حیات؛ بستر مرحمت و شروع عشق
مرحمت بدون حیات ممکن نیست. کسی میتواند مرحمت داشته باشد که زنده باشد و زندگی کند. در اسمای پروردگار نیز این «حی» است که پیش از تمامی اسما قرار دارد و ام و امام آنها شناخته میشود. این اصل را میتوان در یک گزاره چنین آورد: هر چیزی که وجود یا نمود دارد دارای حیات است و حیات ظهور وجود و پدیدههای هستی است. حیات یک پدیده همان جهت ربّی و نحوه ظهور اوست. جهتی که به اعتبار حق تعالی «هویت ساری» و به اعتبار وصف پدیده «معیت قیومی» نامیده میشود. بر این اساس، چگونگی حیات که هنوز برای علم تجربی ناشناخته مانده است بدون توجه به جهت ربی پدیدهها و بدون حق تعالی معنا نمییابد.
آگاهی؛ ماده مرحمت و عشق
کسی که حیات دارد دارای شعور و درک است. شعور ظهور حیات است. شعور و درک وصف یا ذات، همان مرحمت، محبت و عشق است. کسی که به درک وصف یا ذات وجود و پدیدههای آن برسد به محبت و عشق آنها رسیده است و چنین کسی است که میتواند خیر هر پدیده را به آن برساند و مرحمت چیزی جز خیر رساندن به دیگران نیست. شناخت خیر پدیدهها و مصلحت آنها نیاز به آگاهی از اوصاف و ذات هر یک دارد.
حرکت عاشقانه؛ نتیجه حیات و آگاهی
کسی که زنده است و آگاهی و شعور دارد، مطلوب پیدا میکند و طالب میشود و برای رسیدن به آن حرکت مینماید. حرکت و سیر نتیجه حیات و آگاهی است. کسی که جهل دارد یا حیات ندارد مرده است و حرکتی ندارد.
کسی که حرکت دارد حرارت و گرما تولید میکند. حرارت حاصل از حرکت برای رسیدن به مطلوب، وقتی جان و روح را میگیرد، «محبت» ایجاد میشود.
حیات در تمامی پدیدهها هرچند مادی باشد سریان دارد. هر چیزی که حیات داشته باشد دارای شعور است. هر چیزی که شعور داشته باشد به حرکت در میآید. هر حرکتی ایجاد حرارت میکند. حرارت میل میآفریند و محبت میآورد؛ پس پدیدهای نیست که محبت نداشته باشد. کوچکترین واحدهای شناخته شده در اتم است که هر یک با دیگری با سرعتی بسیار بالا در حرکت است و با جاذبهای که از این حرکت تولید میشود به دور یکدیگر چرخش دورانی دارد. سیر و حرکت اتمها نیز میان آنان جاذبه و محبت ایجاد میکند. محبتی که در هسته اتم است گاه میان انسانهای قوی و توانا اتفاق نمیافتد.
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
تمامی پدیدههای مادی دارای محبت است و چنین نیست که سستی یا تراکم در کیفیت آن تاثیر داشته باشد و کاستی یا افزونی بپذیرد.
همه خواهانی و عشق پدیدهها
هیچ پدیدهای نیست که خواهان نباشد و طالب نگردد؛ چرا که هر پدیدهای در حال حرکت است و ایستایی و سکون در عالم نیست. بر این اساس، کسی و چیزی نیست که محبت نداشته باشد، ولی هر کسی طالب چیزی است؛ هرچند مومن نباشد.
محبت مجرد و متعلق مادی
«محبت» امری معنوی و مجرد است که میتواند به امور مادی یا مجرد تعلق گیرد. یکی دیگری را برای تنی که دارد میخواهد و یکی برای علم و معرفتی که دارد. یکی کتاب میخواهد و دیگری علمی که در کتاب هست. یکی مال را دوست دارد و نمیتواند خمس خود را جدا کند. یکی خواب را دوست دارد و خدا را رها میکند و نماز نمیگزارد و یکی برای رسیدن به زنی، دهها دروغ میگوید.
حرکتهای غیر موازی و تصادم ناسوتی
وقتی تمامی پدیدهها برای آن که هر یک چیزی را میطلبند در حرکت هستند، گاه خواستهها به یک چیز تعلق میگیرد و گاه حرکتها غیر موازی میگردد در نتیجه میان محبان، درگیری و تصادم ایجاد میشود. تمامی برخوردها و صدمهها از سر حب است. دوست داشتن و خواستن آسیب دارد؛ چرا که هر چیزی حرکت دارد و آن که سریعتر و با احتیاط و حزم میدود، زودتر و بهتر به خواسته خود میرسد. هر آفت و آسیبی را باید بر اساس محبت و مرحمت معنا نمود. البته این برخوردها در عالم ناسوت است و در عالم ملکوت، هیچ تبادلی به تصادم، استهلاک و آفت نمیانجامد. این ویژگی دنیاست که برای رسیدن به خواسته خود باید تاوان پس داد و مصیبت کشید و صدمه دید و رسیدن به مرحمت بدون آن ممکن نیست. البته در آدمی، فردی که ضعیف است به «هوس» میافتد و شرور را بر اساس هوسهای نفسانی نامشروع و تجاوزکارانه خود به وجود میآورد.
محبت و گرممزاجی
بدنی که حرارت، تازگی، زندگی و سلامت نداشته باشد نمیتواند به محبت برسد. محبت همان گرمی و حرارت بدن است. کسانی که دیر گرم میشوند و سردمزاج هستند محبّت کمی دارند؛ زیرا سیر و حرکت باطنی آنان اندک است و حرارتی به ایشان نمیدهد. کسی که حرارت نداشته باشد از چیزی تاثیر چندانی نمیپذیرد. او نه از قرآن کریم میتواند بهره چندانی برد نه از اولیای الهی علیهمالسلام .
انس و محبت
همنشینی دایمی و پیوسته سبب انس میشود و انس گرمی مستمر و محبّت میآورد. پس درست است که میگویند: «از دل برود هر آنچه از دیده برفت». همنشینی و نگاه به هر چیزی سبب انس و محبت به آن میشود. استحباب زیارت عالم، دیدن او، حتی دیدن درِ خانه او یا نگاه به قرآن کریم و قرائت از مکتوب آن به خاطر این است که انس و محبت میآورد.
انس با طبیعت با نگاه به آب، سبزه و گل نیز غم را برطرف میکند.
ناسوت؛ کوره محبت
حرارت محبت در کسی که هجران، غم، پریشانی، اشک، آه و مشکلات دیگر دارد شدیدتر است و محب را در مثل کورهای از آتش ذوب میکند و به او قالبی جدید میدهد. چنین اموری که سوزش دارد، افزون بر آن که گداختگی میآورد، همانند پتک است که بر قطعهای آهن گداخته فرو میآید و به آن شکل میدهد. درد و سوزشی که بدون تحمل آن نمیتوان وجود خود را ساخت. البته این دردها گاه در قالب خنده و شادی ظاهر میگردد و به تعبیر شاعر:
خنده تلخ من از گریه غمانگیزتر است
کارم از گریه گذشت است، از آن میخندم
سرور و خوشی عافیتگرایان درد بیشتری دارد تا آه محرومان. دردی که باید گفت امان از آن، که گاه از پا در میآورد و گاه خفه میکند و گاه میکشد. پتکهایی که باید به هر کسی بخورد تا به خودی خود برسد.
ناسوت؛ کوره خودشوی
ناسوت به طور کلی مانند کوره آهنگری است، بلکه هر مادهای را ذوب میکند تا ناخالصیها به تمامی بریزد و خالص آن جدا شود؛ بهگونهای که هر کس خود شود. خداوند بر آن است تا هر بنده و پدیدهای را به این مرحله برساند و این ویژگی آدمی است که اگر خود نباشد به نفاق، ریا و سالوس میگراید و ماسک دیگری را به چهره میزند و نقشی را بازی میکند که غیر اوست، اما ناسوت تا ناخالصیها را از آدمی نگیرد و او را خود واقعی خویش نکند از او دست برنمیدارد.
محبت؛ آتشفشان صفات ذاتی
محبت و مرحمت سبب میشود آتشفشانی بر صفات و داشتههای ذاتی ایجاد شود و صفات خوب یا بد ذاتی فوران کند و آنچه در هویت و ذات محب مرکوز است هویدا شود. امری که دست یافتن به آن بدون مسیر محبت دستنیافتنی است؛ زیرا امور ذاتی، همچون گنج، زیر انبوهی از خاکهای نفسانی، تاثیر پدر و مادر و وراثت، محیط، زمان، مکان و سن پنهان میشود. هرچه آدمی در سن پایین به محبت و مرحمت رو آورد، راحتتر به امور ذاتی خود دست مییابد و خود میشود و هرچه سن بالاتر رود ریاضت و سختی و سوزشی که باید تحمل کند بیشتر میگردد. نزدیک شدن به تربیت اهل محبت و مرحمت در بزرگسالی بسیار خطرآفرین است؛ زیرا تحمل دردهایی که آنان به آدمی وارد میآورند بسیار صعب و مستصعب است. کسی که ناخالصی در وجود او فراوان است، چنانچه این ناخالصیها در باطن او رسوب گرفته باشد و آهنگ آن نماید که به باب مرحمت و محبت وارد شود هرچه بر او بیشتر پتک زده شود مقاومت بیشتری نشان میدهد و سختیها او را خسته و کلافه میکند. این گونه است که نمیتوان بدون پیر کارآزموده به این وادی نزدیک شد که مصیبتها، سختیها، شورها، دردها و مشکلات، آرامش را از آدمی میگیرد و اعصاب را رو به ضعف میبرد.
امر عالی و برتر؛ مطلوب محب
«محبت» همواره برای رسیدن به امری برتر است. کسی که نفس وی در مرتبه بالاتری از بدن او قرار دارد، میخورد تا نفس او استعلا و کمال یابد و آن که نفس وی در خدمت بدن اوست، میخورد تا تن او لذت ببرد و توان یابد و فربه شود. تمامی حرکتها برای رسیدن به بالاتر و مطلب عالی است و حرکتی نزولی نمیباشد. بلکه کسی که در مرحله طبیعت مانده است نفسی دارد تنزلیافته و دارای افولی قهقرایی که بدن فراتر از نفس اوست و به تعبیر قرآن کریم: «اَمْ تَحْسَبُ اَنَّ اَکثَرَهُمْ یسْمَعُونَ اَوْ یعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلاَّ کالاْءَنْعَامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ سَبِیلاً». چنین کسی تنها برای تن خود تلاش میکند و حتی در حال سیری، از خوردن دست نمیکشد و از آن لذت میبرد؛ هرچند میداند دچار آسیب و آفت میشود یا همواره در کنار آینه میایستد و به موهای خود شانه میکشد تا نازنین دلبری شود که خود، خواهان بدن خویش است و بدن و جمال او از نفسی که دارد برتر است. در این صورت، حتی عبادت وی از حظوظ نفسانی است؛ به عکس مومنان که حتی حظوظ نفسانی آنان عبادت است؛ چرا که نفس برای امری عالی کار میکند و نیتی برتر دارد.
باید توجه داشت با لحاظ این قاعده نمیتوان گفت خداوند عاشق آفریدههای خود نیست. ما در اصول بعدی، چگونگی عشق خداوند به خود و به پدیدههای هستی را توضیح میدهیم.
تفاوت متعلق محبت و عشق
محبت همواره به صفات مطلوب تعلق میگیرد و این عشق است که تنها ذات مطلوب را میخواهد و به آن تعلق میگیرد. البته خود عشق موصوف نیست و وصف وجود و ظهور است. وصفی که امری ذهنی و کلی نیست؛ هرچند عروض و حمل آن ذهنی است، ولی دارای اتصاف خارجی است. اتصافی که فعلی نیست بلکه ذاتی است و از لوازم ذات وجود و ظهور دانسته میشود. البته این صفت در حضرت حق عین ذات است.
تفاوت هوس و عشق
حفظ آبرو، احترام، داشتن کارهای خیر، خدمت به مردم، خشنود نمودن همسر و فرزندان و تامین نیازها و رفع کمبودهای آنان، هرچند همه نیکوست، همگی در دایره هوس است؛ چرا که اگر هوس نبود، آدمی نباید میان فرزند خود و فرزند دیگری تفاوت میگذاشت.
محب وصف: «وَیوْثِرُونَ عَلَی اَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصَاصَهٌ» دارد تا چه رسد به عاشق. این محب است که هرچند در خود احتیاجی داشته باشد، دیگری را بر خود مقدم میدارد. عاشق، خودی نمیبیند و غرق در معشوق است. کسی که عشق دارد، به آتش آن سوخته است و چیزی نمیخواهد. او هرچه را دارد به دیگران میدهد؛ زیرا متاعی به کار او نمیآید.
هوس و سادیسم
کسی که پیوسته در پی زنهای متعدد نامحرم است و در خلوت خود زنان نامحرم بسیاری را به ذهن میآورد سادیسم دارد. چنین کسی اهل شهوت نیست و خیالپردازی هوسران و هرزه است که معشوقی ندارد و از شهوت هم چیزی ندارد تا چه رسد به عشق. شهوت یکهشناسی میآورد و جز محرم و آشنای خود نمیبیند. مومن شهوت دارد، اما هوس ندارد. عاشق حق نیز یکهشناس میشود و غیر به ذهن نمیآورد. کسی که در نماز خود دچار کثرت است حتی محبت ندارد، چه رسد به عشق.
یافت دل؛ نقطه شروع عاشقی
عاشق کسی است که به مقام «دل» رسیده باشد. او در این مقام است که «ناز» معشوق را به هر بهایی باشد به جان میخرد؛ وگرنه دل او جلا نمییابد و از تعالی، سیر و رشد خود باز میماند.
توضیح این که از نظر روانشناسی انسان دارای سه فاز و سه نوع موتور حرکتی است: نفس، قلب و روح. نفس محسوسات و نیز مخیلات را درک میکند که در دوران جنینی فعال میشود و نازلترین و ابتداییترین حرکت انسان است. در این مرتبه بیش از حظوظ نفسانی در وجود فرد نیست و وی حتی از امور حلال و عبادات خود لذت میبرد.
انسانیت این گروه در سطح امور نفسانی آنهاست و به خور و خواب تا علم و سواد و کار بسنده میکنند. تحصیل آنان نیز برای حظّ نفس و به دست آوردن شغل و حرفه است تا کار و زندگی نفسانی و نیازهای نفسی خود را سامان دهند و نهایت آن لذت و کامیابی نفسانی با تنوعی که دارد هست. البته نفس هم مراتب دارد و برخی در سطح نازل از این حظوظ بهره میبرند و برخی قوت و قدرت نفسی بیشتری دارند و چنین بهرهوری برای همگان میسور است. فرد در این مرتبه حتی اگر به علوم اسلامی اشتغال داشته باشد درسهای وی از مرتبه نفس وی فراتر نمیرود. دایره وجود چنین کسی از خانه، همسر، فرزند یا دوستان وی به صورت محبت معمولی بیشتر نمیشود و آیندهنگری وی بسیار جزیی است و محدود به مطامع دنیوی یا در کسانی که طمع بیشتری دارند به نعمتهای اخروی است. وی بیش از حافظه و معلومات در وجود خود ندارد و به علم نمیرسد؛ به این معنا که قدرت استنباط، فهم و تحلیل مطالب را در خود ندارد و همواره در علوم، مقلد، خوشهچین، تکدیگر و گداست و بر سر سفره این و آن مینشیند. معلومات وی دانش و ادراک نیست و تنها بهره بردن از حافظه است. ادارک وی در صورتی که در محیطی نفسانی رشد داشته باشد میتواند به «شیطنت» تبدیل گردد و عقل او عقال و پابند کمال وی گردد.
کسی که در دایره نفس گرفتار است و ادراک یا رویت ندارد، تفاوتی ندارد که در کجا و چه کاری میکند و تنها مهم این است که حلال و شرعی و متناسب با استعداد و سلیقه وی باشد. البته نفس عادی دارای حرص است و ناآرام و بیمار میباشد و شخص باید در پی درمان بیماریهای نفسانی خود باشد.
چنین افرادی اگرچه دارای استعداد قلب میباشند و موتور حس و قلب در وجود همه تعبیه شده است، اما اینان آن را به حرکت نینداختهاند و به تعبیر قرآن کریم: «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ یفْقَهُونَ بِهَا، وَلَهُمْ اَعْینٌ لاَ یبْصِرُونَ بِهَا، وَلَهُمْ آَذَانٌ لاَ یسْمَعُونَ بِهَا، اُولَئِک کالاْءَنْعَامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ». چنین نیست که عقل و قلب در تمامی افراد نباشد، بلکه خداوند این خیرات و کمالات را به صورت اقتضایی به همه عطا کرده است، ولی این خود بندگان هستند که از آن بهره نمیبرند.
حرکت نفسی سرمایه اولی آدمی است و در صورتی که در محتوای آن نماند و آن را ابزار قرار دهد، میتواند دومین موتور حرکتی خود را که قلب است روشن نماید و به حرکت کمالی خود شتاب دهد. قلب است که به امور علمی دست مییابد. قلب امری فراتر از خاطرات نفسی است و در این مرتبه، لذایذ در دل قرار میگیرد. کسی که صاحب قلب میشود اوج و حضیض بر او وارد میشود و صاحب تقلب و دگرگونی میگردد. وی گاهی در اوج قرار میگیرد و زمانی به حضیض میافتد. خواب و بیداری وی برای حظوظ نفسانی نیست و با آن تفاوت دارد و ادراک و معرفت وی با انسانی عادی همسان نیست و وی انسانی دیگر شده است که برای هر چیزی میتواند بیندیشد و ادارک کند. چنین کسی صاحب ملکه قدسی است و این مرتبه باشگاه ادارک، علم، استنباط و اجتهاد است. انسان در این مرتبه فهیم است و فرد در این مقام، «خود» هست و ادای کسی را در نمیآورد؛ چرا که خداوند در آفرینش خود تکرار ندارد و تمام پدیدههای وی دردانه هستند. اجتهاد در این مرتبه اولیترین امر برای حصول کمالات است.
اما گروه سوم کسانی هستند که میتوانند به عشق برسند.کسانی که استعداد و اقتضای ورود به مقام روح را دارند و میتوانند از مرتبه حس و قلب بگذرند و موتور روح و رویت را در خود استارت بزنند. آنان کسانی هستند که در مسابقه ناسوت، به اذن و اراده الهی موفق و پیروز شده و در فینال فینالها قرار گرفتهاند. چنین عاشقانی صاحب رویت هستند و چشم آنان بیش از دیگران باز شده و رویت آنان نیز به اراده الهی است. صاحب نفس، دارای حظ و کام نفسانی، و صاحب قلب، دارای علم و ادراک، و صاحب روح، واجد معرفت و رویت است. قرآن کریم از نفس بیش از دویست و شصت مورد سخن گفته، اما قلب را در حدود یکصد و چهل مورد بیان داشته است. روح کمتر از سی مورد در قرآن کریم آمده؛ یعنی همان مقامی که از آن به فضل کبیر یاد شده است: «ذَلِک هُوَ الْفَضْلُ الْکبِیرُ». فضلی که هر کسی باید دغدغه و دلنگرانی آن را داشته باشد وگرنه درس خواندن و عالم یا مجتهد شدن و عارف یا فیلسوف گردیدن همه از مبادی و مقدمات راه و سکوهایی برای پرتاب به سوی کمال شناخته میشود و هیچ یک دارای اصالت نیست.
مشکل اصلی هر کسی برای رسیدن به این مرتبه، معرفت و شناخت ناقص و ابتری است که از خدا دارد. تنها کسی میتواند به این مقام بار یابد که بتواند از مرتبه حس بگذرد و با خداوند انس گیرد. میل به ماندن برای کسی جلوهگری میکند که در مرتبه نفس گرفتار است. کسی میتواند به عشق رسد که خداوند را به قلب و رویت خود بشناسد و بتواند او را پرستش کند. برای رسیدن به فضل کبیر الهی؛ یعنی عشق، باید اذن دخول داشت. این اذن باید از ناحیه «اللّه» صادر شود. این اذن برای کسی صادر میشود که نسبت به خداوند دستکم اطمینان داشته باشد و به وی شناخت وثوقی حاصل نماید. خدایی که بسیاری از انسانها میشناسند از حد امور نفسانی آنان فراتر نمیرود و چنین خدایی نمیتواند با انسان تا فاز سوم و تا به حرکت درآوردن موتور نهایی آدمی با وی همراه شود. نخستین گام برای کلید زدن پروژه حرکت تا مقام روح و عشق، به فرجام رساندن داستان خدایی است و باید این رمانی را که هولزا میپندارد به حکایت عشق و عاشقی تحویل برد و خوف از مردودی را از خود بردارد و با توکل به مهر و محبت خداوند، امید به پیروزی داشته باشد.
آنچه بسندهکنندگان به مقام نفس در خود از خدا دارند، خدای واقعی نیست و تصور آنان همچون تصوری است که مورچه از خدای خویش دارد و چون داشتن شاخک را کمالی برای خود میداند، خدای خویش را با شاخک به تصویر میکشد که بیان روایی آن در توحید گرانقدر مفضل آمده است. چنین خدایانی مخلوق و آفریده این افراد است و به سوی آنان باز میگردد: «مخلوق مصنوع مثلکم مردود إلیکم». اینها خدایان نفسانی است و تنها در برد نخست است که کارگشای امور جزیی نفسانی است و خدای وارثان حقیقی و صاحبان ولایت، عصمت و نبوت چنین خدایی نیست.
کسی به عشق میرسد که خدا را در بیرون از خود و در میدانی وسیعتر از حیطه نفسانی خویش جستوجو کند. باید به این باور حقیقی رسید که خداوند یک شخصیت خارجی است که در بیرون حضور دارد و میتوان به حضور و شهود او بار یافت. خدایی که وجود است و تمامی پدیدهها را به ظهور آورده است. باید خدا را دید و عشق او را لمس کرد. شرح حال بندگانی که توانستهاند با چنین خدایی انس بگیرند را باید در دعاها و مناجات ماثور از حضرات معصومین علیهمالسلام دید. خدا حقیقتی است شخصی که کلی نیست و رسیدن به چنین خدایی است که فرد را از رفوزگی و مردودی نجات میدهد و آرامش میآورد. البته قرب و نزدیکی به چنین خدایی، قواعد و آدابی دارد که ما برخی از آن را در بخش سلوک عملی محبوبی آوردهایم. قواعدی که نیاز به تمرین و ممارست و جهد و جد و اجتهاد و کوشش و تلاش خستگیناپذیر و به تعبیری خلاصه و کوتاه «عاشقانه» دارد. از چنین خدایی نباید زیاد گفت؛ زیرا حق، ناموس دل است و نباید برای ناموس دل هو و جنجال به راه انداخت و آن را هر جایی ساخت. اراده آدمی بدون چنین اتصال و ارتباطی، به سوی معصیت گام بر میدارد و انسان را در خود میبلعد، اما اگر آن خدا در دل قرار بگیرد، هر چیزی در برابر سالک کوچک و حقیر میگردد و سالک دیگر به دنیای کوچکی که میبیند دست نمیآلاید و برای دستیابی به آن پژمرده و افسرده نمیشود و بدون آن خداست که دنیا فرودگاه همت آدمی قرار میگیرد و در چشم وی بزرگ و مهم شمرده میشود. یعنی این نفس است که انسان را به امور کوچک و فرودین مشغول میدارد و دنیا را برای آدمی بزرگ جلوه میدهد و این روح است که آن را کوچک و خرد میشمرد و دل انسان را به تنها حقیقتی که وجود، استقلال و ذات دارد توجه میدهد.
البته خدای نفسی برای مردمان عادی بس است و نیاز نیست بار سنگین خدا را بر دوش ضعیف و پیکر نحیف معرفتی آنان بگذاریم. ذهن آنان لاغرتر از آن است که بتواند خدای نامحدودی را که در جان و دل عاشقی که به مقام قلب یا روح بار یافته است تحمل نماید و برای آنان همان «قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا» بسنده است.
رسیدن به توحید روحی نیازمند تمرین و کار است. همانطور که ورزشکاران برای تربیت و آمادگی جسم خود ریاضت و زحمت میکشند، کسی که میخواهد به توحید روحی دست یابد باید به خود سختی وارد آورد و از عافیت و رفاه فاصله بگیرد و تمایلات و نفسانیات خود را مهار نماید و به خود فشار وارد آورد و به طور کلی اصول و قواعد گفته شده در کتاب «دانش سلوک معنوی» را مراعات نماید.
رسیدن به توحید نیازمند گرما و حرارت است و این حرارت باید از عشق ناشی شود، نه از شوق. هر کسی شوق را در دل خود احساس کرده و گرمای محبت را دیده است. کسی که کسی را دوست داشته باشد با او گرم میگیرد اما در صورتی که به کسی میل و رغبتی نداشته باشد با او به سردی رفتار مینماید. شوق همواره به چیزی است که موجود نیست و عشق به چیزی تعلق میگیرد که موجود هست و در اختیار انسان قرار دارد. گاهی دل عاشق بهانه میگیرد تا به بهانه آن بهانه با دوست و معشوق خود باشد. آن بهانه بهانه است و دل برای به دست آوردن معشوق است که اینگونه بهانه میگیرد؛ چرا که دوست دارد با دوست خود و کسی که به او میل و رغبت دارد باشد.
گاه دل عاشق برای خداوند تنگ میشود و هوس میکند با خدا باشد. رسیدن به توحید، منزل به منزل از تیزی به تیزتری میرود. تیزی اول شوق است و تیزی آخر عشق. شوق در صورتی است که متعلق آن نباشد و به گاه فقدان و نداری پیش میآید و طلب مفقود و خواهش نبود است. کسی به خدا شوق دارد که او را نمیبیند و به او وصول ندارد. او میخواهد خدا را در آغوش و در دل خود جای دهد، اما او را نمییابد و به او شوق مییابد، ولی اگر عاشق به خدا رسیده باشد و او را در دل خود جای داده باشد، عشق به حق در وجود وی شعلهور میگردد و حرارت موجود در بدن و روح او از شعلههای سوزان عشق به وجود آمده است.
رسیدن به چنین عشقی که همان رسیدن به توحید محکی است و خداوند را در دل مییابد، نیاز به اذن دخول دارد. اذنی که دل با ندای باطنی خود، آن را بخواهد و ذکر آن نه لسانی و ظاهری، که باطنی و خفی است. در آن مجلس سخنی رد و بدل نمیشود و بنده چیزی نمیگوید و سر تا پا گوش است؛ گوش و سَری که به اراده حق سپرده شده است. البته این دل و این گوش و این سر، بارها با تیزیهای توحید بریده بریده شده و زخمه زخمه بر آن خنجرها کشیده شده و با سوز و نیاز و درد است که اذن دخول این بارگاه را یافته است. کسی که ذکر و فکر او خدا شده است حتی درس که میخواند از درد خدایی فراغت ندارد و به خواب هم که میرود این درد را به خواب میبیند و در هرچه نگاه میکند اول خداوند را میخواهد. این شوق به حق است و در این شوق است که به ذکر خفی حق میرسد و حتی در گفت و گو و مباحثه هم دل وی مدام از خداوند یاد میکند. چنین کسی دیگر نمیتواند از خداوند غافل باشد، اما در خدای حاکی حتی نماز و ذکر فرد تنها یک قالب و یک نعش است که با هر چیز دنیایی سر سازگاری دارد، ولی نمیتواند حتی در نماز، با خدا باشد و عبادت در مقام نفس، صرف هیکل است و معنا و محتوایی در آن نیست و یاد حق و توجه به او در هیچ شانی از شوون فردِ گرفتار به نفس وجود ندارد. ذکر نیز همان توجه است. متعلق ذکر میتواند یک کتاب درسی یا دوست یا پدر یا مادر شما باشد. «توجه» ذکر است مانند غذا که آنچه خورده میشود غذا نیست؛ چرا که بخش اعظمی از آنچه خورده میشود دفع میگردد، بلکه غذا آن چیزی است که جذب بدن میشود. ذکر آن حضور فعلی و آن توجه است نه قالب ذکر که ممکن است ذکر نباشد هرچند بر زبان «اللّه اکبر» و «لا اله الا اللّه» جریان داشته باشد.
ذکر بر دو قسم شوقی و غیر شوقی است. اگر کسی به یاد دشمن خود باشد در حال ذکر اوست، اما به وی شوق و میلی ندارد، بلکه او را ناپسند میدارد. شوق برای وصول امری لازم است و همچون ماده کاینات به شمار میرود. اگر قلب و روح در وجود آدمی شکوفا نشده باشد فرد کوتولهای میشود که درازا ندارد و کاریکاتوری است که تنها رشد عرضی را نشان میدهد. نخستین مرحله کمال نیز داشتن شوق است. آدمی اگر بدون حرارتِ شوق باشد، زندگی وی ملالآور میگردد. این شوق، ذوق و بالاتر از آن، عشق است که به زندگی معنا و مفهوم میدهد و ملال تکرار آن را میگیرد. در گذشته به بیابانها میرفتند تا هیزم و خار جمع کنند. اگر کسی پشته خود را بسیار سنگین میکرد دیگر نمیتوانست آن را بلند کند و تلاش فراوان وی او را به زمین میزد، در باب معرفت نیز چنین است که برخی به بُعد و دوری از حق مبتلا میشوند و هرچه بیشتر تلاش کنند دورتر میشوند. کسی که خدای محکی را در دل دارد، دل وی پر از صفاست و دلی دارد که همواره تازه و بانشاط است؛ هرچند بسیار سالخورده باشد. چنین فردی حتی از جوانها مستتر است و هیچ گونه رخوتی در دل وی نیست.
برد بلند آدمی دل اوست که محبت و عشق در آن ظهور و بروز دارد. البته تعابیری همچون «دوست دارم» یا «خوشم میآید» یا «عزیزم» گرچه از صفات دل است، ولی آنچه در محاورات عمومی وجود دارد مرتبه نازل آن است و از خوشامدهای نفسانی و حسی بالاتر نمیرود.
اولیای کمّل و محبوبان الهی که دارای مقام جمعی هستند هر سه مرتبه را با هم دارند. آنان نفسی رخشگونه دارند که هزار اهل دنیا به پای آنها نمیرسد. عقل آنان هم به گونهای است که هیچ سیاستبازی به گرد آن نمیرسد و دل آنان نیز هنگامهای است که تنها خدا در آن مینشیند. ما بسیاری از سخنان ذکر شده در این اصل را در ضمن اصولی مستقل توضیح خواهیم داد و ذکر آن در اینجا جهت ترسیم نقشه منسجم این مباحث در ذهن و دوری از تشتت و پراکندگی است.
خلاصه آن که: آدمی دارای سه برد نفس، عقل و دل است. عشق در مرتبه دل ظهور مییابد. بیشتر افراد عشق ندارند؛ زیرا فاز عقل آنان فعلیت نیافته است، چه رسد به فاز دل: «وَاَکثَرُهُمْ لاَ یعْقِلُونَ». بیشتر انسانها در مرحله طبیعت و نفس ماندهاند و چیزی بیش از هوس ندارند. قرآن کریم میفرماید: «إِنَّ الاْءِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ. إِلاَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ». این اولیای الهی هستند که عاشقپیشهاند و با هر چیزی حتی در خوراک خود عشق دارند. «عمیت عین لا تراک»؛ یعنی کور است کسی که تو را نمیبیند و عاشق نیست؛ چرا که تنها عاشق است که به زیارت شخص خداوند میرسد. عاشق کسی است که خداوند را بیش از همه حتی خود دوست دارد؛ یعنی او را بیش از همه میبیند: «وَالَّذِینَ آَمَنُوا اَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ». اولیای محبوبی، نخست خدا را دیدند و بعد خود، و سپس دیگران را. تابعان آنان نیز محبت بینا دارند و غیر آنان همه دارای محبتی کور و عقیم میباشند؛ به این معنا که معلوم نیست چه چیزی را دوست دارند و دلیل آن چیست؛ چرا که معرفت و باور صادق موجه ندارند و از سر عصبیت دست به کاری میزنند. محبتِ کوری که گاه جنگ هفتاد و دو ملت را در پی دارد. برخی نیز بدون محبت هستند.
نگاه به عشق
این دل است که به عشق میرسد و تنها چشم دل است که میتواند عشق را ببیند.
کسی که دل ندارد نه عشق را درک میکند و نه چشمی برای دیدن عشق دارد.
آیه محبت و عشق
خداوند می فرماید: «یا اَیهَا الَّذِینَ آَمَنُوا مَنْ یرْتَدَّ مِنْکمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یاْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یحِبُّهُمْ وَیحِبُّونَهُ اَذِلَّهٍ عَلَی الْمُوْمِنِینَ اَعِزَّهٍ عَلَی الْکافِرِینَ یجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلاَ یخَافُونَ لَوْمَهَ لاَئِمٍ ذَلِک فَضْلُ اللَّهِ یوْتِیهِ مَنْ یشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ»؛ ای کسانی که ایمان آوردهاید، هر کس از شما از دین خود برگردد به زودی خدا گروهی را میآورد که آنان را دوست میدارد و آنان او را دوست دارند. با مومنان فروتن، بر کافران سرفرازند، در راه خدا جهاد میکنند و از سرزنش هیچ ملامتگری نمیترسند. این فضل خداست. آن را به هر که بخواهد میدهد و خدا گشایشگر داناست.
این آیه شریفه آیه محبت و عشق است که برخی از نکتههای مهم آن توضیح داده میشود:
الف: «یا اَیهَا الَّذِینَ آَمَنُوا»این آیه خطاب به مومنان است و خطاب عام ندارد که اهمیت آن را میرساند.
ب : «مَنْ یرْتَدَّ مِنْکمْ عَنْ دِینِهِ»؛ این فراز خطاب به مومنان است و به آنان هشدار میدهد ممکن است بسیاری از آنان ریزش داشته باشند؛ بهگونهای که حتی ممکن است تمامی آنان را در بر بگیرد و کسی نماند؛ چرا که «مَنْ»اطلاق را میرساند و اطلاق آن نیز هم لحاظ کمّی و هم لحاظ کیفی دارد.
ج: «فَسَوْفَ»: فای آن برای تفریع است که وقفه و گذشت زمان را میرساند. «سَوْفَ» نیز برای آینده است و به این معناست که محبان باید در آینده بیایند و در عصر نزول قرآن کریم نمیباشند. آیه شریفه از مغیبات قرآن کریم است.
د: «یاْتِی اللَّهُ»: استفاده از اسم جلاله که اسمی کمالی است عظمت این گروه را میرساند.
ه : «بِقَوْمٍ»: این محبان گروهی خاص هستند و منحصر به یک نفر نمیباشد و از قوم سخن میگوید، نه از یک نفر؛ چرا که دوستان خدا باید قوم باشند و با یک گلِ روی آنان بهار نمیشود و حتی در زمان ظهور نیز باید دوستان پیش از آن، گلستانی برپا سازند تا گل سرسبد پدیدههای هستی رخ بنماید.
و: «یحِبُّهُمْ وَیحِبُّونَهُ»: آنان قوم برگزیده خداوند هستند که نخست خداوند آنان را دوست دارد و آنان به محبت حق است که خداوند را دوست دارند.
ز: «اَذِلَّهٍ عَلَی الْمُوْمِنِینَ اَعِزَّهٍ عَلَی الْکافِرِینَ»: آنان برای برادران ایمانی خود فروتن و در برابر سرکشان معاند، سرسخت میباشند.
ح: «یجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ»: آنان اهل مجاهدت هستند، نه فقط اهل علم و بحث. جهادی که در جبهه جنگ و نزاع شمشیرها نیست. دلیل این معنا فراز بعد است.
ط: «وَلاَ یخَافُونَ لَوْمَهَ لاَئِمٍ»؛ این فراز قرینه برای معنای فراز پیشین است. جبهه جنگ جای ملامت و سرزنش نیست و آنان در میان کسانی هستند که همواره بر ایشان خرده میگیرند، اما این محبان الهی هرگز از سرزنش آنان خسته و ملول نمیشوند و باور دارند: «وَلاَ تَهِنُوا وَلاَ تَحْزَنُوا وَاَنْتُمُ الاْءَعْلَوْنَ إِنْ کنْتُمْ مُوْمِنِینَ».
ی: این آیه شریفه برای زمان غیبت و امت آخر الزمان و برای گروهی از اولیای الهی است که در غربت خلق زندگی میکنند. اولیایی که جوهر نوشتههای آنان از خون شهیدان برتر است، نه خود آنان. کسانی که همواره حق را میشناسند و صاحب بصیرت هستند و حق را میگویند و از کسی باکی ندارند و ملامتها بر آنان موثر نیست.
ک : «ذَلِک فَضْلُ اللَّهِ یوْتِیهِ مَنْ یشَاءُ»: محبت به عنایت است و از امور هبهای و دهشی است، نه کوششی، و کسب و زحمت و سعی و اجتهاد و عبادت در آن دخالت ندارد.
ل: آیه شریفه از محبانی میگوید که مقام جمعی دارند؛ یعنی هم اهل محبّت هستند و هم جهاد دارند، آن هم جهاد علمی و هم حق را در صحنه اجتماع بیان میکنند و در آن حضور دارند و هم ترسی از طعنهزنندگان ندارند.
حضرت عشق
حضرت «عشق» قابل رویت و مشاهده است اما شهود آن عشقِ خالص و پاک، دهشتزاست.
حب؛ گرمی حرکت، و عشق؛ سرعتِ در حرکت و نقطه جوش آن است. محبت حفظ اوصاف داشته و عشق حفظ ذات و حقیقتِ داشته و شوق؛ کسبِ نداشتهها و جنبش برای رسیدن به اوصاف است.
عشق و محبت دارای جهت فاعلی است و حراست را میطلبد؛ بر این اساس، عشق، فاعلِ ذات و محبت، فاعلِ وصف است که میخواهد ذات یا وصف چیزی را برای خود نگهداری نماید. عشق؛ شعور وصول و ادراک ذات است.
پدیدهای نیست که بدون این کشش و محبت، بقایی داشته باشد؛ خواه کشش وی ارادی باشد یا طبیعی که اقتدار وی به توانمندی اوست.
عشق؛ معقول ثانی فلسفی و وصف ذات وجود یا ظهور است؛ نه ذات آن، و فعلِ ذات است. عشق؛ شدت شعور حبی است و ذات و حقیقت شخص به عشق متصف میشود؛ یعنی ذات است که به شعور وصول دست مییابد.
ابتهاج عشق
همانطور که عشق درد و سوز دارد، دارای ابتهاج، شادمانی، سرور، خوشامد، خوشی و کامیابی است و عاشق از کمال عشق خود خشنود و مسرور میشود و همانطور که مطلوب خویش را میخواهد، طالب خود است و از عشق خویش لذت میبرد. عشق خوشامد، وجدان، حضور، داشتن و کام است. عشق خود فعلیت است. البته ابتهاج و لذت از لوازم عشق و ظهور آن است و عشق را نباید به آن معنا کرد، بلکه عاشق با توجه به مرتبهای که در عشق دارد به همان میزان دارای لذت و ابتهاج است. این عشق است که ابتهاج، لذت و کام را تحقق میبخشد و لذت و کامیابی عشق، اثر و فعل آن است، نه خود آن.
وصول به ذات عشق(عشق وجودی)
ذات خداوند حقیقتی است که هر لحظه و آن در کاری و همواره در شانی است و تازه به تازه و نو به نو میشود و در تجلی، ظهور و خودنماییهایی که دارد کاری را به تکرار انجام نمیدهد و پدیدههای او مثل ندارد؛ چنانکه میفرماید: «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَاْنٍ». ذات خداوند حقیقتی است که ایستایی ندارد و در جایی توقف نمیکند و همواره در حرکت است. او پیوسته خود را مینگرد که نو به نو کار میکند. تماشایی که در آن خواب و چرت راه ندارد: «لاَ تَاْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ». تماشایی که وصول به ذات و عشق است؛ بنابراین خداوند همواره در تماشاست و عشق دایمی و دوام عشق دارد. عشقی که بهجتزاست و برترین کامیابی را به همراه دارد. او در خود ظهور و بروز وجودی دارد و از خود میگیرد و به خود میدهد و سیر دایمی و تکرارناپذیر در خویش دارد.
ذات حق تعالی در این تجلیات که تجلی وجودی نامیده میشود نه غیریت فاعلی دارد نه غایت و غرضی که زاید بر ذات باشد و ذات اوست که در تجلی است بدون هیچ لحاظی. در این صورت، برتری و نزولی در او نیست تا گفته شود: «در عشق؛ برتر به فروتر نمینگرد». ذات او لب حقیقت است که در تجلی و حرکت وجودی است و تجلی لحاظ نزول و فرود و فروهشت ندارد. حرکت وجودی، عشق حق تعالی است. عشقی که تشخّص دارد و وصف ذات شخص است. مرتبهای که هیچ گونه تعینی در آن نیست، اما میتواند تعینزا و تعین آفرین گردد. تعینی که به حرکت ایجادی میانجامد.
عشق ایجادی
خداوند افزون بر حرکت وجودی و تجلیات ذاتی دارای حرکت و تپش ایجادی و تجلیات فعلی است؛ به این معنا که نو به نو شدن خداوند به او تعین و پدیده میدهد. پدیدههایی که به تمامی در حال حرکت و نو به نو شدن است و پدیدهای نیست که بتواند ایستار و توقفگاه داشته باشد و از حرکت باز بماند. بلکه مبدء این حرکت، خداوند و غایت آن نیز ذات حق تعالی است.
خداوند حقیقت غیر ایستا و نامحدودی است که شان او نه اطلاق دارد و نه عدد، اسم برنمیدارد و رسم نمیشناسد و قابل اشاره نیست و به تعین نمیآید؛ با این حال، قابل وصول و رویت است و میتوان با وصول به آن، به عشق پاک و خالص رسید.
عشق پاک عشقی است که طمع را به کلی از میان بر میدارد: «وَاعْبُدْ رَبَّک حَتَّی یاْتِیک الْیقِینُ»؛ «الْیقِینُ» در آیه شریفه، اسمِ حق تعالی است. کسی که (الْیقِینُ) در دل او مینشیند تمام هستی و پدیدههای او را در دل خود مییابد و بر هر چیزی آگاه میشود و محال است واقعهای در یکی از عوالم پیش آید و او آن را نداند. چنین دلی معرکهای دارد، اما دم برنمیآورد.
حق عشق
حق عشق در حق تعالی است. او، هم به خود عشق دارد و هم به پدیدههای خویش. پدیدههایی که تمامی آن را میخواهد. پدیدههایی که افزوده ندارند و همه را با هم بر میدارد و کسی را تنها نمیگذارد.
عشق افزوده، ریزش و برش ندارد. عشق تمامی پدیدهها را صافی نموده است: «مَا تَرَی فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ».
پدیدهها فروهشت و تنزل حق تعالی است. تنزلی که تمثال است. حق چنانچه خود را نزول دهد پدیده میشود و دیگر رابطه خالق و مخلوق در میان نیست، بلکه او در جای خود خالق است و چون پایین آید مخلوق است. پدیدهها جز «إِیاک» «إِیاک»نیست.
عشق حق
تنها مطلوبی که طلب آن عشق است؛ حق تعالی است؛ زیرا عشق به ذات تعلق میگیرد و تنها چیزی که ذات دارد حق تعالی است و پدیدههای هستی تمامی ظهور و نمود هستند و هیچ یک ذات و استقلال ندارد. کسی که حق تعالی را نشناسد به عشق نمیرسد. اطلاق عشق بر محبتهایی که میان پدیدههاست چنانچه بدون لحاظ حق تعالی باشد، کاربرد واژه در غیر مصداق خود است. کسی که شعور وصول به حق تعالی را داشته باشد دست خدا را در میان تمامی دستها میبیند که در مقام نزول، هویت ساری و معیت قیومی او را مییابد و در مرتبه صعود، به واحدیت و احدیت میرسد و در لا تعین است که هر دو را با هم دارد. خداوند را در هر پدیدهای میتوان مشاهده کرد تا آنجا که میتوان او را در افق اعلی دید: «وَهُوَ بِالاْءُفُقِ الاْءَعْلَی. ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّی. فَکانَ قَابَ قَوْسَینِ اَوْ اَدْنَی. فَاَوْحَی إِلَی عَبْدِهِ مَا اَوْحَی». میتوان به مقام ذات حق تعالی رسید و با او وحدت یافت.
خداوند؛ یعنی عشق، و هر حیات و زندگی نیز عشق است. هیچ زندگی نیست که تازگی، شیرینی، شیوایی و صفا نداشته باشد و هیچ زندگی نیست که زیبا نباشد: «انّ اللّه جمیل یحبّ الجمال»؛ جمیل خداوند است و جمال آفریده اوست. خداوند تمامی پدیدههای خود را دوست دارد؛ چنانکه: «انّ اللّه جمال یحبّ الجمیل» نیز درست است و خداوند زیبایی است و زیبا؛ یعنی خویش را دوست دارد.
صاحب عشق
صاحب عشق حق تعالی است که هر چیزی را در عشق سیر میدهد. این صاحب راه است که در راه است و صاحب سیر است. کسی که هیچ کس و هیچ چیز را در راه نمیگذارد.
عشق حقی و خلقی
حق تعالی به خود عشق دارد. او، هم به ذات بی تعین و هم به اسما و صفات جمال و جلال و هم به فعل خود عشق دارد. بدایت عشق پروردگار عشق او به خود است. او به فعل خود؛ یعنی آفریدههایی که دارد، عاشق است.
عشق حق تعالی به خود «عشق حق تعالی» است و عشق پدیدهها به او «عشق به حق تعالی» است. عشق به حق تعالی به دو صورت بیواسطه و بدون سبب و با واسطه، در هر پدیدهای وجود دارد. عشق با واسطه عشق پدیدهای به پدیده دیگر است. کسی که عاشق حق است عشق مُظهری و آن که عاشق خَلق است عشق مَظهری دارد. در حقیقت، پدیدههای عاشق یا عشق خاص دارند که خداوند است و یا عشق عام که به پدیدهای تعلق میگیرد. در تمامی آنان نیز عشق حقیقی است. عشق در هر جا که باشد عشق است و نمیتوان آن را به حقیقی و مجازی تبدیل نمود.
در میان پدیدهها، این آدمی است که میشود عاشق نباشد؛ یعنی خود نباشد و به نفاق، سالوس و ریا گرفتار آید و نیز این آدمی است که غیر به جای حق تعالی میگذارد و دیگری را خواهان میشود.
این آدمی است که میتواند عشق را آلوده کند. اگر آدمی عشق به غیر داشته باشد، میشود در محدوده احکام الهی باشد، و میشود آلوده به معصیت گردد. چنین عشقی همانند آبی است که با عبور از مجرای هوس نفسانی به فاضلاب تبدیل شده است. عشق آلوده و کدر تنها در ناسوت است و عشق در دیگر عوالم، جز پاکی و صفا نیست.
طلب در آدمی میتواند در مرتبه شهوت، مقام گیرد. شهوت از هوای نفس و خواسته آن است. شهوت را به تعبیر دیگر باید نازلترین مرتبه محبت دانست که نَمی از آن را با خود دارد. به تعبیر دیگر، طلب میتواند نفسانی یا حیوانی باشد. طلب نفسانی هوا و حال، و طلب حیوانی شهوت است و تمامی از مراتب سیر حرکت و درجه حرارت است و در هر یک مزهای از عشق وجود دارد.
عشق انسان به حق تعالی عشق الهی و عشق وی به نفس خود عشق هوایی و عشق او به دیگری میتواند الهی یا هوایی باشد. عشق میتواند مثلی باشد مانند عشق مرد به زن. عشق حیاتی، جبلی، ارادی و طبیعی از دیگر اقسام عشق است. باید توجه داشت تمامی اقسام عشق به حقیقت عشق است و هیچ یک مجازی و غیر حقیقی نیست و جنس عشق در تمامی آن حضور دارد.
نفی طمع؛ مسیر وصول به عشق
مسیر وصول به عشق حق تعالی نفی طمع است. طمع را باید از خود، از خلق و از حق تعالی برید.
کسی که به حق تعالی طمع دارد، چنانچه بر فرض محال به مقام بدون تعین حق تعالی برسد، طمع وی او را وا میدارد تا خود بر آن مقام تکیه زند و از رفتار کودکانه و هوسطلب خود که هر بار چیزی میخواهد و بهانهای میگیرد دست برنمیدارد و حتی بر آن میشود تا خداوند را از خدایی خویش به زیر کشد.
کسی مسیر عشق را میپیماید که رفیق باشد. رفیقی که وفا را از دست نمیدهد. رفیقی که صدق دارد. صدقی که به او انصاف میدهد و حق هر چیزی را ادا میکند و خیر را به هر پدیدهای میرساند و شر را از هر یک باز میدارد.
کسی که طمع را به کلی از خود برداشته رفع تعین از خود کرده است و به مقام ذات وصول یافته و در ذات، مظهرِ ذات و مهمانِ آن میشود و ضیافت حق میبیند. مقامی که سر بر دار میدهد و خون تمامی اعضا را یکی پس از دیگری میریزد و هر یک را ریز ریز و قطعه قطعه میکند.
دلی که طمع از خود بردارد ظهور ذات حق تعالی میشود. البته او پیش از این ولایت دارد و به ولایت اللّه رسیده است که به این لا مقام و بی تعین بار مییابد و شخص حق تعالی را زیارت میکند.
عشق و قطع طلب
محبت را به کسی میدهند که صاحب اراده و همت شده و زمام نفس را در اختیار داشته باشد و دست به گناهی نیالاید و کاری را که باید نکند، انجام نمیدهد و به معشوق انس یافته است. وقتی محبت در دل جا بگیرد، محب با گذشت از خود و بذل خویش به معشوق وصول مییابد و عشق پیدا میکند. جایی که جز معشوق نمیبیند و نمیخواهد. او عبادت میکند تا تنها در محضر حق تعالی باشد و بس و به جهنم و بهشت نمیاندیشد. وی حتی از حق تعالی حق را هم نمیخواهد، بلکه خواستن و خواسته به کلی از او برداشته میشود و فقط عشق محض و خالص است و بس. محبت در این جاست که عاشق را کور و کر میکند؛ به این معنا که غیری نمیگذارد و جز معشوق نمیماند. وی طلب را از دست میدهد و دیگر خواستهای ندارد. او خود را نیز از دست میدهد. عاشق تمام هستی خود را به معشوق میدهد و با گذر از خویشتن خویش و حقیقت و روحی که دارد، وصول به قرب معشوق مییابد.
جمود؛ بزرگترین مانع عشق
عشق در کسی پیدا میشود که نرم باشد و سعی نماید سختی و صعوبت را از خود بردارد. جمود و سختی دل نمیتواند ترنم عشق را بپذیرد و بزرگترین مانع برای آن دانسته میشود. دلهایی که لطیف هستند؛ یعنی افرادی که مدرن و پیشرفته زندگی میکنند و افراد فهمیده یا صاحب علم نوری ـ نه ناری که استکبار، جمود، تنگنظری و استبداد میآورد ـ و هنر و حرفه میباشند استعداد عاشقی دارند. استعداد عشق به چنین افرادی فشار وارد میآورد و وی برای رهایی از آن به هنر، حرفه، صنعت، علم، فلسفه و مانند آن رو میآورد؛ چرا که دست خود را از رسیدن به معشوق کوتاه میبیند. هر چه لطافت و ظرافت فرد بیشتر باشد عشق شدت بیشتری مییابد.
کسی میتواند به عشق برسد که دل دارد و دارای لطف و صفاست. پس عشق نوعی کمال است که در اهل کمال جلوه میکند؛ چرا که دل آنان تا حرارت و گرمی نداشته باشد، از پتک کمالی مانند علم و هنر، نقش نمیپذیرد.
صفای عشق و پایانناپذیری آن
عشق همان وصول است. کسی که وصول مییابد از غفلت بیرون میآید. عشق با خود صفای نفس و اشباع میآورد. اگر کسی عشق را آلوده به معصیت کند از آن صفا نمیبیند و صافی نمیشود. عشق وقتی نزول پیدا کند و به ناسوت رسد با این آسیب مواجه میشود که میتوان آن را به معصیت آلوده کرد و آن را به غیر حقیقت آمیخت، وگرنه عشق عشق است و تقسیم برنمیدارد. عشقِ آلوده به معصیت دارای اشباع، وصول و خواسته نهایی نیست و احساس فقدان و نداری و تهی بودن، طالب را رنج میدهد. معصیت وقتی حقیقت عشق را آلوده کند، هویت آن را تغییر میدهد و آن را به هوس تنزل میدهد.
عشق تا عشق است همواره با وفا همراه است و عاشق در هیچ مرحله، مقام و عالمی حتی در ملکوت و برتر از آن، برش و ریزش ندارد. عاشق همانند کبوتر جلدی است که هر جا او را برند دوباره به بام معشوق باز میگردد. عشق رفاقتِ نیمه راهی ندارد. در ناسوت، عشقی عشق است که تنها کفن باعث جدایی، آن هم جدایی تنها شود و روحها با وحدت خود باقی است. عشقی که اگر تیغ بر رگ او گذاشتند، در پی معشوق خود بایستد. عشق پاک ناسوت و رفاقت صادقانه آن چنین است. اگر کسی به حقیقت عشق برسد، پر از وفا میشود. کسی که وفا در او نباشد به آسمانی راه نمییابد و او را در میانه راه باز میگردانند و مزهای از عشق نمیچشد. این وفاداران و جوانمردان هستند که به عشق میرسند و هرچه بالاتر روند به فرودستان خود عشق والاتری دارند. چنین کسی است که میتواند به خداوند برسد. او هیچ کس را تنها نمیگذارد و هر کسی را که دست در دست او داشته باشد با خود میبرد.
شمشیرهای برنده او را به رقص میآورند و وی به میدان حلقه رقص خونین شمشیرها به عشق میرود و بر آنها با رگ گردن خود بوسه میآورد. او چون وفا دارد، پروا و ترس نمیشناسد و تیزی هیچ شمشیری برای او برندگی و تهدید ندارد.
پایانناپذیری عشق
درست است عاشق به معشوق وصول مییابد و با او به وحدت میرسد، اما عشق هیچ گاه پایان و سیری ندارد. عاشق همواره در پی آن است که با معشوق باشد. عاشق قرب و نزدیکی به معشوق را میخواهد اما دل او آرام نمیگیرد و همنشینی و حضور محضر او را میخواهد اما باز قرار ندارد و میخواهد به تنهایی با معشوق باشد اما باز دل او تسکین نمییابد و میخواهد او را ببوسد و ببوید و تنگ در آغوش بگیرد، اما حرارت وی هنوز او را به شوق و اضطراب و پریشانی میاندازد و اشتهایی سیریناپذیر به او میدهد. عشق سیری ندارد و چون روح مجرد و نامحدود است حتی با وحدت دو روح، همواره بر شدت وحدت است که افزوده میشود و عاشق در کنه بی پایان معشوق است که سیر میکند.
کسی که به همسر خود عشق دارد بعد از نزدیکی و انزال، هنوز از او خوشامد دارد و وی را میخواهد، اما کسی که فقط شهوت دارد بعد از انزال، نسبت به او بیتفاوت میشود و گاه بدحال میگردد. جوانمردان که قوت و احساس محبت به همسر خود دارند دارای حالت نخست میباشند؛ چرا که عشق در هیچ مرحلهای برش ندارد و وصول به عشق و وحدت با او نیز پایانناپذیر است و رفته رفته بر شدت عشق افزوده میشود.
حرکت دورانی عشق
وصول به معشوق یک حرکت است. معشوقی که خود هم در حرکت است و سرعت سیر را باید چنان بالا برد تا حرکت عاشق با حرکت معشوق هماهنگ باشد. حرکت عشق، هم در عاشق و هم در معشوق نه عمودی است، نه افقی، بلکه دورانی است. عشق با حرکت دورانی و صعود و نزولهای مدام و پی در پی شکل میگیرد و وصول میگردد؛ به این معنا که عاشق، هرچند به ملکوت عوالم بار مییابد، ناسوت را از دست نمیدهد و چنین نیست که دلبری ملکوتی دل او را چنان برد که دلبری ناسوتی برای او نماند؛ بلکه وی هرچه به ملکوت بیشتر بر میشود، ناسوتیان بیشتری را دلبری مینماید و صفا و وفایی دارد که حتی سنگ زیر پای خود را نیز با خویش بر میدارد و به آن عشق دارد و یا همانند یاران غار آنجلس که عشق در وجود آنان شعله کشیده بود، سگ خویش را نیز با عشق با خود میبرند.
عشق؛ اوج و حضیضهای پیوسته میان ملکوت و ناسوت است، اما هر حضیضی اوجی بالاتر و هر نزول بیشتری صعود فراتری را با خود دارد. عشق به پایین و ناسوت که میآید صافیتر میشود و سبب میگردد به ملکوت که میرود کاملتر و زیباتر ببیند و آن بینش و شهود صافی موجب میشود ناسوتیان را زیباتر و صافیتر ببیند. این عشق است که سبب میشود کسی که وصف: «وَهُوَ بِالاْءُفُقِ الاْءَعْلَی» را دارد، وصف: «اُذُنُ خَیرٍ لَکمْ»داشته باشد. او در افق برتری است که هر چیزی در چشمانداز اوست، اما صفایی دارد که جفاها را میبیند و گویی نمیبیند و وصف «وَمَا رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ وَلَکنَّ اللَّهَ رَمَی» میگردد. صفایی که سبب میشود جفا، بدی و معصیت را نبیند و همواره در خوبی پدیدهها سیر نماید.
خداوند نیز «الذی دنا فی علوّه ، وعلا فی دنوّه» و «الدانی فی علوّه، والعالی فی دنوّه» است. کسی نیست که عاشق شود و بالا رود و پایین بیاید و عشق ناسوتی خود را از دست دهد، مگر آن که ادعایی بیش نداشته باشد و به جایی بر نشده باشد و عشق نداند.
آشکاری عشق
کسی که عشق را بیابد و به معشوق وصول یابد هر عاشقی را که با او همگن است به خوبی میشناسد. اوست که عشق سنگ و سوز بلبل و ناله شمع را درک میکند و همه را عین عشق میبیند و هیچ یک را سیاهی ظلمت و از غاسقات نمییابد.
او عشق فرشتهها و صفای ملکوت را نیز به نیکی میشناسد و حکایت عشق آنان را با خود دارد:
هر آن کس عاشق است از دور پیداست
لبش خشک و دو چشمش مست و شیداست
او هر پدیده ناسوتی را ملکوتی میسازد و ملکوتیان را به ناسوت میکشد. او ملکوتی به ناسوت میآید و ناسوتی به ملکوت میرود؛ بهگونهای که فرشتگان عاشق خود را به ناسوت آلوده میکند. جبرییل از این روست که ندای: «لو دنوت انملهً لاحترقت» سر میدهد. او کشش همراهی با پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را ندارد و خود را در عشق او از دست میدهد که چنین میسوزد. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله حتی همسری را که بر آنحضرت صلیاللهعلیهوآله مرارتهای بسیاری وارد آورد به عشق، صفا، جوانمردی، صفا و حرارت خود درگیر نمود و آن همسر به هنگام مرگ، سر بر قبر مبارک پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نهاد و جان داد؛ هرچند او عشق خود را به بغض حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام و حضرت امیرمومنان علیهالسلام آلوده نمود و رستگار نگردید.
درد و عشق
این درد است که بر حقیقت عشق وارد میشود. «درد» مخصوص ناسوتیان است و قدسیان ملکوت را با آن که عشق است، درد نیست. درد ویژه آدم ناسوتی است که حقیقت عشق او را نشانه میرود.
حبّ دنیا
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله که صدرنشین عشق الهی است محبت دنیا را در پرتو عشق خدایی خود از دست نمیدهد و از دنیا عطر و زن را بر میگزیند و به آن محبت و دوستی دارد. محبتی که حقیقی است؛ نه مجازی و اطفارگونه. در روایت آمده است:
«علی بن إبراهیم، عن ابیه، عن ابن ابی عمیر، عن حفص بن البختری، عن ابی عبد اللّه علیهالسلام قال: قال رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله : ما احبّ من دنیاکم إلاّ النّساء والطیب».
اولیای خدا در مقام جمعی عشقی دارند که هیچ پدیدهای به آنان نمیرسد. اولیای الهی در ناسوت با آن که اهل دنیا، عافیت و لذتهای نفسانی نیستند و مظلومیت، غربت و شهادت دارند، ولی اهل عشق میباشند.
عشق را حضرت امیرمومنان علیهالسلام به زهره زهرایی و ناموس الهی حضرت فاطمه علیهاالسلام داشتند. آنان عشق محض بودند و چه شایسته است که روز ازدواج آن حضرات علیهماالسلام «روز عشق» نامگذاری شود. آنان عشق محض بودند که تمامی فرزندان ایشان مقام عصمت و طهارت داشتند و امام میگردیدند. عشق آنان هیچ ناخالصی نداشته است؛ از این رو اگر حضرت زهرا علیهاالسلام در جوانی به شهادت نرسیده بود هر فرزندی میآورد به مقام امامت میرسید.
مقام جمعی عشق؛ عالیترین مرتبه عشق خلقی
برترین مرتبه عشق خلقی به مقام جمعی آن است. مقام جمعی عشق، جمع میان اوج و حضیض عشق است که عاشق خواه در ملکوت باشد یا در ناسوت، عشق را دارد و هیچ یک نه تنها مزاحم دیگری نیست، بلکه مددکار دیگری میباشد و این بر شدت آن میافزاید. مقامی که میتواند میان تمامی شانها که آن به آن در حال نو شدن است و تازه به تازه ظهور مییابد جمع نماید و تمامی مراتب را که وحدت دارد حفظ کند.
مقام جمعی تمرکز در اصل عشق است و میان هیچ متعلقی تفاوتی نمیدهد و مصادیقی که دارد تبدلات آن به شمار میرود.
انسان است که میتواند عشق کامل و تمام را داشته باشد و ظهور عشق حق تعالی گردد؛ زیرا اوست که میتواند به مقام جمعی عشق نایل شود و آن را بالانس و میزان نماید.
عاشق فارغ
عاشق از هر چیزی فارغ است. اگر کسی او را ببیند میگوید بیخیال است. او برای وصولی که دارد فشاری به خود وارد نمیآورد و در حرارت شدید و لذت مدام خود غرق است.
این محب است که حرارتی پایین دارد و چنان گرم نمیشود که سیر وی سرعت بگیرد و برای وصول به مطلوب خود باید بر او فشار وارد آورد تا بلکه بر سرعت سیر او افزوده شود.
تعادل عشق
حرکت در مسیری که حب شدت گرفته و عشق شده، نیازمند رعایت تعادل و دوری از افراط و تفریطهایی است که به صورت انحراف در این مسیر قرار دارد و تعادل روحی و روانی و سلامت جسمانی فرد را به مخاطره میاندازد. شبزندهداری، ذوب شدن بدن و لاغری، گود شدن چشمها، رنگپریدگی و زردی پوست، شدت ضربان قلب، آشفتگی روانی تا حد مالیخولیا و توهمی شدن، انزوا و گوشهگیری و غور در خود و تامل و فکر بسیار در عاشقانی است که مهارت عشقورزی نمیدانند و مربی شایستهای ندارند. حرکت در این مسیر در هر دورهای چیزی از عبادت، کار، تعبد ـ که امری متفاوت از عبادت است ـ تنبیه، سرگرمی و تفریح را میطلبد که باید به تناسب آن اقدام لازم را داشت. وی به جایی میرسد که توان نگاه به معشوق را از دست میدهد. باید گفت حرکت در مسیر شدت حب نیازمند پناه بردن به استادی کارآزموده است که نحوه بالانس و تعادل روح عاشق را به نیکی میشناسد. کسی که بر تمامی مراتب کمال آدمی از طبیعت تا مقام «لا اسم» آگاه است.
اقتضاءات طبیعی متناسب با عشق
اقتضاءاتی که بر پیدایش عشق موثر است بر دو قسم طبیعی و ربوبی است. اقتضاءات طبیعی مانند امور خَلقی حاصل از وراثت، مزاجها، تولد در سال یا ماهی خاص که با حرکت ستارگان در ارتباط باشد و اقتضاءات خُلقی و تربیت در محیط خاص میتواند علت ناقص برای پیدایش عشق باشد اما علت تام برای آن نیست و به تعبیر فنی، تنها حکم اقتضا را دارد و میتواند مسیر رسیدن به عشق را هموار نماید و از مشکلات آن بکاهد و راه رسیدن به آن را نزدیک کند؛ همانطور که اگر طبیعت عوامل جمود و بستگی را در مسیر آدمی قرار دهد مسیر رسیدن به عشق را دورتر و رسیدن به آن را سختتر مینماید؛ برای نمونه زندگی در دره که زندگی در سراشیبی است و نیز زندگی در محیطهای کوچک مانند روستا، اقتضای تنگنظری و جمود دارد و به عکس، زندگی در دامنه کوه سبب صلابت میشود. بسیاری از آنچه در طالعشناسی عشق گفته میشود حقیقت ندارد و بخشی از آن نیز تنها در حکم اقتضاست، نه بیشتر. نگارنده طالعشناسی عشق و نیز تفال را در کتابی مستقل توضیح داده است. طالعشناسی و تفال میتواند آدمی را در مسیر زندگی شغلی و نیز زندگی مشترک مشورت دهد و خصوصیات کسی که به او بیشترین قرابت را دارد و مددکار و همکار و رفیق او میشود معرفی نماید.
اقتضاءات ربوبی و تجانس روحها با عشق
اقتضاءات ربوبی نیز حکم مقتضی را برای پیدایش عشق دارد، نه علت تام. درست است که در روایت است:
«حدّثنا ابی ـ رحمه اللّه ـ قال: حدّثنا سعد بن عبد اللّه، قال: حدّثنایعقوب بن یزید، قال: حدّثنی بعض اصحابنا، عن زکریا بن یحیی، عن معاویه بن عمّار، عن ابی جعفر علیهالسلام ، قال: إنّ العباد إذا ناموا خرجت ارواحهم إلی السّماء ، فما رات الروح فی السّماء فهو الحقّ، وما رات فی الهواء فهو الاضغاث، الا وإنّ الارواح جنود مجنّده، فما تعارف منها ائتلف، وما تناکر منها اختلف، فإذا کانت الروح فی السّماء تعارفت وتباغضت، فإذا تعارفت فی السّماء تعارفت فی الارض، وإذا تباغضت فی السّماء تباغضت فی الارض».
آدمی بر اساس اقتضاءات روحی و به تعبیر درستتر ربوبی، گاه از کسی خوشامد دارد و گاه کسی را بد میدارد. این خصوصیات نخست در نگاهها و سپس در گفتههاست که نمود پیدا میکند و کسی به صرف شنیدن سخن دیگری نسبت به او موضع میگیرد. روحها با هم تجانس دارد و روحی که با روح دیگر هویتی هماهنگ داشته باشد در طبیعت با او انس میگیرد. برای همین است که هر کسی در پی آن است تا فردی مانند خود را بیابد. شجاع از شجاع و عالم از عالم خوشامد دارد که زبان روح یکدیگر را درک میکنند. همکاریهای شغلی و زندگی مشترک زناشویی از این عوامل تاثیر میپذیرد. مرد شجاع هیچ گاه نمیتواند با زنی ترسو و بزدل سازگار باشد و میان آنان جنگ اعصاب پیش میآید؛ چرا که دو روح نامتجانس و متنافر دارند؛ هرچند هر دو میتوانند از خوبان و مومنان باشند و تلازمی میان این که دو فرد خوب یا بد باید با هم تجانس داشته باشند نیست؛ چرا که تنافر و تجانس به جنس آنان مربوط است؛ همانطور که لباس مخمل و ابریشم تناسبی با هم ندارد و نمیتوان از آن دو در دوخت یک لباس استفاده کرد با این که هر دو از پارچههای مرغوب است.
نور و غنای عشق
ناسوت غرق در عشق است تا چه رسد به عوالم دیگر. عشقی که روشن است و سیاهی و سیهرویی ندارد. ما ناسوتیان همه ظهور یک عشق هستیم. ما چهره یک عشق هستیم و هر زندگی یک عشق است. انسان ناسوتی میتواند خود را در آغوش خویش گیرد و فدایی خویش شود که شکوفه یک عشق است. عشقی که تمام جلا و تجلی و غنای محض است و فقر و گدایی ندارد؛ هرچند برای هیچ ظهوری ذات و استقلال نیست.
دلی که به قاب عشق آذین شده است، به غنا میرسد و نیازی به چیزی پیدا نمیکند. عشق، به عاشق توانمندی و غنا میدهد و او همانند خداوند، خدایی میکند.
اندیشه عشق
عشق نه تنها دل را صافی میکند، بلکه اندیشه را نیز صفا میبخشد. عالمی که با عشق به تماشای هستی و پدیدههای آن مشغول است اندیشهای طلایی، مصفا و باز دارد و از دگماندیشی و جمود دور است؛ به عکس دلی که از کینه پر است. چنین کسی نمیتواند اندیشهای باز و درست داشته باشد:
ای برادر تو همان اندیشهای
مابقی تو استخوان و ریشهای
گر گلی است اندیشه تو، گلشنی
ور بود خاری تو هیمه گلخنی
یا به تعبیر دیگر:
گر گل گذرد از دل تو، گل باشی
ور بلبل بی قرار، بلبل باشی
تو جزیی و حق کل است، روزی چند
اندیشه کل پیشه کنی کل باشی
حقبینی عشق
قلب عاشق جز حق نمیبیند که میتواند بر شود، وگرنه اگر کسی بر شود و غلّ و غشی داشته باشد همچون ابلیس است که از درون منفجر میشود و از درگاه پاک عشق رانده و به شهابی آتشین دنبال میگردد.
پدیدهها؛ میوه یک عشق
تمامی پدیدههای هستی میوه و نتیجه یک عشق حق تعالی و یک تجلی اوست. آدمی نتیجه یک عشق است و آن هم عشق حق است. تمامی عشقها و حتی ولایت رشحهای از آن عشق است؛ هرچند «بنا عُبد اللّه» و «وبنا فتح اللّه وبنا ختم» و «محمد حجاب اللّه» تمامی راه را گرفته است و جایی نیست که ولایت حضور نداشته باشد.
این که تمامی پدیدهها غوغایی در عشق دارند سخنی است که خون بسیاری از اولیای الهی بهای گفتن آن شده است.
نه عشق انسان که عشق تمامی پدیدهها به خود و به حق تعالی در تمامی عوالم تنها ظهور یک عشق حق تعالی است. آن هم عشق حق تعالی در مقام فعل.
عشق بیعار
زن و شوهر میتوانند عاشق بیعار نباشند، اما پدر و مادر عاشق بیعار هستند و فرزند هرچه خطا داشته باشد باز از مهر او دست برنمیدارند؛ همانطور که حضرت نوح از فرزند خود دست بر نداشت تا آنگاه که سیل میان او و فرزندش جدایی انداخت. بالاتر، این خداوند است که بیعارترین عاشق است و بنده خود را در هر حال به سوی خویش میخواند و پناه خود را از آنان برنمیدارد؛ چنانکه میفرماید: «قُلْ یا عِبَادِی الَّذِینَ اَسْرَفُوا عَلَی اَنْفُسِهِمْ لاَ تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَهِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ». پیش از این گفتیم تنها کسی که میتواند تمامی گناهان را ببخشد خداوند است: «یغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعا» و تنها اوست که توّاب است: «وَاَنَا التَّوَّابُ الرَّحِیمُ». خداوند مهر پدر و مادر را مثالی از عشق بیعار خود قرار داده است. هر چه بنده بدی کند باز خداوند از او دست برنمیدارد. خداوند هیچ بندهای را به حال خود وا نمیگذارد و هیچ کس را رها نمیکند و جایی پشت او را خالی نمیکند و هرچه بنده بدی کند باز هم کنار او ایستاده است و هرچه بنده عاصی برای دوری میدود، خداوند دست حمایت و هدایت خود را از او برنمیدارد و بنده را رها نمیکند.
یاس از رحمت و مهرورزی خداوند بزرگترین گناه و از سر جهل و گمراهی است. عشق خداوند به بنده جایی برای یاس و ناامیدی نگذاشته است. او عاشق بیعار است و حتی در بدترین محیط گناه، او را عار نمیآید و کنار بنده از او حمایت میکند و وی را به هیچ کسی و هیچ فرشته یا پیامبری واگذار نمیکند. او به تمام قوت از بنده خود حمایت دارد و اجازه نمیدهد کسی به او توهینی داشته باشد و دل وی را بشکند؛ هرچند او از خطاکارترین بندگان باشد. او چنان در عشق خود مستغرق است که لحظهای خواب و چرت ندارد و لحظهای چشم محبت از بنده خود برنمیدارد: «لاَ تَاْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ».
حالات عشق
عشق حالاتی مانند ارتباط، معانقه، معاشقه، معارفه، معاینه، مشاهده، اتحاد، حلول و وحدت دارد. واژههایی که باید معنای اصطلاحی آن را دریافت.
اصطلاحات یاد شده ویژه اولیای حق تعالی است و اگر کسی از عشق بیگانه است، نباید به خود جسارت ورود به این حریم قدسی را دهد.
عشق اتحادی میان نفس و بدن
روح بر دو گونه روح نوری و روح طینی است. روح نوری حقیقتی گسترده است که نمیتواند به ناسوت تعلق بگیرد و ناسوت کشش آن را ندارد، اما همان روح چنانچه تنزل یابد و فروهشته شود، میتواند به ناسوت تبدیل گردد و از آن روح طینی یا ناسوتی زایش نماید و ماده به مجرد تبدیل شود. رابطه بدن با چنین نفسی رابطه اتحادی و این همانی است و این حیات است که میان هر دو مرتبه مشترک و موضوع آن است. موضوع واحد تمامی تبدلات، حیات است و حیات از ماده تا حق تعالی جریان دارد و میتواند ماده را با تبدلات گوناگون تا ساحت حق تعالی پیش برد؛ چنانکه حجرالاسود از آسمانها به زمین آمده یا برای حضرت زهرا علیهاالسلام میوههایی از بهشتهای تجردی آورده شده است. همچنین «نحن الاسماء الحسنی» که تعینی مجرد را بازگو میکند، بلکه تعین خود را از دست داده که با اسما وحدت یافته با این تحلیل است که معنا مییابد.
عشق و وحدت دو روح
کسی که به سوی عشق گام بر میدارد رفته رفته خلق و خوی معشوق را به خود میگیرد و شیوه زندگی خود را همانند او مینماید و ارتباط روحی و قرب و انس آنان چنان تنگاتنگ میشود که نخست به اتحاد و سپس به وحدت میان روح عاشق و معشوق میانجامد.
دو روح چون مجرداند میتوانند اتحاد، بلکه وحدت پیدا کنند، اما در ماده، ارتباطی بیش از همنشینی و تراکم نیست.
در عشق، عاشق به چنان ارتباط نفسانی شدید و به تکرری میرسد که حیثیت معشوق را به خود میگیرد و عاشق چیزی جز معشوق نیست. عشق سبب وحدت دو روح میشود و به تعبیر ما: عاشق با معشوق یک روح در بیبدن ـ و نه در یک بدن ـ میشوند.
وحدت دو روح امری برتر از اتحاد است؛ چرا که در اتحاد هنوز تعددی است که به یگانگی و وحدت نرسیده است:
من کیام لیلی و لیلی کیست من
ما یکی روحیم اندر دو بدن
این شعر از اتحاد دو روح میگوید، ولی اگر بخواهیم دقیق سخن بگوییم باید از وحدت آنان سخن گفت و مصرع دوم را به: «هر دو یک روحیم اندر بی بدن» تغییر داد.
به تعبیر شاعر: «من کیام لیلی و لیلی کیست من» که این تعبیر نیز درست نیست؛ زیرا از عاشق چیزی نمیماند و عاشق همان معشوق است؛ یعنی باید گفت: «من کیام لیلی و لیلی کیست؟ او». این وحدت وحدت حقیقی است و چنین نیست که عاشق با صورت علمی معشوق یگانگی داشته باشد و وجود بیرونی و عینی او را نخواهد و به همان، دل خوش نماید، بلکه این روح عینی معشوق است که در کالبد عاشق حلول میکند و با روح عاشق وحدت مییابد و هر دو روح، یکی میشود و آن هم روح معشوق است؛ هرچند جسمها در کنار هم نباشد:
گر در یمنی، چو با منی، پیش منی
گر پیش منی، چو بیمنی، در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنی
خود در غلطم که من توام یا تو منی
عاشق با وصول به عشق است که فانی میشود و خودی برای او نمیماند. البته نفس آدمی قدرت ایجاد دارد و منشیء است و میتواند حقیقت معشوق را در خود ایجاد کند. وحدت پدیدهها با هم امری شدنی است؛ زیرا هیچ پدیدهای دارای ماهیت نیست و تمامی آن ظهور و نمود است. خداوند نیز ماهیت ندارد و هرچه که ماهیت نداشته باشد میتواند وحدت بیابد. خداوند، هستی و ذات است و تمامی پدیدهها ظهور او میباشند. پدیدههایی که میتوانند از طریق نفس خود با هم در ارتباط باشند و در هم تصرف تخدیری نمایند همانند انرژی درمانی. مردانی که انرژی غالبی دارند همسر خود را یکهشناس و وابسته به خود مینمایند و فضای اندیشاری او را مانند خود میسازند؛ بهگونهای که حتی اگر با هم نزاع و دوری داشته باشند زن برای نزاع با شوهر و عکس العمل و بازخورد او دلتنگ میشود و دوست دارد درگیری ایجاد نماید تا بد خُلقی او را ببیند و بد زبانی او را بشنود و از این که شوهر او را آزار بدنی دهد و کتک بزند خوشامد پیدا میکند. وقتی زن و شوهر عاشق هم باشند و مدتی فقط به هم بنگرند، آنان از نگاه به هم بیشترین کامیابی را میبرند. در عشق نیز این معشوق است که در عاشق تصرف دارد و عاشق فکر و اندیشه معشوق را عملی میسازد و از خود طرح و برنامهای ندارد، بلکه او فقط به «تماشا» مینشیند، تماشای یک ابد که پایانی برای آن نیست؛ چنانکه مومن به چنان ارتباط تنگاتنگی با خداوند میرسد که مییابد:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
این شعر را میتوان چنین به نثر آورد: زندگی اگر به عشق رسد، چیزی جز کام نیست.
اثرپذیری معشوق
چنین نیست که تنها عاشق از معشوق تاثیر پذیرد تا جایی که روح خود را از دست دهد و تنها روح معشوق باقی بماند، بلکه معشوق نیز از عاشق تاثیر میپذیرد؛ به گونهای که عاشق در روح وی اثر تخدیری میگذارد و او را به خود وابسته میسازد. گاه چنان میشود که معشوق در پی عاشق میدود و این عاشق است که به ناز رو میآورد. برای نمونه، زلیخا نخست عاشق حضرت یوسف علیهالسلام بود اما بعدها که زلیخا از عشق خسته شد، بازخورد عشق چنین شد که این یوسف توانا بود که در پی زلیخا میرفت و زلیخا بود که برای او ناز میکرد و وی را طرد مینمود.
اتحاد و وحدت عشق
ارتباطهای مادی به شکل تجاذب، اتصال، اختلاط و امتزاج است و «اتحاد» و «وحدت» وصف امور مجرد مانند نفس است. در اتحاد، وصف تعدد و چندگانگی در مفهوم قابل لحاظ است اما در مفهوم وحدت هیچ گونه چندگانگی قابل انتزاع نیست.
وحدت به معنای وصول و رفع تعین به تمامی است. اگر تیر از پای مبارک حضرت امیرمومنان علیهالسلام میکشند و خبر نمیشوند برای آن است که در مقام بیتعین و وحدت است. این وصول به وحدت است که وحدت است و چنانچه فاعل شناسا حضور داشته باشد و ادراک وحدت نماید در مقام اتحاد است. وحدت با نفی ماهیت و نیز نفی کثرت در وجود است که اثبات میشود.
«اتحاد» لحاظ خلقی است که میان مَظهر و مُظهر ایجاد میشود و فاعل شناسا برای آن، دو جهت خلقی و ربی قرار میدهد ولی «وحدت» لحاظ حقی و جهت ربوبی است که میان مُظهر و مَظهر پیش میآید بدون آن که بتوان میان آن لحاظ دوگانگی داشت. «بحول اللّه وقوّته اقوم واقعد» ذکری است که اتحاد را بیان میدارد و به این معناست که: اقوم بالحول واقعد بالحول، اما در وحدت، تنها حول حق و یک حقیقت و یک قیام و قعود است و حول الحق حقی است، نه فاعلی که معرفت به جهت خلقی خود دارد که جهتی وابسته به حق تعالی است.
تفاوت میان وحدت و اتحاد در معرفت فاعل شناساست، نه در نحوه ظهور و فعل، و این تفاوت به نفس شناسا ارتباط دارد که اگر وی چنین معرفتی داشته باشد، در «اتحاد»، و چنانچه فارغ از آن باشد، در «وحدت» است. ارتباط اتحادی یا وحدتی به هر یک از پدیدهها ارتباط به حق تعالی است؛ چرا که فعل اوست، ولی در معرفت، ممکن است فرد مرتبط دچار اشتباه شود و نتواند از بدنه حیات که بدن و هیکل است عبور نماید و به حیات رسد که همان جهت ربی پدیدههاست. اتحاد و وحدت در حیات پدیدههاست که شکل میپذیرد. حیاتی که گاه بسیاری به آن نمیرسند. هر حرکتی در حیات محقق میشود و عشق با وصول به حیات، غنا مییابد. حیاتی که پدیده را صافی و اصفی میسازد تا جایی که میتواند وجود مادی را به وجود مجرد تبدیل کند.
فاعل شناسا با عشق میتواند هر یک از اسمای الهی را بیابد و با آن اتحاد داشته باشد؛ زیرا اسم تعین است و وحدت در بیتعین رخ مینماید. اسمای الهی تا ساحت بدون تعین حق تعالی مقرِّب و نزدیککننده است اما در آن ساحت باعث تنزل و تعین میشود و مبعِّد و دورکننده میگردد و تماشاگر را به پایین سوق میدهد. ارتباط عاشق با اسمای الهی که تعین است اتحادی و با مقام بدون تعین و مقام ذات به گونه وحدت است. وحدت یعنی از سر خویش برخاستن. عاشقی که تعین را از خود بر میدارد به وحدت میرسد. مقامی که نمیشود از آن چیزی گفت. مقامی که انسان از خواندن میایستد و دیگر نمیتوان خواند. چنین کسی خداوند را درون خود میبیند که در حرکت است؛ همانطور که گناهکار میتواند شیطان را درون خود و در رگ و مجاری خویش که در حرکت است مورد شناسایی قرار دهد و حلول و اتحاد شیطان در خود را ببیند. وحدت عاشق با معشوق حقیقتی عینی، رویتی، مشاهَدی و لمسی است. حقیقتی که باید از آن دم نزد و گفتن «لیس فی جبتی الا اللّه» از سر ضعف است. نه حلول محال است، نه اتحاد. باید این واژههای مختص به اولیای خدا را فهم نمود و از جسارت پرهیز داشت وگرنه باید از خباثت درون خود ترسید.
ماجرای وحدت را باید در روز عاشورا دید. روزی که حق تعالی به ناسوت آمد و جز وحدت چیزی نبود. ما امام حسین علیهالسلام را پیامبر عشق میدانیم. امام حسین علیهالسلام هر چه به ظهر عاشورا نزدیکتر میگردیده است چهره مبارک ایشان سفیدتر و روشنتر میشده است؛ چرا که خداوند همواره پایینتر میآمده است. چهرهای که عشق حق، بلکه حق در آن نشسته است. از آن طرف حل، و از این طرف دک بوده است. وقتی خدا میآید چیزی از بنده نمیماند و هر اسم و رسمی از بین میرود و بی تعین میشود بدون آن که کسی متوجه شود، اما بنده بیبنده متوجه است که او «مع کلّ شیء لا بمقارنه وغیر کلّ شیء لا بمزایله» است؛ یعنی اسم و تعینی هم برای خداوند و هم برای بنده نیست و این عشق و وحدت عاشق با معشوق است که بنده را به این بیمقام میرساند و وی مظهر لا تعین حق تعالی میگرداند. مقامی که از احدیت حق تعالی برتر است و خاکنشینانی چند تا به ذات بی تعین پروردگار راه و وصول دارند و مظهر بی تعین مقام لا تعین میشوند و این گفته نیز بدون تنگی قافیه نیست. البته وصول را نباید با اکتناه اشتباه گرفت که رسیدن به کنه ذات ممکن نیست. مقامی که یاد و خاطره ندارد و هر کسی را پیها بریدهاند. مقامی که «انا ابن مکه ومنی» را با «انا اقلّ الاقلین» و با تمامی اسما همراه دارد، اما هیچ اسم و رسمی نمیگیرد و بی اسم و رسم است. مرغ دل اگر از بام تعین برخیزد، دیگر به آن باز نمیگردد.
انحصار عشق وحدتی به حق تعالی
عشق اقسامی دارد. عشق وحدتی تنها در عشق به حق تعالی وجود دارد، نه در عشق به کمال که عشق سماوی، و عشق به گل که عشق ارضی، و عشق مرد به زن که عشق مثلی، و عشق انسان به خود که عشق هوایی و نفسی است. ارتباط در این عشقها میشود به گونه همنشینی و الصاق باشد. چنین ارتباطی بسیار ابتدایی است. عشق اگر از حالت بدوی و ابتدایی خارج شود و وحدتی شود حقی میگردد. عشق اتحادی نیز عشق خلقی است. عشق به خلق خدا ـ هر کسی باشد ـ عشق خلقی و اتحادی است، نه وحدتی. عشق وحدتی فقط با حق تعالی ممکن است و منحصر به اوست. عاشق در صورتی که از عشق جبلی، طبیعی، ارضی، حیاتی، نفسی، خلقی، مثلی، سماوی و کمالی بگذرد و تمام روحی و تجردی شود و با عالم اله متحد شود دارای عشق اتحادی است و چنانچه از مقام اللّه و احدیت بگذرد؛ یعنی از مقام اسما و صفات فراتر رود و به مقام بیتعین برسد و مَظهر بلا تعین شود و به عشق خداوند و مقام ذات وارد شود به عشق وحدتی میرسد. همانطور که خداوند در تمامی عشق خلق شرکت دارد، انسان نیز میتواند در عشق حق تعالی به خود وارد شود. آدمی میتواند در تمام عشق حق تعالی وارد شود هم در عشق حق تعالی به فعل که در این صورت، به تمام عشقهای پدیدهها وارد میشود و هم در عشق حق تعالی به صفات و اسمای خود و هم در عشق حق تعالی به ذات خود.
تماشای عشق فعلی حق تعالی
خداوند میفرماید: «فَسَوْفَ یاْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یحِبُّهُمْ وَیحِبُّونَهُ»؛ این خداوند است که رشته محبت و عشق را در میان بندگان میگستراند: «لَوْ اَنْفَقْتَ مَا فِی الاْءَرْضِ جَمِیعا مَا اَلَّفْتَ بَینَ قُلُوبِهِمْ وَلَکنَّ اللَّهَ اَلَّفَ بَینَهُمْ». «وَیحِبُّونَهُ»ظهور و نتیجه «یحِبُّهُمْ» است؛ همانطور که: «رَضِی اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ»؛ رضایت و خشنودی آدمی از خداوند پس از رضایت او از آدمی است و اگر او راضی نباشد بنده نیز رضا نمیگردد. تمامی عشقهای خلقی عشق فعلی حق تعالی است.
بنده میتواند عشق حق در فعل او را تماشا کند؛ چنانکه خداوند به تیزی در تماشای خلق است: «إِنَّ رَبَّک لَبِالْمِرْصَادِ»؛ چنانکه بنده نیز با چشم تیز میتواند به آن برسد: «لَقَدْ کنْتَ فِی غَفْلَهٍ مِنْ هَذَا فَکشَفْنَا عَنْک غِطَاءَک فَبَصَرُک الْیوْمَ حَدِیدٌ»؛ آنچه تماشایی است عشق فعلی حق تعالی است. عشق اسمایی و صفاتی حق تعالی نیز برای آدمی دیدنی است.
معرکه حلول و وحدت
اتحاد، حلول و وحدت به معنای خاص خود ممکن و شدنی است. بحث از این الفاظ در زمانه ما به انحراف برده شده است. اولیای خدا در معرکه حلول و وحدت سر و جان و دین و هستی از دست دادهاند. آنان از تمامی اسما و از هر تعینی میگذرند و بی تعین میشوند و تماشای عشق حق به ذات دارند و عشق حق را مییابند نه عشق به حق را. عشق به خود غیر عشق حق است. این محبوبان هستند که عشق الإله را زیارت میکنند و حنایی که حق گذاشته است را میبینند و حال و هوای آن را با خود دارند؛ از این رو به ناسوت که وارد میشوند حنای ارض برای آنها رنگی ندارد و به هیچ لقمه، نطفه، گناه و تربیتی آلوده نمیشوند و نیازی به ریاضت برای بر شدن و عروج ندارند.
دو صبغه آدمی
آدمی دارای دو صبغه و دو جهت خلقی و حقی است. در ناسوت، با آن که صبغه حقی اولیای کمّل الهی بر جهت خلقی آنان چیره است، اما این جهت برای ناسوتیان ناشناخته است و این ساکنان عوالم دیگر هستند که آن را خوب میشناسند؛ برخلاف افراد معمولی که صبغه خلقی آنها در ناسوت شناختهتر است و بالا که میروند برای کسی شناسا نیستند.
خداوند غرق در عشق است و عالم و تمامی پدیدههای هستی نیز غرق عشق است و محبوبان دسترشته عشق حق تعالی هستند و به ناسوت که میآیند میخواهند به گونهای به آن مقام بر شوند و به طریقی آن را رصد کنند، از این رو تا عوالم ملکوتی را طی کنند، چنان به عبادت میایستند که پای ایشان ورم میکند و مدهوش میشوند و خود را از دست میدهند. این امور حق اهل مدرسه و دفتر و کتاب و اصحاب غفلت نیست که در آن دخالت نمایند و در رساله عوامیه علمیه خود به انکار و کفر آن فتوا دهند.
ترتیب و ترتب مراحل عشق در رشد، نه فعلیت
رسیدن به عشق نیاز به گذر از مراحلی دارد. مراحلی که هم ترتیب دارد و هم ترتّب. این مراحل عبارت است از شهوت، غضب، مکر و معرفت.
در کودکی تا جوانی این شهوت خوراکی و نزدیکی و میول و تمایلات است که بیدار میشود و میتواند منبع عشق گردد. کودک برای لذت خوراک است که گریه و سوز دارد. شهوت میتواند به شکل آزار و انتقام بروز کند که آن را نباید با غضب اشتباه گرفت.
جوانی با ظهور توانمندی، قدرت و غضب شکل میگیرد. غضب نیاز به حرارت شهوت دارد و کسی که سست، خودباخته و ضعیف باشد یا سرد باشد و شهوت نداشته باشد و برودتی و رطوبتی باشد برش و نابردباری دارد، اما غضب شدیدی نمیکند.
اولیای خدا که دارای مقام تمکین میباشند، افزون بر قدرت، اقتدار دارند و غضب را مهار میکنند.
در میانسالی که سن کارآزمودگی، تجربه و خبرگی است مکر و شیطنت پیدا میشود و آدمی حرارت شهوت را به شکل سیاست ظاهر میکند.
بعد از این مراحل، چنانچه کسی مسیر عرفانی را بیابد به معرفت رو میآورد.
باید توجه داشت مراحل یاد شده در رشد است که ترتیب و ترتب دارد اما بعد از تحقق، فعلیت آن جمعی است، نه ترتیبی، و کسی که غضب یا شیطنت دارد، چنانچه فردی توانمند باشد در همان لحظه، شهوت وی نیز اوج میگیرد؛ همانطور که معرفت بر قدرت شهوت، غضب و توان مکر میافزاید نه آن که سبب تضعیف آن شود، اما چنین نیست که شهوت، غضب یا مکر موجب معرفت شود. به عبارت دیگر، این شهوت است که تبدیل به غضب میشود و سادیسم غضب شدید در شهوت است و اختلال روانی سبب میشود گریه به خنده تبدیل شود و این غضب است که به مکر تبدیل میشود و این مکر است که به معرفت تحویل میرود.
صداقت عشق
اسطقس و جوهره عشق صداقت است. کسی عشق دارد که با معشوق خود به صدق رفتار نماید.
به مهر «صَداق» گفته میشود؛ زیرا نشانه صدق و صفای مرد به زن است.
صاحبان مقام جمعی و اولیای خدا دارای صداقت و صافیاند و با آن که شهوت، غضب و مکر دارند، ظلم ندارند. غضب سبب میشود اولیای خدا فصل الخطاب و نیز «خَیرُ الْماکرِینَ» باشند، با این وجود کمترین ظلمی نمیکنند و پر کاهی را به ظلم از دهان هیچ پدیدهای نمیگیرند.
صداقت حقیقی و تمام، تنها در نزد اولیای خداست و بس و غیر آنان نمایش صداقت را بازی میکنند بدون آن که کمترین صفایی در آنان باشد. کسانی که نه شهوت دارند نه غضب و نه مکر و از هر یک مشابه آن را دارند و به تعبیر حضرت امیرمومنان «اشباه الرجال ولا الرجال» هستند. ریاکاران سالوسباز و منافقانی که از صداقت تهی و از دروغ پر هستند با میدانداری خود، اولیای خدا را به انغمار و محاق کشاندهاند. شبیهسازیها، دین و دنیای مردم را بر باد داده است و هیچ چیز در جای خود نیست. امروزه حتی زنان شبیه زنان و مردان شبیه مردان هستند و نه زن زن است و نه مرد مرد. در چنین جامعهای نه صدق است و نه صفا و هر چیزی به صورت مونتاژ و المثنی تولید میشود.
در ناسوت، این راستی است که رستگاری میآورد. صداقت یعنی این که هر کسی خود باشد و نقش دیگری را بازی نکند و در بهیمیت، سبعیت، شیطنت و معرفت، با خود صادق باشد و خود را جای دیگری نگذارد و همان باشد که هست و به تزویر، سالوس، ریا و نفاق نگراید و صفا و صداقت خود را پاس دارد. کسی که خود باشد؛ هرچند بد باشد رستگار میگردد، ولی اگر کسی خوبی نماید در حالی که خود نیست، به انحطاط میرود. کسی که خود نیست هیچ چیز نیست. او نفاق دارد و نفاق یعنی انسان خود نباشد و ظاهر او چیزی را نشان دهد که حقیقت او نیست. عشق این است که انسان خود باشد و چنانچه بهیم است بهیمی نماید، اما تعدی و تجاوز نداشته باشد و برای کسی ایجاد مزاحمت ننماید. اختلاط و نفاق، عشق را آلوده میکند و به نابودی میکشاند. عشق اینجاست که هر کسی خودش باشد نه مشابه و مخلوط با دیگری و نمایش آن. مقوم عشق صفاست و کسی که صافی نیست عشق ندارد. حتی کسی که شغلی خاص را دوست دارد و پیشهای دیگر اختیار میکند به عشق خود ضربه زده است؛ چرا که همواره نقش محبوب خود را در شغلی دیگر بازی میکند و اختلاط میآفریند و چیزی مینماید که نیست.
کسی میتواند به عشق وصول یابد که صداقت داشته باشد. یک کلام ختم کلام: معصیت یعنی خویشتن نبودن و بدلکار بودن. جامعه در صورتی دینی است که به همه آزادی دهد خود باشند بدون آن که به حریم دیگران تجاوز و تعدی شود و مزاحمتی ایجاد شود. چنین جامعهای جامعه عشق است. چنین جامعهای است که به سالوس، ریا، عقده، حقارت، یاس و خمودی نمیگراید و از استبداد و اختناق دور است.
عشق، یعنی دل صافی داشتن. صافیتر از عاشقان وجود ندارد. عاشق دلی صاف و روحی صافتر دارد و کینه، عقده و حسرتی در آن نیست. دین میخواهد هر کسی خودش باشد و استبداد و زور را نمیپذیرد؛ همانطور که تعدی و هرج و مرج و استهجان را رد میکند. آزادی؛ یعنی این که بگذاریم هر کسی خود باشد، و معصیت همین آزاد نبودن است. توجه شود که آزادی حقی طبیعی است که چیستی و چگونگی آن را در بخش حقوق اساسی به تفصیل بررسیدهایم. برای دوری از سوء برداشت از این گفته، مطالعه بخش «حق آزادی» حقوق اساسی ضروری است.
صدق و مراحل عشق
گیاهان جبلت، بهایم شهوت، وحوش غضب، شیاطین حیله، مکر و وسوسه، و پدیدههای عقلی و فرشتگان معرفت، صمیمیت و صفا و انسان موقعیت جمعی را به استعداد و انسان کامل آن را به فعلیت دارد. به تعبیر دیگر، تمامی صفات عوالم، ظهور انسان کامل است و هر کمالی از انسان به واسطه فصل نوری که دارد به دیگر پدیدهها رسیده است.
بهایم هیچ گاه از شهوت و وحوش هیچ گاه از دریدن و غضب خسته نمیشوند؛ چرا که شهوت و غضب طبیعت آنان است، ولی استعداد انسان بیش از فعلیت بهیمیت و سبعیت است و از شهوترانی، درندهخویی و شیطنت خسته میشود و نمیتواند عمری در پی این امور باشد؛ زیرا حرکتی برخلاف مسیر طبیعت آدمی است و جسم را به ویرانی میکشاند؛ چنانچه افراط در شهوترانی، سَلِس و جریان ادرار میآورد، بلکه نهاد و جبلی آدمی برای امری الهی و خلافت پروردگار و سعه معرفتی است که در کمون ذات او قرار دارد. آدمی تنها از معرفت که لوازم مادی ندارد خسته نمیشود، بلکه اشتهای سیریناپذیر میآورد. اولیای خدا چون به مقام خود علم دارند تعدی و ظلم نمیکنند: «وَمَا مِنَّا إِلاَّ لَهُ مَقَامٌ مَعْلُومٌ» و این معرفت است که برای آدمی عشق میآورد.
حیوانی که بهیمیت یا سبعیت دارد چون آن را با صدق اظهار میکند عشق بهیمی دارد. حیوان هرچه را که میخواهد به صدق میخورد و کامیابی خود را به صدق دارد و به طبیعت خود به صدق تخلق میدهد و ریا و سالوس ندارد، از این رو عشق دارد.
فرشتگان نیز صدق دارند. اولیای خدا نیز دارای صدق هستند. صدقی که عین معرفت آنان است. شیاطین صاحب حیله و مکر هستند و صدق ندارند.
انسان معمولی نیز میتواند صدق نداشته باشد و در زندگی، خود نباشد و ایفاگر نقش دیگری باشد. کسی که خود نباشد و به میل و اراده حقیقی خود زندگی نکند و در موقعیت خود و هویتی که دارد قرار نگیرد و میخواهد مثل این و مانند آن و برای خوشامد دیگران رفتار کند، نه خوشامد خود و انتخابهایش انتخاب خود نباشد، حقیقت خود را از دست میدهد و میانتهی، پوچ و بیارزش میگردد. چنین کسی دیگر نمیتواند عاشق باشد.
عاشق کسی است که صادق باشد و اضافه عاشق به صادق اضافه بیانی است و عاشق همان صادق است. عشق هیچ گاه با دروغ جمع نمیشود. دروغ و خود نبودن و نفاق ریشه تمامی گناهان است و با پیشگیری از این گناه ریشهای میتواند دیگر گناهان را مهار کند. این بحث در عدالت نیز مطرح میشود و عادل کسی است که در مرتبه نخست دارای صدق باشد؛ به این معنا که همان چیزی باشد که هست و نقش غیر خود را بازی نکند. کسی که صدق ندارد زمینه برای انجام هر معصیتی دارد. صدق ریشه هر طاعتی است و کسی که صدق نداشته باشد نمیتواند از هیچ امری اطاعت و پیروی داشته باشد و عبادتهای خود را به ریا و سالوس میآلاید و آن را باطل میکند. این صدق است که معرفت میآورد و بر عشق میافزاید.
دو پایه صدق
صدق دارای دو پایه است: آگاهی در اندیشه و منش و آزادی در عمل و کنش. به تعبیر دیگر، صدق امری نفسی و انصاف برآمده از آن و غیری است و تکلیف در مرتبه عمل است. موضوع دین اسلام و معارف آن نفسی است که انصاف داشته باشد؛ یعنی نخستین کمال نفس، انصاف است. مسلمانی که انصاف نداشته باشد از دهها سال عبادت، نماز و روزه خود نتیجهای نمیبیند و دل نه تنها جلا پیدا نمیکند و با دیگران نرمخو و مهربان نمیشود، بلکه قساوت پیدا میکند و چه بسا او از کسی که انصاف دارد اما به تکالیف شرعی خود عمل نمیکند بدتر میشود. اصل تمامی حقایق انصاف است و هر تکلیف و عبادتی بر بستر انصاف است که کمال میآورد؛ وگرنه جز رخوت و سستی نتیجهای ندارد. برای نمونه، یکی از زنان نابغه که کودتای سقیفه بر محور اندیشه او شکل گرفت، هنوز کودک بود که اسلام آورد و از نوجوانی عاشق پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله گردید و عشق خود را تا زمان مرگ خود داشت؛ زیرا در حالی که سر بر قبر مبارک پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله گذاشته بود مرد، اما مشکل او این بود که «صدق» و «انصاف» نداشت و با تمامی نقشی که در کنار پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله داشت رستگار نگردید. او برای شهوت خود بود که پیامبر را دوست داشت و به بندگی و رسالت او ایمان نیاورد.
ریشه عشق، صدق و انصاف است. عشق؛ یعنی صافی بودن و صفا داشتن. عشق؛ یعنی خود بودن. چنین کسی است که از عبادت خود خسته نمیشود و برای آن و هر کار دیگری که میخواهد انگیزه و نشاط دارد. کسی از علم، ثروت و دیگر داشتههای خود خسته میشود که آن را با صدق به دست نیاورده باشد. کسی نمیتواند چیزی را که برای خود او نیست عمری تحمل نماید و بار آن را بر دوش کشد.
موانع صدق
این که هر کسی صدق داشته باشد و خود باشد سه مانع عمده دارد: پیرایههای سنتی، پیرایههای سلطنتی و پیرایههای دینی. پیرایههایی که برآمده از سنتها، دیانت و حکومت است و هیچ یک عقلانی و دینی نیست. مبارزه با چنین پیرایههایی زمینه را برای ظهور صدق و بروز عشق آماده میکند.
مرز آزادی و صدق
کسی که دین اسلام را میپذیرد و آن را از سر صدق قبول میکند، صدق وی ایجاب میکند به تکالیف شرعی که آزادیهای او را محدود میکند التزام داشته باشد. او با اختیار خود اسلام آورده است و چنانچه صدق داشته باشد باید راه خود را بر طریق آن بپیماید. جامعه توحیدی با صدق و آزادی مخالفتی ندارد و مسلمان با اختیار اولی خود، ملتزم میشود با تمایلات و امیال خود مخالفت نماید. مخالفتی که با رهایی تنافی دارد. چنین کسی به مسافری میماند که به اختیار خود بر هواپیما سوار شده است و تا رسیدن به فرودگاه باید در آن بماند و سرعت آن را بپذیرد. چنین کسی نمیتواند ادعا کند در هواپیما آزادی ندارد.
در جامعه اسلامی کسی که مسلمان نیست باید به همین مقدار که پذیرفته است شهروند جامعه مسلمانان باشد به حقوق شهروندی و زیست مسالمتآمیز بر پایه حکم اسلامی ملتزم باشد و مزاحمتی برای مسلمانان ایجاد نکند؛ همانطور که مسلمانان باید حریم خصوصی وی را محترم بدارند. چنین جامعهای جامعه صدق است و مسلمان تابع احکام دینی و غیر مسلمان تابع حقوق شهروندی به صدق است؛ چرا که خود آن را پذیرفته است و هر دو صادق میباشند و مسلمان به «حقیقت» و غیر مسلمان به «واقعیت» صدق دارد، نه آن که مسلمانان فقط تظاهر به دین داشته باشند و جامعه را استبدادی سازند؛ به گونهای که کسی نتواند خود باشد.
جامعهای اسلامی است که مسلمان دارای صدق حقیقی و غیر مسلمان دارای صدق واقعی باشد، بدون آن که هیچ یک مزاحم دیگری باشد. موضوع جامعه ایمانی و حقیقی اعتقاد مومن و معرفت اوست که دارای پیوند قلبی و باور و رضایت است و تکلیفی از غیر متقیان و باورمندان درستکردار پذیرفته نمیشود: «إِنَّمَا یتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ» حقیقتی که ارزش صدق دارد و درست است نه باطل، ولی موضوع جامعه واقعی و شهروندی اعتقاد اجتماعی است نه اعتقاد معرفتی و قلبی و چون پشتوانهای معرفتی با آن نیست، رستگاری ندارد و شخص در این جامعه در پی انجام تکلیفی دینی نیست، بلکه الزام اجتماعی او را به کاری وا میدارد؛ هرچند رضایت قلبی به آن نداشته باشد.
ظهور صدق حقیقی و واقعی
صدق واقعی در قالب «انصاف» و «عدالت» و صدق حقیقی در شکل «حب» و «ولایت» ظهور مینماید. جامعه یا باید بر پایه عدالت اداره شود یا ولایت. موضوع جوامع عدالتی صدق واقعی و انصاف است که به ایمان و حق نیازی ندارد و موضوع جوامع ولایی صدق حقیقی و محبت و عشق است که از آن به «ولایت» تعبیر میشود. بر این اساس جامعه آزاد یا حقیقی، توحیدی و دینی است و یا واقعی و مدنی و غیر آن جامعه انحطاطی و ظالمانه است که بر پایه دروغ اداره میشود. جامعهای که در آن نمیتوان از عشق گفت و چیزی جز شهوت، خدعه و ریا در آن دیده نمیشود و اولیای الهی و حق را به انزوا و انفراد و دین را به اندراس میکشاند.
در جامعه ولایی این دلها و عشق آن و صدقی که حاکم است ارزش دارد و در آن، انسان اصل است، نه جامعه، و جامعه حاشیهای از دل انسان است. دلی که بزرگتر از جامعه است. در این جامعه، دل حاکم و موضوع و سبب وحدت است و دلهایی که فضایی از توحید میآفرینند به وحدت تشخص میدهند و همه دلها یکی میشود؛ همانطور که خداوند دارای وحدت شخصی و یک شخص است، دل نیز یک شخص است و همه دلها بر گرد یک نفر و یک رهبر که ولی خداست گرد میآیند و رهبر نیز یک شخص حقیقی است و ناظممحوری در آن حاکم است و سیستمی مکتبی است که ایثار و عشق را ترویج مینماید. جامعهای که هم سلامت دنیا و هم سعادت در آخرت را به ولایتمداران پیشکش میکند و کسی در آن احساس خستگی و واماندگی ندارد و همه به عشق میرسند و در پی آن هستند که آن به آن مسلمانی نمایند تا لحظه مرگ خود نیز مسلمان بمیرند «وَلاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَاَنْتُمْ مُسْلِمُونَ».
سیستمی که مدنی و مردمی است، به بیش از انصاف و عدالت توفیق نمییابد و از ایثار و گذشت و ملاحظه همنوع و احساس و عاطفه و عشق در آن تبلیغ نمیگردد. چنین جامعهای میتواند دارای سلامت باشد، اما سعادت اخروی در آن نیست. این جامعه انسان را به عافیت میرساند، اما او را به خستگی، واماندگی و بریدگی سوق میدهد؛ زیرا از معرفت که خواسته طبیعی آدمی است در آن خبری نیست و این حسگرایی و تجربهگرایی است که جای احساس و عاطفه را میگیرد و حس گرایی به تضعیف احساسگرایی میانجامد.
ملاک صدق عشق
کسی به عشق حق تعالی رسیده است که تمامی محبوبانی که دارد ـ حتی اولیای خدا ـ به حب حق برای او دوستداشتنی است و چیزی به نام غیر نمیشناسد.
عشق در انحصار ولی الهی
عشق در آدمی با معرفت محقق میشود. عشق شکوفه گزارههای عقلانی و خرد است. از این رو، عشق به اولیای خداوند انحصار دارد و دیگران را باید «محب» نامید. حب عقلانی است که به عشق میانجامد و حب جاهلانه یا جنونآمیز عشق نمیآورد. بر این اساس، در جامعه مدنی نمیتوان عشق را یافت و عشق منحصر به جامعه ولایی و ولی الهی است.
بغض و عشق
عشق سبب بغض و غیرت میشود. لازمِ عشق به معشوق بغض به ضد معشوق و نیز رد غیر اوست. در عشق هم تلخی وجود دارد، اما تلخی نسبت به غیر معشوق تزریق میشود. همانطور که گلی بیخار نیست، عشقی نیز بدون نفرت نیست. عاشق نسبت به معشوق حساس است و ورود غیر به حریم او را نمیپذیرد و بدگویی از او را تحمل نمیکند. عاشق حق به غیر حق التفاتی ندارد، بلکه بغض به ضد حق دارد. بغضی که تمامی و پایان ندارد و دایمی است.
هیچ فکر و فرهنگی نیست که غضب نداشته باشد و غیر خود را طرد نکند. مومنان متدین نمیتوانند بدون بغض باشند؛ اما بغض آنان کور و از سر عصبیت، جهل، استبداد و تنگنظری نیست و لازم محبت آنان است. او با بدیها بد است نه با بدها؛ چرا که بدها میتوانند خوب شوند و نباید به آنان کینه داشت، ولی بدیها تا موضوع آن باقیاست بدی است.
رابطه تابع و متبوعی اسما با عشق
ذات حق تعالی عین عشق است و تمامی اسمای خداوند حتی اسمای جلالی به آن باز میگردد.
غضب، ظهور عشق و تابع آن است؛ یعنی اسمای جلالی تابع اسمای جمالی و تمامی اسما تابع عشق است.
رابطه غضب و عشق رابطه امری ذاتی با امری عرضی نیست، بلکه رابطه تابع و متبوع است.
عشق و دردمندی
کسی به وادی محبت قدم میگذارد که مصیبتها، سختیها و مشکلات یکی پس از دیگری بر او وارد شده باشد و هنوز درد مصیبتی او را رنج میدهد که مصیبت بعدی بر او وارد میشود و از یک وادی پر مصیبت و پر درد که سالها طول کشیده است بگذرد. او با درک درد مصیبتهای پیوسته و جانکاه چنان محکم میگردد که جرات مییابد و دل پیدا میکند. دل مقامی است که بعد از طبیعت، نفس و عقل در آدمی شکوفا میگردد.
محبت یک «حال» است. حالی که نتیجه حرارت و گرمی است. حرارتی که از دردمندی و تحمل مصایب و سختیها ایجاد شده است. همانطور که ورزشکاران در پی فعالیت سنگین ورزش بدنی، گرما پیدا میکنند و سرحال میشوند، کسی که دورهای طولانی انواع دردها را کشیده باشد، به حال میآید و حرارت و محبت پیدا میکند.
اعطایی بودن عشق
حب و عشق فعلی و وصفی زمینههای اکتسابی دارد و عشق ذاتی دهشی است و زمینهها و اقتضاءات؛ یعنی دردمندی و تحمل مصایب برای آن تنها حکم شخم زدن زمین و پاشیدن بذر را دارد و عنایت خداوند همچون بارش باران برای آن است. عشق از مقوله عقل و معرفت است و همانند آن نیاز به عنایت و دهش خداوند دارد: «العقل حباء من اللّه». محبّت نتیجه حب حق تعالی به بنده است. خداوند کسی را عشق میدهد که او را دوست داشته باشد؛ یعنی کوره وجود او را گرم و قلب وی را تپنده میسازد. بهترین عامل حب نیز درد است؛ از این رو بلا را برای اهل وِلا میخواهد: «البلاء للولاء». کسی که درد ندارد سرد است و محبتی در او نیست. چنین کسی در هیچ رشتهای رشدی نخواهد داشت. بدترین مکر خداوند به بنده خود آن است که به وی عافیت دهد تا دردی نداشته باشد: «وَلاَ یحْسَبَنَّ الَّذِینَ کفَرُوا اَنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ خَیرٌ لاِءَنْفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ لِیزْدَادُوا إِثْما وَلَهُمْ عَذَابٌ مُهِینٌ». محبت را خداوند باید بدهد و امری دهشی است، نه کوششی. امری که به عنایت حق است. برای درخواست محبت لازم نیست صد رکعت نماز گزارد، بلکه دو رکعت نماز کافی است و اگر خداوند بخواهد عنایت کند با همان عطا میکند؛ زیرا آنچه کارساز است در دست خداست، نه در دست بنده.
عشق و فنا
فرجام محبت که حرارت شدت میگیرد آتش است. آتشی که عشق است و هستی عاشق را از او میگیرد. پایان عاشقی تلاشی و فناست.
عشق و ولایت
عاشق وقتی به فنا میرسد تازه ولایت در او زنده میشود. کسی تا به ولایت نرسد نمیتواند چیزی از حکم خدا و شریعت او بگوید. بسیاری از مدعیان شناخت شریعت، حتی نمیدانند ولایت چیست و شریعت کدام است؟!
عشق و انقیاد
کسی که عشق دارد سعی و تلاش برای او مشقت و دردی ندارد و برای معشوق انقیاد دارد و مطیع حکم او میشود. وی جذب به معشوق میشود و از خود هوسی ندارد و نفسی برای او نمیماند. ولایت را به چنین عاشقی عطا میکنند که خود را از دست داده است. خداوند داناست و ولایت را به هوسمدارن نفسمحور نمیدهد تا خلق او را اسیر خود سازند و دار و ندار آنان را غارت کنند. فقر بسیاری از مردم برآمده از چیرگی هوسرانان بر مردم است. خداوند ولایت خود را به کسی میدهد که به او اعتماد کند. اعتماد تنها در ترک خویش حاصل میشود. در برخاستن از سر نفس. تنها چنین کسی است که اگر ولایت به او داده شود دیگر خود نیست و نفسی ندارد تا تخلف، خیانت، اهمال و سوء استفادهای پیش آورد، بلکه جز حق در او نیست و تنها به حق کار میکند. چنین کسی برای مردم جز «جلب خیر» و «دفع ضرر» انجام نمیدهد. این تفکر ولایی کجا و آن که میگوید: «من خرج بالسیف کان ولیا وسلطانا» کجا؟!
عشق و اشک داغ
محبت و عشق، آتش به هستی عاشق میزند و تمامی مال، منال، جان، عزیزان، عنوان، نام و احترام را از او میگیرد. در عشق است که ناگاه عاشق، فرزند دلبند خود را از دست میدهد. حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله چند فرزند خود را از دست داد. اشک از آتش عشق است که حرارت یافته و داغ شده است. آتشی که به دل میافتد آن را خشک نمیکند، بلکه به جوشش میاندازد و آب گرم اشک را از آن بیرون میدهد.
بلا و وِلای عشق
دوستی با بلا و درد است که جلا و صفا پیدا میکند و صافی میشود. عشق مسیری پر از خوف و خطر و شکستنهای پی در پی است:
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میکشند دیوارش
در کوچه عشق، حتی از دیوارهای آن بلا میبارد. دیوارهایی که بر عاشق آوار میشود. دل عاشق همواره شکسته و منکسر است و از غصه، گرفتاری، حرمانهای دنیوی و حتی حرمانهای کمالی رهایی ندارد.
کسی که به عشق گرفتار میشود احساس آزادی خود را از دست میدهد و همچون اسیری میشود که هیچ راه گریزی ندارد و به هر راهی برای فرار رو آورد، رهایی نمییابد. تمام درها برای او از رحمت بسته است و هر تلاشی برای گشودن آن سبب میشود عنایت حق بر آن قفل محکمتری بزند. دنیا این گونه است که برای مومن سجن و زندان است.
خود محبت هم بلاست. محبت سقوط آزاد است از بلندای قله بر درهای عمیق که تمامی در چشمانداز عاشق است و عاشق دردهای آن را از همان ابتدا حس میکند.
عاشقی پرت شدن آگاهانه از فراز قلهای است که درهای هولناک دارد. عاشقی ترک خویشتن و بریدن از خود در زمان هوشمندی است. چنین کسی از «نفس» میگذرد و ایمان و یقینی مییابد که شدت محبت را با خود دارد: «وَالَّذِینَ آَمَنُوا اَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ». البته عاشق به جایی میرسد که بر بلندی میایستد و به معشوق میگوید: مرا هر گونه که دوست داری، پرت کن.
خون محبوبان؛ بهای عشق ذاتی
عشق، آتش و خون دارد. محبت و عشق آتشکدهای است که با خون فروزانی مییابد. محبوبان را به عشق آتش میزنند؛ از این رو وارد شده است: «ما منّا إلاّ مسموم او مقتول». کسی که مسموم نمیشود یا شهید نمیگردد محبوب ذاتی نیست.
عاشق حق؛ دوستدار واقعی مردم
کسی که به عشق میرسد و حب خداوند دارد به پدیدهها حب مییابد. غیر از او چنانچه خود را دوستدار مردم بداند کسی نیست جز آن که تزویر میکند.
نشانه عاشقان الهی آن است که به هر کس میرسند محبت مینمایند. آنان عاشق بر همه عالم هستند و به کسی کمترین ظلمی روا نمیدارند. البته ولی الهی و عاشق حق تعالی با استعاذه حق و لعنت او بر ظالمان بغض و لعنت دارد. او ظالم را به لسان اللّه لعن میکند و با قلب حقی به ظالم بغض دارد و بغض و کینه شخصی به کسی ندارد.
او هرچه دارد تمامی حقی است و چیزی از خلق در او دیده نمیشود؛ چنانکه امیرمومنان علیهالسلام عمروبن عبدود را با دست الهی خود بر زمین زد و وقتی او آب دهان به چهره ایشان انداخت، وی از سینه وی برخاست. همچنین آن حضرت ظرف شیری را که برای ایشان آورده بودند به ابن ملجم داد، ولی چنین نبود که حد الهی وی را درگذرند. این حق است که بر دست او کارپردازی دارد و چنین است که دارای ولایت میباشد.او هم محبت و جاذبه دارد و هم نسبت به حق غیرت دارد و دارای دافعه میباشد.
عاشق، خلق خدا را عیال وی میداند و به تمامی بندگان خدا محبّت دارد و رونق آنان را آرزو و برای ایشان دعا میکند و نفرینی برای اعدای حق ندارد؛ مگر به لسان حق تعالی. از این روست که در صدر اسلام، با کافران حتی جنگهای ابتدایی میشده است. بر کافران چنان سختگیری میشده است که قرآن کریم هشدار میدهد: «فَبِمَا رَحْمَهٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ کنْتَ فَظّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِک فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِی الاْءَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یحِبُّ الْمُتَوَکلِینَ».
این آیه غیرت الهی حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله را نشان میدهد. غیرت حضرت امیرمومنان علیهالسلام در راه خدا به گونهای شدید بوده است که کسی جرات نمیکرده است بعضی سخنان را در حضور ایشان بگوید و آن حضرت، قتّال عرب جاهلی گردیده است.
ظاهر عاشق
میگویند ظاهر عنوان باطن است. کسی که محبت در دل او نیست رنگی پژمرده، چهرهای تاریک و بدون روشنی دارد، اما کسی که به عشق میرسد جلا پیدا میکند و چهره او روشنی میگیرد و عشق آن را زیبا میکند. زیباییها در هر پدیدهای که باشد از محبت است. محبت هر کسی از حرارت باطنی او حکایت دارد. حرارت جمالی به شکل محبّت و حرارت جلالی به شکل غضب ظاهر میشود. تنها اولیای کمّل هستند که جمال و جلال حق را با هم دارند و همان لحظه که جلال دارند جمال را نیز با خود دارند و بیشتر محبان در جمال حق مستغرق میگردند و کمتر میشود که در جلال وی قرار گیرند. بر این اساس آنان که در حب کمالی واقع میشوند از آنان که فقط حب جمالی یا فقط حب جلالی دارند بالاتر میباشند. در حب کمالی، عاشق، جمال و جلال را به یک عمل ظاهر میسازد، نه به دو عمل متفاوت، و وی در عین حال که به غیرت الهی دست به شمشیر میبرد و برخی را به قتل میرساند، محبت و عشق وی نیز غلیان دارد و از آن، چهها که نمیکشد!
کتمان عاشق
کسی که عاشق است همواره بر آن است تا محبت خود را پنهان کند. او هیچ گاه تعزیه محبّت و نمایش عشق به راه نمیاندازد. از او به سختی میتوان سخنی شنید که رنگ و بوی محبت در آن باشد؛ مگر آن که در شرایطی باشد که ناخودآگاه چیزی بر زبان وی جاری شود یا در مخمصه قرار گیرد و برای دفاع از معشوق، مجبور به انجام عملکردی گردد. در این صورت است که باطن وی در ظاهر او رخ مینماید و پردهپوشی از او برداشته میشود و از پیچیدگی در میآید. چنین عاشقی سراسر وجود و شراشر هستی او آتش و حرارت است. رنگ او همواره زرد است و طراوتی در چهره او نیست. او خمار و بد خُلق به نظر میرسد، اما همین خماری و زردی نیز بهراحتی قابل تشخیص نیست؛ زیرا ظاهر او با همه خماری، بشاش و شادیبخش است و گویی بیخیالی است که چیزی او را آزار نمیدهد. وی بدنی لاغر دارد و لاغری او از بیماری یا وراثت نیست، بلکه حرکت در گردنههای سخت و وادی پُر پِی بُرِ عشق است که او را نحیف، لاغر و تکیده نموده است. البته لاغری نشانه آن است که وی زیر بار سنگین عشق، در حال از دست دادن تحمل خود است و در باطن، زیر فشارهای عضق، به ضعف و کاستی گذاشته است. وی همواره از معشوق میگوید و هرجا میرسد نام او را به نیکی بر زبان میآورد، بدون آن که از خود چیزی بگوید؛ مگر آن که ضعف داشته باشد.
عاشق چنان به معشوق وابستگی تنگاتنگ دارد که گویی در هر چیزی به او وابسته است و از هر چیزی صحبت کند به معشوق خود گریز میزند. وی برای او فروتنی دارد و در برابر او خاک شده است و خودی نمیبیند:
حافظ افتادگی از دست مده ز آنکه حسود
عرض و مال و دل و دین در پی مغروری داد
عشق و رفع وسوسه
عشق سبب میشود ضعف نفس از آدمی برداشته شود و وسواس از دل وی برخیزد. عاشق در هیچ کاری وسواس، وسوسه و تردید ندارد. کسی که به عشق میرسد انواع وسوسه و شک و نیز دلنگرانی، استرس و تنیدگی از او پاک میشود و به قطع و یقین میرسد. او هدف دارد و هدف وی معشوق اوست و به هدف خود ایمان و یقین دارد. آنچه آدمی را متزلزل و گرفتار سستی و حرمان میکند و موفقیت را از او سلب مینماید یقین و قطع نداشتن به هدف است و عاشق به هدف خود که وصول به معشوق است و نیز به خودِ معشوق، یقین پیدا میکند و با آمدن عشق، تمامی وسوسهها و شکها از او برداشته میشود. وسوسههایی که آدمی را نسبت به غایت و آینده متزلزل و سست میکند و با سست شدن غایت، فاعل نیز سست میگردد. عشق؛ حرارت و آتشی است که هر ناخالصی را از بین میبرد و وسوسه یکی از این ناخالصیهاست.
عشق و لذت خدمت
عاشق دوست دارد در خدمت معشوق قرار گیرد. او از کار کردن برای معشوق لذت میبرد؛ زیرا دوست دارد معشوق خود را بزرگ دارد و بزرگداشت او به کوچکی وی در برابر او و خدمترسانی خود به اوست. او از خدمت به معشوق هیچ ناراحتی و صعوبتی حس نمیکند.
کسی از کار ناله و شکایت دارد و آن را سخت و بلند و دارای زحمت و رنج میبیند که عشق و محبتی نداشته باشد و بخواهد آن را برخلاف میل خود به اکراه و اجبار انجام دهد.
خدمت به معشوق برای عاشق لذیذ است. او باکی از بلا و مکافات و سختی ندارد و غم فردا و مشکل سودا ندارد و بیخیال میشود و میگوید هرچه میخواهد بشود، بشود. زحمت هرچه بیشتر باشد انجام آن لذیذتر است. چنین کسی رنجش، کدورت، سستی و کسالت نمیشناسد و هر کاری را با عشقِ خستگیناپذیر و بیپایان انجام میدهد و چیزی برای او زحمت ندارد. اگر از او پرسیده شود زندگی چگونه است، از هیچ چیزی شکایت و گلهای ندارد گویی راحتترین، لذتبخشترین و پرآرامشترین زندگی را داشته است.
عاشق دوست دارد در برابر معشوق هرچه بیشتر تذلل و کوچکی داشته باشد به گونهای که سر بر آستان وی میگذارد و خاک گامهای او را میبوسد، نه گامهای معشوق را. او از این که به عشق او صورت بر خاک بمالد و زمین را ببوسد لذت میبرد. برخی از شیعیان چنان صفایی دارند که در مشاهد مشرفه حضرات معصومین علیهمالسلام چنین میکنند و از خود تذلل نشان میدهند. این عمل همان زیارت، ارادت، محبّت و عشق است. آن که چنین بوسهای ندارد به جمود گرفتار است و گمراه میباشد. مهر نماز را نیز میتوان بوسید. قرآن کریم را نیز باید بوسید.
عشق و خوراکیها
برخی از خوراکیها که طبعی گرم دارد محبت را در دل میپروراند؛ زیرا دارای حرارت و گرمی است و به نفس صفا و جلا میدهد. در مقابل، بعضی از خوراکیها برای مومن ضرر دارد. غذا را باید کم اما خوب خورد. خوراک زیاد سبب ضعف اراده و نیروی کنترل آدمی میشود. برای نمونه مرغهایی که به صورت صنعتی تولید میشود و هدف، تنها گوشتی نمودن آن است یا گوسفندی که با نمک به آن وزن میدهند و گوشتی تلخ دارد سبب ضعف اعصاب و ضعف حرارت است. برای همین است که گفته میشود: «المعده بیت کلّ الداء». البته معده خود یکی از مراکز حرارت است، اما چنانچه دانش تغذیه بر اساس کمال آدمی و سعادت روح و روان و سلامت جسم تدوین نشده باشد در مسیر عاشقی مشکلآفرین و مانعزا میباشد. برخی از غذاها خماری میآورد و نفس را تخدیر و سرد میکند و آن را به خشکی و نیز ثقل و سنگینی میگرایاند، به گونهای که توان برخاستن از رختخواب را از آدمی میگیرد؛ گویی رختخواب، او را تا بنِ دندان گاز گرفته است و رها نمیکند. غذاهایی که طبعی سرد دارد و نیز هر گونه نرمی و عافیت برای چنین بدنی همچون سم مهلک در مسیر کمال اوست.
عاشق و پایبندی به شریعت
عاشق رفته رفته توجه پیدا میکند زیر بار منت معشوق است و از او و حقوقی که از او بر گردن دارد فراوان شرمنده میگردد؛ از این رو در پی جبران آن بر میآید و به مکتب و مرام او و به سنت معشوق پایبند و مستحکم میشود و شریعت بیپیرایه او را بدون آن که بر وی حرجی باشد متابعت میکند. شیطان بر چنین فردی است که راهی برای نفوذ ندارد و اوست که به گناه نمیآلاید و در زمره مخلَصان قرار میگیرد: «قَالَ رَبِّ بِمَا اَغْوَیتَنِی لاَءُزَینَنَّ لَهُمْ فِی الاْءَرْضِ وَلاَءُغْوِینَّهُمْ اَجْمَعِینَ إِلاَّ عِبَادَک مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ». شیطان بر چنین افرادی سرمایه گذاری نمیکند؛ زیرا میداند که تلاش وی برای آنها بازدهی ندارد و جز اتلاف وقت و سرمایه نمیباشد. عاشق به اطاعت میرسد و از روی محبت و عشق است که سرسپردگی، بلکه دلسپردگی و اطاعتپذیری دارد، نه از ترس مقام بالاتر یا جهنم یا به طمع بهشت و رسیدن به مقامی فراتر.
عاشق در هر زمانی ولی شریعت و صاحب آن را میشناسد. او نه سادگی و عوامزدگی دارد که هر کس را که به ضرب تبلیغ و زورِ زر بالا رفت بپذیرد و نه بیباک و تند میشود و شریعت را بدون صاحب میداند، بلکه او سرسپرده حق میگردد و عصمت تنزیلی پیدا میکند. معصیت از ضعف، زبونی و سردی مزاج ایمان و توحید است و محبت است که آن را حرارت و گرما میدهد. عاشق به کلی ترک معصیت میکند و بعد از آن، دیگر حتی اطاعت خود را نمیبیند و از اطاعت نیز منکسر و دلشکسته میشود، نه مغرور.
همه عشق
خداوند به عشق است که فاعل میباشد و کارپردازی دارد. پدیدههای قابلی نیز به عشق است که پذیرش دارند. جز عشق چیزی در هستی و عالم نیست. جبر و قهر و لطف و مهر و هر واژه دیگری ظهور عشق است و جز عشق معنایی در کار نیست. هر چیزی را در پرتو «عشق» باید تحلیل عقلی داشت. این حقیقت بلند ربوبی را نباید از دست داد که هستی و پدیدههای آن یک عشق است:
زمین عشق و فلک عشق و ملک عشق
ز فوق عرش تا تحت ثری عشق
از حق تعالی تا ماده و هیولای اولی عشق است.
مراحل عشق
عشق دارای سه مرحله است:
یکم: عشق حق تعالی؛ کسانی که در این مرتبه هستند و به ذات حق تعالی وصول یافتهاند عین زیبایی و عشق میگردند، ولی هر کسی به دیده نفس خود تنها میتواند وجهی از آن را بیابد و چهره واقعی آنها برای غیر عاشقان مقرب ممکن نیست و جمال زیبا و دلآرای آنان تنها به دید صاحب دیدگان باطن میآید و حقیقت چهره آنان دیده نمیشود. برای نمونه، حق تعالی بر جمال چهره ناموس خود؛ حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام حجابی انداخته بود که کسی نمیتوانست آن را ببیند. چهره دیگر حضرات معصومین علیهمالسلام نیز چنین میباشد. به تعبیر دیگر، در زمان آن حضرات علیهمالسلام عاشقی حقیقی نبوده است که بتواند گزارشگر چهره جمال ایشان باشد.
دوم: عشق عفیف؛ این عشق همراه با عفت و بهدور از وسوسه است و همان ازدواج شرعی است که زن در مدار آن سبب صفای نفس مرد و مرد نیز برای همسر خود باعث صفای نفس میشود. کسی که در این عشق قرار میگیرد زمینه برای رسیدن به حق تعالی را پیدا میکند؛ چرا که این عشق است که به او حرارت و انرژی لازم برای سیر و بر شدن و عروج را میدهد. عشق عفیف، زمینه و بستر برای پیدایش عشق ربوبی است. مومن با مستی شب در کنار همسر خود است که میتواند حق تعالی را در آغوش گیرد.
سوم: عشقی که از چیرگی نفس و از شهوت است. تنها عشق سوم است که ناخالصی، انحراف، گمراهی و آلودگی دارد. گروندگان به این عشق است که زیباییهای معشوق خود را که قیافهای جلف دارد بیان میکنند. کسانی که از درک زیبایی حقیقی عاجز میباشند و نفس آنان زیبایی را در چهره بدکارهها ترسیم میکند و مصداق این فراز میباشند: «سَوَّلَتْ لِی نَفْسِی»؛ و نفس من برایم چنین فریبکاری کرد؛ یعنی نفس افراد آلوده به تسویل میافتد و چهره فرد آلودهای را برای آلودهای دیگر زیبا مینماید. فرد در این مرحله بنده نفس خود میگردد و تنها هدف وی لذتبردن است. شخص در این مرتبه انصاف و غیرت خود را از دست میدهد و به ناموس دیگران بهراحتی دستاندازی میکند و از آن لذت میبرد. چنین تجاوزهای ناموسی عوارض طبیعی خانمانبراندازی را در پی دارد.
غربت و مظلومیت عشق
عشق، در زمانه ما، هم غریب است، هم مظلوم. این روزها عفت به خمودی معنا میشود. اگر عفت به خمودی معنا شود معصیت فراوان میشود و انواع وسواسها و وسوسهها به افراد جامعه هجوم میآورد.
زن که میتواند از مسیر شرعی به نفس صفا و جلا دهد از عشق دور داشته میشود. در چنین جامعهای است که مینویسند: «محبت که گناه نیست». دوست داشتن کمال آدمی است و گناه نیست، امّا عشق هم بی حد و مرز و لاابالیگری نیست. عشقی سبب کمال میشود و صفا میآورد که از آلودگی به دور باشد. عشق و محبتی که آلوده باشد خود سبب وسواس، اختلال حواس و پریشانخاطری و غلبه نفس میشود و دل را بهانهگیر، پر توقع، شرور، بیتربیت و لوس مینماید. عشقی که میتواند نور و روشنایی بیاورد با آلودگی لجنمال میشود و سبب تاریکی، نکبت و بیماری روانی میگردد.
روانکاوی هنوز بر این مساله دقیق نشده است که عشق سبب صفای فراوانی میشود. بسیاری از امراضی که امروزه رایج شده از نبود عشق و صفاست. عشق نه تنها باطن را صاف و بیپیرایه، بلکه حتی بدن را صاف و شفاف میکند. عشق از حیات است و حیات در عشق است و عمر را طولانی میکند. عشق اعصاب را قوی میکند. جامعهای که عشق در آن ضعیف شود انواع بیماریها؛ همچون خباثت، بخل، عناد، ضعف ایمان و ناهنجاریهای جنسی فراوان میشود. بنابراین سلامت جامعه در ترویج عشق عفیف است.
عشق امروزه معنایی انحرافی گرفته و بر وسوسههای نفسانی و شهوت شیطانی اطلاق میشود. امروزه وقتی میخواهند بنوازند و با رقصهای مختلط خوشگذرانی کنند میگویند: «برویم عشق و حال»؛ در حالی که عشق حکایت پر سوز و گذار دل و درد و ناله و اشک و آه است. قمار عشق آن زمان است که آخرین قطره خون شهید میچکد، این نرد عشق است. عشق در کربلای پیامبر عشق؛ امام حسین علیهالسلام است و کربلاست که بارانداز عاشقان نامیده شده است. تمامی انبیای الهی باید در مکتب او عشق بیاموزند. عشق در زهرای مرضیه علیهاالسلام است که در فراق پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله اشک میریزد و ناله میزند به گونهای که اهالی مدینه به ویژه دشمنان، تحمل اشکهای آن حضرت علیهاالسلام را ندارند و در پی اعتراض آنان، ایشان به بیت الاحزان میروند. گریه آن حضرت علیهاالسلام شدت هجر آن حضرت را میرساند. عشق این است و آنچه امروزه نام عشق گرفته است بیحرمتی به ساحت قدسی عشق است. این اولیای خدا هستند که عاشق میباشند و درد، هجر و سوز حق تعالی دارند، نه غم دنیا.
عشق؛ قطع غمباد نداشتهها
عاشق، تنها به معشوق عطف توجه مینماید و ذهن وی به غیر نمیگراید و به دیگری علاقهای ندارد؛ از این رو از دست دادن دیگران و نداشتن آنان برای او نقص و کمبود دانسته نمیشود و غمباد و حسرتی از نداشتهای ندارد و چیزی برای او مصیبت و حزن نمیآورد. او در قلب خود تنها یک علاقه دارد و آن هم معشوق است و قلب او به چیز دیگری تعلق و وابستگی نمیگیرد. او سختی جان کندن، مرگ و رها شدن از تعلقات را در همین دنیا تجربه میکند.
قمار عشق
عاشق از مصایب دنیا غم و ناراحتی به خود راه نمیدهد. او خود را به دست شلاقهای عشق؛ یعنی هجر، فراق، سوز، گداز، اشک و درد میسپارد. اینها نرد عشق است که او میبازد. عشق تمام از خودباختگی است. عشق یعنی باختن. عشق قماری است با باخت کامل. قماری که برد ندارد. کربلا بهترین نمونه عشق است. چهرهای از پیش ساخته شده که تمامی پیامبران از آن آگاه بوده و به آن خبر میدادهاند. کربلا سرزمین عشق است و عشقستان حق تعالی است. عاقبت عشق خون است:
ما پروریم دشمن و در خون کشیم دوست
کس را وقوف نیست ز چون و چرای ما
این خون عین محبت است؛ از این رو خون گرم و قرمز است. رنگ قرمز آن مظهر جلال است. خون، شهادت و شهید جبروت حق را دارد. جبروتی که ناسوت را متزلزل میکند؛ چنانچه با شهادت امام حسین علیهالسلام از هر سنگی خون میآمد. فهم این مطلب بسیار سنگین است و مسلمانان وقتی به این نکته خواهند رسید که تمدن عظیم علمی خود را در دهها سال دیگر به دست آورند و با بررسیهای دقیق روانکاوانه بر وقایع کربلا، به شناخت حقایق آن دست یابند. اگر دانشگاهها روزی مهد معرفت ربوبیت گردد، آنگاه آخرین درس آن مقتل کربلاست. در آن زمان است که میشود از کربلای امام حسین علیهالسلام گفت، نه امروز که مسلمانان در انحطاط هستند. زمانی که آدمیان به دانشی فوق صنعت دست مییابند. امروزه کمتر تلاشی برای فهم حقایق وجود ندارد. فقه امروز ما هنوز با حادثه کربلا سازگار نشده است و به جای بازسازی خود، کربلا را یک استثنا میداند. فقه ما با فقه امام حسین علیهالسلام نمیتواند آشتی داشته باشد؛ زیرا این فقه پرپیرایه شده و نیازمند بازپیرایی جدی بر اساس فرهنگ ولایی شیعه است.
ختم ناسوتی عاشقی
شروع عاشقی با نعمت و احسان است و این ختم ناسوتی عاشقی است که با خون همراه است. عشقی که سرکشی ندارد، بلکه انقیاد تمام دارد. سیر سرخ چهره تمام عشق است.
نیکونگری عاشق
عاشق، زیباییها را به خوبی میبیند و همه چیز معشوق برای او زیباست:
اگر بر دیده مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
جز حسن و نیکویی در عالم چیزی نیست تا دیده شود: «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست»، بلکه «خود اوست» و او جز حُسن نیست. حسن و نیکویی را باید در کربلا دید. آیندگان دهها سال بعد که به انسانیت برسند درس عشق و محبّت را از حادثه کربلا خواهند آموخت. برخی در شب عاشورا با هم مزاح و شوخی میکردند. این مزاح از ترنم عشق است.
در کربلا جز عشق نبوده است. بسیاری از آنچه درباره این حادثه بیبدیل گفته میشود پیرایه و خرافه است. برای نمونه، هیچ گونه التماس و خواهشی در چهره و گفتار عاشقان نبوده است. حضرت زینب کبری علیهاالسلام که مظهر حیدر کرار است وقتی سر بریده برادر را بر ناوک نیزه میبیند چنین نیست که پیشانی بر چوبه کجاوه بزند؛ چرا که او صاحب صبر و حلم امیرمومنان علیهالسلام است.
عزت عاشق
عاشق هیچ گاه ذلیل و خرد نمیگردد. عاشق را حتی اگر به زندان بیندازند در عشق است و سلطانی خود را دارد. او در چاه هم که انداخته شود باز عشق و نشاط خود را دارد. او را ممکن است زیر پا بگذارند، اما نمیتوانند ذلیل سازند و همه جا نشاط و نیز عزت خود را دارد. عاشق، دوستداشتنی میشود؛ به گونهای که حتی دشمنان نیز او را دوست دارند؛ هرچند به خاطر حفظ منافع خود با وی درگیر میشوند و با او دشمنی میکنند. حق تعالی عشق را در عاشق ریخته است و او برای همه شیرین شده است.
مقام جمع عاشق
عاشق هم میتواند در مسجد با سجادهنشینان بنشیند و هم در سنگر جبهه سلاح به دست گیرد و برای خدا هم خون بریزد و هم خون بدهد. کسی که نتواند برای معشوق خون بریزد عاشق نیست. این عشق حق است که سبب میشود حضرت امیرمومنان علیهالسلام مستمری افراد سرشناس و متنفذی چون طلحه و زبیر را قطع کنند و آنچه را تاکنون گرفتهاند همه را درخواست کنند؛ چرا که این اموال برای فقیران است. آن دو چون به حضرت امیرمومنان علیهالسلام که مشغول نوشتن بود وارد شدند، حضرت دست از کتابت برداشتند و چراغ بیت المال را خاموش کردند تا با آنان سخن گویند. آنان گفتند چرا چنین کردید؟ حضرت فرمودند: شما کار شخصی دارید و من باید از روغن چراغ خودم استفاده کنم، نه از چراغ بیت المال. طلحه و زبیر به هم نگریستند و فهمیدند نمیتوانند حق حساب و حکومت یکی از نواحی را بگیرند. عاشق چیزی از خود نمیبیند. او به ظالمان خسارت میرساند: «وَلاَ یزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلاَّ خَسَارا». او عاشق حق تعالی و فانی در اوست و دیگر نفس و خودی ندارد؛ از این رو حق میشود و کمترین ظلمی به کسی نمیکند و هر کسی را آنگونه که شایسته است در جای خود قرار میدهد. عاشق کسی است که حق بر او تجلی میکند و چنان توانمندی دارد که از هوش نمیرود. او تحمل حق را دارد و بر آن ایستادگی مینماید. چنین کسی است که چنان صافی شده است که جز جوانمردی و بزرگواری از او سر نمیزند و حیله و خدعه نمیکند. از این روست که حضرت امیرمومنان علیهالسلام با در دست گرفتن خلافت، پناه فقیران میشوند و تمامی دنیاطلبانی که با حیف و میل خلیفه سوم به جایی رسیده بودند به مخالفت با ایشان برخاستند، اما آن حضرت علیهالسلام چون عاشق بودند غیرتی داشتند که وظیفه خود را انجام میدادند. عاشق، حسابگری و منفعتطلبی ندارد.
نشانههای عشق
عاشق حق تعالی هرچه غیر حق است را رها میکند و تنها دل به حق دارد و میلی جز حق در دل او نمیماند و خود و اسم و نام خویش را از دست میدهد و آنچه در او میماند حق است و حق. او خواب هم که میبیند خواب حق را میبیند و بیدار که هست حق است و حق دل او را پر میکند تا جایی که فقط ذکر حق بر زبانش جاری میشود. او هرچه میگوید از حق میگوید و هرچه میاندیشد حق است و قلب او علقه و گره به حق دارد و دل گرفتار حق است. نتیجه این عشق ظهور صفاتی است. برای نمونه، کردار او حق میشود و تخلق حقی پیدا میکند و میتواند در آیات صاحب نظر شود و تمامی آن را از تلخ و شیرین دوست بدارد، بلکه تلخی نمیشناسد و نمییابد و دوستدار خلق الهی میگردد و دل وی در نظر او هویداست و هر چیزی را از دریا و صحرا تا سنگ و گل و خشت آیه میبیند. او شکر و امتنان مخلوقات را دارد و دست نوازش خود را بر تمامی آنها میکشد و حتی دل سنگ را هم نوازش میکند. همه چیز برای او آشناست و او هر چیزی را از خود و آشنا میداند. عاشق غربت ندارد و هرجا میرود آشناست و ایثار و گذشت دارد. عشقی که در دل عاشق است با محبت به پدیدهها و آفریدهها هویدا میشود. وی برای آنان فروتنی، تواضع و احترام دارد. کسی که عاشق است با دیگران زیر یک ردا هم جا میگیرد، امّا کسی که عاشق نیست در یک اقلیم با دیگران نمیگنجد. کسی که حق دل او را پر میکند حسرت ناداری و کمبود و نیز ناسازگاری ندارد. دلی به حسرت، عقده، ناکامی و ناسازگاری گرفتار میشود که محبّت حق در آن فراگیر نیست.
مراتب عشق
عشق بر سه مرتبه فعلی، وصفی و ذاتی است. دو قسم نخست، محبت ظاهر و امری اکتسابی است و آثار و نشانه دارد و مترتب بر عقل و استدلال، محاسبه و تناسب است و نباید به زیادهخواهی و افراط گرفتار شود و در آن به تناسب، بر زن و عطر و نماز در دنیا و حور و مانند آن در آخرت بسنده میشود.
اما قسم سوم، عشق باطن است که امری دهشی و عنایی است و نشانه و بیانی ندارد و عقل غیر شکوفا یارای کشش و تحلیل و محاسبهگری آن را در خود نمیبیند. او خداوند را در اسمای هزارگانه نمیجوید و حسابگری از او برداشته شده است و عقل خود را اعمال نمیکند. نور جمال ذات، چیزی برای او باقی نگذاشته است تا برای آن حسابگری داشته باشد. این عشق برای اهل اللّه است. کسانی که محبوب حق هستند و حق، آتش به آنان میزند. آتشی که تا تجربه نشود دانسته نگردد و عبارتی برای انتقال آن نیست. چنین سرنوشتی برای آنان از ازل نوشته شده است. کسانی که یکی بعد از دیگری میآیند. کسی که آن را مییابد، میداند و آن که نیابد، نمیداند. وی در آتش قرار میگیرد و چیزی ـ حتی خاکستر ـ برای او نمیماند. این مقام ویژه محبوبان و مجذوبان است. در صدر فهرست این گروه، حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام قرار دارد و او بیش از همه در عشق سوخته است که در فضیلت او میفرمایند:
«نحن حجج اللّه علی الخلائق وامّنا فاطمه حجه اللّه علینا» و نیز: «لولاک لما خلقت الافلاک ولولا علی لما خلقتک ولولا فاطمه لما خلقتکما».
این عشق سیر ندارد و سرعت خلقی و حرکت عبادی در آن نیست، بلکه طرف عین است. جایی که اسم و رسم ندارد و مظهر ذات است که سیر ذات میکند. سیر ذات هم جز فنا و ترک تعین نیست. آن که به این مرحله میرسد دیگر هرگز با کسی سخنی ندارد. میان عاشق و معشوق رمزی است؛ یعنی عشق آنان عبارت ندارد و سینه به سینه است. این عشق به عنایت است و عبارت برنمیدارد و غیر اهل حق آن را نمیفهمند؛ چرا که وصف ندارد تا توصیف شود و تمامی ذات است و ذات نفی صفات و رفع آن است و معرفت آن به وجودش است و کسی که آن را دارد بینیاز از تعریف است؛ به این معنا که وصولی است، نه ادراکی. عشق به این مرحله گفته میشود و لبّ و مغزای آن است. مقامی که ظهور بندگی است و کاسبی ندارد. عشقی که برهان و حکم برنمیدارد و قانون ندارد و خرابی محض است. عاشق نه میخواهد خود را نشان خلق دهد که خلقی نمییابد و نه نشان حق که همه چیز اوست. او غصه جهنم و آرزوی بهشت ندارد. جهنم را نمیتوان به رخ او کشید که وی در آتشِ عشق، هستی خویش از دست داده است و او را به طمع بهشت نمیتوان برانگیخت که خودی ندارد تا نیاز و آرزویی داشته باشد: «مَا عَبَدْتُک خَوْفا مِنْ نَارِک وَلاَ طَمَعا فِی جَنَّتِک وَلَکنْ وَجَدْتُک اهْلاً لِلْعِبَادَهِ فَعَبَدْتُک.»
طریق عاشقی
دوست داشتن خوب است و همین را عشق گویند. سخن در این است که متعلق این عشق و طریق آن چگونه است؟ عشق است که انگیزه دل، نوای جان، تپش قلب و چهرهای از اندیشه و عقل آدمی است. عشق از مشاهده زیبایی ظهور مییابد. زیبایی در جمال جلوه میکند و جمال در زیبایی است. زیبا عفیف است و عفیف تاب مستوری ندارد؛ هرچند آلودگی در حریمش نمیباشد.
شاید متعلق و طرف عشق، خوب و شایسته باشد؛ ولی راه آن، مشکل داشته باشد و یا طرف و متعلق آن مناسب نباشد و با عاشق بیتناسب باشد و نتواند عواطف وی را پاسخ گوید. راه عشق باید صافی و دور از هر گونه آلودگی، انحراف و متعلق آن تنها کمال مطلق باشد و هر چهره کوتاه و محدودی هدف عشق آدمی نگردد. صفای راه را شریعت تامین میکند و این شرع است که باید پاکی یا ناپاکی راه را بیان و پیگیری نماید که با عنوان «حرام» یا «حلال»، راه عشق را لایروبی و بیان میکند که کجا دوست داشتن حلال است و کجا باید کنترل شود تا به حرمت منجر نگردد.
شرع برای نمونه میگوید: اگر چشم آدمی در گذرگاهی که میگذرد به گلی افتاد و از آن خوشامد داشت و غرق لذت شد اشکالی ندارد؛ ولی اگر این نظر بر چهره زیباروی آدمی افتاد، عناوین متعدد میتواند داشته باشد: چنانچه چهره را میستاید و بر خالق آن تحسین میکند چه خوب؛ ولی اگر دیده تجاوز و خیانت داشته باشد، دیگر چنین دیدهای نمیتواند صفا داشته باشد و نمیتواند از کژی، انحراف، عصیان و گناه بهدور باشد. اگر دیدهای با ملاک شرع، نگاه داشته باشد چه خوب؛ ولی اگر دیدهای ناروا دارد، دیگر نمیتواند عشقی از سرِ صفا و دیدی از سرِ تحسین داشته باشد. اگر میبیند که زن و مردی که زوج یکدیگرند با چه ناز و وقاری در کنار هم و یا دوش به دوش در سیرند و از نقشی چنین، خوشامد دارد و خالق آن و صفای مخلوق را تحسین میکند چه خوب؛ ولی اگر دید طمع در دل میپروراند، نگاه وی نمیتواند از سرِ صفا و سلامت باشد و چنین نگاهی بیمارگونه است و آلودگی نفس و تیرگی آن را سبب میشود. پس میتوان گفت: وقتی آدمی از کسی و چیزی خوشش میآید، باید ببیند از چه چیزی خوشش آمده است: چنانچه خوشامد وی از سر پاکی و صفا باشد، نفس وی پاکی میگیرد، وگرنه حرمان و عصیان است که بر نفس وارد میآورد و آن را تیره و آلوده میسازد. پس خوبها و خوبیها فراوان است؛ ولی باید برای به دست آوردن، اخذ، وصول یا قرب و کامیابی طریق داشته باشد و عشق بیطریق، چیزی جز حرمان و گناه نیست.
بعد از صفای طریق، نوبت به این سخن میرسد که مطلوب عاشق چیست؟ جزء است یا کل، دنیاست یا حق تعالی، هوس است یا عشق؟ اگر مطلوب عاشق چیزی از دنیا باشد و به هوس آلوده گردد که امری جزیی و سرگرمی است و عاشق صادق هیچ گاه در بند آن نمیماند و چیزی نمیگذرد که خود و مطلوب عاشق، حق تعالی و کمال مطلق خواهد بود. دل در گرو مطلوبی است که وصول و خیال وصول آن نیز خالی از صفا، صداقت، لذت و کامیابی نمیباشد. باید دل در گرو ابد بخشید و از همه حوادث بهراحتی گذشت و اگر دل در گرو حادثی دارد، باید در گرو حق تعالی داشته باشد و مطلوب محدود را نیز در گرو حق تعالی به دل گیرد که هرچه از حق تعالی باشد ماندنی است. بر این اساس، کسی میتواند عاشق باشد که عاصی و گناهکار نباشد و کسی میتواند دل از عشق سرشار نماید که عصیان و گناه را از خود دور سازد و با دید و چهرهای لبریز از صفا به استقبال ابد رود.
عشق حقیقی عشق به حق تعالی است که کمتر نصیب کسی میشود؛ هرچند همه موجودات و به طور قهری انسان، دانسته و ندانسته به معبود خود عشق میورزد و در بسیاری از موارد، عشق به حق تعالی در قالبهای گوناگون خلقی ظاهر میشود.
البته این عشق، امری قهری است که در همه موجودات و به طور شکوفاتر، در انسانها هست. عشق حقیقی که از روی معرفت، حب، قرب و آگاهی باشد، چیز دیگری است و کمتر کسی میتواند نصیب چندانی از آن داشته باشد. بهطور کلی مردم، عشق به حق تعالی را در چهرههای خلقی ظاهر میسازند و مظاهر عشق حقیقی را با هالههایی از عصیان و کژی همراه میگردانند و با آنکه از عشق به حق تعالی تهی نیستند، چندان به خود عشق اهمیت نمیدهند و به آن اهتمام ندارند و تنها مو میبینند و کاری به پیچش مو ندارند. برخلاف اولیای الهی و دوستداران راستین حق تعالی که لباس هستی خود را به قامت حق تعالی میپوشانند و خود را از کژیها و کاستیها تهی و عریان میسازند و چهره خلقی را نیز حق میبینند و تنها دل در گرو او دارند.
از قمار خودشیفتگان تا قمار عشق محبوبان
قمار نفسمحوران مستکبر و خودخواه میخواهد تنها «من و منیت» را به کرسی برتری بنشاند؛ قماری که آتش استکبار میافروزد و حس منیت میدهد و برتریطلبی را به غلیان میآورد و خودشیفتگی را رونق بازی قمار میسازد. استکبار قمارباز و غرور او، فخرفروشی میآورد و تکاثری که غیر خود را به هیچ میانگارد. استکباری ظلمخیز که هرچه نرمی و تواضع است را میگیرد و قمارباز را سخت میسازد و وفا را از او بیگانه میگرداند؛ چنانکه گفتهایم:
بهر دنیا پیش و پس، سازد تو را |
در قمار ناکسی، بازد تو را |
آغازگاه استکبار را جناب ابلیس داشت که برای ولایت انوار قدسی چهارده معصوم علیهمالسلام در چهره آدم، سجده نکرد. قمار را نیز همو به آدمیان فرا داد تا «استکبار» را سکه رایج بازار دنیا و سبب کساد صفای حقطلبی سازد. استکباری که حقپذیری ندارد و زورگویی میآورد. امروزه، استکبار و زورگویی چهرهای رندانه گرفته است. مستکبر نرم مینشیند و سخت میگیرد. او کمتر ترور سخت و ظلم فیزیکی دارد و بیشتر ترور نرم و ظلم آرام میآورد. مستکبر از قصد سوء و خودمحوری جدایی ندارد. تمامی ظلمها به نوعی در کبر و خودبزرگبینی و استکبار ریشه دارد:
مرا باشد دلی پر از غم و درد |
نشسته بر دلم سردی و هم گرد |
ستانْد از من ستمگر، شور و شیرین |
بمیرانش خدای تخته و نرد(۱) |
کبر، خودبینی و تکبّر، اظهار حالت کبری است که در باطن میباشد و استکبار خود را بزرگ مرتبه دیدن است. کبر بدتر از تکبر است که ریا، حیله، پنهانکاری، نفاق، استکبار نرم، اغرای به جهل و خودفریبی در آن است. البته تکبر نیز از این جهت که اظهار کبر است، بدتر میباشد. استکبار، عُجب به خود و کمبینی دیگران و غرور را لازم دارد. اوج نمود این مفاسد در قمارِ خودشیفتگان است که میخواهند همیشه به جای حق بنشینند و باطل خود را قاهر سازند؛ از این رو با تمامی چیرگی، عزیز نمیگردند.
استکبار، خیره شدن به شکوه ظاهر خود و غره شدن به آن با غفلت از پلیدیهای باطن است. قمار مستکبران عنادخیز است و دشمنپرور. این قمار، حس عطوفت، مهربانی، رافت، نرمی و رحمت نسبت به دیگران را بهکلی از قمارباز دور میسازد و تفاخر، غرور و استکبار را به اوج میرساند؛ بهگونهای که پیآمدی جز خشونت و ظلم برای رامسازی زیردستان ندارد؛ چنانکه ماجرای آن را در بیت زیر آوردهایم:
کند زور و ستم، افراد را رام |
نجنبد کس، درونِ بوک یا جیک! |
قمار نمایشگر انغمار آدمی در جهت خَلقی و در مسیر هوسها و خواهشهای نفسانی است و حب ریاست، خودبینی، خودبزرگبینی، خودرضایتی و استکبار را بر آدمی چیره میسازد؛ بهگونهای که قمارباز برای اعلان برتری خود، گاه مجبور میشود تنها چیزی که برای او باقی مانده؛ یعنی ناموس خود را با سادیسم تمام، به میان آورد. قمار نفس در چهره خود استکبار را چنان رونق میدهد که جز عفریت تعدی، شیطان خودرایی و دیو استکبار را در کنار عیشِ شهرتِ برتری قساوتآلود، نتیجه نمیدهد. قمار خودشیفتگان مستکبر یا بر صفحه نرد و تاس است و یا بر شطرنج سیاست؛ از این رو هشدار به اهل سیاست، در شعرهای خود گفتهایم:
اگر که بپیچی به پای ضعیف |
بیفتی به ذلت، بگردی نحیف |
اگر که کنی با ضعیفان نبرد |
ببازی به سختی تو این تخته نرد |
از این فضای زشت دور میشویم و در فضای قدسی ملکوت، دیده به تماشا مغتنم میداریم. در ارض ملکوت، آنجا که بنده محبوبی همنفس حق میگردد برای بازی رخ به رخ با حق تعالی. قمار عاشقان پاکبار و دلباخته که بنده محبوبی چهره به چهره، به کنده بازی قمار با حق تعالی مینشیند، اما نه برای بردن، بلکه بازی میکند برای باختن؛ آن هم از دست دادن کمالات نوری، از پگاه ازل تا شام ابد؛ چنانکه گفتهایم:
از روز ازل به هجر چون ساخت دلم |
در نرد و قمار عشق، خوش باخت دلم |
بازنده شدم در ره عشق تو عزیز! |
بهبه که به هستیات چه خوش تاخت دلم! |
در نرد عشق، بنده محبوبی ماجرای مهره و تاس حق تعالی را دنبال میکند:
این دلم چهره چهره نرد است |
چهره دل سراچه گرد است |
او در پی بزنگاهی است تا داشتههای کمالی و نوری خود را تِخ کند و نادیده میانگارد تا حق تعالی از او هر چه کمال است را کش رود؛ آن هم با عملی غیر قابل انتظار:
تویی حق، میزنی هر مهره بر هم |
پذیرفتم که هستی نرد و نرّاد |
محبوبی میخواهد ببازد تا آنگاه که به نقطه صفر رسد و از ظهور خلقی خود فراغت یابد:
تو استادی و درس عشقت رواست |
تو را حرمت سوز و سازت سزاست |
درون تو هر گوهری یافتم |
به عشقات قسم، نردها باختم |
محبوبی در قمار عشق، با از دست دادن تمامی مهرهها، کیش و مات میگردد یا دو سر دو او، با وجدان عشق حق تعالی، به عشق و ارادت، جیک میشود:
در درون سینهام فریاد و شیونها بهپاست |
غیر عشق حق، به دل پژمرده و تاریک شد |
در قمار عشق گردیده نکو بیپا و سر |
چون دو اسب او به بوک دل همه یک جیک شد |
قمار عشق، حکایت خونینی است از پاکباختی مقرّبان محبوبی که در قاپ بیطمعی، «دو سر دو» بازی میکنند و بی هر پیرایهای تنها آبادی حق را میخواهند و دل خویش را چاک در چاک میسازند:
اسب و خر بازیام شد به دو سر دو تمام |
بوک در این ماجرا، بر دل من جیک شد |
برای آنان چهره صدق رفاقت، تنها انگیزه عشق ناب و پاک از هر پیرایه دارد و البته تاوان این پاکی و بیپیرایگی، دردمندی است:
به شبهایم دلی پر درد دارم |
غم آسودهای از نرد دارم |
قمار عشق من رفت از سر غیر |
به دلبر گرم دل، تن سرد دارد |
آنان چون پیرایهای ندارند، چهره کامل عشق حضرت حقتعالی در تمام قامتی که دارد، برای آنان رخ مینماید و رخ به رخ حق تعالی مینشینند. محبوبان حق پاکباخته و بیخود ساختهاند و حق مطلق را به نفی مطلق مییابند.
بوده این دنیا ظهور ذات تو |
چهره هستی بود هم مات تو |
ذات و مات ما بود خود کیش و مات |
آنچه میماند به عالم بوده ذات |
یا در مثنوی بلندی گفتهایم:
سر به سر عالم دمادم مات تو است |
هیبت و حیرانیاش از ذات توست |
بیخبر عالم ز هیهات تو ماه |
ور نه کی بر گیرد از تو یک نگاه |
آنان آنقدر پاک هستند که تمامی پیرایهها از آنان دور است. آنان سرخوشاند که از میان برخاستهاند و جز حق در آنان ظاهر و باطن نیست و چهره چهره جز حق نمیبینند و نمیبویند:
محو هر چهره شدم چون که بدیدم رخ تو |
رخ تو چهره هر ذره عیان میسازد |
هر که بر تو نگرد، میرود از دیده و دل |
در قمار دل خود، جمله به تو میبازد |
قمار عشق محبوبان، بازی برای وصال دوست با تِخ کردن تمامی کمالات و داشتههای نوری است و با اغتنام فرصت برای تماشا:
آوارگی کشیدهام از بهر یک نگاه |
جز این متاع، صرفه نبرده دل از قمار |
آن هم به عشق و به ساختن بر از دست دادن تمامی داشتهها و به صفای بر نداریها و پاکیها:
جان به قربان «حق» و آن حقپرستان بهحق |
بزمسازان امید و نردبازان صفا |
||
در میان محبان نیز رنگی از این قمار میباشد. محبی که در قمار فنا و نابودی و قرب و ولایت قرار میگیرد، پیوسته در معرض فتنه و کش رفتن از ناحیه حق با آزمایشها، ابتلاءات و گرفتاریهاست تا حق تعالی رفته رفته هرچه بیشتر از او کش رود و او را خرابتر و نابودتر سازد:
عاشقی رسوا کند دیوانه را |
میبرد از تو دل بیگانه را! |
بوده هر نقدی به دل گردی ز عشق |
این قماری باشد و نردی ز عشق |
بیخبر گردیده عاشق از قرار |
جان فشانده در پی دیدار یار |
البته سالک مُحِب، از هواهای نفسی است و از خواهشها و مطامع قلبی است که دست بر میدارد و دست برداشتن از ظلمت حجاب، آن هم نه با رغبت تمام و به عشق، بلکه با شوقی که هم منت در آن پنهان است و هم عنایت حکمت، کمالی در خور نیست. محبان باید این بازی را با صبر، استقامت، بردباری، شکیبایی و پذیرش کشهایی که از دوست میرسد و دیده بستن بر آنها، بر خود هموار سازند، وگرنه هرجا که از خراب شدن سر باز زنند و باز ایستند و بخواهند مچ حق تعالی را در کش رفتنها بگیرند، همانجا پایان بازی آنان است؛ برخلاف محبوبان، که ظهور کمالی و نوری خَلقی خویش را به عشق و صفا میدهند:
من به راهت دادهام خویش و تبار |
در قمار تو شکستم چوبِ نَرد |
محبوبان در باختن داشتهها چنان نشاطی دارند که منت دوست را نیز برای کش رفتن بیحساب داشتههای خَلقی دارند:
بازی شطرنج عشقش سربهسر رخ در رخ است |
در قمار عشق، هرگز حسرت جانکاه نیست |
آنان در این ریزش، عنایت نامحدود و بی قید و شرط حق تعالی را با خود دارند:
بیسبحه و منتَشا گذشتم ز سلوک! |
بی ریش و سبیل و پیر و خیری ز ملوک |
فارغ ز دو عالمم به جان تو رفیق! |
پر از سر جیک حق، اگر هستم بوک! |
پایان بازی آنان چیزی جز ریخته شدن خون سرخ آنان نیست و باید ظالمی خونریز باشد تا بازی نرد آنان با حق تعالی را پایان دهد. قمار عشق آن زمان است که آخرین قطره خون شهید میچکد، این نرد عشق است. عشق در کربلای پیامبر عشق؛ امام حسین علیهالسلام است و کربلاست که بارانداز عاشقان سینهچاک نامیده شده است:
زد همه نرد به هم، بُرد چه خوش بازی «حق» |
چون حسین بن علی علیهالسلام سرور بیهمتا کو؟ |
آفریده است ز خود معرکه عشقِ تمام |
گو که شد کشته «حق»، دیده «حق» بینا کو؟ |
هرچه «حق» داد به او، در ره «حق» یکجا داد |
جمع جمع است به حق، باز مگو، منها کو؟ |
گرچه شد کشته، ولی زنده جاوید، هم اوست |
کشته زنده کجا، خصم چنان رسوا کو؟ |
ظالمان گرچه که گشتند بر این چرخ سوار |
ای نکو، گو خبری از نفسِ آنها کو؟ |
این اولیای خدا هستند که عاشق پاکباخته و پاکباز میباشند و درد، هجر و سوز حق تعالی دارند. هجر، فراق، سوز، گداز، اشک و درد نرد عشق است که عاشق میبازد. عشق تمام از خود باختن است. عشق یعنی باختن. عشق قماری است با باخت کامل. قماری که بُرد ندارد. کربلا بهترین نمونه عشق است. چهرهای از پیش ساخته شده که تمامی پیامبران از آن آگاه بوده و به آن خبر میدادهاند. کربلا سرزمین عشق است. کربلا عشقستان حق تعالی است. عاقبت قمار عشق خون است؛ چنانکه گفتهایم:
بدیدم من چه مردان فداکار |
که رفتند از سر ننگ و غم عار |
|
گذشتند از سرِ غوغای دنیا |
برفتند از برِ محراب و بازار |
|
به چنگ و چرخ و چین «حق» نشستند |
بهدور از حرفه و کالای انبار |
|
بَرِ نرّاد مطلق نرد گشتند |
برای وصل «حق» رفتند بر دار |
|
شگرفترین کتاب آسمانی عشق، کربلای امام حسین علیهالسلام است که بر آن پیامبر عشق نازل شد. آن حضرت پیامبر عشق و کربلای او، قامت رسای تمامی عشق و صاحب لوای همه عشاق حقیقی است که تنها او در میدان عشق تنها دُرّدانه حق بود که گوی سبقت از همگان ربود و خود را قامت رسای جمال و جلال حق و عشق حقیقی او ساخت؛ چنانکه این بلندا در دعای عرفه ثبت شده است. عرفه رقص عشق و طنازی عاشق برای معشوق در قمار عشق است:
در دلم بوده بسیار غم از هجر تو ماه |
سر به هر مهره زدم، نرد رُخم شد طنّاز |
حضرت سیدالشهدا علیهالسلام در این دعا با شور و حالی عاشقانه میفرمایند: «یا من لا یعلم کیف هو إلاّ هو، یا من لا یعلم ما هو إلاّ هو، یا من لا یعلمه إلاّ هو» که در آن، سخن از ذات پروردگار و هویت و وحدت اوست و سپس این فراز را میآورند: «یا مولای مَنْ انت؟ انت الذی انعمت، انت الذی اقسمت، انت الذی اجملت» که قرب و لقای ایشان را نشان میدهد و پی در پی «انت، انت» میگویند:
بیباده و دلبرم مرا دنیا هیچ |
بگذر ز سر نسیه، به عقبا تو مپیچ |
خوش باش و دل از غیر بگردان تهی |
بگذر تو از این نردِ پر از مهره و پیچ |
و بعد از آن مثل عاشق و معشوقی که با هم نرد عشق میبازند «انا» سر میدهد و میفرماید: «انا یا الهی المعترف بذنوبی، انا الذی اطمعت، انا الذی اخطات، انا الذی هممت» هم از خدا و هم از خود میگویند:
از خود چو سرشتهای تو این بنیادم |
محو تو شدم، بیخبر و آزادم |
بیگانه چو از غیر تو گردیدم زود |
دلباخته عشق توام، دلشادم! |
در این نرد عشق، دعا به مقامی میرسد که دیگر نه «تو» میماند و نه «من»، و میفرمایند: «لا إله إلاّ انت»؛ فقط تو هستی، «سبحانک إنی کنت من الظالمین، لا إله إلاّ انت، سبحانک إنّی کنت من المستغفرین»، نه، خدایا! «من» نه، فقط تو:
مجنونم و میبازمت آن نرد عشق |
ای یار بیا بزن قمار عشرت |
دلباخته و فراریام از دنیا |
جای دگری خیمه بزن بیصحبت |
من عاشقم و عشق تو نقد جانم |
مستم، بده باده، دل شده پر حسرت |
بیپرده و بیهراس زدم نعره ز دل |
تا از دل من رود نمای صورت |
جایی که امام حسین علیهالسلام تمام نرد عشق را بازی میکند و تمام جام وحدت را سر میکشد و اینگونه است که ما ایشان را «پیغمبر عشق» مینامیم. اگر پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله خاتم مرسلان است و اگر پدر ایشان حضرت امیرمومنان علیهالسلام امام اول و آخر و اساس ولایت است، امام حسین علیهالسلام پیغمبر عشق است و کربلایی که امام حسین علیهالسلام دارد برای هیچ یک از اولیای الهی محقق نشده است. این ویژگی امام حسین علیهالسلام است که روز عاشورا نسبت به تمام موجودی خویش، قمارِ عشق، بازی میکند، این همان قمار عشق است که از آن به «پاکباختگی» تعبیر میکنند:
در قمار زندگی نردم شکست |
گرچه نرّادم شکسته تخت نرد |
دل زدم بر موج دریای تو دوست |
بیخبر از آنچه دل با دیده کرد |
کرده دل را قهر تو جانا قوی |
بهر من یکسان بود گرما و سرد |
ظهر عاشورا جمال مبارک ایشان ملکوتی میشود، آنقدر زیبا میشود کانّه حق تعالی را به زمین و به کربلا کشیده است و میفرماید: «یا سیوف خذینی»؛ شمشیرها مرا در بر بگیرید و امانی برای من نگذارید که پناه امن من شمایید:
تنها نه دل ربوده دلبر رند سپیده روی |
هوش سر و هوای دل و قُوتِ جان گرفت |
|
جانا نکو نه در پی سود است زین قمار |
بیصرفه شد دلی که نشان از امان گرفت |
|
این همان دعای عرفه و عید قربان است! وقتی حضرت میفرماید: «شمشیرها مرا را در بر بگیرید»، خداست که در زمین کربلا قرار میگیرد:
عاشقتر از این دل پر از درد کجاست؟ |
بیمُهره دلی که گشته خود نرد کجاست؟ |
فارغ ز دو عالم و دو عالم با اوست |
آتش به دل و دلی چنین سرد کجاست؟ |
اینجا دیگر جای ابراهیم و اسماعیل نیست که «وَفَدَینَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ» (صافات / ۱۰۷) و گوسفندی و حیوانی فدا شود:
عاشق حق شدن بود پاکی |
گر نهد سر به تیغ حق مرد است |
جمله عالم که نرد و نرّاد است |
گرچه نرّاد، او خود او نرد است |
شد نکو بیخبر ز غیر دوست |
غم کجا با وفا هماورد است |
در این روز، امام حسین علیهالسلام تمام عشق را در وجود خویش خالی میکند و حق را به تمام قامت به کربلا میکشاند و تمامی دعای عرفه حضرت اباعبداللّه علیهالسلام در کربلا تجسم پیدا میکند:
بگو تا در برت، جانم بگیرند! |
که مردن در حضورت افتخار است |
چه میخواهم مگر از تو، منِ مست؟! |
که جز ذاتت به من، بیاعتبار است |
بزن قید تعین، هرچه شد، شد! |
که در نزد تو این مستی قمار است |
نکو دیگر نمیباشد، همین بس! |
کفن نه، قبر نه، دل ذات یار است |
کربلا قمار عشق است:
نرد «حق» هستم و هم مهره ماتش، جانم |
ذات «هو»یم به لقا، کین همه حیرانم دوست |
عشق در پی خرابی عاشق است و او را به فنا و تَلاشی میخواند تا آن گاه که خودی در عاشق نماند و وی قمار عشق را در آن منظر ببازد:
مستم و رفته از سرم عقلم |
در قمار تو کی بود سودم؟! |
عاشق در عشق خود، فروریزی خویش را رفته رفته احساس میکند:
چهره نرد و صدای گذر مهره کجاست؟ |
صاحب ره به من تشنه دیدار چه شد؟ |
وعده دادی که ببینم دو خم دور وجود |
قوس دل جان نکو نرگس بیمار چه شد؟ |
عشق میدان ریزش است. ریزشی که سقوط نیست و ترفیع و بر شدن به عالم قدس جبروت و بسیار بالاتر از آن، به مقام ذات بدون اسم و رسم است:
به هستی از دو عالم بینیازم |
جمال حق شده ناز و نمازم |
|
رهایم از سر دنیا و عقبا |
دمادم پیش دلبر من به نازم |
|
شدم دور از سر سودای باطل |
قمار عشق حق را پاکبازم |
|
دو عالم درد و هجر و غم به دل بین! |
چو هر دم مبتلای سوز و سازم |
|
نیام در بند حرمتهای بیخود |
رهایم، مطلقم، غرقِ جوازم |
|
نکو آسودهخاطر بوده از حق |
به نزدش شاد و مست و سرفرازم |
|
عاشق در مقام بیتعین، غیر از حق چیزی نمیخواهد و چیزی را نیز بر آن مقدّم نمیداند:
نردم و نرّادم و بازم به تو من هرچه هست |
گشته دل خود کف به دست تا که کنم با تو قمار |
محبوبی کسی را بر حق مقدم نمیدارد چون اوست که اول و آخر است و کسی قبل یا بعد از آن نیست و قبل یا بعدی برای حق متصور نیست تا بتوان چیزی را بر جناب ایشان ترجیح داد و در مقام لاتعین، وصفی نمیماند:
سراپای وجودم غرق عشق است |
که روح پاکی و پیکر، تویی، تو |
دلم بازد قمار عشق، با تو |
چرا که داور و دفتر تویی، تو |
در آن مقام، حتی اسم حق نیز خود تعین است و در مقام لا اسمی چنین عنوانی نیز نمیباشد و «حق» نیز به لحاظ لاتعین بر او عنوان میشود و این معنای بلند همان چیزی است که عاشق در پی آن است:
قمار جمله هستی شد قرار عارض ذاتش |
که از وصل مدام خود جهانی جاودان دارد |
عاشق به حق تعالی عشق میورزد، ولی رضایت و عشقورزی با او، اشتغال او نیست و تنها به حق و معشوق اهتمام دارد:
جز تو که داند به دلم شد چه سوز؟! |
ساز من افتاد و شکست از میان |
ای مه هر جایی و هر سر حریف |
مُهره و نردت به دل من نشان |
او به چیزی جز حقتعالی اعتنا نمیکند و حرکت وی عشقی و وجودی است:
مظهر ذاتم، من و مات ویام |
او بود شیء و بر آن شیء من فیام |
||
عشق وجدانی محبوبی غیر از اراده عاشق است، بلکه فقط اراده حق است که در این میان کارگر است:
نکو چه ساده کنار تو میکند غوغا |
اگرچه بازی نرد تو کرده نرّادم |
عشق وجودی امری برتر از اراده و اختیار است و عاشق از خود ارادهای ندارد تا حق را اراده کند:
دل گرفتم از سر سودای خویش |
رفتم از غوغای کرّمنای کیش |
کیش دل شد کیش و مات بیامان |
تا که افتادم ز غوغای جهان |
مستم و مات سراپای جمال |
سر نهادم بر سراپای کمال |
شد جمال من کمال آن عزیز |
این دو از هم مشکل آید در تمییز |
فارغ از رویای هر دو، ذات حق |
ذات حق داده به هر ذرّه رمق |
عشق همان وصول است و عاشق؛ یعنی واجد عشق و معشوق:
بس که دل باختهام پیش تو با صد آیین |
شد دلم نرد و در این معرکه من نرّادم |
من خراب دل و دل خانه خراب تو شده است |
تا مگر وصل توام باز کند آبادم |
عاشق کسی است که به معشوق وصول پیدا کرده است و کسی که به محبوب خود وصول ندارد، شایق است. شوق، طلب محبوب، و عشق حفظ داشته (نداری مطلق) است و رونقِ قمار عشق محبوبی، نداری و سربهداری او و داغ پایدار دل است که او را مات قمار عشق ساخته است:
از بس که به دل غم تو دارم |
ماتم، همه دم در این قمارم |
سر دارم و دار بر سرِ من |
جایی نبود که پا گذارم |
قمار عشق از سر عشق و صفای باطن و نرمی نهاد رونق میگیرد. بازنده قمار عشق، با همه خَلق دمساز است، بلکه غم آنان دارد و اینجاست که اشک آینه سرازیر میشود:
بیخبر کی شوم ز غیرِ تو |
در قمار تو مهره نردم |
گوشه چشمی بیا به من بنما |
اشـک آیـینـه را در آوردم! |
او همه را به یک چشم میبیند و بدی به دیدهاش نمیآید و آنچه میبیند فقط خوبی است و تمامی چهرهها برای او مهره نرد حق میباشد؛ چنانکه گفتهایم:
دلم خراب تو شد، کو دگر دلی آباد |
رها ز پیرهنم، جان و تن برفت از یاد |
به شوق جور و جفایت دلم شده خرسند |
ز جور لطف تو سر میدهم دو صد فریاد |
هر آنچه بوده به پیش تو مهره نرد است |
حریف کهنه کجا شد به نزد تو نرّاد |
او هیچ کس را دشمن نمیداند و خَلق را رفیق خود میبیند که حق رفیق همگان است. در غزل «نقد جهانسوز» از قمار پاکبازان حق، چنین گفتهایم:
باطل است آنچه بهجز عشق رخت در دل ماست |
نقد ما نقد جهانسوز و غمت حاصل ماست |
|
آن که در باطن ما تازه نماید جان را |
خود بداند که جهان گوشهای از ساحل ماست |
|
فکر ما هست عبث، صرفه ندارد کس را |
عشق بازد دل و دلباختگی مشکل ماست |
|
آشنای دل مایی تو به هرجا که روی! |
ز آنکه الطاف جمالت همه دم شامل ماست |
|
دل بریدن ز تو سخت است و تو هم چون مایی |
در نهان خاطر تو یکسره خود مایل ماست |
|
بیصدا آمد و از دل همه پیرایه زدود |
کی کسی داشته یاری که در محفل ماست! |
|
دل گرفتم ز سر بغض و عناد همگان |
تا نگویند به مقتول که او قاتل ماست |
|
دل ربودی چو ز ما، رفتن تو نیست سزا |
جای عشق تو فقط سینه ناقابل ماست |
|
دل برفت و ز پیاش رفت غمِ هر دو جهان |
چون که روی تو به هر ذره خط کامل ماست! |
|
کفر و ایمان سبب وصلِ سر کوی تو نیست |
زنده از عشق تو هستیم که آب و گل ماست |
|
نیست چون گوهر کس جز ز کف فیض ازل |
پس نکو دم نزن از پند که لا طایل ماست |
|
تِخ کردنها و کش رفتنها در قمار عشق، صفایی دارد:
خدایا، دل ز حسرت گشته پردرد |
شده زین ماجرا رنگ رُخم زرد |
مگو یار من این بازی تمام است! |
نخواهم باخت آسان بر تو، هم نرد |
صفای این نرد است که محبوبی چهره در چهره را چهرههای جمال و جلال و کمال میبیند و حق را در چهره دوست و دشمن دیدار میکند و با آنان پیوند وثیق عاشقانه و وفاخیز دارد؛ چنانکه در غزل «دو سر دو» از این معنا گفتهایم:
نبود در دل من، غیر جمال تو نگار |
چهره شاد تو زد، دین و دلم را به کنار |
|
با تو هستم که شده یار، مرا خَلق جهان! |
عشق تو داد فقط یاد، مرا قول و قرار |
|
شد گرفتار تو هرچند دل و جان، ولی |
عشق تو نیز مرا داد چنین بر سر دار |
|
با همه خَلق بگفتم که تو مه، یار منی! |
با تو بودم، که دو سر دو بزدم چپ، به قمار |
|
چون که رفت از دل و جانم همه نقد وجود |
نعمتِ هر دو جهان شد به قدوم تو، نثار |
|
شدهام گرچه که تو، تو شدهای گرچه که من! |
باز آسودهام از قید و رهایم ز حصار |
|
نبود جان نکو در گرو دشمن و دوست |
جز خدا، کو به جهان یار و کس و ایل و تبار؟! |
|
اگر کسی ترس از باختن مدام ندارد و هوس قمار دارد، خود را در «قمار عشق» بیازماید:
دل دادم و دلبرم از آن آگاه است |
او در خور هر دولت و مُلک و جاه است |
با من بنشیند و زند نَردِ عشق |
من پیر گدای عشق و او خود شاه است |
باید برای بازی باختن، به حق تعالی رو آورد که مردِ قمار و قابباز آن است که به کنده این قمار مردافکن بنشیند:
چه خوش است پر کشیدن، به دیار پاکبازان |
همه روی ماه دیدن، به دو چشمِ مست و حیران |
هرچند کسی را یارای فرار از قمار حق نیست و دلی نیست که به گونهای مهره نرد حق نگردد:
فلک حیله نمودی تو به کارم |
ز دست تو دمادم من شکارم |
مگر من مهره نرد تو هستم؟! |
که خود خانه به خانه در فرارم! |
در غزل «انا الحق» آوردهایم:
غزل شد کار امروزم، به فردا نرد عشقم بین! |
نباشد باختن جز جان، در این پایین و بالایم |
|
تو نرّاد و تویی نردم، دویی کی شد به من پیدا |
چه شد ماه و چه شد چاهم، وجود پاک و خوش زایم |
|
سرآمد صبر و شیدایی، برآمد آن من و مایی |
بیا بنشین کنار من، ببین غرق تماشایم |
|
نکو سر برگرفت از خود، خودی را کرده او بیخود |
کجا ترسم که شد ذکر «انا الحق» سِرِّ غوغایم |
|
البته محبوبان حق، حتی بیقمار و بازی، پاکباختهاند:
فارغ این دل از سر و جان و تن است |
عاشقم، عاشق سرا جان من است |
دل ببازم بر تو من، بی هر قمار |
دارم از بازی تو مهپاره، عار |
سینه سینه، نقش دل غوغای «هو»ست |
چون نکو آیینهدار نقش اوست |
_______________________________________
۱٫ تمامی اشعار یاد شده از جلدهای اول تا نهم «کلیات دیوان نکو» برگزیده شده است.