شناسنامه:
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | گزارههای انسانشناسی/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | اسلامشهر: انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۲. |
مشخصات ظاهری | : | ۱۵۶ص.؛ ۵/ ۱۴ × ۵/۲۱ سم. |
شابک | : | ۵۰۰۰۰ ریال:۹۷۸-۶۰۰-۶۴۳۵-۲۲-۰ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فاپا |
يادداشت | : | پشت جلد به انگلیسی:.Propositions of Anthropology |
یادداشت | : | کتابنامه به صورت زیرنویس. |
موضوع | : | انسان (اسلام) |
موضوع | : | انسان |
رده بندی کنگره | : | BP۲۲۶/۲/ن۷۷گ۴ ۱۳۹۲ |
رده بندی دیویی | : | ۲۹۷/۴۶۶ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۲۹۸۱۳۷۲ |
پیشگفتار
گویند انسان موجودی ناشناخته است اما همین موجود حقیقتی دارد که قرآن کریم از او خطاب به فرشتگان به خلیفهٔ خداوند بر روی زمین یاد مینماید و وجوه متفاوت او را میشناساند و در وصف حضرت آدم علیهالسلام میفرماید: «إِنِّی جَاعِلٌ فِی الاْءَرْضِ خَلِیفَةً»(۱). کتاب حاضر از مقدماتی سخن میگوید که انسان را به وی میشناساند و او را در مسیر خلیفه شدن کمک مینماید. مقدماتی که هر یک از آن با عنوان «گزاره» یاد میشود. بنابراین، کتاب حاضر از زندگی انسان و موقعیت وی و چگونگی منش و روش او برای استحقاق مقام خلافت سخن به میان میآورد و دربارهٔ خلق و خوی آدمی و اراده و نهایت انسان و از برخی از راز و رمزهای جسم و روح او میگوید. البته در این بین، آنچه میتواند رهزن آدمی در رسیدن به این شایستگی عظیم باشد نیز یاد میشود. تبیین حرکت حبی انسان از نطفه تا مرگ، توان نفسی و عقلی آدمی و میزان اقتدار نفس او، رابطهٔ ظاهر و باطن آدمی، حقیقت روح او، آثار وضعی افکار و کردار آدمی، چگونگی طبع هوسطلب و حیلههای پیچیدهٔ نفس و سایهٔ غریب غمی که بر انسانها سنگینی میکند تا تجربهپذیری، امید، توکل و پیشبینی شکست و داشتن قدرت پذیرش شکست و نیز لزوم پیرایهزدایی از دین و دوری از ستمگری و ظاهرگرایی حاکمان دینی برخی از مهمترین مباحث این کتاب است که امید است در مسیر شناخت انسان و حقیقت او مؤثر افتد.
وآخر دعوانا أن الحمد للّه ربّ العالمین
۱٫ بقره / ۳۰٫
(۷)
گزارهٔ« ۱ » حرکت حبی انسان از نطفه تا مرگ
نطفه پس از آنکه در مهبل قرار گرفت، به سبب بوی معطری که دارد، رحم را به سوی خود توجه میدهد. رحم از این بو تأثیر میپذیرد و همچون عاشقی نطفه را برای خود میخواهد و آن را به سوی خود میخواند. نطفه نیز عاشق جایگاه مناسب خود در رحم است و با جذب و کشش رحم، سیر و حرکت خود را آغاز میکند. نطفه پس از قرار گرفتن در رحم، باعث التهاب مجاری خروجی رحم میشود و خونی که هر ماه از رحم خارج میگردد، دیگر از آن بیرون نمیآید و به سمت نطفه جاری میشود. نطفه رفته رفته به کمک دما، رطوبت و غذای مناسب شروع به رشد میکند. او همه چیز را به اطراف خود جمع و از آن استفاده میکند. نطفه با خون آشنا میشود و بوی خود را در آن به جریان میاندازد و زمانی که خون بوی آن را پذیرفت، اندک اندک خود را با عشقی که دارد به شکل و حالتی که بوی نطفه از خود متصاعد میسازد در میآورد و وقتی هستهٔ اولی شروع به رشد مینماید، خونی که بوی نطفه گرفته است به صورت لخته در میآید. پس از آنکه خون لخته به نطفه وابسته شد، شروع به گستراندن همان شمایلی مینماید که از نطفه گرفته بود، و بوی نطفه را با یک واسطه به آن میرساند. خون لخته شده خونهای تازهٔ دیگر را جذب و آن را با کمک شرایط گرمایی و رطوبتی لخته میسازد تا آن را به اعضای بدن تبدیل نماید و کمکم نطفه خود را در دل هستهٔ اصلی و لخته شدهٔ اولی قرار میدهد. البته، خونی که در ماه نخست لخته شده است بسیار مهم میباشد؛ زیرا این خون است که اعضای ظاهری قلب را میسازد؛ به همین جهت، اگر بوی نطفه قوّت خاص خود را نداشته باشد، برای آن نطفه در آینده ناراحتی قلبی ایجاد میشود؛ زیرا بوی نطفه نتوانسته است خون مورد نیاز خود را لخته کند و در نتیجه، قلبی قوی برای شخص ایجاد نمیشود. بر این اساس است که میگوییم سبب بعضی از ناراحتیهای قلبی همان نطفهٔ اولی است؛ همانطور که بسیاری از نارساییها و ناراحتیها به خاطر وجود آلایندهها و موانعی است که در طی مسیر رشد انسان به وجود میآید. این مشکلات برای افرادی که در نطفه ضعیف بودهاند، زودتر و کاریتر رخ میدهد.
بوی نطفه خود را در قلب محو مینماید و این بو را میتوان در دل ذرات قلب مادی حس کرد. البته، استشمام این بو با چند واسطه انجام میشود و گاه واسطهها چنان زیاد میگردد که شم بوی آن کار هر کسی نیست. در ادامهٔ مسیر
(۸)
رشد، نطفه بوی خود را با واسطه به دستهٔ بعدی میرساند که به این قافله میپیوندند و خون، آب و گرما را جذب میکند. قلب در خونهای موجود و آلودگیهای ظاهری در رحم شروع به تپیدن میکند. این تپش در محدودهای جزیی انجام میشود. از قلب رگهایی به اطراف پیوند میخورد و از آن نیرو جذب میکند و هر نیرویی را در جایی میگمارد و آن را جزو اعضای خود میشمرد. بر این اساس، همانطور که گفتیم توان قلب به توان نطفه و بوی آن است باید گفت توان اعضای آدمی که در رحم شکل میپذیرد به توان و قدرت قلب است. آنگاه که اعضا به دور نطفه جمع شدند، خونهای لختهٔ اطراف، آرام آرام به گوشت تبدیل میشود. گوشتی نرم که با گذشت زمان، رفته رفته سفت و سفتتر میشود و سپس به استخوان نرمی به نام غضروف و بعد به استخوان تبدیل میشود. استخوان شکل یافته به دور و اطراف خود نیرو جذب میکند؛ یعنی هر قدم که به سمت استخوان شدن حرکت میکند، خون را اطراف خود جمع و لخته و سپس تبدیل به گوشت مینماید و زمانی که استخوان کامل شد، لختههای خون را به گوشت تبدیل میسازد. اینجاست که قلب، مغز و استخوان، اعضای اصلی انسان میشود و گوشت روی آن میروید. در مرحلهٔ بعد کمکم این گوشت و استخوان و قلب به ساخت و پرداخت اعضای ظاهری میپردازد و نطفه با چند واسطه بوی خود را در همهٔ اعضا میگستراند و نیروها را جذب میکند و آن را جزیی از اعضای بدن مینماید. وقتی بدن جنین کامل گشت، دیگر زمانی برای توقف در آن عالم کوچک ندارد و کودکی متولد میشود.
نطفهای که به جنین کامل تبدیل میشود، در عالمی دیگر بود، غذای آن نیز از عالمی دیگر و مسانخ با آن بود که جنین آن را میخورد و رشد مینماید. نطفهٔ هوشیار جایگاه رحم را عالمی بزرگ میداند؛ ولی وقتی در آن رشد میکند و تمامی آن عالم و اطراف خود را در رحم اشغال مینماید و همهٔ اطرافیان خود را به شکل خود در میآورد، مییابد که باید از آن فضا و عالم بیرون رود و آمادهٔ خروج میشود. زایمان اینگونه است که محقق میشود و جنین به عالمی دیگر همراه با درد، سوز، عشق، گداز، آه و امید قدم میگذارد. جفت آن نیز که در کنار آن است با جنین متولد میشود و مسیر خود را در چرخهٔ طبیعت ادامه میدهد. نوزادی که به این عالم پا نهاده است در ده روز نخست تغییری نمایان، روشن و واضح دارد. گوش و چشم او باز نیست؛ ولی آرام آرام باز میشود و شروع به حرکت میکند.
آنچه گفتیم مسایلی کلی از حرکت دوری نطفه بود که شگفتیها و ریزهکاریهای بسیاری را در خود نهفته دارد و این مختصر را گنجایش ذکر آن نیست و از هدف ما نیز دور میباشد.
نوزادی که دنیای رحم را ترک نموده و به این عالم پا گذارده است در این دنیا نیز به کمک بو است که مادر و سینهٔ او را به حرکت وا میدارد. او مادر و غذای خود را با بو مییابد. نوزاد بوی خاصی دارد که مادر و سینهٔ او را تحریک مینماید تا او را به بغل و در آغوش گیرد و به او شیر دهد و سپس پدر و اطرافیان را جذب خود میکند.
مادر نخستین کسی است که جذب نوزاد میشود و به او میل مییابد. نوزاد عقل و قلب پدر را نیز به سوی خود متمایل میسازد و فرزند از پدر نیز استفاده میکند. کودک تا شش سالگی افزون بر پدر و مادر با دیگر بستگان انس میگیرد و از آنان استفاده میکند و خلاصه همهٔ نزدیکترها را به خود جذب میکند. هرچند جذبها گوناگون و
(۹)
درجات جاذبه و دافعهٔ وی متفاوت میباشد.
کودک در مدرسه نیز جاذبه و دافعه دارد و برخی را به سوی خود میکشاند و سالهای سال با آنان میماند. او در نوجوانی و جوانی به کار و تلاش رو میآورد تا دنیای اطراف خود را سامان دهد و برای رفاه و آسایش خود و بستگان خود میکوشد تا آنکه به سن بازنشستگی میرسد. او در این سن نیز با همکاران و رفیقان دوران کودکی انس دارد و خاطرات خود را از زمان کودکی تا پیری و فرتوتی با آنان مرور میکند. او دوست دارد برای اطرافیان خود هم از خاطرات خویش بگوید و هم به حسرت از آن یاد کند.
فردی که به سن کهولت و پیری پا گذاشته است از خوبیهای گذشتهٔ خود دلشاد است و از آن به نیکی و خرمی یاد میکند و از بدیهایی که دیده یا داشته است به بدی یاد میکند. یادکرد از گذشته در این سن بسیار مهم است؛ چرا که او در این زمان به صورت کلی دوستدار خوبیها و بیزار از بدیها گردیده است.
برای آدمی زمانی میرسد که باید دنیای ناسوتی را ترک گوید. هنگامی که انسان از سرای این عالم رفت، همانند جنینی است که از رحم خارج شده است. او از اندیشههای درست و صادق و از رفتار و کردار نیکویی که برای خود در دنیا فراهم کرده و آن را در ذات خود تنیده است استفاده میکند و این اندیشه و کردار درست است که در آن عالم برای وی کارایی دارد و جزو اصلی اعضای بدن و حقیقت او میشود و بدیها و آنچه که با عنوان گزارههای کاذب شناخته میشود همچون جفت از او جدا میشود و فایدهای در فربهی حقیقت او ندارد، بلکه همچون آشغالها و وسایلی که باید دورریز گردد مزاحم آسایش اوست.
دوستیها، محبتها، نفرتها و غضبهایی که انسان در دنیا دارد خود را در آخرت به شکل نمایانی نشان میدهد: گاه میشود که انسان در قیامت آرزوی دیدن درختی را دارد که در سر کوچهٔ او بوده است و پیش میآید که آرزوی دیدن لباس خود را میکند. گاه دل او برای همسرش تنگ میشود و وقتی میشود که از دوست یا کارمندی که در دنیا با او بوده است یاد مینماید. این آرزوها از پیش از مرگ در فرد شروع به شکوفایی مینماید و به ویژه در سن پیری به اوج میرسد. پیران از همین روست که زیاد میگریند؛ چرا که آنان تجردی روحی یافتهاند و دلی صافتر دارند و ذات اشیا را طالب گشتهاند؛ ولی هرچه به آنها داده شود صورت اشیاست که برای آنان سیرایی و سیرابی ندارد و آنان همچنان طالب ذات هر چیزی هستند.
گزارهٔ« ۲ » توان نفسی و عقلی آدمی
مراحل رشد جنینی انسان و جوجه نزدیک به هم است. اگر تخم مرغ در دمای مناسب قرار داده شود، زردهٔ تخم مرغ رفته رفته حرکت میکند و قلبی را پدید میآورد و اندک اندک تپش خود را شروع میکند. با این تپشهاست که رگهایی شکل میپذیرد و قلب به استحکام و قوت خود تحلیل مییابد. هرچه قلب بزرگتر میشود، خون بیشتری را به جریان میاندازد و نیز محیط بیشتری را فرا میگیرد. قلب کم کم از زرده میگذرد و سفیده را نیز به سمت خود
(۱۰)
جذب میکند. در این مسیر، قلب حتی جزییترین عضو را فراموش نمیکند و پرها و موها را نیز پرورش میدهد. وقتی رشد قلب کامل گشت و جوجه شکل خود را یافت، گاه آن است که جوجه از پوست بیرون آید. جوجه در مدت کوتاهی پوست را میشکافد و سر خود را بیرون میآورد. بدن جوجه زیر پرهای مادر یا در گرمای دستگاه خشک میشود. بعد از آن پرهای جوجه رشد میکند و برای او پوششی در سرما میگردد. بدن آن به تدریج با دنیای جدید سازگار میشود و شروع به خوردن دانه میکند تا در این عالم به سیر وجودی خود ادامه دهد.
انسان نیز سیری از نطفه به علقه (پارهای خون لخته) و سپس مضغه (پارهای گوشت و غضروف)، آنگاه عظام (استخوان) دارد و بر استخوانهای او گوشت پوشیده میشود و با خلقتی تازه آفرینش مییابد. با پایان یافتن دوران جنینی، انسان به عالَم دنیا پا میگذارد. البته، او نه ماه پیش از آن و به گاه انعقاد نطفه به عالم ناسوت پا گذارده است و نوزاد تازه متولد شده را باید در واقع نه ماهه دانست. بر این اساس باید برای نوزاد در نه ماه پیش از سالروز تولد وی جشن تولد گرفت. انسان در دنیا مراحلی دوری و گردشی دارد و بر آن است تا به محدودهٔ اطراف و اختیارات خود بیفزاید. نوزاد به شیر و غذا رو میآورد و غذا گوشت را بر بدن او میرویاند. او اندک اندک میبیند، میشنود، میاندیشد. او اشیا را میبیند و تصاویری را در ذهن خود تنظیم مینماید و احساسهای او قوت میپذیرد. هر یک از احساسات نوزاد که نیرومند میشود، دستهای دیگر از توانهای او را زیر فرمان خود میگیرد و همینطور به قوت، نیرو و امکانات انسان افزوده میشود.
انسان چنان قدرتی دارد که میتواند در امور نفسانی به مجردات برسد. اگر کسی تنها نفس تجردی خود را ببیند، به شیاطین و جنیان نزدیک میشود و گاه از آنان نیز پیش میافتد. در این حالت است که او میتواند شیاطین را رشد دهد.
کسی که در امور نفسانی به تجرد میرسد، شیطان را میبیند که در خون و رگ او لانه کرده است. البته این امر، باعث کفر وی نمیشود.
همچنین انسان این توان را دارد که در امور عقلانی رشد یابد و بعد از پر شدن عقل مادی و شناخت ذات شیء و ماده به عقل مجرد برسد. او در این صورت است که میتواند با فرشتگان در ارتباط باشد و آنان را ببیند. کسی که در این مرتبه است میتواند مواد جامد، مایع یا گاز اطراف خود را به فرشته تبدیل کند. فرشتگانی که میتوانند در صورت لزوم، او را یاری دهند و فردی که در این مقام است به صورت ملموس آنان را احساس میکند. او در این مقام میتواند به صورت کلی هوا و حتی به صورت خاص، اکسیژنی که به سینهٔ افراد وارد میشود را به صورت فرشته درآورد.
اگر سیر دوری انسان در عقل پیش رود و در چینش عقلی به خطایی دچار نشود، فرشتگان را میبیند. چنانچه سیر آدمی قلبی باشد، در هر جا که قلب اصابت کند همانند قلب میتپد و در اطراف خود از جمادات نیرو جذب میکند. در معارف گفته میشود قلب و قطب عالم امکان امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف)، و قطب عالم وجود، حق تعالی است. همچنین قطب عالم نفس شیطان است. نفس زیر پرچم عقل و قلب است؛ بنابراین شیطان زیر پرچم امامان علیهمالسلام است. اگر کسی به این سیر توجه داشته باشد، اتصال او به این مسیر و سیر دوری آسان است؛ ولی تصور آن
(۱۱)
سختتر از اتصال به آن است. اگر تصور ذهنی درستی از این حرکت در ذهن انسان پدید آید، میتواند مرحلهٔ بعد از آن را کاوش کند و آن را در خارج نیز بیابد وگرنه در مرتبهٔ جماد و ماده و دو پای متحرکی که به آن حیوان ناطق میگویند باقی میماند.
گزارهٔ« ۳ » رابطهٔ قلب و مغز
یکی از مسایل بسیار مهم در شناخت آدمی که باید به دقت مورد مطالعه قرار گیرد این است که قلب و مغز در انسان چه نقش و جایگاهی دارد و چگونه خود را با نفس هماهنگ میکند و هر کدام چه مسؤولیتی را بر عهده دارد و کدام یک بر دیگری تقدم و برتری دارد؟
آیا قلب مصدر امور است یا این مغز است که سلطنت بر آدمی را بر عهده دارد؟ آیا قلب وسیلهٔ تحقق حیات است یا عقل ابزاری در دست قلب است؟
قلب دو کارویژه بر عهده دارد: یکی آنکه در ظاهر، علت حیات آدمی و در باطن، منبع و مرجع صفات ربانی و مرکز واردات ربوبی است. مغز نیز مدیر حیات آدمی و سلطان تمامی اندیشههای صوری و ظاهری آدمی است.
قلب و مغز میتواند موقعیتهای متعددی در ادارهٔ جان و تن آدمی داشته باشد، همانطور که دارای نامهای گوناگون، خصوصیات و امور مختلفی میباشد.
ممکن است قلب، نفس، روح و جان و دیگر واژههای همگن با آن با هم متفاوت باشد، همانطور که ممکن است اختلاف آن از جهت مراتب باشد.
حواس ظاهری در گسترهٔ ذهن و مغز است، همانطور که حواس باطن و قوای مرموز جان آدمی در اختیار قلب است.
قلب از جهت طبیعی مبدء حیات است، همانطور که حیات نیز به قلب وابسته است. تعلق روح در آغاز آفرینش آدمی به قلب اوست و ادارهٔ همهٔ توجهات ذهنی و گرایشهای فکری در گسترهٔ اقتدار مغز است. اقتدار معنوی قلب در امور پیچیدهٔ باطنی است، به طوری که باید گفت ادارهٔ کل موجودی انسان تحت مبدئی خاص مانند قلب یا مغز نیست.
مغز و قلب هر کدام در گسترهٔ اقتدار خود عمل میکند و موقعیت هر یک متفاوت است. در بسیاری از توجهات معنوی، قلب است که سلطان آدمی است، همانطور که در بسیاری از توجهات فکری و نظری این مغز است که کانون تراوشات نظری است.
اراده و بسیاری از قوای باطنی آدمی تحت تصرف قلب است و در جهت اجرایی، مغز هماهنگ کنندهٔ تمامی این برخوردها و برداشتها میباشد. تمامی اعصاب جسم و تن آدمی، قوای فعال و کارگزار مغز است. اعصاب قلب به طور مستقیم در اختیار مغز است و فرماندهی کل اعصاب با مغز میباشد.
(۱۲)
بدون حیات قلب و حرکت آن، حرکت و حیاتی در تشکیلات انسانی باقی نمیماند. مرگ آدمی به تخریب قلب و سکون آن بستگی دارد و در صورت سکون قلب، اعصاب و مرکز فرماندهی آن؛ یعنی مغز و دیگر اعضا، قادر به ادامهٔ حیات و حرکت نمیباشد.
هرگاه مغز از کار بایستد و فرد بیهوش شود ممکن است قلب به حیات خود ادامه دهد؛ ولی چنین حیاتی نمیتواند چندان طولانی باشد و اگر فعالیت مغز شروع نشود و ادامه پیدا نکند، بعد از زمانی ـ که در افراد مختلف است ـ مرگ حتمی است. قلب نمیتواند بدون فرماندهی و توجه مغز، تعادل خود را در درازمدت حفظ کند. این امر، خود بیانگر رابطهٔ تنگاتنگ قلب و مغز است با آنکه تفاوتها و موقعیتهای هر یک از قلب و مغز بهطور ملموس روشن میگردد.
عوارض و بیماریهای هر یک از قلب، مغز و قوای آن با یکدیگر متفاوت است با آنکه بود و نبود مشکل و کمبود و عارضه در یکی میتواند سبب تأثیرپذیری دیگری باشد.
قرآن مجید و سنت حضرات معصومین علیهمالسلام اشارات فراوانی به این دو عضو رئیسی بدن، خصوصیات، عوارض و بیماری آن در مواقع و مقامات گوناگون دارد که باید در جای خود و به صورت تفصیلی به بررسی و تحلیل تمامی موارد آن پرداخت و تحقیقی جامع و منسجم را سامان داد تا زمینهٔ بهرهگیری از آن برای کسب بصیرت هرچه بیشتر را فراهم آورد.
گزارهٔ« ۴ » ظاهر و باطن آدمی
حقیقت آدمی و انسانیت انسان در قالب ناسوت نمیگنجد. چیزی که ما صبح و شام از آدمی در دید ظاهر میبینیم تنها نمودی از انسان و ظاهری از آدمی است و چیزی که دنیا را اداره میکند و مدار روزگار ناسوتی بر آن قرار دارد همین نمود است؛ هرچند مدار هستی امکانی بر حقیقت انسانی میچرخد.
آنچه ما در دید ظاهر میبینیم انسان نیست. حقیقت انسان کمتر در دید ظاهر میآید و ظاهری که دیده میشود همان حیوان ناطق است که نطق آن حرفه و حیوانیت وی فن است.
ظاهر انسان با حیوانیت حیوان چندان تفاوتی ندارد و در موارد بسیاری کمتر از حیوان و پستتر از آن است. این دو نوع حیوان که در خانه و طویله یافت میشوند چندان تمایزی با هم ندارند و در تمامی برخوردهای عمومی، حکم یکسانی دارند. اگر گاو و الاغ خواب و خوراک دارند، زید و عمرو نیز دارند، اگر زید و عمرو خانه دارند، آنها نیز طویله دارند، اگر آنها از پوشاک استفاده میکنند، حیوانات نیز بهنوعی پوشاک استفاده میکنند. تنها تفاوت این دو گروه در نوع بهرهگیری از اشیا و امور است. طویله ساده است و خانه میتواند بسی وسیع و زیبا باشد. خوراک آن حیوان ساده است و خوراک این حیوان بس پیچیده، لذیذ و گواراست؛ هرچند بوی گند فضولات خوراک زید و عمرو به مراتب
(۱۳)
بدتر از خوراک گاو و الاغ است. البته بعد از تخلیهٔ این دو گروه، حیوانات خوراک مطبوع خود را مییابند و آدمی نه تنها در پی خوراک نمیرود، در بیشتر موارد خوراک برای او مطبوع نمیباشد.
پس آنچه به چشم میآید حقیقت آدمی نیست، خواه در خود باشد یا در غیر خود. هر کس را که میبینیم ظاهر اوست و باطن وی کمتر روشن میگردد و خود را که میبینیم دست، پا، چشم، گوش، لباس، خانه و مال است و خودی خود ما به چشم نمیآید و تصور نمیگردد.
هر کسی چشم، گوش، کفش، کلاه، خانه و مال را میشناسد و برای تمامی این امور تنها ظاهری در نظر دارد و بس. خود، پدر، مادر و فامیل را تنها به اطلاعات شناسنامهای آنان میشناسیم؛ ولی از اینکه خود ما چیست و خودی آدمی کدام است، از آن کمتر سخن به میان میآید و کمتر در نظر جلوه میکند.
انسان موجودی صوری و خارجی است که خود را میشناسد و از هستی خویش غافل است. او امور اعتباری اطراف خود را مییابد و حقیقت خویشتن خویش را سرسری میشمارد و از آن به سادگی میگذرد، به طوری که اگر به وی گفته شود شما چه کسی هستید، همه چیز را به میان میآورد و از همه چیز سخن سر میدهد جز حقیقت خود. گویی او با خود بیگانه و از آن دور است.
گزارهٔ« ۵ » شناخت واقع
مفاهیم حزن و سرور، گل و خار، رنج و آسایش، سیاه و سفید، حق و باطل و کفر و ایمان، همگی چیزی جز مفهوم نیست و حقیقت آن چیز دیگری است. اهل عبادت یا صاحبان ذهن هر یک را بهگونهای مخصوص و با صفات ظاهر آن میدانند و تنها آن کس که دست در واقع داشته و دل بر خارج نهاده و روح اشیا را تسخیر کرده است میتواند بگوید هر یک را به وجود آن میشناسم که آن نیز جز صاحبان باطن و ظاهر و خارج و معنا نمیباشند.
گزارهٔ« ۶ » پیچیدگی شناخت باطن و واقع
شناخت باطن و حقایق امور و صورتهای ظاهری آن نه تنها آسان نیست، بلکه بسیار پیچیده و مرموز است. این تنها اولیای خدا هستند که در این راه موفقیت بسیار گستردهای دارند. البته حساب آن حضرات و انسانهای باهوش و دارای بصیرت جداست. ورای این چهرههای ظاهری، «باطنی» وجود دارد که چندان روشن نیست و صاحب چهره نمیخواهد روشن باشد. مردم معمولی از باطن خود گریزانند و در پنهان ساختن باطن خود میکوشند. چه تفاوتهای فراوانی میان ظاهر و باطن است که گاه فاصلهٔ آن از زمین تا آسمان است.
اهل باطن «عالم پنهان» را عالم دیگری میدانند که با ظاهر تفاوت دارد. گاه فردی، باطنی را ناگاه از پس ظاهری مشاهده مینماید و همان دم میمیرد؛ زیرا او هرگز تصور آن را به خود راه نداده است.
(۱۴)
بسیاری میخواهند در این راه به مراتب بالا رسند؛ ولی کمتر موفق میشوند و خود را به زحمت فراوان میاندازند و به گمراهی دچار میگردند، هرچند در میان روندگان این راه نیز افرادی موفق بودهاند. این مشکل نیازمند بررسی علل و اسباب آن است و جای خود را میطلبد.
گزارهٔ« ۷ » جلای ظاهر به باطن و به عکس
گاهی ظاهر به باطن جلا میدهد، همانطور که باطن میتواند به ظاهر جلا بخشد. این حکمِ تقابلی به طور طبیعی برقرار است و زمینهٔ بروز و ظهور بسیاری از کمالات میباشد.
گزارهٔ« ۸ » نقش حفظ ظاهر در حفظ فرد و جامعه
در بیشتر مردم ظواهر، برخوردها، عقاید و افکار صوری به واسطهٔ نادانیها چهرهٔ واقعی بهخود میگیرد و مرزبندیهای صوری را در پی میآورد. بر اثر عدم احاطه بر واقع و پنهانیها، ظواهر نقش بسیار عمدهای ایفا میکند و کارگردان امور فراوانی میشود. سخن و حالتی میتواند تغییر دهندهٔ تصمیم و رنگ و رویی میتواند عقیده و برخورد شخصی را دگرگون سازد.
کمتر کسی میتواند خود را از ظواهر دور دارد و اساس کار خود را بر حقایق پنهانی استوار سازد و ظواهر را به حقایق پنهانی برگرداند. جهل به باطن، همگان را دچار ظواهر سالم و ناسالم میسازد و قدرت درک درست را از آدمی سلب مینماید و او را در حال و هوای ظواهر نگاه میدارد.
کسی میتواند خود را به درک درست ظاهر رساند یا ظواهر را حکایت کننده از باطن قرار دهد که اهل سرّ باشد و بتواند در باطن امور سیر کند و واقع امر را بدون انحراف و نقص دریابد. چنین توانی در خور هر کس نیست و اندکی از اهل معنا توان چنین کاری را دارند و دیگران درگیر ظاهر میمانند و راه گریزی از آن برای ایشان وجود ندارد.
بسیاری از خطاها، جنایتها و نابسامانیها از نادانی سرچشمه میگیرد و سرمایهٔ عمر و توان فرد را ضایع میسازد و او را به نابودی میکشاند. همچنین جهل است که باعث ریا و فریب کاری میگردد.
گرچه این ظواهر خود نابسامانیهایی را موجب میشود، از محسنات بسیار ارزندهٔ دنیا و زندگی عمومی است و از بسیاری از براندازیها جلوگیری میکند و بسیاری از آرامشهای صوری از همین رهگذر است که حاصل میگردد و جریان طبیعی زندگی معمولی بر همین ظواهر با تمامی نادانیهایی که با آن است استوار میشود و حافظ بسیاری از چرخشهای روزمرهٔ زندگی همگان میباشد. پس بود یا نبود ظواهر میتواند خوبیها و بدیهایی را به همراه داشته باشد، با این تفاوت که نبودش با عدم نظام و انعطال زندگی برابر است و بود آن همراه دگرگونیهایی است که میتوان با
(۱۵)
حزم و احتیاط و دانایی و زیرکی، از آن جلوگیری کرد و با دقت هرچه بیشتر از روند زیانبار آن ممانعت نمود؛ پس درهمریزی ظواهر ممکن نیست و درک باطن امور برای همگان میسر نمیباشد و تنها باید خود را در دو مسیر قرار داد: یا راه عمومی که توأم با ظواهر و نادانیهاست و سود و زیان آن گریزناپذیر است یا باید خود را در طریق معنویت قرار داد تا اهل سرّ و باطن گردید و یا با نور الهی در امور خبره گشت و خود را در آن مسیر قرار داد و فارغ از ظواهر امر شد.
گزارهٔ« ۹ » آراستگی ظاهر
آراستگی ظاهر موجبی برای ریب و ریاست و هرگز صالحان به آراستگی ظاهر بدون زیبندگی باطن نمیافزایند.
گزارهٔ« ۱۰ » تقسیم افراد به ظاهر و باطن
بسیاری اهل ظاهرند و گروهی اهل باطن و دستهای اهل هر دو و گروهی نیز اهل هیچ کدام نیستند. حال، کدام را باید اهل یا نااهل دانست؟
گزارهٔ« ۱۱ » فریب فردا
آدمی به جای پیگیری باطن به ظاهر میپردازد و همیشه در طول تاریخ از خود خامی و پختگی نشان میدهد و هر روز به فکر استفاده از تجربهٔ خود در فردا بوده است، در حالی که فردا به نوع دیگری او را فریب داده است.
گزارهٔ« ۱۲ » رها از ظاهر و باطن
ظاهر داری مشکل ولی بی ظاهری مشکلتر است و بی هر دو کار پاکدلان است که دل به غیر نمیبندند.
گزارهٔ« ۱۳ » ذلت ظاهر
پرداختن افراطی به ظاهر دمار از روزگار آدمی در میآورد و آدمی را به خاک سیاه ذلت و مذلت مینشاند.
(۱۶)
گزارهٔ« ۱۴ » فراز و نشیب ظاهرمداران
ظاهرمداران در هر سطحی که هستند باید خود را برای شکستهای پی در پی آماده سازند و خود را درگیر حوادث ببینند که در این برخورد یا از دست میروند یا خود را از لابهلای آن ظاهر، باز مییابند.
گزارهٔ« ۱۵ » کمال تظاهر و تظاهر کاملان
گاه میشود که تظاهر نوعی از تکامل است؛ هرچند گاهی این کمال آدمی است که او را به تظاهر وا میدارد.
گزارهٔ« ۱۶ » ظاهرگرایان بدتر از کافران
سخن این است که اگرچه من به خود آلودهام؛ ولی تو آلودهای نه به خود؛ بلکه به دین خود. کفر و شرک بسیار بد است و ایمان چه خوب و زیباست. ایمان ظاهری هرچند ایمان است و منافعی دارد؛ ولی بعضی مؤمننماها از هزاران گبر و کافر بدترند و حضور آنان آدمی را مشتاق دیدار گبر و کافری میکند.
گزارهٔ« ۱۷ » سرنوشت شوم ظاهر امروز دنیا
هر نهال، سبزه و سبزی را میبینید که به خود میبالد و خود را زینت میکند و رنگ و روی فضا را تغییر میدهد، ولی از پایان و سرنوشتی که در پیش دارد چه میداند؛ سرنوشتی که به شومی میگراید. او این همه کار میکند و به خود فشار میآورد تا جایی که بس بزرگ و تنومند میشود و درختی کهنسال میگردد و از شاخ و برگ، نه رنگ و رویی باقی میماند و نه گوشت و پوستی و نه اسم و رسمی، و در خشکی، سوزِ بریدن و خجالتِ زردی را همیشه در خواب و بیداری را پیش چشم دارد و از این که ممکن است به خاکستر تبدیل گردد در هراس است.
گزارهٔ« ۱۸ » شیرین بیفرهاد
فریاد بی اثر است و آنچه مؤثر میافتد فرهاد است. فرهاد کسی است که شیرینی داشته باشد و شیرین آن است که بی فریاد و فرهاد شیرین است وگرنه با فریاد و فرهاد خیلیها شیرینند.
(۱۷)
گزارهٔ« ۱۹ » ظاهرگرایان بیباطن
کسانی که به ظاهر میپردازند یا هیچ به فکر باطن نیستند یا اگر هم هستند آن را نیز برای ظاهر میخواهند و هیچ گاه بدون ظاهر به فکر پردازش باطن نمیافتند.
گزارهٔ« ۲۰ » رهایی از بدیها
اگر آدمی بتواند زمینههای حواس ظاهری و باطنی خود را جهت دهد و آن را کنترل نماید و بر آن حاکم شود، میتواند خود را از چنگال شوم بسیاری از بدیها رها سازد.
گزارهٔ« ۲۱ » ظاهرگرایان گربه صفت
صادقترین چهرههای ظاهرگرا و متظاهرترین چهرهها بدترین چهرههاست. داستان ظاهرگرایان افراطی داستان موش و گربه است. گربه چنان مهربانانه با موش بازی میکند که موش گمان میکند یار صدیق و رفیق خوب و شفیقی پیدا کرده است که در کنار او از گزند هر بدخواهی به دور میماند. گربه در این نمایش چنان مهارتی دارد که هر لحظه به باور موش میافزاید تا جایی که موش میبیند دیگر نفسی برای وی باقی نمانده است همچون کسی که دیگری را در زیر آب نگه میدارد ولی گربه هنگامی موش را میخورد که دیگر رمق و روحی برای فهمیدن و چشمی برای دیدن نداشته باشد تا داستان گربه را حتی برای موشهای آخرت بیان ندارد و از آخرت این امر به دنیا درز نکند.
حکایت موش و گربه برای ظاهرگرایان افراطی صادق است. البته، روشن است در میان افراد بشر همیشه گروهی هستند که بهراستی و بهحق از حقیقت و درستی دفاع مینمایند و حتی جان خود را در این راه از دست میدهند و این ایثار عامل بقای نسبی افراد بشر میباشد و به شمعی میمانند که جامعه و مردم را روشن نگاه میدارند؛ هرچند خود سوختهاند و هرچند اندک هستند و تنها اولیای خدا و راهیافتگان به سرچشمهٔ صداقت میتوانند اینگونه باشند؛ ولی دیگران فقط نان خود را میخورند و تقریر آن را بیان مینمایند.
گزارهٔ« ۲۲ » اعتبار ظاهر
درست است که در برخوردهای اجتماعی حسن ظاهر یا ناپسندیهای ظاهری درصدی از اعتبار را دارد، این چنین نیست که اعتبار آن، اصل و کلی باشد. چه بسا ممکن است فردی حسن ظاهر داشته باشد و باطن وی آلوده و زشت
(۱۸)
باشد یا فردی ظاهری ناپسند با باطنی آراسته داشته باشد.
کمتر دیدی یافت میشود که از پس ظاهر بتواند باطن فرد را شناسایی نماید و کمتر اتفاق میافتد که کسی بهدور از این دو چشم ظاهر، با چشم سومی امور، اشیا و افراد را ملاحظه نماید. تنها باید به طور عمومی با رؤیتی ظاهری امور و افراد را در نظر داشت.
برای روشنایی هرچه بیشتر از باطن افراد و توجه به حقیقت آن باید امری را در نظر داشت که شریعت به آن اهتمام دارد و آن این است که افراد از دیدگاه کردارشان ملاحظه شوند و هرچند نباید گفتار و ظواهر امور را انکار کرد و آن را از نظر دور داشت؛ ولی نباید آن را اساس اعتماد قرار داد. آنچه باید اساس اعتماد قرار گیرد، همان برخوردهای عملی افراد است.
البته باید توجه داشت برخورد عملی منحصر در کردار ظاهر نمیباشد؛ زیرا آن نیز چهرهٔ صوری دارد و آنچه مهم است برخورد عملی افراد است در حالتی که چهرهٔ پنهانی یا خلوتی داشته باشند که مورد نظر میباشد. برخوردی که بهخوبی حکایت از باطن و انگیزههای پنهانی افراد نماید، آنهم در جهتهای مختلف؛ زیرا میشود چهرهٔ باطنی فردی در جهتی بسیار خوب، و در جهت دیگر نارسا یا نامفهوم باشد؛ پس نباید جهات و خصوصیات توجه نسبت به افراد را از نظر دور داشت تا انگیزههای پنهانی در رابطه با خصوصیات جهاتی، آدمی را درگیر خطا و اشتباه نسازد، چون شاید فردی در باطن صفتی را نداشته باشد، در حالی که در صفات دیگر دارای خصوصیات اخلاقی باشد؛ پس نباید با نفی صفتی تمامی صفات نفی گردد یا با اثبات صفتی، صفات دیگر اثبات شود.
گزارهٔ« ۲۳ » حقیقت روح آدمی
«روح» مسایل گوناگون و جهتهای متفاوت و بسیاری دارد که بحث از آن بسیار دراز و پیچیده میباشد. تلاش آدمی برای شناخت روح خود بسیار ریشهدار است. این مسأله از مباحث بسیار قدیمی و پیچیده است. بحث از روح را به دو شیوه میتوان طرح نمود: یکی آنکه این حقیقت را به صورت علمی پیگیر شد و با فکر و اندیشه به حضور روح رفت و دو دیگر آنکه حقیقت خارجی و واقعی آن را زیارت نمود و با نیروی بصیرت در شناخت آن گام نهاد.
در طول تاریخ در همهٔ مذاهب و مکاتب مختلف از روح به صورت علمی و مدرسی فراوان سخن گفته شده است. با وجود بسیاری گفتهها در این زمینه، کمترین حقایق را میتوان از چهرهٔ مرموز این گفتهها به دست آورد.
اما ببینیم رویکرد قرآن کریم در شناخت روح چگونه است؟ قرآن کریم میفرماید:«وَیسْأَلُونَک عَنِ الرُّوحِ، قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی»(۱). در این آیهٔ شریفه آمده است که برخی از چیستی روح میپرسند و به پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله گفته میشود به مردم چنین پاسخ دهید که روح از امر پروردگار من است. نگارنده به یاد دارد در دوران نوجوانی به مدرسهای علمیه
۱٫ اسراء / ۸۵٫
(۱۹)
رفته بودم و نماز جماعت آن مدرسه به امامت سیدی اقامه میشد، من در صف جماعت نشسته و مشغول گفتن تعقیبات بودم که کسی نزد من آمد و پرسید: آقایی که نماز جماعت میخواند کیست؟ به او گفتم: خوب یک آقایی است. او کمی ناراحت شد و گفت: اگر نمیدانی و نمیشناسی بگو نمیشناسم، چرا میگویی یک آقایی است، مگر من نمیبینم که او یک آقاست و خانم نیست. با خود گفتم این بندهٔ خدا درست میگوید، این چه پاسخی است! در این آیهٔ شریفه نیز پاسخ یاد شده چنین است.
قرآن مجید در تبیین چیستی «روح» و حقیقت آن، با آنکه از حقیقت آن پرسش شده است با کوتاهترین بیان میگذرد و آن را پایان میدهد، گویی پاسخی مناسب و در خور مخاطب برای این پرسش به دست نمیآید و باید به طور سربسته و مجمل از آن سخن گفت؛ در حالی که روح عملی و حقیقت عینی آن را سفارش میکند و همگان را به آن سو میکشاند.
در اینجا به بیان فهرست آیاتی که از سیمای روح سخن میگوید پرداخته میشود تا چگونگی رویکرد قرآن کریم در تبیین این معنا دانسته شود:
«إِنَّهُ لاَ ییأسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکافِرُونَ»(۱).
«وَآَتَینَا عِیسَی ابْنَ مَرْیمَ الْبَینَاتِ، وَأَیدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ»(۲).
«وَیسْأَلُونَک عَنِ الرُّوحِ، قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی، وَمَا أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِیلاً»(۳).
«نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الاْءَمِینُ. عَلَی قَلْبِک لِتَکونَ مِنَ الْمُنْذِرِینَ»(۴).
«یوْمَ یقُومُ الرُّوحُ وَالْمَلاَئِکةُ صَفّا»(۵).
«تَنَزَّلُ الْمَلاَئِکةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کلِّ أَمْرٍ»(۶).
«فَأَرْسَلْنَا إِلَیهَا رُوحَنَا، فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرا سَوِیا»(۷).
«فَإِذَا سَوَّیتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِینَ»(۸).
مطالعه در این آیات، ذهن پرسشگر از چیستی روح را به این مطلب رهنمون میشود که این آیات یا تنها از عملی که روح میتواند انجام دهد پاسخ میدهد و یا گزارههای علمی را به اجمال و ابهام میآورد. گویا پاسخ از روح باید همانند خود آن در غیب باقی بماند. در این آیات از تأیید به روح القدس، نزول روح الامین بر قلب پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله ، قیام
۱٫ یوسف / ۸۷٫
۲٫ بقره / ۸۷٫
۳٫ اسراء / ۸۵٫
۴٫ شعراء / ۱۹۳ ـ ۱۹۴٫
۵٫ نبأ / ۳۸٫
۶٫ قدر / ۴٫
۷٫ مریم / ۱۷٫
۸٫ ص / ۷۲٫
(۲۰)
روح، نزول روح، ارسال روح و نفخ روح بدون کمترین اشارهای به چیستی و حقیقت روح، سخن به میان میآید. پرسش این است که چرا علمیترین کتاب آسمانی که در دست بشر است چنین از روح میگوید و چه رازی در پس این پاسخ نهفته است؟ در پاسخ باید گفت: گویا قرآن کریم بر آن است تا به همگان این حقیقت را اعلام دارد که «روح بحثی»، «روح پرسشی» و «روح درسی» و روحی که با سخن و حرف فهمیده شود مشکلی را از فرد یا جامعه برطرف نمیکند، بلکه برای دریافت حقیقت روح باید اهل کار بود و با عمل به تجسم روح دست یافت. سخن و بحث از روح را باید رها ساخت و فهم آن را در عمل پیگیر بود و سایهٔ روحی که با گدایی از سخن این و آن در ذهن مینشیند چندان کارگشایی ندارد و برای دریافت حقیقت روح باید به زیارت روح رفت.
حقیقت روح و عینیت آن اینگونه مورد توجه قرآن کریم قرار میگیرد و همین امر است که سبب ایثار، گذشت، فداکاری، ایمان، شهادت و فنا میگردد و آدمی را صاحب اراده و یقین به گزارههای درست و صادق میکند و تزلزل، سستی و خمودی را از مؤمن دور میسازد. درست است که میشود دربارهٔ روح بحثهای فراوانی را طرح نمود و تقسیمات علمی بسیاری را با معیارهای متفاوتی ایجاد کرد و از آن داد سخن داد و واژههای بلند و کوتاه با چیدمانی زیبا برای آن گفت، آنچه مورد اهمیت است، حقیقت خارجی آن است که با سلوک عملی و اندیشهٔ سالم در روح و جان مؤمن مینشیند و مؤمن میتواند بدون بحث از تمامی مقولات، مفاهیم و تقسیمات علمی، وجود عینی و حقیقت روح را در خود مشاهده نماید و با آن مأنوس شود و او را به تحققهای عینی کمالات برساند و روح عملی کمالات و روح عینی استدلال را در تجسم عملی ایمان و معرفت خود دریابد و فطرت خود را با همگامی با اندیشه و عمل شکوفا سازد و بدون خیالپردازیهای ذهنی و تصورات موهوم، خود را به مقامات بلند رساند و اهل سعادت گردد.
بحثهای علمی در زمینهٔ روحشناسی خالی از گفتار رمزی و مبهم نیست و حقیقت آن بهخوبی روشن نگشته است. بحث علمی از روح همانند بحث دانشجوی رشتهٔ داروشناسی دربارهٔ برخی از گیاهان است که تصویری از آن را در کتاب خود میبیند و بحثهای آن خالی از بو، رنگ و روی گل یاد شده است و قرب و وصولی در آن نمیباشد.
بحثهای آکادمیک و مدرسی در مراکز علمی و دینی سنتی از روح، ذهنیتی بیش نیست و میشود دانشجویان و اساتیدی که داد سخن و درازای نوشته از روح دارند، کمترین بهرهای از حقیقت آن نداشته باشند. عالمی که به نیروی بصیرت به حضور روح رفته است این بحثها را فاقد ارزش علمی میداند. البته، برخی از این مباحث که اندک است، ضروری و مفید است.
میشود استادی روحشناس یا روانشناس با حقیقت روح و روان آدمی بیگانه باشد، در حالی که فردی بدون اطلاع از اینگونه مباحث علمی عینیت روح را یافته باشد و آنچه میگوید هماهنگی کامل با حقیقت خارجی روح داشته باشد. در دنیای علمی امروز هستند بسیاری از اساتید روحشناسی و روانشناسی که مزدور دستگاههای اطلاعاتی زورمداران شدهاند، بدون آنکه وجدان روحی برای آنها مزاحمتی فراهم نماید.
(۲۱)
آنچه از حقیقت روح دارای اهمیت است خود روح است نه تعریف روح. عینیت خارجی روح در کالبدهای متحرک اجتماعی میتواند دارای اهمیت باشد نه بیان علمی از آن، که جز گمانهای نیست و از حقیقت روح فرسنگها فاصله دارد. «روح علمی» و تحقق ملموس خارجی روح را باید شناسایی کرد و باید در جست و جوی آن بود تا در تحرک عینی فرد و جامعه مؤثر باشد. این عینیت خارجی روح است که میتواند در بازیابی، رشد و تکامل فرد و جامعه نقش اساسی داشته و برای رفع مشکلات جوامع انسانی دارای ارزش باشد.
گزارهٔ« ۲۴ » انسان؛ سرآمد پدیدهها
انسان سرآمد تمامی پدیدههای مادی است و در این مسأله بحثی نیست و اثبات برتری وی بر دیگر امور مادی آسان است. دنیا با تمامی محتوایی که دارد در خدمت انسان است و اقتدار انسان بر تمامی موجودات دنیوی ثابت است.
آنچه مهم است این است که آیا انسان بر فرشتگان مجرد برتری دارد یا خیر؟ البته بحث در این رابطه و مقام، بحثی نوعی است نه شخصی؛ چرا که بحث این است که نوع انسان برتر از فرشته است یا نوع فرشته از نوع انسان برتر است وگرنه روشن است که برخی از افراد انسانها مانند حضرات چهارده معصوم علیهمالسلام بر تمامی عوالم امکانی اشرفیت دارند. همچنین فرشتگان بر افراد آلودهٔ آدمی برتری دارند.
این بحث در کتابهای کلامی تنها به شیوهٔ کلامیان و بهگونهای نقلی و روایی آمده است و بحث فلسفی آن منقح نشده است. برای آنکه این بحث بهطور فلسفی پیگیری شود لازم است نخست «انسان» بهدرستی مورد مطالعه قرار گیرد و همینطور «فرشته» بهخوبی شناخته شود تا خصوصیات هر یک منظور گردد. اینگونه است که به دست میآید بررسیدن این امر چندان آسان نیست؛ زیرا کمالات فرشتگان فعلیت دارد و موقعیت کمالی آنان شرافت خاص خود را داراست؛ اگرچه انسان نیز استعداد «فعلیت بخشیدن» را دارد که فرشتگان از آن بیبهرهاند و برتری انسان از فرشته بر این اساس میباشد. البته، همانگونه که گذشت باید نوعیت انسانی و فرشته بهخوبی بازیابی گردد تا بحث صورت فلسفی خود را بیابد، هرچند استفاده از قرآن کریم و احادیث به عنوان منابع غنی علمی میتواند بهترین نقش را ـ بهخصوص در جهت مباحث تصوری ـ داشته باشد؛ زیرا تصور ما نسبت به فرشته محدود است و در این زمینه باید از شرع استمداد جست.
(۲۲)
گزارهٔ« ۲۵ » مراتب آفرینش
«وَلِکلٍّ دَرَجَاتٌ مِمَّا عَمِلُوا، وَمَا رَبُّک بِغَافِلٍ عَمَّا یعْمَلُونَ»(۱).
هیچ یک از آدمیان با هم برابر و یکسان نیستند و هر پدیدهای در مرتبهای ایستاده است. تشکیک طولی که سبب ایجاد مرتبه و رتبه میشود بر تمامی موجودات حاکم است. هیچ دو فردی را نمیتوان سراغ داشت که در کنار هم ایستاده باشند. آیهٔ شریفهٔ یاد شده به این حقیقت اشاره دارد. این آیه میفرماید مردم و به صورت کلی هر پدیدهای به سبب عملی که دارند در مرتبهای قرار میگیرند و نمیشود نتیجه و برآیند عمل دو نفر یکسان در آید و آنان را در یک رتبه قرار دهد. کسی در عرض کسی نیست و نمیشود با وجود یکسانی عرضی، مرتبه و درجه به وجود آورد.
قاعدهٔ معروف عرفانی «لا تکرار فی التجلی» نیز به همین معنا و مفاد توجه میدهد. البته، شگفتتر آن است که هر کسی با آنکه در مرتبهای است اما جابهجاییها نیز سبب آنکه دو نفر در یک رتبه قرار گیرند نمیشود. قرآن کریم میفرماید: «وَرَبُّک الْغَنِی، ذُو الرَّحْمَةِ، إِنْ یشَأْ یذْهِبْکمْ وَیسْتَخْلِفْ مِنْ بَعْدِکمْ مَا یشَاءُ کـمَا أَنْـشَأَکمْ مـِنْ ذُرِّیـَّةِ قـَوْمٍ اَخـَرِینَ»(۲).
هر کسی دورهای دارد و همه جابهجا میشوند. آدمیان امروز را میبرد و عدهای دیگر را جایگزین آنان مینماید همانطور که امروزیان بهجای گذشتگان میباشند. خلاصه آنکه هیچ روح و نیز هیچ جسمی مانند روح و جسم دیگری نیست.
گزارهٔ« ۲۶ » تکامل انواع داروین و راه درست انسانشناسی
داروین؛ طبیعیدان انگلیسی که در قرن نوزده میلادی میزیست ابتدا پزشک بود و سپس به علوم دینی و کشیشی روی آورد و در نهایت طبیعیدان برجستهای گردید و شعاع مناسبی در دنیای علمی پیدا کرد. او در پنجاه سالگی کتاب «اصل انواع» را نوشت و در هفتاد و سه سالگی از دنیا رفت.
هرچند مکتب این دانشمند طبیعی بعدها پیگیری شد و چندین مکتب از آن منشعب شد تا اشکالات موجود آن را برطرف نماید؛ ولی در نهایت کار به جایی نرسید و این مکتب با نقصهای خود باقی ماند. نظریهٔ وی در تکامل انواع، پیروان و مخالفان فراوانی یافت.
مکتب داروین دارای چهار اصل است که با پیچیدگی خاصی که دارد هماینک از اصول شناخته شده است. این اصول عبارت است از: سازش با محیط، وراثت، تنازع بقا و انتخاب طبیعی. از ترکیب این اصول نتیجه گرفته میشود
۱٫ احقاف / ۱۹٫
۲٫ انعام / ۱۳۳٫
(۲۳)
نوع آدمی از انواع گوناگون تکامل یافته است.
در بررسی نظریهٔ داروین باید در نظر داشت چنین عقیدهای با اثبات خداوند منافاتی ندارد. میشود موحدی این عقیده را پیگیری کند و از این جهت کافر نیز نگردد. میشود شخصی الهی باشد و منکر این عقیده یا مؤید این نظریه باشد؛ همانطور که بسیاری از اثباتگرایان و انکارگرایان این نظریه از پیروان گوناگون مذاهب و مکاتب دیگر هستند. رابطهٔ ملازمی میان دو اصل تکامل انواع و اصل توحید نیست؛ همانطور که «داروین» خود فردی الهی و مذهبی بوده و پیرو مکتب پروتستان مسیحی است. گذشته از این، اصل تکامل انواع به بهترین نوع مثبت نوعی نظم خاصی در رابطه با انواع است و اساس علم بیولوژی (زیستشناسی) و فیزیولوژی (علم تشریح) نیز بر اصالت نظم استوار است.
جنجالی که سیاستمداران الحادی همیشه طالب هستند و به اندک ریسمان و آسمان، داعیهٔ اهداف پوشالی خود را به بوق و کرنا میکشانند بیمورد است و نفی و اثبات مکتب تکامل انواع نهتنها به اصل توحید زیانی نمیزند، بلکه مثبت اصالت نظم است که قانون نظم خود بهترین دلیلی إنّی برای اثبات خداست.
سخن دوم که باید بیان گردد این است که مکتب تکامل انواع چنان درگیر اشکالات و ایرادهای گوناگون گردید و به اندازهای برای خود دشمنتراشی کرد که نمیتواند داعیهٔ طرح مسلم علمی یا فلسفی را داشته باشد؛ همانطور که بسیاری از دانشمندان گوناگون بر علیه آن بهطور صریح و گویایی سخن گفتند و این مکتب را به هیچ انگاشتند.
«ادوارد هارتمان» آلمانی در کتاب مذهب داروین میگوید: «مادیون میخواستند بگویند نظم در کار نیست؛ در حالی که داروین نظم را اثبات کرد».
«ورگو» میگوید: «بر من لازم است بگویم با تمامی ترقی علم انترپولوژی تفاوت بسیاری میان انسان و میمون است».
«ژرژ پوهن» گوید: «طرفداران داروین از علم محروم ماندند».
«ویرگو» مینویسد: «اصل این سخن باید از مسایل علمی خارج شود».
«کاپیتان کرارت» انگلیسی میگوید: «این سخن سبب عقبماندگی غرب شد».
«ویسمان» میگوید: «این داستان کودکان است».
حتی «فون بایر» نیز میگوید: «دروغترین سخن تاریخ این است».
ما مهمترین نقدهایی را که بر اصول داروین مطرح است در کتاب «آفرینش انسان و ماتریالیسم» آورده و فرضیهٔ موتاسیون را نیز در آن کتاب به نقد گذاشتهایم که نیازی به تکرار آن مباحث نیست. گذشته از آنکه این فرضیه را «انباذقلس» در بیش از دوهزار سال پیش گفته و دانشمندی الهی نیز بوده است. هدف ما از ذکر این مطالب آن است که بگوییم با چنین بحثهای علمی نمیشود مسایل انسان را پیگیری کرد و به جایی رسید. برای شناخت انسان و بازیابیهای پیچیدهٔ آن باید راههای سالمتری را جستوجو کرد.
نمیشود با طرحهایی اینگونه نظام درست مدیریتی را در اندیشه، عمل فرد و جامعه ایجاد نمود؛ گذشته از آنکه اینگونه نظریههای علمی بار مشکلات و ایرادهای خود را نمیتواند بکشد؛ زیرا ارزش فرضیه زمانی روشن میگردد که
(۲۴)
دستکم با واقعیت محسوس خود تطبیق داشته باشد؛ در حالی که در اصل وجودی این نظریه، نظرات نفی و اثبات به کامجویی در موقعیت آن مجالی نمیدهد؛ گذشته از آنکه نظریهای درست یا نادرست کجا و طرح کلی مدیریت جوامع انسانی کجا!
طرحهای اجتماعی خود نیازمند طرح فکری درست است و تمامی طرحهای اجتماعی موجود و شناخته شدهٔ امروز و دیروز بشری مجالی برای ابقای نقش درست مدیریت جامعه نداشته است؛ زیرا نظامهای اقتصادی هرچند میتوانند زیربنای جامعه را تحکیم بخشند، چنین نیست که علیت تام در تحقق آن داشته باشند.
جامعه هنگامی میتواند دارای استحکام لازم باشد که زیربنای توحیدی مناسبی را دارا باشد؛ زیرا از یک نظام اقتصادی، توقعی بیش از یک امپریالیسم اجتماعی نمیرود و امپریالیسم نیز چیز تازهای غیر از همان امپراطوریهای گوناگون از قبیل کوروش، داریوش، اسکندر، روم، عثمانی، ناپلئون و هیتلر کهنه و نو در لباس اشخاص نمیباشد. آتهایسم الحادگر، ماتریالیسم مادهساز، مانرشی سلطنتی، فئودالیسم خان خانی و کاپیتالیسم سرمایهداری هیچ یک نمیتواند کارگشای جوامع انسانی باشد و با یدککش کردن بحثهای ماتریالیستی و دیالکتیکهای گوناگون و لفظ پایههای نومآبانهٔ نظام بدوی، مالکیت خصوصی ـ اشتراکی دموکراسی سیاسی اقتصادی ـ عطش درون آدمی فروکش نمیکند و درد جامعهٔ سردرگم آدمی درمان نمیشود و باید تنها راهگشای تمامی حرکتهای امروز بشری را در اسلام امام علی علیهالسلام و مردم پویای شیعی دانست؛ زیرا چهرههای زشت و ناموزون به ظاهر اسلاممآبانهٔ حکومتهای اسلامی نمیتواند درمان دردهای فراوان جوامع امروز بشری را به عهده گیرد و تنها فرهنگ پویای دیانت توحیدی آن یگانه مرد عالم اسلام که تجلی باطن حقیقت نبوی است مشکلگشای تمامی مشکلات جوامع انسانی است.
گزارهٔ« ۲۷ » برخی از مکاتب انسانشناسی
امپریسم، ایدهآلیسم و خیالپردازیهای شاعرانه چنان درگیر پوچیها میگردد که دیگر حکایت واقعیتها و رئالیسم در لابهلای بافتههای آن کمتر به چشم میآید و هرگز نمیشود سجایای موجود آدمی را در میان آن همه بافتهها پیدا کرد.
مکتب راسیونالیسم (اصالت عقل) و رادیکالیسم (اصالت علم) با آنکه عقل و علم را یدک میکشد و ادعا مینماید، هرگز نتوانسته است برداشت درستی از انسان به دست آورد و خود را درگیر نقدهای فراوانی ساخته است که درصدد بیان آن نیستیم.
(۲۵)
گزارهٔ« ۲۸ » دیریابی شناخت آدمی
آدمی زمانی خود را در مییابد و به شناخت خود میرسد که بسیار دیر شده است؛ هرچند این شناخت، هرگاه یافت شود، کیمیاست.
گزارهٔ« ۲۹ » مراحل تکامل و اغتنام عمر
بعد از اثبات تجرد روح در جای خود و اینکه هر کس با ملکات و رذایل خود قرین است، باید گفت: انسان در عمر خود دوران تکاملی پیچدهای دارد که آدمی برای آن ارزشی قایل نیست و به آن اهمیت کامل نمیدهد. آدمی نسبت به جسم و روح دوران تکامل مشخصی دارد. بُعد جسمانی همان است که در این آیهٔ مبارکه به آن اشاره شده است: «وَلَقَدْ خَلَقْنَا الاْءِنْسَانَ مِنْ سُلاَلَةٍ مِنْ طِینٍ»(۱). دوران تکامل آدمی از گل، نطفه تا علقه و مضغه و عظام و لحم و… شروع میشود بعد از آن نیز دوران زندگی و مرگ و مراحل بعد از آن است. روح انسان نیز میتواند چنین مراحلی بلکه پیچیدهتر از آن را طی کند.
بر هر فردی لازم است در جهت رشد وجودی خود کوشا باشد و مراحل تخلیه از رذایل و تحلیه به فضایل را از مهمترین مسایل بداند و در مداری خاص، کجیها را از خود دور و پاکیها و خوبیها را جایگزین کند و دنیای خود را میدان کارزاری اینگونه قرار دهد.
گزارهٔ« ۳۰ » ارزش حیات
عمر تنها پدیدهای است که اگر قدر آن دانسته شود ارزش پیدا میکند. برای نمونه، در صورتی که انسان محاسبه نماید در پنج دقیقه، پنج ماه، پنج سال و خلاصه در پنجاه سال چند بار نفس میکشد یا در پنج دقیقه چند بار مژههای چشم وی به هم میخورد و این عاشق و معشوق در پنج دقیقه چند بار به هم میرسند و نیز ضربان نبض و تپشهای قلب خود را شماره کند و نیز انتقالات ذهن و توجهات اندیشه و نفس و حرکات دست و گردش خون و حرکت مزاج و خلاصه هرچه را که میتواند ملاک چنین توجه و دقتی قرار دهد و محاسبه نماید، میبیند که عمر آدمی آن قدرها نیز کم نیست و ارزش حیات دنیوی خود را در مییابد؛ ولی انسان آن را بهراحتی تلف میکند.
۱ـ مؤمنون / ۱۱٫
(۲۶)
گزارهٔ« ۳۱ » ارزش معنوی عمر
آدمی در عمر کوتاه خود فرصتهای زیادی را به آسانی از دست میدهد. گویی او برای عمر خود ارزش معنوی قایل نیست و عمر وی تنها برای رفع نیازهای مادی و دنیوی اوست!
بسیاری از لحظات عمر آدمی به بطالت میگذرد ـ گرچه بسیاری از انسانها همهٔ عمر خود را تلف میکنند ـ ولی برخی بهطور نسبی از عمر خود استفادهٔ خوبی دارند. کمتر کسی است که همهٔ عمر را مغتنم شمرد که اینها جز اولیای خدا نمیتوانند باشند. اغتنام عمر در هنگامهٔ جدا شدن روح از بدن و مرگ است که اهمیت خود را مینماید و فرد در آن موقع به نیکی در مییابد چه استعدادهای نهفتهای داشته است که در مرحلهٔ قوه باقی مانده و به فعلیت نرسیده و چه زمانهایی که میتوانسته در رشد و کمال آدمی صرف شود اما در اموری بیهوده و گذرا از دست رفته است.
گزارهٔ« ۳۲ » بهرهگیری از فرصتها
برخی در کمترین فرصت، بیشترین استفاده را میبرند و بعضی از بیشترین فرصتها کمترین استفاده را دارند و بسیاری نیز فرصتها را ضایع میکنند.
گزارهٔ« ۳۳ » حشر ابدی با آثار وضعی افکار و کردار
تمامی حرکتهای عملی، ذهنی و فکری آدمی، آثار وجودی انسان است که همچون لوازم ذاتی وجود انسان میباشد و ذرهای و لحظهای او را رها نمیسازد.
هر کس با بافتههای عملی و ذهنی خود در طول ابدیت و برای همیشه محشور میشود؛ خواه از آثار حرکت فردی او باشد یا تأثیرپذیر از حرکتهای عمومی و اجتماعی و خواه حرکت و انـگیزه برای خود او حـاصل گردیده باشد یا برای دیـگران.
اگر فکر یا عمل آدمی حادثهای در خود یا جامعه ایجاد کند، مسؤول آن میباشد؛ گذشته از آنکه آثار وضعی آن کرده نیز از آدمی جدا نمیباشد و میتوان او را مورد مؤاخذه قرار داد که چرا رفتی تا چنین شود؟ چرا کردی تا چنین کنند؟ و هزاران چراهای دیگر که از زوایای تمامی احکام تکلیفی یا وضعی استنباط میگردد.
پس مجوز مطلق برای هیچ حرکت فکری وجود ندارد و تنها این معنا درست است که معنایی برای حرکت وجود ندارد و هر حرکتی با خصوصیتهای آن سنجیده و ارزیابی میشود.
(۲۷)
گزارهٔ« ۳۴ » شایستگی تلاش فکری
پویندگان راه علم و اندیشه با همهٔ گوناگونی خود یا مورد ستایش و شایستهٔ اجرند یا سزاوار عقاب میباشند؛ یعنی کسانی که اندیشههای گوناگون را دنبال کرده و به هر صورت به حق نرسیدهاند، میتوانند در پیشگاه عدالت، پاداش شایستهای داشته باشند یا مورد عقاب قرار گیرند و چوب گمراهی خود را بخورند. در اینجا پرسشی پیش میآید که آنها مجوز برای حرکت خود داشتهاند یا نه؟ آیا اینگونه حرکتها نیازی به مجوز دارد یا آنکه هر کس میتواند بیمحابا در هر طریق با هر کولهباری یا بدون کولهبار حرکت کند؟ آیا حرکت انسان باید حساب شده باشد و هر کس باید پیش از حرکت، موقعیت خود و موقعیت حرکتی خود و نهایت حرکت را در نظر داشته باشد و نباید بی محابا خود را به آب و آتش زند؟
به طور خلاصه در پاسخ به این پرسشها باید گفت: اگرچه تمامی روندگان اندیشاری در یک مسیر فکری در حرکت میباشند، نیت، نوع حرکت و نهایت آن با مجوز حرکتی آنها بدون رابطه نمیباشد. کسی که در حرکتی فکری، نیت بازیابی دارد با فردی که جز با سرکشی و عناد پرورده نشده است تفاوت دارد. شخصی که دارای درد و به دنبال گمشدهٔ خود میگردد با کسی که بیدرد و تنها به دنبال اشکالتراشی است متفاوت میباشد. آنکه معقول حرکت میکند و شرایط و خصوصیتهای حرکت خود را در نظر دارد، با فردی که بیمحابا و بهدور از تحصیل اسباب و شرایط حرکت میکند تفاوت دارد.
چیزی که مهم است و باید هر روندهای به آن اهمیت دهد این است که راه مشکل و بینهایت دور است و همراه با سنگلاخهایی بس فراوان است و هر نوع بیاحتیاطی، شتابزدگی و بیمحاباگری زیانبار میباشد.
رونده ابتدا باید نیت راهیابی به حقیقت را داشته باشد و شرایط لازم برای حرکت را فراهم کند و با احتیاط و آرام گام بردارد. این دسته از افراد گذشته از آنکه بهطور نوعی رستگار میشوند، اگر در مخاطراتی بیفتند با دیگران تفاوت دارند؛ اگرچه در نهایت، گمراهی به عنوان گمراهی اجر و مزدی ندارد اما زیانباری آن بیش از فایدهٔ این حرکت نمیباشد.
هر کس در طول حرکت خود باید بداند که آثار نظری و عملی اندیشه و کردار وی در مرتبهٔ نخست، گریبانگیر خود او خواهد شد و کسی جلودار گمراهی او نمیگردد و این خود فرد است که باید احتیاط لازم را داشته باشد. البته با این بیان که گمراهان اگرچه رستگاری نداشته باشند و به ثواب ابدی نایل نیایند، اجر عمل و مزد فکر و اندیشهٔ آنها در طول راه پرداخت میشود و کسی از نتیجهٔ کار شایستهای که داشته است بیبهره نمیماند.
پس میتوان گفت: آدمی با اندیشهٔ فطری و طبیعی خود مجوز گویایی برای حرکت دارد و با تحصیل شرایط و احتیاط لازم، استعداد حرکت فکری را نیز داراست؛ ولی این چنین نیست که این مجوز علت بیمحابایی آدمی باشد یا آنکه در هر صورت سبب نجات وی شود و حمایتگر فرد گمراه گردد؛ هرچند از نتیجهٔ زحمات جانبی افراد نباید
(۲۸)
مأیوس بود و هر کس به هر اندازه از راستی که دانسته باشد، در طریق گمراهی نیز خوبیهای خود را تحصیل میکند و پاداش درستیهای خود را میبیند.
پس میتوان اینگونه گفت که با وجود اینکه راه برای انسان در پرواز به سوی قلههای بلند اندیشه باز است، این راه آسان نیست و ضمانت اجرایی حتمی برای رستگاری و فیروزی افراد در این راه وجود ندارد. هر کس در این راه قدم مینهد خونش پای خودش است و فکرش نوع نتیجهٔ او را معین میکند و ابدیت خویشتن خویش را با مشی فکری خود رقم میزند و بسیاری از عوامل ناخودآگاه پنهانی و ظاهری نیز او را همراهی میکنند و گروههای فراوانی از مدبرات صوری و معنوی همیشه با او در سفر همراه و همگام میباشند و شیطانهای ذهنی و عملی نیز لحظهای آرام ندارند و با آدمی در تمام نقاط سفر همصدا میگردند.
گزارهٔ« ۳۵ » طبع هوسطلب
طبع اولی هر انسانی ـ هر کسی که باشد ـ گرفتار هوا، هوس، طغیان و گناه است و در این اصل میان جوان، پیر، عالم، عادی، زن یا مرد تفاوتی نیست؛ زیرا طبع اولی آدمی از همان نطفه، علقه و مضغه رشد یافته است که هزاران چنگ و دندان پیدا کرده و در دامان ماده و طبیعت ظلمانی، خود را باز یافته است؛ مگر آنکه خود را به طور دقیق، فنی و عملی بازگشایی کند و هوا و هوس را به طور جدی از خود دور سازد و رفته رفته خود را بدون ماده و مدت بشناسد که این خود نیازمند زحمت فراوان و کوشش بسیار است.
مردم عادی چون با این موضوع به طور عادی برخورد میکنند، به طور عادی میتوانند از زشتی دوری گزینند. آنان همانطور که در دامان کثرت و عموم رشد مییابند، پرهیز آنان از عصیان و دوری از گناه به مشی کثرت و تأثیرپذیر از عموم است.
هنگامی که چنین عواملی در میان نباشد یا لحظهای از میان برداشته شود، مانعی برای عصیان نیست و مقتضی نیز تمام است.
افرادی که میتوانند خود را از میان عوامل بازدارنده برهانند اندک هستند و تنها عوامل بازدارنده از گناه آنان، حق و کمالات معنوی است.
هرچند سخن بسیار است و ظاهر زیبا، همگی به میزان عناوین یاد شده است و چنانچه این عناوین کنار رود، هر فردی درندهای به تمام معنا و بُرندهای بیباک میگردد.
کسانی میتوانند خود را در جرگهٔ پاکان قرار دهند که بدون این عوامل ظاهری و عمومی، قدرت بازدارندگی از گناه را در خود ببینند و خود را بدون این پردههای صوری، آمادهٔ دوری از گناه و عصیان بیابند.
ممکن است این بیان به تمام معنای کلمه در اندکی از انسانها به طور نسبی یافت شود. دیگران را نباید چنین پنداشت و از آنان نیز نباید این امر را توقع داشت.
(۲۹)
برای حفظ نظام اجتماعی و برطرف کردن هرگونه خطر احتمالی، باید قوانین فردی و اجتماعی اسلام را به طور جدی و همگانی و در سطح بسیار گستردهای مورد اجرا قرار داد.
هیچ کس نباید به خود مطمئن گردد و خود را گم کند و نفس گرگ صفت را ناتوان ببیند و این اژدهای آرام را نادیده گیرد و از حفظ حدود و ظواهر شرعی سر باز زند که هرچه بر سر وی بیاید از همین امر ناشی میشود، خواه در قوانین فردی باشد یا در مسایل اجتماعی و نیز از امور مستحب باشد یا واجب تا امور مکروه و حرام.
اگر قانونگذار الهی میفرماید: زن و مرد نامحرم در خانهای در بسته تنها نمانند و دو نوجوان در زیر یک لحاف نخوابند و مردی در جای گرم زنی ننشیند و نگاه به نامحرم روا نیست تا دیگر مسایل فراوانی که در تمامی زمینهها و شؤون زندگی بشر است، نباید پنداشت ما به رعایت این احکام نیازمند نیستیم. تمامی این آموزهها برای همان است که قرآن کریم میفرماید: «إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّی»(۱) و «إِنَّ الاْءِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ»(۲). طبع بشر از ماده است و با ماده خو میکند و زمانی که خود را در مراحل بالاتر مییابد، باز مادهٔ بالاتر و گستردهتری را میشناسد. هنگامی که آدمی میمیرد در همین امر افتاده است. نطفهٔ او که ریخته میشود، ماده است و هم آنکه میریزد همه ماده است و جایی که در آن میریزد نیز ماده است. او زمانی که رشد مییابد و نطفه، گوشت و استخوان پیدا میکند باز ماده است.
هرچند آدمی در نهاد ناآرام خود، انشای دیگری از عوالم بالا دارد، توجه به این معنا چندان آسان نیست. ممکن است انسانی به دنیا آید و دوران کودکی را پشت سر گذارد اما باز کودک باشد و در کودکی خود باقی بماند؛ هرچند جسم او قد کشیده و سینهٔ او گسترده گردیده و بدن او فربه شده است؛ ولی از قوت و شدت روح یا توجه به این معنا در او خبری نیست. ممکن است طول، عرض و عمق بدن به میزان تکاملی خود برسد و توانا و نیرومند شود؛ ولی هنوز روح او خفته باشد و به فعالیت مشغول نشده باشد و ممکن است آدمی فریب چشم، گوش، دست و پای بلند و زیبای خود را بخورد و خود را آدم پندارد در حالی که آدم نباشد. ممکن است کسی دارای قد بلند شود ولی عرض و عمق نیابد یا عرض او رشد کند و طول مناسب پیدا نکند یا در هر دو جهت ضعیف باشد. ممکن است کسی در تمامی این جهات مادی رشد کند، در حالی که از جهت روحی و نفسانی هرگز رشدی نیافته یا در اصل روح پیدا نکرده باشد و تنها جهت حیوانی را در خود بارور نموده باشد.
نیکوست هر کس خود را بشناسد و خوب نیز بشناسد تا فریب ظاهر خود را نخورد و از نقصهای خود غافل نگردد و میان ظاهر و باطن، خود را سرگردان نبیند.
۱ـ یوسف / ۵۳٫
۲ـ عصر / ۳ ـ ۲٫
(۳۰)
گزارهٔ« ۳۶ » حیلههای پیچیدهٔ نفس
گناهکاران بزرگ را در میان دو گروه میتوان یافت: یکی، کسانی که خود را جنایتکار بزرگ و حرفهای میپندارند و دو دیگر کسانی که خود را اهل حقیقت و دور از زشتیها میدانند. گناهانی که برخی از افراد این دو گروه میتوانند انجام دهند بسیار بزرگ است و سبب عمدهٔ نابسامانیهای بشر نیز از این دو گروه ریشه میگیرد.
باید دانست از آنجا که نفس آدمی با او سر حیلهگری دارد گناه گروه دوم از پیچیدگی خاص و بیشتری برخوردار است و آنان بهراحتی بزرگترین گناهان را انجام میدهند بدون آنکه خود را به کمترین ملامت و سرزنشی سزاوار ببینند.
این افراد از خودراضی میاندیشند دل آنان هرگز به بدیها میل ندارد و در نتیجه تمامی کارهایی را که انجام میدهند درست میدانند. آنان ملاک درستی و نادرستی کارهای خود را همین میدانند که هرچه آنان انجام میدهند درست است و هرچه آنان ترک میکنند نادرست و غلط است. گویی ملاک خوبی و بدی، کردار آنهاست و آنها هستند که تعیین کنندهٔ ملاکها میباشند.
این گروه از افراد با آنکه ظاهری خوش دارند، چنان مورد سرقت نفس واقع شدهاند که جز با شِکن عذابهای الهی از غفلت بیدار نمیشوند. آنان تنها در این صورت است که متوجه اسارت خود میشوند. فهم اسارت آنان در دست شیطان و نفس در دنیا کمتر نصیب آنان میشود و درک این معنا در آخرت دیگر برای آنان سودمند نمیباشد.
کسانی که خود را افراد خوبی میپندارند بزرگترین گناهان را بهراحتی انجام میدهند. باید توجه داشت نفس آدمی چنان پیچیده و مرموز عمل میکند که کمتر کسی میتواند پنهانکاریها و حیلهگریهای آن را شناسایی نماید. کسانی که آلوده، نادان و سرکش هستند، چگونگی نفس آنان نمایان است اما این افرادی که ظاهری خوب و خوش دارند و به ظاهر در راه درستی و پاکی گام میگذارند، چه بسیار میشود که مورد فریب و حیلهگری نفس قرار میگیرند و درگیر گردابها و بلایای نفس میگردند.
نفس، ممکن است چنان خود را رام نشان دهد که فردی بهخوبی خود یقین پیدا کند و بهحق خود را خوب بداند و نفس خود را مهار شده پندارد و با خود بیندیشد که در سلوک نفسانی موفق بوده است؛ ولی غافل است از اینکه گاه نفس خود را مطیع نشان میدهد تا فرد را غافل کند و در فرصتی مناسب، او را به گمراهی بزرگ و آلودگیهای بسیار بکشاند.
نفس با این حیلهٔ خود؛ یعنی اینکه فرد به ظاهر امری شایسته را اطاعت میکند و چموشی ندارد، جنایات بزرگی را با آن فرد صورت میدهد. این در حالی است که کسی که خود را آلوده میداند، بیشتر تحت تأثیر تازیانههای وجدان قرار میگیرد تا فردی که خود را خوب میداند و نفس خود را رام و در اختیار خویش میپندارد و گمان میکند دیگر
(۳۱)
اسیر هواهای نفسانی نیست. هنگامی که فردی خود را این چنین شایسته ببیند، دیگر خود را ملامت نمیکند و شکنجهای از جانب وجدان احساس نمیکند و در این صورت است که به آرامی رام نفس میگردد. چنین شخصی در حالی که به گمان خود، نفس رام اوست و وی هرگز گرد جنایت و گناهی نمیگردد، گناهان بزرگی را مرتکب میشود؛ چرا که خوش رقصیهای نفس و ظاهر سازیهای آن برای این بود که فرد را به این باور برساند که خوب است و کار نیک انجام میدهد و مرتکب هیچ گونه گناه، بدی و خطایی نمیشود و هر کاری که میکند درست است و تمامی کردار وی با عقل و شرع هماهنگی دارد؛ در حالی که ناخودآگاه وی به انواع گناه و طغیان آلوده است.
افرادی که ابزار ظاهری گناه را میبینند و با چشمان خود، گناهان خود را مشاهده میکنند بهتر به کژیهای خود پی میبرند تا کسانی که به شایستگی خود ایمان پیدا کردهاند و خود را از کج روی و طغیان دور میبینند.
افراد بهظاهر شایسته، به جای اینکه خوش باور باشند، بهتر است بیشتر خود را متهم کنند و چه خوب است آنان کمتر به خود اطمینان نمایند و آن را کمتر به حریم خود راه دهند.
آنان که در شناخت نفس و معرفت این گرگ آباد آدمی کمتر کار میکنند و تنها به کردار به ظاهر خوب و شایسته بسنده میکنند بیشتر گرفتار حیلهگریهای نفس واقع میشوند.
باید هر فردی خود را با توجه و کاوشهای پیوسته مورد شناسایی قرار دهد و بیشتر از عمل به ادراک درست نفس بپردازد تا خود را در دام خودخواهیهای نفسانی گرفتار نسازد. هنگامی که این باور در فردی پدید آید که وارسته و شایسته است بیشتر مورد سرقت و شبیخون نفس قرار میگیرد؛ ولی تا زمانی که خود را متهم بداند، چندان خود را گرفتار خوشباوریهای نفسانی نمیکند و راه احتیاط را پیش میگیرد.
گزارهٔ« ۳۷ » شناخت نفس در پیشامد مشکلات
رامی نفس و آرامی آن را نباید ملاک وجود سجایا و فضایل قرار داد. توفان را باید در دل دید و نگریست که نفس آدمی چگونه در گیر و دار تهدیدها و مشکلات، از حقایق و راستیها میگریزد.
گزارهٔ« ۳۸ » مراحل سهگانهٔ کمال
بوالهوسی، هوس و بیهوسی سه مرحلهٔ کلی و مهم در سیر و حرکت آدمی به سوی رشد و کمال است. هرچند بوالهوسی به اندازهٔ کمال نیست، میشود اهل کمالی خالی از هوس نباشد همانطور که میشود فردی بدون هوس باشد، اما جز شایستگان از اولیای الهی به آن دست نمییابند.
(۳۲)
گزارهٔ« ۳۹ » حسرت و هوس آدمی
افراد عادی دلهایی پر از حسرت و هوس دارند. در آنان تا هوسی نباشد چیزی را درک نمیکنند مگر آنکه فعلیت هوسی مانع شکوفایی استعداد هوسی دیگر گردیده باشد.
چنین افرادی شب و روز خود را به هوس میگذرانند و در هوسهای خود گم و غرقه هستند، بدون آنکه به نهایت و فرجام کار خود بیندیشند.
گزارهٔ« ۴۰ » کمتر از پیرزنی
فردی که نتواند خود و امیال و تمایلات خود را مهار کند، ناتوان است. او حتی از عجوزهای نیز کمتر است.
گزارهٔ« ۴۱ » لذت نفس سرکش
اگر نفس آدمی مهار نگردد، خیرها و خوبیها در اندیشهٔ او متزلزل میگردد و نفس، تنها به لذتها تمایل مییابد و به آن خو میگیرد و آرامش خود را در لذتیابی میجوید. آرامشی که هیچ گاه به آن نمیرسد و لذتخواهی چون مالیخولیایی به جان او میافتد و مهار نمیشود.
گزارهٔ« ۴۲ » دامنهٔ هوس
هوس، انسان را از خود بیخود میکند. بیخودی و هوس هر دو از صفات نقص نفس است. دامنهٔ هوس هیچ گاه در نفس آدمی جمع نمیشود، مگر در کسانی که مورد تربیت خاص تحت نظر مربی آگاه قرار گیرند.
گزارهٔ« ۴۳ » رضایت نفس
اگر هوس رها شود، هیچ گاه دل آدمی راضی و خوشنود نمیگردد. دل راضی هیچگاه در پی تحقق امیال نفسانی و هوسهای شیطانی نمیباشد.
(۳۳)
گزارهٔ« ۴۴ » کمال هوس نداشتن هوس
نداشتن هوس کمالی بس بالاست، اما خود هوس است و هوس نداشتن هوس بیهوسی نیست، بلکه کمال برتر است.
گزارهٔ« ۴۵ » هوس بیهوسی
هرچند نداشتن هوس، خود کمال است، به دست آوردن آن بزرگترین هوس است. فردی که به این مقام میرسد مانند کسی نیست که در پی به دست آوردن آن است.
گزارهٔ« ۴۶ » هویت و خودیت بیخودی
شایسته است انسان خودیت خود را از لا بهلای تمامی بیخودیها جدا سازد و به آن اعتماد نماید و خودیت خود را بر همان اساس میزان کند.
گزارهٔ« ۴۷ » اقتدار نفس آدمی
کسی که اقتدار نفسانی، ملکهٔ مستحکم و نفس خود ساختهای داشته باشد مغلوب بدیها، زشتیها، شیاطین و ابلیس نمیگردد. چنین کسی میتواند گروهی از شیطان را آلت دست خود سازد و در فرجام کار خود تمامی آنان را کر و کور نماید و فراری دهد.
گزارهٔ« ۴۸ » قوت نفس و اطمینان قلب
قوت نفس و اطمینان قلب، دو پشتوانهٔ بزرگ برای هر موفقیت و پیروزی است. کسی که قوت قلب ندارد، شکست خوردهٔ خود است.
(۳۴)
گزارهٔ« ۴۹ » مبارزان واقعی نفس
مبارزه با نفس، کار مردان خداست و هر کسی در این راه موفق نمیشود. البته، ادعا و تظاهر بسیار است و ظاهرداری چندان مشکل نیست و خواهان فراوانی نیز دارد.
گزارهٔ« ۵۰ » کنترل کامل نفس
کنترل نفس به طور کامل و در باطن، تنها در اختیار معصومان است و این مهم به صورت کامل برای غیر معصوم ممکن نیست. حضرات معصومین علیهمالسلام با آنکه عصمت و طهارت کلی دارند، از چنین گریزگاههایی میگذرند و آنچه کم و بیش دربارهٔ پیامبران الهی علیهمالسلام به عنوان ترک اولی رسیده است منافاتی با عصمت آنان ندارد.
گزارهٔ« ۵۱ » انکار تمایلات نفسانی
کمتر کسی است که بتواند تمایلات نفسانی خود را مهار کند. کسانی که داعیهٔ کمال دارند درگیر بسیاری از تمایلات نفسانی خود میباشند؛ هرچند راضی به افشای این امر نمیباشند و حتی حاضر نیستند خود نیز این امر را باور کنند. اینان کسانی هستند که تظاهر به کمالات دارند.
گزارهٔ« ۵۲ » اعتدال قوای نفس آدمی
«یا أَیهَا الَّذِینَ آَمَنُوا کونُوا قَوَّامِینَ لِلَّهِ»(۱).
نفس آدمی دارای چهار قوهٔ کلی است. این قوا زمینه و بستر اصلی پیدایش و رشد تمامی قوای موجود در نفس انسان را فراهم میآورد. این چهار نیرو عبارت است از نیروی تعقل (عاقله)، نیروی کردار (عامله)، نیروی غضب (سبعیه) و نیروی شهوت (بهیمیه). با قوهٔ عاقله، حکمت نظری رشد مییابد و در حکمت عملی مؤثر میگردد. قوهٔ عامله تابع اراده است. قوهٔ غضب که دارای نیروی محرکی است، چنانچه تابع عقل گردد، شجاعت به وجود میآید.
قوهٔ حیوانی نیز در صورتی که تابع عاقله گردد، عفت زنده میگردد. بعد از یافت حکمت با نیروی عامله و شجاعت با محرکهٔ عفت یا بهیمیت، عدالت در آدمی پیدا میگردد. عدالت، حکومتی اعتدالی را در جان آدمی
۱ـ مائده / ۸٫
(۳۵)
ایجاد میکند. در مذهب شیعه نسبت به افراد در حیثیتهای فردی و اجتماعی از امامت و رهبری گرفته تا جمعه، جماعت، طلاق و شهادت مورد اهمیت فراوان قرار گرفته است.
اعتدال این قوا میتواند حاکمیت حق و عدالت را در جان فرد و جامعه رشد دهد. چنانچه چنین اعتدالی در نفس و جان فرد ایجاد نشود حکومت و اقتدار عادلانه در جامعه نیز ایجاد نمیشود.
گزارهٔ« ۵۳ » خوراک و توان اراده
هر غذا و خوراکی همانطور که بدن را قوی و فربه میسازد، فراوانی آن ارادهٔ آدمی را ضعیف و ناتوان میگرداند.
گزارهٔ« ۵۴ » ضعف نفس
ضعفنفس،انسانرابهتباهیمیکشاند.حتیایمانباضعفنفس چندانارزشینداردوهرلحظهدرخطر و کمین حملهٔ هوسهاست.
گزارهٔ« ۵۵ » توان پیمایش زمین و بر شدن به آسمان
زمین خاکی و کرهٔ ارض را با شیوههای گوناگون میتوان پیمود. گاه میشود با مادهٔ دنیوی و با امکانات مادی و وسایلی که با تنظیم مادهٔ دنیا به حرکت در میآیند، این کره را طی کرد. به عنوان مثال میتوان پولی به رانندهای داد تا با وسیلهٔ نقلیهٔ خود، آدمی را در زمین سیر دهد. گاه پیمایش زمین بدون مادهٔ دنیایی است؛ بلکه میتوان این کار را با حب و بغض محقق ساخت. برای نمونه، گاه محبت شخصی در دل انسان اوج میگیرد و آنگاه که قصد سفر میکند، هر کس وسیلهٔ خود را در اختیار او قرار میدهد. این سیر، سیری حبی است. میتوان با حب و بغض نیز ایجاد حرکت کرد و به آن دامن زد.
گاهی پیمایش زمین با خود زمین است. وقتی حقیقت و درون اشیا را دانستیم، اشیا در اختیار ما قرار میگیرد. پیمایش زمین؛ یعنی حرکت زمین و این امر تنها با شناخت قلب تپندهٔ زمین میسر است. شناخت قلب تپندهٔ زمین که به اصطلاح «طی الارض» را محقق مینماید فراهم نمیگردد مگر با اذن دخول. با هر دخولی شدت و سختی همراه است که باید آن را تحمل کرد. شدتی که مرگ عالم پیشین را در پی دارد. اگر انسان به چنین مرحلهای رسید، معانی آیاتی که از آخرت سخن میگوید را بهخوبی درک میکند.
باید دانست پیمایش زمینی با بر شدن به آسمان و صعود سماوی متفاوت است. متأسفانه، عدهای برای
(۳۶)
«طی الارض» عالمی چنان به او اهتمام میورزند که گاه انسان از زیادی سخن آنان اذیت میشود و حال آنکه قرآن کریم میفرماید: «وَکذَلِک نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکوتَ السَّمَاوَاتِ وَالاْءَرْضِ»(۱). نسبت به پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نیز میفرماید: «سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَی بِعَبْدِهِ لَیلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَی الْمَسْجِدِ الاْءَقْصَی الَّذِی بَارَکنَا حَوْلَهُ لِنُرِیهُ مِنْ آَیاتِنَا إِنَّه هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ»(۲).
پیمایش زمین مانند پرواز پرندگانی است که صعود ندارند، بلکه در عرض زمین به حرکت در میآیند؛ ولی صعود کنندگان از زمین، مانند موشکهای زمین به هواست که مستقیم به بالا میرود. این عده بهقدری قوّت و قدرت دارند که ذهن، بیان و قلم ما از درک و نوشتن آن عاجز است. دید این گروه همانند دید ماهوارههاست که همه جا زیر نظر آنهاست و از جهت إعمال قدرت نیز اینگونهاند که بر سراسر جهان قدرت إعمال و توان برنامهدهی دارند.
گزارهٔ« ۵۶ » نفس عقلی و قلبی و عقل و قلب نفسی
شیطان با نفس است که فرمان میراند. آنکه نفس خود را به زیر حکومت عقل میآورد، شیطانِ خود را عقلانی میسازد و شیطان را زیر پرچم خود نوازش میکند. همچنین نفس، عقل و دل میتواند از شیطان فرمان گیرد. کسی که نفس، دل و عقل را مقهور شیطان نموده است، با هر سه در خدمت شیطان قرار میگیرد و برای خود و دیگران با هر سه است که مشکل میآفریند. مشکلات وی نه تنها در دنیا بلکه در آخرت نیز همواره موجود است. او حتی اگر به بهشت رود و به لقاء اللّه نیز برسد مشکلات نفسی، عقلی و قلبی او را رها نمیسازد. کسی میتواند از این مشکلات چارهجویی کند که نفس، عقل و قلب خود را تحت فرمان حضرت حق تعالی، آموزههای قرآن کریم و رهنمودهای حضرات معصومین علیهمالسلام در آورد. چنین کسی مصداق: «یخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّورِ»(۳) میشود و از ظلمت رهایی مییابد و آنگاه است که نفس، عقل و دل وی نورانی میشود و هر سه با هم کار میکند و هر گاه به یکدیگر برخورد کنند و با هم جمع شوند، نورانیت آدمی فزونی مییابد.
انسان در امور نفسانی میتواند چنان رشدی داشته باشد که برای درمان وسواس ـ که امری شیطانی است ـ از نفس استمداد جوید و با چاقوی نفس، حاکمیت نفس وسوسه کنندهٔ شیطانی را به دست گیرد و آن را وسوسه کند و نفس را آرام آرام و رفته رفته عقلی و سپس قلبی نماید.
در مسایل قلبی نیز میتوان به رشدی رسید که حب، بغض، حسن، قبح و دیگر مسایل قلبی را نه تنها بهخوبی درک نمود؛ بلکه قلب ضعیف را با مسایل قلبی درمان کرد یا برای بیماریهای قلبی و باطنی از هر کدام از امور نفسی و عقلی تا مسایل حبی و ربوبی که نیاز بود و به هر مقدار که لازم بود استفاده نمود.
۱٫ انعام / ۷۵٫
۲٫ اسراء / ۱٫
۳٫ بقره / ۲۵۷٫
(۳۷)
گزارهٔ« ۵۷ » لودهٔ هر جایی
أنا الحقّ، أنت الحقّ، هو الحقّ، نفس حق، عقل حق، روح حق، قلب و دل و زبان حق، حق حق، ناحق حق، همه حق و همه حق و همه حق، هر آنچه هست و نیست حق.
انسان و هر چیزی که در کارگاه هستی است، همه از هر سو در محاصرهٔ حق تعالی است. انسان هستیبین، هرجا مینگرد حق میبیند، حق میشنود، حق میخورد، حق لمس میکند و این غافلان هستند که حق و باطل، خوب و بد، حسن و قبح و خیر و شر را مختلف مییابند. هر آنچه در هستی است از حق است و حق است.
گزارهٔ« ۵۸ » از پاکی نفوس تا زایش عشق
در قرآن کریم از نفس انسانی بسیار سخن گفته شده است. برای نمونه، قرآن کریم میفرماید:
«إِنَّ اللّهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ»(۱).
و نیز میفرماید:
«وَإِذْ قَالَ مُوسَی لِقَوْمِهِ یا قَوْمِ إِنَّکمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَکمْ بِاتِّخَاذِکمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلَی بَارِئِکمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَکمْ ذَلِکمْ خَیرٌ لَکمْ عِنْدَ بَارِئِکمْ فَتَابَ عَلَیکمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ»(۲).
«نفس» از موضوعات مشکل قرآن کریم است که بررسی آیات و درک صحیح و درست از آن دقتی مضاعف و داشتن ملکهای قدسی را میطلبد.
هر آنچه خواستهٔ دل انسانی است همان «نفس» است. نفس کسی مرده است که از دل بخواهیهای خود دست بردارد. برخی تمامی وجودشان نفس است؛ از این رو در درگیری با نفس، این همهٔ وجود آنان است که میسوزد. میتوان علت آتش افروزیهای صدام و تحمیل هشت سال جنگ به ایران و کشته شدن انسانهای بیگناه فراوان در این مدت را نابودی نفس دانست. البته، کسانی همهٔ هستی خود را در طبق اخلاص گذاشتند، جنگیدند و شهید شدند؛ ولی پشت صحنه شاید بهگونهای دیگر باشد. بعضی که شهید شدند، شاید در اجداد خود کسانی را داشتند که آلوده بودند یا خود آنها زندگی را دوست داشتند. این امور از نفسانیات است و باید پاک میشد تا عشق در وجود و باطن آنان ظاهر گردد و نیز خداوند پس از ظهور عشق و تلالؤ آن، آنان را بپذیرد. به همین جهت است که در سرزمینی که نور ولایت بر آن جاری است چنانچه جور و فساد فراوان شود، پس از چند دهه جنگی در میگیرد و عدهای کشته میشوند تا پاک بودن زمین به قوّت خود باقی باشد. چنین تلفاتی به تمامی تلف و هلاکت نفس است که به شیطان باز
۱٫ توبه / ۱۱۱٫
۲٫ بقره / ۵۴٫
(۳۸)
میگردد، ولی روح و عقل شهیدان راه فضیلت و ولایت به حق است که برگشت دارد.
برای نمونه، زمینهای شورهزار تنها شوره میزاید، به همین منوال است فرزندان این زمین که باید به جایگاه شورهای خود باز گردند و اگر به سرزمینی شیرین قدم گذارند گیج میشوند. همچنین چنانچه عدهای که شیرین هستند و از زمینی شیرین برخاستهاند در صورتی که به شورهزار برده شوند گیج میشوند. البته، گذر زمان میتواند آنها را شور کند؛ چرا که زمان و مکان در انسان و نطفهٔ او بسیار مؤثر است.
رهایی از نفسانیت به آن است که خداوند داشتههای آدمی را که آن را دوست میدارد از او میگیرد. برخی گناه و فساد را دوست دارند و عدهای مجسمهای در دلشان جای میگیرد و گوسالهٔ سامری در دلهای آنان قرار میگیرد، عدهای نیز گریه و عزاداری را در دل جای میدهند که همهٔ این امور از نفسانیات است. این گروهها باید خود را از این محبتها دور سازند تا عقلانی شوند و بعد از آنکه عاقل شدند، عشق و محبتی الهی به خود گیرند و حتی خوردن، آشامیدن و حرکت خود را با حق تنظیم کنند.
گزارهٔ« ۵۹ » نفس مقتدر و اندکی شواغل و بازدارندهها
نفس چنانچه به اقتدار و قوت رسد، شاغل، سرگرمی و بازدارندهای جدی برای خود نمیبیند و دیگر از کارهای خود باز نمیماند و هر کاری را بهسرعت سامان میبخشد و برای انجام یک کار، با کار دیگر درگیر نمیشود. کسانی میگویند ما خیلی کار داریم و سرمان شلوغ است که نفسی بسیار ضعیف دارند و به اصطلاح کمعرضه و واماندهاند وگرنه انسان قوی مظهر: «لا یشغله شأن عن شأن»(۱) میشود. کسی که میگوید من بسیار درس میخوانم یعنی نادانی من فراوان است و کسی که فراوان نماز میخواند، یعنی کسی که عقب مانده و در سلوک فردی مفلوک است. در صورتی که نفس صاحب قوت باشد کار وی کم میگردد. در روایت است: «من یمت یرنی»؛ هر که میمیرد مرا میبیند؛ یعنی نه تنها من او را میبینم، او نیز مرا میبیند و وقتی میمیرد جزم میشود. نفس ضعیف است که شواغل فراوانی دارد. نفسی که قوی باشد کمتر منفعل میشود و به کارهای فراوانی که به عنوان شواغل و بازدارندهها از آن یاد میگردد سرگرم نمیشود. قرآن کریم میفرماید: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاْءِنْسَ إِلاَّ لِیعْبُدُونِ»(۲)؛ این به آن معناست که نفس قوی تنها به عبادات میپردازد. این انسانهای ضعیف هستند که مشغول غیر عبادت میشوند؛ چرا که نفس ضعیف به هر چیزی دلبستگی پیدا میکند و هرچه را میبیند هوس میکند و از آن خوشامد دارد و آن را دوست دارد و در این صورت است که مطلوبهای نفس ضعیف و خواستههای او فراوان میشود و شواغل و بازدارندههای بسیاری مییابد. نفس قوی و توانمند چنین نیست و چیزی غیر حق تعالی را در دل نمیخواهد، نه عاشق چیزی میشود، نه چیزی را هوس
۱٫ مستدرک الوسائل، ج ۲، ص ۲۴۱٫
۲٫ ذاریات / ۵۶٫
(۳۹)
میکند، نه دنبال هر چیزی میرود و نه کار زیادی پیدا میکند. چنین نفسی به عبادت مشغول میشود؛ چرا که کار دیگری ندارد و نفس به چیز دیگری توجه پیدا نمیکند. نفس که قوی باشد هر چیزی نمیتواند او را راضی کند. نفس ناتوان و ضعیف است که به همه چیز راضی میشود. تلویزیون در صورتی میتواند برنامههایی سرد و بیمزه داشته باشد که مخاطبان آن صاحب نفس ضعیف، سست و موهنی باشند که از چنین برنامههایی خوشامد دارند، برنامههایی که فرد عاقل از نگاه به آن خجالت میکشد. نفس ضعیف است که به هر چیزی توجه پیدا میکند و زود راضی میشود. نفس قوی به هر کاری رضایت نمیدهد و بسیاری از کارها را رها میکند و به صورت قهری تنها قوتهایی عقلی برای آن میماند. نفس قوی با ضعیف شدن حس ظاهر و خیال، میتواند خود را بالا کشد و از غیب و باطن عالم خبر گیرد و به رؤیت و مشاهدهٔ غیب رسد و آن را در خیال ترسیم دهد و حکایت از غیب داشته باشد. نفسی که از هر چیزی خوشامد دارد به کودکی میماند که از هر چیز قشنگی خوشش میآید و هرچه میبیند میخورد و به آن گاز میزند. بچههایی که دارای روح قوی و نفس محکمی باشند و درک و شعور بالاتری دارند از پستانکهای پلاستیکی نمیخورند و آن را از دهان میاندازند.
انسان ضعیف است که برای دیگران وقت و فرصتی ندارد. نفس قوی در مقامی است که بر حضور و بینایی آن شهادت داده میشود: «أشهد أنّک تسمع کلامی وتشهد مقامی»(۱). او میتواند همه را از دوست و دشمن و دور و نزدیک دریابد. در زیارت، ما هرچه به ضریح نزدیکتر باشیم توجه بیشتری پیدا میکنیم، از این رو برای به دست آوردن توجه باید به حرم وارد شویم وگرنه دوری و نزدیکی برای اولیای معصومین علیهمالسلام تفاوتی ندارد. دستوراتی که میگوید برای خواندن زیارت به پشت بام روید یا زیر آسمان زیارت بخوانید برای حصول توجه در زایر است وگرنه برای حق تعالی یا اولیای معصومین علیهمالسلام دوری و نزدیکی معنا ندارد. به قول معروف «در یمنی پیش منی»، تو پیش منی ولی من پیش تو نیستم، من اگر بخواهم پیش تو باشم باید از یمن به مدینه بیایم.
خداوند به انسان عنایت کند نسبت به امور نفسانی توجه کند تا عمر خود را با شغلهایی ناکارآمد و بیارزش و به بازی تلف نکند و شواغل را تنها به قدر ضرورت مشغول شود و از معرفت و عبادت که برای آن آفریده شده است باز نماند.
گزارهٔ« ۶۰ » سه موتور حرکتی انسان
در بحثهای معنوی و سلوک معرفتی گفته میشود انسان باید دل خود را بارها آزمایش کند تا سالک دریابد از دل وی چه چیزی بیرون میآید. آیا دل میتواند از خود تولید علم داشته باشد یا تنها آنچه را به عنوان درس و سواد به آن دادهاند میتوان از آن بیرون کشید و چیز دیگری در چنتهٔ دل نیست؟ آیا دل همچون چشمه میجوشد یا تنها آبی را
۱٫ محمد بن مشهدی، المزار، ص ۲۱۱٫
(۴۰)
که خورده است پس میدهد؟ دلی که تنها آبهای این و آن را میگیرد و همان را پس میدهد ظرفیتی به اندازهٔ یک سطل یا بشکه دارد و دل نیست. برای نمونه ممکن است کسی دو رکعت نماز بخواند یا زیارت یکی از اولیا رود و چیزی تازه بر ذهن و دل او مینشیند، چنین کسی صاحب دل است. دل و اندیشه را باید آزمایش نمود تا برد اندیشه و دل و واردات قلبی را به دست آورد. روی دل باید کار کرد. در بحثهای معرفتی، توجه به بسیاری از مشکلات و راه حل آن را میتوان از دل خود استخراج کرد و از خود دفاع نمود.
این کار نیازمند توجه و استارت است و کردار عبادی برای تحقق این مهم طراحی شده است. جناب ابن سینا که طبیب و روانشناس حاذقی بوده است معروف است به گاه برخورد با مشکلات علمی دور کعت نماز میگزارده است. نماز و عبادت سبب میشود یک چاشنی به دل اضافه شود و آنگاه به صورت ناگهانی جایی از دل شکاف میخورد و با کثرت شکافها، شکن در شکن میشود. دل موجودی فعال است که قدرت مانور دارد و میتواند هر کاری را انجام دهد و حتی با چنین دلی میشود استخاره به دل گرفت. انسان در درک و فهم مطالب دارای سه برد کوتاه، متوسط و بلند است. برد بلند انسان دل است. انسان در این سه فاز میتواند حرکت کند و فرد کامل کسی است که این سه موتور حرکتی را داشته باشد و از آن بهره برد. موتور حرکتی نخست حیوانی و عقلی حسابگر است که وصف آنان که تنها آن را دارند: «وَأَکثَرُهُمْ لاَ یعْقِلُونَ»(۱) است. موتور دوم عقلانی است و در بسیاری از افراد روشن نمیشود. اما عقل اولیای خدا همان برد بلند و سوم است که دل آنان میباشد. دل برد بلند است و چیزهایی را میبیند که عقل به آن نمیرسد. انسان در این مرحله با چشم سر نگاه نمیکند و محاسبه نیز ندارد و تنها به آموزهها و رهنمودهای دل رجوع میکند.
این سه مدیریت میتواند در انسان حاکم باشد: مدیریت مزاجی و نفسی، مدیریت عقلانی و مدیریت دل و قلب. دل برد بلند است، برد متوسط از آن عقل است و برد کوتاه مربوط به نفس میباشد. نفس با دل بسیار تفاوت دارد. دل بعد از عقل است و نفس پیش از آن. اگر انسانی با هر سه موتور یاد شده حرکت میکند، به طور حتم ولی اللّه است. دل بسیاری از افراد نسبت به عالم کار نمیکند. آنان به دیگر افراد انسانی عاطفهای ندارند، اما به فرزند خود که میرسند، عاطفهٔ آنان فعال میشود. گرگ و حیوانات درندهٔ دیگر نیز همین طورند. از دل نباید غفلت نمود که حقیقت انسان دل است. اگر انسان آثار و برکات نفس و عقل را دریابد، آنگاه میبیند که دل چه معرکهای دارد.
گزارهٔ« ۶۱ » شناخت انسان با عنایت خاص
انسان موجودی بسیار پیچیده است. با آنکه همه از انسانیت دم میزنند، کمتر کسی به مقامات عالی انسانی میرسد، مگر آنکه مورد الطاف خاص الهی و عنایات ویژهٔ حضرات معصومین علیهمالسلام قرار گیرد.
۱٫ مائده / ۱۰۳٫
(۴۱)
گزارهٔ« ۶۲ » لزوم بصیرت برای شناخت انسان
آدمی موجودی پیچیده است که به راحتی به دام اندیشه و فکر در نمیآید. برای شناخت افراد انسان باید بیشتر از بصیرت استفاده کرد تا علم و گمانه. باطن آدمی و باطن ظاهر وی و ظاهر باطن او با آنکه پیچیده است، چندان پیچیده نیست که نتوان به آن دست یافت و هر فردی چهرهٔ خود را دارد. پیچیدگی انسان بعد از این ظاهر و باطن ظاهر و ظاهر باطن اوست که چه زیبا و شگفتانگیز است و با بصیرت میتوان به حضور آن رفت.
گزارهٔ« ۶۳ » سخت بودن شناخت آدمیان
مشکل میشود هر یک از افراد انسان و مردم را شناخت. میتوان از انسان کلیاتی به دست آورد؛ ولی تطبیق آن بر هر یک از آدمیان چندان آسان و نیز درست نیست.
گزارهٔ« ۶۴ » مشکلات روزگار؛ محک شناخت آدمی
آنچه میتواند گوهر جان آدمی را بهخوبی به انسان بشناساند، حوادث و مشکلات مختلف روزگار است.
گزارهٔ« ۶۵ » پنهانکاری
انسان موجودی پنهانکار است. پنهانکاریهای آدمی فراوان و بیشمار است. پنهانکاری او نیز دو سبب عمده دارد: یکی شیطنت و دیگری عقل. شیطنت تحقق کژیها را در پی دارد و آن را با مخفیسازی فراهم میکند. عقل نیز کمال آدمی را با پنهانکاری از گزند دیگران محفوظ میدارد.
گزارهٔ« ۶۶ » سنتگرایی
انسان موجودی سنتی است. اگر فردی ظهور و منشی غیر از این داشته باشد یا مشکل ذهنی دارد یا ناپخته و خام است یا ذهنی قویتر از ذهن عادی دارد.
(۴۲)
گزارهٔ« ۶۷ » نیستی انگاری
آدمی در هستی خود چنان غرق است که کمتر آن را مییابد و نمیداند چه دارد. او هستی خود را با خیال عدم و نیستیانگاری در ذایقهٔ خود بدمزه میکند. اگر آدمی با هستی خود سرگرم باشد، هرگز نیستی امری و چیزی به او آسیب وارد نمیکند.
گزارهٔ« ۶۸ » کثرت تفاوت انسانها
در میان افراد انسان، تفاوتهای فراوانی وجود دارد. گاهی تفاوتها بسیار زیاد و فراوان است. باید توجه داشت به دست آوردن تفاوتها دقت مضاعفی را میطلبد و ادراک این امر چندان آسان نیست.
گزارهٔ« ۶۹ » سایهٔ غریب غم
آدمی دمی است. دم او نیز بدون غم نیست. غم و حزن در ناسوت بشر به طور پراکنده وجود دارد و گریزی از آن نیست.
گزارهٔ« ۷۰ » چالاکی اندیشه و سرعت عمل
کند نبودن و داشتن تیزی و تندی در انجام امور و چالاکی در مسایل فکری و عملی نشانهٔ سلامت آدمی و بستر موفقیت اوست.
گزارهٔ« ۷۱ » تقبیح مادهگرایی در کلام امیرمؤمنان علیهالسلام
حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام نسبت به معرفی جهت مادی انسان و در تقبیح مادهگرایی صرف بیانی روشن و گویا دارند. آن حضرت علیهالسلام در فرازهایی که در نهج البلاغه است میفرمایند:
«ما لابن آدم والفخر، أوّله نطفة، وآخره جیفة، وما بینهما حامل عذرة. ضع فخرک، واحطط کبرک، واذکر قبرک»(۱).
۱٫ نهج البلاغه، ج ۴، ص ۱۰۴٫
(۴۳)
«من کانت همته ما یدخل فی بطنه کانت قیمته ما یخرج من بطنه»(۱).
«مسکینٌ ابن آدم، مکتومُ الأجل، مکنون العِلَل، محفوظ العمل، تؤلمه البقة، و تقتله الشرقة، وتنتنه العرقة» (۲).
حضرت علیهالسلام در بیان نخست میفرماید: آدمی را چه به فخر که آغازش نطفه و منی است و پایان وی مردار و مادهٔ متعفن و امروز او نیز حامل نجاست و کثافت است و همیشه چند پیمانه پلیدی را به سیر و گشت میگرداند.
حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام در فراز بعد میفرماید: کسی که همت وی چیزی است که در شکم خود جای میدهد، ارزش وی به مقدار چیزی است که از گلوگاه زیرین او خارج میگردد.
این سخن به دست میدهد که آدمی بدون توجه به معنویات و امور روحی و روانی چیزی جز زیانباری، پستی و کوچکی نیست. فرازهای دیگری نیز در این رابطه وجود دارد که درصدد بیان آن نیستیم؛ ولی چیزی که مهم است این است که آن حضرت، حقیقت آدمی را چیزی برتر از ماده میدانند و ماده و دنیای ناسوت، تنها ترکیب بیان، ظهور و حقایق پنهان آدمی میباشد.
گزارهٔ« ۷۲ » احتیاطگرایی و محافظهکاری آدمی
آدمی با آنکه موجودی احتیاط کار است، گاه احتیاط کاریهای او سبب گرفتاری وی میشود؛ هرچند باید گفت در هر صورت نباید احتیاط لازم را از دست داد.
گزارهٔ« ۷۳ » از خطاکاری تا عصمت آدمی
خطاکاری از حریم انسان حیوانی نمیتواند دور باشد. خطاکاری از ویژگیهای انسان نیست تا هرگز از او قابل دوری نباشد بلکه از ضعف یا از اوصاف حیوانی است و هر کس هر اندازه خود را از این اوصاف دور دارد و در تثبیت صفات انسانی بکوشد، در دوری از خطا موفقتر است.
خطا از ضعف و اوصاف حیوانی است و ممکن است انسان به جایی رسد که هیچ گونه خطایی نداشته باشد. هنگامی که الطاف خاص الهی شامل کسی میگردد، زمینهٔ کمال در او پیدا میشود و تمامی قوای علمی و عملی در او متعادل میگردد و به وصف عصمت دست مییابد. البته مصادیق آن را باید در کسانی محدود دانست که دلیلی محکم از جانب صاحب شریعت داشته باشند.
۱٫ غرر الحکم. حکمت ۸۸۳۰٫
۲٫ نهج البلاغه، ج ۴، ص ۹۸٫
(۴۴)
گزارهٔ« ۷۴ » تفالهٔ تحولگرایان
آدمی در ناسوت با دنیایی پر از تحول، حرکت، رشد، سرعت، کندی، قوت، ضعف، شکست، پیروزی، مرگ، حیات، سعادت، شقاوت، ظلم، ستم، درگیری، غارت، قتل، خودخواهی، حرمان و هزاران مفهوم و معانی دیگر رو بهرو است.
در این میان بسیاری از انسانها بیخیال، راکد، کند، سست، خمود، آرام و هیچ و پوچ زندگی میکنند و تمامی عمر دنیایی آنها منحصر در خور، خواب و شهوت میشود و در تمامی عمر خود، تنها پابهپا میشوند.
بعضی دیگر از انسانها متحول، پرتلاش، سلحشور و متحرک هستند و با چالاکی جابهجا میشوند. آنان هزاران بار در طول عمر خود، مزهٔ رنگ و روی تحول، جابهجا شدن و اوج و پستیهای بسیار را در خود میچشند، پیروز میشوند، شکست میخورند، پای مرگ میروند و نجات مییابند و خلاصه جابهجا میشوند و تنها پابهپا نمیشوند. وجود آنان تنها منحصر به خور، خواب و شهوت نیست و منشأ آثار خوب و بد بسیاری میگردند.
گروه نخست، تنها پیاده نظام و سیاهی لشکر انسانها، بلکه کمتر از آن هستند. باید گفت آنان تفالهٔ افراد آدمی میباشند که مصرفگر بخشی از مواد مادی و اشغالگر گوشهای از دنیا هستند، در حالی که گروه دوم منشأ تحرک و سبب فرمبندی و ترسیم چهرهٔ دنیای آدمی در زمان خود میگردند.
خوشا به سعادت سعادتمندان که همان گروه دوم باشند. آنان افزون بر آنکه جابهجا میشوند، رستگار میگردند. اما بدا به حال زیان کاران برجسته که سبب زیان باری اهل دنیا میگردند. اینکه گروه نخست که تفالهٔ دنیا هستند در آخرت چه میشوند، خدای تعالی داند. هرچه شوند مهم نیست؛ هرچند ممکن است گروهی از آنها به طور محدود رستگار شوند.
گزارهٔ« ۷۵ » سه مؤلّفهٔ پیروزی
انسان در مسیر زندگی، تصحیح کارها و مجاری امور فردی و عمومی خود بیشتر مشکل ضعف اراده دارد. مشکل ضعف اراده است که شکست آدمی را در پی دارد.
ضعف اراده، بیتابی نمودن و صبوری نداشتن باعث میشود کمترین موفقیتی نصیب افراد شود. ارتکاب معاصی، گسیختگی ذهنی و هزاران بیماری روحی و نفسی بر اثر ضعف اراده است. باید دید چه اموری سبب ضعف اراده میباشد و چه اموری سبب قوت آن میگردد از خوراک و نوع خوراک گرفته تا صوت و صدا که هر کدام میتواند در این امر مؤثر باشد.
افرادی که عنان نفس را رها میکنند و سلوک و ریاضت ندارند هرگز نمیتوانند فرد موفقی باشند؛ هرچند سلوک و
(۴۵)
ریاضت، مشکلات خود را دارد و بهراحتی نمیتوان بر آن دل بست. بر این اساس، برای موفقیت باید سه امر را در نظر داشت: یکی آنکه صبوری پیشه نمود، دو دیگر ریاضت و ورزش نفس داشت و کلنجار و مبارزه با نفس را از نظر دور نداشت و سهدیگر آنکه تمامی این کارها را با طرحی درست و کلی و نیز به صورت موردی پیگیری نمود و نباید خودرو و بدون برنامه دست به کاری زد.
گزارهٔ« ۷۶ » چهار گزینهٔ اساسی آدمی
در تحقق تمامی ظهور و بروزها و کوششها و کاوشهای آدمی و خصوصیات بیپایان و گوناگون انسان، چهار امر کلی و اساسی بر معنا و حقیقت آدمی بسیار مؤثر است و او را معنا میبخشد و چیستی او را نشان میدهد، به طوری که دیگر اوصاف و امور، در پرتو این چهار امر خودنمایی میکند. این چهار امر عبارت است از: دل، عشق، دین و استقامت. این چهار امر است که آدمی را معرفی مینماید و آدم را آدم میکند و تمام زوایای زندگی او را باز و بسته میسازد.
استقامت انسان، در معرفت کامل نسبت به حق تعالی و شهود تام آن حضرت ظاهر میشود و شایستگی عمل، خود ظهوری از این امر است. رؤیت حق تعالی در تمامی شؤون هستی، استقامت فکری یک انسان میباشد و این رؤیت مستلزم شناخت تمامی شؤون مثبت و منفی فرد است. با همین استقامت است که شناخت بدیها و گناهان میسر میگردد و انسان قدرت بر ترک همهٔ بدیها و جلب و جذب تمام خوبیها را مییابد. دل، عشق، دین و استقامت در تمامی هستی حاکم است و انسان نیز خود «کامل تنزیلی» آن میباشد و زن و مرد باید شخصیت خود را با آن هماهنگ سازند و کیفیت آدمی در همین هماهنگی میباشد و این هماهنگی همان برش آدمی است که ظاهر میگردد.
تجزیه، تخریب، انحراف و هرگونه افراط و تفریطی در این چهار امر موجب عقبافتادگی و یا سقوط فردی میگردد. بالا بودن این چهار امر در افراد عادی کمتر به چشم میخورد و کمتر کسی است که حدود اعلای این امور را داشته باشد؛ هرچند شدت و ضعف در هر یک از این امور ممکن است، با آنکه ترتیب نیز به نوعی وجود دارد. بیدل وجود ندارد اگرچه بد دل یا دل مردهٔ عرفی فراوان داریم. اینگونه افراد عشق گویایی ندارند و سرخوردگی را در خود رشد میدهند. استقامت نیز بر این دو امر متفرع است و دین به طور فطری و باطنی آن از اینگونه امور جدا نیست؛ هرچند ممکن است به طور صوری و شرعی، در بسیاری از افراد نبوده و چندان نیز از امور دیگر خالی نباشد.
(۴۶)
گزارهٔ« ۷۷ » کمیابی انسان شایسته
کمتر انسانی را میتوان یافت که شایسته و خوب باشد. بسیاری از افراد به ظاهر خوب و نیککردار، بدیهای پنهان دارند و به اعتبار پنهان بودن بدیهای آنان است که بهخوبی و پاکی اشتهار مییابند وگرنه چنانچه محک تجربه به میان آید و مشکلی دامنگیر آنان شود و هنگامی که به آنان نزدیک شویم یا پیرایه، ظاهر و ظاهرسازی برداشته شود، معلوم میگردد که هر کس کیست و چیست و چه جوهری دارد.
البته، افراد شایسته و خوب هرچند اندک میباشند، نایاب نیستند. برای آسایش، تصحیح روابط و برقراری انضباط عمومی بهتر است آدمی به هر کس نزدیک نشود و البته به طور اساسی خیلی به افراد نزدیک نشود و شکافی برای پنهانی و ترمیم ظاهر باقی گزارد.
تنها اولیای الهی و بندگان شایستهٔ خدای تعالی هستند که قرب آنان قرب حق تعالی میآورد و نزدیکی با آنان مشکل نمیباشد؛ هرچند برای شناخت چنین افرادی ارزیابی دقیقی در اختیار همهٔ مردم نیست؛ بهخصوص در زمان ما و در دورهٔ آخرالزمان که گرگان بهظاهر صلاح فراوان هستند و لحظهای از گلهٔ مردمی غافل نمیباشند.
گزارهٔ« ۷۸ » تولد نفس
هر نفسی برای تولید مثل به مدت و زمان نیاز دارد. نفس آدمی در زمانی اندک، بلکه بدون مقیاس زمان و مکان میتواند متولد گردد و زایش داشته باشد؛ همانطور که تولید نفس نیز میتواند اینگونه باشد.
تکون و تولد نفس با انسان همزمان و همزاد است. طفولیت، نوجوانی و برومندی وی اینگونه است. این فرزندان نفسانی همزمان در عرض پدر عرض اندام میکنند و نقش خود را گویاتر از پدر و همزاد خود بازی میکنند.
گزارهٔ« ۷۹ » برتریطلبی و پذیرش شکست
دو اصل بسیار مهم است که همواره به صورت ثابت بر آدمی حاکم است. این دو اصل متناوب میباشد و یکی میآید و دیگری میرود. حرکت وجودی و ایجادی انسان و تمامی کمالات و کمبودهای او بر اساس این دو اصل است که مستقر میگردد. این دو اصل که به اعتباری ثابت و به اعتبار جابهجایی آن متغیر است هم میتواند انسان را به مقام وجوب و بقا برساند و هم میتواند او را در ظرف سقوط و پستی قرار دهد. تمامی اوجها و فراز و فرودهایی که انسان به خود میبیند و آن را تحمل میکند از ثمرات این دو اصل است.
این دو اصل را به طور خلاصه و فشرده میتوان اینگونه توضیح داد که انسان هر مقامی را به دست آورد و در هر مرتبهای که باشد همواره مقام برتر را طلب میکند، حال در هر زمینهای که باشد و در برابر به هر مرتبهٔ پایین و پایینتر
(۴۷)
که نزول کند پذیرای آن زبونی و شکست نیز میباشد و آن را تحمل میکند.
اگر هستی را در قبضهٔ قدرت آدمی قرار دهند، باز طالب مقام برتر است. او در هر مقام پایینتری که قرار گیرد خود را با همهٔ شرایط آن تطبیق میدهد. وی اقلیمی را برای خود کم میداند و از آن سو با گلیمی نیز کنار میآید. او هم میتواند با دریایی در ستیز واقع شود و هم میشود که از قطرهای مینالد، گاه دنیا برای وی دشتی است و گاه مشتی کاه. گاه فرمان روایی هستی را در شأن خود میداند و زمانی هم به گوشهای میخزد و آرام میگیرد. گاه در زندگی زرنگار ناز میکند و گاه با هیچ نیز کنار میآید.
درک موقعیتهای مختلف و شناخت واقعیتهای متعدد در او سبب نیاز میگردد، در مقابل، هر سختی و مشکلی را تحمل میکند و برای بقا و ثبات خود کوشش میکند و با هر شرایطی سازگاری دارد. گاه شاه میشود و گاه گدایی میکند، زمانی بر تخت مینشیند و زمانی منتظر جلاد و مرگ در گوشهٔ زندانی به سر میبرد.
انسانی که دنیا را برای خود کوچک میبیند، گاه میشود سالهای فراوانی از عمر خود را در گوشهٔ زندان کوچکتر از آن به سر میبرد و آخ هم نمیگوید. گاهی او را پشهای آزرده میکند، گاه خود را در میان دست و پای گلهای از گرگها، درندگان و انسانهای درندهتر از حیوان توانا مییابد.
آدمی آن گاه که در اوج عزت است به خود مینازد و زمانی نیز با صد خواری و زبونی کنار میآید و دم نمیزند، گاه از فقر ناله میکند و زمانی از زیادی مال فریاد دارد. این استعدادهای کشیدهٔ آدمی سبب بلندپروازیها و شکستهای او میگردد. هنگامی که دنیا به او روی میآورد ادعای خدایی میکند و گاهی که دنیا به او پشت میکند با گدایی میسازد.
انسان در جهت مادی، معنوی و در صفات کمال و نقص، استعداد عجیبی دارد. این است که میتواند خود را کنترل کند و به خود رنگ خدایی دهد و یا هر نوع بندگی و اسارت را به جان بخرد و پذیرای آن گردد. وی در کمال و معرفت میتواند چنان پیش رود و رشد کند که غیری در خود نبیند و در مراتب نقص نیز چنان پستی و فرومایگی را بر خود هموار سازد که گویی گوی سبقت از زشتی ربوده است.
این استعداد و خصوصیت است که آدمی را سرآمد موجودات میسازد و مسیر تمامی گذرگاههای سخت و راحت را بر او هموار کرده است.
شایسته است آدمی با تمام توان و هوشیاری کامل گام بردارد و هرگونه تزلزل و وحشت را از خود دور گرداند و از هیچ شکست و محرومیتی نهراسد و با کمال امید و همت به حیات ارادی و عشقی خود ادامه دهد و خود را تحت هیچ شرایطی درمانده نداند و از هیچ شکستی نگران نگردد.
انسان میباید تمامی خوبیها یا محرومیتهای روزگار را با شیرینی پذیرا باشد، به خود بیاید و خود را بهخوبی شناسایی کند و نقاط مثبت و منفی خود را با دقت بررسی نماید و توجه به حق تعالی را لحظهای از خود دور ندارد و به حق تعالی تکیه کند و هر نوع نارضایتی و پژمردگی را از خود دور سازد تا در پرتو آن استعدادهای تازهٔ خود را در هر
(۴۸)
زمینهای پاس دارد و نسبت به آن بیتوجه نباشد و نیز هر نوع شکست و محرومیتی را پیشبینی کند و از افتادن به دام آن با تمام توان جلوگیری نماید و در صورت وقوع با آن کنار آید و خود را با آن هماهنگ نماید تا بتواند چارهای مناسب برای برطرف کردن آن به دست آورد.
گزارهٔ« ۸۰ » تجربهپذیری، امید، توکل و پیشبینی شکست
انسان از نتیجه و فرجام بسیاری از کارها خبر ندارد و نمیشود از آغاز امور، تمامی پایانها را پیشبینی کرد.
درست است میشود علل و اسباب را دید، اما نمیشود بر تحقق تمامی علل و اسباب آگاه شد و همین امر سبب نداشتن قدرت پیشبینی دقیق میگردد.
در این میان، تجربهها بسیار ارزشمند است. البته استفاده از تجربهها برای دیگران هزینهبر نیست و برای خود فرد با هزینهٔ بخشی از وقت، عمر و سرمایه به دست آمده است؛ هرچند ممکن است برای خود فرد نیز در بسیاری از مواقع مورد استفاده قرار گیرد. دیگران کمتر از تجربههای افراد استفاده میکنند و این به سبب ملموس نبودن آن امور است و به همین سبب است که افراد درک عینی از وقایع پیدا نمیکنند و همین امر دلیل استفاده نبردن آنان است.
کسانی که تجربههایی گران را آزمودهاند، قوت و قدرت بیشتری در انجام کارها دارند و میتوانند برای دیگران بسیار سودمند باشند؛ هرچند کمتر از آن بهره برده میشود. کسی که تجربهای را به دست آورده، به همان مقدار وجود خود را از دست داده و توان و همت خود را در گرو آن نهاده است.
آدمی بسیاری از امور را هنگامی به طور ملموس مییابد که دیگر کمتر قابل استفاده است و تنها به حسرت و افسوس آن گرفتار میشود.
توکل و امید هرچند بهترین پشتوانهٔ آدمی در کشاکش امور است، هرگز نباید خود را در تحقق امیدها قاطع دید و هر نوع محرومیت، شکست و نارسایی را باید در خود پیشبینی کرد و همین زمینهٔ امید و آرزو را عاقلانه و معقول میگرداند و انسان را از خیالبافی، یأس و از خودراضی بودن دور میدارد.
کسی که تحمل شکست را ندارد هرگز نمیتواند فرد پیروزی باشد و نباید خود را انسان برجستهای بداند. آدمی نباید از پیشامدهای مختلف زندگی چندان نگران یا خوشحال شود؛ زیرا بسیار میشود که نتایجی که از این پیشامدها به دست میآید عکس خواستهٔ آدمی است و میتواند در ساخت آدمی نقش خوبی داشته باشد و چنانچه نقش مثبتی نداشته باشد مهم نیست؛ زیرا زندگی معانی مختلف خود را دارد.
(۴۹)
گزارهٔ« ۸۱ » اوج و حضیض آدمی
آدمی هم چنان اوج و بلندی دارد که به مقام «علّم الاسماء» مفتخر میشود و شاگردی حق تعالی مینماید و هم چنان در حضیض فرو میافتد که فریاد «اهبطوا» دریافت میکند.
گزارهٔ« ۸۲ » اصل اختلاف و اشتراک میان انسانها
تمامی پدیدهها با همهٔ اختلاف و امتیازاتی که کم و بیش بر هم دارند دارای مشترکاتی نیز میباشند. این اشتراک گاه در افراد و گاه در گروهها میباشد. انسانها نیز از این اصل به دور نیستند و هر یک ویژگیها و نیز مشترکاتی دارند. انسانها در اوصاف و صفات با هم تفاوتهای فراوانی دارند. ممکن است فردی صفتی داشته باشد و دیگری از آن بیبهره باشد و آن دیگری نیز وصفی داشته باشد که فرد دیگر از آن بهرهای ندارد.
گزارهٔ« ۸۳ » بشر سهلانگار و تابع
انسانها بیشتر به «تقلید»، «تبعیت» و «دنبالهروی» گرایش دارند تا به «استقلال». کمتر کسی است که خود بفهمد و با فهم خود زندگی کند. اگر کسی با فهم خود حرکت کند، مشکل است گمراه شود و چنانچه گمراه شود بهتر است سرگردان و دنبالهرو دیگران باشد، مگر آنکه بداند در پی حق و فهمی صائب و درست میرود که این خود فهم و درکی دیگر است.
به طور کلی افراد جامعه حل نشده میخورند و نمیدانند چه میخورند و اگر دانش صادق و درستی نیز باشد از آن استفاده و لذت چندانی نمیبرند و نتیجهٔ حل نشده خوردن، همین است. علت عمدهٔ شکستها، ناکامیها، عقبماندگیها و نابسامانیها در افراد، گروهها، اقوام و ملل به طور کلی همین امر است که افراد جامعه حل نشده میخورند و در پی هر کسی به راه میافتند و از هر کسی بدون دلیل حمایت میکنند. همواره چنین بوده است که افراد فراوانی حتی جان خود را بر سر این راه گذاشتهاند. در میان چنین افراد و جوامعی تنها گرفتار و دردمند واقعی کسی است که مسایل و موضوعات برای او حل شده است و قدرت عنوان و بیان آن را ندارد. آنان هستند که با آنکه گمنام هستند میمانند و این افراد سست و تابع جامعه هستند که رو به نابودی و فراموشی میبرند بدون آنکه راه به جایی برند.
افراد جامعه جزییات امور را درک میکنند اما در نتیجهگیری و اخذ کلیات بسیار اشتباه میکنند و خود آنان نیز فریب درک جزیی خود را میخورند، در حالی که درک جزیی سبب درک کلی در هر صورت نمیشود و حصول فهم
(۵۰)
کلی نیازمند تحقق شرایط و مقدماتی است. همین امر است که بعثت انبیا را برای بشر ضروری میسازد. پیامبران الهی علیهمالسلام با بصیرت و صداقتی که داشتند هرگز خطا و خودخواهی نداشته و عوامل و اسباب لازم درک کلی را فراهم میکردند و هر جا نیز کمبود و آسیبی بوده است از جانب آنان نبوده است.
گزارهٔ ( ۸۴ ) زندگی شیرین
زندگی با تمامی مشکلات، حوادث و تلخیهایی که دارد شیرین و دوست داشتنی است. کمتر کسی را میتوان سراغ داشت که حاضر باشد از اندکی و لحظهای از زندگی خود بگذرد جز اولیای الهی که دل در گرو حق تعالی بستهاند و بس.
گزارهٔ« ۸۵ » مواهب جانسوز
چنین نیست که هر کس هر چیزی را در دنیا بهراحتی به دست آورد و از مواهب آن بهرهمند گردد. بسیاری از مواهب مادی و معنوی آدمی را میسوزاند و نابود میکند تا خود را در دامن فردی قرار میدهد.
بسیار میشود افرادی خود را نابود میسازند و به خواستههای خود نمیرسند. البته این امر هنگامی روشن میشود که دیگر راه پس و پیش نمیماند و آدمی در پیچ و خم جریانی شکسته میشود.
گزارهٔ« ۸۶ » سخنگویی
ظاهر و باطن در تمامی موارد هماهنگی خاصی را داراست و میتوان از ظاهر به پنهان رسید، همانطور که پنهانها در ظاهر امور نقش آفرین است.
یکی از امور ظاهر که از باطن حکایت دارد زبان، سخن و ویژگیهای مرتبط با آن مانند پرگویی و کمگویی است. سخن رابطهٔ محکمی با باطن دارد. افرادی که پرگویی میکنند در اصل پرمدعا، کمتوان و بدون عمل هستند و باطن خوبی نیز ندارند.
پرگویی نفس عمل فرد است و نمیتوان توقع دیگری از آن فرد داشت؛ هرچند کمگویی دلیل پر عملی و خوش باطنی نیست. گاه میشود کمگویی از مرموز بودن طرف حکایت میکند؛ هرچند همین مرموز بودن، خود نفس عمل است و افراد پرگو همین صفت خوب یا بد را نیز ندارند.
البته باید دانست سخن گفتن پرگویی نیست، همانطور که بهجا سخن گفتن ـ هرچند فراوان باشد ـ پرگویی نیست. پرگویی؛ یعنی همیشه سخن گفتن. برای فرد پرگو تفاوتی نمیکند که سخن وی بهجا باشد یا خیر. تنها همت او پرگویی و سخن گفتن است؛ خواه بهجا باشد یا نباشد و لازم باشد یا نباشد و عملی را در پس سخن خود داشته باشد یا نه.
(۵۱)
از اینگونه افراد باید به اندازهٔ امکان پرهیز داشت و آنان را کمتر از اسرار خود آگاه ساخت که بدون خطر نمیباشند. نه به سخن آنان میشود اعتماد کرد و نه به تعهد اینها؛ هرچند باید ضرر و زیانهای احتمالی آنان را مورد مطالعه و توجه خاص خود قرار داد.
گزارهٔ« ۸۷ » پرگویان
دستهای اهل آخرت و گروهی اهل دنیا و بسیاری اهل خواب و خیال میباشند؛ اما گروهی نه اهل دنیا و نه اهل آخرتند و از هر دو تهی میباشند. اینان همان صاحبان حرفند و حرف.
گزارهٔ« ۸۸ » حق تعالی، جهان و انسان
آنچه در جهانبینی فلسفی موضوع این اندیشه قرار میگیرد شناخت هستی است که انسان نیز در پرتو آن شناخته میشود.
در این جهانبینی از هستی، خدا و انسان سخن گفته میشود و مثلثی توحیدی را با ضلعهای آفریدگار، آفرینش و آفریده شکل میدهد. انسان و جهان تجلی گویایی از ظهور فعلی و صفاتی حق تعالی است.
عقاید و باورهای آدمیان در طول تاریخ، نسبت به این سه امر (خدای تعالی، انسان و جهان) بسیار گوناگونی و تنوع داشته و در موارد بسیاری به تناقض و تضاد میان مرامها و برداشتها رسیده است.
گزارهٔ« ۸۹ » کمال ضربهپذیری از حوادث
بشر در برابر حوادث ضربهپذیر است و این کمال انسان است.
گزارهٔ« ۹۰ » غفلت از داشتهها
هر دلی به کمبودها و ناداریهای خود میاندیشد و غافل از دارایی و هستی خود است.
گزارهٔ« ۹۱ » اعتماد بر داشتهها
اگر آدمی به جای چیزهایی که ندارد به آنچه که دارد بیندیشد و به آن متکی باشد، به قدر توان و قدرت و به طور معقول میتواند کمبودهای خود را برطرف نماید.
(۵۲)
گزارهٔ« ۹۲ » حسرت کمبودها
کسانی که دنیا را در افق کمبودها میبینند هرگز لذت کمال را در خود نمیچشند و برای همیشه در غم و اندوه و نقص به سر میبرند و در خواب نیز رؤیای نقص و کمبود میبینند.
گزارهٔ« ۹۳ » پایانناپذیری کمبودها
یکی بیمال است و دل به مال دیگران میبندد، آن دیگری فرزند ندارد و هستی خود را با فرزندی معامله میکند. دیگری مرده و کشتهٔ یک پسر است و از دختر سیر شده است. یکی فدای یک اولاد دختر میشود و برای تحصیل یک دختر، گاه خود را مبتلا به چند پسر میسازد. یکی علاقه به علم دارد و دیگری پست، عنوان و مقام را آرزو دارد. تمامی این افراد و گروهها گرچه دنبال رفع کمبودهای خود هستند، بر این منوال هیچگاه از آنها رفع کمبود نمیشود. خوب است برای رفع کمبود، دل در گرو هستی خود بست و بینقصی را دنبال نمود؛ زیرا تمامی این کمبودها زمینهای برای بروز کمبودهای دیگر است و هرگز کسی با کندن زیر پای خود نمیتواند زیر پای خود را پر نماید.
گزارهٔ« ۹۴ » غرق شدن در کمبودها
گاهی کمبودها چنان آدمی را مشغول داراییهای دیگران میسازد که گویی دیگر خودی برای فرد وجود ندارد.
گزارهٔ« ۹۵ » کمبودها؛ زمینهٔ کمال
بسیاری از کمبودها و ناداریها زمینهٔ کمال و آرامش است. عقل عادی آدمی این امر را بهخوبی در نمییابد.
گزارهٔ« ۹۶ » رفع تمامی احساس کمبودها
تمام کمبودها گذشته از آنکه در آدمی زمینهٔ کمال را میآموزد، حکایت از کمالی مطلق میکند و این نوع حکایت میتواند آدمی را بسازد و خود زمینهٔ رفع تمامی احساس آن کمبودها شود.
(۵۳)
گزارهٔ« ۹۷ » صیقل آدمی
پیچ و خم زندگی جوهرهٔ ذات آدمی را صیقل میدهد؛ اگرچه افراد سست عنصر در چنین مواقعی خرد میشوند و خود را از دست میدهند.
گزارهٔ« ۹۸ » امید و آرزوهای آدمی
گل آرزو هرچه بیشتر چیده شود، بیشتر بارور میشود و غنچه میدهد و هیچ گاه بدون غنچه نمیماند؛ بهگونهای که اگر از هر شاخهٔ آن گلی چیده شود، غنچهٔ دیگری جوانه میزند. هرگز دل آدمی از امید و آرزو خالی نمیگردد تا آنکه بمیرد.
کسانی که بیشتر از دنیا کام دل میگیرند بیشتر گرفتار حرص میگردند و کسانی که نمیدانند کام دل چیست و آرزو کدام است با چند و چونی که در تفاوتها دارند هرگز یافت نمیشوند. فردی دنیا را برای خود کم میداند و دیگری به نانی سیر است. یکی در غم نانی است و دیگری گرفتار جانی.
چه نیکوست آدمی خود را در برابر سیل آرزوها قرار ندهد و برای خود کناری را برگزیند و خود را درگیر این غول بی شاخ و دم نسازد و عمر خود را با چنین خیالات پوچی تلف نگرداند؛ چرا که آرزوهای دراز و غیر عملی در انسان ایجاد بریدگی میکند و آدمی را به کجروی وادار میسازد و زندگی را به پوچی سوق میدهد.
امید و آرزو اگرچه امری ضروری در دل و اندیشهٔ آدمی است و ممکن نیست فردی بدون امید و آرزو زندگی کند، نباید آدمی خود را در خیالات واهی و هزاران آرزوی پیچ در پیچ و دراز و دست نایافتنی گرفتار و اسیر سازد و چون عنکبوتی در زواید خود بتند و خود را با عمل خود نابود سازد.
امیدها و آرزوهای هر کس باید به فراخور موقعیت و هویت او باشد و در کیفیت و کمیت آرزوهای خود اراده و اختیار را حاکم گرداند، تلاش و کوشش را در تحقق آن دخالت دهد، همچنین از یأس و ناامیدی دوری گزیند، انگیزههای پنهانی خود را به طور غیر معقول سرکوب نکند و آن را بهگونهٔ معقول و دست یافتنی و مرحله به مرحله در آورد.
گزارهٔ« ۹۹ » عالمان کاغذباز
بعضی آببازی و بعضی خاکبازی میکنند و بعضی کاغذبازی. باید اولی را غواص و دومی را قبرکن نامید و سومی را جرأت گفتن ندارم.
(۵۴)
گزارهٔ« ۱۰۰ » بازیگردانی بازیگران
نراد با نرد بازی میکند و قمار باز با آلات قمار. بعضی نیز با کبوتر بازی میکنند. برخی عالمان با کتاب و کاغذ و بعضی با دنیا و بعضی با آخرت بازی میکنند. بعضی بازی نمیکنند؛ بلکه خود را بازی میدهند. بعضی نیز با آنها بازی میشود. اگرچه بازی بازی است، ماهیت هر یک از بازیهای گفته شده با دیگری متفاوت است.
گزارهٔ« ۱۰۱ » قوت اراده و تابعیت تمام از شریعت
مشکل هموارهٔ انسان این بوده است که دلش به تمامی در گرو واجب و حرام قرار نمیگیرد و به تمامی تابع شریعت نمیشود. این امر از ضعف اراده ناشی میشود و با رفع این ضعف، کمال آدمی به غایت خود میرسد.
گزارهٔ« ۱۰۲ » ضعف اراده
روزی حق خوردن و فرمان شیطان بردن عادت روزانه و همیشگی آدمی است. اگرچه اطاعت شیطان اگر به عنوان شیطان باشد، اطاعت خداست، اینگونه نیست و اطاعت نکردن آدمی تنها از بیارادگی است و این معصیت است.
گزارهٔ« ۱۰۳ » واقعبینی
آدمی هر طور که خود یا دیگران حتی خداوند را تصور کند، حق تعالی یا آن پدیده همانطور برای وی ظهور مییابد؛ اگرچه ممکن است موارد نقضی نیز داشته باشد.
خوشبینی بهتر از بدبینی نیست؛ اگرچه هر دو نامطلوب است، مهم این است که انسان واقعبین باشد و واقع را ببیند، البته اگر قدرت رؤیت واقع باشد.
گزارهٔ« ۱۰۴ » اصناف آدمی
تمامی اصناف آدمی را میتوان تحت چهار دسته جمع آورد و گفت: هرچه هست «قال» است و «قیل» و «حال» است و «حیل». «قال» از آن عالمان و صاحبان سخن و اهل بحث است. «قیل» مخصوص زنها و طایفهٔ نسوان است. «حال» سهم اهل خدا و اولیا و مردان حق است. «حیل» جمع حیله است که سهم اهل دنیا و حیلهگران روزگار میباشد.
(۵۵)
گزارهٔ« ۱۰۵ » فرصتطلبان
برخی امور دنیا و حتی آثار کردار را چنان کنار هم میگذارند تا عـروس خیـال را بهدرسـتی در حـجلهٔ زفـاف آلـوده کننـد.
گزارهٔ« ۱۰۶ » ریاستطلبان
کسانی که در زندگی به دنبال ریاست و آقایی و سلام و صلوات هستند تمامی از قماش آلودگان خیالند.
گزارهٔ« ۱۰۷ » مردگان شکم
بسیاری همیشه مردهٔ شکم و شهوتند و دستهای برای سلام و صلواتی غش میکنند و موجودی خود را در اختیار میگذارند.
گزارهٔ« ۱۰۸ » ارزش انسان
ارزش انسان به نبوغ اندیشه و قوت ارادهٔ وی بستگی دارد. این دو ملاک موقعیت کمالی او را ترسیم میسازد. کسی که درک و فهمی شکوفا ندارد یا فهم وی کج و ناسالم است و آنکه ضعف اراده دارد و در انجام هر تصمیم درستی عاجز میماند، فردی ناآگاه و ضعیف است.
پشتوانههای ادراکی هرچند برای قوت اراده کارساز است، آنچه مهم است نیروی اراده در هر انسان و توانایی اوست و اندیشههای بلند نیز بدون پشتوانهٔ عملی چندان نمیتواند بارور باشد.
ارادهٔ انسان و نیروی آن بهترین موقعیت انسانی را ایجاب میکند و فرد را در راستای کمال اوج میدهد و ارزشهای انسانی او را ظاهر میسازد.
گزارهٔ« ۱۰۹ » قوت اراده
قوت اراده نیروی ظریفی است که کمتر کسی میتواند حد عالی آن را داشته باشد. بسیاری از انسانها درگیر ضعف اراده هستند و بسیاری از مشکلات فردی و عمومی افراد و جوامع از ضعف اراده ناشی میشود و آنان را به تباهی و
(۵۶)
گمراهی میکشاند.
شایسته است هر فردی همانطور که در جهت فهم امور گام بر میدارد، در جهت قوت ارادهٔ خویش قدمی بردارد و خود را در برابر انگیزههای نفسانی تسلیم نبیند و فردی تصمیم گیرنده و فعال باشد.
ارادهٔ محکم میتواند فرد را به عالیترین مراحل و مراتب کمال نایل سازد و او را در قلههای بلند ارزشی قرار دهد.
اراده در کشاکش خواستههای نفسانی میتواند میدانی وسیع و بردی گسترده داشته باشد و در برابر هوسها و امیال نفسانی خودنمایی کند.
گزارهٔ« ۱۱۰ » نقش نیروی اراده در کنترل نفس
اگر کسی بتواند حواس ظاهری و خواهشهای نفسانی و انگیزههای روانی خود را با نیروی اراده کنترل کند و ناهماهنگیهای آن را برطرف سازد، میتواند به خود امیدوار باشد و به این صفت کمالی خود که زمینهٔ موجودیت بسیاری از کمالات است بهخوبی اعتماد نماید.
گاه میشود فردی در برابر هوس و میلی چنان ناتوان ظاهر میشود که دیگر در خود امید ارزشی را مشاهده نمیکند و خودباختهٔ انگیزه یا میلی میگردد و تمامی موجودی خود را به آسانی در اختیار دست، زبان، چشم و گوشش قرار میدهد و به طور ناخودآگاه از خود صرف نظر میکند و خویشتن خویش را فراموش میسازد.
همچنین گاه میشود فردی چنان نیرومند میگردد که حتی کوهی نمیتواند بار یک اراده و تصمیم او را بکشد و در چهرهٔ یک ارادهٔ او، قامت بلند انسانی مقتدر ظاهر میگردد.
البته، افراد در برابر هوسها و انگیزههای نفسانی مختلف و متفاوت میباشند و ممکن است فردی در جهاتی توانا و در جهاتی ضعیف باشد. برخی به طور کلی در برابر تمامی خواستههای نفسانی ضعیفند. افراد اندکی را میتوان یافت که از نیروی اراده در تمامی امور برخوردار باشند. اینگونه افراد گذشته از اندکی شماره، در امور مادی و معنوی متظاهر و کاسب کار و بازاری نیستند و بیشتر در عمل میکوشند تا حرف و سخن.
بسیاری ادعای چنین امری را دارند و در این کمال متظاهرند و ظاهر همین امر را سرمایهٔ خودنمایی و غیرفریبی و گاه خودفریبی قرار میدهند. اینگونه افراد را میتوان خودفروشانی دانست که برای جلب دیگران از هر نوع معاملهای استفاده میکنند و به هر نوع حیله و فریبی دست میزنند و بیشتر از همه، دین و اخلاق را وسیلهٔ وصول به مقصد شوم خود قرار میدهند و بیمحتوایی خود را با چنین رویکردی اثبات میکنند.
تمام موجودی اینگونه افراد در جهت فریب دیگران است. خودیت آنها از غیریت سرچشمه میگیرد و ارزشی نهانی ندارند و تنها بر ظاهر تکیه دارند و به ظاهر دل میبندند. دیدگاه آنان تا همان ظاهر بیش نیست. برای آنان
(۵۷)
رابطهای میان خود با خویشتن خویش جز وهم غیربینی و نفسپرستی در کار نیست و تنها بر این موجودی دل میبندند و به آن سرخوشند.
گزارهٔ« ۱۱۱ » جهات نیروی اراده
نیرو و ضعف اراده در جهات مختلفی ظاهر میگردد. گاه در برابر کردار شایسته و مثبت است و گاه در مقابل کردار ناپسند و زشت. گاهی نسبت به خود آدمی است و گاهی نسبت به دیگران و نیز نسبت به حق تعالی که هر یک بهنوعی با آدمی برخورد دارند و انسان به آنها دل میبندد یا از آنها دور میگردد.
انسان میتواند خود را در مقابل بایستهها، نبایستهها، خوبیها و زشتیها که برخی از آن گناه و معصیت است بیازماید و از توان ارادهٔ خود آگاه شود.
برخورد آدمی نسبت به خالق خود، عبودیت، عبادت و توجه به آفریدگار را میتوان ملاک گویایی برای نیرو و ضعف اراده دانست.
افراد قوی و توانمند در اطاعت و عبادت خالص، و در توجه، گذشت و ایثار نسبت به خلق همیشه پیروزند و به آسانی موفق میگردند و هوسهای نفسانی را کنترل میکنند و افراد ضعیف، همیشه خود را در گرداب معاصی و زشتیها گرفتار میبینند. آنان توان کنترل دست، زبان، چشم و گوش خود را ندارند و به آسانی گرفتار امیال نفسانی و هوسهای شیطانی میگردند و به طوری از خود ضعف نشان میدهند که گویی راه گریزی ندارند و خود را تسلیم معاصی و زشتیها مییابند. کار آنان به جایی میرسد که از چنین شکستها و ناتوانیهای خود لذت میبرند و گاه به آن مباهات میکنند و بر خود و حریم تمامی درستیها میتازند و خود را گرفتار حرمان ابدی میسازند.
خوب است آدمی به خود آید و به تدریج برای قوت ارادهٔ خود بکوشد و به جای شعار و حرف، راه عمل را پیش گیرد و بهراستی صاحب اراده و تصمیم باشد و از ارزش و لذت واقعی این امر برخوردار گردد.
گزارهٔ« ۱۱۲ » میتوان ارادهای محکم داشت
انسان باید با خود بکوشد و در درون خود در تکاپو باشد تا کجیهای عمقی و نارساییهای نفسانی خود را مهار کند و در راه امیال و خواستههای معقول و مثبت گام بردارد. آدمی باید از سستی و ظاهرسازی دوری کند و این مهم را به خود ببیند که میتواند صاحب ارادهٔ محکم و دارای نیروی کنترل قوای نفسانی خود باشد و خود را در بازی زندگی و سرنوشت خویش مسرور و موفق گرداند و ابد را بر هر حادث و حق تعالی را بر هر پدیده و مثبتها و زیباییها و درستها و هنجارها را بر هر منفی و زشت و ناسالم و ناموزون و ناهنجار ترجیح دهد.
در میان هر قوم و ملتی خصوصیات و صفات و سنتهایی اعم از خوب یا بد وجود دارد که آدمی باید خود را از
(۵۸)
سادگی و جهالت دور دارد و از خوبان آن مردم باشد.
گزارهٔ« ۱۱۳ » نظرگاه قرآن کریم به انسان
قرآن مجید در مواردی که انسان را درگیر ماده و ناسوت میبیند نه تنها او را خداجو معرفی نمینماید؛ بلکه در صورت اصالت داشتن جهتهای مادی وی، آن را زیانبار میداند. قرآن کریم انسان را چنین معرفی میفرماید:
«إِنَّ الاْءِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ»(۱).
«إِنَّ الاْءِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَکنُودٌ»(۲).
«کلاَّ إِنَّ الاْءِنْسَانَ لَیطْغَی»(۳).
موارد فراوانی در قرآن کریم وجود دارد که مذمت انسان را پی میگیرد؛ ولی قرآن کریم با توجه به مجموعهای از استعدادهای انسانی و فعلیتهای گوناگون او، انسان را مورد توجه مثبت قرار میدهد و میفرماید: «إِلاَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ»(۴).
گزارهٔ« ۱۱۴ » حیات گونهگون آدمیان
همانطور که قدرت و نیروی آدمیان شدت و ضعف دارد و همانگونه که مقدار انرژی و توان موجودات مختلف است، حیات افراد آدمی نیز گوناگون میباشد. حیات میتواند نوری باشد یا ناری، شور باشد یا شیرین یا تلخ و بی مزه. چنین نیست که حیات در تمامی افراد یکسان و صفات آنها مختلف باشد. همانطور که اوصاف، اخلاق، مزاج و حالات افراد متفاوت است، حیات آنان نیز دارای اختلاف است؛ بلکه حیات گوناگون است که صفات مختلف و مزاجهای گوناگون را به بار میآورد و در یک جمله باید گفت: همانطور که صفات و خلقیات افراد از حیات گوناگون است، حیات گوناگون نیز خود از مظاهر اسما و صفات الهی است و تمامی اسما و صفات الهی از جمال و کمال وجود هستند و هر یک دارای مظاهر متفاوتی میباشند. آن که مظهر «مضل» است با کسی که مظهر «لطیف» است متفاوت است و آن که مظهر «قهار» و «جبار» است با کسی که مظهر «ودود» و «رحیم» است تفاوت دارد. کسی که مظهر «لطیف» است با کسی که مظهر «عطوف»، «رفیق» و «شفیق» است متفاوت میباشد. این تفاوتها را میتوان کم و بیش شناسایی کرد و برخورد افراد، ظواهر آنها، شکل، هیأت و قیافهٔ آنان میتواند بیانگر بسیاری از خصوصیات باطن
۱٫ عصر / ۲٫
۲٫ عادیات / ۶٫
۳٫ علق / ۶٫
۴٫ عصر / ۳٫
(۵۹)
آنان باشد؛ زیرا همانطور که اسما و صفات حق تعالی حیات متفاوت را ایجاد میکند، حیات متفاوت نیز حالات و ظواهر مختلف را به بار میآورد و ظاهر هم خود عنوانی از باطن است. هر فرد عاقلی هنگامی که با کسی و چیزی رو بهرو میشود، باید ظواهر بسیاری از پنهانیهای آن فرد و چیز را شناسایی کند و خود را در برابر آن پنهانیها آماده سازد و چنین نیست که بشود گرگی در لباس میش و یا میشی در لباس گرگ جایگزین شود، مگر آنکه همهٔ اینگونه طالب و مطلوبها بصیرت و هوشیاری لازم را نداشته باشند که تمامی گمراهیها و زیانها پیآمد همین نادانیهاست.
گزارهٔ« ۱۱۵ » کثرت افراد معمولی آدمی
نظام آفرینش دارای همگونی مناسب و خاصی است و موجودات نظام آفرینش با آنکه دارای ویژگیهای خاصی هستند، دارای همگونی نیز میباشند. با این وجود، پدیدههایی که در دنیا میبینیم بر سه گونه تقسیم میشود: معمولی، خیلی خوب و بسیار بد.
گروه عمدهٔ پدیدهها و بهویژه انسانها را معمولیها و افراد عادی تشکیل میدهند و افرادی که بسیار خوب یا بسیار ناموزون باشند اندک هستند. به گلها، درختان، حیوانات، سنگها و دیگر موجودات و حتی انسانها که بنگرید، میبینید عمدهٔ آنها را افرادی معمولی تشکیل میدهد و گروه بسیار خوب و گروه نامناسبها اندک هستند. همهٔ گلها چون گل سرخ و تمامی شکوفهها چون نیلوفر باز نمیگردد.
همانطور که تمامی انسانها دارای فضایل و کمالات نیستند، بسیاری از آنها آدمکش و قاتل نیستند و به زندگی معمولی خود ادامه میدهند؛ نه چندان درد و غم کمال اندوزی را دارند و نه در توان خود میبینند جنایاتی در خور آدمکشی را به عهده گیرند. آدمی چهرهٔ تمامنمای تمامی موجودات محسوس است.
با دقت به چهرهٔ انسان، دیگر موجودات را نیز میتوان بهخوبی شناخت. نه تمامی انسانها زیبای زیبا هستند و نه همهٔ آنها زشت زشت. بسیاری از انسانها در سطح متوسطی از زیبایی هستند. در زور، قدرت، دقت، هوشیاری، علم، اطلاع و بصیرت نیز عدهٔ کمی از آنها در سطح عالی هستند؛ همانطور که کمی از آنها در سطح بسیار نازل قرار دارند و در جوانمردی، نامردی، خباثت و خوشطینتی و دیگر جهتهای حسن و قبح اینگونه میباشند.
میشود گفت: خوب هر چیز و هر کس کم است؛ همانطور که بد آن نیز اندک میباشد؛ ولی نوع معمولی آن فراوان است. آنچه سلسلهٔ نوع پدیدهها را اداره میکند قشر معمولی آن نوع میباشد و افراد شاخص، رشد و حرکت آن نوع را به عهده میگیرند و بدهای شاخص زوایدی از تمامی این امور است که هر یک، جا و سطح مناسب خود را دارد.
(۶۰)
گزارهٔ« ۱۱۶ » زیبایی و زشتی منحصر به فرد
پدیدههای عالم هرچند همگی آفریدههای الهی هستند و زشتی در میان آنها وجود ندارد، برخی زیباتر هستند. در تمامی این پدیدهها زشت نسبی و زیبا و موارد نیکو و خوبی وجود دارد که منحصر به فرد است و همین امر تمامی موجودات را ممتاز میسازد.
گزارهٔ« ۱۱۷ » هادیان آدمی
آیا انسان برای هدایت به خیر و صواب نیازمند به هادی و راهنماست یا بدون واسطهٔ راهنمایی میشود به هدایت دست یافت و رستگار شد؟ در پاسخ به این پرسش میتوان گفت: نگاه به هر چیزی به دو صورت میشود: یکی نگاهی آلی و «ما به ینظر» است و دیگری نگاهی اصالی و «ما فیه ینظر» است.
گاه نظر و توجه به چیزی مقدمه برای امر دیگری است و گاهی هدف، توجه به همان چیز میباشد؛ مانند اینکه گاهی در آینه نظر میشود که به سبب آن صورت خویش را بتوان دید که این نظر، نظر آلی و «ما به ینظر» است که میخواهیم به سبب نگاه کردن به آینه خود را نظاره کنیم. گاهی نیز به آیینه نظر میشود برای آنکه آن را خریداری نماییم. در این حال میخواهیم ببینیم آینه چگونه است و چه جنسی دارد. این نظر را نظر اصالی و «ما فیه ینظر» میگویند که خود نگاه به آن چیز اصالت دارد و برای دیدن چیز دیگری نیست. اگر مقصد حاصل باشد، نیازمند وسیله نیستیم و چنانچه مقصد حاصل نباشد، وسیله لازم است. مقصد آدمی در سیر و سلوک، هدایت و وصول به حق است که هادی و راهنما میتواند در این وصول به انسان توان ببخشد. اگر کسی بدون واسطهٔ راهنما و هدایتگری بتواند وصول به حق را به دست آورد، دیگر نمیتوان گفت این فرد نیازمند واسطه است؛ چرا که هادی جهت آلی و «ما به ینظر» در رسیدن افراد به حق تعالی و به دست آوردن هدایت دارد. اما در صورت نبود امکان وصول بدون واسطه، این وصول و هدایت را باید به وسیلهٔ هادی و راهنمایی به دست آورد.
هادیان بر دو قسم هستند: یکی آنکه عین هدایت است و با آن اتحاد وجودی دارد و خود آیینهٔ تمامنمای هدایت است. اینگونه هدایت تنها شایستهٔ حضرات معصومین علیهمالسلام میباشند.
دو دیگر آنکه هادیانی هستند که با هدایت عینیتی ندارند و هر یک به نوعی واسطه در هدایت میباشند. آنان هادیانی غیرمعصوم میباشند که خود بر دو قسم هستند: یکی هادیان حق و رستگار و دیگری هادیان گمراه و مضل.
گروه نخست از هادیان معصوم تنها یک قسم هستند و ضلالت و گمراهی در آنها رسوخ ندارد. گذشته از این تفاوت، میان این دو گروه هدایتگر تفاوت دیگری در کار است که آدمی در وصول به حق تعالی بدون بهره از هادیان معصوم نیست؛ زیرا آنان عین هدایت و مظهر تام و تمام هدایت میباشند. برخلاف گروه دوم که میشود کسی بدون
(۶۱)
واسطهٔ آنها هدایت شود. بر این اساس است که میگوییم آدمی در هر مقام و موقعیت فکری و عملی که باشد نیازمند هدایت حضرات اولیای معصومین علیهمالسلام و لسان وحی است و هرگز هدایتی بدون دم مبارک معصوم حاصل نمیشود؛ ولی ممکن است فردی بدون واسطهٔ غیر معصوم به هدایت رسد؛ هرچند واسطه نیز میتواند آدمی را در وصول یاری کند، در صورتی که هادی غیر معصوم، هدایت شده و مهدی باشد؛ نه هدایتگر به ضلالت و گمراهی.
پس به طور ملموس اگر پرسیده شود ذکر و اسم و دیگر انوار غیبی هدایت و وصول به کمال و حق میتواند بدون واسطه و دم غیر اثربخش باشد یا نه؟ در پاسخ باید گفت: هادیان غیر معصوم حکم واسطه و عنوان آلی را دارند و ممکن است کسی بدون واسطهٔ آنان به حق و هدایت واصل گردد؛ هرچند واسطه نیز میتواند آدمی را به وصول رساند، در صورتی که وی هم هدایت شده و هم هدایتگر باشد. پس فردی که منکر حقیقت آلی وساطت هادیان است و آن کس که میگوید هر ذکر و هدایت و وصولی باید به واسطهٔ غیر باشد، لسان وی اهل دغل و کار وی کار درویشها و مرشدهاست. اگر حق تعالی دست کسی را گرفت و به هدایت رساند، چنین فردی نیازمند مرشد و مراد نیست؛ به دلیل: «وَاتَّقُوا اللَّهَ وَیعَلِّمُکمُ اللَّهُ»(۱)؛ خود را از غیر برهانید، خدا خود مربی و مرشد شما میگردد.
پس اگر فردی بدون واسطهٔ غیر و از طریقی به حق تعالی یا چهرهای از معنویت و کمال رسید، نمیشود گفت وی به چیزی نرسیده است و به طور حتم باید دست غیر را بفشارد؛ هرچند بهطور نوعی، عموم افراد بدون واسطه به جایی نمیرسند و باید از واسطهٔ سالمی بهرهمند گردند؛ پس واسطهٔ غیر معصوم حکمی آلی دارد و چنین نیست که هر کس به طور مسلم نیازمند به آن باشد؛ بنابراین ممکن است فردی بدون واسطه به حق تعالی برسد؛ هرچند چنین وصولی عمومی و دایمی نمیباشد.
این بحث در تقلید نیز پیش میآید. باید در اصول و نیز در فروع دین معقتد بود و آنچه را از اصول یا فروع دین است فرا گرفت و به آن آگاهی تحقیقی و شرعی داشت، وگرنه بحث تقلید پیش میآید. در تقلید باید به واسطهٔ فقیه دقیق و کاملی که میتواند ما را به احکام الهی رهنمون شود احکام خود را به دست آورد و احکام دین را از او گرفت.
در این میان، اگر کسانی باشند که اعمال خود را بدون تقلید انجام میدهند، آنان یا در کارهای خود ناخودآگاه به درستی میرسند و آن را هماهنگ با متن واقع وحی و دین انجام میدهند یا در کردار خود دچار اشتباه میباشند و آن را با فساد عملی بهجا میآورند.
گروه نخست چون کارهایی انجام دادهاند که با متن واقع یکی بوده است درستکردار میباشند و مؤاخذه نمیگردند و نمیشود گفت چون تقلید نکردهاند، کار درست آنان نیز نادرست است؛ هرچند از کردار ناصواب گروه دوم پرسیده میشود و آنان مورد مؤاخذه قرار میگیرند که چرا در این کارها تقلید نکردهاید؟
البته باید توجه داشت درستی کردار کسانی که بدون تقلید عمل نمودهاند و عمل آنان ناخودآگاه با متن واقع یکی بوده است در صورتی است که آنان این اعمال را بدون توجه و با نیت بسیط انجام داده باشند و قصد عمل و عبادت
۱٫ بقره / ۲۸۲٫
(۶۲)
داشته و به امکان صحیح نبودن عمل و عبادت خود توجهی نداشتهاند.
از این بیان نیز معلوم میشود بدون واسطهٔ عصمت و معصوم و بدون بهره بردن از لسان وحی، هرگز کسی راه خیر، صلاح و اندیشهٔ درست و کامل را به دست نمیآورد و اولیای معصومین علیهمالسلام واسطهٔ فیض در امور تکوینی و واسطهٔ هدایت در تشریع میباشند.
گفتیم نسبت به هادیان غیر معصوم، امر اینگونه نمیباشد و میشود کسی بدون واسطهٔ غیر معصوم به هدایت دست یابد و واسطه خصوصیتی جز وساطت ندارد؛ بهخصوص در زمان غیبت که صاحبان شعبده، حیله، تخدیر و دغل بسیارند و هر کس دم از ید بیضا، ذکر و دم میزند.
درست است که ذکر بدون دم حیات نمییابد و حیات ذکر نیز به دمِ صاحب دَم است، ذکر اسم هم اسم است و دَم حقیقت اسم. باید برای حصول و وصول ذکر، دم، اسم، معنا، کمال، حق، مربی، مرشد و پیر صاحب راهی را برگزید؛ ولی در زمان غیبت این امر نسبت به غیر معصوم، با آن که جهت آلی دارد و دارای اهمیت است، نباید به هر دستی دست داد و به هر راهی پا گذاشت و با هر راهروی همگام شد. نتیجهٔ سخن این است که نه در اصول و نه در فروع، واسطه اصالت ندارد و ممکن است فردی بدون واسطهٔ غیر به وصول نسبی یا واقعی نایل گردد، بدون آن که به آن توجهی داشته باشد و در سلوک ـ چه در اصول و چه در فروع ـ واسطه اصالت ندارد.
با این تبیین است که باید به آنچه صاحبان خانقاه، مرشدهای عوام، عالمان فقیه و اهل ظاهر در این زمینه قلمفرسایی میکنند با دیدهٔ دقت نظاره کرد و حق را در آن جستوجو نمود و دریافت که اینگونه نیست که هدایت بدون واسطهٔ غیر میسر نباشد و عمل بدون تقلید به طور مطلق باطل باشد؛ زیرا نمیشود گفت رسیده به وصول نرسیده و درست نادرست است، به این بهانه که واسطه را ندیده است.
تمامی این امور از پیرایههای صاحبان کسوت صوری باطن و ظاهر است و اساس و حقیقتی ندارد.
گزارهٔ« ۱۱۸ » نفی جبر از آدمی
پدیدههای هستی را که عوالم فراوانی پدید میآورند میتوان بهطور کلی به دو دسته تقسیم کرد: یکی موجودات مجبول و مشتاق و دیگری موجودات صاحب اراده و اختیار. قسم دوم منحصر در انسان است. دستهٔ نخست نیز موجودات طبیعی مادی، اعم از زمینی و آسمانی و نیز از جماد و نبات است.
در نظام هستی، جبری وجود ندارد؛ زیرا جابر به معنای زورگو و کسی که اراده را به کلی از آدمی میگیرد وجود ندارد. اساس جبر را میتوان ضعف دانست و قادر متعال از هر ضعفی بهدور است.
(۶۳)
گزارهٔ« ۱۱۹ » جبلی و اختیار آدمی
انسان طرفه معجونی است بس پیچیده و گذشته از جبلی و عشق از حرکت ارادی و اختیاری جبلیگونه برخوردار است. اختیار انسان اجبار نیست و اجبار وی سراسر مجبول و سرشار از حیات، عشق و امید است. او میتازد و به تاختهٔ خود مینازد و میبازد و از باختهٔ خود رویگردان نیست.
گزارهٔ« ۱۲۰ » ظهور ارادهٔ الهی در اختیار آدمی
درست است آدمی در تمامی کارها یا بسیاری از آن یا دستکم در بعضی از امور، اختیاری ملموس و محسوس دارد، اختیار او جز ظهور ارادهٔ الهی نیست. این امر هم در خوبیها و هم در بدیها یکسان است.
آنچه در آدمی است و کردار و رفتاری که از انسان سر میزند، ارادهٔ ظاهر و اختیار است. اختیار و ارادهای که ظهور ارادهٔ حق در تمامی امور زشت و زیباست.
گزارهٔ« ۱۲۱ » ارادهٔ مقام بندگی
هرچند خداوند متعال هرچه بخواهد همان خواهد شد، مقام بندگی نمیتواند بدون اراده و اختیار تحقق یابد.
گزارهٔ« ۱۲۲ » اختیار تمام در کیفیت کار
هر کردهای که به ظهور میرسد هم به جبلی و اجبار به معنای لزوم هماهنگی با تمامی مراتب تأثیرگذار در پدیدههای هستی است و هم به اراده و اختیار. کیفیت کار به تمامی در اختیار انسان است. نفس این اختیار از نقش باطن حکایت دارد. این جبلی از دل آدمی برپا میشود و سِرّ و پنهان خود را در تمامی گیر و دار ما و من ظاهر میسازد.
گزارهٔ« ۱۲۳ » کار بودن بیکاری
کسی نمیتواند کاری نکند؛ زیرا بیکاری نیز خود از کارهاست و همچون هر کار دیگری حکایت از فرمانی دارد.
(۶۴)
گزارهٔ« ۱۲۴ » جبر و میل آدمی
حرکت و جنبش در اصل و در خمیرهٔ وجودی انسان به اجبار به معنای لزوم هماهنگی با طبیعت خود که همان جبلی است ریخته شده است و هیچ روحی آرام ندارد و آرامش آن، خود حرکتی ثابت است که از بیقراری حکایت میکند؛ ولی چنین نیست که هر کس هر کاری کند، یک سویه باشد و هیچ میلی در کار نباشد؛ زیرا کاری که میکند بدون اختیار نمیشود و درصدی از اختیار در آن نقش دارد.
تمامی کارهایی که بندگان انجام میدهند درگیر اختیار و هزاران شرایط و عوامل و خصوصیات دیگر است. همانطور که هیچ کاری بدون ما صورت نمیپذیرد، بدون وجود تمامی آن عوامل و خصوصیات نیز صورت نمیپذیرد.
تمامی کارهایی که انسان انجام میدهد اگرچه به میل است، میل تمام نیست و تنها میل موجود و نقد حال آن را تحت میل شخص در میآورد. میلهای اجباری و اجبارهایی از سر میل در آدمی فراوان رخ میدهد و بیشتر کارهای آدمی را این صفت در بر میگیرد.
درست است که اصل حرکت و کار به اجبار است، خصوصیت کار و نوع آن هم به اختیار و هم به اجبار صورت میپذیرد. اینگونه حتمیت اختیار را مقدمات پیچیدهای شکل داده است. بسیاری از کارها را بنده میخواهد که انجام دهد و نمیشود و فراوانی از کارهایی که انجام میشود مورد خواست بنده نیست و او بهناچار به خواستهٔ حتمی آن تن در میدهد.
گزارهٔ« ۱۲۵ » طینت آدمی
طینت آدمی چه نقشی در کردار وی دارد؟ طینت در واقع چیست و آیا یک حقیقت است؟ آیا طینت در همهٔ افراد آدمی یکسان است یا متفاوت؟ در پاسخ باید گفت: طینت یک حقیقت است و طینت افراد نیز متفاوت میباشد؛ ولی چنین نیست که افرادی که طینت ناسالم دارند، مجبور یا مجبول به بدیها باشند. طینت تنها جهت اعدادی و اقتضایی دارد و نقش علّی در کارها ندارد. بحث از چیستی طینت و چگونگی نقش آن در کردار آدمی در این مختصر نمیگنجد و باید آن را در کتابهای تفصیلی دید.
گزارهٔ« ۱۲۶ » سبب جبر
آن کس که کسی و چیزی را مجبور میسازد، در واقع قدرت بر حرکت طبیعی در مجبور را ندارد و به قسر و زور
(۶۵)
میخواهد حرکت را در تابع خود ایجاد کند.
گزارهٔ« ۱۲۷ » حصار خواستهها
بسیاری از خواستههای ما در حصار خواستههای دیگران محدود میشود؛ همانطور که ما نیز با دیگران به قدر امکان همین کار را انجام میدهیم.
گزارهٔ« ۱۲۸ » تشخص و تمیز وجودی به اراده
آدمی مجبور به کار است و ارادهٔ او نیز در هر کاری که انجام میدهد دخالت دارد، اما کیفیت این اراده، نقش کاملی از آن فرد را ارایه میدهد و او را از دیگران مشخص میسازد. این تشخص، تمیز وجود هر فرد است و افراد را میتوان در این انتخاب محک زد و از یکدیگر جدا نمود.
گزارهٔ« ۱۲۹ » میل حتمی به کار حتمی
مردم هرچند هر یک به کاری مشغولند، بسیاری از آنان به شغل خود مجبورند و فراوان میشود که اصل شغل با میل و اختیار آنان همراه نیست، هرچند جبر جبلی و سیر حتمی، ما، شما و دیگران را به آن کار حتمی میل و اختیاری حتمی میبخشد.
گزارهٔ« ۱۳۰ » تهی از دار و ندار و جبر و اختیار
مشکل است آدمی باور کند در سرنوشت خود دخالت و نقشی در خور دارد؛ زیرا هستی ما از ما نیست و اراده و اختیار ما نیز با آنکه در ما موجود است، نمیتوان گفت از ماست، چون مثل ما نیز حکمی همچون ذات ما دارد.
پس تنها این مقدار را میتوان باور داشت که ما مجبور نیستیم؛ اما چگونه اختیاری داریم و تا چه حد دارای اختیاریم، خود قابل تأمل و بحث است.
ما با آنکه مختاریم و حکایتی از هستی و اراده را در خود مشاهده میکنیم، تمامی این هستی و اراده از واجب و قاهری حکایت میکند که ما در ظل عنایت او زندگی میکنیم.
سادگی است انسان باور کند که نقشی عمده در سرنوشت خود دارد و میتواند سرنوشت خود را خود رقم زند.
آنچه گذشت در جهت علمی و حیثیت دلیلی بحث بود، اما در جهت تحلیلی نیز میتوان چنین امری را پذیرفت
(۶۶)
که ما در تحقق حیات و شخصیت موجود خود نقش چندانی نداریم؛ زیرا این دیگری است که حیات ما را سامان میدهد و تربیت ما را نیز دیگران صورت میدهند و ما پیش از آنکه عضو سازندهای باشیم، ساخته شدهٔ دیگران هستیم. جامعه و مردم و حتی گذشته و تاریخ ما در تحقق ما نقش اساسی دارد و نمیتوان در برابر تمامی این علتها پایفشاری کرد و راهی جز هویت موجود خویش برگزید.
البته این بیان بدان معنا نیست که ما مجبوریم و نمیتوانیم هیچگونه نقشی در تحقق ارادهٔ خویش داشته باشیم. تنها امری که میتوانیم به آن تکیه کنیم این است که ما نه خود به وجود آمدهایم و نه خود به تنهایی تصمیم میگیریم و نه میتوانیم به تنهایی عمل کنیم؛ اگرچه تنهایی ما نیز با تمامی خواستهها یا ساختههای ما بیارتباط نمیباشد.
مطلب دیگری که در این زمینه میتوان بیان کرد این است که: هویت فردی و جمعی ما در طول جهتهای مختلف علمی و وجودی خود، در تمامی عوالم ازل و ابد، هیچ کدام در گسترهٔ اقتدار ما نیست؛ هرچند بیاختیار و بدون تدبیر نیز نمیباشیم و در همهٔ موجودات، حیات و وجود سیر داده میشود. با این همه، تنها چیزی که در میان تمامی این سیر منیت و خودنمایی دارد، چند صباحی از حیات ناسوتی است که صحبت از ما و من میشود و سخن از اراده و اختیار پیش میآید.
در میان این سیر گستردهٔ ازلی و ابدی چگونه اراده و اختیار ظلی میتواند در مدتی از عمر ناسوتی فرد نقش مهمی در سرنوشت وی داشته باشد؟ ما که نمیدانیم چگونه این راه طولانی را که از ازل شروع میشود و تا لایزال و ابد پیش میرود طی کردهایم و نمیدانیم چگونه راه ابد را دنبال خواهیم کرد و حتی آگاهی چندانی از کم و کیف این راه نیز نداریم ـ البته، اگر کم و کیفی داشته باشد ـ پس چگونه میتوان باور کرد که سرنوشت خود را خود رقم میزنیم؟ اگرچه نمیتوان گفت تمامی منیت فرد و هویت ارادی آدمی از محدودهٔ قدرت آدمی خارج است، میتوان این پرسش را داشت که چنین محدودهای چه موقعیت و منزلتی از اصالت را داراست؟ اگر بشود نام و عنوان اصالت را بر آن نهاد.
پس باید چنان در این سیر ناسوتی دست به عصا گام برداشت و همراه اراده و منیت حق تعالی قدم زد که گویی برای حق گام بر میداریم.
او میخواهد گامهای وی یارای حرکت پیدا کند و او خواستار آن است که حرکت در مسیر او باشد، در غیر این صورت نه قدمی میماند و نه سیری محقق میگردد. اینجاست که عارف به جای نماز، نیاز را پیش میکشد و به جای نیاز، نماز را میآغازد تا شاید نماز، کار نیاز را کند و نیاز، کار نماز را انجام دهد.
عارف، نیاز و نماز را رمز دوست میداند که این در گوش دل او دمیده شده است؛ پس هرگز کسی را نیاز و نمازی بیناز حق میسر نمیشود. حق است که ناز میکند و نماز و نیاز در عارف زنده میشود و حق است که دیدهٔ قهار دارد و قبض وجود فردی میگردد، بدون آنکه عارف از آن قبض و بسط حکایتی داشته باشد؛ اگرچه تمامی به آن بینیاز اشاره میکند.
پس عارف در سیر و سلوک خود باید دل در گرو حق نهد و از دار و ندار خود تهی گردد؛ زیرا دار و ندار آدمی چیزی جز مثال و شبحی از جمال او نمیباشد و کسی که خود را از چنین تمثال و شبحی بیشتر ببیند، بیجهت خود را خود پنداشته است.
(۶۷)
این حقیقتی است که هر ذره و هر کسی باید آن را باور داشته باشد. عارف در این دنیا چنین باوری را پیدا میکند و خود را با آن سرمست مییابد.
کسانی که در حیات صوری خود چنین باوری را پیدا نمیکنند چه بسیارند. روزی میرسد که در پس این صورت و دور از این ناسوت، باور خود را پیدا میکنند؛ بدون آنکه این باور دیگر برای آنان سودی داشته باشد.
روزی که قیامت فرد برپا میگردد و روزی که آدمی را شب مرگ در بر میگیرد، تمامی ناباوریهای آدمی به باور تبدیل میگردد و تمامی کامهای کاذب نفسانی به ناکامی میرسد که برای بیباوران این ناکامی خود کامی است که همان باور به پوچی بیباوری اوست.
خوشا به حال کسانی که در حیات ناسوتی خود، خود را دیده و از سر آن برخاسته باشند و بیابند که آدمی سابقهٔ کوتاهی از عنایت محدود حق دارد و با این وجود، چهرهٔ تمام و کمال حق است که باید با آن سرمست باشد. بنابراین باید از سر خود به راحتی برخاست که این برخاستن، وصول و رسیدن و اصل ظهور کمال در دل هر عارف و سالک راه حق است.
گزارهٔ« ۱۳۱ » کردار؛ نمود باطن نهفته
عمل آدمی سنگی است که از باطن او به ظاهر پرتاب میشود. ظاهر آدمی چهرهای از باطن اوست و در این امر، میان شوخی، جدی، کردار آگاهانه یا ناآگاهانه، با هرگونه انگیزهای تفاوتی وجود ندارد. عملْ بیان و قول و غزلی از باطن نایافتهٔ آدمی است.
کردار، رفتار و گفتار گوشهای زنده از شخصیت نهفته و نیافتهٔ باطن آدمی است. هر گفته و کردهای به هر رنگ و بو و با هر غرض و مقصدی که باشد بهنوعی بیانگر چهرهٔ باطن آدمی است و به نوعی با آن همسویی دارد.
گزارهٔ« ۱۳۲ » تأثیر کیفیت کردار در ساخت شخصیت و هویت آدمی
انسان شخصیت و هویت خود را با کیفیت کاری که سامان میدهد میسازد. شخصیت در کیفیت کردار ریخته میشود و کیفیت گفته و کرده نیز پردازشگر باطن آدمی و سازندهٔ هویت اوست. سرنوشت آدمی با کیفیت کارهای اوست که رقم میخورد. هر کس میتواند با نگاه به کیفیت کاری که انجام میدهد و به آن مشغول و سرگرم است خود را بشناسد و باطن خود را بیابد و خودی خود را لمس کند.
این خوبی و نیکویی انسان است که چنین موقعیتی دارد و میتواند از این مسیر با دیگران در رقابت قرار گیرد و قوت بازو، نیروی زانو و همت ارادهٔ خود را آزمایش کند که هر کس به طوری و نوعی این کار را میکند و حیات خود را اینگونه شکل میدهد و صورت میبخشد.
انسان با چنین محتوایی از جبلی، اراده، کمیت و کیفیت میتواند تا حدودی در زندگی و حیات خارجی خود نقش
(۶۸)
داشته باشد. چنین نیست که انسان در ساخت حیات خود بدون اراده و اثر باشد؛ هرچند اینگونه نیز نیست که ارادهای نامحدود داشته باشد و بتواند هر طور که بخواهد عمل کند و به هر کاری که بخواهد دست زند؛ زیرا آدمی در لابهلای بینهایت اراده، عمل، کمیت و کیفیت قرار دارد و همانطور که خود امور را میسنجد، امور و افرادی نیز او را میسنجند، بدون آنکه بسیاری از آنها را دریابد یا بشناسد.
هویت و شخصیت انسان ـ با همهٔ تفاوتهایی که در شؤون مختلف هر فردی دارد ـ میتواند در تمامی شؤون زندگی انسان نقشی عمده داشته باشد و بسیاری از امور او را ترتیب میدهند، بدون آنکه آدمی از بسیاری از آنها آگاه گردد. سیاست شخص و سیاست منزل تا شهر و دیار با تمامی دار و ندار خود نشانگر تمامی موقعیت، هویت و شخصیت فرد و نوع برخورد اوست و در این رابطه تفاوتی ندارد که این فرد چه کسی باشد؛ زن باشد یا مرد، توانا باشد یا ناتوان، دانا باشد یا نادان، دیوانه باشد یا عاقل.
گزارهٔ« ۱۳۳ » حکمت تکالیف آدمی
از فلسفهٔ وجوب تکالیف در کتابهای دینی بسیار سخن گفته شده است. اما چیزی که در این میان شایستهٔ تحقیق است این است که آیا تکالیف و لزوم عمل به آن از جانب شارع تنها به خاطر آزمایش بندگان است تا روشن شود چه کسی مطیع است و چه کسی گناهکار یا تشریع تکالیف به خاطر این است که روشن شود چه کسانی حرمت مولای حقیقی را نگاه میدارند و چه کسانی بیحرمتی به حضرتش را روا میدارند؟ این نگره دیدگاهی برتر از نظرگاه پیشین و چهرهای گویاتر از امر نخست میباشد. همچنین آیا تکالیف به خاطر تحصیل نتایج و ثمرات اعمال و ظهور ملاکها نیست؛ چرا که عمل به وظایف میتواند تنها ظهوری رفتاری از برخورد آدمی در عمر کوتاهمدت ناسوتی او باشد و نتایج کردار آدمی نیز آثار وضعی کردار اوست و وجوب شرعی تنها سفارش به تحقق کرامتهای آدمی و ظهور صفات خوب و بد بشری است.
در نقد دیدگاه نخست میتوان گفت: تحصیل نتایج چندان اصالت ندارد و تنها بیان چهرههای پنهانی افراد و رعایت و عدم رعایت حرمتها نسبت به افراد مورد نظر شارع است و حصول نتایج، چهرهٔ فرعی و زودگذری دارد که در بعضی از مواقع و دستهای از کارها شاید بتوان گفت نتیجه در نظر گرفته نمیشود و تنها کردار ملاحظه میگردد؛ همچون دو امر امتحانی و دستهای از کردارهای اعتباری یا حیثیتهای عدمی و پنداری که هر یک ویژگیهای خاص خود را دارد.
در نقد دیدگاه دوم میتوان گفت نتیجهٔ چنین تفکری این است که عمل برای تحصیل نتیجه است و دیگر جهات حیثیتی فرعی دارد و ما در نهایت به تحصیل نتایج مأمور هستیم و در صورت علم به عدم امکان نتایج، تکلیفی باقی نمیماند و غرض از اصل تکلیف نقض تکلیف است.
کارهای بیثمر نمیتواند دارای ملاک باشد و وجوب شرعی برای آن باقی نمیماند؛ زیرا با عدم امکان تحصیل نتیجه، وجود کردار با عدم همان کردار در جهت اطاعت و مخالفت یا ملاحظه و عدم لحاظ حرمتها برابر است.
بعد از بیان این دو نظر و مقایسهای کوتاه بین آن دو میتوان نقد و بررسی این دو دیدگاه را اینگونه دنبال نمود که
(۶۹)
برداشتهای دلیلی در هر دو نظر نباید حیثیت اطلاقی داشته باشد و نمیتوان هیچ کدام از دو نظر را به طور مطلق صحیح دانست و محدودیت در این جهات نتیجهٔ نامطلوبی به بار میآورد که ما آن را بهطور خلاصه در گزارهٔ بعد مورد بررسی قرار میدهیم.
گزارهٔ« ۱۳۴ » مأموران به وظیفه یا نتیجه
آیا ما مأمور به وظیفه هستیم یا موظف به نتیجه؟ این پرسش گذشته از آنکه بحث عملی فقهی است، نتایج فراوانی به همراه دارد و میتواند از دیدگاه فلسفهٔ احکام یا مباحث فلسفی نیز مورد بررسی، نقد و تحلیل قرار گیرد.
یک ادعا آن است که ما تنها مأمور به وظیفه هستیم و این اوامر و نواهی شرعی است که تکلیف ما را تعیین میکند و ما باید در کمین فرمان الهی باشیم و همت ما نیز بایستی در جهت تشخیص تکالیف شرعی و عمل به آن مصروف گردد و اینکه نتیجه چه میشود، بر عهدهٔ مکلف نیست؛ چرا که ما قادر به ادارک نتایج نیستیم و تنها قدرت اخذ تکالیف و عمل به آن را داریم.
دلایل و مدارک ما صوری است و دستورات و فرمانهای الهی از راه مفاهیم شرعی به ما میرسد و به چیزی بیش از آن مأمور نیستیم و تحصیل نتایج یا ادراک نتایج پیش از اعمال سزاوار قدرت بشری نمیباشد.
در این میان برخی نیز هستند که میگویند: گرچه تکالیف الهی از طرق شرعی به ما میرسد و ما نیز مأمور به انجام آن هستیم، نتایج کردار را نباید از نظر دور داشت؛ زیرا تکالیف و عمل به آن به خاطر اکتساب نتایج است و ملاک احکام، ملاحظهٔ نتایج را حکایت میکند و چنین نیست که تکالیف به خاطر انجام تکالیف باشد و تحصیل نتیجه حاصل نگردد.
بهطور خلاصه میتوان اینگونه گفت که این دو نظر به طور مطلق درست و کامل نیست و باید نسبت به تحقیق این امر، دقت بیشتری به عمل آید که در اینجا به خلاصه مورد بررسی قرار میگیرد.
چهرههای پیچیده و خصوصیتهای ظاهر و پنهان یک عمل را نباید به ملاحظهای خاص محدود و مقید کرد و نباید از جهتهای دیگر آن غفلت داشت.
عمل، یک حقیقت خارجی است که از اصالت واقعی برخوردار است و میتواند مورد توجه فراوانی قرار گیرد و چهرههای گوناگونی داشته باشد.
ممکن است فلسفهٔ وجودی کردار آدمی منحصر در جهتهای خاصی نباشد و چهرههای مختلفی به خود گیرد و هر عملی درگیر اضافاتی باشد.
ممکن است یک عمل و وجوب آن به خاطر بروز کرامتها یا به خاطر احراز حرمتها یا عدم رعایت حرمتها باشد و احتمال دارد به خاطر تحقق نتایج و ظهور ملاکات یا شناخت هر فرد از توان ارادی خود یا جهتهای فراوان دیگری باشد که میتواند مورد کاوش قرار گیرد.
(۷۰)
پس این نظر که علت تکالیف، به جهتی از جهتها محدود است و از این رو ما مأمور به وظیفه یا تحصیل نتیجه هستیم نظر کاملی نیست. مأمور به وظیفه بودن منافاتی با تحصیل نتیجه ندارد و همانطور تحصیل نتیجه، وجوب وظیفه را نقض نمیکند؛ بلکه رابطهای تنگاتنگ میان وظیفه و وجوب و تحصیل نتیجه وجود دارد که باید آن را در تمامی حالتها لحاظ نمود.
این چنین نیست که ما با وجوب وظیفه، نتیجه را در نظر نداشته باشیم یا با تحصیل غرض، نفی وجوب و وظیفه را نتیجه بگیریم.
تکلیف و معنای مطابقی یا ملازمی آن با قدرت همراه است؛ زیرا تکلیف بدون قدرت، فعلیت نمییابد و بر بنده منجز نمیشود؛ همانطور که تکلیف بدون نتیجه اعتبار نمیگردد؛ پس وجوب تکالیف همگام با وجود قدرت و همت بر تحقق نتیجه است.
اگر به جایی رسیدیم که انجام عمل با عدم انجام آن برابر باشد یا انجام عمل با فلسفهٔ وجودی عمل در تضاد یا تناقض قرار گیرد یا انجام عمل با اعتقاد به بیحاصلی نتیجه همراه شود، دیگر نمیتوان گفت چنین وجوبی مطلق است و باید چشم و گوش عقل را بست و بی چون و چرا تنها عمل کرد. همینطور نمیشود به بهانهٔ عدم تحصیل غرض یا عدم امکان آن، تکالیف الهی را نفی نمود.
پس باید روابط پیچیدهٔ عمل، وجوب و ملاک آن را با ثمرات احتمالی عمل در نظر داشت و بعد از مقایسه و بررسی همه جانبه، آن را دنبال نمود.
اینچنین نیست که تحصیل و عدم تحصیل آثار عملی، بهآسانی مورد یقین قرار گیرد. بسیار دیده میشود که آدمی قدرت بر درک این جهات ندارد. همچنین اینطور نیست که آدمی با بازخوردهای کردار خود بیگانه باشد و هیچ گونه توان ادراکی نسبت به نتایج کردار خود نداشته باشد؛ پس حتی در جهت تحقق یک عمل نیز باید اضافات آن عمل را بهخوبی شناسایی کرد تا در برخورد عملی به آن مورد هجوم نقض غرض یا نفی لزوم عمل واقع نگردید.
اموری که ذکر شد، کمیت عمل را به کیفیت عمل تبدیل میکند. فردی عملی را انجام میدهد و دیگری نیز همان کار را میکند؛ در حالی که تفاوت میان این دو عمل فراوان است و تا جایی کشیده میشود که میگوییم ارزش یک عمل تنها به شخص تحقق دهندهٔ آن عمل نیست؛ بلکه به ادراک حیثیتهای آن عمل است و همین ادراک حیثیتهاست که کمیت را به کیفیت تبدیل میکند و چنین است که یک عمل میتواند از دو شخص دو نتیجهٔ گوناگون دهد و دو مرتبهٔ متفاوت را ایجاد نماید.
این تفاوت به جایی میرسد که گفته میشود: ضربت شمشیر ابرمردی همچون حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام برتر از عبادت جن و انس است یا گفته میشود: مرکب قلم عالم از خون شهید برتر است؛ زیرا چنین جوهری موجب تحقق خون شهید است و جهت ادراک این جوهر خود بیانگر کیفیت این عمل میباشد. این تفاوت تنها در جهت کیفیت عمل است و نمیشود کمیت آن را بدون ملاحظهٔ کیفیت آن در نظر گرفت.
(۷۱)
پس در نگاهی کلی باید گفت: یک عمل دارای جهات متعدد و فراوانی است که با آن همراه میشود و وجوب عمل با ملاک و نتیجهٔ آن عمل بدون رابطه نیست و در جهت تحقق عمل نیز باید قدرت را ملاحظه کرد؛ زیرا وجوب، قدرت، ملاک و ثمرات یک عمل نمیتواند از هم بیگانه و دور باشد.
درست است که ما مکلف هستیم، اما ممکن است ثمرههای عملی در انجامپذیری و انجامناپذیری آن نقش داشته باشد؛ با توجه به این مطلب است که باید وظیفه را در هر عملی در نظر داشت و نتیجهٔ عمل را تنها به صورت کلی ملاحظه نمود. وجوب تکلیفی در همه جا ممکن است مشخص گردد؛ ولی تشخیص نتیجهٔ عمل در هر موردی لحاظ نمیگردد.
بر هر مکلفی لازم است برای تحقق هر عملی حیثیتهای مختلف آن عمل را در نظر داشته باشد و با آگاهی لازم از جهتهای گوناگون آن عمل برخورد لازم را اتخاذ نماید و خود را چشم بسته و با سخن یک وجوب به آب و آتش نزند. چنین نیست که باید در هر عملی به دنبال تشخیص ثمرات آن بود؛ همانطور که وجوب عمل با قدرت، ملاک و نتیجه بدون رابطه نمیباشد و با آگاهی هرچه بیشتر همهٔ کارهای فردی، اجتماعی و گروهی را دنبال کند.
گزارهٔ« ۱۳۵ » حقیقت دین و فهم آن
حقیقت دین امری است و فهم دین امر دیگری است و منسوبان به دین نیز غیر از این دو هستند و هر یک را برای خود ساحت و مرتبهای است. فهم دین کار آسانی نیست و متخصصان و عالمان به دین ـ بهویژه دین مبین اسلام ـ چندان فراوان نیستند. بسیارند افرادی که فقه و اصول میخوانند و آن را میدانند و دم از تفسیر میزنند و اصطلاحات مختلفی را میدانند؛ ولی نمیتوانند متخصص دینشناس باشند و دارندگان این اصطلاحات معلوم نیست دینشناس باشند. البته، کسی که از این دانشها بهرهای ندارد نیز نمیتواند متخصص دینشناس باشد. گذشته از آنکه دینشناسی از عمل به دین جداست. ممکن است کسی دین را خوب بشناسد؛ ولی قدرت عمل به آن را نداشته باشد. کمبودها و گاه فقر نسبت به فهم دین، دینشناس و مرد عمل، سبب عقب افتادگی جوامع اسلامی گردیده است.
مردم میگویند دین داریم ولی دین نقش اساسی در زندگی آنها ندارد و دین را نمیشناسند و اگر بشناسند، قادر بر تحقق آن نیستند و آزاد عمل میکنند و تنها داعیهٔ دینداری را با خود دارند.
گزارهٔ« ۱۳۶ » حکومتهای دینی و ترویج دینداری
دین بیانگر فطرت آدمی است؛ البته اگر در دست جاهل ظالم قرار نگیرد و از پیرایه، ریب و ریا بهدور باشد.
دین و شریعت به هر شکل و هیأتی که باشد، چنانچه در دست جاهل و ظالم قرار گیرد، به دردناکترین چماق برای مردم تبدیل میشود. این دو گروه؛ یعنی نادانان و ستمگران، با دین بهطور دلخواه عمل میکنند و بر مردم هرچه
(۷۲)
میخواهند روا میدارند و گذشته از خودبینی و قیافهٔ حق به جانب گرفتن، طلبکار نیز میشوند.
دین در این دو شکل است که به بدترین نوع استبداد تبدیل میگردد. چنین دینی از کفر بهتر نیست و چه بسا ممکن است بیدینی از چنین دینی بهتر باشد. از چنین دینی جز بغض و نفرت در دل بندگان خدا چیزی نمینشیند و مردم در باطن از فرامین الهی گریزان میگردند؛ هرچند در ظاهر اطاعت و حضور خود را به رخ میکشند.
ممکن است در حکومتی که به دین اهمیت داده نمیشود، مردم فساد ظاهری فراوانی داشته باشند؛ ولی خوبانی در آن یافت میشوند که گذشته از حضوری شایسته در جبههٔ ظاهر، در باطن نیز از شایستگان هستند؛ ولی در حکومتی که ظالم یا جاهل آن را اداره میکند، مردم در ظاهر نماز میخوانند ـ هرچند بدون وضو و بدون حضور ـ ولی در باطن به جای نماز، شراب و فساد را برپا میکنند.
اگر دین در دست دانا قرار گیرد و صاحبان دیانت بسته، تنگنظر و پیرایهساز نباشند و مردم را به محبت و دوستی دعوت نمایند و دور از تزویر و ظاهرپردازی باشند، مردم بهراستی در پی دین راه میافتند و به خدا، دین و دیانت محبت پیدا میکنند. مردم در چنین حکومتی عاشق راستی میگردند و زندگی را از طریق عشق و مهر جستوجو مینمایند.
بسیاری از حکومتهای دینی در طول تاریخ گرفتار جهل و ظلم بوده و دمار از روزگار مردم درآوردهاند؛ خواه در بیرون از مرزهای اسلام باشند یا در داخل آن. خلفای جور بنیامیه و بنیعباس و بسیاری از سردمداران دیگر حکومتهای دینی فرق اسلامی، اعتقادی به دین نداشته و از آن به عنوان سپر و حربه استفاده کردند. گروهی هرچند اعتقاد داشتهاند، جهل، استبداد، استکبار، خودرأیی و خودشیفتگی آنان را چنان محاصره کرده است که خـود و مردم را در ورطـهٔ زیـان و ضـرر قـرار مـیدهند.
اگر حکومتی که بر اساس دین و شریعت اداره میشود، دور از استبداد و پیرایه باشد و در دست دانایان بهحق قرار گیرد، بهترین نوع زندگی را برای مردم رقم میزند؛ ولی چیزی که مشکل است، تحقق این امور است و همیشه حکومتهای دینی از بیماریهای گوناگونی که از نادانی و پیرایه و نیز از ستمگری بر میخاسته رنج میبرده است.
چیزی که در اینجا بیان آن لازم است این امر میباشد که زمانی که میگوییم برخی از حکومتهای دینی ناپسند است به آن معنا نیست که حکومتهای کفرگونه پسندیده است؛ زیرا آن حکومتها از اساس ویران است و این حکومتها ویرانگری را بر دین بار میکنند. البته حکومتهای کفرگونه و دینی ناپسند ممکن است بر هم امتیازات فراوانی داشته باشند و در جهتهایی بهتر یا بدتر از هم باشند که باید آن را در تحقیقی مستند به عین و خارج مورد بررسی قرار داد.
همانطور که بیان شد دین فطرت آدمی را عنوان میکند و هرچه در دین از فطرت آدمی بهدور باشد، باید مورد پرسش قرار گیرد و در بیانی کلی باید آن را پیرایه نامید؛ هرچند درک هماهنگی میان دین و فطرت شایستهٔ هر اندیشهای نمیباشد و هر کس از عهدهٔ ادراک آن بر نمیآید.
(۷۳)
تا دین و شریعت از پیرایه و بازی با الفاظ و شعارگرایی بدون مورد جدا نگردد، امت اسلامی به جایی نمیرسد. باید در محتوای دین؛ یعنی حقایق قرآن کریم و باطن روایات امامان معصوم علیهمالسلام دقت کافی به عمل آید و از هر ظاهر اندیشی بدون مورد و قید و بندهای لفظی پرهیز کامل داشت تا با روح حقایق هستی آشنایی نسبی پیدا نمود و جامعه و مردم با اندیشه و عقل سالم از دین و قرآن کریم پیروی کنند.
افراد نادان، جاهل، بیمایه و کمسواد را باید از حریم فکری دین دور داشت و اندیشههای بلند را مسؤول قالببندیهای دین نمود و دین و مردم را در برابر افراد اندیشمند و مسؤول قرار داد و از هر تظاهر و تزویر دوری جست تا مردم بتوانند در هوای آزاد و تازهٔ دین نفس کشند و روح و جان خود را از آن تازه و باطراوت بیابند.
(۷۴)