کسی که به عشق مبتلاست، از درد و سوز جدا نمیشود. اگر دلی درد و سوز نداشته باشد و بیایمان، بیخیال، بریده و خشک باشد، به عشق نمیرسد و عشقی در آن نیست……
حقیقت این است که دنیا و ناسوت، جز عشق آن، تمام خوابی است که به اندک زمانی میگذرد. از دنیا، تنها عشق به خداوند و پدیدههای اوست که میماند و بس. عاشقی که بتواند ناز حق تعالی و بندگان او را به جان بخرد و جان خود را با صداقت تمام تقدیم دارد. این عاشق واصل به مقام ذات است که جز خدا و پدیدههای او، دردی ندارد. عاشقی که فنا و تلاشی دارد و اهل بلا و درد و ولاست و چیزی جز فنا در بساط او نمانده است. کسی میتواند عشق داشته باشد که دارای جمعیت باشد و بلندای جمعیت جز با تَلاشی و فنا به دست نمیآید. کسی که به فنا میرسد، خداوند جای او مینشیند و من و ما از او برمیخیزد. فنای عشق سبب میشود عاشق تازه پر شود و احساس ضعف و کمبود در شخصیت و خالی بودن، از او برداشته شود و آرام گیرد.
این معجزه عشق است که تندی، خشونت، شیطنت، حسرت، عقده، مکر، ناآرامی، دلنگرانی، نیاز، دعوا، جنجال، اختناق، آشوب، آزار، ظلم، سختدلی، قساوت، سستی، رخوت، بیعرضگی، ترس، سبکمغزی، عصبانیت، بغض، هوا، هوس، فقر، بزدلی، کینه، غل، دلخوری، دلسنگینی، دلچرکینی، وحشیگری، گستاخی، بیشرمی، اسارت، استکبار، استبداد، تجاوز، تعدی، فساد، طغیان، معصیت، دروغ، نفاق، ریا، سالوسبازی، عناد، سادیسمِ خشونت، مزاحمت، التهاب، اضطراب، قتل، غضب، مکر، فتنه، اکراه، غرور، خشکی، غم، اندوه، یأس، فلاکت و بدبختی، کجی، کاستی، توطئه، بدبینی، انتقام، جنایت، آلودگی، تلخی، تندی، دگمی، خشکی، بیمزگی، زورگویی و نقمت و در یک کلمه، هر هوسی را به تمامی از نفس میزداید.
بدترین آسیب آن نفسی که با عشق به دل نرسیده و ناپاک و چرکین شده است، این است که کمتر میتواند خود را مهار کند و خویش را از بدی و کژی دور سازد. صاحب چنین نفسی حاضر است برای گرفتن انتقام و بیرون ریختن چرکی که در دل دارد، دست به هر جنایتی آلوده نماید و هر حرمتی را بشکند و هر سخنی را بگوید و به هر صورتی سیلی بزند و به هر چهرهای آب دهان بیندازد و هر غیبت، تهمت و افترایی را به هر کسی ـ هرچند والاترین افراد زمان باشند ـ روا دارد و بدتر از همه، هر دلی را بشکند.
نفس اگر با مرحمت مهار نشود و ناپاک و چرکین گردد، برای آدمی هیچ نمیماند و بهراحتی هر گمراهی را میپذیرد و نابودی خود را با دست چرکین خویش امضا میکند و بر آن مهر نکبت مینهد. چنین کسی همواره آشفته و مضطرب است و رفته رفته به انواع وسواس دچار میشود. از بدترین آسیبهای نداشتن مرحمت و کثیف بودن دل، واقعبین نبودن است. دلِ چرکین چنان به بدبینی گرفتار میشود که حتی تمیزی را چرک، محبت را سیاست، و صاحب محبت را بیهوده دنیای سیاست فریاد میکند.
نفسی که به محبت، مرحمت و عشق نیفتاده است «لطف زندگانی» و «ظرافت هستی» را درک نمیکند. این عاشق است که عشق سنگ، سوز بلبل و ناله شمع را درک میکند و همه را عین عشق میبیند و هیچ یک را سیاهی ظلمت و از غاسقات نمییابد. او عشق فرشتهها و صفای ملکوت را نیز به نیکی میشناسد. او هر فرد ناسوتیای را ملکوتی میسازد و ملکوتیان را به ناسوت میکشد. او ملکوتی به ناسوت میآید و ناسوتی به ملکوت میرود؛ به گونهای که فرشتگان عاشق خود را به ناسوت خویش آلوده میکند.
این مرحمت، مهر، محبت و عشق است که گواراترین میوه آفریده خداوند مهربان است و حق میوهای شیرینتر از محبت نیافریده است. بشر، میوهای شیرینتر از محبت نچشیده است. مهر و محبت، لطف و دوستی نسبت به هر چیز و هر کس، شیرینی خاص خود را دارد و محبت به حق تعالی، طعم مخصوصی دارد و آب حیات آدمی و وجود و بقای انسان بامحبت است.
کسی که از عشق سیراب است، هیچ عقدهای ندارد و هیچگاه تحقیر نمیشود و حسرتی در وجود او نیست. او مثل زمینی زراعی است که همواره و به موقع سیراب میگردد، بدون آنکه به لجن بگراید؛ یعنی زیادهروی هم ندارد و در عشق نیز تناسب را رعایت مینماید؛ برخلاف کسانی که مزهای از عشق میچشند، اما از آن سیراب نمیشوند و در عشق کم میآورند، یا به جنون کشیده میشوند و یا اسیر افراط و تفریط میگردند. اولیا خدا چون از عشق سیراب هستند، هیچگاه به جنون مبتلا نمیشوند. غیر از اهل ایمان واقعی، دیگران اعم از کسانی که ایمانی ندارند یا ایمان آنان صوری است، همه به نوعی به بیماری روانی دچار هستند. میشود این بیماری حسرت، عقده و کمبود یا زیادهروی باشد و میشود تفریط یا افراط در هوسرانی باشد. جنایتها، کشتارها، سرقتها و انواع انحرافات، به سبب کمبودها و حسرتهایی است که بر جان افراد نشسته است. هیچ فرد معمولی نیست که دل وی به یک کاستی مبتلا نباشد؛ اما هیچ کاستیای در وجود اولیای الهی نیست و کسی نمیتواند کمترین حقارتی در وجود آنان بیابد. برای نمونه، حضرت زکریا علیهالسلام فرزندی نداشت و افراد جامعه، او را از این بابت تحقیر میکردند؛ تحقیرهایی عرفی و همه کس فهم. ولی از حضرت زکریا تنها صلابت دیده میشد و هیچ گونه عقده، رنجش و حسرتی ـ حتی به خدا ـ در وجود او نبود و گله و شکایتی از کسی نداشت. البته این فشارها گاهی خستگی به آدمی وارد میآورد؛ به این معنا که برای مقاومت، نیاز به کسب انرژی از خداست. اولیای خدا چنین حالتی داشتند. آنان چنان از عشق سیراب میشوند که دیگر چیزی نمیتواند آنان را آزار دهد و دل آنان را زخمی و جریحهدار نماید و به اصطلاح، هیچگاه کم نمیآورند.
مرتبه نازله عشق در ناسوت بوده و ناسوتِ عشق، شهوت است. ماهیت عشق به خدا با عشق به مظاهر وی تفاوتی ندارد. کسی که عاشق است، چه خدا را در آغوش بگیرد و چه زلیخا را، هر دو عشق حق تعالی است. اولیای خدا اینگونه هستند که از هر چیزی کام خود را میگیرند. برای همین است که منطق الطیر داشته و زبان حیوانات را میدانستند یا فصلالخطاب بودهاند. آنها هم از هر چیزی کام میگیرند و هم به هر چیز و هر کس کام میدهند و هیچگاه عاجز از کامیابی و کام دادن نیستند و چون این توان را دارند که از هر چیزی استفاده کنند، عقده و حسرتی در وجود آنان نیست؛ زیرا آنان توان استفاده از هر چیزی را دارند.
کسی که به عشق مبتلاست، از درد و سوز جدا نمیشود. اگر دلی درد و سوز نداشته باشد و بیایمان، بیخیال، بریده و خشک باشد، به عشق نمیرسد و عشقی در آن نیست. دلی که ناهنجاری در آن باشد، نه عاشق میشود و نه معشوق. کسی که از عشق سیراب است، کارش به تیمارستان، سادیسم، جنون، خود آزاری و غیر آزاری نمیکشد. خود آزاری و غیر آزاریها دلیل بر بیماری است، نه عشق. عشق بینیازی میآورد. کسی که عاشق است، سلطان تمامی عوالم است. جز اولیای خدا همه کمبود دارند و کمبود، آدمی را به هر گناهی وا میدارد. اولیای خدا کمبودی ندارند. آنان در نیستی هم کوس هستی سر میدهند و کام خود را از هر چیزی میگیرند و از آن چیزهایی که دارند، کام با هر چیزی را نصیب خود میسازند؛ چون بر تمامی کاربریهای چیزهایی که دارند آگاه هستند و کام از یک چیز، کام از تمامی چیزها را برای آنان جبران میکند و کام از یک چیز، نسبت به چیزهایی که در اختیار ندارند، همانند داروی مشابه عمل مینماید.
هیچگاه نمیتوان اولیای خداوند را به چیزی بست و آنان را محدود نمود، بلکه آنان همواره «ابن الوقت» و به تعبیر ما «کون مطلق» هستند. آنان به گاه نبرد، رقص کنان زیر شمشیرها میروند؛ همانطور که در حجله، سجاده صفا میگسترانند. عشق برای همه دوستداشتنی است، ولی همانطور که زمانی بیسوادی بر دنیا چیره بود، هماکنون نیز بیعشقی بر آن چیره است و همانطور که سواد تعلیمی است و بیسوادی بهطور نسبی ریشهکن شده است، میشود عشق را با تبیین و تحلیل صحیح و درست، به مردم آموزش داد تا زمینه ارتقای مرتبه وجودی آنان فراهم آید. اگر اسلام ناب محمدی در دست مسلمانان بود و آنان به کیمیای ولایت علوی و فاطمی رسیده بودند، چنین در این عصر زمینگیر نمیشدند و از کیمیای عشق بیبهره نمیگشتند. بدون عشق و ایمان نمیتوان از چیزی ـ آنگونه که حق کام گرفتن از آن است ـ کام گرفت. البته این جملهای است از طومار بلند عشق که باید آن را در جایی مستقل پیگیر بود.