سیر عشق | جلد یکم | خاطرات آیت الله نکونام

سیر عشق | جلد یکم | خاطرات حضرت آيت الله العظمي محمد رضا نكونام ( مد ظله العالي )‌

شناسنامه:

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : سیر عشق/محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۷.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۳ج.‬
‏شابک : ‏‫دوره‬‏‫: ‏‫‬‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۳-۰‬ ؛ ‏‫۳۰۰۰۰۰ریال‬‏‫: ‏‫ج.۱‬‬‏‫: ‏‫‬‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۲-۳‬ ؛ ‏‫۳۰۰۰۰۰ریال‬‏‫: ‏‫ج.۲‬‬‏‫: ‏‫‬‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۴-۷‬ ؛ ‏‫۳۵۰۰۰۰ریال‬‏‫: ‏‫ج.۳‬‬‏‫: ‏‫‬‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۵-۴‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ – — خاطرات
‏موضوع : Nekunam, Mohammad Reza — Diaries
‏موضوع : مجتهدان و علما — ایران — خاطرات
‏موضوع : ‘Ulama — Iran — Diaries
‏رده بندی کنگره : ‏‫BP۱۵۳/۵ ‭/ن۸‏‫‭س۹ ۱۳۹۷
‏رده بندی دیویی : ‏‫‬‭۲۹۷/۹۹۸
‏شماره کتابشناسی ملی : ۵۲۷۷۳۳۶

 

پیش گفتار:

در طول بیش از شصت سال زندگی‌ام، فراز و نشیب‌های بسیاری را طی کرده‌ام و برای همین، خاطرات فراوان، متنوع و جذابی دارم. البته در طول این شصت سال، موقعیت خاصی در اجتماع نداشتم و جزو اسیران جامعه بوده‌ام و مانند اسیران، زندگی و تدریس کرده‌ام. من هم در زمان ستم‌شاهی تحت تعقیب و بازداشت ساواک بوده‌ام و هم بعد از پیروزی انقلاب، همواره محدود شده‌ام. ما قصد داشتیم از محرومان جامعه حمایت و دفاع کنیم و آن‌قدر از محرومان گفتیم که خودمان نیز از محرومان و از مستضعفان جامعه شدیم؛ البته الحمدللّه، این سبب شد که ما چکیده و عصاره اجتماع گردیم و از زیر و بم جامعه و مسایل مختلف آن آگاهی کامل یابیم. من این آگاهی‌ها را در مجموعه خاطرات خود آورده‌ام. این مجموعه خاطرات تاکنون به بیست جلد رسیده است. یک جلد آن با نام «حضور دلبران» چاپ گردیده و این کتاب به نام «سیر عشق» دومین جلد از این مجموعه است. من در بیان خاطرات این کتاب، همان روشی را برگزیده‌ام که در بیان درس‌هایم داشته‌ام. من در کلاس درس، مطالب خود را با بردباری بسیاری بیان می‌کنم. می‌گویند انسان می‌تواند اشکالات فکری و اعتقادی‌اش را برای خداوند بیان کند و از خداوند حل اشکالاتش را بخواهد. از نظر من این کار ایرادی ندارد؛ هرچند در این معمول‌آباد دنیا باید از چالش و کنکاش زیاد پرهیز کرد؛ زیرا ممکن است در اثر چالش زیاد، برای ما زلزله‌ای ایجاد شود و سقف را روی سرمان خراب کنند؛ چنان‌که سخن‌نگفته و حزم‌اندیشانه رفتار کرده درس‌هایمان را تعطیل کردند. در کلاس درس، روش تدریس من چنین است که یک مطلب را تکه تکه بیان می‌کنم و از ارایه یکباره مطالب خودداری می‌کنم. تکه‌ای از مطلب را امروز می‌گویم و بیان تکه بعدی مطلب، ممکن است به چهار پنج سال بعد موکول بشود. به دست آوردن نظرات نهایی من به خاطر این سیاست، بسیار سخت است و اگر شاگرد بردباری نداشته باشد، گاه در فهم مطالب من دچار گمراهی می‌شود. من ناچار به این کار می‌باشم؛ زیرا در میان این طایفه قدرتمند ظاهرگرا و گاه در میان افرادی ناآگاه اما متعصب به پیرایه‌ها، انسان باید از خودش مراقبت کند و ما قصد ادامه حیات داریم. به همین منظور، من معمولا در ارایه بحث‌هایم میانه‌روی دارم و برای هر بحثی یک گره کور می‌زنم که تنها افراد نابغه توان گشودن آن را دارند؛ زیرا معتقدم دنیا، شوخی آن بی‌دردسرتر است. در زمان قدیم، نان را در بقچه می‌پیچیدند و در تاقچه می‌گذاشتند. بقچه را گره کور می‌زدند تا از دسترسی بچه‌ها دور باشد. بچه‌ها احساس گرسنگی می‌کردند و چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد. آن‌ها به سراغ بقچه‌ها می‌رفتند و نان را همراه قند یا پیاز یا سبزی می‌خوردند. گره کور بقچه را با دندانشان باز می‌کردند و نان را با مقداری نمک می‌خوردند. بحث‌های ارایه‌شده در درس‌ها و کتاب‌های من نیز این‌گونه است و برای همین سهل ممتنع می‌باشد و ظاهر ساده آن، معانی عمیقی را در بطن خود دارد، اما کجاست نبوغی که بتواند این گره‌ها را شناسایی و باز کند و به لب نظرات و مقصود ما وصول یابد؟

تمامی خاطرات ذکر شده در این کتاب، دیده‌های مستقیم خودم می‌باشد. من در این کتاب از شنیده‌ها نقل نمی‌کنم، بلکه دیده‌ها یا تجربه‌های خود را می‌گویم. قصه‌گفتن از شنیده‌ها را نه دوست دارم و نه به این شکل سخن‌گفتن، اعتقادی دارم و نه می‌توانم مصنوعی و غیرطبیعی خاطره بگویم. من در زمینه کار و فعالیت، آدمی طبیعی و خودجوش هستم و روحیه‌ام به گونه‌ای است که کار مصنوعی، ساختگی و ظاهری انجام نمی‌دهم. اگر کار، مصنوعی باشد و بگویند یک لیوان آب بنوش تا مثلا از تو عکس‌برداری کنیم، توانایی انجامش را ندارم.

یکی دیگر از ملکات اخلاقی من این است که به اندازه ظرفیت مخاطبم سخن می‌گویم و این امر را در بیان این خاطرات ملاحظه نموده‌ام و خاطرات تفصیلی خویش را در زمان مناسب آن ـ که شاید دو دهه دیگر باشد ـ ارایه می‌دهم. به هر حال، هرگز مطلب اضافه و سخنی را که بیش از ظرفیت حاضران باشد، بیان نمی‌کنم. در کلاس درس، اندیشه‌ام این است که چه میزان مطلب برای طلبه‌ها بیان کنم یا چه بحثی را ارایه بدهم و چه‌قدر در آن بحث، عمیق و دقیق بشوم؛ برای همین است که آخر حرف‌ها و نظرات من دیریاب است و نیاز به صبر و حوصله دارد و این درس و بحث‌ها و حتی نوشته‌ها برای افراد کم‌حوصله مفید نمی‌باشد. با شخصی به شکلی سخن می‌گویم و با شخص دیگری به گونه‌ای دیگر. در واقع، در سخن گفتن و ارایه بحث، خود ملاک و معیار نیستم و مخاطبم را ملاک قرار می‌دهم و بر او تمرکز می‌کنم. درست مانند یک دستگاه اتوماتیک لباسشویی که میزان آب مورد نیاز را به صورت اتومات تنظیم می‌کند. من نیز اتومات هستم و در این زمینه، دستگاه تنظیم‌کننده خودکار دارم. در واقع، دست خودم نیست و کنترل مطلب در من تعبیه شده است. کار و درس و بحث و تألیف و حتی بیان خاطرات من، بیش‌تر حقیقی است و مربوط به عالم حقیقت است. هدف من حل مشکلات و رسیدگی به گرفتاری‌های انسانی است و عمرم را نیز در این راه گذرانده‌ام.

ستایش خدا راست 

خدایی که در کودکی عاشق شدم

من هیچ گاه از شنیده‌ها نقل نمی‌کنم، بلکه همیشه از دیده‌ها یا تجربه‌های خود می‌گویم. قصه‌گفتن از شنیده‌ها را دوست ندارم و به این شکل سخن گفتن، اعتقاد ندارم.

کودکی‌ام را با یک درخت توت به یاد می‌آورم که از آن بالا می‌رفتم. فاصله بین ما تا استاد باطنی‌مان، به اندازه فاصله اینجا (مدرس ساحلی) تا دم در (در شرقی) فیضیه بود. کودکی من تا ده سالگی، این‌گونه گذشت. ارزش این چند سال از عمر من، به قدری است که به چند صد سال می‌ارزد. من ساده و بیپیرایه مانند کودکان شیرخواره بودم. اصلا از دلیل و چگونگی حضور این علما و بزرگان، اطلاعی نداشتم. شما تصور کنید سرچشمه‌بازار کجا و محل زندگی من کجا؟ وقوع این گونه اتفاقات مربوط به خود انسان نیست. هیچ‌چیزِ این گونه اتفاقات، ربطی به خود انسان ندارد. سالکان قربی، ناسوت ندارند. هرچه آن علما را با علمایی که بعد از آن دیدم مقایسه می‌کنم، بیشتر متوجه مقام و عظمت آن بزرگان می‌شوم. این‌گونه اتفاقات، مانند این است که خدا، انسان را شارژ می‌کند و خداست که کارها را دستکاری می‌کند و دلیل آن هم، اقتضائات است. افراد زیادی، در آنجا بودند. مثلا معلم مکتب ما، زنی به نام گلین‌خانم بود که من به اشتباه به ایشان گلیم‌خانم می‌گفتم. روزی یکی از دوستان ترک به ما گفت، نام این زن، گلین‌خانم به معنای عروس باید باشد. یعنی ما در مورد اسم آن زن، اشتباه می‌کردیم. ضمن این‌که بعدها، متوجه شدم او گلیم می‌بافته است. بعضی اتفاقات، بر اساس اقتضائات است. انگار یک‌دفعه و ناگهانی تو را شارژ می‌کنند.

کودک بودم و هنوز به مدرسه نمی‌رفتم، ولی علم موسیقی را می‌دانستم. دفترچه‌ای داشتم که در آن دانسته‌هایم را از علم موسیقی می‌نوشتم و چون هنوز کودک بودم بعضی واژه‌ها را اشتباه می‌نوشتم. مانند اوج را به جای الف با عین نوشته بودم. بعدها جزوه‌ای از روی این دفترچه، به نام آموزش مقامات موسیقی چاپ شد. ویراستار این دفترچه به من اعتراض می‌کرد چرا کلمه اوج را غلط نوشته‌ام.

مسایل من تقدیرات الهی بر پایه اقتضائات است، ولی جبر نیست. خدا، به انسان لطف می‌کند. در حالی که جبری هم در عالم نیست. بسیاری از انسان‌ها، این الطاف را جمع آوری می‌کنند، ولی آن را رها می‌کنند، بنابراین به مقصد نمی‌رسند. ولی این مساله، در مورد من صدق نمی‌کند. دلیل آن هم، عشق است که خودش دنیایی است. ولی متاسفانه از گفتن این‌گونه مسائل ترس دارم.

من یک کودک بودم که عاشق شدم.البته هنوز هم یک عاشق هستم. آنقدر مطالعه می‌کردم که دیگر، کتاب را نمی‌دیدم. تا صبح مطالعه می‌کردم، تا جایی که احساس می‌کردم، چشم‌هایم نابیناست. چشم‌هایم را هر چه باز می‌کردم، مطالب کتاب را نه می‌فهمیدم و نه می‌دیدم. انگار به اندازه یک فوت کردن، درس تمام می‌شد. نزدیکی‌های صبح، کلاس درس تشکیل می‌شد. شرکت در کلاس درس، برایم از اهمیت زیادی برخوردار بود. متاسفانه الان، بداخلاقی درسخوان‌ها به من هم سرایت کرده است. من هم چون مجبور هستم، درس می‌خوانم و از این شکل مطالعه درس راضی نیستم. یادم می‌آید، نزدیکی‌های صبح بود، در حالی که خشمگین بودم، کتاب را باز کردم. در یک چشم به هم زدن، مطالب کتاب تمام شد. همه مطالب را فراموش کردم. انگار در همان یک شب، به همه مصیبت‌ها دچار شدم. با این‌که یک شب بود، ولی به اندازه شصت سال، احساس عذاب کردم. امروز، هر چه از الطاف خداوند در زندگی‌ام، مشاهده می‌کنم، ثمره همان یک شب است. همه اینها، نشان دهنده عشق است و عشق. دوازه سیزده جلد دیوان شعر سروده‌ام که ثمره همان یک شب است. به اندازه یک گونی، و بیش از پنجاه‌هزار بیت شعر سروده‌ام که نتیجه همان یک شب است. همه اینها اقتضائات است، ولی زمینه‌های آن کجاست؟ بهتر است در مورد این مسائل، سخن نگوییم. اصلا سخن گفتن در مورد این مسائل، آن هم در این زمان، کار شایسته‌ای نیست.

کودک بسیار خردی بودم که خدا را دیدم. خدا، این‌گونه بود و آن‌گونه بود. به طوری که دیگر، حنای هیچ کسی برایم رنگ نداشت تا از خدا بگوید. نود و پنج درصد محتوای اشعارم، سخن گفتن از خداست. پنج درصد دیگر هم، یا مربوط به ائمه اطهار است یا پند و نصیحت است. من اکنون چه کنم؟ آنچه را که دیده‌ام، مدام پیش رویم است. اگر شخصی محاسبه کند، در تدریس‌هایم چندین هزار بار، تکرار کرده‌ام که اللهم عرفنی نفسک. و آنچه که برای من پیش آمده، همین است و باز هم می‌گویم و انک ان لم تعرفنی نفسک لم اعرف نبیک. اگر خدا را نبینم، پیامبرش کیست؟ این فراز می‌گوید بدون خدا، پیامبر، باید کوله‌بارش را بردارد و برود. درست است پیامبر پیام آورده است، اما از جانب چه کسی؟ پیامبر، صاحب معجزه است، ولی نتیجه آن چیست؟ پیامبر هم از سوی او آمده است. او کیست؟ ما نمی‌دانیم او کیست؟ پیامبر هم باید برای اثبات حقانیت خود، معجزه‌ای از سوی او بیاورد، آن هم فقط از طرف او. اما او کیست؟

نتیجه اینکه، جبری در عالم وجود ندارد و اراده‌ای برای تحقق آن، صورت نگرفته است. هرچه هست، اقتضاست. منتها گاهی به شکل عنایت است. گاهی مانند این است که انسان را شارژ می‌کنند. گاهی دور است و گاهی نزدیک. از این سوی و از آن سوی است. علم ما به این مسائل، قد نمی‌دهد و گرنه اینها همه، دارای حساب و کتاب است و هیچ چیز آن، بدون حساب و میزان نیست. محاسبه، دقیق و ظریف است و با چرتکه‌های عادی ذهن ما، قابل درک و دریافت نیست. بنابراین انسان در ابتدا، باید به خداوند ایمان بیاورد و به او اعتقاد داشته باشد. اعتقاد ما به خداوند، ضعیف و دارای اشکال است. در واقع، ما به خداوند شک داریم. انسان وقتی به خداوند شک دارد، به او وابسته نیست و باور ندارد، که همه کارها به دست اوست. اگر انسان، باور داشته باشد که همه کارها به دست خداست، اگر مثلا گلویش را هم ببرند، خم به ابرو نمی‌آورد. راستی، چه کسی است که این ویژگی را داشته باشد؟ ولی متاسفانه می‌بینیم، گاهی ایمان شخص، آن‌قدر ضعیف است که اگر به قول معروف، گوشش را بگیری، خودش را خراب می‌کند. این در حالی است که اگر شخص، از وضعیت مالی خوبی برخوردار باشد و مشکلی هم نداشته باشد، از خدا سخن می‌گوید، در حالی که آروغ می‌زند. اما همین شخص، اگر دچار گرفتاری و مشکلی شد، زندگی برایش سخت و دشوار می‌شود. بله، از خداگفتن، در همین حد است. در مقام کلام و نه در مقام عمل. بسیاری از انسان‌ها، امیدشان را در مشکلات از دست می‌دهند. این موضوع، نگران‌کننده و خطرناک است.

ما بیش از این‌که به درس خواندن بپردازیم، مشغول امور مدرسه باشیم و برای دیگران فاتحه بخوانیم، باید خداوند را یاد کنیم و مشکلات اعتقادی‌مان را، در مورد خدا حل کنیم. البته، خداوند باید توفیق بدهد، تا انسان در این امر توانمند باشد.

دیدار با خدا

محبوبان طمع و خواسته‌ای ندارند؛ برخلاف محبان که هدفشان تأمین خواسته‌هایشان است.

محبوبان اگر دعا می‌کنند، از باب شرط ادب است. خداوند امر به دعا نموده است و آنان به درگاه خداوند دعا می‌کنند و خواسته و عرض خاصی در این میان مطرح نیست. زبان حال محبوبان این است: «خدایا! ما به مقدرات تو راضی هستیم و تو کار عبث انجام نمی‌دهی». اما آدم‌ها دستشان باز است و توانایی انجام کارهای بیهوده را دارند. گویی آنان از آزادی بیش‌تری برخوردار هستند. خداوند کارهایش را بر اساس حکمت و عدالت و عصمت و طهارت انجام می‌دهد و بندگان بر اساس خواسته‌هایی که دارند. کودک که بودم، خدا را زیارت کردم. پیراهنم را در شلوار زدم، آستین‌هایم را جمع کردم و دست‌های کودکی‌ام را بلند کردم و خطاب به خدا گفتم: «هر آن‌چه را می‌توانی انجام بده»! شنیدم: آیا هر کاری را که می‌توانم انجام دهم. من به ناگاه پشیمان شدم و توقع ملاحظه و رعایت را داشتم. این سؤال جدی بود و من باید اطلاق آن را تبصره می‌زدم. در واقع، بازی را باختم. یا نباید تحدی می‌کردم و یا باید مقاومت می‌کردم. تمرین‌های زیادی انجام دادم و عاقبت در پیشگاه خداوند عاجز شدم. به هر حال، کودک بودم و توانایی‌ام اندک بود و من عجز بسیار خودم را دریافتم. انسان هرچه به خداوند نزدیک می‌شود، بزرگی و عظمت او و حقارت و کوچکی خودش را بیش‌تر درک می‌کند و این همان خدایی خداست و اگر خدا دچار درماندگی و عجز بشود که نام خداوند بر او اطلاق نمی‌شود. اما قاعده این است که ما هستیم که نباید دچار عجز بشویم و خداوند باید کوتاه بیاید؛ زیرا او هر کاری را انجام نمی‌دهد و جز به عشق و خیر کار نمی‌پردازد. ممکن است انسان، تمام هستی و داشته خود را برای پروردگار قربانی کند. به نیت باخت کامل و پاکباختگی. بعضی ذکرهای بسیار بسیار سنگین نیز پاکباختگی می‌آورد. زمانی که در این عالم سیر می‌کردم و خطاب به پروردگار گفتم، خدایا! در مورد من هر کاری را دوست داری، انجام بده و ملاحظه‌ای نکن. از سوی حق پاسخ آمد که آیا هر کاری را دوست دارم انجام بدهم و من به سرعت به ذهنم آمد که هر کاری که مناسب و خوب باشد. از این موضوع یکه‌ای خوردم. چنین درخواستی از خداوند بسیار سخت است و این ماجرا یکی از مواردی است که در طول زندگی‌ام تعجب کردم و یکه خوردم. انگار خداوند بسیار پهلوان است و انسان توانایی مزاح با او را ندارد و آن پاسخ بسیار جدی بود. البته بسیار با خداوند گفت و گو می‌کردم. می‌گفتم خدایا! در عالم بالا، عده‌ای آدم‌های وارفته و ناامیدکننده اطراف من هستند و تو هر کاری را دوست داری انجام بده، فقط این آدم‌ها حضور نداشته باشند و به آن‌ها آسیبی نرسد و ملاحظه‌ام نیز به اعتبار آن‌ها بوده است. صراط و مشی من همیشه این بوده است که آسیبی به دیگران نرسد و در مشکلات به خودم متوجه می‌شدم و عواقب کار و عوارض اگر به خودم می‌رسیده است به آن اهمیتی نمی‌دادم و راضی بودم.

در قرآن‌کریم آمده است: «وَقَلِیلٌ مِنْ عِبَادِی الشَّکورُ»(۱) شکور بر وزن فعول، مبالغه را می‌رساند؛ یعنی عده بیش‌تری از بندگان، شاکر هستند و اندکی از آنان شکور می‌باشند. این بدان معناست که گروه سومی نیز می‌باشند که اهل شکر و سپاس‌گزاری نیستند و کفران نعمت دارند. هم‌چنین گروه چهارمی می‌توانند باشند که مقام بالاتری از شکور بودن را دارند. آیا چنین مقامی وجود دارد و چنین احتمالی درست است؟ ما در علم فلسفه، وجود چنین مرتبه‌ای را ثابت کردیم و گفتیم ممکن است میلیاردها سال بعد، در زمانه ظهور، انسان‌هایی با چنین مقامی پا به عرصه وجود بگذارند. بنده معارفی رؤیت کرده‌ام که بر اساس سادگی و صفا بوده است و زنده‌دلی این اشخاص به همین است و حاشیه‌ها ارزشی ندارد. عده‌ای نمی‌توانند در راه عرفان به مدارج بالاتر صعود کنند؛ زیرا دچار آسیب می‌شوند و اینان همان بندگان اسما و صفات هستند. معتقدم خداوند در قرآن‌کریم زیرکی به خرج داده و فنی و حساب‌شده سخن گفته است. به هر حال، وحی است. خداوند از انسان‌ها شناخت داشته و بر اساس آن سخن گفته است. یعنی آیه‌های قرآن کریم به تعداد آدم‌های روی کره زمین است؛ اما آن آیه‌های آدم‌های فراتر از مقیاس و اندازه کجاست؟ توجه داشته باشید که اگر این مطلب را برای دیگران بیان کنید، به طور حتم، مورد حمله و انتقاد واقع می‌شوید. تمام و کمال علم خداوند در قرآن‌کریم بیان نشده است، بلکه قرآن کریم با آن‌که بحر عمیق است، به اندازه انسان‌ها پیمانه خورده است. خداوند بر اساس فهم و اندازه درک انسان‌ها سخن گفته است؛ اما پیامبر و امام این انسان‌های والامقام چه کسانی هستند و آیا بشر گروه گروه است که در طول زمان به دنیا می‌آیند و از دنیا می‌روند؟ از طرفی این موضوع مطرح است که این مباحث ربطی به ما ندارد و بی‌فایده است؛ زیرا مربوط به میلیاردها سال بعد است. به هر روی، عقل بشر امروز کامل و تمام نیست. خداوند به بشر عقل و علم و زیبایی نسبی عطا کرده است و انسان‌های کامل و زیبا و عالم چه زمانی به دنیا می‌آیند و چه ویژگی‌هایی دارند و در چه مکانی می‌توان آن‌ها را زیارت کرد؟ شاید میلیاردها سال بعد؛ زیرا دنیا حالا حالاها باقی است و کره زمین نابود نمی‌شود. هنوز ابتدای دنیا نیز آغاز نشده است تا بخواهد به این زودی ظهور بیابد و بعد قیامت و به پایان برسد. روایات محکمی از پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله وارد شده است که «طوبی لغرباء امتی، طوبی ثم طوبی یقولها سبع مرة». پیامبر هفت بار می‌فرماید خوش به حال غریبان امتم! «غرباء»، جمع است و می‌تواند افراد زیادی را شامل شود و منحصر به سلمان و ابوذر نیست، بلکه به برتر از آن‌ها اشاره دارد و اینان همان آیندگان هستند. اکنون فقط هزار و چهارصد سال از ظهور اسلام می‌گذرد و معتقدم حتی نمی‌توان به ده‌ها هزار سال بعد امید داشت. حدس می‌زنم در آینده جهان، افرادی مانند قذافی و صدام و آتاتورک بار دیگر ظهور می‌کنند و بشر تا هزاران سال دیگر هم‌چنان در جنگ و جهل و عقب‌ماندگی‌اش در جا می‌زند. به هر حال، آینده جهان رقم می‌خورد و ما اصراری نداریم که اطلاعاتی در این زمینه ارایه دهیم؛ زیرا اتلاف وقت است. گاهی رشحاتی از آن غربا و از آنان که برتر از شکوران هستند در بعضی از افراد دیده می‌شود؛ افرادی مانند نوابغ و دانشمندان که انگار ذره‌ای از فضایل آن انسان‌های والامقام در آن‌ها دیده می‌شود. در طول تاریخ، این کمالات گاهی جلوه‌ای کرده است و برای نظاره‌گران عجیب بوده است. به قول شاعر: «آن کس که تو را شناخت جان را چه کند / فرزند و عیال و خانمان را چه کند / دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی / دیوانه تو هر دوجهان را چه کند». یعنی خدایا! تو عاشق را با یک خش دیوانه می‌کنی. او را خط خطی می‌کنی و دیوانه‌اش می‌کنی. پس دیوانه تو هر دو جهان را چه کند. خداوند بهشت را با تمام نعمت‌هایش آفریده است. از جنات تجری گرفته تا قاصرات الطرف و حور مقصورات فی الخیام لم یطمثهن انس و لا جان. زنان زیبا و پاک و نهرهایی که از زیر درختان جاری است که برای قوم شکور خوب است و آیا می‌توان بالاتر و بهتر از بهشت را در قرآن کریم یافت. پیش‌تر عرض کردم که اگر توانایی‌اش را داشتم، آن رشحات را از آیات قرآن کریم و روایات استخراج می‌کردم. البته کارهای ناقصی انجام شده است؛ اما به دلیل ناتوانی و کمبود وقت و کثرت موانع، امکان تکمیل آن را نداشتم. اگر این معارف به دست انسان برسد و پیگیری بشود، دنیا و آخرت در نظرش کوچک می‌شود. الدنیا حرام علی اهل الآخرة و الآخرة حرام علی اهل الدنیا و هما حرام علی اهل الله. اگر انسان اهل خدا بشود، دنیا و آخرت برایش ارزشی ندارد. مثلا زنان زیبا در این دنیا چه سودی برای انسان دارند که وعده اخروی‌اش چه بشود؟ مرحوم علامه طباطبایی را خداوند رحمت کند! به ایشان عرض کردم لابد ظاهر این نعمت‌ها اراده نشده است. پاسخ داد این آیات، قباله و سند است و فرموده حور مقصورات. با این آیات، دهان ما بسته است و من جرأتی برای گفتن مطلب اضافه و خلافی ندارم. خداوند او را رحمت کند که انسان خوب و مظلومی بود. او در زندگی‌اش سختی‌های زیادی را تحمل کرد. البته در اواخر عمرش، صاحب حرمت و احترام شده بود و او را به علامه بودن می‌شناختند. در آغاز، کسی او را علامه صدا نمی‌زد و همه او را شخص دیگری می‌شناختند و به ایشان بهتان‌ها می‌زدند. من تاریخ و سرگذشت پیشینیان را به گونه‌ای بیان می‌کنم که نمی‌توان در کتابی خواند و از زبان کسی شنید. ما این سال‌ها را مجسم می‌کنیم و عینیت می‌بخشیم. در طول تاریخ، گروه‌ها و مکتب‌های مختلف فکری و اعتقادی، خود را یکه‌تاز میدان می‌دیدند و تحمل رقیب را نداشتند. به همین دلیل دعوا و اختلافات مذهبی و فکری شکل گرفت. درویش‌ها، دیگر گروه‌ها را حراف می‌دانستند و بابت بی‌توجهی‌شان به عالم غیب و باطن، آن‌ها را سرزنش می‌کردند که پیامبران و معصومین دستی به عالم غیب داشته‌اند و کسی که به عالم غیب و باطن بی‌توجه است، از انسانیت بویی نبرده است و اینان در عرصه عرفان و علم، آزاد و بی‌بند و بار هستند و در کلاس معرفت، مستمع آزاد. گروه‌های دیگر، درویش‌ها را متهم می‌کردند که حتی از اقامه نمازی صحیح عاجز هستند که البته حرفی راست و درست است. یادم است درویشی که از رفقای ما بود، از دنیا رفت. خانواده‌اش برای مراسم ختم مرا به خانقاه دعوت کردند. همسرش معتقد بود خانقاه مانند حسینیه است و برگزاری مجلس ختم در خانقاه ایرادی ندارد. شب جمعه بود و مرشد اصلی مشغول خواندن دعای کمیل بود. بعضی از رفقا نیز از حضور در خانقاه راضی نبودند؛ زیرا این کار را ترویج درویشی‌گری می‌دانستند. گفتند مرشد دعا را غلط می خواند و کودکان ما دعای کمیل را صحیح‌تر قرائت می‌کنند. تصور ما این بود که درویش‌ها آدم حسابی هستند و معلوم شد که چیزی در چنته ندارند و بی‌سواد هستند. گفتم، الحمدللّه که از درویش‌ها شناختی به دست آوردید. در کل، بی‌سوادی درویش‌ها همیشه برایشان دردسرساز بوده است. درویش‌ها عالمان را اهل ظاهر خطاب می‌کردند و گروه‌های دیگر درویش‌ها را اهل باطن نمی‌دانستند و نام منحرفان و متصوفه بر آن‌ها می‌نهادند و البته درویش‌ها نیز با گذشت زمان، باطن را فراموش کردند و اهل ظاهر شدند؛ هرچند خود را مدعی باطن می‌دانند. درویش‌ها حدود دویست سال قبل، پرهیزگار و متقی بودند و نقل می‌شد که مثلا از خوردن آب شب‌مانده پرهیز می‌کنند که ممکن است رنگ اجنه را به خود دیده باشد. این رفتارها و عادت‌ها در بین درویشان به پایان رسید و دیگر با درویشی‌گری، مشاقی می‌شود. آنان مریدان خاصی داشتند، با همان داستان‌ها و نقل‌های خاص که کفش فلانی خود به خود جفت می‌شود و چشم بصیرت دارد. سرانجام آن‌ها گرفتار دو مسأله انحرافی شدند: ریا و سالوس و دیگری جاسوسی. مردم عوام از عالمان دینی تبعیت می‌کردند و نیازی به جاسوس‌بازی نبود و از پیروی مکاتب انحرافی مانند ماسونری خودداری می‌کردند؛ اما بعضی درویش‌ها گرفتار ریا و سالوس شدند و امیال مردم مورد نظرشان بود و هدفشان جلب رضایت آن‌ها بود. البته در این کار تخصص داشتند. تمام عمر من، صرف پی‌گیری و شناخت این مسایل شد. خداوند عنایات فراوانی به ما کرده است و صد و بیست و چهار هزار پیامبر مبعوث شده‌اند که معارف و حکمت به انسان آموزش بدهند. مردم از نعمت اهل سواد برخوردار بودند و لازم نبود از مکاتب انحرافی مانند ماسونری تبعیت کنند. سیاست‌مدارها نیز از مردم حمایت می‌کردند و همراهشان بودند. درویش‌ها اما اهل منبر و محراب و مسجد نبودند و اگر عده‌ای مرید قابل توجه داشتند، تاثیر چندانی نداشت. زمینه‌های دیگری ایجاد شد و درویش‌ها به سمت و سوی دیگری گرایش پیدا کردند. افراد دولتی و پولدارها آن‌ها را تحریک می‌کردند و با آن‌ها مخلوط شدند. مثلا مرشد، حدود دوهزار مرید داشت که به سمت اعتقادات ماسونری گرایش پیدا می‌کردند. آن‌ها هم که از کارهایی مانند جاسوسی پرهیز کردند، از تقوایشان نبوده و از متاع برخوردار بودند و از طرف شخصی حمایت مادی می‌شدند. عده‌ای هم که به جاسوسی روی می‌آوردند، از بدی و پستی‌شان نبوده و و از متاع محروم بودند. از نظر من، انصاف والاترین دین و درجه دینداری است و بهتر است در قضاوت باانصاف باشیم. اعمال درویشان، علامت خوبی و بدی آن‌ها نیست و ملاک خوبی و بدی آن‌ها تکیه‌گاه آنان است. در واقع این زمینه و این تکیه‌گاه رویکرد درویشان را معلوم کرده است و البته با گذشت زمان، اوضاع درویشان بدتر شد و نتیجه مثبتی در بر نداشت. البته قضیه موجبه جزییه این ماجرا هم صادق است و گاهی درویشی مؤمن که کم‌تر اهل ریا و سالوس باشد، در میان این فرقه دیده می‌شد. البته من آن‌چه را بیان می‌کنم، با چشمان خودم دیده‌ام و شنیده‌ها را نقل نمی‌کنم. به هر روی، هیچ یک از این دو گروه، سالم و واصل نبودند و مشکلات ساختاری در اعتقاد و عمل داشتند. به همین دلیل، من مدام از محبوبان سخن می‌گویم. عارف محبوبی عارفی است که از زمان کودکی نور عرفان در پیشانی‌اش درخشان بوده و گام در راه سلوک نهاده است. گروه‌های دیگر اما در زمان کودکی نه درویشی را می‌دانستند و نه از آخوندی چیزی می‌دانستند و مدت زمانی که این مسلک‌ها را تجربه و تمرین کردند، چند سالی بیش‌تر نیست. تاکید می‌کنم که من در این زمینه، تجربه‌ها و آموخته‌هایم را بیان می‌کنم. این گروه‌ها به قول معروف، هنوز غوره نشده، مویز شدند. در حالی که از سواد و تجربه کافی برخوردار نبودند. البته از نفسی پاک و صاف برخوردار بودند و مقاومتی در آن‌ها شکل نگرفته بود. به همین دلیل، هر حرف و نظری را می‌پذیرفتند و معلم ظاهری و باطنی برای آن‌ها تفاوتی نداشت. ممکن بود بعدها این اشخاص وارد مدرسه بشوند یا در محضر استادی درس بخوانند و از این سواد در جهت اهدافشان استفاده کنند. ما در گذشته با این‌که دانا بودیم، اما سواد فارسی‌مان ضعیف بود. در آن زمان، من موسیقی را درس می‌خواندم و یادداشت می‌کردم. خواهرزاده‌ام جزوه‌هایم را خواند و درباره کلمه اوج پرسید که آن را با حرف عین نوشته بودم. گفتم من در آن زمان از معنا لبریز بودم و لفظ و سواد را نمی‌دانستم، این کلمه، همان اوج است که غلط نوشته شده است. مدرک او فوق لیسانس بود و تصور می‌کرد با کلمه‌ای ناآشنا در موسیقی روبه‌روست. این در حالی است که عده‌ای از همان کودکی با معنا و معرفت مشکل داشتند؛ زیرا پدرشان کاسب بود و در این حال و هوا نبودند. زمانی که در شهر تهران سکونت داشتیم، من مانند گنجشکی به این طرف و آن طرف مملکت پر می‌زدم و سرک می‌کشیدم. زمانی که به قم مهاجرت کردم، بال و پری نداشتم، اما باز هم به مکان‌های مختلف سرکشی می‌کردم. دریافتم که شهر قم عجب فیلم‌خانه‌ای است و پر از بازی‌های علمی و عرفانی و تصوف است. چند روز پیش با طلبه‌ای دیدار کردم که حدود ده سال از عمرش را صرف خواندن علوم غریبه کرده بود که دلسوزی مرا برانگیخت. او نزد استادان درجه یک درس خوانده بود و با این حال، حقه‌بازی آن‌ها روشن شده بود. با این حال، وضعیت استادان درجه سه و چهار معلوم است. آن طلبه گریان و ناراحت بود که من ده سال نزد استادان مختلف درس خواندم و نتیجه‌ای نداده است. پرسیدم، مگر از علم و سواد این استادان اطلاعی داشتی. پاسخ داد که همه به این اساتید اعتقاد دارند و با این وصف، حقه‌بازی و بازیگری آن‌ها بیشتر روشن شد و آن‌ها باعث بیچارگی و بدبختی آن طلبه شده بودند. او می‌گفت من موکلی احضاری دارم. پرسیدم آیا از موکل احضاری‌ات نپرسیدی که اگر پولی در این راه خرج کنی، بازگردانده می‌شود. پاسخ داد موکل من حضوری نیست و احضاری است و احضاری‌ها چنین کاری را نمی‌کنند. گفتم این حرف‌ها مزخرف و بی‌اساس است. او علاوه بر این‌که اموال خودش را بر باد داده بود، از اقوامش هم پول قرض کرده بود. پول را به صورت مضاربه می‌گرفت و درصدی از پول برای خودش بود و باقی پول را هزینه اساتید کرده بود. من آن طلبه را نصیحت کردم که خودش را با این کارها و علوم اذیت نکند و یقین بداند که مقداری مثلث و علامت ضرب، دروغ محض است و کارکردی ندارد. ما طلبه‌ها از شهریه حوزه علمیه ارتزاق می‌کنیم. پس در ابتدا باید به امام صادق علیه‌السلام وابسته باشیم؛ حتی پیش از امیرمؤمنان علیه‌السلام . زیرا مذهب و شریعت ما، شغل ماست و ما از این راه نان و نمک می‌خوریم. در ابتدا باید نسبت به شریعت اهتمام داشته باشیم و اگر قصد داریم کار و هدف دیگری را دنبال کنیم، به معنای این نیست که شریعت را فراموش کنیم. ضمن این‌که از پیگیری علوم بیهوده و بی‌اساس خودداری کنیم؛ زیرا فقط عمرمان به هدر می‌رود و مانند آن طلبه بیچاره و مفلوک می‌شویم. آن‌چه پیش‌تر بیان شد، سرنوشت طایفه‌های اسلامی بود.

به هر روی، انسان‌هایی که مانند کودکان فطرتی پاک داشته باشند، اندک هستند. بزرگان نیز از نظر استعدادهای درونی متفاوت هستند. ممکن است یکی آهنین باشد و با تلنگری، جرقه هدایت در او روشن بشود و دیگری کبریت و باروت هم در او اثری ندارد. انسانی که دارای باطنی آهنین و محکم باشد، کجا یافت می‌شود. کسانی که به طور معمول وقتی به سراغ ما می‌آیند که کودکی‌شان تمام شده است. هرچند کاسب و بقال نیستند، اما آخوندی رویه‌شان است و کاسب و آخوند، حکم زردآلو و عسل را دارند. می‌گویند، خوردن این دو خوراکی با هم بسیار خطرناک است. من در گذشته روی خوراکی‌ها و مسایل آن‌ها فکر و تحقیق می‌کردم. هر آن‌چه را که معروف به اضداد بودند مصرف می‌کردم تا تأثیراتش را ببینم. این کار را تکرار می‌کردم و هیچ اثر سوئی مشاهده نمی‌شد. حتی خوردن سم خوراکی‌ها هم مشکلی در من ایجاد نمی‌کند. برای شناخت و گزینش آدم‌ها دو شرط لازم است: یک. کودک باشند به این معنا که کودک درونشان را فراموش نکرده باشند. دودیگر صاحب آنزیم مخصوص باشند. چنان‌چه این دو شرط موجود نباشد، کار، عوارضی به دنبال دارد. طلبه‌ها اگر آخوند (اصطلاح خاص من) باشند، به کسوت‌هایی مشغله‌زا مبتلا می‌باشند و به علت گرفتاری‌های فراوان نمی‌توانند حتی دو رکعت نماز را با آرامش ادا کند و در اصل فرصتی برای این کار ندارند تا چه رسد به آن‌که بخواهند اهل سلوک و باطن گردند. در زندگی امروز، کثرت‌ها وجود دارد. کثرت در آخوندی و منبر و انقلابی بودن. البته طلبه‌های خوب، باهوش هستند و بین این کسوت‌ها جمع می‌کنند. درس می‌خوانند، منبر می‌روند و انقلابی هم هستند. عده‌ای در عرصه عرفان به معارف و علوم غیبی دست پیدا می‌کنند و توانمند می‌شوند، ولی متأسفانه به این وسیله کاسبی می‌کنند و کسب درآمد می‌کنند. خانمی را در این زمینه می‌شناختم که استخاره می‌کرد و تفأل می‌زد. متقاضیان پول به حسابش واریز می‌کردند. همسرش به عنوان ویزیتور برایش کار می‌کرد و درآمد خوبی داشت. یک روز به ملاقات من آمد و متوجه شدم که مطلب چندانی در چنته ندارد. از من خواست تا به او آموزش بدهم. گفتم، بابت این کار، بیست میلیون تومان پول می‌خواهم تا اشکالاتت را رفع کنم. ادامه دادم که چنین درآمدهایی نکبت‌آور است و این معارف برای کاسبی کردن نیست. ضمن این‌که تصور نکن از علم فراوانی برخوردار هستی، هرچند استعداد داری، اما کارت ناقص و خراب است. مردم ساده‌لوح نیستند و تا مطلبی نباشد، پی‌گیری نمی‌کنند. اگر عارفی در این راه، کاسب بشود، تبدیل به زباله و آشغال شده است و عرفان، کاسبی بر نمی‌دارد. متأسفانه، امروزه شاهد چنین مسایلی هستیم. امروزه آدم‌ها حتی به وسیله خدایشان کاسبی می‌کنند. وقتی کاسبی به وسیله خدا رایج باشد، کاسبی به وسیله امور دیگر هم شایع می‌شود. امروزه نمونه این کارها فراوان است. در این زمانه نیاز است تا معجزه‌ای رخ بدهد و شخصی دست به کار اصلاح این امور و مسایل بشود. آخوندی و منبر را در حوزه علمیه اصلاح و اشکالاتش را جبران کند و شاخ و برگ‌های اضافی و پیرایه‌ها را بزداید و حوزه‌های علمیه را به وضع گذشته قدسی خود بازگرداند. هرچند این کار دشوار است و مانند معجزه و فوق معجزه به نظر می‌رسد؛ اما محال نیست و امکان‌پذیر است. اگر کسی به وسیله عرفان کاسبی کند، قوز بالا قوز است و مشکلاتش بیش‌تر می‌شود.

  1. سبأ / ۱۳٫

رؤیت محشر و دیدار فیضیه

من در زمان کودکی فراغت زیادی داشتم. زمانی رفتیم و رفتیم. صحرای محشر بود و قیامت برپا شده بود.

البته مزاح می‌کنم. امروز جمعه است و هذیان گفتن برای مزاح مؤمنان عیب و ایرادی ندارد و ما می‌خواهیم باری‌به‌هرجهت و بی‌اساس سخن بگوییم. در حرف و سخن این‌گونه، اشکالی وجود ندارد. در سخنان دیگری نیز که گاه به عنوان خاطره نقل می‌کنم باید آن را به چشم شطح دید و نمی‌توان قصد جدی متکلم را در آن نظر گرفت. به هر حال، من در صحرای محشر، با تکبر و غرور قدم می‌زدم. سرم را زیر انداخته بودم و حاضر نبودم سر بلند کرده و خدا را ببینم. ما که طلب و توقع خاصی از خدای‌تعالی نداریم. او خدایی می‌کند و ما هم عاشقی بی‌عاریم. ناگهان متوجه شدم من در آن‌جا معطل و تنها مانده‌ام و کسی سراغی از من نمی‌گیرد. اندیشیدن و فکر کردن از همان‌جا آغاز شد و ناگهان متوجه غرزدنم شدم. قربة الی الله! در ذهن و اندیشه من، هیچ چیز خاصی وجود نداشت. تنها اندیشه‌ای که در ذهنم متولد شد این بود که پسندیده نیست آدمی در بسیاری از مواقع، خیلی خوب و نیکوکار باشد؛ زیرا خوبی‌ها گاهی بدی می‌آفرینند. من در زمان گذشته از پرستیژ بالایی برخوردار بودم و به وضع ظاهر و لباسم توجه زیادی می‌کردم. بسیار جنتلمن بودم. از عبای حاشیه استفاده می‌کردم که در آن زمان، هشتاد تومان قیمت داشت. امروز قیمت بعضی از عباهای حاشیه از هشت‌میلیون تومان نیز بیش‌تر است. وضع مالی‌مان نیز خوب و مناسب بود. بسیار عزیز و دردانه بودم و خلاصه این‌که فرم و شکل ما چنین بود. ما جوراب‌های پاره و لباس‌های کهنه را می‌پوشیدیم و روی این لباس‌ها جامه‌هایی نو و تمیز به تن می‌کردیم. از عباهای کهنه استفاده کرده و با آن، نماز می‌خواندیم. بعد آن را از چشم‌ها پنهان می‌کردیم. ایده‌مان هم این بود که به هجران این لباس‌ها مبتلا نشویم. انسان چگونه جورابی را که چندین سال از آن استفاده کرده، دور می‌اندازد؟ این لباس روح توست، باطن توست، مونس و انیس توست. این لباس یاور و همدم تو در زندگانی بوده است و دورانداختن این لباس، نشانه بی‌غیرتی توست. من کفش و نعلین‌هایم را که مربوط به بیست‌وپنج سال قبل است، نگه داشته‌ام و از آن برای رفتن به باغ یا مکان خاصی استفاده می‌کنم. هم‌چنین از عینک قدیمی‌ام در هوای غبارآلود استفاده می‌کنم. حکایت مربوط به صحرای محشر را ادامه می‌دهم. من در آن‌جا چیزی از نمازها و علم و درس و بحثم به یاد نیاوردم. هیچ‌گونه خاطره‌ای در ذهن من نبود. فقط با خودم فکر کردم که خدایا! چرا من این لباس‌های پاره را به تن کرده‌ام؟ دلیلش عشق و علاقه‌ام به این البسه بود. مدام غر می‌زدم و اعتراض می‌کردم که چرا نمی‌آیی؟ کی می‌آیی؟ چرا وضعیت این‌گونه است؟ چرا دیر می‌آیی؟ ناگهان از خواب بیدار شدم. سپس تمام لباس‌های پاره و کهنه‌ام را جمع‌آوری کرده و دور ریختم. با خودم فکر کردم اسراف کردن این‌ها ایرادی ندارد، بنابراین لباس‌ها را در بقچه‌ای قرار داده و کنار گذاشتم. ناگهان متوجه شدم که انسانی طلب‌کارم. با خودم گفتم این هم طلب است که تو از خدای خودت داری. این موضوع برایم بسیار برخورنده بود؛ زیرا من مسیر زیادی را طی کرده بودم و حالا یک بازنده بودم.

چنین حالاتی که برای انسان به وجود می‌آید باارزش است و باید قدر آن را دانست. این‌گونه حالات مانند زمانی است که انسان متولد می‌شود و پا به دنیا می‌گذارد.

به هر حال، هذیان‌گویی عیب و ایرادی ندارد و آدمی گاهی هذیان می‌گوید. من زمانی در مدرسه فیضیه حجره داشتم و درس می‌گفتم. ده تا چهارده جلسه درس می‌گفتم. وضعیت روبه‌راه و مناسبی داشتم. خداوند عاقبتمان را به خیر کند! یک روز آقا امام زمان را رؤیت کردم که وارد مدرسه فیضیه شد. به‌به! به‌به از جمال ملکوتی آن امام! ایشان وارد قسمت بالای مدرسه فیضیه شد. حجره من هم در آن سمت قرار داشت. او اسم طلبه‌ها را یکی یکی یادداشت کرد. این واقعه در ماه رمضان رخ داد. یادم است که آن زمان، کتی داشتم و آن را در حجره نگه‌داشته بودم. من با ایشان سخن نگفتم و ایشان هم صحبتی با من نکرد. خلاصه این‌که آقا اسامی طلبه‌ها را یکی یکی نوشت و به سمت پایین و صحن مدرسه فیضیه روانه شدند. این موضوع برای من بسیار گران تمام شد. طلبه‌هایی که امام نامشان را یادداشت می‌کرد، همگی شاگردان من بودند، اما من نامم یادداشت نمی‌شد. مشخص است که این‌گونه رفتارها فقط بچگی و کودکی کردن است. در آن زمان من هنوز به لباس روحانیت ملبس نشده بودم. ناگهان به سمت حوض فیضیه دویدم تا به امام رسیدم. پرسیدم آقا! چرا اسم ما را یادداشت نکردید؟ واقعیت این است که آن بزرگواران انسان را ادب و تربیت می‌کنند. چنین مکان‌ها و مجالسی صاحب و مالک دارد و خوب است ما از این موضوع غافل نباشیم. چنین مکان‌هایی صاحب دارد و مولا و آقا بر آن نظارت می‌کند. خلاصه این‌که فقط این جمله از دو لب مبارکشان ظاهر شد که بگذار بروند کاری بکنند. این‌جا بمانند، کاری نمی‌کنند. همان‌طور که گفتم ماه رمضان بود. من از این رؤیت و از این جمله چنان انرژی گرفتم که بیست و سه ساعت و نیم از کل بیست و چهار ساعت را مشغول کار و تحقیق بودم و فقط سه تا چهار دقیقه برای زیارت بی‌بی به حرم مشرف می‌شدم. شبانه‌روز کار می‌کردم؛ زیرا دانستم که ما داریم این‌جا کاری می‌کنیم و به حکم امام باید همین‌جا بمانیم و کار کنیم. وقتی کار هست، ما هم کار می‌کنیم. ما تا وقتی در حوزه علمیه مقیم هستیم و مانعون از راه نرسیده‌اند باید مشغول کار و تحقیق باشیم. در اصل، انسان دیگر شب و روز و خواب و بیداری را نمی‌شناسد و همه چیز را فراموش می‌کند. واقعیت این است که حوزه‌های علمیه دارای صاحب و مالکی است. شهر قم و فضای مذهبی آن با فضای حوزه علمیه تفاوت دارد.

سخن در این بود که گاهی ممکن است سالک ضمن حالات عرفانی، مکاشفات و طی طریق و رؤیت حق‌تعالی یا امام خویش غر بزند و اعتراضی داشته باشد. این موضوع نشان‌دهنده این است که چنین کسی باز هم باید طی طریق کند تا موانع راه را پشت سر بگذارد و زحمات و سختی‌ها را تحمل کند تا به مقامی مطمئن نائل شود. خلاصه این‌که خداوند به انسان توفیق بدهد تا ملکوت این کلمات با شفافیت در باطنش ظهور کند. نتیجه این امر آن است که اگر آدمی چشم باز کرد و خود را در قعر دوزخ دید، در حالی که خداوند او را در تابوت من النار قرار داده است، اگر خود را در چنین حالتی و در میان کافران مشاهده کرد، باید در میان دوزخ فریاد بزند و نعره بکشد که انّی احبّک. إنّی أحبّک و أحبّ من یحبّک. همان فراز دعای کمیل: «وأعلنت أهلها أنی أحبّک»؛ آنقدر فریاد می‌زند و نعره می‌کشد که اهل دوزخ دچار مشکل می‌شوند. قهری است که موکلان دوزخ باید او را از جهنم خارج کنند. اهل دوزخ او را مشاهده کرده و می‌گویند عجب معرکه‌ای برپا شده است! واقعیت این است که چنین حالات عرفانی و روحانی در سالک مشاهده می‌شود و سالک به این مراتب و مقامات و حالات در ضمن سلوک خود دست می‌یابد.

ستاره‌ای بی‌نشان

مادرم نود و پنج سال سن داشت که از دنیا رفت. گاهی دل‌تنگش می‌شوم و زندگی او را مرور می‌کنم. او باعزت زندگی کرد. وقتی از دنیا رفت، هفتادوهشت‌هزار تومان پول از او به‌جا ماند.

گاهی شخصی میلیاردها تومان پول در اختیار دارد یا مدتی شوکت اجتماعی دارد، اما وقتی از دنیا می‌رود، نه عزتی دارد و نه فرزندانش او را دوست دارند. مادرم در این خانه، مانند ملائکه پاک و شریف زندگی کرد. مدت‌ها از وفات او گذشته، اما یاد و خاطره‌اش هنوز در این خانه باقی است. من شب و روز او را به یاد می‌آورم. دلیل این حیات معنوی و محبوبیت او چیست؟ او مالی از خود باقی نگذاشت و هر آن‌چه را داشت با خود به عالم دیگر برد. چنین معناها و مسایلی به سادگی قابل هضم و درک نیست؛ هم‌چنان که به سادگی فراموش نمی‌شود، بلکه ممکن است گذر زمان، عزت و شکوه او را فراگیر و عمومی سازد. تصمیم گرفتند که رخت و لباس مختصر مادرم را به علاقمندان بدهند. من از آن‌ها خواستم ابتدا لباس‌ها را بشویند و اتو کنند، بعد اگر کسی درخواست کرد، لباس‌ها را به او ببخشند. خانمی از من چادر مادرم را خواست. گفتم چادر مادرم، نو و شیک نیست، چادری معمولی است. من از دادن چادر مادرم به آن زن، احساس خجالت می‌کردم. آن زن از اعیان بود و ژست خاصی داشت و من باید چادر یک پیرزن را به او می‌بخشیدم. آن زن اصرار کرد که ایرادی ندارد. گاهی مسایل عادی و منطقی، محلی از اعراب ندارند و مسایل دیگری است که تعیین‌کننده است. این معنای واقعی فقر و فنا در عرفان است. برای رسیدن به این مقامات معنوی لازم نیست اعمال مخصوص و عجیبی انجام داد. اگر انسانی معنوی و دارای مقام عرفانی باشد، هرچند واحد و یک نفر است، اما در واقع یک ملت است و کاربرد فراوانی انسان را دارد. این همان مقام فنای جمعی است. این‌که انسان خودخواه نباشد و فقط در فکر و تدبیر مسایل خودش نباشد و همه چیز را برای خود و در انحصار خویش نخواهد و درباره خود به یک زندگی عادی رضایت داشته باشد و درگیر مسایل دنیوی و مادی نباشد. هنوز یک ماهی از وفات مادرم نگذشته بود که یکی از رفقا محبتی کرد و گفت حاج‌آقا! من ده میلیون برای مراسم چهلم مادر شما در نظر گرفته‌ام، یا خودتان این کار را انجام بدهید یا من برگزاری این مراسم را بر عهده می‌گیرم. من مخالفتی نکردم و او برای مادرم سنگ قبر تهیه کرد. از او خواستم پول را خرج تهیه شام برای شرکت‌کنندگان کنند. هرچند که می‌گویم معمولا برای عزاداری، برای تهیه شام و غذا این مقدار هزینه نمی‌دهند. آن شخص اصرار کرد که مایل است تمام ده میلیون را خرج مراسم کند. در چنین شرایطی، انسان نمی‌تواند تدبیر خاصی داشته باشد. مادرم وقتی از دنیا رفت فقط هفتاد و هشت هزار تومان از او پول باقی ماند و با این حال، چنین مراسمی برای او برگزار شد. مفاهیمی مانند فنا و فقر در علم عرفان و در کتاب‌ها تا عبارت است، بازی با کلمات و درس مدرسه است که در عالم واقع رؤیت نمی‌شود. این در حالی است که بانویی نود و پنج ساله، از زمان و کیفیت مرگش مطلع می‌شود. با عزراییل دیدار می‌کند که او را برای رحلت از دنیا راضی کند. فرشته مرگ؛ عزراییل، سه بار به سراغ مادر آمده و این ملک، سلطان است. مادرم بعد از خواندن نماز صبح، رو به قبله دراز می‌کشد و از دنیا می‌رود. هنگام رحلت، پسرم حسین نزد او بوده و تعریف می‌کند که بدنش کاملا داغ و پر حرارت بوده است، اما من نمی‌توانستم او را ببینم. هم‌چنان که تا روز چهلم بر سر مزارش نرفتم. وقتی مادرم از دنیا رفت، از حسین خواستم، با اورژانس تماس بگیرد که کار تمام شده است. روی سنگ قبرش عبارت «عارفه دلسوخته» و «ستاره بی‌نشان» را حک کردم. بچه‌ها اعتراض کردند که این عبارات، بسیار سنگین است. گفتم مادرم انسان بسیار بزرگ و بزرگواری بود؛ بزرگ‌تر از همه این عبارات. او تندیسی در عالم معنویت و عرفان است؛ اما بی‌نشان بود. او تمام محتوای علم عرفان را در بر داشت. این در حالی است که بعضی از افراد، دربند دنیا و مادیات و هوای نفس هستند و با این حال، سخن از خدا و پیامبر و عرفان می‌گویند که سودمند نیست و وقتی وارد عالم آخرت می‌شوند، آن‌ها را انسانی گنگ و سطح پایین می‌بینند. زمانی که در سنین کودکی به سر می‌بردم، ایشان هر سه ماه رجب، شعبان و رمضان را روزه می‌گرفت. من و فرزندانم، ماه رمضان را روزه می‌گرفتیم. نماز را به جماعت برگزار می‌کردیم. من به سرعت، نماز را اقامه می‌کردم تا آن‌ها افطار کنند؛ اما مادرم نیم ساعت بعد از افطار سر می‌رسید؛ در حالی که نود و پنج سال سن داشت و ماه رمضان، در فصل تابستان واقع شده بود. دوست داشتم به او بگویم مادرجان! روزه برای شما واجب نیست، اما جرأت این کار را نداشتم. می‌گفت اگر روزه نگیرم، دچار فشار روحی می‌شوم. مادرم عاشقانه عمل می‌کرد و عبادت‌هایش را انجام می‌داد. او به بهداشت و نظافت نیز اهمیت زیادی می‌داد. هر هفته استحمام می‌کرد. ناخن‌هایش را کوتاه می‌کرد و از گیاه حنا استفاده می‌کرد. وقتی از دنیا رفت، رنگ حنا را به تن داشت که قابل شستشو نبود و غسال‌ها مقداری آب روی بدنش ریختند. وقتی که مادرم از دنیا می‌رود، فرشته عزراییل، سه بار به بالین او رفت و آمد می‌کند. من درباره دلیل این موضوع فکر کردم. این‌که چرا ملک حاضر نبوده است جان مادرم را بگیرد. من چهل‌هزار تومان از پول مادرم را به فقیری که واقعا محتاج بود بخشیدم. تصمیم دارم فقیر دیگری را نیز بیابم تا باقی‌مانده پول را به او ببخشم؛ آن‌چنان که والده ما رضایت داشته باشد. من نیز در این امور دقت می‌کنم. اما باز هم نظرم با مادرم متفاوت است. او سفارش کرده که اموالش را به فقیران بدهیم و در منزل نگه نداریم. من اموال مادرم را به طلبه‌ها بخشیدم. هرچند از تحصیل رضایت او شک دارم. احساس می‌کنم این مکان و این اموال، چندان ربطی به من ندارد و نسبت به آن مراقبت می‌کنم. این مکان را با آب شستشو داده و پاکیزه نموده‌ام که این‌جا که هم‌اکنون در دست طلابی است که ویرایش آثار را در دست دارند، متعلق به اوست. خداوند روحش را شاد و رحمت خاصش را شامل او گرداند. مادرم تا زمانی که زنده بود به من امید و روحیه می‌بخشید و مانع از رکودم می‌گردید. اگر مادرم بیمار می‌شد، من دستپاچه می‌شدم. همین که ایشان در منزل حضور داشتند و تنفس می‌کشیدند، برای من باعث دلگرمی بود. من به هیچ وجه نمی‌توانستم بیماری و ضعف او را مشاهده کنم. منبع قدرت در خانه ما، مادرم بود که تمام کارها را انجام می‌داد و ما اوامر او را اجرا می‌کردیم. زمانی که در منزل حضور نداشت، دست و پایم را گم می‌کردم و ترس و ضعف را به طور کامل در خودم احساس می‌کنم. او منبع قدرتی فراوان برای من بود. گاهی احساس خستگی می‌کردم و می‌خواستم درس و کار را برای یک روز تعطیل کنم، اما با دیدن مادرم، نیرو، روحیه و انرژی و قدرت می‌گرفتم.

 

عبادت مادر و اهمیت تسبیح

مادرم بیش از نود سال سن داشت. در اواخر عمر، بیمار شد و از بیماری‌اش شکایت می‌کرد.

به او گفتم مادر! فقط ذکر «سبحان‌اللّه» را بگو و ذکر دیگری را دنبال نکن و نیز از این بیماری گله و شکایت نکن؛ زیرا وقتت به شکایت می‌گذرد و دیگر سودی هم ندارد. مادرم فراغت زیادی داشت و شغلی جز عبادت و ذکرگفتن نداشت. سخن و ذکری بالاتر و بهتر از تسبیح خداوند نیست. در قرآن کریم آمده است فرشتگان برای زمینیان استغفار می‌کنند: «وَالْمَلاَئِکةُ یسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَیسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِی الاْءَرْضِ أَلاَ إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ»(۱). خداوند ملائکه‌ای دارد که مأموریتشان، استغفار برای بندگان خداست. خداوند تمام اموات و از دنیارفتگان را رحمت کند! مادرم این موضوع را عقیده داشت که فرشتگان برای بندگان خدا تسبیح می‌گویند. او چند سجاده و جانماز داشت. آن‌ها را روی زمین پهن می‌کرد و در هر یک دو رکعت نماز می‌خواند و در آن گاه مدت‌ها می‌نشست و ذکر می‌گفت و بعد از آن سجاده خارج می‌شد و بر روی سجاده‌ای دیگر چنین می‌کرد. او می‌گفت از این به بعد، ملائکه نماز می‌گزارند. او مقداری از قرآن‌کریم را تلاوت می‌کرد و بعد می‌گفت ادامه قرآن را ملائکه تلاوت می‌کنند. او ذکر می‌گفت و معتقد بود باقی ذکر را ملائکه می‌گویند. می‌گفت من توانایی انجام این عبادات را به‌طور کامل ندارم. مادرم از آیاتی که در این زمینه وارد شده است اطلاعی نداشت و این عقیده شخصی خودش بود. باید توجه داشت در این آیه شریفه «لِمَنْ فِی الاْءَرْضِ» تنها انسان‌ها نیستند و مصداق آن زمین و هرچه در آن است می‌باشد؛ اعم از جماد و گیاه و حیوان و انسان. در واقع، خداوند توسط ملائکه به بندگانش سوبسید می‌دهد و آن‌ها را مشمول استغفار خود می‌کند. کفار و مشرکان نیز بسیار می‌شود که مشمول استغفار ملائکه واقع می‌شوند و این امور در محاسبه روز قیامت مؤثر است و از گناهان آنان می‌کاهد. این نکته بسیار مهم است. در حالی که ما در خواب هستیم، ملائکه می‌توانند برای ما استغفار داشته باشند. مخلوقات ممکن است در حال گناه باشند و ملائکه برای آن‌ها استغفار کنند تا مورد غفران الهی واقع شده و بخشیده شوند.

  1. شوری / ۵٫

درایت پدر

وقتی می‌خواستم به مدرسه و کلاس اول بروم، پدرم به من گفت شلوار مدرسه‌ات باید کشی باشد. من دوست داشتم کت و شلوار بپوشم و از این‌که باید حرف پدر را می‌پذیرفتم و با شلوار کشی به مدرسه می‌رفتم، بسیار ناراحت بودم.

بعد از این‌که مدرسه رفتم، بچه‌هایی را می‌دیدم که تازه کت و شلوار تن نموده بودند، اما وقتی به دستشویی می‌رفتند، نمی‌توانستند دکمه و کمربند خود را باز کنند و گاهی شلوار خود را خیس می‌کردند. معلم هم آنان را به خانه می‌فرستاد تا لباس عوض کنند. من آن وقت دانستم که عجب پدر با درایتی دارم که نمی‌خواهد من به آن مکافات گرفتار شوم و آن‌چه در ظاهر برای من ناخوشایند بود، با این توجه، برایم بسیار خوب و گوارا گردید.

از پدرم خاطرات فراوانی دارم. خداوند تمام گذشتگان را رحمت کند. یادم است که پدرم گوسفندی خریداری کرده بود و می‌خواست آن را ذبح کند. به همین دلیل، به او خوراک می‌داد تا پروار بشود. مثلا پوست هندوانه را با آب می‌شست و به آن نمک می‌زد تا خوشمزه و لذیذ بشود. پوست هنداونه را در یک دست می‌گرفت و دست دیگرش را پشت سر گوسفند قرار می‌داد و به گوسفند می‌گفت بخور! دِ بخور! قصد و اهتمام پدرم مبنی بر پروارکردن گوسفند، هنوز در ذهنم باقی مانده و از خاطرم نمی‌رود. گوسفند هم بهترین خوراک نصیبش شده بود و می‌خورد.

خودروی بنز

این، آن هست یا آن، این هست؟ ده، دوازده ساله بودم که خودروی بنز داشتم.

یک روز، مشغول رانندگی بودم و کارگران، مشغول کندن کانال، برای پالایشگاه نفت بودند. من رانندگی می‌کردم و همزمان، کتاب سیوطی را مطالعه می‌کردم. ناگهان، ماشین به داخل یکی از چاله‌ها فرو رفت. به اصطلاح، ماشین، چپ شد و دو تا قِل خورد. گفته بودند، هر کس، یکی از این ماشین‌های بنز آلمانی را چپ کند، هیتلر به او جایزه می‌دهد. من مزاح می‌کردم و می‌گفتم، هیتلر نیست، به من جایزه بدهد، من چپش کردم. وقتی تصادف، رخ داد. دیدم، کف ماشین، بالاست و من داخل ماشین، به سقف ماشین چسبیده‌ام. استادم که سید بزرگواری بود، در حالی که می‌خندید، به من می‌گفت، چه‌کار کردی؟ گفتم، خدایا، این‌که هست. این آن هست یا آن این هست؟ کی هست؟ من، آن استادم را دیگر، ملاقات نکردم. او، در کارخانه آرد ایران، مشغول به کار شد. در آن‌جا، چند خودرو را صافکاری کرد و به شکل اولش برگرداند. خودروها، بنزهای واقعا خوبی بودند. به محض زدن استارت، روشن می‌شدند و راه می‌افتادند. دیگر، هیچ اشکالی هم پیدا نمی‌کردند. نه آتش می‌گرفتند. نه قُر می‌شدند و نه موتورشان خراب می‌شد. امروزه خودروهایی که ساخته می‌شود، انگار یک بار مصرف است. با تصادفی کوچک، دیگر قابل استفاده نیست. بنز من اما با آن تصادف، هیچ ایرادی پیدا نکرد. من با پای پیاده به مسیرم ادامه دادم. ناگهان دوباره همان سید بزرگوار، آقای هاشمی را دیدم. ولی شک داشتم این شخص، آقای هاشمی است یا کسی، شبیه اوست. تصمیم گرفتم در ابتدا حرفی نزنم. با خودم گفتم، اگر آن شخص، آقای هاشمی باشد، حرفی می‌زند و اگر نباشد، چیزی نمی‌گوید. با دلهره، پیش رفتم. آن شخص، شروع به خندیدن کرد. دانستم که آن شخص، آقای هاشمی است و خداوند از این طریق و فی‌الفور، از طریق ایشان به من مدد رسانده است. نمازخانه، در مسیرش قرار داشته و او می‌خواسته نماز بخواند که من را دیده است. در آن زمان، علما انسان‌های خوب و مؤمنی بودند. الحمدالله، الان هم همین طور است. ماشین تصادف کرده را دیده است. با این‌که، امکان دیر شدن نمازش بوده، با خودش فکر کرده که من بنده خدا هستم و باید به من کمک کند. نمازش را رها می‌کند و به سراغ من می‌آید که ناگهان، مرا آشنا می‌بیند. من، آن شخص را که دیدم، دانستم آقای هاشمی است. با خودم فکر کردم، این شخص، غریبه نیست. اما اگر غریبه بود، حرفی نمی‌زد. اگر آشنا هم بود، حرفی نمی‌زد. او غریبه نبود. اما در نهایت، آشنا می‌شد یا غریبه. در واقع، من او را آزمودم و دانستم که او، آشناست. در چنین موقعیت‌هایی است که از ناجوانمردی و بی‌مروتی خبری نیست. جوان‌مردی میدان اولیای الهی است.

شهرری و تهران

در کودکی، تمام نقاط شهر تهران را مانند کف دستم می‌شناختم. اما امروز از شهر تهران اطلاعی ندارم.

اسامی خیابان‌ها و مسیرها همگی تغییر کرده است. چهارراه و سه‌راه و دوراه‌های زیادی در شهر تهران وجود دارد که آدمی را سردرگم می‌کند. در واقع، نه شهر قم را می‌شناسم و نه شهر تهران را. زمانی بعضی خیابان‌ها و کوچه‌های تهران از اهمیت زیادی برخوردار بوده است. مثلا در گذشته، خیابان رازی در شهر ری از اهمیت زیادی برخوردار بوده است. در بعضی از خیابان‌های تهران، محکمه‌های عظیمی وجود داشت و حدود هشتصد قاضی، در این محکمه‌ها حکم می‌کردند و مشغول قضاوت بودند که این امر عظیم، بزرگ و بسیار مهمی بوده است. شهر تهران در گذشته روستایی در کنار شهرری بوده و در واقع ییلاق ری بوده است. به تدریج گسترده شده و امروز تبدیل به یک کلان‌شهر شده است. اگر قدم در شهر تهران بگذارید، خود را در شمال شهر می‌یابید. اگر اندکی حرکت کنید، در جاده چالوس واقع شده‌اید. اندکی مسیر را طی کنید، شهر ورامین را رؤیت می‌کنید. از سمت راست حرکت کنید، شهرستان کرج را می‌بینید. از شمال شهر که حرکت کنید، با محدوده شمشک روبه‌رو می‌شوید. وقتی از شمشک خارج می‌شوید، وارد منطقه دیزین می‌شوید. قسمت جنوبی دیزین، به شهرستان کرج منتهی می‌شود. شمشک منطقه‌ای عجیب و دیدنی است. جاده‌های شمشک، پیچ‌های فراوان و خطرناکی دارند. بایستی برای تردد، سر هر پیچ ایستاد و توقف کرد. جاده مانند خط‌هایی شکسته است. نیمه‌شب و هنگام بارش برف، این منطقه مکان مناسبی برای ماجراجویی است. قدیم‌ها برای ماجراجویی به آن منطقه می‌رفتند. ما نیز به این کار اقدام می‌کردیم. برف بود و تاریکی شب و جاده‌هایی عجیب و دیدنی. اما خطر آن را نیز نمی‌توان نادیده گرفت. اگر در آن منطقه به انسان هجوم آورند و حمله کنند، صدای انسان به گوش فلک هم نمی‌رسد. این منطقه، امروز نیز چنین ویژگی‌هایی دارد. مدتی پیش هوس کردم باز از آن جاده تردد کرده و از آن منطقه دیدن کنم. آن‌جا را دست‌نخورده یافتم، ولی برف و آثار آن مشاهده نمی‌شد. آرام و بی سر و صدا بود. این منطقه را به‌خوبی نمی‌شناسند و از جاده‌های آن اطلاعی ندارند. شمشک، سراسر باغ و بوستان است و ارزش طلا را دارد. عده‌ای روستایی که ممکن است روزی بسیار فقیر بوده‌اند، در این منطقه زندگی می‌کردند و امروزه با گذشت چند سال میلیاردر شده‌اند. روستایی فقیر، در گذشته، باغی داشته است که شش کیلو سیب از آن برداشت می‌کرده است، اما امروز یک متر از مساحت همان باغ و زمینی که داشته است، چندین میلیون تومان ارزش دارد. یک روستایی، بدون زحمت، پولدار و ثروتمند شده است و پول بادآورده را به خودرویی لوکس و گران داده است و ثروت خود را در خیابان‌ها می‌سوزاند. دختر و پسر و عروسش، همگی از چنین امکاناتی برخوردارند و خدایی خداوند، این‌گونه ثابت می‌شود: پول را به کسی می‌دهد که صد عاقل در آن حیران بمانند. ماشاءالله! خداوند، در مورد شخصی اراده ثروت دارد. ثروت را متوجه زمین کشاورزی می‌کند و ثروت به روستایی فقیر می‌رسد، اما اگر در مورد کسی، اراده فقر و ناداری داشته باشد، به مَثَل می‌گویند: بخت که از آدمی برگردد، اسب در طویله خر گردد و عروس در شب زفاف، نر. خداوند، مالک همه‌چیز است. زمانی می‌بخشد و زمانی می‌ستاند. واقعیت چنین است که خداوند صاحب و مدبر امور است. ما وضعمان چنین است و با این حال، دست خدا را در امور نمی‌بینیم و باور نداریم. چنان‌چه اوضاع، تفاوتی کند، در آن صورت، ایمان ما چگونه خواهد بود؟ در واقع، زمانی که از وضعیت مالی خوبی برخوردار نیستیم، فقط خودمان را دخیل در مسایل می‌بینیم و من معتقدم اگر اندکی وضعیت مالی‌مان بهتر می‌شد، خدا را به کلی باور نداشتیم و او را انکار می‌کردیم و خود ارباب و کدخدای خود و دیگران می‌شدیم. گاهی وقت‌ها در امور مادی مشاهده می‌شود که مسایل، از کنترل ما خارج است و ما چندان دخیل در امور نیستیم. آن وقت است که دچار شک و تردید می‌شویم که نکند خدایی وجود داشته باشد یا به وجود خدا ایمان می‌آوریم و او را باور می‌کنیم.

شهرری، علمای بزرگی را در خود پرورش داده است: مانند فخر رازی، قطب رازی، ابوالفتوح رازی. این علما دریای بیکرانی از علم و معرفت بودند. علمای آن زمان، با علمای امروز تفاوت داشتند. در آن زمان، اگر پنجاه نفر عالم و دانشمند وجود داشته است، تمامی آن‌ها به واقع عالم و دانشمند بوده‌اند. اما امروز اگر دوهزار نفر، عالم حوزوی وجود داشته باشد، نمی‌توان باور داشت حتی ده نفر از آن‌ها عالم و دانشمندی واقعی هستند. بیش‌تر عالمان امروز عادی و ساده‌اند، نه فرهیخته و ربانی. عالمان آن زمان اما عادی نبودند، بلکه بسیار دانا و در علم و دانش ورزیده بودند. دلیل این موضوع این است که در آن زمان، در فرآیند علم‌آموزی، خبری از نان و مال و پول نبود و شهریه با علم سنجیده نمی‌شد. هرچه بود، علم بود و دانش و معرفت. امروز فرآیند علم‌آموزی، کسب درآمد را هدف گرفته است. هرچه هست نان و پول است و علم و دانش رنگ باخته است. البته پول را می‌شود از راه راه علم و دانش به دست آورد ولی مسأله این است که امروزه با علم و تخصص پول به دست نمی‌آید و زرنگی و سیاست جای مهارت را گرفته است.

 کودکان پابرهنه و ماشین دودی

کودک بودم و تازه در شهر تهران از ماشین دودی استفاده می‌کردند.

ماشین دودی مسافت بین شوش تا شهرری را طی می‌کرد. عده‌ای می‌پریدند و ماشین دودی را می‌گرفتند و عده‌ای روی آن راه می‌رفتند. بعضی‌ها ناشی بودند و در پرش موفق نبودند و بر زمین می‌افتادند. گاهی بچه‌ها عقب درشکه‌ها را می‌گرفتند و سواری می‌خوردند. این کار نیاز به مهارت داشت و لازم بود شخص، خودش را با قطار یا درشکه تنظیم کند تا بتواند خود را به آن متصل کند. در آن زمان‌ها، کودکان پابرهنه راه می‌رفتند. یادم است در تهران، خیابان‌ها آسفالت نبود و خاکی بود. پاهای ما خاکی می‌شد و وقتی وارد خانه می‌شدیم، از ما می‌خواستند ابتدا پاهایمان را بشوییم و بعد وارد خانه بشویم. البته من خیلی کم پیش می‌آمد که پابرهنه باشم. آن زمان هنوز پلاستیک نبود و قیمت کفش‌های چرمی گران بود. بعدها گالیش به بازار آمد و بعد از آن، کتانی رایج شد. ما پنج تومان می‌دادیم و کتانی می‌خریدیم که به مدت چهار سال از آن استفاده می‌کردیم. کفش‌ها اما یا گشاد بود یا تنگ و پاهایمان را زخم می‌کرد.

شکسته‌شدن چانه

شاید این ماجرا را باور نکنید. کودک بسیار خردی بودم. راننده‌های نیسان، عقب خودروهایشان، میوه و طالبی می‌فروختند.

بچه‌ها، به دلیل کودکی‌شان، شیطنت می‌کردند. عقب خودرو را می‌گرفتند و دنبالش راه می‌افتادند. راننده، بچه‌ها را می‌دید. سرعتش را زیاد می‌کرد تا بچه‌ها زمین بخورند. سرعت ماشین زیاد می‌شد و امکان رها کردن ماشین هم نبود. روزی به همین سبب من زمین خوردم و چانه‌ام پر از ریگ شد و شکست. هنوز احساس آن را دارم. سبحان الله. سبحان الله. سبحان الله. من در اذکار الهی، سبحان‌اللّه را می‌گویم. وقتی درجات عالی عرفان را طی می‌کنی، می‌بینی کسی هست که تو از او غافل مانده‌ای. مانند این است که تو به قطار چسبیده‌ای و قطار، تو را جا بگذارد. یا این‌که عقب درشکه را بگیری. در آن زمان، عقب درشکه‌ها را هم می‌گرفتند یا پشت شاسی درشکه، برای تفریح سوار می‌شدند. راننده درشکه، شلاقش را به اسب می‌کشید. اسب، تند می‌کرد و شخصی که عقب درشکه را گرفته بود، نمی‌توانست آن را رها کند. گاهی درشکه، به آخر خیابان می‌رسید و نگه می‌داشت که در این صورت، مشکلی وجود نداشت. اما گاهی، درشکه‌های باری در جاده، با سرعت زیاد می‌رفتند که در این صورت، همراهی با درشکه، کار بسیار سختی بود و به قول معروف، مرده انسان باقی می‌ماند. راه چاره، رها کردن درشکه بود. البته، نتیجه‌اش به زمین خوردن بود که این هم، سختی و دشواری خودش را داشت.

بیمارستان فیروزآبادی و عمل لوزه

از دوران کودکی‌ام به یاد می‌آورم که بیمار بودم و باید لوزه‌ام را عمل می‌کردم.

زیرا همان طور که گفتم، این همه را در کودکی تجربه کردم. شیخی بود که مانند او را در زندگی‌ام ندیدم. او، از انسانی که به یک تخته‌چوب خشک شبیه‌تر بود، یک مرجع کامل می‌ساخت. بله، اگر یک تخته‌چوب به او می‌دادی، یک هفته بعد، یک واجب‌التقلید به شما تحویل می‌داد.

او، من را به مهم‌ترین و مدرن‌ترین بیمارستان آن زمان، یعنی بیمارستان فیروزآبادی معرفی کرد. پسر آقای فیروزآبادی، مسئول بیمارستان بود. آنها، مرا به او معرفی کردند و گفتند که آقا سلام رساندند و گفتند ایشان را عمل کنید. او با این‌که، پسر آقای فیروزآبادی بود، حتی جرات این را نداشت که بپرسد، آقا کیست؟ من از این ماجرا، حیرت‌زده شدم و حقه‌بازی چنین آخوندهایی، برایم مجسم شد. من با خودم فکر کردم که اگر او بپرسد، منظور از آقا کیست، چه اتفاقی می‌افتد؟ که بعد، متوجه شدم او در مورد این مسائل، انسانی به قول معروف، حرفه‌ای است و این سوال را نپرسید. حتی با این‌که صبحانه خورده بودم، از من خواستند بگویم صبحانه نخورده‌ام؛ زیرا، او هر حرفی بزند، در این موقعیت، محلی از اعراب ندارد. هنگام عمل جراحی، از جراحان خواستم، آمپولی به من تزریق نکنند، زیرا آن زمان، انسان قوی و کارکرده‌ای بودم. یادم است که جراحان، خرت خرت می‌بریدند. حتی خواستم، کسی دستم را نگیرد. زیرا، توان نگهداری خودم را داشتم. از قوت اراده‌ام، حیرت زده شدم. من قصد داشتم از اراده‌ام در انجام کارهای بزرگ استفاده کنم. ولی متاسفانه، این اراده، صرف کارهای دیگری شد.

تصفیه آب‌ها

در تهران قدیم و پیش از انقلاب، آب آشامیدنی مردم، از طریق راه‌آب‌های فاضلاب که پر از زباله بود، تأمین می‌شد.

آب از طریق جوی‌ها، وارد منازل مسکونی می‌شد و حوض و آب‌انبارها را پر می‌کرد. مردم، ظرف و لباس‌هایشان را با آب این راه‌آب‌ها می‌شستند. آب، بسیار آلوده و کثیف می‌شد. آب آشامیدنی مردم، همین آب آلوده و کثیف بود. تقریبا نصف جمعیت مردم به دلیل آشامیدن همین آب آلوده از بین می‌رفتند و آمار جمعیت، از پانزده‌میلیون بالاتر نمی‌رفت. امروزه، سطح بهداشت جامعه بالا رفته و انسان‌ها نمی‌میرند. اگر کسی هم در معرض مرگ قرار بگیرد، با امکانات عالی پزشکی و سطح بالای درمان و بهداشت، او را از شش ماه تا یک سال، زنده نگه می‌دارند و از مرگش جلوگیری می‌کنند. به نظر من، مثل بیماران در کما رفته را جان به سر می‌کنند. باید بگذارند چنین بیمارانی که دیگر امیدی به بازگشت آنان نیست، بمیرد. امروزه ماسک اکسیژن روی دهان بیمار می‌گذارند تا از مرگش جلوگیری کنند. در زمان قدیم، چیزی روی دهانش می‌گذاشتند تا باعث خفگی‌اش بشود. انگار کار دنیا، برعکس شده است. از آب قدیم می‌گفتم. شما از این اطلاعی ندارید که فراهم‌کردن مقداری آب پاکیزه، چقدر با مکافات و مشکلات همراه بود. البته آبی نه کاملا پاکیزه، بلکه در این اندازه که لااقل نجاستی در آن نباشد. مثلا اگر می‌خواستند، آب‌انبارها را از آب پاکیزه پر کنند تا آخر شب، صبر می‌کردند. چند نفر برای کنترل راه‌آب‌ها، بسیج می‌شدند تا ظرف یا لباسی در آن شسته نشود. البته مقداری قدرت هم لازم بود؛ زیرا بودند برخی که به حرف کسی گوش نمی‌دادند. بدین‌ترتیب، موفق می‌شدند یک آب‌انبار را از آب پاکیزه پر کنند.

به‌به از آن روزگاران! دنیا، روزگاران خوبی دارد. آن روزها، برای ما بسیار شیرین بود. وسعت آب‌انبار ما، به اندازه سه اتاق دوازده‌متری بود. حوض بزرگی داشتیم که پدرم آن را به دو بخش تقسیم کرده بود. یک بخش کوچک و یک بخش بزرگ. از بخش کوچک، با ظرف، آب برمی‌داشتند و کسی اجازه یا جرأت نداشت، آفتابه به آب آن بزند. بخش بزرگ حوض هم انگار قرنطینه بود. کسی حتی جرأت نگاه‌کردن به آن را هم نداشت. پنج‌هزار ماهی قرمز، در آن وجود داشت. چند درخت گل محمدی هم در اطراف حوض بود. عطر گل‌ها، در فضای حیاط می‌پیچید و به‌به، عجب روزگارانی بود. یک آب‌انبار که پر از آب می‌شد، برای استفاده شش‌ماه کافی بود. یعنی هر سال، آب‌انبار را دو بار پر از آب می‌کردند. البته این کار، باید با یک گروه ضربت انجام می‌شد و انجام آن، تقریبا غیرممکن بود. زیرا شرطش این بود که کسی به آب دست هم نزند. چه برسد به این‌که در آن، مثلا کهنه هم بشوید. آب‌انبار که پر می‌شد، باید آب با تلمبه در حوض ریخته می‌شد. قسمتی از آن هم سهم ماهی‌ها بود. سپس نیاز به مراقبت بود تا کسی آب را آلوده نکند. روی حوض، یک داربست انگور قرار می‌گرفت که مانع آفتاب خوردن ماهی‌ها می‌شد. ماهی‌ها طفلک، بسیار تر و تمیز و به قول معروف، باحال بودند. فصل زمستان، روی حوض، با درهای چوبی و دور آن با کاه‌گل پوشیده می‌شد، که حوض در اثر سرما، ترک نخورد. در زمستان، حوض هرگز ترک نمی‌خورد. خلاصه این‌که، حوض مرتب و باصفایی بود. در آن زمان، مادران شیرده، شیر اضافی داشتند و کودکانشان، توانایی خوردن تمام شیر را نداشتند. مردم و زنان آن زمان، مست بودند. خلاصه، شیر اضافی را در باغچه و پای درخت‌ها می‌ریختند. اگر تنه درخت، ذره‌ای سفیدک می‌زد، فریاد اعتراض پدرم بلند می‌شد. می‌گفت، رنگ خاک، عوض می‌شود و گل، می‌ترسد. یک روز، ماهی مرده‌ای را در چاه انداخت. من به او گفتم ماهی را به گربه می‌دادید تا آن را بخورد. پدرم گفت: برای گربه، ماهی مرده و زنده فرقی ندارد. اگر ماهی مرده را بخورد، به خوردن ماهی‌های زنده عادت می‌کند. مزه ماهی مرده را می‌چشد و ماهی‌های زنده را هم می‌خورد.

راز پرواز

در کودکی، تهران سکونت داشتم و هواپیما از سطح پایینی رد می‌شدند.

من می‌گفتم نکند هواپیماها سقوط کنند. می‌پرسیدم هواپیما چگونه در آسمان می‌ایستد و قرار می‌گیرد؟ پاسخ می‌دادند که در آسمان، جاده‌هایی هوایی وجود دارد که هواپیما در آن جاده‌ها تردد می‌کند. با تعجب می‌پرسیدم جاده‌های هوایی در کجای آسمان وجود دارند و چرا دیده نمی‌شوند و چگونه آن‌ها فرود نمی‌آیند؟ پاسخی وجود نداشت؛ زیرا جواب سؤال را نمی‌دانستند و از چگونگی پرواز هواپیما اطلاعی نداشتند. می‌گفتم از جاده‌های زمینی اگر منحرف بشوید، وارد جاده خاکی می‌شوید، جاده‌های هوایی انگار جاده خاکی ندارند. هواپیماها چگونه در آسمان پرواز می‌کنند؟ هواپیماها حالت پرواز اتوماتیک دارند، اما چگونه این برنامه برای آن طراحی شده است؟ هم‌چنین است کبوتر که جانوری بیش نیست، چگونه در هوا به‌راحتی پرواز می‌کند؟ انسان، این چگونگی را پی‌گیری و دنبال کرده تا دانشش را فرا بگیرد، اما برخی به خود اجازه می‌دهند در حالی که جهل و نادانی دارند و موضوعات را نمی‌شناسند و بدون این‌که تحقیق داشته باشند، برای هر چیزی نظر بدهند. آنان به‌خصوص در مسایل دینی که دیریاب‌تر است، متکبرانه و فرعون‌وار سخن بی‌دلیل و از سر تحکم می‌گویند و بدتر آن‌که به دیگران حتی اجازه سخن‌گفتن نمی‌دهند به خصوص اگر موج‌سوار باشند. عالمان گذشته و درگذشته را خداوند رحمت کند و روحشان شاد! آن‌ها فضای آزادی داشتند و آن‌چه را می‌دانستند به‌راحتی بیان می‌کردند. امروز اما متأسفانه حتی در مراکز علمی زمینه و امکانی برای بیان سخن و بحث وجود ندارد؛ چنان‌چه این محدودیت‌هایی که ایجاد کرده‌اند دیگر برای همه آفتابی و غیر قابل انکار و تردید شده است.

استفاده از فرصت اتوبوس واحد

در گذشته رسم این بود که طلبه‌ها دو جلد اصول کافی را حفظ می‌کردند که «الکافی کافٍ لشیعتنا». زمانی که ما در تهران درس می‌خواندیم، فاصله محل درس با خانه ما زیاد بود و ما هر روز با اتوبوس، این مسیر را می‌رفتیم. ما بچه بودیم و تهران تازه دارای اتوبوس شده بود. ما در اتوبوس و در این فرصت زمانی دو کار را انجام می‌دادیم: یکی این‌که ما تمرین‌های جامعه‌شناسی را که از یکی از اساتید خود یاد می‌گرفتم در اتوبوس و با مردم انجام می‌دادم. استاد ما می‌گفت: برو طبقه بالای اتوبوس بنشین و تمام در و دیوار را چک و تست کن و همه را یک به یک کدبرداری نما. البته این‌که استاد ما که بود و چه می‌کرد؟ هیهات است و شرح آن را در «حضور حاضر و غایب» آورده‌ام. اتوبوس لابراتوار این دانشگاه ما بود. کار دوم ما این بود که تمام اصول کافی را در همین اتوبوس حفظ کردم؛ به‌ویژه این‌که راه یادشده بسیار طولانی بود. من در نوجوانی، کتاب اصول کافی را به طور کامل حفظ داشتم؛ درست مانند حمد و سوره. معتقدم خداوند در کودکی و نوجوانی به من عنایت فراوانی داشته و این‌ها را از توفیقات الهی نسبت به خود می‌دانم. کودک بودم و کار و بار خاصی نداشتم و سرگرمی و بازی‌ام همین کتاب‌ها بود. در آسمان معارف اسلامی، ستاره حدیث و روایتی نیست که به چنگ نیاورده باشم. دست‌کم هر حدیثی را یکی دو بار خوانده‌ام. دفترچه‌ای داشتم و روایاتی را که می‌خواندم در آن یادداشت می‌کردم که با عنوان «المسکه» به چاپ رسیده است. البته روایات را تحلیل می‌کردم و نکته‌ها و اشکالاتی را که به ذهنم می‌آمد، یادداشت‌برداری می‌کردم که این یادداشت‌ها هنوز برای انتشار آماده نشده است. روایاتی که بعدها از آن استفاده کرده‌ام، مطالبی است که از کودکی در ذهنم مانده است. البته هنوز هم بر روی روایات مطالعه دارم. در گذشته، طلبه‌های نوجوان که سن کمی داشتند، احادیث را حفظ می‌کردند. کتاب‌هایی مانند «اصول کافی» و «من لا یحضره الفقیه» جزو کتاب‌های درسی بود و طلبه‌ها این کتاب‌ها را حفظ می‌کردند؛ اما کتاب‌هایی مانند «استبصار» را که متن آن تشریح اختلاف نظرهاست، مطالعه می‌کردند. به هر روی، مطالب و مباحثی را که ما بیان می‌کنیم، تولیدی فکر و ذهن خود ماست، اما این افکار و اندیشه‌ها، روایات بسیار فنی را پشتوانه خود دارد.

موسیقی، شطرنج و ریاضی

من خلاقیت‌های بسیاری دارم که از آن جمله تبحری است که در علم موسیقی و موسیقی‌درمانی دارم و متأسفانه زمینه‌ای برای اظهار آن وجود ندارد. کودکی ده سیزده ساله بودم و مذهبی بودم. مربی‌ام از من خواست که موسیقی را فرا بگیرم. کلاسی را نشان کردند. گاهی زودتر از وقت کلاس می‌رسیدم و کنار در منزل استاد توقف می‌کردم. یک روز استاد مرا دید و تندی و پرخاش کرد که چرا جلوی در منزل ایستاده‌ای و چرا شما مذهبی‌ها نسبت به این مسایل تعصب نشان می‌دهید. گاهی وارد منزل ایشان می‌شدم و همسرش به من چای تعارف می‌کرد. گاهی یک استکان چای را می‌خوردم و گاهی نیز هیچ نمی‌خوردم. همسرش از من می‌خواست که چای را بخورم تا اسراف نشود و گاهی هر دو استکان چای را سر می‌کشیدم. در آن خانه، مادر، پدر، خواهر به اتفاق همسر استاد زندگی می‌کردند. ما در منزل استاد درس می‌خواندیم که بسیار باصفا بود. استاد می‌گفت از شما می‌خواهم که روز قیامت مرا شفاعت کنید؛ زیرا من برای بهتر آواز خواندن، مقدار بسیار کمی شراب می‌خورم. استاد موسیقی ما هر برج، مبلغ شصت تومان به عنوان دستمزد از ما می‌گرفت که در آن زمان پول زیادی بود. در گذشته، پول کمیاب بود و مثل امروز نعمات و امکانات فراوان نبود. او دو همسر اختیار کرده بود که یکی از آن‌ها در منطقه شمیران سکونت داشت و همسر دومش در همسایگی ما زندگی می‌کرد. او از من خواست که به خانه‌اش رفت و آمد نکنم؛ زیرا آن را بی‌احترامی به من می‌دانست. دختران و پسران بی‌بند و بار به آن خانه رفت و آمد می‌کردند. دختران حجاب نداشتند و از لباس مینی‌ژوب استفاده می‌کردند. خداوند رحمتش کند! آن‌ها با اینکه رقاص و مطرب بودند، اما انسان‌هایی خوب و خوش‌اخلاق بودند. من دوچرخه‌ای داشتم و با استفاده از آن از شهرری به تهران می‌رفتم. یک روز در میان، نزد معلم دیگری که ادیب بود نیز درس می‌خواندم و دستمزد او نیز مبلغ شصت تومان بود. هرچه پول داشتم را خرج می‌کردم. من در آن زمان به کلیسا هم می‌رفتم. البته این موضوع اهمیت چندانی برایم نداشت و سرم به کار خودم گرم بود. من به واسطه نفوذی که یکی از رجال داشت، به کلیسا رفتم. موقعیتم در کودکی بهتر از امروز بود. آدم‌های آن دوران بسیار باصفا و خوب بودند. شخصی دیگری را هم می‌شناختم که قمار و مانند این بازی‌ها را به ما آموزش می‌داد. او هم از من می‌خواست روز قیامت، او را شفاعت کنم که مرتکب حرام و دزدی و قمار شده است. این‌ها مربوط به زمانی می‌شد که ما در محله‌ای زندگی می‌کردیم که محله لات‌های شهرری بود. آن‌ها حافظان من بودند و از این که مکبر و مؤذن مسجد بودم خرسند و شاد بودند. گاهی وقت‌ها برای بزرگ لات محله نان و کباب تهیه می‌کردم. او کباب می‌خورد و من تماشا می‌کردم. احترام زیادی برای من قائل بود و می‌گفت تنهایی غذا نمی‌خورم. چنین آموزش‌هایی دیگر تکرار نشد و چنین شاگردهایی را در طول عمرم نداشتم. ان‌شاء الله! روز قیامت امکان شفاعت ایشان میسر باشد. صفای باطنی آن‌ها بسیار زیاد بود. آن‌ها ایمان فراوانی به خداوند و حقیقت داشتند؛ هرچند عملشان ناپسند و غیرشرعی بود. معتقدم روزگار گذشته، بسیار بهتر و خوب‌تر از امروز بود. هم لات‌های قدیم جوانمرد بودند و هم عالمان قدیم به واقع باصفا و باسواد و فهیم بودند. من محضر تعدادی از این علمای قدیس را درک کردم که صلاحیت ولایت را داشتند.

به هر حال، کودک بودم و هنوز به مدرسه نمی‌رفتم، ولی علم موسیقی را می‌دانستم. دفترچه‌ای داشتم که در آن دانسته‌هایم را از علم موسیقی می‌نوشتم و چون هنوز کودک بودم بعضی واژه‌ها را اشتباه می‌نوشتم. مانند اوج را به جای الف با عین نوشته بودم. بعدها جزوه‌ای از روی این دفترچه، به نام آموزش مقامات موسیقی چاپ شد. ویراستار این دفترچه به من اعتراض می‌کرد چرا کلمه اوج را غلط نوشته‌ام.

من در سال ۸۶ کتابی به نام «مقامات موسیقی ایرانی» منتشر کردم. هم‌چنین هفت جلد کتاب به نام «فقه غنا و موسیقی دارم». با انتشار این کتاب، عده‌ای از حضرات به من اعتراض کردند که حاج‌آقا چرا درباره آموزش مقامات موسیقی کتاب نوشته‌اید.

من موسیقی را چهل سال پیش درس می‌دادم. من معتقدم طلبه‌ها و عالمان دینی باید از علومی مانند موسیقی، ریاضیات و نیز شطرنج سررشته داشته باشند و آن‌ها را فرا بگیرند. این علوم به ذهن نظم می‌دهد. کسی که موسیقی می‌داند، نظم ذهنی وی بسیار دقیق می‌گردد. در برابر، کسی که توانایی شناخت نت‌ها را نداشته باشد، شخصیتی هشت در هفت و یک خط در میان و گل و گشاد دارد. موسیقی، شطرنج و ریاضیات به شخصیت و به فکر انسان، ریتم و نظم می‌بخشد و انسان را فعال، کارا و زنده نگه می‌دارد و این خصوصیت برای عالمان دینی که می‌خواهند اندیشه‌ای منطقی و فلسفی داشته باشند بسیار مهم است و علم و دانش آنان را خط‌کش، نظم، چینش و دقت می‌دهد.

طبابت و روحانیت

ما طلبه که بودیم، کتاب «قانون» ابن‌سینا را درس می‌خواندیم.

متأسفانه چنین علومی دیگر در حوزه‌های علمیه تدریس نمی‌شود و حوزوی‌ها کم‌تر از فیزیولوژی بدن، بهداشت و بیماری‌ها اطلاعات دارند. یکی از اولین علومی که ما در حوزه علمیه با آن آشنا شدیم و آن را در محضر یکی از بزرگان درس خواندیم، علم رمل بوده و بعد از آن هم علم طب و روان‌شناسی بود. یادم است در آن زمان، من یازده ساله بودم و این درس را نزد بهترین استاد طب در کشور خواندم. وی به دکتر علفی معروف بود؛ زیرا از داروهای گیاهی فراوان استفاده می‌کرد. وی از کسانی است که من آنان را صاحب ملکه موهبتی قدسی می‌دانم و صاحب استخاره بود؛ یعنی می‌توانست با استخاره درد و درمان را تشخیص دهد. من دیگر از این‌گونه پزشکان مرتبط با عالم معنا سراغ ندارم. در رابطه با نحوه تعامل روحانیت با طبابت می‌توانم این مثال را بیاورم مادرم بیماری قندخون داشت و اگر قند خون ایشان افت می‌کرد، لازم بود انسولین تزریق شود. همین اواخر، مادرم بیمار شده بود و ما او را به بیمارستان انتقال دادیم. وضعیتی پیش آمده بود که نیاز به ترزیق انسولین داشت. پزشک یک بار تزریق را انجام داد. او اظهار ناامیدی کرد که تزریق انسولین جواب نمی‌دهد. من از پزشک خواستم باز هم به مادرم انسولین تزریق کند. دومی و سومی و چهارمی را. پزشک ابتدا مخالفت می‌کرد و به حرفم گوش نمی‌داد. می‌گفت من مسؤولیت دارم. من باز هم اصرار کردم. خلاصه این‌که در نهایت، چهار آمپول انسولین به مادرم تزریق شد. طبیبی جرأت چنین ریسکی را ندارد. اگر چهار آمپول انسولین به چنین بیمارانی تزریق بشود، تزریق‌کننده یک قاتل محسوب می‌شود. بعد از تزریق آمپول‌ها، مادرم از جا برخاست. پزشک می‌گفت انگار ندایی از درونم مرا بر آن داشت که حرف شما را عملی کنم و در آن لحظه، مهارت طبابت از دست من خارج شده بود. خلاصه این‌که مادرم از جا برخاست و گفت احساس گرسنگی می‌کنم. متأسفانه، این نحوه تعامل کار روحانیت با حوزه پزشکی از دست رفته است. برای ما، علوم تجربی از اولین علومی بود که با آن در نزد متخصصان برتر کشور آشنا شدیم. البته به سبک ارسطو که ارسطو این علم را علوم تمرینی خوانده است و سفارش کرده ابتدا این علوم آموزش داده بشود، سپس دانشجو به سراغ الهیات برود. افلاطون نظر دیگری دارد و سفارش می‌کند ابتدا الهیات خوانده بشود. من در نظام تعلیمی و آموزشی در این مورد با ارسطو موافق هستم و معتقدم درس دین و زندگی و علوم الهی باید بعد از علوم تجربی و طبیعی آموزش داده شود. من بعد از تحصیل این علوم، به سراغ فلسفه و شفای ابن‌سینا و اسفار ملاصدرا و مانند آن رفتم.

روان‌شناسی و ویزیت بیماران

مردم عوام گاهی حرف‌هایی می‌زنند که هرچند الفاظی عامیانه دارد، ولی صحیح و قابل تأمل است.

قصد دارم بحثی را مطرح کنم که اصل آن بسیار مهم است. نوع مردم به طور معمول می‌گویند ما همگی شبیه یک‌دیگر هستیم و به قول معروف، سر و ته یک کرباسیم. در اصل، سر و ته همین کرباس هم یک‌جور نیست و شکل مختلفی دارد. در دنیا چیزی یافت نمی‌شود که دو نوع آن شبیه یک‌دیگر باشد. مثلا گفته می‌شود دو مساوی دو است. این در حالی است که این اعداد مختلفند و با یک‌دیگر تفاوت دارند. یا مثلا محاسبه می‌شود که دو دو تا می‌شود چهار تا. درست این عبارت این است که دو تا دو تا می‌شود چهار تا و هدف از عبارت اول، فقط تخلیص است. خوب است کسانی که ضعف اعصاب دارند و نمی‌خوابند، هنگام خواب، جدول ضرب را تکرار کنند که دو دو تا چهار تا. دو چهار تا هشت تا. دو هشت تا شانزده تا و الی آخر. شخصی می‌گفت من از گفتن اذکار مانند سبحان الله هنگام خواب بیم دارم و از من می‌خواست واگویه‌ای را برای او تجویز کنم. من از او خواستم موقع خواب همان جدول ضرب را تکرار کند تا بخوابد. گفتم قرص والیوم نخور و در عوض، جدول ضرب را محاسبه کن. او به این نسخه عمل کرد و از آن به بعد، آرام می‌خوابید. قدیم‌ها ما آدم‌ها را مورد آزمایش‌های روانی قرار می‌دادیم. در واقع، صاحب یک بیمارستان خانگی بودیم و آن را اداره می‌کردیم. اما برای طبابت، مدرک نظام پزشکی لازم بود و من آن را نداشتم. به همین دلیل، بیمارستان را به طور کامل تعطیل کردم. زمانی هم آزمایشگاهی خانگی تأسیس کردم، اما این کار خطرناک بود و مشکلات زیادی به دنبال داشت. واقعیت این است که ما در این زمینه از سوی دیگران دچار مشکلاتی نیز شده‌ایم. اما جدول ضرب ریتمی موزون و خواب‌آور دارد که دو دو تا چهار تا، دو هشت تا شانزده تا. ماهیت جدول ضرب، ریاضی است. به همین دلیل هرچه نردبان جدول ضرب را بیش‌تر بالا می‌روید، تفصیلش بیش‌تر می‌شود. آن‌وقت جدول‌ضرب خسته‌کننده می‌شود و محاسبه‌گر به خواب می‌رود. کتاب خواندن و تلویزیون دیدن نیز خسته‌کننده و خواب‌آور است، ولی ماهیت کتاب و تلویزیون متشتت است و گاهی باعث ضعف اعصاب می‌شود. جدول ضرب اما ریتمیک و موزون است و انسان با تکرار آن، با آرامش به خواب می‌رود. مطالبی که ارائه می‌شود مربوط به علم روان‌شناسی اسلامی است و شکل و ماهیت آن به طور معمول چنین است. مطالبی که برخاسته از فکر و اندیشه خودمان است. چنین مطالبی نه در مراکز علمی و روان‌شناسی اروپا یافت می‌شود و نه در هیچ مرکز علمی دیگری، اما شباهت‌ها برخاسته از نوع دید ماست. این‌که ما امور را بزرگ‌تر از چیزی که هست می‌بینیم. در واقع، تشابهی در عالم وجود ندارد. موجودات و اشیا با یک‌دیگر تفاوت دارند. دست‌کم با در نظر گرفتن زمان و مکان و ابعاد، متعدد می‌شوند. هیچ اشتراکی بین موجودات وجود ندارد. چینش‌ها در جهان آفرینش همگی شکل‌های تشابهی است. ما سلول‌ها را شبیه یک‌دیگر مشاهده می‌کنیم. سلول‌ها در نقطه‌ای از بدن تولید می‌شوند، ولی از یک مسیر واحد جذب نمی‌شوند. انبوه متراکمی از هوا به سلول‌ها فشار وارد می‌کند و سلول‌ها بر اساس قواعد فشار و حرکت و مانند این‌ها جنبش می‌کنند و هر کدام از مسیر خاصی حرکت می‌کنند، اما انبوه متراکم هوا از یک مکان واحد وارد نشده و از یک مسیر واحد نیز حرکت نمی‌کند. زمان و مکان جابه‌جایی هوا متفاوت است. تفاوت ذرات که دیگر مشخص و محرز است. پس تنها در نظر گرفتن مقوله زمان و مکان کافی است که ما تشابه و تکرار را رد کنیم. وقتی موجودات و مخلوقات از یک جهت مساوی یک‌دیگر نیستند، پس تکراری نیز نیستند. در نتیجه دو نوع یک موجود هرگز یکی نیست. در واقع، هیچ دو تایی یکی نیست و خداوند هیچ دو مخلوقی را یکسان و مشابه نیافریده است. مخلوقی را یک‌بار آفریده و مخلوقی را بار دیگر؛ یعنی خلقت موجودات و برخورداری آن‌ها از فیض، متفاوت است.

سختی دین‌شناسی صادقانه

 از صدر اسلام، دسته‌ای هدفشان فرصت‌طلبی بود و در پی این بودند که یا خود خلیفه شوند و یا از خلیفه وقت ـ هر کسی باشد ـ حمایت می‌کردند. آن‌ها قدرت را هدف قرار داده بودند تا آن را به دست آوردند.

عالمان حقیقی شیعه از همان ابتدا گرفتار کمبود نیرو، ضعف، غیبت، غربت و تقیه شدند. آن‌ها قدرتی بر انجام عمل مسلحانه علیه مخالفان نداشتند و برای همین به آشفتگی اوضاع دامن نمی‌زدند. شیعیان، اعتقاد به عصمت و عدالت داشتند که در زمان غیبت موجود نبود، به همین دلیل، سکوت و خانه‌نشینی را ترجیح دادند و هرجا قدرت می‌یافتند، حکومت را تنها به صورت مشروطه اداره می‌کردند. حکومت مشروعه باید به صورت مستقیم به دست خود علما اداره می‌شد. در حکومت مشروطه، علما نقش ناظر و راهنما را داشتند و به حکومت و حکومتیان اشکال می کردند. به طور کلی در باب حکومت‌داری، سه نظریه مطرح بوده است: استبداد در حکومت که همان پادشاهی است. دو. حکومت مشروطه که عالمان دینی به توصیه و نصیحت حکومت‌داران اکتفا کردند. سه. حکومت مشروعه که حکومت به دست عالمان دین اداره می‌شود. حکومت امروزی، مصداق این نوع حکومت است. عالمان گذشته، انسان‌های دقیق و فهمیده‌ای بودند که محدوده و مرز خود را می‌شناختند و ناتوانی‌شان را در امر حکومت‌داری درک و ابراز می کردند. آقا سید احمد خوانساری طرفدار حکومت مشروطه بود. ایشان می‌گفت آقای خمینی اگر توانایی تشکیل حکومت دینی را دارد، این کار را انجام بدهد؛ اما من از خودم شناخت دارم و ناتوانی‌ام را در این زمینه می‌دانم. ما زحمت و سختی می‌کشیم، خون مردم ریخته می‌شود، بعد مخالفان، حکومت را از دست ما خارج می‌کنند و تمام تلاش‌ها بی‌نتیجه می‌ماند و در نهایت نیز معلوم نمی‌شود حق و باطل کدام است؟ آیا به دست گرفتن قدرت، کاری درست است؟ طی دویست سال گذشته، عالمان دین و شاهان گاهی به قول معروف نان به یک‌دیگر قرض می‌دادند. مثلا شاهان به عالمی اجازه قضاوت می‌دادند یا عالمان دین به شاهان اجازه حکومت می‌دادند و اجازه‌نامه صادر می‌کردند که حکومت برای تو غصبی نیست و از طرف من، شاه مملکت هستی. در واقع، شرعیت حکومت برای عالم دینی بوده و فقط قدرتش را نداشته است تا این‌که حوزه علمیه قم در زمان رضاشاه با مهاجرت آقای حایری رونق گرفت و درس و بحث بین عالمان دینی و طلبه‌های این خطه رواج پیدا کرد. در این موقعیت، عالمان دینی دو دسته شدند: عده‌ای که اهل درس و بحث بودند و عده‌ای که به حکومتیان منتسب بودند. علمای اهل دربار گاهی به طلبه‌ها کمک مالی می‌کردند. طلبه‌ها همواره در فقر و فلاکت به سر می‌بردند و از نظر مالی در مضیقه بودند تا این‌که آقای بروجردی ریاست حوزه علمیه را به دست گرفت و بودجه‌ای برای پرداخت شهریه بیش‌تر به طلاب قم وجود نداشت. به همین دلیل، از طلبه‌ها خواست که برای تبلیغ به شهرها و روستاها بروند، سخنرانی کنند و روضه بخوانند و از این راه کسب درآمد کنند. باب منبر و روضه‌خوانی از این زمان گشوده شد که البته نقطه‌ای انحرافی و کاسبی با دین بود. در آن زمان، روضه‌خوانی بین علما رواج نداشت و آقای بروجردی در این زمینه فتح باب کرد و طلبه‌ها از این راه کسب درآمد می‌کردند و منبری و روضه‌خوانی تبدیل به کسوتی فوق‌العاده برای طلبه‌ها شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، کسوت دومی برای طلبه‌ها پدید آمد و آن انقلاب اسلامی و مسایل پیرامون آن بود. طلبه‌ها انقلابی بودند و باید علاوه بر سخنرانی‌های مذهبی از انقلاب اسلامی نیز حمایت می‌کردند و روحانیت متأثر از این دو جریان بود که زمینه‌هایی برای رشد و حرکت به جلو بود. باقی ماجرا را نیز همه تا به امروز شاهد هستند و ظاهر سیاست و باطن آن با گذر زمان، خود را به خوبی می‌نمایاند و این اتفاقات هم محاسنی برای روحانیت داشته و هم معایبی که تفصیل آن را در کتاب «جامعه‌شناسی عالمان دینی» آورده‌ام.

به هر روی، در این قضایا، ما هم حفظ انقلاب را واجب می‌دانیم و هم مانند احمدشاه نیستیم که به کتابخانه برویم و منتظر باشیم تا مخالفان و مانعان بیایند و کتابخانه را به هم بریزند. ما توانمان را ملاک قرار می‌دهیم و تدبیر و کارمان بر اساس امکانات و توانمان است و برای آن برنامه و تدبیر داریم و با چنگ و ناخن، هدفمان را نشانه گرفته‌ایم. گاهی مناجات می‌کنم و می‌گویم: خدایا توان من اندک است، هرچند تصمیم دارم که کار بیش‌تری انجام بدهم، اما توانم بیش از این نیست. گاهی کارها را ناقص رها می‌کنم؛ زیرا شادابی لازم را ندارم و مهم این است که کار با انگیزه و نشاط دنبال بشود. ضمن این‌که بالانس کردن کارها نیز اهمیت دارد. این‌که تمام مسایل و جزییات را در انجام کار در نظر گرفت و چیزی را از نظر دور نداشت و تدبیر درست، دقت کافی و حزم‌اندیشی داشت. من از تجربه‌های روان‌شناختی برخوردارم و بعضی از مسایل را به صورت عملی و از نزدیک مشاهده کرده‌ام. زمانی بنده خدایی که انسان بدی نبود، با من ملاقات کرد. او می‌گفت در وجودش نفرت و کینه نسبت به حضرات معصومین دارد. وقتی او را یادآوری می‌کنم، آزرده‌خاطر و ناراحت می‌شوم. او از من در مورد مشکلش چاره‌جویی می‌کرد، هرچند که نسبت به بیان مشکلش احساس ترس داشت. می‌گفت من نسبت به حضرت زهرا بغض دارم. پیش‌تر مشکلش را برای عارفی بیان کرده بود. آن عارف او را ملعون خطاب کرده و نجس دانسته بود و از خانه بیرونش کرده بود. من او را تست کردم و متوجه شدم او بیمار است و انسانی بد و بدکار نیست. چنین آزمایش‌های معنوی و روانی باید در حوزه‌های علمیه انجام بشود. متأسفانه ممانعت کرده‌اند. می‌توان با معاینه و ویزیت روانی و نفسانی بسیاری از مشکلات معنوی را برطرف کرد و با خصوصیات اذکار و اسما، اشکالات روانی را درمان کرد. من گاهی طبابت کرده‌ام. زمانی که اصرار زیادی شده است یا مورد بیمار، دلسوزی مرا برانگیخته است. البته شاید کارم درست نبوده است؛ زیرا برایم عوارض داشته و مورد انتقاد واقع شده‌ام. این در حالی است که منتقدان از ماهیت کار اطلاعی نداشتند و درک درستی از موضوع نداشتند. شخصی که فتوا می‌دهد و کار را نفی می‌کند، مشکلش این است که فهم و درک درستی از مطلب ندارد. به‌قول معروف، دم خروس را می‌بیند و به قسم حضرت عباس کاری ندارد. من درباره خانواده آن شخص بیمار پرسیدم، متوجه شدم که پدر و پدربزرگش لحیم‌کار بودند و سماور و چراغ می‌ساختند. آن‌ها به وسیله کوره آتش این کار را انجام می‌دادند. من به این مطلب دقت کردم که اینان به وسیله کوره و آتش نان می‌خورده‌اند. به همین دلیل نطفه آنان سوخته و ناسالم شده است و نسبت به اولیای الهی علیهم‌السلام گارد می‌گرفته است. نفاق و درگیری با اولیای الهی گاهی ریشه در گناه دارد و گاه از بیماری است و میان این دو تفاوت است. من او را به وسیله نماز و غذا، طی یک هفته درمان عاجل کردم و بعد از یک سال، به بهبودی کامل دست پیدا کرد. در واقع، بیماری او عقبه‌ای هشتاد ساله داشت و اگر ما می‌توانستیم طی یک سال او را عمل جراحی روحی و روانی کنیم، از چنین بغضی نجاتش می‌دادیم که کار بسیار مهمی بود. اگر در این زمینه به ما اجازه کار و فعالیت آزاد می‌داند و امکانات بیمارستانی عظیمی را در اختیار ما می‌دادند، ما بخش‌های درمانی فراوانی را در این بیمارستان، طراحی، مهندسی و بازگشایی می‌کردیم؛ اما این کار بدون امکانات و حمایت نه تنها میسر نیست، بلکه ممکن است بدهکار نیز بشویم. بسیاری از مشکلات روانی و بیماری‌های روحی از بدی انسان‌ها نشأت نمی‌گیرد. متأسفانه مسلمانان و علمای دین در این زمینه دو بخش را مخلوط کرده‌اند و بیماری را از بدی تشخیص نمی‌دهند. یعنی اگر کسی نماز نمی‌خواند یا معصیت می‌کند، باید عاملش را شناسایی کرد که بدی اوست یا نوعی بیماری است؛ زیرا هم بدی و هم بیماری می‌توانند علت گناه باشند. تشخیص و ویزیت این دو مورد بسیار سخت است. عارفی ناآگاه نود سال از عمرش را در راه عرفان سپری کرده است و با دیدن چنین بیماری، او را نکوهش می‌کند. چنین شخصی، عارفی واقعی نیست و فقط عبارات کتاب‌های عرفانی را خوانده و حفظ کرده است. پدران ما در زمان قدیم می‌گفتند چشمه باید خودجوش باشد و چاه باید خودش دارای آب باشد و چنان‌چه در چاله‌ای آب بریزید، بعد از مدتی آلوده و تیره می‌شود. اگر چاهی خودجوش بود، چنان‌چه آب تازه‌ای در آن بریزید، رونده می‌شود و جوشیدن می‌گیرد. علم و عرفان به خودی خود کاربردی ندارد و اگر چشمه وجود انسان خشک باشد، تزریق علم و عرفان کسبی و تحصیلی سودی برایش ندارد. وارد شدن به عرصه علم و عرفان صفایی باطنی و موهبتی می‌خواهد، بیش از میزان معمولی که در عموم مردم است. در زمان قدیم، بخش درمانی و پزشکی پیشرفته نبود و کارکرد ضعیفی داشت. بعضی از کودکان به سختی اجابت مزاج می‌کردند و بواسیرشان متورم می‌شد و مادرانشان با فشار آن را التیام می‌دادند که وحشتناک بود. به همین دلیل کودکان از ترس بیماری، غذا نمی‌خوردند. کودک بیمار، انسان بدی نیست و به علت ناآگاهی پدر یا مادر دچار بواسیر می‌شود. ممکن است کودکان مؤمن هم دچار چنین مشکلی بشوند که نشانه بیماری است، نه دلیل بدی و بدکرداری. اگر برخورد صحیحی با این آدم‌ها نشود، مانند این است که به اعدام آن‌ها اقدام شده است. گاه به چنین کسانی تهمت بدترین مخلوق خدا را می‌زنند و او بدتر از تهمت آنان ممکن است کافر شود. چنین فرد بیماری ناصبی نیست. ناصبی‌ها اهل نفرت و کینه ذاتی هستند و از بدترین گروه‌های کافران می‌باشند. این گروه‌ها به واقع آدم‌های بدی هستند و با بیماران فکری و روانی تفاوت دارند. آن بیمار قصه ما نیز فریب ظاهر عارف را خورده بود. این در حالی است که با خواندن کتاب‌های عرفانی، انسان صاحب معرفت نمی‌شود، بلکه چه بسا دچار خباثت و قساوت می‌گردد. علت‌ها را باید از هم تفکیک کرد. ممکن است گاهی انسان دچار خباثت باشد و یا ولدالزنا باشد و یا نان حرام خورده باشد و از مال غصبی استفاده کرده باشد که با اولیای الهی درگیر می‌شود و هر کدام‌از این‌ها علتی جداگانه است و ممکن است معلول آن نیز از نظر شدت و ضعف متفاوت باشد. هم‌چنان که اثر مشکلات بر آن بیمار فراوان بود، اما پدر و مادر او زحمت‌کش بودند و او فقط نان آتش را خورده بود. به قول معروف: «هرچه کند پدر و مادر، می‌کشد رود بی‌خبر» و این نشانگر بدی او نیست و او فقط بیمار است. چنین افرادی زمینه بدی را دارند، اما اصل و ریشه‌شان بد نیست. همان‌طور که ممکن است شخصی به علت بیماری بواسیر، طهارت و نجاست را رعایت نکند. یک بیماری که منجر به بدی و بی‌ایمانی می‌شود. تشخیص چنین مواردی کاری سخت و درمانش سخت‌تر است. درمان‌ها اگر دارو، زمینه و آگاهی و همراهی فراهم نباشد، نتیجه نمی‌دهد. متأسفانه در جامعه ما بسیاری از کسانی که اهل ممیزی هستند، درک درستی از موضوعات ندارند و با بیماران برخورد صحیحی ندارند. از حکم حلال و حرام مطلبی شنیده‌اند، اما تفقهی در دین ندارد. تا باب علم و معرفت به روی مسلمانان گشوده نشود، طبیعی است که امکان انجام چنین کارهای درمانی وجود ندارد و اگر بخواهیم ابروی شخص را اصلاح کنیم، چشمش را کور می‌کنیم. گاهی وقت‌ها، رفع مشکل یک ضرورت است، اما باز هم به نظر می‌رسد مضار کار بیش از منافعش است و بیمار جان بسپارد. جامعه ما هنوز به عدم آگاهی مبتلاست و کسانی که کار ممیزی را انجام می‌دهند، ناآگاه‌تر هستند و فاقد شی‌ء معطی شی‌ء نیست. این افراد مطالبی عمومی از دین و فقه می‌دانند و کار صوری انجام می‌دهند و اهل آزمایشگاه و تشخیص واقعیت نیستند و چه بسا بدتر از آن ادعاهایی فراتر از اولیای الهی دارند و لجاجت در نظر خود دارند. در درمان بیماری، بر اساس فقه حکمت‌گرا که تشخیص موضوع را لازم می‌داند، ممکن است ارتکاب بعضی از معاصی برای موضوعی گناه نباشد، بلکه انجام آن واجب باشد. یعنی چیزی را که همه گناه و حرام می‌دانند برای این شخص خاص واجب و لازم شده باشد یا مثلا اقامه نماز در اول وقت خوب است، اما در فقه حکمت‌گرا همین حکم مستحبی با توجه به شرایط بعضی از افراد، می‌تواند برای آنان حرام باشد و آنان لازم است بدون توجه به حیث اول وقت یا آخر وقت، نماز خود را بگزارند؛ چنان‌چه در شرع نیز حیث پرداخت طلب طلبکار اجازه می‌دهد نماز شکسته شود؛ در حالی که شکستن نماز بدون این حیث که موضوعی متفاوت دارد، حرام است. امام حسین علیه‌السلام در روز عاشورا نماز ظهر را در اول وقت اقامه کرد و اگر ایشان احراز نکرده بود که آسیب نمی‌بیند، باید از اقامه نماز خودداری می‌کرد. ضمن این‌که ممکن است امام حسین علیه‌السلام نماز را برای آشکار شدن مسلمانی‌اش و احقاق حق اقامه کرده باشد و این بدان معنا نیست که در روز عاشورا به صورت افراطی بر اقامه نماز اول وقت اصرار شود. مشکل این است که فقه ظاهرگرا دچار مطلق‌گرایی و کلی‌گویی است و از تشخیص صحیح موضوعات دور می‌باشد و نمی‌داند این موقعیت خاص، ظرف چه تکلیفی است. فقه ظاهرگرا نیز می‌داند ما من عام الا وقد خص، اما این موضوع در مرتبه عمل تشخیص داده نمی‌شود. تمام احکام تکلیفی، مرتبه و ظرفی طبیعی یعنی موضوعی خاص دارد و ظرفی غیرطبیعی یعنی موضوعی دیگر که حیث، شرایط و صفات متفاوتی از موضوع قبل دارد. هم‌چنین احکام دارای یک ظرف ظاهری است و یک ظرف باطنی یعنی موضوع ظاهر با موضوع باطن آن متفاوت است. تشخیص این موارد کار فقیه حکیم و فرزانه است، نه فقیه ظاهرگرا که تنها به ظاهر و صورت شریعت توجه دارد و درکی از داروهای معنوی و باطنی ندارد. متأسفانه در طول تاریخ، به ظاهر و صورت دین اسلام به صورت افراطی توجه و زمینه‌های حکمت، ملاک، علت و خصوصیات احکام نادیده گرفته شده است. متأسفانه ما در زمینه معارف دین و امور قربی و معنوی موفقیتی نداشته‌ایم و ممیزی‌های ما غیر ممیز و ناآگاه. غیرمتخصص هستند و ماهیت دین به صورت غالبی با دخالت چنین افراد ناآگاه اما پرمدعا صورتی وهمی و خیالی به خود گرفته است و حقیقت آن کشف نمی‌شود و فقیه و فقه وی در حوزه دین، نه تنها شخصی کارآمد نیست، بلکه چون احکام و شرع دین را تنها به صورت عمومی و کلی می‌داند و نمی‌تواند اشخاص را ویزیت کند و موارد خاص را درمان کند، برای عموم افراد جامعه مضر است. چنین مدعیانی درک درستی از دین ندارند و به وهم خود پایبند به سنت‌ها هستند، اما در زیر لوای همین پایبندی ظاهری که مقبولیت عام هم پیدا می‌کند، بیش‌ترین بدعت و تحریف و ضرر را به دین وارد می‌آورند. ما می‌گوییم، فقیه غیر حکیم و حکیم غیر فقیه، هر دو گمراه طریق هستند. حکیم غیر فقیه همان درویش و قلندر است و فقیه غیر حکیم همان آخوند ظاهرگراست و چنین افرادی باعث افول و انحراف در اسلام شدند و انحطاط و خشونت و کژی و کاستی را در دین رایج کردند. در فقه حکمت‌گرا نه حلالی حرام می‌شود و نه حرامی حلال، بلکه به موضوع و حکم خاص همان موضوع توجه می‌شود و تا این موضوع باقی است، حکم نیز همان است و حکم تا قیام قیامت تغییری نمی‌کند. من قصد داشتم چنین زمینه‌هایی را در حوزه علمیه به شکلی مهندسی مطرح کنم، اما متأسفانه عوارض این کار را همه مشاهده می‌کنند. علومی که بعضی از گزاره‌های آن مسلم دانسته می‌شود به مطالب غلط و نادرست آلوده شده است و سخن‌گفتن در زمینه این مسایل دشوار و آسیب‌زاست. من این معارف را به صورت کسبی و تحصیلی فرا نگرفته‌ام و زمانی که کودکی ساده بودم، به صورت رایگان در اختیارم قرار داده‌اند، ولی امکان استفاده و بهره‌بردن از آن تا به حال به سبب سنگ‌اندازی مانعان ظاهرگرا وجود نداشته است. به هر حال، خداوند شاگردان متفاوتی در کلاس معرفتش دارد. گاهی به مراکز قدیمی سر می‌زنم و به جای نثار فاتحه، آن‌جا را دانشگاه بزرگ و باعظمتی می‌بینم که پر از عالمان بزرگ بوده است و امروز تبدیل به پارک شده است.

من صاحب پنجاه‌هزار بیت شعر هستم. نود درصد شعرهایم درباره پروردگار است. پنج درصد آن با موضوع ائمه و ولایت است و پنج درصد باقی‌مانده درباره ظلم و ستم و مسائل جامعه و مردم سروده شده است. به هر حال، ما غیر از خداوند مشکل دیگری نداریم. گاهی حرف، یکی است، لیکن می‌توان آن را با عبارات و عناوین مختلف بیان کرد که البته کار ساده‌ای نیست و من این کار را دوست دارم و سوال این است که با این سبک، دیگر چه شعری می‌توان سرود و چند غزل می‌توان گفت. روزی یکی از آقایان اهل ادب، درباره شعرهایم نظر می‌داد که سبک خاصی در شعرهای شما وجود ندارد و شما یک حرف را با بیان‌های مختلفی ارایه کرده‌اید که هیچ‌کدام از شعرها تکراری نیست و هیچ کدام از حرف‌ها غیر از دیگری نیست. دلیلش فقط عشق است و عشق. عشق کشش دارد و انسان را جذب می‌کند و تو را به آتش می‌کشد و با عشق فنا می‌شوی. این ماهیت عشق است و عشق مانند کاسبی نیست. البته من این موضوع را بعد از شصت سال درک کرده‌ام. در آن زمان، در حالی که عاشق بودم و متوجه نبودم، عاشقانه و دیوانه‌وار مسیر جاده را طی می‌کردم.

من خلاقیت‌های بسیاری دارم که از آن جمله تبحری است که در علم موسیقی و موسیقی‌درمانی دارم و متأسفانه زمینه‌ای برای اظهار آن وجود ندارد. کودکی ده سیزده ساله بودم و مذهبی بودم. مربی‌ام از من خواست که موسیقی را فرا بگیرم. کلاسی را نشان کردند. گاهی زودتر از وقت کلاس می‌رسیدم و کنار در منزل استاد توقف می‌کردم. یک روز استاد مرا دید و تندی و پرخاش کرد که چرا جلوی در منزل ایستاده‌ای و چرا شما مذهبی‌ها نسبت به این مسایل تعصب نشان می‌دهید. گاهی وارد منزل ایشان می‌شدم و همسرش به من چای تعارف می‌کرد. گاهی یک استکان چای را می‌خوردم و گاهی نیز هیچ نمی‌خوردم. همسرش از من می‌خواست که چای را بخورم تا اسراف نشود و گاهی هر دو استکان چای را سر می‌کشیدم. در آن خانه، مادر، پدر، خواهر به اتفاق همسر استاد زندگی می‌کردند. ما در منزل استاد درس می‌خواندیم که بسیار باصفا بود. استاد می‌گفت از شما می‌خواهم که روز قیامت مرا شفاعت کنید؛ زیرا من برای بهتر آواز خواندن، مقدار بسیار کمی شراب می‌خورم. استاد موسیقی ما هر برج، مبلغ شصت تومان به عنوان دستمزد از ما می‌گرفت که در آن زمان پول زیادی بود. در گذشته، پول کمیاب بود و مثل امروز نعمات و امکانات فراوان نبود. او دو همسر اختیار کرده بود که یکی از آن‌ها در منطقه شمیران سکونت داشت و همسر دومش در همسایگی ما زندگی می‌کرد. او از من خواست که به خانه‌اش رفت و آمد نکنم؛ زیرا آن را بی‌احترامی به من می‌دانست. دختران و پسران بی‌بند و بار به آن خانه رفت و آمد می‌کردند. دختران حجاب نداشتند و از لباس مینی‌ژوب استفاده می‌کردند. خداوند رحمتش کند! آن‌ها با اینکه رقاص و مطرب بودند، اما انسان‌هایی خوب و خوش‌اخلاق بودند. من دوچرخه‌ای داشتم و با استفاده از آن از شهرری به تهران می‌رفتم. یک روز در میان، نزد معلم دیگری که ادیب بود نیز درس می‌خواندم و دستمزد او نیز مبلغ شصت تومان بود. هرچه پول داشتم را خرج می‌کردم. من در آن زمان به کلیسا هم می‌رفتم. البته این موضوع اهمیت چندانی برایم نداشت و سرم به کار خودم گرم بود. من به واسطه نفوذی که یکی از رجال داشت، به کلیسا رفتم. موقعیتم در کودکی بهتر از امروز بود. آدم‌های آن دوران بسیار باصفا و خوب بودند. شخصی دیگری را هم می‌شناختم که قمار و مانند این بازی‌ها را به ما آموزش می‌داد. او هم از من می‌خواست روز قیامت، او را شفاعت کنم که مرتکب حرام و دزدی و قمار شده است. این‌ها مربوط به زمانی می‌شد که ما در محله‌ای زندگی می‌کردیم که محله لات‌های شهرری بود. آن‌ها حافظان من بودند و از این که مکبر و مؤذن مسجد بودم خرسند و شاد بودند. گاهی وقت‌ها برای بزرگ لات محله نان و کباب تهیه می‌کردم. او کباب می‌خورد و من تماشا می‌کردم. احترام زیادی برای من قائل بود و می‌گفت تنهایی غذا نمی‌خورم. چنین آموزش‌هایی دیگر تکرار نشد و چنین شاگردهایی را در طول عمرم نداشتم. ان‌شاء الله! روز قیامت امکان شفاعت ایشان میسر باشد. صفای باطنی آن‌ها بسیار زیاد بود. آن‌ها ایمان فراوانی به خداوند و حقیقت داشتند؛ هرچند عملشان ناپسند و غیرشرعی بود. معتقدم روزگار گذشته، بسیار بهتر و خوب‌تر از امروز بود. هم لات‌های قدیم جوانمرد بودند و هم عالمان قدیم به واقع باصفا و باسواد و فهیم بودند. من محضر تعدادی از این علمای قدیس را درک کردم که صلاحیت ولایت را داشتند. در این زمانه، ما هم در حکمت عملی و هم در حکمت نظری دچار مشکل و نقص هستیم. هم مشکل عدم آگاهی وجود دارد و هم صدق و سلامتی وجود ندارد. متأسفانه در جامعه امروز، خصوصیتی که یافت نمی‌شود، صدق و صفاست. صدق و صفا با پیرایه‌ها سازگار نیست. هم‌چنین اگر انسان از گدایی و راه‌های شبهه‌دار ارتزاق کند، کار برایش دشوارتر خواهد شد و راه علاجی نخواهد داشت. من در زمینه درآمدی که کسب می‌کنم، هیچ‌گاه به سازمان یا ارگانی وابسته نبودم. البته نیازی هم نبوده است. گاهی وضع اقتصادی‌ام خوب بوده و گاه نامناسب، ولی از نظر مالی همیشه مستقل بوده‌ام. نه محتاج بوده‌ام و نه ثروت اضافی داشته‌ام. در این زمینه، انسان مخاطبش جامعه و مردم نیست، بلکه انسان با حق‌تعالی روبه‌رو است و نمی‌توان فیلم بازی کرد و دروغ گفت. رحمت و عنایت فقط از جانب اوست. سخن‌گفتن از صدق و صفا آسان است، اما حقیقتش چنین نیست. یکی صادق است و یکی کاذب و تمییز این دو کاری سخت است؛ زیرا شبیه هستند. همان‌طور که نمی‌توان نکاح را از وقاع به صرف ظاهر تمییز داد. تفاوت این دو چیست و در این زمینه چه باید کرد؟ نوع اولیای خدا در این زمینه متهم بودند. اگر آقا امام زمان از شخصی بخواهد سرش را به دیوار بکوبد، آن شخص شکی در انجام این کار به خود راه نمی‌دهد، اما در هویت امام شک می‌کند. به همین دلیل از انجام این کار خودداری می‌کند. نقل شده است امام صادق علیه‌السلام از شخصی خواست وارد تنور آتشین بشود. آن شخص اطاعت نکرد و شخص دیگری دستور امام را اطاعت کرد و وارد تنور شد. شخص اول نه تنها دستور امام را اطاعت نکرد، بلکه نسبت به امامت امام شک کرد که از شخصی می‌خواهد وارد آتش تنور بشود یا ماجرای همام که وقتی سخنان امیرمؤمنان را شنید، جان سپرد و دیگران امام را سرزنش کردند که انسانی را کشته است. ظاهر این قضیه درست است که انسانی به قتل رسیده، اما ما از ماهیت و حقیقت ماجرا اطلاعی نداریم که قضیه از چه قرار بوده و چه اتفاقی رخ داده و ما فقط ظاهری می‌بینیم و چیزی می‌شنویم. لازم است انسان درباره چنین مسایلی که طرح می‌شود زیرک و باهوش باشد؛ زیرا سبک کار و شکل ظاهر، حقیقت را روشن نمی‌کند. صادق و کاذب مثل هم عمل می‌کنند. حرف همگان یکی است و تمام مردم از خوبی‌ها و نیکی‌ها حرف می‌زنند. مهم این است که خیر باطن، نصیب انسان بشود و قدرتی وجود ندارد تا انسان با دیدن ظاهر، حقیقت را تشخیص بدهد. به همین دلیل، در نهایت دچار شک و تردید می‌شود. اگر انسان دستور امام را اطاعت نمی‌کند، باید از سرزنش و نقد امام معصوم خودداری کند و تسلیم شدن بعد از دیدن سلامتی آن پیرو امام فایده‌ای ندارد. نقل می‌کنند بهلول بهشت را در عالم رؤیا می‌بیند و آن را خریداری می‌کند. صبح فردا هارون از بهلول می‌خواهد بهشتش را به او بفروشد. بهلول امتناع می‌کند که من بهشت را ندیده خریدم و خرید تو از سر حقه‌بازی و کلک است. دنیا را مالک شده و می‌خواهد بهشت را هم تصاحب کند. البته اعتقاد و باورش جای تحسین دارد. امروزه کم‌تر کسی بهشت را به حقیقت باور دارد که قصه عالم عقبا طولانی است و راه دراز است. درست مانند یک هندوانه که کال یا سرخ بودنش معلوم نیست. البته به آن ضربه می‌زنند و به وسیله صدا کیفیتش را امتحان می‌کنند؛ اما باز هم نتیجه روشن نیست. ممکن است انسان نادانی بدون توجه هندوانه‌ای را انتخاب کند و از قضا هندوانه سرخ و شیرین باشد. این شخص درکی نداشته اما صاحب نعمت شده است. یکی از رفقای ما که به قول معروف، بچه آخوند بود، در طول سال حدود دویست جلسه مولودی برگزار می‌کرد. او اموال وقفی را مدیریت می‌کرد و آن را خرج می‌کرد. ضیافت‌خانه او همواره به راه بود و هر چه از این مهمانی‌ها و جلسات باقی می‌ماند، سهم خودش بود. او در خرید کردن تخصص داشت. مثلا هندوانه خرید می‌کرد و محال بود آن هندوانه کال باشد. هندوانه‌فروش از فروش هندوانه به او خودداری می‌کرد که تو خوب‌هایش را سوا می‌کنی و بدهایش روی دستم می‌ماند. درصد چنین آدم‌هایی اندک است. در واقع، او در مورد هندوانه دارای حس ششم بود. ممکن است انسان این حس را در مورد حیوانات نیز تجربه کند. مثلا قناری‌ها سالانه یکی دو بار افسرده می‌شوند و نمی‌خوانند. وقتی من با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کنم، حسی را در مورد آن‌ها تجربه می‌کنم و قناری‌ها افسرده نمی‌شوند. انسان چنین حسی را در مورد موجودات، گیاهان، اشیا و خصوصیات مختلف تجربه می‌کند که زمینه‌های پیچیده‌ای دارد. مسأله اصلی یا همان ابزار اصلی در این زمینه، صدق و صفاست که ممکن است انسان از آن برخوردار باشد. متاسفانه صدق و صفا در جامعه کم‌تر دیده می‌شود. وقتی روابط زن و شوهر را بررسی می‌کنید، چنین حسی را بین آن‌ها نمی‌بینید. این روابط کاملا بر اساس منافع شخصی پایه‌گذاری شده و اگر مشکل کوچکی در زندگی خانوادگی به وجود بیاید، دعوا و اختلاف بالا می‌گیرد و طلاق‌ها در پی آسیب‌های اخلاقی و روانی است که فراوان شده است. چنان‌چه اگر شخصی به خاطر منافعش طلاق بگیرد، از اظهار دوستی به همسرش خودداری می‌کند و دست‌کم برای طلاق اظهار بیچارگی نمی‌کند. همسرش را مقصر می‌شمرد که من از همان روز اول زندگی تو را خجسته نیافتم. می‌گویند به شخصی نوشته‌ای دادند و گفتند اگر این نوشته را همراه داشته باشی، می‌توانی روی آب راه بروی. آن شخص روی آب راه رفت و شخص دیگری با دیدن او، همان نوشته را به دست آورد. لیکن شک کرد و داخل نوشته را نگاه کرد. آن را سفید یافت و صاحب نوشته را انکار کرد و چون نوشته شخص اول را باز کردند، آن را هم سفید یافتند. تفاوت این است که اولی صاحب صدق بوده و دومی شک کرده است و صدق نداشته است. اولی قصد داشته که روی آب راه برود و دومی قصدی در این مورد نداشته است. به قول معروف، به چشم حرام‌زاده نمی‌آید. همان‌طور که یاران موسی از دریا گذشتند و فرعونیان در دریا غرق شدند. ممکن است مرشدی بازیگری کند، اما خدا حاضر است و شخصی که صدق دارد، صاحب قدرت است و چگونه سلامت یاران موسی و غرق شدن فرعونیان توجیه می‌شود. صدق خصیصه‌ای است که انسان باید از خداوند آن را طلب کند. البته نباید آن را از خدا بخواهد؛ زیرا کار، دشوار است و ممکن است انسان دچار بدبختی و بیچارگی بشود. ممکن است سرشکسته بشود و به بلایا مبتلا بشود و با همان صدقی که دارد، او را گرفتار کنند. درباره شک به معصومین داستان‌های زیادی نقل شده است. عده‌ای که مسأله صدق و کذب در ارتباط با معصومین برایشان مطرح نبوده، ساده‌لوح و بی‌معرفت بوده‌اند و دیگران هم صدق و کذب درونشان مخلوط بوده است. ظاهر، قدرتی برای اثبات این موضوع ندارد، به‌خصوص اگر باطل زور و زر و زاری و تزویر را در قدرت خود داشته باشد. ابزار ظاهر برای اثبات یکی است. با یک ابزار، صدق را ثابت می‌کند و با همان کذب را. درست مانند هندوانه‌ای که داخل آن دیده نمی‌شود و کال بودنش مشخص نیست و تشخیص کیفیت آن غیرممکن است. البته ممکن است کسی در این زمینه از درصدی تجربه برخوردار باشد یا حسی را با مخاطبش برقرار کرده باشد و با نگاه کردن، موضوع را تشخیص بدهد که چنین مواردی غیر معمول است. اگر انسان بتواند در این زمانه که دوران بدی است، به گونه‌ای زندگی کند و از عمرش استفاده کند که بتواند به قول شاعر بگوید: من کی‌ام لیلی و لیلی کیست من / هر دو یک روحیم اندر یک بدن، اگر چنین ادعایی محقق شد، فریب‌نخورده و خوب است. البته چنین وضعیتی کار باطن است و علم ظاهر، قدرتی در این زمینه ندارد و نمی‌تواند مُثبِت باشد و انسان مانند یک هندوانه دربسته است. خداوند به انسان توفیق بدهد تا انسان با خداوند، دین و مردم رابطه‌ای مبتنی بر صدق و صفا داشته باشد؛ هرچند واقعیت چنین نیست و تمام مشکلاتی که در حوزه دین مطرح است به‌خصوص قضایایی که برای ما علم کردند، به همین موضوع برمی‌گردد اما زور و تبلیغات دارند و البته ما هم به حضرت وجود متصل هستیم و همو هماوردشان خواهد شد و اگر خدا بخواهد کاری بکند، هیچ مانعی را برنمی‌تابد و اگر هم نخواهد کاری کند، تشبث به بالاترین قدرت‌ها هم سودی ندارد.

 آشپزی ترکیبی و شگرد موفقیت

من گاهی آشپزی می‌کنم. دستپخت بسیار خوبی دارم و معمولا غذاهایم خوشمزه و لذیذ است. دلیلش این است که از هر نوع خوراکی که در آشپزخانه موجود باشد، استفاده می‌کنم. روش قدما نیز در آشپزی این بود که خوراکی‌های مختلفی را که ترکیب‌های سازگار داشت، در غذا می‌ریختند. گاهی از ناهار، ته‌دیگ باقی مانده است و من از آن سوپی عالی و خوشمزه تهیه می‌کنم. ته‌دیگ را در آب قرار می‌دهم تا نرم بشود. سپس از رب‌گوجه فرنگی، آبلیمو، آبغوره و روغن حیوانی استفاده می‌نمایم. فلفل و دارچین هم به آن اضافه می‌کنم که نتیجه آن معجونی خوش‌طعم می‌شود که ته‌دیگی در آن دیده نمی‌شود. اگر با استفاده از برنج، سوپی تهیه کنم، خوراکی بسیار خوشمزه خواهد شد؛ آن‌قدر که به قول معروف، آدم انگشت‌هایش را هم می‌خورد. از غذایی که طبخ می‌کنم، خودم نیز استفاده می‌کنم؛ زیرا از خوراکی‌ها و ادویه مختلفی تهیه شده است و به آن اعتقاد دارم. معمولا کسی از موادی که در غذا استفاده می‌کنم اطلاعی ندارد که مثلا این خوراکی‌ها و ادویه، ربطی به سوپ ندارد. معتقدم ربط این خوراکی‌ها به آشپز بستگی دارد که از مواد دارای مزه و طعمی که در اختیار دارد استفاده می‌کند. این تناسب در خرید کتاب و کتاب‌خوانی و نیز در چینش کتابخانه‌ها نیز باید لحاظ شود. این سبک زندگی درست و صحیح است که به برکت و نعمت منجر می‌شود.

کودک که بودم، شب‌ها در جلسات هیأت شرکت می‌کردم. گاه به مساجد و مکان‌های مختلف سر می‌زدم و نیمه‌شب‌ها به خانه برمی‌گشتم. شبی که سوار بر دوچرخه بودم، عده‌ای از مأموران شاه مرا متوقف کردند و لباسم را وارسی کردند. یکی از مأمورها از جیب لباسم، جانمازی بیرون کشید و از جیب دیگرم، یک تسبیح. آن مأمور در لباس من چیزی جز وسایل مربوط به سجاده و عبادت پیدا نکرد و مرا رها کردند. مسایل گوناگون و ترکیبی، حکم مرکب را برای انسان دارد؛ درست مثل غذای ترکیبی. مشاغل ترکیبی بهتر می‌تواند انسان را از موانع عبور دهد تا امور بسیط و تک‌بعدی، و ترکیب‌ها و جمعیت می‌تواند مانع‌شکن گردد. این روش من از طفولیت تا الان است.

حفظ سلامت جسمانی

معمولا انسان بر اساس افکارش زندگی می‌کند و اگر افکار صحیح وارد زندگی انسان بشود، تغییرات مهمی رخ می‌دهد و زندگی‌اش دگرگون می‌شود. عالمی را می‌شناختم که دچار شکستگی پا شده بود. من به او توصیه کردم مقداری گوشت و قلم گوسفند تهیه کند و بخورد تا بهبود پیدا کند. او مخالفت کرد و گفت درآمد ما از طریق شهریه طلاب تهیه می‌شود که اندک است و کفاف زندگی ما را نمی‌دهد. ضمن این‌که اگر گوشتی تهیه کنم و بخورم، خانواده‌ام با خودشان فکر می‌کنند که پدر ما ناجوانمرد و خودخواه است، خودش گوشت و قلم گوسفند می‌خورد و ما آبگوشت و با این وصف، بیماری بهتر از سلامتی است. گفتم متأسفانه تو فرزندانت را به خوبی تربیت نکرده‌ای و باید نگاهت را تغییر بدهی. باید خطاب به فرزندانت بگویی من گوشت و قلم گوسفند می‌خورم تا بهبود پیدا کنم و شما از نعمت یک پدر سالم محروم نشوید و چنین نگاهی، عین معرفت است که اگر انسان از آن برخوردار باشد و در زندگی‌اش صداقت داشته باشد، دستخوش تغییر می‌شود و وضعیتش بسامان می‌شود. من یخچالی جدا از یخچال خانواده‌ام دارم که پر و پیمان است و وضعیتی بهتر از یخچال خانواده دارد. گاهی یک کیلو گوشت تهیه می‌کنم که برای مصرف یک ماه من کافی است. اگر هم گوشت بیش‌تری موجود باشد، به سرعت مصرف می‌شود و تمام می‌شود. در زمان قدیم، وضعیت خورد و خوراک چنین نبود و ما برای رفع گرسنگی، سختی می‌کشیدیم. عالمانی مانند مرحوم آقای الهی، مرحوم آقای شعرانی و مرحوم علامه طباطبایی را به یاد می‌آورم که به دلیل ضعف جسمی، دچار رعشه بودند و رعشه مانع بسیاری از کارهای مفید آنان بود. ما زحمت زیادی برای درس‌خواندن و مطالعه و تحقیق کشیدیم و اگر نتوانیم از این تلاش‌ها در راه خدمت به دین و جامعه استفاده کنیم، عمرمان هدر می‌رود. به همین دلیل به سلامتی و قوت جسمی‌ام اهمیت می‌دهم تا در آینده، بابت ضعف جسمی و بیماری و رعشه، وبال دیگران نشوم. اگر انسان غذا بخورد، اما نیتش خداوند باشد و هدفش خدمت باشد، بسیار عالی است. اگر کسی مرغ بریان می‌خورد و نیتش صادقانه است و قصد قربت دارد، ایرادی ندارد؛ اما این قصد قربت در هنگام خوردن غذایی معمولی مانند نان و ماست هم باید وجود داشته باشد. در غیر این صورت، شائبه دروغگویی و حقه‌بازی می‌رود. انسان می‌تواند از وضعیت مالی و رفاهی خوبی در زندگی‌اش برخوردار باشد و بابت این رفاه، قصد قربت داشته باشد و خدا را در نظر بگیرد. بگذارید از شما بگذرم و شرح حال خودم را بیان کنم. گاهی وقت‌ها احساس خستگی می‌کنم و در طول شبانه‌روز فقط ده‌دقیقه می‌خوابم و استراحت می‌کنم و خلاصه اوضاع روحی و فکری‌ام درهم و برهم است. بعضی‌ها با دیدن احوالات من، برایم دلسوزی می‌کنند که حاج‌آقا خوب است برای استراحت به استخر برویم. روزی وارد سالن استخر شدم، اما شنا نکردم؛ زیرا از برهنه‌شدن حیا می‌کردم و فکر کردم کار مناسبی نیست. از طرفی اطرافیان اصرار می‌کردند که کار زیاد، اذیتتان می‌کند و باید حتما استراحت کنید، به همین دلیل، وانی پانصدهزار تومانی تهیه کردم و آن را در پشت بام خانه قرار دادم. پارچه‌ای برزنت روی وان کشیدم تا آب خاک‌آلود و اسراف نشود و نیز تا آفتاب نخورد و مشمس نشود و کراهتش برطرف بشود. خلاصه این‌که دریایی شخصی ساختم و اگر اعتراض می‌کردند، می‌گفتم من از دریای شخصی‌ام استفاده می‌کنم. البته هزینه آن را از شخصی گرفتم! باید عقل و خرد را به کار انداخت و از حماقت و نادانی در اعمال و کارها پرهیز کرد. می‌توان دریا ساخت، در حالی که قصد قربت می‌کنیم و ممکن است نان خشک بخوریم، اما نیتمان سالوس و ریا باشد. نیت ما هم برای خرید این وان، رضایت خدا بود که به‌به ما در این زمینه بسیار حرفه‌ای هستیم. اگر مثلا جنگی رخ داد و پای جان به میان آمد، چنان‌چه قصد قربت شما ممکن شد، پس بارک الله! صداقت شما معلوم است؛ اما اگر قصد قربتتان یک طرفه و در جهت رفاه و آسایشتان است، دارای مشکل هستید. این همان معرفت نفس است. مرحوم علامه طباطبایی بعد از این‌که دچار رعشه در بدن شد، نمی‌توانست کار مفیدی انجام بدهد؛ آن هم در آن زمانی که فصل کار و تحقیق بود. بهتر است عالم دینی خود را متعلق به مردم بداند و از سلامتی‌اش مراقبت کند تا از خدمت به دین و جامعه محروم نشود. در باب معرفت نفس، انسان باید راه میانه را در پیش بگیرد؛ نه خود را به دیوانگی بزند و از عقل و خردورزی کناره بگیرد و نه مانند عافیت‌طلب‌ها در رفاه‌طلبی افراط کند.

ناسوت؛ جلای داشته‌ها

از کودکی‌ام، آزار و اذیت دیگران را دوست نداشتم. مدرسه تعطیل شده بود و بچه‌ها، در حال برگشتن به خانه بودند. آنها، کلاه یک فرد روستایی را از سرش برداشتند و مانند توپ، دست به دست می‌کردند. فرد روستایی هم برای پس گرفتن کلاهش، می‌دوید و تلاش می‌کرد. من از این اتفاق، بسیار منزجر شدم و خیلی، دلم برای فرد روستایی سوخت. با خودم فکر کردم، انسان وقتی ضعیف باشد، دیگران چگونه او را، به قول معروف دست‌رشته می‌کنند؟ آن فرد روستایی، به شهر آمده بود تا چیزی بخرد و نیازهایش را تامین کند. آن وقت، چند کودک او را به این شکل، مورد آزار و اذیت قرار می‌دهند. یکی از مواقعی که من بسیار آزرده شدم، همین موقعیت بود. علم اولی نیز چنین است. ما مانند آن فرد روستایی، در علوم خداوند متعال، دست‌رشته‌ایم و عجیب است که متلاشی نمی‌شویم. در مورد علم خداوند به مخلوقاتش، این حادثه مثال زیبایی است که از این ماجرا عاید ما شد.

نوافل

نماز شب، از اهمیت زیادی برخوردار است. یادم است می‌گفتند، انسان با خواندن نماز شب، دارای مقام محمود می‌شود. من کودک خردی حدود پنج یا شش‌ساله بودم و شنیدن این حرف‌ها، طمع زیادی در من به وجود می‌آورد و حالم دگرگون شده بود. با خودم فکر می‌کردم، مقام محمود چیست؟ در محله ما، مسجدی بود که کلیدش را برای نگه‌داری، به من می‌دادند. من باید کلید را، در دکانی که روبه‌روی مسجد بود، می‌گذاشتم. من به جای این کار، کلید را در جیبم می‌گذاشتم. در خانه، فضای آزادی وجود ندارد و بچه‌ها، برای انجام کارهایشان آزاد نیستند. در واقع، امکان انجام هیچ کاری وجود ندارد. پدر و مادرها، بچه‌ها را به قول معروف، سین جین می‌کنند که چه کاری می‌خواهی انجام بدهی و نتیجه‌اش چه می‌شود. مدام، امر و نهی می‌کنند و نظر می‌دهند. در واقع، کدخدا بازی در می‌آورند. یعنی اگر بچه، خودش بخواهد کاری را انجام دهد، باز پدر و مادر، کدخدای ماجرا می‌شوند. من می‌خواستم برای انجام کارهایم، کدخدایی وجود نداشته باشد. به همین دلیل، به صورت پنهانی، در تاریکی راهی می‌شدم. در مسجد را با کلیدی که در اختیار داشتم، باز می‌کردم. زندگی در تاریکی را، همان زمان تجربه کردم و فرا گرفتم. اگر چراغ مسجد را روشن می‌کردم، مردم، آگاه می‌شدند و به خیال اینکه دزد آمده، به سمت مسجد می‌آمدند. آن زمان، استفاده از برق، رواج نداشت و مردم، برای روشنایی از چراغ استفاده می‌کردند. خلاصه اینکه، در مسجد را می‌بستم و تصمیم داشتم، مقام محمود را بشناسم. یک شب، در حال خواندن نماز بودم. یکدفعه از ذهنم گذشت که آیا این وقت شب، کسی مانند من بیدار است؟ ناگهان در رؤیتی عالم و آدم و به‌خصوص فرشتگان را در سجده و رکوع و عبادت محض دیدم. نماز با چنین فکر کوتاه و ظاهرگرایانه‌ای نتیجه مقام محمود که ندارد هیچ، بلکه نکبت کبر را گریبان‌گیر آدمی می‌سازد. من در آن مسجد، نماز می‌خواندم و نماز برایم، مانند یک ستون بود. الان هم انگار، به آن ستون، تکیه داده‌ام. شیطان، برای فریب انسان از راه‌های مختلفی وارد می‌شود و البته، بسیار ساده و آسان، انسان را فریب می‌دهد. خلاصه آن شب، اصلا نماز شب نخواندم. حال و هوای آدمیزاد، مانند حال و هوای کودکان است. در آن شب، این افکار، مانند حالتی بود که من به آن دچار شدم. دیدم خداوند، ملائکه بسیار زیادی دارد که ویژگی‌های مختلفی دارند. آنها، شب و روز، مشغول خواندن نماز و گفتن تسبیح هستند. مخلوقات خداوند نیز که فراوانند، شب و روز، مشغول نماز و تسبیح هستند. در این میان، نماز من در این بی‌نهایت آفریده با بی‌نهایت کار و عبادت، چه ارزشی دارد و از این نماز در همان عالم کودکی شرمسار شدم؟ نماز من بچه، یک کار بچه‌گانه است. الله اکبر از کار و عبادت شبانه‌روزی ملائکه و مخلوقات! نماز، نوافلی دارد که می‌گویند، استحبابی و زیاده است. انسان‌های زیادی هستند که همیشه در حال قیام هستند. همیشه در حال رکوع هستند. همیشه در حال عبادت هستند. با وجود اینها، من چه عبادت خاصی می‌توانم انجام دهم؟ و این چهار رکعت نماز، عبادت مهمی نیست اگر عبادت باشد. در تاریکی شب و به مدت پنج دقیقه، مشغول این رؤیت بودم. البته فریضه نماز که واجب است و باید انجام بشود. انجام نوافل است که ممکن است، باعث ایجاد مشکلات اخلاقی مثل ریا و کبر و غرور، در بعضی انسان‌ها شود. برای چنین انسان‌هایی حتی اگر خواندن نماز فریضه، مشکل‌آفرین باشد، دلیل آن، نوافلی است که در نماز وجود دارد. مانند خواندن قنوت، کشیدن مد کلمه ولاالضالین یا خواندن سوره اعلی به جای سوره اخلاص. در نهایت، در اثر انجام این نوافل و کارهای زیاده است که انسان، دچار مرض و بیماری در افراد مقتضی می‌شود. در روایت آمده است که فریضه، مانند طلا و نافله، مانند نقره است. آسیب‌پذیری طلا با نقره تفاوت دارد و قدرت و قوت مواد آن نیز متفاوت است. انسان، باید از ضررهای انجام نوافل، به خدا پناه ببرد اگر ظرفیت آن را ندارد که برخی جمودهای بسیار سخت و صعب که منجر به ولایت‌ستیزی میشود، از آن ناشی می‌گردد البته در سطح افرادی چون خوارج نهروانی می‌گویم.

به هر روی، در راه سیر و سلوک باید از کوه و کمر بالا رفت و سختی‌ها را تحمل کرد و باید چنان بالانس بود که از راه راست منحرف نشد، وگرنه تمام عرفان از سرتان می‌پرد. بله، این سؤال به ذهنم خطور کرد که آیا ممکن است در این زمان کسی بیدار باشد؟ بعد پشیمان شدم که این موضوع ربطی به من ندارد. هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم، ولی نمازم به هم خورد. به ستون مسجد تکیه دادم و احساس شرمساری می‌کردم که خدا حاضر است و ملائکه و اولیا مشغول عبادت هستند و با این حال، من در خواب‌رفته‌ها را یاد کردم. حدود نیم‌ساعت به این موضوع فکر می‌کردم و مضطر و وامانده شده بودم. خدا را شکر کردم که نمازم باطل شد و به آسمان صعود نکرد. در غیر این صورت، ملائکه مرا مذمت می‌کردند. به همین دلیل، به سرعت این عمل را ذبح کردم. البته این ذبح اختیاری نبود و خودبه‌خود اتفاق افتاد. من از آن نماز احساس شرم کردم و بعد از آن خاطره‌ای ذهنم را مشوش نمی‌کند و حتی خودم را نیز یادآوری نمی‌کنم؛ این در حالی بود که کودکی هفت هشت ساله بودم.

کودکی و عشق به قرآن کریم

در زمان کودکی، تلاوت قرآن را بسیار دوست داشتم. بسیار کوچک بودم که چنین احساسی را تجربه کردم. عاشق قرآن کریم و تلاوت آن بودم، ولی توانایی آن را نداشتم. زمان طاغوت بود و صفحات نخستین کتاب‌های مدارس، راجع به محمدرضا شاه و همسرش ثریا بود. در زمان ما، ثریا همسر محمدرضا شاه بود. ما با همکلاسی‌هایمان درباره شاه و خاندانش حرف و سخن می‌گفتیم. بچه‌ها می‌گفتند خاندان پهلوی زیاد همسر اختیار می‌کنند و این‌که آن‌ها استثنا هستند و در این کارشان، ایرادی وجود ندارد، اما اگر مردم عادی، همسر دوم می‌گرفتند، آن زمان‌ها سر و صدا می‌کرد. من در صفحات کتاب‌ها، آیات قرآن‌کریم را به صورت ریز و باریک می‌نوشتم و آن را تلاوت می‌کردم. در واقع، عشق و علاقه من باعث می‌شد که آیات قرآن‌کریم را چنین تلاوت کنم. چون هنوز کودک بودم با الفاظ عربی آشنا نبودم و کلمات را نمی‌دانستم. در اصل، من در عرصه لفظ و کلمه، دچار کمبود بودم، اما با معنا و مفاهیم قرآن‌کریم قرابت و انس داشتم و آن معانی را می‌دیدم. انسان باید نسبت به خودش آگاهی و شناخت داشته باشد. البته بعدها که در محضر ادیب قرار گرفتم، در ادبیات عرب و آگاهی نسبت به آن مدعی گردیدم، ولی به هر حال، عالم معنا را بیش‌تر و عمیق‌تر یافته‌ام. ادیب بودن در عرصه معنا و مفاهیم، کمکی به انسان نمی‌کند و باز آدمی دچار کمبود لفظ و کلمه می‌شود. من در زمان گذشته، هنر موسیقی را درس می‌خواندم و مشغول فراگیری دستگاه‌های مختلف موسیقی و آواز بودم. مثلا ابوعطا درآمد دارد و وارد راجعه می‌شوید و ریز می‌زنید و اوج می‌گیرید و می‌روید و می‌آیید. من از درس‌های موسیقی یادداشت‌برداری می‌کردم و کلمه اوج را به جای الف، با عین یادداشت کرده بودم. بعدها که جزوه‌ام را برای ویرایش و بازنویسی دادم، شخصی به من اعتراض کرد که کلمه اوج را غلط نوشته‌ام. پاسخ دادم زمانی که موسیقی را آموزش می‌دیدم، کودک بودم و سواد کمی داشتم. به همین دلیل، کلمه اوج را غلط نوشته‌ام. او گفت برای من قابل توجه بود چرا این اصطلاح موسیقایی را غلط نوشته‌اید. در زمان کودکی معلمی داشتم که از کشور عراق به ایران مهاجرت کرده بود و زبان فارسی را به خوبی نمی‌دانست. او کلمه گوزن را که عنوان یکی از درس‌ها بود به اشتباه، گو زَن می‌خواند. یعنی کلمه‌ای فارسی را به دلیل عرب بودنش، معرب می‌کرد و می‌خواند. مسؤولان مدرسه، چنین شخصی را به عنوان معلم استخدام کرده بودند. متأسفانه، پدیده زشت پارتی‌بازی در زمان‌های قدیم نیز رواج داشته است. خداوند، مرحوم آقای الهی را رحمت کند! ما با هم مأنوس بودیم و گاهی وقت‌ها می‌نشستیم و با یک‌دیگر نقل و سخن می‌گفتیم. ایشان از زمان کودکی‌اش تعریف می‌کرد که آقا میرزا رضا قمشه‌ای، در شهرستان شهرضا فلسفه تدریس می‌کرد، اما من فلسفه را درک نمی‌کردم، ولی این علم خاص را دوست داشتم و شنیدن درس‌های فلسفه برایم خوشایند بود. به همین دلیل پشت در کلاس درس فلسفه می‌ایستادم و به سخنان استاد گوش می‌دادم؛ زیرا از ورود من به کلاس ممانعت می‌کردند. کودکی مرحوم آقای الهی، چنین بود و در آخر به چنین کمالاتی انسانی نایل شد. به هر روی، من در کودکی بیش‌ترین انس را با مسجد و با قرآن‌کریم داشتم.

تجوید

موضوعی به نام تکرار، واقعیت خارجی ندارد. تکرار، به معنای آن است که چیزی در لحظه، تکرار شود که امکان‌پذیر نیست. در کودکی، در جلسه قرائت قرآن شرکت می‌کردم. همه اعاظم و رجال قرائت قرآن، در آن جلسه حضور داشتند. استادم، مرحوم آقای اثنی عشری بود، که صاحب تفسیر است. کودک بسیار خردی بودم و گاهی در قرائتم اشتباه می‌کردم. استاد می‌گفت اعد، یعنی دوباره بخوان. من از این موضوع، شرمسار و خجل می‌شدم؛ به ویژه که پیرمردها و افراد مختلفی در آن جلسه بودند. با خودم فکر کردم که باید قرائتم را تصحیح کنم و این شیوه قرائت قرآن، سودمند نیست. این‌قدر در قرائت قرآن پیشرفت کردم که می‌توانم بگویم، کسی تحت ظل السماء، رعایت تجویدش به نیکویی تجوید من نبود و این، تا قبل از یازده سالگی بود. البته، آقای اعد هم، هم‌چنان استاد من بود. با خودم فکر می‌کردم، چه‌طور باید کلمات را بجوم. باید کلمات را این‌قدر می‌جویدم که به این سطح قرائت برسم. به هر روی، موضوعی به نام اعاده، واقعیت خارجی ندارد. وقتی شخصی می‌گوید اعد، یعنی تو نیز، آیه را بخوان و این مفهومی است که در عرف رواج دارد. اعد به معنای این نیست که دوباره بخوان؛ زیرا خواندن دوباره، امکان‌پذیر نیست و نمی‌شود، دوباره خواند و قرائت دوباره، غیر از اولین قرائت است.

آفتاب لب بام

بیش از چهل سال است که در حوزه علمیه درس می‌گویم. در قیاس با سن خود، سن و سال شاگردانم با گذشت این سال‌ها تفاوت فراوانی کرده است. در سنین جوانی، ده تا چهارده درس می‌گفتم. در آن زمان‌ها سن شاگردانم از سن من بیش‌تر بود و من در مقایسه با آنان، نوجوان بودم. امروز اما شاگردانم جوان‌اند و سن من از آنان بیش‌تر است. ده، یازده ساله بودم که تجوید می‌گفتم و شاگردانم از چهل و پنج تا شصت سال سن داشتند. جوان‌تر از این‌ها هم توانایی شرکت در کلاس را نداشتند؛ زیرا سطح کلاس من بالا بود و باید چند دوره قبل از آن را می‌گذراندند. این‌که شاگردانم جوان‌تر از من هستند هشدار می‌دهد عمر چندانی از من نمانده است و عمر ما هم آفتاب لب بام شده است و غروب سرخ خود را در پیش دارد؛ غروبی که ظهور طولانی‌مدت شفق را برای آینده و آیندگان رقم می‌زند.

ختم قرآن‌کریم

استاد قرآنی داشتم که قرآن را بسیار سریع تلاوت می‌کرد. آنقدر که اگر می‌خواستم، مانند او قرآن بخوانم، فک و دهانم آسیب می‌دید. من اصرار داشتم که سرعت قرائتم، مانند او باشد.

او گاهی مرا دست می‌انداخت و می‌گفت سه صفحه، پیش برو و به خودت زحمت نده. یعنی زمانی که من قرآن می‌خوانم، تو فقط، سه صفحه ورق بزن. می‌گفت آیا این آیه را رد کردی؟ پس سریع، به سر آیه بعدی برو. این موضوع، برای من قابل قبول نبود و نمی‌توانستم تمسخر او را تحمل کنم. آنقدر تمرین کردم و به فک و دهانم، فشار آوردم که دور را در تندخوانی، از دستش گرفتم. او مرا مسخره می‌کرد و حالا می دید من حتی تندتر از او ختم قرآن کریم دارم. من در طول یازده و نیم ساعت، قرآن را ختم می‌کردم که این موفقیت را از لطف آن روح حقانی می‌دانم. ختم قرآن در یازده و نیم ساعت، برای من مانند ذکر سبوح قدوس بود. به گونه‌ای که تا قرآن را در دست می‌گرفتم، تلاوت آن تمام می‌شد. البته الان، توفیق انجام این کار را ندارم. در کل، توانایی انجام چنان کارهایی را ندارم. آن زمان، عقل و خرد کودکانه‌ای داشتم. گمان می‌کردم، مشغول بازی هستم و شروع به تلاوت قرآن می‌کردم. حالا به اندازه یک دست به هم‌زدن است که انسان می‌بیند، تخته سنگی بر سرش فرود می‌آید و در دره پرت می‌شود. در یک لحظه، عمرش به پایان می‌رسد. آیا بهتر نبود که عمرش را صرف تلاوت قرآن‌کریم می‌کرد؟

زرنگی در قرائت

در همان جلسات قرائت قرآن‌کریم که از حفظ خوانده می‌شد، گاهی برخی از قاریان، اعراب کلمه را نمی‌دانستند مثلا فتحه است یا رفع. به همین دلیل، کلمه را مثلا این طور می‌خواندند: مروَر.

یعنی مشخص نبود، قاری، کلمه را مفتوح خوانده است یا مرفوع. اعراب کلمه را بینابین قرائت می‌کرد. به اصطلاح، کلمه را به صورت ملخی شخم می‌زد و مرخم می‌آورد. در این صورت، اشتباهش آشکار نمی‌شد.

انس با قبرستان

من به قبرستان‌ها رفت و آمد فراوانی دارم و اهل گذر از آرامگاه‌ها می‌باشم. البته در کودکی، انس فراوان‌تری با قبرستان داشتم. آن زمان‌ها شب‌هنگام، برای هواخوری به قبرستان می‌رفتم. غسال و گورکنی را می‌شناختم که عمر خود را با کار در قبرستان‌ها به پیری رسانده بود. او قبر می‌کند و بدن اموات را غسل می‌داد. من با او رفیق شدم و در صحبت را با او باز کردم. گفتم در این همه سال قبرکنی و مرده‌شویی، آیا مورد خاصی را مشاهده کرده‌ای؟ گفت والله! من غیر از استخوان شکسته و له شده، چیز دیگری مشاهده نکرده‌ام. اموات بسیاری را دیده‌ام: گاهی بی‌کفن و گاهی با کفن‌های پوسیده، اما از آن مواردی که مدنظر توست، چیزی مشاهده نکرده‌ام. شما می‌گویید در این قبرستان‌ها اخباری هست و مسایل خاصی وجود دارد، اما من چیزی مشاهده نکرده‌ام. غافل آن است که نه شکسته‌اش را می‌بیند و نه درسته‌اش را. این نکته‌ای بسیار مهم و قابل توجه است.

توحید مفضل

کودک که بودم، در مورد انسان‌هایی که در ذهن یا بدنشان، دارای عیب و ایراد هستند و خلقتشان، دچار نقصان است، فکر می‌کردم. نظرم این بود که این انسان‌ها، مخلوق ملایکه هستند و دور از انصاف است که این انسان‌ها را مخلوق خدا بدانیم. این افراد، مشکلات زیادی دارند و این‌گونه خلقت‌ها، ناشیانه و از ناآگاهی است. هرگز نمی‌شود، خدا را خالق چنین انسان‌هایی بدانیم. آیا می‌شود، این انسان‌ها را با عیبی که دارند مخلوق خدا دانست؟ آن زمان، کتاب توحید مفضل را مطالعه می‌کردم. این کتاب و خود امام صادق، بسیار چشم مرا گرفته بود. اکنون نیز همین‌طور است. امام صادق علیه‌السلام در این کتاب، پاسخ اشکال من را داده بود. زیرا مفضل هم، همین سوال را از امام پرسیده بود. جواب این بود که این انسان‌ها، مصداق آیه «بما کسبت ایدیهم» هستند و به دست خودشان یعنی به سبب ناآگاهی والدینشان دچار این عیب و نقص شده‌اند. خداوند انسان‌ها را بی‌عیب و نقص خلق کرده و به خود برای این آفرینش نیکوی خویش، تبارک‌اللّه گفته است. انسان‌ها با ناآگاهی یا با گناه و معصیت و با کج‌روی، خلقت خود را دستکاری کرده و درستی آن را به هم ریخته و به آن آسیب رسانده‌اند.

مسیحی مؤدب

شخصی مسیحی بود که فضایل اخلاقی بسیاری داشت. پاک و باادب و مهربان بود. به قول معروف، همه‌چیز تمام بود و به قول خودم، اشبه الناس بالکمالات بود. من نوجوانی بیش نبودم که از طرفی، به او بسیار وابسته شده بودم و از طرفی، با خودم فکر می‌کردم که من مسلمانم و او در مسیر باطلی قرار دارد. از این تناقض، ناراحت بودم و دلم گرفته بود. آیا او، واقعا مصداق کلمه باطل است؟ نه، او مصداق حق و درستی است. بسیار، درگیر این تناقض‌ها بودم. با خدا، مناجات می‌کردم که خدایا، من از حق پیروی می‌کنم. با کسی، قوم و خویشی ندارم و مسلمان و کافر بودن، برایم هیچ تفاوتی ندارد. من در جستجوی حق هستم. اما چطور می‌توانم بگویم، این فرد مسیحی، در مسیر باطلی قرار دارد. او، حق است. در میان افراد مسلمان، نمی‌توانم مانند او را پیدا کنم. من اساتید زیادی را می‌شناسم. انسان‌های خوب زیادی را این طرف و آن طرف دیده‌ام. وقتی او را، با مسلمانان خوب و شایسته مقایسه می‌کنم، باز او را، خوب‌تر و نیکوتر می‌بینم. این، فقط عنایت خداست و انسان، فقط می‌تواند، خدا را شکر کند. وقتی اراده خداوند بر این است که انسان را مورد لطف و عنایتش قرار دهد، این کار را می‌کند.

در مجاورت کلیسای آنان، دو قبرستان بزرگ روبه‌روی هم قرار داشت. یکی از این قبرستان‌ها، متعلق به مسلمانان و دیگری در اختیار مسیحیان بود. من حدود سه تا چهار بار، به این قبرستان‌ها رفت و آمد کردم. به این شکل که از این قبرستان، وارد قبرستان دیگری می‌شدم و از آن قبرستان، به این قبرستان می‌آمدم. بالاخره زمانی که خودم را پیدا کردم، خویش را در قبرستان مسلمانان دیدم. خدا را شکر کردم و او را سپاس گفتم که برایم روشن شد، قبرستان مسیحیان، مصداق باطل است. یعنی باطل، در این موقعیت، امری ظاهری است و دیگر، باطنی ندارد. این‌جا بود که مانند انسانی که آب بر سرش بریزند، آگاه شدم و شبهه‌ام برطرف شد.

عارف و مرشد پیری بود که من نسبت به او ارادت زیادی داشتم. او، کمالات زیادی داشت و عارف کامل و واصلی بود. او، به معنای واقعی کلمه، یک انسان کامل بود. هرچه او را با اساتید دیگر مقایسه می‌کردم، آنها را نزد او، کوچک و ناچیز می‌دیدم. من کودکی بیش‌تر نبودم. او، مرا در همان عالم کودکی، مورد توجه قرار داد و به قول معروف، دستم را گرفت. در میان ائمه اطهار، من به امام‌باقر علیه‌السلام ، بسیار وابسته هستم. حتی بیشتر از امیرالمؤمنین، امام حسین و امام زمان علیهم‌السلام . من به درس و بحث وابستگی دارم. دلیل این وابستگی، آقا امام‌باقر علیه‌السلام است. حضور ایشان را در همه‌جا احساس می‌کردم. گویا، تصدی امور من به عهده ایشان است. یتیم و بی‌کس بودم و این موضوع، به حسی که در مورد امام داشتم، دامن می‌زد. من در جستجوی حق بودم و منفعت‌طلب هم نبودم. به همین دلیل، احساس می‌کردم، امام‌باقر علیه‌السلام امور مرا بر عهده گرفته و تصدی می‌کند. خلاصه این‌که، در مورد آن درویش، دچار شبهه و مشکل شدم؛ چون می‌دیدم او، افضل از اساتید است. او یک درویش است. اصلا هر مسکلی که می‌خواهد داشته باشد. از حق می‌گوید. راست می‌گوید و به آن عمل می‌کند. در همه مسائل، از دیگران قوی‌تر است. اهل رؤیت است. من او را با استادهای نابغه‌ام، مقایسه می‌کردم و او را مصداق حق می‌دیدم. البته این موضوع، برایم خطرناک بود. تا این‌که، خودم را دیدم که در جنگل بزرگی بودم. جنگل، پر از درخت‌های سر به فلک کشیده بود و اطراف آن، کوه هم وجود داشت. آن جنگل، جنگل بی‌نظیری بود. آن عارف را دیدم، در حالی که صورتش، حالت صورت سگ را داشت. یک سگ درشت هیکل و قوی. او، سبیل‌هایش را هم داشت. یعنی صورت، این بود. او، مرا دنبال می‌کرد و می‌خواست مرا بگیرد. من با کفش‌های کتانی‌ام می‌دویدم. او می‌ایستاد. من جلو می‌آمدم. او، باز مرا دنبال می‌کرد. او، چندین بار مرا دنبال کرد. ولی نتوانست به من برسد. من برمی‌گشتم و به او نگاه می‌کردم. می‌دیدم که او، فقط یک سگ است. آن زمان بود که به قول معروف، خودم را یافتم و خدا را سپاس گفتم. بدن و صورت، عین بدن و صورت سگ بود. ولی صورت آن درویش بود. تعبیر این رؤیا، این بود که آن درویش، اهل باطل است. اساتید دیگر، صاحب ولایت و معرفت بودند، ولی آن درویش، خوبی‌هایی داشت که آن‌ها نداشتند. این موضوع، باعث ایجاد شک و تردید در انسان می‌شد. اساتید دیگر، از صفا برخوردار بودند. ولی مشکلاتی هم در آن‌ها دیده می‌شد. در آن زمان، انحرافات و گمراهی‌ها، مربوط به این مسائل می‌شد. آن درویش، انسان بسیار خوب و متشرعی بود. آن‌قدر خوب که باعث شک و دودلی من شد. اگر کسی از او، مسأله‌ای شرعی می‌پرسید، او، آن شخص را به من ارجاع می‌داد و می‌گفت از آقارضا سؤال کنید. در مسائل شرعی، دخالت نمی‌کرد. یعنی تا این اندازه، محتاط و پرهیزگار بود. مثلا اگر یکی از رجال، ازدواج می‌کرد و مهریه‌اش را، پنج سکه تعیین می‌کرد. از او می‌خواست به در مدرسه فیضیه برود و سکه‌ها را به طلبه‌ها ببخشد. آن درویش، انسان خوش‌قلب و باصفایی بود و مخالفتی با دین و دیانت نداشت. در مقایسه، اساتید دیگر از باطنی قوی‌تر نسبت به آن درویش برخوردار بودند، ولی آن درویش، ظاهری بهتر و نیکوتر داشت. این‌که درویشی بگوید، به در مدرسه فیضیه برو و به هر طلبه‌ای که از در، خارج شد، سکه‌ای ببخش، نشان دهنده عدالت یا سیادت او نیست، بلکه به معنای این است که اعتقادات این درویش، چقدر خوش و خرم است. حرف، حرف خوب و پسندیده‌ای نیست و مقداری هم خطرناک است، ولی آن را می‌گویم. جوان شانزده، هفده ساله‌ای بودم. از دروس حوزه، سطح را گذرانده بودم و تمام کارها را انجام داده بودم. آن زمان، به ما می‌گفتند، چه دلیلی دارد که برای درس خواندن به قم می‌روید؟ آن درویش، صاحب سلسله خانوادگی هم بود. او، به من می‌گفت، فرزندان من، لیاقت این کار را ندارند. تو، صاحب این سلسله خانوادگی باش. دختری داشت و می‌خواست که من با دخترش، ازدواج کنم؛ زیرا شرط صاحب سلسله شدن، ازدواج و فامیل شدن بود و شخصی که صاحب سلسله می‌شود، باید از داخل خانواده و یک مرشد کامل باشد. من آن‌جا ماندنی نبودم. اصلا، اهل این مسائل نبودم و درویش نبودم. از آن‌جا، به نوعی فرار کردم. او، به من التماس می‌کرد که درخواستش را قبول کنم و می‌گفت، فرزندان من لیاقت این کار را ندارند. من به او می‌گفتم، من اهل تخت و پوست نیستم. من یک طلبه‌ام و باید طلبگی‌ام را دنبال کنم. البته، آن زمان نمی‌دانستم طلبگی اینقدر مشکلات دارد و ممکن است، ترس و خوف هم دامنگیر انسان بشود. دختر آن درویش، با یکی از قاجارها ازدواج کرد. قاجارها، ازدواج‌ها و تمام امور زندگی‌شان، حساب شده بود. بعد از فوت آن درویش، پسرش، پیر و مرشد شد. آن درویش، با این‌که مشکلات عقیدتی داشت، ولی انسان خوبی بود. به پسرش نصیحت کرده بود که خط فکری‌اش را از من بگیرد و به او گفته بود که تو مشکلاتی داری. پسرش نزد من آمد. من به او گفتم، تو در دم و دستگاه خودت، سلطان حضور داری. نوارهای منازل را گوش کن و مطالب آن را، از طرف خودت برای دیگران، بیان کن. انگار معجزه‌ای رخ داده بود. نظر مردم این شده بود که این پسر از پدرش، مسلط‌تر و در عرفان قوی‌تر است. آن درویش حدود چهل، پنجاه سال، مرشد مردم بوده است. آن وقت، پسرش که به تازگی مرشد شده است، از پدرش قوی‌تر است. پسر آن درویش، از این‌که نامی از نمی‌برد، اظهار شرمساری می‌کرد. به او می‌گفتم، بر تو حرام است که نامی از من ببری. من هم با خودم فکر می‌کردم، حداقل مردم آن منطقه، خلاف دین حرفی نمی‌زنند و هرچه بگویند، مطابق دین است. هرچند، صاحب واقعی این حرف‌ها را نمی‌شناسند. صاحب این حرف‌ها، هر کسی که می‌خواهد باشد. مهم این است که سخن حق و حقانیت در آن‌جا منتشر بشود. حالا اگر من هم حضور نداشته باشم، اهمیتی ندارد. خلاصه این‌که، مردم آن منطقه، پسر آن درویش را به مرشدی پذیرفتند. به صورت غالبی، در شرایطی که سلطان عوض می‌شود، افراد پیر و سالمندان، سلطان جدید را نمی‌پذیرند و خودشان را نسبت به او، در سطح بالاتری می‌بینند. چنین مشکلی در مورد پسر آن درویش، با نوارهای منازل حل شد. همگان، او را پذیرفتند و اذعان کردند که او، از پدرش داناتر و قوی‌تر است و بحث‌های عرفانی می‌کند. نوارهای منازل، برای مردم آن منطقه، بسیار مفید واقع شد. گاه می‌شد اشخاصی که از نوارهای منازل، استفاده کرده بودند از اشخاصی که در کلاس درس، حاضر شده بودند، نتیجه بیش‌تری می‌گرفتند. نمونه‌های این افراد، زیاد است. این موضوع، چگونه تحلیل می‌شود؟ افراد حوزوی، بسیار درگیر حرف و سخن هستند و کم‌تر از حرف‌ها پیروی می‌کنند. افرادی که دورترها از نوارها، استفاده می‌کنند، بیش‌تر تشنه علم و معرفت هستند. تحلیل این موضوع، روشن نیست. گویا فطرت این افراد، به اصطلاح خط‌خطی نشده و نتیجه، در مورد این افراد بهتر بوده است.

دروازه غار

یکی از مکان‌های عجیب و شگفت تهران که در کودکی آن را دیده‌ام، «دروازه غار» است. معتقدم انسان در این مکان، گم می‌شود و حیران و حالی که از بابت حیرانی، هنگام ورود به عوالم غیبی به انسان دست می‌دهد، در این‌جا نیز قابل تجربه است. وقتی این مکان را دیدم، انگار یکی از عوالم غیب را مشاهده می‌کردم که از رؤیت عرش و فرش و قلم نیز اهمیت بیش‌تری داشت. کودک که بودم، به مسجد زیاد رفت و آمد داشتم. کلید مسجد را برای نگه‌داری، به من سپرده بودند. در آن زمان‌ها ساده‌وضع بودم. روزی شخصی که پنجاه‌ساله نشان می‌داد و کامل‌وضع بود، از من خواست در مسجد را باز کنم تا در آن نماز بگزارد. من کلید را به او دادم و او وارد مسجد شد. آن شخص، ساکی به دست داشت. نمازش را خواند و از مسجد خارج شد. ما هنگام غروب، وارد مسجد شدیم. ابتدا زنان، وارد مسجد شدند و اطلاع دادند که فرشی عتیقه و گران‌قیمت، در محراب مسجد بوده و اکنون موجود نیست. من توضیح دادم که شخصی وارد مسجد شده است و دزدی باید کار او بوده باشد. سارق با ساکی پر از خرت و پرت آمده بود. ساک را گوشه مسجد خالی کرده بود و فرش عتیقه را داخل آن قرار داده بود. هرچند من توجه داشتم، ولی دزدی اتفاق افتاد. بعد از این اتفاق و اتفاقی دیگر که یکی به بهانه خرد کردن پول، پولم را دزدید،  سراغ شعبده‌بازی رفتم و علم تردستی و سرقت‌های زیرکانه را فراگرفتم. زحمت زیادی هم متحمل شدم و پول فراوانی خرج کردم. آن زمان‌ها، کودکی عزیز و دردانه بودم. به نمازگزاران قول دادم فرش عتیقه را پیدا می‌کنم. شخصی به نام عباس‌آقا را می‌شناختم که استاد دزدی و جیب‌بری بود و در محلات تهران، تیغ می‌کشید و لیدر لات و الوات‌ها محسوب می‌شد. گفتم عباس آقا! من دچار مشکلی شدم و سرقتی اتفاق افتاده که بر ذمه من است. ضمن این‌که مال دزدی، مربوط به محراب مسجد است و عتیقه است. او به من قول داد که مال دزدی را پیدا می‌کند و پرسید که آیا قصد دارم با او همراه بشوم. او لباسی را که شبیه لباس الوات‌ها بود به من داد تا به تن کنم. چفیه و گیوه‌ای نیز به آن اضافه کرد. کلاهی نیز بر سر گذاشتم که یک لبه بیش‌تر نداشت و کلاه الواتی محسوب می‌شد. من با این‌که اهل تهران بودم، اما دروازه غار را ندیده بودم. او وارد دروازه غار شد و تمام نقاط آن‌جا را وارسی کرد. با تک تک آدم‌های آن منطقه، ملاقات می‌کرد و می‌گفت این شخص، همان آدمی که می‌خواهم نیست. وقتی وارد منطقه دروازه غار شدم، متوجه شدم که الله اکبر! انگار چند شهر تهران، در زیر دروازه غار وجود دارد. دروازه غار برای خود لایه‌های باطنی فراوانی داشت. هر قسمت آن آدم‌های خاص و اشیای مخصوصی بود. از اتومبیل و دوچرخه و موتور گرفته تا فرش و قالی و مانند این‌ها. آدم‌های آن منطقه، خودی‌ها را اگر مرتکب خلاف می‌شدند، مجازات می‌کردند و آن‌ها را چند روز در آن منطقه زندانی می‌کردند. وقتی سارق فرش را یافتیم، استاد از ما خواست که قدری بنشینیم و چای بنوشیم. استاد از سارق پرسید که فرش من کجاست. متوجه شدم که به‌به! تمام آدم‌های آن‌جا، استاد را می‌شناسند و با او آشنایی دارند. سارق گفت، فرش را هنوز نفروخته‌ام و نزد من است و فرش را به من برگرداند. استاد به سارق اعتراض کرد که انسان وقتی وارد مسجدی می‌شود، نباید مال مسجد را بلند کند. البته فتوای من در آن زمان با نظر استاد اندکی متفاوت بود. دزدی حرام است، اما اگر کسی بخواهد دزدی کند، از مال خدا و امامزاده‌ها و مساجد بدزدد،  نه از مال مردم بیچاره که گناه و قبح آن بیشتر است. سارق از مسجد و حرم حضرت معصومه دزدی کند، مردم نذر می‌کنند و اموال برگردانده می‌شود؛ اما از آدم بیچاره و فقیر، دزدی نکند که امکان جبران برایش وجود ندارد و باید قرض کند و قسط بدهد تا اسباب خانه‌اش را تهیه کند. هم‌چنین معنای نامردی و ناجوانمردی همین است. در واقع، نام چنین سارقانی دزدان نامرد است. اگر قرار است سرقتی انجام بشود، از آدم‌های سیر و فربه دزدی بشود، نه از بیچارگان و فقیران. فرش، عتیقه بود و منسوب به مسجد تا امام جماعت در آن اقامه نماز کند. اما من با خودم فکر کردم که خدایا! ظاهرا تمام این اتفاقات و وقایع، نمایشی بود تا زمینه رفتن من به دروازه غار و دیدن آن مکان باشد. این واقعه، ثمره دیگری جز این به دنبال نداشت؛ زیرا من اگر هزاران سال نیز عمر می‌کردم، تصمیمی مبنی بر رفتن به منطقه دروازه غار نداشتم. وقتی نام دروازه غار را به زبان می‌آورم، مکانی به وسعت تمام دنیا در ذهنم تداعی می‌شود. البته باید توجه داشت دروازه غار امروزی با دروازه غار زمان گذشته، بسیار تفاوت دارد و امروزه بیغوله‌ای برای معتادان و افراد فاسد شده است. انگار نام دروازه غار بامسما بود و غار و پژواک صداها را تداعی می‌کرد. بعضی‌ها به این منطقه وارد می‌شدند و برگشتی در کار نبود. همان‌طور که گفتم، عده‌ای را نیز تنبیه می‌کردند. مثلا اگر سارق فرش، ادعا می‌کرد که فرش را فروخته، به طور حتم، تنبیه و زندانی می‌شد. یعنی آدم‌های آن منطقه دروغ نمی‌گویند و عجیب است که بعضی آدم‌ها در مسجد و مکان‌های مقدس دروغ می‌گویند. در آن منطقه، دروغگویی وجود نداشت؛ زیرا همه از یک‌دیگر شناخت داشتند و با هم آشنا، بلکه گویی از یک تیم و گروه بودند. اگر کودکی مانند من به دروازه غار وارد می‌شد، برگشتنش محال بود. اما با وجود عباس‌آقا، چنین مشکلاتی وجود نداشت و به قول معروف، دستمان باز بود. من از عباس‌آقا خواستم که نزد او، درس دزدی و تیغ‌کشی و تردستی بخوانم. دلیلش را پرسید. پاسخ دادم که دانستن این‌ها، برای من لازم است و تردستی و رمالی، انگار بخشی از علم فلسفه است. یادم است که انگشت سومی و چهارمی‌اش را میزان می‌کرد و اسکناس می‌کشید و پول را مساوی می‌کرد. می‌گفت، نباید به انگشتت کاری داشته باشی، زیرا ممکن است به دزد بودنت پی ببرند. او به راحتی بعضی چیزها که یک کیلو وزن داشت را در لباس خود جاسازی می‌کرد بدون این‌که هیچ نمودی داشته باشد. مشخص نبود چه فنی را به کار می‌برد که اندازه، این قدر دقیق و درست می‌شد. آدم‌ها برای او مانند صندوقچه بودند و هر چیزی را که می‌خواست، از تریاک گرفته تا چیزهای دیگر را، در لباس و بدنشان جاسازی می‌کرد؛ به گونه‌ای که هیچ‌گاه هیچ مأموری موفق به کشف آن‌ها نمی‌شد و برای همین تخصص‌هایی که داشت مورد احترام ساکنان دروازه غار بود. البته امروزه هم مأموران زبده پلیس، از این فوت و فن‌ها اطلاع دارند و هم دزدها و قاچاقچیان دیگر چنین تردستی‌ها و تخصص‌هایی را کمتر دنبال می‌کنند. من تردستی‌های فراوانی را از سارقان و جیب‌برها مشاهده کردم. عباس‌آقا ماهرانه روی موکت تیغ می‌کشید. اگر ذره‌ای تیغ منحرف می‌شد و دست را می‌برید و خون راه می‌افتاد، نشان دهنده ناشی‌بودن تیغ‌کش بود. من نیز شاگرد خوبی برای او بودم و حق استاد را ادا می‌کردم. من چند سیخ کباب، همراه با گوجه و نان سنگک تهیه می‌کردم و راهی به اندازه نیم فرسخ را با دوچرخه طی می‌کردم و این غذا را به او می‌دادم تا میل کند و نشاط بگیرد و برای من از فوت و فن‌های خود بگوید. وقتی به من تعارف می‌کرد، می‌گفتم غذاخوردن شما برای من لذتبخش است. احترام زیادی برای او قایل بودم و مانند یک عالم ربانی حرمتش را نگه می‌داشتم. متوجه شدم که استاد، انسانی معمولی نیست. در قاپ‌بازی مهارت زیادی داشت. درست مانند من، که در استخاره مهارت دارم. می‌گویند کسی که بدون استفاده از قرآن، ده بار استخاره کند، صاحب استخاره است. کسی که برای استخاره‌گرفتن از قرآن استفاده می‌کند، عالم به استخاره است که با صاحب استخاره تفاوت دارد. صاحب استخاره، قرآنی در اختیار ندارد و می‌گوید استخاره خوب است یا بد. من صاحب استخاره بودم و عباس‌آقا صاحب قاپ. قاپ را بالا می‌انداخت و غیب می‌گفت که چه چیزی بر زمین می‌نشیند. گاهی نیز از قبل، تعیین می‌کرد چه چیزی باید بر زمین بنشیند: اسب، جیک یا بوک. گاهی نیز می‌گفت دو اسب بزن، دو بوک بیاید یا یک اسب بزن، یک جیک بیاید. خلاصه این‌که هم تردستی‌هایش هم جیب بری‌هایش هم تیغ‌کشی‌هایش و هم قاپ‌بازی‌هایش عجیب بود و کارش را اتوماتیک انجام می‌داد. درست مانند این‌که با زدن یک کلید، لامپ روشن می‌شود. در انداختن قاپ، قرار گرفتن دست نیز لِمی داشت که یادگیری آن، به نظر من دو تا شش ماه زمان می‌برد. لِم این‌که وقتی قاپ را بالا می‌اندازی، درست بر دستت بنشیند. بدون یادگیری، قاپ در تاریکی می‌رود. من قدیم‌ها قصد داشتم چنین تردستی و علومی را به طلبه‌ها بیاموزم تا به قول معروف، چشم و گوششان باز بشود، ولی متاسفانه، برخورد بسیار بدی با این موضوع صورت گرفت. می‌گفتند نعوذباللّه! چنین مسایلی نباید در حوزه علمیه مطرح بشود. حتی ممکن بود دچار مشکلات جدی بشوم و سرم بر باد برود. متأسفانه در حوزه‌های علمیه درسی به‌جز عربی آسان و سخت خوانده نمی‌شود. در حالی که ما در فقه حکمت‌گرا، پایه اصلی اجتهاد را شناخت موضوع می‌دانیم؛ یعنی مجتهد برای فتوا دادن در این گونه مسایل واجب است ابتدا این موضوعات را بشناسد؛ وگرنه تیری در تاریکی می‌اندازد و خلقی را سرگردان می‌کند. آموختن چنین مسایلی از نظر شرعی نه تنها برای طلبه اشکال ندارد، بلکه کسانی که مخالف هستند، در واقع عالِم و مجتهد نیستند و اجتهاد را نمی‌شناسند که با چنین شیوه تربیتی مخالفت می‌کنند. من خودم را یک عالم می‌دانم و می‌گویم زمانی که شما قصد دارید پزشک بشوید، باید امراض و بیماری‌های رشته تخصصی خود را اطلاع داشته باشید، اما این بدان معنا نیست که خود بیمار شوید. این امراض، پیشگیری، زمینه و دانش مخصوص به خود را دارد. برای نمونه استاد بزرگواری مدام به طلبه‌ها توصیه می‌کرد در کنار درس مطول که حظوظ نفسانی دارد و نفس انسان را آلوده می‌کند، قرآن‌کریم را نیز تلاوت کنند تا نفسشان ضدعفونی شود و ویروس‌های کتاب مطول به آنان سرایت نکند. موقعیت عالم مانند یک پزشک و کارش در زمینه روح و روان انسان‌هاست. چنان‌چه عالمان حوزوی بدی‌ها را نشناسند و بدی و آدم‌های بدکردار را به چشم خود نبینند و به اصطلاح فقه حکمت‌گرای ما موضوع‌شناس نگردند، چگونه می‌توانند حکم صادر کنند. در شیوه رایج کنونی اگر از عالمی که موضوعی را نمی‌شناسد، درباره آن بپرسند، پاسخش این است که عرف ملاک است ما فقه حکمت‌گرا را دارای سه رکن می‌دانیم: موضوع‌شناسی، ملاک‌یابی و در نهایت استنباط حکم. علوم حوزوی چنان‌چه با حفظ این سه رکن، اجتماعی نشود، تبدیل به یک ایده‌آلیسم ذهنی می‌شود که هیچ خاصیتی برای جامعه ندارد. ما عالمان و طلبه‌های حوزه‌های علمیه باید ابتدا کاستی‌ها را بشناسیم تا بعد آن‌ها را برطرف کنیم. کسی که ندانسته است و از موضوع، اطلاعی ندارد، درک درستی ندارد که بخواهد درباره آن سخن بگوید. طلبه‌ای که اطلاعی از سرگرمی‌ها و بازی‌هایی مانند شطرنج و جدول و پاسور ندارد، چگونه می‌تواند راهنمای انسان‌ها در این موضوعات باشد. طلبه‌ای که ذهنش کار نکرده است و خشک و بی‌ثمر است، و برای نمونه درک درستی از ریاضیات ندارد و کم‌هوش است، به‌حتم توانایی درک فلسفه را نیز ندارد و نمی‌تواند فکر فلسفی تولید کند و کسی که فلسفه و منطق ندارد، به حتم فقهی ضعیف خواهد داشت. فیلسوف، کار و اندیشیدنی سخت دارد، آن‌چنان که باید بتواند پشه را در هفت آسمان نعل کند. داده‌های بعضی از مشاهیر، جز چرند و پرند چیزی نیست و فقط، مطلب سر هم می‌کنند و پشت‌سرهم اندازی دارند. گستره ذهن و اندیشه فیلسوف، باید از ذهن یک عالم، بیش‌تر و وسیع‌تر باشد. به دلیل همین مشکلات است که ما از نظر علمی و فکری در جهان دچار کمبود هستیم و حرفی برای گفتن نداریم. از حوزه‌های اهل‌سنت بگذرید و حوزه‌های شیعی را در نظر بگیرید. از طلبه‌های سطح پایین گرفته تا طلبه‌های متوسط و عالمان دینی. از زنان گرفته تا مردان. بله! شما تلاش کرده‌اید و بسیاری از زنان، اکنون طلبه هستند. شمار طلبه‌های حوزه‌های علمیه، به چند صدهزار نفر می‌رسد. اما این صدهاهزار طلبه، کوچک‌ترین ارتباطی با مراکز علمی دنیا و دانشمندان جهان ندارند. چنان‌چه از خارج کشور، وارد ایران بشوند و بگویند ما قصد داریم با نظام و دولت ایران مذاکره کنیم و با عالمان دینی ملاقات کنیم و بحث و جدل کنیم و موضوع، فقط علمی است و وجه سیاسی ندارد، آیا می‌توانند پاسخ درستی دریافت کنند. در داخل کشور نیز بعضی جرأت برای انجام این کار ندارند؛ زیرا از تهدید و بازجویی می‌ترسند و اگر چنین چیزی هم نباشد، از لحاظ روانی چنین امنیتی را احساس نمی‌کنند. آیا با این وصف، حوزه‌ها در بایکوت قرار نمی‌گیرند و بن‌بستی جدی متوجه آن‌ها نمی‌گردد؟ بسیاری از طلبه‌ها، در چاردیواری محصور شده‌اند و حتی مفید فایده برای خود نیز نمی‌باشند. مراکزی نیز  که با بسیاری از کشورها در ارتباط است، بیش‌تر مرکزی دولتی و وابسته شناخته می‌شود و نه مرکزی برآمده از متن حوزه‌های علمیه؛ هرچند بسیاری از علما در این مرکز فعالیت می‌کنند. اما من اعتقاد دارم که این مراکز دیگر حوزه علمیه نیست و نیازمند بازسازی جدی است. زمانی که به کشور اوکراین سفر کرده بودم، یکی از محصلین یکی از این مراکز را دیدم که در آن کشور، شغلش چوپانی بود. ضمن این‌که برای روزنامه‌ها مقاله می‌نوشت. اینکه چوپانی با روزنامه‌نویسی چه ارتباطی دارد، بحث جدایی است. گوسفندان آن طلبه، هر سال، سه‌بار، باردار می‌شدند و بره به دنیا می‌آوردند؛ زیرا کشور اوکراین، بسیار خوش آب و هواست و از شمال ایران نیز سرسبزتر و خرم‌تر است. کشاورزی در آن کشور، به شیوه صنعتی انجام می‌شود و کاملا علمی و منطقه به منطقه محصولاتی مستقل و جدا دارد. مسؤول دام‌ها نیز طبیب است، نه مالک دام و چنان‌چه دام‌ها بیمار می‌شد یا تلف می‌گردید، طبیب باید خسارتش را می‌داد. مالک دام، فقط از حیوان نگه‌داری می‌کرد؛ آن هم در حد بسیار نازلی. آن طلبه کارنامه تحصیلی‌اش را به من نشان داد که نمراتی عالی داشت. او تعریف می‌کرد که در ابتدا سنی بوده و سپس به مذهب شیعه روی آورده است. می‌گفت فامیلش او را به دلیل مذهبش نمی‌پذیرند. در اوکراین نیز از من می‌خواهند گزارش بدهم و آن‌چه را که آن‌ها طالبند بنویسم و این خواسته را هر روز برای امام جماعت مسجد مطرح می‌کنند. به همین دلیل، به شغل چوپانی پناه آورده‌ام. او هر روز صبح زود، وقت سحر از خواب برمی‌خاست تا به گوسفندهایش سر بزند و به وسیله شیشه‌های پستانک، به بزغاله‌ها شیر می‌داد. همان‌طور که گفتم آن طلبه روزنامه‌نگاری نیز انجام می‌داد و موضوعات مقاله‌اش مثلا درباره قاچاق‌هایی بود که از اوکراین به دیگر کشورهای اروپایی انجام می‌شد. او مقالاتی با موضوعاتی دینی نیز می‌نوشت؛ اما اهل گزارش دادن نبود. من معتقدم عالم دینی اگر در مورد موضوع مثلا شیر هم بحثی علمی طرح کند، باز هم در محدوده علم و دانش است و زیاد تفاوتی با دیگر موضوعات ندارد. متأسفانه بعضی از طلبه‌ها، خلقیات و روحیات عجیب و غیر قابل پذیرشی دارند و با این وصف، حضور آنان در اجتماع و در دبیرستان‌ها جای سؤال و شبهه دارد. برخی از اینان صرف حضور فیزیکی روحانیون در جامعه را مؤثر می‌دانند، اما من معتقدم این حضور، گاهی مشکلات به دنبال دارد و وجاهت و اعتبار روحانیون باسواد را خدشه‌دار می‌کند. یک عالم دینی همیشه و در هر مکانی، یک عالم دینی است؛ پس باید مراقب باشد و رفتارش را اصلاح و مراقبه کند تا به مردم خیانت فکری و عقیدتی وارد نکند. اگر شخصی طلبه است و در کشوری خارجی ساکن است، چنان‌چه دولت از او طلب گزارش و اطلاعات می‌کند، او نباید به چنین درخواست‌هایی اعتنایی داشته باشد، در غیر این صورت، فردی خاین به آن ملت و آن دین محسوب می‌شود. حتی می‌توان او را شخصی فاسق قلمداد کرد. چنان‌چه ما طلبه‌ها و در میان اهل علم، شخص یا اشخاصی را به گزارشگری و جاسوسی بشناسیم، به طور طبیعی از آن‌ها منزجر می‌شویم. من شخصا به بعضی به همین خاطر بی‌اعتقاد و بی‌اعتماد هستم. در این‌جا دقت شود که میان ضرورت وجود سازمانی مانند اطلاعات در هر کشوری و تربیت جاسوسان با این‌که اهل علم چنین شغلی داشته باشند تفاوت است و میان این دو گزاره نباید خلط کرد. دولت‌ها برای تأمین امنیت خود و مردم به اطلاعات و کسب گزارش از اشخاص مختلف نیاز دارند و این امری لازم و واجب است، اما حرف من این است که گزارشگری، کار یک عالم دینی نیست؛ زیرا باعث بدبینی مردم نسبت به علمای دین می‌شود. حرف مردم این مناطق این است که فلان عالم را دیدی که جاسوس بود و گزارش می‌داد. باید اعتماد و اطمینان به جامعه روحانیت را در بین مردم نهادینه کرد. متأسفانه، اشخاص جاسوس و مزدور وجود دارند. عالم دینی اگر گزارشگر باشد، فقط یک خاین است. هر جامعه‌ای سیستم و ساختار خاص خود را داراست و چنان‌چه علوم دینی و حوزوی، اجتماعی نشود، چندان مفید فایده نیست. سخن از خدا گفتن، بدون عمل و طرح در جامعه ارزشمند نیست. همان‌طور که جامعه و مردم آن، به شغل‌های مختلف نیاز دارند؛ مانند آهنگری و نجاری و دبیری. سیستمی نیز برای اطلاع‌رسانی و نیز امنیت باید موجود باشد و عدم اطلاع از عملکرد اشخاص هدفمند، سادگی محض است. اما حرف این است که عالم دینی نباید آدمی اطلاعاتی باشد. بنابراین در جامعه اسلامی مثلا وزارت اطلاعات را نباید شخصی آخوند به بهانه اجتهاد بر عهده داشته باشد. من این کار را نادرست و نشان‌دهنده تفکرات و برنامه‌ریزی‌های غلط می‌دانم؛ برنامه‌هایی که برد بلند حکومت‌داری را نمی‌بیند و کوتاه‌نظر است. هر کسی به محض این‌که خبردار شود شخصی که اطلاعات فلانی را گرفته از اهل علم بوده است و در مورد اعمال و حرف‌های فلانی تجسس و خبررسانی کرده است، نخست روحانی بودن وی به ذهن او تداعی می‌شود و به کل جامعه روحانیت، بی‌اعتماد و بی‌اعتقاد می‌شود و این ریشه در اصلی روان‌شناسی دارد. نظر من این است که وزارت اطلاعات نباید به آخوند داده شود. این کار به علم و تخصص نیاز دارد و باید متخصصان آن از غیر آخوندها انتخاب شوند؛ البته به جای آن باید این سازمان یا به‌طور کلی نهادهای اجتماعی، جامعه‌شناسی و روان‌شناسی دینی را بداند؛ یعنی این نهادها باید از بخشی در حوزه دین و دیانت برخوردار باشند؛ نه این که مثلا امام جماعتی که در مسجد حاضر می‌شود و مردم در نماز به او اقتدا می‌کنند، گزارشگر باشد و اطلاعات، او را منبع تغذیه خود قرار دهد و مردم نیز از این موضوع باخبر باشند، چنین کاری نه‌تنها مطلوب نیست، بلکه در درازمدت و با رخ‌دادن حوادث ریز و درشت و فراز و نشیب‌های روزگار، عالم‌گریزی را موجب می‌گردد و دیگر نه تنها مردم به چنین امام جماعتی اقتدا نمی‌کنند، بلکه کل علما و روحانیون از این طریق تخطئه و بدنام می‌شوند؛ زیرا عمل یک روحانی را به‌راحتی به کل جامعه روحانیت منتسب می‌سازند. کشور ایران، ام‌القرای جهان اسلام است. افراد گوناگونی از کشورهای مختلف وارد ایران می‌شوند تا به حوزه علمیه وارد شده و درس بخوانند که البته چنین پدیده‌ای، خالی از اشکال است. آن‌ها وارد حوزه می‌شوند، سپس به کشور و دیار خود باز می‌گردند و دین اسلام را تبلیغ می‌کنند؛ اما چنان‌چه از طلبه‌های خارجی درخواست اطلاعات و گزارش بشود، این کار چیزی جز خیانت و هتک حرمت مردم و مملکت آن‌ها نیست؛ هرچند که مردمان آن کشورها و بلاد، کافر و نامسلمان باشند. من این حرف‌ها و توصیه‌ها را به چشم دیده و در عمل تجربه کرده‌ام. طلبه‌ای خارجی را به یاد می‌آورم که سرگذشت مهاجرتش به کشور ایران و بازگشت به کشور خودش را تعریف می‌کرد. می‌گفت من افکار و اندیشه‌های شما را باور دارم و به آن عمل می‌کنم. به همین دلیل در کشور و در میان ملت خودم، فردی عزیز و گرامی هستم. می‌گفت من به هموطنانم سفرم به ایران را اطلاع دادم و از کشور ایران و خوبی‌ها و زیبایی‌هایش تعریف و تمجید کردم. این‌که ایران را بسیار دوست دارم و کشور علمی و دینی من محسوب می‌شود، با این همه، به خاطر منافع سیاسی کشور ایران، به کشور و وطن خودم خیانت نمی‌کنم. هموطنانم به من اعتماد دارند و حتی سازمان‌های اطلاعاتی و جاسوسی نیز سراغی از من نمی‌گیرند. مردم آزاد و راحت اسرارشان را برای من بازگو می‌کنند؛ به دلیل این‌که من سر سوزنی اهل گزارش دادن و جاسوس‌بازی نیستم. او صرفا آموخته‌هایش را از ایران بار بسته بود و برای هموطنانش سوغات برده بود. حوزه علمیه‌ای تأسیس کرده بود و مسجدی را بنا نهاده بود. به هر روی، جاسوسی و گزارش‌گرفتن، کار تخصصی است که چند نفر معدود می‌توانند آن را انجام دهند و امری همگانی و طلبگی نیست. باید دید مردم از عالمان دینی چه توقع و انتظاری دارند؛ عالمانی که مورد احترام و تکریمشان هستند و باید این کرامت اجتماعی را حفظ کرد و آن را به‌خاطر منافع کوتاه‌مدت هزینه نکرد. متأسفانه بعضی از عالمان دینی درگیر بازی‌های روانی بیهوده‌ای شدند و وجهه‌شان تخریب شد. من همیشه سعی کرده‌ام به عنوان عالمی دینی معتمد مردم باشم. برای نمونه، زمانی مجلسی تشکیل شده بود و شهیدی وصیت کرده بود من در آن مجلس به منبر بروم و سخنرانی کنم. مأموران کمیته آن زمان و اعضای سپاه و انقلابیون نیز در آن مجلس حضور داشتند. پیرمردی نیز در آن مجلس حضور داشت که کنار من نشسته بود و من او را از سابق می‌شناختم. او معتاد بود و در مسایل مواد مخدر حرفه‌ای به شمار می‌رفت. احوالش را پرسیدم و از وضعیت مواد مخدر، مخصوصا تریاک از او پرسیدم. پاسخ داد که اوضاع، خوب نیست و تریاک بسیار گران‌قیمت شده است. ضمن این‌که کمیته فعال شده است و معتادان و فروشندگان مواد مخدر را دستگیر می‌کنند و این باعث آزار و اذیت ما شده است. وقتی از او سوال کردم که در چنین شرایطی، او چگونه مواد را به متقاضیان عرضه می‌کند، پاسخ داد من مواد مخدر را رنگ می‌کنم و این‌ها چون مواد را نمی‌شناسند، به دنبال مواد سفیدرنگ هستند.

سپس از او خواستم که مواد مخدر رنگ شده را به من نشان بدهد. قیمت و محل فروش این مواد را نیز به من گفت. او در همان مجلس، مواد مخدر را از جیبش بیرون آورد و به من نشان داد و این به‌خاطر اعتمادی بود که به من داشت؛ آن هم در چنان مجلسی که نیروهای کمیته و سپاه حضور داشتند. چنان‌چه این شخص ما را گزارشگر بداند، به خداوند نیز ایمان نمی‌آورد؛ چه برسد به این‌که بخواهد به ما اعتماد کند. امروزه عده‌ای از جوانان مردد شده‌اند و اعتمادشان را حتی به خدا و پیامبر نیز از دست داده‌اند که نکند شیوه رفتاری پیامبران و اولیای خدا نیز چنین بوده است که فلان آخوند دارد! حوزه علمیه باید در انظار مردم، مکانی مقدس باشد که قداست روحانی آن هیچ‌گاه توسط هیچ نهادی شکسته نشود. هم‌چنان که علما، افرادی قدیس و پاک بوده‌اند و متأسفانه بعضی از دستگاه‌ها می‌خواهند علم و تخصص مربوط به حوزه‌های علمیه را به مراکز خود انتقال دهند و با قداست‌شکنی از این مرکز می‌خواهند خود را مرکزی قدیس و پاک و جلودار جامعه نشان دهند. اما حوزه‌های علمیه صاحب دارد و در بازی‌های روزگار به بعضی مجال داده می‌شود گام‌هایی را بردارند تا برای جامعه شفاف شوند، بعد از آن که نقاب از چهره آنان افتاد، رسوای عالم و آدم می‌گردند و خیانت‌ورزی آنان آشکار می‌شود. جامعه باید امنیت داشته باشد و محیط اطراف عالمان دینی، مکانی امن به نظر بیاید. بیوت مراجع و عالمان دینی باید مانند خانه کعبه امن باشد. احساس امنیت و باورپذیری آن برای مردم باید این‌گونه باشد که فرض کنید اگر قاتل یا مجرمی گریخت و به عالم و مجتهدی در منزلش پناه برد، منزل آن عالم یا مجتهد مانند مسجد و مانند کعبه برای آن مجرم، امنیت و حریم داشته باشد؛ یعنی هیچ کس و هیچ نهاد و مرکزی حق دست درازی به آن مجرم را نداشته باشد. این در حالی است که امروز بر فرض وقوع چنین ماجرایی، نه تنها مجرم با ضرب و شتم از منزلی که به آن پناه برده، بیرون رانده می‌شود، بلکه بعضی نهادها می‌نازند که بیوت علما را با تکنولوژی‌های خاص خود شخم می‌زنند. ان‌شاء الله که چنین نباشد، اما اگر چنین باشد دیگر نه امنیت یا حریمی برای عالمان دینی لحاظ می‌شود که آن‌ها بتوانند از مردمان و بندگان خداوند حمایت کنند و نه خود در امنیت می‌باشند. عالمان دینی باید با صفا و دوستی با تمامی مردم باشند. عالم مانند ماهی است در دریای جماعت مردم که صفا و مؤانست را تداعی می‌کند. مردم باید بتوانند با عالمان درددل کنند و سر صحبت را باز کنند و مشکلات خود را بازگو کنند و اگر به شخصی، قصد بی‌احترامی شد، او عالمان دینی را پناهگاه و حامی خود بداند و به آنان شکوه و شکایت کند. تصور این‌که نظامی بر اساس دستورات اسلام شکل گرفته، پس طلبه‌ها باید تبدیل به آدم‌هایی نظامی و خشک بشوند، غلط است و هر کسی باید در جایگاه و موقعیت خود باشد که با آن تناسب دارد. نظام اسلامی جایگاه خودش را در جامعه دارد و عملکرد مناسب خود را نشان می‌دهد. طلبه‌ها و اهل علم و حوزه‌های علمیه نیز باید عملکرد مناسب خود نسبت به مردم جامعه را داشته باشند و در جایگاه خود قرار بگیرند. انقلابی بودن حوزه‌های علمیه به علمی و مردمی بودن آن‌هاست. به‌به! عالم دینی باید درست مانند خداوند متعال که با همه بندگان خود تعامل دارد، با مردم برخورد و رفتار داشته باشد. اگر رفتار عالم دینی با مردم مانند برخورد خداوند متعال با بندگانش باشد، این شخص یک عالم دینی واقعی است، در غیر این صورت، آن عالم نمی‌تواند ربانی باشد و باید به سراغ شغل دیگری مانند کاسبی و تجارت برود. به قول شاعر، مسجد اگر به نام خدا شد دکان شیخ / ویرانه‌اش کنید که دارالعباده نیست. رفتار عالم با مردم باید مانند برخورد خداوند با بندگانش باشد. این معیار و ملاک مهمی در شناخت عالمان ربانی از آخوندهای استکباری است.

حرم‌های قلابی و حرامی‌های مزوّر

در کودکی، محل زندگی ما شهرری بود که کوه بی‌بی شهربانو در آن است. من در آن منطقه رشد پیدا کردم و زیاد به  زیارتگاه بی بی شهربانو واقع در این کوه رفت و آمد می‌کردم. بعضی از افراد عقیده داشتند امام حسین علیه‌السلام ، هر شب جمعه به این کوه سر می‌زند تا شهربانو را دیدار کند. متولی امامزاده، هر هفته، لنگ و قطیفه‌ای را به همین باور شستشو می‌کرد. ورود مردان نیز به ضریح مقدس شهربانو ممنوع بود. بعضی می‌گفتند اگر مردی به حرم رفت و آمد کند، تبدیل به سنگ می‌شود و برای آن سابقه مس ساختند که غلام سیاهی به این بلیه مبتلا شده است. من در همان عوالم کودکی، دوست داشتم این موضوع را تست و تجربه کنم. بنابراین تصمیم گرفتم به حرم وارد بشوم. البته با پرش و شیرجه‌ای وارد شدم تا چنان‌چه به سنگ تبدیل شوم، مردم هنگام ورود، مرا لگد نکنند. وارد حرم شدم و اتفاق خاصی رخ نداد. بعدها متوجه شدم که گنجی در آن‌جا نهفته بوده است و زنان به آن دستبرد زده‌اند. ورود مردان را نیز ممنوع اعلام کردند تا مزاحم کار زنان نشوند. بعد از خارج کردن گنج از حرم، ورود مردان نیز آزاد شد. من با خودم فکر می‌کردم چه‌طور ورود مردان به حرم حضرت معصومه یا بقیع ممنوع نیست و بی‌اشکال است، اما این حرم استثنا شده است. چرا شهربانو نباید دیده بشود یا سنگ شدن، چگونه و به چه معناست؟ مردم آن نواحی چنین افسانه‌هایی را می‌پذیرفتند و باور داشتند. برخی افراد جامعه به‌طور معمول خرافه‌پسند هستند و اگر شخصی خارجی برایشان افسانه نسازد، خودشان خرافه و افسانه می‌سازند و نقل می‌کنند؛ به‌ویژه خرافات و دروغ‌ها در مورد اشخاص و اماکن مذهبی فراوان است. اصل این‌که می‌گویند شهربانو همسر امام حسین بوده است، افسانه است و این‌که این بنا مقبره اوست، افسانه‌ای دیگر. ظاهرا بعضی قصد داشته‌اند ایرانی‌ها را به امام‌حسین علیه‌السلام منتسب کنند و این دروغ را بافته‌اند. دلیل دروغ‌بودن این مساله، غیر از هم شواهد تاریخی آن است که با فتوحات سازگاری ندارد و هم تحلیل‌های عقلی. هم‌چنین زنان عافیت‌طلب و خوش‌گذران دربار ساسانی که برای هیچ یک موقعیت معنوی بالایی گزارش نشده است، تشابهی با حضرات معصومین علیهم‌السلام ندارند.

برای این مقبره چنین افسانه ساخته بودند: زمانی که واقعه کربلا برپا شد، امام‌حسین علیه‌السلام خطاب به شهربانو می‌گوید تو شاهزاده‌ای و تحمل سختی و مصیبت را نداری و مانند خواهرم زینب، صبور و پرطاقت نیستی، پس زمانی که اوضاع آشفته شد، به سمت ایران برو و هر زمان که نیاز به کمک داشتی، این ذکر را بگو که «یا هو، من را دریاب». شهربانو به سمت ایران آمد و در جایی، نزدیکی‌های حرم حضرت عبدالعظیم سکنی می‌گزیند، در این‌جا گرفتار مأموران می‌شود و به جای گفتن آن ذکر، عجله می‌کند و بر زبان می‌آورد: «یا کوه! مرا دریاب» کوه، او را در میان گرفت و از آن به بعد، کوه به بی‌بی شهربانو مشهور شد. به هر حال، از همان لنگ و قطیفه متولی حرم و سرقت گنج‌های داخل این مقبره، می شود درباره این موضوع قضاوت کرد که چیزی بیش از خرافه و دروغ، در کار نیست. متأسفانه گاه «پیرهای تزویر» نه یک گنج امامزاده، بلکه درِ منابع و معادن طبیعی زمینی و دریایی و فسیلی و نو را با دالان و خر خوشی را با پالان، بسیار آبرومندانه و باافتخار می‌خورند و بر خرافه‌گرایی ایرانی می‌خندند. البته در این چند صباح دنیا که ممکن است کسی را در پگاه، زینِ سواری دهند و او را به استدراج بفریند، باید منتظر شام انتقام الهی نیز بود که خون شهیدان شیعی بی‌صاحب نیست که کسی بتواند به تزویر بر آن خوش‌رقصی کند و البته این چوب انتقام، از آن چوب‌هایی است که صدایش بعد از فرود آمدن، در گوش اعصار خواهد پیچید و گوشت بدخیم این بیماران نفس مزوّر را خوراک عذاب سگ‌های برزخ خواهد گرداند.

 قداست‌تراشی اماکنی

آب به خودی خود نه سرد است و نه گرم و اگر «بَارِدٌ» در حکایت ایوب نبی گفته می‌شود: «وَاذْکرْ عَبْدَنَا أَیوبَ إِذْ نَادَی رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِی الشَّیطَانُ بِنُصْبٍ وَعَذَابٍ ارْکضْ بِرِجْلِک هَذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَشَرَابٌ»(۱) در واقع سردی آب مربوط به امور هم‌جوار آب است نه خود آب. زمانی به زیارت آرامگاه ایوب پیامبر که در نزدیکی‌های شوروی سابق قرار دارد، رفته بودم. چه قیامتی در آن مکان برپا بود و ایوب، چه پیامبر آبروداری است! مسلمانان، اعم از سنی و شیعه به زیارت آرامگاهش می‌روند و اعمال مخصوص و جالب توجهی انجام می‌دهند. چشمه آبی در آن مکان وجود دارد که آن را از معجزات حضرت ایوب می‌دانند. من تمام این حرف و نقل‌ها را تکذیب کردم و گفتم آبی که در نقل‌ها از آن سخن گفته شده است، وصف «بَارِدٌ» دارد، اما آب این چشمه، داغ و ولرم است. اطرافیان از من خواستند سکوت کنم و در مورد این مسأله که مردم آن‌جا برایش تعصب دارند، سخنی نگویم. گفتند حاج آقا! با حرف‌های شما، اهالی منطقه دست از سر ما برنمی‌دارند. من از همسفرانم خواستم زیارت کنند و اعمالشان را به‌جا بیاورند، سپس داخل چشمه آب شدم و در آب ایستادم. متأسفانه عده‌ای در هر زمانی با خرافات و حرف‌های بی‌اساس، اعتقادات مردم عوام را شکل می‌دهند و آن‌ها را فریب می‌دهند و از این راه، به اصطلاح نان در می‌آورند و کسب درآمد می‌کنند. متأسفانه کشور ایران نیز در این زمینه، الحمدالله! یار امامزادگان است. مدام قبری را متعلق به امامزاده‌ای معرفی می‌کنند و گنبد و بارگاه به نام امامزاده درست می‌کنند. این در حالی است که بعضی از این اسنادها، دروغ و کذب است؛ به‌خصوص در مکانهای دورافتاده‌ای که سوراخ و غاری را نشان می‌کنند و آن را به قبر امامزاده‌ای نسبت می‌دهند. در بعضی از این مکان‌های معرفی شده، نه آدمیزاد بوده و نه چرنده و پرنده. حتی تکه چوبی را هم به عنوان اثری از زندگی بشر در آن‌جا نمی‌توان یافت. بی‌شک، ایده چنین متقلبانی این است که درآمد حاصل از گنبد و بارگاه امامزادگان، بیش از احداث یک شرکت نفتی پرزحمت است، از سوی دیگر، نفت ذخیره‌ای است که روزی تمام می‌شود، اما امامزاده و باوری دینی که نسبت به آن وجود دارد، نامحدود و پایان‌ناپذیر است. به همین دلیل، بر امامزادگان و آرامگاه‌هایشان سرمایه‌گذاری می‌کنند. اما تفاوت این دو در این است که گنبد و بارگاه امامزادگان ادعایی، جیب معتقدان را از پول و سرمایه خالی می‌کند، ولی صنعت نفت و درآمد حاصل از آن، به جیب مردم می‌رود ان‌شاء اللّه. پس ما بایستی روی صنعت نفت سرمایه‌گذاری کنیم. اما اشکال این کار این است که زمین، خالی و بایر می‌ماند که می‌توان گفت، نباید نگران این موضوع بود؛ زیرا گفته‌اند: خدا روزی به نادانان رساند / که صد دانا در آن حیران بماند. در واقع، یکی از عوامل عقب‌ماندگی کشور ما در زمینه اقتصاد، سرمایه‌های ملی ماست. ذخایری مانند نفت و گاز. ما از نظر ذخایر و منابع گاز، رتبه دوم را در جهان داریم. ما گاز را به کشورهای دیگر صادر می‌کنیم و این کار را به شکل خوبی انجام می‌دهیم. در مورد ذخیره باارزش نفت نیز چنین می‌کنیم، اما مسأله این است که همین سرمایه‌ها و ذخایر ملی، باعث بدبختی ما شده است. این‌که ما در زمینه اقتصاد، رشد و پیشرفتی نداریم، مثل این است که انسانی عافیت‌طلب و پولدار از رشد و پیشرفت باز می‌ماند و استعدادهایش شکوفا نمی‌شود. درست است که سرمایه‌های ملی برای ما حکم نعمت را دارد، اما با سوء تدبیرهایی که بوده است، باعث بدبختی و عقب‌ماندگی ما شده است.

  1. ص / ۴۱ – ۴۲٫

استادی کافر و دلسوز خلق

من در دوران تحصیلم، بیش از صد و پنجاه استاد نابغه و قوی و ویژه به خود دیده‌ام و این را یکی از موهبت‌های الهی نسبت به خود می‌دانم. استادی داشتم که کافر و طبیعت‌گرا بود. او دهری بود و با خدا درگیری‌هایی داشت. شعر می‌خواند: ای خدایی که کرده‌ای داغم / گر که سجده‌ات کنم چی‌چی‌ساقم. دهری بودن استاد، مربوط به عالم ناسوت می‌شد. باز شعر می‌خواند: بندگانت ز گشنگی مردند / لاف تا کی زنی که رزاقم. او معتقد بود که رزاقیت خدا فعلیتی ندارد. اوضاع مردم دنیا و گرسنگی و فقرشان را مشاهده کنید. انگار خداوند، بندگانش را به حال خودشان رها کرده است. او به خدا رو می‌کرد و می‌گفت: اگر تدبیر و اداره امور را به دست من می‌دادی، اوضاع دنیا بهتر از این بود. اما در تدبیر تو، خلق‌اللّه می‌میرند و از بین می‌روند و به یک‌دیگر آسیب می‌زنند و هم‌دیگر را به قتل می‌رسانند. هیچ کسی هم متأثر نمی‌شود و اعتراضی نمی‌کند. او قرآن را خوانده بود و گاهی می‌گفت خداوند می‌گوید: «إِنَّ رَبَّک لَبِالْمِرْصَادِ»(۱)؛ من دارای چشمی هستم که با آن، شما انسان‌ها را نگاه و نظاره می‌کنم و حتما چنین جهانی، نتیجه نگاه‌های خداوند به ماست. انگار خداوند، ما سر کار گذاشته است و معطل خود کرده است. خلاصه این‌که او با خداوند، درگیری زیادی داشت. اما انگار، طبیعت دنیا چنین اقتضایی دارد که وقتی صحبت فیلم و نمایش به میان می‌آید، همه مانند عبید زاکانی، همان مسائل جدی را با دیده طنز می‌نگرند. در آن زمان، فیلم حضرت نوح در حال ساخته شدن بود. استاد ما را برای نقش حضرت نوح انتخاب کردند. او محاسن و موهای بلند و سفیدرنگی داشت. من نیز ده، دوازده سال بیش‌تر نداشتم. در آن فیلم، نمایش داده می‌شود که نوح به آسمان‌ها می‌رود. از استاد پرسیدم که این صحنه، چگونه ساخته شده است. پاسخ داد که شیشه‌ای تعبیه کرده بودند و من روی آن ایستادم. شیشه، در فیلم دیده نمی‌شد. اما من دیده می‌شدم، در حالی که تصور می‌شد، در آسمان و در فضا هستم. او نبوت پیامبران را نیز فیلم و نمایشی بیش‌تر نمی‌دانست. می‌گفت، درست مانند من که نقش نوح را بازی کردم. اما شما دقت کنید که چنین شخصی، نقش حضرت نوح را بازی کرد و در آن زمان، بسیار خوب هم بازی کرد؛ آن هم در جامعه ما که سینما هنوز قدرتی نداشت. او فیلمش را بهانه کرده بود و می‌گفت ممکن است، فردا روزی به خلوت برویم و ببینیم پیغمبر و نوح و مانند این‌ها فقط روی شیشه‌ای ایستاده بودند و خبری از دیانت و معرفت نیست. استاد یک گاری پر از سبزی داشت که آن را به میدان شاه عبدالعظیم می‌برد و می‌فروخت. وضع مالی خوبی داشت. می‌گفت من تحمل دیدن فقیران و وضعیت بد زندگی آن‌ها را ندارم. من اذیت می‌شوم که خداوند این همه فقیر و ندار دارد. این چگونه خداوندی است که بندگانش را گرسنه و فقیر رها کرده و خودش «عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوَی»(۲) قرار دارد و بالانشین است. می‌گفت، سلاطین و پادشاهان عالم، از خداوند آموخته‌اند و چنین تکبر می‌ورزند و بر مردم عوام حکم‌فرمایی می‌کنند. می‌گفت خداوند بر عرش قرار گرفته است؛ در حالی که ما بر فرش او قرار داریم. خداوند به حضرت سلیمان فرشی بخشید که به وسیله آن به آسمان می‌رفت و پرواز می‌کرد؛ در حالی که مردم عادی ذلیل و بیچاره بر زمین بودند. او به بیچاره‌ها می‌گفت: «لاَءُعَذِّبَنَّهُ عَذَابا شَدِیدا أَوْ لاَءَذْبَحَنَّهُ»(۳) و این خوی را از خدای عذاب‌بخش خود گرفته است. او خطاب به خداوند می‌گفت که تو در آسمان‌ها، در بالادست، مکان خوبی داری و ما را که در پایین‌دست جای داریم، به قتل می‌رسانی. من این ادعاها را در کتاب «خداانکاری و اصول الحاد» نقد کرده ام.

  1. فجر / ۱۴٫
  2. طه / ۵٫
  3. نمل / ۲۱٫

تعلق موهوم دل

من برای علم موهوم و اعتبار موهوم و ثروت موهوم به این واقعه مثال می‌زنم. زمانی که در تهران سکونت داشتیم، شخص بسیار ثروتمندی فوت شده بود. هنوز جنازه‌اش در تابوت بود که فرزندانش درگیر اختلاف و دعوا برای میراث او شده بودند. آنان به روی هم چاقو کشیده بودند و کارشان به شهربانی و کلانتری کشیده بود. مجلس ختمی نیز برگزار شد اما همسایه‌ها به‌جای آن فرزندان به عزاداران و به دیگر همسایه‌ها خوشامد می‌گفتند و از آن‌ها تشکر می‌کردند. این وضعیت برای مردم خنده‌دار شده بود که فرزندان آن مرحوم کجا هستند و چه می‌کنند؟ اگر شخص فوت‌شده، آدمی فقیر و بیچاره بود، همسایه‌ها این وضعیت برایشان خنده‌دار نبود. لازم است که برای چنین میتی فاتحه خواند؛ زیرا فرزندانش را دچار بدبختی و گرفتاری کرده است و خودش شخصی موهوم و فراموش‌شده است که هم ثروتش و هم اعتبارش موهوم شده است. فرزندان آن مرحوم بالای تابوت او به روی هم چاقو کشیده بودند و مردم غریبه، فوت او را به همسایه‌ها تسلیت می‌گفتند. در این صحنه‌ها، انسان باید توجه داشته باشد که نکند او نیز فرداروزی از دنیا برود، در حالی که انباری از خرت و پرت و علم موهوم و دانش بیهوده با خود به همراه دارد که دیگر هیچ سودی برایش ندارد.

باجگیری لات‌ها

در تهران، پهلوانی بود که حدود پانصد نوچه داشت و به قول معروف، قدرقدرت و ذی‌شوکتی یکه‌تاز به شمار می‌رفت که حتی حکومتی‌ها به او باج می‌دادند. او همسایه ما بود. او را، حسین‌آقا صدا می‌کردند. صفت بارز او این بود که منجی انسان‌های ضعیف می‌شد. مثلا اگر شخصی از کاسبی زورگیری می‌کرد و اثاثش را وسط بازار می‌ریخت یا چاقویش را می‌کشید و کاسب را تهدید می‌کرد، حسین‌آقا، مانند یک منجی سر می‌رسید و یک سیلی به او می‌زد. بعد، کاسب وساطت می‌کرد و از حسین‌آقا، برای زورگیر طلب بخشش می‌کرد. این‌جا بود که کاسب و زورگیر، با هم رفیق می‌شدند و بده بستان می‌کردند. هرچه باشد، یک سیلی زده بود، یک سیلی هم خورده بود. دیگر، زمان رفاقت بود. دیگر از نوچه‌های اشرار، ترسی وجود نداشت. ولی قبل از این، دیده می‌شد که هر کسی، با چاقویش سراغ مغازه‌دارها می‌رود و از آن‌ها، زورگیری می‌کند. یکی می‌رفت و دیگری می‌آمد. مغازه‌دارها، هر روز باید به یک نفر، باج می‌دادند. در زمان پیشین، امنیت جامعه چنین وضعی داشت. مثلا رئیس شهربانی که انتصاب می‌شد، ابتدا باید به منزل حسین‌آقا می‌رفت و به او، عرض ادب و سلام می‌کرد. سپس در کلانتری، مشغول به کار می‌شد. همه کارها، به دست حسین‌آقا بود به خاطر قدرقدرت بودن. در غیر این صورت، ظهر همان روز، رئیس شهربانی در حالی که آش و لاش شده بود، در وسط خیابان دیده می‌شد. چنین پهلوان‌هایی در محلهی خود سلطنت می‌کردند و در واقع، شکل اداره جامعه، شبیه ملوک‌الطوایفی اما در چهره پهلوانی بود. ولی امروز، سلطنت به موج‌سواری شده و وضع تغییر کرده است. اگر صد نفر چاقو به دست هم انسان را تهدید کنند، می‌گوییم شما همه نوچه حسین‌آقا هستید. شما، دیگر کی هستید؟ این مسأله، مانند این است که جبرائیل، به سراغ حضرت ابراهیم می‌رود و از او می‌پرسد، آیا کاری دارد؟ در این میان، بارک اللّه به میکائیل. امروزه با ما هم این نوع برخوردی می‌شود. یک نفر را وامی‌دارند به ما بزند، بعد در چهره دفاع، چانه‌زنی می‌کنند و حمایت می‌خواهند. ما پشت این دعوای زرگری را می‌بینیم. البته حسین‌آقا پهلوانی ورزیده بود که با بیش از صد کیلو وزن، عین فرفره می‌چرخید و چنان بدن نرمی داشت که همه این هیکل را روی یک چهارپایه بسیار کوچک جمع می‌کرد و قدرقدرتی‌اش عاریتی و از نوچه‌ها نبود و یا وابسته به پول نبود.

قانون در محله لات‌های قدرقدرت ناسوتی

برخی می‌پندارند ثروت آرامش‌زاست. ثروتمندان هم که از پول و سرمایه برخوردار هستند، در زندگی‌شان آرامش ندارند و احساس راحتی نمی‌کنند. آن‌ها دلواپس همین پول و سرمایه‌شان هستند و این که آن را در چه مکانی و چگونه نگه‌داری کنند تا دیگران پولشان را از آن‌ها طلب نکنند و به آن‌ها دستبرد نزنند. زمانی که در تهران سکونت داشتیم، ثروتمندی را می‌شناختم که اهل قم بود ودر بازار تهران کار می‌کرد. روزی او را کنار خواهرزاده‌اش دیدم که به شدت در حال گریستن است و از اوضاع نابسامان خود شکایت می‌کند. گفتم حاجی! کسی قصد ندارد پول از شما طلب کند؟ چرا این‌طوری جِزّ جگر می‌زنید؟ گفت حاج‌آقا! دست روی دلم نگذار که خون است، هر روز خواهرزاده‌ام به من سر می‌زند و از من طلب پول می‌کند، گریه می‌کنم تا اندکی تخلیه بشوم. همین پول و ثروت او را از آرامش روحی و روانی انداخته بود. به قول معروف: کجا راحت جهان،طلبی؟

قدرت، زیبایی، ثروت و علم، هیچ کدام مایه راحتی و آرامش انسان نیستند. حتی علم هم برای انسان، راحتی و آرامش به ارمغان نمی‌آورد. در زمان کودکی‌ام، در محله ما، قلدرها و الوات زندگی می‌کردند. من در آن زمان، شش یا هفت ساله بودم. مسجد برای من مانند انگشتری‌ام بود. یعنی خودم را مالک مسجد می‌دانستم. شب‌ها کلید مسجد را به صورت پنهانی بر می‌داشتم و وارد مسجد می‌شدم. انگار مسجد، اتاق شخصی‌ام بود و نسبت به آن حساسیت و علاقه داشتم. امروز اما سالیانه شاید یکی دو بار وارد مسجد می‌شوم و واقعیت این است که نسبت به رفتن به مسجد، احساس ترس دارم. یادم است در همان زمان، یکی از همین الوات را دیدم که به مسجد محله ما بی‌حرمتی کرد. من به او اعتراض کردم که مسجد خانه خداست. او پاسخ داد که این مسأله به تو ارتباطی ندارد. در همسایگی ما نیز حسین‌آقایی زندگی می‌کرد که از بزرگ‌ترین الوات تهران بود و کاباره‌چی بود. او دو دختر داشت که کاراته و ورزش‌های رزمی کار می‌کردند. کمربندهای ضخیم و براق به کمر می‌بستند و کسی جرأت نداشت پشت سر آن‌ها راه بیفتد. این خانواده، هم مادر و هم دخترها به من که کودکی بودم و روحیه مذهبی داشتم و اهل مسجد بودم، بسیار احترام می‌کردند. آن محله مرا با همین خصوصیات می‌شناختند. آن‌ها انگار حسرتی هم از این باب به دل داشتند که من کودکی بسیار خوب و سر به راه هستم. وقتی من به آن شخص الوات که به مسجد بی‌احترامی کرده بود، اعتراض کردم و او پاسخ مرا داد، این‌ها هم از راه رسیدند و داور ماجرا شدند و طرف مرا گرفتند. کار به اختلاف و درگیری کشیده شد. آن دو دختر این شخص را با هنرهای رزمی خود مورد ضرب و شتم شدید قرار دادند. دخترها کفش‌های اسپرت به پا داشتند و کمربندهای سگک‌دار عریض بسته بودند و به سمت این لات و رفقایش با لگد حمله‌ور شدند. محله شلوغ شد. پدرم هم از منزل خارج شد. مرا صدا زد و گفت محمد! تو با طرف‌های این دعوا چه ارتباطی داری. گفتم واللّه هیچی، به دلیل اعتراض من، دعوا رخ داده است. نقدهای من، حتی در کودکی هم ایجاد درگیری می‌کرد. اما این دخترها به دلیل همین رفتارشان، کسی به آن‌ها نگاه چپ نمی‌کرد و متعرضشان نمی‌شد. مادر همین دختران نیز اهل جنگ و دعوا بود و بسیار می‌شد که در محله معرکه می‌گرفت. او خودش را تهدید می‌کرد و بدین وسیله الوات را تحقیر می‌کرد. دخترها نیز از مادرشان دفاع می‌کردند و طرف دعوا را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند. آن‌ها از قدرت و شوکت برخوردار بودند، اما این قدرت و زور، دردی از آن‌ها دوا نکرد و برایشان سودمند نیافت و زندگی‌شان سلامت نداشت. علم و ثروت و قدرت بدنی و ورزش به تنهایی برای انسان، راحتی و آرامش به ارمغان نمی‌آورد و سلامت جامعه همیشه توسط لات‌های علم و سیاست و ثروت تهدید می‌شود که نمونه‌ای از آن را می‌گویم.

کودک که بودم، در شهر تهران سکونت داشتیم. در آن زمان، اداره محله‌ها و قانون آن به دست گردن‌کلفت‌ها بود. مثلا رئیس شهربانی، نوچه گردن‌کلفت و زورگوی محله بود و برنامه‌هایش را با او هماهنگ می‌کرد. در همسایگی ما نیز حسین‌آقایی که گفتم قلدر شهر محسوب می‌شد که حدود ششصد نوچه لات داشت. قمارخانه‌ها در تصرف او بود و تلکه قمار به دست او می‌رسید. در واقع، او حاکم و داروغه شهر محسوب می‌شد و رئیس شهربانی و پاسبان‌ها از قدرتی برخوردار نبودند.

حسین‌آقا وقتی می‌خواست کسی را زیر یوغ خود بیاورد چه می‌کرد؟ او چاقویی در اختیار لاتی قرار می‌داد و از او می‌خواست، فلان شخص را با چاقو تهدید کند و دعوا راه بیندازد، سپس خودش سر می‌رسید و به نوچه خود یک سیلی می‌زد و از آن فرد نیز تلکه‌ای در عوض حمایت خود از او می‌گرفت. یا اگر او به دختری نظر داشت، همین نقشه را برای او اجرا می‌کرد. معمولا دختران و کودکان زیبا، از طرف گردن‌کلفت‌ها با مزاحمت روبه‌رو می‌شدند. مدرسه‌ها به تازگی راه‌اندازی شده بود و پدر و مادرها، توانایی همراهی فرزاندانشان را نداشتند. یکی از نوچه‌های حسین‌آقا، در همسایگی ما زندگی می‌کرد که نسبت به بقیه، انسان خوبی بود و عیار و جوانمرد بود. او شخصی را اجیر می‌کرد که با فلان کودک دعوا کند و او را کتک بزند. کودک نیز از خودش دفاع می‌کرد. نوچه سر می‌رسید و در مقابل زورگویان از کودک دفاع می‌کرد که این اشخاص، نااهل هستند. کودک با نوچه رفیق و پی‌گیر و زیردست او می‌شد و رفیق او در قهوه‌خانه می‌گردید و عکسش به آلبوم آن قهوه‌خانه می‌رفت. این موضوع، درباره دختران زیبا نیز مصداق داشت. نوچه‌ها، دختران زیبا را می‌دیدند و برای آن‌ها مزاحمت ایجاد می‌کردند. دختر برای این‌که از شر مزاحمت دیگر نوچه‌ها خلاص بشود، با یکی از آن‌ها بنای رفاقت می‌گذاشت و دیگر نوچه‌ها مزاحمتی برای او نداشتند. دنیای ما چنین حال و روزی دارد. یکی را به جان دیگری می‌اندازند، تا آب را گل‌آلود کند و ماهی این دعوا را بزرگ شهر بگیرد. بارها گفته‌ام در میان این قوم که قد هر کدامشان تا نود متر هم می‌رسد، قد من به شش متر هم نمی‌رسد و در استقلال خود، قدرتی ندارم. اگر اندکی فشار به من وارد بشود، استخوانم دچار آسیب می‌شود. ما در مقابل این قوم ستبر بسیار ضعیف هستیم؛ یعنی به طور طبیعی از عهده آن‌ها بر نمی‌آییم. همیشه به این موضوع اشاره می‌کنم که من در حدی نیستم که با دیگران درگیر بشوم و در اصل توانایی نزدیک‌شدن به آن‌ها را ندارم. یعنی معادله از اساس، غلط و ناسالم است. درست مانند ماجرای همین کودکان بی‌گناه. این‌که تو چه کسی هستی و در چه شرایطی به سر می‌بری، به هیچ وجه برای اینان مهم نیست. هرچه هست، همین است و شرایط دنیا و ناسوت و این قوم تغییر نمی‌کند. در واقع، مسأله این است که تو در قضایا، نفر دوم و شخص بعدی هستی؛ اما من با همه ضعف ناسوتی، خودم هستم و از کودکی همین شخصیت و هویت را داشته‌ام و کسی را نمی‌شناسم و البته حسنم همین چشم‌های زیبایم، یعنی شفافی رؤیتم است. روزی یکی از شاگردانم که در نظام و تشکیلات آن نفوذ زیادی داشت به من گفت حاج‌آقا! شما عیب بزرگی دارید که قابل برطرف شدن نیست. شما نمی‌توانید نفر دوم باشید؛ در حالی که در این کشور، اول و دوم بودن، ملاک خاصی ندارد و امتحانی نیز برای آن صورت نمی‌گیرد و فرد قدری، خود ملاک و معیار ارزیابی و تبلیغ خویش و دیگران و همه چیز و همه کس است. امروزه بحث انحصار قدرت مطرح است و باید زور همه را گرفت و آن را فقط به یک افراد خاص داد. من این سال‌ها، مدام خاطرات گذشته و کودکی‌ام را در آن محله یادآوری می‌کنم. من به مسجد رفت و آمد می‌کردم و اذان می‌گفتم. کسی مزاحم من نمی‌شد. کودکی شیرین و دوست‌داشتنی بودم و غروب‌ها، اهالی محله به مسجد می‌آمدند و برای من میوه و شیرینی می‌آوردند و مرا مورد مهر و محبت قرار می‌دادند؛ اما در میان این قوم، قصاب‌خانه و سلاخی ناجوانمردانه و دور از مردی و مردانگی و انصاف و دین، موضوع رؤیتم شده است.

لیلاج قماربازها

در قدیم، قماربازی رواج داشت. آن‌ها که قاپ می‌ریختند، در این بازی مهارت داشتند و استاد بودند. بعضی از آنان به جایی می‌رسیدند که دیگر کسی با آن‌ها قمار، بازی نمی‌کرد و او از دیگران، حق حساب می‌گرفت. با چشم‌هایم این ماجرا را دیدم. تصور نکنید قصه و حکایت دیگران را تعریف می‌کنم. دیدم قماربازی، قاپ را روی پشت‌بام می‌انداخت و می‌گفت بروید خبر بیاورید. قمارباز، قاپ را به طرز خاصی روی پشت‌بام می‌ریخت. به همین دلیل، می‌توانست مسیر را حدس بزند و اندکی محاسبه کند. قمارباز، لیلاج بود که با کسی قمار نمی‌کرد و به او حق حساب می‌دادند. رتبه تلکه‌گیر کم‌تر بود. رتبه لیلاج بالاتر بود مثل اختلاف حجت‌االاسلام با آیت‌اللّه. تلکه‌گیر ممکن بود پاکباخته باشد که او را «باخته» صدا می‌زدند. تلکه‌گیر بایستی از دیگران تلکه بگیرد که باختش را جبران کند. لیلاج اما هرگز نمی‌بازد؛ زیرا دیگر کسی جرأت نمی‌کند با او قمار کند. دیگران بایستی به او حق حساب بدهند که این کار را می‌کردند تا او بازی نکند؛ زیرا اگر لیلاج قمار می‌کرد، هیچ‌کس نمی‌توانست بازی کند. او همه را شکست داده و از آن‌ها برده بود. دیگران قمار را می‌ریختند، سپس قمارها را بررسی می‌کردند. لیلاج، قمار نمی‌ریخت و قمار را شناسایی می‌کرد. منظور این است که قمار یک بازی تخصصی است. امروز دیگر چنین تخصص‌هایی رونقی ندارد و مانند علم جفر و غیب شده است. متخصصین در این علوم، از دنیا رفته‌اند و کسی جانشین آن‌ها نشده است تا این علوم را زنده نگه‌داشته و از آن‌ها استفاده کند یا در مورد چنین دانش‌هایی، اطلاع‌رسانی نمی‌شود و کسی در مورد ماهیت و چیستی این علوم و هم‌چنین دانشمندانش آگاه نمی‌شود. بازی قمار را مثال زدم که بگویم خداوند قاپ را نریخته و از چیستی آن مطلع و آگاه است. قاپ‌ها اما جورواجور و مختلف است. چینش عالم هستی، چینش نردبانی نیست. ما نردبان را می‌بینیم و می‌دانیم که وقتی پله‌های نردبان به سمت بالا می‌رود، اندازه‌اش کوچک می‌شود و پله‌های پایینی نردبان بزرگ به نظر می‌رسند. چینش عالم هستی چنین نیست، بلکه آفرینش چینشی شطرنجی و جدول‌مانند دارد؛ درست مانند ریختن قاپ در بازی قمار. خداوند، عالم را خلق کرده است؛ یعنی قاپ را می‌ریزد: بزرگ و کوچک، این طرف و آن طرف و گویا این کار برای خداوند، خوشایند و لذت‌بخش و عاشقانه است. البته کسی که لیلاج را ندیده است نمی‌داند چه می‌گویم و ممکن است بر این مثال، ناخرسند شود، اما در مثال، نه مناقشه است و نه ناخرسندی.

کفترباز

پیش از انقلاب، شخص کفتربازی همسایه ما بود. او به پشت‌بام خانه‌ها می‌رفت و کفتربازی می‌کرد.

همسایه‌ها که از این وضع ناراضی بودند، از من خواستند به او تذکر بدهم و مانع کفتربازی‌اش بشوم. البته او مزاحمتی ایجاد نمی‌کرد و خودنگه‌دار بود، فقط زمانی که کفترها به آسمان می‌پریدند، همسایه‌ها دل‌نگران این بودند که او به دنبال کفترها به پشت بام بیاید و نظری به داخل خانه آن‌ها بیندازد. من به همسایه‌ها گفتم این شخص کفترباز نسبت به من انسان بهتری است و از من پیش‌تر است. او عاقل‌تر از من است. من کاغذبازی می‌کنم، ولی او کفتربازی می‌کند. او با موجودی زنده بازی می‌کند، ولی من با کاغذهایی بازی می‌کنم که نهایت نیز قاتل جانم می‌شود. با این وصف، من مانند او نیستم و برای من مایه خجالت است که مانع کارش شوم.

شبی در زیر یخ‌ها

در زمان قدیم، مکان‌هایی به نام رخت‌شوی‌خانه بود. شبی زمستانی، قصد رفتن به آن‌جا را داشتم. زمین، از شدت سرمای مخصوص آن زمان‌ها یخ زده بود.

می‌خواستم، بدون این‌که کسی متوجه شود، داخل آب سرد رختشوی‌خانه بروم. یخ را شکستم و به داخل آب رفتم. ناگهان، زیر یخ‌های ضخیم گرفتار شدم و نمی‌توانستم بالا بیایم. یکی از موقعیت‌هایی که من شهادتین را گفتم، همین‌جا بود. ده تا سی بار، تا گفتن اشهد پیش رفتم. گاهی، انسانی ناآگاهانه در موقعیتی گرفتار می‌شود و شهادتین را می‌گوید. به مزاح می‌گویم، من ده تا سی بار، از اشهد به مشهد رفتم. هنوز هم نمی‌دانم، چگونه از آب بیرون آمده و نجات پیدا کردم. به هر حال، از داخل آب، خارج شدم. در مورد این واقعه می‌توانم بگویم «امسیت کردیا وأصبحت عربیا».

 

تابوت دنیا

مصباح‌الانس عبارتی دارد که در آن می‌گوید: «فآخر مقامات السلوک» و آخر مقامات سلوک را پیش می‌آورد. در حالی که مقامات سلوک، آخر ندارد.

البته ممکن است کلمه آخر را به اعتبار شروع سلوک در ناسوت، آورده باشد. اما دین اسلام، آخر و پایانی ندارد. آخر دین اسلام، همان اولش است و صراط دین، بی‌پایان است که آن را در تفسیر سوره حمد توضیح داده‌ام. در گذشته تابوتی ساخته بودم که داخلش آینه‌کاری شده بود و وسایلی در آن قرار داشت. نام این تابوت را تابوت دنیا یا عالم ناسوت گذاشته بودم. شخصی، این تابوت را پایان دنیا می‌نامید. در حالی که پایان دنیا، اول آخرت است. وقتی انسان را در تابوت می‌گذارند و می‌برند، یک طرف تابوت می‌نویسند، پایان دنیا. ته تابوت، نسبت به سر آن، پهن‌تر است. زیرا جهت آن، به سمت دنیاست. پهنای سر تابوت، نسبت به ته آن، کم‌تر است؛ زیرا به سمت اول آخرت است. ته تابوت، باریک است و این، نماد آن است که عالم برزخ، گسترده‌تر از دنیاست. من در آن تابوت، وسایل زیادی قرار داده بودم. با خودم فکر کردم، وقتی از دنیا رفتم، اگر کسی، در تابوت را باز نکرد، آن را فقط تماشا می‌کنند، اگر هم در تابوت را باز کنند، داخل آن را که بسیار زیباست، می‌بینند. تابوت را بسیار زیبا، ساخته بودم و آن را بلورکاری کرده بودم. اما، یک فرض دیگر دارد و آن این‌که ممکن است کسانی که به منزل ما می‌ریزند و همه چیز را جمع می‌کنند، مجبور شوند آن را هم باز کنند که در این صورت، آن را خراب خواهند کرد بدون آن‌که بدانند چیست و چه کارایی دارد. به همین دلیل، خودم آن را باز کردم و آن را، خارج از انتفاع قرار دادم. کمال، آخر و نهایتی ندارد. و این‌که پایان دنیا، اول آخرت است، دلیل بر این نیست که کمال، آخر و نهایتی دارد. می‌گویند ته تابوت، باریک‌تر است و سر آن، پهن‌تر و این نماد گستردگی عالم آخرت است، که نظر درستی نیست. می‌گویند، افرادی که جنازه را حمل می‌کنند و جلو می‌ایستند، باید شانه‌هایشان پهن باشد. در حالی که این افراد، اگر عقب جنازه هم بایستند، باز شانه‌هایشان پهن است و تفاوتی نمی‌کند. مهم این است که چهار نفر، جنازه را بگیرند. در کتاب‌های احکام آمده است که ته قبر، باید پهن باشد. شخصی این مطلب را این‌گونه خوانده بود که ته قبر، باید پِهِن باشد و ته قبر، پِهِن ریخته بود. نقل این اشتباهات، لطایفی دارد که باید به ظرافت آن را دریافت. برخی احکام دین را این‌گونه می‌دانند؛ زیرا استاد لایقی نداشته‌اند. من کودکی بیش نبودم که استادم از این اشتباهات مثال می‌زد. مثلا می‌گفت در کتاب آمده است، چهار گوشه تابوت را بگیرد و این به غلط خوانده می‌شود، چهار کوسه، تابوت را بگیرد. در صورت بروز این اشتباهات، مفاهیم بسیار تغییر می‌کنند و فرقشان بسیار زیاد است به ویژه اگر موقعیت اجرا بیابد و قدرت و موقعیت انجام آن پیدا شود. استاد ما می‌گفت، باید مواظب ماده‌های کلمات باشید و اهمیت اشتقاق و جایگاه آن در دین‌شناسی موفق را می‌گفت.

سادگی جامعه

انسان، نباید ندانسته سخن بگوید و باید به معنا و مفهوم سخن دیگران دست یابد، تا بتواند با آن مواجهه داشته باشد. در زمان‌های قدیم، مردم داستانی را نقل می‌کردند که شخصی، هفت تا ده نفر را به قتل رسانده بود. او، می‌خواست کارش از دیگران مخفی بماند. کارگری را استخدام می‌کند و به او می‌گوید، پدر من، فوت کرده، اما او را در هر مکانی دفن می‌کنم، برمی‌گردد و به سراغ من می‌آید. او به کارگر، وعده پولی هنگفت می‌دهد و از او می‌خواهد، بدن مرده را در جایی بیندازد که امکان برگشتش نباشد. مثلا آن را در دریا بیندازد. او، بدن مرده را در نمد می‌پیچد و کفن می‌کند. سپس به کارگر می‌گوید، اگر مرده، برنگشت، دستمزدت را می‌دهم. کارگر، بدن مرده را در مکان دوردستی می‌اندازد و نزد آن شخص، برمی‌گردد. آن شخص قاتل می‌گوید، مرده زودتر از تو برگشته است. کارگر اینبار، بدن مرده را در دریا می‌اندازد. شخص قاتل می‌گوید، مرده برگشته است و قرار این بود که اگر مرده، برنگشت، به تو دستمزد بدهم. کارگر تصمیم می‌گیرد، این‌بار سنگی به دست و پای مرده ببندد. به این ترتیب، آن شخص قاتل، همه کسانی را که کشته بود، به دست آن کارگر، مفقودالاثر می‌کند. سرانجام شخص قاتل، دستمزد کارگر را به او می‌دهد. این حکایت می‌رساند در زمان‌های قدیم، مردم، بسیار ساده بودند. این‌قدر که قاتلی به راحتی می‌توانست، مقتولینش را به دست همان مردم، مفقودالاثر کند. در این هزار سال، افراد جامعه، بسیار ساده بوده‌اند و فراوان سادگی کرده‌اند و زرنگ‌ها با سوءاستفاده از همین سادگی‌ها، کرده‌اند و فراوان کرده‌اند آن‌چه را نباید می‌کردند و به ریش این ساده‌لوحان از ته ویل سنگی خود خندیده‌اند.

لاک‌پشت سیگاری

می‌گویند لاکپشتی وجود دارد که سیگار می‌کشد. امروزه فضای مجازی، جهان را به‌راحتی جستجو می‌کند و موارد عجیب را به دید همه می‌رساند. انسانی، نخ سیگار را در دهان لاکپشت گذاشته است. لاکپشت، سیگار را کشیده و معتادی واقعی شده است. لاکپشت برای این‌که سیگار به او داده شود، از لانه‌اش بیرون می‌آید و اگر سیگار به او ندهند، به دلیل اعتیادی که دارد، اذیت می‌شود، آزار می‌بیند و به همین دلیل، بازی در می‌آورد. سیگار را که می‌کشد، آرام می‌شود و به لانه‌اش می‌رود. حدود پنج‌سال است که این لاکپشت و صاحبش سیگار می‌کشند. البته، مرفین هم مصرف می‌کنند و اعتیادشان پیشرفته است.

من این را که دیدم، به یاد عالم بزرگواری افتادم که متأسفانه، اعتیاد شدیدی داشت. او، دانشمند بود. ولی اعتیاد، او را عاجز و درمانده کرده بود. صاحب یک فرزند هفت، هشت ساله بود که او هم یک معتاد واقعی بود و متأسفانه، پدرش او را در دام اعتیاد انداخته بود. آن شخص خارجی، لاکپشت را معتاد کرده بود و این عالم، فرزندش را. من به نزد آن عالم رفتم. می‌گفت، من فرزندم را معتاد کرده‌ام تا همیشه، کنارم بماند و جایی نرود. من، غریب و بی‌کس هستم و می‌خواهم، فرزندم همراه زندگی‌ام باشد. می‌نشینیم پای بساط و مواد مخدر مصرف می‌کنیم. هزینه اعتیاد فرزندم، زیاد است و به همین دلیل، او از کنارم نمی‌رود. کسی نمی‌تواند، هزینه اعتیادش را بپردازد. ما تنها هستیم. به فرزندم درس می‌دهم و سطح سوادش، از سواد دانش‌آموزان دیگر بالاتر است. البته، یکی از درس‌هایی که به او داده‌ام، موضوعش تریاک است. همان‌طور که گفتم، فرزندش، شش یا هفت ساله بود. با این حال، چایی درست می‌کرد. این حکایت، تقریبا به پنجاه‌سال قبل، مربوط می‌شود. آن عالم، به منبر می‌رفت و سخنرانی می‌کرد. حرفهایش، دریای بیکرانی از علم و دانش بود، اما متاسفانه، کودک خود را به اعتیاد گرفتار کرده بود.

فهم استاد

از زمان بسیار قدیم، خاطره‌ای دارم. آن زمان که جوان بودم و هنوز، لباس روحانیت به تن نکرده بودم. دانشجویی می‌گفت، من فلسفه را درک نمی‌کنم.

گفتم، این‌که تو فلسفه را درک نمی‌کنی، نشان‌دهنده این است که استادت فلسفه را درک نکرده است. علم فلسفه درک‌شدنی و فهمیدنی است. با هم به دانشگاه تهران رفتیم و در کلاس فلسفه استاد او شرکت کردیم. استاد، دست‌هایش را به طرز خاصی، تکان می‌داد و به قول معروف، ژست می‌گرفت، اما فلسفه را خود نفهمیده بود و اندک بهره‌ای حفظی از آن داشت. به آن دانشجو گفتم استاد، مسأله را درک نکرده است و ادا درمی‌آورد. تو نیز، جرأت و جسارت گفتن این موضوع را نداری و می‌گویی، من فلسفه را درک نمی‌کنم. ممکن است استاد، مسأله را به‌خوبی متوجه نشده و توضیح نمی‌دهد. شخصی در کلاس فلسفه دانشگاه، به عنوان استاد حاضر شده و مدام با دستش بازی می‌کند. این ادا درآوردن‌ها، علم فلسفه نام گرفته است. از آن دانشجو خواستم در آن کلاس حاضر نشود؛ زیرا به مرور زمان باعث درماندگی‌اش می‌شود. استاد، فلسفه را درک نکرده است، وگرنه علم فلسفه، فهمیده و درک می‌شود. فلسفه چگونه علمی است؟ چه ماهیت و چه متدی دارد؟ بعضی مسأله‌ها از نمی‌دانم آغاز می‌شود. می‌توان این گزینه را در نظر گرفت که ممکن است ما این موضوع را نفهمیده و درک نکرده‌ایم.

او دانشجوی مسلمانی بود که کمونیست شده بود. مادرش، در زمان کودکی او، مجلس روضه برپا می‌کرد، اما این دانشجو، روضه‌خوان را از خانه بیرون کرده وبه او ناسزا گفته بود. او با ما آشنا شد. به دلیل اختلافات مذهبی، تکلیفش را در مورد ارتباط با ما نمی‌دانست. رشته تحصیلی‌اش فلسفه و منطق بود و دانشمندی واقعی و اهل تفکر و اندیشه بود. او بود که به من گفت من در درس فلسفه شرکت می‌کنم و گفته‌های استاد را درک نمی‌کنم. گفتم استادت، فلسفه را درک نکرده است؛ زیرا تو درکی عالی داری. تو جسارت این را نداری که اشتباه استاد را به او تذکر بدهی و موضوع را به خودت ارتباط می‌دهی. در واقع، قصدت این است که با این مشکل، این‌گونه سازگار شوی و به آن خاتمه دهی. برای همین، استاد خود را دانشمند فرض می‌کنی. آن دانشجو، گفته مرا تأیید نکرد و هم‌چنان روی حرف خود اصرار داشت. به او گفتم حرفم را به تو اثبات خواهم کرد. من در آن زمان‌ها موهای بلندی داشتم و به آن مدل فرحی می‌دادم. با آن دانشجو به دانشگاه رفتیم و در کلاس، شرکت کردیم. استاد، مشغول تدریس فلسفه از روی یک جزوه شد. به آن دانشجو گفتم این آقا، مغزش از فلسفه خالی است و فقط عبارت می‌خواند و با عبارت‌ها بازی می‌کند. او مانند گویندگان خبر که اخبار را حفظ نیستند و فقط از روی نوشته می‌خوانند، تدریس می‌کرد. او مانند کسی بود که باید به اجبار اقرار کند و نوشته‌ای به او می‌دهند. او چیزی از مطالب نمی‌دانست و نوشته را طوطی‌وار می‌خواند. آن دانشجو، باز حرف مرا انکار کرد. می‌گفت مگر ممکن است کسی در مقام استادی از درسی که تدریس می‌کند چیزی نداند. گفتم حرفم را به تو اثبات می‌کنم. من همین درس را به تو درس می‌دهم، ببین درس را می‌فهمی یا باز مشکل داری. گفتم، منظور از این عبارت، این است. گفت، این مطلب، بسیار آسان است و به راحتی درک می‌شود. گفتم، همه مطالب فلسفه، همین‌قدر آسان است و آقای استاد دانشگاه، فلسفه را نمی‌داند. آن دانشجو، برای یادگیری فلسفه نزد من می‌آمد و من عقاید کمونیست‌ها را برای او نقد می‌کردم.

آفت کتاب‌محوری

چندین سال است که درس خارج فلسفه را تدریس می‌کنم به این هدف که روزی چند خردمند و دانا، مطالب آن را تحقیق و بررسی کنند. اگر این مطالب، به‌درستی عرضه شود، وضعیت علم الهی و خداشناسی تغییر می‌کند. تا به امروز که شده این مطالب در حوزه علمیه تدریس شود و الحمدلله، اعتراضی متوجه من نبوده است برای این است که سخنان درهم است و متوجه نظام نهفته در مطالب نیستند، ولی اگر مثلا راجع به موضوع تحریف سخن بگویم، سریع اعتراض می‌کنند و با تیغِ حرفها و گاه تیغ سرنیزه به من حمله می‌کنند؛ زیرا این موضوع را به زعم خود می‌شناسند. در ابتدا مطالبی را بیان کردم که اعتراضی نشد؛ البته به همین دلیل که گفتم. این مطالب، بسیار به‌روز، مدرن و علمی است. متأسفانه، در حوزه‌های علمیه، نوگرایی روشمند و منطقی میدان ندارد و حوزه‌ها به آفت کتاب‌محوری مبتلاست. اگر من اعلام کنم می‌خواهم علمی را تدریس کنم، سریع می‌پرسند چه کتابی می‌خواهی تدریس کنی تا بتوانیم در اعلانات خود از آن بگوییم یا به شما فضا و مدرس دهیم و من مجبور می‌شوم کتابی را به دست گیرم تا دست‌کم بتوانم حرف‌ها و نظریات خود را بیان کنم. اما باز هم در مورد کتاب، سؤال می‌کنند. اگر بگویم می‌خواهم و دوست دارم، می‌گویند این شخصی عادی است و سراغی از من نمی‌گیرند. در واقع، باید برای مطالبی که می‌خواهم بیان کنم، از آن‌ها عذرخواهی کرده و اجازه بگیرم. وقتی خارج فلسفه را تدریس می‌کردم، خبرش در مراکز علمی پیچیده و آوازه‌اش بلند شده بود که استاد از ابن‌سینا اشکال می‌گیرد و بر فلسفه ملاصدرا و شیخ اشراق خرده‌ها می‌گیرد. بعضی‌ها می‌گویند این دیگر چه کسی است که از فلسفه ابن‌سینا اشکال می‌گیرد در حالی که فلسفه عقلی است و در همه دوره‌ها ثابت است. برخی گفتند بهتر است شما را استتار کنیم. یکی از شاگردانم در مورد من آن هم در حضور درویش‌های کهنسال و صاحب موقعیت اجتماعی بالا که از مراشید بودند بسیار اغراق می‌کرد. او در یکی از استان‌ها که محل زندگی درویش‌ها بود به قتل رسید. از من خواستند بر جنازه او نماز میت بخوانم. در فرودگاه، جمعیت زیادی به استقبال ما آمده بودند. درویش‌ها شمایلی مانند نوح و شعیب و یونس و ادریس داشتند اما من طلبه‌ای معمولی و بسیار جوان با ساکی مسافرتی، مانند فردی عادی از هواپیما خارج شدم. آن دروایش باطمطراق یکه خوردند که این شخص، آن عالمی است که سلطان درگذشته آنان می‌گفت. همگی دچار شک و تردید شده بودند. من علم روان‌شناسی را به خوبی می‌دانم و می‌گویم که تخصصم روان‌شناسی است. متوجه شدم وضعیت، نابسامان است و فضا برای حضور من مناسب نیست. در این سفر، کسی همراهم نبود و تنها بودم. من امام جواد را یاد کردم. گمان می‌کرده‌اند سن من باید هفتاد یا هشتاد سال باشد که هواپیمایی را برای سفرم، رزرو و قرق کرده‌اند و با عساکر فراوانی آمده‌ام. آن جماعت، با عصاهایشان راه افتادند، ولی با شخصی عادی مواجه شده بودند: این شخص، خیلی معمولی و ساده است. من نماز میت را اقامه کردم. عقاید عارفانی مثل بایزید بسطامی و منصور حلاج را معرفی کردم و آن‌ها را با خود همراه کردم. الحمدلله رب العالمین. بله، من حرف‌های خاص و ویژه‌ام را در خارج از حوزه علمیه مطرح می‌کنم. در این حوزه، بحث‌هایی عادی و ساده مطرح می‌شود، ولی بحث‌هایی که در مراکز تخصصی با اهل آن مطرح می‌کنم، بسیار به‌روز و مدرن است.

بعضی روزها، در نیمه تدریسم در حوزه، احساس خستگی می‌کنم. می‌گویم، خدایا! آیا مطرح کردن این بحث‌ها فایده‌ای دارد؟ گفتن این حرف‌ها، چه سودی دارد؟ فقط، باعث خستگی و اذیت طلبه‌ها می‌شود. گاهی، بعضی حرف‌ها را نمی‌گویم و گاهی، مطلب را تغییر می‌دهم. نتیجه این‌که درس‌هایی که در حوزه علمیه خوانده می‌شود قابل نقد است و بدتر این‌که فضا آن‌قدر آزاد نیست که بشود نقد آن را ارایه داد و همان‌طور که دیده می‌شود با ساتور سانسور و تیزی بند و بست و تعطیل مواجه می‌شود. اما حرفی که برای شما دارم این است که ما باید فرهنگ حاکم بر حوزه‌های علمیه را تغییر دهیم. بعضی طلبه‌ها می‌گویند خواندن کتاب‌هایی که در حوزه علمیه تدریس می‌شود، برای ما نتیجه‌ای ندارد. ما فقط می‌خوانیم. در نهایت، چه نتیجه و سودی به دنبال دارد؟ می‌گویند، فایده و ویژگی این درس‌ها چیست؟ بنابراین ما در ابتدا، باید سیستم فکر و اندیشه‌مان را اصلاح کنیم. البته این امر، صرفا با تغییر کتاب‌های درسی میسر نمی‌شود. بارها گفته‌ام که کتاب در حوزه علمیه نباید اصل و محور باشد به‌گونه‌ای که اگر استاد، بدون کتاب تدریس کند، کسی در درسش حاضر نشده و به او اعتماد نمی‌شود. طلبه‌ها می‌گویند، استاد، باید صاحب الکتاب باشد. ما این دستور را اطاعت می‌کنیم و از روی کتاب تدریس می‌کنیم، ولی باز، نتیجه تحلیل و پردازش این است که فرهنگ حاکم بر حوزه‌های علمیه، دچار اشکال و ایراد است.

ما در راستای تصحیح فرهنگ عرفانی بسیار تلاش کرده‌ایم. البته نیاز است شخصی امکانات چاپ این کتاب‌ها را فراهم کند. ما کتاب‌های مصباح، فصوص و منازل، که هر کدام، بیست یا سی جلد شرح دارند. بهتر است، یک‌باره بگویم من هشتصد جلد کتاب دارم. گاهی مرا به خاطر این موضوع، مورد تمسخر قرار می‌دهند که من دلگیر نمی‌شوم و تمسخر آنان را نادیده می‌گیرم. زمانی اعلام کردم، قصد چاپ صد عنوان کتاب را دارم. باز مورد تمسخر قرار گرفتم. می‌گفتند صد عنوان کتاب با صد عدد گوجه و خیار تفاوت دارد. من صد عنوان کتاب را منتشر کردم و آن‌ها دیگر مرا مسخره و مضحکه نمی‌کنند، بلکه به رسمیت نمی‌شناسند. اکنون نیز، قصد انتشار سیصد عنوان دیگر را دارم. متأسفانه، باز قصدم را جدی نگرفته و آن را عملی نمی‌کنند. می‌گویند، هزینه چاپ سیصد عنوان کتاب، حداقل دو میلیارد تومان است که شما از تأمین آن ناتوان هستید. به مزاح می‌گویم، قندیل حرم حضرت معصومه را می‌دزدم و هزینه‌اش را تأمین می‌کنم. منظورم این است که در این مسأله، دخالت نکنند. باز گفتند، چنین کاری امکان‌پذیر نیست. گفتم، مثلا چاپ هشتاد و پنج عنوان کتاب، حدود بیست و سه میلیون تومان هزینه دارد. البته بعضی ناشران، گران‌فروشی می‌کنند. مثلا گاهی، هزینه چاپ بیست عنوان کتاب، صد و هفتاد میلیون تومان شده است. خداوند، آن‌ها را از رحمتش محروم کند. توزیع و فروش این کتاب‌ها، درآمدی دارد که هزینه چاپ کتاب‌های بعدی است. مثلا کتاب‌های من، در شهرستان‌ها، فروش بسیار خوبی داشته است. الله‌اکبر! کتاب‌های علمی، اشکالات زیادی دارد و نیاز به تصحیح و ویرایش دارد که ما آن را انجام داده‌ایم. ما تمام کتاب‌های علمی را تصحیح و ویرایش کرده‌ایم. کتاب‌هایی در زمینه فقه و اصول و فلسفه و عرفان. من تمام عمرم را صرف این کار کرده‌ام. تقریبا، بیش از چهل سال است که کتاب‌های دینی را تصحیح کرده و منتشر می‌کنم. دوره‌هایی با پانزده جلد کتاب تا دوره‌های سی جلدی. ولی مسأله این است که چه کسانی از این کتاب‌ها استفاده می‌کنند؟ چه کسی این کتاب‌ها را بررسی و ویراستاری می‌کند؟ توان و قدرت من، در این زمینه بسیار کم است. حالا فرض کنید که من در این زمینه، توانمند هستم. الحمدلله رب العالمین. ولی باز هم مشکل دارم؛ زیرا با مزاحمت‌ها و اعتراض‌ها و با بند و بست‌های فراوانی از ناحیه صاحبان قدرت و مانعان به‌ویژه ظاهرگرایان تک‌بُعدی روبه‌رو هستم. این مسأله، کار را برای رساندن این نوشته‌ها به دست مردم و علاقمندان دشوار می‌کند. دیگران، قصد مرا مبنی بر چاپ سیصد عنوان کتاب، جدی گرفته‌اند، اما باز هم مشکلاتی وجود دارد. نیاز است که این کتاب‌ها، تصحیح و ویراستاری بشود. ما این کار را انجام داده‌ایم. کتاب‌های فصوص، مصباح، تمهید و منازل السائرین را شرح و نقد و تصحیح کرده‌ایم که دوره کامل این کتاب‌ها نیز به یکصد جلد کتاب شده است. در حوزه‌های علمیه، فقط این چهار کتاب در عرفان تدریس می‌شود. یعنی موضوع عرفانی که در حوزه‌های علمیه خوانده می‌شود، عرفان محبین است و متأسفانه، عرفان محبوبین در آن نیست. اساس عرفانی که در میان مسلمانان وجود دارد، عرفان محبین است و از این جهت، فرقی بین مذهب شیعه و سنی وجود ندارد. به همین دلیل است که این کتاب‌های عرفانی تصحیح شده است تا عرفان محبوبی شیعه خود را به‌خوبی بنمایاند. هر کدام از این کتاب‌ها، دارای بیست تا سی جلد هستند. البته معمولا بسیار از آن، نقد و بررسی و اندکی شرح عبارت است. خداوند ما را در تصحیح این کتاب‌ها موفق بگرداند. پروسه تصحیح، توسط نوار ضبط می‌شود که تمام مطلب را خوانده و تصحیح کرده‌ایم. گاه متوجه می‌شویم قسمتی از بحث، ضبط نشده است. مجبور می‌شویم متن را از ابتدا بخوانیم. طبیعی است که این‌گونه مسائل و مشکلات، انسان را فرسوده و خسته می‌کند. خواندن خط به خط متن کتاب و تصحیح آن، کار بسیار زمانبر و دشواری است و گاهی یک معجزه به نظر می‌رسد.

اگر دو واحد خانه با دیوارهایی از شیشه بسازند، به طوری که درون آن دیده شود. در یکی از خانه‌ها، مغز متفکر دولت آمریکا باشد با اشراف و تدبیر سیاسی برای همه کشورهای جهان و در خانه دیگر، ما به کار تصحیح و ویراستاری مشغول بشویم، سپس میزان مصرف انرژی ما را اندازه بگیرند، مشخص خواهد شد که ما انرژی بیش‌تری مصرف می‌کنیم. این در حالی است که اداره هشتاد درصد از امور جهان، توسط مغزهای متفکر آمریکا انجام می‌شود. البته آنان در ویلاهای خود فوتبال بازی می‌کنند و همزمان بر هشتاد درصد از مناطق جهان، حکمرانی می‌کنند. ولی ما هنوز یک خط را نخوانده‌ایم که می‌بینیم، مقدار زیادی از زمان را از دست داده‌ایم. ما تمام کتاب‌های علمی و عرفانی را خوانده و تصحیح کرده‌ایم. ولی متأسفانه، توان ارائه و عرضه آن را برای استفاده مخاطبان و علاقمندان نداریم. پیگیری این مسأله، نیازمند نظام و سیستمی قدرتمند است. هزاران سال است که مذهب شیعه، دچار عقب‌ماندگی و رکود شده است. من توان جبران این عقب‌ماندگی را دارم. در حال حاضر، امکانات ما صفر و ممانعت‌ها فراوان است و برخی مسأیل سیاسی، مانع کار ما شده است. خوشبختانه، فرهنگ‌سازی و اجرای کار فرهنگی ما با مشکل خاصی روبه‌رو نیست و خود به خود پیش می‌رود. ما وظیفه داریم، فرهنگ دینی و ولایی‌مان را احیا کنیم. بدین منظور تدریس عرفان محبوبان را شروع کردیم که حدود شصت جلسه از آن نگذشته بود که این عرفان غنی عصمتی و ولایی را نوظهور خواندند و آن را تعطیل کردند.

تصحیح متون عرفانی و از دست رفتن بسیاری از درس‌ها

متن بعضی کتاب‌های حوزوی، بسیار دشوار و سنگین است. مصباح الانس، یکی از دشوارترین کتاب ها در عرفان، بلکه در عالم آخوندی است.

ضمن این‌که، بسیاری از عبارت‌های کتاب، افزون بر دشواری، اشتباه است. آن‌چه که در عرفان شیعه باید پی‌گیری شود، عرفان عصمتی است؛ یعنی همان عرفانی که ما در شرح و تصحیح کتاب منازل، تمهید، فصوص، و مصباح دنبال کرده‌ایم. ما در این زمینه، تمام تلاش و توانمان را به کار گرفتیم. بحث‌های مربوط به شرح و تصحیح کتاب فصوص، هزار و یکصد و شصت جلسه شده است. هزار جلسه از این نوارها، حاوی نقد گزاره های محیی‌الدین است. باقیمانده نیز مربوط به متن کتاب است. اگر خداوند توفیق بدهد و فصوص جدیدی که توسط ما نوشته شده، تبیین بشود، متن آن تصحیح و ویراستاری شده، مطالب طبقه‌بندی شده و تبدیل به متن علمی بشود و مطالب آن اصل و ریشه‌یابی، قاعده‌یابی و قانومند بشود، دانش عرفان محبی موجود را به جایگاه خود می‌آوریم؛ به گونه‌ای که در عرصه عرفان، نیازی به علم و کتاب دیگری نمی‌باشد و طالبان حقیقت را هم برای وصول علمی و هم وصول عینی همین متن‌ها کافی است. کتاب‌های دیگر عرفانی نیز به همین سبک، شرح و تصحیح شده است. مانند کتاب منازل السائرین. سبک تدریس من، در قم و از همان آغاز همین بوده است. البته مقداری از بحث‌ها ضبط نشد و از بین رفت که اجرش عندالله محفوظ است. من نسبت به این بحث‌های ازدست‌رفته، احساس حسرتی ندارم. تدریس آن بحث‌ها، خودش توفیق می‌خواهد. خیر و مصلحت، در این بوده است که تنها، این مقدار از بحث‌ها ضبط شده و باقی بماند. البته همین بحث‌های باقیمانده هم به قول معروف روی زمین مانده و از آن استفاده نمی‌شود که هیچ، بلکه آن را به تعطیلی کشانده‌اند. آن بحث‌های از دست رفته که دیگر، روی هوا می‌ماند. در آن زمان، انسان با آزادی بیش‌تری صحبت می‌کرد، مستانه، سخن می‌گفت. آدمی، درس را که در آن زمان‌ها می‌گفت، گویا تمام ملائک، عروسانی بودند که به رقص درمی‌آمدند. حوزه‌های علمیه، امروز آن درس‌ها را از دست داده است، بلکه همه چیز از جمله معنویت و باطن‌گرایی را با چیرگی ظاهرگرایان رو به تحلیل است. چیزهایی به جا مانده که همین‌هاست. بحث‌های عرفانی ما، عرفان امیرمؤمنان را احیا کرده است؛ یعنی همان عرفان عصمتی و ولایی که کربلا را قیام بخشید. این بحث‌ها نیز حقیقت‌طلبان را گرد هم می‌آورد و نهضت‌آفرینی علمی خواهد کرد و حقیقتی که امروزه با بند و بست و در این زیرزمین گفته می‌شود روزی بر بام جهان با افتخار فریاد می‌شود. به هر روی، با وجود این عرفان، دیگر لازم نیست سر سفره عرفان افرادی محبی آن هم از اهل‌سنت بنشینیم و به کتاب‌هایشان چنگ بیندازیم. در سابق، در زمینه دانش عرفان، کم و کاستی داشتیم و مجبور می‌شدیم از آن‌ها پیروی کنیم، ولی اگر عرفانی که ما پایه‌ریزی و ترسیم کرده‌ایم، تبدیل به متون علمی و برهانی بشود، دیگر از کتاب‌های عرفانی اهل‌سنت، به صورت کامل بی‌نیاز و مستقل می‌شویم. البته این که این امر توسط چه کسی و چگونه اجرایی بشود، از عهده و توان ما خارج است. تقریر عرفانی که اکنون رایج است، در نهایت به شیخ و شاگردش قونوی می‌رسد. قونوی، شاگردی وارسته و توانا و پهلوانی قدرتمند بوده است. متوجه بحث‌های بی‌ربط استادش شده و عرفان نیکوتری را تقریر کرده است. قونوی، در عرفانش بسیاری از نظریات شیخ را بیان نکرده است. در واقع، عرفان قونوی، عرفانی معقول و متعارف است؛ هرچند باز هم دارای اشکالاتی است. سطح عرفان موجود، متوسط و محبی است. عرفانی معمولی که توسط شیخ قونوی و شیخ اکبر، یعنی محیی‌الدین تقریر شده است. مراد از شیخ، قونوی و لقب محیی‌الدین، شیخ اکبر است. عرفان موجود، به این دو شیخ منتهی می‌شود. عرفانی که ما داعیه آن را داریم، عرفان عصمتی محبوبی است. ما بحث و تحقیق در مورد این عرفان را پی‌گیری می‌کنیم و قصد داریم، اگر خداوند توفیق بدهد، تمام زوایای علمی آن را شناسایی کرده و اشکالاتش را برطرف کنیم. عرفان عصمتی، عرفانی است که از دو لب مبارک حضرات معصومین علیهم‌السلام بیان شده است و برهانی و منطقی می‌باشد. عرفان محبوبی عصمتی همراه همیشگی عقل و خرد بوده و ساحت غیب را نیز در بر دارد. اگر این عرفان، در مکتب شیعه نهادینه شود، دو نتیجه به دنبال دارد: یکی آن‌که بی‌نیازی از کتاب‌های معمولی عرفان را موجب می‌شود و دودیگر آن‌که حقیقت‌طلبان پی‌گیر و پی‌جوی آن می‌شوند و مورد توجه عرفان‌پژوهان و معنویت‌طلبان و باطن‌گرایان قرار می‌گیرد. هر کس در این مورد کاری انجام بدهد، خداوند بر او منت نهاده و توفیقش را شامل حالش کرده است. اجرایی شدن این طرح، بسیار لازم و ضروری است. در غیر این صورت، مشکلات زیادی در عرصه علم عرفان به وجود خواهد آمد.

کتاب مصباح نیز پر از حقایق علمی است که در زمان مناسب و به تدریج، آن‌ها را بیان کرده‌ایم. البته همین حقایق علمی، دارای اشکالاتی است که نیاز به تحقیق و تصحیح دارد. ما می‌خواهیم عرفان محبوبان را تبیین کنیم. قصدمان، شناسایی و شفاف کردن زوایای مختلف این دانش معرفتی و ولایی است. وقتی نام کتاب مصباح برده می‌شود، در ذهن‌ها، یک رستم یال و دم و شکم‌دار، در عرفان تصور و تداعی می‌شود. درست است مباحث این کتاب، بسیار سخت و دشوار است؛ اما بسیاری از گزاره‌های آن غلط است. مباحث این کتاب، با بیان ما و با شرحی که بر این کتاب داشته‌ایم بسیار ساده و آسان شده است. دشواری مباحث این کتاب، غیر قابل انکار است. طلبه‌های قدیمی، حتی جرات و جسارت این را نداشتند که کتاب مصباح را به دست بگیرند. در زمان قدیم، افراد را در خانه حبس می‌کردند و آن‌ها را می‌آزمودند و سپس به خواندن کتاب مصباح مشغول می‌شدند. هرگز امکان نداشت، شخصی ادعای فهم کتاب مصباح را بکند. در زمان قدیم، در حوزه علمیه، انگار برای خواندن کتاب مصباح، قایم‌موشک‌بازی می‌کردند. در کلاس را می‌بستند و هر شخصی، برای ورود، باید اجازه می‌گرفت؛ اما ما روش تازه‌ای را اجرا کردیم. گفتیم این حرف‌ها و رفتارها را فراموش کنید. همگان آزادند از مباحث کلاس استفاده کنند. نیازی به اجازه گرفتن نیست و هیچ قانون خاصی وجود ندارد. اگر مباحث کتاب، فهمیده نمی‌شود، دلیلش غلط بودن عبارت است و ربطی به فهم و هوش جویای آن ندارد. ما تمامی گزاره‌های این کتاب سنگین را شرح و تبیین و بررسی و نقد کرده‌ایم. پیش‌بینی می‌شود شرح این کتاب به بیش از پانزده جلد برسد که به ضمیمه دیگر کتاب‌های عرفانی، مجموع آن به یکصد جلد می‌رسد.

ادامه دارد …

مطالب مرتبط