تنظیم عروجها و نزولها در عرفان بسیار مهم است. آنان که اوج گرفتهاند، ثقل ناسوت نمیتواند آنان را زمینگیر کند؛ بلکه کنترل سرعت، سخت میشود و در آن فضا، نیاز به بازدارندههایی است که بتواند چنان سرعت سرسامآوری را مهار کند. در آن فضا روح سالک با ارواح عالم و با پدیدههای جبروتی و ملکوتی به محاصره در میآید و آن ارواح و پدیدهها تاب و توان را از او میگیرند؛ به گونهای که دیگر میلی برای پایین آمدن در او نمیماند…..
در سلوک، آدمی به جایی میرسد که بهجز خدا نمیبیند و دیگر غیر نمیشناسد. سقوط چنین کسی، وقتی است که دوباره دیدهای دوبین پیدا کند و غیر را بدون خداوند مشاهده کند. کسی که به جز خدا نمیبیند، لحظهای از یاد دوست فارغ نیست:
آنها که خواندهام، همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم(۱)
البته این شعر از «حدیث دوست» میگوید، در حالی که عارف همواره در «حضور دوست» است که نه تکرار میکند، بلکه دیدار میکند. برتر از حضور نیز فنای ذات است که با خود پیکار میکند و خویشتن خویش را بهکلی برمیدارد. عارف در این مقام چنان سرعتی دارد که برای کنترل خود نیاز به کاهندهٔ سرعت دارد؛ برخلاف سالک در بدایات تا اودیه که نیاز به افزایندههای سرعت دارد. کسی که سبکبار شده و ثقل و سنگینی ناسوت و طبیعت را از خود برداشته و منازل را با حفظ ترتیب و موالات پشت سر نهاده است، به بلندایی میرسد که دل به دنیا و غیر بستن، برای او محال میشود. این سالکان نوسفر هستند که در ابتدا به سختی و با عرقریزان و با پای پی بریده و مجروح از خارهای مغیلان و با خستگی و سنگینی گام، برده میشوند و دل بستن به خداوند برای آنان مشکل است و در گزاردن نماز، به وسواس و حواس پرتی دچار میشوند و توان استجماع نیروهای خود را ندارند؛ اما بعد از گذر از اودیه، وسواس و حواس پرتی از آنان برداشته میشود و رفته رفته چنان سرعت میگیرند که اگر مربی کارآزموده سرعت ایشان را کنترل نکند، بالا میروند و عروج پیدا میکنند و دیگر باز نمیگردند و به مرگ اخترامی دچار میشوند. چنین سالکانی، مانند فردی هستند که دچار مرگ مغزی شده و در کما رفته است.
نباید یأس داشت و ناامید بود و پنداشت که سلوک هرچه بالاتر میرود سختتر میشود؛ هرچند مسیر آن باریکتر میگردد، ولی سالک هرچه از خود فارغ شود، حق جای آن مینشیند و این حق است که او را با گامهای خود پیش میبرد. میگویند: «ملا شدن چه مشکل، آدم شدن محال است.» ملا شدن شاید مشکل باشد، اما اگر آدم شدن محال باشد پس خلقت ناسوت و دستگاه آفرینش برای چیست؟ تنها بیش از نیمی از سلوک است که سختی فراوان دارد؛ زیرا سالک درگیر نفس و هوسهای آن است؛ ولی بعد از آن، انعکاس به ضد دارد و بر شدن آسان میشود؛ بهگونهای که سوق دادن چنین سالکی به دنیا سخت میگردد؛ هرچند بر شدنها در مسیری باریک و بسیار لغزنده است و سرعت سیرِ غیر قابل کنترل در مسیر رازآلود عشق، خطرآفرین میشود.
اولیای خدا و اهل وحدت را با هیچ حربه و شلاقی نمیتوان به دنیا سوق داد. ریاضت آنان این است که تکلیف شرعی اقتضا کند که به کاری دنیایی وادار شوند. اشتغالات دنیایی برای آنها چونان دوزخ است. به عکس، اهل دنیا اگر مأمور به آخرت شوند، ریاضت سختی دارند. «لنا مع اللّه حالات»(۲) را به این معنا نیز میتوان گرفت. اولیای خدا که بالا رفتهاند، همانند پنبه سبکبار میشوند و برای آن که پایین آیند، باید رطوبتی به آن افزود. دست و پای انسان تا به غُل ثقل و زنجیر سنگینی ناسوت گرفتار است، نمیتواند بالا رود و مجال حرکت برای او نیست؛ امّا همینکه غل و زنجیر ثقل و سنگینی از او برداشته شود، پایین آوردن او کاری بس دشوار میگردد. برای همین است که نباید تخم یأس و ناامیدی را در نهاد علاقمندان به عرفان ریخت که این کار، انحرافی معرفتی است.
سالکی که در سیر خود سرعت میگیرد و به اوج رفته است، برای تنظیم حرکت خود، باید مربی داشته باشد؛ وگرنه صعود سریع او باعث تخریب باطن وی و نزول و سقوط او میگردد.
از علل ازدواجهای متعدد حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله همین نکته است. آن حضرت در بلندایی با سرعتی نامتناهی در حال حرکت بوده است و بازگشت وی بدون سخن گفتن با برخی زنان و صدا زدن او ممکن نمیگردیده است. این تخته سنگ سنگین که به دوزخ چسبیده است میتواند آن بلندپروازترین روح را به بام بدن بازگرداند؛ آنان که ثقل و سنگینی مضاعفی در جان خود دارند. در واقع پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله به دوزخ چسبیده است که بالا نمیرود. امّا همسر مؤمنی مانند حضرت خدیجه علیهاالسلام ، جنتی است که سخن گفتن با او سبب بر شدن و عروج میگردد.
تنظیم عروجها و نزولها در عرفان بسیار مهم است. آنان که اوج گرفتهاند، ثقل ناسوت نمیتواند آنان را زمینگیر کند؛ بلکه کنترل سرعت، سخت میشود و در آن فضا، نیاز به بازدارندههایی است که بتواند چنان سرعت سرسامآوری را مهار کند. در آن فضا روح سالک با ارواح عالم و با پدیدههای جبروتی و ملکوتی به محاصره در میآید و آن ارواح و پدیدهها تاب و توان را از او میگیرند؛ به گونهای که دیگر میلی برای پایین آمدن در او نمیماند؛ همانطور که انسان در فراتر از جو دچار بیوزنی میشود. کسی که در آن عوالم قرار میگیرد، در صورتی که مربی کارآزموده نداشته باشد، در ناسوت خود دچار مشکل میشود؛ یعنی نمیتواند در آن بماند؛ به عکس افراد عادی که در ناسوت مانده و زمینگیر شدهاند و نمیتوانند از آن فراتر روند. هواپیمایی که پرواز میکند، باید بتواند به زمین بنشیند؛ وگرنه با تمام کردن سوخت، سقوط آن حتمی است.
کمال سلوک، به سبکباری آن است و اگر کمالی ـ مانند علم و معرفت ـ در سلوک ثقل آورد، مانع کمال است. کمالی که ثقل آورد، کمال نیست. اگر معرفتی انسان را سنگینتر کند، به ثقلِ ناسوت گرفتار آمده است، نه آن که سیر و سلوکی داشته است. اولیای خدا روز به روز سبکتر میشوند. حقیقت اسلام به معرفت است و عمل، ظهور معرفت دانسته میشود. معرفت، اصل در دیانت است و کسی که شناخت کافی از مسیر سلوک و منازل و پیشآمدها و آسیبها و خطرات و راه برونرفت از آنها نداشته و زیر نظر مربی کارآزموده نباشد، در این مسیر مشکل پیدا میکند. این گونه است که حتی عارفی سترگ همچون خواجهٔ انصاری و عالمی بزرگ همچون شارح کاشانی در تبیین نحوهٔ برونرفت از منزلی به منزل دیگر دچار اشتباه میباشند. مشکل این بزرگان آن بوده است که استادی کارآزموده نداشتهاند. نمیتوان بدون استاد بود و نمیشود هر کسی را به استادی گرفت. نه میشود خودآموزْ سلوک کرد و نه میشود با خواندن هر کتابی سلوک داشت؛ مگر این که استادی ماهر و راهرفته داشت، که در آن صورت، شاگرد قدرتی مییابد که هر کتابی را میتواند نقد کند؛ از این رو خواندن هیچ کتابی برای او ضرر ندارد. کسی که استاد ندارد، حتی اگر سختترین کتابهای معرفت را نیز بخواند، راه به جایی نمیبرد و جز سرگرمی عایدی نمییابد. این استاد است که نحوهٔ عاشقی را به شاگرد میآموزد:
عاشقی را باید از پروانه عاشق یاد گیرد
هرکه حرفی یاد گیرد، باید از استاد گیرد
یا به تعبیر شاعری دیگر:
هیچ آهن خنجر تیزی نشد
هیچ کس در نزد خود چیزی نشد(۳)
در سلوک، این استاد است که اصل است نه کتاب. سلوک با استادمحوری محقق میشود. اگر کسی استاد شایسته بیابد، هر کتابی ـ حتی موش و گربهٔ عبید زاکانی ـ پیش او بخواند، به تمامی معارف آگاه میشود؛ چرا که باطن وی خود، کتاب حقتعالی میشود و دانش از درون او به صورت جوششی تولید میگردد.
- کلیات دیوان اشعار سعدی، غزل ۴۲۱٫
مکیال المکارم، ج ۲، ص ۲۹۵٫