اصول و قواعد تعبیر خواب
فصل یکم : علم تعبیر از دیدگاه قرآن کریم
قرآن کریم، مرجع شناخت علم تعبیر
مهمترین منبع شناخت علم تعبیر و قواعد آن، قرآن کریم است. قرآن کریم غنیترین منبع و مأخذی است که بهطور آشکار و فراوان از این علم و از موقعیتهای مختلف آن بهخوبی یاد میکند و چهرههای گوناگون عالم رؤیا را بر میشمرد و بهطور گسترده و فشرده خصوصیات معبران را میشناساند و قوانین و احکام آن را بیان میدارد.
در میان سورههای قرآن کریم، سورهٔ مبارک یوسف در این زمینه دارای ویژگی است؛ هرچند همهٔ واژههای قرآن کریم راهگشای عوالم غیبی و بازگشای راههای پنهانی است و همگان را بهطور آشکار به راهیابی این عوالم دعوت مینماید و به سراپردهٔ معانی و حقایق عوالم هستی راهنمایی میکند.
موارد استعمال واژهٔ «رأی»
قرآن کریم همواره بر هرچه بهتر دیدن تشویق مینماید. در این کتاب آسمانی موارد فراوانی از مادهٔ «رأی»، و دیگر واژههای همگون همانند «رؤیا» استعمال شده است که معانی تمامی آنها به رسیدن و وصول به
(صفحهٔ ۲۱)
*********
واقعیتهای مختلف و بهخصوص حقایق معنوی و غیر مادی باز میگردد. برخی از آیاتی که از دیدن و نشان دادن سخن میگوید عبارت است از:
«لمّا رأی المؤمنون»(۱)، «رأک»(۲)، «رآه»(۳) «رأته»(۴)، «رأیتهم»(۵)، «رأَوْا»(۶)، «رأَوْک»(۷)، «رأوه»(۸)، «رأوها»(۹)، «رأوْهم»(۱۰)، «رأیت»(۱۱)، «أرأیتک»(۱۲)، «أرأیتکم»(۱۳)، «أرأیتم»(۱۴)، «رأیتموه»(۱۵)، «رأیته»(۱۶)، «رأیتهم»(۱۷)، «رأیته»(۱۸)، «أری»(۱۹)، «أراک»(۲۰)، «أراکم»(۲۱)، «أرانی»(۲۲)، «ألم تری»(۲۳)، «تری»(۲۴)، «ترانی»(۲۵)، «فتراه»(۲۶)، «تراهم»(۲۷)، «تَرَنِ»(۲۸)، «تروا»(۲۹)، «تروْن»(۳۰)، «لترونّ»(۳۱)، «ترونها»(۳۲)، «لترونها»(۳۳)، «ترونهم»(۳۴)، «ترونها»(۳۵)، «ترین»(۳۶)، «تری»(۳۷)، «تراک»، «تراه»، «لتراها»، «یرَ»، «یری» «یراک»، «أراکم»، «یراها»، «فأواه»، «أریناک»، «أریناکهم»، «أریناه»، «أریکم»، «ترینی»، «تُری»، «تُریک»، «ترینک»، «لنریه»، «نریهم»، «یریکموهم»، «یریکم»، «بعدیه»، «یریهم»، «بعدیهما»، «أرنا»، «أرنی»، «أرونی»، «لیروا»، «تراء»، «تراءت»، «یراون»، «رئاء»، «رأی» و «رئیا».
۱ـ احزاب / ۳۳٫
۲ـ انبیاء / ۳۶٫
۳ـ نمل / ۴۰٫
۴ـ نمل / ۴۶٫
۵ ـ فرقان / ۱۲٫
۶ ـ بقره / ۱۶۶٫
۷ـ فرقان / ۴۱٫
۸ ـ روم / ۵۱٫
۹ـ قلم / ۲۶٫
۱۰ـ مطففین / ۳۲٫
۱۱ـ نساء / ۶۱٫
۱۲ـ اسراء / ۶۲٫
۱۳ـ انعام / ۴۰٫
۱۴ـ انعام / ۴۶٫
۱۵ـ آلعمران / ۴۳٫
۱۶ـ حشر / ۲۱٫
۱۷ـ یوسف / ۴٫
۱۸ـ یوسف / ۳۱٫
۱۹ـ انفال / ۴۸٫
۲۰ـ انعام / ۷۴٫
۲۱ـ هود / ۲۹٫
۲۲ـ یوسف / ۳۲٫
۲۳ـ بقره / ۲۴۲٫
۲۴ـ مائده / ۵۲٫
۲۵ـ اعراف / ۱۴۳٫
۲۶ـ زمر / ۲۱٫
۲۷ـ اعراف / ۹۸٫
۲۸ـ کهف / ۳٫
۲۹ـ لقمان / ۲۰٫
۳۰ـ انفال / ۴۸٫
۳۱ ـ تکاثر / ۶٫
۳۲ ـ رعد / ۲٫
۳۳ ـ تکاثر / ۷٫
۳۴ ـ اعراف / ۲۷٫
۳۵ ـ توبه / ۲۶٫
۳۶ ـ مریم / ۲۶٫
۳۷ ـ بقره / ۵۵٫
(صفحهٔ ۲۲)
*********
تمام این موارد، آدمی را به دیدن، رسیدن، عبرت، هوشیاری، امیدواری تشویق میکند و دلها را به لطایف اشیا و امور توجه میدهد و انسان را بهسوی امور معنوی و حقایق و معانی ابدی سوق میدهد؛ بهطوری که توجه و عنایت به امور مادی و دنیوی را نیز زمینهٔ راهیابی به باطن اشیا و پنهانیهای امور میشمارد.
غرض از بیان این موارد اطالهٔ کلام و ذکر صورتهای مختلف یک واژه نیست؛ بلکه مهم نتیجهای است که از بیان این موارد دستگیر خردمند میگردد و آن این که قرآن کریم این کتاب وحی و دقت چگونه آدمی را به معرفت امور و آگاهی و وصول و هوشیاری دعوت وارشاد مینماید. سراسر این کتاب آسمانی و الهی از یافتن، رسیدن، بودن و شدن سخن میگوید و راه را بر هیچ کسی بسته نمیبیند و توان و تلاش آدمی را در این زمینه محدود نمیبیند.
این همان شیرینی کلام الهی است که میتواند بهترین دلیل بر حقانیت کتاب الهی و دین مقدس اسلام باشد که از هر گونه جمود و تنگ نظری بهدور است و مردم را همواره بهسوی کمال و پویایی و تحرک دعوت مینماید. اما نتیجهٔ دیگری که تأسف و تلخی را به همراه دارد این حقیقت است که مسلمین با آن که از چنین راهنما و مرشدی برخوردار هستند و کتاب دینی آنها کتاب معرفت، دقت و تمدن و پیشتازی در همهٔ دانشهاست، اما متأسفانه، مسلمانان عقب مانده نگاه داشته شدهاند و از راه حق و فضیلت به دور افتاده و در راه بازیابی حقایق عالم هستی و امور معنوی از خود کندی و اهمال بسیار نشان دادهاند؛ بهطوری که این نابسامانی را حتی در میان حوزههای علمی و مجامع دینی نیز
(صفحهٔ ۲۳)
*********
میتوان دید و این واقعیت، حقیقت تلخی است که کام هر روشندل بااستعدادی را متوجه خود میسازد و وی نمیتواند خود را بهآسانی از این تلخی رهایی بخشد.
موارد استعمال واژهٔ «رؤیا» و «تعبیر»
«یا أیها الملأ أفتونی فی رؤیای إن کنتم للرؤیا تعبرون»(۱).
ـ ای بزرگان، مرا به تعبیر خوابم آگاه کنید؛ اگر علم تعبیر میدانید.
«وما جعلنا الرّویا التی أریناک إلاّ فتنةً للنّاس»(۲).
ـ و خوابی که به تو ارایه دادیم جز برای آزمایش مردم نبود.
«قد صدّقت الرّؤیاء، إنّا کذلک نجزی المحسنین»(۳).
ـ تو خوابت را عملی نمودی، ما نیکوکاران را چنین پاداش میدهیم.
«لقد صدق اللّه رسوله الرؤیا بالحقّ»(۴).
ـ البته خداوند راستی رؤیای رسولش را آشکار ساخت.
«لا تقصص رؤیاک علی اخوتک فیکیدوا لک کیدا»(۵).
ـ خوابت را برای برادرانت بازگو مکن که بر تو حسد و مکر ورزند.
«وقال: یا أبت، هذا تأویل رؤیای من قبل، قد جعلها ربّی حقّا»(۶).
ـ و یوسف به پدر خویش گفت: این بود تعبیر خوابی که از پیش دیدم.
«فاعتبروا یا أولی الأبصار»(۷).
ـ پس عبرت گیرید ای صاحبان بصیرت و آگاهی.
«إنّ فی ذلک لعبرة لأولی الأبصار»(۸).
ـ همانا در آن امر عبرت و پندگیری است برای دارندگان بینش.
۱ـ یوسف / ۴۳٫
۲ـ اسراء / ۶۰٫
۳ـ صافات / ۱۰۵٫
۴ـ فتح / ۲۷٫
۵ ـ یوسف / ۵٫
۶ ـ یوسف / ۱۰۰٫
۷ـ حشر / ۲٫
۸ ـ آل عمران / ۱۳٫
(صفحهٔ ۲۴)
*********
«لقد کان فی قصصهم عبرة لأولی الألباب»(۱).
همانا در داستانهای آنان پندگیری برای صاحبان خرد است.
«إنّ لکم فی الأنعام لعبرة»(۲).
البته برای شما در چارپایان پندگیری است.
«یقلّب اللّه اللیل والنهار، إنّ فی ذلک لعبرة لأولی الأبصار»(۳).
ـ خداوند است که شب و روز را دگرگون میکند، همانا در آن برای دارندگان بینش عبرت و پندگیری است.
«إنّ فی ذلک لعبرة لمن یخشی»(۴).
البته در آن عبرتی است برای کسانی که پروا دارند.
حضرت یوسف و تعبیر خواب
علم رؤیا و تعبیر خواب در سورهٔ یوسف بسیار مورد اهمیت است و قرآن کریم از آن به تفصیل در این سوره یاد میکند و جهات مختلف آن؛ همچون خوابها و تعبیرهای مختلف و ویژگیهای معبّر حقیقی و دورغین را تبیین مینماید؛ بهخصوص که از شش موردی که از رؤیا سخن پیش میآید، چهار مورد آن در سورهٔ یوسف است و دو مورد دیگر آن در سوره «فتح»(۵) و «صافات»(۶) به چشم میخورد. البته در این کتاب الهی از رؤیت و مصادیق آن بیش از دهها بار استفاده میشود که بسیاری از آن به مشاهدهٔ غیب ارتباط دارد و نه به دیدن رؤیا.
این سوره بیان میدارد که تعبیر خواب، موهبتی است از جانب حق
۱ـ یوسف / ۱۱۱٫
۲ـ مؤمنون / ۲۱٫ نحل / ۶۶٫
۳ـ نور / ۴۶٫
۴ـ نازعات / ۲۶٫
۵ ـ فتح / ۲۷٫
۶ ـ صافات / ۱۰۵٫
(صفحهٔ ۲۵)
*********
تعالی که به تعدادی محدود از بندگانش عنایت میفرماید.
این علم همانطور که معلم دارد، قابل تعلیم و آموزش است. کسی که از معنویات سهمی داشته باشد، در ابتدای زندگی و عمر خود و در ابتدای سیر و سلوک فکری و عملی، خواب فراوانی میبیند و همچنین مشکلات و سختیهای غیر عادی بسیاری در پیش خواهد داشت که باید تمام آن را با صبوری پشت سر بگذارد و دم نزند و هرچه بیشتر درگیر زحمت و مشقت شود، بیشتر باید به خود امیدوار گردد و هرچه مشکلات وی غیر عادیتر باشد، کاسهٔ دلش از گستردگی بیشتری برخوردار میشود و دارندگان علم تعبیر نیز از روبهروشدن با این سختیها برکنار نیستند؛ چنان که حضرت یوسف با این مشکلات درگیر بود و مدت مدیدی را در بند چاه و زندان بود.
صاحبان علم تعبیر دارای اقتدار معنوی هستند و این اقتدار موجب تمکین دیگران از آنان میگردد و همین اقتدار در جناب یوسف سبب اقتدار مردمی و اجتماعی وی شد.
تمامی اقتدار ظاهر و باطن از مراتب «حکم» است و حکم از عطایای الهی است که خداوند بر هر یک از بندگان لایق و پرظرفیت وی سهمی از آن میبخشد؛ خواه در جهات صوری و مُلکی باشد ـ گرچه صاحب نفوذ و دارندهٔ حکم ظاهری، فردی ظالم باشد ـ و خواه در جهات معنوی و ملکوتی که هرگز ظلم و زور در پیرامون آن راه نمییابد و کسانی در میان بندگان خدا بودهاند که در تمامی جهات اقتدار، نقش عمده و اساسی داشتهاند.
معبّر از جهت صورت و سیرت باید تندرست و زیبا باشد و از جهات
(صفحهٔ ۲۶)
*********
ظاهری نیز همچون امور باطنی بیبهره نباشد. معبّر، سری پرشور و دلی باحال دارد و هرگز خمودی و کندی به او رو نمیآورد و وی انسانی زنده است و عشق ویژگی اساسی اوست و صفای باطن و پرهیز، شعار اصلی روح و جان وی میباشد؛ اگرچه وی از خود حکم مییابد و در بند فتوای حلال و حرام این و آن نمیباشد و خود درک مرموزی در شناخت جهات تحریم و تحلیل دارد که در خور فهم اندیشهٔ عادی نیست؛ همانطور که در بعضی حرکات و کارهای جناب یوسف این ویژگی بهطور مشخص خودنمایی میکند و وی آن را با فتوای عمومی بیان میدارد.
علم تعبیر همچون شعر و شاعری زمینه و استعداد ذاتی میخواهد و آن که بیبهره از این استعداد است، بهرهای از آن نخواهد یافت؛ ولی تعلیم و تعلم در شکوفایی آن نقش دارد؛ خواه جهات تعلیمی آن کلاسیک و مدرسی و آکادمیک باشد یا همچون صاحبان این مقام از تعلیم و تعلمهای عملی در لباس سوز و ساز برخوردار باشد.
معبّر باید از خصوصیات و ظرایف اشیا و موجودات اطلاع و آگاهی کامل داشته باشد، و به عبارت دیگر، صاحب علم «فراست» باشد و از این رو لازم است در فصل بعد از این دانش سخن گفته شود.
آیاتی که به صورت مستقیم از تعبیر و رؤیا و معبّر سخن میگوید بیست و شش آیه از سورهٔ یوسف است که با توجه به تعداد بسیار آن، کمال اهمیت قرآن نسبت به این علم را میرساند.
حق تعالی در یادکرد از این سوره میفرماید: «نحن نقصّ علیک أحسن القصص»(۱)؛ سرگذشت حضرت یوسف علیهالسلام ، بهترین قصه وحکایت است؛
۱ـ یوسف / ۳٫
(صفحهٔ ۲۷)
*********
زیرا در آن از شور و شوق و عشق سخن گفته میشود و سختی، زندان و شکست و در نهایت سرفرازی و پیروز میدان بودن که نشیب و فراز هر زندگی است عنوان میگردد. این قصه، شخصیتی را به تصویر میکشد که از دامان پر مهر و محبت پدری به چاه میافتد و در مقابله با عشق زنی، برای وی زندان پیش میآید و در نهایت با تحمل سختیهای بسیار و یادکرد از تعبیر خوابی و با رسیدن این شخصیت به مقام و جاه خستگی و ملالت را از بین میبرد.
سورهٔ یوسف را میتوان در یک کلمه سورهٔ «عشق» و در یک عبارت سورهٔ «از اوج تا حضیض و از حضیض تا اوج» نام نهاد.
داستان جناب یوسف حکایت دل است و چون سراسر هستی را شور و عشق فرا گرفته است، هرگز ملالت و خستگی در آن دیده نمیشود.
این داستان همچون سرگذشت جناب موسی نیست که سخن از جهل و محرومیت سر دهد و بیان و فهم آن به تکرار نیاز داشته باشد و از «خیار» و «عدس» به «لن ترانی» ختم گردد(۱).
در داستان موسی علیهالسلام گاهی برای نهادینه شدن بحث، تکرار را لازم دارد؛ چون این داستان امور اجتماعی و عمومی و حوادث امتی سرگشته و دور از فرهنگ را بیان میدارد، و این گونه تکرارها گذشته از آن که به فصاحت آسیبی نمیرساند، عین فصاحت میباشد و تمامی زوایای پیچیده و پرمخاطرهٔ یک حقیقت را نمایان میسازد. اما سرگذشت جناب یوسف، چنان گرم، شیرین و پر شور و احساس است که بیان آن آدمی را به شور و شوق وا میدارد و هرگز اندیشه و ذهن آدمی را از توجه دور نمیسازد.
۱ـ اعراف / ۱۴۳٫
(صفحهٔ ۲۸)
*********
در اینجا شایسته است این نکته یادآوری شود همان گونه که قرآن کریم حکایت حضرت یوسف علیهالسلام را بدون تکرار و تجزیه و به صورت پیوسته بیان مینماید، ماجرای داستان یا فیلم و سریال، اگر جالب و شیرین باشد، باید به صورت پیوسته به نمایش درآید و نه به صورت سریالها و مجموعههای هفتگی؛ زیرا تجزیه و پاره پاره کردن یک داستان احساسی و جالب، گذشته از آن که نتیجهٔ خوبی نمیدهد، زیان روانی دارد و روح آدمی را آزرده میسازد و با انتظاری که در مردم ایجاد مینماید، آنان را مضطرب میسازد، و نیز نتیجهٔ مطلوب تصمیمگیری را در آنان رو به ضعف میکشاند. این نوع سیاست، معلول ضعف اقتصادی و فرهنگی است که برای جبران کمبودهای مادی انجام میگیرد و سریالی را مانند نان گدایی به نمایش در میآورند تا ایجاد سیرایی موقت نماید.
قرآن کریم با نقل پیوستهٔ این داستان و بیان همهٔ آن در یکجا رهنمون میدهد هنگامی که از عشق و احساس و دل سخن گفته میشود که جنبهای پیچیده و در عین حال عمومی دارد، باید آن را کامل ذکر کرد تا از هر گونه ملالت و خستگی جلوگیری نماید؛ پس باید در فیلمها و مجموعههای هنری نیز این گونه امور را رعایت کرد و تنها موضوعاتی را که میتوان سریالی ارایه داد در قالب مجموعههای هفتگی ساخت و در این گونه موارد نباید عوامل اقتصادی بر سلامت روانی مردم ترجیح داد و چه خوب است که در زمینههای تبلیغی نیز این گونه امور رعایت شود تا بهخوبی تبلیغ دین مورد رغبت همگان واقع گردد و ارزش علمی و یا اخلاقی در آن لحاظ گردد تا برای آموزش و آگاهی افراد، محتاج اعمال
(صفحهٔ ۲۹)
*********
زور نبود و منبر و تبلیغ از صورت عادی آن خارج گردد و مجلس و منبر تنها برای کسب متاع دنیوی و ثواب اخروی نباشد و جنبههای علمی نیز در آن رعایت گردد.
با آن که تمامی حکایات قرآن کریم، سرنوشت حقایق و واقعیتهاست و تمامی وصف حسن و نیکویی را دارد، سورهٔ یوسف «احسن» است؛ زیرا داستان دل و عشق و عفت آدمی است.
خواب حضرت یوسف
قرآن کریم میفرماید: «إذ قال یوسف لأبیه: یا أبت، إنّی رأیت أحد عشر کوکبا والشمس والقمر رأیتهم لی ساجدین. قال: یا بنی، لا تقصص رؤیاک علی اخوتک فیکیدوا لک کیدا»(۱).
ـ به یاد آر هنگامی را که یوسف به پدرش گفت: پدر جان، همانا من یازده ستاره را با ماه و خورشید در خواب دیدم که بر من سجده میکردند. یعقوب گفت: پسرم، خواب خود را برای برادرانت بازگو مکن که بر تو حیله برند.
دیدن رؤیا امری وجدانی است و هر فردی در عمر خود خوابهای متعددی دیده و آن را با تمام وجود احساس نموده است و اثبات آن به نقل شرعی و یا بیان خوابهای دیگران نیاز ندارد و هر کس خود این عالم را جزو وجود خود دیده و یافته است، چه ایمان و اعتقادی به تعبیر داشته باشد یا خیر و چه خواب و رؤیا را مادی بداند و یا مثالی و یا مجرد. بنابراین کسی که منکر اصل دیدن خواب و رؤیا شود، در واقع
۱ـ یوسف / ۴ ـ ۵٫
(صفحهٔ ۳۰)
*********
منکر بخشی از حقیقت و واقعیت فردی خویش شده و عالمی از عوالم وجودی را به کناری گذاشته است، همانطور که بعضی در جهت اعتقاد و تصورات ذهنی تمام حقیقت را پوچ و هیچ انگاشته و واقعیتهای اطراف خود و حتی خود را نیز نادیده انگاشتهاند و اینان بهطور کلی از واقعیتها بریدهاند.
تحقق عوالم هستی و عوالم رؤیایی هرگز قابل انکار نیست و انکار رؤیا با انکار وجود خواب در آدمی برابر است.
قرآن کریم از رؤیای حضرت یوسف سخن میگوید و اصل خواب دیدن را امری محقق و واقعی میشمارد: «یا بنی لا تقصص رؤیاک»(۱).
از عبارت «لا تقصص» فهمیده میشود که جناب یعقوب علیهالسلام از علم تعبیر بیاطلاع نبوده است و همهٔ پیامبران به صورت نسبی این امر را دارا هستند، بلکه داشتن آن لازمهٔ توحید آنان میباشد.
رؤیا میتواند منشأ دگرگونیهای خارجی گردد؛ چنان که در برخورد برادران حضرت یوسف علیهالسلام دیده میشود و گاه اثرات نفسی و حقیقی دارد و برای نمونه، خوابی میتواند عامل تذکر یا تنبیه باشد.
امر دیگری که میتوان از این جمله بهدست آورد و آن را از قواعد کلی رؤیا دانست آن است که برخی از خوابها را نباید برای دیگران یا برخی از افراد نقل نمود که این امر در مقام خود مورد بررسی و تحقیق تمام قرار میگیرد.
البته این امر روشن باشد که این وصفی کلی و حکمی از احکام برخی از خوابهاست که قرآن کریم به آن اشاره دارد و چون مورد مخصص
۱ـ یوسف / ۵٫
(صفحهٔ ۳۱)
*********
نیست میتوان از آن نتیجهٔ کلی گرفت، همانطور که «فیکیدوا لک کیدا»(۱)؛ بر تو حیله برند نیز مورد تخصیص قرار نمیگیرد و به کلیت خود باقی است.
همچنین با توجه به توانایی بالای حضرت یوسف در تعبیر خواب که در آینده از آن یاد میشود و خواب فعلی وی این مطلب قابل اهمیت است که یکی از خصوصیات معبّر توانا که باید آن را از مواهب دارا بودن علم تعبیر دانست این است که معبّر از ابتدا درگیر خوابهای تلخ و شیرین میشود تا زمینهٔ رشد و شکوفایی هرچه بیشتر این علم در وی شکوفا گردد.
ابتدا این گونه افراد در خوابهای مختلف امور آیندهٔ نزدیک و دور خود را میبینند و حالات و خصوصیات زمانهای بسیار دور خود را مشاهده میکنند تا از تمامی آمادگیهای لازم برخوردار شوند، همانطور که در مورد جناب یوسف علیهالسلام این چنین بود و تمامی سرگذشت آیندهٔ ایشان از همین خواب بهدست میآید؛ گرچه ممکن است جناب یوسف علیهالسلام خوابهای فراوان دیگری دیده باشد، قرآن کریم تنها از این خواب یاد میکند.
با این بیان یکی دیگر از قواعد تعبیر به دست میآید و آن این که کسی میتواند معبّر باشد که خود خوابهای فراوانی دیده باشد و خواب و رؤیا و حالات مختلف آن را بهطور ملموسی در خود بیابد، همانطور که در شخص جناب یوسف علیهالسلام چنین بوده است و یوسف که معبری کامل و چیرهدست معرفی میشود و به آسانی بهترین تعابیر را از خود ارایه
۱ـ یوسف / ۵٫
(صفحهٔ ۳۲)
*********
میدهد، ابتدا خود درگیر با خواب است؛ خوابی که آغازی برای آیندهٔ وی میباشد. قرآن کریم میفرماید:
«وکذلک یجتبیک ربّک، ویعلّمک من تأویل الأحادیث، ویتمّ نعمته علیک، وعلی آل یعقوب»(۱).
ـ این گونه بود که خدایت تو را برگزید و به تو دانش خوابگزاری را آموخت.
حضرت یوسف صدیق، علم تعبیر را بعد از اجتبا وبرگزیدگی بهدست میآورد و از این امر بهخوبی اهمیت و بلندای این علم بهدست میآید.
اجتبا و برگزیدگی همان موقعیت انتخابی برای نبوت است و همانطور که رسالت بعد از نبوت میباشد، تحقق علم تعبیر زمینهٔ ظهور نبوت میباشد؛ اگرچه این علم به انبیا ویژگی ندارد و میشود اولیای غیر معصوم خدا نیز از آن برخوردار شوند؛ ولی مراحل عالی آن در انبیا و بهخصوص در حضرت یوسف علیهالسلام و مراحل پایانی و اطلاقی آن در شخص حضرت رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله و امیرمؤمنان و ائمهٔ هدی علیهمالسلام و ناموس حق حضرت زهرای مرضیه علیهاالسلام میباشد.
آیهٔ مبارکهٔ فوق که از علم تأویل سخن میگوید، آن را قابل آموزش و تعلیم میداند و تعبیر را علم میشمرد و چون علم است قابل تعلیم و تعلم میباشد؛ اگرچه اساس و نهاد اصلی آن را باید از موهبتها و رزقهای آسمانی و بهرههای الهی دانست؛ چرا که معلم آن حق است و این علم سهم خوبان و اولیای خدا میباشد و راه غیر بر آن بسته است.
گذشته از آن که معلم اصلی این علم جناب حق تعالی است و
۱ـ یوسف / ۶٫
(صفحهٔ ۳۳)
*********
زمینههای استعدادی آن در افراد از توجهات خاص الهی نسبت به بندگان خاص و اولیای بحق حضرتش میباشد، میتواند مدرس و آموزگارانی دیگر داشته باشد و با آن که از علوم موهبتی است، با مربی اولیا قابل اکتساب و فراگرفتن است.
علم تعبیر؛ دانشی موهبتی
این علم با آن که موهبتی است، زمینههای اکتسابی دارد. صاحبان این علم بهطور کلی کسانی هستند که مورد توجهات الهی قرار گرفتهاند و صاحبان این علم، اگرچه بهطور کلی متکی بر باطن خود بودهاند، برخی از آنان بر آموختهها و یافتههای شهودی دیگران تکیه داشتهاند. البته در هیچ یک از معبّران زمینههای استعدادی را نمیتوان نادیده گرفت.
بهطور مثال میتوان گفت این علم مانند شاعری است و افزوده بر نیاز به استعداد خاص خود، فراگیری فنون شعر و فرهنگ ادبی آن را نیز لازم دارد.
قران کریم دربارهٔ علم تعبیر حضرت یوسف میفرماید: «ویعلّمک من تأویل الأحادیث»(۱)؛ به تو دانش خوابگزاری را آموخت.
لفظ (مِن) که برای بیان بعض است، میرساند حضرت یوسف علیهالسلام همهٔ مراحل کمالی علم تعبیر را دارا نبوده و ایشان در رأس مخروط این دانش قرار نداشته است و معنای اطلاقی آن را باید در افراد دیگری جستوجو نمود؛ چرا که وجود لفظ «من» اطلاق آن را از کار میاندازد. همانطور که اعتقاد شیعه بر همین اساس استوار است؛ چرا که رأس این مخروط ویژهٔ حضرت خاتم رسل، نبی مکرم صلیاللهعلیهوآله و حضرات ائمهٔ معصومین علیهمالسلام و جناب زهرای مرضیه علیهاالسلام میباشد.
۱ـ یوسف / ۶٫
(صفحهٔ ۳۴)
*********
این موضوع دربارهٔ تخلق به اسمای الهی نیز صادق است و هر یک از انبیا تنها به برخی از اسمای الهی تخلق داشته و محدودی از اسمای اعظم حق را یافتهاند، اما حضرات چهارده معصوم تمامی آن را ظهور دادهاند(۱). اسمای الهی عوامل و اسباب ظهور یافتن کمالات حضرات انبیاست و تعبیر و تأویل نیز خود مظهر اسمی از اسمای الهی است که تمامی انبیا آن را بهطور محدود داشتهاند و آنان تمامی این حقایق و معانی اطلاقی را در ظل شخص رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله و حضرات ائمهٔ معصومین علیهمالسلام داشتهاند؛ گرچه حقیقت استقلالی آن در هیچ یک از اوصاف و در هیچ موردی نصیب هیچ یک از پدیدهها نمیگردد و استقلال تمامی کمالات منحصر به حق تعالی است؛ ولی معانی ظلی آن بر سه دستهٔ محدود، مشخص و اطلاق ظلی میباشد.
یکی دیگر از قواعد علم تعبیر آن است که رابطهای تنگاتنگ میان جمال و قدرت تأویل و تعبیر وجود دارد و حضرت رسول الله صلیاللهعلیهوآله میفرماید: ما در زیبایی از یوسف برتر هستیم(۲) و در نتیجه حضرت رسولاللّه صلیاللهعلیهوآله زیباترین پدیدهای است که برترین مرتبهٔ علم تعبیر را دارا میباشند. غرض از این بحث این است که سخن گفتن از علم تعبیر در حضرت یوسف نباید ما را نسبت به موقعیت مقام ختمی صلیاللهعلیهوآله در این زمینه به اشتباه اندازد.
جناب یوسف گذشته از موهبتهای الهی و توجهات ویژهٔ پروردگار و بعد از اجتبا و برگزیدگی و تحمل زحمات سلوک و مشقتهای سیر و سفر خود، زمینه و استعداد این موهبت خاص الهی را داشتند و رنج طی
۱ـ بصائرالدرجات، باب۱۳، ح۲، ص۲۲۸٫
۲ـ بحارالانوار، ج۱۶، باب۱۲، ص۴۰۸٫
(صفحهٔ ۳۵)
*********
مراحل و مقامات باطنی را بر خود هموار نمودند که باید بهطور دقیق در جای خود مورد بررسی قرار گیرد تا راهی روشن برای علاقهمندان به امور باطنی در این زمینه ترسیم گردد.
زیبایی اندام
با توجه به قاعدهٔ فوق و تعبیر «ویعلّمک من تأویل الأحادیث»، به خوبی بهدست میآید که جناب یوسف صدیق علیهالسلام بسیار وجیه و زیباروی بوده و ایشان همیشه و بهطور کلی مورد غبطه و رشک همگان قرار میگرفته و هرکس به مقتضای باطن و منزلت و موقعیت کمالی و یا نقص خود با ایشان برخورد میکرده و خود را در مقابلش گرفتار میدیده است. برای نمونه، محبوبیت و زیبایی ایشان نزد حضرت یعقوب علیهالسلام روشن است، و فرمودهٔ: «لا تقصص رؤیاک»(۱)؛ خوابت را بازگو نکن، دلبندی یوسف در نزد ایشان را میرساند؛ چنان که دوری وی پدر را به مصیبت و بلای هجر گرفتار میکند و در وصف صبر وی بر آن «فصبرٌ جمیل»(۲) گفته میشود؛ چرا که جناب یعقوب با عشقی که به یوسف دارد نمیتواند از ایشان بگذرد و او را فراموش کند و تنها به صبر جمیل اکتفا میکند و در آن هم از خدا استمداد میجوید و «الله المستعان» را در خاطر خود جایگزین میسازد با آن که بیاطلاع از وجود او نمیباشد و تنها حضور فرزند را از دست داده است، چنان که هنگامی که پیراهن خونآلود یوسف را میآورند، میفرماید: «بل سوّلت لکم أنفسکم أمرا»(۳)؛ نفس شما این امر زشت را در نظر شما زیبا جلوه نمود که آگاهی ایشان از چگونگی ماجرا و زنده بودن فرزند خود را بهخوبی میرساند؛ گرچه
۱ـ یوسف / ۵٫
۲ـ یوسف / ۱۸٫
۳ـ یوسف / ۱۸٫
(صفحهٔ ۳۶)
*********
حضور نداشتن یوسف در نزد وی چنین او را دلنگران میکند و تحمل دوری یوسف را در خود با صبر جمیل همراه میکند، همانطور که در پیش دلنگرانی خود از دوری یوسف را در مقابل برادران وی بیان میدارد: «إنّی لیحزننی أن تذهبوا به»(۱)؛ از این که یوسف را با خود ببرید پریشان خاطرم و «أخاف أن یأکله الذئب»(۲)؛ از آن میترسم که گرگ او را بدرد، که هر دو مورد آگاهی جناب یعقوب از چگونگی ماجرا را میرساند.
برادران نیز بر محبوبیت یوسف اقرار دارند و میگویند: «أحبَّ إلی أبینا منّا ونحن عصبة»(۳)؛ یوسف و برادرش به نزد پدر گرامیتر از ماست؛ در حالی که ما چندین برادریم، گذشته از آن، آنان تنها حضور او را نمیخواستند و حاضر به کشتن برادر خود نبودند و «لا تقتلوا یوسف»(۴)؛ یوسف را نکشید، را پیش کشیدند؛ بلکه در این امر پدر را در گمراهی میدیدند: «إنّ أبانا لفی ضلالٍ مبین»(۵)؛ همانا پدر ما در خطای آشکاری است؛ در حالی که خود در خطا بودند و نمییافتند که جناب یوسف خود اقتضای چنین محبتی را دارد.
صاحب دلو نیز از دیدن جناب یوسف، تعادل خود را از دست میدهد و هنگامی که وی را میبیند فریاد «یا بشری، هذا غلام»(۶) بشارت و مژده که پسری را یافتم، سر میدهد.
عزیز مصر نیز گرفتار وی میشود و چنین فرمان میدهد که «وأکرمی مثویه» مقامش را بسیار گرامی دار، و به همسرش سفارش یوسف را میکند که قدر وی را بدان. ایشان نیز در بند یوسف گرفتار بوده است که
۱ـ یوسف / ۱۳٫
۲ـ یوسف / ۱۳٫
۳ـ یوسف / ۸٫
۴ـ یوسف / ۱۰٫
۵ ـ یوسف / ۸٫
۶ ـ یوسف / ۱۸٫
(صفحهٔ ۳۷)
*********
میگوید: «أکرمی مثوایه، عسی أن ینفعنا أو نتّخذه ولدا»(۱)؛ مقامش را گرامی دار که امید است ما را سود بخشد یا او را به فرزندی بگیریم.
برخورد جناب زلیخا با یوسف در تعبیر «هیت لک»(۲)؛ یوسف را به خود خواند و گفت برای تو آمادهام و «لقد همّت به»(۳) آن زن در خواهش خود اصرار ورزید آمده است و وی محبت خود به یوسف را در کلام و کردار خود ظاهر میسازد و خود را در مقابل یوسف میبازد و به انحراف میافتد و عقاید خود را نادیده میانگارد و راه و رسم خطا پیش میگیرد؛ در حالی که زلیخا خود پری چهرهٔ زیبارویی بس رعنا بوده است.
از سخن پری چهرگان آن دیار و صحبت زلیخا نسبت به یوسف، بهخوبی میتوان علاقهٔ آنها را بهدست آورد که نسبت به محبوب زلیخا «قد شغفها حّبا»(۴)؛ محبت دل او را چیره و فریفته ساخته است، میگفتند و زبان طعنه بر آن زیباروی دلباخته میگشودند؛ اگرچه به قول معروف، زنها خالی میبستند و باید گفت: «انّا لنریها فی ضلال مبین»(۵)؛ همانا ما آن زن را در گمراهی آشکار میبینیم، ولی هنگامی که نوبت به خودشان رسید، همهٔ آنان خود را در دام یوسف گرفتار دیدند و دست خویش را در بریدن ترنجی از ترنج تشخیص ندادند.
زیبارویان مصر و پری چهرگان آن دیار که تمامی از گلرخان طبیعت بودند، چنان گرفتار آمدند و خود را باختند که هرچه داشتند در مقابل یوسف از دست دادند و خود را نیز در راه او نهادند و از خدا استمداد جستند: «فلمّا رأینه أکبرنه، وقطعن أیدیهنّ وقلن حاشا للّه ما هذا بشرا، إنّ هذا إلاّ ملک کریم»(۶)؛ چون یوسف را دیدند در زیبایی او حیران شده و
۱ـ یوسف / ۲۱٫
۲ـ یوسف / ۲۳٫
۳ـ یوسف/۲۴٫
۴ـ یوسف / ۳۰٫
۵ ـ یوسف / ۳۰٫
۶ ـ یوسف / ۳۱٫
(صفحهٔ ۳۸)
*********
دستهای خود را بریدند و گفتند: ماشاءالله، این پسر نه آدمی است بلکه فرشتهای است بسیار زیبا.
هنگامی که زنها یوسف علیهالسلام را دیدند که بر آنها وارد شد، چنان چشمهایشان را خیره کرد و او را چنان بزرگ و دلپذیر دیدند که دیگر در چشمهایشان جایی برای دیدن کارد و دست و میوه باقی نماند.
نه کاردهای زیبا، دستهای نازنین آنها را میدید و نه آن چشمهای زیبا کارد و دستهایشان را میدید و نه دستهای بلورین و زیبا، تاب و تحمل خودداری را داشتند و از میان آن کاردها و دستها و دیدهها، فقط خون بود که دیده میشد، آن هم بریدهٔ آن؛ زیرا جز یوسف علیهالسلام را نمیدیدند و با زبان حال و شور دل و قلبی لبریز از عشق و محبت سرود «حاشا للّه ما هذا بشرا إن هذا إلاّ ملک کریم» سر میدادند و با خود میگفتند: خدایا، این کیست؟ آیا بشر و آدمی است؟ نه، نه! او جز ملک، آن هم فرشتهای بزرگوار نمیباشد.
آن زیبارویان و پری چهرگان به قدری یوسف را در حد بالایی از جمال و زیبایی دیدند که او را از سنخ خود به حساب نیاوردند و گفتند: این جز فرشته و آن هم فرشتهای والامقام نمیباشد.
اینجاست که زلیخا آنها را به بازی میگیرد و میگوید: «فذلکنّ الذی لمتنّنی فیه»(۱)؛ این همان یوسفی است که شما مرا در عشقش ملامت کردید و طعنه زدید، دیدید که چگونه اختیار خود را از دست دادید و یکجا بر او دل بستید و دست از ترنج نشناختید.
۱ـ یوسف / ۳۲٫
(صفحهٔ ۳۹)
*********
همهٔ زنان همچون زلیخا در جمال و زیبایی جناب یوسف اتفاق نظر داشتند و آن هم نه تنها آن زیبارویان وی را زیبا میدانستند؛ بلکه زیبایی وی در حدی بود که او را از سنخ زیبارویان آدمی به شمار نمیآوردند.
دربارهٔ این مجلس بحثهای فراوانی پیش میآید که مقام را گنجایش طرح آن نیست و برای نمونه میتوان پرسید حضرت یوسف چگونه بر آن زنان وارد شد و چرا وارد شد؟ آیا به اذن زلیخا به آن مجلس درآمد و آیا این دستور را معصیت الهی نمیدانست؟ آیا یوسف میخواست زلیخا را از زیر بار طعنه به در آورد و به آن زنها بفهماند که شما در حد زلیخا نمیباشید و تاب و تحمل دیدار لحظهای از آنچه زلیخا بسیارش را دیده، ندارید؟ آیا عشق زنها که بدون اراده و اختیار بوده و ناگاه با یوسف روبهرو شدند و «حاشا للّه» گفتند و به خدا پناه بردند مورد مذمت است یا خیر؟ و خلاصه چه حد و مرزی برای چنین عشقهای غیر ارادی میباشد و آیا زلیخا راهی برای گریز از این عشق که عصیان هم بوده، داشته است یا خیر و بسیاری از پرسشهای دیگر که در این مقام قابل بیان نیست.
زیبایی یوسف، دل از تمامی زنان میربود؛ در حالی که آن زنان تمامی از پری چهرگان و زیبارویان آن دیار بودند.
جناب یوسف مصداق کاملی برای «فتبارک اللّه أحسن الخالقین»(۱)؛ آفرین بر قدرت بهترین آفرینندگان، بود؛ چنان که حقتعالی در همین سوره میفرماید: «وشروه بثمن بخس؛ دراهم معدودة، وکانوا فیه من الزاهدین»(۲)؛ آنان او را چه ارزان فروختند و به اندک پولی او را از دست دادند و آنان چقدر مغبون و زیانکار گشتند.
۱ـ مؤمنون / ۱۴٫
۲ـ یوسف / ۲۰٫
(صفحهٔ ۴۰)
*********
حق تعالی بهخاطر این پری چهرهٔ برتر از فرشته و نوع سیر و سلوک او، داستانش را «احسن القصص»؛ یعنی بهترین داستانها و بلکه بهترین داستانهای قرآنی نام نهاده است.
از سراسر این شواهد میتوان موقعیت بسیار بالای جناب یوسف را در زیبایی و جمال بهدست آورد و به این باور رسید که خوبی را خوبرویان دارند و افراد بدسیرت از مواهب ظاهری نیز همانند مواهب باطنی بیبهرهاند و هر کس حسن و وصف خوبی دارد، به هر دین و مذهب و یا بدون هر دین و مذهبی که باشد بهطور یقین راه به جایی دارد و اگر نواقصی داشته باشد، هیچ یک از آنها موجب نفی کمال وی نمیشود.
زیبایی و کمال هر دو برای همیشه در هم آمیخته است و در واقع از بهترین مصادیق کمال، همان زیبایی است. زیبایی جلوهای گویا از ظهور جمال مطلق و چهرهٔ روشنی از هویت الهی است.
زیبایی هنگامی که با صحت و سلامتی اعضا و جوارح آدمی همراه گردد و فرد زیبا از نقص عضو نیز دور باشد، مورد غبطه و رشک و حسد همگان قرار میگیرد و این دو هنگامی که با پاکی باطن و سلامت نفس و روشن ضمیری فردی همراه گردد، بهطور حتم و یقین عنایات الهی را بر خود داشته و این چنین فردی از اولیای خداوند و از بندگان خوب پروردگار به شمار میآید.
بهطور کلی همواره چنین است که کمال باطن با صفای ظاهر و سلامت اعضا و جوارح در هم آمیخته است و عقل سالم در بدن سالم است و خوبان خوب هرگز و هیچ گاه بیبهره از زیبایی و جمال و
(صفحهٔ ۴۱)
*********
بهخصوص صحت و سلامت اعضا و جوارح نمیباشند، اگرچه ممکن است فرد خوبی ظاهر زیبایی نداشته باشد که این خود حکایت از کمبودی در آن فرد میکند و یا شخص نادرست و بدکاری از زیبایی و سلامت ظاهری برخوردار باشد که این امر نیز حکایت از حسن باطن و نوعی از روشنایی ضمیر آن فرد میکند و همیشه این دو دسته در درون زندگی و سراسر عمرشان درگیر حوادث مختلف و ناهنجاریهای متعدد و متشتت خواهند بود؛ ولی آن دسته از مردمانی که بیبهره از ظاهر خوب و زیبایی هستند یا نقص عضوی نیز دارند و از حسن باطن نیز بیبهرهاند، از عقب ماندگان مخلوقات آدمی میباشند و کمتر نقشی را میتوانند در جامعه و مردم داشته باشند، چه این کمبودها در نهاد و نژاد آنها باشد و یا از عمل آنان ناشی شده باشد.
در انسان هرچه زیبایی کامل شود، ظهور و بروزی از جمال مطلق و مطلق جمال میباشد؛ ولی زیبایی و جمال منحصر به انسان نیست و تمام موجودات و اشیا از آن جمال و جلال مطلق بهنوعی از نسبیت برخوردارند و هر یک از این موجودات و اشیا مظهریت خود را بهخوبی حفظ میکنند و سینه به سینهٔ همگان ابراز وجود میکنند.
تمام موجودات و اشیای هستی، هر یک بهنوعی به جمال الهی رهنمون میگردند و او را نشان میدهند؛ بلکه میتوان گفت: تنها ظهور او هستند و همه در نظم خاصی و با هماهنگی مشخصی که درک آن چندان آسان نیست، آن جمال جمیل را بیان میکنند و بلکه تمامی موجودات بیان همان حقیقت میباشند.
درک زیبا و زیبایی با آن که امری طبیعی و از مفاهیم و معانی وجدانی
(صفحهٔ ۴۲)
*********
است، چندان آسان نیست؛ بهخصوص به عبارت درآوردن آن به مراتب مشکلتر از درک و یافت آن میباشد؛ زیرا درک و یافتن، وصول و نوعی از وجود است؛ به خلاف عنوان صرف و بیان صوری که هرگز حال و هوای حقیقی ندارد و وجودی گویا از آن حقیقت نیست.
زیبایی و جمال همچون جلال، در هر فرد و چیزی به نوعی جلوهگری میکند؛ در حالی که کمبود و نارسایی خود را در خود پنهان میدارد و اندک آن نیز محسوس همگان نیست. هر زیبایی را که مشاهده کنیم، دارای نارساییهای نسبی نیز میباشد و این نسبت در افراد کامل، اندک و به کمترین مقدار میرسد، تا جایی که در ظهور و بروز، تمام جمال و جلال مطلق که همان انسان کامل است، نارسایی، خود جمال میشود و بر زیبایی آن انسان کامل میافزاید، چنان که میبینید چهره و صورت زیبا را خال مشکین زیباتر میکند و باید گفت: همان خال مشکین است که تمامیت زیبایی را به آن صورت میدهد که آن خال با تمام سیاهی بر سفیدی و جمال آن زیبا میافزاید.
زیبایی هرگز زشتی را در خود راه نمیدهد و زیبایی بهطور کلی زیباست؛ گرچه نسبت زیبایی در آن همیشه مراعات میشود؛ ولی چیزی که باید در آن دقّت داشت این است که زیبا در بسیاری از مواقع با نواقص و زشتیهایی نیز همراه است و این امر روشن است که زیبا با زیبایی تفاوت دارد.
بهطور مثال، فردی صورت زیبا دارد ولی اندامش رسا نیست، و یا اندام مناسبی دارد ولی صورت خوبی ندارد، یا صورت وی زیباست ولی چشمان او چندان زیبا نیست، یا چشم او زیباست ولی صورت او زیبا
(صفحهٔ ۴۳)
*********
نیست. گاه میشود صورتی رنگ روشن دارد ولی دهان و دندان او زشت است و یا دهان و دندان زیبایی رنگ و رویی ندارد یا دارای بینی بلند یا کوتاه است؛ ولی نه به اندازه و گاه میشود که به قدری به اندازه و موزون است که در تمامی صورت میچرخد و رقص میکند؛ بهطوری که این چشم و بینی و یا دهان و دندان تمامی نواقص صورت را پنهان مینماید.
با این مثال، بهخوبی روشن میشود که زیبایی با زیبا دو تاست؛ گرچه آنچه زیبا از زیبایی دارد همان هویت حقیقی اوست و زیبایی هرگز زشتی را در خود راه نمیدهد، هرچند دارای زشتیهایی باشد.
این خصوصیتها تنها منحصر به انسان نیست و در سراسر موجودات و اشیا جاری است؛ خواه سنگ و گِل و خشت باشد یا گُل و خار و چوب و یا حیوان و مَلک و یا اجرام سماوی و ستارگان آسمان.
امر زیبایی از گستردگی تمام برخوردار است و منحصر به انسان و حیوان و یا گل و گیاه نیست؛ اگرچه این امر در عوالم مادی و ناسوتی با صورت و شکل همراه است و در عوالم ناسوتی و یا مثالی خود را بدون صورت نشان نمیدهد، ولی جمال و زیبایی پابهپای جلال و وقار پیش میرود و منحصر به عوالم مادی و مثالی نیست؛ بلکه مجردات و عوالم غیبی عالیترین مراتب زیبایی را داراست.
فرشتگان الهی، عقول تجردی و عوالم معنوی، بدون آن که صورت داشته باشد، صورتی از زیبایی و جمال دارد که درک آن عالمی برتر از عالم عادی ما میخواهد و در رأس تمام موجودات و عوالم مادی و تجردی، جناب حق تعالی است که مطلق جمال و زیبایی است؛ بدون آن که صورت، شکل، ثقل و وزنی داشته باشد و عالیترین درک از آن جمال مطلق را انسان کامل دارد و بس.
(صفحهٔ ۴۴)
*********
معیار یافت باطن
در زمینهٔ زیبایی و زیباشناسی که رابطهٔ مستقیم با قیافهشناسی و اقسام مختلف دیگر آن دارد، موازین عقلی و مدارک متعدد شرعی در دست است که باید در مقام خود مورد تحلیل و بررسی قرار گیرد.
بعضی از معیارهای عقلی آن در پیش بیان گردید و بعضی از مدارک شرعی آن چنین است: «کلّ یعمل علی شاکلته»(۱)؛ بگو که هرکس بر حسب شاکله و داشتههای خود، عملی را انجام خواهد داد، و «یعرف المجرمون بسیماهم» گناهکاران به چهرههایشان شناخته میشوند و قاعدهٔ مشهوری است که میگویند: «الظاهر عنوان الباطن» و در مثلهای فارسی آمده است: «از کوزه همان برون تراود که در اوست» و «نگاه به رنگم کن احوال دلم را بپرس» که همه بر توان شناخت باطن از طریق ظاهر حکایت دارد.
بهطور کلی، ظهور و بروز پدیدهها یا جمالی است و یا جلالی و شمول این معنا را بر تمام موجودات از سنگ، گل و خشت تا گُل، گیاه، حیوان، انسان و فرشته میتوان جریان داد؛ گرچه انسان و در رأس آن اولیای خدا و انسان کامل، مقام جمعی جمال و جلال را دارند و جناب یوسف نیز از حد بالای این دو عنوان برخوردار بوده است، همانطور که پروردگار منان در ابتدای همین سوره بر این امر اشاره میفرماید: «وکذلک یجتبیک ربُّک، ویعلّمک من تأویل الأحادیث، ویتمَّ نعمته علیک»(۲)؛ این تعبیر خواب توست که خدا تو را برگزیند و علم تعبیر خواب بیاموزد و نعمت و لطفش را در حق تو تمام نماید.
۱ـ اسراء / ۸۴٫
۲ـ یوسف / ۶٫
(صفحهٔ ۴۵)
*********
خداوند منان یوسف را برمیگزیند و نعمتش را بر آن حضرت با آموزش علم تعبیر به وی تمام مینماید و میفرماید: زمانی که حقیقت و معنای تأویل و یافت خوابها به ایشان عنایت شد، خداوند تمامیت نعمت را به او عطا نمود.
وجود تمام نعمت در جهت جمال و جلال بود که سبب شد برادران یوسف بر آن حضرت حسد برند و با خود گویند: «لیوسف وأخوه أحبّ إلی أبینا منّا»(۱)؛ پدرمان، یوسف و برادرش را بیشتر از ما دوست دارد که اگر تنها همین بیان بود چندان نقص بر آنان نمیبود و میشد آن را حمل بر رشک و غبطه نمود؛ زیرا با این بیان ارزش یوسف را عنوان نمودهاند و پدر را متهم نساختهاند؛ گرچه کمبود خود را رسانیدهاند؛ ولی کار به این بیان تمام نمیشود و در ادامه میگویند: «ونحن عصبة، انّ أبانا لفی ضلالٍ مبین»؛(۲) پدرمان او را بیشتر دوست دارد؛ در حالی که ما تواناییم و پدرمان در گمراهی و اشتباه روشن است.
البته، آنان در این بیان نسبت خطا و اشتباه به پدر میدهند و پدر را دوست دارند و بهخوبی جناب یعقوب ایمان دارند و تنها او را درگیر اشتباه میدانند و شاید همین ایمان و اعتقاد به پدر ملاک نجات آنان و موجب بخشش یوسف و پدر و حق تعالی نسبت به آنان گردید.
شاهد دیگر بر پاکی آنها این است که آنان حاضر به قتل جناب یوسف نشدند و در وقت تصمیم «لا تقتلوا یوسف»(۳) گفتند؛ هرچند نمیتوانستند او را در میان خود ببینند و «وألقوه فی غیابت الجب»(۴)؛ او را در تاریکی چاه بیفکنید، را پیشنهاد دادند و او را در چاه انداختند، و آنچه
۱ـ یوسف / ۸۰٫
۲ـ یوسف/۸٫
۳ـ یوسف / ۱۰٫
۴ـ یوسف / ۱۰٫
(صفحهٔ ۴۶)
*********
مسلم است این است که میان این برادران با قابیل تفاوت است؛ اگرچه هر دو تحمل حضور برادر را نداشتند، با این تفاوت که قابیل تحمل وجود برادر را نداشت و اینان تنها تحمل حضور برادر را نداشتند؛ ولی با وجود او موافق بودند و این نیز سببی برای نجات و رستگاری آنها شد.
اعطای حکم و علم به یوسف
«ولمّا بلغ أشدّه آتیناه حکما وعلما، وکذلک نجزی المحسنین»(۱)؛ چون یوسف به سن رشد رسید او را حکم و دانش دادیم و پاداش نیکوکاران را این گونه میدهیم.
مراد از «ولمّا بلغ أشدّه» هنگامی است که جناب یوسف نونهالی را پشت سر گذاشته و بلوغ و رشد کافی برای بروز و ظهور کمالات یافته بود.
«حکم» همان است که حضرت ابراهیم از خدا طلب میکند و میفرماید: «ربّ هب لی حکما، وألحقنی بالصالحین»(۲)؛ خدایا، به من حکم بده و مرا به نیکوکاران همراه گردان. حکم حقیقتی بدون هر گونه شک و شبهه و بیانی رسا و تمام و احاطه و سیطره بر باطن حقایق اشیا و قدرت بر بروز پنهانیهای آخرت است که از جبروت و وقار انسان حکایت میکند.
مقصود از «علم»، همان دانش تعبیر و تأویل است که وعدهٔ الهی بر اعطای آن داده شده بود. علمی خالی از جهل و هرگونه توهمی در یافتههای آن. علم و حکم همان جمال باطن و جلال است. علم، جمال و حکم، جلال آن حضرت است که با زیبایی ظاهر آمیخته بوده است.
برگزیدگی ایشان و تمام بودن نعمت علم و همچنین دانش تأویل و
۱ـ یوسف / ۲۲٫
۲ـ شعراء / ۸۳٫
(صفحهٔ ۴۷)
*********
مقام حکم، جناب یوسف را در در ردیف انبیای برتر میگذارد و ایشان را از هرگونه عیب و نقصی دور میدارد و عصمت و آن هم بالاترین مراتب عصمت را برای آن حضرت ثابت میداند.
عشق زلیخا
«ورادوته التی هو فی بیتها»(۱)؛ و آن زن که در اندرونی وی بود، آهنگ ارتباط با یوسف را داشت.
زلیخا با آن که گرفتار یوسف شد و در این راه به معصیت افتاد، نمیتوان گفت وی زنی بدسیرت و فاسد بوده؛ بلکه تمامی این گرفتاریها برآمده از برخوردهای نزدیک میان یوسف و زلیخا و لازمهٔ آن است، مگر آن که زنی باشد که با تقوای بسیار بالا در مقابل زیبایی یوسف دوام آورد و خود را گرفتار انحراف نسازد؛ ولی این تنها یک فرض است و وقوع آن فراوان نیست، چنان که زنهای دیگر نیز با دیدن یوسف به بدتر از آن گرفتار شدند و کارد در دستشان تفاوتی میان انگشتان زیبا و میوه نمیگذاشت و تنها میبرید.
زیبایی و جمال زلیخا حکایت از ضمیر صاف و باطن پرشور و شوق وی میکند و این چشمان زیبای زلیخا بود که وقتی بر یوسف پری روی افتاد، زیبایی خود و زیبایی او را با هم در یوسف دید و حب ذاتی به خود و عشق به یوسف یکجا در دل زلیخا قرار گرفت و زلیخا خود را از دسترفته دید و آن زیبای مغرور بدون هر غروری در زیبایی یوسف پروانهوار به حیرت افتاد و برای رهایی از آن راهی جز کامگیری ندید که این تصمیم، گناه و خطای زلیخا بود.
۱ـ یوسف / ۲۳٫
(صفحهٔ ۴۸)
*********
این گونه برخورد، چنین آثاری را به دنبال دارد؛ زیرا هر دارای وصف کمالی، طالب هرچه بیشتر کمال از همان نوع و سنخ است، همانطور که زلیخای زیبا به زیبایی کمتر از خود سر فرود نمیآورد؛ ولی طبیعی است که در مقابل برتر از خود واله و حیران میشود و خود را ناچیز میبیند و در فکر تمام بودن کمالش میافتد؛ گرچه زلیخا در نوع برخورد به خطا رفت و ضعف ایمان خود را آشکار ساخت؛ همچنان که زنهای دیگر بیشتر خود را رسوا کردند و زودتر درگیر تب و تاب این زیباروی پری چهره گشتند.
تفاوت ضعف ایمان و پلیدی باطن
بهطور کلی انحراف و بروز عصیان از فردی میتواند دو عامل اساسی داشته باشد: یکی، ضعف ایمان و دیگری، خبث باطن و پلیدی درون و این دو با هم بسیار متفاوت است.
معصیت و گناهی که از ضعف ایمان باشد بهراحتی قابل پیشگیری است؛ بر خلاف عصیانی که از راه خباثت روحی و روانی باشد که پیشگیری از آن چندان آسان نیست.
کار عزیز مصر نادرست بود که یوسف زیبا را تنها و دور از خود به خانه آورد و زلیخا را با او در خلوت گذاشت که چنین خلوتهایی زمینهٔ گستردهای برای بروز عواطف و ناآرامیهای زلیخا شد؛ زیرا تمام این امور، خود عوامل طبیعی برای فساد و اسباب درگیری باطنی میباشد.
لازمهٔ عدم بروز بعضی از حوادث روانی، بهخصوص میان زن و مرد که انگیزههای فراوانی برای بروز بسیاری از مفاسد با خود همراه دارد مفارقت و جدایی است. این گونه امور احساساتی تنها منحصر به زن
(صفحهٔ ۴۹)
*********
نیست و مرد نیز همین حالت را دارد؛ اگرچه زمینهٔ بروز آن مختلف میباشد که چگونگی آن را در جای خود باید بررسید و شارع مقدس اسلام نیز در این جهات به خوبی وارد شده و مرزهای ارتباط زن و مرد را مشخص فرموده و از چگونگی برخورد زن با مرد، مقدار آن و نوع خلوت یا تماس با زن، چگونگی نگاه، صحبت و حتی ورود و دخول در اماکن سخن گفته و احکام پیشگیرانهای را وضع کرده است که در این موارد باید در شناخت مراد شارع دقت کامل و کافی داشت و از هرگونه افراط و تفریط بهدور بود و جامعه را از عوامل عفت و پاکی و شؤون انسانی دور نساخت و با شناختی دقیق از آن است که میتوان بر ایجاد عوامل انحراف دامن نزد.
البته در این مورد حضرت یوسف علیهالسلام بر اثر داشتن عصمت درگیر چنین حوادثی نگردیده است؛ بلکه بهترین راه رهایی و نجات زلیخا را فراهم ساخت که در قرآن کریم این امر بهخوبی مشخص میباشد و میتوان دریافت که زلیخا زن بدسیرت و زشتکاری نبوده و تنها کمایمانی و نوع نادرست برخورد عزیز مصر با جناب یوسف و زیبایی بالای یوسف علت این گونه حادثهای گشته است؛ از این رو، هنگامی که زلیخا دانست زنها او را مورد مذمت قرار دادهاند، برای تبرئه و دفاع از موقعیت خود با زنها برخوردی اصولی میکند و زمینهٔ آزمایش آنان را فراهم میسازد و به آنها میفهماند که در مقابل این انسان بس زیبا از وی ضعیفتر و بیارادهتر هستند و در این کار نیز بسیار خوب موفق شد و بهخوبی از عهدهٔ اثبات آن برآمد.
اساسا طبع زیبایی چنین آثار شوم و ناروایی را به دنبال دارد؛ جز آن که
(صفحهٔ ۵۰)
*********
زمینههای پیشگیری ـ همان گونه که در دین مقدس اسلام تبیین شده است ـ مورد اجرا قرار گیرد وگرنه ابتلای به حوادث شوم و ناروا هم برای زن و هم برای مرد حتمی است و حتی باید در میان محارم و برخوردهای داخلی، تمامی آموزههای شریعت را به دقت عملی نمود.
پاکی حضرت یوسف
در اینجا لازم است از عفت و پاکی بسیار رفیع جناب یوسف بهطور خلاصه یاد شود و روشن نمود که ایشان از هرگونه عیب و نقصی بهدور بودند و همهٔ شخصیتهای موجود در این داستان، از خداوند متعال تا شیطان و از زلیخا تا عزیز مصر به پاکی ایشان اقرار کامل دارند.
جناب یوسف پاکی و طهارت و قوت و قدرت بر نفس خویش و ارادهٔ کنترل خود را بهطور صحیح و آشکار از خود ظاهر میسازد و هنگامی که زلیخا ندای: «هیت لک»(۱)؛ خود را برای تو آماده کردهام، سر میدهد و میگوید: ای یوسف، فرصت را غنیمت شمار و بشتاب و مرا در برگیر که هیچ مانع و مزاحمی برای کامجویی از من برای تو نیست، جناب یوسف در آن موقعیت آشفته و پرطوفان زلیخا و خلوت و تنهایی، بدون هیچ اضطراب و وقفهای بهطور صریح و آشکارا میفرماید: «معاذ اللّه»(۲)؛ به خداوند متعال پناه میبرم، «إنّه ربّی»(۳)؛ او خدای من است، «أحسن مثوای»(۴)؛ مرا مقامی برتر از این گونه امور داده است، «إنّه لا یفلح الظالمون»(۵) و خدای من ستمکاران را رستگار نمیکند.
ایشان در این آیه گذشته از آن که به سرعت و بیدرنگ چنین پاسخی میدهند که صداقت کلام ایشان را میرساند، به معرفی خدای خود
۱ـ یوسف / ۲۳٫
۲ـ یوسف / ۲۳٫
۳ـ یوسف / ۲۳٫
۴ـ یوسف / ۲۵٫
۵ ـ یوسف / ۲۵٫
(صفحهٔ ۵۱)
*********
میپردازد و به زلیخا هشدار میدهد که مانعی وجود دارد و با معرفی خود، حریم عفاف را بهخوبی برای خود محفوظ میدارد و برائت خود و دوری از گناه را شجاعانه اعلام مینماید و نغمهٔ «معاذ الله» را سر میدهد.
همینطور جملهٔ «واستبقا الباب» هر دو بهسوی در شتافتند و جنگ و گریز آنها حکایت از تسلیم نشدن جناب یوسف میکند؛ در حالی که زلیخا به او «هیت لک» گفته است.
بعد از برخورد یوسف و زلیخا با عزیز مصر و شوهر زلیخا و تهمت زلیخا به یوسف، خداوند میفرماید: «وشهد شاهد من أهلها»، و کسی از آشنایان آن زن گواهی داد، که خود معجزهای گویا از جانب یوسف بر پاکی و طهارت خود بود. این امر، گذشته از اثبات پاکی و طهارت برای آن حضرت، اعجاز ایشان را میرساند وگرنه برای کودک و طفلی شیرخوار، استدلال و منطق هرگز جنبهٔ عادی ندارد.
عزیز مصر در ادامه خطاب به یوسف گوید: «أعرض من هذا، واستغفری لذنبک، إنَّک من الخاطئین»(۱)؛ ای یوسف، از این امر بگذر. معنای این کلام چنین است که زلیخا را رها کن و از این حادثه چیزی نگو و دم فرو بند. عزیز مصر سپس زلیخا را سرزنش میکند و میگوید: توبه کن؛ زیرا تو از خود لغزش نشان دادی. با آن که زلیخا همسر او بود و بهطور قهری باید تبرئهٔ زن خویش را دنبال کند؛ ولی به قدری موضوع برای عزیز روشن و مسلم بوده است که چارهای جز چنین بیانی برای وی باقی نمانده بود.
۱ـ یوسف / ۲۹٫
(صفحهٔ ۵۲)
*********
زلیخا در مقابل زنان میگوید: «ولقد راودته عن نفسه فاستعصم»(۱)؛ من از او کام خواستم، او خودداری کرد؛ گرچه آنان هنوز یوسف را نشناخته بودند و وی را تهدید میکردند.
در ادامهٔ این ماجرا، زلیخا حضرت یوسف را تهدید میکند و یوسف علیهالسلام به درگاه الهی پناه میآورد و عرض میدارد: «ربّ، السجن أحبَّ إلی ممّا یدعوننی إلیه»(۲)؛ خدایا، زندان بهتر از عصیان برای من است و خداوند میفرماید: «فاستجاب له ربّه فصرف عنه کیدهنَّ»(۳)؛ خداوند نیز دعای وی را مستجاب نمود و او را از کید زلیخا دور نمود.
عزیز با عنوان «أیها الصدّیق»(۴) یوسف را مخاطب قرار میدهد که این وصف از طهارت و سلامت یوسف حکایت دارد.
زنان نیز طهارت وی را تحسین کردند و گفتند: «حاش للّه، ما علمنا علیه من سوء»(۵)؛ نه، قسم به خدا، ما از او بدی و زشتی سراغ نداریم و هیچ خطایی از او ندیدهایم.
زلیخا نیز در نهایت با روشن شدن موضوع، بهطور آشکارا و بدون هر گونه تمنایی، حق را باز میگوید: «قالت أمراة العزیز: الآن حصحص الحقُّ، انّا راودته عن نفسه، وانّه لَمِن الصّادقین»(۶)؛ من او را بهسوی خود دعوت کردم و او به من میلی نداشت و آنچه یوسف در سابق میگفت، راست و همان گونه بود، نه آن که من در ابتدا گفتم.
اگر «انّه لمن الصادقین» را کلام الهی بدانیم، تصدیق حق تعالی بیان واقع و لسان زلیخاست.
خداوند در نتیجهٔ این ماجرا از زبان یوسف میفرماید: «ذلک لیعلم
۱ـ یوسف / ۳۲٫
۲ـ یوسف / ۳۳٫
۳ ـ یوسف / ۳۴٫
۴ـ یوسف / ۴۶٫
۵ ـ یوسف / ۵۱٫
۶ ـ یوسف / ۵۱٫
(صفحهٔ ۵۳)
*********
أنّی لم أخنه بالغیب وإنّ اللّه لا یهدی کید الخائنین»(۱)؛ ما این امر را دنبال کردیم تا عزیز دریابد که ما به محرم او خیانتی نداشتهایم و حق همیشه خود را نشان میدهد و خدا نمیگذارد که خیانتکاران از معرکه بگریزند.
حضرت یوسف در پیش نیز پاکی خود را اعلام نمود و گفت: «معاذ اللّه إنّه ربّی أحسن مثوای» و گذشته از آن که جدال احسن میکند و «إنّه ربّی أحسن مثوی» را حق میداند و بهظاهر عزیز را جلوهگر میسازد، خود را نیز از خیانت و خطا بهدور میدارد.
آیهٔ شریفه خاطرنشان میسازد که خیانت بد است و بدترین خیانتها، خیانت به مربی خود میباشد؛ خواه مربی امور مادی آدمی باشد و یا امور حقیقی و همیشگی انسان که خدا باشد.
خداوند سبحان نیز به پاکی جناب یوسف گواهی میدهد، چنان که میفرماید: «کذلک لنصرف عنه السوء والفحشاء، إنّه من عبادنا المخلصین»(۲)؛ ما بدی و زشتی را این گونه از او برگردانیدیم و یوسف از بندگان مخلص و وارستهٔ ما میباشد و او کسی است که تمام ناخالصیها را از خود دور داشته است.
شیطان که از سر غرور صدای «لأغوینّهم أجمعین إلاّ عبادک منهم المخلصین»(۳) سر میدهد و میگوید: خدایا، من تمامی بندگانت را گمراه میسازم، مگر کسانی که مخلَص باشند که دیگر مرا بر آنان دسترسی نیست؛ نه آن که کاری به آنان ندارم.
همان گونه که گذشت از خدا تا شیطان و از زلیخا و زنان مصر تا عزیز و ملک، همه و همه به پاکی و صداقت و راستی و طهارت جناب یوسف اقرار کامل و روشن دارند و تمامی به پاکی ایشان شهادت دادهاند.
۱ـ یوسف / ۵۲٫
۲ـ یوسف / ۲۴٫
۳ـ حجر / ۴۰٫
(صفحهٔ ۵۴)
*********
غرض از بیان این همه شاهد قرآنی آن است که سخنان اهل سنت در این زمینه جز انحراف چیزی نمیباشد و جسارت به پیامبری الهی است و به قول مرحوم فیض: «اینها اگر شیطانپرست هم بودند، نباید چنین سخنانی را میگفتند؛ زیرا شیطان نیز آنان را از مخلصین میداند که او را بر آنان دسترسی نیست».
نویسندگان اهل سنت با کمال تأسف در کتابهای تفسیری خود مینویسند که یوسف، هنگامی که زلیخا را در خانهٔ خلوت دید، ارادهٔ زلیخا را کرد که ناگاه صورت پدرش را دید و از آنجا برخاست.
آنان «همّ به» را شاهد سخن نخست خود و «ولولا أن رآه برهان ربّه» را شاهد برای ادعای دوم خود میدانند.
ابوالفتوح رازی گوید: اصحاب حدیث و حشویان گفتهاند: شیطان دست بر پهلوی هر دوی آنها نهاد و آنها را در یک خانه جمع کرد و یوسف به لابه و زاری زلیخا ترحم کرد و خواستهٔ او را اجابت نمود و جایی نشست که جای خیانتکنندگان میباشد و کار میان ایشان تا کندن شلوار پیش رفت و چون یوسف عزم بر معصیت کرد، خدای متعال برهانی به او نمود، و آنان در اندیشههای گمراه خود آن برهان را به چند وجه تفسیر کردهاند: اول این که جبرییل به او بانگ زد و او را ترسانید. دوم این که همانجا که نشسته بود دریچهای پیدا شد و صورت یعقوب از پشت او درآمد و لگدی بر پشت او زد، چنان که آب از پشت او بیرونآمد.
ابوالفتوح رازی این سخنان را به نقد نمیگذارد و ساحت انبیا را از چنین سخنانی منزه نمیداند و روشن است که نقل بدون نقد؛ خواه صاحب کتاب آن را بپذیرد یا خیر، زمینهٔ تهمت و اتهام نسبت به
(صفحهٔ ۵۵)
*********
حضرات انبیا علیهمالسلام را آماده میسازد؛ اگرچه چنین کلماتی را نباید در کتاب تفسیر قرآن کریم آورد و باید حریم قرآن کریم از نقل و بیان این گونه مهملات بهدور باشد(۱).
تمامی سخنان زشتی که در این زمینه موجود است معلول عدم درک صحیح از معنای آیهٔ شریفه است که میفرماید: «ولقد همّت به، وهمّ بها لولا أن رأی برهان ربّه، کذلک لنصرف عنه السوء والفحشاء، إنّه من عبادنا المخلصین»(۲).
اینان میپندارند همان طور که «هَمّت» از جانب زلیخا مطلق است و زلیخا بر یوسف ارادهٔ باطل نمود، از جانب یوسف نیز «همّ بها» مطلق است و یوسف نیز بر زلیخا همت باطل گماشت و هم زلیخا بر یوسف و هم یوسف بر زلیخا ارادهٔ باطل و خیانت کردند؛ در حالی که معنای آیه به فرمایش امام صادق علیهالسلام چنین نیست.
ایشان میفرمایند: «ولقد همّت به» گرچه از جانب زلیخا مطلق است، «همّ بها» از جانب جناب یوسف مطلق نمیباشد و مقید است و به اصطلاح، در جانب حضرت یوسف معنای لولایی دارد و میفرماید: «وهمّ بها لولا أن رأی برهان ربّه». این بیان حکیمانه حکایت از توحید بالای جناب یوسف میکند؛ زیرا دیدن اعطای هر خیری از جانب حق تعالی تنها با رسیدن به مراتب والای عرفانی میسر است.
پس این دو همت با یکدیگر متفاوت است؛ زیرا همت زلیخا زمینهٔ عصیان دارد و همت و ارادهای که به یوسف نسبت داده میشود، حکایت از پاکی و توجه ایشان به حق میکند؛ همانطور که خداوند
۱ـ تفسیر ابوالفتوح رازی، ج۶، جزء۱۲، ص۳۶۴٫
۲ـ یوسف / ۲۴٫
(صفحهٔ ۵۶)
*********
متعال در ذیل همین آیه میفرماید: «کذلک لنصرف عنه السوء والفحشاء، إنّه من عبادنا المخلصین» که بر توحید یوسف و استجابت ایشان از جانب حق تعالی و پاکی وی دلالت دارد.
این مقام لولایی نه تنها برای جناب یوسف، بلکه برای تمامی حضرات انبیای حق و نبی خاتم ثابت است و هرگونه پاکی و عنایتی را باید از حضرت حق داشت و سرچشمهٔ فیض را منحصر در حق تعالی دانست و برای خود هیچ گونه استقلالی را قایل نبود.
با این توضیح به دست میآید که جناب یوسف مقام پاکی و عصمت را به تمام معنای کلمه دارا بوده و به مقام اخلاص کامل رسیده است؛ آن هم مخلَص به معنای مفعولی و نه به معنای فاعلی که در طریق بوده باشد و ایشان نیز همچون تمام انبیای الهی علیهمالسلام معصوم هستند و ساحت شریف ایشان از سخنان عامیان منزه است. سخنی که حتی در داستانهای خیالی داستان سرایان نیز دیده نمیشود و به داستانهای شیرین و فرهاد نیز شباهتی ندارد و تنها میتوان گویندهٔ آن را معاند و دشمن به شمار آورد وگرنه حضرت یوسف به اتفاق همگان؛ از خدا تا شیطان، و از زنان و زلیخا تا عزیز و ملک جز پاکی نیست.
خداوند متعال دین و اولیای خود را همیشه از شر دشمنان معاند و دوستان نادان صیانت فرماید.
مقام توحید
در پایان این فراز از زندگی جناب یوسف و برخورد دیگران نسبت به ایشان لازم است پردهای از این ماجرا مورد دقت بیشتری قرار گیرد تا مقام توحیدی حضرت یوسف خود را آشکارتر سازد.
(صفحهٔ ۵۷)
*********
هنگامی که یوسف وارد اتاق زنان شد، قرآن کریم از آن چنین گزارش میدهد: «فلمّا رأینه أکبرنه، وقطّعْنَ أیدیهنَّ، وقلْنَ: حاش للّه، ما هذا بشرا، إن هذا إلاّ، ملک کریم»(۱).
هنگامی که زنان دعوت شده یوسف را دیدند، چنان وی در نظرشان باشکوه آمد که دستهای خود را قطع و پاره نمودند و حالت غفلت و حیرتی عجیب آنان را فرا گرفت.
آن زنان از خود غافل و منصرف گردیدند؛ بهطوری که دستهایشان را قطع کردند، نه این که تنها بر آن زخمی یا خراشی وارد آورند، بلکه واقعا آن را بریدند. استفاده از واژهٔ «قطع» در این مورد، از عمق غفلت و انصراف آنان حکایت دارد؛ یعنی این گونه نبود که آنان دستهای خود را میبریدند و خون را نمیدیدند و از عمل خود غافل بودند؛ بلکه احساس درد و سوزش از آن نیز نداشتند؛ زیرا روح و جان و دل آنان در جایی و دستهای زیبای زنان همچون چاقوها در جای دیگر بود.
انصراف و غفلت امری غیر اختیاری است و سود و زیان و حسن و قبح مترتب بر آن چندان مورد اهمیت نیست؛ هرچند مقدمات و مبادی آن ممکن است اختیاری و قابل سنجش باشد.
عوامل و موارد غفلت مختلف است و هر یک، احکام و خصوصیات مربوط به خود را دارد. ممکن است کسی از خود غفلت پیدا نماید و به حق مشغول گردد و یا همانند این زنان به خلق گرفتار آید و بعضی نیز از خود غافل میشوند و به خود مشغول میگردند که این امر بدترین نوع غفلت است و کمتر موردی از این نوع مورد توجه قرار میگیرد؛ جز آن که
۱ـ یوسف / ۳۱٫
(صفحهٔ ۵۸)
*********
عوامل بسیار شدید خارجی در بعضی مواقع موجب توجه چنین افرادی گردد.
نفس انصراف و رهایی از خود همانطور که میتواند زمینهٔ کمال و رشد داشته باشد، میتواند زمینهٔ انحطاط و سقوط را فراهم سازد. البته، انصراف و رهایی از خود چندان کار آسانی نیست و رسیدن به مراحل عالی و بلند آن برای همگان میسر نمیباشد و هر کسی استعداد انصراف را ندارد و برخی چنان جمود روحی و روانی دارند که هیچ گاه از خود دور نمیشوند و حتی در مواقع حساس نیز به خود باز مینگرند که اگر این توجه زمینهٔ معنوی و اختیاری داشته باشد، بر کمال روحی و بزرگی خود دلالت دارد؛ گرچه این امر نیز برای کسانی ممکن میگردد که مراحل انصراف را پشت سر نهاده و از آن گذر کرده باشد.
هنگامی انصراف از خود یا دیگران و هر چیز ارزش واقعی خود را مییابد که عامل آن تنها حق باشد و یا دستکم حقی هرچند اندک و نسبی او را بهسوی خود کشیده باشد.
زنان چنان به یوسف خیره گشته و محو روی زیبای او شده بودند و خود را باخته بودند که حتی از خود انصراف تمام پیدا کرده بودند؛ اگرچه این غفلت امری غیر اختیاری باشد و ضعف آنها و بزرگی یوسف و سرعت برخورد، آنها را به چنین حالتی وا داشت و زنها با تمام وجودشان حضرت یوسف علیهالسلام را ستودند و با زبان حال، دستهای خود را بریدند و با زبان قال: «حاش للّه، ما هذا بشرا، إن هذا إلاّ ملک کریم» را با هم زمزمه کردند که هر یک خود زخمهای بر جگر پر سوز و پاره پارهٔ آنها بوده است و بس.
(صفحهٔ ۵۹)
*********
زنان با آن که در مقام ستر، حجاب، غیرت، وجاهت و زنانگی خود بودند و میخواستند موقعیت، وجاهت، زیبایی و پاکی و عصمت خود را بیشتر از آنچه هستند نشان دهند و چون ملامت به زلیخا را هم خود بپا کرده بودند و تمسخر او را هم در صورت خودباختگی بهخاطر داشتند و در تمامی این امور میبایست بیتفاوتی و یا دستکم خودداری را پیشه نمایند، با این همه، بیاختیار و بدون هر ملاحظه و موقعیتی زبان حال و قال خود را در ستودن یوسف باز نمودند و نه تنها دستهایشان را، بلکه ابتدا خودشان را ریخته دیدند و بعد از آن دستهایشان را بریده یافتند و بدون آن که اراده و توجهی به آن داشته باشند، بیمحابا به صورت جمعی به مدح یوسف نشستند.
در اینجا بود که زلیخا زنان را از ماجرا دور میکند و یوسف و زلیخا خود را به هم معرفی مینمایند و هر یک زمینهٔ برخورد خود را با رقیب مشخص میکنند.
زلیخا در ابتدا یوسف را تبرئه میکند و «فاستعصم» میگوید که او از اطاعت من سرپیچید و خود را درگیر و گرفتار من نکرد؛ گرچه یوسف را بهخوبی نشناخته و به همین دلیل در مقابل زنها یوسف را تهدید میکند و میگوید: «وإن لم یفعل ما أمره لیسجنننّ ولیکوننّ من الصاغرین»(۱). او هنوز از یوسف مأیوس نشده بود و زبان زور و تهدید را پیش میگیرد.
حضرت یوسف نیز خود را ضمن تبرئه معرفی میکند و میگوید: «وربّ السجن أحبّ إلی ممّا یدعوننی إلیه»(۲). وی با آنکه به خدا پناه میبرد، چنان که مقتضای توحید مخلَصین است «وإلاّ تصرف عنّی
۱ـ یوسف / ۳۲٫
۲ـ همان.
(صفحهٔ ۶۰)
*********
کیدهنَّ» میگوید و خداوند نیز او را مورد حمایت کامل قرار میدهد و «فاستجاب» را میفرماید که همهٔ این موارد بر پاکی و طهارت تمام حضرت یوسف دلالت دارد.
دورههای سیر و سلوک حضرت یوسف
دوران زندگی و سیر و سلوک حضرت یوسف علیهالسلام را بعد از طفولیت میتوان بهطور کلی به چهار بخش مشخص تقسیم نمود:
یک. مقام اجتبا و تمامیت نعمت که قوام عصمت و انتخاب ایشان از جانب حق میباشد.
دو. بروز حوادث و پیچ و خمها و ظهور معجزه و اعجاز پاکی آن حضرت است که: «وشهد شاهد من أهلها»(۱) که قرآن مجید از آن بهخوبی یاد میکند و روایات فراوانی نیز در این زمینه داریم و اهل تفسیر نیز نسبت به آن فراوان سخن گفتهاند.
سه. دورهٔ تبلیغ و ارشاد آن حضرت است که بعد از ظهور معجزه در مقام تبلیغ و در فرصت مناسب برای این امر مهم بوده است که شروع این کار را در زندان مناسب دید و با نوعی خاص و بیانی شیوا: «إنّی ترکت ملّة قوم لا یؤمنون باللّه»(۲) را زمزمه نمود.
چهار. سیطرهٔ طبیعی و قدرت و اقتدار عمومی و انجام امور اجرایی و یافتن بسط ید در تمامی شؤون اجتماعی که از ثمرات نبوت و ولایت آن حضرت بود و ایشان بهنیکی این اقتدار را از خود ظاهر ساخت و روش برخورد خود را در امور زندگی و جامعه به همگان آموخت.
قرآن مجید همهٔ مراحل سیر و سلوک جناب یوسف و مقامات
۱ـ یوسف / ۲۶٫
۲ـ یوسف / ۳۷٫
(صفحهٔ ۶۱)
*********
ومراحل عمومی آن حضرت را معرفی میفرماید که این نوشتار بیش از این در مقام بیان آن نیست و نگارنده برخی از آن را در شرح تفصیلی خود بر فصوصالحکم که گستردهترین شرح انتقادی بر این کتاب به شمار میرود، آورده است.
تعبیر خواب در زندان
اما مهمترین فراز زندگی حضرت یوسف از لحاظ ارتباط مستقیم آن با این نوشته، تعبیری است که وی در زندان از خواب دو زندانی داشته است. قرآن کریم در شرح این ماجرا میفرماید:
«ودخل معه السجن فتیان، قال أحدهما: إنّی أرانی أعصر خمرا، وقال الآخر: إنّی أرانی أحمل فوق رأسی خبزا تأکل الطّیر منه، نبّئنا بتأویله، إنّا نراک من المحسنین، قال: لا یأتکما طعام ترزقانه إلاّ نبّأتکما بتأویله قبل أن یأتیکما، ذلکما ممّا علّمنی ربّی»(۱).
ـ و دو جوان دیگر نیز با یوسف زندانی شدند، یکی از آنها گفت: من در خواب دیدم که که انگور میافشردم و دیگری گفت دیدم که بر بالای سر خود طبق نانی میبرم و پرندگان از آن نان به منقار نان برمیگیرند. ما را از تعبیر خواب خود آگاه گردان که تو را از نیکوکاران و عالمان میبینیم.
یوسف گفت: من شما را پیش از آن که غذا آرند و از آن بخورید، به تعبیر خوابتان آگاه میسازم که این علم از آن چیزهایی است که خدای به من آموخته است.
این آیات، قواعدی از علم تعبیر را در خود جای داده است که افزوده بر اثبات اصل خواب و رؤیا و اهمیت آن از جانب آن دو فرد و این که آنان
۱ـ یوسف / ۳۶ ـ ۳۷٫
(صفحهٔ ۶۲)
*********
وجود علم تعبیر و تأویل خواب را امری عادی و شناخته شده میدانستند که از حضرت یوسف درخواست تأویل آن را بدون هیچگونه پرسشی داشتهاند و این امر میرساند که تعبیر رؤیا از جانب حضرت یوسف دارای پیشینه بوده است و آن حضرت پیش از این خوابهای دیگری را تعبیر کرده بودند.
با توجه به آیات یاد شده باید گفت: آن دو زندانی از مردم عادی و آن زندان از زندانیهای معمولی نبوده؛ بلکه آن دو از سران حکومتی و مقربان درگاه سلطنتی بودهاند که مورد غضب ملک قرار گرفته و به زندان افتاده بودند و همین امر سبب ذکر آن دو و بیان خواب آنها گردیده است وگرنه خوابهای دیگر و تعبیرهای متعدد دیگری نیز در زندان پیش آمده بود که حضرت یوسف آن را تعبیر کرده بود و ایشان به داشتن علم تعبیر شناخته شده بودند که آن دو نیز درخواست تعبیر خواب خود را از ایشان داشتهاند.
این دو زندانی، گذشته از آن که آن حضرت را به پاکی، سلامت و صداقت میشناختند، به علم تأویل و تعبیر ایشان آشنا بودند که میگفتند ما را از حقیقت خوابمان آگاه ساز که ما تو را از نیکوکاران و خوبان میدانیم و آن حضرت نیز آن را انکار نفرمود و در پاسخ به آن گفتند: «لا یأتیکما طعام ترزقانه إلاّ نبّأتکما بتأویله، قبل أن یأتیکما»؛ بهزودی زود خوابهای شما را برایتان تأویل میکنم.
این حکایت میرساند تأویل و تعبیر خواب، موضوع تازه، مستحدث و امر مجهول و نامعلومی نبوده است و تعبیر و تأویل خواب، همچون اصل خواب رفتن امری طبیعی، عمومی و شناخته شده بوده که در نهاد
(صفحهٔ ۶۳)
*********
ناآرام آدمی قرار داشته و انسان در تمامی ادوار تاریخی حیات خود به آن میاندیشیده است.
اما موضوعی که دغدغهٔ هر خواب بینندهای بوده است، توانمندی و آگاهی معبّر در علم تعبیر بوده است که وی تا چه میزان قدرت احاطه بر یافت واقعیتها و حقایق مربوط به خواب را دارد. امری که صداقت و پاکی معبر به آن بستگی دارد و هنگامی که مهارت و احاطهٔ کامل بر این کار داشته باشد، این حقیقت از پاکی و وارستگی او حکایت دارد؛ چنانچه از این آیه به دست میآید که آن دو هیچ شکی در توانمندی جناب یوسف در این دو جهت نداشتهاند و درخواست تأویل از ناحیهٔ آنان بدون هیچ شرط و شکی عنوان گردیده است و به پاکی و صداقت آن جناب اقرار کردند و گفتند: ما را به حقیقت این دو خواب آگاه ساز که ما تو را از خوبان و پاکان میدانیم.
فصل یکم : علم تعبیر از دیدگاه قرآن کریم(بخش دوم)
برخی از ویژگیهای خوابگزار
در تعبیر بعد از صداقت و پاکی خوابگزار آنچه ضرورت دارد، مهارت، آگاهی و خبرویت کامل و داشتن دقت در این رشته و فن میباشد.
معبّر کسی است که ملکه و اقتدار دریافت حقایق را به حد لازم و به قدر کفایت داشته باشد و خوابگزار با این وصف است که میتواند به گفته و کار خود ارزش معنوی و شرعی بدهد و چنین کاری را با اطمینان کامل و با مسؤولیت شرعی انجام دهد و کسی که از این خصوصیت بیبهره باشد، هرگز کار وی ارزش معنوی، شرعی و علمی را ندارد.
(صفحهٔ ۶۴)
*********
علم تعبیر یک حقیقت است و زمانهای گذشته و حال خوابگزاران شایستهای را به خود دیده است، اما متأسفانه، برخی ناآگاهانه و بدون اطلاع از قواعد و اصول علم تعبیر عصای تعبیر را در دست میگیرند و خواب این و آن را از پیش خود تعبیر میکنند؛ چنانچه استخاره نیز چنین است و قواعد ویژهٔ خود را دارد و هر کسی بدون آگاهی از این قواعد نمیتواند به استخاره با قرآن کریم بپردازد. نگارنده تفصیلیترین کتاب آموزش استخاره با قرآن کریم را با تبیین قواعد و قوانین ویژهٔ آن نگاشته و آن را بر آیات قرآن کریم تطبیق نموده است که امید است در اختیار علاقمندان قرار گیرد.
همان گونه که با صِرف آشنایی با تفسیر قرآن کریم و ادبیات نمیتوان صاحب استخاره شد، با صرف آشنایی با کتابهای عرفانی و دیدن چند کتاب تعبیر نمیتوان صاحب علم تعبیر و تأویل خواب و رؤیا گردید.
چنین نیست که تا کسی گفت: من در خواب دیدم که شیر مینوشم، به وی گفت: عالم میشوی یا اگر ماری دید، آن را به دشمن تعبیر برد و تا گفت در خواب دیوانه شدم، بگوید به مقام فنا میرسی که چنین سخنانی از ناآگاهی آن فرد از این موهبت الهی حکایت دارد.
کسی شایستهٔ مقام تعبیر است که با دارا بودن این موهبت الهی و پاکی مستمر و صفای باطن، تمامی جهات لازم در شناخت موجودات و وصول کامل بر حقایق امور باطنی را داشته باشد.
گذر از گذشته و آینده
مطلب دیگری که در باب تعبیر اهمیت فراوان دارد و باید مورد دقت قرار گیرد این است که رابطهٔ رؤیا و خواب تنها از گذشته و کردار سابق
(صفحهٔ ۶۵)
*********
آدمی خبر نمیدهد و آیندهٔ آدمی نیز میتواند در خواب امروز دیده شود.
خواب اگرچه عوامل نفسانی دارد و از حالات مادی و طبیعی بدن انسان به شمار میآید، در این گونه امور منحصر نمیباشد و علاوه بر آن، گذرگاههای فراوانی نسبت به امور آیندهٔ آدمی دارد و روح و جان انسان و باطن ناآرام آدمی در خواب به واسطهٔ آرامش نسبی که ممکن است در آن خواب پیدا کند، میتواند از آیندهٔ خود با دیدن خوابی خبر گیرد و سبب شود که با امور آینده ارتباط مستقیم برقرار نماید.
همانطور که رؤیایی میتواند جنبههای مادی و آزردگیهای جسمانی را حکایت کند و یا رابطهای با گذشتهٔ خود داشته باشد و یادی از همگونیهای آن کند، میتواند آثار مختلف روحی که برآیند حوادث آینده است را در قالبهای مختلف نشان دهد و با چهرههای گوناگون، موضوعات و مسایل آینده را همچون گذشتههای دور بر ما بازگشایی کند و ما را از آن آگاه سازد و راهگشای بسیاری از امور گردد.
اگرچه حوادث آینده به وجود نیامده و همچون حوادث گذشته از دسترسی ما بهدور است، چنین زمینهٔ ارتباطی که بر عالم مادی ما حاکم است، در جهات معنوی و تجردی لازم نیست و همانطور که روح آدمی میتواند با گذشتههای دوری که از چنگ آدمی گریخته تماس برقرار نماید، میتواند با حوادث آیندهای که در ظرف مادی تحقق نیافته نیز ارتباط برقرار کند و روح آدمی با روح آن حقایق و امور مرتبط شود؛ زیرا در مرتبهٔ عوالم معنوی، شرایط مادی حاکم نیست و بدون نیاز به هیچ یک از این امور، میتوان با صفای باطن و زمینههای لازم، خود را به
(صفحهٔ ۶۶)
*********
آیندههای بسیار دور رسانید و اگر اینگونه همگونیها شدت یابد و صفای باطن بیشتر گردد، میتوان در بیداری نیز این زمینهها را صورت داد و کسی با حضور کامل در سفرهٔ دل خود، رزق و روزی همهٔ موجودات در تمامی مراتب آینده و گذشته را تحصیل نماید و خود را دید و دیدهای برای حقایق و امور آینده و گذشته سازد.
اطمینان در تعبیر
مطلب دیگری که از این آیه به دست میآید و مربوط به مقام تعبیر و خوابگزار میباشد این است که معبر باید درک و فهم خود را بهطور جدی و با اطمینان خاطر بیان کند.
هنگامی که فرد در کار خود آزموده و بر موجودی خود اطمینان داشته باشد، بهطور جدی و از سر جزم و باور از واقع حکایت میکند؛ بهطوری که صاحب رؤیا خود به نوعی از باور میافتد و حالات و انگیزههای روانی در او ایجاد میگردد، همانطور که جناب یوسف در پاسخ خواب آن دو فرمود: شما را خوراکی و غذا نیاید، جز آن که تعبیر خوابتان را بیان خواهم کرد؛ یعنی تعبیر خواب شما را بهزودی و از سر صدق و یقین میگویم؛ چرا که: «ذلکما ممّا علّمنی ربّی»؛(۱) و از موهبتهایی است که آن را پروردگارم به من آموخته است و از جانب من نیست.
حضرت یوسف با این بیان، چند نکته را خاطرنشان میسازد:
یک. داشتن علم تعبیر و قدرت یافتن واقعیتها، از جانب پروردگار به یوسف رسیده است و از شخص وی نیست و این امر تأکیدی است بر این
۱ـ یوسف / ۳۷٫
(صفحهٔ ۶۷)
*********
که همهٔ قدردانیها باید نسبت به خداوند باشد و حضرت یوسف با این بیان گذشته از آن که پروردگار خود را برای آن دو نفر عنوان میکند، بهواسطهٔ این تعبیر، آنها را با خدای خویش مأنوس میسازد.
دو. علم تعبیر موهبتی الهی است و از جانب خدای منان به برخی اعطا میشود و آنان مورد موهبت و بخشش حق تعالی قرار میگیرند و چنین نیست که تعبیر علمی اکتسابی و عمومی باشد؛ گرچه آموخته شدهای میتواند در مقام تعلیم و آموزش آن برآید و اکتساب و تعلیم میتواند در جهت رشد و شکوفایی آن نقش داشته باشد.
البته اکتساب و تعلیم این فن، زمینههای کمالی را میطلبد و از طریق عواملی همچون تفکر، عبودیت و ریاضتهای گوناگون فراهم میگردد و درس و بحث آن نیز موجب تطهیر و پاکی است و درس و بحثهای صوری در غیر اولیای معصومین علیهمالسلام امری لازم و ضروری است و بعد از وجود زمینههای الهی و موهبت استعدادی، نَفَس پیری یا اشارهٔ حکیمی و یا درس آموخته شدهای راهیافته میتواند راهگشای این امر باشد و این گونه یافتهها، تنها کار مدرسه و درس و بحثهای صوری و قیل و قالهای خشک نیست؛ گذشته از آن که حد کمال و مراتب عالی آن را باید در حضرات انبیا و اولیای معصومین علیهمالسلام جستوجو نمود.
آغاز تبلیغ و ارشاد
مهمترین امری که در زندان برای جناب یوسف پیش آمد، موضوع تبلیغ و ارشاد مردم بود و ایشان به دنبال فرصت مناسبی برای تحقق این امر میگشت.
سومین دورهٔ سیر و سلوک حضرت یوسف که همان تبلیغ و ارشاد
(صفحهٔ ۶۸)
*********
مردم است، در زندان شروع شد و ایشان علم تعبیر را در تحقق این هدف به کار میبردند؛ چنان که به آن دو نفر گفتند: تأویل خوابهای شما را الان نمیگویم، ولی خیلی زود آن را به شما خواهم گفت و شما باید پیش از شنیدن تعبیر خوابتان به سخنان من که همان ارشاد آنان بود گوش فرا دهید.
حضرت یوسف تنها به تأویل خواب آنان نپرداخت؛ بلکه به تبلیغ توحید میپرداخت و این امر میرساند که این گونه نیست که خوابگزار انسانی باشد رمیده از همه چیز که در میان انباشتهای از کتاب و ادعا خزیده باشد. خوابگزار توانا همانطور که میخواهد تعبیر و تأویل خواب و یافتههای عوالم غیبی و مثالی مردمان را دریابد و به آنها منتقل نماید، میخواهد تعبیر و سرگذشت زندگی و حیات عمومی و خصوصی مردمان را نیز برای آنان بیان نماید و آنان را از ظواهر زشت و زیبای دنیای مادی و زودگذر به آخرت، ابد، باطن امور و نهانیهای گسترده و ثابت عوالم واقعی و حقیقی راهنمایی کند و نقش اساسی هر یک از ذرات و اشیای عالم را در چهرهٔ آدمی گویا نماید و نقش مهم و مشخص آدمی را نیز در تمامی عوالم هستی روشن سازد.
جناب یوسف آن دو زندانی را برای شروع تبلیغ خود مناسب دانست؛ چرا که آن دو از افراد عادی و معمولی نبودند، بلکه از سران حکومتی بودند که مورد غضب واقع شده و به زندان افتاده بودند و آنان بر اثر موقعیت نامناسب و ناآرام روانی و زندان، خوابی دیدند و بیشتر نمک به زخمشان زده شد و به دنبال درمان و آرامش آن بودند که به غیر از جناب یوسف آن هم در میان زندان کاری ساخته نبود و روشن است که آنان باید به سخنان یوسف گوش فرا دهند و از ایشان اطاعت نمایند تا سر
(صفحهٔ ۶۹)
*********
نخی از آیندهٔ خود را توسط یوسف پیدا نمایند. همچنین مسلم است که زندانیان غضب شده چون نسبت به آیندهٔ خود حساس بودند سراپا به سخنان حضرت یوسف گوش فرا میداند؛ زیرا آنان خود گرفتار زندان و نابسامانی بودند و موقعیت و احترام آن دو و یوسف چنین امری را ایجاب میکرد و وجود چنین خصوصیتهایی موقعیت مناسبی را برای تبلیغ فراهم ساخت و ایشان نیز این فرصت را مغتنم شمرد و وظیفهٔ اصلی و عمدهٔ خود را شروع نمود.
زمینههای لازم در تبلیغ
عملکرد حضرت یوسف علیهالسلام در این زمینه میرساند که تبلیغ و ارشاد مردم به وجود زمینههای مناسبی نیاز دارد و بدون آگاهی و توجه به آن ممکن است ارشاد و تبلیغ نهتنها مفید نباشد، بلکه آسیبها و مفاسد بسیاری را موجب گردد.
مبلغ یا مرشد توانا که نظری جز ایفای وظیفهٔ الهی ندارد، گذشته از خودسازی و استکمال نفسانی و دیگر خصوصیات لازم برای تبلیغ و ارشاد، باید موقعیتهای مناسب تبلیغ را نیز تشخیص دهد و محیط تبلیغ و افراد و خصوصیات مردم و جامعه را در تبلیغ خود در نظر داشته باشد و بیمهابا و ناشیانه خود را درگیر حوادث شوم نسازد و از هرگونه افراط و تفریط در این زمینه خودداری داشته باشد و بهراستی جناب یوسف چه خوب مناسبت تبلیغ و موقعیت ارشاد را تشخیص داد و چه شروع به جایی داشت.
ایشان اهداف و انگیزههای خود را به زیبایی بیان میدارد و در این زمینه توانایی خود را به اثبات میرساند.
حضرت یوسف گذشته از وصول به کمالات و صفات برجسته و عالی
(صفحهٔ ۷۰)
*********
و مقامات بلند عرفانی، به مقام دستگیری بندگان خدا که عالیترین مقام انسان کامل است رسیده بود. باید توجه داشت که این دو مقام بهطور مشخص از یکدیگر جداست؛ زیرا ممکن است انسانی وارسته و دارای کمالات بلند عرفانی باشد؛ ولی به مقام ارایه و نفوذ در غیر و مقام دستگیری از دیگران و ارشاد آنان نرسیده باشد.
خوب بودن امری است و خوب تربیت نمودن دیگران امری دیگر است. بسیاری از خوبان و افراد شایسته خود را در مقام دستگیری و تربیت نفوس نمیدانند و بسیاری نیز به خیال و یا تزویر بر این مقام تکیه میزنند؛ در حالی که سزاوار چنین امری نمیباشند.
اگرچه بسیاری از بندگان ناخودآگاه طریقی را دنبال میکنند، بهطور آگاه در راه حق گام بر نمیدارند و عدهای نیز هنگامی که به راه میافتند، بر اثر حوادث و امراض نفسانی و جانبی از راه میمانند و درگیر خیال و شیطنت میگردند و دستهای از خوبان نیز هرگز ادعای مقام دستگیری را به خود راه نمیدهند و در میان تمامی بندگان خوب و بد خداوند منان، دستهای اندک مقام هدایت نفوس و تربیت افراد و دستگیری دیگران را مییابند و شایستهٔ چنین عنوان و مقامی میشوند.
کسانی که به مراحل عالی کمال میرسند و مقامات انسانی را مییابند و به مقام دستگیری میرسند از «محبوبان» میباشند، در برابر «محبان» که با آه و سوز و درد و رنج به دنبال حق به راه میافتند و خود را گرفتار حق میبینند و از این امر خلاصی نمییابند. محبوبان، اگرچه تمامی این سوز و سازها، بلکه بیش از آن را دارند که در خیال محبی نمیگنجد، این حق است که آنان را انتخاب میکند و آنان را بر میگزیند و آنها را بعد از
(صفحهٔ ۷۱)
*********
وصول کامل، برای ارشاد و دستگیری بندگان خود آماده میسازد و بهسوی خلق باز میگرداند و این تنها محبوبان هستند که از این امر فارغ میگردند و سمت خلقی را به دست میآورند، اما محبان از کار خلق باز میمانند و خود را تا پایان گرفتار سوز و ساز میدانند و هرگز از این بار غم رهایی پیدا نمیکنند.
البته مقام تبلیغ و ارشاد چنین وارستگانی را نباید با دستههای کاسبکار و گروههای تزویر و ریا در هم آمیخت.
کسانی که تنها از تبلیغ و ارشاد، فریاد و فن آن را فراهم ساخته و آن را کسب و کار خود نمودهاند و آه شکم و سوز دنیا و درد پول و غم خودنمایی و زمینهٔ تزویر و اندوه جلب منافع را دارند، هرگز در ردیف مبلغان دیانت قرار نمیگیرند و در خور چنین عنوانی نمیباشند. آنان به مجاز مبلغ و به حقیقت چیز دیگری هستند؛ خواه در گروه ادیان آسمانی و مذاهب انشعابی باشند و یا در مسالک حزبی و گروه و دستههای سیاسی و ساختگی، که تمامی یک هدف کلی و مشخص را دنبال میکنند.
البته، در میان آنان گاه افرادی سالم و با حقیقت یافت میشود که در فکر احیای مرام خود هستند و غرض اصلی آنان تنها دنیا نمیباشد که این گونه افراد در میان مبلغان صوری ادیان آسمانی و بهخصوص در میان مبلغان اسلامی و پیروان اولیای بحق و صاحبان لوای عدل و عصمت بیشتر دیده میشود؛ اگرچه این مبلغان از بحث ما خارج هستند؛ چرا که هرچند هدایتگری و ارشاد بندگان خدا قابل تقدیر است، تبلیغ انبیا و دستگیری اولیای الهی است که به بازیابی اندیشهها و سالمسازی درون انسانها میپردازد که در خور دیگران نیست.
(صفحهٔ ۷۲)
*********
حضرت یوسف علیهالسلام در میان حضرات انبیا و اولیای بحق و مبلغان واقعی، مقامی بس عالی و بلند دارد و ایشان گذشته از احراز کمالات و تمامیت سیر و سلوک و دارا بودن مقام محبوبی، بهخوبی از عهدهٔ ایفای نقش تبلیغ برآمدند.
حضرت در ابتدا با شکوه خاصی به آن دو وعدهٔ تأویل خوابهایشان را میدهد و میفرماید: ولی اکنون نه؛ هرچند بهزودی این کار را میکنم و از عهدهٔ آن نیز بهخوبی بر میآیم: «قال: لا یأتیکما طعام ترزقانه إلاّ نبّأتکما بتأویله قبل أن یأتیکما»(۱).
همچنین ایشان علم تأویل و تعبیر را به خدای خود نسبت میدهد و آن را موهبتی از جانب حق تعالی میداند و میفرماید: «این علم از آن چیزهایی است که خداوند به من آموخته و من از او فرا گرفتهام».
حضرت یوسف با این بیان، گذشته از آن که یکی از اصول دیانت را بیان میدارد، دلهای آنان را متوجه خداوند متعال و صاحب کمال اصلی میسازد و به آنان خاطرنشان مینماید خدای من گذشته از آن که صاحب کمال است، اصل در تمامی کمالات نیز میباشد و همهٔ کمالات من و خوبان از اوست و آنچه خیر و خوبی است از جانب ایشان میباشد: «ذلکما ممّا علّمنی ربّی».
آن حضرت بعد از این بیان، جدایی خود از قوم کافر را در اندیشه و عمل عنوان میسازد تا گذشته از آن که وضعیت و موقعیت خود را بیان کرده باشد به آنان زبان اعتراض و پرخاش و هجرت و دوری و کنارهگیری از کفر و عناد و الحاد را نیز آموخته باشد؛ چرا که حضرت بهطور آشکارا
۱ـ یوسف / ۳۷٫
(صفحهٔ ۷۳)
*********
کفر و الحاد و عدم اعتقاد آنها به خدا و آخرت را علت رهایی و بریدن خود از آنها معرفی میکند و میفرماید: «إنّی ترکت ملّة قوم لا یؤمنون باللّه وهم بالآخرة هم کافرون»(۱)؛ همانا من آیین گروهی را که به خدا ایمان نمیآورند و به آخرت کافرند را ترک گفتم.
یوسف در ادامه، ریشه و اصالت پاکی را که در خود میبیند عنوان مینماید و از پدران و اجداد خود به ترتیب زمانی و بهطور مشخص یاد میکند و اعتقاد و پیروی خود را از طریق و راه آنان بیان میکند تا زمینهٔ هرچه بیشتر قبول و پذیرش آنان را ایجاد نموده باشد و روشن سازد که تمسک و یادآوری از پدران و اجداد خود تنها صرف ذکر اصل و نسب و قوم و قبیله نیست، بلکه مسانخت خود با آنان را در ایمان و عمل یادآور میشود: «واتّبعت ملّة آبایی إبراهیم وإسحاق و یعقوب»(۲).
ایشان در بیان پدران و ترتیب آنان، جناب ابراهیم و اسحاق را بر پدر خود مقدم میدارد تا گذشته از آن که رعایت ترتیب زمانی را کرده باشد، شائبهٔ تعصب و میل بیمورد به پدر دوستی را از خود دور ساخته باشد و در واقع میفرماید: من یوسف ابن یعقوب ابن اسحاق ابن ابراهیم هستم و به فرمایش جناب رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله : «کریم ابن کریم ابن کریم ابن کریم» میباشد(۳).
حضرت یوسف پس از آن، از توحید میگوید و بهطور عام و گسترده و به نوعی که گویی از امری تکوینی خبر میدهد، میفرماید: «ما کان لنا أن نشرک باللّه من شیءٍ»(۴)؛ ما را نرسد که چیزی یا کسی را قرین و شریک حق و کمال مطلق قرار دهیم و مقصود آن حضرت این است که فضل حق
۱ـ یوسف / ۳۷٫
۲ـ یوسف / ۳۸٫
۳ـ کافی، ج۴، ص۲۲۵٫
۴ـ یوسف / ۳۸٫
(صفحهٔ ۷۴)
*********
علت این امر میباشد: «ذلک من فضل اللّه علینا وعلی الناس»(۱)؛ ایمان به حق و اطاعت از خداوند منان و اعتقاد به آخرت فضیلتی است که حق تعالی به هر کس بخواهد، میدهد و در زمرهٔ رستگاران قرار گرفتن از عطایای الهی است که باید غنیمت دانسته شود.
سپس ایشان گمراهی و زیانکاری همه مردم را بیان میدارد و با زبان حال میفرماید: آنچه بایستهٔ گفتن بود، برای شما بیان کردم، «ولکنّ أکثر النّاس لا یشکرون»(۲)؛ اگرچه ناسپاسی بسیاری از مردم روشن است. آنگاه ایشان هرچه غیر حق است را بیاساس میشمارد و با ظرافت خاصی از تمام افراد موجود در زندان، اقراری تلقینی نسبت به توحید و بطلان شرک و کفر و تمامی ایادی باطل میگیرد و ایمان را به آنها تلقین مینماید و میفرماید: «دوستان زندانی من و همدردان روز و شب بند و تنهایی! آیا خدای یگانه و حاکم توانا بهتر از خدایان متعدد و بیخاصیت نیست؟ آیا چنین نیست که جز حق چیزی تأثیرگذار و تدبیرکننده نمیباشد»(۳)؟
و سپس با تأیید آن از جانب خود میفرماید: «حکم، حکم حق و اساس، فرمان الهی است و دین نیز تنها توحید است و بس؛ اگرچه بسیاری نمیدانند و به حق راه نمییابند»(۴).
یوسف با این تعبیر زیبا و با مهارت ویژه در کوتاهترین فرصت و به بهترین شیوه عقاید توحیدی خود را بیان میدارد و در پایان، به تعبیر خواب آن دو نفر میپذیرد.
۱ـ یوسف / ۳۸٫
۲ـ یوسف / ۳۸٫
۳ـ یوسف / ۳۹٫
۴ـ یوسف / ۴۰٫
(صفحهٔ ۷۵)
*********
دردمندی، هجر و سوز معبّر
همانگونه که گذشت خوابگزار شایسته باید صاحب خوابهای خوش و رؤیاهای مفید و سالم باشد و پر واضح است که چنین چیزی برای افراد عافیتطلب و خوشگذران هرگز میسر نمیشود و این گونه افراد به کمال راه نمییابند و تنها مهمان اسطبل دنیا میباشند.
خوابگزار باید همچون همهٔ اولیای خدا صاحب درد و سوز و آه و غم باشد و در خواب و بیداری این معنا را بهخوبی لمس کند؛ چرا که انسان بیدرد هرگز کاری از پیش نمیبرد و در واقع بیدردی هر فردی با بیارزشی او برابر است و ارزش هر فردی با دردمندی و درک و شعور با سوز و گداز او همسان میباشد.
تمام حضرات انبیا و اولیای الهی صاحب درک و درد فراوانی بوده و هر یک به فراخور مراتب وجودی و وجود کمالی خود، هم در زمینههای استعدادی و هم در جهات فعلی سوز و گدازهای فراوانی داشتهاند و هر یک نوع خاصی از مشقت و رنج را تحمل نمودهاند. آنان تمام عمر خود را با سوز، سختی، آه و فنا همراه بودهاند و در سراسر عمر خود از ابتدا تا پایان آن لحظهای آرام نداشته و ناهمواریهای مختلفی داشتهاند.
حضرت آدم با هبوط خود که مایهٔ رشد و ظهور معنوی ایشان و افراد بشر گردید، تمام ابعاد مختلف انسانی را به تصویر وجود کشانید و انسان را برزخ همهٔ مقامات وجودی معرفی نمود و از ناسوتگرایی و ملکنمایی او را به دور داشت و وی را برتر از تمام آنها عنوان نمود و از اطاعت تا عصیان و از حق تا شیطان را به کار مشغول داشت که هنوز نیز این بازی شطرنج گونه و این نرد پر نرّاد با تمام کیش و ماتهایش جریان دارد.
(صفحهٔ ۷۶)
*********
هر یک از حضرات انبیا به انواع مشکلات مبتلا شدند و خود را با تمام قوّت و ضعف بر آن فایق ساختند تا جناب یوسف که از زندگی پر ناز و نعمت یعقوبی به چاه و زندان عزیزی کشیده شد و همچون کالایی به فروش رسید و بنده و غلامی گشت و تحمل درد تهمت را به جان خرید و این جام بس تلخ را با تمامی تلخی به کام خود شیرین نمود و از آن به خوبی گذشت.
یعقوب به فراق مبتلا میگردد و چشمانش را از دست میدهد و خود را گرفتار هجران طولانی میبیند ولی هرگز ناامید و مأیوس نمیگردد.
نطفهٔ جناب موسی به تهدید و نابودی مبتلا میگردد و در شیرخوارگی و پیش از مردن گرفتار تابوت میگردد و میرود تا همچون آب گستردهٔ دریا، دشمنان خود – فرعون و تابعینش – را در هنگام غرق در آبهای خشمآلوده تند و تیز ببیند و درک نماید تا بیدرک و لمس نظر بر هلاکت دشمن نداشته باشد و همچنین بلایای فراوان دیگری که در سراسر زندگی پر پیچ و خمش دیده میشود.
زندگی سراسر رنج و درد حضرت مریم و عیسی علیهمالسلام با تمام فراز و نشیبهای مختلف آن را باید دید که تحمل هر یک از آنها کمر قدرتمندترین افراد با کمال را میشکند و پشت قویترین افراد را به خاک ضعف و زبونی میکشاند؛ ولی این حضرات با وقار خاصی که مخصوص اولیای بحق الهی میباشد، همهٔ آن را با سرافرازی پشت سر گذاردند و از میدان نبرد فرار نکردند و تمام فراز و نشیبهای انفعالی آنان حکایت از تاکتیکهای ویژهٔ آنان دارد.
این در حالی است که ما با اندکی از زندگی و مشکلات فراوان آن
(صفحهٔ ۷۷)
*********
شایستگان آشنایی داریم و یافتههای تاریخی نیز چندان صافی نمیباشد و با نابسامانیهای مختلفی درگیر است، بهطوری که اطلاع و دستیابی صحیح به چگونگی زندگانی آن حضرات برای انسان میسر نیست و نسبتهای ناروا و کجرویهای مختلف و سوء نیتهای فراوان با داستانسراییهای بیمورد، تاریخ زندگانی آن حضرات را درگیر پرسشهای فراوانی نموده است.
همچنین است سختیهای زندگی حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله که بیشتر جهت کیفی داشته است؛ اگرچه ایشان نسبت به انبیای گذشته، زندگی کوتاهتری داشتهاند؛ ولی زندگی آن حضرت چنان پیچیده و دردآور و پر مشقت بوده است که آنحضرت دربارهٔ موقعیت و مشکلات خود میفرماید: «وما أوذی نبی مثل ما أوذیت»(۱)؛ هیچ پیامبری همچون من آزار و اذیت نشده و سختی و درد نداشته؛ همانطور که هیچ پیامبری مقام و مرتبت آن حضرت را دارا نبوده است. این بیان پر معنا و دردآلودی میباشد که رسول گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآله در مدّت کوتاه پیامبری خویش ـ در مقایسه با زمان پیامبری حضرات انبیای گذشته ـ چه مصایب و سختیهایی داشته است که میفرماید: هیچ یک از انبیای گذشته، چون من آزار و اذیت نشدهاند و فهم این بیان چندان آسان نیست ودر جملهای کوتاه بیان شد که مشکلات آن حضرت تمام جهات کیفی داشته و در همان مدت کوتاه، بزرگترین دردها را تحمل نموده و عدم هماهنگی کمی و کیفی، آزاری دردناک است؛ آن هم مصایب و آزاری که آدمی را به موت و حیات برساند.
۱ـ بحارالانوار، ج۳، ص۵۶٫
(صفحهٔ ۷۸)
*********
زندگانی پر رنج ائمهٔ هدی از امیرمؤمنان علیهالسلام تا دیگر امامان علیهمالسلام و تا سرسلسلهٔ سادات، حضرت زهرای مرضیه علیهاالسلام ، ناموس حق و دریای شرف نیز همچنین است و درک مصایب آنان برای صاحبان فهم چندان آسان نیست تا چه رسد به آن که کسی با اندکی معرفت بخواهد آن را پی بگیرد.
ما از رنج حضرت علی علیهالسلام و آه و سوز حضرت فاطمه علیهاالسلام و واقعهٔ کربلا خبری میشنویم و داستانی میدانیم. نه تاریخ گذشته توانسته آنطور که بوده بیان نماید و نه ما میتوانیم درک ملموسی از آنچه به ما رسیده است داشته باشیم. همانطور که امروزه کربلا و مدینه و مکه با همهٔ بزرگی و شرافت نمیتوانند رنج و درد مصایب پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و حضرت علی علیهالسلام و حضرت زهرا علیهاالسلام و حضرت اباعبداللّه علیهالسلام را بازگو کنند.
از زندگی سراسر رنج همهٔ سفیران الهی و مردان حق باید عبرت گرفت و آموخت که درد و شیون و فقر و فنا با تمام ابعاد آن لازمهٔ رشد و استکمال انسان است و مشکلات و مصایب است که هویت انسان کامل را ظاهر میسازد و چهرهٔ باطنی او را از تمامی ناخالصیها جدا میگرداند و وی را صافی و ناب مینماید.
آن که درد ندارد، درک ندارد و آن که آه و سوز و غم ندارد، اندیشه و کمالی نمیتواند داشته باشد. دلی که آه ندارد تباه است و دلی پر فروغ است که پر سوز و گداز باشد و جان خود را در مقابل همهٔ مصایب و بلایا باز یابد.
هرگز عافیتطلبها، خوشگذرانها، دولتداران بی مرام و اغنیا و
(صفحهٔ ۷۹)
*********
مرفهان بی درد نمیتوانند از این معانی و حقایق سهمی داشته باشند و به همین دلیل هیچ گاه از میان آنها چراغداری بیرون نیامده است.
آنان که با کمال بیگانهاند و دل در گرو این گونه جواهرات نداشته و تنها دل به سنگ خوش دارند مرفهان دل مرده و عافیتطلبان خوشگذرانی میباشند که چون حیوانی در درون اسطبل زیبایی با همنوعان خود زندگی را نشخوار میکنند. آنچه از آنها میماند کمبود و تباهی، ادعا و گمراهی و نابسامانیهای دیگر بشری است و این طایفه، شبی بس تاریک و طولانی در پیش دارند.
هرگز از میان این گروه، پیامبر، امام و یا عارف واصل و عالم وارستهای برنخاسته و بر نخواهد خاست و اگر بهندرت کسی از میان آنان بدرخشد، انسانی معمولی بوده است که ژرفایی ندارد و این امر برآیند و تاوان ریشههای شیرینخوری آنان است که آن را با سوز و درد تازیانههای باطنی پرداختهاند.
کسانی که به صورت ظاهر از این گروه، صاحب کسوت علم در سطح بالایی بودهاند، هرگز راه به جایی نبرده و معنایی را ندیدهاند و از حقیقت تنها به صورت و حصول ذهنی آن بسنده کردهاند.
بسیار گفتهاند ولی نیافتهاند، و شنیدهاند اما ندیدهاند، و تنها درسی را فرا گرفتهاند و در تحلیل و بررسی مفهوم حقیقت – نه شخص حقیقت – در خیال خود اموری ذهنی را پروراندهاند و رنج و زحمت تطبیق با خارج را به خود ندادهاند.
با محاسبهای بسیار کوتاه و ساده میتوان تاریخ هزار سالهٔ روحانیت شیعه را مورد بررسی و تحلیل قرار داد و دید که اکثریت شایستگان
(صفحهٔ ۸۰)
*********
روحانیت و مردان برجستهٔ این سلسلهٔ راستی و صداقت و راهیافتگان به سرچشمهٔ امامت و ولایت و عصمت، از میان اقشار متوسط و پایین جامعه و از مردم رنج دیده و دردمند بودهاند.
این صاحبان مغزهای بزرگ و سینههای ستبر و دریا دل و دلهای فراخ بهطور نوعی از مستضعفان جامعه و قشر درد آلود مردم برگزیده شدهاند. مردمانی که در جهت رشد فکری و تدین دینی و آگاهی عقیدتی در سطح بسیار بالایی بوده؛ اما از نظر مادی و زندگی دنیایی از پایینترین قشر جامعه و مردم محسوب میشدهاند؛ مردمانی زحمتکش و زارع و روستایی یا شهری دلسوخته بودهاند که از میان خود فرزندانی را چراغدار جامعه و مردم میسازند. آنهایی که با زحمت و کوشش و با دست رنج و تلاش طاقتفرسای خود میتوانستند سختی و درد را لمس کنند، میتوانستند فرزندانی را در این راه گسیل دارند و افراد لایقی را به جامعه و مردم تحویل دهند و همینها بودهاند که از میانشان عالمان، دانشمندان، مراجع، حکیمان و عارفان برخاسته و وارثان انبیا و راهنمای مردم در امور دینی و مذهبی گردیدهاند.
کسانی قدم در این راه نهادهاند که چکیدهٔ تلاش، ثمر، مشقت، درد و سوز بودهاند و از میان آنها نخبگانی برجسته بروز میکرده است؛ بهطوری که عقل از درک همت و توانایی و طاقت و زحمات معنوی و علمی آنان عاجز و ناتوان است.
فرزندان زحمتکشان مؤمن دیروز، شب زنده داران حوزههای فردا بوده و بار علمی و عملی حوزهها را به دوش کشیدهاند و این درد آشنایان امروز، فرزندان همان مردمان پر تلاش دیروز میباشند که بار سنگین جامعه و فرهنگ مردم را به دوش داشتهاند.
(صفحهٔ ۸۱)
*********
از تلاشهای صافی و صادقانهٔ آن مردم، توقعی چنین میرود و دستاوردی جز این را نمیباید انتظار داشت و این خود دلیل بر پاکی ریشهها و سلامت ثمرات آنان میباشد.
بهطور کلی، عالمان برجسته، دانشمندان فقیه و فلسفی و عارفان دلسوخته از میان این چنین مردمانی برخاستهاند و کمتر خانواده و خاندان و فامیل عافیتطلب و خوشگذرانی را میتوان پیدا نمود که در میانشان افراد برجستهای از علم و عمل و بصیرت و عرفان بوده باشد و اگر گاهی فردی از میان این گونه مرفهان بیدرد سر برداشته و راه به جایی برده، سوز و آه فراوانی را دیده تا حالات قومی خود را از دست بدهد و استحاله گردد و حالات تازهای پیدا کند؛ هرچند این گونه افراد باز در مراحل حساس، حالات قومی خود را ظاهر ساخته و باطن خود را نشان دادهاند.
تاسف و اندوهی بجا
در اینجا موضوعی که تأسفبار است و از آن نمیتوان به آسانی گذشت این است که پشتوانههای علمی و افراد برجستهٔ حوزهها کمتر میشود که نسلی از علم و عمل بجا گذارند و کمتر خانوادهٔ علمی را میتوان یافت که دورههای فراوانی از تاریخ حیات خود را در کسوت علم و عمل بهطور شایسته و پیوسته و در سطح بالا حفظ نموده باشد؛ بهخصوص در این دوران و زمان که دیگر کمتر آقایی، آقازادهٔ آقا میتواند داشته باشد.
فرزند یک روستایی ساده و یک شهری زحمتکش، عالم و مجتهد و عارف و مرجع و فیلسوف میگردد؛ ولی عالمزاده، فیلسوفزاده،
(صفحهٔ ۸۲)
*********
عارفزاده، و مجتهدزاده پشت پا بر عینیت حقیقی پدر میزند و از آن رویگردان میشود و اگر فرزندی کم و بیش همانند پدر و یا مشابه پدر شود، استثناست و از تازگی خاصی برخوردار است و این امر هرچه به ما نزدیکتر میشود، بیشتر کلیت پیدا میکند و تا امروز که دیگر کمتر خانوادهٔ علمی را میتوان یافت که فرزند خانواده، برتر یا همسنگ پدر برجستهاش باشد.
از باب بیان شکر منعم شایسته است گفته شود هماینک که این کتاب به نگارش میآید در حوزهٔ علمی قم و در زمان ما، تنها آقازادهای که آقاست و از هر جهت شایستهٔ ستایش و مورد احترام همگان میباشد و چنین نیز هست، آقا مرتضی فرزند حاج شیخ حایری است که در سطح عالی علم و عمل زبانزد همه میباشند و نگارنده دیگری را در این حد از علم و عمل نمیشناسد؛ اگرچه میتوان افراد شایسته و فاضل فراوانی را در خانوادههای علمی یافت؛ ولی شمارهٔ آنان متأسفانه اندک است.
علت عمدهٔ این امر روشن است و بیدردی، عافیتطلبی و همسویی با دنیا و مردم آن را باید مانع عمدهٔ عدم رشد علمی این گونه افراد دانست.
فرزندی که پدرش نتیجهٔ یک دنیا درد و زحمت و رنج و کوشش بوده و با گامهای بلند خود توانسته است در علم و عمل پا بر قلهٔ کمال گذارد و پیروز گردد، دیگر نمیتواند با آرمان پدر همراه گردد و راه او را ادامه دهد؛ زیرا با میل و اختیار و انتخاب خود به اینجا نرسیده است، گذشته از آن که زندگی پدر نیز حال و هوای سابق خود را ندارد و دنیا برای چنین عالمانی هموار میگردد و رنج و دردهای گذشته در آنان رو به
(صفحهٔ ۸۳)
*********
ضعف میگراید و چندان محسوس آنان نیست. این پدر آخرتی که دنیا را نیز به تبع همراه دارد، نمیتواند فرزند خود را به کار و تلاشی همانند خود بگمارد و فرزند، تنها در دل دنیای پدر میآرمد و در این گهوارهٔ پر ناز و نعمت به خواب میرود؛ چرا که زندگی پدر را گهوارهای آرام میبیند و از رنج و زحمت و سختیهای گذشتهٔ پدر هیچ نمیبیند و اگر پدر آن را برای وی بازگو نماید، آن را در ذهن چنان بزرگ میپندارد که هیچ میل دیار و دیدارش را به دل راه نمیدهد.
امروز پدر روحانی او هرچه همسویی بیشتر با دنیا داشته باشد، آمال و آرزوهای مادی فرزند بیشتر میگردد تا جایی که ممکن است فرزندان عالم وارستهای از بدترین افراد جامعهای عقب مانده باشند و آب بر دست افراد ناسالم آن بریزند.
فرزندی که رنج پدر را ندیده است و فقر و سختیهای پدر را نمیشناسد، هنگامی که چشم میگشاید، پدر را در دنیایی بس مرفه و آسوده مییابد و او نیز همدوش و بلکه پیشتاز ناز و نعمتهای دنیای پدر میگردد و از آن بهرهمند میشود تا بزرگ شود و خود را به کنارهٔ دیگری از زندگی برساند. اینگونه فرزندان؛ خواه خوب باشند یا بد، نجیب باشند یا نانجیب، مثل پدر نمیشوند و این امر اثر قهری این دو نوع زندگی با تفاوت ماهوی آن است.
نتیجهٔ زندگی مرد دهقان و زحمتکش شهری یا روستایی این است که فرزند خود را از لابهلای رنج و درد به اجتهاد میرساند؛ ولی نتیجهٔ زندگی چنین مجتهد عافیتطلبی این است که فرزند خود را از خانوادهٔ علم و اجتهاد خارج میکند.
(صفحهٔ ۸۴)
*********
زندگی پر درد و سخت همراه با زحمت، مرد تلاش، کار، علم و عمل میآفریند و زندگی مرفه و آسودهٔ پدر، فرزند را خوش خوراک، بیدرد و عافیتطلب به بار میآورد.
در خانهٔ پر ناز و نعمت، حال و هوای دیگری حاکم است و درد و سوز و زحمت و تلاش مشاهده نمیشود و هر کس در آن زندگی باشد همین حالت را پیدا میکند؛ زن باشد یا مرد؛ پسر باشد یا دختر، همه خوشخوراک، راحتطلب و فانتزی بار میآیند و نتیجهٔ زحمات پدر به شمار میروند و از مردم معمولی بیشتر به دنبال دنیا میروند.
همین امر موجب میشود که بهطور شخصی کسوت روحانیت از عالمزادگان بیرون رود و رو به فنا گذارد و این دیگران هستند که جای این مجتهد و عارف و فقیه را پر میکنند.
عالمی که زن و فرزند و حتی نوکر وی از علم و معنویت دور میشود و کسوت پدر را نمیپسندد و تنها دل به دنیای او میبندد، محکوم به فناست و این امر نیز معلول بیدردی و عافیتطلبی است که فرزندان این مرد تلاش و کوشش را از پدر جدا میسازد؛ هرچند حوزهها و روحانیت به قوت خود باقی است و فرزندان دردمند مردم رنج کشیده به توفیق آن میرسند.
زندگی عالم وارسته باید چنان باشد که در آن معنویت و کمال حاکم گردد و از هر کجروی و افراط و تفریطی به دور باشد. نه زهدگرایی، انزوا و بیتفاوتی در امور شایسته است و نه همسویی با دنیای مرفهان بی درد. هنگامی که خانوادهٔ عالمی ببینند که پدر آنان که دریایی از علم و کمال است، به فکر زندگی و تربیت و آسایش اهل خانه نیست و یا دل بر دنیا
(صفحهٔ ۸۵)
*********
بسته و عاشق ریب و ریا گشته، دیگر فضای ذهنشان را نمیشود با معنویت همراه ساخت و از این رو به کناری میکشند و از میدان به خاطر خوبیهای پر تفریط پدر و یا بدی پر افراط وی میگریزند یا بغض به بدیهای پدر پیدا میکنند و یا دل به حال پدر میسوزانند و به حالش رقت قلب نشان میدهند و در هر صورت، راه پدر را مورد پسند خود قرار نمیدهند.
فرزندان و اهل خانه هنگامی که پدر را تنها غرق کتاب و سخن میبینند و بیتفاوت نسبت به اهل خانه، او را همچون مرتاضی کنار افتاده از زندگی معلولی میپندارند و هنگامی که پدر را غرق ریا و خودخواهی و حیلههای شیطانی مییابند، زودتر از هر کس دیگری از او میگریزند و در سلک پدر در نمیآیند و تنها دنیای پدر را مورد استفاده قرار میدهند، نه راه علم و کمال او را.
عالمی که حد وسط و مقام جمعی و ظرف تمامیت کمال و راه و رسم اولیای الهی را بشناسد و به آن عمل نماید؛ یعنی دنیادار نباشد و نسبت به امور زندگی و دنیای سالم و لازم خود بیتفاوتی نشان ندهد، میتواند استمرار شخصی خویش را مشاهده نماید و از خود، خودی بسازد که نوعی کامل یا کاملتر را به دنبال داشته باشد.
روحانیت شیعه باید از کجرویهای فرعی و بد سلیقگیهای شخصی و انحرافات عمومی زندگی خود دوری گزیند و بقای کسوت خود را ضمانت کند و زن و فرزندان و تابعان خویش را درد آشنا تربیت نماید. عالم نه خانوادهٔ خود را در درد و سختی خفه کند و نه آنان را در باتلاقی از بیدردیها غرق نماید و کجی و کاستی را به آنها بیاموزد، بهخصوص
(صفحهٔ ۸۶)
*********
امروزه که دین و دنیا در هم آمیخته شده و کار بسی مشکل گشته است و اگر کسی بتواند دین را در میان دنیا بهخوبی زنده بدارد، بارش را بسته و ایفای وظیفه نموده است و اگر دین را به دنیا واگذارد و یا دنیا را در جهنمی از آخرت قرار دهد، زمینهٔ رشد و کمال را نمیتواند در محیط خانوادگی خود فراهم آورد.
کسانی که دست در دنیا مینهند، راهی به غیب ندارند و آنانی که دنیایشان جهنم آخرت میشود، همراهی نمییابند.
روحانیت رهبانیت نیست؛ در حالی که دنیاداری و عافبتطلبی و حیله و فریب نیز در آن راهی ندارد.
دین برای نیل آدمی به کمال و سیاست است و برای معرفی دین آن هم برای دین با سیاست و تلاش باید کار کرد نه از برای دنیا و خودنمایی و هزاران واژههای زشت و نازیبای دیگر.
عالمی که فرزندان او از خانوادهٔ علمی میگریزند و رو به دنیا میآورند، و عالمدوست نیستند، تباه است. عالمی که رنگ و روی تقوا و پرهیزکاری در خانه و خانوادهاش ضعیف است خود دچار ضعف بوده است. عالمی که با اهل دنیا وصلت میکند و دخترش را به اهل دنیا و پولداری بهتر میدهد تا به اهل علم و فاضل بیدنیا و تهیدست، به زیانباری رسیده است. عالمی که برای دخترش سعادت را در دست ثروتمند دنیادار میبیند، مغزش تهی گشته و اندیشهاش را ارج نمینهد و محکوم به فناست. عالمی که دخترش را به ثروتمند میدهد و دختر نیز به چنین امری راضی است و بلکه جز آن را سعادت نمیبیند و یا برای پسرش به دنبال عروس پولدار و ثروتمند میرود، خود را گم کرده است.
(صفحهٔ ۸۷)
*********
عالمی که زر و زیور و زندگی، چشم زن و فرزندش را پر کرده و بیشتر از مردم عادی در پی عافیتطلبی میباشد، خود را در ردیف اهل دنیا قرار داده و اگر بتواند میخواهد از آنان کم نداشته باشد و در پی بیشتر آن است، این افراد بیعلمی و بیفضیلتی را در خود پرورش دادهاند و خلاصه عالمی که سراسر زندگی وی بوی دنیا میدهد، نمیتواند چون علامهٔ حلی فرزندی برجسته، همچون فخرالمحققین به بار آورد و رشتهٔ علمی خود را قطع ننماید.
البته، معقول است و مذمتی ندارد که از نسل مردمان شایسته، فرزندان ناسالم و ناشایستهای بروز کند؛ چنان که در اولیای معصومین علیهمالسلام نیز چنین بوده است و بحث ما در این نیست و بلکه نوعی این امر را در نظر داریم و نه کلی آن را؛ ولی اگر بهطور نوعی این چنین شد آنگاه باید آن را مورد آسیبشناسی قرار داد، نه آن که بهطور کلی باید فرزندان روحانیان چنین باشند و اشکال نگارنده به نوعی این جریان است و نه به کلی آن.
نکتهای که در اینجا تذکر آن ضروری است، جایگاه و ارزش روحانیت اصیل شیعه است. نقش عالمان برجستهٔ شیعه به قدری عظیم و پربار است که از آن نمیتوان چشم پوشید؛ اگرچه دلی بیانصاف و چشمی کم نور باشد. حفظ و حراست این قافلهٔ راستی و استقامت، حکایت از توجهات ربوبی و عنایات اولیای معصومین علیهمالسلام به آن میکند و استمرار و بقای آن، خود تداعی اعجاز و کرامت را دارد که در طول تاریخ حیات پربار خود بهطور کلی از هرگونه خدشه و انحراف و سستی بهدور مانده و حیات طبیعی خود را ادامه داده است، چنان که عقل در
(صفحهٔ ۸۸)
*********
ادراک شخصیتهای برجسته و گویای آن حیران میماند و سر تعظیم و فروتنی را بر آن فرود میآورد و ضمانت الهی و کرامت ولایی را در پی حفظ و تحکیم آن میبیند و بحثی که در این مقام گذشت، نسبت به افراد و حلقههای بریده و گسیختهٔ این جریان در سطح بالای آن میباشد.
امروزه هر جریانی برای پیدایش و بقای خود نیازمند وابستگی به منابع ثروت و احزاب سیاسی است و این تنها روحانیت شیعه است که بر اثر خودکفایی و استقلال به چیزی جز کتاب و سنت دل نمیبندد و به دنبال «ثقلین» بیوقفه و بهدور از هر تزلزل و اعوجاجی به حیات معنوی و صوری خود ادامه میدهد و استقلال و آزادی خود را با وصف مردمی بودن حفظ مینماید و اگر افرادی از این جامعه و سلسله در این گونه اصول تزلزلی پیدا کنند، بهطور طبیعی از این قافله جدا و بریده میگردند، همانطور که تاریخ بهترین گواه بر این امر بوده است. نوآوریهای التقاطی، اعوجاجهای بیحاصل و حرکتهای افراطی، هرگز در میان این سلسله پذیرفته نمیباشد و خودبهخود طرد میگردد.
ویژگی روحانیت شیعه این است که از کتاب و سنت و ولایت و عصمت و امامت پیروی دارد و از هر وابستگی داخلی و خارجی پرهیز مینماید و استقلال و مردمی بودن خود را در سایهٔ تلاش و اجتهاد و خلاقیت و نوآوریهای سالم حفظ مینماید و آن را از گزند حوادث مصون و محفوظ میدارد و هر نیروی بیگانه و هر جریان شومی را از خود دور میسازد.
روحانیتی که در زمان غیبت در مقام نیابت عام ادامهٔ حیات میدهد، سند آه و رنج و تلاش را باید همراه داشته باشد تا همگونی خود
(صفحهٔ ۸۹)
*********
با اولیای الهی را حفظ نماید و این همسویی را در تمام شؤون زندگی خود و خانوادهٔ خویش گسترش دهد؛ همانطور که در ایده و عقیده نباید جز بر عصمت چشم دوزد و هرگز جز حضرات معصومین علیهمالسلام و خاتم اولیای اولین و آخرین، حضرت امام عصر(عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) را الگوی خود قرار ندهد که این گونه عقیدهای ایجاب میکند که تمام شؤون این سلسله، همگونی با کتاب و سنت و عصمت و امامت داشته باشد؛ با این تفاوت که دستهای درد آشنای بارگاه حضرت یقین میباشند و دستهای دیگر خارج از این سلسله اما در تبعیت آنان میتوانند صعود بر قلهٔ کمال را بر خود هموار سازند و به طور تنزیلی در رأس پیکان هجر و بردباری سوز و اندوه انتظار و غیبت قرار گیرند و خود را به بالای قلهٔ عظیم کوه غیبت و شهود رسانند و بر آن استقرار یابند و سلسلهٔ قومی و نژادی و اسباب مادی خود را بهطور شایسته مطابق سلسلهٔ روحانیت به پیش برند.
نتیجهٔ بحث
گفته شد که درد، سوز، آه، تلاش، پیکار، کوشش، هجران و غم در تمام شؤون علمی و عملی انسان با همهٔ ابعاد و گستردگی آن، لازمهٔ شناخت و معرفت درست و ساخت شخصیت کامل انسانی است، خواه معصوم و امام و نبی ـ که موهبتهای الهی در آن دخالت کلی دارد ـ باشد و یا از مردمان عادی که در خود کشش این گونه معانی را احساس میکنند که اینان یا در کسوت عالم و عارف هستند و یا درویش و دیگر چهرههای مشخص.
خوابگزار بهطور قهری از این قاعده بهدور نیست و باید صاحب درد
(صفحهٔ ۹۰)
*********
و سوز و آه و هجران باشد و دلی درد آشنا و غمی جانکاه در دل داشته باشد و رنج دیده و هجران پیشه بوده و آبگینهٔ دلش پر از آب زلال حیات و آتش صافی معرفت باشد. چنین خوابگزاری میتواند صاحب تعبیر واقعی و انشایی گردد و بهدور از اخبار و ترکیب تقلیدی دیگران عمل نماید.
دید و بصیرت اولیای بحق الهی این گونه بوده و معبر واقعی از چنین دید و بصیرتی برخوردار است و گفتههای بکر و تازهٔ او زلالی از آینده، فردا و فرداهای فراوانی به همراه دارد.
اینان در یافتههای خود پایه و اساس محکمی را مییابند و دور از هر شک و توهمی به سر میبرند.
در رأس این گونه افراد و چنین خوابگزاران بحقی، حضرات انبیا و امامان معصوم علیهمالسلام قرار دارند و جناب یوسف با آن که خود مظهر کاملی در تعبیر و یافت رؤیاست، تنزیل وجود حضرت ختمی مرتبت صلیاللهعلیهوآله و حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام ـ مفتاح تمامی ابواب معرفت ـ میباشد؛ زیرا اساس حقیقی تمام کمالات صوری و معنوی به این دو نور پاک ـ که در حقیقت یک نور هستند ـ باز میگردد و آن حضرت مظهر کمال جمعی جناب حق تعالی و چشمهٔ عنایت و افاضه میباشد که همهٔ موجودات را سیراب میسازد.
فصل یکم : علم تعبیر از دیدگاه قرآن کریم(بخش سوم)
دو رؤیای زندانیان و تعبیر آن
دو خوابی که قرآن کریم از آن یاد مینماید چنین است که یکی گفت: «إنّی أرانی أعصر خمرا»(۱)؛ خواب دیدم که انگور میفشارم و جناب
۱ـ یوسف / ۳۶٫
(صفحهٔ ۹۱)
*********
یوسف در پاسخ وی فرمود: «فیسقی ربّه خمرا»(۱)؛ ساقی شراب شاه خواهید شد، و دیگری گفت: «إنّی أرانی أحملُ فوق رأسی خبزا تأکل الطیر منه»(۲)؛ خواب دیدم که بر سر خود طبقی از نان میبرم که پرندگان با منقار خود از آن نان بر میگیرند که حضرت یوسف آن را چنین تأویل فرمود: «فیصلب فتأکل الطیر من رأسه»(۳)؛ به دار آویخته خواهد شد و پرندگان از مغز سر او خواهند خورد و هر دو تعبیر ایشان به شهادت پروردگار محقق شد: «قضی الأمر الذی فیه تستفتیان»(۴)؛ این امر به وقوع پیوست و سرانجام آن دو به همان سرنوشتی دچار شدند که ایشان آن را بیان فرموده بود.
یکی گفت: «در خواب دیدم که شراب میساختم» و یوسف علیهالسلام در تعبیر آن فرمود: «تو ساقی سلطان خواهی شد» و دیگری گفت: «در خواب دیدم که بر سرم نان حمل میکردم و پرندهای از آن میخورد» و ایشان در پاسخ آن فرمود: «تو به دار آویخته میشوی و پرندهای از مغز سرت خواهد خورد».
ایشان همان گونه که آیهٔ شریفه از آن یاد میکند، هر دو خواب را بهروشنی و با جزم و یقین تمام بیان داشت و نه از روی تخمین، حدس، گمان و با شاید و «انشاء الله». حال این پرسش رخ مینماید که آن حضرت چگونه این احکام را بهطور جزم و یقین مییابد و بازگو میکند. باید گفت این دو خواب از خوابهای بسیار روشن است و میتوان آن را از خوابهای گویا شمرد که در جای مناسب از آن گفتوگو خواهد شد و
۱ـ یوسف / ۴۱٫
۲ـ یوسف / ۳۶٫
۳ـ یوسف/۴۱٫
۴ـ یوسف / ۴۱٫
(صفحهٔ ۹۲)
*********
این امر بهخوبی بررسیده میشود تا نوع یافتهها و کیفیت استنباط و برداشت از رؤیا و خصوصیات آن و این که یک معبر چگونه تعبیر خواب را از کلمات افراد یا از قیافه و نوع برخورد آنها و یا از باطن خود و یا از تمامی این موارد را که درمییابد به دست آورد.
امید رهایی و عقوبت
«وقال الذی ظنّ أنّه ناجٍ منها أذکر عند ربّک، فأنسیه الشیطان ذکر ربّه، فلبث فی السجن بضع سنین»(۱).
ـ آنگاه یوسف به آن که امید رهایی وی میرفت گفت که مرا نزد پادشاه یاد کن، پس شیطان یاد خدا را از نظرش دور داشت و به این سبب چند سالی دیگر در زندان بماند.
جناب یوسف بعد از تعبیر خواب آن دو از فردی که امید رهایی وی میرفت، درخواست شفاعت نمود تا از زندان رهایی یابد؛ اما چنین نشد و شیطان فراموشی را بر آن مرد چیره ساخت و یوسف چند سالی بعد از آن در زندان ماند.
اما آیا توسل جناب یوسف به آن زندانی از ضعف وی بود و این کار برای ایشان نقص به شمار میرود و آیا محیط زندان او را به لزوم چنین درخواستی توجیه نمود و در استقامت وی خلل وارد ساخت یا خیر؟
با توجه به عصمت و پاکی حضرات انبیا علیهمالسلام در اندیشه و عمل چنین سخنانی سزاوار نمیباشد؛ ولی میتوانیم این کار را فراهم آوردن اسباب و اندیشهای درست و بجا برای رهیدن از بند ظلم دانست که با عصمت ایشان نیز سازگار است و شاهد آن آیهٔ یاد شده است که خداوند متعال میفرماید: «فأنساه الشیطان ذکر ربّه»(۲) و فراموشی آن فرد به شیطان
۱ـ یوسف / ۴۲٫
۲ـ همان.
(صفحهٔ ۹۳)
*********
نسبت داده میشود و به تعبیر دیگر نوعی تخریب سبب از ناحیهٔ شیطان بوده است؛ گرچه فاعل وجوبی آن خداست.
البته پاسخ نهایی این است که حضرات انبیا علیهمالسلام هرچند همه معصوم هستند و اندیشه و عمل آنان از هر نقصی مبراست، هر یک از آنان دارای درجه و مقامی متفاوت از دیگری هستند و درجات آنان مختلف است و معرفت ربوبی و مرتبت عملی در هر یک از آنان موقعیتی خاص دارد و در این بحث، درخواست جناب یوسف اگرچه موجب نقصی در عصمت ایشان نیست، مرتبت آن حضرت را در میان انبیا مشخص میسازد و میرساند که ایشان در مقامات توحیدی به مقام و موقعیت بعضی از حضرات انبیا، همچون حضرت ابراهیم نرسیده است. حضرت ابراهیم به هنگام گرفتاری و شدت ابتلا به فرشتگانی همچون جناب جبراییل و میکاییل پناه نمیبرد و از آنها کمکی نمیخواهد و هنگامی که آنها خود امداد به آن حضرت را پیشنهاد میکنند، چنین میفرماید:
«فطابت نفس جبرییل علیهالسلام فالتفت إلی ابراهیم علیهالسلام فقال: هل لک حاجة؟ فقال: أمّا إلیک فلا»(۱)؛ هرچند من به کمک نیازمندم؛ اما به شما نیازی ندارم و حق تعالی و خدای من خود شاهد بر امر من و توانای بر هر کاری است.
این در حالی که حضرت یوسف به یک زندانی که امید رهیدن وی از بند میرود پناه میبرد و به عنوان تسبیب سبب به او متوسل میشود.
تفاوت مرتبه میان این دو پیامبر الهی را میتوان از کلام حق تعالی بهخوبی به دست آورد. خداوند بزرگ هنگامی که آن موقعیت بالا و بلند را در حضرت ابراهیم مییابد ندای «یا نار، کونی بردا وسلاما علی
۱ـ بحارالانوار، ج۱۲، ص۳۵، ح۱۱٫
(صفحهٔ ۹۴)
*********
ابراهیم»(۱) سر میدهد و او را از گزند آتش نمرودی میرهاند، در حالی که نسبت به حضرت یوسف میفرماید: «فلبث فی السجن بضع سنین»(۲)؛ یوسف چند سالی در زندان باقی ماند.
این دو پیامبر الهی، با آن که مقام عصمت و پاکی اندیشه و عمل را دارا هستند، تفاوت مرتبت را نیز دارند. قرآن کریم از طرفی میفرماید: «لا نفرُّق بین أحدٍ من رسله»(۳)؛ میان پیامبران تفاوتی نیست؛ و از سوی دیگر میفرماید: «فضّلنا بعضهم علی بعض»(۴).
یوسف سبب بین و ابراهیم مسبب بین است. او ظاهر را مییابد و ایشان باطن را، یوسف از آزادی در آینده میگوید و ابراهیم حب حق را نظاره میکند؛ خواه از آتش نمرودی رها گردد یا در آن بماند و بسوزد.
ماجرای یک ضمیر
آن دو نفر زندانی پس از آن که خواب خود را برای جناب یوسف گفتند به وی عرض داشتند: «نبّئنا بتأویله»(۵)؛ ما را از حقیقت خوابمان آگاه ساز و جناب یوسف در پاسخ آنان فرمودند: «لا یأتیکما طعام ترزقانه إلاّ نبّأتکما بتأویله»(۶)؛ پیش از آن که غذای شما آید شما را از حقیقت خوابتان آگاه خواهم ساخت.
در این که ضمیر «بتأویله» به چه چیزی باز میگردد اختلاف است. ضمیر «ترزقانه» به طعام باز میگردد و سخن در این است که آیا ضمیر «بتأویله» به نوم ارجاع داده میشود یا آن نیز به طعام بازمیگردد؟
آن گونه که نگارنده این ماجرا را به تصویر کشید، این ضمیر به نوم باز میگردد و نه به طعام؛ گرچه ضمیر اول به طعام بر میگردد؛ اما ضمیر
۱ـ انبیا / ۶۹٫
۲ـ یوسف / ۴۲٫
۳ـ بقره / ۲۸۵٫
۴ـ یوسف / ۲۵۳٫
۵ ـ یوسف / ۳۶٫
۶ ـ یوسف / ۳۷٫
(صفحهٔ ۹۵)
*********
دوم را نمیتوان به آن ارجاع داد؛ چون بیرابطه با بیان آیه و لسان ماجراست و به طعام ارتباطی ندارد و مربوط به خواب آن دو نفر میباشد.
آن دو به جناب یوسف عرض داشتند: «نبّئنا بتأویله»(۱) و یوسف در پاسخ فرمود: «نبّأتکما بتأویله»(۲) و نمیتوان گفت ضمیر دوم به طعام باز میگردد؛ زیرا آن دو که تأویل طعام را از یوسف نخواستند و یوسف نیز بنای اظهار معجزهای را نداشت و مناسبتی نیز در میان نبوده است.
ایشان در مقام تبلیغ بودند و آن دو زندانی نیز نگران وضع فعلی خود و با دیدن آن خواب، بیشتر مضطرب شدند و یوسف را همچون مرد دانایی میدانستند و حضرت نیز میدانست که آن دو به تعبیر وی نیاز دارند و از این رو به سخنان وی گوش فرا میدهند و دیگر زندانیان نیز به پیروی آن دو آن را میشنوند و یوسف در این فرصت مناسب، تبلیغ دین الهی را شروع میکند و میفرماید: زیاد شما را منتظر نمیگذارم و تا غذا نیامده تعبیر خوابهای شما را میگویم و شما تنها اندکی به سخنان من گوش فرا دهید.
از طرفی غذای زندان برای اهل آن شناخته شده است و محتاج به تأویل نمیباشد و جناب یوسف نیز مؤول غذا نبود؛ بلکه ایشان تعبیر خواب را میدانست.
رجوع ضمیر دوم به طعام، دور از هرگونه بینش درستی است و ارایهٔ انواع گوناگون ترکیب، بازی با عبارت است و فهم معنایی نمیآورد و حریم قرآن کریم را باید از آن دور داشت.
۱ـ یوسف / ۳۶٫
۲ـ همان.
(صفحهٔ ۹۶)
*********
متأسفانه، ادیبان ما نیز مانند دیگر گروههای علمی پیشفرضهای دانش خود را بر قرآن کریم تحمیل نمودهاند و با الفاظ قرآن کریم همچون تمرینهای آموزشی برخورد نموده و بیتوجه به دیگر امور صوری و معنوی، عبارات قرآن کریم را با ارایهٔ ترکیبهای متعدد که بیشتر جنبهٔ تفنن دارد به این سو و آن سو کشیده و چنان از حذف و ایصال و مبتدای مؤخر و خبر مقدم و خبری که مبتدای آن محذوف است در قرآن آوردهاند که آن را به اهمال کشانده و فهم درست معنا را از آن گرفتهاند؛ اگرچه تمام قواعد ادبی بهجای خود لازم است، دریافت مراد قرآن کریم به تخصصهایی بیش از آن نیاز دارد.
علم تجوید نیز به همین سرنوشت است و این فن، در میان ادای کلمات و استعلا و استفلا رقصی ناموزون میسازد؛ بدون آن که نقشی از معانی در کار باشد و این گونه امور نباید فهم آدمی را نسبت به حقایق قرآنی کور نماید؛ چرا که فهم معنایی با خود نمیآورد و سودی معنوی را در بر ندارد.
هر یک از دانشمندان از فقیهان و متکلمان و فیلسوفان و عارفان با قرآن کریم چنان رفتار کردهاند که گویی قرآن کریم تنها در همان رشته نازل گردیده و جهت دیگری در کار نبوده است و متأسفانه، نقاط ضعف آنان چنان فراوان است که کارهای مثبت آنان را در خود گم میکند و امت اسلامی را از این که بتواند از قرآن کریم بهره برد دور ساخته است.
شایسته است دانشمندان متعهد و آگاه قرآن کریم را با پشتوانهٔ علمی خود در مداری سالم و جهاتی پویا قرار دهند و اضافه بر بهرهبرداریهای درست، آن را از تمام کجرویها و مهملبافیها دور دارند.
(صفحهٔ ۹۷)
*********
البته، ممکن است آیهای مجمل در قرآن کریم باشد که نتوان احتمالات معنایی آن را برگزید؛ ولی چنین چیزی موارد اندکی دارد و نمیتوان با تمام قرآن چنین برخوردی نمود و سراسر قرآن حکیم را به اجمال کشاند؛ به گونهای که به قول عالمی حتی نتوان سورهای را در نماز خواند.
خواب ملک
«وقال الملک: إنّی أری سبع بقرات سمان یأکلُهنَّ سبع عجاف، وسبع سُنبلات خُضر وأخَر یابسات، یا أیها الملأ، أفتونی فی رؤیای إن کنتم للرؤیا تعبرون»(۱).
ـ عزیز مصر گفت: من هفت گاو چاق را دیدم که هفت گاو لاغر آن را میخوردند و هفت خوشهٔ سبز را دیدم و خوشههای دیگر خشک بود. ای بزرگان، اگر علم تعبیر خواب میدانید و از خوابگزاران هستید، مرا به آن آگاه گردانید.
از برآیند مجموع آیاتی که از عزیز مصر سخن میگوید، چنین فهمیده میشود که شخص وی گذشته از آن که مردی کاردان و فهمیده بوده، نظر خیر و اصلاح امور را داشته است.
از تعبیر «إنّی أری» معلوم میشود که وی چنین خوابی را برای چندین بار دیده و بعد از آن که وی با خود در این رابطه بسیار اندیشیده و خواب را بهدرستی مورد دقت و کاوش قرار داده و نتیجهٔ درست و کاملی بهدست نیاورده، آن را با دیگران مطرح نموده است.
۱ـ یوسف / ۴۵٫
(صفحهٔ ۹۸)
*********
نوع خواب و مراحل متعدد این رؤیا با خصوصیات مختلفی که داشته است و چگونگی تعبیر آن، جای تحلیل و بررسی دارد که در مقام خود و در همین کتاب مورد بازیابی قرار خواهد گرفت و در شناخت رؤیا و استخراج قوانین تعبیر رؤیا میتوان از آن بسیار بهره برد.
شایان ذکر است که در زمانهای پیشین برای مردم و بهخصوص اعیان و کارگزاران جامعه و شاهان، خواب و رؤیا و تعبیر آن از اهمیت بالایی برخوردار بوده است و آنان به خوابهای خود بیشترین اعتقاد را داشتهاند.
گرچه واژهٔ «ملأ» همهٔ سران و حاضران در محضر ملک را میگیرد؛ ولی بهخوبی بهدست میآید که مراد ملک از این عنوان همگانی و عمومی در سطح اعیان و سران، نظرخواهی از همگان نبوده؛ بلکه نظر بر اهل فن و خوابگزاران داشته که یا خود آنها پای پیش نهند و از عهدهٔ تعبیر خواب برآیند و یا آن که اهل فنی را ارایه دهند، با آن که در میان حاضران مجلس ملک، مدعیان تعبیر وجود داشته است؛ زیرا حاضران در مجلس ملک ـ همچون مجلس دیگر شاهان و سلاطین ـ همه از اهل فن کشوری و لشکری و عالمان و اهل ذوق میباشند و بر وزان همان عرضه و تقاضای کلی هر کس بر آن بوده است تا مطاع خود را به بهترین بازار که همان قصر سلطانی بوده ارایه دهد و تا از عطایای سلطانی بهره برد و اندک است که فرد لایق و سالمی به مقتضای وظیفه و یا به تقیه خود را در چنین مجامعی حضور دهد و بهطور کلی و نوعی، تمام حاضران در مجلس شاهی از اهل دنیا بوده و قماشی جز قماش دنیا
(صفحهٔ ۹۹)
*********
نداشتهاند و در آن بازار مطاعی جز مطاع دنیا بهکار نمیگرفتند و بهطور کلی این گونه افراد از سرامدان رشتهٔ خود بودهاند و در مجلس ملک نیز افرادی خوابگزار بوده است، اما به مقتضای طبع دنیاطلبی آنان و نداشتن صفای لازم نمیتوانستند از افراد بسیار لایق و شایسته در فن خود باشند که ملک میگوید: «أفتونی فی رؤیای إن کنتم للرؤیا تعبرون»؛ شما خواب گزاران که این همه ادعا دارید اگر بهراستی لایق و کارآزمودهاید، مرا آگاه کنید و خود را به سنجش بگذارید.این بیان میرساند ملک نسبت به آنان اعتقادی نداشته است؛ چنانچه گفتهٔ آنان خود بهترین دلیل بر بیکفایتی و جهالت تمامی آنان میباشد؛ چرا که آنان در پاسخ عزیز مصر گفتند: «قالوا: أضغاث أحلام، وما نحن بتأویل الأحلام بعالمین»(۱).
أضغاث احلام
«اضغاث» جمع ضغث و به معنای دستهای از ترکههای مختلط و انشعابی از یک امر است و احلام، جمع «حلم» به معنای خواب آشفته و پریشان است و الف و لام «الاحلام» برای عهد ذکری است و اشاره به خواب متعدد و مرکب جناب ملک دارد و معنای آن این گونه میشود که خوابهای شما پریشان و درهم است و ارزش تعبیری ندارد، و از این جهت ما از خصوصیت آن بیاطلاع هستیم. معبران با این بیان بر آن بودند تا خیال ملک را از هر نوع اضطراب و تشویشی برهانند و کمال تبختر و تکبر علمی خود را نیز حفظ نمایند.
۱ـ یوسف / ۴۴٫
(صفحهٔ ۱۰۰)
*********
ابتدا باید این موضوع را بیان داشت که خوابهای پریشان و درهم، اگرچه تعبیر ندارد و به جهت تعبیر در شأن معبر نیست، این گونه خوابها منبعی مهم برای روانشناسان در بهدست آوردن ویژگیهای روانی و پنهانیهای باطنی یک فرد است که خود به صورت غالب آن را پنهان نگاه میدارد.
روانکاو حاذق میتواند با استفاده از پارامترهایی که اینگونه خوابها به او میدهد، بسیاری از امراض روانی و حتی جسمانی را مداوا نماید و به بسیاری از ناهمواریهایی که کشف آن از بیمار در بیداری وی ممکن نیست پی برد.
نکتهٔ بسیار مهمی که مربوط به علم تعبیر است و خوابگزار باید آن را بررسی کند این است که چه نوع خوابهایی را باید از خوابهای پریشان دانست ومعیار علمی و فنی شناخت این گونه خوابها چیست؟
در اینجا معبران نالایق ملک، میان خواب گویا و آشفته خلط نموده بودند و نادانی خود را به عنوان آشفتگی خواب ملک جلوه دادند.
آنها خواستند با تردستی خود را از جهالت و مَلک را از تشویش برهانند و به همین سبب با هم گفتند: این گونه خوابها تأویل و تعبیر ندارد و اگر میداشت ما آن را میدانستیم. آنان برای حفظ موقعیت خود و دور ساختن حریم خود از هرگونه جهالت و نادانی به انکار حقایق روی آوردند و هرگز تواضع و فروتنی به خود راه ندادند و مصداق این مثل معروف شدند که: «هر جا آش است دستهای فراشند» و «گداها در مسجد نساخته را میگیرند».
(صفحهٔ ۱۰۱)
*********
تا بوده چنین بوده و تا هست چنین هست که هر وقت و هرجا مرکزی پیدا شود، دستههای باطل و افراد خوش رقص و دنیادار اطراف آن را میگیرند و اگر آن مرکز باطل باشد، نباید امید به صلاح آن داشت و اگر حق باشد، این گونه افراد آن را یا تضعیف و مسأله دار میکنند و یا در از بین بردن آن میکوشند و تفاخر و فضلفروشی خود را در تمام زمینهها اعمال میدارند و در هر صحنه و ماجرایی قیافهای حکیمانه به خود میگیرند و به ترفندی فریبکارانه گلیم خود را از آب بیرون میکشند.
این حکمی کلی در تمام ادوار تاریخ بوده که افراد لایق هر رشتهای همواره در حاشیه قرار میگرفتهاند و اهل باطل و مدعیان دورغین با هزاران تزویر و تبلیغ آن عنوان و یا مقام را اشغال مینمودهاند؛ چنان که شخصی چون یوسف به زندان میافتد و شکمبارگانی چنین، صاحبان تعبیر و تأویل شناخته میگردند؛ در حالی که خود را دارندگان علم اولین و آخرین میدانند.
همواره چنین بوده است که دغلبازان روزگار راهیافتگان بحق و شایستگان هر علم و فنی را با هزاران تزویر و خیانت از صحنهٔ اجتماع بیرون میرانند.
در میان خوابگزاران پادشاه نیز کسی نبود که خواب شاه را دریابد و یا با اهل فن رابطه و آشنایی داشته باشد جز همان زندانی که با یوسف آشنایی داشت و این آشنایی نیز از برکت زندان و رنج و غم موقت خود داشت نه از سفرهٔ گرم و چرب سلطانی. وی گفت:
(صفحهٔ ۱۰۲)
*********
«وقال الذی نجا منها وادّکر بعد أمَّةٍ أنا أُنبّئکم بتأویله فَارسلون»(۱).
آن زندانی که اکنون به نزد ملک راه یافته بود، ناگاه دیروز خود و حال و هوای زندان و آن مرد حق و معبر توانا و چهرهٔ ملکوتی یوسف را که با حقیقت و صفای وی اندکی آشنایی پیدا کرده بود به یاد آورد.
او که آن مرد حق را دیده و از آن بهرهمند گردیده بود از مقایسهٔ معبران شاه با یوسف دانست که تمام آنان تنها داعیهٔ تعبیر را دارند و دروغ میگویند و همهٔ آنها از اهل تزویر میباشند و از این رو با صدایی رسا در میان آن جمع به ملک گفت: «من معبری را میشناسم که شما را به تأویل این خواب راهنمایی میکند. ایشان خواست او را بهسوی یوسف در زندان بفرستند و وی بیمقدمه تعبیر خواب ملک را از یوسف خواست و از وی با تعبیر «أیها الصدّیق»(۲) یاد کرد و با کمال اطمینان و ادب او را مورد خطاب قرار داد و ایشان نیز بی هر «لو» و «ان» و «اما» جواب را بیان میکند و جناب ملک نیز در مقابل این تعبیر کرنش میکند و شیفتهٔ او میگردد و او را میطلبد و میگوید: «ائتونی به»(۳)، و هنگامی که او را میبیند، دل در گرو مهرش میبندد؛ چرا که بهطور طبیعی هر انسانی از زیبایی و کمال و خوبی صورت و سیرت لذت میبرد و به آن تمایل دارد؛ زن باشد یا مرد، جوان باشد یا پیر و این امر فقط درک و وصول آن را لازم دارد و بس.
جمال و کمال یوسف و زیبایی صورت و سیرت او چیزی نیست که تنها زنان را شیفتهٔ خود سازد، بلکه عزیز و همه را به دنبال خود
۱ـ یوسف / ۴۵٫
۲ـ یوسف / ۴۶٫
۳ـ یوسف / ۵۰٫
(صفحهٔ ۱۰۳)
*********
میکشاند و هر دل را به خود مبتلا میسازد؛ یکی به ظاهر وی دل میبندد و یکی به باطن و ممکن است کسی نیز به هر دو دل سپارد و مشتاق هر دو گردد.
ملک هرچه در یوسف خیره میشود و او را میسنجد، نه تنها در او زشتی و ناروایی نمییابد؛ بلکه وی را صاحب پاکی، کمال و جمال میبیند و از این همه کمال شگفت زده میشود. از یک طرف یوسف را ملاحظه میکند و از سوی دیگر نسبتهای ناروایی که به وی زده شد را بهخاطر میآورد و متحیر میگردد: «فلمّا جاءه الرسول، قال: ارجع إلی ربّک، فأسأله ما بال النسوة اللاتی قطعن أیدیهنّ»(۱)؛ ملک و عزیز یوسف را خواست و گفت زود او را نزد من بیاورید؛ چون فرستادهٔ وی نزد یوسف آمد، یوسف به او گفت: باز گرد و از عزیز بپرس چه شد که زنان مصری همه دستان خود را بریدند.
ملک به استغفار و پوزش مینشیند و به این موضوع حساس میشود و مسأله را دوباره پی میگیرد؛ اگرچه جناب یوسف با ترفندی خاص موضوع را با تشابهی بیانی به خدای خویش حواله داده و او را حاکم قرار میدهد و میفرماید: «إنّ ربّی بکیدهنّ علیم»(۲)؛ خداوند به مکر آنان و بیگناهی من آگاه است و خداوند نیز حضرتش را در مییابد و پاکی او تبرئهٔ وی را ظاهر میسازد. تمام زنها او را میستایند و آراستگی او را با تعبیر «حاشَ للّه ما علمنا علیه من سوء»(۳) شهادت میدهند و زلیخا نیز برای بار دوم او را از گناه و عصیان بهدور میدارد و امید به انحراف
۱ـ یوسف / ۵۰٫
۲ـ همان.
۳ـ یوسف / ۵۱٫
(صفحهٔ ۱۰۴)
*********
کشیدن وی را از دل بیرون میکند و از او مأیوس میگردد و تسلیم حق میشود و از پاکی یوسف یاد مینماید و میگوید: «الآن حصحص الحقّ، أنا راودته عن نفسه، وأنَّه لمن الصادقین»(۱)؛ حق همان است که او میگوید و وی حق را آشکارا میپذیرد و میگوید: من بودم که چنین میخواستم و او را گرفتار و بدنام نمودم وگرنه او در زمرهٔ پاکان است. حضرت یوسف در اینجا نیز کمال معرفت و توحید خود را نشان میدهد و به خدا پناه میبرد و تمام پاکی را از حق میداند و از زلیخا میگذرد و او را مورد عتاب و سرزنش قرار نمیدهد که این روش، بهترین شیوهٔ تربیتی در برخورد با چنین مسایل حساس عرضی و آبرویی و اجتماعی است و اینجاست که ملک به عشق یوسف گرفتار میآید و محبت یوسف را در دل خود مییابد و خود را به یوسف وابسته و محتاج او میبیند، بهطوری که ایشان را برای خود بر میگزیند. قرآن کریم از دلبستگی عزیز به یوسف چنین یاد میکند: «وقال الملک: ائتونی به، أستخلصه لنفسی، فلمّا کلَّمه قال إنَّک الیوم لدینا مکین أمین»(۲)؛ ملک محبت خود را چنین به جناب یوسف آشکار میسازد و میگوید: من او را برای خود برگزیدم و خطاب به وی گوید: یوسف، تو امروز در نزد ما گذشته از آن که قدرتمندی، مورد اطمینان نیز میباشی.
اطمینان و باورمندی
هرگاه کسی اطمینان و اعتقاد فردی به خود را بیابد، وی خود را بهطور کامل در اختیار او قرار میدهد و در بزرگداشت او به خود دریغ و
۱ـ یوسف / ۵۱٫
۲ـ یوسف / ۵۴٫
(صفحهٔ ۱۰۵)
*********
سستی راه نمیدهد، اما باید توجه داشت که اعتماد و اعتقاد باید افراطی و بیمرز نباشد و اطمینان به هر شخص غیر معصومی دارای مرز مشخص معرفتی است تا درگیر حوادث شوم انحراف و خیانت نگردد. همچنین بسیاری از بیاعتقادیها و شک و وهمهای فراوان افراد یک جامعه نسبت به هم بر اثر دوری، بیگانگی و عدم شناخت افراد از یکدیگر میباشد وگرنه افراد یک جامعه هر قدر هم که بد باشند، چنین نیست که اعتماد کلی آنان به هم سلب گردد تا چه رسد به جامعه و افرادی که دارای ارزشهای فراوانی باشند.
البته، اعتمادهای افراطی و بیاعتقادیهای بیملاک عامل بزرگی در سلب توفیق و رشد نیافتن ارزشها در فرد و جامعه میباشد و محرومیتهای فراوانی را به دنبال دارد. در پایان باز خاطرنشان میگردد نباید در این بحث میان دارندگان مقام عصمت و حضرات معصومین علیهمالسلام با مردم عادی خلط نمود. معصوم مورد اطمینان بیحد هر مؤمن واقعی است و جناب ملک نسبت به حضرت یوسف از خود بصیرت بالایی را نشان داد.
پادشاه اساس انتخاب و گزینش را خود قرار میدهد و میگوید: چون تو را برگزیدم، پس تو نزد ما چنین موقعیتی را داری و صاحب قدرت و مورد اطمینان میباشی.
اما حضرت یوسف داشتن دانش و توان مدیریتی در خود را طرح میکند که به وی سزاواری حاکمیت بر موجودی زمین را میدهد؛ نه حصر نفسی.
(صفحهٔ ۱۰۶)
*********
ملک میگوید: چون تو برای مایی، دارای مکنت و توانگری هستی و امین بودن هرچند کمال و وصف نفسی توست ولی امروز این عنوان نیز برای ما و با ماست و آنچه به یوسف اصالت میدهد، گزینش من است؛ ولی جناب یوسف میفرماید: چون نگهبان لایق و کارگزار جامعی هستم، باید حاکم بر موجودی زمین و رزق همگان باشم. حضرت یوسف میفرماید: «اجعلنی علی خزائن الأرض، إنّی حفیظ علیم»(۱)؛ مرا بر انبارهای مملکت بگمار که من امانتدار و دانا هستم و روشن است که حاکیمت و اقتدار و مدیریت و نگهبانی جامعه و مردم برای کسی است که دارای این اوصاف و کمالات باشد.
اگرچه حضرت یوسف علیهالسلام جعل و امضای ملک را میپذیرد؛ ولی مناط را بر اوصاف موجود در خود قرار میدهد و درخواست این منصب را تنها به سبب اقتدار صوری و ظاهری ملک میداند و نه برای تحقق مقتضی؛ زیرا حکم و اقتدار تصرف در گرو کمال و اوصاف ارزشی است و کسانی که چنین اوصافی را داشته باشند، خداوند عالمیان به آنان چنین اقتداری را داده است، چنان که میفرماید: «وکذلک مکنّا لیوسف فی الأرض» ما اینطور به او مکنت و اقتدار بر زمین را دادهایم و این اقتدار خود مقتضی آن اوصاف و کمالات بحق یوسف میباشد که میفرماید: «ولا نضیع أجر المحسنین»(۲) و روشن است که ثبوت اجر آخروی برای کاری با اساس مسلم امور دنیوی منافاتی ندارد.
همچنین از این آیه به دست میآید که ذهنیت و منش زورمداران و
۱ـ یوسف / ۵۵٫
۲ـ یوسف / ۵۶٫
(صفحهٔ ۱۰۷)
*********
سردمداران انسانی، تنها بر نفسانیت خود استوار است و جز خود چیزی و کسی را نمیبینند و نمیشناسند و آنان هرچه باشد را برای خویش میدانند و خود را اساس موجودیت و بقای تمامی امور میشناسند؛ در حالی که اولیای الهی و حضرات انبیا و تابعان به حق آنان، این گونه نمیاندیشند؛ بلکه اساس را بر حق و ارزش و حقانیت امور و عناوین و اشیا قرار میدهند و خود را تنها واسطهای برای تحقق آن خوبیها و حقایق یا رفع موانع و مفاسد میدانند.
آنان خوبی و کمال را از خود و برای خود میبینند و کمال را نفسانیت خود میشناسند و اولیای خدا کمال را از خدا میدانند و او را موثّر میدانند، آنان اقتدار را به خود میبندند و اینها به حق، آنان تازهای نمیپذیرند و غیری نمیشناسند و کمالات غیر را نیز از خود میپندارند و اینان تمام موجودی کمال و هستی را از خدای متعال میدانند و هر خیر و خوبی را به حق میشناسند و به او میپذیرند و حق غیر را به خود نمیدهند؛ هرچند خود سبب تحقق آن خیر و خوبی باشند و تنها خود را واسطه مییابند.
فرهنگ و منش سلطهگران، بر زور و منیت استوار است و طریق رسالت و اولیای الهی بر حق استوار گردیده است، آنان برای خود اصالت قایلند و اینان به حق اصالت میدهند؛ آنان از نفسانیات خود پیروی میکنند و اینان تنها از حق پیروی میکنند، آنها با آن که بدون کمال و ارزش هستند؛ ولی خود را صاحب تمامی کمالات میدانند و اینان با آن که صاحب اوصاف معنوی و کمالات واقعی هستند، تمامی را از حق میدانند.
(صفحهٔ ۱۰۸)
*********
این دو منش و دو روش برخورد، در تمام جوامع از ابتدای تاریخ بشر تا به امروز وجود داشته است و ملاک شناخت آن، بسنده کردن به رسوم و ظواهر نیست؛ چرا که شاید فردی ظاهر حقمداری را داشته باشد و خود از سلطهگران باشد و یا ممکن است فردی ظاهر دینی نداشته باشد و در جهتی حقخواه باشد و یا متشرعی بهظاهر پیرو کفر و کافری و به واقع پیرو حق باشد.
این دو منش و فرهنگ همیشه با یکدیگر درگیر بوده است و تا استقرار فرهنگ الهی در جوامع انسانی نیز ادامه خواهد یافت.
شرایط کلی رهبری
موضوع مهم دیگری که از این آیات بهخوبی به دست میآید این است که حضرت یوسف با تقریر بیان ملک نسبت به دو عنوان و تذکر دو وصف خود، شرایط کلی رهبری را بیان میکند و رهبری و امامت عمومی و هدایت مردمی را برای کسی سزاوار میداند که این اوصاف و کمالات چهارگانه را داشته باشد.
این اوصاف عبارت است از: اقتدار، امانتداری و صلاحیت، حفظ و نگهبانی، حکیم و کاردان لایقی بودن.
هنگامی که ملک میگوید: تو از جانب ما دارای اقتدار و قدرت هستی و امانتداری وی را متذکر میشود، جناب یوسف میفرماید: موجودی زمین را باید در اختیار من بگذاری، چون که افزوده بر اقتدار و امانت، من کاردان و کارگزار شایسته و نگهبانی هستم و کسی که این اوصاف و کمالات را دارد، باید حاکمیت و اقتدار بر خزاین زمین را داشته باشد.
(صفحهٔ ۱۰۹)
*********
جناب یوسف میفرماید: تو باید اقتدار مرا مورد پذیرش قرار دهی وگرنه اعطای چنین عناوینی بدون اعطای زمینههای اجرایی و عملی ثمری ندارد و کارگشای امری در جامعه نمیباشد. من «حفیظ» هستم و تباهی و اهمالی در کار خود ندارم و «علیم» هستم و واقعیت و مصالح امور را میشناسم و آن را با هم هماهنگ میکنم و صلاحیت این گونه امور را بهخوبی دارا میباشم.
این اوصاف چهارگانه کلی برای هر نوع مقام رهبری لازم است؛ خواه حکومت سلطنتی باشد یا مردمی و یا الهی و دینی؛ زیرا هر سه مناط و حکم واحد دارد و تنها تفاوت در خصوصیات و صفات دیگر است و برای نمونه، حاکم دینی و ولی امر صاحب ولایت معنوی میتواند اقتدار معنوی خود را پشتوانهٔ اقتدار اجتماعی و مردمی سازد و یا حاکمی سبب حاکمیت مردم و یا دینی به توسط خود یا دیگری گردد که در جناب یوسف و ملک هر دو امر ظهور یافت. یوسف اقتدار معنوی خود را عامل اقتدار اجتماعی قرار داد و ملک نیز با اقتدار اجتماعی خود سبب اقتدار جناب یوسف گردید؛ ولی در هر حال، وجود اوصاف چهارگانهٔ کلی برای مقام رهبری ضروری و لازم است و هر یک از رهبران اجتماعی و یا حاکمان شرعی که دارای این اوصاف نباشند، به غصب حکومت گرفتارند و مجاری صحیح عقلی و شرعی ندارند.
تصدی امور دینی و شرعی برای مجتهد هنگامی سزاوار میباشد که خود را صاحب این صفات بداند؛ نه این که تنها به ادعا بسنده کند که در این صورت، صلاحیت صدور فتوا و گرفتن سهم مبارک امام علیهالسلام و مالیات
(صفحهٔ ۱۱۰)
*********
و دیگر عناوین شرعی را ندارد و شعاع اجرایی و حدود عملی او به خویش منحصر میباشد و فقط میتواند برای خود حجت داشته باشد و نه برای همگان. فردی که سهم و وجوه شرعی میگیرد؛ ولی قدرت مصرف صحیح و سالم آن را ندارد، گذشته از آن که اعطای وی معصیت است و سبب شرعی ندارد، اخذ وی نیز معصیت است و طریق شرعی ندارد و اخذ مال غیر بدون توان مصرف صحیح شرعی، درست و شرعی نیست و گذشته از اهمال و اجحاف عمومی، ضمان شرعی را نیز در پی دارد.
خداوند از اقتدار یوسف چنین یاد میکند:
«وکذلک مکنّا لیوسف فی الأرض، یتبوّء منها حیث یشاء نصیب برحمتنا من نشاء، ولا نضیع أجر المحسنین»(۱).
ـ ما در حقیقت یوسف را در زمین بدین منزلت رساندیم که هرجا خواهد فرمانروا باشد که ما هر کس را بخواهیم به لطف ویژهٔ خود مخصوص میگردانیم و پاداش هیچ نیکوکاری را در زمین فروگذار نمیکنیم.
حضرت یوسف علیهالسلام فرمانروایی و اقتدار پیدا کرد و بهخوبی در حفظ آن کوشید و موفق نیز بود و توانست آن را بقا و استمرار بخشد و راه گذار از آسیبها و چالشهای را بنماید و در این زمینه باید زمینههای مادی و فکری و عملی فساد را که ریشهٔ تمام آن به ضعف فرهنگی باز میگردد را با روشهای درست و صحیح برطرف نمود و به جای آن، زمینههای
۱ـ یوسف / ۵۶٫
(صفحهٔ ۱۱۱)
*********
مادی و معنوی را جایگزین نمود و از همین طریق نفوذ صوری و معنوی خود را بر جامعه تسری داد.
از تعبیر «ولا نضیع أجر المحسنین» استفاده میشود که عناوین ظاهری و امتیازات صوری نیز دارای ارزش میباشد و با آن که زحمت و کوشش فراوانی را به دنبال دارد، ارزش روانی و اجتماعی دارد. البته این امر در صورتی پسندیده است که بهطور طبیعی و از راه شرعی به دست آید و نه از راههای باطل و نامشروع.
این کمالات اعتباری هرچند موقعیت کمتری نسبت به فاعل واجد آن دارد و تمامی آن معلول ارزشی فضایل وی میباشد، خوددارای ارزش واقعی است.
البته کسانی میتوانند این عناوین اعتباری را احراز نمایند که دل و نظر اصالی بر آن نداشته و دل خود را از آن بریده باشند و خود را برتر از آنان بدانند و در غیر این صورت، به دور از کمال و منش درست و سالم فضیلت ـ چه اعتباری و چه حقیقی ـ میباشند.
خداوند در پایان این ماجرا میفرماید:
«ولأجر الآخرة خیر للذین آمنوا»(۱)؛ پاداش عالم آخرت برای اهل ایمان و مردم پرهیزگار بسیار بهتر از اجر دنیوی است.
اجر و پاداش دنیوی برای کارهای خوب محقق میگردد؛ اگرچه چنین نیست که تمام اجر و موقعیت نیکوکاران و خوبان در دنیا باشد؛ زیرا دنیا خود ظهوری نازل از حقیقت اخروی است و طبیعت نتیجهٔ طبیعی هر
۱ـ یوسف / ۵۷٫
(صفحهٔ ۱۱۲)
*********
عملی را به هر کس مینمایاند؛ چنان که این امر برای برادران یوسف که وی را از وطن خود دور نمودند اتفاق افتاد: «فلمّا جهّزهم بجهازهم جعل السقایة فی رحل أخیه ثمّ أذّن موذّن أیتها العیر إنّکم لسارقون»(۱)؛ چون بار آن قافله را آماده ساختند، جام زرین ملک را در توشهٔ برادر گذاشتند و به آنان نسبت دزدی داده شد و این نسبت، مجازاتی بود که به لحاظ وضعی و به صورت کنایی بر آنها عارض گردید.
عشق و دوستی
شایان ذکر است موضوعی که در این سوره بسیار اهمیت دارد «عشق» است. عشق و محبت در سراسر این سوره دیده میشود و همه حکایت از سوز و شور و فراق و وصال میکند؛ بهطوری که میتوان سورهٔ یوسف را سورهٔ «عشق» و به لحاظ اهمیت رؤیا در آن، سورهٔ «رؤیا و تعبیر» نامید و حضرت یوسف تجسمی از این دو حقیقت میباشد.
حضرت یعقوب از فراق و هجر سخن سر میدهد و عشق و شوق وی را چنان میکند که چشمهایش را از دست میدهد و سفید میگردد: «وابیضّت عیناه من الحزن»(۲) و علاج درد اشتیاق و فراق وی تنها دریافتن اثری از یوسف میداند که میفرماید: «إذهبوا بقمیص هذا، فألقوه علی وجه أبی یأتِ بصیرا»(۳)؛ این پیراهن مرا به صورت پدر بیندازید تا دو چشم او روشن گردد.
این شوق و هجر است که با آدمی چنین میکند و یعقوب را نابینا میسازد و پیامبری از فراق فرزند خود چنان میگرید که تمام آب دلش را
۱ـ یوسف / ۷۰٫
۲ـ یوسف / ۸۴٫
۳ـ یوسف / ۹۳٫
(صفحهٔ ۱۱۳)
*********
از چشمانش فرو میریزد و چشمهٔ دیدش را خشک میسازد و با وصال اثری و با خیال وصلی، خشکیده چشمی چشمهسار و بینا میشود. آن از شوق است و این از عشق است و هر دو به دل صفا میدهد و برای جلال دل آدمی کورهای بسیار داغ میگردد و جان آدمی را از هرچه آب و گل است بهدور میسازد.
در این ماجرا، زلیخا که خود ماه پارهای بوده است چنان به عشق گرفتار میآید که دل را از دست میدهد و خود را مفتون و اسیر یوسف میبیند و بیتوجه بر تمامی عناوین جنسی، فردی، موقعیتی، اجتماعی، سرگشته و واله میگردد و چنان در فراق میسوزد که دود شوق و خیال وصل و درد عشق وی همهٔ عناوین وی را چون خود وی به باد میدهد و خویش را تنها در همسویی با وصال یوسف قرار میدهد و بس و در این راه از عقل، عرف، منش و میزان دور میشود و تنها خود را در گرو یوسف میبیند.
سخنانی که قرآن کریم از زنان، عزیز و ملک، زندانیها و برادران و شخص جناب یوسف و دیگر شخصیتهای این ماجرا نقل میکند، هر یک به نوعی شور و شوق و عشق را حکایت میکند؛ هرچند هر یک حد و کیفیتی خاص دارد و بسیاری، هوای دل خود را در سر میپرورانیدند و سر بر غیر از هوای دل خود نداشتند.
این شور و حزن و سوز و عشق است که جان آدمی را صیقل میدهد و کیمیای سعادت را در دل آدمی در پوششی از حکمت، عرفان، معرفت، حقیقت و حقیابی قرار میدهد و تنها دارویی که میتواند در تمامی این
(صفحهٔ ۱۱۴)
*********
مسیر و در همهٔ این سیر و سلوک یار مشتاق باشد، همان گریه است و گریه، اشک است و آه و سوزِ آه است و درد. این سوز و آه است که همیشه با هم همراه و راهی میگردد و اشک را جاری میسازد و از پهنای دل آدمی دُرّ و یاقوت سرازیر میسازد.
دل عاشق کاسهٔ چشمش میباشد و کاسهٔ چشم تنها ظهور دل عاشق است و این دل و چشم است که از ترکیب اشک و خون و سوز و آه، آب حیات میسازد و کورهٔ وجود آدمی را حرارت میبخشد و تمام ناخالصی دل را پاک میگرداند و عاشق را در مقابل معشوق چنان فانی میسازد که سر بر خاک تذلل میسپارد و بس.
گریه شعار عاشق است و علاج عاشق اشک است. مناجات و راز و نیاز و عشق بازی بدون اشک و آه هرگز میسر نمیشود و عاشق در طریق معشوق سکینه و وقار و شجاعت نمیشناسد و رشادت وی تذلل است و بس.
شجاعت و رشادت در میدان و سکینه و وقار در میان مردمان، منافاتی با تذلل و بندگی و اشک و سوز و راز و نیاز در مقابل حق ندارد، همانطور که تمام انبیا و اولیای بحق و امامان شیعه علیهمالسلام این اوصاف و کمالات را به صورت کامل داشته و هر یک مقام و منزلتی بس رفیع در این زمینه دارا بودهاند و در میدان مبارزه و در مقابل خصم خارجی و باطنی چنان محکم و استوار بودند که هیچ خصمی تاب و تحمل آنان را نداشت و در مقابل حق نیز چه بسیار گریه و اشک و آه داشتند و لحظهای بیسوز و گداز نبودند و این جهات معنوی گذشته از جهات باطنی، کمک فراوانی
(صفحهٔ ۱۱۵)
*********
در راه بازیابی محبوب دارد و شعار سیاسی و اجتماعی بسیار شایستهای نیز میباشد.
سورهٔ یوسف با تمامی محتوا و با قامت بلندی که در بیان عشق دارد، آیه و جلوهای از کربلای امام حسین علیهالسلام است. افسر عشق و سلطان شوق و وصال حسین علیهالسلام است. آن حضرت پیامبر عشق و کربلای او، قامت رسای تمامی عشق و صاحب لوای همهٔ عشاق حقیقی است.
عالم و آدم در یک میدان و در یک زمان در نبرد عشق میباختند و تنها دُرّدانهٔ حق بود که گوی سبقت از همگان ربود و خود را قامت رسای جمال حق ساخت.
فهم و درک این حقیقت و شناخت امام حسین علیهالسلام و عشق آن حضرت و معرفت به کربلا در توان ما نیست و ما فقط از ماجرای کربلا خبری میشنویم و از حسین اسمی! امید است که آن حضرت دل ما را به عالم عشق رهنمون و چشم ما را به آن حقیقت باز نماید.
دیدار یوسف با برادران و پدر
قرآن کریم ادامهٔ ماجرای یوسف را چنین گزارش میدهد: برادران یوسف چون وی را شناختند گفتند: «إنّک لأنت یوسف»(۱) عجب! تو یوسف هستی! و حضرت یوسف فرمود: بلی، من یوسف هستم و این برادرم (بنیامین) میباشد و خداوند بر ما منت نهاده است. برادران در این هنگام از هرگونه دورویی دست برداشتند و همگی یک صدا گفتند:
۱ـ یوسف / ۹۰٫
(صفحهٔ ۱۱۶)
*********
«تاللّه، لقد آثرک اللّه علینا، وإن کنّا لخاطئین»(۱)؛ به خدا قسم چنین است و خدا تو را بر ما برگزید و ما در خطا بودیم و اکنون بهدرستی این مطلب را میفهمیم.
جناب یوسف نیز کمال بزرگی و آقایی خود را در این مقام ظاهر ساخت و بیدرنگ فرمود: اکنون که موضوع روشن شد، نکوهش و سرزنشی در کار نیست و خداوند منان ارحم الراحمین است و شما را میبخشد.
برادران به حقانیت یوسف اقرار کردند و به خطای خود پی بردند؛ اما آنان از یوسف نخواستند که وی از خدا برای آنان طلب بخشش و آمرزش نماید ولی حضرت یوسف خود بزرگواری نمود و این امر را بیان کرد و در هنگام قدرت، غرور و منش برادری را خوار نساخت و موقعیت آن را حفظ نمود؛ بهخصوص این موضوع هنگامی خود را به نیکی نشان داد که برادران در مقابل پدر گفتند: «یا أبانا، استغفر لنا ذنوبنا، انّا کنّا خاطئین»(۲)؛ پدر جان، از خدا برای ما طلب آمرزش کن؛ زیرا ما در خطا و اشتباه بودهایم.
آنان به برادر «آثرک اللّه… وکنّا خاطئین» میگویند؛ ولی «استغفر لنا» را تنها از پدر خود خواستند. این بیان، گذشته از آن که جایگاه پدر را در نزد آنان نشان میدهد، شخصیت یوسف را نیز بهنیکی میشناساند؛ چرا که برادران نیازی به انجام کرنش و تحقیر ندیدند و بزرگواری برادر را در نظر آوردند و جناب یوسف نیز پیشاپیش این بزرگی را از خود ظاهر ساخت.
۱ـ یوسف / ۹۱٫
۲ـ یوسف / ۹۷٫
(صفحهٔ ۱۱۷)
*********
از این رفتار برادران یوسف میتوان دانست که آنان، فساد و پلیدی نداشته و تنها بر یوسف رشک ورزیدند، که دلیل آن نیز نشناختن یوسف بود و بهخطا گامی برداشتند وگرنه با یوسف دشمن نبودند و او را دوست میداشتند و حتی حاضر به آسیب رساندن به وی نبودند و تنها دوری او را میخواستند؛ به خلاف قابیل که در خود فساد و پلیدی داشت و در مقابل هابیل با بحث قانع نشد.
این مطلب را میتوان از رضایت جناب یعقوب نیز بهدست آورد، چنان که میفرماید: «وسوف أستغفر لکم ربّی»(۱)؛ زود باشد که از خدایم برای شما طلب آمرزش کنم که معلوم میشود ایشان نیز ناراحتی خود را فراموش کرده است و از این جهت دیگر دلنگرانی ندارد و گویی بعد از وصال، همه به رضایت رسیدهاند و میتوان گفت: چنان در سرور و شادمانی قرار گرفتند که تمامی تلخی، هجر و درد را فراموش کردند و دلخوش از وصال بودند که جناب یعقوب طلب آمرزش را نیز به بعد حواله میدهد و عشق و سرور و شادی چنان بر یعقوب چیره گشته است که گویی حالت استغفار را از ایشان دور میگرداند و وعدهٔ آن را به آینده میدهد.
در اینجا حضرت یوسف میفرماید: «قال: یا أبت، هذا تأویل رؤیای من قبل»(۲).
هرچند بهظاهر بهتر بود جناب یعقوب در اینجا بفرماید: «یا بنی، هذا تأویل رؤیاک من قبل»؛ پسر جان، امروز، تأویل خواب تو بود که در پیش
۱ـ یوسف / ۹۸٫
۲ـ یوسف / ۱۰۰٫
(صفحهٔ ۱۱۸)
*********
دیدی و گفتم آن را به کسی باز نگو؛ زیرا حضرت یوسف بود که خواب خود را به پدر عرضه کرد؛ ولی چون مقام، مقام عرض حال است و یوسف میخواهد شرح حال خود را برای پدر عنوان نماید؛ بدون آن که برادران را مورد سرزنش و نکوهش قرار دهد و با این بیان توان معنویت بر افکار و اندیشهٔ خود را نشان میدهد و خود را از اسباب و علل صوری و ظاهری دور میسازد و خطا را به شیطان نسبت میدهد و میفرماید: «من بعد أن نزَّع الشیطان بینی وبین اخوتی»(۱)؛ شیطان بود که میان من و برادرانم درگیری ایجاد کرد و تأکید مینماید: «ربّ قد أتیتنی من الملک، وعلّمتنی من تأویل الأحادیث»(۲)؛ خدایا، تو مرا حکومت دادی و عزت بخشیدی و علم تعبیر خواب بیاموختی.
بعد از شرح این ماجرا، حضرت یوسف علیهالسلام در مقام شکر منعم حقیقی میکوشد و به خدای خود عرض میکند: خدایا، تو به من حکومت و اقتدار فردی و اجتماعی بخشیدی و علم تأویل را اعطا نمودی و ملک ظاهری و اقتدار معنوی را با هم نصیبم نمودی.
دوری از اشتغالات
نکتهای که در اینجا لازم به تذکر است و نباید به آسانی از آن گذشت این است که: حضرت یوسف از هنگامی که به مکنت و حکومت رسید، قرآن کریم دیگر از تعبیرهای وی سخنی نمیگوید و مباحث دیگری مطرح میگردد که گویی مقام ظاهر چنان وقت و عمر انسان را پر میکند که دیگر جایی برای یادکرد مقامهای باطنی باقی نمیگزارد و بیشتر امور آدمی را درگیر میسازد و مردم نیز بیشتر همین جهات را دنبال میکنند و کمتر در پی امور معنوی میباشند.
۱ـ یوسف / ۱۰۰٫
۲ـ یوسف / ۱۰۱٫
(صفحهٔ ۱۱۹)
*********