فصل هشتم: نگین عشق
تفسیر و تأویل: ( وَ إِنَّه بسم الله الرَّحمن الرَّحیم)
إنّه بسم اللّه
این فصل به تفسیر و توضیح تنها آیهٔ شریفهای میپردازد که عنوان «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» را در غیر ابتدای سوره، به صورت کامل با خود دارد و آن را فرازی از نامهٔ سلیمان نبی علیهالسلام به ملکهٔ سبأ قرار داده است.
حضرت سلیمان علیهالسلام از انبیای محبوبی خداوند و یکی از استثناییترین آنهاست که مدتی به قدرت و حکومت ظاهری، با شکوهی خیرهکننده و بینظیر رسیده است. حکومتی که شکوه ظاهری و سیطرهٔ آن بر تمامی پدیدهها چیرگی داشته و دنیای اجنه، حیوانات، پدیدههای طبیعی مانند باد و انسانها را در بر میگرفته است. حضرت سلیمان در میان پیامبران الهی از نقطه نظر حکومت ظاهری، یک استثنا در تاریخ است. اقتداری که ایشان داشته برای هیچ یک از انبیای الهی حتی پیامبر ختمی صلیاللهعلیهوآله پیش نیامده است و هیچ کدام این موقعیت ظاهری را نداشتهاند که جن و انس و پدیدههای طبیعی در رکاب آنان باشند. بله، در زمان ظهور حضرت امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) چنین موقعیتی بسیار بیش از زمان حکومت سلیمان رخ خواهد داد.
(۳۶۵)
ما برای فهم هرچه بیشتر این آیهٔ شریفه که آثار و عظمت «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم»را نمایان مینماید از زمینهای که سبب نگارش این نامه شد میگوییم تا با وقوف کامل بر آن، بتوان به تحلیل این آیهٔ شریفه نشست؛ از این رو تمامی آیات مرتبط با این کریمهٔ الهی را مورد مطالعه و دقت قرار میدهیم. آیاتی که به تمامی در سورهٔ نمل آمده است:
«وَتَفَقَّدَ الطَّیرَ فَقَالَ مَا لِی لاَ أَرَی الْهُدْهُدَ أَمْ کانَ مِنَ الْغَائِبِینَ. لاَءُعَذِّبَنَّهُ عَذَابا شَدِیدا أَوْ لاَءَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَیأْتِینِّی بِسُلْطَانٍ مُبِینٍ. فَمَکثَ غَیرَ بَعِیدٍ فَقَالَ أَحَطتُ بِمَا لَمْ تُحِطْ بِهِ وَجِئْتُک مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ یقِینٍ. إِنِّی وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِکهُمْ وَأُوتِیتْ مِنْ کلِّ شَیءٍ وَلَهَا عَرْشٌ عَظِیمٌ. وَجَدْتُهَا وَقَوْمَهَا یسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَزَینَ لَهُمُ الشَّیطَانُ أَعْمَالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِیلِ فَهُمْ لاَ یهْتَدُونَ. أَلاَّ یسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِی یخْرِجُ الْخَبْءَ فِی السَّمَاوَاتِ وَالاْءَرْضِ وَیعْلَمُ مَا تُخْفُونَ وَما تعلنون. اللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ. قَالَ سَنَنْظُرُ أَصَدَقْتَ أَمْ کنْتَ مِنَ الْکاذِبِینَ. اذْهَبْ بِکتَابِی هَذَا فَأَلْقِهِ إِلَیهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ مَاذَا یرْجِعُونَ. قَالَتْ یا أَیهَا الْمَلاَءُ إِنِّی أُلْقِی إِلَی کتَابٌ کرِیمٌ: إِنَّهُ مِنْ سُلَیمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. ألا تعلوا عَلَی وَأْتُونِی مُسْلِمِینَ. قَالَتْ یا أَیهَا الْمَلاَءُ أَفْتُونِی فِی أَمْرِی مَا کنْتُ قاطعة أَمْرا حَتَّی تَشْهَدُونِ. قَالُوا نَحْنُ أُولُو قُوَّةٍ وَأُولُو بَأْسٍ شَدِیدٍ وَالاْءَمْرُ إِلَیک فَانْظُرِی مَاذَا تَأْمُرِینَ. قَالَتْ إِنَّ الْمُلُوک إِذَا دَخَلُوا قَرْیةً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً وَکذَلِک یفْعَلُونَ. وَإِنِّی مُرْسِلَةٌ إِلَیهِمْ بِهَدِیةٍ فَنَاظِرَةٌ بِمَ یرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ. فَلَمَّا جَاءَ
(۳۶۶)
سُلَیمَانَ قَالَ أَتُمِدُّونَنِ بِمَالٍ فَمَا آَتَانِی اللَّهُ خَیرٌ مِمَّا آَتَاکمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِیتِکمْ تَفْرَحُونَ. ارْجِعْ إِلَیهِمْ فَلَنَأْتِینَّهُمْ بِجُنُودٍ لاَ قِبَلَ لَهُمْ بِهَا وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْهَا أَذِلَّةً وَهُمْ صَاغِرُونَ. قَالَ یا أَیهَا الْمَلاَءُ أَیکمْ یأْتِینِی بِعَرْشِهَا قَبْلَ أَنْ یأْتُونِی مُسْلِمِینَ. قَالَ عِفْریتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آَتِیک بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقَامِک وَإِنِّی عَلَیهِ لَقَوِی أَمِینٌ. قَالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکتَابِ أَنَا آَتِیک بِهِ قَبْلَ أَنْ یرْتَدَّ إِلَیک طَرْفُک فَلَمَّا رَآَهُ مُسْتَقِرّا عِنْدَهُ قَالَ هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّی لِیبْلُوَنِی أَأَشْکرُ أَمْ أَکفُرُ وَمَنْ شَکرَ فَإِنَّمَا یشْکرُ لِنَفْسِهِ وَمَنْ کفَرَ فَإِنَّ رَبِّی غَنِی کرِیمٌ. قَالَ نَکرُوا لَهَا عَرْشَهَا نَنْظُرْ أَتَهْتَدِی أَمْ تَکونُ مِنَ الَّذِینَ لاَ یهْتَدُونَ. فَلَمَّا جَاءَتْ قِیلَ أَهَکذَا عَرْشُک قَالَتْ کأَنَّهُ هُوَ وَأُوتِینَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهَا وَکنَّا مُسْلِمِینَ. وَصَدَّهَا مَا کانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنَّهَا کانَتْ مِنْ قَوْمٍ کافِرِینَ. قِیلَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَکشَفَتْ عَنْ سَاقَیهَا قَالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوَارِیرَ قَالَتْ رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»(۱).
نکات برجستهٔ آیات
الف: «وَتَفَقَّدَ الطَّیرَ»؛ حضرت سلیمان به صورت شخصی، مباشری و مستقیم به تمامی امور حکومتی، سرکشی داشته است، نه به صورت
- نمل / ۲۰ ـ ۴۵٫
(۳۶۷)
نظاممند و سیستماتیک. وی دارای اقتداری شخصی بوده است، نه اقتدار برآمده از نظام و سلسلهٔ مراتب. او در تمامی کارها میداندار است. او به اسم خود برای بلقیس نامه مینویسد و در نامه جز از خود نمیگوید و در هر کاری خود اوست که تصمیم میگیرد و دستور میدهد.
بـ : «لاَءُعَذِّبَنَّهُ عَذَابا شَدِیدا»؛ حضرت سلیمان علیهالسلام با آن که از پیامبران محبوبی است، به هنگام قدرت و توان خود، زبانی تند و تیز به همراه اقتدار، جبروت، سطوت و کسوت داشته است که نمیتواند نبود هدهد را تحمل نماید و غیبت او بر وی سنگین است. رهبری که چنین رویکردی در اعمال قدرت خود دارد دوام چندانی ندارد و دولت وی دولتی مستأجل است که از باب قدرت خود نمیتواند محبوب قلبها باشد. البته تنها نکتهٔ منفی در پروندهٔ سلیمان همین مورد است. آیا میتوان چنین نگاهی به دولت سلیمان داشت یا باید برای این برخورد به ظاهر خشن، تند و شدید سلیمان توجیهی یافت؟!
ج : «قَالَ سَنَنْظُرُ أَصَدَقْتَ أَمْ کنْتَ مِنَ الْکاذِبِینَ». حضرت سلیمان از اولیای محبوبی است که میتواند احاطه و دانش ارادی و مشیتی بر هر امر ناسوتی داشته باشد، اما هدهد با توجه به آن که علمی طبیعی و محدود دارد به سلیمان نسبت ناآگاهی میدهد و ندای «أَحَطتُ بِمَا لَمْ تُحِطْ بِهِ» پیش میکشد. البته سلیمان علیهالسلام چنان مقتدر است که از این نسبت هدهد ناراحت و عصبانی نمیشود و از این سخن درشت و حرف ناروای هدهد برنمیآشوبد و به هیچ وجه چیزی به دل نمیگیرد، بلکه او چنان بزرگوار است که علم و آگاهی خود را به رو نمیآورد و کریمانه از این گفتهٔ
(۳۶۸)
هدهد میگذرد؛ همانطور که پیش از آن میگوید: «مَا لِی لاَ أَرَی الْهُدْهُدَ» و سبب غیبت هدهد را از اطرافیان جویا میشود و با تردید میگوید آیا هدهد دلیلی دارد یا نه: «أَوْ لَیأْتِینِّی بِسُلْطَانٍ مُبِینٍ»؛ در این صورت نمیتوان گفت بُرد رؤیت سلیمان از بُرد اقتدار وی کمتر است؛ هرچند وی حکم ذبح هدهد را بدون قید میآورد که میرساند قدرت وی مشروط نیست و علم خود را با قید و شرط میآورد.
د : «إِنِّی وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِکهُمْ وَأُوتِیتْ مِنْ کلِّ شَیءٍ وَلَهَا عَرْشٌ عَظِیمٌ».
حاکم سبأ زنی استثنایی بوده است. زنی که قرآن کریم در معرفی وی هیچ مردی را نظیر او نیاورده است جز سلیمان. او حتی در شکوه ظاهری و سلطنت خویش نیز قدرتی بالا داشته است؛ بهگونهای که هدهد با تعریض به سلیمان میگوید: «وَأُوتِیتْ مِنْ کلِّ شَیءٍ»؛ یعنی همانطور که به تو از هر چیزی دادهاند، آن زن نیز چیزی از آن را در اختیار دارد، بلکه افزون بر این، او تختی بزرگ دارد که تو از آن محرومی.
بلقیس دارای فهم و ادراکی عالی و متانتی عظیم بوده است. وی بهراحتی میتواند از عهدهٔ آزمایش و تست سلیمان برآید و خود را در امتحان او موفق و پیروز نشان دهد که توضیح چگونگی آن خواهد آمد.
او به نامهٔ سلیمان عنوان «کرامت» میدهد: «إِنِّی أُلْقِی إِلَی کتَابٌ کرِیمٌ»که درایت و زیرکی او را میرساند. وی کریمانه بودن این نامه را از این فراز دانسته است: «إِنَّهُ مِنْ سُلَیمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم».
ملکهٔ سبأ که گفته میشود بلقیس نام دارد بهخوبی میداند سلاطین قلدرمآب و دیکتاتور هیچ گاه نمیتوانند نام کسی را کنار نام خود ببینند،
(۳۶۹)
اما سلیمان بعد از نام خود، واژههای پر مهر و پر عطوفت: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» را آورده است و از همین فراز دریافت میکند سلیمان حاکمی قلدر، مستبد و دیکتاتور نیست؛ در حالی که بلقیس زنی خورشیدپرست بوده، اما فهم وی چنان بلندا داشته است که از عنوان نامه درمییابد سلیمان شخصی کریم است که چنین نامهٔ کریمانهای را مینگارد.
ه: «ألا تعلوا عَلَی وَأْتُونِی مُسْلِمِینَ»؛ سلیمان علیهالسلام مینویسد بر من خیرگی ننمایید و شما قصد تعدی و تجاوز نداشته باشید و از در تسلیم درآیید و تهدید نمیکند که من قصد هجوم و حمله بر شما را دارم. او بلقیس را به صلح و تسلیم میخواند و اقتداری که در برخورد با هدهد داشت را در این نامه نمیآورد و دعوت به راه صمیمیت و صداقت مینماید و با این عبارت بر آن است که اعلان دارد قصد درگیری، جنگ و ستیز ندارد و نمیگوید من میخواهم شما را به تسلیم وادارم. او در نامهٔ خود به تمامی نرم و صمیمی سخن میآورد.
و: «قَالَتْ یا أَیهَا الْمَلاَءُ أَفْتُونِی فِی أَمْرِی ما کنْتُ قاطعة أَمْرا حَتَّی تَشْهَدُونِ»؛ بلقیس زنی مستبد و خودرأی نبوده است. او همواره با سران و کارگزاران حکومت خود شور مینموده و در هر جلسهای، او حکیمانهترین نظرگاه را ارایه مینموده است که خبرگی و فهمیده بودن او را میرساند. بلقیس فهیمترین زنی است که قرآن کریم در مسایل سیاسی و حکومتداری از او یاد میکند و میتوان برای فهم بالای او از قرآن کریم سند آورد و گفتههای او را در تمام نشستها موفق ارزیابی کرد. وی چنان توانی دارد که بر آن
(۳۷۰)
است تا سلیمان را امتحان و تست کند و سپس پاسخ قطعی خود را بگوید و در تصمیمگیری عجول یا ضعیف نیست.
ز : «قَالُوا نَحْنُ أُولُو قُوَّةٍ وَأُولُو بَأْسٍ شَدِیدٍ وَالاْءَمْرُ إِلَیک فَانْظُرِی مَاذَا تَأْمُرِینَ»؛ این فراز بر این که بلقیس صاحب قدرت و توانمندی بالایی بوده است دلالت دارد. همچنین قوت رأی و استحکام نظر او در دید مشاوران و سران را میرساند که با وجود توانمندی نظامی، نظر او را صایب و درست میدانستند و او را حاکمی لایق، شایسته و با درایت یافته بودند و سلطنت وی موروثی نبوده، بلکه به سبب شایستگی او بوده است.
ح : «إِنَّ الْمُلُوک إِذَا دَخَلُوا قَرْیةً أَفْسَدُوهَا»؛ وی مشی حاکمان زورگو و ستمگر را فساد و ذلیل کردن بزرگان و سران میداند که اگر سلیمان از آنان باشد باید در مقابل او ایستادگی داشت اما با توجه به متن نامه باید او را تست زد و چنانچه با هدیه راضی میشود با او مذاکره میکنیم.
ح: «ارْجِعْ إِلَیهِمْ فَلَنَأْتِینَّهُمْ بِجُنُودٍ لاَ قِبَلَ لَهُمْ بِهَا وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْهَا أَذِلَّةً وَهُمْ صَاغِرُونَ»؛ این فراز بخشی از پاسخ سلیمان به بلقیس است؛ یعنی همان سخنی که بلقیس پیش از این گفته بود و ذلیل و خوار و حقیر شدن آنان به دست سپاهی کوبنده را خاطرنشان میشود. بیانی که لحن بسیار شدیدی دارد و تند است و میرساند سلیمان حتی حاضر به جنگ و درگیری است و این درایت بلقیس است که از نزاع جلوگیری میکند و بر آن میشود تا خود به حضور سلیمان برسد.
ی: «قَالَ نَکرُوا لَهَا عَرْشَهَا نَنْظُرْ أَتَهْتَدِی أَمْ تَکونُ مِنَ الَّذِینَ لاَ یهْتَدُونَ. فَلَمَّا جَاءَتْ قِیلَ أَهَکذَا عَرْشُک قَالَتْ کأَنَّهُ هُوَ»؛ سلیمان برای ارزیابی و سنجش
(۳۷۱)
درایت بلقیس، دستور میدهد تخت او را بیاورند و تغییراتی در آن ایجاد کنند تا بهراحتی شناخته نشود. با آمدن بلقیس، به او میگوید: «أَهَکذَا عَرْشُک» و نمیگوید: «أهذا عرشک» و آن را مشابه تخت بلقیس معرفی میکند و با چنین مغالطهای میخواهد او را به اشتباه اندازد و وی را از دریافت این که این همان تخت اوست دور سازد، ولی بلقیس چنان درایت و فهمی دارد که میگوید: «کأَنَّهُ هُوَ»؛ گویی همان تخت من است و این امر زیرکی تمام این زن را میرساند. البته وی به سلیمان چیز دیگری میگوید و آن این که من از پیش، آن را دانستم: «وَأُوتِینَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهَا». آیا بلقیس از همان زمانی که آصف تخت وی را حرکت داده، آن را دانسته است و منبعی از غیب داشته یا در میانه راه به او گزارش دادهاند؟ این امر را میتوان با بررسی آیات به دست آورد که انشاء اللّه از آن در تفسیر سورهٔ نمل سخن خواهیم گفت.
کـ : «وَکنَّا مُسْلِمِینَ»؛ بلقیس خود را تسلیم سلیمان مینماید و «وَأْتُونِی مُسْلِمِینَ» که در نامهٔ سلیمان آمده بود را با «وَکنَّا مُسْلِمِینَ»پاسخ میدهد و میگوید من تسلیم هستم؛ به این معنا که با شما سر نزاع و درگیری ندارم، چرا که شما زمینهٔ درگیری را که همان تجاوز و تعدی بود، برداشتید؛ اما این جمله بر این که بلقیس به خدا ایمان میآورد و موحد میشود و انقیاد پیدا میکند دلالتی ندارد و تنها از تسلیم شدن او در برابر سلیمان خبر میدهد و آیهٔ «وَصَدَّهَا مَا کانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنَّهَا کانَتْ مِنْ قَوْمٍ کافِرِینَ»شاهد بر این امر است.
سلیمان با آن که بلقیس را برای تسلیم شدن او دعوت نموده است، اما
(۳۷۲)
بحث را به جای دیگر به انحراف میبرد و از او دربارهٔ تختی که بر آن نشسته است میپرسد و مکالمهای دوستانه با او دارد و این بلقیس است که سعی مینماید بحث را به موضوع تسلیم خود بازگرداند، ولی سلیمان دوباره وی را به انحراف میکشاند و بلقیس را به ساحت کاخ خود میبرد و بر آن است تا از او به عنوان میهمان پذیرایی کند و سخنان معمولی و غیر رسمی داشته باشد و «اکرم الضیف ولو کان کافرا» را پاس میدارد و میهمان را در خانهٔ خود با کرامت تمام بزرگ میدارد و با آن که صاحب اقتدار است صحبت از ایمان و کفر و توحید و مسلمانی او به میان نمیآورد و این بلقیس است که نخست تسلیم خود و در پایان از ایمان خویش به خداوند میگوید و گریزهای سلیمان را برآمده از مشی جوانمردانهٔ وی و حرمتی که سلیمان به میهمان خویش میگذارد تحلیل میکند.
ل: «قِیلَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَکشَفَتْ عَنْ سَاقَیهَا قَالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوَارِیرَ»؛ کاخ سلیمان و زندگی ظاهری وی چنان شکوه و جبروتی داشته و آنقدر بلند و عالی بوده است که زندگی بلقیس در برابر آن چیزی به شمار نمیآمده است. بلقیس که از جملهٔ زیبارویان بوده و بدنی مرواریدگونه و تناسب اندام داشته است، وقتی وارد ساحت کاخ سلیمان میگردد میپندارد بر آن آب جاری است، از این رو لباس خود را جمع میکند و ساق او نمایان میشود و چنین نیست که در برابر سلیمان و در حضور او تمامی اندام خود را بپوشاند؛ به گونهای که حتی پوشیه داشته باشد، بلکه به صورت معمولی و عادی به حضور او میرسد.
(۳۷۳)
م: «قَالَتْ رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی»؛ بلقیس با مشاهدهٔ شکوه سلیمان و اقتداری که ایشان بر انس و جن دارد و این که وی از پیامبران الهی است، به خداوند ایمان میآورد و خود را از ظالمان میشمرد.
او از این که سلیمان و خدا و اطاعت و عبادت او را دیر یافته است حسرت میخورد و با فراز: «رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی» از گذشتهٔ خود توبه مینماید.
«وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»؛ بلقیس تصریح میکند که به خاطر سلیمان است که به خداوند ایمان میآورد و: «وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ»میگوید؛ یعنی اگر سلیمان نبود من به خدا ایمان نمیآوردم. بلقیس چنان در فهم توانمند بوده است که کسی جز سلیمان نمیتوانسته او را هدایت کند و به وی راه جدیدی پیشنهاد دهد و بر دانش او بیافزاید.
فراز: «وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ» از شعلهور شدن محبت سلیمان در دل بلقیس حکایت دارد؛ همانطور که زلیخا بهخاطر عشقی که به حضرت یوسف علیهالسلام داشت به خداوند ایمان آورد. ایمان به خداوند و مسلمانی میتواند چنین شیرین، باصفا و ملکوتی باشد. این کجا و آن که بسیاری از زنان به خاطر مردهای زورگو، بدخُلق و خشن، از مسلمانی دست بردارند کجا؟! بلقیس تنها به عشق سلیمان است که ایمان میآورد این برخورد متین و مهرورزانهٔ سلیمان بود که سبب شد بلقیس در دل خود احساس عشق به چهرهٔ محبتآمیز سلیمان و تمایل به خداوند پیدا کند. او ارادی و اختیاری بودن ایمان خود را خاطرنشان میشود و چنین نیست که زور و فشار دستگاه حاکم، او را به ایمان وا دارد.
(۳۷۴)
حضرت سلیمان در نامهٔ خود بلقیس را به تسلیم به خویش فرا خواند و نوشت: «وَأْتُونِی مُسْلِمِینَ»اما بلقیس میگوید: «وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ»؛ من به خداوند تسلیم میشوم، نه به سلیمان. بلقیس در اینجاست که انقیاد پیدا میکند، ولی به خداوند و به او ایمان میآورد.
او از سلیمان سلطان و حاکم قدر قدرت ثروتمندی که چند جلاد را جیرهخوار نموده و چند شمشیر و زنجیر و درفش بر ساحت کاخ خود آویزان نموده است نمیبیند، بلکه سلیمان برای او تخت میآورد و او را به ساحت قصر میبرد و با احترام و ناز از او پذیرایی میکند و سخنان دوستانه با او دارد. کسی که قلدری، بد اخلاقی، دگمی، تعصب، تلخی، زورگویی، تندی و خشونت در وجود او نیست، بلکه او سراسر جوانمردی، معرفت، اقتدار و قدرت است. اقتداری که نیاز به زورگویی و خشونت ندارد.
در اینجا باید نکتهای که در مسایل اجتماعی و روانشناسی حایز اهمیت است را خاطرنشان نمود و آن تفاوتی است که میان قدرت با زور است. افراد ضعیف که فاقد قدرت و قوت هستند به زورگویی رو میآورند. این فرد ضعیف است که تلخ، تند، دگم، خشک، بیمزه و زورگو میگردد، اما فرد قوی و قدرتمند، ترس و ضعفی در وجود خود ندارد و صاحب اقتدار است و کار خود را با استحکام و اقتدار است که پیش میبرد، نه با زور. سلیمان صاحب اقتدار است که خود را در برابر بلقیس نمیبازد و در جلسهٔ میهمانی و نشستی که با بلقیس دارد، به هیچ وجه از تسلیم شدن وی سخن به میان نمیآورد و جز از سر کرامت و
(۳۷۵)
جوانمردی نمیگوید و تهدیدی بر زبان نمیراند. او ناتوانی و ضعف ندارد تا احساس کند برای جبران ضعف خود باید دست به شلاق خشونت برد، بلکه سخنان معمولی خود را کریمانه از سر قدرت بیان میدارد و طرف مقابل خویش را با مشی مهرورزانه و فتوتی که دارد جذب مینماید. این دولتهای ضعیف هستند که به زور هیکل پلیس و باتوم بر مردم حکم میرانند و مردم در کشوری که دولتی قوی، قدرتمند و مقتدر داشته باشد نیازی به دیدن چهرهٔ پلیس و باتوم او ندارند و همان اقتدار بر روان آنان تأثیر میگذارد و آنان را مطیع دولت قدرتمند خود میگرداند و سیستماتیک، بدون کمترین هزینهای، اداره میشود؛ همانطور که بدن قوی و سالم که همواره سلامت خود را با ورزش حفظ مینماید هنگام بیماری درد چندانی به خود نمیبیند؛ به عکس بدن ضعیف که با کمترین بیماری بیشترین درد به آن وارد میشود. میان «قدرت» و «زور» تفاوت ماهوی است؛ هرچند شکل ظاهری آن میتواند مشترکاتی داشته باشد. حضرت سلیمان علیهالسلام اگر حاکمی ضعیف بود، جلسهٔ میهمانی برگزار نمیکرد و کار را با خونریزی و قهر و غلبه پیش میبرد. علم، فرهنگ، اقتصاد، سیاست، تربیت و اخلاق از مؤلفههای ایجاد قدرت و اقتدار است. کسی که ضعیف باشد هم خود با دیگران درگیر میشود و هم دیگران به درگیری با او تحریک میشوند. این اقتدار سلیمان است که تیزی شمشیرها و توان درفشها و قدرت اجنه و خونریزی جلادان را به رخ بلقیس نمیکشد و با او از تخت و قصر سخن به میان میآورد. این قدرت است که آرامش، طمأنینه، سلام و سلامت
(۳۷۶)
میآورد؛ به عکس زور که جز دگمی، تندی، تلخی، تیزی، نارسایی، پریشانی و درگیری در پی ندارد. این انواع قدرتهاست که کمال است؛ مانند قدرت علمی، قدرت اندیشه، قدرت نفوذ اجتماعی، قدرت سیاست و درایت، قدرت اقتصاد و سرمایه، قدرت نظامی، قدرت فرهنگ و قدرت ایمان و امور معنوی. اقتدار به معنای دقیق یعنی اقتدار ارادی، نفسی، جانی، روحی، اخلاقی، علمی، دینی، فرهنگی و داشتن امکانات سیستماتیک اجتماعی، نظامی، سیاسی، و اقتصادی. چنین قدرتهایی است که امنیت، آسایش، سلامت و صلح را در پی میآورد و از درگیری که معلول ضعف است جلوگیری میکند و مانع میشود. ضعف، هر انسانی را به پستی، سستی، زبونی، رخوت، بدبختی، فلاکت، حسرت، عقده، پریشانی، خواری و انواع بیماریهای روانی مبتلا میگرداند. کسی که ضعیف باشد از هر کسی اطاعتپذیری دارد؛ چنانچه فرعون با قوم بنیاسرائیل چنین میکرد و آنان را ضعیف و خوار میگرداند، تا وی را اطاعت کنند: «فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ»(۱).
برخورد سلیمان با بلقیس از سر اقتدار و همراه با متانت، نرمی و حقانیت است. برخوردی که بر آمده از فرهنگ آیهٔ شریفهٔ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم»است.
حضرت سلیمان صاحب قدرت کامل است. او منطق الطیر دارد که از همه چیز به او چیزی عطا شده بود: «وَوَرِثَ سُلَیمَانُ دَاوُودَ وَقَالَ یا أَیهَا
- زخرف / ۵۴٫
(۳۷۷)
النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّیرِ وَأُوتِینَا مِنْ کلِّ شَیءٍ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِینُ»(۱).سلیمان هر چیزی را در ید قدرت و تمکین خود داشته است؛ چنانچه آیهٔ بعد میفرماید: «وَحُشِرَ لِسُلَیمَانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَالاْءِنْسِ وَالطَّیرِ فَهُمْ یوزَعُونَ»(۲)
لشکریان سلیمان چنان فراوان بوده و تراکم داشتهاند که سبب گسیختگی لشکر نمیشدند. کسی که دارای قدرت باشد با هر کسی برخوردی معقول، متعارف، منطقی، بزرگوارانه، کریمانه و از روی صفا و کمال دارد و فرد ضعیف نمیتواند با کسی برخورد و مواجههای کریمانه داشته باشد.
فرد قوی به اقتضای قدرتی که دارد کریمانه، جوانمردانه و با ملاحت و لطافت برخورد میکند و سلیمان به اقتضای اقتدار خود، با بلقیس چنین بزرگوارانه برخورد میکند، نه به سبب کرامت و عصمت و نبوت خویش. فرد مقتدر همواره رفتاری دور از خروش، عصبیت، آزار و نگرانی دارد و کارهای خود را با آرامش تمام و با بزرگی، متانت و انسانیت پیش میبرد و از چیزی به خود احساس خطر راه نمیدهد تا برآشفته گردد و هیچ گاه از باب ضعف نمیخروشد و به اعتبار اقتداری که دارد همواره هر کاری را با لبخند پیش میبرد و متانت، فروتنی، تواضع، مهربانی، افتادگی، صفا، بزرگواری و کرامت همراه همیشگی و لازم جداییناپذیر قدرت و توانمندی اوست و چنانچه ضعیفی از موضع ضعف خود به او
- نمل / ۱۶٫
- نمل / ۱۷٫
(۳۷۸)
بیاحترامی کند و حرمت او را پاس ندارد، در برابر به او احترام میکند و با گذشت از آن میگذرد و بزرگی مینماید؛ چرا که خطری را از ناحیهٔ او متوجه خود نمیداند. کسی که قوت و توانمندی دارد با فرد ضعیف و زیردست خود کریمانه رفتار میکند و به همین سبب است که هم جَذَبه دارد و هم جذْبه؛ اما فردی که قدرت ندارد و ضعیف و ناتوان است، به سبب ترسی که دارد نمیتواند کریم باشد.
همواره افراد و دولتهای ضعیف هستند که به کانونهای قدرت حملهور میشوند. دولتها چنانچه ضعیف باشند افراد قوی را که از موضع قدرت سخن میگویند و موضع میگیرند تحمل نمیکنند و آنان را سبب لطمه به اقتدار خود میشمرند و از مواضع قدرتمند و محکم آنان عصبانی و ناراحت میگردند.
در روایت به نقل از امام حسن عسکری علیهالسلام آمده است: «أضعف الأعداء کیدا من أظهر عداوته»(۱). کسی که این توان را نداشته باشد که عداوت و دشمنی خود را در نهاد خویش پنهان دارد دشمنی ضعیف است؛ همانطور که آمریکا به سبب ضعفی که دارد همواره بر طبل جنگ میکوبد و هر از گاهی ایران را به حملهٔ نظامی تهدید میکند. کسی که اقتدار دارد با پنبه سر میبرد. ما از اقتدار سلیمان علیهالسلام گفتیم. در میان مظاهر طبیعت بهتر است از اقتدار حیوانی مانند گربه در برابر موش بگوییم که همه آن را دیدهاند. وقتی گربهای موشی را میگیرد با او برخوردی
- بحار الانوار، ج ۷۵، ص ۳۷۷٫
(۳۷۹)
دوستانه برقرار میکند. او را میگیرد و رها میکند، دوباره میگیرد و باز رها میسازد؛ زیرا بر آن است تا موش را خسته کند. او با آن که در پایان موش را خفه میکند و میدرد، ولی چون چنان قدرتی دارد که مطمئن است موش در برابر او نه پایی برای رفتن دارد و نه بازویی برای زدن او، و وی بر موش غالب و قاهر است، ضعفی در خود نمیبیند و عصبانی نمیشود و عجله نمیکند و خود را نگران نمیسازد و همواره او را رها میکند و دوباره میگیرد و بدون اظهار عداوت و دشمنی، او را بعد از بازی بسیار جدی خود و بعد از آن که موش از پا افتاد و ناتوان شد، به کام خویش میکشد.
در داستان سلیمان و بلقیس، لسان قرآن کریم بسیار لطیف است. سلیمان با آن که بلقیس را به تسلیم خود خوانده است، در نشستی که با او دارد به هیچ وجه از تسلیم شدن او سخن به میان نمیآورد و سخن خود را در زمینهای معمولی و در رابطه با تخت بلقیس و قصر خود میآورد و اقتدار کامل او اجازه نمیدهد خود را با بلقیس درگیر سازد، بلکه این بلقیس است که هر بار با انحراف از بحث، سخن از تسلیم خود به میان میآورد. سلیمان به گونهای سخن نمیگوید که بلقیس را در برابر خود قرار دهد و با او مقابلهای داشته باشد و حتی او را به ایمان نمیخواند.
البته باید توجه داشت گاه اظهار دشمنی از باب موضع قوت و قدرت است و بر اساس مشی جوانمردی خود به دیگری اعلام میدارد با او خواهد جنگید و این اعلان جنگ، از سر توان و قدرت است، نه از سر ضعف که فرد ضعیف با اظهار آن سبب مفتضح شدن خود میگردد. فرد
(۳۸۰)
ضعیف برای دفاع از خود دست به هر کاری که بزند حتی اگر فریاد زند و شیون کند و زاری نماید و حتی اگر به جنگ و ستیز برخیزد نتیجهای نمیگیرد. هر فردی به رهنمون کریمهٔ: «وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ»(۱) باید توانمند باشد. البته توانمندی ایجاد قدرت برای حمله نیست و اسلام توصیهٔ به جنگ ندارد، بلکه داشتن قدرت به خودی خود، طمعها را کور میکند و رفع جنگ مینماید و آیهٔ یاد شده توصیهٔ به رفع نزاع است، نه تشویق به ستیز. نزاعها و ستیزها با مشاهدهٔ ضعف طرف مقابل است که آغاز میگردد.
دولت سلیمان علیهالسلام دولت کرامت بوده است. دولتی که هر کس آرزوی زندگی در آن را دارد؛ همانطور که ما منتظر دولت کریمانهٔ حضرت ولی عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) میباشیم و آرزوی حضور در دیار آن عزیز را داریم. دولتی که همه در آن با اقتدار و توانمندی زندگی میکنند و در چهرهٔ کسی دگمی و عصبیتهای کور نیست و همه کریم و عطوف میباشند به گونهای که به تعبیر روایات، گرگ و میش در کنار هم جمع میآیند.
رحمت سلیمانی و برخورد با قانونشکنان
پیش از این گفتیم دولت سلیمان دولت کرامت و عزت بوده و در آن بر اساس رحمت و عطوفت با دیگران برخورد میشده؛ به گونهای که نگین
- انفال / ۶۰٫
(۳۸۱)
انگشتری این دولت، کریمهٔ: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» بوده است. اما در پروندهٔ سلیمان، نکتهای است منفی که با رحمت، کرامت و بزرگواری منافات دارد و آن برخورد سخت و خشن سلیمان در مواجهه با غیبت هدهد بوده است. قرآن کریم این خشونت را چنین گزارش مینماید: «وَتَفَقَّدَ الطَّیرَ فَقَالَ مَا لِی لاَ أَرَی الْهُدْهُدَ أَمْ کانَ مِنَ الْغَائِبِینَ. لاَءُعَذِّبَنَّهُ عَذَابا شَدِیدا أَوْ لاَءَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَیأْتِینِّی بِسُلْطَانٍ مُبِینٍ. فَمَکثَ غَیرَ بَعِیدٍ فَقَالَ أَحَطتُ بِمَا لَمْ تُحِطْ بِهِ وَجِئْتُک مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ یقِینٍ».
خشونتی که در این کلام سلیمان هست بسیار غلیظ میباشد و از متانت و بزرگی دور است. حال، واقعیت این ماجرا چه بوده است که با شخصیت سلیمان که تمام بزرگی و جوانمردی است، سازگار باشد؟ او که در برابر بلقیس متانتی عالی و کرامتی والا نشان میدهد و سراسر عطوفت، بزرگواری، عزت، قدرت و آزادی است، چرا در نبود هدهد، چنین سخت و خشن میگردد؟!
او در سان دیدن از لشکریان خود با نبود هدهد میگوید: «مَا لِی لاَ أَرَی الْهُدْهُدَ»؛ مرا چه شده است که هدهد را نمیبینم. آیا این جمله نوعی حالت استکبار را نشان نمیدهد؟! البته ما قبول داریم که حضرت سلیمان علیهالسلام معصوم است، ولی ما به شیوهٔ بحث علمی و بر اساس سندی که قرآن کریم ارایه میدهد به تحلیل این واقعه میپردازیم. این جمله میرساند گویی سلیمان باید همه را ببیند، این در حالی است که فقط خداوند همه را در هر حالی میبیند. این که سلیمان هدهد را ندیده، گویی امری محال پیش آمده است؛ یعنی کسی به هیچ وجه نباید این
(۳۸۲)
جرأت را داشته باشد که از سلیمان پنهان شود. بعد از آن میگوید: «أَمْ کانَ مِنَ الْغَائِبِینَ»؛ یا این هدهد است که نیست و غایب است؟ این گونه واژهپردازی با آنچه وی با بلقیس میگوید هماهنگ نیست و از فرهنگ مهرورزانهای که در نامهٔ خود به بلقیس میآورد نه تنها چیزی در آن دیده نمیشود، بلکه فرسنگها از آن بیگانه است. سلیمان که تبسم داشته و در پی رحمت خداوند است: «فَتَبَسَّمَ ضَاحِکا مِنْ قَوْلِهَا وَقَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکرَ نِعْمَتَک الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَی وَعَلَی وَالِدَی وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحا تَرْضَاهُ وَأَدْخِلْنِی بِرَحْمَتِک فِی عِبَادِک الصَّالِحِینَ»(۱) و خود را نماد و مظهر «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم»میداند و از خویش به «وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» یاد میکند، در اینجا از این که هدهد را به دست خود ذبح خواهد کرد سخن به میان میآورد: «لاَءُعَذِّبَنَّهُ عَذَابا شَدِیدا أَوْ لاَءَذْبَحَنَّهُ».
چگونه میان این دو برخورد میتوان ایجاد تلائم و سازگاری نمود. مگر در صورتی که کسی غیبت نماید باید کشته شود و مجازات مرگ برای او در نظر گرفت؟ حکم قتل منتهای شدت عمل سلیمان و عصبانیت او را میرساند. گفتهای که لحن بسیار شدیدی دارد و نظیری برای آن در میان گفتههای دیگر پیغمبران نمیتوان یافت؛ مگر کسانی که بر قوم ستمکار خویش نفرین نمودهاند، نه بر کسانی که غیبت کردهاند.
اما هدهد در برابر این تهدید چه کرده است؟ قرآن کریم میفرماید: «فَمَکثَ غَیرَ بَعِیدٍ فَقَالَ»؛ دیری نپایید که هدهد سخن گفتن آغاز کرد. او
- نمل / ۱۹٫
(۳۸۳)
مکثی کرد، ولی نه مکثی طولانی: «غَیرَ بَعِیدٍ». البته «فَمَکثَ» که همراه با فای تراخی است مکث مضاعف را میرساند، نه مکثی که چندان طولانی باشد؛ زیرا «غَیرَ بَعِیدٍ» بعد از آن آمده است. او اندکی تراخی و مهلت داشت تا خشم سلیمان فرو نشیند و چندان هم آن را به درازا نکشاند تا وی بیش از این عصبانی نگردد و حکم خود را نهایی و اعدام او را صادر ننماید. او اندکی صبر کرد تا سلیمان آرام گیرد، آنگاه سخن گفت و گزارش دیدههای خود از سبأ را ارایه داد، و اگر چنین مکثی نداشت، هنوز هدهد زبان نگشوده بود که سلیمان او را مورد حمله و هجوم خود قرار میداد و با منتهای شدت به استیضاح او مینشست. البته هدهد نیز بسیار وحشت کرده و ترسیده بود.
همچنین سلیمان از امتحان بلقیس نیز سربلند بیرون نیامد. بلقیس در نشست سران گفت: «إِنَّ الْمُلُوک إِذَا دَخَلُوا قَرْیةً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً» و سلیمان با مشاهدهٔ هدایای وی جملهای گفت که همین عبارت را به ذهن تداعی میکند. او بدون آن که شرط ایمان را پیش کشد گفت: «ارْجِعْ إِلَیهِمْ فَلَنَأْتِینَّهُمْ بِجُنُودٍ لاَ قِبَلَ لَهُمْ بِهَا وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْهَا أَذِلَّةً وَهُمْ صَاغِرُونَ». در واقع بلقیس با این آزمایش دانست سلیمان هم به شیوهٔ ملوک و پادشاهان عمل میکند، نه به مشی پیامبران الهی. این عمل سلیمان نیز با عبارت «وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم»سازگاری ندارد.
ما در اینجا میخواهیم از سلیمان علیهالسلام دفاع کنیم و هر دو کار وی را بر اساس حکمت و شریعت بدانیم. در واقع، این دو برخورد سخت از عظمت سلیمان حکایت دارد، نه آن که منقصتی بر وی باشد. حضرت
(۳۸۴)
سلیمان در این دو برخورد بر آن است تا به شکل قانونی با قضیه مواجه شود و غیبت غیرقانونی هدهد و تسلیم نشدن بدون دلیل بلقیس را نوعی قانونشکنی و دور زدن قانون میداند و با آن برخورد میکند؛ زیرا دولتی که جن و انس و پدیدههای طبیعی را با خود دارد، چنانچه قانونشکنی در آن عرف رایج شود بهزودی فرو میپاشد و عظمت خود را از دست میدهد.
دولت هرچه گستردهتر باشد نیاز به رعایت قانون برای آن حیاتیتر است. برخورد سلیمان با قانونشکنی هدهد بسیار حکیمانه است. او در برابر متخلف، از خود قاطعیت نشان میدهد و بر تخلف یک کارگزار و مسؤول چشم نمیپوشد. سلیمان با غیبت بیمورد و غیر قانونی هدهد است که مقابله دارد؛ چرا که در ملک گستردهٔ او اگر تخلف و قانونشکنی نادیده گرفته شود دیگر چیزی از آن نمیماند و نظم، ملاک، میزان، شکوه و عظمت خود را با فساد کارگزاران از دست میدهد. نظام سلیمان نظام رعایت قانون و پاسداشت شریعت است که در آن هر چیزی باید با دلیل و بر اساس قانون پیش رود. نام چنین برخوردی «خشونت» نیست، بلکه «اجرای قانون» است. سلیمان با فساد و افساد و تخلف قانونی است که برخورد میکند، نه با میهمان؛ هرچند کافر باشد و یا با مورچهای که سخنی معقول دارد و در اظهار نظر و رأی خود آزاد است. قانون در ملک سلیمان محترم است، به گونهای که سخن او همان تیغ اوست. وی بعد از شنیدن دلیل هدهد و خبری که آورده بود باز عملی قانونمند دارد و چنین نیست که خبر او را با عجله بپذیرد و بر اساس آن
(۳۸۵)
رأی و حکم داشته باشد، بلکه او میگوید: «سَنَنْظُرُ أَصَدَقْتَ أَمْ کنْتَ مِنَ الْکاذِبِینَ».
رحمت سلیمانی و اعلان جنگ ابتدایی
در اینجا باید بر فراز دومی که با کریمهٔ «وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم»سازگاری ندارد؛ یعنی: «فَلَنَأْتِینَّهُمْ بِجُنُودٍ لاَ قِبَلَ لَهُمْ بِهَا وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْهَا أَذِلَّةً وَهُمْ صَاغِرُونَ»تأملی دقیق داشته باشیم. این فراز در واقع اعلان جنگ ابتدایی به بلقیس است. اما این جنگ ابتدایی بعد از مکاتبه با اوست و جنگ ابتدایی در ادیان الهی و نیز در دین اسلام به معنای شبیخون و حملهٔ ناآگاهانه نیست، بلکه به معنای ایجاد درگیری بعد از ارسال رسول، اعلام حکم و ابلاغ تکلیف است؛ هرچند بعد از اتمام حجت و اعلام جنگ، میتوان شبیخون داشت؛ به شرط آن که حملهٔ ناآگاهانه سبب قلت کشتار گردد؛ هرچند قلت کشتار در طرف کفار باشد، و باعث خلع سلاح دشمن گردد. این ظالمان و ستمگران هستند که شبیخون میزنند و هدف آنان تسخیر و تصرف طرف مقابل است، نه هدایت آنان به صراط مستقیم عبودیت خداوند. حضرت سلیمان در اینجا نیز بر اساس مشی دیانت، قانونمند عمل میکند و قصد فساد و ستمگری که مشی ملوک است ندارد. او فردی قانونمند است، نه مَلِکی که به میل خود ستمگری میکند. سلیمان در نامهٔ خود تنها تبلیغ دیانت و شریعت خود را دارد که همان کریمهٔ: «وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» است. او خود اعلام میدارد که در پی جنگ و نزاع نیست و از آنان مالیات
(۳۸۶)
یا جزیه یا تسخیر ابدان و بلدان را نمیخواهد، بلکه در پی سلم و صلح است. او بعد از ابلاغ مرام خود، از جنگ ابتدایی سخن میگوید و بر طبل «فَلَنَأْتِینَّهُمْ بِجُنُودٍ لاَ قِبَلَ لَهُمْ بِهَا وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْهَا أَذِلَّةً وَهُمْ صَاغِرُونَ»میکوبد.
سلیمان میخواهد اقتدار خود را نشان دهد و از ستیز جلوگیری کند؛ از این رو مرکز فرماندهی بلقیس را که همان تخت بلقیس است نشانه میرود و حمله را از همان جا شروع میکند؛ آن هم حملهای که هیچ آسیب و تخریبی ندارد. سلیمان نوک تیز تیغ خود را در این عبارات نشان میدهد، ولی از سر تصحیح و سلامت و صلح، نه از سر ستمگری و ظلم؛ چنانچه وی در مواجهه با بلقیس، با کرامت و سلامت و بزرگی و با متانت و لطافت برخورد میکند و هیچ گاه ایمان و تسلیم او را به میان نمیآورد و قصد تسخیر و تصرف مملکت او و رساندن نفع و سودی شخصی به خود و گرفتن باج و خراج را ندارد و با او مانند فردی کافر، متجاوز یا شکستخورده، اسیر و عبد برخورد نمیکند و او را همچنان حاکم قرار میدهد و بزرگ و محترم میدارد؛ بهگونهای که وی در پایان با عبارت: «رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»ایمان میآورد.
وی در اینجا به صورت مفرد و متکلم وحده تسلیم خود را اعلام میدارد، ولی پیش از این که تنها صلح و تسلیم خود را بیان میداشت آن را به صورت جمع آورد و گفت: «وَکنَّا مُسْلِمِینَ». بلقیس در عبارت نخست از کرده و عمل خود که شرک و کفر بوده نگران است و از آن توبه میکند و «أَسْلَمْتُ» میگوید، اما پیش از این از تصمیم خود و سران که صرف تسلیم بوده است خبر میدهد و «وَکنَّا مُسْلِمِینَ» میگوید.
(۳۸۷)
قرآن کریم ماجرا را در همین جا ختم مینماید و از این که بلقیس در چه مدتی و با چه چیزی به حضور سلیمان رسیده و آیا با او ازدواج نموده است یا نه، چیزی نمیفرماید و تنها لطافت و ملاحت برخورد سلیمان و ظرایف و دقایق آن را خاطرنشان میشود. برخوردی که پر از مهر، احساس و محبت و پر از نفوذ کلام است.
«إِنَّهُ مِنْ سُلَیمَانَ. وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم»(۱)
حضرت سلیمان در نامهای که به بلقیس مینگارد نام خود را در طلیعهٔ آن میآورد؛ چرا که بلقیس خورشیدپرست میتواند سلیمان را بشناسد، اما خداوند را نمیشناسد. وی نام خود را پیش میاندازد با آن که اقتضای کلام آن است که به جهت رعایت احترام حق تعالی، نام خداوند را نخست بیاورد و بگوید: «وانه بسم اللّه الرحمن الرحیم وانه من سلیمان الا تعلوا علی». وی نام خود را پیش انداخته است و در نامه جز از خود نمیگوید؛ زیرا ممکن بود بلقیس به این نامه بیحرمتی روا دارد و سلیمان نمیخواهد کمترین بیحرمتی به حضرت حق روا داشته شود. او نام خود را میآورد و در این نامه، بلقیس را به تسلیم شدن در برابر خود فرا میخواند و از حق تعالی چیزی نمیگوید تا مبادا در برابر اهانت احتمالی بلقیس به آن بیحرمتی شود. باید توجه داشت ضمیر «وَإِنَّهُ» به سلیمان باز میگردد و سلیمان است که خود را «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» میداند، نه خداوند را، تا در صورت پاره شدن نامه توسط آن زن، بیحرمتی به حق تعالی وارد نشود و هر اهانتی متوجه خود او باشد؛ چنانچه نام خود را در ابتدا، وسط و انتهای آن نامه میآورد و خویش را
- نمل / ۲۹ ـ ۳۰٫
(۳۸۸)
امیر میدان قرار میدهد؛ چنانچه پیش از این گفتیم او در تمامی کارهای خویش به صورت مباشری و مستقیم عمل مینموده است. وی خود دستور آوردن تخت بلقیس را میدهد و بر استتار آن حکم مینماید، ولی با آمدن بلقیس و این که وی اعلام مینماید تسلیم است گویی جنگ و نقش میدانداری سلیمان تمام شده و دیگر نقل قولها از منبعی ناشناخته است، نه از سلیمان. به این آیات دقت نمایید: «فَلَمَّا جَاءَتْ قِیلَ أَهَکذَا عَرْشُک قَالَتْ کأَنَّهُ هُوَ وَأُوتِینَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهَا وَکنَّا مُسْلِمِینَ. وَصَدَّهَا مَا کانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنَّهَا کانَتْ مِنْ قَوْمٍ کافِرِینَ. قِیلَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَکشَفَتْ عَنْ سَاقَیهَا قَالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ».
از این آیات نمیتوان به دست آورد بلقیس با چه کسی سخن میگفته است؛ مگر فراز آخر که میفرماید: «قَالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ». به هر روی حاصل این گفت و گو ایمان بلقیس به خداوند است، نه تصرف، تسخیر، غارت، باج و مالیات. اگر دینی فرهنگ خشونت و نه قانونمدی را ترویج کند جز پیرایه نیست و این همان است که:
مسجد اگر به نام خدا شد دکان شیخ ویرانهاش کنید که دارالعباده نیست
فرهنگ محبت و عشق انبیای الهی
فرهنگ انبیای الهی فرهنگ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» است که جز عشق و محبت نمیباشد و این پیروان کژاندیش بودهاند که برای حفظ منافع و موقعیت اجتماعی و سیاسی خویش فرهنگ خشونت را مشی
(۳۸۹)
خود قرار دادهاند؛ چنانچه ستمگریهای خلفای جور بنیامیه و بنیعباس از سیاهترین صفحات تاریخ بشری است. خلفایی که گاه لباس سیاه عزای مصایب امام حسین علیهالسلام به تن میکردند و به اسم دین بر مردم ظلم روا میداشتند. اسلام نه دین زور است و نه دین استکبار و استبداد. اسلام دارای خشونت نیست و فرهنگ آن جز متانت، مکرمت، کمال، محبت و عشق نمیباشد؛ همانطور که شعار آن تمام مرحمتی است: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم». پیامبر اکرم نیز برانگیخته نشده است جز برای اتمام مکارم و بلندیهای اخلاق. اگر امروزه برخی مسلمانان خشن هستند، خشونت آنان از اسلام و دینی که دارند نیست، بلکه این خشونت از سلاطین و خلفای جور که متولی امر دین شدند در نهاد آنان نهادینه شده است. برای اثبات این موضوع تنها کافی است مواردی که خداوند از مهر، رحمت، درود، محبت و رضای خود سخن به میان آورده است را با موارد غضب، لعن و اکراه مقایسه کنیم. تنها محاسبهای کوتاه کافی است که دانسته شود دین اسلام دین خشونت نیست، بلکه آیین محبت و رحمت است. اگر کسی به دین اسلام نسبت خشونت دهد بزرگترین ظلم را به اسلام روا داشته و نادانترین فرد به مبانی قرآن کریم است که در این رابطه سخن میگوید. این اسلام است که دین مهربانی و عطوفت است، نه مسیحیت تحریف شده. بررسی آماری واژههای مرتبط با این موضوع در قرآن کریم و نیز در دیگر کتابها بهویژه در انجیل تحریف شده، اثباتگر ادعای حاضر است.
واژهٔ «غضب» در قرآن کریم ۲۴ مورد به کار رفته است. غضب
(۳۹۰)
میتواند کظم نیز داشته باشد. لعن که طرد و حرمان نهایی و تیر خلاص است و کظمی در آن متصور نیست در ۴۱ مورد کاربرد دارد.
«رحمت» بدون لحاظ «الرَّحْمَن» و «الرَّحِیم» در «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» بیش از ۲۷۰ مورد به کار رفته است که بر جمع آن باید واژههایی که قرب معنایی به این کلمه دارند؛ مانند: احسان، اعطا، رضا و سلام را نیز افزود و رحمت را با تمامی جوانب، خصوصیات و مصادیقی که دارد؛ مانند «رَحِم» که از واژههای مقدسی و مظهر ارتباط فامیلی و پیوند مهرورزانه است مورد تحقیق قرار داد، آنگاه به دست میآید بزرگترین گناه کبیره آن است که کسی به اسلام نسبت خشونت دهد.
خداوند خود میفرماید: «کتَبَ عَلَی نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ لَیجْمَعَنَّکمْ إِلَی یوْمِ الْقِیامَةِ لاَ رَیبَ فِیهِ»(۱) و پرچم رحمت را به طور آشکار بلند نموده است و آن را اعلان مینماید. خداوند رحمت را بر خود حتمی، واجب و ثابت نموده است. «کتَبَ عَلَی نَفْسِهِ» به معنای تثبیت کلی آن است و همانند «کتِبَ عَلَیکمُ الصِّیامُ کمَا کتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکمْ»(۲) به این معناست که همهٔ ادیان از آن گفتهاند و ثبات داشته است. چنین خداوندی چگونه میتواند خشونت را فرهنگ نماید و آن را به بندگان خود ابلاغ دارد.
خداوند میفرماید: «کتَبَ عَلَی نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ لَیجْمَعَنَّکمْ إِلَی یوْمِ الْقِیامَةِ لاَ رَیبَ فِیهِ»(۳)؛ خداوند بندگان را در روز قیامت گرد میآورد تا به آنان
- انعام / ۱۲٫
- بقره / ۱۸۳٫
- انعام / ۱۲٫
(۳۹۱)
رحمت آورد، نه آن که بخواهد آنان را مجازات کند. برای همین، فراز: «لَیجْمَعَنَّکمْ إِلَی یوْمِ الْقِیامَةِ لاَ رَیبَ فِیهِ» را در ذیل فراز: «کتَبَ عَلَی نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ» میآورد.
قرآن کریم مهربان است و شریعت آن اساس مهربانی و رحمت است. اسلام دین مهربانی، محبت و عشق است و مهندسی، چیدمان، شمارگان و بررسی آماری واژههای قرآن کریم برای اثبات این معنا بسنده است.
خداوند میفرماید: «وَرَبُّک الْغَنِی ذُو الرَّحْمَةِ»(۱). خداوند غنی و بینیاز است و دارای رحمت است. این بدان معناست که چون خداوند توانمند است به دیگران عطا، بخشش و رحمت دارد. نتیجهای که از این گزاره میتوان گرفت آن است که فرد ضعیف و نیازمند نمیتواند رحمت داشته باشد. مهربانی کردن به دیگران از افرادی که حتی در دورهای از عمر خود به سبب ضعف به حسرت و عقده و سستی مبتلا شدهاند انتظار نمیرود؛ هرچند آنان امروز به قدرت رسیده باشند. کسی میتواند رحمت داشته باشد که به صورت دایمی و استمراری «الْغَنِی» باشد. فرد بیچاره و بدبخت، که از نداری، عقده و حسرت دارد، نمیتواند مهرورزی نماید. فرد توانمند میتواند به دیگران محبت کند؛ چنانچه قرآن کریم میفرماید: «فَإِنْ کذَّبُوک فَقُلْ رَبُّکمْ ذُو رَحْمَةٍ واسعة وَلاَ یرَدُّ بَأْسُهُ عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِینَ»(۲)؛ پس اگر تو را تکذیب کردند بگو: پروردگار شما دارای
- انعام / ۱۳۳٫
- انعام / ۱۴۷٫
(۳۹۲)
رحمتی گسترده است و عذاب او از گروه مجرمان بازگردانده نخواهد شد.
فرهنگ قرآن کریم فرهنگ رحمت است که حتی به کسانی که به تکذیب حضرت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله میپردازند، با مهر برخورد میکند و در پاسخ آنان از این که رحمت خداوند بسیار گسترده است خبر میدهد. یعنی در عوض تخریب آنان، پاسخی مرحمتی به میان میآورد و این مطلب را که خداوند بهآسانی از کسی روی برنمیگرداند خاطرنشان میشود؛ چرا که «وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ»(۱) و «وَأَنْتَ خَیرُ الرَّاحِمِینَ»(۲) است. با این وجود، خشونت در میان مسلمانان قابل انکار نیست و این فرهنگ از مسلمانان است، نه از اسلام. نه خداوند خشن است و نه انبیای الهی علیهمالسلام و نه دین اسلام، بلکه این سلطنت و خلافت و دستگاه حاکم سیاست بوده که برای بقای خود به خشونت متوسل شده است و خلفای جور با چکمه، شمشیر، شلاق و باتوم بر مردم مسلمان حکم راندهاند و ذهن و فکر آنان را نسبت به اسلام آلوده نمودهاند وگرنه:
اسلام به ذات خود ندارد عیبی هر عیب که هست از مسلمانی ماست(۳)
اگر مسلمانی خشن، عصبانی و تند است و رحمی در دل او نیست، تربیت اسلامی ندارد، بلکه به تأثیر از شاهان است که برای هر کسی عربده میکشد. کسی که با اخلاق تند خویش همه را از خود میرنجاند؛ بهگونهای که همه در یک طرف و او به تنهایی در طرف دیگر است، و
- یوسف / ۶۴ .
- مؤمنون / ۱۰۹٫
- خیام.
(۳۹۳)
کسی نیز در محیط او احساس آزادی بیان و حق اظهار رأی ندارد، بیمار روانی است. مشکل خشونت چینن فردی با توسعه و گسترش امکانات مادی و نقدینگی او حل نمیشود و او همواره با دیگران ایجاد درگیری میکند؛ بهگونهای که اگر تنها شود حتی با خود نیز نزاع دارد و چنانچه به مسجد و محراب رود با خدا جنگ میکند و در صورتی که به فراز منبر رود فریاد میکشد و صدا بلند میکند؛ بهطوری که روانشناس از دیدن وی و زندگی ناسالم و بیمار او وحشت میکند. خشونت فرهنگ بیمار سلطنت و طاغوت و زاییدهٔ استبداد، زورگویی، قلدری و تکبر است که قدرت تحمل کمترین ناخوشایندی را ندارد.
حوزههای علمی باید بر این معضل اساسی جوامع اسلامی تحقیق و بررسی داشته باشند و با شناخت عوامل خشونتزا، مسیر برونرفت از این معضل را بیابند و طرحهایی برای تأمین سلامت روانی افراد و جوامع طراحی نمایند.
حدود محبانه و زندگیبخش
اسلام احکامی را برای جلوگیری از تعدی و ظلم و پاسداشت فرهنگ محبت و عشق دارد. قصاص یکی از این احکام است که اسلام آن را خشونت نمیداند، بلکه زندگیبخش میشمرد: «وَلَکمْ فِی الْقِصَاصِ حَیاةٌ یا أُولِی الاْءَلْبَابِ لَعَلَّکمْ تَتَّقُونَ»(۱). فراز «یا أُولِی الاْءَلْبَابِ»میرساند اگر کسی
- بقره / ۱۷۹٫
(۳۹۴)
قصاص زندگیبخش را خشونت معرفی نماید در درایت خود مشکل دارد. حدودی که در دین اسلام است خشونت نیست، بلکه ابزاری است برای جراحی فردی که بیمار شده است و بیماری او بدون قطع و بریدن و جراحی بهبود نمییابد و چنین عملی عین رحمت است، نه غضب و خشونت. بله اگر کسی دست دیگری را بدون دلیل و با تعدی قطع کند، به خشونت مبتلا شده است. خشونت اعمال زور است در جایی که بایسته نیست و به طور کلی هر توانی که با طبیعت و طبع سالم سازگاری و تناسب ندارد و غیر عقلایی و غیر عقلانی است و هدایت و تربیتی را در پی ندارد زور، خشونت و خودخواهی است که اسلام آن را برنمیتابد و در تقابل با فرهنگ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم»است؛ همانطور که در رسالهٔ توضیح المسایل آمده است: «کسی که برای تهیهٔ نیازمندی زندگی به شکار میرود یا برای فراهم کردن درآمد بیشتر، سفر مینماید، سفر وی حلال و نماز او شکسته است، ولی شکار حیوانات نباید به قصد تفریح و سرگرمی انجام گیرد و کسانی که برای هرزگی و خوش گذرانی به شکار میروند، سفر حرام انجام دادهاند و باید نماز را تمام بخوانند»(۱).
هر دو شکار گفته شده شکار است با یک حیوان و با یک تیر، اما شکار برای تهیهٔ خوراکی خانواده امری عقلانی و همراه با رحمت، و شکار برای صرف خوشامد نفس، امری حرام و خشونتگرایی است. اسلام
- ر. ک : رسالهٔ توضیح المسایل از نگارنده، ج ۱، ص ۴۰۰ و ج ۲، ص ۳۰۳٫
(۳۹۵)
خشونت را در هیچ موردی برنمیتابد و حتی احکام حدود، دیات و قصاص از باب جراحی فرد بزهکارِ بیمار و درمان اوست. خشونت وصف سلاطین و شاهان ستمپیشه و طاغوت استکباری است که حتی به فرزندان و عیال خود ترحمی نداشتند و آنان بودند که این امر ضد دینی را در جامعه حاکم نمودند. اسلام دین رحمت و مهربانی و دین مرحمت و عشق است. انبیای الهی بهویژه پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله مظهر عشق دینی و عشق خداوند به بندگان بودند که برای هدایت و دستگیری از آنان خود را به زحمت فراوان میانداختند؛ بهگونهای که قرآن کریم میفرماید: «لَعَلَّک بَاخِعٌ نَفْسَک أَلاَّ یکونُوا مُؤْمِنِینَ»(۱)؛ شاید تو از این که ـ مشرکان ـ ایمان نمیآورند، جان خود را تباه سازی. همچنین میفرماید: «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَفْسَک عَلَی آَثَارِهِمْ إِنْ لَمْ یؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِیثِ أَسَفا»(۲)؛ شاید اگر به این سخن ایمان نیاورند تو جان خود را از اندوه در پیگیری ـ کار ـ شان تباه کنی.
در قرآن کریم، آیات بسیاری است که خداوند را مهربان معرفی مینماید: «وَإِنَّ رَبَّک لَهُوَ الْعَزِیزُ الرَّحِیمُ»(۳)؛ و در حقیقت پروردگار تو همان شکستناپذیر مهربان است. قرآن کریم بدون لحاظ ۱۱۴ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم»، در ۶۱۴ مورد از رحمت، مهربانی و رضایت و در ۱۰۶ مورد از کراهت، لعن و غضب سخن میگوید. از ۴۱ مورد کراهت نیز تنها سه مورد آن مربوط به فعل خداوند است و این سه مورد نیز در جایی است که اعتدال نباشد و پای نفاق، فسق و عصیان در کار باشد. در واقع،
- شعراء / ۳٫
- کهف / ۶٫
- شعراء / ۹٫
(۳۹۶)
خداوند وجودی است که همواره رحمت او بر غضب وی پیشی دارد و غضب و خشم او صفتی ثانوی است و «سبقت رحمته غضبه»(۱) واقعیتی استدلالی است.
رحمت از اسمای اولی حق تعالی و غضب از اسمای ثانوی است؛ به این معنا که این زمینههای خلقی است که غضب را از باب حکمت ایجاب میکند و بدون کاستی بندگان، تنبیه ضرورت پیدا نمیکند؛ همانگونه که رزق چنین است و رحمت الهی با وجود بندگان و بر اساس لطف، کرم و جود الهی آن را ضروری میسازد. به عبارت دیگر، رحمت بر تمامی اسمای ثانوی مانند غضب، قتل و نیز فتنه که بدتر از قتل است سعه و گستردگی دارد، مگر در اموری که به فساد بینجامد؛ همانطور که رحمت الهی اسمای جمالی مانند رضا را نیز در بر گرفته است و تمامی این اسما در ذیل رحمت الهی است و به این ترتیب، هر چیزی از خلقت تا هدایت، مودت و تا رفع موانع و سعادت، در زیر سایهٔ رحمت اطلاقی الهی قرار دارد که آیات مربوط به آن و مصادیق رحمت را باید در جای خود ملاحظه کرد. رحمت چنان گستره و وسعتی دارد که حتی شامل طغیان میشود؛ چنانکه میفرماید: «وَلَوْ رَحِمْنَاهُمْ وَکشَفْنَا مَا بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ لَلَجُّوا فِی طُغْیانِهِمْ یعْمَهُونَ»(۲)؛ و اگر ایشان را ببخشاییم و آنچه از صدمه بر آنان است برطرف کنیم در طغیان خود کوردلانه اصرار میورزند. این آیه میفرماید حتی برای طغیان، باید رحم و بخشش آورد و طغیان نیز در
- صحیفهٔ سجادیه، ص ۳۴۵٫
- مؤمنون / ۷۵٫
(۳۹۷)
دایرهٔ رحمت الهی معنا میشود، ولی آن را بر اساس حکمت، در مصداق است که مقید میسازد تا سرکشی ایجاد نشود و نه در گستره و سعهٔ رحمت الهی. به عبارت دیگر، رحمت تمامی پدیدهها را در بر گرفته است؛ مگر در موردی که ترک رحمت، خود مصداق رحمت و نعمت است و کسی از باب رحمت به مشکلاتی گرفتار میشود و چنین چیزی مقتضای حکمت و عدالت است و این دو اسم، رحمت را مقید میسازد که البته در همین مورد نیز نفس تقیید از مصادیق رحمت است. پیشی گرفتن رحمت بر غضب در مرتبهٔ ظهور و پدیداری است و نه در مرتبهٔ ذات که در آن مقام، غضب ظهور رحمت الهی است و رحمت واسع، خود رحمت غضبی میگردد و رحمت از شدت رحمت، غضب میگردد؛ بدون آن که برای حق تعالی درد و عذاب داشته باشد؛ همانطور که شیرینی وقتی بسیار شدت گیرد به تلخی میزند.
بر اساس این واقعیت استدلالی است که میگوییم فرهنگ اسلام فرهنگ رحمت، مهرورزی، نشاط، بسط و آزادی است و در هر زمینهای که یک نهی یا حرمتی دارد، در برابر، چندین طرح مباح و مُجاز را پیشنهاد میدهد.
مسلمان؛ مهرورز مانند خدا
اسلام، مؤمن را فردی میخواهد که اهل رضا، صفا، خوشی، شادی، سرور، محبت و عشق است و آن را از نماز و عطر که دو کامیابی معنوی
(۳۹۸)
و روحی است تا کامیابی دنیوی پی میگیرد؛ چنانکه در روایت است:
«حدّثنا أبو أحمد محمّدبن جعفر البندار الشافعی بفرغانة قال: حدّثنا أبو العباس الحمادی قال: حدّثنا صالح بن محمّد البغدادی قال: حدّثنا علی بن الجعد، قال: أخبرنا سلام أبو المنذر قال: سمعت ثابت البنانی ولم أسمع من غیره یحدّث عن أنس بن مالک، عن النّبی صلیاللهعلیهوآله قال: حبّب إلی من الدنیا: النساء، والطّیب، وقرّة عینی فی الصّلاة»(۱).
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله آن خاکنشین آسمانی و پری چهرهٔ ملکوتی، برای نشستن به زمین و رو کردن به دنیا، باید خیراتی در دنیا ببیند و با برگزیدن بهترینها رو به آن کند. برای همین منظور سه خیر که مثلثوار، تمام زندگی انسانی را پر میکند اختیار نمود. سه زاویه که انسان در آنها بسته میشود و قدرت پرواز مییابد. این سه ضلع مثلث زندگی به فرمودهٔ ایشان عبارتند از: بوی خوش، زن و نماز. اطلاق بوی خوش شامل تمامی عطرها میشود. حال، جنس آن از دانه باشد یا شکوفه و گل یا بوی معطر غذاهای لذیذ و روحانیات و خلاصه هر چیزی که بوی خوش دارد، حتی میوه و یا آب آن؛ اگرچه بوی آب میوه در بالاترین مراتب است. انسان اگر چکیدهٔ هر چیزی را بخورد، میتواند بسیاری چیزها را به خود ببیند و بیابد.
خیر دومی که آن حضرت از دنیا دید و آن را پذیرفت، «زن» بود که
- شیخ صدوق، الخصال، ص ۱۶۵٫
(۳۹۹)
مظهر جمال است و جمیل و بهترین چیزی که مرد میتواند در دنیا ببیند و با آن خوش باشد.
و خلاصه سومین برگزیدهٔ حضرت صلیاللهعلیهوآله ، نماز بود که از آن به نور دیده یاد میکند. نماز که چکیدهٔ حق است راه را به ایشان نشان میدهد.
با این سه زاویهای که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله آن را به خود بستهاند نه تنها خستگی دنیا به ایشان راه نمییابد؛ بلکه خستگی را نیز خسته میکنند و از هر زاویهای که خسته شدند به آغوش زاویهای دیگر میروند. این سه زاویه در ناسوت، انسان را کافی است و نیاز چهارمی ندارد.
مؤمن دلی پر از صفا و عشق دارد و کسی که همواره دلنگران است و از اضطراب و استرس پر است و دلْ اکراهی است مشکل ایمان دارد؛ همانطور که وسواس از ضعف ایمان است و این مطلب در بررسیهای روانشناسانه قابل پیگیری است.
خداوند نسبت به همه چیز، جز کفر، شرک، نفاق، جرم و گناه، رضایت دارد، هرچند همراه با سختی باشد و ممکن است سودی نیز نداشته باشد، ولی چون خیر و رضاست، مورد خواستهٔ حق تعالی است؛ «وَعَسَی أَنْ تَکرَهُوا شَیئا وَهُوَ خَیرٌ لَکمْ»(۱). خداوند نسبت به چنین سختیهایی کراهت ندارد و آن را برای بندهٔ خود و تربیت او میپسندد و این بنده است که باید از اکراهی بودن جدا گردد و با توسعهٔ معرفت خویش، آن را عین خیر و نیکویی بیابد. خداوند وجودی رضایی است و
- بقره / ۲۱۶٫
(۴۰۰)
هر چیزی را که از دایرهٔ چهار امر گذشته بیرون باشد میپسندد و از آن خشنود و مسرور است؛ همانطور که بندگان خود را مردمانی شاد، زنده، نو و تازه میخواهد که ایجابگرا و مثبتنگر باشند، نه منفیگرا و سیاهبین. بندگانی که هماهنگ با شعار قرآن کریم که همان «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» است فرهنگ مهرورزی، محبت، صفا و عشق را در خود نهادینه سازند و از تمامی شعبههای خشونت دور باشند و به زور و ستم گرایشی نداشته باشند و کراهت و غضب را در جای خود و برای موضوع آن و برای رسیدن به هدف سازندگی و درمان و مانند نمک برای غذا داشته باشند، نه آن که گوش نرم هر مسلمان ضعیفی را چنان فشار دهند که وی از مسلمان و مسلمانی بیزار شود و گوش سفت شاخدار و دزد آبرومندی که غذای میلیونها نفر را در روز روشن میدزدد رها شود. منافقی که لباس خودی پوشیده تا هرچه بهتر بِدَرد. فردی عقدهای و بیمار که جز خشونت از او نمیآید و عشق را نه تجربه کرده است و نه محبت را مزه و نه صفا را احساس و جز در کجی غوطه نمیخورد و هرچه کند جز کاستی نباشد و حتی خیر او نیز شر است.
خداوند وجودی مثبت، ایجابی و اثباتگراست که «لا» ندارد و «مخالفت» و افکاری منفی و خشونتگرا در او نیست؛ به این معنا که کراهت، لعن و غضب او جز ترسیم موقعیت اعتدال و درستی نمیباشد و نگاه آماری به این واژهها در فرهنگ و قاموس قرآن کریم بهترین دلیل بر این مدعاست. از سویی دیگر، خداوند نه تنها بندهٔ خود را کامل، بلکه تمام میخواهد. خداوند هم بندهای را میخواهد که بتواند از سر عشق به دیگری مهر بورزد و هم این که وی از سر محبت بتواند تیغ به دست گیرد و
(۴۰۱)
انگلهای جامعه را از پیکر جامعهٔ انسانی با هدف درمان، بهبود و اصلاح بزداید و با آن درگیر شود، نه از سر عقده، حسرت، کمبود، جهل، ضعف شخصیت و ضعف نفس. قرآن کریم از انسان که سخن میگوید تنها کمال او را ترسیم نمیکند، بلکه جمعیت او را بر اساس تمامیت پی میگیرد و میفرماید: «الْیوْمَ أَکمَلْتُ لَکمْ دِینَکمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیکمْ نِعْمَتِی»(۱). این انسان تمام است که کامل است و انسان کامل به صورت ضروری چنین نیست که تمام باشد هرچند جامع هست. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نیز از تمام کردن مکارم اخلاق سخن میگوید و نه از کامل کردن آن و میفرماید: «بعثت لأتمّم مکارم الأخلاق»(۲).
خداوند همانطور که «الرَّحْمَن» و «الرَّحِیم» است، «قاتل»، «لاعن» و «فتّان» نیز هست، اما نسبتی که این اسما با هم دارند در قرآن کریم چگونه است؟! انسان تمام که قرآن کریم در پی آن هست اعتدال خود را بر اساس تناسبی مییابد که این اسما در قرآن کریم دارد و آن را حفظ میکند و حرکت و جنبش ناسوتی خود را به تناسب آن تعیین و برنامهریزی و اجرا میکند. ما بر اساس این دیدگاه است که میگوییم اگر کسی بگوید در دین اسلام خشونت هست، ناآگاه و گمراه است و اسلام را نمیشناسد؛ همانطور که خداوند را نمیشناسد. وی نه انسان کامل که عرفان از آن سخن میگوید و نه انسان تمام که فرهنگ قرآن کریم است و نه حتی انسان معمولی که به سلامت و انسانی زندگی کند را نمیشناسد. آنچه انسان کامل را تمام میکند تعادل اوست و این که بتواند هر کاری را در جای خود
- مائده / ۳٫
- بحارالانوار، ج ۶۷، ص ۳۷۲٫
(۴۰۲)
بیاورد بدون آن که به کوچکترین پدیدهای کمترین ظلمی وارد آورد و تمامی تناسبها را مراعات میکند. او در جای خود اگر لازم باشد ببخشد، بیدرنگ و بدون کمترین دلنگرانی میبخشد و چنانچه لازم باشد برادر خود را به قتل برساند، بدون هیچ دلآشوبی چنین میکند. کسی که ذلیل نمیشود و همواره عزت خود را با قدرت و توانمندی حفظ میکند. کسی که بیشترین نفت دنیا را در دست دارد، چنانچه مورد تحقیر و تحمیر قدرتها باشد، مسلمان نیست و زندگی او بر اساس آیین اسلام نمیباشد. اگر قدرتهای استکباری بدانند مسلمان کسی است که چنانچه تکلیف خود بداند کارگزاران ظالم را به قتل برساند، دست به چنین کاری میزند و قدرت آن را فراهم میآورد و اگر به مسلمان به عنوان یک انسان کامل و تمام نگاه کنند، هیچ گاه جرأت درگیری با مسلمان را به فکر خود نمیآورند و جنگ با مسلمان از گزینههای آنان حذف میشود.
مسلمانی که نتواند بهجا و بهموقع بکشد ناقص، ضعیف و ناتوان است و بخشی از ایمان او مشکل دارد که به چنین نقصی گرفتار آمده است، اما چنین قدرتی باید در جای خود هزینه شود نه آن که آتش و سرب گداخته شود و بر برادر دینی فرود آید. انسانِ تمام، کسی است که هم در اسما و هم در احکام تابع خدا و هماهنگ با پروردگار عالمیان و مطابق با فرهنگ عشق و آیین محبت حضرات معصومین علیهمالسلام حرکت نماید و انتخاب و برگزیدن داشته باشد. او کتاب آسمانی خود؛ قرآن کریم را الگوی زندگی قرار میدهد. وی نه به ناتوانی و ضعف نفس و رقت قلب دچار میشود و نه به سختی و قساوت قلب. اسلام حقیقتی است که هم کمال و هم تمامیت دارد و مسلمان را چنین میخواهد. طبیعی است که تمامیت تنها
(۴۰۳)
از آن کسی است که بتواند تناسبها را بشناسد و آن را در مرحلهٔ عمل، اجرایی سازد. هم تناسب اسما بسیار مهم است و هم این که هر اسمی در جای خود و به اندازه آورده شود. تناسبی که باید آن را از متن قرآن کریم به دست آورد نه از اعلامیههایی که به دروغ نام حقوق بشر میگیرد و واژههای بشردوستانه و مهربانانهٔ آن بستری است برای تعدی هرچه بیشتر به بشر محروم و رنج دیده از ستم مستکبران و ظلم سرمایهداران و مرفهان سیاستپیشه. تناسب قرآن کریم بر اساس حقایق عالم و پدیدههای هستی است. کتابی که جز از عشق حق تعالی نمیگوید و قهر و غضب او نیز با عشق و برای درمان است که به صورت ثانوی در موقع ضرورت وارد میشود. عشقی که نه تنها کامل است، بلکه تمام است. این عشق است که «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» را شعار خود قرار میدهد و خداوند را وجودی تمام معرفی میکند.
کسی که خشونت را به اسلام نسبت میدهد در فهم معنای لغوی خشونت و فهم فارسی آن مانده است؛ چه برسد به آن که بخواهد آموزههای اسلام را دریابد. او چیزی را تصدیق میکند که تصور درستی از آن ندارد.
سخن پایانی
«خشونت» چیزی جز جهالت، و «نادانی» چیزی جز بریدگی فرد از هویت خود نیست. خشونت، بیشتر بر اثر کمبودهای اخلاقی و فرهنگی دیده میشود و آدمی را از موقعیت ارزشی خود دور میسازد. ما به سبب
(۴۰۴)
اهمیت این موضوع، دوباره، بلکه چند باره خاطرنشان میشویم وجود خشونت در بسیاری از مسلمانان، ارتباطی به دین و مسلک آنان ندارد و این امر به ساختار روحی، فکری و فرهنگی آنان وابسته است. میشود کافر فهمیدهای متین و مؤدب باشد و مسلمان و مؤمنی خشن و جسور؛ همانطور که میشود مؤمنی فهمیده و کافری خشن باشد.
مردم مسلمان از ابتدا به دست خلفای جور به انحراف فکری و فرهنگی در خط اصلی شریعت دچار شدند و چنان درگیر خشونت و بیباکی و تاخت و تاز گردیدند که میتوان خشونت و درگیری را در تمامی زمانهای بعد از انحراف بهخوبی مشاهده نمود. خشونت در میان مسلمین صدر اسلام و بعد از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله چنان اوج گرفت که همهٔ ائمهٔ معصومین علیهمالسلام و اولیای به حق الهی را با همهٔ یاران ایشان شهید کردند و خم به ابرو نیاوردند. مردم مسلمانی که حسین بن علی علیهالسلام ؛ پارهٔ دل نبی اکرم صلیاللهعلیهوآله را با تمامی یاران و دوستان ایشان شهید نمودند و همسر و فرزندان آنان را به اسارت گرفتند، با تمامی این خشونت، دست از نماز و عبادت خود بر نداشتند. عبادتی که همراه اینگونه افراد است، ارزشی ندارد و این چنین دینی نمیتواند در این افراد موقعیت ارزشی داشته باشد و امور عبادی آنان جز عادت، رسوم و احتیاط کاری چیز دیگری نیست. گروهی از مردم بیشتر از دیگران اهل خشونت و بیباکی میباشند و چنانچه زمینهای پیدا شود، کمتر از شمر و یزید نیستند و به قول معروف، اگر آنان را تکان دهید، کفری میشوند و دست هر کافری را
(۴۰۵)
از پشت میبندند. با آنکه هر کسی میتواند خشونت و ستمگری داشته باشد، برخی در این جهت از همه پیشتازتر میباشند و گویی آنان تنها برای این کار آفریده شدهاند و در برابر، گروهی نیز در وجود آنان بیشتر مهر، محبت، خیر و خوبی میباشد. رهبران جامعه، چون بیشتر از گروه جانیان حرفهای بودهاند، به جای اینکه مردم را با مهر و محبت آشنا کنند، آنان را با جنگ، ستیز، ظلم و زور مأنوس ساختند و چه خونهایی که بیهوده بر زمین ریخته شد و چه ضرر و زیانهای مادی و معنوی که از این جهت بر بشر وارد گردید. این جنایتکاران حرفهای، گویی خود را در این امر دارای حق میدیدند و تمامی این کارها را به سبب احقاق حق انجام میدادهاند که جامعهٔ بشری را چنین به خاک سرخ و سیاه نشاندهاند!
ما بارها گفتهایم که دین آنگونه که برخی تبلیغ میکنند و نشان میدهند خشن نیست و خشونت را برنمیتابد. با آنکه دین واقعیتی است و حقیقتی کامل دارد، میتواند در چهرههای مختلفی ظهور یابد و هر یک از این چهرهها به جای خود زیباست. قوانین دینی هر یک با روشنبینی کامل، میتواند دارای بهترین نمود و چهره باشد و چهرهٔ نازیبا و نارسا، هرگز در جمال زیبای دیانت وجود ندارد و هر زشتی تحت این عنوان یافت شود از سلیقههای ناموزون و برداشتهای نارسای ذهنی ماست. سلیقههای گوناگون و برداشتهای ناموزون، همیشه بزرگترین عامل بیمهری مردم نسبت به دین بوده است. دینشناسان بیمایه و ناآگاه همیشه چهرهٔ دین را با خشونت و تندی همراه ساخته و زور را علامت
(۴۰۶)
گویایی برای دین فرض نمودهاند، بدون آنکه بدانند دین جز عطوفت و محبت ندارد و عذاب و مجازات آن نیز سراسر رنگ و روی محبت و صمیمیت دارد و اینچنین نیست که دین با خشونت، عذاب، تندی و جمود برابر باشد.
دینداران به ظاهر خدادیده، همیشه کار را بر مردم مشکل کرده و خدا را در چهرهٔ دین بر همگان با تندی و خشونت همراه ساختهاند. چه خوب است چهرهٔ مهر و عطوفت دین را برای مردم باز نمود و مبانی مهر و محبت دینی را رواج داد و دل مردم را بیشتر مشتاق دین نمود و آنان را از متن خشونت دور داشت و محبت، صفا، صدق و صمیمیت دینی را در مردم رواج داد و زور، چماق و تکفیر دینی را کنار گذاشت که اینها همه عوامل تخریب دیانت است و تا امروز نیز از اینگونه افکار، نتایج درست و ثمرات خوبی گرفته نشده است، جز آنکه مردم را از دین دور کردهاند.
همانگونه که گفتیم حقیقت عالم و آدم دل است و دل تنها با محبت آشنایی و انس کامل پیدا میکند. باید دل مردم را نسبت به دین نرم و خدای مردم را به مردم نزدیک نمود و ترس و هراس را از دل مردم دور ساخت و صدق، صافی، صفا و پاکی را از راه محبت و با ظرف دل همگانی نمود و بهجای چوبهای نیم سوخته از جهنم، مقداری گل و ریحان از بهشت آورد و به جای اخبار تند و ستبر، مقداری از عطوفت سخن راند و به جای جنگ و ستیز، کمی از محبت سخن پیش آورد و به
(۴۰۷)
جای زور و زور و زور، کمی روان مردم را با مهر و محبت آشنا ساخت. به جای چماق، شلاق، اسلحه و باروت، کمی هم گُل به دست گرفت و نسیمی از آن را نزدیک شامهٔ مردم قرار داد و صلح و صفا را پیش کشید.
باید برای مردم در اخلاق و عمل، از منطق و حکمت، از عبودیت و بندگی و از رونق دل سخن به میان آورد و مردم را به خدا امیدوار ساخت. به جای طنابهای دار، سبدهای گل در سراسر جامعه قرار داد و به جای سخنان دل آزار، سرور و شادمانی را به یاد مردم آورد و به جای ترس، رعب و وحشت، مردم را با قرب خدای مهربان آشنا گردانید و ذهن مردم را از رحم، گذشت، بخشش، صفا، فروتنی و صدق پر نمود و تصورات زورمداران جاهل را از اندیشهٔ خستهٔ مردم دور داشت و رنگ روشنی از دین ترسیم کرد و چهرهای دوست داشتنی از دین را دین حقیقی و بیپیرایه دانست و مردم را به سبب محبت، مهر و پاکی به دین خدا آشنا نمود و خوف و خشیت را مساوی چماق، شلاق و طناب دار ندانست و مردم را از دین دور نساخت و خشونت را به جای دین معرفی نکرد. باید نظرتنگی و جمود را کنار انداخت و سعهٔ صدر را بیشتر نمود و مردم را نوازش کرد و آنها را با دین آشنایی داد و به جای چکمه، نیزه و سپر، آرامش، سرور و راحتی را برای آنها به ارمغان آورد.
باید افکار شاهانه را از ذهن دور بریزیم و استبداد، زور و ظلم را کنار اندازیم و از هر گونه آزار، رعب و وحشت مردم خودداری نماییم و به جای اینگونه کردار وحشیانه، مهر، محبت، صلح، صفا و صمیمیت را
(۴۰۸)
رواج دهیم و سراسر جامعه و مردم را با اینگونه معانی پر کنیم و بدی، زور و استبداد را از ذهن مردم دور نماییم.
ما از تاریخ این تجربه را داشتهایم که زور و استبداد، هیچ گاه نتوانسته است در مقابل مردم دوامی داشته باشد و دیر یا زود در چنگال مردم گرفتار میآید و از بین میرود؛ هرچند این تجربه را نیز داشتهایم که همیشه دین را همراه زور بر مردم عرضه کردهاند و خلفای ظلم، جور و سلاطین بیباک تنها روش خود را که استبداد بوده است، بر دین و مردم تحمیل میکردند و از هر آزادی و مهر و محبتی جز در حریم خودشان دریغ میکردند. هنگامی که خداوند مهربان به پیامبر خود میفرماید: اگر خشونت داشته باشی همگان از اطراف تو میروند و تنها میشوی: «وَلَوْ کنْتَ فَظّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِک»(۱)؛ دیگران باید حساب کار خود را بکنند و شعار خشونت، زور و سختگیری را کنار گذارند. امروزه با مهر و محبت، بهتر میشود مردم را هدایت کرد. استبداد، افراد جامعه را از دین، زندگی و از خودشان نیز زده میکند و گمراهی آنان را در پی دارد؛ بهگونهای که آنان بغض و عناد هرچه بیشتری نسبت به اهل دین پیدا میکنند. وقتی دین و اهل دین به افراد جامعه پناه ندهند و آنها را محدود سازند و به زور متوسل شوند، همه از آنها کناره میگیرند و به دیگران پناه میبرند و گاه نیز به خودشان مشغول میشوند و بسیاری نیز شاید بگریزند و از جامعه کناره بگیرند و یا به مقابله رو آورند و دوست، دشمنی کند و مسلمان از مسلمانی دست بردارد.
- آل عمران / ۱۵۹٫
(۴۰۹)
باید از خدایی گفت که میآفریند و به عشق نیز میآفریند. عشق است که سبب خلقت میشود و هرچه به وجود میآید، صفا و عشق است و در چنین آفرینشی جایی برای چکمه، شلاق و چوبهٔ دار ـ البته آنگونه که خشونتگرایان میگویند؛ نه آنگونه که دین بیپیرایه ترسیم میکند ـ نیست. خداوند همهٔ پدیدهها و مخلوقاتی را که میآفریند، دوست دارد و از آنان حمایت میکند و حتی تنبیه و جعل حدود نیز از سر عشق است و عشق در تمامی کردار حق تعالی و حتی تشریع احکام، جریان دارد؛ از این رو باید همانطور که خدای تعالی به بندگان خویش، به عشق، حیات داده است، حق حیات آنان را به عشق محفوظ داشت و در سایهٔ مهر و محبت، از بقا و هستی آنان حمایت نمود؛ آن هم به «عشق». عشقی که در دو کتاب «محبوب عشق» و «محبوبان و محبان»، از آن سخن گفتهایم.
چهره عشق / صفحه : (۴۱۰)