حكايت عشق
آیا از عشق میتوان گفت؟ عشق، هستی و دل، تمامی رخ و چهرهٔ آدمی را نمایشگر است. آدمی، خود رخ حقتعالی است که در عالم پرتو افکنده است. همین رخ، جنةالخلد و حجت میباشد و دل و عشق نیز از همین رخ است که جلوهگر است.
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | حکایت عشق/محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | اسلامشهر: انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۱. |
مشخصات ظاهری | : | ۱۱۶ ص. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۶۴۳۵-۸۷-۹ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
موضوع | : | عشق — جنبههای مذهبی — اسلام |
موضوع | : | دوستی — جنبههای مذهبی — اسلام |
رده بندی کنگره | : | BP۲۵۰/۹/ن۸ح۸ ۱۳۹۱ |
رده بندی دیویی | : | ۲۹۷/۶۳ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۲۹۹۸۴۷۶ |
پيش گفتار
«وَالَّذِینَ آَمَنُوا أَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ»(۱).
قرآن کریم دربردارندهٔ بسیاری از واژههایی است که از امور مجرد و معنوی آگاهی میدهد. یکی از این واژهها «شدت حب» است که ما از آن به «عشق» تعبیر میکنیم. «آخرت»، «معاد»، «قیامت»، «بهشت»، «ابد»، «حق» و واژههایی مانند «قلب» و «فؤاد» نیز از همین قبیل است. متأسفانه مسلمین گامی بلند برای فهم این حقایق برنداشتهاند و معانی این واژهها در بکری خود باقی مانده است؛ مفاهیمی که تبیین و شکوفایی آن میتواند جامعهٔ انسانی را به سلامت دنیوی و سعادت اخروی و شکوفایی استعدادهای نهفته در درون آنان رهنمون گردد.
۱- بقره / ۱۶۵٫
حکایت عشق / صفحه : (۹)
کتاب حاضر میخواهد از عشق بگوید. گفتند: «بگو». گفتم: «چه سود؟» گفتند: «سود چیست؟» گفتم: «همین که هیچ نگویم!» گفتند: «بگو». گفتم: «چه گفتهاید؟ چه میگویید و چه خواهید گفت؟» و آخر نیز معلوم نخواهد شد که چه میخواهند یا آنکه چه باید بخواهند؛ هرچند دستهای، از تمامی اینها فارغ هستند.
آیا از عشق میتوان گفت؟ عشق، هستی و دل، تمامی رخ و چهرهٔ آدمی را نمایشگر است. آدمی، خود رخ حقتعالی است که در عالم پرتو افکنده است. همین رخ، جنةالخلد و حجت میباشد و دل و عشق نیز از همین رخ است که جلوهگر است.
آدمی با آمدن به دنیا و قدم گذاشتن در ناسوت است که عنوان بزرگی همچون «دل» و «عشق» را به دست میآورد؛ ولی معلوم نیست بتواند از آن بهرهٔ کافی برد و ممکن است در میان خطرات، به تباهی گراید؛ اما در هر صورت چارهای نیست و این راهی است که باید رفت. در دنیا هر کس کاری میکند؛ هرچند بسیاری از این کارها سودی برای او ندارد و تنها عمر خود را تباه میسازد.
افزون بر این، نسبیت حق و باطل چنان کار را بر
حکایت عشق / صفحه : (۱۰)
آدمی مشکل میکند که چه بسا حامی باطل شود و از غیرت اولیای آسمانی حق غافل گردد. گاه متعلق عشق آدمی، کسی میگردد که با خدا دشمنی دارد.
عشق، امری مجرد و معنوی است و شناخت حقایق و امور معنوی چندان آسان نیست؛ چنان که حتی شناخت امور عادی نیز چندان آسان نمیباشد. هر کس به چیزی و کسی معتقد است و آن را دوست میدارد، بی آنکه آن چیز را بهخوبی بشناسد و یا در واقع از آن بهرهای برده باشد. کسی که طعم عشق را نچشیده است، چگونه میتواند از آن سخن گوید؟! عشق پاک و صافی و عشق بیطمع، از آنِ اولیای خداست و ما هرگز درک امور معنوی و لذایذ مخصوص اولیای خدای تعالی را تصوّر نمیکنیم.
عشق کجا و ترسیم خشونتگرایانه از دین کجا؟ تفکر خشونتگرایانه برای مردم عادی و بلکه بالاتر از مردم عادی، چهرهای خشونتبار از حقتعالی و دین جلوه میدهد؛ زیرا ادراک درستی از حقّ مطلق ندارند و به نوعی، از باطل نسبی نیز بیبهره نیستند.
ما چون درک درستی از حق مطلق نداریم و در آن مرتبه از کمال نیستیم و با باطل نیز بیگانه
حکایت عشق / صفحه : (۱۱)
نمیباشیم و بهگونهای با آن سنخیت داریم ـ هرچند به طور نسبی حقخواه نیز میباشیم ـ نوع حرکت حضرات معصومین علیهمالسلام و حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله را خشونتبار معرفی مینماییم؛ این در حالی است که عالیترین جلوهٔ عشق را در زندگی آن حضرات علیهمالسلام میتوان یافت.
غیر معصوم به قدر تنزلش از مقام عصمت و حق مطلق، از درک وصول به این معانی مجرد و از ظهور و بروز عملی اینگونه امور به دور خواهد بود و گاه، خشونت، تعصب و جهالت خود را به نام غیرتِ دین خواهی اشتباه میگیرد. برای اینگونه افراد، شعار مطلقخواهی حق و داعیهٔ مطلقبینی حق، خود نوعی گمراهی است. پس باید نسبیت خود را دید و گوش شنوا داشت و مخالفان خود را مخالف حق تمام نپنداشت؛ هرچند ندا از حقّ مطلق سر دهیم و خود را زبان اولیای معصوم علیهمالسلام بدانیم.
امید است این کتاب بتواند ترسیم گویایی از چهرهٔ عشق حقتعالی به بندگان و روش عشقورزی بندگان داشته باشد، تا بلکه افکاری انحرافی را که چهرهای خشن از دین ارایه میدهد، تصحیح نماید. انشاء اللّه.
ستایش برای خداست
حکایت عشق
قادر متعال به توان تام خود و به حرکت وجودی و ایجادی خویش، تمامی پدیدهها را عشق و شوقی جبلی داد. بر این اساس، هیچ سکون، رکود، جبر و قسری در کار نیست. جبلی و عشق است که آب و آتش را حیات میدهد، خورشید و ماه را نور میبخشد، هستی را روشن میدارد و هر یک را به کاری منظم میکشاند؛ کاری که هم آن پدیده میخواهد و آن را دوست دارد و هم مورد ارادهٔ خداوند متعال است. عشق، همهٔ هستی و کل وجود است.
نزدیکترین واژهٔ آشنای دل، عشق است. مشکل میشود دوگانگی و رابطهٔ عشق و دل را با هم درک کرد. باید گفت: عشق، همان دل یا ظهور آن
حکایت عشق / صفحه : (۱۳)
دل، و دلْ خود همان عشق است و ظهور هویت عشق میباشد. عشق و دل، در هم آمیخته و یک حقیقت هستند و بر هستی حکومت میکنند؛ با آنکه عشق، خود حاکم هستی است.
عشق؛ حرکت هستی
حرکت، هستیبخش است و عشق همان حرکت هستی است؛ ولی هر فردی میتواند به سبب بروز عشقی که دارد و با توجه به کیفیت آن، پدیدهای باشد؛ پدیدهای که خود را از حقتعالی دیده و از او یافته است؛ از این رو، سر بر آستان او دارد و اینگونه است که ابتدا و پایان و آغاز و انجام هر پدیده به اوست و حقیقت انجام، همان آغاز است.
دل؛ موضوع عشق
موضوع عشق، دل است و عشق بر دل است که مینشیند؛ از این رو، نخست از دل میگوییم و سپس از عشق؛ هرچند سخن گفتن از یکی، شرح ماجرای دیگری است.
دل جای درد است و درد، تنها در دل است که
حکایت عشق / صفحه : (۱۴)
جای دارد و بس. هستی، دل است و دل، هستی است. دل نیز شاخ و برگ و بر و بار دارد. هستی، یک دل است و دل، خود یک هستی است و بالا، پایین، واجب و امکان نیز ندارد. دل است که به امکان افتاده و دل است که واجب است. دل، خود از دل است و میتوان گفت جز دل، چیزی وجود ندارد و هرچه هست، دل است.
هرچند دل میتواند هر اسم و رسمی به خود گیرد، باید گفت دل، ماتمکدهای از غم یا دهکدهای از سرور است که ما آدمیان آن را شهر، مملکت و دنیا به حساب میآوریم؛ مگر دل اولیای خدا که وسعتی بیش از مفاهیم دنیا دارد و به اسم و رسمی در نمیآید.
گوشهای از دل هر کسی را آتشی سخت فرا گرفته است. به هر دلی که سر بکشید، گویی حلقهٔ آتشی در آن نهادهاند؛ با آنکه این آتش، همیشه آدمی را درگیر خود میسازد؛ گویی صفای دل و دوری از تباهی، به همین آتش بستگی دارد. هر کس آه ندارد، آتش نیست و هر کس آتش است، آه ندارد. آهی که نتیجهٔ درد و سوز است و در دامان
حکایت عشق / صفحه : (۱۵)
پر مهر و محبت دل پرورش یافته است، دل را چنین به آتش میکشد، دیگر چه توقعی از خنجر زبان خصم و فریاد دلخراش دشمنان میتوان داشت؟!
این دل است که میل به هر چیز و هر کس پیدا میکند و هر کس و هر چیز نیز به آن است که میل مییابد و هرچه طالب و مطلوب است، تنها دل است و بس.
دل، چنان بزرگ میشود که هستی در مقابل آن ذرهای است و چنان سخت میشود که سنگ در برابر آن، خشتی است و چنان بیرحم میشود که گرگ بیابان در مقابل آن، میش میگردد.
دل از آب شفافتر، از گل نازکتر، از حس حساستر و از دیده بیناتر است. خلاصه، دل آدمی از هر تر و خشکی، تر و خشکتر میباشد.
دل، عصارهٔ وجود آدمی است و حقیقت آدمی را شکل میدهد؛ از این رو، باید به آراستگی دل پرداخت و از آن غافل نبود.
در میان همهٔ دلها، دل آدمی ظریفترین، نازکترین و پاکترین دلهاست. کوچکترین، لطیفترین و شفافترین دل، دل آدمی است.
حکایت عشق / صفحه : (۱۶)
این دل که در صورت ظاهری بدن انسان یا دیگر حیوانات دیده میشود، دل نیست؛ بلکه صورت دل است و حقیقت آن، جای دیگر است که دارای رنگ و بو و شکل و صورتی دیگر میباشد.
دل، جان و حیات هستی و حقیقت و روح آدمی است. حقیقتِ انسان، هویت آدمی و موجودی هر کس، تنها دل وی میباشد و بس. کسی که دل ندارد، نه اینکه فرد بیدلی است؛ بلکه اصلا کسی نیست و بیدلی وجود ندارد؛ هرچند در زبان عرف، بددلی و دلمردگی را به بیدلی معنا میکنند.
دل، همان باطن آدمی و جهت آن سویی اوست که به حقتعالی بستگی دارد و از همان سو خودش را به ما نشان میدهد؛ بی آنکه از ما بیگانه باشد یا آنکه خود را بهطور آشکاری نمایان کند. این دل، منحصر به آدمی نیست و میتوان گفت همهٔ موجودات دل دارند و حیات هر موجودی، دل آن موجود میباشد؛ ولی ظاهر و صورت دلِ هر یک از موجودات، مختلف است. بر این اساس میتوان گفت حقتعالی نیز دل دارد و حقانیت حق به همان دل حق است، که دل وی سراسر ملک وجوب و
حکایت عشق / صفحه : (۱۷)
امکان را فرا گرفته است. خدا را تنها از راه دلِ موجودات و ممکنات ـ به خصوص آدمی ـ میتوان دید که موجودات را برپا کرده است و خیمهٔ هستی را به این عظمت برافراشته است.
اما اینکه این معنا در حقتعالی چگونه تحقق دارد و ادراک آن چگونه برای ما میسر خواهد شد، خود مقامی است که باز هم مگو و مپرس.
جز راه دل، راهی به حقتعالی نیست. فکر، اندیشه، دلیل، برهان، یقین و اعتماد به حقتعالی تا از دل گذر نداشته باشد، همچون آب قلیلی است که ارزش تطهیر ندارد و راهگشای باطن و ارتباط با حقتعالی نمیباشد.
دل از واژههای بسیار معروف و ظریف هستی انسان است که حیوانات نیز در این معنا چون انسانند؛ ولی به اندازهٔ انسان سهم ندارند و دیگر موجودات، از جماد و نبات تا مَلَک را دیگر تو مگو و مپرس.
هر موجودی دل دارد و به حقیقت، دل هر موجودی همهٔ حقیقت آن موجود است و دل یعنی خودی، خودپرستی و معناهایی از این قبیل.
حکایت عشق / صفحه : (۱۸)
نباید از دل غافل بود و باید خودی خود را در دل جستوجو نمود. دل، سرچشمهٔ همهٔ خودیها و حقیقت باطنی و ظاهری انسان است.
دل آدمی بی هر اسم و رسمی، همهٔ اسم و رسمهاست. زود میشکند، میسوزد، دود میشود، میبُرد، میریزد، پاره میشود، آب میشود و در آب غرق میگردد. دل میشکند و شکستهٔ آن نیز باز میشکند و این شکستن، خود کارها میکند. آسانتر و راحتتر از شکستن دل، کاری نیست. تنها به یک سخن، یک نگاه، یک برخورد و حتی به کمتر از اینها نیز میشکند، سوزی پیدا میشود، آهی کشیده میشود و عرش به لرزه در میآید و عرش خدا را به کار و فعلی وامیدارد.
از دل و چشمهای حسرتدیدهٔ عاشق و معشوق و رنج فراوان آنها چه گویم! دلی که شکسته و باز میشکند، هرچه میشکند، باز تاب و توان شکستن را در خود پیدا میکند و باز هم به راحتی میشکند.
دل، صد سر دارد و هر سر آن، دارای سرهای
حکایت عشق / صفحه : (۱۹)
فراوانی است و هر یک از آن، مشغول زاد و ولد است و آدمی از کنترل تعدد آن و شمارش زاد و ولد آن عاجز میماند و زایشگاه و ثبت احوالی، تنها برای سرهای دلِ یک نفر آدمی نمیتوان تهیه نمود، چه برسد برای همه.
مَحرمان و حرامیان
نباید دل را سفرهٔ همگان کرد و نباید آن را هیچ باز نکرد، که هر دو صفت، زیانبار میباشد. نه هیچکس را محرم خود بدان و نه فردی را حرامی بشمار. در حالی که با همگان به راحتی همراه هستی، همراهی برای خود مگزین که هر فرد میباید راه خود را برود.
هیچ فردی تو را برای تو نمیخواهد؛ زیرا «تو» حقیقتی ندارد؛ پس اگر فردی دل به تو بسته است یا تو را میستاید و یا تو را میفریبد، ببین دل به چه چیز تو بسته است؛ به پول، ظلم، قدرت، حسن و یا به هر چیز دیگر تو؛ خواه آن چیزها از مقولات ظاهری باشد یا از امور باطنی، مانند زهد، معرفت و معنویت، یا جهات سوء و فساد و انحرافات کلی.
اگر میخواهی، چنین کسی را از خود مأیوس
حکایت عشق / صفحه : (۲۰)
ساز؛ وگرنه برای تو دردسر میشود و تو را حتی با خودت نیز آرام نمیگذارد و یا آنکه از ابتدا او را دست به سر کن تا به راه دیگر رود و دل بر تو نبندد و یا اگر هم دل بسته است، در ابتدا بریدن آن آسانتر است تا وقتی که به طول انجامد.
دل به غیر دادن، بیدلی است؛ همانطور که دل بریدن از غیر، رسیدن به حضور دل است.
آهِ سرد دل
تنها محرم و همدمی که برای دل عاشق و معشوق میتوان یافت، همان آه است که آن نیز به جایی میرسد که دیگر آدمی را تحمل نمیکند و به سردی میگراید. دل را میتوان مهار کرد، ولی دلدار را نه؛ دل میرود، ولی دلدار میماند.
دل آدمی به خودی خود درد میگیرد و آه میشود و در میان آه و درد و سوز، گُم و پنهان و فانی میگردد. اما کار دل و ارزش آن به آه سرد و گرمی است که در آن است. گاه میشود که دل، این آه را پنهان میکند و گاه آن را ظاهر میسازد و گاه نیز نیمه کاره میماند؛ مانند گوشهٔ لباسی که در لای در میماند.
حکایت عشق / صفحه : (۲۱)
اگر آدمی بتواند به فردی کمک کند تا این آه نیمه از گوشهٔ دل به در آید، تو گویی درِ خیبر را برکنده و کمتر از آن هم نیست؛ زیرا حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام در خیبر را از این معنا از جای برکندند، نه به زور بازویی قوی شده از خوراکیهای انرژیزا.
ممکن است فردی آهی کشد که به طور کامل بالا نیاید و گویی نیمهکاره مانده است. اینگونه آه، خیلی پر درد و پر خطر است. گاه میشود که این آه، ریشهٔ کسی یا چیزی را از بیخ و بن بر میکند. هر کسی باید از اینگونه آهها پرهیز کند و بترسد؛ هرچند قوی و پرتوان باشد.
چنین آهی از هر دلی میتواند برخیزد؛ خواه کافر و مسلمان باشد یا مرد و زن، پیر، جوان و حتی حیوان. هرجا دلی باشد، ممکن است چنین آهی یافت شود؛ حتی اگر در میان سنگی رخ دهد و سنگی دل پیدا کند و یا دل او ظاهر شود.
خریدن خانه، روستا، شهر و کشور چندان مشکل نیست و ارزشی نیز ندارد؛ آنچه مهم و پر ارزش است، این است که کسی از اینگونه دلهای
حکایت عشق / صفحه : (۲۲)
صاحب آه سرد خریداری کند. خرید یک دل، با کمال مطلق برابر است و به دست آوردن دلی، مساوی رسیدن به دلدار مطلق است. لذت این وصول، ابتهاج تمام و تمام لذت است که در مرز ممکن، کمالی برتر و لذتی لذیذتر از آن نیست.
دل میسوزد، سوختهٔ آن نیز باز میسوزد و این سوز و ساز همینطور ادامه پیدا میکند تا پشت آتش را بر خاک بمالد و آن را مغلوب نماید.
ایثار یا خودباختگی
همانطور که اثر تمکین نفس و مهار دل میتواند قلههای بلند ایثار و گذشت را ظاهر سازد و گامهای بلند عشق و ارادت را هموار نماید، میتواند آدمی را به انفعال و از خودباختگی همهٔ زمینههای فروریزی گرفتار سازد و تحقق هر یک از دو برخورد و موقعیت فردی، مقدمات گسترده و فراوانی را میطلبد که بررسی هر یک از آن، نیازمند تلاشی گسترده است. جنگهای مختلف و فراوان بنیآدم در مدتی کوتاه، ماهیتی واحد دارد و آن، همان دفاع از حق و حقیقت مطلق است.
هرچند باز همین دل است که حقتعالی و آیینهٔ
حکایت عشق / صفحه : (۲۳)
او میشود، صورت و سیرت حقتعالی و حق در حق میشود و دلهای بس پاک و والایی چون حضرات اولیای الهی را به بار میآورد که دم زدن از آنان محتاج دم است؛ وگرنه بیادبی است.
این دل، زمینی است که خار و گل در خود میپروراند؛ چشمهای است که آب شور و شیرین از آن میجوشد و دریایی است که هر نوع آبی را در خود جای میدهد.
انکسار و شادمانی
صفای دل در انکسار است و شادمانی هرچند خوب است، زمینهٔ غفلت را همراه دارد. صفای دل در گرو انکسار است؛ البته اگر دل، بیاندازه یا بیش از اندازه نشکند.
با خدا بودن، آن است که دل به جایی نرود و در جایی نیفتد و جایی او را مشغول ندارد و به جایی نماند و تنها خدا را خواهد و بشنود و دیگر هیچ. همیشه در نماز باشد و در نماز نیز به نماز ایستد و نماز وی یاد حق باشد و دل، هوس غیر را به خود راه ندهد، تنهای تنها بماند و در این تنهایی جمعیتی با خود داشته باشد و آن جمعیت، تنها حقتعالی
حکایت عشق / صفحه : (۲۴)
باشد.
سوز و غم عشق
جگرم میسوزد، اگرچه آهی در دل ندارم. چشمم میبیند، بی آنکه نگاهی داشته باشم. داد دل را از چشم و داد چشم را از دل خواهم گرفت.
جگری که میسوزد، دم سر نمیدهد؛ بلکه دود سر میکشد و آن کس که دود سر میکشد، جگر ندارد که دم سر دهد؛ بلکه این سوختهٔ دل اوست که فانی میگردد.
اگر از من بپرسند: «سوز دل چیست؟» میگویم: «سوختهای از یک انسان.» اگر بپرسند: «انسان چیست؟» میگویم: «انسان همان سوز است که ساز او طبل دنیا را بارها پاره کرده است.»
همین دل است که شمر، ابنملجم، شدّاد و نمرود میشود و هزاران هزار و بیش از اینها از اینگونه افراد را به بار میآورد.
دل آدمی است که این همه گل و خشت مختلف میزند و آب را در آتش میکشد، باد را در خاک مینهد و خاک را در خاشاک میریزد.
همه دل دارند و بیدل زندگی میکنند؛ بی آنکه
حکایت عشق / صفحه : (۲۵)
قدر دل و یا بیدلی را بدانند.
گِل بر دلِ بیغم ترجیح دارد؛ هرچند میتوان گفت: دل بیغم وجود ندارد؛ ولی برخی از افراد، بیعار هستند. البته غمباری و غمدیدگی با هم متفاوت است. دومی میتواند واقعیت داشته باشد و کسی غمدیده باشد؛ ولی چندان دل خود را با آن خو نمیدهد. اولی خو دادن خود با غم است که بسیاری از آن، خیالات است و افرادی که ضعف نفس دارند، به آن دامن میزنند. آدمی با غم پیر میشود و بهتر آنکه بیغم بمیرد؛ هرچند بیغمی فردی، دلیل بر احمقی اوست.
از غم دل بگذریم و حکایت دل با چشمها را بازگوییم. دل، خود نامحرمی است که همیشه با چشم، سَر و سرّی خاص دارد؛ هرچند چشم، نامحرمتر از دل است و انسان تا میتواند باید خود را حتی از چشم خود پنهان نگاه دارد.
کسی که دل به این و آن میبندد، بداند که روزی این دل و این علاقه بریده میشود و تنها علاقهای که بریدن در آن نیست، علاقه به خود است.
دل گرسنه و چشم آشفته
حکایت عشق / صفحه : (۲۶)
چشمها با آنکه خود گرفتار پرسویی است، تا اندازهای دستها را کنترل مینماید. چشمها تا اندازهای چشمهای هر سویی را نیز کنترل میکند؛ آنچه مشکل است و دیگر در توان چشمها نیست و پاسداری از آن دشوار میباشد، دلهای آشفته، گرسنه و گرفتار آدمی است.
کنترل دست، پا، چشم، زبان و گوش هرچند آسان نیست، اما مانند کنترل دل مشکل نیست و کنترل و فقدان کنترل دل، سرمنشأ همهٔ این قوا، حواس و اعضاست.
برای تعدی دل، در ظاهر نمیتوان پاسبانی نهاد و این بدترین نوع گمراهی و زشتترین نوع کژی در انسان است.
صاحب کمال، کسی است که دل خود را مهار کند و از کژیها بهراحتی بگذرد. دل که مهار شود، تازه دیدنیها دیده میشوند؛ وگرنه انسان گرفتار کوری است و جز از سوراخ تنگ چشم، چیزی نمیبیند.
اگر دل آرام گردد، قانع، راضی و مطیع میشود و همهٔ اعضا و جوارح در کنترل آدمی قرار میگیرند
حکایت عشق / صفحه : (۲۷)
و چنانچه دل آشفته باشد و اطاعت نکند، نگهبانی از اعضا و جوارح، کاری بیاساس و غیر عملی است و بیشتر برای تسکین و فریب نفس و از خودراضی بودن، به کار میآید.
آن کس که دل ندارد، گِل است و آن کس که درد ندارد، بی دل است و آن کس که درمان طلب میکند، دل نمرده است و آن کس که مرده است، به درمان نمیرسد و آن کس که درد و درمان را در میان دارد، اهل راه است.
زیبایی زندگی
زندگی زیباست، در صورتی که دل زنده باشد. از شیرینی تا تلخی، شیرین است و اگر آدمی دل زنده باشد هرچه در زندگی پیش آید، به صورت زیبا میبیند؛ به عکس دلمرده، که خوبیها را نیز نازیبا میبیند.
دلِ کوچک است که دنیا را نازیبا یا زشت میبیند. ظاهر کمّی افراد و بزرگی ظاهری آنها مانع از رؤیت و دیدن کوچکی دل آنان میشود و دل کوچک و تنگ در لابهلای این ظاهر بزرگ و بیمقدار، خود را پنهان میسازد؛ بهطوری که نه
حکایت عشق / صفحه : (۲۸)
دیگران، بلکه خود را نیز به باور خلاف واقع میاندازد و اگر نیز قدری عاقل باشد، به شک میافتد. اما کاری که میتوان در مقابل آن داشت، این است که نباید دل بر این نم، دم و کم داشت؛ بلکه تنها باید دل بر ابد و حقتعالی داد و چشم بر او دوخت. هر کس و هر چیزی که دل به غیر ابد دهد، دچار حوادث شوم دنیا میشود و در پایان، خود را باخته و ناراضی مییابد. آنان که گِل را آباد میکنند، از کار دل غافلند و آنان که در پی آبادی دلند، گِل را تلاش ناسوتی خود میدانند و با آنکه در آن غرق نمیشوند، خود را از آن دور نمیدارند.
گناه دل
هر گناهی که دست، پا، چشم و زبان، قادر به انجام آن نیست، دل بهراحتی مرتکب میشود و با همکاری خیال و وهم، هر نوعی از آن را محقق میسازد.
اگر انسان بتواند اندیشه و دل را از باطل باز گرداند و دل بر حقتعالی مشغول نماید، خود را از بسیاری مفاسد دور ساخته است.
این ثمره و نتیجه از دل و عشق است و نتیجهٔ
حکایت عشق / صفحه : (۲۹)
بازنگری ایندو میباشد. این آهنگ دل و عشق است و توازن ایندو را حقتعالی به واسطهٔ دین حفظ میکند. دین، آیین زندگی و مرامنامهٔ حرکتی انسان، مربی حرکت و ظهور عشق و دل است و به معنای کامل آن، منحصر به انسان نیست و همهٔ افراد هستی، دین و برنامهای برای حرکت خود از جانب حقتعالی دارند.
میوهٔ شیرین محبت
همانگونه که گفتیم، مهر، محبت و عشق، گواراترین میوهای است که خداوند مهربان آفریده است. بشر، میوهای شیرینتر از محبت نچشیده است. مهر و محبت، لطف و دوستی نسبت به هر چیز و هر کس، شیرینی خاص خود را دارد؛ اما محبت به حقتعالی، طعم مخصوصی دارد و آب حیات آدمی و وجود و بقای انسان است.
کسی که دل وی از محبت خالی است، دل ندارد و بهرهای از آدمیت نبرده است و تنها ظاهری از بشر را داراست. علت حرکت و علت ایجاد هستی، محبت است. مهر و محبت، به آدمی طعمی میدهد که به هر مسلک و مرامی که باشد، دوست داشتنی
حکایت عشق / صفحه : (۳۰)
است. کسی که دل وی آشنای مهر و محبت نباشد، از آدمی چیزی ندارد و از حقیقت بهرهای نبرده است و لطف زندگانی و ظرافت هستی را درک نمیکند. داشتن این کیمیای هستی، ربطی به دانش، علم، عنوان و کسوت ندارد و بدون داشتن این امور نیز میشود آدمی منبعی از مهر و محبت باشد؛ هرچند دانش، علم و معرفت، زمینهٔ خوبی برای درک موارد صحیح خوبیها و مهر و محبت به آن میباشد.
فرهنگ، اخلاق و بازیابی، بیشتر از یک زندگی درست میتواند در زمینههای اولی محبت نقش داشته باشد و این آگاهیهای فردی و عمومی است که خشونتهای جاهلانه را از آدمی دور میسازد.
خشونت و بیباکی
خشونت، چیزی جز جهالت و تعصبْ چیزی جز نادانی و نادانی چیزی جز بریدگی فرد از هویت خود نیست. خشونت، بیشتر بر اثر کمبودهای اخلاقی و فرهنگی دیده میشود و آدمی را از موقعیت ارزشی خود دور میسازد. وجود خشونت در افراد، ارتباطی به دین و مسلک آنان ندارد و این
حکایت عشق / صفحه : (۳۱)
امر به ساختار روحی، فکری و فرهنگی افراد وابسته است. میشود کافر فهمیدهای متین و مؤدب باشد و مسلمان و مؤمنی، خشن و جسور؛ همانطور که میشود مؤمنی فهمیده و کافری خشن باشد.
مردم مسلمان، بر اثر انحراف فکری و فرهنگی در خط اصلی شریعت، از ابتدا چنان به دست خلفای جور، درگیر خشونت و بیباکی و تاخت و تاز گردیدند که میتوان خشونت و درگیری را در تمامی زمانهای بعد از انحراف، بهخوبی مشاهده نمود. خشونت در میان مسلمین صدر اسلام و بعد از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله چنان اوج گرفت که همهٔ ائمهٔ معصومین علیهمالسلام و اولیای به حق الهی را با همهٔ افراد ایشان شهید کردند و خم به ابرو نیاوردند. مردم مسلمانی که حسینبنعلی علیهالسلام ، پارهٔ دل نبی اکرم صلیاللهعلیهوآله را با تمامی یاران و دوستان ایشان شهید نمودند و همسر و فرزندان آنان را به اسارت گرفتند، با تمامی این خشونت، دست از نماز و عبادت خود برنداشتند. عبادتی که همراه اینگونه افراد باشد، ارزشی ندارد و این چنین دینی نمیتواند در این
حکایت عشق / صفحه : (۳۲)
افراد، موقعیت ارزشی داشته باشد و امور عبادی آنان جز عادت، رسوم و احتیاطکاری چیز دیگری نیست. گروهی از مردم بیشتر از دیگران اهل خشونت و بیباکی میباشند و چنانچه زمینهای پیدا شود، کمتر از شمر و یزید نیستند و به قول معروف، اگر آنان را تکان دهید، کفری میشوند و دست هر کافری را از پشت میبندند. با آنکه هر کس میتواند خشونت و ستمگری داشته باشد، برخی در این جهت از همه پیشتازتر میباشند و گویی آنان تنها برای این کار آفریده شدهاند. در برابر، گروهی نیز در وجودشان بیشتر مهر، محبت، خیر و خوبی میباشد. رهبران جامعه، چون بیشتر از گروه جانیان حرفهای بودهاند، به جای اینکه مردم را با مهر و محبت آشنا کنند، آنان را با جنگ، ستیز، ظلم و زور مأنوس ساختند و چه خونهایی که بیهوده بر زمین ریخته شد و چه ضرر و زیانهای مادی و معنوی که از این جهت بر بشر وارد گردید. این جنایتکاران حرفهای، گویی خود را در این امر دارای حق میدیدند و تمامی این کارها را به سبب احقاق حق انجام میدادهاند که جامعهٔ بشری را
حکایت عشق / صفحه : (۳۳)
چنین به خاک سرخ و سیاه نشاندهاند!
ما بارها گفتهایم که دین آنگونه که برخی تبلیغ میکنند و نشان میدهند، اینقدر خشن نیست و خشونت را برنمیتابد. با آنکه دین واقعیتی است و حقیقتی کامل دارد، میتواند در چهرههای مخلتفی ظهور یابد و هر یک از این چهرهها به جای خود زیباست. هر یک از قوانین دینی با روشنبینی کامل میتواند دارای بهترین نمود و چهره باشد و چهرهٔ نازیبا و نارسا، هرگز در جمال زیبای دیانت وجود ندارد و هر زشتیای که تحت این عنوان یافت شود، از سلیقههای ناموزون و برداشتهای نارسای ذهنی ماست. سلیقههای گوناگون و برداشتهای ناموزون، همیشه بزرگترین عامل بیمهری مردم نسبت به دین بوده است. دینشناسان بیمایه و ناآگاه همیشه چهرهٔ دین را با خشونت و تندی همراه ساخته و زور را علامت گویایی برای دین فرض نمودهاند؛ بدون آنکه بدانند دین جز عطوفت و محبت ندارد و عذاب و مجازات آن نیز سراسر رنگ و روی محبت و صمیمیت دارد و اینچنین نیست که دین با خشونت، عذاب، تندی و جمود
حکایت عشق / صفحه : (۳۴)
برابر باشد.
دیندارانِ به ظاهر خدادیده، همیشه کار را بر مردم مشکل کرده و خدا را در چهرهٔ دین، با تندی و خشونت، به همگان نشان دادهاند. چه خوب است چهرهٔ مهر و عطوفت دین را برای مردم باز نمود و مبانی مهر و محبت دینی را رواج داد و دل مردم را بیشتر مشتاق دین نمود و آنان را از صورت خشونت دور داشت و محبت دینی، صفا، صدق و صمیمیت دینی را در مردم رواج داد و زور، چماق و تکفیر دینی را کنار گذاشت، که اینها همه عوامل تخریب دیانت است و تا امروز نیز از اینگونه افکار، نتایج درست و ثمرات خوبی گرفته نشده است؛ جز آنکه مردم را از دین دور کردهاند.
عطوفت و نرمی
همانگونه که گفتیم حقیقت عالم و آدم، دل است و دل، تنها با محبت است که آشنایی کامل پیدا میکند. باید دل مردم را نسبت به دینْ نرم، و خدای مردم را به مردم نزدیک نمود و ترس و هراس را از دل مردم دور ساخت و صدق، صافی، صفا و پاکی را از راه محبت و با ظرف دل، همگانی نمود و
حکایت عشق / صفحه : (۳۵)
بهجای چوبهای نیمسوخته از جهنم، مقداری گل و ریحان از بهشت آورد، و به جای اخبار تند و ستبر، مقداری از عطوفت سخن راند، و به جای جنگ و ستیز، کمی از محبت سخن پیش آورد، و به جای زور و زور و زور، کمی روان مردم را با مهر و محبت آشنا ساخت. به جای چماق، شلاق، اسلحه و باروت، کمی هم گل به دست گرفت و نسیمی از آن را نزدیک شامهٔ مردم قرار داد و صلح و صفا را پیش کشید.
باید برای مردم در اخلاق و عمل، از منطق و حکمت، از عبودیت و بندگی و از رونق دل سخن به میان آورد و مردم را به خدا امیدوار ساخت. به جای طنابهای دار، سبدهای گل در سراسر جامعه قرار داد و به جای سخنان دل آزار، سرور و شادمانی را به یاد مردم آورد و به جای ترس، رعب و وحشت، مردم را با قرب خدای مهربان آشنا گردانید و ذهن مردم را از رحم، گذشت، بخشش، صفا، فروتنی و صدق پر نمود و تصورات زورمداران جاهل را از اندیشهٔ خستهٔ مردم دور داشت و رنگ روشنی از دین ترسیم کرد و چهرهای دوستداشتنی از دین
حکایت عشق / صفحه : (۳۶)
را با دین برابر دانست و مردم را به سبب محبت، مهر و پاکی، به دین خدا آشنا نمود و خوف و خشیت را مساوی چماق، شلاق و طناب دار ندانست و مردم را از دین دور نساخت و خشونت را به جای دین معرفی نکرد. باید نظرتنگی و جمود را کنار انداخت و سعهٔ صدر را بیشتر نمود و مردم را نوازش کرد و آنها را با دین آشنایی داد و به جای چکمه، نیزه و سپر، سرور و راحتی را برای آنها به ارمغان آورد.
باید از خدایی گفت که میآفریند و به عشق نیز میآفریند. عشق است که سبب خلقت میشود و هرچه به وجود میآید، صفا و عشق است و در چنین آفرینشی جایی برای چکمه، شلاق و چوبهٔ دار ـ آنگونه که خشونتگرایان میگویند ـ نیست. خداوند، همهٔ موجودات و مخلوقاتی را که میآفریند، دوست دارد و از آنان حمایت میکند؛ از این رو، باید به آنان همانطور که خدایتعالی حیات داده است، ما نیز حق حیات بدهیم و در سایهٔ مهر و محبت، از بقا و هستی آنان حمایت کنیم. باید افکار شاهانه را از ذهن دور بریزیم و استبداد، زور و ظلم
حکایت عشق / صفحه : (۳۷)
را کنار اندازیم و از هرگونه آزار، رعب و وحشت مردم خودداری نماییم و به جای اینگونه کردار وحشیانه، مهر، محبت، صلح، صفا و صمیمیت را رواج دهیم و سراسر جامعه و مردم را با اینگونه معانی پر کنیم و بدی، زور و استبداد را از ذهن مردم دور نماییم.
ما از تاریخ این تجربه را داشتهایم که زور و استبداد، هیچگاه نتوانسته است در مقابل مردم دوامی داشته باشد و دیر یا زود در چنگال مردم گرفتار میآید و از بین میرود؛ هرچند این تجربه را نیز داشتهایم که همیشه دین را همراه زور، بر مردم عرضه کردهاند و خلفای ظلم، جور و سلاطین بیباک، تنها روش خود را ـ که استبداد بوده است ـ بر دین و مردم تحمیل میکردند و از هر آزادی و مهر و محبتی جز در حریم خودشان دریغ میکردند. هنگامی که خداوند مهربان به پیامبر خود میفرماید: اگر خشونت داشته باشی همگان از اطراف تو میروند و تنها میشوی: «وَلَوْ کنْتَ فَظّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِک»(۱)؛ دیگران باید
- آل عمران / ۱۵۹٫
حکایت عشق / صفحه : (۳۸)
حساب کار خود را بکنند و شعار خشونت، زور و سختگیری را کنار گذارند. امروزه با مهر و محبت، بهتر میشود مردم را هدایت کرد و هدایت مردم، تنها از این راه امکانپذیر است. استبداد، مردم را از دین، زندگی و از خودشان نیز سیر مینماید و گمراهی مردم را در پی دارد و بغض و عنادِ هرچه بیشتری نسبت به اهل دین پیدا میکنند. وقتی دین و اهل دین به مردم پناه ندهند و آنها را محدود سازند و به زور متوسل شوند، مردم از آنها کناره میگیرند و به دیگران پناه میبرند و گاه نیز به خودشان مشغول میشوند و بسیاری نیز شاید بگریزند و از جامعه کناره بگیرند و یا به مقابله رو آورند و خود را ایادی آنها به حساب آورند و دوست، دشمنی کند و مسلمان از مسلمانی دست بردارد.
ولایت عمومی و حبی
چیزی که برتر از عدالت اجتماعی و فردی است، ولایت عمومی و فردی است که اگر فردی بر
حکایت عشق / صفحه : (۳۹)
خود و دیگران احساس ولایت کند، بهراحتی میتواند باریکترین ظرایف زندگی را پیگیری نماید و این راه عرفان، معرفت، وصول، امانت و ولایت است. عدالت، راه برهان و ریاضت، دلیل آن است و اندازه و راه ولایت، عشق و عرفان است و تفاوت ایندو مانند دیدن و بودن در آب و آتش است؛ پس باید از عدالت به محبت و عشق رسید و محبت نیز باید به حقتعالی و همهٔ خلق خدای تعالی باشد که صنع و فعل اوست و خلق، تنزیلی از حق میباشد.
اگر راه عشق و محبت فراروی فرد یا جامعه گشوده شود، ترویج عدالت در نظر مردم خشک و عبوس نمینماید و لازم نیست به جبر و قسر توسل جست؛ بلکه این «ایثار» است که میداندار میگردد. کسانی که خود میروند، که میروند؛ اما برای افرادی که عدالت را عبوس میدانند و از آن میگریزند، باید آنان را با چاشنی محبت نرم نمود که این امر، تنها در جامعهای که بر اساس ولایت و محبت حرکت دارد میسر است. حتی در جوامع عدالتمحور نیز نمیشود از گریز عدالت گریزان
حکایت عشق / صفحه : (۴۰)
جلوگیری نمود.
قساوت و نازکی دل
دل با اوصاف بسیاری که در این کتاب برای آن گفتیم گاه چنان بزرگ، محکم و صبور میشود که مگو و مپرس؛ بهگونهای که دل شیر به گرد آن نمیرسد و گاه همهٔ دلها حیران قساوت و سختی آن میشود و دل گرگ به گرد آن نمیرسد و این نقطهٔ شروع خشونت و تعصب است؛ از این رو، باید حکایت ستمگران را از یاد نبریم. در برابر عاشقان، ستمگران قرار دارند. آنان که دلی قسی و سخت دارند. ستمگری، آدمی را قلبی قسی میدهد و سختی دل، او را درگیر توفان ظلم و بیدادگری میسازد و همین کردار، موجب قساوت بیشتر میشود. این صفت، علت بسیاری از نابسامانیهای دنیای آدمی است و همین افرادند که قافلهٔ آدمی را درگیر اضطراب و انحراف میسازند.
در برابر ستمگران سختدل، برخی از عارفان را ـ آنطور که ما میشناسیم ـ چنان انفعال و نازکدلی مشغول میدارد که هیچ حمله و دفاعی را بر خود
حکایت عشق / صفحه : (۴۱)
روا نمیدارند و از خود و از بسیاری از بایستهها دست میکشند تا فارغ، آسوده و بریده از غیر باشند.
این گروه از عارفان که انفعال و نازکدلی، بهحقیقت موجب دوری دل آنان از غضب و بغض گردیده است، با آنکه کاری بس دشوار را در خود به انجام رسانیده و سنگ سختی را خرد نمودهاند، ناقصند؛ زیرا دل باید غضب و بغض طبیعی خود را داشته باشد؛ همانطور که رحمت و مرحمت را نیز لازم دارد. لطف و مرحمت بر عباد حقتعالی، امری است و غضب و بغض در برخی موارد و نسبت به افراد نااهل، امر دیگری است و انسان کامل باید حب را با بغض داشته باشد؛ همانطور که باید صبوری را با غضب همراه نماید.
گروهی تنها صاحب بغض، و عدهای تنها صاحب رحمت و انفعال در مقابل هر کس و هر چیز هستند؛ در حالی که انسان باید حکمت و مناسبت را در همهٔ جهات مراعات نماید. گروهی در قساوت، پیشتاز و عدهای در انفعال و نازکدلی جلودارند. این دو گروه نمیتوانند خود را ناجی
حکایت عشق / صفحه : (۴۲)
بدانند؛ هرچند گروه دوم دارای صفا و سادهدلی هستند و گروه نخست، شیاطین آدمی میباشند.
اولیای بهحق الهی کسانی هستند که هر کس و هر چیزی را به مقتضای لزوم آن مساعدت میکنند و با ظالم ستیز دارند و با مظلوم همراهی مینمایند و همانطور که ستیز با مظلوم را روا نمیدانند، همراهی با ظالم را نیز سزاوار نمیدانند.
پس انفعال کمال نیست و این صفت، نقص آدمی را میرساند و باید در رفع آن کوشید؛ البته بهطوری که دچار قساوت نگشت. دل باید برای برخورد صحیح با هر وضعیتی، شرایط مناسب را در خود فراهم سازد و به قدر لزوم، از افراط و تفریط در کارها خودداری نماید.
دل چرکین
هنگامی که دل ناپاک شد، آدمی را با هیچ مشغول میسازد و کمتر میشود آن را رام کرد و از بدی و کژی دور داشت. دل که ناپاک شود، برای آدمی هیچ نمیماند و بهراحتی گمراه و نابود میگردد.
آدم دلْچرکین، همیشه آشفته است. آدم
حکایت عشق / صفحه : (۴۳)
دلچرکین، واقعبین نیست. آدم دلچرکین، تمیزی را نیز چرک میبیند.
عشق حق
حکایت این کتاب، حکایت عشق است و ماجرای دل، شهر هزار دروازهٔ عشق است. به تماشای هفت شهر عشق برویم که همه یک مملکت است. هستی، بدون عشق نمیباشد و حقتعالی، خود عشق کامل است. هستی را عشق برپا میکند. شور، حرکت، تلاش و زحمت هر کس و هر چیز از کارگاه عشق است و عشق است که در عالم، جنبش بهپا میکند و موجودات را از خمودی و سستی باز میدارد.
خداوند، اولین عاشق هستی است. عاشقِ عشقبازی که همه را با عشق به مسلخ میکشد و همه هم با عشق به مسلخ میروند و عاشقانه و بیقرار میمیرند و جام دلبری سر میکشند. در تمام پدیدههای هستی ـ از حق گرفته تا آنچه به لسان فلسفی، به آن «موجود» اطلاق میشود ـ قانون عشقی بودن عالم هستی، اصلی محوری و اجرا شده است که درصدد بیان آن نیستیم و فقط به آوردن چند مثال از
حکایت عشق / صفحه : (۴۴)
بینهایت تمثیلات بسنده میکنیم:
اگر پروانه، گل و شمع را به دقت بنگرید، میبینید که چگونه با عشق گرد هم میگردند و خویش را میسوزانند؛ ولی باز هم در تکاپو به سر میبرند. گل با تمام زیبایی و جمالی که دارد، آلت دست این و آن میشود؛ هر کس و ناکس آن را به این سر و آن سر میکشاند، ناز عروس و آه داماد را باید تحمل کند و باید خود را در مقابل هر کس و ناکس ببازد. گل، گذشته از تمامی ناملایماتی که در باغ و بوستان دیده است، منت بوستان، قلدری خار، رقص وقت و بیوقت باد، فریاد دلخراش و جنونآمیز بلبل و هزاران درد و رنج دیگر را هم بر خود هموار مینماید و آن را در خود جای میدهد. البته، بلبل که میگویند عاشق است، بیعار نیز هست؛ هرچند آنکه بیعار باشد، عاشق نیست. گل با تمامی نشاط، مستی، جلا و سرور پژمرده نمیشود؛ اما در دست کودک و جوان، چنان پرپر میگردد که دل هر دردمندی به حال او خون میگرید. دیگر از حال و روز پروانه با تمامی هجران او هیچ مگو و مپرس! او هستی را در گرو نیستی
حکایت عشق / صفحه : (۴۵)
نهاده و تمامی هجر و آه را در راه فراق میگذارد و با خود هیچ نمیبرد. پروانه گرداگرد شمع، بزم و محفل وی، خود را چنان سرگردان و سر در گریبان میبیند که تاب و توان را از دست میدهد و بیمحابا خود را بر آتش قهر دوست میزند؛ دیگر نه چیزی از او میماند و نه میفهمد که چه چیزی از او مانده یا نمانده است.
شمع را نیز ببینید که چگونه میگرید و دم بر نمیآورد و آهی از خود سر نمیدهد و تمامی آنچه را که میکشد و بر سرش میآید، تنها میشود در چهرهٔ پرفروغ و مظلوم او بهخوبی دید.
همچنین است معتاد که با چه جنب و جوش و تکاپویی به دنبال مواد افیونی مخدر میرود تا نابودش کند و شهوتپرست دنبال زن، و پولپرست در پی دنیا، و صنعتگر دنبال صنعت، و هنرمند در پی هنر میروند؛ همانطور که هنر، صنعت، پول، دنیا و شهوت، جویندگان خود را از پای در میآورد، این اشخاص نیز در صنعت، پول و دنیا و… تأثیر دارند. رابطهٔ بین این مسایل جزیی نیز همانند عشق دو طرفه میباشد. لابهلای هر ذره، رگ و
حکایت عشق / صفحه : (۴۶)
رویش، میتوان جای پای هزاران شکستگی را دید و حال و روز و رنگ و روی عاشق و معشوق، خود حکایت از اینگونه معانی میکند.
جوانی که عشق فوتبال در سر دارد، بهاندازهای به آن مشغول میشود که خور و خوراک و زندگی او فوتبال میشود؛ تا جایی که او فوتبال را و فوتبال هم او را به انحصار میکشد. این قاعده در سنگ، چوب، خاک و حتی در نباتات برقرار است. همانطور که خاک گُل میخورد، گل هم خاک میخورد. وزن خاک گلدانی که گُل در آن روییده، کمتر از خاک اولیهٔ آن است؛ یعنی گُل، خاک خورده و باعث شده وزن خاک کم شود و از آن طرف، خاک نیز به نسبت کمتر، گل خورده است؛ چون اگر با دستگاههای بویاسنج، خاکی را که گل در آن روییده، با خاکی که هیچ چیزی در آن نروییده است بسنجیم، میبینیم طراوت و مزهٔ خاک گُلخورده، با دیگری تفاوت دارد.
رابطهٔ خداوند با بندگان خود نیز بر اساس عشق و محبت است. خداوند مهربان هیچگاه بنده یا موجودی را به موجود و بندهٔ دیگری واگذار
حکایت عشق / صفحه : (۴۷)
نمیکند و هرگاه حقتعالی دل از چیزی میبُرد یا چیزی و کسی دل از او میبُرد، خداوند مهربان، چیزی و کسی را بر دل وی میرساند و یا وی را بر دل چیزی و کسی میرساند.
خداوند گاهی آنقدر رفیق و دوست میگردد که خود را برای رفیقان خویش بیاختیار میکند و تمام اختیار زمین و آسمان را به آنها میسپارد تا آنان چرخ گردون را به حرکت درآورند و اگر کسی او را از روی رفاقت اذیت کند، لذت میبرد؛ رفاقتی که از روی بزرگی باشد.
ولی افسوس که ما از در رفاقت با خدا وارد نمیشویم و همیشه با عظمت و وحشت از او یاد میکنیم و او را صاحب جهنم میدانیم و کمتر از رحمت یا عشق پروردگار سخن به میان آمده است. عالمان نیز بیشتر سخن از جهنم میگویند و مردم را از جهنم خدا ترساندهاند؛ در حالی که بحث رفاقت، بالاتر از بهشت و جهنم است. حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام که عاشق و رفیق خداوند است، نالهٔ: «بل وجدتک أهلاً للعبادة»(۱) سر میدهد و
- ابن ابی الجمهور الاحسائی، عوالی اللئالی، ج ۲، تحقیق: عراقی، چ اول، ۱۴۰۳، ص ۱۱٫
حکایت عشق / صفحه : (۴۸)
لذت یا به تعبیر ما کیف دنیا و آخرت نیز همین است و چه کیفی از این بالاتر است.
عشق خداوند به بندگان، عشقی حقیقی است و او بندگان خود را هرچه که باشند، میخواهد و به قول معروف: «مال بد از برای صاحبش باشد» یا «مال بد ،بیخ ریش صاحبش باشد». مخلوقات خدا و بندگان پروردگار هرچه هستند، خدایی دارند و او همه را زیر پر میگیرد. حتی گرگ با آنکه گرگ است و درندهخوی، بچههای خود را نمیآزارد؛ چه رسد به خدای عالمیان که سراسر لطف و مهربانی است. در نظامی که تار و پود آن را با عشق بافتهاند، کسی نباید خود را از خدای خویش دور ببیند یا احساس تنهایی نماید یا از خود مأیوس گردد که هیچ یک مناسب عاقلی که عشق را در عالم میبیند، نیست.
هیچ مرغی جوجههای خود را دور نریخته است که خدای تعالی بندگان خود را دور بریزد. از سوی دیگر، بزرگی مطلق برازندهٔ خداست و بس. تمامی مخلوقات، هر که و هرچه که باشند، درگیر
حکایت عشق / صفحه : (۴۹)
نزول و صعود فراوانی میگردند و در عین عزت و بلندی، رنج و سختی و سقوط ظاهری را نیز دارند. دولت نیز در این ماجرا نقمت است و نقمت، بزرگترین دولت است.
تنها یوسف علیهالسلام نبود که به چاه افتاد؛ بلکه تمامی خلق به چاه افتادهاند؛ هرچند چاهِ هریک با دیگری متفاوت است. چاه برخی عمقی ندارد و عمق چاه بعضی، از مصیبت چاهِ یوسف علیهالسلام ژرفتر است.
امیرمؤمنان علیهالسلام که درِ خیبر را از جا برکند و کسی را در برابر خود حتی گردی نمیبیند، روزی ریسمان به گردن میبیند و ریسمان، علی علیهالسلام را میکشد. امام حسن علیهالسلام که روزی حُسن رسول صلیاللهعلیهوآله بوده است، «یا مضلّ المؤمنین» میشنود و حسین علیهالسلام که روزی بر دوش رسول خدا صلیاللهعلیهوآله مینشیند، روزی شمر بر سینه و پشت ایشان قرار میگیرد و از قفا با ضربات پی در پی و با لب تشنه، سر از بدن او جدا میسازد.
زینب علیهاالسلام که زینت علی علیهالسلام است، به اسیری کشیده میشود و به خرابه میافتد و بچههای «آل اللّه» نان، خرما و صدقه در مقابل خود میبینند.
حکایت عشق / صفحه : (۵۰)
کسی که زینت سجود و سجاده است، روزی غل و زنجیر است که زینت ایشان میگردد. همیشه همینطور بوده و خواهد بود و هرچه قرب و منزلت بیشتر باشد، بلا و درد نیز بیشتر است.
حقتعالی عاشق را درون لیوان کوچکی میگذارد و به مردم میگوید او را اذیت کنید. مردم ناآگاه نیز از روی سادگی، او را اذیت میکنند. گاهی نیز حق، مردم را با آزار وی به دنبال هیزم جهنم خودشان میفرستد و آنان با آزردن چنین عاشقی، دنبال هیزم خود میروند و خبر ندارند که چه جهنمی برای خود بهپا میکنند! اگر عارف تکان بخورد و چنین بگوید، همهٔ معادلات دنیا و دنیاداران به هم میخورد.
جدال موش و گربه، مثال خوبی در این زمینه است. فرار موش از گربه خیلی دیدنی است. وقتی گربه موش را میگیرد، او را نمیخورد؛ بلکه رهایش میکند تا فرار کند و همین که پا به فرار گذاشت، باز دوباره به سمت او حملهور میشود. گربه به حمله کردنش افتخار میکند و حمله کردن را تمرین میکند و دوست دارد بهترین و سختترین
حکایت عشق / صفحه : (۵۱)
حمله را داشته باشد و موش نیز دوست دارد به بهترین شیوهٔ ممکن فرار کند؛ اما چه سود! چون باز هم نوازشگر او چنگال تیز گربه است. این عشقی است که گربه و موش دارند؛ یعنی عشق به فرار و عشق به حمله. اگر موش در چنگال گربه ایستاد و حرکت نکرد، آن وقت بازی تمام میشود؛ چرا که گربه تا وقتی موش را چنگ میزند که موش فرار کند؛ ولی وقتی موش باز میایستد، گربه دوست دارد آن را به حرکت وا دارد؛ ولی موش طاقت میآورد. اگرچه طاقت چنگ گربه سخت است، چه باید کرد؟ اگر فرار کند از آن سختتر، فکر دندان گربه، صدا، پشم، مو و پوست گربه است که مو به تن موش راست میکند؛ ولی باید ایستاد؛ چرا که فرار، نه تنها فایدهای ندارد، باعث بدتر شدن وضع میگردد و تازه اول نابودی است. اگر فرار کند، گربه با چنگالهای خود چنان زیر پای موش میزند که با سر به دیوار میخورد و اگر باز فرار کند، وضعیت بدتر میشود؛ اگرچه ایستادن و چنگ گربه را دیدن و تحمل فرو رفتن چنگ تیز گربه به بدن نیز خیلی سخت است.
حکایت عشق / صفحه : (۵۲)
آنچه گذشت مثالی است برای فهم معنای عاشقکشی. معشوق چنین با عاشق خود عشقبازی دارد؛ یعنی او را راحت نمیگذارد. اگر مطیع باشد، به ظاهر او را اذیتش میکند؛ یعنی به او چنگ و ناخن نشان میدهد و به بدنش سوزن فرو میکند. گوشت او را با قیچی قطعه قطعه میکند تا اگر میخواهد از مسیر اطاعت بیرون برود، خود را معطل نکند. تمامی این فراز و نشیبهایی که معشوق پیش روی عاشق میگذارد، برای تقویت عاشق است و بس. وقتی بنده تحملش زیاد شد و این مراتب اولی را پشت سر گذاشت و اذیتها را تحمل نمود، آنگاه نوبت به مرحلهٔ بعد میرسد. در آن مرحله، حق برتری خود را نشان میدهد و ضعف انسان را ظاهر میسازد؛ از این رو، هرچه تحمل کند، باز حق دست از سر او بر نمیدارد. چنان قطعه قطعهاش میکند که دیگر به کار هیچ کس جز حق نمیآید و مصداق «إربا إربا» میگردد. از این پس است که برای حق میشود و با او دست و پنجه نرم میکند و بس و با تمام توان و نیرو، با اِصرار تمام در پی اطاعت حق میرود؛ حتی اگر حق،
حکایت عشق / صفحه : (۵۳)
هزاران مانع سر راه او قرار دهد.
در این مرحله، حق هر لحظه به شکل بت عیار در میآید و راهی دیگر برمیگزیند. اگر بنده از در اطاعت وارد شود، هر لحظه از سوی او تیرهای عشق و محبت ـ که گاه آتشین و ویرانکننده است ـ به تن بنده اصابت میکند که همه از اوست و غیر او کسی مؤثر در خیر و شر انسان نمیباشد، مگر به اذن او. بحث شیطان، مشکلات، خرابیها و سختیها از آنِ غیر خداست. شیطان از جهت ذات، فاعل مختار است، نه از جهت غیریت؛ یعنی برای بندهای که خدا و غیر خدا را تماشا میکند، غیر خدا را نیز از خدا میداند و میبیند؛ ولی همین بنده مشکلات روحی و جسمی و کرداری را از خود میداند و اعمال شیطان را از خود شیطان میداند؛ اما وقتی ضررهای شیطان به او رسید، همه را از خدا میداند.
به عنوان مثال، در طول زندگی یک فقیه که عبادات او کامل و دایم است، چهقدر شیطان حملهور میشود تا ظاهر اسلامی را از او بگیرد یا عارف چه مشکلات فراوانی را باید تحمل کند تا
حکایت عشق / صفحه : (۵۴)
بتواند در وادی سلوک گام بردارد و یا یک کارگر چهقدر باید سختیهای کار و صاحبکار خود را تحمل کند؟ این تحملها گاه از سر لجبازی است؛ مثل مسؤول ادارهای که میخواهد کارمندی را بدون دلیل اخراج کند و آن شخص میگوید: «اگر میتوانی بهانه بگیر و مرا بیرون بینداز؛ ولی من به هیچ عنوان بهانهای به دست تو نمیدهم». یا خانم خانهای که از هیچ جهتی بهانه بهدست شوهرش نمیدهد تا شوهر بخواهد با همسر خود جدال کند؛ جدالی که گاه زن و شوهر به آن عادت کردهاند و جزو جدا نشدنی زندگی آنان شده و ممکن است حتی جزو عشق آنان شده باشد. زن و شوهری که همیشه مشغول جنگ و جدالند، وقتی یکی از آن دو میمیرد، دیگری ناراحت میشود؛ چرا که همسر، همبحث و همجنگ خویش را از دست داده است.
خدا نیز به این شکل عمل میکند، آنقدر این فقیه را این سو و آن سو میاندازد و برای او مشکل ایجاد میکند ـ از خانه گرفته تا اقتصاد، مشکل مسکن و خصلت و خوی اقوام ـ تا دست از فقه بکشد. به انواع حیلهها متوسل میشود تا این شخص را به فرار
حکایت عشق / صفحه : (۵۵)
تحریک کند و سپس دنبالش برود؛ ولی وقتی لجبازی او را در استقامت دید، رهایش میکند؛ یعنی پس از هر مشکلی، راحتی میدهد و از آنجا که خداوند کهنهکار است، باز او را امتحان میکند و زمینههایی را پیش میآورد تا شاید این شخص بار دیگر حرکت کند و از مسیر فقه خارج شود و این کار را تا آخر عمر تکرار کند.
این قاعده و قانون در هر رشتهای به همین شکل است. برای نمونه، شخصی استاد اخلاق است و برخی بهخاطر خلق وی او را به استادی خویش برگزیدهاند. استاد به خاطر متاع گرانبهایی که میخواهد به شاگردان دهد، بارها آنان را با راههای مختلفی امتحان میکند. گاه آنان را در پی نخود سیاه میفرستد و شاگرد نیز میرود و با آنکه میداند دنبال نخود سیاه فرستاده شده است، ولی آن کار را انجام میدهد تا سخن استاد را به زمین نینداخته باشد؛ زیرا اینگونه اطاعت از روی محبت و عشق است. به استاد میگوید تو را دوست دارم و هرچه لجبازی کنی و بهانه آوری، باز من خود همهٔ آن را تحمل میکنم تا دوستی ما پابرجا بماند و این یک
حکایت عشق / صفحه : (۵۶)
نوع گلاویز شدن است که میگوید هرچه زور داری به کار بر، تا مرا از صحنه بهدر کنی و هرچه کنی، نخواهی توانست؛ زیرا محبت من تمام شدنی نیست.
روزی با عدهای از دوستان به شمال میرفتیم و در بین راه، کنار جنگلی ایستادیم. به جنگل رفتم و فریاد زدم: «خدا، از آن بالا بیا پایین! آن بالا نشستهای و مرا با درس و بحث سر کار گذاشتهای! اگر راست میگویی خودت بیا.»
بنده، در ارتباط با خدای خویش باید همچون سگ اصحاب کهف باشد. سگ اصحاب کهف را هرچه راندند، دور نشد؛ بلکه بیشتر به طرف یاران غار شتافت و به آنان نزدیک شد و این کار موجب رستگاری سگ گردید. حتی او سخن صاحب خود را گوش نکرد و در کنارش آرمید.
اگر انسان نیز مانند این حیوان، خود را به دل معشوق زند و هرچه او گفت، انجام دهد ـ ولی به هوش باشد که آن گفته انسان را از معشوقش دور میسازد و باعث بدبختی او میشود ـ آن زمان است که به معشوق نزدیک میشود و در این صورت نیز، هم باید فعل
حکایت عشق / صفحه : (۵۷)
معشوق را انجام دهد و هم از کار خود بیزار باشد؛ انجام دهد چون معشوق گفته است و از کار خود بیزار باشد چون از محبوب دور میشود.
بینیازی عاشق
در آیین عشق، بحثی است و آن بینیازی عاشق به معشوق در پایان کیفی و نه زمانی عشق رفیق است. چون خداوند غنی مطلق است، به هیچ چیز و هیچ کس نیازی ندارد. حق به ما و افعال ما یا به دعا و مناجات ما هیچ نیازی ندارد.
اگر در ما ذرهای از صفات حق باشد، ما نیز بینیاز میشویم و نغمهٔ بینیازی میسراییم و از هستی بینیاز میشویم و پر از خالی میشویم و از وجود بینیاز میشویم و در منتهی الیه هستی ـ که نیستی است ـ میایستیم و میگوییم: خدایا، من چیزی نمیخواهم و نیاز به چیزی ندارم. تو غنی هستی، من نیز غنی هستم و اگر تو به وجودم آوردی، برای خودت بود و هر زمان هم که بخواهی، نابودم میکنی؛ پس بدن برای من نیست و اگر تنفس و روزی میدهی، منتی بر سر ما نگذار؛ غذا نیاز بدنی است که مخلوق توست و به من هم
حکایت عشق / صفحه : (۵۸)
مربوط نیست. اگر خواستی روزی ما را ندهی، نده؛ ولی تو که روزی مورچهای را نیز میدهی، پس نمیتوانی که روزی مخلوق خودت را ندهی؛ پس چه منتی بر سر ما داری که روزی میدهی! ما اگر غذای تو را میخوریم، گدایی نمیکنیم و چون دستور دادهای، عبادت نیز بهجا میآوریم؛ وگرنه این عبادت، مزد روزی تو نیست و روزی تو مزد ندارد؛ بلکه روزی دادن، عشق توست و عشق ما روزی خوردن است و منتی نیز به هم نداریم. عشق تو رازق بودن است و عشق ما نیز مرزوق بودن است.
مرام عشق صادق و بیطمع، مرام بینیازی است. متأسفانه، متولیان امور دینی بهجای بینیازی، نیازمندی را تبلیغ و مداحان حتی گدایی را سفارش میکنند. تبلیغ نیازمندی، بسیار شده است و بینیازی، نه تنها تبلیغ نمیگردد، که فراموش شده است. چون خدا خود بینیاز است، کسانی را که نیاز به هستی و دنیا ندارند، دوست دارد و از آنان دلجویی میکند و با آنان همنشین میگردد. بالاتر از آنان، کسانی هستند که نیاز به
حکایت عشق / صفحه : (۵۹)
بهشت نیز ندارند و بهشت برای آنان اهمیتی ندارد و اگر خداوند در جهنم نیز به آنان جایی دهد، باکی ندارند؛ چون نیازی به بهشت ندارند و تنها نیازشان به حقتعالی است و تنها به دنبال او میگردند و دیگر هیچچیز برای آنان اهمیت ندارد.
حکایت عاشقانه یوسف
برای دریافت چیستی و چگونگی عشق، باید عاشق بود یا عاشقی را دید. عشق زلیخا و نیز یعقوب علیهالسلام به یوسف علیهالسلام چه ماجراها که نیافرید. سورهٔ یوسف، حکایتی عاشقانه است و رهیافت به باطن امور را از راه عشق، کنترل عشق و مسیر دادن به آن بیان میکند. این سوره بیشترین راهنمایی را در جوامع امروزی برای آنان که به عشق دچار شدهاند و برای آنان که عاشقی را میبینند، در بر دارد؛ البته اگر عشق را دریابند.
آتش عشق
تعبیر «آتش عشق» را شنیدهاید؟ در یکی از روزها به ناگاه تمامی عالم را دیدم که آتش گرفته و من در کناری به نظاره ایستادهام و امکان فرار از این
حکایت عشق / صفحه : (۶۰)
عالم برایم نبود. به کجا میتوانستم فرار کنم و اصلاً کجا بود که بتوان فرار کرد و به آنجا پناه برد. همهجا در شعله میسوخت. هرجا مینگریستم، آتش بود و آتش، و شعله شعله شرارهٔ در هم پیچیده، که احدی را پای گریز نبود و «لا یمکن الفرار من حکومتک» را مصداق میبخشید. همهٔ حکومتها در آتش ریخته شده بودند و ماهیان دریا درون آب و آب نیز آتشی برایشان شده بود، میسوختند و سوختهٔ آنان خاک میشد و نابود میشدند و باز از خاکستر آنها ماهی جدید به وجود میآمد و باز در آتشی که از آب بود، میسوختند. همهٔ بناها، کوهها و دشتها و جنگلها آتش بود و آتش. هر انسانی که در آتش میسوخت، از خاکسترش انسانی دیگر آفریده میشد و باز میسوخت و خاکستر میشد.
عالم سراسر آتشکده بود و هر آنچه بود، از عالم و آدم و مخلوقات روی آن و تحت آن، در حال سوختن بود. این چه آتش مهیبی بود که نمیشد از آن فرار کرد و پای گریز و راه گریزی از آن نبود!
عالم در آتش عشق میسوزد و چون خود باعث
حکایت عشق / صفحه : (۶۱)
سوختن خویش میشود، به جهنم آتشین خود ـ که البته برای آن بهشتی است ـ راضی است. وقتی معتادی را ملاحظه میکنیم، با اینکه چندین مرتبه به ترک رو آورده است، ولی باز از نو به مصرف مواد مخدر ادامه میدهد و کاری به نابودی زندگانی ندارد که این آتش خانمانسوز، همه چیز را نابود میسازد و باز بهگونهای دنبال آتش میرود که گویا دنبال مادر میدود. محبتهای دنیایی همه اینگونه است. عشق به عالم، یعنی دوست داشتن آتش؛ یعنی افتادن و سوختن و خاکستر شدن؛ یعنی مثل همان معتاد که بهقدری دنبال مواد مخدر میرود که نه تنها خانواده و دودمانش، بلکه جان خویش را نیز بر سر آن میگذارد و خاکسترش در گوری تبدیل به گیاه و حیوان میشود. همهٔ عالم اینگونه است؛ چه در سمت خیر و چه در جانب شرّ باشد. نماز که بهترین چیزهاست، بهدرد خداوند نمیخورد، بهدرد اولیای او نیز نمیخورد؛ چون عبادت را برای رهایی از جهنم و رسیدن به ثواب و بهشت انجام نمیدهند؛ بلکه آن را به خاطر اطاعت میگزارند.
حال، نمازی که محبت به آن، چنین آتش و
حکایت عشق / صفحه : (۶۲)
حرارتی داشته باشد، انسان را در آن محدوده نگه میدارد و نمیگذارد از بهشت بالاتر رود و او را اسیر بهشت میکند؛ پس باید حساب مسایل دیگر را نمود که گاهی جوانی به خاطر چند تار مو، ساعتها جلوی آینه میایستد و آن را به چپ و راست حرکت میدهد و چنانچه چند تار موی او قیچی شود و بریزد، از غصهٔ آن میمیرد. این چه آتشی است که او را فرا گرفته است و نمیتواند آن را رها کند.
عشق چیست که چنین به هستی عاشق، آتش میزند؟! عشق، حفظ موجود و شوق، طلب مفقود است. البته این تعریف در رابطه با خداوند صدق نمیکند و عشق او برتر از این عشق زمینی است که به طمع آلوده است.
عاشقکشی
خدای تعالی به هستی و مظاهر خود عشق دارد و هر آنچه هست را به کمال میرساند و نگه میدارد و کسی نمیتواند از حکومت او بیرون رود؛ چون خدای متعال عاشق است و هرجا بنده رود در پی او و همراه وی میرود و بنده را حفظ و
حکایت عشق / صفحه : (۶۳)
نگاهداری میکند و اگر از محدودهٔ خیال بیرون شود و به ظهوری رسدکه هیچ روشنایی در آن نباشد، دیگر نه بندهای است و نه خدایی؛ ولی کسی نمیتواند به آن راه یابد؛ زیرا درها از همه طرف بسته است و بنده هر اندازه در آن پیش رود، این محدوده را به وجود و روشنایی کشانده است و خدای متعال نیز در پی او، برای حفظ وی میرود و هرچه از خیال بالا آید و به گمان، شک، یقین، علم و محبت قدم گذارد و به مرحلهٔ پایان عشق رسد، باز خدای متعال به او و عشق و محبت وی عشق دارد و با او میماند تا بنده را حفظ کند.
در شعر گویند:
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد آنکه بیرونی بود
این در حالی است که عاشق، راه گریزی ندارد و عشق را گریزی نیست. عشق، یک موهبت است ـ نه یک مشکل ـ و عشق فرد بیرونی یا درونی ندارد و همه در آن داخل هستند. در عشق، همه دام هستند و هیچکس را گریز یا برونشدی نیست. عشق نه اول و آخر دارد و نه برش و ریزش. در عشق، شک و شرطی وجود ندارد. جناب حافظ، تنها اولِ عشق را
حکایت عشق / صفحه : (۶۴)
دیده است و به میانه یا وسط آن نرسیده است. عشق در پایان نیز سرکش و خونی است و در اواخرِ عشق است که عاشقکشی حلال میگردد؛ با اینکه حرام است.
حکایت عشق / صفحه : (۶۵)
حکایت عشق / صفحه : (۱۱۲
عشق و ولایت
کسی که به عشق میرسد، تازه آماده میشود تا با سیری دیگر، ولایت در او متولد گردد. ولایت، فرزند عشق است. ولایت وقتی در کسی ظهور و تحقق مییابد که وی عاشق چیزی گردد و در آن ذوب شود و بوی آن را به خود گیرد و بتواند از نزدیک با آن ارتباط برقرار کند. ولایت، عشق، محبت، علم، یقین، اطمینان، گمان، خیال و وهم، مراتبی هستند که از بالا دیده شده و تا به پایین آمده است. فروتر از وهم و وجود وهمی، وجودی نیست و اگر چیزی باشد، تقسیم وهم است و بالاتر از ولایت نیز چیزی نیست و اگر باشد، همان تقسیم ولایت است که از وهم تا ولایت درون هم پیچیده
حکایت عشق / صفحه : (۶۶)
شدهاند. وهمْ درون خیال، خیالْ درون گمان، گمانْ درون اطمینان و یقین، اطمینان و یقین درون علم، علم درون محبت، محبت درون ولایت و همگی در سراسر هستی چیده شده و ساری و جاری است.
عدهای وجود وحیانی دارند. برخی مخزن علم میباشند و دانش و معرفت از آنها جریان دارد. بعضی نیز وجود ولایی یافتهاند و ولایت از آنها ریخته میشود، که هیچ کس غیر از امامان معصوم علیهمالسلام در بلندای این قله ـ یعنی مقام ولایت کلی ـ نمیتواند بال گشاید و پرواز کند؛ اگرچه ممکن است مقام ولایت جزیی در عدهای باشد، که ولایت آنان بالاتر از عشق است.
عدهای روحیهٔ پرندگان و حیوانها را درک میکنند؛ مثلاً کبوترباز چون عشق به کبوتر دارد، گویا درد تخمزایی این پرنده را نیز تحمل میکند و این همان درد ولایت است که از عشق ناشی شده است. برخی در عالم هرچه خوشی و سختی هست، همه را یکجا سر کشیده و ولی حق شدهاند. بعضی نیز در ولایت محدودترند و بسیاری پایان عشقاند و ابتدای ولایت را ندارند و عدهای
حکایت عشق / صفحه : (۶۷)
نیز در پایان علم قرار دارند؛ ولی ابتدای عشق را ندیدهاند و بقیه نیز پایان حدس و گمانند و ابتدای اطمینان را ندارند.
ضریبآفرینی عشق
عشق، ضریبآفرین و مضاعفساز است و عشق به توان عشق، با عاشق برخورد میکند. گفتیم رتبهها از توهم تا عشق است. توهم، پایینترین و فروترین مرتبهٔ آدمی است. خدای متعال به همه عشق دارد و حتی به متوهم نیز نگاه و توجه توهمی، عشقی، شوقی، محبتی و عقلی دارد. توجه توهمی آن نیز ضریببردار میشود. اگر بنده به وادی شک افتد، حقتعالی در شک، از بینهایت جهان مینگرد، و با شک به شک که مینگرد، شک ضریب برمیدارد و… . در شک، تمام شقوق توهم خوابیده است و همینطور، در ظرف شوق نیز بینهایت میشود و زمانی که شوق به شوق و مشتاق پیدا شد، دیگر جای هیچ سختی نیست. شوق به شوق، عشق نیست؛ بلکه شوق متکثر، متعدد و شوق کثیر است و اگر به مرحلهٔ عشق رسد، پایان شوق و ابتدای عشق است. بسیاری در
حکایت عشق / صفحه : (۶۸)
شوق واماندهاند؛ چه رسد به عشق!
دل عاشق حقتعالی
عشق حقتعالی بهقدری فراوان و شدید است که خواب ندارد؛ حتی چرت نیز نمیزند. عشق نبیاکرم صلیاللهعلیهوآله نیز تنزلی از همان عشق است؛ اما چرت و خواب جسمی را دارد؛ ولی در خواب، مانند بیداری میبیند و در خواب نیز نمیتواند هستی را رها کند.
حقتعالی عاشق انسان است. ما به او عاشق و او به ما عاشقتر است. ما به او راغب و او به ما راغبتر است. اگرچه بیان این عشق و رغبت آسان نیست. دل هر کس که شکافته شود، ندای «أَنَا رَبُّکمُ الاْءَعْلَی»(۱) سر میدهد؛ ولی دل حق ندای: «مَنْ ذَا الَّذِی یقْرِضُ اللَّهَ قَرْضا حَسَنا فَیضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافا کثِیرَةً»(۲) را فریاد میکند. حقتعالی از روی عشق، جای خود را به عبد داده و خود جای عبد نشسته است و میگوید: شما بالایید و خوبید؛ به خدا هم
۱- نازعات / ۲۴٫
۲- بقره / ۲۴۵٫
حکایت عشق / صفحه : (۶۹)
قرض بدهید.
دلتنگِ خدا
خدای متعال نزد فقیران، یتیمان، ضعیفان، بیماران و در راهماندگان است و از آنها دلجویی میکند. اگر کسی برای خدا دلتنگ شد و خواست به ملاقات او رود، باید هدیهای به این گروه دهد؛ چرا که اینان بدون واسطه به حقتعالی میرسند. البته برای عدهای خدای متعال آنجاست و برای عدهای خدای متعال جای دیگری است و مسیر هر شخصی متفاوت است.
دل شکسته
در عالم، جبری نیست و حرکت به منتهای میل دل است. «جبار» در حقتعالی به معنای شکننده، اتصال دهنده و شکستهبند است. خدا، هم میشکند و هم میچسباند؛ ولی شکستن به میل شخص است. شاعران، نویسندگان و اهل دل، آنگاه به این مرحله میرسند که دلی شکسته داشته باشند؛ چرا که دلشکسته، صاحب آن یار و دلدار میشود. صاحب دل، خود رضایت به شکستن دل
حکایت عشق / صفحه : (۷۰)
دارد؛ از اینرو، سر به تیغ عشق مینهد و جراح عشق، بریده و دوخته، بریده و دوخته، بریده و دوخته است و تا این عشق ادامه دارد، این بریدن و دوختن نیز ادامه دارد و این راه، راه معرفت است. راه معرفت راه خون و بلاست و در این وادی پیها و سرها بریدهاند. آنها که «سر» بریده میشوند، واصل میگردند و آنها که «پی» بریده میشوند، غافل و نابود میشوند. باید چه کرد تا سربریده شد، نه پیبریده؟
جبر، جابر و مجبور میخواهد. حقتعالی صفات جابر را ندارد. ما نیز صفات مجبور را نداریم و مجبور نیز نیستیم. خدا نیز جابر نیست؛ زیرا ضعیف نیست تا بخواهد با چماق و تازیانه بر سر ما زند و ما را حرکت دهد.
خداوند متعال اعمالش جبلی، عشقی و فیضی است و اعمال ما نیز تجلی و ظهور عشق اوست. هر تغییری، شکنی و موجی در وجود ایجاد میکند؛ بنابراین، امروزه که همه چیز در حال تغییر است، موجب کوتاه شدن عمرها میگردد. در گذشته، عشقِ استاد و شاگرد، سی سال آنان را با هم نگاه
حکایت عشق / صفحه : (۷۱)
میداشت و درس نیز هیچگاه تعطیل نمیشد و عمر طولانی نیز داشتند. ولی امروز که آن عشق رفته، نه استاد و شاگرد را کنار هم نگاه میدارد و نه عمرها طولانی است.
پایان عشق
انسانی که به اواخر عشق رسیده است؛ یعنی عشق وی بهواقع عشق است، هرگز با حق درگیر نمیشود؛ همانگونه که خداوند که عاشق بندگان خویش است، با آنان درگیر نمیشود. اگر کسی خواهان حق شود، خداوند کمکم دنیا و محبت دنیا و آرزوی دنیا را از او میگیرد و این شخص تغییر هویت میدهد و با ریتم حق حرکت مینماید و عشق زنده ماندنش این است که در پی حق است. او در این مرحله است که حاضر است تمامی دنیا و آخرت را بدهد و حق را بگیرد. حق نیز دنیا و آخرت را از او میگیرد و با او همکلام و همنشین میشود. در این صورت است که بنده و خداوند، هردو عاشق هم میگردند و به هم میرسند و ناراحت نیستند که هر دو تعلقی ندارند. این عشق اولیای خداست؛ آنان که هیچ اعتراضی به حق
حکایت عشق / صفحه : (۷۲)
ندارند. باید توجه داشت همه عشق دارند؛ ولی عاشق صادقی نیستند. اولیای خدا صدق و صفای عشق را دارند و از این راه شناخته میشوند.
درگیری عاشق
در ابتدای عشق، درگیری هست. عاشق آمده است تا قوت خدا را بیازماید و خداوند نیز میخواهد قوت عاشق را بیازماید و در اصل، آفرینش برای همین امتحانهاست و خداوند بندگان را برای همین آفریده است.
اما در مسیر عشق و در اواخر آن، عاشق حقتعالی به جایی میرسد که هر فرمانی را که از جانب خداوند رسد، با جان و دل پذیرا میشود و آن را به اجرا میگذارد. عاشقان بهقدری در این مسیر تلاش مینمایند تا حق را از خود راضی گردانند. آنان تمام هستی، امکانات، دل و قلب خود را در اختیار حق میگذارند و خداوند نیز آنقدر از امکانات مادی گرفته تا معنوی و حتی قلب خود را به آنان میدهد تا این گروه از حق راضی شوند و آیهٔ شریفهٔ: «رَضِی اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ»(۱)
۱- ص / ۱۱۹٫
حکایت عشق / صفحه : (۷۳)
وصف حال آنان گردد.
آدمی باید برای وصول کامل و سعادت ابدی، جمال و جلال حقتعالی را با هم در خود به تماشا گذارد و عشق به حقتعالی را با خوف به حقتعالی در خود جای دهد. عاشق باید در حالی که حق را معشوق خود میبیند، از غضب و عذاب الهی، خود را دور نبیند و عشق و حب به حق، موجب بیپروایی از خدای تعالی نگردد.
کسی که عاشق حقتعالی است، او را میپرستد و با او به عشق و مستی میپردازد و خود را در محضر حقتعالی سرمست میبیند، اما این امر نباید سبب شود کبریایی، جبروت، غضب، فتنه و اضلال حقتعالی را نادیده انگارد و خود را از آن دور بداند که اگر اینگونه باشد، گناه و معصیت را گناه و معصیت نمیپندارد و گرفتار و آلوده به پلیدیها و زشتیها میگردد. اگر عاشقی چنین بیندیشد، ناقص است و حریم حقتعالی را نشناخته است و باید با عذاب الهی و غضب حقتعالی در دنیا یا آخرت
حکایت عشق / صفحه : (۷۴)
تربیت شود.
اگر سالک، صفات حقتعالی را در خود بازشناسد، عاشق است و چنانچه صفات جلال را در خود بیابد، مطیع میگردد و کرداری درست خواهد داشت. خوف حقتعالی، موجب قوت ارادهٔ سالک میگردد و نداشتن ترس و بیپروا بودن، موجب گمراهی او میباشد. آنکه حقتعالی را دوست ندارد، بیجمال، و کسی که خوف به دل ندارد، بیجلال است. دوستی و خوف از حقتعالی تنها به ذکر و بیان نیست و آثار حضور و خوف باید در سالک ظاهر گردد.
حب و خوف به حقتعالی چنانچه به توازن در سالک رشد یابد، شور و شوق او را به عشق و حضور میرساند و سالک، حریم حقتعالی را همراه حریم خلق گرامی میدارد و بیمحابا، جسور و خودسر نمیگردد.
معصیت جاهل و ظالم از نادانی است و معصیت سالک بیخوف نیز از بیجلالی میباشد و نوعی جهل است. خوف از حقتعالی بدون شوق جمال، جمود میآورد و شوق به حقتعالی بدون خوف از
حکایت عشق / صفحه : (۷۵)
او جسوری در پی دارد.
به صفات جمال و جلال باید اهمیت داد. باید سالک بود و عنوان هردو را در دل پروراند و دانست که هرچند حقتعالی مهربان، عطوف و بخشنده است، از عذاب خاطی و حرمان طاغی نیز باکی ندارد و رحمش مانع غضب و غضبش مانع عفوش نمیشود. او عطوف است؛ ولی عذاب دردناک را نیز نصیب طغیانگر میسازد و بیهیچ تعللی، اسباب تمام زمینهها را برای افراد و موجودات فراهم میسازد و با آنکه نسبت به تمامی بندگانش رحیم است، اِعمال جبروت هم دارد.
خوف و رجای عشق
به جهت اهمیت موضوع، دوباره یادآور میشویم: کسانی که در سیر و سلوک عرفانی، به حقتعالی عشق میورزند و او را از هر محبوبی شیرینتر مییابند و تنها خود را در جمال او غرق میسازند و عشق و لطف حقتعالی و خود را در نظر جلوه میدهند و جلال او را از نظر دور میدارند و غضب، مکر و خوف از حقتعالی را نادیده میانگارند، گرفتار مکر، غضب و عذاب او
حکایت عشق / صفحه : (۷۶)
میشوند. همچنین آنان که خوف حقتعالی را تنها حرکت وجودی خود میشناسند و جمال او را از خود دور میدارند، نمیتوانند وصول کامل به حقتعالی پیدا نمایند.
سالکی که جمال حقتعالی را در خود نبیند، شور و عشقی ندارد و اطاعت او از ترس است؛ همانطور که سالک، بیخوف و ترس از حقتعالی نمیتواند ترک کژی و کاستی نماید و در نتیجه، درگیر پلیدیها میگردد.
سالکی که عاشق حقتعالی است و او را بیخوف و غضب میبیند، هرگز نمیتواند خود را از گمراهی دور بدارد و گرفتار پلیدی و زشتی میشود و شاید به جایی رسد که دیگر زشتی را نیز زشتی نبیند و پلیدی را پلیدی نشناسد که این خود، ابتدای گمراهی است.
ناهماهنگی میان خوف و رجا و صفات جلال و جمال، بزرگترین خطر برای اهل سلوک و خوبان در راه میباشد.
تمامی عوارض و نواقص که در اهل سلوک دیده میشود، در ناهماهنگی و توازن میان قوای علمی و
حکایت عشق / صفحه : (۷۷)
عملی است. افراط در علم و تفریط در عمل یا به عکس، چنین نتایج زیانباری را در پی دارد. این پیچیدگی و پیچ و خم و کتلها برای اهل سلوک و مرد راه و برای کسانی است که سوز و ساز و رسم و راهی دست و پا کردهاند و کسانی که از بیخ دور از سیر، سلوک، رسم و راه هستند، مقامی جدا و حکایتی دیگر دارند.
باید به خداوند مهربان عشق ورزید و او را از هر چیز بیشتر دوست داشت و فانی جمال و لطف صفایش شد و در دمادم عمر و سراسر حیات معقول خویش دلباختهٔ جناب حقتعالی بود و نباید این عشق و رفاقت با حق، زمینهٔ سوء تعبیر، بیباکی، طغیان و عصیان سالک باشد. حقتعالی، محبوبهٔ منفعل و رفیق بیقید و شرط نیست و در مقابل عملهای گوناگون، برخوردهای متفاوت دارد.
شاید برخوردهای حقتعالی دیر و زود داشته باشد؛ ولی سوخت و سوز ندارد. باید حریم حقتعالی را نگه داشت و حرمت کلام او را در نظر آورد و مکافات هر بیحرمتی را بر خود هموار
حکایت عشق / صفحه : (۷۸)
نمود.
عشقِ تنها، بیخوف حقتعالی سرکشی میآورد. باید در دل، خوف حقتعالی را بهخوبی جایگزین نمود و در مقابل حقتعالی کرنش داشت و سلم و سلام بود. خَلق را باید ظهور فعلی حقتعالی دانست و حریم او را نیز نگه داشت و در مقابل او صادق بود که خلق هم با آنکه ممکن است محبت را دوست داشته باشد و با کسی طریق دوستی پیشه نماید، ولی از دشمنی نیز باک ندارد و میشود که خصم خونی گردد.
هرچه فراروی آدمی است، هواست و انسان برای تحصیل هوای نفس، خود را به آب و آتش میزند تا نفس خود را اشباع و سیراب گرداند. نسبت به این اصل، خوب، بد، مؤمن و کافر در کار نیست و هرچه هست، برای تحصیل هوای نفس میباشد. برای تحصیل امیال نفسانی و تحقق خواستههای انسانی، آدمی خود را به هر شکل و رنگی درمیآورد و در قالب و لباس کفر و ایمان میرود.
دوری از بغض
حکایت عشق / صفحه : (۷۹)
باید دانست کمال محبت، آن است که بغض از دل برداشته شود. محبت به طور کلی بر سه گونه است: محبت به خدا، محبت به خود و محبت به خلق. مؤمن سالک کسی است که محبت خود را در این سه جهت با رابطهای مستقیم با خویشتن خویش و حقیقت حق همراه سازد و خود و خلق خدا را دوست داشته باشد و خویش و غیر را ظهور حقتعالی ببیند. او باید حتی همهٔ آفریدهها و ناسپاسانِ حقتعالی را با دیدهٔ نفرت ننگرد؛ هرچند از بدی و ناسپاسی آنها دوری گزیند و همهٔ ناسپاسان را مانند پسر ناخلف خود به حساب آورد که با همهٔ بدی، به عنوان پدری استوار باشد.
همانگونه که گفتیم، محبت هنگامی به کمال خود میرسد که بغض از دل سالک برداشته شود و بغض وی تنها برای زشتیها باشد ـ نه زشتها ـ و حرمان را برای کژیها بداند، نه کژها.
ریشهٔ تحصیل محبت و علت غایت وصول و موضوع کمال رشد، محبت به حقتعالی است. هر مبتدی، برای تحصیل آن باید ابتدا نعمتهای
حکایت عشق / صفحه : (۸۰)
حقتعالی را مشاهده کند و سپس پیگیر آن باشد و با شهود جمال و جلال حقتعالی عشق خود را به حقتعالی پیدا نماید و تا جایی رسد که جز عشق به حقتعالی در دل نداشته و عشق وی به هستی و همهٔ موجودات، از عشق به حقتعالی باشد و این امر، میسر نمیشود مگر با سلوک و سیر عرفانی و پیگیری مقامات معرفت و کوشش در اندیشه و عمل، از زهد تا عبادت و از نفی خویشتن خویش تا بقای حق و ترک و نفی هر غایت جز حقتعالی، حتی خوف از دوزخ و شهوت به جنت.
عشق بر همه عالم
بعد از عشق به حقتعالی، عشق به خود و خلق خداست که عارف و سالک از آن بهرهمند میشود. مؤمن سالک نسبت به همهٔ موجودات به دیدهٔ محبت مینگرد. البته محبت به هر چیز و هر کس باید از راه ممکن و صحیح آن باشد؛ وگرنه عشق به هر چیز و هر کس از هر راه، به بیراهه و گمراهی منتهی میگردد. فرق سالک مؤمن و سالک گمراه در همین است که اگر سالکی محبت به خلق خدا را از جهت و راه صحیح آن داشته باشد، مؤمن سالک،
حکایت عشق / صفحه : (۸۱)
وگرنه سالک گمراه است. به طور مثال، اگر دنیا را به سبب اینکه دنیاست و بیحب حقتعالی دوست دارد، سالک گمراه است. اگر زیباییها را به سبب آفرینش آنها میستاید، مؤمن سالک و چنانچه به سبب رسیدن به هوسهای خود دوست دارد، سالک گمراه است. میشود کسی زیبارویان جهان را دوست داشته باشد؛ ولی مؤمن سالک باشد؛ در صورتی که دوستی او به سبب حسن حقتعالی باشد. و میشود دوستی او بر چشم، لب و روی کسی از روی هوس باشد. پس عشق به هر چیزی برای حقتعالی خوب و نیکو، و عشق به هر کسی از روی هوس، باطل و گمراهی است.
در روایت است: «من از دنیای شما سه چیز برگزیدم: زن، عطر و نور چشم من در نماز است.»
اولین برگزیده، زن است و بزرگترین و شگرفترین آن نماز است که نور چشم است و بوی خوش، حد میانی آندو میباشد. برای هر چیزی حتی کردار، بوی خوشی است و بوی خوش و عطر عشق، میان دنیا و آخرت است و نماز، عشق اخروی است که آدمی را به فنا میرساند.
حکایت عشق / صفحه : (۸۲)
برای شناخت حیثیت محبت به همه و دوست داشتن موجودات از جهات حقی، باید مرشد و مربی داشت تا گمراه نگشت. مرشد و مربی در مرحلهٔ نخست، دین و عصمت است که دور از هر خطا و عصیانی میباشد؛ پس کسی که عاشق است، باید دیندار نیز باشد و کسی که عارف است، باید متشرع هم باشد؛ وگرنه عشق وی گمراهی و عرفان وی تباهی است؛ پس عارفِ بیشریعت و عاشقِ بیدیانت، گمراه است و عرفان و عشقی که دور از حدود الهی و موازین شرعی باشد، چیزی جز هوس و تباهی نیست.
عشق؛ راه اصلی سلوک
راه عشق و محبت، راه اصلی سلوک و سیر حقیقی آدمی است؛ همانطور که اساس دین را محبت و حب تشکیل میدهد و جز محبت و عشق، چیز دیگری در دنیا حقیقت ندارد.
منتهای علم و فرجامِ برهان و حکمت نظری و عملی ـ که همان اندیشه و توان صحیح آدمی است ـ عدالت میباشد؛ همانطور که راه مهر، محبت، عشق، عرفان و ولایت، عدالت است و حب و دوستی بر
حکایت عشق / صفحه : (۸۳)
اساس ایندو برداشت میباشد و معنای صراط مستقیم نیز در سیر و سلوک متفاوت است؛ زیرا محبت به هرچیز و هرکس، صراط مستقیم آن و بغض هریک، ضلالت آن میباشد و هرچیزی از طریق محبت، آخرت است، و حشر بی محبت، دنیایی بیش نیست و کینه و محبت، دو اصل دنیا و آخرت است.
تنها کسانی میتوانند به حقتعالی واصل گردند و راه به قرب حقتعالی یابند و سزاوار وصول گردند که تمامی هستی آنان را معرفت به حقتعالی فرا گرفته باشد و معرفت در جان آنها ریشه کرده باشد و حق را به حق یافته باشند و بهحق، به توحید رسیده باشند و از هر دورویی و کثرتی بریده و حق را از هر واسطه رها نموده و تنها از حق به حق راه یابند و غایت و نهایت تمامی سلوک و تلاش آنان، حق بوده باشد و حق را با تمامی چهره و بیتوقع از هر چهره، ملاقات نمایند و بی هر طمع و چشمداشتی، با حقتعالی مأنوس گردند.
عاشق، با حقتعالی دوست میشود، برای آنکه حق است، نه برای آنکه نیازش را رفع میکند یا
حکایت عشق / صفحه : (۸۴)
غنی است و یا دیگر عناوین و اوصاف را دارد؛ زیرا قرب به حقتعالی با این اوصاف و عناوین میتواند با بدل نیز تحقق یابد و میتوان با هرکس که نیاز آدمی را برطرف مینماید و هرکسی که غنی باشد، انس و الفت پیدا کرد.
پرستش حق در لباس طمع یا نیاز، اینچنین است و میشود که طمع به خود یا به حق را در دل به خود گرفت و از توحید، یکتاپرستی و وحدت مطلوب دور گردید. معرفت، وصول، انس و عشق به حقتعالی زمانی کمال پیدا میکند و «توحیدِ وحدت» است که به دل نپذیرد و «دل» در میان نباشد، چهرهٔ یکتایی به خود گیرد و آدمی بی هر طمع و عنوانی به حقتعالی مأنوس گردد و خدا را بخواهد؛ زیرا خدا خداست و حق؛ چرا که حق، حق است؛ همین و بس.
موحد، عارف و مؤمن، هنگامی به این مقام میرسد که یکهشناس باشد و جز حق را در خود راه ندهد. جز حق نبیند، جز حق نیابد و آنچه در تیررس چشم و دل او قرار میگیرد، بهتمامی، مظاهر حق باشد، نه آنکه حق واسطهٔ وصول او به
حکایت عشق / صفحه : (۸۵)
تمامی آنها باشد.
او بی هر طمع، خدا را بخواهد و با خود و به خدای خود بگوید: خدایا، تو را دوست دارم که خدایی و حقی، و با تو دوست هستم که دوستی؛ نه آنکه با تو دوستم چون غنی هستی، قدرت داری و یا آنکه میتوانی نیازم را رفع کنی یا تو غنی، قادر و توانایی و من فقیر، ناتوان و مسکینم. من با تو دوستم؛ بدون آنکه طمع به تو داشته باشم و بدون آنکه در این دوستی، چشم بر داشتههای تو داشته باشم و یا به جهت کمبودهای خود، تو را به دوستی برگزیده باشم. ما دو دوست هستیم بیهر پیرایه، طمع و چشمداشتی.
تو خدایی و من بنده. تو حقی با تمام اوصاف و کمال و جمال، و منم بنده با تمامی نواقص و کمبودها؛ ولی دوستی ما عاری از تمامی این اوصاف کمال و نقص است. دارایی تو و ناداری من به جای خود، و عشق و حب و دوستی ما نیز به جای خود.
هرچند هرچه هست و نیست، از توست و هرچه دارم و ندارم به سبب توست و جز از جانب
حکایت عشق / صفحه : (۸۶)
تو چیزی و خیری به کسی نمیرسد، اما دوستی ما چیزی برتر از این امور و عاری از این موازین است؛ زیرا خیر تو میرسد، بی آنکه کسی خود را به این مقام برساند و خیر تو به هر دوست و دشمنی واصل میگردد؛ پس دوستی با تو به سبب خیر، نوعی نارفیقی است و رفاقت با تو، باید خالی از تمامی شوایب باشد.
تو در رفاقت هرچند اینگونه هستی و قصد و غرضی از رفاقت جز رفاقت نداری، مهم آن است که بندهای با تو اینگونه رفیق شود که چندان آسان نیست؛ بلکه بسیار بسیار مشکل است، اگرچه ممکن است. میشود بندهای ترک هستی کند و طمع از دل برکند و هوس را دور افکند تا خود را آشنای این راز داند و به این مقام واصل گرداند.
محبت غیر
اگر کسی مورد عنایت حضرت حقتعالی قرار گیرد و خدا او را دوست داشته باشد، محبت غیر خود را ـ اگرچه با زور و دشواری هم باشد ـ از دل وی بیرون میآورد و بر او خدایی میکند. عشق و محبت به خدا، عالیترین سنجش کمال آدمی است و
حکایت عشق / صفحه : (۸۷)
همهٔ مخلوقات، هرچند عشق به حق تعالی را بهنوعی در «فطرت» خود دارند؛ ولی عشق به حقتعالی از نظر ترکیب، اراده و تحصیل، چیز دیگری است و کمتر کسی به مراحل عالی آن نایل میگردد؛ هرچند مراحل ابتدایی آن را بسیاری دارا میباشند.
البته عشق به خدا با پرستش مخلوقات و حب به موجودات مادی ـ به خصوص مظاهر ملموس طبیعت، همانند زن، فرزند، مال، پست و مقام ـ جمع نمیشود و کسانی که بهطور جدی، دل در مظاهر مادی دارند، کمترین محبت را به خدا دارند.
دل به غیر بستن، امر قسری و جبری است که روزی بریده میشود. از مصادیق غیر، دل بستن به دنیا یا به زن و فرزند، علم، مال، طبیعت و لذت است که همه، اموری قسری میباشند. جوانی میرود، عمر میگذرد، دوست و یار، حتی اگر صادق نیز باشد، میمیرد و هر چیزی روزی انسان را رها میکند و یا انسان آن را رها میکند؛ پس باید دل به چیزی بست که زوال نداشته باشد و قابل بریدن نباشد، که همان انس به حقتعالی و دوستی با
حکایت عشق / صفحه : (۸۸)
اوست. اگر کسی دید انس به حقتعالی ندارد، باید بداند که دل بر اغیار سپرده و انس به غیر، او را ناآرام ساخته است.
بیدلی را نیز گروهی از دلها تشکیل میدهند و بسیاری از افراد از داشتن دل بیخبر میباشند؛ همانطور که بسیاری بیخبر از آناند که آنچه به نام حاصل برای خود همراه میکنند، حاصل نیست و با آنکه دست دارند، چیزی در دست ندارند.
برخی در مقام تعارضِ خدا و دنیا یا فقدان دنیا، معلوم نیست چه وضعی پیدا میکنند. گاهی پیش میآید که فردی بر اثر فقدان امری از امور دنیوی، خدای خود را متهم میسازد و از او ناراضی میگردد. گاه نیز شاید انکار او را پیش کشد و بیخدا شود. کمتر کسی میشود که در صورت فقدان و تعارض، خدا را برگزیند و ایمان به او را حفظ نماید و به رضای او راضی گردد. حقتعالی بسیاری را در امتحانات عادی و معمولی قرار میدهد و امتحانات سخت، تند و تیز را تنها برای گروهی معین قرار میدهد و در میان این گروه نیز، بسیاری شرمنده میشوند و تنها تعدادی بسیار محدود، پیروز این
حکایت عشق / صفحه : (۸۹)
میدان میباشند. این گروه، همان کسانی هستند که خدای مهربان آنان را مورد عنایت خاص خود قرار داده و زمینههای شرک، عناد و بغض را با صیقل دادن نفس آنان، از آنها دور ساخته است.
خداوند، این گروه از افراد را برای خود برمیگزیند و اگر به سختی هم که شده باشد، محبت غیر خود را از دل آنان بیرون میکند تا خود را مهیای عشق به حقتعالی سازند و دل به وی بندند و از غیر حقتعالی رنجیده و بریده گردند. حال، برخی بهسختی ـ مانند دوستان حقتعالی ـ و بعضی بهراحتی، مانند اولیای بهحق که در رأس همهٔ آنها حضرات معصومین و ائمه هدی علیهمالسلام قرار دارند.
پیامبر عاشقان
حضرت اباعبداللّهالحسین علیهالسلام پیامبر عشاق و دلباختهٔ سینهچاک حقتعالی است که روز عاشورا همهٔ مظاهر طبیعت را از خود دور ساخت و تنها حب و عشق حقتعالی را در دل جا داد و دل را از خود نیز جدا ساخت و به پارهپاره شدن آن راضی شد. آن حضرت علیهالسلام هرچه به ظهر عاشورا
حکایت عشق / صفحه : (۹۰)
نزدیکتر میگردید، بر حسب روایت، زیباتر، روشنتر و شادابتر میشد و هرقدر مظاهر خَلقی از ایشان رها میشد، حقتعالی جایگزین آن میگشت؛ تا جایی که همهٔ خویشان، فرزندان و یاران وی از او جدا گشتند و با پارهپاره شدن بدن مبارک ایشان، جسم و تن نیز جدا گشت و با رضای تمام، نفس خویش را نیز در راه حقتعالی داد و از خودی، بیخودی ماند و از حق، حق؛ تا جایی که گویی خدا خود بود که به زمین آمد و خود شمشیر به دست گرفته بود و میجنگید و خود پارهپاره میگشت.
زیبایی آن حضرت علیهالسلام ، جمال خدایی و روشنایی آن جناب، نور چهرهٔ حقتعالی بود و حقتعالی در پناه خَلقی میدانداری میکرد و آن زیبایی و جمال، چهرهٔ خدایی بود و نوری در کار نبوده است. سایر اولیای خدا نیز هریک به نسبت موقعیتی که دارند، به چنین مصایبی ـ که حکایت شیرین عشق است ـ دچار میگردند. مصایب و مشکلات و پیشامدهای عادی و غیرعادی، از بهترین زمینهٔ تحقق محبت و عشق ـ که مصیبت و
حکایت عشق / صفحه : (۹۱)
نشاط را با خود دارد ـ و ورود آن به قلب بنده است و همانطور که حقتعالی در کمین بندگان است، بندگان خدا نیز باید در کمین کامجویی از این حوادث باشند و بهآسانی آن را رها نسازند و از حضیض ناسوت، خود را به اوج ملکوت رسانند و دل از طبیعت بیرون برند.
تعبیر دیگری از عشق، تعبیر «شیعه» است. شیعه به کسی گفته میشود که تخلق علمی و عملی به حضرات معصومین علیهمالسلام داشته باشد. چنین کسی از محبان برتر است. محبان، کسانی هستند که در هنگام ضرر و زیان نیز به حضرات معصومین علیهمالسلام پشت نمیکنند و بیوفایی نشان نمیدهند و در هرحال، محبت آنها باقی است؛ هرچند تخلق علمی یا عملی به آن حضرات علیهمالسلام نداشته باشند. بعد از محبان، منسوبان هستند. منسوب، به کسی میگویند که در اقرار و ادعا، خود را اینگونه محکم معرفی میکند؛ هرچند در عمل، صادق نباشد و رنگ و بوی آن حضرات علیهمالسلام را چندان به خود نگرفته باشد.
بر اساس آنچه گفتیم، شیعه کسی است که
حکایت عشق / صفحه : (۹۲)
عاشق باشد. باید عشق به حقتعالی داشت و او را مشاهده نمود و دل در بند، چشم بر چشم، لب بر لب و فکر در هوای وی بست. عاشق، جان خود را طواف مرقد وجود وی میسازد و با حقتعالی حالی میکند. عاشق با حقتعالی شوری دارد. عشقی سر میدهد و شوق، شور، ناله و نغمهای بهپا مینماید و دل خود را بی هر اثبات و انکار و یا تصور و تصدیق و سخن و بحث در گرو وی قرار میدهد. عاشق، ذکر حق را از دل جدا نمیسازد و رکوع، سجود، ناله، شیون، نماز و دعای او را کار شبانهروزی خود میسازد. او هرچه بگوید، میگوید اوست؛ هرچه میبیند میگوید اوست و دل به هرچه سپارد به او دل میبندد و خود را در محضر او به رقص، پایکوبی، شور، حال، عشق و غزل مشغول میدارد. عاشق است که میتواند نغمههای آسمانی سر دهد و فریادِ «دوست دوست» از جگر برکشد و زمزمهٔ «یا لطیف و یا لطیف» را کار خود سازد و دل خود را پر از خدا سازد و خدا را قوت، غذا و لباس خود سازد و یکدم از او غافل نگردد و یک نفس «حق حق» کند و در هر نفسی او را به بازی گیرد و تمامی
حکایت عشق / صفحه : (۹۳)
هجر و لقای وی را با دم و نظر، از دل و دیده بگذراند، خود را غرق او سازد، که توحید این است و کمال، عرفان، معرفت و غذای روح و جان آدمی نیز همین عشق است و بس.
عاشق میداند که دلیلی بر اثبات وجود حقتعالی متصور نیست و درک وجود او غیرممکن است و تنها میتوان به قدر سعهٔ وجودی خود، قرب و انس به حقتعالی پیدا نمود که این خود موجب زیادی قرب میگردد. باید به جای بحث و سخن، شوق و انس را گسترش، و عشق و حال را افزایش داد و سخن کوتاه نمود و درصدد اثبات و انکار نبود؛ زیرا حقتعالی نیازی به اثبات ندارد و انکار نیز آسیبی به او نخواهد رساند؛ چون انکار، خود مخلوق اوست و نفس انکار، اثباتگر وجود حق میباشد. انکارگرایان در واقع ضعف و ناتوانی خود را آگاه میسازند و اثباتگرایانِ وجود خدا، عجز خود را به اثبات میرسانند. هیچ عاقل منصفی، قدرت اثبات و انکار را ندارد و منتهای همت، حیرت است و بس. برخی، وقت خود را صرف اثبات میکنند و از این حیرت ـ که اوج مقام عبد
حکایت عشق / صفحه : (۹۴)
است ـ باز میمانند و کسانی که انکار میکنند، در واقع از اشتغال به حقتعالی میبُرند و ناتوان میگردند. عدهای که انکار میکنند، هرچند در اشتباهند، چندان مورد مذمت نمیباشند؛ بهویژه مورد مذمت کسانی که بی فکر و تصور، به حقتعالی اقرار میکنند. اگر اقرارهای عامیانه به شور و حال برسد، ارزش دارد؛ در غیر این صورت، ارزش صوری دارد و تنها چرخش زبان است و آثار صوری دارد. میان کفر، ایمان، انکار و اقرار، رابطههای بسیاری وجود دارد و این خود، موجب کثرت انواع و فراوانی آثار میگردد.
ظاهر ایمان میتواند ظاهر کفر پیدا کند و باطن کفر میتواند ایمان باشد. فکر در باطنِ حقتعالی ممکن است سبب کفر به ظاهر شود و ایمان به ظاهر، ممکن است به بیایمانی بینجامد.
حیرت و نزاع عقل و عشق
از حیرت گفتیم. حیرت، وصف عقل است یا دل یا هردو؟ در پاسخ باید از جنگی که میان عقل و عشق قرار میدهند، گفت. نزاع عقل و عشق، اساس محکمی ندارد و تعبیری سطحی و عامیانه است، نه
حکایت عشق / صفحه : (۹۵)
عالمانه و دقیق. میان عقل و عشق، تباین نیست تا نزاعی درگیرد. هرگاه عقل اوج گیرد و قامت رسای خود را بهخوبی نشان دهد، عشق ظاهر میگردد. عشق شکوفهٔ عقل است و عقلِ کمال یافته است که خود را در لباس عشق ظهور میدهد. بر این اساس، عقل رسا و قامت بالای آن، «عشق» است.
عقل و عشق، دو حقیقت نیست؛ بلکه یک حقیقت است که در دو ظرف تحقق، چهرهٔ مختلف دارد؛ زیرا عقل، نور است و عشق، ظهورِ تمامِ همین نور میباشد. عقل، از عقال نیست و اینگونه گفتههاست که تباین را در ذهنها به بار آورده است. عقل، نور است و عشق نیز چیزی جز نور نمیباشد.
در روایت است: «العقل ما عبد به الرحمن واکتسب به الجنان»(۱)؛ چنین عقلی نمیتواند عقال باشد؛ بلکه نوری معنوی است که مرحلهٔ عالی آن، همان: «وَالَّذِینَ آَمَنُوا أَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ»(۲) است.
- شیخ کلینی، اصول کافی، ج ۱، تحقیق: غفاری، ناشر: دارالکتب الاسلامیه، چ پنجم، ۱۳۶۳ش، ص ۱۱٫
۲- بقره / ۱۶۵٫
حکایت عشق / صفحه : (۹۶)
عقلی را عقال گویند که حسابگری داشته باشد؛ همان که دست و پای آدمی را میبندد. در برابر آن، عقل، نوری است که باز است و بسته نیست و پردازش عشق میباشد. عاشق، حسابگری را از خود دور میسازد، نه آنکه عقل را از خود دور کند؛ زیرا دوری از عقل، جهل و عدم است، نه عشق. وصف عاشق، عین عاقل است؛ هرچند حسابگر نیست.
اگر در روایت است: «أوّل ما خلق اللّه العقل»(۱) این اول، آخر نیز هست. اولی که ثانی ندارد و ثانی آن، عدم است و فاعل آن عقل است؛ همانطور که غایت عقل، عشق است، با آنکه فاعل و قابلی در کار نیست و تنها ظهور متعدد یک حقیقت است که با تحقق موضوع و تمثّل، زمینهٔ خود را نشان میدهد. آنچه اولیای الهی و عشّاق حقتعالی و شهدای جمالِ وجود، دارند عشق است؛ ولی نه عشق بی عقل؛ زیرا عشق بی عقل، عشق نیست و اولیا سراپا عقل و عشقند. اگر تشکیک در مراحل
- ابن ابی الجمهور الإحسایی، عوالی الئالی، ج ۴، تحقیق: عراقی، چ: اول، ۱۴۰۵، ص ۱۰۰٫
حکایت عشق / صفحه : (۹۷)
کمال انسانی را در نظر بگیریم، عقل و عشق، دو مرتبه از ظهور یک امر است.
عشق مجازی، خود یک حقیقت است؛ با این تفاوت که متعلق، اشتباه در مصداق پیدا کرده است. آنکه سر در دل محبوب میبرد و آنکه دل در گرو خصم مینهد، غایت هردو یکی است؛ هرچند مصداق، به ظاهر دوتاست.
اینجا دیگر عشق، مجازی و حقیقی ندارد و حقتعالی هیچ آفریدهٔ دورریز و به تعبیری عامیانه «بنجل» ندارد؛ هرچند عبد به اختیار خود میتواند بنجل بسازد.
اگر تشکیک برداشته شود و حقیقت بی پایه و ترتیب، خود را نشان دهد، مرتبهٔ دیگر خود نقص است و نقص چیزی نیست. اینجاست که عبد نیز بنجل و دورریزی نخواهد ساخت و آنچه میسازد، همه یکپارچه حق است که: «إلیه یرجع ما ذمّ وما حمد».
بر اساس آنچه گفته شد، عاقل و عاشق، دو بیگانه از هم نیستند؛ هرچند عشق، مقام بالای خود را حفظ میکند. عقل در این مرتبه، عقال نیست؛
حکایت عشق / صفحه : (۹۸)
بلکه نور است و همان است که ثانی ندارد و آنگاه که به حساب میافتد و کسی حسابگر میشود، دیگر عاقل نیست؛ بلکه به بیان معصوم علیهالسلام : «تلک النکراء ! تلک الشیطنة وهی شبیهة بالعقل ولیست بالعقل»(۱). حسابگری و حساب، تنزل و خفّت را میرساند و دیگر نور نیست و اگر بر اساس وحدت، نام نور و وجود یابد، خود نمودی از نور وجود است که بر اساس تشکیک و تشخص، تفاوت آن بیان شد.