جامعه و نزاع حق و باطل
خانواده
حکمت ـ که همان زندگی بر اساس اندیشه و استحکام است ـ سراسر زندگی بشر را در بر دارد که شامل سه جهت: فردی، خانوادگی و عمومی ـ اجتماعی میشود و نقطهٔ شروع سیر آن، فرد و نهایت وجود ناسوتی آن، جامعه و اجتماع است. در زندگی فردی، آدمی خود را مییابد و در
(۶۰۵)
زندگی خانوادگی، رابطهٔ خود را با دیگران آزمایش میکند تا موقعیت اجتماعی خود را دریابد. آدمی بعد از گذشت از مراحل اولی زندگی فردی و خانوادگی، خود را در اجتماع میبیند و اجتماع، او را محک میزند و موقعیت او را از لحاظ توانمندیهایی که دارد معرفی میکند و جامعه محک ارزشهای او قرار میگیرد و سبب میشود وی نمرهی منفی یا مثبت بگیرد. فرد در جامعه، موقعیت ارزشی خود را باز مییابد و چهرهٔ فردی و خانوادگی خود را شکوفا میسازد و آنچه در توان دارد، ارایه میدهد. بر این پایه، آدمی سه نقطهٔ حساس کلی دارد که ابتدا «موقعیت خودی» اوست، سپس «زندگی متوسط و خانوادگی» او و در نهایت «زندگی اجتماعی و نهایی» وی.
بحث از امور گفته شده در حیطهٔ حکمت عملی است. حکمت بر دو قسم است: نظری، که بر حرکات ارادی توقف ندارد و فلسفه و عرفان نظری از آن بحث میکند و عملی است که منوط به تصرّف و تدبیر است. حکمت عملی اگر از نفس شخص بحث کند «تهذیب خلقی» و چنانچه از جماعتی کوچک ـ مانند خانه و منزل و کارگروه و تیم ـ گوید «تدبیر منزل» و در صورتی که از جامعهای بزرگتر ـ مانند شهر و مملکت ـ بحث کند «سیاست مدن» است. صفات هر یک از فرد، خانواده و جامعه یا به «طبع» است یا به «وضع» که اگر طبعی باشد، اختلافپذیر نیست و با تجربه به دست میآید، و چنانچه وضعی باشد یا به نظر گروهی از انسانهاست که «رسوم و آداب» نام دارد و یا از ناحیهٔ وحی است که «نوامیس» گفته میشود. نوامیس بر سه بخش نفسی و انفرادی؛ مانند: عبادات فردی؛ احکام کلی؛ مثل: نکاح و معاملات و احکام اهل شهر و
(۶۰۶)
دیار است؛ مانند: حدود، دیات و سیاسات. نوامیس موضوع دانش فقه است.
انسان مرکب از بدن و نفس است. از ملایمات و ناملایمات بدن، دانش پزشکی و از منافیات نفس و آلام و رذایل آن «علم اخلاق» و نیز «عرفان عملی» بحث میکند. دانش زندگی به تمامی این علوم نیازمند و وابسته است.
خانواده
زندگی خانوادگی با آن که نقطهٔ متوسط در زندگی آدمی است، ولی شیرینترین موضع زندگی است، بلکه غرض از زندگی فردی و اجتماعی، همان زندگی خانوادگی است. کام زندگی در خانواده است و زندگی خانوادگی غایت و نهایت وحدت ارتباط فرد با اجتماع میباشد؛ زیرا زندگی خانوادگی نه به تمام معنا فردی است و نه اجتماع صرف است، بلکه حقیقت فرد و اجتماع است که در زندگی خانوادگی شکل مییابد.
بدون خانواده و منزل، فرد ارزش انسانی ندارد و تمام زحمات فردی و اجتماعی وی به نوعی بیهوده است. ارتباط کامل و وحدت تمام بر اساس محبت و ایثار در خانواده شکل میگیرد و آدمی خود را در جمع آشنا مییابد.
در اجتماع کوچک آدمی، برای بقای شخص و نوع خود، هر فرد محتاج به منزل و تشکیل خانواده است؛ چون انسان در رابطه با غذا، لباس و نوع زندگی غیر از حیوانات است و روش زندگی او با حیوانات بسیار تفاوت دارد؛ از این رو، اقتضای حکمت طبیعی عالم ایجاب میکند که آدمی تشکیل خانواده دهد و هر کس برای خود جفت و زوجی مناسب
(۶۰۷)
انتخاب نماید و صاحب فرزندانی شود. بر این اساس، آدمی به صورت قهری نیازمند امکانات است و برای فراهم آوردن آن، اقتصاد و سرمایه و شؤون دیگر زندگی را لازم دارد؛ پس ارکان اصلی خانوادهای کامل، پنج پایه است: پدر، مادر، فرزند، امکانات و سرمایه.
ابتدا سرپرست منزل باید قدرت و لیاقت ادارهٔ زندگی را داشته باشد وگرنه صلاحیت ازدواج ندارد. خانه باید رئیس داشته باشد و اوست که باید حساب دخل و خرج و حفظ زیادی مال را بنماید.
علّت احتیاج به سرمایه، ابتدا حفظ زندگی شخصی و سپس بقای نوع آدمی است؛ نه فقط برای به دست آوردن زیباییها و زیاد کردن مال و منال. اگرچه این امور ممکن است تا حدی شایستگیهای محدود پیدا کند، ولی میتواند زیانباریهای فردی و عمومی داشته باشد.
مرد باید نسبت به زن سه برخورد اساسی داشته باشد: هیبت، کرامت، شغل، امکانات و تربیت فرزند. امکانات از ضروریترین امور است. تربیت اولاد از انتخاب نام نیک و تربیت صحیح تا استقلال و ازدواج فرزندان میتواند ادامه داشته باشد.
زندگی اجتماعی اوج قلهٔ انبساط و شکوفایی فرد است. در این مرحله، فرد در چهرهای گسترده خود را مییابد و توانمندیهای خود را در معرض دید همگان قرار میدهد و مقایسههای گوناگونی نسبت به خود و دیگران ارایه میدهد.
خانواده باید نسبت به زندگی زنان توجهٔ ویژهای مبذول دارد؛ چون هر گونه افراط و تفریطی در این زمینه مشکلات غیر قابل جبرانی برای زن و اجتماع بهوجود میآورد. باید زن مسلمان در جامعهٔ اسلامی بتواند
(۶۰۸)
آزادانه رفت و آمد کند و در همهٔ نیازمندیهای مخصوص به خود همانند پزشکی، فروشندگی و استادی خودکفا باشند و نیازمند مردان نباشند. شرایط زندگی باید به گونهای برای زنان فراهم باشد که نیازمند کارهای سخت و طاقتفرسا و طولانی مدت نباشند؛ زیرا چنین کارهایی شادابی و طراوت و زیبایی زن را به سرعت از بین میبرد و اگر در جامعهای زنان بدین گونه زندگی کنند، مشکلات بسیار زیادی برای خود، فرزندان، شوهر و اجتماع به وجود خواهند آورد.
بنابراین، باید در جامعهٔ اسلامی به زندگی عمومی و خصوصی زن اهمیت ویژهای داده شود تا بتواند در کمال آزادی و عفاف و شادابی به زندگی خود ادامه دهد.
جامعه
اجتماع آن است که عدهّای همفکر، کم باشند یا زیاد، با هم همراه باشند؛ خواه در یک محیط باشند یا در چند محیط؛ ولی اگر همفکر نباشند، جامعهای را تشکیل نمیدهند، اگرچه هزاران نفر باشند. اجتماع آن نیست که عدهّای گوشت و استخوان به نام افراد کنار هم جمع شوند؛ چون چنین محیطی محیط سنگی است؛ نه آدمی. پس اندیشه، اعتقاد و ایمان اجتماع و وحدت آن را تشکیل میدهد. بنابراین، یک نفر نیز میتواند یک جامعه باشد؛ در حالی که یک منطقه میتواند دارای افراد از هم گسیخته باشد و جامعه نباشد؛ همانطور که افراد یک خانواده چنانچه با هم همفکر و همسنخ نباشند و اختلاف و پارکندگی شدید داشته باشند نمیشود نام جامعه را بر آن گذاشت.
در مقابل اجتماع، «فرد» است و فرد افزوده بر مورد خود بر افراد
(۶۰۹)
بسیار، ولی غیر همفکر صادق است؛ پس فرد آن نیست که واحد باشد، بلکه اگر جمعی همفکر نباشند، فرد محسوب میشوند و میشود که یک فرد، خود یک جامعه و امت باشد. بر اساس این بیان، بحث از این که «فرد مقدّم است یا جامعه» بیمورد است؛ چون فرد به کار نمیآید و اجتماع اصل است و اجتماع، بر یک فرد نیز صادق است؛ چرا که یک فرد، اگر افکار سالم و مرتبط داشته باشد، خود یک جامعه است؛ همچنان که اگر عدهّای مرتبط نباشند، فرد هستند و اجتماعی در کار نمیباشد.
پس امام علی علیهالسلام فرد نیست، بلکه خود یک جامعه است. «ابوذر» یک جامعه است و بزرگان راه حق هر کدام یک جامعه هستند و بر این اساس، تدبیر منزل در این مکتب با تدبیر جامعه یکی است.
نمازِ دو همفکر نماز است و غیر آن سرود. حجّ دو همفکر حج است و غیر آن رژه و روزهای که اعتصاب عمومی در مقابل گناه جهانیان است، روزه است و روزهٔ بدون اندیشه، تنها دهان بستن است. قرآن بر سر گرفتن، اعلان جنگ و ایثار خون است در مقابل ظالم زمان؛ چنان که آمادهٔ کشتن دشمنان حق بودن و کشته شدن است. مؤمنان بحق در راه حق و عدالت مقاوم هستند و همه علیوار به دنبال استیفای حق هستند و این رهروان حق که خونشان همیشه در جوشش است، در مقابل باطل که خون ندارد تا بجوشد، ـ همواره ایستادگی و مقاومت دارند.
همفکران در جامعه با عنوان «شهروند» یاد میشوند. در جامعهٔ اسلامی تمامی شهروندان از هر دین و آیین و قومیتی که باشند چون با جامعه همراه هستند باید با کمال آسایش و رفاه و آزادی امنیت بتوانند زندگی کنند و شهروند درجه یک و دو و سه در فرهنگ اسلامی وجود
(۶۱۰)
ندارد؛ اگرچه شهروندان غیر مسلمان باید به افکار و عقاید مسلمین در اجتماع احترام بگذارند و از ایجاد ناامنی و هر گونه رفتار هنجارشکن بپرهیزند. دولت اسلامی در قبال تک تک افراد جامعه مسؤول است و باید در رفع هر گونه کمبود و مشکل و گرفتاری و پریشانی آنها بکوشد.
گروههای جامعه
جامعهٔ انسانی دارای پنج گروه میباشد:
۱) زنان، اطفال و افراد کم سن و سال و سالمند؛
۲) کشاورزان و کارگران؛
۳) نظامیان و پاسداران جامعه و حافظان مرز و بوم؛
۴) اصناف و تجار؛
۵) عالمان و دانشپژوهان.
البته، در هر طبقه، معنای وسیع کلمه مورد نظر است. زنها در عرض جامعه قرار دارند و با آن که در شؤون خاص اجتماعی خود میتوانند نقش اساسی داشته باشند، چون مانند مردها تحمل تمام وقت کارهای ضروری را ندارند، بنابراین باید به قدر صرف کارهای داخلی، از مدت کارهای اجتماعی آنان کاسته شود. دستهٔ نخست تا چهارم قوای عملی جامعه هستند.
دستهٔ پنجم قوای علمی و نظری جامعه هستند. از این رو، در هر جامعهٔ مترقّی، به طور طبیعی و خودجوش یک طبقه از اندیشمندان در تمام سطوح حکومت میکنند و همهٔ طبقات از این طبقهٔ علمی پیروی میکنند و این طبقه نیز به صورت قهری در عمل از تمام طبقات تبعیت میکنند؛ البته، هر یک در کار مربوط به خود. اگر جامعهای سالم
(۶۱۱)
نباشد و این طبقهٔ علمی حیات اجتماعی نداشته باشد؛ بهخصوص در زمینههای علمی و تکنولوژیک، گذشته از آن که دانشمندان خانهنشین میشوند، آن جامعه، باز و آزاد نخواهد بود و مردم آن، روی آسایش و آرامش و سلامت را نمییابند.
ارزش جامعه
در این که ارزش جامعه به چیست اختلاف است. بعضی ارزش را به «اقتصاد» میدانند و زیربنای جامعه را پول و ثروت میشناسند. عدهای «سیاست» و برخی «صنعت» را ملاک ارزش آن میدانند و برخی طرحهای دیگری را معیار میآورند که ما درصدد بیان آن نیستیم، ولی حق آن است که ارزش جامعه به دو چیز است: «راه حق» و «رهبری شایسته و توانا» تا به قرب الهی راه یابد. جامعهای ارزش دارد که قرآن را راه خود و رهبر خود را علی علیهالسلام برگزیند برای قرب الهی؛ چرا که در این صورت، همهٔ مواهب آدمی و مکاتب بشری را داراست، ولی جز این دو امر، دیگر مواهب بهتنهایی گمراهی است. پول، هنر و دیگر امور باید در جامعه با هم باشند و هدف نیز خدا باشد وگرنه سلامت و سعادت نصیب آن جامعه نمیگردد. چنین نیست که جوامع شرکآلود عافیت و سعادت یافته باشند و به بیان وحی، مهلت کفار برای سنگینتر شدن بار آنهاست. اگرچه جوامع اسلامی بر اثر عدم اعتنا به قوانین الهی درگیر ناهمگونیهای فراوانی است، این گونه نیست که دنیای متمدّن با تمام زرق و برقی که دارد، کامی از صفا، سلامت، آرامش و سعادت برده باشد. هرچند نابسامانیهای جوامع پیشرفته با عقبماندگیها و ناکامیهای امت اسلامی و کشورهای مسلمان متفاوت و گوناگون است، ولی چنین
(۶۱۲)
نیست که آنان فارغ از رنج، کجی و کاستی باشند.
لوای دیانت یا باید در دست معصوم باشد و یا در دست عالمان حقیقی و فقیهان صاحب شرایط که دستکم در سیر باطنی، ملکهٔ قدسی به آنان از طرف حق اعطا شده باشد. رهبری جامعه و مردم از این مدار که بگذرد، حال و هوای باطل به خود میگیرد و عدم اعتماد و تزلزل عمومی را به بار میآورد و گذشته از آن که از مشروعیت برخوردار نیست، لزوم اطاعت کامل ندارد و باید هر فرد در برخورد با آن، دقت و احتیاط را رعایت کند. البته، تا قوانین پوشالی به ظاهر دینی در کشورهای اسلامی برچیده نشود و قانون امام علی علیهالسلام و ولایت آن حضرت حاکم نگردد و مردمی دور از پیرایه و جمود با اقتدار بر جامعه حاکم نشوند، جامعه روی عدالت اجتماعی را نخواهد دید. برای نهادینه شدن آموزههای الهی و آمادگی جامعه برای تحقق قانون امام علی علیهالسلام و صاحبان ولایت الهی باید هر یک از افراد جامعهٔ اسلامی، معرفت حق را در پیش گیرد و گناه را ترک نماید و محبّت علی علیهالسلام و خاندان ایشان را در دل قرار دهد تا سلامت و سعادت به جامعهٔ اسلامی باز گردد. محبت اولیای الهی با ترک گناه ارزش دارد و بدون آن ارزش چندانی ندارد.
تولّی
از بحثهایی که در جهت تحقق رهبری سالم و توانمند و تشکیل جامعهٔ سالم توحیدی ـ ولایی نقش عمده و اساسی دارد، حقیقت «تولّی» و «تبرّی» است. فرهنگ تولی میتواند دنیا را در محاصرهٔ فرهنگ خود قرار دهد که فرهنگ حب و اطاعت از اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام است. این در حالی است که در دنیا نه عشق است و نه حب و
(۶۱۳)
نه اطاعت صادقانه.
«تولّی» از باب «تفعّل» است و اصل مجرد آن «الولی» همچون فلس، به معنای «قرب ذاتی» است که همان چهرهٔ حقیقی «إنّا للّه» است و ناسوت، مرتبهای دور از آن قرب است؛ اگرچه قرب جمعی را در بر دارد. پس در مادهٔ این لفظ، رابطهای حقیقی و ارتباطی واقعی ملاحظه میگردد و رهایی، دوری، بیگانگی و جدایی در آن فرض ندارد و چنین وحدتی معانی قرب، حب نصرت و تدبیر را بخوبی با خود دارد.
تولّی، ولایت داشتن و ولی داشتن است که در عبد و حق به معنای حقیقی است و جبر و اختیار و انتخاب و تخلف در آن راه ندارد و اعراض از آن، حرمان و غفلت و اهمال است که معنای تبرّی به خود میگیرد.
معنای تولّی صرف دوستی و دوست داشتن نیست، بلکه وصول معنوی و قرب به محبوب حقیقی خود، از طریق دوستی برگزیده و محبوب است.
تولّی حبّی است که طریق دارد و طریق آن، سیر و حرکت برگزیده است و بدون حب و طریق خاص، وصول آن محبوب ممکن نیست. بنابراین، دوست و محب غیر واصل و دور از محبوب و واصل و رسیدهای که بدون محبت و طریق خاص باشد، وصولی ندارند؛ اگرچه خود را واصل انگارند.
پس تولّی «وصول خاص» است؛ وصولی از سر محبّت محبوب و حرکتی از طریق خاص محبوب که بدون حب و حرکت و بدون طریقیت خاص هرگز میسّر نمیباشد و وصول بدون سمت و سو نیست. تولّی و محبت را باید مرام الهی و مسلمانی معنا کرد، ولی حبّی که از طریق
(۶۱۴)
اطاعت باشد؛ نه دوست داشتن هر جایی و نه خواستن بدون طریق. دوست داشتن گناه نیست، ولی طریق دارد و حب دینی طری ولایی دارد. بیطریقی هرزگی و هر جاییگری است و کسی که دوست دارد، ولی اطاعت ندارد، بیمرام است. اطاعتی که از حب باشد ولا میآورد نه اطاعتی که از روی ترس، سودانگرای یا سیاست باشد. اعتقاد، اخلاق و عمل در صورتی ارزش دارد که در مسیر حبّ باشد. حب نه چشم میخواهد و نه گوش، بلکه دل میخواهد. باب ولایت و محبت باب عشق است و حب گرمی است. پیش از باب ولایت باید از حبّ سخن گفت و تولی بر مدار حب است. حب در حکم نرمش برای ورزشِ عشق است؛ همانگونه که ورزش نیازمند نرمش است تا بدن گرم شود. اگر محبت، ارادت و عشق نباشد، اطاعتپذیری صادقانه نیست و حتی هدایت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نیز اثری نمیگذارد؛ چنانکه عایشه تأثیری از هدایت حضرت رسول خدا صلیاللهعلیهوآله نپذیرفت و در کودتای سقیفه، جنگ جمل و تشییع جنازهٔ امام حسن علیهالسلام نقش محوری جبههٔ باطل و مغز متفکر آن را بازی میکرد؛ زیرا وی خباثت نفس داشت. خباثت نفس بدبینی میآورد و بدبینی سبب سردی باطن میشود و زمینهای برای محبت و گرمی باقی نمیگذارد.
تبرّی
با بیان تولّی، معنای تبرّی نیز روشن میگردد؛ زیرا تبرّی و دور داری تنها دور داشتن خود از دشمن محبوب و دشمنی با غیر محبوب نیست، بلکه دوری از «دشمنی خاص» با «عداوت و بغض خاص» از دشمن محبوب میباشد. پس دوری بدون عداوت و عداوت بدون دوری هیچ
(۶۱۵)
یک در تحقق تبرّی کافی نیست.
ممکن است با دشمن باشد و تبرّی هم باشد و دور از دشمن باشد و تبرّی نباشد؛ چرا که مراد از قرب به دشمن و بعد از او، قرب و بعد نسبت به چهرهٔ ظاهر او نیست؛ میشود نزدیک دشمن و نزد او بود و تبرّی هم باشد و به عکس، میشود دور باشد و تبرّی نباشد؛ زیرا عدوات با دشمن و دوری از او و طریق گزینش حرکت در این دوری و نوع بغض با او، خود اتخاذ نظر محبوب را در بردارد. دوری و نزدیکی به دشمن بر اساس عداوت است و عدوات چهرهٔ جلال محبوب است. حضور بغض محبوب، بر هرچه تعلق گیرد، آن خود متعلق تبرّی میباشد.
چینش جامعهٔ توحیدی و ولایی بر اساس تولّی و تبرّی هنگامی تحقق عینی و حقیقی مییابد که ملاک حب و بغض همهٔ افراد جامعه، حب و بغض محبوب باشد و حب و بغض افراد جامعه، حیات فلسفی و سیر وجودی و حرکت ایجادی داشته باشد و متن محتوای جسم و روح فرد و جامعه، حکایتی از تحقق عینی آن حب داشته باشد.
بر این اساس است که جامعه تحقق توحیدی و ولایی مییابد و رهبری اقتدار و توانمندی خاص خود را پیدا میکند و دشمن در هر سطحی که باشد، مغلوب میگردد و حاکمیت رهبری و شکوفایی جامعهٔ اسلامی شکل مناسب و موزون خود را مییابد. باشد تا امت اسلامی و جامعهٔ ولایی این حقیقت را دریابد و در تحقق و عینیت خارجی آن بکوشد و تنها پندار حب و بغض و مفهوم تولّی و تبرّی مسکن افراد جامعهٔ اسلامی نگردد.
ویژگیهای جامعهٔ سالم
(۶۱۶)
جامعهای سالم است که سه موضوع اساسی را رعایت کند:
یکم. بیان حقایق و تبلیغ احکام در جهت ارایهٔ حقایق و وظایف و حقوق متقابل نظام، رهبری و مردم در راستای سلامت افراد و جامعه.
سیستم تبلیغی باید از سطح منزل شروع شود و تا مراحل عالی ادامه یابد؛ آن هم با روشهای درست تجربی، خطابی و برهانی با محتوای اخلاقی و اسلامی و متناسب با سطوح مختلف.
دوم. سیستم صحیح مالی و اقتصاد شخصی و نوعی جامعه در زمینههای گوناگون حقیقی و حقوقی، برای درازمدت و نه مقطعی کوتاه.
قدرت مالی را باید از راه سالمسازی جامعه به دست آورد و سیستمی مالیاتی درست بنا کرد؛ البته، به طوری که در جهت رفاه جامعه و آسایش اقشار ضعیف باشد، ضمن این که تمام افراد جامعه بهرهای از گذشت و انفاق مستمر داشته باشند.
سوم. توانمندیهای علمی و عملی در جهت ایثار جان و مال در مراحل گوناگون جنگ، دفاع، شهادت، ایثار و دیگر زمینههای فردی و عادی برای دفاع از سلامت جامعه. افراد جامعه باید آمادگی جهاد با نفس در راه آرمانهای اساسی خود و بذل مال و جان در راه هدف را داشته باشند و در صورت احتیاج از آن سر باز نزنند، وگرنه جامعه هم از درون میپوسد و هم از ناحیهٔ بدخواهان آسیب خواهد دید.
ویژگیهای جامعهٔ فاسد
برخی از معیارها برای شناخت جامعهٔ فاسد عبارت است از: دو قطبی بودن جامعه، حاکمیت زور و قدرت، کسب وجاهت از طریق خیانت و ظلم، همکاری و معاونت افراد نیک بر بدیها، چیرگی ایمان
(۶۱۷)
صوری و ویژگی داشتنی عید و افتخار به زورمداران و آه، ناله، سوز و زندان به فقیران و بیچارگان.
این امور و مسایل فجیع و بسیاری از فجایع دردناک دیگر باعث انزوای کلی واقعیتها، دوستیها، صداقتها، مروّتها و بسیاری دیگر از صفات شایستهٔ انسانی میگردد و آدمی را در میان جمع، مهجور و با خود بی خود و در میان تنها تنها میدارد. در جامعهٔ فاسد، افراد آن از دروغ، بسیار میخندند، ولی دروغ بسیار میگویند. سخن بسیار است، ولی تمامی حرف؛ حرف بسیار است، ولی بیهوده؛ ظاهری برقرار است، ولی نااستوار؛ اجتماعی برپاست، ولی بیاساس؛ جمع هستند، ولی خاطری ناجمع را دنبال میکنند و هر لحظه دلی مملو از سستی را بر دلداری مهمل میسپارند و عمری را با حیرت و سرگردانی دنبال میکنند.
با توجه به معیارهای گفته شده این حقیقت به دست میآید که دنیای امروز جنگلی است که لباس مدرنیته به خود پوشیده است و جنگل در برابر آن، مدینهای فاضله است. هرچند امروزه جنگلها در جهان سست بنیاد گشته است و دیگر از جنگلهای طبیعی و بسیار گسترده خبری نیست، دنیای کنونی خود جنگلی بس بزرگ گردیده است؛ بهطوری که هرگز به تصور هیچ حیوانی نمیآید که درندهخوتر از خود وجود داشته باشد؛ به صورتی که اگر حیوانی وضع کنونی جهان را تصور کند، به طور حتم نام جنگل را «مدینهٔ فاضله» اعلان مینماید.
در جوامع فاسد، ملاک خوب و بد را قدرتمندان زورگو تعیین میکنند و منافع از آنِ قدرتمندان و زیان از آنِ ضعیفان میباشد و این لباس به هر اندامی اندازه است؛ مؤمن باشد یا فاسق، صالح باشد یا مفسد، مرشد
(۶۱۸)
باشد یا مرید، مسلم باشد یا زندیق که هیچ کدام نقش اساسی را ایفا نمیکنند و این ملاکها را تنها مظاهر زور و تزویر در دست دارد. در این جوامع، قدرت اساس است نه حق، و زور کارگشاست نه ایمان. تزویر پیش میرود نه صداقت، و این طبیعت جوامع فاسد و نظامات شیطانی و پلید دنیای انسانی است که خوبان سرکوب میشوند، اگر خوبی باشد و فاسد رشد میکند که به طور حتم هم وجود خارجی دارد و تمامی افراد جامعه را تابع خود مینمایند؛ چه بخواهند یا نخواهند.
هیهات و صد هیهات از بدیهای مردم؛ بهویژه در دوران وانفسای غیبت، غربت حق و حقیقت، خوشگذرانهای مؤمن و ملحد با تمامی حور و قصور بر چهرهٔ تمامی محرومان مؤمن و ملحد خنده سر میدهند و آنان را به بازی میگیرند. بنازم قدرت پلیدی و زشتی را که تمامی کفر و ایمان را در سایهٔ حور و قصور و کاخ و کوخ به بازی گرفته است و بینماز و با نماز را به «قُبله» و «قِبله» میکشاند و بیوضو و باوضو را به نماز وا میدارد؛ هم مست و هم هوشیار را به سجاده میرساند و با تسبیح و بدون تسبیح همگی را مشغول ذکر مینماید؛ عکس مهرویان را بیخدا و باخدا یکجا ظاهر میدارد.
سوز دل مؤمن و کافر در راه مانده که گوش محروم را کر کرده است، فقط گردی بر رخسارهٔ توانگران مینشاند که آن هم با نسیمی از سرور دایمی زایل میگردد. آه یتیم، مسکین و فقیر که تنها آشنای دل شکستگان میباشد، فقط زمزمهای زودگذر را در زوایای تاریک دل توانگر، آن هم برای لحظهای تداعی میکند که سرود مدامش، فرصت حفظ آن را نمیگذارد.
(۶۱۹)
در جوامع فاسد میتوان تمامی مردم را تحت عناوین متقابل و دو بعدی از قبیل: مستکبر و مستضعف، فقیر و غنی، عالی و دانی، مترف و مستمند، ضعیف و قوی، ارباب و رعیت تقسیم نمود. در این امر، تمامی کفر و ایمان برابر است و اقتضای گروهی ندارد و تمامی طبقات را شامل میگردد. قوی از پیش میبرد و ضعیف معطل است. در جامعهٔ فاسد، مردمان مؤمن باشند یا کافر و اهل دیانت باشند یا بیدیانت و در هر صورت، ملاک تقسیم قوت و ضعف است.
در چنین جوامع فاسدی نمیتوان شایستگانی از نوع انسانی را جستوجو نمود و تحصیل سلامت در جوامع این چنانی بهطور شایسته ممکن نیست و رشد مناسبی برای ترقی آدمی باقی نمیماند؛ خواه افراد در سایهٔ اعتقاد دینی به سر برند یا دور از تمامی تعالیم آسمانی باشند؛ هرچند مراتب آن متفاوت است؛ اما بهطور کلی کارگشای جامعه نمیباشد.
از صفات مؤمن قوی و کافر پلید، فضای جامعه باز و گسترده میگردد و از شؤون مؤمن ضعیف و ملحد بیچاره زندگانی بسته و پر از انواع فشارها و کمبودها میشود. آسایش از شؤون مؤمن قوی و توانگر و کافر آن چنانی و رنج و زحمت سزاوار ناتوان وامانده از این قافله است، حد فقیر، حقارت و حد غنی، جسارت، و مرگ ناتوان، حیات و حیات توانگر و زورمدار و سردمدار لذت و سرور و هر گونه خوشی است.
در جوامع فاسد، فرار از زشتی و گریز از بدی کاری بس مشکل است و به صورت غالب برای عامهٔ مردم میسر و ممکن نیست و خواص مردم در آرزوی چنین فرار و خیالِ گریزی به سر میبرند.
(۶۲۰)
آرامش بهراحتی در چنین جوامع فاسدی نصیب کسی نمیگردد و راهی برای راحتی وجود ندارد و تنها کمی از خوبان و دانایان میتوانند با زیرکی و متانت تمام راه را به گونهٔ اندک برای خود هموار نمایند و شاید موجودی خود را در گرو آن قرار دهند.
تا حال چنین بوده و امروز مشکلتر از آن گشته و باز هم مشکلتر خواهد شد که این خود از عوارض دنیای واژگون امروز و جوامع فاسد موجود میباشد.
بعد از آمال و آرزو، تنها راهی که برای پایان بخشیدن به تمامی این مفاسد است حرکت خوبان، پیروی دیگران و سرکوبی مفسدان است؛ آن هم خوبانی زیرک و شایسته که از بلوغی لازم برخوردار باشند و بسیاری از خصوصیات ذاتی و اکتسابی طبیعی و اجتماعی را دارا باشند و انصار و ایادی مناسبی از پیش برای خود ترتیب دهند و نیز رشد مردم را تأمین نمایند که با این خصوصیات، چارهٔ تمامی دردهای بشر ممکن میگردد.
موضوع قابل تأمل در این زمینه، رعایت اصل «تشکل» و «تناسب» است که نبود آن، کار را تا به امروز به تأخیر انداخته است؛ بهطوری که هر حرکت و قیامی به سکون و رکود میانجامد و ایادی شیطان اندک اندک تمامی آن زحمات را به تاریکی و نسیان میسپارند.
باید حرکت نمود و هر کس چنین نماید پیروز است؛ هرچند ممکن است شکست نصیب گردد، اما نیت خیر او همیشه دمساز وی خواهد بود و اثرات فراوان آن را خواهد یافت و کمیت و کیفیت این حرکت مؤثّر در نابودی امیال و سرکوبی فسادگران بهطور نسبی میباشد؛ اگرچه عوارض و ضایعات فراوانی با هر حرکتی همراه است، چیزی از وظیفهٔ آدمی
(۶۲۱)
نمیکاهد و باید آنان که توان فکری و عملی دارند همیشه در توسعهٔ چنین اموری کوشا باشند و از هیچ گونه کوششی دریغ ننمایند و از هر گونه زیان و ضرر و یا شکست و نابودی به خود اندوهی راه ندهند و در اقامهٔ چنین اموری پیوسته کوشا باشند و با خود زمزمهٔ پیروزی کلی برای حق و نابودی همیشگی برای باطل را فراموش نکنند که هرگز این اندیشه عقیم نخواهد ماند؛ اگرچه به تأخیر افتد.
آدمی باید همیشه با خود چنین اندیشهای را همراه داشته باشد که نهایت خلقت و علت آفرینش گیتی و دنیای آدمی، فساد و زیان نمیباشد و امکان پیروزی خوبان و گسترش نجات همگان حتمی است و این امکان، خود دلیلی بر تحقق این موضوع است؛ موضوعی که باید اهداف عالی دین را در سایهٔ آن لباس تحقق پوشید و این خود آرزو و آمال شیعه است که اساس تمامی دیانت حق میباشد و آن آرزو این است که روزی حق بر تمامی جهان حاکم گردد و حق، معرکهدار دنیای بشری باشد.
باید کوشید و همه بکوشند و از هر حرکت و جنبشی دریغ نداشته باشند و اندیشهٔ هیچ شکست و زیانی را به خود راه ندهند که مؤمنان پیروز خواهند بود؛ امروز یا فردا، زود یا دیر، این اندیشه عملی خواهد شد، به دست ما باشد یا دیگران، از دور یا نزدیک راهگشایی خواهد بود تا آن که سرآمد تمامی این حرکتها و قیامها و در نهایت تمامی این جنبشها و درگیریها، ظهور حضرت حجّت (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) تحقق یابد و آن روزی است که دوستان حق آرام میگیرند و باطل مضمحل میگردد و از بین میرود و آدمی غایت آفرینش را بهخوبی مشاهده مینماید و یادی از تمامی زحمات گذشتگانِ خوبان مینماید و
(۶۲۲)
این خود روز موعود است که دیر یا زود دارد؛ اما هرگز نشد نخواهد داشت و حتی اگر یک روز از عمر دنیا باقی مانده باشد، آن روز چنان گسترده خواهد بود تا چنین طفل اندیشهای رشد سالم خود را ببیند.
این روز است که شیعه به تمامی نفیها خاتمه میدهد و یکجا و بیقید و شرط زبان آدمی میگشاید؛ زیرا این روز، روز عدل و روز حق است، روز معرفت و روز انصاف و میزان است و خلاصه روزی است که آرامش و سکون برای همگان دنبال میشود؛ به طوری که باطل در مییابد دیگر فصل کارزار وی به پایان رسیده است.
آن روز، احکام الهی به عین میآید و قوانین آسمانی تحقق مییابد و طاغوت و فساد از صحنهداری جامعه طرد میگردد و تمامی نفوس خبیث و ناشایست لباس عزلت و نابودی به تن میکند و جای هیچ اظهار باطلی نمیماند و باطل سر به جیب خود فرو خواهد برد. به امید آن روز.
دورههای رویارویی حق و باطل
وقتی حقیقت منحصر در یک وجود باشد، هرچه در برابر آن باشد باطل است. زندگی با حق است که سلامت دارد و ویژگی اندیشاری زندگی سالم این است که نه تنها با باطل هیچ گونه سازگاری و سازشی ندارد، بلکه اگر توان داشته باشد سر ستیز با آن دارد و در کنار باطل بودن را ننگ و دوری از حق میداند. حق صبغهٔ کرامت انسان و عزت اوست. رویارویی حق و باطل در تاریخ اسلام، شش سرفصل مهم دارد: دورهٔ پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله ، زمان حکومت حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام ، گذرگاه تنگ تاریخ و حکومت ششماههٔ امام حسن علیهالسلام ، عاشورا و آشکارسازی چهرهٔ باطل و رسوایی آن، تحول معرفتی و تبدیل آن به فرهنگ، زمان
(۶۲۳)
غیبت صغرا و کبرا.
میدانداری باطل در سقیفه
با شهادت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله باطل در چهرهٔ نقابداران منافق و دو چهره و با استفاده از سادهپنداری و کوتاه فکری امت اسلامی، میداندار سیاست و رهبری اجتماعی گردید و چهرهٔ شاخص حقیقت؛ حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام را به انزوا برد. حقخواهی آن حضرت که با ولایت خویش فصل خطاب بودند و در جایی از حق به خاطر مصلحت و سازش با دیگران کوتاه نمیآمدند سبب ریزش بسیاری از خواص دنیاطلب و اهل هوس و تمایلات نفسانی و جدایی آنان از آن حضرت گردید. سه عامل یاد شده تجربهٔ توفیق حکومت اهل بیت عصمت علیهمالسلام و اجرای صحیح دین را تا زمان ظهور از جهانیان سلب کرد.
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در زمان خود توانستند دین حق را جایگزین باطل نمایند و این بنای حقیقی را برای همیشه مستحکم و ماندگار سازند؛ اما چون مجال دگرگونی ریشهای تمامی افکار و سنتهای ناصواب اجتماعی را نیافتند، باطل تنها از صحنهٔ ظاهری اجتماع ساقط شد و در باطن، به توطئه و طراحی کودتای سقیفه رو آورد و باطل برای مدت ۲۵ سال میداندار تمامی جامعهٔ مسلمانان گردید. با حکومت امام علی علیهالسلام ایشان تمامی همت خود را بر افشای چهرههای باطل و پیرایهها و بدعتهای آنان گذاشتند و ترنمی از اسلام ناب محمّدی و احکام اجتماعی آن را در جامعه شکل بخشیدند و بسیاری از زنگارها و پیرایههایی که در ۲۵ سال گذشته بر اسلام وارد شده بود را زدودند و چهرهٔ زیبای عدالت و مهربانی حق را برای اندک زمانی ظاهر ساختند و
(۶۲۴)
این ناموس خلقت را از پردهٔ غیبت به در آوردند. امام علی علیهالسلام طعم شیرین صداقت و درستی را در کوتاهترین مدت در کام بشر نهاد و برای آشکار ساختن حق و مسیر حقیقت بسیار کوشیدند و البته جبههٔ باطل سه جنگ بزرگ را بر آن حضرت تحمیل کرد. افسوس که حضرت علیهالسلام با افرادی مواجه بودند که بعد از صدها استدلال و برهان میگویند: یا علی، دیر آمدی و اگر زودتر میآمدی، با تو بیعت میکردیم. صاحبان چنین استدلالی که از زندگی جز چهرهٔ گذرای آن را نمیبینند نباید جز شومی فرجامی داشته باشند؛ هرچند مثل سلمان، ابوذر، مقداد و عمار در میان آنان باشد، زیرا آنان در مقابل عملی انجام شده قرار میگیرند و نمیتوانند کاری جز تأسف و سکوت داشته باشند.
دورهٔ شش ماههٔ امامت امام حسن علیهالسلام گذرگاه تنگ تاریخ بود. آن حضرت علیهالسلام بهطور عملی نشان دادند چگونه باید از گسلهای پیش رو گذشت و زمینه را برای افشای چهرهٔ باطل آماده ساخت. در این دوره، باطل چهرهٔ مزورانه و باطن خود را آشکار ساخت، اما نه چنان که دیگر ابهامی در هویت آن نباشد و در دورهٔ چهارم، تمامی چهرهٔ باطل آشکار شد و حتی افراد سادهلوح آن زمان چهرهٔ خواص خودفروخته را که لباس دین به تن داشتند به صورت کامل شناختند؛ بهگونهای که ابهامی در شناخت آنان برای جامعه باقی نماند.
در دورهٔ پنجم، حضرات معصومین علیهمالسلام سیاست استراتژیک خود را ایجاد تحول فرهنگی و معرفتی در اسلام قرار دادند و اندیشههای بلند اسلام را در مرزبندیهای مشخص، بهطور عملی در دورانی طولانی قرار دادند و هرگونه ابهام را برای درک واقعی اسلام در زمان خود و یا غیبت
(۶۲۵)
دور ساختند.
ولایت؛ گذرگاه سنجش
مطالعهٔ این دورههای پنجگانه و رویکردهای هر یک از خواص آن زمان در برابر صاحبان ولایت علیهمالسلام بهخوبی نشان میدهد چه بسیار میشود که فردی مؤمن باشد و برای خدا سجده نماید، ولی وقتی در بوتهٔ امتحان و محک تجربه قرار گیرد و به وسیلهٔ صاحب ولایت تحلیل عینی یابد، با روش حق و راه صاحب ولایت و سبک زندگی وی انکار و عناد داشته باشد و خود و اندوختههای بهظاهر ایمانی خویش را به باطل ببازد و راه خود را از راه معصوم جدا کند. نمونهٔ گویای این امر در کودتای سقیفه، جنگ جمل، نهروانیان صفین، مخالفان صلح امام حسن علیهالسلام و کسانی که با امام حسین علیهالسلام همراه نشدند میتوان یافت. در این میان، مخالفان صلح امام حسن علیهالسلام که بیشتر بازماندهٔ نهروانیان بودند عناد بیپایانی از خود نشان دادند و با کمال بیحرمتی به آن حضرت، ایشان را «مذلّ المؤمنین» تبلیغ کردند. آنان کسانی بودند که نه قدرت تحلیل صلح را داشتند و نه مرد جنگ، ایثار و شهادت بودند؛ بلکه تنها چیزی که آنان را به مخالفت وا میداشت عناد نفسانی بود و عناد. گذرگاه امتحان که پیش آید به دست میآید ایمان تمام و انقیاد کامل و التزام محکم چه نایاب است؛ بهگونهای که باید از آن لب فرو بست و چیزی نگفت.
چهرههای باطل حقنما
حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام در زمان خود سه چهرهٔ باطل که ادعای حقانیت داشتند را آشکار ساختند: قاسطین، ناکثین و مارقین. در زمان
(۶۲۶)
غیبت، هر گاه خداوند به یکی از اولیای خود اذن آشکارسازی دانش خود دهد، این سه چهره با حقنمایی در برابر او که حق الهی است خواهند ایستاد.
قاسطین (تبهکاران) دنیاطلبان خوشگذران و عافیتطلب هستند که ریاست و قدرت برای عافیت دنیایی میخواهند. آنان به دین اهتمامی ندارند؛ هرچند میشود خود را در لباس دین نشان دهند.
ناکثان با آن که بزرگان و خواص اهل دین هستند، بر گرد پول طواف میکنند و حق حساب میخواهند تا آرام بگیرند، وگرنه فریاد «وا اسلاما» در برابر صاحب دین سر میدهند و پیمان دینداری میشکنند. اگر باطل در چهرهٔ تبهکاران حکومت کند به این گروه حق حساب میدهد.
مارقان و خارج شدگان از دین، موقعیت ویژهای در دین دارند و چهرههای مقدسمآب دیانت شناخته میشوند. بزرگترین مشکل اهل حق این گروه میباشند که جهل دینی آنان چهرهٔ ادعای فهم دین دارد. این گروه همان ارتجاعطلبان خشک مقدس هستند که با ظواهر و نامهای دینی به جنگ حق و صاحب ولایت میآیند و چماق تکفیر و تفسیق آنان همواره بالاست و گروهی را که در مسجد آنان نماز میگزارند به دین داخل و بسیاری را خارج میکنند(۱). چهرهٔ بارز آنان را میشود در مقابه با قیام کربلا دید که به نام دین و پیروی از خلیفهٔ مسلمین که به اعتقاد آنان یزید بود، حضرت امام حسین علیهالسلام را خارج شده از دین میدانستند که پیکار با وی واجب شرعی است و شمر که بر منبر، حدیث میگفت با همین استدلال به کربلا آمد.
۱ـ نهجالبلاغه، شرح ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۲۰۱٫
(۶۲۷)
مارقان چهرههای دینی سادهانگار و نادان هستند و در عین حال تعصب مزاجی بالا و تقدسی بیمحتوا دارند که بیشتر عمل میکنند و کمتر اندیشه میورزند و از دین جز پوسته و ظاهری نمیشناسند و آن را بر هر چیزی حتی بر صاحب دین و صاحب ولایت ترجیح میدهند. آنان عالمنمایانی ظاهرگرا هستند که به راهی جز میل قشری خود نمیروند. خودسری و خودرأیی از صفات آنان است. چیزی جز خود نمیبینند و تنها از خود پیروی دارند و به هیچ وجه به رأی دیگری در نمیآیند.
تبهکاران در تزویر (اعم از حیله، حقه، تقلب، ریا و نفاق) و بهره بردن از زور و زر تردستی دارند؛ بهگونهای که خواص کارشناس در تشخیص حق از باطل، از تردستیهای آنان در شگفت و حیرت میشوند. تساهل دینی و ایجاد بدعت به نام مصلحت برای پررونق و چیره ساختن جبههٔ خود بر علیه حق، سیاست دایمی آنان است. این گروه از دین، عناوین ظاهری آن را به سختی برای خود استفاده میکنند بهگونهای که حتی مثل یزید نیز خود را بیپروا خلیفهٔ مسلمانان میخواند و برای حفظ این عنوان حتی مثل حضرت اباعبداللّه علیهالسلام را به شهادت میرساند. تبهکاران پشتیبانی مالی از دو گروه دیگر یعنی ناکثان (خواص پولمدار) و مارقان (خواص خشکمقدس) و میدان دادن به چهرههای برجستهٔ آنان را در سیاست خود دارند؛ بهگونهای که نمیشود تبهکاری در جایی چیره باشد و ناکثان و مارقان را برای رویارویی با حق پشتیبانی و حمایت نکند. تبهکاران نخست این دو گروه را به صفآرایی در برابر حق پیش میآورند تا آنان فریاد وا اسلاما و وا حق بر علیه حق سر دهند و تا میشود چهرهٔ خود را پنهان میدارند.
(۶۲۸)
چگونه میشود تمامی این سه تبار شیطانی و باطل نباشند، در حالی که علی علیهالسلام را در میان خود داشتند که هیچ گاه حق از او جدایی نداشت و از او پیروی نمیکردند. چه زیباست این بیان که: هرگاه شخصی زمامدار مردم گردد و حال آن که داناتر از وی در رتق و فتق امور و رفع مشکلات دینی و دنیوی مردم هست، وی فاقد ولایت و وجاهت دینی و گمراه و بدعتگذار است(۱)، اما شکوه ظاهری و دینی ناکثان و مارقان و میدانداری قاسطان چنان است که حتی اگر امتی مانند حضرت علی علیهالسلام در میان خود داشته باشند، شک و تردید در حقانیت وی بر فضای فکری جامعه سنگینی میکند؛ بهگونهای که برخی میگفتند: آیا ممکن است عالمانی همچون طلحه و زبیر و چهرهای چون عایشه در جبههٔ باطل باشند؟ طلحه و زبیر حب ریاست و دنیا بر آنان چیره بود و میدیدند علی علیهالسلام مردی نیست که با ستن بر بندگان خدا، دنیای آنان را فراهم آورد. علی چنین بود که خود میگوید: «اگر شب را بر روی خارهای «سعدان» بیدار به سر برم یا در غل و زنجیرها بسته و کشیده شوم، برایم دوست داشتنیتر است از این که خدا و رسولش را روز قیامت در حالی ملاقات کنم که به بعضی از بندگان ستم کرده و چیزی از اموال دنیا را غصب نموده باشم. چگونه به کسی ستم روا دارم، به خاطر جسمی که تار و پودش به سرعت بهسوی پوسیدن و کهنگی پیش میرود (و از هم میپاشد) و مدتهای طولانی در میان خاکها میماند.
سوگند به خدا (برادرم) عقیل را دیدم که به شدت فقیر شده بود تا آنجا که از من خواست یک مَن از گندمهای شما (بیت المال) را به او
۱ـ ر. ک : بحارالأنوار، ج ۲، ص ۳۰۸٫
(۶۲۹)
ببخشم. کودکانش را دیدم که از فقر و گرسنگی موهایشان ژولیده و رنگشان دگرگون گشته بود. گویی صورتشان با نیل رنگ شده بود. «عقیل» باز هم اصرار کرد و چند بار خواستهٔ خود را تکرار نمود. من به او گوش فرا دادم، خیال کرد دینم را به او میفروشم و به دلخواه او قدم بر میدارم و از راه و رسم خویش دست میکشم! (برای بیداری و هوشیار شدنش) آهنی را در آتش گداختم، سپس آن را به بدنش نزدیک کردم تا با آن عبرت گیرد. نالهای همچون بیمارانی که از شدت درد مینالند سر داد و چیزی نمانده بود که از حرارت آن بسوزد. به او گفتم: آگاه باش ای عقیل، زنان سوگمند بر تو بگریند و شیون کنند! از آهن داغی که انسانی آن را به بازیچه سرخ کرده، ناله میکنی؛ ولی مرا به سوی آتشی میکشانی که خداوند جبار با شعلهٔ خشم و غضبش آن را برافروخته است! تو از این رنج مینالی و من از آتش سوزان ننالم؟
و از این ماجرا شگفتآورتر، داستان کسی است که نیمه شب ظرفی سرپوشیده پر از حلوای لذیذ به در خانهٔ ما آورد؛ ولی این حلوا معجونی بود که من از آن متنفر شدم. گویی آن را با آب دهان مار یا استفراغش خمیر کرده بودند! به او گفتم: هدیه است، یا زکات و یا صدقه؟ که این دو بر ما اهل بیت حرام است، گفت: نه این است و نه آن ، بلکه هدیه است. به او گفتم: زنان بچه مرده بر تو گریه کنند! آیا از طریق آیین خدا وارد شدهای که مرا بفریبی، دستگاه ادراکت به هم ریخته ، یا دیوانه شدهای، و یا هذیان میگویی؟ به خدا سوگند! اگر اقلیمهای هفتگانه را با آنچه در زیر آسمانهاست به من دهند که خداوند را با گرفتن پوست جو از دهان مورچهای نافرمانی کنم، هرگز نخواهم کرد و دنیای شما نزد من از برگ
(۶۳۰)
جویدهای که در دهان ملخی باشد، خوارتر و بیارزشتر است. علی را با نعمتهای فناپذیر و لذتهای نابود شدنی دنیا چه کار! به خدا پناه میبریم از به خواب رفتن عقل و لغزشهای قبیح و از او یاری میجوییم»(۱).
آن مردک چرا هدیه و حلوا را شب آورده و در روز نیاورده است؟ چرا آن روز که امیرمؤمنان بر سر کار نبود و به ظاهر خلیفهٔ مسلمین به حساب نمیآمد، چنین هدیهای برای ایشان نمیآورد؟ پس روشن میشود که این حلوا دستاویزی برای رسیدن به هدفی شیطانی است. این حلوا در نزد حضرت علی علیهالسلام از قی کردهٔ دهان مار، خوارتر و ناگوارتر است. رهبر ملکوتی و الهی چنین منشی دارد که اگر هفت اقلیم را با هر آنچه در زیر آسمانهاست به وی دهند که به ناحق پوست جو را از دهان موری بگیرد، چنین کاری نمیکند. منطق و سیرهٔ رهبران الهی چنین است، ولی دنیاطلبان خود را حق مینمایانند و حق و باطل را چنان مشتبه میسازند که مردم بپذیرند حق حقیقی باطل، و باطل واقعی و چیره بر فضای جامعه، حق است. کسی از این میدان ایمن میگردد که میزان شناخت حقّ و باطل را افراد و چهرهها قرار ندهد، بلکه شناخت خود حق و نیز باطل را معیار شناخت اهل حق و چهرههای باطل قرار دهد. هیهات از نادانی، سادهانگاری و زودباوری که هم حرمان ابدی میآورد و هم مشکلات اجتماعی و فقر. از فقر نباید ترسید که با تدبیر رفع میشود، ولی جهل عمومی و زودباوری که استبداد نیز پیآمد آن است ترس دارد. چیرگی جهل عمومی و استبداد که بارزترین چهرههای باطل در مواجه با
۱ـ نهج البلاغه، ج ۲، ص ۲۱۶٫
(۶۳۱)
اندیشه و اراده است سبب سوء مدیریت میشود. با سوء تدبیر، فقر و مشکلات اقتصادی نیز از هر سو هجوم خواهد آورد. باید برای رفع خوشباوری، تکروی و بالا بردن حس تحملپذیری و تفاهم کوشید تا زمینهٔ ظهور موعود معصوم و منجی بشریت علیهالسلام فراهم آید. برای این کار باید به تمامی جهانیان رسانید مکتب تشیع در مسیر قرآن کریم و علی علیهالسلام و اوصیای معصومین علیهمالسلام قرار دارد و اهل بیت علیهمالسلام در امور دنیا و آخرت، پیشوای راستین آنان است. اهل بیت علیهمالسلام به بندگان حق عشق میورزند و خواهان خیر و سعادت تمامی جهانیان میباشند. آنان میخواهند نفوس آماده و مستعد، به کمال انسانی خود برسند و در کنار این سفرهٔ سفیران الهی بنشینند و از آن استفاده کنند تا به سعادت ابدی نایل آیند. حضرات معصومین علیهمالسلام در اندیشهٔ حیات و سعادت همگان میباشند و زورمندان عالم و حاکمان چیره در پی از میان بردن تودههای ضعیف و بیپناهاند. باید این حقیقت را برای جهانیان اثبات نمود که هیچ پیامبری در هیچ جنگی، نبرد را آغاز نکردهاند و آنان سر جنگ با مردم ندارند، بلکه برای احیای بشر و ارزشهای انسانی و کمال او و ترسیم برنامهٔ سالم زندگی و اجرای دقیق آن آمدهاند. سفیران الهی برای روشن کردن چراغ عقول مردم آمدهاند و این دنیازدگان بیعقل هستند که به دلیل تقابل پیام انبیا با منافع نامشروع آنان با مشی و منطق آنان میجنگند و جبههٔ باطل را در برابر حقطلبان پدید آوردهاند؛ هرچند در جهان موعود، این حق است که بر تمامی دنیا غالب میشود و سکان هدایت و آرامش بشر آگاه و توانا در شناخت رهبر راستین و مطیع محب و عشقورز به او را در دستان الهی رهبر حقیقی قرار میگیرد. به امید آن روز!
(۶۳۲)
برای آن که ثابت شود که اولیای حقتعالی سر ستیز با مردم ندارند کافی است برخی از برخوردهای امیرمؤمنان علیهالسلام با دشمنان و معاندان خود، در زمانی که حکومت و قدرت را در دست داشتند، مورد مطالعه و دقت قرار گیرد: حضرت علی علیهالسلام با خوارج ـ که از بدترین دشمنان متعصّب حضرت بودند ـ مانند دیگر مردم جامعه و به گونهٔ عادی و بدون اعلام وضعیت زرد یا قرمز بود. امیرمؤمنان علیهالسلام ، سهمیهٔ خوارج را از بیتالمال قطع نکرد. آنها در اظهار عقیده و مرام خود آزادی کامل داشتند. برای نمونه، برخی از خوارج در میان سخنرانی حضرت، به مسجد میآمدند و جنجال راه می انداختند. روزی حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام بر منبر بودند، فردی پرسشی نمود و آن حضرت بیدرنگ پاسخ او را داد، یکی از بین مردم فریاد زد: «قاتله اللّه ما أفهمه»؛ خدا او را بکشد؛ چقدر این مرد دانشمند و فهیم است! مردم حاضر در مسجد، قصد تعرض به او کردند، حضرت فرمود: رهایش کنید، او به من جسارت کرده است. خوارج در نماز جماعت حضرت شرکت نمیکردند؛ چرا که او را کافر میدانستند. روزی در میان نماز جماعت «ابن الکواء» برای ترور شخصیت و وجاهت حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام فریاد زد و به کنایه این آیه را خواند: «وَلَقَدْ أُوحِی إِلَیک وَإِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِک لَئِنْ أَشْرَکتَ لَیحْبَطَنَّ عَمَلُک وَلَتَکونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِینَ»(۱)؛ ای پیامبر، و بهتحقیق به سوی تو و پیامبرانی که پیش از تو به نبوّت و رسالت رسیده بودند وحی فرستادیم که اگر مشرک شوی، همهٔ کردار خیر و نیک تو تباه خواهد شد و در گروه زیانکاران قرار خواهی گرفت. وقتی این کوا این آیه را میخواند، حضرت سکوت کرده
۱ـ زمر / ۶۵٫
(۶۳۳)
بود؛ چنانکه قرآن کریم میفرماید: «وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآَنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّکمْ تُرْحَمُونَ»(۱)؛ زمانی که قرآن تلاوت میشود، گوش فرا دهید و خاموشی برگزینید، باشد که مورد رحمت حق قرار گیرید. «ابنالکواء» چند بار دیگر این آیه را قرائت کرد و امام علیهالسلام چند بار سکوت نمود تا وی آیه را تمام کند. در این حال، مردم متوجّه شدند که او میخواهد با این قرائت و بیتوجّهی، نماز را بر هم زند. از این رو حضرت در پاسخ وی، در حال نماز، این آیه را خواند: «فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلاَ یسْتَخِفَّنَّک الَّذِینَ لاَ یوقِنُونَ»(۲)؛ صبر و استقامت در راه حق را پیشهٔ خود ساز؛ بهدرستی که وعدهٔ خدا بر نصرت صابران حق است و کسانی که ایمان و یقین به آخرت ندارند، هیچ گاه نخواهند توانست تو را در انظار، خوار و سبک نمایند.
انقطاع باطل و جایگزینی چهرهها
چیرگی هر یک از سه گروه باطل بر سرنوشت سیاسی و مدیریت جامعه، پیآمدی مشترک دارد و آن این که این افراد به دلیل ضعف درونی و احساس خودباختگی و وابستگی که لازم باطل است نمیتوانند استقلال، عظمت و استمرار داشته باشند. این افراد گذشته از آنکه صاحب حقارت طبیعی هستند و برای همین نمیتوانند قدرت صاحب ولایت را تحمل کنند و او را به انزوا میبرند، زیرا بزرگی الهی و عظمت حقانی او کوچکی و ناچیز بودن این چهرهٔ پر هیاهوی باطل را عریان میسازد، شریک جرم تمامی کارهای ناشایست دیگران، بلکه علت
۱ـ اعراف / ۲۰۴٫
۲ـ روم / ۶۰٫
(۶۳۴)
اساسی این امر و عامل انحراف و انحطاط جوامع مذهبی و بیماری و معیوب شدن زندگیها میگردند.
ویژگی باطل این است که ابتر است و استمرار ندارد؛ برخلاف حق که چهرهای مستمر دارد و کوثر است و تبار تاریخی آن پیوسته و بدون انقطاع است. تودهها نیز درگیر احساسات و عواطف خود هستند و یا با حق همراه میشوند و یا با باطل و همراهی آنان سرنوشتساز است؛ هرچند خود آنان نه در عنوان حق جای میگیرند و نه در عنوان باطل و با کمیت و شمارهٔ خود با تغییر جهت بهسوی حق و باطل موازنهٔ حق و باطل را تغییر میدهند.
حق و باطل همیشه در قامت افراد شجاع یا دارای جربذه رخ مینماید و نه در قالب جمعیتها. جمعیت، نقش سیاهی لشکر را دارد و این افراد هستند که نظریهپرداز برای حق یا مهرهٔ باطل قرار میگیرند. جمعیتها یا تودهها افراد عادی هستند که از امور خیالی و نفسانی ساده پیشتر نمیروند و مسیر خور و خواب و شهوت معمولی دارند و به لقمه نانی راضی و به داشتن خانه و خودرو و همسری خرسند میباشند و چندان به زندگی و مسیر سلامت و سعادت آن نمیاندیشند.
اهل حق کوثر دارند به این معنا که جریانی مستمر و دایمی میباشند و باطل منقطع و ابتر و بدون نسل است و فرهنگی مستمر و پایدار نیست، بلکه متوقف بر افراد است که البته به طور دایم جایگزین میشوند. امروز نسل ثابتی از باطل نیست و نمیتوان فرزند ابولهبها، بنیامیه، بنی عباس یا دیگر شاهان باطل را دید و باطل را در نسلی به صورت جریان مستمر نام برد؛ برخلاف حق که در چهرهٔ انبیایی است که تمامی از یک
(۶۳۵)
ریشه و تبار میباشند و سیادت و نیز تبار انبیا تا به امروز ادامه دارد و نمیشود کسی چهرهٔ حق گردد و تبار انبیایی نداشته باشد.
همچنین مقتضای طبیعی ظلم و فساد این است که خود عامل نابودی خویش میشود و ظلم زمینهٔ آزادی را درون خود یا کنار خویش میپروراند. صاحبان ولایت همیشه در کنار مردم میمانند؛ زیرا دین برای هدایت و نجات مردم آمده است. صاحبان ولایت که حق هستند کنار مردم میباشند و باطل اگر در مصدر امور قرار گیرد، به معارضه با صاحب ولایت رو خواهد آورد؛ زیرا همواره این یک قانون است که فرد سستبنیاد که ریاست و قدرت برای وی بزرگ مینماید هرگز توان تحمل صاحبان ولایت را ندارند؛ زیرا عظمت روح این چهرههای بزرگ حق جز حق را بزرگ نمیبیند و آنان در تحکیم بنیادهای فکری مردم کوشا هستند و آنان را پولادین تربیت میکنند تا نه تنها به باطل نگروند، بلکه با آن به ستیز برخیزند.
کودتای سقیفه؛ عبرتآموز زندگی در عصر غیبت
جامعهٔ بشری در راه تحقّق آرمانهای بلند الهی و حیات کامل انسانی، گذشته از اندیشه، عقل و اصول درونی، نیازمند مربیان الهی است و پروردگار منّان برای هر دورهای صاحب ولایتی را منظور داشته است؛ ولی دیوسیرتان شیاد با خدعه و فریب و استفاده از سادهانگاری و سطحیاندیشی بشر و کوتاهفکری افراد جامعه، مانع راه حق و رهبران حقیقی بوده و بر سر این کار به هر گونه فریب و خیانت و پستی تن دادهاند. شومی و فساد دیوسیرتان زشتخو همیشه صاحبان ولایت راستین را درگیر غم و اندوه کرده است: «افٍّ للدّنیا سلّط اللّه فیها عدوّه
(۶۳۶)
علی ولیه». شرارت این شکارچیان انسان علت انزوای حق و رکود حقیقت بوده و همواره زندگی را بر بشر ناخوشایند و دشوار ساخته است. رهبری جامعه باید به کسی سپرده شود که شایستهترین فرد باشد نه این که تنها شایسته باشد. امروزه رهبری دنیا بنای واژگونی دارد و ادعا کنندگان یا زشتنهاد میباشند و یا اگر گاهی نیز فرد شایستهای امر رهبری را در دست گرفته است، چنان او را درگیر حوادث نمودهاند که فرصتی برای رتق و فتق امور باقی نگذاردهاند.
تمامی اسلام در در دو رکن که چهرهٔ واحدی از یک حقیقت هستند منحصر است: قرآن کریم و حضرات چهارده معصوم صلیاللهعلیهوآله . قرآن کریم و شخص رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله بیان اسلام و میزان آن حضرت علی علیهالسلام است که فصل الخطاب و صراط مستقیم و قسیم جنّت و نار و ملاک شناخت کفر و ایمان و برهان ثابت اوست. در زمان غیبت، باید از ماجرای شوم سقیفه عبرت گرفت و تلاش داشت از افرادی نبود که به جهالت و گمراهی دامن میزنند و خواسته یا ناخواسته در جبههٔ باطل قرار میگیرند. انحراف مسلمین از مسیر اسلام حقیقی که پیوند با صاحبان ولایت در تمامی شؤون زندگی است، فاجعهای بسیار زیانبار برای بشر گردید؛ بهگونهای که ریشهٔ تمامی مفاسد عصر حاضر و آیندگان است. مسلمین حق را رها کردند و بهراحتی حامی باطل، نیروی گمراهی و سیاهی لشکر انحراف گردیدند و خود را از بلندای رفعت به خاک مذلت کشانیدند تا جایی که امروزه این خفت و انحراف دامنگیر بیشتر کشورهای به ظاهر اسلامی شده است و آنان هنوز تاوان جدایی خود از مقام ولایت و ظلمی را که بر حضرت زهرای مرضیه علیهاالسلام وارد آوردند میپردازند. بعد از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله
(۶۳۷)
کسانی خلافت را غضب کردند که هیچ گونه وجاهت علمی و عملی در میان مسلمین نداشتند؛ بلکه سوابق منفی آنان کم نبود و عجیب این است که بیشتر مسلمانان آنان را پذیرفتند و بهراحتی از پذیرش حق گذشتند. اگر در برابر حضرت امیرمؤمنان علی علیهالسلام افراد بسیار برجستهای قرار میگرفتند، قابل پذیرش و توجیه بود که بیشتر مسلمانان فهمی درست از اوضاع سیاسی دارند و تنها نسبت به مصداق فضیلت گمراه بودهاند؛ ولی کسانی در برابر علی علیهالسلام دست به توطئه و کودتا زدند که موقعیت فضیلتی در نظرگاه افراد جامعه نداشتند و سست ارادگی، خشونت و ریاکاری آنان برای همه شناخته شده بود. آنان کسانی بودند که مورد لعن آشکار پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله قرار گرفتند و از امر ایشان تخلف میورزیدند و این گذشته از سابقهٔ کفری است که داشتند. اسلام که با رهبری پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله چهرهٔ صداقت همگانی و احترام به حقوق تمام بندگان و مهرورزی اجتماعی را پرورش داد، بعد از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و با رهبری این افراد آلوده سیستم ظالمانهای مییابد که مهد زور و تجاوز میشود و حتی شمشیر بر نزدیکان پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله میکشند و با جگر گوشهٔ نبی اکرم؛ حضرت فاطمهٔ زهرا علیهاالسلام با بدترین و خشنترین و فجیعترین حالت برخورد میکنند که قلم از بیان آن شرمسار است. تنها برای بیان سختیهای زهرا علیهاالسلام همین بس که آن حضرت در کنار آدم، یعقوب، یوسف و امام سجّاد علیهمالسلام از بکاءان پنجگانهٔ تاریخ است و نیز قدر، قبر، سال تولّد و روز شهادت ایشان مجهول است؛ در حالی که آنحضرت علیهاالسلام حقیقت کامل و مثل اعلایی از گنج پنهان پروردگار میباشد. سورهٔ کوثر حضرت زهرا علیهاالسلام را به پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله چنین معرفی میفرماید: ای رسول گرامی،
(۶۳۸)
ما به تو زیبایی و ملاحت فراوان ارزانی کردیم و به کوری چشم دشمنان، جلوهٔ أتَمّ ناموس خود، زهرهٔ ظهور، زهرای طاهر و فطیم هویت را به تو و حضرت خدیجه، آن یکتا زن عرب ـ که شکوه عشق و مستی است ـ ارزانی داشتیم تا نابودی و فنای دشمنان و بقا و ابدیت تو را برقرار ساخته باشیم. تمامی کمالات اهل کمال از اوست و تنها بیبدیلی بر او برازنده است و بس. حضرت زهرا علیهاالسلام یک زن است؛ ولی به بلندای قامت حق.
حضرت زهرا علیهاالسلام عمر کوتاه خود را در راه راستی، صداقت، صمیمیت، عشق و محبّت به سر برد و حقیقت جمال و کمال را متحقّق ساخت و ناسوت را همراه با تمام عوالم خلقی و ربوبی با نور مبارک خویش معطّر ساخت. چهرهٔ موقّری که ناموس الهی بود و حضرت حق وی را بر پدیدههای هستی ارزانی داشت. آن حقیقتی که با تمامی قامت بلند و قیامت پر هیبت خویش، افقی بیکران از عشق و مستی و زیبایی و حسن زنانه بود؛ چنانکه دل عصمت و کام حیدر را از چشیدن طعم و لذّت دو عالم بینیاز ساخت و با آن که در دل بیکرانهٔ کرّار عروس هستی بود؛ بر بوریایی زفاف قدس برپا کرد و چکیدهٔ لذتش چکاوک عصمت گردید و تمامی امامت را از آن خود ساخت. آن حضرت علیهاالسلام در قیامت و بر صراط، پیش روی پدر صلیاللهعلیهوآله راه میرود و از ورودش تمامی اهل محشر چشم میبندند و سر به زیر میافکنند.
از مسایل صعب مستصعب باب ولایت، شناخت موقعیت حضرت فاطمهٔ زهرا علیهاالسلام است. حضرت زهرا علیهاالسلام در آفرینش اصل میباشند و عنوان «زهرا» منحصر به فرد، نقطهٔ پرگار وجود، نقطهٔ زاویهٔ مخروط، ناموس الهی، بلکه کوثر است و خداوند میخواهد با ایشان
(۶۳۹)
قدرتنمایی کند. کوثر عنوانی بالاتر از ولی، نبی و امام است؛ زیرا کوثر، باطن ولایت است و ولایت قویتر از امامت و نبوت است؛ امامت و نبوت، ظاهر ولایت است و ولایت، باطن نبوت و امامت است؛ هر نبی و امامی به میزان ولایت خود، نبوت و امامت دارد و علّت کمال هم ولایت است و بعد از ولایت، نبوت و امامت حاصل میشود؛ به همین جهت، حضرت زهرا علیهاالسلام علت است؛ علتی که معلول نمیباشد. قبر ایشان ناشناخته است تا نشانه بر این باشد که قدر ایشان مجهول است؛ چرا که ایشان، تمام باطنی، پنهانی و دست نیافتنی میباشند. حضرات معصومین علیهمالسلام میتوانستند مرقد مطهر ایشان را معرفی کنند؛ اما مگر چیزی از مناقب بینهایت حضرت زهرا علیهاالسلام ظاهر شده است که قبر ایشان ظاهر شود! مجهولی قبر عنوانی از «المجهولة قدرها» است. لباس باطن به این قامت الهی پوشیده شده و این ناموس الهی، چهرهٔ باطن است و این نام، ظاهر ندارد. اگرچه در باب ولایت، رأس محور، جناب نبی مکرم صلیاللهعلیهوآله است؛ اما رأس مخفی و باطن و خفای ولایت، زهرای مرضیه علیهاالسلام است. یکی از معضلات باب ولایت، حضرت زهرا علیهاالسلام است و هرگز ولایت کسی بدون شناخت ایشان، کامل و حتی سالم نمیشود.
کسی که حق تعالی به بغضش خشمناک میگردد و به رضایتش شادمان، چگونه جبههٔ کفر، نفاق و الحاد، با تمام خباثت و عناد و عجیب آن که با داعیهٔ دیانت و دینمداری، مورد هجوم قرار دادند و آن کس که در جبههٔ باطل بیش از همه داعیهٔ دین داشت، چگونه میان در و دیوار، محسن ایشان را شهید کرد و آن مبارک نور را به شهادت رسانید! راستی این چه دینداری است که با چنین کفر و الحاد و عنادی سازگار
(۶۴۰)
است و هر ظلم و ستمی را مرتکب میشود! چنین دینداریها چیزی جز ظاهرفریبی برای پنهان سازی باطن و باطل نیست و آن حضرت علیهاالسلام با شهادت خود، بیش از دیگر اولیای دین علیهمالسلام چهرههای باطل را برای بشر سادهانگار یا هوسمحور رسوای رسوا ساخته است.
باید توجه داشت جبههٔ باطل چون صداقت ندارد هیچ گاه در دورهای که حاکم است جنایات، چپاولها و تجاوزهای آن به مال و ناموس و شؤون فردی و اجتماعی دیگر افراد، آشکارا مطرح نمیگردد و کمتر کسی از آن آگاه میشود و در نهایت یا به چشم نمیآید و پنهان میگردد و یا در شعاع محدودی باقی میماند و بعدها به سانسور یا نابودی خبری مبتلا میگردد و یا به طور ناقص در صفحهٔ تاریخ باقی میماند؛ بدون آن که محکمه، دادگاه و قاضی و یا مدعی و یا شاهدی ماندگار داشته باشد. هیچ گاه نمیشود از وضعیت درست حاکم باطل در زمان حیات و قدرت وی اطلاعات کافی بهدست آورد و از تجاوزها و جنایتهای وی خبر گرفت و تنها میتوان با مقایسهٔ گذشتهٔ هر گروه، وضع حاکم فعلی را تا حدودی شناخت. جنایات و ظلمهای حاکمان باطل با سانسورهایی که اعمال میشود و با نظارتی که بر رسانههاست تنها روزی قابل بررسی است که دیگران آن فرد و گروه وی در کار نیستند و تنها ناله و نفرینی که از خود به جای گذاشته در محکمهٔ قضاوت تاریخ حضور دارد؛ بدون آن که متهم و جنایتکاری در میان باشد. تاریخ امروز نیز از جنایات توطئهگران سقیفه، معاویه و دیگر ظالمان، بسیاری از اخبار را در دسترس ندارد.
توطئهگران نفاقپیشهٔ سقیفه مثال قدرت و شجاعت؛ حضرت
(۶۴۱)
امیرمؤمنان علیهالسلام را با مظلومیت تمام و در عین توانمندی و قدرت، ریسمان به گردن انداختند و همزمان با ضرب و شتم دختر رسول کرم علیهاالسلام و آتش زدن در خانهٔ او، به مسجد آوردند تا به اجبار و ناچار با خلیفه و رهبر فرمایشی بیعت کند! اسلامی که روزی حقیقتمدار بود با رهبری این گروه زور شمشیر و جهالت و بدعت و پیرایه و نفاق و سالوس را حاکم میسازد و این تقابل بیانگر باطن پلید این رهبران سست عنصر و اوج مظلومیت حضرت علی علیهالسلام و شیعیان ایشان میباشد. البته روش برخورد حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام با این گروه پلید برخورد مظلومیت قهرمانانه است که سیاستی منحصر به فرد و ابتکار عملی عصمتی، علمی و عقلی در آن هنگامهٔ محذور و تنهایی است. آن حضرت علیهالسلام هم حق را بهدرستی بیان نمودند؛ بهطوری که نشان دادند آنان جبههٔ ظلم و زور و باطل هستند و با انحراف این گروه مبارزه کردند و هم سیاست حراست از ظاهر اسلام را پیش گرفتند و آن را از اضمحلال و گسیختگی باز داشتند و به همین علّت، تمام تلخیها و ناملایمات گمراهان و مسلمین نادان را تحمّل مینمودند. علی علیهالسلام پس از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله برای اسلام، همچون مادری بود که فرزند دلبندش را گرگی ربوده است و او باید در مقابل این گرگ، زیرکی، بردباری و خویشتنداری فراوانی نشان دهد. با آن که حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام از اسلام ظاهری حراست تمام داشتند، چهرهٔ واقعی اسلام نبوی را بیان میکردند. به برکت همین روش، امروزه اسلام واقعی از ظاهری جدا و متمایز است.
چیرگی اسلام ظاهری به رهبری حاکمان نالایق جور بر اسلام واقعی به رهبری صاحبان حقیقی ولایت الهی تنها به خاطر سادهاندیشی افراد
(۶۴۲)
جامعه است. نمونهٔ بارز این سادگی و سطحینگری آنجاست که حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام بعد از مراسم دفن رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله سراسیمه به مسجد آمدند و در برابر انبوه افراد حاضر که هم واقعهٔ غدیر را دیده یا شنیده بودند و هم آن همه فضیلت پیشین از زبان پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در مورد آن حضرت در خاطرههای خود داشتند استدلال کردند و صفات و فضایل خود را بیان نمودند و از مردم بر حقانیت و لیاقت خود اقرار گرفتند و سپس از آنان بازخواست نمودند: «چرا باید با ابوبکر بیعت کنید و حق را کنار گذارید؟» آن افراد نادان در پاسخ گفتند: «یا علی، تمام سخنان تو درست است و ما بر آن آگاهیم؛ ولی تو دیر آمدی، اگر زودتر در مسجد حاضر میشدی، با تو بیعت میکردیم و تو را به خلافت برمیگزیدیم.» این است شعور و فهم افراد جامعهٔ آن روز که حق را اینگونه رها کردند و تنها به بهانهٔ حضور زودتر عدّهای، آنها را حق دانستند!
همچنین حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام هنگامی که با زور و اجبار برای بیعت به مسجد آورده میشوند، برای بیان حقیقت با بیانی سراسر متانت و آرامش میفرمایند: «اگر اینجا بیعت نکنم، با من چه خواهید کرد؟» یکی از پلیدترین سران گروه توطئهگر میگوید: «اگر بیعت نکنی، تو را با خفّت و خواری خواهیم کشت!». کسی در آن روز شجاع شد و این جمله را در مقابل امیرمؤمنان گفت که دیروز ندای «بخٍّ بخٍّ یا علی أصبحت مولای ومولی کلّ مؤمن و مؤمنة»(۱) به ریا بلند کرده بود و امروز آن روباه مزاج ترسو چنان شجاع میشود که زبان تهدید میگشاید. چه پیش آمده است که جامعهٔ اسلامی میبیند به گردن افراشتهٔ لنگرگاه زمین و آسمان،
۱ـ الارشاد، ج۱، ص۱۷۶٫
(۶۴۳)
قطب دایرهٔ ظهورات هستی، هماورد پهلوانان عرب، فاتح خیبر، قتّال عرب و کسی که حیدر کرار نام دارد، ریسمان انداخته میشود و حرکتی نمیکند و علی علیهالسلام تنها صبر پیشه میکند؟! آیا تحمّل این ریسمان، سختتر و سنگینتر از تمام آن نبردها نبود و آیا علی علیهالسلام پیروز این میدان جنگ به ظاهر مغلوبه نیست که میتواند کفر، شرک و نفاق را به خواری بکشاند. علی و ریسمان و آتش زدن در حرم، آن خشم و غیرت و این تحمل! نمیدانم یا نمیتوانم بدانم و یا قلم را قدرت بیانش نیست؛ چرا که هیچ کس را توان شنیدن نیست! پس بگذاریم و بگذریم… .
علی علیهالسلام با این سیاست، به تنهایی و در اوج تنهایی و غربت، عامل بقای دایمی اسلام حقیقی گردید؛ بهگونهای که حتی در دنیای دگرگونهٔ امروز، آن حضرت چهرهٔ شناخته شدهٔ اسلام حقیقی و معیار و محک آن و میزان شناخت اسلامهای کاذب و انحرافی است.
هنگامی که توطئهگران پلید نفسِ سقیفه حقّ رهبری حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام را غصب نمودند، آن حضرت علیهالسلام حجّت را بر همه حتّی مدعیان ارادت تمام کردند. چون شب شد، حضرت فاطمه علیهاالسلام را با خود همراه نمود و دست دو فرزند دلبندش حسن و حسین علیهماالسلام را ـ که عزیزان رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بودند ـ گرفت و به در خانهٔ تمام مهاجران و انصار رفت و حقّ خود را بیان کرد؛ ولی از میان تمام آنها تنها چهل و چهار نفر دفاعِ از حقّ این مظلومترین چهرهٔ تاریخ انسانیت را پذیرفتند. حضرت به آنها فرمود: «هر کس آمادهٔ حرکت و قیام است، سرش را تراشیده و صبحگاهان حاضر شود». صبح که شد، در ابتدا سه نفر آمدند و عمار با چند ساعت تأخیر آمد و چهار نفر شدند! شب هنگام، دوباره آن حضرت
(۶۴۴)
همچون شب پیش به خانهٔ آنان رفت و آنها دوباره حق را قبول کردند و به یاری، حرکت و قیام قول دادند؛ ولی صبح که شد، کسی جز آن چهار نفر نیامد. شب بعد، آن حضرت برای بار سوم این عمل را تکرار نمود و باز نیز قول و قبول صورت گرفت و فردای آن کسی جز چهار نفر نیامد. اینجا بود که دل آن حضرت به درد آمد و از آن همه مظلومیت چنین یاد نمود: «لعن اللّه من ضایعنی، لعن اللّه اقواما بایعونی ثمّ خذلونی»!، به خدا قسم، اگر چهل تن یار صادق و شایسته داشتم، از حق خود دفاع میکردم و حقّم را میگرفتم؛ ولی افسوس که جز سلمان، ابوذر، مقداد و عمار ثابت قدمی نبود و دیگران هیچ. هنگامی که سلمان خبر بیعت مردم با ابوبکر را به حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام میدهد، حضرت میپرسد: «آیا نخستین کسی که با ابوبکر بیعت کرد را شناختی؟» سلمان در جواب میگوید: «خیر، ولی پیرمردی را با ریش بلند دیدم که بر عصای خود تکیه کرده بود و پیشانی پرپینه داشت و در حالی که اشک میریخت از منبر بالا رفت و گفت: «الحمد اللّه الذی لم یمیتنی حتّی رأیتک فی هذا المکان، ابسط یدک»؛ خدا را سپاس که مرا زنده نگه داشت تا تو را در این مکان دیدم، حال دستت را بده! ابوبکر دستش را دراز نمود و آن پیرمرد با او بیعت کرد و گفت: «الیوم کیوم آدم»؛ امروز مانند روز آدم علیهالسلام است و سپس از منبر پایین آمد و از مسجد بیرون رفت. در این هنگام، حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام فرمود: «ای سلمان، به خدا قسم آن پیرمرد شیطان بود که امروز از گمراهی امّت مسرور شد و رسول خدا مرا مدتها پیش از این موضوع باخبر ساخته بود». بدینسان، امت گمراه گردید و خواصّ سست اراده بریده و گمراه شدند و سستارادگی افراد جامعه بود که سبب شد بزدلان دنیاطلب
(۶۴۵)
دیروز جسارت یابند در مقابل حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام بایستند و یکهتاز میدان شوند و چنان جسور و بیباک و متهوّر گردند که وقتی حضرت میفرماید: «اگر بیعت نکنم، چه خواهید کرد؟»، میگویند: «اگر بیعت نکنی، با خواری و ذلت تو را خواهیم کشت» و هنگامی که آن حضرت بر حقّانیت خود دلیل میآورد و کلمات رسول خدا را بیان مینماید و حدیث و قرآن میخواند و استدلال مینماید، این عمر است که میگوید: «بائع ودع عنک هذه ألاباطیل»؛ ای علی، بیعت کن و این حرفهای باطل را رها کن!. بله، در حوزهٔ اسلام هستند منافقان شیطان صفت و معاندان زشت سیرت که با حق و مردان حق بغض و دشمنی دارند و در راه ستیز با صاحبان ولایت از هیچ پلیدی و خیانتی روی برنمیتابند و خسران دنیا و آخرت را میبینند، ولی از عناد با حق و سرکشی در برابر صاحب ولایت دست بر نمیدارند. منافقانی که در برابر صاحب ولایت میایستند و داعیهٔ رهبری علم میکنند بهطور مشخص ناهنجاریهای اعتقادی و عملی خود را ظاهر میسازند و این خود سِرّ قدر ازلی و حکمت ثابت ابدی حق است تا میزان ولی را برای همیشه ثابت بدارد و این است معنای «کمال دین» و «تمام نعمت» که حق و باطل در ابتدا آشکار گردد و این امر آشکار، دیر یا زود زمینهٔ نابودی باطل را فراهم میسازد و اضمحلال آن را قطعی میگرداند. بزرگترین امیتاز حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام این است که چهرهٔ نفاق و دوچهرگان را که لباس اسلام میپوشند و باطن پلید کفر دارند، آشکار و رسوا میسازند. این خصوصیت برای زمان غیبت نیز پایدار است و زمان غیبت را آزمون شناخت صاحبان ولایت از مدعیان رهبری که شکارچی انسانها
(۶۴۶)
میباشند قرار داده است. سیاست انحصاری حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام ماجرای کودتای شوم سقیفه و جریانهای بعد از آن معیار مناسبی برای شناخت چهرههای حق و باطل و شناخت منافقان از صادقان نموده است؛ بهگونهای که هر اندیشمندی درمییابد که چگونه دشمنان دین به نفاق و ظاهرسازی در میان مسلمانان و مقامات بلندپایه رخنه میکنند تا بعد از استقرار هر شریعت و رسالتی، توطئهٔ غضب رهبری و حمله به قلب دین را در پیشامد فرصت مناسب، اجرایی کنند و آن جریان را از رونق واقعی باز دارند. این حقیقت را رسول خدا صلیاللهعلیهوآله به عنوان سِرّی در خلوت به علی علیهالسلام میسپارد تا راهگشای همیشگی رهروان حق در زمانهٔ پر مخاطره و دراز غیبت باشد.
حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام بعد از ۲۵ سال انزوا و غربت، به درخواست مُصِرانهٔ مردم خسته و ملول از ظلم رهبران جور دنیای اسلام، چهار سال و چند ماه رهبری مردم را به دست گرفتند، ولی در طول حکومت کوتاه خویش گرفتار خواصی شدند که یا دنیاپرست فاسد بودند یا ریاستطلب فتنهانگیز و یا جهّال نهروانی و سرانجام به دست ابن ملجم ـ لعنة اللّه علیه ـ که از متعصّبان خوارج بود شهید گردیدند. مرقد مبارک ایشان تا زمان امام صادق علیهالسلام پنهان بود و در زمان ایشان به دوستان معرفی شد و این نهایت مظلومیت آن حضرت را میرساند. جوار حضرت بعد از آن مرکز علم و ولایت گردید.
رحلت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله شروع مظلومیت علی علیهالسلام و آغاز ناملایمات زندگی سی سالهٔ آن حضرت است؛ چرا که با گروهی معاند با بغض فراوان و قلّت و کمبود یاران مناسب و سالم مواجه شدند و بیشتر افراد
(۶۴۷)
جامعه سادهلوح درگیر امیال نفسانی بودند که تنها به ظاهر اسلام را پذیرفته بودند. این سه عامل کسی را که «سلونی» میگوید و به راههای آسمان آشناتر از راههای زمین است و راههای زمین را بهتر از آسمانها میشناسد و آسمان و زمین برای تفاوتی ندارد خانهنشین و غریب و مهجور میسازد تا جایی که سر در چاه میکند و با آن همراز میشود و «علما جمّا» میگوید(۱)، شکایت میکند و استخوان در گلو و زخمه در چشم، روزگار میگذراند. زندگی او چنین است تا امروزیان عبرت گیرند و زود به هر دستی دست ندهند و هر مدعی را رهبر نسازند و هر حاکم چیرهای را دولت ندهند.
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمودند: «من به تنزیل عمل میکنم و علی به تأویل». این بدان معناست که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله بیان است و علی علیهالسلام میزان. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله تشکیلات سازمانی اسلام و اجتماع مسلمین را میآورد و علی علیهالسلام نفوس مؤمنان را صیقل میدهد و در میزان اندیشه و عمل میآزماید و محک سنجش ارزش آنان میشوند. پیامبر ظاهر را عنوان میکند و آن حضرت باطن را آشکار مینماید و حقیقت صداقت را برای همگان ملموس مینماید تا گرگان کفر با ظاهری آراسته که حتی قرآن کریم به نیزهها میآورند در کمین حق نباشند و با تزویر و خیانت، سلسلهٔ دیانت را آشفته نسازند و چهرهٔ پلید آنان برای همه آشکار و هویدا شود. آن حضرت اگرچه رنج فراوان، روحی نالان، دلی پردرد و اندوهی بیپایان داشت ـ تا آنجا که در لحظهٔ شهادت «فزت و ربّ الکعبة» بر زبان آورد و
۱ـ اشاره به سخن بلند حضرت امیر علیهالسلام دارد که با اشاره به سینهٔ مبارکش به جناب کمیل فرمود: «ألا هیهنا لعلما جمّا لو أصبت بها حملة»؛ آگاه باش در اینجا دانش انباشتهای است؛ چنانچه برای آن حملکنندگانی بیابم.
(۶۴۸)
ندای آزادی و سعادت سر داد ـ ولی سرلوحهٔ زندگی دیانت خاتم، برنامهٔ کلی حقیقت اسلام، مرز مسلمانی سالم و راهگشای پیروزی انسان بود و با همهٔ دردها و رنجها، امکان وصول اندیشههای عالی اسلام حقیقی را برای همگان میسّر ساخت. کوردلان سقیفه بیخبر از آن بودند که علی علیهالسلام نفاق آنان را به همه اعلان میدارد و با سکوتی که دارد آذرخشی بر ادعاهای واهی آنان میگردد و روش و منش حق را به جهانیان، فراتر از همهٔ زمانها میرساند و شیوهٔ مواجهه با جبههٔ باطل را در زمان غیبت میآموزد و راه مقابله با هر پیرایه و تزویری را به آیندگان تعلیم میدهد و به تمام واژههای شناخت علمی و عملی در عرصهٔ سیاست و جامعه لباس تحقق میپوشاند و مظاهر ساختگی و چهرههای ابهام و تزویر را محو مینماید. هرچند برای تحقق این وظیفه که حق بر دوش او نهاده است حضرت فاطمهٔ زهرا علیهاالسلام و محسن خویش را از دست میدهد. آن حضرت علیهالسلام در دفاع از حق در برابر چهرههای تزویر و نفاق چنان توانمندانه عمل کردند که آنان با تمام تزویر و ریا و سعی در پنهان ساختن چهرهٔ واقعی خود، از هیچ ظلم و آزاری دریغ نکردند و فساد و تباهی خود را برای تمامی افراد سادهلوح و سادهانگار علنی و آشکار ساختند؛ بهگونهای که دیگر کسی در باطل بودن آنان شک نداشت، و آنان میدانستند این هوا و هوسهای دنیاطلبانه است که آنان را اسیر ساخته است. یکی دیگر از چهرههای بارز تزویر، معاویه است و صلح امام حسن علیهالسلام با او نیز درست در راستای سکوت حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام است. امام حسن علیهالسلام چنان مظلوم بودند که در زمان امضای قرارداد صلح، افرادی سست عنصر بر حضرت سخت گرفتند و از هر سو، ایشان را مورد
(۶۴۹)
حمله و جسارت قرار دادند. آنان که مرد جنگ نبودند و سستی و زبونی داشتند، در این هنگام بیشتر جسارت میکردند. یکی میگفت: به خدا قسم این مرد کافر شد! همانطور که پدرش کافر شد و دیگری میگفت: ای کسی که مؤمنان را ذلیل نمودی. آنان بر ایشان شوریدند و به خیمهاش ریختند و هرچه بود و نبود غارت کردند؛ بهطوری که سجّادهٔ ایشان را از زیر پای مبارک آن حضرت کشیدند و عبدالرحمان بن عبداللّه ردای آن حضرت را از دوشش کشید و برد. چه مظلومیت سهمگینی بود آن واقعه. حضرت با حمایت برخی از یاران، در آن معرکه سالم ماندند؛ ولی کفّار خوارج، ایشان را دنبال کردند و «جراح بن سنان» راه را بر حضرت گرفت و ناگهان با شمشیر بر ران حضرت زد و آن را شکافت؛ ولی یاران، او را به قتل رساندند. حضرت را به مداین و منزل «سعد بن مسعود ثقفی» والی حضرت امیر علیهالسلام و امام حسن علیهالسلام در مداین بردند. عموی او «مختار» قصد تحویل حضرت به معاویه را داشت برای کسب مال و منال و رفع هر خطر احتمالی. حضرت امام حسن علیهالسلام صلح را پذیرفتند؛ زیرا تمامی راههای مبارزه را بسته میدیدند و برای بازگشایی رخنهای و حفظ موقعیت یاران ضعیف و اندک با شرایط بسیار سخت و همچنین ضوابط شخصی، تن به صلح صوری دادند و آن را با شرایط ویژهای پذیرفتند؛ هرچند معاویه اهل عمل نبود و تمام شرایط را زیر پا نهاد و از ابتدا نیز به این امر اشاره کرد؛ زیرا گفته بود: «من برای نماز و روزه و زکات با شما مقابله نکردم و تنها به حکومت دل بسته بودم که به آن رسیدم؛ اگرچه شما نخواهید و شرایط معهود با حسن را هیچ میانگارم و همه زیر پای من است.» پس از چندی که معاویه به کوفه رفت، امام مجتبی علیهالسلام حقانیت خود و فساد و بیکفایتی
(۶۵۰)
امّت را بر فراز منبر عنوان نمود و خدعه و خیانت ناپاکان را آشکار ساخت و به موضوع صلح و چگونگی آن اشاره کردند و صلح خود را همانند عمل خضر دانستند.
معاویه بعد از بیعت با امام مجتبی علیهالسلام تا زمانی که آن حضرت زنده بود با شیعیان و دوستان امیرمؤمنان علیهالسلام با همهٔ آزردگی و علرغم میل خود مدارا میکرد با آن که شیعیان به او بد میگفتند و او را آشکارا سرزنش میکردند و بیعملی و خلافکاریهای وی را به رخ او میکشیدند و از او باکی نداشتند؛ اما او سیاست مدارا با شیعیان امام حسن علیهالسلام را داشت و حتی سهم اینگونه افراد را از بیت المال قطع نمیکرد و تمام ناگواریها را بر خود تحمّل مینمود تا آن که حضرت، مظلومانه توسط همسر خود و به فریب رهبر دروغین مسلمین؛ معاویه مسموم شدند.
حضرت حق با این پاکباز عشق و پاکباختهٔ خویش، در آن هنگامهای که آگاهان صوری و خواص کوتاهی و تعلل میورزیدند و تودههای ناآگاه برای آن حضرت از همگسیخته بودند و با باطل تبانی داشتند، چهرهٔ رهبری باطل اسلام ظاهری را رسوا و زمینهٔ کربلا و ظهور پیامبر عشق؛ خامس آل عبا علیهالسلام را آماده ساخت که تا ابد، دیانت و دینداری وامدار حضرتش میباشد. آن مظلوم شهید، ذکاوت، سیاست، حکومت و دولت حق را چنان ترسیم نمود که تمامی صاحبان تزویر و دورویی را به چالش کشانید و همهٔ سالوس و ریا را به ریزش وا داشت و نامردمی و جفا را رسوا ساخت.
مظلومیت امام حسن علیهالسلام و تنهایی و غربت ایشان سهمگین و کمرشکن است. جعده همسر ایشان را همواره میآزارد و پلیدی وی
(۶۵۱)
فوران میکند که حاضر میشود چنان بر آن حضرت ظلم روا دارد که پارههای جگر مبارکش را در برابر چشم خویشان و تاریخ آورد و سندی بیحکم برای جنایت خود باقی گذارد. پس از شهادت، در دفن آنحضرت، به طراحی و دستور دختر خلیفهٔ مسلمین؛ عایشه و حمایت او هیاهو و غوغا ایجاد میکنند و جنازهٔ آن حضرت را تیرباران میسازند؛ بهگونهای که دهها تیر از جنازهٔ آن حضرت بیرون کشیدند! و بغض و پلیدی باطن و توحش این گروه منافق باز هم آشکار و آشکارتر میشود.
عایشه پیش از ازدواج میگفت: من زن پیغمبر هستم و از او صاحب فرزند میشوم تا جانشین پیامبر شود؛ ولی بعد از ازدواج دید که عقیم است و هنگامی که میدید حضرت زهرا علیهاالسلام حسن، حسین و محسن را دارد و عصمت چنین ادامه دارد، از سر حسادت و بغض، عصبانی میشد و به سبب همین بغض درونی بود که با حضرت علی علیهالسلام و حضرت زهرا علیهاالسلام و امام حسن علیهالسلام دشمنیها نمود. عایشه بعد از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله بغض فراوان خود نسبت به این خاندان را عملی ساخت و تمام تحریکات ضد علوی و فاطمی را در نهان انجام میداد. عایشه با تحریک و همکاری عمر و ابوبکر چنان کرد که به در خانهٔ زهرا آمدند و درب خانهٔ حضرت را به آتش کشیدند و امیرمؤمنان را به مسجد بردند و ریسمان به گردن مبارک امیر مؤمنان علیهالسلام انداختند. آنان کار را به جایی رساندند که امیرمؤمنان علیهالسلام حالت بسیار غضبناکی پیدا کرد و خلیفهٔ دوم را از بینی و گردن گرفت؛ بهطوری که میخواست او را بُکشد؛ اما فرمود: چه کنم که عهد رسول اللّه است و از کشتن او صرف نظر کرد، این شد که ریسمان به
(۶۵۲)
گردن مبارک علی انداختند؛ زیرا دیدند که ایشان تابع عهد رسول اللّه است و علی دیگر آن صاحب ذوالفقار و آن حیدر کرّار و آن اسداللّه و قاسم کفّار نیست و به همین دلیل وقتی فرمود: چه کنم که عهد رسول اللّه است، گریبان علی را گرفتند و به مسجد آوردند. امیرمؤمنان را با ضرب و زور و ریسمان و در احاطهٔ اشرار به مسجد آوردند و عمر با شمشیر در مسجد (نه جبهه) حالتی شجاعانه به خود گرفته، موهایش را پریشان کرده و ابرقدرت شده و با شمشیر ایستاده است. وقتی حضرت علی علیهالسلام را به مسجد آوردند به او گفتند بیعت کن! گفت: اگر بیعت نکنم چه میکنید؟ گفتند: تو را میکشیم، حضرت امتناع کردند، ولی دست مبارک حضرت را گرفتند جمعیت هم عهد حضرت را میدانند و میبینند که حضرت صاحب عهد است و احساس امنیت میکنند وگرنه چه کسی جرأت داشت دست شیر خدا را بگیرد! دست مبارک حضرت امیر را گرفتند و کشیدند. امیرمؤمنان مشت خود را بست و آنها هرچه تلاش کردند دست حضرت را باز کنند نتوانستند. آقا فرمود: من چیزی نمیگویم باز کنید؛ ولی نمیتوانید و با دست بسته هم که نمیتوانید بیعت بگیرید. خلیفهٔ اول دست علی علیهالسلام را مسح کرد. پس علی علیهالسلام بیعت نکرد، بلکه او بیعت کرد؛ ابوبکر دید هیچ کس نمیتواند دست حضرت را پیش بیاورد و هرچه تلاش کردند نتوانستند، ابوبکر هم که آدم دانا و زیرکی نبود، خود روی دست مبارک آقا امیرمؤمنان علیهالسلام دست کشید. علی علیهالسلام غیرت حق است و زیر بار باطل نمیرود و هیچ گاه با گروه ظالم بیعت نکرد.
وضعیتی که برای امیرمؤمنان علیهالسلام بود، برای حضرت زهرا علیهاالسلام نیز پیش آمد و عایشه با استفاده از گروه توطئهگر سقیفه بعد از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله
(۶۵۳)
بغض خود را نسبت به حضرت زهرا علیهاالسلام ابراز کرد و افرادی خشن و عقدهای را انتخاب کرد و آنان را به در خانهٔ زهرا فرستاد. وقتی قنفذ دید خطری وجود ندارد با عمر حرکت کرد و به در خانهٔ زهرا علیهاالسلام آمد و صدا کرد در را باز کنید. حضرت زهرا علیهاالسلام فرمودند: ما با شما کاری نداریم، شما با ما چکار دارید؟ گفتند: در را باز کن وگرنه خانه را آتش میزنیم! دور خانه را هیزم قرار دادند و خانه را به آتش کشیدند؛ در خانه را شکستند و وارد خانه شدند؛ خانهای که وقتی رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله به آن میرسید سلام میکرد، زهرایی که دُردانهٔ پیامبر بود، زهرایی که در دوران کودکی هنگامی که با بچهها بازی میکرد پیامبر میفرمود: به دنبال زهرای من ندوید زهرای من وقتی بدود عرق میکند و سرما میخورد و نیز میفرمودند: زهرای من مادر ندارد! پیامبر آن طور از زهرا مواظبت میکرد، اما باید گفت: یا رسول اللّه کجا بودی هنگامی که آن نانجیبها وارد خانهٔ زهرا شدند، حالا زهرا دارد از امامش دفاع میکند ندا میدهد یا ابت یا رسول اللّه، ولی آن نانجیب آن چنان با غلاف شمشیر و شلاق به بازوی مبارک حضرت زهرا علیهاالسلام میزد که زهرا که در آن حال میگفت: یا رسول اللّه یا ابتا یا ابتا، یک وقت فریاد زد یا فضّه محسنم را کشتند.
عایشه همچنین معاویه را مورد حمایت همهجانبهٔ خود قرار داد. معاویه بعد از شهادت امام حسن علیهالسلام ، فرصت را مغتنم میبیند و سیاست مدارا با شیعیان را تغییر میدهد و سیاست خشونت و سرکوب را پیش میگیرد و آنچه توانست، در حق دوستان امیرمؤمنان ناروایی اعمال داشت. هنگامی که معاویه با یزید، فرزند پلیدتر از وی به مکه وارد شد، مردم به آنها بیاعتنایی کردند و به آنها احترام نگذاشتند و معاویه را
(۶۵۴)
شرمنده ساختند. معاویه که از بیاعتنایی مردم و بیان آتشین قیس، آن هم با بیآبرو شدن دودمانش در مقابل بیان فضایل بسیار امیرمؤمنان علیهالسلام و حمایت مردم از اهل بیت علیهمالسلام به خشم آمده بود فرمان داد که دیگر کسی نباید از فضایل علی علیهالسلام چیزی بر زبان آورد و هر کس دهان به ذکر علی بگشاید و از او فضیلتی نقل نماید و بهطور کلّی از او برائت نداشته باشد، مال، جان و ناموس و بود و نبود وی هدر است و نابود خواهد شد. هر کس از علی حمایت کند و در پشتیبانی از معاویه کوتاهی نماید، از امان وی بیرون است و دیگر حریمی ندارد. معاویه این فرمان را به سراسر بلاد ارسال داشت. همچنین فرمان سراسری داد تا در سراسر بلاد و شهرها، هر خطیبی که به منبر میرود لعن علی و فرزندان او کند و در حق آنها هرچه بخواهد ناروا روا دارد. در زمان او محبت علی و فرزندان وی جرمی نابخشودنی شد و هر کس این صفت را داشت یا احتمال میرفت که داشته باشد باید یا زندانی شود و خانهاش خراب گردد یا کشته گردد. معاویه چنین سیاستی را برای آن برگزید که شیعه دیگر حق حیات نداشته باشد. هر کسی به نوعی گرفتار خشم معاویه میشد، کشته یا اسیر و یا فراری و پنهان میگشت. در مقابل، دوستان خود را از چنان اکرام و آسایشی برخوردار ساخت که تمام مردم بیمحتوا و سست نهاد را به سمت خود جلب نمود که هر ناکسی دست به ساخت حدیث و فضیلت دربارهٔ این عناصر پست زد و هر کس فضیلت و حدیثی از خاندان پلید سفیانی میساخت، صاحب جلال و کرامت میشد. فضای فرهنگی مردم بعد از مدتی چنان شد که دوستان علی علیهالسلام از هر کافری کافرتر بودند. روش پست و کردار پلید معاویه باعث شد که دنیاپرستان، وعّاظِ سلاطین
(۶۵۵)
و عالمان دینفروش و گمراه وارد معرکه شوند و به ساخت و پرداخت آنچه بازار آن گرم است بپردازند. دیگر عید آنان فرا رسیده بود و هرچه میتوانستند زشتی و ناروایی با خوبان و تملق نسبت به عثمان و معاویه و دیگر اشخاص این تبار به بازار میآوردند و در مقابل، پول و مقام و دنیا و عشرت چند روزهٔ آن را دارا میشدند و این شیوه در سراسر بلاد ـ به اصطلاح ـ اسلامی آن روز به شدت اجرا میشد. خیانت و خشونت بهقدری توسعه یافت که علی در نگاه دیگران خیری در وجود نداشت و مردم ساده و نادان و دنیادار و بازیگر چنان به بار زشتی افتادند که دیگر از نهادن اسم علی بر فرزندان خود ننگ داشتند و از آن برائت میجستند و اگر کسی وارسته بود و حقایق را میفهمید، جرأت این کار را نداشت و این بود فرجام رهبری اسلامی. تحریف حقایق، جامعهٔ آن روز را بهگونهای جلوه داد که دیگر چیزی جز بدگویی از علی و تعریف و تمجید از معاویه و دیگر اطرافیانش دیده نمیشد. در آن دوران، همهٔ فضایل ساختگی در منبر و محراب برای معاویه، عثمان و آل سفیان و تمام نفرین و لعن و جسارت از آن علی و اولادش بود و این امر قانونی مسلّم و قاطع شده بود که تخلف از آن هرگز بر کسی جایز نبود. در کوفه که محبان و دوستان علی بیش از جاهای دیگر بودند «زیاد بن ابیه» بیشتر تاخت وتاز میکرد و کوچک و بزرگ را گرفتار ظلم خود میساخت. او شیعیان را دستگیر میکرد، زندان مینمود، میکشت، میل در چشم آنان مینهاد، دست و پا میبرید و به دار میزد تا جایی که احدی از محبان آن حضرت باقی نماند، مگر آن که اسیر، کشته یا متواری میشد. فرمان همیشگی و تأکید معاویه این بود که فضایل ما گفته شود و نفرین علی از سوی همه آشکار گردد. هر
(۶۵۶)
کس هرچه میخواهد به او بدهید و متخلف به سختی مجازات شود. این وضع به مدت هفت سال ـ تا سال پنجاه وهفت ـ درست هفت سال پس از شهادت امام مجتبی علیهالسلام ادامه داشت و چنان در جامعهٔ مسلمین نهادینه شد که دیگر اثری از دین، صداقت، ولایت، امامت، علی و خاندانش باقی نماند. حقایق به کلی تحریف شد، و دین از رونق افتاد و دیانت مندرس گشت. معاویه که رهبر مسلمان بود سلطان مقتدر و ظالمی همچون شاهان فارس گشت و خلافت بهطور کامل رنگ و بوی دیگری گرفت و مردم در آن دستگاه به ظاهر اسلامی جز سلطنت زور و ظلم چیزی نمییافتند و در اندیشهٔ دیگری جز آن نبودند و تنها آن جریان عریض و طویل را حکومتی شاهانه میشناختند و معاویه را پادشاهی جبّار میدیدند که رنگ ارغوانی دین در کاخ سبز خود بر خویش زده است. در چنین حکومتهایی که ظلم عنوان دین میگیرد، دیانت به خاموشی میگراید، صداقت، راستی و درستی کمیاب میگردد و شرایط زیست سالم بهکلی از دست میرود و حیات جامعه و تمدن انسانی و زمینهٔ رشد آدمی بهطور کلی انحطاط مییابد. عامل تمام این تباهیها و کمبودهای جامعه نیز چیزی نیست جز فساد رهبری رژیم و کارگزاران او. این هنگام است که دیگر تقیه، تساهل، ملاحظه، آرامش و مدارا کارگشا نمیباشد و تنها باید بیقراری، ناآرامی، ایثار جان، قیام خونین و شهادت را سیاست راهگشا دانست و تنها سر بر دار برای یار داشت. اینجاست که بار سنگین مسؤولیت بر دوش یاران سنگینی میکند و پیشتازان را دگرگون مینماید و پاکدلان و آزادمردان را به حرکت میآورد و راهی جز قیام و حرکت، جنبش و طوفان و بیقراری باقی نمیماند و باید تنها از این طریق
(۶۵۷)
بر قلب دشمن، مقاصد رژیم، بدیهای حکومت و زشتیها و کجیها حملهور شد؛ چنانکه رهبری چون امام حسین علیهالسلام وارد میدان مبارزه و قیام میشوند، لب میگشایند و معاویه را رسوا میسازند. آنحضرت به سال پنجاه وهفت ـ درست یک سال پیش از مرگ معاویه ـ بعد از سکوت و آرامش نسبی چند ساله به مکه رفتند و در منی تمام انصار و قریش و بنیهاشم را جمع کردند و فضایل حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام و خود را بیان داشتند و فرمودند: «هر کس به هرجا که میرود، به تمام مردم بگوید و این امر بر همهٔ شما واجب است.» معاویه، پس از عمری پلیدی و زشتی و ظلم، در سال شصتم هجری مرد؛ هرچند او سلسلهٔ ظلم را حیات دوباره بخشید و فرزند کثیف خود، یزید را به جانشینی برگزید. یزید پس از مرگ پدر در اندیشهٔ تحکیم قدرت و حکومت افتاد و بیعت همگانی؛ بهویژه با خواص سرشناس و روؤسای قبایل را بهطور جدی پی گرفت و در میان تمام آنان نظر خاص وی به حضرت اباعبداللّه علیهالسلام بود. اینجا بود که امام حسین علیهالسلام فرمود: «هنگامی که یزید خلیفهٔ جامعهٔ اسلامی شود، باید با اسلام وداع کرد و فاتحهٔ آن را خواند.» هنگامی که در مدینه، مسألهٔ بیعت گرفتن برای یزید مطرح شد «ولید بن عتبة بن ابی سفیان» که از جانب معاویه حاکم مدینه بود، به فرمان یزید بر امام سخت گرفت و به سفارش یزید بیش از هر کس آن حضرت را در فشار قرار داد. امام حسین علیهالسلام وقتی امر را بر خود مشکل دید و احساس کرد فضا بر او تنگ است، قصد خروج و هجرت کرد. بعد از وداع با جد بزرگوار، مادر بزرگوار و برادر مظلوم ایشان و اطرافیان دیگر دست زن و فرزندان و یاران خود را گرفت و از مدینه خارج شد. سال شصت هجری، در حالی که دو
(۶۵۸)
شب به پایان ماه رجب مانده بود، قافلهٔ کربلا، مدینه را به مقصد مکه ترک نمود. هنگام خروج حضرت و این قافله ـ که همگی پارههای جگر رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بودند غوغایی برپا شد و زن و مرد شیون بهپا نمودند و زار زار میگریستند و همه یک سخن داشتند: از مدینه نروید و ما را به فراق خود مبتلا نکنید. هر کسی به زبان حال و قال سخن سر میداد و دلنگرانی خود را ابراز میداشت. چه دلخراش است که بهخاطر منافع پست دنیوی، متولی حرم و صاحبخانه را با همهٔ خاندانش یکجا وادار به خروج نمایند! آن هم خاندانی همچون خاندان امامت و رسالت که تمام زورمداران حکومتی به ظاهر خود را حامی پیامبر آن میدانستند. گویا حسین علیهالسلام برای خود، محرم توانا و پناه مناسبی نمیبیند که دستکم به تنهایی خارج شود و نزدیکانش را در آسایش و سلامت باقی گذارد. او تمام قافله را در مخاطره میبیند و برای پیشگیری از خطر دشمن، با خویشان و یاران خود دیار جد بزرگوارش را ترک میکند و تنهایی خود را در تمام تاریخ ثبت مینماید. در طول تاریخ مبارزات بشری، هیچ فردی چنین هجرت و تنهایی و مظلومیتی را با این موقعیت دشوار و استثنایی و در عین حال بسیار پر اهمیت و ارزش نداشته است و تاریخ دیگر دردانهای چون حسین علیهالسلام به خود نخواهد دید تا بار این مشقت و درد و این همه رنج فراق و مصیبت را به دوش کشد و با این حرکت کلی و فراگیر ظواهر فریب و نیرنگ رهبر به ظاهر اسلامی را برای تاریخ انسان افشا نماید و روزگار سیاه آنان را رسوا کند. حضرت به فاصلهای کمتر از یک هفته از خروج، روز سوم شعبان وارد مکهٔ معظّمه شدند و خود را برای مواجههٔ سیاسی و اجتماعی با یزید آماده نمودند؛ بهویژه این که
(۶۵۹)
بسیاری از خواص و سرشناسان مسلمین وارد مکه شده بودند و هر روز بر جمعیت آنان افزوده میشد و هیچ یک نسبت به اوضاع و حوادث روز بیتفاوت نبودند. آن حضرت حرکت افشاگرانهای در پیش گرفت و مردم را از مسایل روز آگاه ساخت، حقایق را بیان کرد و خود را معرفی نمود. زشتکاران را رسوا و مردم را نسبت به وظیفهٔ شرعی و اجتماعی خود آگاه نمود. در کوفه، تمام مردم فوج فوج در خانهٔ «سلیمان بن صرد خزاعی» از یاران حضرت علی علیهالسلام جمع گشتند و طرح دعوت حضرت را فراهم ساختند. امضا دادند، نامه نوشتند و دسته دسته دعوتنامه تهیه نموده و به سوی آن حضرت در مکه روانه ساختند و بیعت خود را اعلام نمودند و سرانجام حدود دوازدههزار نامه از کوفه به ایشان رسید. امام حسین علیهالسلام پس از زمینهسازی، تبلیغ و بیان مسایل و دعوت پی درپی از سوی مردم کوفه، جناب مسلم را همراه چند نفر به سوی کوفه روانه ساخت و نامهای به آن دیار برای بزرگان بصره از قبیل احنف بن قیس، منذر بن جارود، یزید بن مسعود نهشری و قیس بن هیثم فرستاد. آنها همهٔ مردم بصره را آماده کردند و آمادگی مردم را به آن حضرت ابلاغ نمودند. جناب مسلم علیهالسلام بعد از تحمل زحمات بسیار وارد کوفه شد. مردم با او بیعت نمودند و به ایشان اقتدا کردند و به امامت او نماز خواندند، شمار بیعتکنندگان به هجدههزار نفر رسید. ایشان چگونگی امور را بدون وقفه و فاصلهای به حضرت گزارش مینمود و تمام کارها در ظاهر بهخوبی پیش میرفت و مقدمات استقرار حق و اضمحلال باطل به آسانی فراهم میشد. بعد از استقرار جناب مسلم و بیعت مردم با ایشان و بیاعتنایی آنان به والی کوفه، «نعمان بن بشیر» و «عبداللّه بن مسلم بن
(۶۶۰)
ربیعه» تمام جریانات کوفه و کارهای جناب مسلم و بیعت مردم را با ایشان به یزید گزارش دادند و او را از اوضاع سیاسی کوفه آگاه ساختند. یزید پلید که خود را سخت در محاصرهٔ اوضاع سیاسی بلاد میدید، بیدرنگ «عبیداللّه بن زیاد»، والی بصره را مأمور رسیدگی به جریانات کوفه نمود و او را به سوی آنجا روانه ساخت و برای رفع مشکلات و تحکیم حکومت خود در آن دیار به وی اختیار تام داد. عبیداللّه برادر خود «عثمان» را در بصره به جای خود نهاد و با چند نفر شبانه بهطور مخفیانه وارد کوفه شد.
آن ملعون با خباثت و شیطنتی که داشت، در اندک زمانی چنان کرد که اوضاع سیاسی را به حال عادی باز گرداند و جناب مسلم را گرفتار نمود و با وضع دلخراشی به شهادت رساند. عبیداللّه حرکت مردم را سرکوب و مهار نمود و به تمام زمینههای فراهم شده خاتمه داد و دیگر کسی قدرت مقابله با عبیداللّه را در خود نمیدید. او خود را بر کوفه مسلط ساخت و این نبود مگر به خاطر سست عنصری افراد جامعه که به آنان اعتماد و اعتباری نیست و با اندک مشکلی معرکه را خالی میگذاردند و میدان را میبازند. این سرنوشت جامعهای است که ظاهرگرا و فاقد کفایت و درک سیاسی بالا و شجاعت و رشادت باشد.
امام حسین علیهالسلام در ماه ذیحجه احرام حج بست تا در این مراسم عظیم سیاسی، عبادی همچون دیگر مسلمانان شرکت نماید. روز ترویه (هشتم ذیحجه) عمربن سعیدبن عاص با عدهای از عمال خود به بهانهٔ حج وارد مکه شد و از سوی یزید مأمور شد که حضرت را دستگیر نماید و باکی از درگیری با ایشان در حرم به خود راه ندهد و در صورت امکان، حضرت را به شهادت برساند. آن حضرت، از اوضاع تازهٔ مکه و
(۶۶۱)
ورود آنها آگاه شد و به احترام مکه و حرمت کعبه و خانهٔ خدا احرام حج را به عمره تبدیل کرد و اعمال عمره را بهجا آورد و از احرام بیرون آمد و پس از خطبهای زیبا و رسا و بیان حقایق و مفاسد مدعی رهبری مسلمین در آن روز و آگاهیبخشی به عموم مردم، از مکه به عزم عراق خارج شد. عمرو بن سعید، برادر خود یحیی را با عدهای فرستاد تا مانع حرکت آن حضرت شود. وی به زور متوسل شد، ولی نتوانست مانع حضرت شود و ایشان به راه خود ادامه داد. آن حضرت به «زباله» رسید و در آنجا اخبار کوفه و اوضاع مردم و ماجرای مسلم و جناب «هانی» و «عبداللّه بن یقطل» را به ایشان رساندند. امام علیهالسلام در این منزل، همراهان را از شهادت یاران و موقعیت خود و آنان آگاه ساخت و همگان را بین ماندن و رفتن آزاد گذاردند. بسیاری که غایت آمالشان دنیا بود یا دارای معرفت و یقین کامل نبودند، آهسته و بیصدا به حضرت پشت کردند و رفتند و نتیجهٔ امتحان را چنین باختند و تنها یاران واقعی و صاحبان یقین باقی ماندند و به خود هیچ اضطراب و اندوه و خوف و هراسی راه ندادند و از این امتحان بزرگ سربلند بیرون آمدند و جزو چهرههای درخشان تاریخ مبارزه و قیام و شهادت شدند. روزها گذشت تا آن که عاشورا فرا رسد و دو گروه در مقابل هم قرار گرفتند و باطل آن کرد که رسوای تمامی روزگاران شد. آن پلیدان، حضرت را با سختترین وضع و با قساوت و خشونت تمام شهید کردند و بدن مبارک ایشان را پاره پاره نمودند و تمام لباسهای تنش را غارت کردند. پیراهن ایشان را ـ که تمام آن سوراخ سوراخ شده بود، «اسحاق بن حیات» حضرمی برداشت و به تن پوشید که به بیماری بَرص دچار گشت تا مرد. عمامهٔ مبارک ایشان را «اخنس بن
(۶۶۲)
مرشد» برداشت و بر سر پیچید که سرانجام دیوانه شد. انگشتر ایشان را «بجدل بن سلیم» همراه با انگشت مبارکش قطع کرد و برد که در آینده به دست جناب «مختار» دست و پایش قطع شد و او را همانطور وا گذارد تا مرد و به جهنم واصل شد. قبای ابریشمی ایشان را «قیس بن اشعث» برداشت. او هم به بیماری جذام دچار شد و سگها زنده زنده گوشت بدنش را دریدند. شمشیر حضرت را «جمیع اوردی» ربود. نعلین مبارک ایشان را «اسود بن خالد» برد و در پایان، فرماندهی درندگان، عمر سعد، کاسب حکومت ملک ری، زره مبارک ایشان را به غنیمت برداشت. وقتی مختار آن ملعون را کشت، زره را به قاتل او «ابوعمرو» داد. آن نامردان به سوی خیمههای حسین نمودند و به زن و فرزندان مصیبت زده یورش بردند و هرچه بود و نبود غارت کردند. آنان که جرأت نزدیکی به کشتگان را نداشتند، این زمان را برای غارت مناسب دیدند. از بردن لباس، پوشاک، اسب، شتر و خلاصه هرچه ارزش مالی اندکی داشت دریغ نداشتند و حتی حضرت سجاد علیهالسلام را به کناری کشیدند و بعد از انصراف از شهادت آن بزرگوار ـ که مشیت الهی بود ـ پوستی را که زیرانداز حضرت بود ربودند و بردند. این مردمان نادان و کفر پیشه چنان غارت و جسارت را به اوج رساندند و بر فرزندان رسول خدا صلیاللهعلیهوآله ستم روا داشتند که عمر سعد خود دستور توقف آزار و غارت را صادر کرد؛ ولی پس از دستور توقف غارت و جسارت به اهل خیام، دستور اختیاری افراد و حمله از روی میل بر پیکرهای شهدای کربلا و لگدمال کردن آنان در زیر سم اسبان را داد و آن گلهای پرپر را هرچه بیشتر پرپر نمود و چنان از خود سنگدلی نشان داد که سختدلی چون ابنزیاد را نیز خوش نیامد و با این که آنان از کار
(۶۶۳)
خویش بسیار خرسند و مسرور بودند، به آنها توجهی نکرد. جناب مختار دست و پای این افراد را با میخهای آهنین بر زمین کوبید و دستور حمله بر بدنهای کثیف و نجسشان را داد تا زیر سم اسبها لگدمال شوند و به درک واصل گردند. در همان روز، ابن سعد ملعون دستور داد خیمههای بچههای حسین علیهالسلام را آتش زنند و اهل بیت را بدون هیچ احترام و دلداری، بدون پوشش و با روهای باز به صورت اسیران اهل کفر بر شتران بیجهاز سوار کنند. حضرت سجاد علیهالسلام را با غل و زنجیر از کنار قتلگاه شهدا عبور دادند و خرمن انصاف را یکجا به سوختن دادند. بهراستی این یتیمی، غربت، فراق و جدایی استثنایی و تکرارناپذیر است؛ چنانچه حرکت قافلهٔ اسیران کربلا همراه با آزار و جسارت و گرداندن اسیران در شهرها و معابر و شادمانی مردم برخی از آن شهرها و برپایی مراسم جشن و چراغانی، برای خاندان بزرگی و نجابت بسیار دشوار بود و کسی تحمل درک کنه این همه مصیبت را ندارد و تنها خبری از آن به ما رسیده است. در برابر این جنایات، امام سجاد علیهالسلام و حضرت زینب علیهاالسلام دست به افشاگری زدند و با رفتار و گفتار خود چنان مردم را از حقایق باخبر ساختند که آبرویی برای یزید و ابنزیاد و دستگاه باطل رهبری باقی نماند تا جایی که مردم بر آنان لعن و نفرین میفرستادند. خون سرخ سیدالشهدا علیهالسلام و تبلیغ درست حق، جنجال باطل را خنثی نمود و آن را رسوا ساخت و راه را بر تمام کفر و عناد بست و آنان را به تسلیم و احترام و تکریم صوری وا داشت. یزید بعد از شکست سیاسی و از دست دادن هیبت اجتماعی، خود را ناچار از احترام به آن قافلهٔ الهی میدید و این قافلهٔ مظلوم و به ظاهر شکستخورده، ولی پیروز حقیقی را با سی محافظ به سرپرستی
(۶۶۴)
«نعمان بن بشیر» از صحابهٔ رسول خدا و پس از اجابت خواستههای بهحق امام سجاد علیهالسلام به سوی مدینه روان ساخت و در نهایت، همهٔ بازیهای سیاسی دستگاه باطل بنی امیه در هم شکسته شد و حق را بر باطل پیروز ساخت. ورود قافله به مدینه، ماجرایی بسیار غمگین و حزنانگیز دارد و با شیون مردم مدینه مواجه شد. مدینه غمخانه و خاندان حسین شمع بزم غمدیدگان این دیار شدند. مردم مدینه پس از اطلاع از عمق جنایات دستگاه رهبری باطل یزید، بهتدریج هر نوع حمایت از حکومت شوم وی را قطع نمودند و به مخالفت با آن برخاستند. چند سال بعد، عاملان جنایت کربلا به دست «مختار» نابود شدند و به مجازات دنیوی خود رسیدند. قیام کربلا زمینهٔ رشد طبیعی شیعه و نظام امامت را فراهم آورد. امام سجاد علیهالسلام اگرچه از حوادث زمان دور نبودند، رابطهٔ خاصی با گروههای سیاسی نداشتند و تنها خواص شیعه رابطهٔ ولایی، فرهنگی و علمی خود را با ایشان ادامه دادند. صحیفهٔ سجادیه ـ که زبور آل محمّد نام یافته است ـ بلندترین گزارههای معرفتی را در خود دارد و منش عصمت و امامت شیعی و نیز شیوهٔ زندگی فردی و اجتماعی را تبیین میکند و نحوهٔ برخورد با گروههای باطل را توضیح میدهد و چراغی فروزان برای عصر غیبت و معیاری دقیق برای شناخت رهبران کاذب و دروغین و شکارچیان انسان از پیشوایان راستین و صاحبان ولایت است تا در این زمانهٔ پر خوف و خطر، سادهانگارانه دست در هر دستی نگذاشت. رهبران کاذب صداقت ندارند؛ به همین جهت، کارها و کردارهای آنان نه تنها اثر مثبتی برای جامعه ندارد؛ بلکه به عکس اثر تخریبی دارد. آنان حتی اگر ادعای علم
(۶۶۵)
کنند فنونی ذهنی دارند و گفتههای آنان لفاظی و بازی با کلمات معمول است که جز درگیری نمیزاید و چیزی جز کوبیدن بر طبل جهل و نفاق نیست. سخنان رهبران کاذب هذیانگویی است و فایدهای جز دعوا، یأس، بیاعتقادی مردم و پریشانی ندارد؛ چرا که خاصیت باطل و چیزی که صدق و حقیقت در آن نیست چنین است. رهبر حقیقی کسی است که قدرت مباهله و مفاخره دارد و اگر سخنی بگوید، میان افراد جامعه صفا پیدا میشود.
باید توجه داشت حادثهٔ کربلا برای هر انسان آزادهای هم حیرتآور است و هم عبرتزا و مهمتر این است که برای تمامی جوامع «قداست» دارد و قداست آن امری نفسی و حقیقی است نه برآمده از تعصبات شیعی. شیعیان هرچند نگاه بسیار عاطفی و پرشوری به حماسهٔ حسینی دارند، در این واقعه منطق و حقیقتی نهفته است که به آن قداست حقیقی میدهد. این قداست همواره شور و هیجان میآفریند و گرمای آن رو به سردی نخواهد گذاشت تا آنکه صاحب دم، حضرت امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) حضور یابند و احقاق حق نمایند. این عاطفه و انگیزه همواره باقی است و بقای آن حیثیت و طبیعتی منطقی دارد. کربلا هم بار عاطفی دارد؛ زیرا امام شیعیان بسیار مظلوم واقع شده است و باید نسبت به این مظلومیت اظهار و اعلان داشت و هم دارای حیثیت حقیقی است؛ چون جنبهٔ احقاق حق دارد و اقتضای عدالت است. قداست آن نیز از عشق ناب و پاکی است که بنمایهٔ آن شده است.
قیام کربلا بیش از هر چیزی جامعهٔ بشری را با ظالم و ظلم رهبران
(۶۶۶)
دروغین و چهرهٔ شکارچیان انسان آشنا ساخته است و جوامع را نسبت به این امر حساس نموده است. امام حسین علیهالسلام ظهور یک مظلومیت و اسطورهٔ مقاومت در برابر ستم است. در موقعیت کنونی، هر ستمگری میکوشد تا ستمگری خود را پنهان کند و حتّی عجیبتر این که میکوشد در هیبت یک ستمدیده ظاهر شود. نفرت بی حد و شمار مردم از ظلم و ستم و ظالم و ستمگر به دلیل شناختی است که آنها از رهگذر توجه به واقعهٔ کربلا کسب کردهاند و از این جهت است که سعی میکنند جبههٔ باطل و چهرههای آن را بشناسند و خود را در کنار اهل ظلم و ستم قرار ندهند.
مطالعهٔ حوادث کودتای سقیفه، تبلیغات منفی معاویه تا ماجرای کربلا که تنها در مدت پنجاه سال شکل گرفت و خلاصهای از آن گذشت دل هر انسان آزادهای را زخم میزند و خون میکند و هر اندیشهٔ سالمی را ناآرام میسازد و آدمی را وا میدارد که نسبت به فضای حاکم و چیره با دیدهٔ شک و تردید بنگرد تا حق را بیابد و احتمال خیانت دهد تا نکند جبههٔ باطل با چهرهسازی او را درگیر نموده و وی مردود آزمون غیبت گردیده باشد. جبههٔ باطل در گذشتهٔ خود چنان بیرحمی و قساوت نسبت به برترین و مقربترین چهرههای حق داشته است که میرساند وی برای حاکمیت خود، دست به هر خیانت و سفاکی میزند و به راحتی با عناوین الهی دام میگستراند تا به شکار انسانها بپردازد. جبههٔ باطل غارت فکر و اندیشه و سرقت تمامی موهبتهای کمالی میکند و کمر بر خرد کردن توان معرفتی انسان و بریدن او از معنویات قدسی حق و در برابر، معنویتتراشی با عرفانهای کاذب و ترویج شیطانپرستی و
(۶۶۷)
شخصیتسازی دارد و نیز با ارج نهادن به علم آن هم از نوع علم سفارشی و هماهنگ با خواستههای خود نه علم درست و مطابق با واقع، به ذهن و عمل حقگرایان حمله میبرد و آنان را شست و شوی مغزی میدهد و در این راه چنان ماهرانه جنگ روانی و چیرگی فرهنگی دارد که ذهنها را برای حقخواهی فرسوده و خسته میسازد، بلکه حقگریزی و حقستیزی را به او القا میکند و با ترویج سرگرمیهای واهی و بدافزارها، او را به زیبا دیدن باطل سوق میدهد؛ بهگونهای که انسان با پای خود به قتلگاه آنان رود و جان خویش فدای آرمانهای زشت جبههٔ باطل سازد که با صحنهسازیهای آنان بسیار زیبا و حق نمایش داده میشود. تبلیغات روانی جبههٔ باطل با تمامی بدافزارهایی که در اختیار دارد انسان را به دشمنی با خویشتن خویش میکشاند و تمام فطرت او را مأیوس میسازد. اگر جبههٔ باطل فرصت چهرهسازی و نفوذ شخصیتهای کاذب بیابد و تودهها نیز سادهانگار و سطحی باشند و با تهییج احساسات به آنان رو آورند و پشتوانهٔ عقلانی نداشته باشند، رستگاری از جامعه گرفته میشود و شومی سایهٔ سنگین خود را بر آن میاندازد. راه نجات آدمی تنها از مسیر آگاهسازی تودهها و ارتقای سطح فکر و معرفت و صفای باطن جامعه ممکن میشود تا بیمهابا و بهدور از تأمل، هر اندیشهای را امیدبخش نپندارند و به هر چهرهای اقبال نکند. این آگاهی و صفای نفس تودههاست که به امّتها استقلال میدهد و میوه شیرین استقلال، آزادی است. ناآگاهیها و دوری از معرفت و شناخت حقیقی زمینهٔ ترویج دروغها، تهمتها و تزویرها را فراهم میآورد، بلکه آن را شیرین مینماید و چهرهٔ باطل را حق مینماید. اگر آگاهی و رشد عقلانی و صفای باطن
(۶۶۸)
نباشد جبههٔ باطل در تسویل و تلبیس چنان موفق است که جامعه گرد گوسالهای جمع میشود و هارون و خدای او به سخریه میگیرد. چه بسیار شده است که بشر ناآگاه جبههٔ باطل را بر حق و بر سرنوشت خویش غلبه داده و عجیب آن است که خود را پیروز میدان دانسته است غافل از آن که کژراهه میرود و شقاوت و بدبختی خود را دامن میزند. بشر مفهوم حق و باطل و شکست و پیروزی و خیر و شر را میداند، ولی به تعیین مصداق و موضوع خارجی که میرسد، در تطبیق آن اشتباه میکند و باطل را به جای حق مینشاند و میپندارد حامی حق و مدافع حقیقت است و راه سعادت میرود و گاه نیز نادانی در تعیین مصداق ندارد، بلکه هوسهای نفسانی عنان از او میگیرد و وی را به صیدگاه شکارچیان انسان و سیاهی لشکر جبههٔ باطل قرار میدهد.
هرچند سیر طبیعی تمامی پدیدهها و بهویژه آدمی، سیر کمالی است و صرف ظهور پدیدهای حکایت از ظهور سعادت او دارد، بسیاری از انسانها کمال ارادی خود که استعدادی است را شکوفا نمیسازند و سعادت ابدی خویش را نمییابند و از سیر کمال ظهور خود به عمد و یا به قهر و اجبار باز میمانند. اینجاست که باید پیروزی و شکست را در چهرهٔ سعادت و شقاوت ابدی دید و خوشدلیهای زودگذر را ملاک پیروزی ندید؛ همانطور که از مشکلات و ناملایمات محدود دنیوی در صورتی که فرد مسیر حق را میپیماید نباید هراسید و چنین اموری را نباید شکست دانست. ملاک سعادت و شقاوت و پیروزی و شکست را موقعیت نهایی و ابدی آدمی میداند. تمامی مقاطع زودگذر و توانمندیهای دنیوی، اگر بر مدار حقطلبی باشد، سعادت و پیروزی
(۶۶۹)
است، وگرنه چیزی جز حرمان و شکست نیست. دنیا در جبههٔ باطل، شکوه ظاهری زورمندان و دنیاداران بزرگ و ابرقدرتهای بسیاری دیده که امروزه نه قبری و نه حتی اسمی از آنها باقی نمانده است؛ اگرچه هر یک از آنها به حرمان فعلی خود در برزخ و عذابهای آن بی کم و کاست مبتلا هستند؛ همانطور که بندگان شایسته و اولیای الهی مشکلات و سختیهای فراوانی در ناسوت دیدهاند، اما تمامی دنیای آنان سپری گشت و آن اولیای الهی علیهمالسلام در ملکوت روح خود، حضور حق را با شادمانی دارند.
آنچه از مطالعهٔ سیرهٔ حضرات معصومین علیهمالسلام و مشی سیاسی و اجتماعی آن ذوات مقدس علیهمالسلام به دست میآید این است که آنحضرات علیهمالسلام همواره حق امامت و ولایت خود را مطرح میکردند و عصمت و نصب الهی خویش را اعلان میداشتند و هیچ گاه با رهبری باطل بیعت نمیکردند و آن را رسمیت نمیبخشیدند. در برابر، دستگاه باطل هیچ گاه نمیتوانسته است مدعی شود نصب الهی و عصمت دارد؛ زیرا دستکم کفر پیشین آنان برای همه شناختهشده بود که با عصمت سازگار نبود؛ از این رو رهبری باطل برای تضعیف عصمت، دست به تحریف حقیقت عصمت انبیای الهی زد. همچنین حضرات معصومین علیهمالسلام با آن که مدعی ولایت و امامت بودند و آن را اعلان میداشتند، ولی هرگز این سیاست را نداشتند تا حکومت را با جنگ و ستیز به دست گیرند، بلکه آنان همواره در کنار مردم بودند تا حجت بر آنان تمام باشد؛ چنانکه حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام پس از قتل عثمان، در جریان بیعت مردم با ایشان میفرمایند: «آگاه باشید، سوگند به خدایی که
(۶۷۰)
میان دانه را شکافت و آدمی را آفرید، اگر آن مردم بسیار حاضر نمیشدند و یاری نمیکردند تا حجت تمام شود و اگر نبود عهدی که خدای بزرگ از عالمان گرفته که راضی به سیری ظالم و گرسنگی مظلوم نشوند، بهطور حتم مهار شتر خلافت را بر کوهان آن میانداختم و آخر خلافت را به کاسهٔ اول آن ـ که غصب و تجاوز است ـ آب میدادم، و میدانید که دنیای مادی شما نزد من خوارتر از عطسهٔ بز ماده است»(۱).
از این بیان به دست میآید آنحضرت بدون اجتماع امت و اصرار آنان حاضر به پذیرش مقام رهبری سیاسی جامعه نبودند؛ چه رسد به این که بخواهند به دنبال آن روند و با قهر و غلبه آن را انجام دهند؛ چرا که تشکیل حکومت به قهر و خون میسّر نیست و به صلاح امت نیز نمیباشد و دین برای احیای مردم آمده است نه برای قتل و خونریزی از آنان. جنگهای حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام نیز برای بقا و حفظ حکومتی بود که از جانب مردم پذیرفته بود؛ نه برای تشکیل آن و امام مجتبی علیهالسلام نیز به منظور معرفی و افشای مدعیان فاسد در مسیر بقای آن تلاش میکرد و حضرت اباعبداللّه الحسین علیهالسلام نیز برای بقای اصل دین و حیات اسلام و رسواسازی مدعیان باطل رهبری قیام خونین داشتند. حضرات معصومین علیهمالسلام با آن که در تمامی دوران حضور، حکومتهای جور و ظلم را در برابر خود داشتند، هیچ قیامی را سامان ندادند و اذن و اجازهٔ قیام به کسی نمیدادند، ولی هیچ گاه نیز از امت و مردم جدا نشدند تا حجت بر آنان تمام باشد و به طور مستقیم در مقابل حکومتهای جور نباشند، اما لحظهای از معرفی دین و حقانیت خود و اظهار نارضایتی از وضع
۱ـ نهجالبلاغه، خ ۳، ص ۱۱٫
(۶۷۱)
موجود و فساد گردانندگان آن دریغ نمیورزیدند و هرگز سازش و تفاهمی با حکومتهای باطل نداشتند؛ چنانکه با شهادت از دنیا میرفتند. آنحضرات علیهمالسلام بر اصل «انتظار» بسیار تأکید مینمودند. «انتظار» به مراتب سنگینتر از «قیام» و «انقلاب قهرآمیز» است. باید توجه داشت تمامی سیاستهای حضرات معصومین علیهمالسلام بر اساس الهامات حقی و استواری بر مقام وحی است؛ بهویژه که آن حضرات در مقام بقای به حق و قرب فرایض میباشند. باید گفت تا قیام حضرت حجت (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) حکومتی صالح و با محتوایی که هماهنگی تمام با آموزههای عصمت، امامت و ولایت داشته باشد و در آن جور و ظلمی آشکار نباشد میسر نیست و در قدر الهی تنها بعد از اتمام زمان غیبت، آن هم برای حضرت قائم (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) تشکیل حکومت ولایی و تمام حق میسر میشود و در زمان غیبت که زمانی بسیار طولانی و دراز است باید به مقتضای آرمان انتظار سبز عمل نمود و با تلاش علمی و مجاهدت معنوی تلاش عاشقانه و خستگیناپذیر در زمینهسازی برای قیام جهانی حضرت ولی عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارادت ولایی خود را ظهور داد و این که آینده چه میشود دخالتی در مسؤولیت انسان و کردار او ندارد. خواهیم گفت انتظار رکود و خمودی نیست، بلکه موقعیت خطیر آدمی و وظیفهٔ او را در جهاد اکبر نفس و آگاهیبخشی به مردمان عصر ظهور بیان میکند و هر کس باید کمال مواظبت را از خود داشته باشد تا در آزمون غیبت مردود نگردد و به صف اهل باطل درنیاید. غیبت امری طبیعی و قانون ازلی خلقت نیست و علت آن سادهانگاری بشر و میل به فساد و گمراهی و فرصتطلبی منافقان است که باید برای
(۶۷۲)
رفع آن با جهاد نفس و مجاهدت اجتماعی کوشید و خود و جامعه را از هر گونه فساد و تباهی و جهل و نفاق دور ساخت و دربارهٔ آن بیتفاوت نبود. انتظار، مکتب استقامت و زیرکی و هوشیاری و جهاد اکبر است؛ در حالی که قیامهای مسلحانه جهاد اصغر است اگر کمال صداقت در آن رعایت شود. انتظار میدان مبارزه با هواهای نفس و زشتیهای اجتماعی است. مکتب انتظار مردانی میخواهد که دانش وظیفهشناسی و دشمنشناسی داشته باشند و بتوانند حق را بشناسند و با باطل مبارزه کنند و وظیفهٔ سنگین و نقش مهم دینی خود را ایفا نمایند. انتظار جهاد اکبر است؛ زیرا افزون بر ایثار و گذشت، کیاست، دانایی، تقوا و صداقت لازم دارد. صفاتی که صاحب آن را در شمار جنگجویان در رکاب حضرت رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله و حضرت قائم (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) قرار میدهد. خاطرنشان میشود قیامهای زمان غیبت اگر به هدف اصلاح جامعه و با صداقت تمام برای دفاع از مردم شیعی باشد، صداقت و راستی آن میتواند رضایت حضرات معصومین علیهمالسلام را جلب نماید؛ همانطور که از کردار صادق قیامکنندگان زمان حضور مانند قیام زید به دست میآید. این قیامها با حفظ شرط گفته شده مأجور میباشند و با فقدان صداقت ـ که عدم رضایت آنحضرات علیهمالسلام را در پی دارد ـ ارزش و فضیلتی برای قیام وجود ندارد. البته قیامکننده باید خود را در قیامی که دارد مستقل از مکتب اهل بیت عصمتن و طهارت علیهمالسلام بداند و از بیان آن دریغ نداشته باشد تا هم صداقت خود را پاس داشته باشد و هم اعمال نادرست و اشتباه سیاستهای خود را به حضرات معصومین علیهمالسلام منتسب نسازد و چهرهٔ ملکوتی آنحضرات علیهمالسلام را مخدوش نگرداند
(۶۷۳)
وگرنه زیانی را پیش میآورد که جبرانناپذیر است و حرمان ابدی میآورد. پس باید نه خود را در مقام آنان قرار داد و نه مدعی توان سیر کامل همچون ایشان بود؛ زیرا حکومت حضرات معصومین علیهمالسلام به گونهای است که مقایسهٔ غیر با آن، گذشته از آن که صحیح نیست، در عمل نیز ایجاد چنین حکومتی ممکن نمیباشد. از قیامهای زمان غیبت میتوان قیام آقاي خمینی را نام برد. این قیام به رهبری او و طلاب جوان و توسط مردم شیعهٔ ایران شکل گرفت. بسیاری از عالمان با این اندیشه همراه نشدند و نظر قاطع نداشتهاند. البته عالمان موافق یا مخالف، به قدر امکان و ضرورت، هماهنگی داشتند و یا با سکوت از آن گذشتند و جز در اندک مواردی مخالفت ظاهری خود را علنی نکردند تا این که قیام به مرحلهٔ تحکیم نسبی و ثبات خود رسید. این قیام اندیشه و عمل تمامی عالمان شیعه را همراه نداشت و اجماعی پیش نیامد تا روش کارگزاران آن راه مستقیم حضرات معصومین علیهمالسلام دانسته شود و باید در برابر اندیشههای دیگر عالمان شیعی وسعت نظر داشت. البته، عالمان لازم است بقا و نظم حکومت را در نظر داشته باشند؛ مگر این که سران حکومت از مسیر اندیشههای ادعایی خود انحرافی پیدا کنند و در جبههٔ اهل باطل با عنوانی دینی درآیند که در این صورت بر عالمان است همانند حضرات معصومین علیهمالسلام که به رسوایی باطل پرداختند علم خود را آشکار سازند و تقیه را روا ندانند. نظام اسلامی درست است از روحانیت است و در کنار روحانیت میباشد، اما حاکم بر روحانیت نیست و روحانیت در آن خلاصه نمیشود، بلکه روحانیت جامعهای است که اعم از نظام اسلامی
(۶۷۴)
میباشد و اگر نظام بخواهد خود را حاکم بر روحانیت بشناسد و برای آن تلاش قهری داشته باشد به انحراف میگراید و نتیجه آن میشود که یا حکومت جامعهٔ روحانیت را به ضعف میبرد و یا روحانیت برای حفظ موقعیت حق خود ناچار از محدود ساختن حکومت و تضعیف آن میشود. نظام اسلامی با رعایت امور گفته شده بهویژه حفظ صداقت میتواند موفّق، بلکه مأجور باشد و در سطح جهان بهطور جزیی گرهگشایی کند؛ ولی اگر اصول گفته شده را رعایت نکند و قیام خود را با اصل صداقت شروع ننماید یا سیاستهای نظام را روش انحصاری حضرات معصومین علیهمالسلام و یا کل روحانیت بداند ـ بهطوری که در نتیجه اشتباهات و یا کجاندیشیهای خود را حق ببیند ـ هرگز نمیتواند در درازمدت موفّق باشد و چون خداوند حق را با روحانیت حفظ میکند، در انزوای سیاسی قرار میگیرد که یا باید کنار رود و یا مانند دیگر حکومتها با زور حکومت کند و حکومت ولایی را به سلطنت تبدیل کند، که در این صورت، انحراف مییابد و همانند حکومت دیگر کشورهای اسلامی، تنها اسم و عنوانی از اسلام دارد و در مسیر آیندهٔ جامعهٔ شیعی دورنمای روشنی به دست نخواهد داد و در درازمدت دستخوش حوادث گوناگونی خواهد شد که برای دفع این یأس تاریخی همهٔ عالمان و مردم باید با هوشیاری تمام در جهت هماهنگی در محدودهٔ وظیفهٔ خود گام بردارند؛ بهطوری که عالمان مسیر گذشتهٔ روحانیت که دفاع از حق و تولید علم دینی است را ادامه دهند و کارگزاران نیز در کنار مردم و برای مردم بمانند و مردم نیز اطاعت و دقت را از دست ندهند تا مهرهٔ بیارادهٔ حکومت نگردند و حکومت، خط انحراف و زور را دنبال نکند.
(۶۷۵)
ما در این عنوان، خاطرهٔ تاریخ از صدر اسلام و ماجراهای دردناک آن را بیان کردیم. خاطرهٔ شیرینی که تاریخ ما از دویست سال نخست اسلام دارد فرهنگ ماندگار تشیع است که نقشهٔ راه برای اندیشه و عمل آدمی در عصر غیبت است، ولی خاطرهٔ تلخ و عبرت آن این است که اگر جبههٔ باطل و گرگهای آدمنمای دو پا و شکارچیان انسان بتوانند در زندگی آدمیان نقش به ظاهر حق زنند و ادای صدق و صفا در آورند، چهرههای الهی و شخصیتهای وارسته و هویتهای برجسته و صاحب اقتدار تکوینی و معنویت ملکوت و قرب لاهوت ظاهر نمیگردند و به انزوا و انغمار کشیده میشوند و چهرههای صافی تنها و غریب و بدون یاور میگردند. این یکهتازی باطل و موجسواری او چنان میدان حقیقت را تاریک میسازد که گویی هرچه از حقیقت شنیده میشود شک در آن راه مییابد و هرچه از خوبی مطرح میگردد آدمی را به وسواس میکشاند؛ زیرا همهٔ این جلوهگریها را صاحبان زر و زور ترتیب میدهند و تنها این جبههی باطل است که برای رونق بازار خود، نقش درستی و صفا را بازی میکند و سالوس و پیرایه میآورد. این نقش سیاه با آنکه در سادهلوحان کارآمد است، دردمندان بیدار را آزرده میسازد و لوح ضمیر حقیقت را به درد میآورد. تمامی پدیدههای هستی سیر نزول و صعود مشخصی دارد و آنان تمامی با هم به هویت ظهوری و حقیقت اظهاری حضرت حق تشخّص میپذیرد و به شخصیت جناب حق ظاهر میگردد و عنوان مظهر مییابد. تمام این سیر نزول و صعود خاطرهٔ وجودی حق و همهٔ پدیدهها میباشد که در حق به فعلیت وجود محقّق میگردد. در میان پدیدهها این آدمی است که در نوک مخروط آن، به دلیل آزادی اراده و
(۶۷۶)
اختیار خاطرات تلخ و شیرین رقم میزند. این خاطرهها بهدلیل ارادی بودن اهمیت سرنوشتساز دارد و هویت یک ابد را میسازد، اما خاطرهٔ آدمی در ماجراهای سقیفه به بعد بسیار تلخ است تا آن که دوران شیرین ظهور موعود فرا رسد. دورانی بسیار طولانی که انتظار سبز آن را آرمان خود داریم.
خاطرات تلخ و شیرین ظاهری که بشر از آن به شکست و پیروزی یاد میکند برای اولیای حق که جز حق تعالی در کالبد آنان نیست یکی است. کسی که مرد حق است در تمام دوران زندگی هرگز از شکستهای ظاهری هراسی ندارد و شکست را سکویی برای حرکت و اوج و ریزش جهت خلقی و قرب به حق میداند و هر شکستی برای آنان اوجی تندتر دارد. سختترین مصایب اگر برای اولیای حق پیش آید هیچگاه زانوی غم و یأس در بغل نمیگیرند و همیشه با گرمی حق و نصرت او همواره گرم، پرحرارت، زنده، بانشاط و تازه میباشند. اولیای حق چنین هستند که هر زمان خود را در شکست جبههٔ باطل و ایادی آن میبینند، همان لحظه پیروزی با حق بودن را در خود میپرورانند و شکوفا میسازند و در شدتها و سختیها و مصایب رابطهٔ خود را با حق، ملاک نصرت و پیروزی میدانند و هیچگاه از هیچ حرکت و فعلی غایت خاصی جز با حق بودن و برای حق بودن در نظر ندارند و اندیشهای جز وصول او را در خود رشد نمیدهند. آنان هرگز خود را به جایی یا کسی یا قوم و دیاری وابسته نمیبینند و تنها حق را دیار تنهایی خویش قرار میدهند و نسبت به تمام شرایط لحاظ آلی بودن آن را برای وصول به حق تعالی دارند. با حق بودن، حق دیدن و حق شدن در سویدای ظهور آنان چنان گرمی و آرامشی ایجاد
(۶۷۷)
مینماید که خود را دور از هر کس و غیری مییابند. آنان نه در پی تشویقی هستند و نه هراس از تهدیدی دارند و این خود نمود تنهاگرایی و انزوا را در نظر دیگران تداعی میکند؛ در حالی که لحظهای نه تنها هستند و نه به انزوا میاندیشند؛ زیرا به عیان میبینند: «هَیهاتَ أَنْتَ أَکرَمُ مِنْ أَنْ تُضیعَ مَنْ رَبّیتهُ، أو تُبَعّدَ مَنْ أَدْنیتَه، أَو تُشِّرِدَ مَن آوَیتَه، أَوْ تُسَلّمَ إِلی البلاءِ مَنْ کفَیتَهُ وَ رَحِمْتَه؛ خدایا، تو بزرگوارتر از آنی که دستپروردهٔ خود را خراب کنی و خرابی تو آبادی است و تو بزرگتر از آنی که کسی را که به خود نزدیک کردهای، دورسازی و دور سازی تو نزدیکی است و تو بالاتر از آنی که کسی را که برگزیدهای رها سازی و باصفاتر از آنی که فردی را که کفایت وی کردی و رحمتش نمودی در بلا رها سازی، جز آن که حکمتات آن را اقتضا کند».
آرمان انتظار سبز
برای تحلیل عقلی زمان غیبت و آرمان انتظار سبز در این دوره، باید به این مقدمه توجه داشت که عقل گاهی به ابزار استنباط گفته میشود که قدرت تحلیل و دریافت درست و فهم مبانی را دارد که حتی فهم دین نیازمند آن است. در این اصطلاح، عقل در برابر کتاب و سنّت قرار نمیگیرد، بلکه ابزار برای فهم روشمند قرآن کریم و روایات است و فهم شریعت بدون آن ممکن نمیشود؛ چنانچه معجزه که نشان درستی دین است با این ابزار شناخته و تصدیق میشود. اما اصطلاح دیگر عقل احکام ضروری عقلی است. در این اصطلاح، آموزههای شرعی تمامی توصیفی و دادهای عقلانی است؛ زیرا شریعت مبتنی بر تکوین و آفرینش است نه اعتبار محض؛ در این صورت ابزار عقل، احکاتم ضروری عقلی
(۶۷۸)
را به دست میآورد و به توصیف و تحلیل ضروری شریعت که با عقلانیت برابر است میپردازد.
ما در اینجا با ابزار عقل از احکام ضروری عقل میگوییم و آن را تحلیل میکنیم. این احکام که مباحث مرتبط با حوزهٔ فلسفه است یا از مستقلات عقلی است و یا از ملازمات عقلی. میخواهیم بگوییم «غیبت» از ملازمات عقلی است. در مستقلات عقلی بیان موضوع و حکم با عقل است؛ مانند این که برای انجام کار واجب، آوردن مقدمهٔ آن لازم است، اما در ملازمات عقلی موضوع را دین (یا نقل تاریخی) و حکم را عقل مطرح مینماید؛ مانند موضوع غیبت. نسبت به حکم غیبت تمام ادیان به منجی معتقد هستند و نیز ادامهٔ حیات دینداری و برانگیختن حس امید و زنده نگهداشتن آن ایجاب میکند که بشر دارای منجی باشد و تنها شیعه است که در ناحیهٔ موضوع با نص صریح دین و نیز نقلهای تاریخی معتبر، به امامت حضرت ولی عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) قایل است. عالمان دینی در زمان غیبت تنها میتوانند وجود امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) را اثبات کنند و منتظر حضرتش به مفهومی که خواهد آمد باشند؛ اما هیچ یک در هیچ دورهای نمیتواند رسالت آن حضرت را که برچیدن ظلم و ستم و کاستیها و محرومیتها از تمامی پدیدهها و قرار دادن هر پدیدهای در مسیر طبیعی خود و گستردن معرفت و عمومی نمودن مسیر وصول به حق تعالی است انجام دهد.
دورهٔ غیبت، پرماجراترین دوران اسلام است؛ زیرا تاریخ به اوج خود میرسد و سرگردانی در آن فراوان میشود و با آن که تمامی آموزههای اسلام به طور عملی با تمامی ابعاد آن به دست حضرات
(۶۷۹)
معصومین علیهمالسلام مشخص شد؛ اما قدرت درک صحیح تمامی آن تنها از مجتهدی بر میآید که افزون بر تخصص، دارای ملکهٔ قدسی باشد که امری اعطایی از ناحیهٔ حق تعالی به بعضی از بندگان برگزیده است.
دورهٔ غیبت از آن رو اهمیت دارد که حق تعالی این فرصت را به باطل میدهد تا تمامی چهرهٔ خود را آشکار سازد؛ همانطور که این دوره نیز اوج تاریخ اسلام و زمینه برای رخنمایی تمام حق در زمان ظهور میباشد و نتیجهٔ تلاش انبیای الهی و حضرات اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام به بار مینشیند. زمان غیبت با آن که زمینهٔ گستردهای برای اجرای کامل حق است، علت ظهور باطل است و هر باطلی را از پنهان به در خواهد آورد و تمامی چهرههای باطل را ظاهر خواهد نمود. عصر غیبت، زمینهٔ افشای تمامی باطلها در تمامی چهرههایی است که دارد. زمان غیبت چنان دراز خواهد شد تا این معجزهٔ منحصر امامت در کنار قرآن کریم که تنها معجزهٔ عقلی خاتمیت است باطل را هرچه باشد از تمامی زوایای پنهانی که دارد بیرون کشد و چهرهٔ عریان آن را به تمامی مردم بشناساند، بهگونهای که کسی نباشد حق را ببیند و نتواند حق بودن آن را بشناسد، بلکه حق شناسی به جریان عمومی زندگی تبدیل شود. بر این پایه، علت غیبت، آماده نبودن بشر و ضعف در ناحیهٔ شناخت رهبران راستین و وفاداری به آنان است. البته، سیر طبیعی حرکت با طول زمان و رشد علمی و انسانی بشر مبادی اعدادی ظهور را فراهم میآورد و هستند کسانی که متناسب با شرایط آن زمان، زمینهٔ ظهور را در خود دارند.
هماینک باطل خود را به چهرهٔ حق بزک کرده و حتی با وعدهٔ
(۶۸۰)
ظهور در همین حوالی خودنمایی دارد. شیعه مکتبی است که از حق مطلق میگوید و راهی برای رسیدن به حق مطلق جز عصر غیبت ندارد. زمان غیبت فرصنتی به بشر میدهد تا تمامی چهرههای باطل را تجربه کند. تجربهٔ این چهرهها که گاه خود را حق غالب نشان میدهند بسیار شگفتآور است و سیر تکاملی انسان را رقم میزند. خداوند به تمامی باطلهای حقنما اجازه میدهد جولانگری داشته باشند تا پایان آنان به رسوایی برای تمامی مردم ختم شود. زمان غیبت تمرینی مستمر و سخت برای بشر است تا با شناخت تمامی ترفندهای باطل، برای شناخت رهبری سالم، منفرد و واحد در جهان طبیعت آماده گردد. این نظریهٔ اختصاصی مکتب شیعه و کمال مطلوب آن دربارهٔ آیندهٔ جهان و فلسفهٔ سیاسی آن است؛ چنانچه حتی این آرمان زمان حضور حضرات معصومین علیهمالسلام را به خود اختصاص داد و آن حضرات علیهمالسلام با حرکتهای به ظاهر متفاوت خود توانستند ساختار رهبری جامعه و محتوای آن را برای آیندگان ترسیم و در فرهنگ تشیع نهادینه سازند و زیرساختهای فکری آن را با تمامی موانع حکومتی کوتاهاندیشی امت اسلامی پیریزی کنند.
سلامت زندگی در زمان غیبت، نوریابی از فرهنگ بنیادی و آرمان انتظار سبز در شناخت باطل و مبارزه با آن است. انتظار سبز هویتی معرفتی در بنیان خود دارد که تحقق اهداف کلی و کمال مطلوب شیعه را در ساخت فرد و اجتماع با شناخت حق و دور شدن از جبههٔ باطل پی میگیرد. این فرهنگ جهاد معرفتی برای رفع جهل، شرک، فقر و استبداد و استکبار هم از باطن خود و هم در سطح تمامی جهان است. این فرهنگ
(۶۸۱)
نیازمند مراقبت از هر گونه تحریف است تا انتظار سبز و پویا که وجه قوت و توانمندی آن در شناحت حق و تشخیص چهرههای باطل بهویژه شکارچیان حقنمای انسان و تنها راه رهایی بشر برای یافت زندگی سالم است سبب خمودی و باطلگرایی نگردد و به تحریف معنوی دچار نگردد. انتظار در مسیر معرفت حق از باطل و بازسازی جامعه و بازیابی انسان و یافت زندگی سالم و درست است. انتظار ظهور منجی سبب میشود فرد منتظر با شرایط سخت زمان غیبت در پرتو شناخت چهرههای باطل از حق تمرین داده شود و با مبارزههای مقعطی، خود را به سلامت و بهدور از هر گونه انحراف به اهل باطل که در هر دورهای به صورت سیستماتیک در چهرهای نو و گاه دینی که ساختهٔ دست اوست نمود مییابد و از کمترین خواری و ذلتی نگاه دارد و همواره فرهنگ و روش حضرات معصومین علیهمالسلام را در هر قیام و سازشی لحاظ نماید.
امروزه چهرهٔ تبهکاران در جبههٔ ارتجاع نو قرار دارد. این جبهه دو گروه عمده دارد یکی غربزدگان دگراندیش که بیش از دو قرن عمر ندارند که با بازنگری در مبانی دینی، میان سنت و مدرنیته التقاط میکنند. دیگر تبهکارانی که کمتر سخن میگویند و بیشتر عمل میکنند. آنان دین را با آمیختهای از آموزههای کاپیتالیسم (سرمایهداری) و اومانیسم (انسانمداری) غربی و ماتریالیسم (مادهگرایی) شرقی اجرایی مینمایانند و تمامی تحلیلهای آنها به این دو مکتب باز میگردد؛ هرچند در مقام اندیشه و سخن، احتیاط میکنند و جز از دین نمیگویند. التقاط این گروه زور سلطنت، دین روحانیت، تمدن غرب و اقتصاد بلوک شرق را در بر میگیرد. رواج بی بندوباری اجتماعی و فقر اقتصادی نتیجهٔ چنین
(۶۸۲)
سیاستی است که سعی دارد خود را با وامگیری از بار عاطفی دین نهادینه سازد بدون آن که دین را بشناسند یا قدرت مدیریت با معیارهای دنیوی داشته باشند. اینان در تبلیغ مرام خود از برانگیخته ساختن روحیهٔ سلحشوری ایرانیان و سادگی، سهل انگاری و زودباوری تودهها و اغفال آنان بهره میبرند و نیز روحیهٔ تبختر و غرور آنان را با تبلیغات غیر واقعی از دستاوردهای خود نشاط میبخشند. اینان اگر حاکم شوند گروهی خشونتطلب هستند که بهراحتی به حذف رقیبان و رفیقان رو میآورند. هر دو گروه یاد شده از زمان پهلوی دوم، میداندار بودند و تلاشهای بهظاهر علمی آنان تنها در راستای روحیهٔ دنیاطلبی ایشان است. آنان دین را از آن رو موضوع التقاط خود قرار دادهاند که میدانند در این کشور بدون دین نمیتوانند به سیاست و قدرت دنیوی دست یازند. عصر غیبت به این دو گروه با پیش آوردن حوادثی مجال میدهد تا خود را بهکلی و تمام قامت به مردم نشان دهند و عریانی کامل آنان، هرچند در چند سال آخر عمر چهرههای مطرح آنان باشد، رسوایی و باطل بودن این دو گروه را هویدا میسازد. ضمن آن که اینان هرچند بتوانند بر جامعه مسلط شوند اما کشور ایران به واسطهٔ حضور حضرت رضا علیهالسلام برای همیشه از هرگونه گزند سخت مصون و محفوظ خواهد ماند و آن حضرت سلطان حقیقی و مالک قدرتمند این کشور است که نمیشود قدرتی باطل حاکم شود مگر آن که بر طبل رسوایی خود بکوبد تا در حضیض سرافکندگی و ذلت بمیرد؛ چنانچه این امر مقتضای عصر غیبت نیز میباشد تا مردم بارها و بارها در میدانی عینی تمرین تشخیص حق از باطل دهند و خود را در متن جریانی حقیقی به سنجش بصیرت نهند. البته
(۶۸۳)
ایرانیان با پذیرش عصمت و ولایت، خود را به اوج قلهٔ رفعت رسانیدند. ولایت عامل بقای دایمی قوم ایرانی تا عصر ظهور است.
درست است چهرههای باطل ابتر و منقطع میباشند، اما با جایگزینی شخصها، حکومت را از آنِ جبههٔ باطل میسازند؛ هرچند این جایگزینی به ظلم و به شیوهٔ اهل باطل و یا به مرگ است. آنان در گذشته حکومت استبدادی و سلطنت را میخواستند. باطل در این چهره مظهر زور، خشونت، دیکتاتوری و استبداد است و هر جایی و هر چیزی را برای خود میخواهد و چپاول، جنایت، غارت و تاختن برای رونق شکوه دنیایی خود هدف غایی آن است. ظلم و ستم باطل خویی از گرگ درندهتر و از دیو وحشی پلیدتر دارد و خود را به جای خدا خدایگان میگرداند. باطل خدایگانی دارد که با چنگال پر زور و زر و تزویر یا میکشد و یا چپاول میکند بدون آن که سیرایی داشته باشد و در افراط شهرت و شهوت دنیاخواهی، مردم را چون گوی به بازی ددمنشی و جنایتپیشگی خویش میگیرد. باطل در چهرهٔ شاه زور، ظلم، عفریت تعدی، خودرأیی و استکبار را در کنار عیش و عشرت و نوش شهوت و شهرت جمع میکند.
زندگی در محیط شاهی آسیب رنگ گرفتن از شاهان و رخنهٔ استبداد در نهاد نفس را دارد. باطل منش استبدادی خود را از طریق سیطرهٔ شاهان در نهاد تودهها میگذارد تا هر فردی با منش استبدادی شاهی عمل کند. منش شاهی حتی در نوشتههای علمی نیز رد پایی دارد و علم را از توصیفی بودن به گزارههای آمرانه تحویل برده است. به تعبیر دیگر، زندگی در محیط استبداد شاهی به تودهها خلق و خویی ثانوی میدهد و
(۶۸۴)
آنان را استبدادی میسازد و نمیگذارد در عمل، فرد از ولایت بهخوبی کام گیرد و نرد عشق ببازد. این عامل روانی سبب همراه شدن تودهها با هر حاکمی هرچند باطل باشد و سادهانگاری و زودباوری میگردد. برای رفع این اختلال روانی تزریق شده از ناحیهٔ حکومتهای استبدادی باید برنامهٔ تربیتی درازمدت برای جامعه داشت؛ زیرا فرهنگ اهل ولایت که معنویت، محبت، تقوا و صداقت است هرگز با خوی ثانوی زور، خیانت، قلدری و منیت سازگار نیست و معجون اختلاط این دو رگهٔ حق و باطل چیزی جز گمراهی، تباهی و دوری از آرامش برای جامعه ندارد. منش افراد جامعه تابع فطرت پاک آنان است که برای جامعهٔ ایرانی دینداری و ولایت است و این منش با منش تزریفی باطل سازگار نیست و اگر منش باطل با برنامهریزی علمی پاک نگردد، دوگانگی در منش سبب سلب آرامش روانی جامعه میشود و آن را درگیر و تنیده میسازد؛ هرچند آنان هیچ گاه به دینستیزی رو نخواهند آورد و همیشه بر محور ولایت باقی میمانند. باطل چیره هرچند خود را به چهرهٔ خلوص، سلامت و معنویت درآورد، ویژگی زمان غیبت این است که هرچه زمان میگذرد نفس پلیدی را که چهرهٔ روح معنوی به خود گرفته است در ایادی منفعتطلب خلاصه میگرداند و به صورت قهری وی به زور و قدرت سیاست میکند که این امر از مرام انبیا و حضرات معصومین علیهمالسلام بهدور است و همه به عیان میبینند که از دین به ظاهری اکتفا شده و به لوایی که فقط به نام حق برافراشته گردیده بدون آن که از حق رنگ و صبغهای داشته باشد و محتوای آن جز باطل، دنیاطلبی و عشرتهای نفسانی نیست و دولت آنان دینی نیست، بلکه دین آنان دولتی است که درد مردم ندارد و
(۶۸۵)
خود را در حل مشکلات آنان مسؤول نمیداند و نه توان شکوفایی معنوی و ارزشیهای الهی و علمی جامعه را دارد و نه آن را میخواهد و نه صداقت و همتی دارد؛ چنانکه در پایانِ صفویان چنین بوده است. در برابر، چهرهٔ حق با امدادهای غیبی هم حقانیت و عزت خود را به همگان خواهد رساند و هم چهرهٔ حقیقت خود را ماندگار خواهد ساخت.
توجه شود حرکتهای انقلابی عصر غیبت تا با اصول عقیدتی شیعه هماهنگی دارد قابل ارج است بدون آن که شخصیتتراشی شود؛ همانطور که نقاط منفی این حرکتها را باید بدون درگیری یا جدال رها کرد. نزاع و رویارویی از روی قدرت و همت در زمان غیبت تنها با دشمنانی است که حق را به هیچ عنوان نمیپذیرند و دشمنی با حق را سیاست پایدار خود قرار دادهاند.
آزمون غیبت که تمرین دشمنشناسی بشر است بر آن است تا کوتاهفکری، سادهاندیشی، خوشباوری و زودپذیری را از او بگیرد که مانع ظهور و سعادت بشر همین عامل اساسی و عمده است. بشر با سادگی، سادهانگاری، جهل و نادانی تودهها درگیر اندیشههای بیاساس و شکارچیان انسانی است که در پناه علم بر حیات آنها چیره شدهاند و به ضرب «زور»، آینهٔ «تزویر» و سکههای اقتدار شیطانی «زر» گرداب بلا و تباهی برای آدمی میسازند و بشر را قربانی مطامع و هوسهای خود میسازند و میکشند، به آتش میکشند، تجاوز میکنند و چون گرگ میدرند. تا روزی که بشر سادهانگارانه هر زور و زر و تزویری را تمکین کند، آیندهای بهتر از وضع حاضر نخواهد داشت و این آرمان انتظار است
(۶۸۶)
که میتواند با تمرین واقعبینی، سد این مسیر شوم شود.
دنیای امروز را باید جنگل مدرن نامید؛ با این تفاوت که جنگل زیست طبیعی سالمی دارد و از این حیث میتواند الگوی زندگی بشر دور از شریعت و ولایت قرار گیرد. مراد از جنگل، حیوانات آن نیست، بلکه مجموعهٔ حیوانات و سیستم حاکم بر آن است. بشر نیز از حاکممحوری به حاکمیتمداری رو آورده و دموکراسی در نظامی که فقیه عادل حاکمیت ندارد، بهترین نظام حاکمیت است؛ بهشرطی که شخصیت جمعی حکومت در آن کارگر باشد نه شخص، و قانون اجرایی شود نه خواستههای حاکم. از قوانین جنگل، تلاش برای بقای زندگی است. حیوانات بقای زندگی را اصل میدانند. آنان برای حفظ بقای خود جانی فطری هستند و جنایت صفت نفسانی آنان است و همدیگر را میدرند تا باقی بمانند. حتی جانورانی که از طریق همزیستی کار میکنند، وقتی نیازمند خوراک شوند همدیگر را میخورند. در میان انسانها، اهل سیاست همانند حیوانات برای بقای سیاسی خود، دیگران را زمین میزنند. آنان برای بقای خود هیچ بقایی برای دیگری قایل نیستند؛ چنانکه قماربازان و آنان که به رینگ بوکس و کشتی کج و مانند آن میروند تا در رینگ هستند چنین خصوصیتی دارند و اخلاق بهطور کلی در آن معرکه میمیرد و آنجا را مهلکهٔ یکی از دو درگیر میسازد و زندگیهای امروزی که پر از کشمکش و منازعه و تلاش برای خودخواهیها و برتریطلبیهاست جز این نمیباشد.
روحانیت و رهبری عصر غیبت
گذشته از ضرورت عقلی، شرع برای صیانت دین در هر زمان؛ بهویژه
(۶۸۷)
در زمان غیبت، امر فقاهت و اجتهاد را پیشبینی کرده است و همین امر، ابدی بودن، فعلی شدن، زنده ماندن و حیات دینی جامعه و سلامت آن را ضمانت میکند؛ زیرا مدیریت جامعه و تصدی عمومی و عهدهدار شدن رفع مشکلات آن در حوزهٔ دیانت، بدون پیشبینی صاحب شریعت، ساختار سالم و ماندگار نخواهد داشت؛ چنانچه حیات اجتماعی آن در طول زمان غیبت، گواهی بر عینیت آن میباشد. پس ماندگاری دیانت در همهٔ حوزههای اجتماعی از سیاست و اقتصاد تا حکومت، جهاد، هدایت، رهبری، اجرای حدود الهی و برخورد با مشکلات و درگیری با دشمنان دیانت و دفاع از آن و حفظ صیانت و پاکی جامعه بر این محور و با این مدار عینیت مییابد.
ما در کتاب دانش زندگی از آن رو به مسألهٔ ولایت فقیه و رهبری جامعه اهتمام داریم که سلامت حیات جامعه در دست اوست و رهبری دینی است که مسیر زندگیها را جهت میدهد و کشتی حیات را در دریای طوفانی ناسوت سکانداری و هدایت میکند؛ همانطور که نگهبانی از فرهنگ دین با مقام رهبری و مرجعیت است.
دین اسلام به دلیل اهمیت نقش جامعه در زندگی فردی، به سلسله آموزههای فردی منحصر نمیشود و برای تربیت فرد، هدفی بالاتر از فردانیت دارد که همان تشکیل اجتماع و اهتمام به رهبری و حکومت هدفمند آن است. احکام فقهی اسلام، مجموع گزارههایی است که مصالح و مفاسد حقیقی اجتماع در آن لحاظ شده است و اسلام با تشکیل حکومت درصدد سلامت و سعادت تمامی انسانهاست و سلامت زندگی افراد از رهگذر سلامت جامعه و رهبری آن در حوزهٔ اندیشه و
(۶۸۸)
عمل میگذرد و برای همین است که با شرایط پیشبینی شدهٔ لازم، صیانت از اندیشه و عمل رهبری را تضمین میکند تا حق تعالی طریق سلامت و سعادت یکی یکی بندگان خویش را گشوده باشد. بندگانی که به آنان عشق میورزد و نسبت به زندگی و تأمین نیازمندیهای لازم آنان اهتمام دارد؛ بهگونهای که حتی لحظهای خواب ندارد و چرت نمیزند و آنان را بر قلب خویش نگاه میدارد و چنان دوستدار بندگان خویش است که از رگ گردن به آنان نزدیکتر است و نیز از طریق گشودن این راه، به اصل آزادی و انتخاب و حق گزینش بندگان خویش نیز احترام گذاشته است.
رهبری جامعهٔ اسلامی در زمان غیبت، با نظام روحانیت است. رهبری هرچند در چهرهٔ شخص نمود دارد و به هیچ وجه شورایی نمیباشد، امری فردی نیست و این نظام روحانیت با تمامی روحانیان است که عهدهدار رهبری جامعه است. روحانیت، شخص نیست و در کالبد فرد یا افرادی خاص تحقق نمییابد، بلکه الگو و رهبری اسلام است که در وجود افراد و اشخاص تجسّم مییابد. روحانیت، جریان فکری اسلام و تشیع سرخ با آرمان سبز انتظار است که در کالبد روحانیان، این برگزیدهترین شیعیانِ امیر مؤمنان علیهالسلام نمود مییابد.
رهبری روحانیت ادامهٔ ولایت حضرات انبیای الهی و اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام در عصر غیبت است. حق در این عصر چنان با روحانیت عحین شده است که حق را باید در چهرهٔ روحانیت دید، نه آن که روحانیت را با حق دید. نور ولایت حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام و علم دینی روحانیت شیعه که از این نور میباشد، هرگز امکان خاموشی ندارد و
(۶۸۹)
این دو جریان، گذشته از آن که با یکدیگر عجین میباشند ـ چون «خلقوا من فاضل طینتنا»(۱) بر آن صادق است ـ ادامهٔ سلسلهٔ انبیاست و چهرهٔ حق در زمین ناسوتی است و فنا و نابودی نمیپذیرد؛ اگرچه کم و بیش، امکان تضعیف آن میرود. این ماندگاری پایدار سِرّی است از اسرار آفرینش که جز بر اهل دل معلوم نمیباشد. آنان با همهٔ سادگی زندگی قدرت و نفوذی شگرف در باورها دارند اگر صداقت داشته باشند و به حق تولید علم دینی نمایند. این خود سِرّی است که در باطن این جریان نهفته است که اینان چگونه در منتهای بیآلایشی، جریان آخرین میباشند.
افزون بر عصر غیبت که معجزهٔ ولایت است، روحانیت به همراه نماد آن که عمامه است، معجزهای پایدار است و هر که با آن درافتد هم نابود میشود و هم ناخودآگاه سبب رونق و پیشرفت آن میشود. مشیت و ارادهٔ خداوند به این تعلّق گرفته است که روحانیت به همراه عمامه را معجزهٔ تاریخ اسلام راستین قرار دهد و ثابت کند که میتواند اسلام را با همینان محافظت کند و تا زمان ظهور، این گروه را نمایندهٔ ولایت و عصمت قرار دهد.
معجزهٔ یاد شده برای عالمی است که عمامه داشته باشد و علم تنها و بدون عمامه چنین اثری ندارد؛ اگرچه میتوان گفت: حتی عمامه به تنهایی کمتر از علم به تنهایی نیست و این خود، سِرّی است که جای تأمّل دارد و درک آن محتاج تصفیهٔ باطن میباشد. در این سلک، بهواقع عالم کسی است که علم را همراه عمامه داشته باشد و روحانی منهای عمامه،
۱ـ بحارالأنوار، ج ۵۳، ص ۳۰۳٫
(۶۹۰)
همانند اسلام منهای آخوند است. عمامه نماد حیات الگوی جاودان زندگی؛ حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله است و گویای معنویت و قداست خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام است و هر گونه تلاش برای تغییر آن یا برداشتن آن به تأثیر از محیطهای علمی دیگر، ناآگاهی به اسرار آفرینش را میرساند. عشق به روحانیت و لباس مقدس آن به مثابهٔ حرارتی است در دلهای مؤمنان که هرگز به سردی نمیگراید؛ مانند عشق و محبت به حضرت اباعبداللّه علیهالسلام .
مراد از روحانیت، مجتهدان صاحب شرایط است که قدرت تولید علم دینی دارند. روحانیت حقیقی و سالم تنها همینان و مبلغان راستین گزارههای تولیدی آنان هستند و جز این دو گروه روحانی نیستند. واژهٔ روحانیت با خود تمامی عناوین ارزشی را دارد به گونهای که نمیشود پسوندی ارزشی برای آن به صورت تأسیسی آورد. برای نمونه، نمیشود روحانیت متعهد یا صادق را به کار برد زیرا روحانیت چیزی جز تعهد و صداقت نیست و به هیچ وجه انشعاب و تقسیم نمیپذیرد؛ هرچند تولید علم دینی و اجتهاد، اختلاف در فهم را برمیتابد.
در میان روحانیان گروهی به نام آخوند هستند که به دین آگاهی لازم را ندارند و همچون مردم عادی باید خود را با دادههای مجتهدان صاحب شرایط تطبیق دهند، وگرنه کارهای آنان اعتبار شرعی ندارد؛ چنانکه گفتههای آنان را نمیتوان بهطور ابتدایی و بدون حصول اطمینان پذیرفت و اگر کسی به گفتهٔ آنان عمل کند و سپس بداند خطا کرده است هیچگونه عذر شرعی برای عمل کننده وجود ندارد. مردم در عصر غیبت باید چنان هوشیار شوند که هر ادّعایی را نپذیرند که ممکن است به دام
(۶۹۱)
آخوندهای مدعی و موجسوار گرفتار آیند و از مجتهدان صاحب شرایط محروم گردند. عصر غیبت عصر تمرین چهرههای باطل است و هیاهو چهرههای دروغین و بدون صلاحیت را برجسته میسازد. برخی از این افراد برنامههای سازماندهی شده برای کسب شهرت و تصاحب موقعیت مرجعیت دارند و در این راه از هیچ کاری حتی راههای کریه دریغ نمیکنند. این خود مردم هستند که باید در عصر غیبت چنان باطلشناس گردند تا از چهرههای جنجالی بیمحتوا یا کم محتوا دوری جویند تا بتوانند سلامت زندگی بیابند وگرنه انواع مشکلات مادی و معنوی و نابسامانیهای بس بزرگ دامنگیر آنان میشود. حوزههای علمی همانطور که اسطورههای علم و معنویت تربیت میکند که بهحق وارث انبیای الهی میباشند، افراد مردودی نیز دارد که پیروی از آنان جز حرمان عظیم نیست. درست فقیهی ولایت وی منجز و فعلی میشود که مقبولیت مردمی داشته باشد، ولی اقتدار اجتماعی استفاده از ترفندهای سیاسی و بهرهوری از اهرمهای استکباری نیست، بلکه موقعیت سالم اجتماعی و مردمی است که باید قداست آن دور از تزلزل باقی بماند.
عاری بودن از هر سستی، کهولت، ناآگاهی و خواهشهای نفسانی شرط ابتدایی است تا فرد بتواند معرفت دینی، فراست عقلانی و اقتدار نفسانی و هماهنگی اجتماعی را برای عهدهدار شدن این منصب در خود بازیابد. پس کسی که عهدهدار این امر الهی میگردد یا از آگاهی، سلامت و سعادت اخروی بالایی برخوردار است یا آن که تن به حرمان بسیاری داده است. لازم است همگان در زمینهسازی برای تصدی مرجعیت مواظبت نمایند تا غیرشایسته و نااهلی نزدیکی به حریم چنین سمتی را در سر
(۶۹۲)
نپروراند که قرار گرفتن این سمت در اختیار نااهلان زیانباری دنیوی و حشر با حرمان ابدی را برای فرد و جامعه به دنبال دارد.
در زمان غیبت، راه علم منحصر به برهان و تشرّف به حضور معصوم علیهالسلام است ـ که راهی عمومی نیست و به جای آن راه علمی برای قرب به مبانی دین و معارف آن از طریق تقلید از مجتهد صاحب شرایط که ملکهٔ قدسی به او اعطا شده باز است و مجتهد ربّانی عنوان نیابت از معصوم را دارد و مردم باید او را ملاک و مناط کردار خود سازند و خود را هرچه بیشتر به واسطهٔ وی با دین، قرآن کریم و سنّت حضرات معصومین علیهمالسلام آشنا سازند.
دستهٔ اندکی از روحانیت که حاملان حقایق قرآنی و تجسّم سالم دین هستند، میتوانند احکام الهی و آیات قرآنی را به حرکت درآورند و روح آدمی را با آن دمساز نمایند و جامعه را با فرهنگ حقایق دینی آشنا سازند. هنگامی که از روحانیت و مجتهدی که نیابت و ولایت دارد سخن میگوییم، مجتهدان صاحب شرایط هستند، وگرنه غیر آنان در مَثَل همچون پرستارانی هستند که در بیمارستان، لباسی سفید همچون طبیب در بر دارند و به جای پرستاری، طبابت میکنند. با چنین پرستارانی نمیشود با قرآن کریم و سنّت حضرات معصومین علیهمالسلام ارتباطی برقرار کرد، بلکه بهعکس، چه بسا دوری از دین را سبب شود و فرد به جای یافت دین به پیرایه و نادانی مبتلا گردد. مردم باید به دنبال عالمانی باشند که قرآن کریم آنها را به انس با خود میخواند؛ نه کسانی که فقط قرآن کریم میخوانند. کسانی که بیان آنان عطر عصمت دارد؛ نه آنان که گفتاری ناهنجار را با نمودی از ظواهر علم و دین مطرح میسازند و به تعبیر دیگر
(۶۹۳)
فن دینی دارند نه علم دینی.
شیعه به نظام ولایت فقیه اعتقاد ایمانی و قلبی دارد و به آن محبت و عشق میورزد و در این نظام، خود را به رأی اکثریت با حفظ همهٔ حقوق شهروندی ملتزم میداند. باید توجه داشت کارآمدی این نظام بر مقبولیت مردمی و حقانیت آن تاثیرگذار است. حقانیت نظام ولایی به معنای معقول بودن، امری دینی است که البته بر پایهٔ امور حقیقی، تکوینی و فلسفی قرار دارد و این پرسش را مطرح میسازد که حق حکومت بر جامعه متعلق به کیست و مفهوم فلسفی و نظری آن چیست. مقبولیت، همان پسند افراد جامعه است و این مفهوم به برداشتهای اندیشاری مردم از حکومت و اعتقادات آنان باز میگردد. بر این اساس، شماره و کیفیت عقلانی مردمی که نظام سیاسی را پذیرفتهاند در ماهیت مقبولیت دخالت دارد. مقبولیت این سوال را پیش میکشد که آیا مردم نیز حق حکومت برای نظام مربوط را قایل هستند، ممکن است نظامی مانند حکومت دینی حقانیت داشته باشد، ولی مقبولیت مردمی نداشته باشد یا مقبولیت داشته باشد، ولی معقول نباشد و حقانیت نداشته باشد. کارآمدی همان توان عملی کردن و به انجام رساندن هدفهایی است که حکومت به خاطر آن شکل میگیرد. در مفهوم کارآیی نظام این بحث رخ مینماید که آیا نظام مربوط، توانایی تحقق بخشیدن به اهداف حکومت را دارد یا نه؟
کارآمدی نظام ولایی به صورت کامل از عملکرد حکومت تأثیر میپذیرد، در حالی که مقبولیت تنها به برداشتها و باورهای ذهنی مردم و تلقی آنان از حکومت وابسته است. استقلال، امنیت، ثبات، رفاه،
(۶۹۴)
عدالت اجتماعی، آزادی و ارزشهای بنیادین هر جامعه که با سنتها و فرهنگ بومی آنان هماهنگ است از شاخصهای ارزیابی کارآمدی هر نظام سیاسی بهشمار میرود. بر این پایه، چنانچه نظام ولایی از برطرف کردن نیازها و مشکلات مادی جامعه و همچنین پیشبرد کیفی معنویت و شمارهٔ دینداران ناتوان باشد، شریعت، آن را برنمیتابد و حقانیت خود را از دست میدهد و به صورت طبیعی، مقبولیت آن نیز از دست میرود؛ پس کارآمدی تأثیر مستقیم بر حقانیت و مقبولیت نظام سیاسی دارد؛ هرچند اگر حاکم اسلامی ولایت حقیقی داشته باشد هیچ گاه ناکارآمدی آن موضوع نمییابد و ناکارآمدی شاخصی مهم برای ارزیابی حقانیت حاکم اسلامی است و به خودی خود انعطال آن را سبب میشود، اگر کشف از بطلان آن نکند.
بهترین شیوه برای حفظ مقبولیت نظام اسلامی ارایهٔ تصویری از حکومت با ویژگیهای مطلوب و هماهنگ با حکومت مورد انتظار ملت مسلمان است و نیز باید به صورت جدی به نقد اندیشههای منتقدان نظام به صورت اصولی، علمی و نظاممند پرداخت. هماینک مهمترین معضل نظام اسلامی کمبود فتوا، اجتهاد و تولید علم دینی است و پرسشهایی که در تمامی قلمروهای دین مطرح میشود همچنان بدون پاسخ مانده است. فتوا نه کار مردم است، نه کار دولت و حتی به یک معنا وظیفهٔ رهبری هم نیست، بلکه وظیفهٔ مجتهدان دینی است که همهٔ تلاش خویش را برای استنباط حکم دینی به صورت نظاممند به کار گیرند و رهبری را بدین وسیله پشتیبانی کنند.
فقیه در صورتی ولایت دارد که شرایط لازم و معین آن را به صورت
(۶۹۵)
فعلی داشته باشد. در غیر این صورت، فتاوای وی ارزش شرعی ندارد و اطاعت مردمی را به همراه نمیآورد. حوزهٔ موقعیت فقیه صاحب شرایط احکام شرعی و حیطهٔ نفوذ وی امور تکلیفی، وضعی و شؤون اجتماعی مسلمانان است و وی بر آنان ولایت تشریعی دارد؛ ولی اقتدار تکوینی و تصرف در امور باطنی یا ولایت تکوینی برای فقیه ضروری نیست؛ اگرچه برخورداری از صفای باطن و هوشمندی معنوی را که از آن به ملکهٔ قدسی یاد میشود، لازم دارد.
ولایت تکوینی ویژهٔ اولیای باطنی است که میتواند در چهرهٔ فقیه و کسوت فقاهت ظاهر نگردد؛ اگرچه جمع آن برای برخی از افراد ممکن است؛ همانطور که اولیای معصومین علیهمالسلام همهٔ مراتب ولایت تکوین و تشریع را بهطور کامل دارا میباشند.
در اطلاق ولایت تشریعی برای فقیه تردیدی نیست و تمام منصبهای حکومتی امام معصوم و فقیه در ولایت تشریعی یکسان است و حکومت در زمان غیبت، کمبود، نقص و ضعفی ندارد؛ چنانچه فرمان جهاد ابتدایی در صورت قدرت برای فقیه ثابت است و اطلاق ولایت شامل آن میگردد و اگر فقیهی به آن تردید دارد، به واسطهٔ اقتدار نیافتن فقیهان در جهت وقوع آن است و چنانچه در حکومت اسلامی اقتداری پیدا شود که بتوان کفر و الحاد و جبههٔ باطل را با آن برانداخت، «قاتلوا ائمّة الکفر» فعلیت تمام دارد. البته، با دو شرط اجتهاد و عدالت که فقیهان در شرایط فقیه میگویند، شرایط فقیه برای داشتن ولایت کامل نمیشود و حاکم اسلامی باید افزوده بر علم و عدالت، از «اقتدار» و «توان مدیریت» نیز برخوردار باشد. این امر در مرجعیت و رهبری یکسان است. البته
(۶۹۶)
یکسانی ولایت تشریعی برای مقام عصمت و فقیه به معنای یکسانی آنان در مقامات معنوی نیست و فقیه با معصوم در تفاوت معنوی فاصلهٔ امر متناهی با غیر متناهی دارد و تفاوت عدالت یا ملکهٔ قدسی با ولایت و عصمت تفاوت میان محدود با نامحدود است.
اساس ولایت فقیه و لزوم مراجعهٔ مردم به وی بر دلایل شرعی و مدارک دینی استوار است و مقبولیت و پذیرش مردمی در شرعی و دینی بودن آن دخالتی ندارد و پذیرش مردمی تنها حوزهٔ نفوذ اجتماعی و فعلیت خارجی آن را محقق میسازد؛ بنابراین، اگر فقیهی صاحب شرایط شرعی نباشد، انتخاب و مقبولیت مردمی آن را مشروع و قانونی نمیسازد و در صورت تحقق شرایط، نداشتن مقبولیت مردمی حجیت شرعی و نفوذ وی نسبت به احکام را مورد مخاطره قرار نمیدهد، بلکه نپذیرفتن بدون دلیل مردم، معصیت و گناه همگانی را به همراه دارد. مراجعه نکردن و نپذیرفتن فقیه صاحب شرایط معصیت است و مراجعهٔ آگاهانه به فقیهی که صلاحیت لازم آن را ندارد نیز گناه میباشد.
ولایت فقیه انتصابی است و فعلیت اجتماعی آن با مراجعهٔ مردم و اطاعتپذیری آنان ممکن میگردد؛ بلکه همهٔ سمتها و مسؤولیتهای الهی همچون نبوت و امامت نیز همین گونه است.
حکومت اسلامی و وجاهت ولایت فقیه اثبات نوع مدیریت دینی است که باید فقیه نسبت به عینیت و کاربردی بودن منش و روش و نوع مدیریت آن، احکام و قوانینی مدون و قابل ارایه داشته باشد.
فقیه باید خطوط اجرایی نوع حکومت دینی را بهطور مشخص و مدون ارایه دهد و نسبت به آیندهٔ مردم و جامعه مرامنامه و برنامه داشته
(۶۹۷)
باشد. فقیه تنها به ولایت خود و شرعی بودن آن بسنده نمیکند، بلکه نسبت به جامعه و مردم چارهسازی و کاراندیشی دارد و باید در زمینههای فردی، اجتماعی، حقوقی، سیاسی، اقتصادی، اخلاقی، علمی، فرهنگی و دیگر گزارههای موجود، احکام و قوانین عینی ارایه دهد و لازم است به طرح و برنامهریزی تنها در حد یک دولت بسنده نکند، بلکه ساختار زیربنایی و کلی خطمشیهای کلان و گسترده را داشته باشد. البته با توجه به تعدد و تفاوت فقیهان دارای صلاحیت، سیاستگذاریهای کلان نیازمند همیاری، تفاهم و تبادل اندیشه است که فقیه حاکم نباید از آن رویگردان باشد.
حیات و پیشرفت هر مکتب و اندیشهای به مربّی آگاه و هوشیار و نیروی اجرایی لایق نیاز دارد و اسلام، نخست حضرات معصومین علیهمالسلام و سپس روحانیت را به عنوان مربّی و کارشناسانی که قدرت تولید علم دین و اجرایی ساختن آن را دارند معرفی کرده است. باید توجه داشت جز روحانیت به معنای مجتهد صاحب شرایط و دارای ملکهٔ قدسی موهبتی، کسی نمیتواند مدعی آگاهی از دین باشد، مگر از آنان چیزی نقل کند و هر کس از خود چیزی به نام دین ارایه دهد، هیچ گونه اعتبار علمی و عملی ندارد. حیات دینی به حیات روحانیت است از شخص نخست روحانیت که مقام زعامت و مرجعیت است تا فرد نازل آن که طلبهای مبتدی و تازهوارد است، هر یک به سهم خود مشغول فراگیری، آموزش، تبلیغ و ارشاد مسلمین و مؤمنان هستند. روحانیت شیعه، بهترین پدیدهها و خیر دین و دیانت است، اما نباید از اشتباهات سهوی یا عمدی برخی از آنان که از بیاعتقادی و بیعملی حکایت میکند و کژرویهای
(۶۹۸)
بزرگی را مرتکب گشتهاند و علت سستی، سوء اعتقاد و انحراف مردم و مؤمنان را ایجاد کردهاند و عدهای اندک، از وقار و قداست این لباس سوء استفادهٔ بسیار میکنند، ساده گذشت؛ هرچند باید انصاف داشت و حکم فرد را بر حکم نوع حمل ننمود. البته، باید در نظر داشت که زیست آدمی در گرو تأمین معاش لازم و ضروری آن است و دین برای روحانیان حق مفروض خمس را داشته است و این حق در مقابل زحمات و کوشش آنان نیست، بلکه تنها برای ادامهٔ حیات و زندگی عادی خود و خانوادهٔ ایشان است و باید آن را حق خانواده نامید بدون آن که افراط و تفریط و اسراف و تبذیر داشته باشد. عامل اصلی موفقیت در علم، فراغت است و تلاش برای تأمین معاش، جایی برای فراغت باقی نمیماند تا بتوان مسایل دینی را به صورت تحقیقی و اجتهادی پیجو بود و حق خمس این ضرورت را تأمین میکند. بر این پایه، توقعی که از روحانیت میرود این است که زندگی خود و خانوادهٔ خویش را بدون هیچ افراط و تفریطی از بودجهٔ اسلامی منظور دارند؛ نه زیادهروی کنند که تجاوز به بیتالمال به شمار میرود و غفلت و تبذیر خانواده و سستی اعتقاد و ایمان آنان را در پی دارد و نه تفریط و سختی بسیار نسبت به خانوادهٔ خود روا دارند تا عقده، حسرت و احساس کمبود و حقارت در خانوادهٔ آنان ایجاد نکند و به ممانعت و امساک بیرویه مبتلا نشوند.
روحانیت از بهترین فرزندان شیعه شکل گرفته است. آنان از ابتدای جوانی به تفاوت اندیشه، تربیت خانوادگی و محیط زیست، به آموزش علوم مختلف اسلامی رو میآورند و هر یک با سجایای اخلاقی مختلف و متأثّر از محیط خانواده، اجتماع و عامل مهم وراثت در این راه گام بر
(۶۹۹)
میدارند. طبیعی است که هر یک به اندازهٔ توان و با تفاوت استعداد اندیشاری خود توشهای از اسلام برمیگیرند و اعتقاداتی تفصیلی با الهام از عوامل مذکور در جهات مختلف و متعدد به دست میآورد؛ بهگونهای که نفس سالم سلامت مییابد و کجاندیشان نیز نقصان میگیرد، ترسو اسلام را به ترس میکشاند و شجاع خود را به مبارزه وا میدارد، دنیاطلب به دنیا میرسد و عقباطلب، آخرت را دنبال میکند، با استعداد به تحقیق مینشیند و کم استعداد به زهد پناه میبرد و شاید استعداد این را نیز نداشته باشد و راه دیگری انتخاب کند. برخی از آنان صفا و نورانیتی دارند که معادل تمام خوبیهای عالم و آدم است و افرادی نیز در میان آنان است که با صد من عسل ناب، اندکی مزه نمیگیرند. البته روحانیت نیاز به گزینش نیروهای داوطلب دارد و گزینشها باید بر پایهٔ منشهای طبیعی و خلق و خوها در نظر گرفته شود تا پذیرش افرادی که صلاحیت ندارند ممانعت شود و از سرخوردگیها و عوارض سوء آن به طور دقیق پیشگیری شود.
سلامت زندگی و سعادت اخروی بدون اسلام محال است و از سویی اسلام منهای آخوند با کفر برابر است. این در حالی است که مردم کمترین کمبود، کاستی و ضعفی را از روحانیت نمیپذیرند و آن را قابل توجیه نمیدانند. در میان، اهمیت موضوع میطلبد که روحانیان شایسته و مجتهدان صاحب شرایط که تواتن تولید علم دینی دارند شناسایی گردند و به آنان مراجعه شود و میدان از دست موجسواران و شهرتطلبان دنیاخواه گرفته شود. البیته این خود روحانیت است که باید در این زمینه با صداقت و راستی و بدون هر گونه حب و بغض و تمجید و تعریف یا
(۷۰۰)
چهرهسازی و تحریف، مجتهدان صاحب شرایط را شناسایی و آنان را معرفی کند. بهویژه در شرط عدالت، که فاقد آن هیچ گونه نفوذ اجرایی و مشروعیتی ندارد. عدالت در شیعه موضوعیت دارد و چنان به آن اهتمام دارد که در کنار دیگر اصول دینی آمده است. شیعه برای کسی که عدالت ندارد هیچ گونه اعتبار اجتماعی و معنوی امضا نمیکند. عالم؛ اگرچه علم فراوانی داشته باشد، زمانی قابلیت بهرهوری و استفاده برای جامعه و مؤمنان را دارد که عادل و متقی باشد، وگرنه علم وی مستند به دین و قرآن کریم نمیباشد. اسلام، ملاک شناخت روحانیت را بیان داشته و باید در مواقع نیاز این ملاکها را به کار برد و افراد مدعی را محک زد، وگرنه هر گونه اهمال در اطلاق مجتهد صاحب شرایط در میزان دقیق بدون حساب نمیماند. باید توجه داشت بدیها را با دیدی سالم باید به خود افراد نسبت داد نه به روحانیت و اسلام؛ چون دین و علوم اسلامی بدپرور نیست تا مسؤول بدیهای کسی باشد. زشتیهای هر کس از درون وی سرچشمه میگیرد؛ هرچند لباس اسلام و روحانیت به تن داشته باشد. روحانیت با آن که وارثان انبیا و رهبران مردم هستند، این به آن معنا نیست که بدیها و کمبودهای شخصی و فردی را از انبیا به وراثت گرفته باشند؛ چون دین جز نیکی و صفا چیزی ندارد تا کسی از آن چیزی به ارث برد. خوبیهای هر عالم و روحانی از انبیا و دین است و بدیها و کمبودهای آنان به خودشان باز میگردد و ارتباطی به دین و روحانیت ندارد و کجی و کمبود هر عالم و روحانی را به عوامل طبیعی و روانی و شخصی او باید نسبت داد. از سوی دیگر به این نکته نیز باید توجه داشت که روحانیت شیعه در طول عمر هزار سالهٔ خود گروهی بوده است که بیشترین
(۷۰۱)
دشمنان داخلی و بیگانه از اهل سنت و ادیان و فرق دیگر تا سلاطین، سیاستمداران، استعمارگران و دنیای استکبار شرق و غرب و ایادی و مزدوران آنها و نیز دنیامداران و به طور کلی جبههٔ اهل باطل را داشته است. انصاف عمومی و وجودان بیدار اذعان میکند که با این همه دشمنان و گستردگی و عمق دشمنی، روحانیت، گذشته از آن که توانسته است در طول تاریخ، خود را مزاحمی برای ابرقدرتهای باطل قرار دهد و در هر زمان تحمل آن را داشته است بهتنهایی به مبارزه علیه تمامی نارواییها و دینستیزان قیام کند و آن را سرکوب نماید، با این حال توانسته است بقای خود را در صحنهٔ تاریخ و در قلب مردم حفظ کند و این امر، جای بسی تعجب و حیرت است و این خود معجزهای است که توقع بیش از آن، دور از خرد است. بنابراین، باید این حق را به روحانیت داد که بسیاری از کمبودهای آنان، پیش از آن که انگیزههای عمدی داشته باشد، ناشی از عوارض تاریخی و مشکلات طبیعی است. موفقیت این قشر بدون تشکیلات و سازماندهی که جز پشتوانهٔ الهی پناهی نداشته و با این حال توانسته است بر تمامی قوای ابلیسی پیروز گردد و در صحنه بماند، جز با اعجاز و وراثت امامت و انبیا قابل درک نمیباشد. در طول تاریخ، هیچ یک از قدرتهای دنیامدار و باطل با تمامی قدرت و پشتوانههای مادی و تشکیلاتی نتوانسته است جز مدتی در صحنه بماند و این تنها روحانیت است که بدون تجهیزات و امکانات توانسته در طول تاریخ، بقا و اصالت خود را تحت لوای دین و با جلوهای ثابت و واحد نگاه دارد که این خود دلیل روشن بر امدادهای غیبی و ارتباط این نظام با وحی و رسالت است، وگرنه با تحلیلهای ظاهری و بشری باید محکوم به
(۷۰۲)
فنا میگشت. هر جریانی برای پیدایش و بقای خود نیازمند وابستگی به منابع ثروت و احزاب سیاسی است و این تنها روحانیت شیعه است که بر اثر خودکفایی و استقلال به چیزی جز کتاب و سنت دل نمیبندد و به دنبال «ثقلین» بیوقفه و بهدور از هر تزلزل و اعوجاجی به حیات معنوی و صوری خود ادامه میدهد و استقلال و آزادی خود را با وصف مردمی بودن و مردمی بودن خود را در سایهٔ تلاش و اجتهاد و خلاقیت و نوآوریهای سالم حفظ مینماید و آن را از گزند حوادث مصون و محفوظ میدارد و هر نیروی بیگانه و هر جریان شومی را از خود دور میسازد و اگر افرادی از این جامعه و سلسله در این گونه اصول تزلزلی پیدا کنند، بهطور طبیعی از این قافله جدا و بریده میگردند، همانطور که تاریخ بهترین گواه بر این امر بوده است. نوآوریهای التقاطی، اعوجاجهای بیحاصل و حرکتهای افراطی، هرگز در میان این سلسله پذیرفته نمیباشد و خودبهخود طرد میگردد.
روحانیت با تمامی نابسامانیهای درونی و برونی توانسته است دین اسلام و مکتب شیعه و صدای راستی خود را به جهانیان و به نسل حاضر برساند و علت بقای قرآن کریم و ولایت شود و قافلهسالار شیعیان گردد؛ ضمن آن که استخوان گلوی زر و زور و تزویر باشد که تا به امروز هیچ گروه و قشری با تمام امکانات نتوانسته است این چنین محکم و استوار در هیچ جای دنیا به این عظمت و بزرگی مقام و منزلت خود را حفظ نماید و در رأس مدیریت نقطههای استراتژیک جهان اسلام باشد و اگر روحانیت تئوریسین و نظریهپردازی روشنفکر و آگاه به امروز و فردای جامعه را مدد کند که طرحی جامع و مانع ارایه دهد تا کاستیهای جامعهٔ روحانیت را
(۷۰۳)
برطرف سازد نسیم خوش سلامت را به مردم ارمغان داده است.
گذشت
برای ارتقای روحانیت آنچه پیش از همه مهم است ترویج روحیهٔ «گذشت» و «ایثار» در میان روحانیان است. گذشت دارای دو شعبهٔ کلی است: یکی زهد و دوری از دنیاگرایی و دیگری تفاهم و دوری از اختلافافکنی. «گذشت» تنها دارای همین دو شعبه است و گذشت از دین و هدف هیچ گاه سزاوار نیست. تمامی نیازهای اخلاقی و اجتماعی در همین یک اصل با دو شاخهٔ آن تأمین میشود و نظام روحانیت با آن تصفیه و اصلاح میگردد، در غیر این صورت، نظام روحانیت چون لشکری پراکنده و ناهماهنگ هم ضربهپذیر میگردد و هم به موازیکاری یا متقابلگرایی مبتلا میشود و نیروهای علمی خود را به تحلیل میبرد.
قانون «گذشت» هم زمینه برای سازماندهی کامل روحانیت را فراهم میآورد و هم وحدت کلمه و مهر و محبت فراوان میان جامعهٔ شیعی ایجاد میکند و روحانیت با اتحاد و یکپارچگی و همصدایی خود میتواند به وظیفهٔ ظلمستیزی خود بر علیه تمامی ظلممداران و زورمندان بپردازد و کشتی ناآرام انسانی را با ایجاد آرامش نسبی در زمانی دوردست به دست صاحب پرچم بسپرد؛ ان شاءاللّه.
مراحل سهگانهٔ حیات
قانون گذشت با دو شعبهٔ یاد شده مبتنی بر اصول روانیشناسی است؛ زیرا حیات آدمی سه مرحلهٔ کودکی و نوجوانی، جوانی و کهولت را دارد. کودکی دورهٔ خیالها و پندارهای کودکانه، سرگرمی و بازی است. در این دوره، کودک به حل مشکلات زندگی نمیاندیشد، بلکه به
(۷۰۴)
عکس همواره مشکلآفرین میگردد. اگر کودکی از ایجاد مشکل برای اولیای خود و جامعه ناتوان باشد، از نظر روانی کمبود دارد و بیماری است که باید مداوا شود.
جوانی دورهٔ شور هیجانی، عشق، لذت، احساس و میل گرایی است. جوان کمتر به خیال ریاست و سیاست میافتد؛ زیرا قوای احساسی درون او مجال این کار را به او نمیدهد. او تنها به قدر رفع نیاز و دفع غرایز جنسی و روانی خود تلاش میکند. جوان دنیا را در لذت و عشق خلاصه میکند و جز آن را در خود نمییابد و احساسات همیشه او را در محاصره دارد و آنی او را رها نمیکند.
مرحلهٔ سوم که دورهٔ کارآزمودگی است قوای جوانی و مسایل روانی تابع آن تحلیل میرود و در برابر هوای ریاست، جاهطلبی، بزرگمنشی و آقایی در نهاد وی زنده میشود که اگر دنیاطلبی را در دورهٔ جوانی مهار نکرده باشد حرص و طمع نیز بر آن افزوده میگردد.
فرد میانسال و پیر دیگر توان شور و عشق و گرمی لذت را ندارد و فکر وی از این جهت آرام میگیرد؛ نه خواب فراوان به او دست میدهد و نه خوراک بسیار میخواهد و نه عوارض جوانی او را مشغول میدارد. در دوران کهولت، آدمی در خود احساس فعالیتهای چندانی از قوای شوقی ندارد و نیروهای شوقی وی آرام میگیرد و اندک اندک ترک میگردد. در این هنگام است که او در پی اشباع دیگر جهات خود برمیآید و قوای درونی وی به دنبال کاری مناسب با شرایط مزاجی فعلی خود میگردد و ناخودآگاه کاوش میکند تا غرایز تازهای را در خود شکوفا کند و از غایات آن دم میزند و به آن اندیشه مینماید. در این هنگام از عمر
(۷۰۵)
است که به طور طبیعی هر فرد احساس میکند بیشتر به بزرگی و آقایی علاقه پیدا کرده و به زنده ماندن و حیات عشق شدیدی میورزد. چنین فردی به ریاست دل میبندد و از منی رها شده و به منیت و خودخواهی، بلکه خودپرستی رسیده است و به مستی خودشیفتگی فرو میرود و تمایلات نفسانی وی هرچه بیشتر نمود مییابد و اسیر نفس سرکش میگردد.
سه دورهٔ یاد شده بیان جریان طبیعی و روانی حیات آدمی است، ولی میشود با تربیت یا استعداد اعطایی خاص، خلاف این جریان در کسی رخ دهد و کودکی به اندیشه مشغول گردد و جوانی به ابدیت فکر کند و دم از ثبات و راستی زند و سالمندی از غرایز طبیعی این دوران منزه باشد و به وظیفه و تکلیف الهی خود اقدام کند.
زهد و دوری از دنیاگرایی
نخستین شعبهٔ گذشت که با دورهٔ جوانی روحانیان درگیر میشود و باید تا پایان عمر دوام داشته باشد زهد و دوری از دنیا، تجملات و زخارف آن و قناعت در حد عفاف و کفاف است که توضیح آن پیشتر گذشت. زندگی روحانیان نباید آمیخته با دنیا، ظواهر پوشالی، آثار طاغوتی و زیور و زینتگرایی گردد و زندگی آنان باید همچون زندگی معمول و متوسط نوع مردم باشد تا با آن بتوان نیاز و احتیاج خود را در حد عفاف و کفاف رفع نمایند؛ هرچند مالی از خود یا از ارث پدری یا از بیت المال و مردم به آنان برسد؛ چرا که صرف حلال بودن مال، مجوز مصرف بیش از حدّ آن نمیباشد. روحانی و نیز خانوادهٔ وی نباید به گونهای رفتار کند که آدمی را به یاد دنیا اندازد و هوس زیور و مادیات را در دل
(۷۰۶)
مردم و تودهٔ مسلمانان برانگیزد. عالمی که از مال حلال خود دنیای مرفهی تشکیل دهد صلاحیت پاسداری از رسالت آسمانی را ندارد و دیگر نمیتواند روحانی باشد به این معنا که تولید علم دینی داشته باشد و امامت پیشه کند. چنین فردی نمیتواند لوای رهبری را برای هیچ گروهی به دوش گیرد؛ زیرا گذشته از این که نمیتواند درد جامعهٔ مستضعف و کمبودهای طبقهٔ ضعیف را احساس کند، امت هم توان دیدن چنین فردی را در جایگاه انبیا و امامان ندارند. امام سیر و امت گرسنه، خلاف امامت الهی و آسمانی است. امامت و رهبری، شرایط و مشکلاتی دارد که ابتدای آن تحمل مشقتها و سختیهای مردم است. فردی که نمیتواند از زندگی مرفه و شکمی بگذرد، بهتر است از این راه، مرام و لباس در گذرد و به زندگی عادی و مرفه اسلامی خود با آسایش و آرامش و آرایش و زیوری که میخواهد ادامه دهد؛ زیرا به قول معروف «نمیشود خدا را با خرما یکجا و بیصدا بلعید». عالمی که دنیا میخواهد هم از دنیا میماند و هم از عقبا؛ چون دنیای وی مورد تنفر بینوایان و آخرت او در ردیف دنیاداران است. البته، چنین دنیامداری نه تنها برای عالم، بلکه برای هیچ مسلمانی شایسته نیست. کسی که علاقمند به تحصیل علوم اسلامی و قرار گرفتن در سلک روحانیت است لازم و ضروری است که نخست خود را مورد آزمون قرار دهد که آیا زخارف دنیایی را دوست دارد و طالب دنیاست یا خیر؟ آیا میل به آسایش دارد و از سختی رنج میبرد و از کمبود ناراحت میشود یا خیر و اگر چنین است، هرگز هوس و میل پوشیدن این لباس مقدس را نکند و خود را در این راه قرار ندهد که اجر خود را از بین میبرد و آبروی دین را در مخاطره قرار میدهد. روحانیت تنها برازندهٔ
(۷۰۷)
کسی است که مردان کارزار باشد و سختیها و مشقات را تحمل مینماید و در اندیشهٔ دنیاداری نیست. همچنین برای زندگی مشترک نیز باید همسری را که میخواهد شریک زندگی خود قرار دهد امتحان کند و اگر همسر آیندهٔ او اهل دنیاست و هوا و هوس در دل میپروراند و او بخواهد میل همسر خویش را برآورده کند، زمان از دست میرود و وی غرقهٔ دنیا میگردد، پس باید او را معذور دارد که سدّ راه و موجب انحراف وی خواهد شد؛ همانطور که پیامبر گرامی صلیاللهعلیهوآله از جانب خداوند ـ تبارک و تعالی ـ مأمور شد تا با زنان خود اتمام حجت کند که هر کس طالب دنیاست وی را رها کند و در پی دنیای خود رود و هر کس مرا میخواهد باید از دنیا بگذرد. با میل به دنیا نمیتوان به این آستان رو آورد که حتی اگر یک روز از عمر نیز باقی باشد، پنهان جانش آشکار میگردد و آبروی دین، دیانت، لباس و عمامه را در مخاطره قرار میدهد و خود را گرفتار عقاب میسازد. بسیاری از مفاسد و هواهای نفسانی روحانینمایان به سبب گرایش به مادیات میباشد و بیشتر کمبودهای آنان از این نقطه ضعف بر میخیزد. اگر عالمی بذر زواید دنیا را در دل خود نپروراند، میتواند به آسانی بسیاری از مشکلات دیگر را پشت سر گذارد و خود را از بسیاری از معایب و مفاسد برهاند؛ چرا که دیگر محتاج دنیا نیست تا تزویر، خدعه و بسیاری از مفاسد اخلاقی را دامن زند و هنگامی که خود را از حلال آن برهاند، دیگر اسیر حرام آن نمیشود. در میان روحانیت امروز، چه بسیار افرادی هستند که گوی سبقت از صالحان و اولیا ربودهاند و اگر نمیترسیدم میگفتم که: بین روحانیت در هر زمان، افرادی ـ اگرچه اندک ـ یافت میشوند که بسیاری از انبیا را شیفتهٔ اعمال و اخلاق خود
(۷۰۸)
میدارند. روحانیانی که صاحب درد، سوز، آه و هجران میباشند و دلی دردآشنا و غمی جانکاه در دل دارند و رنجدیده و هجرانپیشه، آبگینهٔ دلشان پر از آب زلال حیات و کورهٔ نهادشان پر از آتش صافی معرفت است. کلمات آنان انشایی و دانش ایشان تولیدی است، نه اخباری و با مدد از نیروی حافظه. آنان صاحب دید و بصیرت میباشند و در یافتههای خود پایهای یقینی و اساس محکمی را مییابند و دور از هر شک و توهمی به سر میبرند.
تفاهم و دوری از اختلاف و تفرقهافکنی
روی دوم اصل گذشت و ایثار، داشتن روحیهٔ فروتنی و تفاهم و دوری از اختلافافکنی است. مهمترین عاملی که میتواند بیشترین ضعف را به روحانیت وارد آورد و آن را از پیشرفت و تعالی باز دارد و به تبع آن به جامعهٔ تشیع و مردم آسیب وارد آورد اختلاف و تفرقه میان روحانیان است. روحانیت همیشه از خود روحانیت است که آسیب میبیند نه از نیروهای مخالف بیرونی. اختلافافکنی میان روحانیان نقشهٔ دایمی استعمارگران است و سیاست استوار آنان این است که با نیروهای وابستهٔ خود اختلاف را در میان روحانیان شعلهور سازند. مقابله با این دسیسه تنها با تفاهم، اتحاد و وحدت امکانپذیر است. باید از اختلافها و تکرویها دست برداشت و از خودستایی و خودنمایی و منیت و برتری گرایی رویگردان شد و با هم و در کنار هم با داشتن فروتنی در عمل و عبودیت در زوایای دل راه تفاهم و وحدت بنیادی را پیش گرفت و هرجا اندک اختلافی رخ نماید، از آن گریزان بود؛ همانند گریز مؤمنی از شیطان و همیشه این کلام را التفات داشت که گزینش باطل، بهتر
(۷۰۹)
است از ایجاد اختلاف و ستیزه در دین است. بر این اساس، روحانیت چهرهای نو مییابد و چهرههای برجستهٔ روحانیان از هم نمیگریزند و پس از این میتوانند دست کم در ابتدا کنار یکدیگر بنشینند و درک اهمیت وحدت را در خود بیابند و سپس هماندیشی داشته باشند و به تفاهم برسند. در این راستاست که روحانیت میتواند صلاحیت رهبری جامعهٔ اسلامی را داشته باشد و حجت و دلیل مسلمین و مردم گردد و مسیر برای رهبری و مدیریت یک شخص که مورد تفاهم تمامی آنان باشد هموار میشود و در هر زمان فردی را برای رهبری با ملاکهای دینی و عینی که شارع مقدس آن را بیان فرموده است انتخاب کرد. هنگامی که رهبری جامعه و روحانیت، واحد باشد و مربی و استاد جامعه، وحدت نظر پیدا کند، هماهنگی کامل در میان آن جامعه پدیدار میگردد و در آن زمان است که میشود مشکلات جامعه را بهراحتی رفع نمود و برای فردایی بهتر برنامهای عملی طراحی کرد. بدون سیاست وحدت رهبری روحانیت و جامعه، مشکلات و آسیبهای جامعه، خانوادهها و مردم برطرف نمیگردد و سخن گفتن از زندگی سالم و دانش آن واژهپردازی است. راه زندگی سالم از مسیر وحدت رهبری اجتماعی میگذرد و برای رهبری واحد نیاز به تفاهم است.
تفاهم از مادهٔ «فهم» است. فهم از سنخ تصور و تصدیق و علم نیست؛ اگرچه نوعی ادراک ذهنی است. فهم، نوعی استنتاج ادراکی در ذهن از بازتاب پدیدهای بیرونی است؛ خواه از سنخ کلام باشد یا غیر آن. فهم منحصر به لفظ نیست و متعلق آن میتواند غیر لفظ باشد. فهم اگرچه از جنس مقولات ذهنی و نوعی انکشاف نفسی است، به خودی خود
(۷۱۰)
علم یا معرفت نیست؛ بلکه زمینهٔ آن است و جهت استنتاج دارد. انسانها در فهم به صورت وراثتی بهویژه تابع آموزش و تربیت و زیستمحیط، متفاوت میباشند. فهم، با پیشینه، جامعه، تاریخ، دین و توانایی انسان مرتبط است. فهم همواره با غیر ارتباط دارد. اگر طلب فهم از غیر جنبهٔ حقیقی داشته باشد، سبب کمال انسان میشود و در صورتی که جنبهٔ ظاهری داشته باشد، به مجادله، تظاهر و تخاصم و منازعه میانجامد. تفاهم، با تبادل و تقابل با غیر همراه است و انکشافی دو سویه میباشد. تفاهم، ادراک از دیگری است؛ به همین دلیل دارای ویژگیهایی است که اگر به آن توجه نشود و غایب باشد، تفاهمی شکل نمیگیرد. تفاهم میتواند فردی یا جمعی باشد. تفاهم باعث میشود که مسألهای حل شود. کسی که با خود یا دیگران تفاهم دارد به تنهایی یک جامعه و امت است. جامعه با تفاهم شکل میگیرد و افراد اگر همسنخی و همفکری و تفاهم نداشته باشند اجتماع از آنان شکل نمیگیرد. جمع افرادی که تفاهم ندارند جامعه نیست؛ بلکه فرد است آن هم افراد بسته و استبدادی. تحمل، مدارا و فهم دیگران منوط به رشد عقلی و توان عقلورزی است. در پرتو فهم متقابل است که افراد میتوانند یک جامعه را تشکیل دهند. جامعه با تفاهم رشد پیدا میکند، آن هم نه فقط رشد معنوی، بلکه رشد مادی آن نیز در سایهٔ تفاهم شکل میگیرد. تفاهم میتواند چنان ارتقا یابد که حتی پدیدههای غیر انسانی را نیز با آدمی همراه سازد؛ چنانکه حضرت داوود علیهالسلام و کوه و پرندگان و بهطور کلی طبیعت با هم در تسبیح حق همصدا میشوند. در این جا میان داوود و مظاهر طبیعت درک متقابلی وجود دارد که چنین تفاهم، همراهی و
(۷۱۱)
همدلی شکل میگیرد. از موانع تفاهم جمود و تعصب غیر منطقی و نیز غلبهٔ شور بر شعور است. موضوع تفاهم، شعور است و نه شور. این شعور است که به تفاهم منجر میشود و البته شور را نیز با خود دارد. جامعهٔ اگر مغلوب شور و احساسات بدون پشتوانهٔ شعور شود با کمترین عامل تحریکبرانگیزی به هیجان میآید و ناآرام میشود و زندگی در چنین جامعهای مانند زندگی در پمپ بنزین است که هر آن با این خطر روبهروست که با جرقهای منفجر گردد و طعمهٔ حریق میشود. شور غالب چنین فضایی را ایجاد میکند. شور با آن که به خودی خود امری مبت و کمال است و میتواند باعث ایثار، شهادت، رشادت و شهامت شود؛ اما در صورت غلبه بر شعور میتواند انتحار، افساد و اضرار پدید آورد. نباید به پیدایش شور بدون پشتوانهٔ معرفتی و عقلی قوی دامن زد و کسانی که چنین میکنند، مطامع سیاسی و اجتماعی خود را تعقیب میکنند و نه صلاح دین و مردم را و البته این آتش دامان خود آنان را نیز خواهد گرفت. آنها در پی منافع فردی و گروهی خود هستند و اگر اندکی سیاست میدانستند چنین نمیکردند؛ زیرا همین گزینه میتواند آنان را نیز اسیر التهاب غالب سازد. شور و شعور جامعه باید متعادل باشد. جامعه با شور افسار گسیخته و بدون طریق به تفاهم و تحمل نمیرسد. دقت، ظرافت، همت، کوشش، گذشت، عطوفت و مهربانی حقیقی که خیر باشد در پرتو شعور پدید میآید. بعد از تفاهم است که زمینه برای تمدن شکل میگیرد. تمدن از طریق عشق، شور و تلاش بیوقفهٔ همگانی و افراد دارای تفاهم و معتقد به یک فکر و مرام حاصل میشود. وقتی تفاهم ذهنی و گزارههای معرفتی و آرمانی لحاظ اجتماعی پیدا کند به تمدن
(۷۱۲)
تحویل رود و اگر معرفت آن دینی باشد، تمدن دینی را رقم میزند و تدین و تمدن همسو و واحد میگردد؛ به این معنا که تمدن طریق خود را از تدین میگیرد.
درست است اختلاف در اندیشه، بحث و مقام انتقاد، ارتقای فکری میآورد و رشد روحانیت و اجتهاد مرهون همین تحقیق و دقت و نقد و رد و قبولهاست، ولی نباید اشتباه شود که ارزش و ارتقای این امر تا زمانی است که چنین اختلافاتی در مرحلهٔ فکر و اندیشه باقی بماند و به عمل نگراید و دقت نظر و اندیشه برای پیشرفت مبانی و استکمال معانی باشد، ولی اگر اختلاف در عمل پیش آید و تقابل به روش مدیریت اجتماع رخنه کند، نابسامانی و مشکل به بار میآورد. هنگامی که اختلاف به عمل آن هم با سوء نظر، کوتاه فکری، جمود و ستیزه همراه شود، عقل و اندیشهای باقی نمیماند تا رشد و ارتقا یابد. اختلاف نظر اگر عصبیت کوکورانه و بدون دلیل باشد و در عمل نمود یابد، فرد را چنان کر و کور میگرداند که به اعمال زور و تحمیل و ارضای هوا و هوس اقدام میکند.
اصل گذشت سراسر دورهٔ جوانی و پیری را در بر میگیرد. زیرا آدمی در دورهٔ جوانی دنیاگرایی دارد و در دورهٔ کمال و سالمندی حب به ریاست و مدیریت. جوان بیشتر درگیر انحرافات مادی و سالمند درگیر ریاستطلبی میشود؛ چنانکه جوانان دیروز که با هم دوست مهربان، برادری مشتاق و همدرس و همبحث بودهاند، در دوران تصدی امور ناگاه با هم به ستیز بر میخیزند و هر یک با دیگری همانند کارد و پنیر میگردد و هر روز بیش از دیروز از هم دورتر میشوند.
باید التفات داشت اگرچه در دورهٔ سوم غرایز جوانی از نظر کمیت
(۷۱۳)
کاستی پیدا میکند و کمبودی در آن حاصل میگردد، ولی از نظر کیفیت شدیدتر میشود و در جهت افراط، ظرافت بیشتری به دست میآورد تا جبران کمبود کمّی را بنماید، گذشته از آن که افرادی نیز او را اسیر و برای مطامع دنیایی خود گرد وی پروانهوار میچرخند، و آمادهٔ بلعیدن او هستند. کسانی که از تمامی غرایز جوانی ده چندان بیش از او برخوردارند و تمامی به حساب او ـ که البته حساب خداست ـ مصرف مینمایند، و در این هنگام است که باید همهٔ عالمان از شر این دوران به خدا پناه برند وگرنه باید به روز تاریکتر از شب خود نظاره کنند و غفلتهای خویش را بینند.
در حوزهها یکی چنان پاک و بیآلایش است که ضمیرش همچون آیینه است و یافت میشود دیگری که چنان درگیر پیرایه میشود که حتی نمیتواند خود را نیز بشناسد. چنین کسی منش واقعی و انگیزهٔ حقیقی جز زندگی دنیوی و موفقیتهای صوری ندارد و وی هرچند در لباس دین است، هدفی جز دنیا و زندگی ناسوتی ندارد. این مردمان بیآن که درد خاصی داشته باشند و به امور معنوی توجه کنند، گاه همراه اهل کمال میشوند تا ادعای کمال و فضل را یدک کشند و آن را توشهٔ دنیای خود قرار دهند و بتوانند بار زندگی ناچیز خود را به دوش دیگران بیندازند. آنان هرچه فضایل و کمالات برای خود فراهم کنند جز در مسیر دنیاطلبی نیست و همت اصلی آنان کسب دنیاست و دیگر امور را اگر هرچند ضعیف پی بگیرند در فرع آن است. فرصتطلبی ویژگی آنان است. آنان گاه با اغتنام فرصتها محیط گستردهای برای دنیای خود به دست میآورند و گاه مردی که ساده و متعبد مینماید در مهرهٔ شطرنج دنیا
(۷۱۴)
چنان مؤثر میافتد که باور آن برای اهل تحقیق نیز مشکل است. این دوگانهپروری توجه بسیار را لازم دارد تا کسی درگیر داعیهٔ افراد نگردد و خود را به گرداب بلای جنجال نسپرد و با آن که نعمت در حوزهها فراوان است، عدم رعایت این نکته، فرد را دچار گزند ناموزونیها میسازد. بیشتر رابطههای چنین افرادی صوری و ظاهری است و انس و وابستگی واقعی میان آنان یافت نمیشود و آنان نمیتوانند ادراک درستی از حضور یکدیگر داشته باشند. اینان بیشتر از آنچه هستند مینمایند و زرنگیهای مرموز بهراحتی از آنان آشکار است و کارهایی که دارند مطلوب صفا و صداقت نیست. آنان به کردار صوری و رفتار بازاری مبتلا هستند و موقعیتهای کاسبکارانه را طالب میباشند. یکی از آنان با حسرت میگفت: مردم عمری را به دنبال دنیا صرف مینمایند و در آخر عمر و زمان بازنشستگی به دنبال مسجد و توبه و راز و نیاز حق به راه میافتند و برای پشیمانی از کردار ناپسند خود فکر و چارهای مینمایند؛ در حالی که وضعیت ما به عکس آنهاست. ما عمری را به دنبال درس و علم و عبادت میگذرانیم و در اواخر عمر به دنبال دنیا به راه میافتیم و مشغول مردم میگردیم. این چه عاقبت ناپسندی است. کسانی که با آلایش زندگی میکنند، مشکلاتی را در خود پنهان میدارند که اگر ظاهر شود به دست میآید مشکلات آنان تا چه اندازه حاد و غیر طبیعی است. چنین کسانی به کامیابی از منابع دنیوی با مبانی بازاری و کاسب کاری بهویژه فرصتطلبی به استواری رو میآورند. باید گفت سادگی و خلوص و دوری از زرنگی و پیرایهگرایی حقیقتی است که کمتر کسی میتواند داشته باشد. زرنگبازی و پیرایهگرایی آدمی را از حقیقت دور میسازد و
(۷۱۵)
سیر معنوی نیز هرگز با اینگونه امور همراهی و سازش ندارد. بهطور معمول کسانی که عناوین معنوی را شغل خود قرار میدهند و کسوتهای معنوی را بر دوش میگیرند، نمیتوانند چندان در سیر و سلوک معنوی موفق باشند و کمتر میتوانند قلههای بلند صفا و خلوص را در نوردیده و ظاهرکاری و بازاریصفتی آنها را مشغول میدارد؛ مگر کسانی که به طور طبیعی و عادی مورد توجّه قرار گیرند و تا حدی قابل کتمان نباشد که دیگر امری قهری است و به نوعی آشکار میگردد.
باز خاطرنشان میشویم وجهات ربوبی و عنایات اولیای معصومین علیهمالسلام ضامن بقای روحانیت است. بقای روحانیت در طول تاریخ حیات پربار خود و دور ماندن از هرگونه خدشه، انحراف و سستی و حیات طبیعی آن تداعی اعجاز و کرامت را دارد، چنانکه عقل در ادراک شخصیتهای برجسته و گویای آن حیران میماند و سر تعظیم و فروتنی را فرود میآورد و ضمانت الهی و کرامت ولایی را در پی حفظ و تحکیم آن میبیند؛ چنانکه ما استادی را یافتم که بهحق مظهر صداقت، کمال، تعبد و درستی بود. عالمی وارسته و فاضلی بیادعا که روح علم و عمل، دل وی را آبدیده کرده بود و هرگز گرد دنیا نمیگشت. با آن که دور از مردم بود و بدون مردم زندگی میکرد، فراوان نفعش به مردم میرسید و امید و پناهی برای سلامت و صداقت آنان بود و هر کس او را میشناخت از او بهرهای معنوی میبرد. با آن که در پایهٔ سطح متوسط در خدمتشان بودیم، گویی درس وی درس خارج بود و از کتاب، صاحب کتاب و اشکالات آن، آدمی را بینیاز میساخت. با سادگی و آرامی، مطالب بلندی را عنوان میکرد؛ چنانکه گویی در دلِ دریای آرامی غواصی
(۷۱۶)
مینماییم و گوهرهای نابی را به سادگی به دست میآوریم.
این مرد وارسته و بیآلایش، متخلق به صفات کمال بود و نمود کاملی از علمای برجسته و صلحای سابق و فقهای شیعه بود که گویا هیچ رنگ و رویی از روزگار آن روز را به خود نداشت و حال و هوای دنیای امروز را تجربه نکرده بود. نه کسی را بهسوی خود دعوت میکرد و نه کسی را از خود میراند. نه داعیهٔ فضلی داشت و نه از بیان فضیلتی عاجز میماند. نه به مردم پشت میکرد و نه در آشیانهٔ مردم منزل مینمود؛ با آنها حسن سلوک داشت، ولی از آنها پرهیز مینمود و تنها مشکلاتشان را برطرف میساخت و در غمها و سختیها با ایشان شریک بود و هیچ گاه سرور و شادی مردم را با خود تقسیم نمیکرد. منافع مردم را به آنان وا میگذاشت و زیانباریهای آنها را با صبوری تحمل مینمود. به خوبیهای مردم توجّه داشت و زشتیهای آنان را نادیده میگرفت؛ بهطوری که گویی چیزی ندیده؛ نه آن که دیده و چیزی نگفته است. مردم از او حساب میبردند و او مردم را بندگان خدا به حساب میآورد؛ نه رعیت خود. ارتزاق او از خود بود و برای رونق دین مردم کوشش فراوان داشت. اخلاق ایشان چنان بود که اهل علم مستعدی را بر جمعیتی ترجیح میداد و نسبت به نفوس مستعد بسیار حامی و حساس بود. همیشه میفرمود: «اینها ماندنی هستند و دیگران چون آب جویی رفتنی میباشند». هنگام درس چنان توجهی از خود نشان میداد که گویا قیامت است و میخواهد حساب پس دهد.
جامعه به چنین عالمان وارستهای نیازمند است. اینان برای سلامت جامعه همچون فضایی سبز هستند و صحت و پاکی نفسهای مردم بدون
(۷۱۷)
چنین افراد شایستهای ممکن نمیباشد. این گونه افراد؛ اگرچه اندکاند، منافع بسیاری دارند و سزاوار ستایش هستی میباشند، ولی افسوس که از ناحیهٔ ظاهرگرایان و نهروانیان به حاشیه و انزوا رانده میشوند. جامعه اگر به رشدی نرسد که صاحبان حقیقی عقل و عرفان را تشخیص دهد و اجازه دهد موجسواران ظاهرگرا آنان را منزوی سازند، افرادی متظاهر جولانگر میدان کمال و صاحبان عنوان و مقال میگردند. جامعهای که جنجال، داروی مؤثر آن باشد، افراد ظاهرگرا طبیب اسرار و صاحب اقتدار میشوند و کمّل اهل معرفت، گوشهنشین خانهٔ بیرونق خویش میگردند. اولیایی که دریایی از مواهب الهی و کوهی از عنایات کمال مطلق میباشند، در چنین جامعهای نمود و جلوه ندارند و معرکهدارانی بیمحتوا و ظاهرمدارانی پر مدعا، صاحبان سریر و تخت سلیمانی میشوند، در حالی که تنها معجزهٔ این افراد، طرّاری، دغلکاری و تردستی است و چیزی در چنته و توبرهٔ خویش ندارند. بهتر است یکی از اولیای حق که توسط نهروانیان به عزلت کشیده شد را یاد کنم تا جامعه به نیکی بداند چه سرمایههایی را در سالهای گذشته از دست داده است. به تقدیر حق، محضر سالکی واصل و عارفی فارغ را درک کردم که عِدلی برایش در ذهن نمییابم و شباهتی جز به اولیای کمّل نداشت. به محضر عارف سینهچاک و رند دهل دریدهای رسیدم که از اوصافش مگو و مپرس. چهرهٔ گویای حق، والهای همراه یار، شبیهی به دلدار، قامتی قیامت و نشانی از حقیقت. سرّی از سبحان، دلی پربلا از هجر یار و رفیقی خو کرده به درد و سوز، و همراهی با هجر و آه و فراق. عاشقی زار، مستی از جام «لی مع اللّه»، مهجوری شیدا و شبزندهداری بیمار از خمار چشم
(۷۱۸)
یار، مجنونی خندان و اسیری به زنجیر گیسوان آن ماه گرفتار. شمع روانش به سوز دایم مشغول، قباپوشی از غنچههای اطلس، بلبلی از گلشن جمال و عنقایی از قاف وصل، دلش پُر راز و گوشش پُر آواز و دیدهاش یارشناس، دیوانهای آزاده، مستی بیقرار و بیزاری از عقل پر فسون و سادهدلی زودآشنا. دیاری را به دار و یاری را در دیار یافتم. دلش آیینهٔ ملکوت، روحش سرای بلند جبروت. در شوقْ واله، و در عشقْ هیمانزدهای سرکنده. جثهای کوچک، لباسی مندرس، خاکنشینی ساده، دلش جامی چون می، دردکشی صافی، زلالی از عشق، فریادی از صفا و رضایی به رضای محبوب. پاک تباری که دلش زنگار کینه و عناد به خود ندیده و مزهای از غیر و سوا نچشیده بود. حضور خلقی وی، حضور حق و نمود ناسوتی او ظهوری از آن جناب بود. دستگیری بیادعا، مرشدی بیهوی، مرادی بیمراد و دلسوختهای به آتش هجران سوخته، سوز هجر، قد دلش را هلال داشت و فراق، قامت قلبش را به قاف قیامت همگون ساخته بود. آهش دود عشق داشت و عشقش حیات معشوق. حضورش تک مضراب سلوک بود و رؤیتش باور دیده را بر خاک داشت و دیدی بر «لولاک». مظهر جمال بود و جلالش مندک در کمال. شاهی بود فقیر و فقیری بود شاه. خندهٔ لبانش غنچهای ابدی و شکوفهٔ بیانش ذکر یار، نفس در چنگش موم و چنگش به ریاضت رام. عبادتش قوت دل، تکبیرش لقا، قیامش قامت و قامتش قیامت، رکوعش تذلّل و سجدهاش ریزش. عقلش عشق، عشقش جنون و جنونش فنون. فقیری مشهور و غریبی مشکور. دردی جز هجر، شوقی جز وصل و عشقی جز یار نداشت. مسلمانی تام، مؤمنی بحق، حکیمی وارسته و عارفی آزاده،
(۷۱۹)
مجنونی عاشق و سالکی مشتاق. زیارت وی عبادت بود و حضور او وصل، سادگی ایشان دل میبرد و مهرش دل صافی مینمود، کلامش درّ و بیانش عرفان و کتابش قرآن و ولایتش حب به اولیای حق و حضرات ائمهٔ معصومین علیهمالسلام بود.
هرچه از افراد بسیاری شنیده بودم از ایشان دیدم و آنچه از ایشان میدیدم همان بود که از بسیاری میشنیدم. هرچه از آن جناب بگویم هیچ نگفتهام؛ تنها آن قدر بگویم که درک حضور وی مرا از غیر فارغ ساخت و با یار آشنا نمود. با حضورش از پا افتادم و دیگر حاجت به راه ندیدم و صاحب راه را همراه با کوه و کاه، گاه و بیگاه، همچون ماه در راه میدیدم. عارفی بود حق بین، ریاضتکشی استوار و شب زندهداری هوشیار، شبهایش حضور و روزهایش بیداری. با غیر، بیگانه بود و هرچه میدید داغش را به فراق تازه میساخت و جز دلدار دلش را تازه نمیساخت.این عارف دلخسته در این عصر یکی از چهرههای درخشان عرفان و معرفت بود و دلباختگان بسیاری داشت. صاحبان علم و معرفت و شعر و ادب او را میستودند، صفا و خلوص و سادگی و شور و صداقتش دلربایی خاصی را همراه داشت. با آن که محجوبی بیادعا بود، در میان خواص شهرت بسیار داشت و با آن که مورد قبول تمامی اهل دل بود و نسبت به دشمن حسن سلوک داشت، به قول خود از جانب نهروانیها همیشه در رنج و تعب به سر میبرد. بهقدری از سادگی برخوردار بود که جز دیدهٔ آشنا مشکل میتوانست ایشان را از آن ظاهر بسیار ساده باز شناسد. لباسی عادی و بسیار ساده و بیشتر مندرس، عمامهای بس کوچک و لبانی پرخنده داشت و همچون بلبل که فراوان
(۷۲۰)
سخن از دوست سر میدهد، آرام و قرار نداشت.
پیرایه و ریا و خودنمایی و غرور هرگز در حریمش راه نداشت و به واقع متخلّق به حقایق ربوبی بود و سالکی عارف و مسلمانی بهحق مسلمان بود؛ بهطوری که بهحق میشد قصد انشا نمود و دربارهٔ وی عنوان «ما رأیت منه الا جمیلا» را سر داد. از دنیا چیزی نداشت و با کثرت اولاد به کم اکتفا مینمود و فراوان میشد که با مشکل روبهرو بود و با عنایت از آن میگذشت. گفتارش آنچنان آبدار و تازه بود و بهخوبی در دل مینشست که گویی تجسم معنا از ملکوت بود و بیانش از ناسوت مینمود. روحی معنوی داشت و آدمی را بهراحتی با حق آشنا و مأنوس میساخت. این ولی خدا و مظهر اولیای کملّ علیهمالسلام ، در دوران زندگی پر فراز و نشیب خود، حوادث و ناملایمات بسیاری دیده بود که تحمل آن جز بر آن جناب دشوار مینمود. ایشان هرگز عنایت به اظهار کمالات خود یا ناملایمات نداشت و با تمام کلام و سخن و اظهار، صاحب کتمان بود.
خاطرات و تازگیهایی از ایشان در خاطر دارم که هرگز فراموشم نمیگردد؛ اگرچه بیان آن فرصت خود را طالب است و آن قدر بگویم که آن جناب عارف سالکی بود که سِرّ دل میگفت و پیش از مرگ، بنده را از مرگ خود باخبر ساخت و با فاصلهای کوتاه با تمام سلامت مزاج و صحت صوری، ندای حق را لبیک گفت و به دیار یار شتافت. استفادههایی که از این حکیم وارسته و عارف دلخسته کردم از کمتر کسی داشتهام. باب صفا و صداقت را بهطور کامل بر من گشود و درس مهر و وفا را بی هر منّت و پیرایه به من آموخت. روحش شاد.
یکی دیگر از عالمان اهل عمل و صاحب حقایق کسی بود که حتی
(۷۲۱)
یهودیان و مسیحیان برای شفای بیماریهای ناعلاج که پزشکان ناتوان از درمان آنان شده بودند از وی درخواست دعا میکردند. آن زمان، بیمارستان شوروی سابق از مجهزترین بیمارستانهای کشور بود. آنان وقتی از بیمارستان ناامید میشدند، آب تبرک شدهای برای شفا از این مرد بزرگ میگرفتند و راضی هم میرفتند تا چه رسد به مسلمانان. من کودک بودم و شبی به خانهٔ ایشان که از فامیلهای ما بود رفتم. سعی کردم در اتاق ایشان بخوابم تا ببینم این مرد چه میکند. در اتاق ایشان و زیر لحاف تا صبح بیدار ماندم و آهسته، بدون اینکه ایشان متوجه شوند، از گوشهای نظاره میکردم. وی از شب تا صبح حالاتی داشت، قرآن میخواند، نماز میگزارد، سر پا میایستاد تا به خواب نرود، مینشست و راز و نیاز میکرد و گاه راه میرفت تا شاداب بماند.
اگر با مردم باصفا و همانند این عالمان ربانی رفتار شود، آنان زمینههای بلندی برای پذیرش و استقبال از امور معنوی و الهی دارند. فطرت آنان دینمدار است. مردم ما همین امروز اگر روحانی به معنای واقعی کلمه را بیابند که صفا در او موج میزند و معنویت با او معنا مییابد، کمال احترام و ارادت را به وی دارند. مردم آگاه شدهاند و بهراحتی حاضر نیستند برای هر کسی احترام
(۷۲۲)
قایل شوند و میخواهند بگویند بعضی از روحانیان حالات عالمان سابق و خلف صالح را ندارند و از معنویت پیشینیان خود و عمل به وظیفه دوری گزیدهاند و چنین کسی شایستهٔ فروتنی نیست، وگرنه مردم همان مردم هستند، بلکه آگاهتر و بهترند، و مشکل در روحانینماهاست. جامعهای که علم محور باشد پیجوی علم و اعتقاد صحیح است، و شخصیتگرایی و حمایت از فرد خاص را کنار میگذارد و تعصب جاهلانه ندارد و راه هدایت را طالب میشود و از ظالمان جدا میگردد و ارادت کامل به حق مییابد. حقگرایی حریت و آزادگی میآورد و کسی که روحیهٔ آزادگی داشته باشد به غربت گرفتار میشود. جامعه در صورتی که رشد علمی نداشته باشد شخصیتگرا میشود و کسانی به وزن ادعای خود، جایگاه و موقعیت اجتماعی مییابند نه به وزان علم خود و جامعه بهجای آن که با عالمان حقیقی باشد در کنار پیادگان و مدعیان غیر حقیقی علم قرار میگیرد و البته به اسم عالم اسلامی از آنان سخنی میشود که نسبت به دین دلسردی میآورد؛ در حالی که آنان نمایندهٔ واقعی دین نمیباشند. جامعه سالم بر محور علم و آزاداندیشی چهرههای علمی را موقعیت میدهد و از چهرههای که جز ادعا چیزی ندارند دست بر میدارد و در این صورت، نگاه جامعهٔ علمی به جامعهٔ روحانیت نیز مثبت و میگردد؛ زیرا حوزههای علمی را از منظر مدعیان غیر حقیقی و موجسوار نخواهد نگریست و به بلندای وجاهت علمی و جایگاه معنوی حوزهها آگاهی مییابند.
خاطرنشان شویم عالمان دینی هرچند موقعیت بالایی در کمال داشته باشند دلدادگی به قرآن مجید و حضرات معصومین علیهمالسلام که هر مؤمنی
(۷۲۳)
باید داشته باشد، قابل قیاس با آنان نیست و اگر کسی به افراد و کتابها چنان اصالت دهد که وصول و عظمت آنها را دلیل بر قرب و بزرگی اولیای معصومین علیهمالسلام و عظمت قرآن کریم قرار دهد در طریق شناخت، بر معلول تکیه دارد. موقعیت قرآن مجید و حضرات اولیای معصومین علیهمالسلام چنان والاست که چیزی یا کسی نمیتواند گواه بر آنان قرار گیرد و تمام صاحبان اهل سلوک و وارثان معانی در این زمینه از شباهتهایی کمرنگ و ضعیف نسبت به آن عرشنشینان والا برخوردار میباشند. این چهرههای نورانی را از زمان کودکیام در خود حاکم مستقلی میدیدم و هرچه و هر چهرهٔ دیگری غیر از ایشان در من جهت اعدادی، تبعی، عرفی و جزیی داشته است. از روزی که خود را شناختهام ـ به طور تفصیل از سه سالگی ـ لحظهای بدون این یقین نبودهام و همیشه چون عاشقی مشتاق و مؤمنی دلباخته، نسبت به تمام اندیشهها و آموزههای اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام حساسیت خاصی داشتهام و رابطهٔ خود را در این جهات رابطه ظهوری ـ اظهاری دیده و برتر از روابط عاطفی یا تعلیمی میباشد و نمیتوانم آن را محدود به زمان و عالَم خاصی بدانم، بلکه تمام هویت ظهور خود را بهدور از پیرایهها و حیثیتهای فردی ظهوری از آن چهرههای نورانی علیهمالسلام میدانم. از جناب حق تعالی خواهانم که مرا در تمام زمینههای ظهوری همگون و همرنگ حضرات اسما و صفات الهی و انوار قربی معصومین علیهمالسلام نماید و لحظهای و ذرّهای از حیات ابدی و وجود حبّیام را جدا از آن نوامیس الهی نسازد و همیشه مرا حامی و مدافع حقانیت آنان قرار دهد. آمین.
اگر حوزهها درگیر اختلاف و تشتت گردند و نتوانند به وحدت برسند و
(۷۲۴)
داد و ستد معرفت داشته باشند پیآمد سوئی دامنگیر جامعهٔ روحانیت میشود و آن این که مدعیان بیمحتوا میدان را به دست میگیرند و عالمان حقیقی را منزوی میسازند. حوزهها با دوری از اختلاف و حفظ وحدت است که میتوانند حاصل تلاشهای علمی خود را کنار هم و به نقد بگذارند و نتیجهٔ تحقیقات خود را مقایسه، متنیابی و گزینش کنند و به دنیای علم پیشکش نمایند. حوزه در علوم اسلامی اگر از فردگرایی و بیوت العلمایی بیرون نیاید و تحقیقات آن جمعی نشود قدرت تولید علم نمییابد. نیروهای علمی کارآزموده، پژوهشگر و اهل نظر باید حاصل پیجوییهای علمی و جستارگشایی در مسایل را در مکانی واحد ارایه کنند تا جامعه از آن بهره ببرد. این امر میتواند بسیاری از سوءتفاهمها و بدفهمیها و سوء برداشتها را اصلاح کند و مدعیان نتوانند جای عالمان حقیقی را بگیرند.
دوری از اختلاف و تشتت، اگر در میان حذاهب اسلامی نیز شکل گیرد به قدرت دنیای اسلام میانجامد. تفسیر اسلام با قرائتهای مختلف و توطئههای استعمارگران کهنهکار و جبههٔ باطل برای اختلافافکنی در میان مذاهب سبب شده است دین مقدس اسلام که داعیهٔ حقّانیت دارد هویت سالم و یکتایی از خود نشان دهد و فرقههای تکفیری به مسلمانکشی رو میآورند و گروههای میانه نیز به دیگر گروهها به چشم بیگانه و با بدبینی نظر مینمایند و چنین دیانتی نمیتواند برای جامعهٔ بشری پیام صلح و دوستی بیاورد. وحدت مذاهب نباید به التقاط یا دورویی، تقیه و پنهان کاری انجام شود، بلکه برای رسیدن به وحدت کلمه باید به شناسایی نقاط مشترک میان فرقهها پرداخت و آن را نقطهٔ
(۷۲۵)
شروع گفتمان مذاهب به شمار آورد. برای پیمودن این مسیر باید کمال احتیاط و وحدت کلمه در توحید، رسالت و ولایت را داشت و با ارایهٔ دلایل متقن برای همه اثبات نمود که اسلام بدون ولایت اولیای معصومین علیهمالسلام گذشته از آن که حقیقتی ندارد و شکلی بینمود و جسمی بیروح است، راه به هیچ سعادتی نمیبرد. وحدت با استدلال بر حقانیت خود شکل میگیرد و نه با دست برداشتن از ادعاهای حقیقی و فرهنگ تشیع یا زیر بوق هر کجی و ناصوابی رفتن. برای پیمودن مسیر وحدت، باید ستمگریها، بدعتها و پیرایههای را که در تاریخ اسلام به این دین رخنه نموده است شناسایی کرد و وحدت را دستمایهٔ فراموشی آنها نساخت و به شناسایی روشها و آسیبهای برآمده از آن پرداخت تا هیچکس خودآگاه یا ناخودآگاه به آن گرفتار نیاید و مسیر وحدت مسلمین بدین گونه هموار گردد. باید بر کسانی تأمل و مطالعه نمود که به اسم اسلام، احکام و آموزههای دینی را پر پیرایه و بیفروغ ساختند و دین را به بیراهه کشاندند و به نام وحدت، نمیشود از آنها غفلت کرد و ولایت و خلافت بهحق اولیای معصومین علیهمالسلام را نادیده انگاشت. اندیشهٔ وحدت نمیتواند به جمع میان حق و باطل بپردازد، بلکه باید بر نقاط مشترکی که میان مذاهب یافت میشود تکیه نمود بدون آن که به التقاط گرفتار آمد.
هدایت دینی استادمحور
پیش از این از ضرورت استاد محوری گفتیم. در پایان بحث از ساحتهای غیبی انسان، بار دیگر ضرورت یافت استاد کارآزموده و محبوبی را در نگاهی کلی به اصول اساسی زندگی خاطرنشان میشویم؛
(۷۲۶)
چرا که این استاد است که دانش زندگی هر کسی را به تناسب وی ترسیم میکند و دانش زندگی در بسیاری از جهات، نسخهای کلی نیست که بشود از دور نوشت و به خواننده تقدیم نمود، بلکه باید دانش زندگی هر کسی را با توجه به مرتبهٔ ظهوری و اقتضاءات اولی حیث ظهوری او و خلق و خوهای ثانوی که از محیط و نحوهٔ تربیت و اطلاعاتی که به او تلقین شده است به دست آورد و این امر جز با استادمحوری به دست نمیآید. در تحلیل این معنا میگوییم: آموزههای الهی اسلام با سه عامل: «ولایت»، «محبّت» و «عدالت» عملیاتی میگردد و ضمانت اجرا در جامعه و به صورت فردی مییابد. اصل ولایت گستردهترین و مؤثرترین عامل است و سپس محبت نازل آن است و پایینترین مرتبه را عدالت دارد که البته در فرهنگ تشیع نقش بنیادی دارد و ملاک مشروعیت بسیاری از امور قرار میگیرد. پیوند تکوینی میان سه عامل یاد شده با تمامی احکام و آموزهها چنان استوار است که جز در فرهنگ تشیع نمونهٔ دیگری ندارد و دلیل گویایی بر خاتمیت اسلام و عینیت و انحصار آن در مرام شیعه برای مدیریت فرازمانی عالم و آدم است و سند توان مدیریتی آن است و جهت اجرایی آن را ساختار و سازمانی صحیح و سالم میدهد.
اصل ولایت هم ولایت عمومی که هر یک از مؤمنان نسبت به هم دارند را در بر دارد و هم ولایت خاص که ویژهٔ حضرات معصومین علیهمالسلام و اولیای الهی است. دین هم به مردم مؤمن ولایت میدهد که قانون امر به معروف و نهی از منکر نمونهای از ولایت عمومی است و هم به حاکم اسلامی برای حاکمیت دین و نفوذ تصمیمهای مجری و صاحب ولایت خاص تا تمامی زوایای جامعهٔ اسلامی از اقتدار عام و خاص برخوردار
(۷۲۷)
گردد؛ بدون آن که تداخل امور و مسؤولیتها و یا اختلال و بینظمی پیش آید. ولایت تعبیر دیگری از عنایت خاص و عام خداوند به پدیدهها میباشد و پدیدهها مظهریت عنایی خود را با ظهور ولایت تکوینی ابراز میدارند.
اصل تشریعی ولایت برای شارع، دین، نبی، امام، مجتهد عادل تا هر یک از افراد مؤمن جامعه، زمینهٔ سستی، جمود، انحراف، ناامنی و کژی را در تمامی زوایای جامعه از بین میبرد.
اصل محبّت در جهت حب به خوبیها و خیرات و توان ایثار، گذشت، از خودگذشتگی، سازگاری با عموم مؤمنان میباشد. مهروزی و محبت عاملی است که رد پای آن در تمامی ابواب فقهی؛ مانند: طهارت، عبادت، نماز، روزه، حج، جهاد، خمس، زکات، قرض، صلح، نکاح، هبه، عطایا و وراثت و غیر آن وجود دارد تا جایی که در این اصل، میتوان حقایق ابواب فقر، فنا، رضا، ایثار و گذشت وارستگان را به خوبی مشاهده کرد. اصل مهرورزی و حبِّ ایثار و از خودگذشتگی، ریشهایترین نقش را در تحقّق خواستههای عالی الهی دارد؛ بهطوری که بر تمامی قوانین و فرامین دینی و الهی حاکم است و در تمامی آنها نفوذ و جریان دارد. این عامل، گذشته از حاکمیت بر اصل عدالت و ریشه بودن برای عامل ولایت، در جعل احکام نقش عِلّی دارد. بسیاری از افراد؛ بدون الزام و بی آن که وظیفه و مسؤولیتی داشته باشند، با از خودگذشتگیهای فراوان، تلاش در برطرف کردن نارساییهای عمومی جامعه و ایجاد محیط صفا، صمیمت و مهرورزی در جامعه دارند.
اصل مهرورزی و محبت لازمی دارد به نام قدرت استماع و
(۷۲۸)
همراهباوری با افراد جامعه. این محبت و عشق توان تحمّل شنیدن سخنان ناگوار، تعریضها، افتراها و تهمتها را میدهد. کسی که قدرت استماع ندارد نقص روانی و کمبود نفسانی دارد و نقصهای روانی مانع از محبت و توان مهرورزی میشود. مرز استماع نیز تا جایی است که به خود فرد یا حیثیت ضروری وی مربوط باشد، ولی سخن گفتن از دیگران؛ به گونهای که ارتباطی با او نداشته باشد فاقد شرایط استماع است که گاه گناه و معصیت میباشد. قدرت استماع از لوازم ایمان است. افراد ناآگاه و ضعیف هستند که قدرت استماع ندارند. مرز استماع از فرد در محدودهٔ ارتباطی است و استماع کلام یا فعل غیر اعتبار ثانوی مییابد. این توانمندی از صفات لازم برای مقام رهبری است. در کنار قدرت استماع باید این توان را داشت که در برابر شنیدهها منفعل نگردید و واکنش تدافعی پیدا نکرد. نداشتن انفعال شرط لازم است، اما کافی نیست؛ زیرا عدم انفعال هنگامی کمال است که در مقابل، فرد دارای فعلیت ارادی باشد و توان تحریک، برانگیزی و حرکت افراد دیگر را داشته باشد و خواستههای شایستهٔ خود را فعلیت بخشد. کسی که نمیتواند افراد را از خود منفعل سازد ضعف، نقص و کاستی در اراده دارد. این دو صفت نیز برای رهبر جامعهٔ سالم اسلامی ضروری است.
اصل عدالت احکام الزامی خاص است برای توزیع صحیح امکانات و تأمین امنیت که بسیار گسترده و جدی مورد اهتمام مکتب شیعه است و با تمامی گستردگی در بیشتر موارد از الزام و اقتدار خاص برخوردار است و از هر گونه اهمال و اجمال بهدور میباشد؛ برخلاف اصل محبّت که موارد رخصت آن بیش از موارد الزامی است و تنها حب، مهرورزی، شوق و
(۷۲۹)
عشق، عاملِ پرورش و تحقق آن میشود. در برابر اصل عدالت الهی، اصل تخلف و اهمال افراد جامعه قرار دارد و این اصل، افزوده بر آن که قابل انکار نیست، عامل مهمی در جهت دگرگونی اصل عدالت است. امتیاز اصل محبّت بر اصل عدالت این است که اصل محبّت مورد اهمال قرار نمیگیرد و حب و عشق موجب تحقّق آن میگردد؛ در حالی که اصل عدالت علت تام در جهت تحقق اهداف الهی و ضامن تمام عیاری برای اجرایی شدن احکام الهی نمیباشد، برای همین منظور در برابر امکان تخلف از عدالت، عامل بازدارندهٔ اصل ولایت قرار دارد و اعمال اصل ولایت، حافظ اجرای قوانین عدالتی میگردد و امکان تخلّف را به صورت جدی و بدون اهمال نظارت و کنترل میکند و با توانمندی ولایی که هم امری عمومی و هم خصوصی است و نیز همیشگی و سعی و فراگیر است و با وضع و اجرای قوانین حقوقی، کیفری، تربیتی و تأدیبی زمینههای اهمال و تخلّف را محدود میسازد. این بدان معناست که نظام دینی و احکام اسلامی با اجرای درست و ولایی قوانین کیفری، حقوقی و احکام حدود، قصاص، دیات و تعزیرات و دیگر احکام تخلفی نمود اجتماعی و تحقق مییابد. قوانین یاد شده، گذشته از این که جهت تربیتی و تأدیبی دارد، حافظ منافع و شؤون جامعه و مردم و تأمین کنندهٔ امنیت آنان میباشد. قوانین جزایی زمینهٔ محدودی دارد و تنها در حق کسانی اعمال میگردد که اصل محبّت و عدالت را نادیده گرفتهاند و استعداد فعلی و شایستگی مهر و عدل را نداشته و در شمار نابکاران جامعه قرار گرفتهاند که در این صورت، با تشخیص دقیق و شناسایی کامل و با نظارت خاص قانونی و کارشناسی مورد پیش آمده به قدر نیاز، از این قوانین
(۷۳۰)
استفاده میشود تا افراد ناآرام و ناسپاس (دقت شود) مهار گردند. ناسپاس کسی است که توانمندیها خود و امکاناتی را که دارد نمیبیند. در برابر، حقیقت شکر و سپاس رؤیت نعمتهای داشته و الطاف نقد است و این که فرد بتواند نعمتی را که دارد خوب ببیند و سیر تماشا کند تا تمامی وجوه آن را با شراشر خود دریابد که البته این حقیقت در زبان نمود مییابد و تشکر و سپاسگذاری را نمود میدهد. بزهکاران حرفهای ناسپاسی دایمی دارند و از حال خود ناخرسند میباشند و به همین دلیل ناآرامی میکنند و اختلال پدید میآورند.
از آنچه گذشت به دست آمد که نظم سالم جامعه و هدایت و کنترل افراد آن با حفظ منافع همگان، با سه عامل «ولایت»، «محبّت» و «عدالت» فراهم میشود و ضمانت اجرای دین و احکام آن را در تمامی زوایای جامعه مینماید و جامعهٔ اسلامی در سایهٔ عنایات ولایت، محبّت، علم، حکمت و عدالت موقعیت ارزشی خود را باز مییابد و میتواند مسیر ارشاد و هدایت مردم دردمند دنیا را فراهم سازد و دنیای بشری را آمادهٔ ظهور رهبر بهحق الهی؛ حضرت ولی عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) گرداند.
آنچه گذشت مقدمه برای بیان این گزارهٔ مهم است و آن این که هر یک از سه اصل یاد شده با توجه به مراتب انسانها معنا مییابد و حکمی اختصاصی به دست میدهد. پارهای از احکام دینی نسبت به تمامی افراد و مکلفان جهتی یکسان دارد و به طور کلی حکم واحدی نسبت به همه میباشد، ولی فراوانی از احکام نسبت به بسیاری از افراد به صورت کلی و عمومی موضوع ندارد و باید حکم هر مصداق و موضوع را به تناسب
(۷۳۱)
همان فرد و موضوع به دست آورد، که در این صورت حکم جزیی و شخصی میشود. ممکن است امری نسبت به فردی حرام و نسبت به فرد دیگری واجب باشد و نسبت به فرد سوم، نه حرام و نه واجب باشد و این تفاوت حکم به تفاوت موضع باز میگردد وگرنه احکام با لحاظ موضوع آنها هیچ گاه تغییر نمیپذیرد و ضرورتی دایمی دارد. در چنین مواردی پیچیدن نسخههایی عمومی و کلی، گذشته از آن که روش صحیح دینی نیست، ارزش عملی و تربیتی و کارآیی و کاربردی مطلوب و مناسب را ندارد و فرد را از مسیر طبیعی خود خارج میسازد و سلامت زندگی را آسیب میرساند و فرد را بیمار و چه بسا دینگریز میسازد. این امر نیاز به استادمحوری و ضرورت اخذ احکام از مجتهدی کارآزموده و محبوبی را به روشنی بیان میدارد؛ زیرا تنها او یا مجتهد صاحب شرایطی که ملکهٔ قدسی دریافت حکم و شناخت موضوع را دارد میتواند طبیب دوار گردد و هدایت دینی داشته باشد و زندگیها را سامان دهد نه مسألهگوییهای کلی یا رسالهنویسیهای مرسوم که تمام افراد جامعه را موضوع واحد و یکسانی میانگارد و برای همه یک حکم میآورد و چه بسا افراد ناصالح و ناآگاه نیز در کمین جامعه باشند. مجتهدی میتواند سمت رهبری دینی دیگران را داشته باشد که با هر فرد ارتباط مستقیم و چهره به چهره داشته باشد و او را به خوبی بشناسد و موقعیت و مرتبهٔ ایمانی، معنوی و میزان احساس، اراده و عدالت وی و مسیر طبیعی و کمال ویژهٔ او را تشخیص دهد.
هر پدیده و هر انسانی حکمی و سِرّی دارد و به هیچ وجه نمیشود بر اساس مسیری که یکی رفته، سِرّ دیگری و طبیعت او را شناخت و بر
(۷۳۲)
پایهٔ سِرّ و طبیعت خود برای او نسخه نوشت. نسخهٔ هر کسی ویژهٔ اوست؛ هرچند وی در مراتب بالای معرفتی باشد. حق تعالی اگر بخواهد به دیگری معرفت دهد، بر پایهٔ طبیعت وی میدهد و نمیشود با قیاس دیگران با خود، برای دیگران نسخه داد. کسی که با مقایسه و تطبیق راه رفتهٔ خود برای دیگران نسخه مینویسد آنان را به اذیت و آزار میاندازد و در برابر آرامشی که از او میگیرد و بیراههای که برای او به نام کمال و راه معرفت پیش میآورد مسؤول است و اگر قصد خیر نداشته باشد و درگیر جهل، نفاق و سالوس باشد و داعیهٔ رهبری جامعهٔ تشیع را نماید از تابوتنشینان اسفل سافلین میگردد.
با توجه به اهمیت اصل ولایت و رهبری جامعه، این مسأله را با نگاهی فلسفی و عقلی بر میرسیم. رهبری جامعه سمت مربیگری پدیدههای مقید را بر عهده دارد و خود باید نزدیکترین پدیده به وجود مطلق و شبیهترین آنها به حق تعالی باشد تا با دارا بودن اطلاق تنزیلی بتواند تمامی پدیدههای مقید را در پوشش رهبری و هدایت خود بگیرد و نسبت به آنان مطلق باشد. اطلاق تنزیلی وی او را به تمامی کمالات متصف میگرداند و مظهر تمامی پاکیها قرار میدهد. تعیین چنین رهبری که کمال وی باید نسبت به دیگر پدیدهها اطلاق داشته باشد و تفاوتی ندارد که در چه دورهای باشد از پدیدههای مقید و متعین بر نمیآید؛ زیرا در این صورت پدیدههای مقید در تعیین رهبری نقش رهبری برای رهبر برگزیده را مییابند و پدیدهٔ مطلق که فرض این است به دلیل اطلاق تنزیلی که دارد بینیاز است، برای تعیین خود نیازمند به پدیدههای مقید میگردد. پدیدههای مقید و متعین هرچند شورایی از نخبگان خود داشته باشند در
(۷۳۳)
شناخت پدیدهٔ اطلاقی و برتر وا میمانند؛ چنانکه حتی اگر بپذیریم اجماع امت یا شورا بعد از شهادت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله رخ داد که چنین نشد، بنی امیه و بنی عباس، حاکم بر دنیای اسلام گردیدند. کسانی که شعار حسبنا کتاب اللّه سر میدهند و قرآنمحوری را سیاست خود میدانند، اما این ابروی کمان قطام است که بسندهٔ آنان است و برای آنان شمشیر ابنملجمی میسازد که فرق برترین ظهور حق حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام را با شمشیر زهرآگین میشکافد، هرچند این فرق جامعهٔ پدیدههاست که زیر آن شمشیر آلوده میرود و رهبری آن را به معاویهها و یزیدها پیشکش میکند و جامعه را در موج خروشان جهل و تلاطم استبداد و ظلم فرو میبرد و هیاهو و جنجال و تبلیغات را امیر بر تودهها میگرداند و دیکتاتوری بر مدار سلیقهٔ حاکمان بنی امیه و بنی عباس و خشونت مارمولکخواران عیاش را با عنوان خلیفهٔ اسلامی تئوریزه میسازد. چنین جامعهای کجا میتواند کمال انسانی را بشناسد و به انتخاب رهبری بر معیار کمالات بپردازد، بلکه این تنها حق تعالی که کمال مطلق است میتواند کمال مطلق تنزیلی را شناسایی و به پدیدهها معرفی کند. خداوند کسی را رهبر قرار میدهد که تمامی کمالات را همچون حق تعالی داشته باشد و به او توانی میدهد که هم خط وراثت وی آلودگی نداشته باشد و آلودگیها از وی دور باشد و هم او از هیچ آلودگی تأثیر نپذیرد و عصمت تمام و کمال را موهبت او میگرداند. رهبری خط مستمری از انبیای محبوبی و انبیای الهی و فرزندان معصوم آنهاست. خداوند از فرستادگان خود در قامت رهبران جامعه هم میثاق بر وحی به معنای صداقت در اندیشه و هم تعهد تبلیغ رسالت به معنای رساندن حقیقت به مردم را
(۷۳۴)
تعهد میگیرد. توان تولید اندیشهٔ درست و معرفت و باور صادق موجه نقطهٔ توانمندی رهبری و معنای آن است. این اندیشهٔ درست رهبران راستین است که سلامت و سعادت جامعه را تضمین میکند و اگر رهبری به دست نابکاران در اندیشه باشد اندیشهٔ جامعه مسموم میگردد و اگر به دست تنپرورانی ضعیف باشد که در گوشهٔ انزوا فرو میروند، از تبلیغ رسالت خویش ناتوان میگردند و توان مدیریت را از دست میدهند. رهبر کسی است که در برابر خدا عبد ذلیل و ضعیفی است که تمامی جهتهای خلقی وی ریخته و قرب حق یافته و شبیهترین افراد به حق تعالی در ناحیهٔ کمالات شده است؛ اما در برابر دشمن ـ اگرچه تمام دنیا در جبههٔ باطل علیه او باشد ـ با تمام قامت حق و خون سرخ خویش سودای دل میکند و سر به دار میدهد، نه آن که در گرداب توهم، بهره از گِل بگیرد. رهبری هم اندیشه میخواهد و هم توان تبلیغ. رهبری اگر نتواند فریاد «سلونی»(۱) سر دهد، دروغین و باطل است. رهبری راستین هم خود روشن است و هم روشنگر دیگران میگردد و چشماندازی روشن و امیدوار پیش روی جامعه مینهد. رهبری دروغین و باطل پستترین فرد در پیشگاه وجود مطلق و تابوتنشین دوزخ و اسفل سافلین و زیرترین پدیدههای زیرین و به تعبیر دیگر، مقعد جامعه و پدیدههاست که امام جائر، باطل و تاریک میگردد و بیشترین بهره را از امکانات جامعه و مردم برای دنیای خود میبرد و برای جامعه جز بیشترین مدفوع تاریکی، گمراهی، ظلم، جنایت و فساد را ندارد.
شایستهٔ مقام رهبری کسی نیست که با آزمایشهای تجربی به دست
۱ـ همان، خطبهٔ ۱۷۲، ص۵۵۸٫
(۷۳۵)
آید یا به ستبری سینهٔ وی و رشیدی قد او نگاه شود، بلکه تنها چیزی که کسی را شایستهٔ رهبری میسازد اندیشهٔ کامل، ارادهٔ محکم و مهارت عشقورزی و احساس و عاطفهٔ برای خیرخواهی نسبت به دیگران است. اگر چنین رهبری الهی حتی در کنار پیروان خود با جسم و فیزیک خود حاضر نباشد، از آنجا که اندیشه و فرهنگ خود را به پیروان خویش منتقل ساخته و با روح و حقیقت خود که همان اندیشهٔ اوست با آنان است، پرچم وی برقرار است و متخصصان و مجتهدان صاحب شرایط این روح و فرهنگ را به صورت تنزیلی و به تناسب، با خود دارند و آن را نشر میدهند. متخصصانی که باید در ترجمانی از فرهنگ رهبر عالی پدیدهها صداقت داشته باشند و از پیش خود چیزی بر آن نیفزایند و یا از آن نکاهند و توان مصون داشتن این فرهنگ از هر گونه تحریف و تغییری را داشته باشند. اگر نمایندهٔ رهبر عالی پدیدهها کمترین دخل و تصرّفی در مکتب داشته باشد، به خودی خود از سِمَت نیابت عزل میگردد؛ همانطور که در صورت احراز شرایط، میان وی و رهبر عالی هیچ گونه تفاوتی نیست و قایل شدن به تفاوت در نقام التزام و پیروی، ضعف در رهبری را پیش میآورد و با عنوان و موضوع یاد شده ناسازگار است. اگر جامعه به رهبران راستین و پیشوایان حقیقی اسلام اقبال نشان دهد و با دل و جان از کلام وی اطاعتپذیری داشته باشند سلامت زندگی در دنیا و سعادت در آخرت به کام آنان میباشد. مردمان روزگار میگذرانند در حالی که یا عالم هستند که همان اهل بیت علیهم السلام و نایبان آنان میباشند و یا شاگرد و پیرو آنان و یا بیهودهگرایانی که چون مگس لحظهای بر کنار ترش و شیرین دنیا جا خوش میکنند.
(۷۳۶)
رهبری عالی پدیدهها دارای عصمت موهبتی است و کمترین انحراف و ستمی در حق پدیدهها روا نمیدارد و سراسر عشق ناب و محبت بر آنان است، اما نایبان عام عصمت ندارند و برای آن که ضریب اطمینان نسبت به آنان افزایش یابد و کمترین احتمال خطایی در حق آنان داده شود، شرایطی برای آنان لحاظ شده است تا سبب شود مقام ترجمانی صادق دین را یابند و گفتههای آنان دینی و مستند به حق تعالی گردد. اگر نمایندگان ونایبان عام در مقام رهبری قانونی، تبصرهای، توضیحی، دستور و فرمانی صادر کنند یا فعلی از آنان سر زند که با متن قرآن کریم و شریعت مخالفت و دوگانگی داشته باشد بدون آن که لازم باشد وی را در محکمهٔ قانون و قضاوت قرار داد به خودی خود از مقام رهبری برکنار میشود و تقلید از او و اطاعت از وی معصیت میگردد و به جای قرب به حق به دوری از حق تعالی منجر میشود. حکم یا عمل مخالف با شرع رهبر و نایب عام اگر با اعتقاد به آن باشد؛ یعنی وی باور داشته باشد که خدا و رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله اشتباه میکردهاند؛ چنانکه بدعتهای خلفای جور چنین بوده، کفر او ثابت است و نجس میگردد و در کنار دیگر نجسها قرار میگیرد و اگر عمل وی به سبب بی بند و باری و معتاد بودن به گناهان حیوانی آلوده به گناه شود، فاسق است و گناهکاری است که شایستگی رهبری را ندارد. البته رهبر و نمایندهٔ عام یا مجتهد صاحب شرایط در مسایل شخصی و سلیقههای جزیی که از امور وجدانی و سرشت طبیعی و ذوقهای درونی انسانی است، چون خوردن، خوابیدن، پوشیدن و کارها که به امور عمومی انسان مربوط میشود، همانند دیگر افراد و در چارچوب شرع آزاد است.
(۷۳۷)
اگر مجتهد صاحب شرایط رهبری باشد، صرف مخالفت با وی ـ نه جسارت یا ایراد تهمت و مانند آن ـ مانند مخالفت با ائمهٔ هدی علیهمالسلام و مخالفت با خداوند است که فرد را از مریدان شیطان و باطل قرار میدهد. کسی که از مجتهد صاحب شرایط رهبری در تمامی شؤون زندگی تقلید نکند همانند طفل بی صاحب در کوچه و پس کوچههای ظلمت ناسوت درگیر حیرت و پرسهزنی میشود و گمراه و هرزه میگردد هرچند خود را انسانی عالی بپندارد که آخرین فنآوریهای روز و آداب اجتماعی و فردی و تمدن آخرین را دارد. کسی که تقلید میکند یعنی کردار و عمل خود و سبک زندگی خویش را متناسب با آموزههای مجتهد صاحب شرایط قرار میدهد با تقلیدی که دارد بار سنگین مسؤولیت شرعی بودن کردار خود را به دوش مجتهد صاحب شرایط میگذارد و اگر آن مجتهد، در فتوای خود حق را نیافته و اشتباه یا خطایی کرده باشد، برای مقلد دلنگرانی ندارد و وی مسؤول آن نیست و البته مجتهد نیز اگر به حق تلاش خود را برای دریافت حکم کرده باشد پاداش زحمت خود را مییابد. مجتهد چه بسیار شبها میشود که بیداری میکشد و آن گوهر تابناک، شب را صبح میکند همانند ستارهٔ آسمان و چشمکزنان از کتابی به کتاب دیگر و از جملهای به جملهٔ دیگر سحر میکند تا بار مسؤولیت سنگینی را که بر عهده دارد سالم به مقصود رساند.
کس میتواند به چنین مقامی رسد کهخ شبیهترین خلق به حق تعالی باشد. شباهت به حق تعالی در ناحیهٔ کمالات بهترین ملاک برای ارزشگذاری افراد است. ارزش هر فرد به میزان تخلق به کمالات و همگونی با حقیقت مطلق ربوبی و دوری از کاستیهاست. فرد، جامعه و
(۷۳۸)
مردمی میتوانند ارزشمند باشند که چهرهٔ توحیدی و رنگ و روی ربوبی داشته، از صفات ناهنجار و زشت دور باشند؛ زیرا تمامی کمالات بر اساس کمال مطلق استوار است و تمامی کاستیها، دوری از کمال را میرساند. ملاک ارزش افراد حاکمیتهای خیالی، سالوسبازیها و تزویرهای مسحور کننده و توان متکی بر اشباح قدرت و بنیه و معجزهٔ پول و سکه و سحر تزویر و حیله نیست و اهرمهای فشار و موجهای تبلیغاتی رسانههای تابع آنان تنها تودههای سادهلوح و جامعهٔ ناآگاه را عاجز و مطیع میگرداند و فرهنگ حاکم بر جامعه را به شخصیتسازی کاذب میکشاند.
ملاک ارزش افراد، چهرهٔ گویای کمال مطلق و حضرت حق است و تمامی خوبیها و بدیها با آن سنجیده میشود تا بشود چهرههای حق و رهبران راستین را از چهرههای باطل و طاغوت بازشناخت. پس باید حق را شناخت تا بتوان افراد حق را یافت و از طریق افراد نمیتوان به شناحت حق پرداخت. زور و زر و تزویر در دستگاه طاغوت و باطل است که کارآمد است و دستگاه حق از این ابزار ندارد، بلکه حق تعالی با ولایت و محبت و عدالت پیش میآید. با شناخت حق میتوان مقربان درگاه او را شناخت و افراد شایسته را از دغلبازان، عوامفریبان و سالوسبازان که در سالوس خود به جِد میکوشند و در دغل خود محکم صحنهسازی دارند و در عوامفریبی تردستی چیره هستند و با فراگیری فنون فرعی دین، فقیه جبههٔ باطل و امام نااهل میشوند شناسایی کرد. ملاک شناخت سفیران الهی و رهبران راستین و مجتهدان صادق، قرب کمالی آنان به حق و موقعیت معرفتی ایشان است و اطاعت از آنان که عالمان ربانی، عارفان
(۷۳۹)
صمدانی و چشم و چراغ جامعه و امت هستند سعادت میآورد به شرط آن که واجد شرایط لازم باشند؛ زیرا کمترین تخطّی فکری و عملی، عنوان نیابت را از آنان میستاند و ملاک اطاعت را از دست میدهند و دیگر کلامشان برای اطاعت، نفوذی ندارد. گزینش و انتخاب رهبران شایسته و پیشوایان راستین تنها از حضرت حق برمیآید و انتخاب و گزینش مردمی در آن کارایی ندارد و نمیتواند دخیل باشد. برای ارتباط درست فرد و جامعه با مبدء کمال و حق تعالی باید گزینش حضرت حق ملاک قرار گیرد و از هر گونه اعمال سلیقه، خودخواهی، انحراف و اجحاف دوری نمود. انتخاب رهبری نیازمند رعایت چینش طبیعی و تکوینی و زمینهٔ شرعی و قانونی آن است، وگرنه همان وضع میشود که در صدر اسلام و در اوج دینداری، بر پیروان دین پیش آمد و گمراهی و تباهی، سراسر امّت اسلام را بهجز اندکی افراد خودیافته و به حق رسیده، فرا گرفت و آنان را مانند امّتهای پیشین به تباهی و کجی و کاستی کشانید و بر حق و چهرههای الهی، آن میرود که پیش از این رفته است و ماجرای حزنانگیز و جگرسوز آن بیان شد.