به نام آن که نیست مانندش
(۱)
(۲)
دانش اشتقاق و فرهیخت ادبیات
(۳)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | فرهیخت ادبیات و دانش اشتقاق/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : صبح فردا،۱۳۹۷. |
مشخصات ظاهری | : | ۴۰۰ ص. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۶۶-۳ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
یادداشت | : | کتابنامه. |
موضوع | : | قرآن– مسائل لغوی |
موضوع | : | Qur’an — Language, Style |
موضوع | : | زبان عربی — اشتقاق |
موضوع | : | Arabic language — Word formation |
رده بندی کنگره | : | BP۸۲/۲/ن۸ف۴ ۱۳۹۷ |
رده بندی دیویی | : | ۲۹۷/۱۵۳ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۵۲۳۱۹۳۶ |
(۴)
فهرست مطالب
پیشگفتار··· ۷
«لسان» و زبانشناسی وحیانی ۳۳
ادبیات و فرهنگ تمدنساز··· ۵۹
عربی قرآنکریم··· ۸۲
لزوم آموزش زبان اختصاصی قرآنکریم··· ۱۲۷
ملکهٔ قدسی ؛ پیشفرض مهم زبان، ادبیات و··· ۱۳۵
زبان تأویل فرهنگ وحی ۱۵۷
زبان تفسیر··· ۱۶۵
تحریف و مغالطهشناسی ۱۷۱
استادمحوری زبان قرآنکریم··· ۱۸۶
حکیمانهبودن وضع لفظ برای معنا··· ۱۹۰
کلمه؛ پایهٔ ادبیات··· ۱۹۸
حروف معجم··· ۲۱۴
جامد و مشتق··· ۲۲۹
ترادف و اشتراک ۲۳۶
کلمههای دخیل··· ۲۳۸
(۵)
شناخت انواع دلالت لفظ بر معنا··· ۲۴۱
تقارب معنایی ۲۴۵
سبر و تقسیم معنایی ۲۵۳
انس با فرهنگ واژگان··· ۲۶۷
نمایهٔ تألیفات آماده برای انتشار··· ۳۷۹
* * *
(۶)
پیشگفتار
ادبیات دارای چهارده رشتهٔ علمی میباشد: لغتشناسی، دانش اشتقاق، دانش صرف، دانش نحو، دانش کتابت و رسمالخط (ویرایش)، دانش انشای متن (نگارش)، دانش قرائت، دانش تجوید، دانش معانی، دانش بیان، دانش بدیع، دانش شعر و قافیه، دانش امثال (مثَلشناسی) و دانش تاریخ ادبیات.
دانش اشتقاق در میان رشتههای مربوط به ادبیات، در مرتبهٔ دوم و بعد از لغتشناسی قرار دارد و البته موضوع آن، چنانچه خواهیم گفت، «کلمه» میباشد نه «لغت». لغتشناسی شناخت معنای واژگان مفرد را بدون لحاظ نقش آن در جمله و بدون اعتبار معنایی که منظور و مراد گفتهپرداز میباشد و بیشتر در مقام استعمال، گزارش میکند و سلایق قومی در آن دخیل میباشد. دانش اشتقاق به شناخت مادهٔ واژه رو میآورد و به شناسایی اعضای خانوادهٔ واژگان گرفتهشده و مرتبط با هم میپردازد تا خصوصیات و ظرافتهای معنایی هریک را به دقت بیان دارد و معنایی که لغتشناس به صورت کلی از یک خانوادهٔ واژگانی گزارش کرده است، به صورت جزیی بر هریک از آنها تطبیق دهد تا در پرتو آن، اصل معنای واژه و مادهٔ آنها شناخته شود و کلمه را معنا کند.
(۷)
«کلمه» بار معنایی را با خود دارد که به صورت حکیمانه و با حفظ تناسب میان لفظ و معنا وضع شده است؛ بهگونهای که میتوان بر آن خردورزی فلسفی و دقت عقلی داشت.
دانش اشتقاق، تمامی مشتقات یک واژه را پی میگیرد؛ اعم از آنکه در کلمهٔ گرفتهشده، ترتیب حروف اصلی و حرکات، حفظ شده باشد یا خیر و نیز آیا در روند اشتقاق، حرفی از حروف اصلی آن به حرف قریب دیگری تغییر کرده باشد یا نه.
دانش اشتقاق معنای وضعی واژگان و اصل ماده را به دست میدهد و فرد را به عالم معنا میکشاند؛ برخلاف دانش صرف که اصل صوری را مینمایاند و بر شکل و هیأت کلمه میایستد و فرد را تنها بر صورت الفاظ نگاه میدارد. علم صرف از خصوصیات و صفات الفاظ سخن میگوید؛ اما تحلیل علت و ملاک آن و یافت ماده و اصل معنای واژگان و کشف چرایی وضع لفظ برای معنایی خاص با علم اشتقاق میباشد؛ از این رو دانش صرف برای یافت توجیه عمل خود، به اشتقاق نیازمند است؛ همانطور که دانش اشتقاق نیز برای یافت ریشهٔ کلمات و رسیدن به اصل جامد هر واژه نیازمند صرف است. علم صرف، اصل صوری لفظی و بحثهای هیوی و علم اشتقاق، اصل مادی معنوی را برمیرسد. دانش صرف از پیشرفتهترین و پایهای ترین دانشهای ادبی در تجزیهٔ کلمات و تشخیص صورت و هیأت آنهاست که بسیاری از دانشهای ادبی همچون لغت (کلمهشناسی) و اشتقاق به آن نیازمند میباشند. دانش صرف از دانشهای آلی و ابزاری پرکاربرد است که باید اصطلاحات و قوانین آن را ملکهٔ ذهن نمود و بر آن تحفظ داشت. دانش اشتقاق، بلکه هر دانش ادبی دیگری بدون مهارت در صرف، کاربردی نمیگردد. صرف
(۸)
از مهمترین علوم مبادی برای اشتقاق است که حکم سختافزار آن را دارد و از آنجا که دانش صرف متصدی بحث از شخصیت لفظ میباشد، به اشتقاق کمک میکند تا شخصیت لفظ و صفات آن را به دست آورد و در پرتو شناخت شخصیت صوری و هیوی لفظ، به ظرایف معنایی واژه همچون دارابودن صفاتی چون مبالغه، تعدی، استمرار و تدریج برسد. علم صرف با توجه به ضوابط خود، توانایی کشف تشخص یک واژه و صفات منحصر و ممتاز آن را به صورت مستقل و بدون مقایسه دارد. همچنین علم صرف بعد از ارایهٔ تشخص، قدرت بیان تمایز و تفاوتهای میان دو واژه در مقام مقایسه را به صرفی میدهد؛ اما دانش اشتقاق، علم کشف ریشهها و اصل معنا و فرهنگ ریشهیابی است.
اشتقاق، بازکردن، شکافتن و داخلشدن در ریشههاست. دانش اشتقاق به زبان گستره و توسعه میدهد؛ چنانچه این امر، در معنای لغوی آن که ساخت تعدد و ایجاد تنوع با باز کردن و شکافتن است، خاطرنشان شده است. اشتقاق تنها به بحثهای لفظی محدود نیست و هر چیزی را که به توسعه و پیشرفت زبان منجر شود، در خود دارد.
نبود دانش اشتقاق در دروس، حصرگرایی به شکل و صورت کلمات و ظاهرگرایی و انصراف از عالم معنا را موجب میشود؛ همانطور که در دانش منطق، تنها منطق صوری خوانده میشود و منطق مادی، مغفول مانده است. برخی از علوم به ساختار لفظ و صورت عبارت میپردازد؛ مانند معانی، بیان و بدیع و نیز صرف و نحو و حتی منطق که بیش از هر چیز از اشکال قیاس میگوید و بحث صناعات خمس آن که اختیاردار محتواست، متروک و مهجور شده است.
در میان مسلمانان، ادبیات رشد و توسعه شکلی و صوری داشته و در
(۹)
ناحیه محتوا، معنا و مادهشناسی اقدامی در خور انجام نگرفته است و برای نمونه کتاب ادبی «مطول» با همه درازگوییهایی که در معانی، بیان بدیع دارد، از صورت گفته فراتر نمیرود؛ همانطور که دو دانش صرف و نحو نیز علومی شکلی و صوری است. این معضل در دانش منطق نیز نمود دارد و منطق را در عمل به منطق صوری تبدیل ساخته است و منطق فهم هریک از رشتههای علمی و منطق محتوا بهصورت مجزا در دست نیست و بحث صناعات خمس کمترین رشد را در منطق داشته است. باید باور نمود دانشهای اسلامی به سبب همین شکل و صورتگرایی (= ظاهرگرایی) و غفلت از باطن، معنا و محتوا بسیاری از حقایق را از دست داده و حدود پنجاه کشور اسلامی در میان تمدنها فرهنگ خلفایی عقبنگاه داشته شده و سلطهپذیر دارند که توانی برای ارایه نظرگاههای علمی و فرهنگساز ندارند. دین اسلام بهواسطهٔ چیرگی افکار پوسیدهٔ خلفای جور بر قاطبهٔ جهان اسلام و قدرت ظاهرگرایان بریده از حکمت و معنا در شیعه، از فرهنگ پیشرو و بلند مکتب اهلبیت علیهالسلام دور شد و به قهقهرای امروز گرفتار آمده است. البته امروز برخی از مرتجعان خشکمغز، سعی نمودند ظاهرگرایی بریده از باطن را دوباره بر حوزهها و مراکز قدرت سیاسی حاکم سازند. این مشکل اساسی جهان اسلام برای بریدهشدن از ریشهها، دوری از معناگرایی و غفلت از باطن است؛ وگرنه این فرهنگ اگر در بستر خود آزاد گذاشته میشد و از ریشه رشد میکرد، قدرت تسخیر فکرها، مغزها و دنیا را داشت و میتوانست صنعت و تکنیک را در اختیار خود بگیرد و در بازی سیاسی نزاع فکرهای گروهی لات سیاسی که
(۱۰)
تکیهگاهی جز زور و قدرت منفصل نظامی ندارند، اندیشهٔ برتر نجاتبخش انسانی گردد که قدرت تولید علم، حرکتبخشی اجتماعی و نشاطآفرینی سالم و سعادتپرور را دارد.
ادبیات و فرهنگ، زیرساخت تعالی و پیشرفت و یافت روشمند ریشهها و پی برای ساخت بنایی رفیع حتی در صنعت، تکنیک و علوم تجربی است که فرهنگْ روح آن دانسته میشود و در جای خود از این فرهنگِ تمدنساز سخن خواهیم گفت.
اشتقاق دانشی پایه است که محتوا را زیر دقت علمی خود میآورد و به هر تحقیقی، زبان علمی و مسیر سیستمیک انتقال معنا را میدهد. دانش اشتقاق از دانشهایی است که برای فهم ماده و محتوای واژگانِ کاربردی در تمامی علوم و نیز در اصل وضع واژگان برای فرهنگستانها یا جعل اصطلاحهای لازم برای نظریهپردازان، لازم است. در دانشهای دینی و اسلامی نیز اجتهاد درست مبتنی بر در دستداشتن این دانش میباشد و نصرت سالم دین، متوقف بر تخصص در این علم میباشد. بر این پایه باید گفت دانش اشتقاق از علوم پایه برای تمامی دانشها میباشد.
در میان علوم اسلامی، افزون بر فقه، دانش تفسیر قرآنکریم، بیشترین بهره را از اشتقاق میبرد؛ زیرا بنمایهٔ تفسیر، واژگان قرآنکریم میباشد و هدف تفسیر، متوقف بر فهم اصل معنای واژگان قرآنکریم و وضع حکیمانهٔ آنها میباشد که دانش اشتقاق متکفل بیان آن است.
تمامی علوم برای انتقال یافتهها و دادههای خود از الفاظ بهره میبرند. الفاظ دارای صورت (شکل و هیأت) و ماده (محتوا) میباشند. صرف و نحو متکفل شناخت هیأتِ اصل کلمه و موقعیت آن در ساختار جمله
(۱۱)
است؛ اما بحث از محتوای هریک از الفاظ، بر عهدهٔ دانش اشتقاق میباشد و تا معنای ماده و محتوای لفظ فهمیده نشود، شناخت صوری و هیوی لفظ، کارایی چندانی ندارد. دانش اشتقاق را باید دانش شناخت معنای کلمات از حیث ماده و محتوا دانست.
شناخت مادهٔ کلمات، برای علومی که زبان فهم آن از طریق کلمات صورت میگیرد، بر هر علمی حتی منطق و فلسفه پیشی دارد؛ زیرا اشتقاق، مسیر انتقال تفکر منطقی و روشمند را برای فیلسوف میگشاید و به وی زبان فلسفی میدهد؛ هرچند خود اشتقاق چون دانشی محتوایی است، نیازمند فلسفه میباشد و کسی بدون در دستداشتن فلسفه و هستیشناسی نمیتواند مادهٔ کلمات و چگونگی ارتباط لفظ با عالم معنا و بار محتوایی آن را فهم کند.
اشتقاق از دانشهایی است که هم با فرایند تصور ذهنی (مفهومی) ارتباط دارد و هم با حقایق عالم معنا و نیز باید تصدیق و اثبات حقایق را که در حیطهٔ فلسفه است، در دست داشته باشد و چون تصدیق فرع بر تصور میباشد، اشتقاق در مقام آموزش بر فلسفه پیشی دارد و مقدمهٔ آن دانسته میشود؛ هرچند در مقام مهندسی این علم و در مرتبهٔ تخصصی آن، اشتقاق از فلسفه مدد میگیرد. برای نمونه در مقام تعلیم، تا معنای «خدا» یا «شانس» دانسته نشود، فلسفهآموز توان آن را نمییابد که بر اساس دستگاه تعلیمی خویش، آن را تصدیق یا تکذیب کند. تا تصور صحیح از چیزی نقش نبندد، هرگونه قضاوت و حکمی در مورد آن ارزشی ندارد.
در مورد شناخت هر پدیدهای سه پرسش اساسی وجود دارد: یکی شناخت مفهومی آن، دیگری بحث از اصل وجود و صدق و کذب و
(۱۲)
معنای آن و سهدیگر شناخت حقیقت و مصداق آن میباشد. «مفهوم» متمایز از «معنا» میباشد. معنا تا زیارت نشود و محسوس نگردد، قابل دریافت نیست و تا معنا به دست نیاید، نمیتوان به مصداق و حقیقت راه یافت، برخلاف مفهوم که به صورت غیابی نیز شکل میگیرد و البته میتواند مبهم و حتی گنگ باشد. مفهوم امری وهمی یا خیالی است و جدای از حقیقت و بریده از آن، حتی به گونهٔ تصوری مبهم و مهآلود در ذهن مینشیند. مفاهیم تا تبدیل به معنا نشود، مسیر برای یافت مصداق نمییابد و تصور ذهنی حیات فعال و موثر به خود نمیگیرد. علم اشتقاق، هم راه را برای پاسخگویی به پرسش از مفهوم میگشاید و شناخت مفهومی واقعیتها را به دست میدهد و هم با عالم معنا درگیر است. شناخت مفهومی، امری تصوری است و معرفت وجودی، امری تصدیقی میباشد که در حیطهٔ کار فلسفی است؛ اما شناخت حقایق با حضور در محضر آن و زیارت عین آن به دست میآید که عرفان به آن زبان میگشاید. از این رو، همانگونه که فلسفه و عرفان در حوزهٔ مفهومی خود به ادبیات نیازمند میباشند و ادبیات پیش از فلسفه و عرفان مرتبه میگیرد و در تصورات فیلسوف و تعلیم عرفان، دخالت میکند و تصدیقات این دو را تابع گزارههای خود میسازد، اشتقاق نیز برای یافت سعهٔ محتوا و معناهایی که واقعیت یا حقیقت دارد، نیازمند فلسفه و عرفان و از همه مهمتر وابسته به ملکهٔ قدسی و قرب به حقایق عالم هستی میباشد که امری موهبتی است و شناخت مادهٔ الفاظ بدون تخصص در این علوم و واجد بودن ملکهٔ موهبتی در نهاد ادیب نمینشیند. برای نمونه، وجود که موضوع دانش فلسفه میباشد، شناخت معنا و مفهوم آن از اشتقاق برمیآید. فیلسوفانی که خود را وامدار اشتقاق
(۱۳)
نساختهاند، ورودی مبنایی بحث فلسفه را از بدیهی بودن مفهوم وجود آغازیدهاند؛ آغازی نادرست که بنایی نامیمون را در دستگاه فلسفی آنان رقم زده و بنیاد فلسفی آنان را بر زمینی خاکی و پرخلل بنیان نهاده است. از سویی دیگر، وجود را بدون حضور و عرفان نمیتوان دریافت و به بار معنایی و محتوایی آن رسید.
متأسفانه خورشید ادبیات، قرنهاست که مسیر افول را رفته و سوسوی آن همواره رو به ضعف و سستی گذاشته است. این امر، شروع انحطاط در دانشهای انسانی گردیده است؛ حرمانی که شتاب موتور تولید علم درست در رشتههای انسانی را نهتنها بسیار کند کرده؛ بلکه هزاران افسوس که مسیر آن را به گمراهی و بیراهه برده است و گزارههایی به نام علم، ترویج میشود که بیشتر آنها دورشدن از حقیقت میباشد و دارای ارزش صدق و وجه حکایتگر از خارج عینی نیست و پشتوانهٔ محتوایی و معنایی برای آن نمیباشد. گلوی دانشهای انسانی قرنهاست که با انبوه متراکمی از گزارههای نادرست و پیرایهها فشرده شده و تنها جان بیرمق و دست و پا زدنهای بیفایده در مرداب پیرایهها برای آن باقی مانده است. امروزه، با بالارفتن هوشمندی مردم و تکنولوژیهای پیشرفته در حوزهٔ ارتباطات، میطلبد که نابغهای رادمرد قد علم کند و طناب آزادی به دست این دانشها برساند و آنها را از مرداب پیرایهها برهاند. نقطهٔ شروع این حرکت حیاتی، بسیار مهم و سرنوشتساز، سرزمین ادبیات میباشد؛ جایی که میتواند خورشید راهنمای مسیر تمامی علوم و نظام آموزشی طلوع کند و ظلمت پیرایههای به اصطلاح علمی را به روشنایی علم حقیقی و معرفت اصیل تحویل برد. نقطهٔ آغازین پیرایهزدایی، اهتزار علَم ادبیات در ایالات متحدهٔ علوم و نظام
(۱۴)
آموزشی آن میباشد. تفکر، وقتی منطق مادی مییابد، که ادبیات آن بر پایهٔ درستیها تحقیق و تدوین شده باشد. اگر ادبیات نباشد، علم به سطحیگرایی، بیدقتی، مسامحه، اهمال، اجمال و دخالت انگیزه در اندیشه مبتلا میشود؛ تفاوتی ندارد که عالِم آن، فیلسوفی باشد بر مسند نظریهپردازی یا فقیهی که بر کرسی اجتهاد و استنباط نشسته است یا دانشمند دیگر رشتههای علمی.
ادبیات متکفل بستهبندی نمودن معنا در قالب لفظ میباشد؛ قالبی که حصن و حرز معناست و میتواند حقیقت را به حقیقت انتقال دهد؛ قالبی که اگر با معنا تناسب نداشته باشد، آن را میریزد، کوچک میکند یا در انتقال آن، گمراهکننده و فسادآفرین میگردد و حقیقتی را به یک واقعیت یا به یک پیرایه تبدیل میسازد.
کسی که ادبیات و به تبع آن، معناشناسی نداشته باشد، نهتنها در علم و وصول به حقایق راجل میشود، بلکه حتی در عبادت نیز نمیتواند ارتقا یابد؛ زیرا در عبادت و بهخصوص در ذکرپردازی باید بتوان قصد انشا داشت و قصد انشا نیازمند دانستن معنای درست واژه و مقصود از سخن است. کسی که معناشناسی نداشته باشد، با قصد معنای اشتباه، انشایی نادرست میآورد و ذکر و عبادت یا نماز خود را باطل میسازد؛ زیرا چیزی را میآورد که شارع آن را نیاورده و نخواسته است. کسی میتواند قصد انشا داشته باشد که احراز معنا کند؛ وگرنه در این جایگاه نیست و باید عبادت را به قصد اخبار بیاورد تا به انحراف دچار نشود و عبادت وی باطل نگردد.
ادبیات در اعتقاد نیز دخالت دارد. حقیقت با واژگان به ذهن مینشیند و با تکرار آنها، قلبی میگردد و در دل رسوخ مییابد و اندیشه را به
(۱۵)
عقیده تبدیل میسازد و حقیقت متمایز پدیدهٔ انسانی را از دیگر پدیدهها شکل میبخشد. بر این پایه، ادبیات همپا و محافظ انسانیت یک انسان میشود؛ همانطور که اگر به انحراف رود، عقیدههای وی را مختل میسازد و او را از انسانیت میاندازد. عِلم با ادبیات است که زبان میگشاید و آموزشی میگردد. علم اگر ادبیات نداشته باشد، کلیاتی میگردد اجمالی و ابهامی و اهمالی که چیزی از آن در دل نمینشیند. علم اگر ادبیات نداشته باشد، فنی میگردد گمراهکننده، که هرچه پیشتر رود، شتاب افزونتری در دور شدن از حقیقت مییابد. علم چون ادبیات نداشته است، ظلمت دیجور سلطهٔ فنون امروزی را پیش آورده است؛ فنونی که با اشارهٔ قدرتهای سیاسی و اقتصادی، گزارههای به اصطلاح علمی تولید میکنند تا مغزها را برای پر شدن حسابهای بانکی آنها به تکاپو وا دارند و دستها را برای نفوذ سیاسی آنها، راسخانه به تلاشی سختانه و کشنده کشند و پاها را به سمت مسلخهای همگانی انسانی، گام به گام و با گزینشهای چند مرحلهای و زمانسوز پیش برند تا بقای حاکمیت آنان را تضمین سازد.
ما در این کتاب، نه میخواهیم از ادبیات عام سخن بگوییم، نه از ادبیات عرب زبانان، بلکه حصر توجه به زبان عربی قرآنکریم داریم که زبان خاص این کتاب آسمانی و فرهنگ وحیانی است و با زبان عربی عربزبانان تمایز دارد. اسلام با محتوای بسیار عالی و فرازمانی خویش در میان اعراب ظهور کرد. اعراب متمدنترین قوم زمان خویش در ادبیات بودند و زبان عربی، زبانی کهن و زنده به شمار میرفت. پیشینهٔ زبان عربی تا به شیخ انبیا؛ حضرت ابراهیم علیهالسلام که در بابرکتترین نقطهٔ زمین، سرزمین فلسطین زندگی میکرد، شناخته شده است و از همان
(۱۶)
نقطهٔ پیدایش خود دارای وضع حکیمانه و فلسفی بوده است. البته زبان، عنصری زنده و پویاست و رشد و بلوغ آن در رعایت نهایت تناسب میان الفاظ با معانی یا انحطاط و افول و اعتباری شدن آن متأثر از عاملهای محیطی و چیره بر آن میباشد. برای نمونه فرهنگ پارسیان، زبان فارسی را در طول زمان تحکیم بخشیده است، اما با کودتای سقیفه و انحراف فرهنگ مسلمانان، خلفای غاصب عرب، سعی نمودند این فرهنگ و زبان آن را مغلوب فرهنگ و زبان خود سازند و زبان فارسی تا مدتها دچار فترت، سستی و آمیختگی شد. از سوی دیگر، عدم اهتمام برخی از عالمان دینی ایرانزمین به زبان فارسی، فرهنگ غنی ایرانی را فترتی درازمدت داد و حکمت و فلسفهٔ این زبان را تضعیف نمود تا آنکه در این زمان هرچند اهتمام به فرهنگ و زبان پارسی در دستور کار متولیان میباشد، اما آن را به فرهنگستانی دچار ساخته که پیشینهٔ وضع حکمتآمیز الفاظ را محترم نمیدارد. در سالهای اخیر، برخی از دانشگاهیان به صورت فردی، تلاشی مأجور در زمینهٔ صیانت از فرهنگ و زبان فارسی داشتهاند، اما حتی آنان که سلطان ادب فارسی شناخته میشوند، زبانشناسیشان به روش اشتباه و مسیر انحرافی دوری از دقت حکمی در واژگانپژوهی و زبانشناسی به دلیل چیرگی نداشتن بر عالم معنا گرفتار است و همین مسامحه در ادبیات، دیگر علوم؛ بهویژه فلسفه را به تاریکی در شناخت و التقاط، تسامح و اجمال مبتلا کرده و فلسفیدن به بیروشی آلاییده و علمی وحشی و بیگانه از متدولوژی شده و از مسیر درست و نقطهٔ اصل خود به انحراف رفته است؛ انحرافی که سبب شده هرچه برای توسعهٔ علوم انسانی تلاش بیشتری صورت گیرد، آن را از نقطهٔ حقیقت دورتر سازد و بر گمراهیآن بیفزاید. ادبیات
(۱۷)
و زبان نیازمند منطق فهم درست و محتاج معیار و میزان است تا مسیر درست خود را بهسلامت طی نماید و قاعده و اصل خود را بیابد تا وحشیصفت، نااهل، قاعدهشکن و خارج از مسیر منطقی و اصول علمی و بیرون از مسیر طبیعی و طبیعت مخصوص هر زبان و نظم ویژهای که دارد ارایه نگردد؛ وگرنه انحراف آن به فلسفه، عرفان، فقه و دیگر علوم، ضربههای سهمگینی خواهد زد. برای همین است که آموزش زبان و ادبیات باید پیش از هر دانش دیگری، آن هم بهطور دقیق و بهدور از تسامح و توسط مجربترین اساتید انجام پذیرد. آموزش زبان و ادبیات پیشنیاز تمامی رشتهها بهخصوص رشتههای علوم انسانی و اسلامی میباشد و لازم است واحدهای چند ترم نخست این رشتهها، به ادبیات و زبانشناسی بیشتر اختصاص داده شود و متون درسی مورد نیاز برای آن نیز نگارش و تدوینی نو بیابد. فقه، فلسفه، عرفان و هر دانش دیگری نیازمند زبانشناسی تخصصی است تا کارشناس هر علم که بر دریافت معانی چیره شده است، بتواند آن را با دقیقترین واژگان و با تخصصیترین زبان ارایه دهد و بر انتقال درست معنا توانمند گردد؛ وگرنه دادههای وی هرچند در فلسفه باشد، جز اموری تسامحی، ناقص، معیوب، خارج از معیار و میزان علم و فاقد روش نخواهد بود. هر علمی برای رشد و پیشرفت نیازمند زبانشناسی علمی و بدون پیرایه و عامیانهگرایی است. اگر زبانشناسیاهمیت داده شود و هر علمی منطق فهم خود را بیابد، علوم اسلامی و انسانی زبان پیدا میکند و این راه را مییابد تا در دنیای علمی رسمیت یابد و این علوم نیز به عنوان علم و مراکز آن به عنوان مراکز علمی شناخته شوند و مورد توجه عالمان و دانشمندان جهان قرار بگیرند و سخنان آنان قابل استناد و تکیه باشد و
(۱۸)
افکار انسانی و اسلامی، نظرگاه علمی لحاظ شود که زیرساخت منطقی و روشمند دارد و دیگر عامیانهروی یا خرافهگرایی نیست، بلکه همچون صنعت، حقایقی مورد التفات و اهتمام جهانیان و قابل استفاده میباشد و به رشدی برسد که دنیا حاضر باشد برای آشنایی و آموزش آن سرمایهگذاری کند و هزینه نماید و در جذب مغزهای متفکر آن گوی سبقت را از دیگران برباید. متاسفانه علوم انسانی و حتی اسلامی ما وارداتیشده است. نه فلسفهٔ ما فلسفهٔ علمی و بومی است و نه عرفان ما که عرفان اهلسنت است و نه دیگر علوم انسانی. و این سرنوشت شوم علومی است که میراث گذشتگان و بریده از زبان و ادبیات معناگراست؛ علومی که گاه استعمار و استکبار نیز در به انحرافبردن آن سرمایهگذاری کرده و پیرایههای آن را دامن زده است. مراد ما از پیرایهها بدعتها، انحرافها، سوءبرداشتها و دخالت سلیقه، مزاج و انگیخته در آموخته و دانش است. شناخت این پیرایهها در گام نخست، نیازمند زبانشناسی مدرن و علمی است تا به عنوان پیشنیاز دیگر علوم و زیرساخت آنها فوندانسیونی مستحکم بیابد و دانش اشتقاق یکی از علوم ادبی بسیار مهم و مورد نیاز در این زمینه است.
توسعهٔ زبان و پیشرفت آن، تابع تمدن مردم و نژادی است که به آن سخن میگویند. زبانها به طور کلی با تمدنها و رشد علوم توسعه مییابند و پیشرفت آن نیز تا تمدن زنده میباشد، ناایستا و لایقفی است. بر این پایه، توسعهٔ زبان تابع رشد علمی و تمدن انسانها میباشد و این افراد جامعه و عالمان آن هستند که زبان را به رکود میکشانند یا پویا نگاه میدارند. بر این پایه، نباید انتظار داشت تمامی کلمات مورد نیاز در پیشینهٔ زبان عربی به صورت آماده برای مصرف آماده شده باشد، بلکه
(۱۹)
دانشمندان و حکیمان هر عصر، کلمات مورد نیاز را وضع میکنند؛ کاری که امروز فرهنگستانها عهدهدار آن گردیدهاند، هرچند حکیمان و عالمان حقیقی همواره فرهنگ و تمدن را تابع خود میسازند و فرهنگستانها نیز به عنوان جزیی از جامعهٔ علمی، تلاش دانشمندان خود را ارج مینهند؛ مگر آنکه زیر نظر افرادی مستبد، بهگونهٔ دستوری بر آن فرمانِ زور رانده شود یا کشوری مورد تجاوز بیگانگان قرار گیرد؛ بیگانگانی که فرهنگ خود را بر سلطهپذیران چیرگی میبخشند که در آن صورت، زبان نیز از تجاوز آنان در امان نمیماند و لغات دخیل و گرتهبرداری، جای وضع کلمات حکیمانه را میگیرد؛ بهویژه اگر مترجمان، به فرهنگ بیگانه وابسته و مزدور آن باشند یا نسبت به آن، شیفتگی و خودباختگی داشته باشند. خصوصیت بیپایانگی زبان، موضوع برای این نمیگذارد که کسی بر تمامی کلمات آن احاطه یابد. به هر روی، خصوصیات فرهنگی و خلق و خوهای افراد جامعه و غریزهها و سلیقههای آنان بر دایرهٔ لغات مؤثر است و اقوام وحشی، بیشتر الفاظی را وضع میکنند که حروف آن خشن است؛ برخلاف افراد نرمخو و مهربان که الفاظ جمالی را توسعه میبخشند.
از سوی دیگر، ادبیات از مبادی مهم در اجتهاد فقهی میباشد. کسی که در ادبیات اجتهاد ندارد، در فقه نیز دارای اجتهاد نمیباشد و میوهای به پژوهنده نمیدهد و او را نهتنها به زبان و فرهنگ و به فقه قرآنکریم وصول نمیدهد: بلکه مبتلا به پیرایههای پیشین و نیز به پیرایهسازی و بدعتآفرینی مبتلا میگرداند و به اسم خدا به بدترین گمراهی کشانده میشود. میگویند ارسطو سواد را به ادب و ادبیات میدانسته است. گزارههای مرتبط با شناخت لفظ و معنا که به صورت مستقیم با دانش
(۲۰)
ادبیات، اصول فقه و تفسیر متون ارتباط دارد و نیز امروزه بحثهای مربوط به هرمونتیک و دانش معناشناسی، به دلیل دوری از معرفت محتوا و ماده، تاکنون راهی منشعب از حقیقت میپیموده و به همین دلیل، هرکه در آن بیشتر غور مینموده، فاصلهاش با حقیقت، بیشتر و دورتر میشده است؛ فاصلهای که بدون بازگشت به تدوین ادبیاتی مدرن و هماهنگ با وضع حکیمانهٔ الفاظ و مطابق با فرهنگ و زبان اختصاصی قرآنکریم، برداشته نمیشود. بنابراین ادبیات نیز همچون علوم دیگر بدون استناد به قرآنکریم سامان نمییابد و اشتقاق آن، فهم نمیگردد. باز خاطرنشان میشویم ما در این کتاب سعی مینماییم از زبان قرآنکریم و ادبیات و فرهنگ اختصاصی آن بگوییم. اصیلترین کتاب کلمات عربی و تنها منبع مطمئن برای پژوهشهای معنوی واژگان و ظرایف و قواعد ادبیات، قرآنکریم میباشد. این کتاب آسمانی، زبان حکیمانهٔ وضع الفاظ را داراست و نمونه عینی و مدل کاربرد سالم و درست این واژگان را ارایه داده است و چنین نیست که همانند فرهنگهای لغت موجود به گزارش استعمالی و کاربردی عرفی واژگان فارغ از وضع حکیمانهٔ آن بپردازد و معناشناسی عقلی و تحلیل حکمی وضع لفظ را نادیده بگیرد. بنابراین دقت بر واژههای به کاررفته در قرآنکریم و واژههای مهجور و متروکی که در این کتاب نیامده است و نیز دقت به حیث آماری کاربرد واژگان در تحقیق علمی بسیار حایز اهمیت است. از سوی دیگر در تحقیق بر الفاظ، نه میتوان به کتابهای لغت اعتماد داشت و هر آنچه را آنان میگویند، درست دانست، نه بسیاری از آنچه را که لازم است در این کتابها میشود یافت و باید زحمت تحقیق در شواهد برآمده از کاربرد این الفاظ در قرآنکریم را بر خود هموار نمود و تابع آن گردید.
(۲۱)
توجه به آمار واژههای کاربردی در قرآنکریم، منش کتاب وحی الهی به آن موضوع را میرساند. قرآنکریم به صورت هدفمند از واژهها استفاده میکند؛ برای همین التفات به شمار موارد کاربرد الفاظ و کمی یا افزونی آن و اینکه واژهها در چه اموری استفاده شده و در کنار چه واژههایی چیدمان یافتهاند، کشف علم و آگاهی قرآنی در آن موضوع است. زبان قرآنکریم زبانی متعالی و هدفمند است؛ برخلاف زبان عرب رایج که در قیاس با آن، زبانی ابتدایی و غیرهدفمند است؛ هرچند در ریشههای خود موقعیت و استعداد برتری نسبت به دیگر زبانهای بشری دارد.
گاه به اهمیت بعضی از امور که باید در فرصت کودکی انجام گیرد، توجه نمیشود. یکی از این امور مهم، آموزش زبان است. ادبیات و دانش اشتقاق قرآنی را باید از زمان کودکی و در قالب بازی با واژگان به بچهها آموزش داد و آنها را با تفاوت معنایی مادههای کلمات و ریشههای آنها آشنا کرد تا کودک بتواند با روح معنا انس بگیرد و بیگانه از این عالم نباشد. کودک از این رهگذر میتواند به دنیای تخصصی که با طبیعت او سازگار است، ورود پیدا کند و سطحینگری و سادهاندیشی را از خود دور دارد. آموزش اشتقاق، هوشمندی کودک را شکفته و چشم تحقیق و گوش دقت او را فعّال میسازد و او را با روحِ توجه به ریشهها و اصول تربیت میکند. انس کودک با عالم حیاتی معنا، به او زندگی و رشد میدهد و وی را با معانی زنده محشور میگرداند. چنین مهمی حتی از منطق، فلسفه، عرفان و فقه بر نمیآید. زبان، برای کودک، فرهنگ و اندیشه میآورد و هویت او را میسازد. زبانشناسی باید از کودکی شروع شود. مراکز علمی به زبانشناسی و هزینه کلان برای آن، اهمیت میدهند؛ چرا که ارزش آن را دریافتهاند. آموزش زبان به معنای ظرافتها و دقتهای واژگانی به کودک
(۲۲)
باید پیش از مقطع دبستان شروع شود. فرصتها به زمان خاص آن است. بعضی از امور، زمان و فرصت خاص خود را دارد و اگر زمان آن از دست رود، دیگر قابل استفاده نیست. آموزش ظرافتهای زبانی از فرصتهایی است که اگر بسوزد، باز نمیگردد. ظرایف معنایی زبان را باید از کودکی به بچهها آموزش داد و کاربرد کلمات در معنای دقیق آنها را به صورت شکل و تجسمی به کودک انتقال داد و مورد دقیق کاربرد هر کلمه را با تفاوتهایی که کلمات دارد، به او آموزش داد.
باید توجه داشت درست است زبان قرآنکریم زبانی پیشرفته است اما زبانهای پیشرفته با وجود پیچیدگیهای معنایی که دارند، دارای نظام آموزشی و تعلیمی آسان میباشند و بهراحتی از همان زمان کودکی فراگرفته میشوند؛ چرا که چنین زبانهایی قاعدهمند و منضبط است. البته برای سادهسازی آموزش ادبیات، باید اصطلاحات علمی این دانش را به صورت استقلالی و مختص به خود داشته باشد و برای بیان مقاصد و غرضهای خود از اصطلاحات دیگر علوم استفاده نکند تا خلط میان علوم و مغالطهٔ اشتراک لفظ پیش نیاید. این اصطلاحات باید دلالت مطابقی بر معنا داشته و به گونهٔ صریح آمده باشد و از آرایههای ادبی در مقام آموزش گزارههای علمی آن که قاعده و اصلی ادبی را بیان میدارد، دوری جست. این امر، در دیگر دانشها نیز جاری است. برای نمونه، «جری المیزاب»، نسبت دادن جریان به ناودان، به گونهٔ عرضی و از باب مجاز در کلام و ادبیات است؛ وگرنه ناودان نه به صورت حقیقی و نه به صورت مجازی در خارج و واقع و به گونهٔ فلسفی، جریان نمیپذیرد. همانطور که فلسفه را نمیتوان بر اساس مجازات ادبی، پیریزی کرد و برای نمونه از وجود بالعرض و وجود مجازی سخن گفت، در مقام آموزش
(۲۳)
قواعد ادبیات نیز چنین است. هرچند در متنهای ادبی همچون غزل شایسته است آن را با انواع آرایههای ادبی همچون مبالغه، آورد و بر بلاغت کلام در عین رعایت حفظ فصاحت آن، افزود، ولی در مقام آموزش اصل این علم، باید از الفاظی بهره برد که دلالت مطابقی بر معنا دارد.
به هر روی ادبیات، زبانشناسی بهویژه آموزههای دانش اشتقاق و مادهیابی را باید از دوران تحصیلات دبستان به کودکان آموزش داد آن هم به این صورت که کودک برای یافت ماده و اصل معنا، با کلمات بازی کند و این دانش را در قالب یک بازی آموزشی فرا گیرد. آموزش و پرورش لازم است این مهم را با بازنگری در کتابهای مربوط به زبان و ادبیات، برای کودکان فراهم آورد. حوزههای علمیه نیز که دانش اشتقاق را به فراموشی سپرده است، لازم است با تدوین کتاب لازم این دانش، آن را جزو دروس اصلی خود در سالهای اولی تحصیل حوزوی قرار دهد. هم کودکان و هم طلاب باید ریشهیابی را آموزش ببینند تا علم را از پی و از ریشهها دنبال کنند و از آنجا به صورت ریشهای در گرایشهای علمی خود آموزش ببینند. هر علمی اگر به صورت ریشهای دنبال نشود، ظاهرگرایی و سطحینگری بر آن حاکم میشود و از رشد و پیشرفت باز میماند و ظاهرگرایان سطحینگر تنها بر امور انحرافی و بر گمراهی آن دانش میافزایند و به اصطلاح ما، آن را «پرپیرایه» میسازند. در روایت نیز آمده است: «العلم نقطة کثّرها الجهال». اگر کسی حقیقت و معنا را نیافته باشد، به بازی با الفاظ سرگرم میشود و آنچه میسازد، گمراهی و دور شدن هرچه بیشتر از حقیقت است و در برابر هر حق و صادقی، گزارهای باطل و کاذب میسازد و گاه در برابر یک حق، دهها باطل میآورد؛ چنانچه
(۲۴)
گوناگونی مکتبهای به ظاهر علمی در حوزهٔ فلسفه و نیز رواج رمالی، دعانویسی، ذکرپردازیهای ناشیانه، خرافهگرایی و عرفانهای کاذب در حوزهٔ عرفان، و نیز مبارزهٔ ظاهرگرایان با تمامی صاحبان رویکردهای عقلی و شهودی به بهانهٔ مخالفت با صوفیگری و حفظ پیوند خود با مکتب اهلبیت، نمودی از این واقعیت و پیآمد از دست دادن ریشهها و دوری از زیرساختهای معناگرایی و گرفتاری به شکلها، شکلکها و شعارهای بیمحتوا و نیز سالوس، نفاق و ریا در برخوردهای اجتماعی است و آنچه در تمامی امور دیده نمیشود محتوا، واقعیت و حقیقت است. شکلگرایی افراطی در نهایت به شکلکگرایی و لجنمال شدن هنجارها و ارزشهای دارای حقیقت و دکهگرایی برای ضرب سکهٔ باطل بهجای حق و حقیقت منجر میشود. کسی که اشتقاق نمیداند و ریشهها را دنبال نمیکند در سادهباوری صفت گوسفندی به خود میگیرد که بیتحرک مینشیند تا علوفهای جلوی وی ریخته شود؛ برخلاف محقق که باید صفت گربهها را داشته باشد. گربهها در یکجا و بر یک چیز بند و متوقف نمیشوند و همه چیز را به هم میریزند تا غذای مناسب خود را پیدا کنند و به چیزهای باارزش برسند.
ریشهگرایی و دنبال نمودن پی و اصل هر چیزی، بزرگترین موهبت پرداختن به دانش اشتقاق است. این دانش، هوش را شکوفا و چشم و گوش و حواس ادراکی را باز و انسان را برای دقت هرچه بیشتر در دیدن و شنیدن و فهم دقیق امور تربیت میکند و آدمی را با زنده بودن پدیدهها و با رشد آنها آشنا و با عالم معنا و باطن، محشور میکند. چنین مهمی از دیگر علوم حتی از فلسفه و عرفان برنمیآید. چنین تربیتی را باید در مرحلهٔ آموزش دانش اشتقاق و ضمن تعلیمات آن، به دست آورد.
(۲۵)
هر دانشمندی پیش از آنکه جامعهشناس، روانشناس، فیلسوف، عارف و فقیه باشد، باید دانش اشتقاق، معناشناسی و ادبیات را بداند؛ وگرنه سطحینگری است که لفظ را نمیفهمد تا چه رسد به معنا و محتوا را. چنین کسی مصداق این مَثَل است که «به ده راهش نمیدهند، سراغ خانهٔ کدخدا را میگیرد.» کسی که لفظ و زبان را نمیداند دیگر فلسفه، حقوق، عرفان یا فقه وی چه خواهد بود؟ دانشمند در مرتبهٔ نخست باید جراح لفظ و واژهپرداز باشد و اصل معنای هر لفظ را با ظرایف و نازکاندیشیهای آن در اختیار داشته باشد و لفظ را در جای خود استفاده کند. بنابراین، پایهایترین علم برای دسترسی به فرهنگ، بصیرت و آگاهی همین دانش است. کسی که معناشناس باشد و هر چیزی را به صورت ریشهای تحقیق کند و ماده و اصل معنا را در هر لفظ جویا باشد و مراد و مقصود شارع را با در اختیار داشتن منظومهٔ معرفتی لازم برای دریافت مراد وی فهم کند، هر دانشی را عمیق و ریشهای مییابد. چنین کسی در سیاست نیز اگر وارد شود، تکبعدینگر و سطحیگرا و سادهباور نمیشود و کانالیزه نمیگردد و حوادث را با تماس مستقیم با رخدادهای زمانه و با مردم خود به دست میآورد و تحلیل میکند. معناشناس، وجودی زندهشده با قدرتِ الفاظ و معانی دارد و چنین کسی چکیدهٔ معناست، نه کسی که ظرفیت اندکی دارد و معنا را دست و پا شکسته و معیوب و کوتاه و سطحی در اختیار دارد و همان اندک معنا را نیز هضم نمیکند، بلکه با کمترین تماسی که با آن دارد، به دفع آن اقدام میکند. این ادبیات و زبان و اشتقاق است که بستر فهم فرد را با همهٔ علوم آشتی میدهد ذهن و مغز او را باز و شکوفا میکند. چنین کسی در بازی فکرها و در نزاع نظریهها قدرت انتخاب و اجتهاد دارد و بهراحتی هر سخن و
(۲۶)
ایدهای را نمیپذیرد، بلکه قدرت نقد و انتخاب حق را پیدا میکند. دور نمودن اهل علم از دانشهای محتواگرا مانند اشتقاق و مانند منطق معنا و مادی، بدترین ظلم به آنان بوده است و سطحینگری، ظاهرگرایی و سادهباوری را بر نظام مدرسی و تربیتی حوزهها حاکم نموده است.
دانشمند کسی است که معنا و حقیقت را مییابد و قدرت لازم برای کشاندن حقایق دریافتی و کشفشده به عالم الفاظ را دارد؛ آن هم با استخدام بهترین و دقیقترین واژگان و با معرفت به نازکاندیشیهایی که در مقام وضع برای الفاظ لحاظ کردهاند. دانشمند و عالم کسی است که به مَثَل «حرف دهان خود و دیگران را میفهمد». او هم میداند خود چه میگوید و هم مقصود و مراد دیگران را درمییابد. چنین کسی به هر دانشی که وارد شود، سطحینگر و سادهباور نخواهد بود و محققی ژرفپژوه میگردد. کسی دارای زبان علمی است که در استخدام واژگان احاطه و دقت دارد و میتواند آگاهانه و با اراده، علمی سخن بگوید. چنین کسی سیستم تولید علم و اجتهاد را در خود تعبیه نموده و بر آن چیره است. کسی که قدرت تولید نظاممند گزارههای علمی را ندارد و مسألهای را از پی و ریشه تا فروعات و پیآمدهای آن تحقیق نمیکند، و هرچه پیش آید خوش آید، سخن میگوید، عالم نیست و قدرت اجتهاد و استنباط ندارد. چنین کسی از لحاظ علمی فردی لال و گنگ است؛ هرچند ممکن است قدرت پشتسرهماندازی و لفاظی و بازی با واژهها را داشته باشد؛ اما در همه لفظهایی که به کار میبرد معنا و محتوا و نیز استخدام دقیق و بهجا وجود ندارد. ترویج و رشد زبانشناسی و علوم محتواگرا مانند اشتقاق است که میتواند حوزههای علمی را مهد تفکر، فرهنگ، نقد و بازنگری کند. اگر این مهم اتفاق نیفتد، مراکز علمی و جوانان دانشگاهی از دادههای حوزوی دور میشوند و آنها را گزارههایی فاقد
(۲۷)
پشتوانهٔ فکری و علمی هستند که اموری ارتجاعی، انحرافی و خرافی را ترویج میکنند که حوزهٔ مقلدان آنان حتی تا دروازههای قم نیز نخواهد رسید. اما اگر قدرت تولید علم و تفکر حوزهها بارور شود، آنان نقطهٔ عطف محافل علمی حتی در بیرون از مرزهای ایران قرار میگیرند؛ زیرا کمال، رشد و ارتقای خود را در پیروی از دادههای علمی و گزارههای صادق و حقیقی آنان مییابند. در این صورت، پیروان تمامی ادیان به حوزهٔ علمیه قم، نخست بهخاطر قدرتی که آنان در علم دارند توجه میکنند و سپس به دین و فرهنگ مذهبی آنان توجه خواهند کرد. اگر حوزهها پشتوانه علمی در تمامی حوزههای اندیشاری برای خود ایجاد نکنند، مردم هوشمند و فهیم و آگاهان، به دین آنان توجهی نخواهند داشت. عصر حاضر دوران سیطرهٔ علم است. مردم امروز برای آنچه علم باشد و با روش علمی عرضه گردد، تواضع، فروتنی، کرنش، خضوع و تسلیم دارد. دانش اشتقاق و زبانشناسی بصیرت لازم برای یافت حقایق را به افراد میدهد و فرد را به قدرت نقد و تولید علم درست وامیدارد. گزارههای علمی چنین محقق عمقیابی هر فردی را مجذوب حقیقت خود میسازد و او را مورد ستایش و کبریایی قرار میدهد. مطالعه نوشتههای چنین شخصیتی لذتبخش و شیرین است و اندیشههای او ریشهها و محتوای حقیقی را ارایه میدهد و اندیشههایی ژرف او غالب معادلات را به هم میریزد و اگر در مقام اجتهاد و فتوا باشد بر آن است تا مراد و مقصود خداوند را ارایه دهد. چنین فردی هیچ گاه مرعوب مسلمات نادرست و مشهورات غلط نمیشود، بلکه همواره حقیقت را پیجوست.
کتاب حاضر برای نخستین بار میخواهد برخی از زوایای ادبیات و دانش اشتقاق را بر پایهٔ فرهنگ قرآنکریم تدوین نماید تا پل ارتباطی از
(۲۸)
جنس ماده و محتوا برای رفتن در مسیر کشف ارتباط حکیمانهٔ معنا و لفظ و یافت تناسبها و حیثیات آن ایجاد نماید و آن را قاعدهمند و دانشی سازد و فترتی که از این حیث دامنگیر ادبیات عرب و دانشهای انسانی شده را جبران نماید و گام نخستین را برای پر نمودن این خلأ و راهنمایی به سوی این مسیر بردارد؛ هرچند تا تحقق این مهم، باید دانشمندان، گامهای بلند بسیاری بردارند. همچنین تحقق این مهم، نیازمند پرداختن به برخی بحثهای صرفی، نحوی و دیگر علوم ادبی مرتبط میباشد؛ زیرا بعضی از قضایایی که در این دانشها تدریس میشود و همچون گزارههای قطعی و تغییرناپذیر به آن نگریسته میشود، نسبت به زبان و فرهنگ قرآنکریم اعتباری ندارد و بیشتر ناظر به زبان کاربردی و رایج عرب میباشد؛ گزارههایی که در شناخت معنای واژگان دخالت دارد و مسکوت ماندن آنها، دانش اشتقاق قرآنی را نیز به انحراف میبرد. به هر روی، تا چه در نظر آید و چه مقبول حق افتد؟!
خدای را سپاس
(۲۹)
(۳۰)
فرهیخت ادبیات و دانش اشتقاق
(۳۱)
(۳۲)
«لسان» و زبانشناسی وحیانی
زبان دارای مصادیق چندی است: یکی ابزار بیان و حرف زدن است. زبان به گزارههای دارای بار معنایی صادق یا کاذب نیز گفته میشود؛ چنانکه قرآن کریم میفرماید: «وَجَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْقٍ عَلِیا»(۱).
باید توجه داشت واژگان برای روح معنا وضع میشوند و این حقیقت، در عالم ماده و امری مادی نیست و در عین حال مانند «زید اسد»، حقیقتی عقلانی است، نه مجاز یا حقیقت ادعایی؛ اما چون اصل شجاعت برای شیر محسوس بوده است و به آن انصراف دارد، حتی اگر انسانی از شیر نیز شجاعتر باشد، باز شجاعت برای شیر ثابت است. در مثالی دیگر میتوان از تعبیر «قمر بنیهاشم» مثال آورد که دریایی از کمالات و زیباتر از ماهی است که کرهای از خاک و سنگ و بهگونهٔ مادی میباشد، اما ذهنهای عادی زیبایی را به ماه باز میگرداند و به آن انصراف دارد. در اینجا نیز «لِسَانَ صِدْقٍ»خود زبانی ویژه است. افراد راستگو زبان خاصی دارند که آنها را به یک زبان حقیقی تبدیل کرده است.
۱- مریم / ۵۰٫
(۳۳)
لسان، زبان و ادبیات خاص و مورد تفاهم میان چند نفر است که عضو مخصوص در دهان و مهمتر از آن، حروف هر ادبیاتی و گاه رفتارهای باطنی و کردارهای بدنی (زبان بدن)، ابزار اظهار آن است و شکوفه، نماد و نمود رشد، کمال و اندیشهٔ یک جامعه و مردم است. جمع آن «السنه» است که تعدد فرهنگهای خاص را میرساند. منظور از «گویش خاص» مجموع گفتههای جدی و مورد تفاهم و پذیرش یک قوم یا گروه است که از آن به «فرهنگ» نیز تعبیر میشود و اسطقس و جوهره و اصل آن قوم، ملت یا گروه است. به سخنگوی یک گروه «لسان القوم» میگویند؛ زیرا اصل مراد و مقصود آنان را بیان میدارد و زبان آنان دانسته میشود. بر همین اساس «لسان البحر» کف دریا را میگویند؛ زیرا قوام و قیام دریا و استقرار آب به کف آن است و «لسان النار» به شعلهٔ آتش گفته میشود که تیز و شکوفهٔ آتش به شعلهٔ آن است و همان اصل و مراد از آتش و محتوای آن است. «معقود اللسان» به کسی که زبان وی گره دارد و بسته است و نمیتواند مراد خود را روشن و واضح بیان کند، گفته میشود. چنین کسی حرف بر زبانش نرم نیست و جان خود و مخاطب را به لب میرساند تا چیزی را بیان کند و سخنش بهراحتی فهمیده نمیشود و واژگان محدودی در گنجینهٔ ذهنی و در قاموس حافظهٔ خود دارد و الفاظ برای او دارای ثقالت و سنگینی است. در برابر وی «طلاقة اللسان» است که با کمترین واژگان، بیشترین معنا را به نرمی و به سهولت و بهراحتی منتقل میکند و قاموسی عظیم از الفاظ و ظرافتهای معنایی آن دارد و خوشزبان و خوشبیان است.
راغب در مفردات گوید: «لسن : اللسان الجارحة وقوّتها وقوله «وَاحْلُلْ
(۳۴)
عُقْدَةً مِنْ لِسَانِی»(۱) یعنی به من قوّة لسانه فإنّ العقدة لم تکن فی الجارحة وإنّما کانت فی قوّته التی هی النطق به ، ویقال: لکلّ قوم لسان. ولسن بکسر اللام أی لغة ، قال «فَإِنَّمَا یسَّرْنَاهُ بِلِسَانِک»(۲) وقال: «بِلِسَانٍ عَرَبِی مُبِینٍ»(۳). «وَاخْتِلاَفُ أَلْسِنَتِکمْ وَأَلْوَانِکمْ»(۴)، فاختلاف الألسنة إشارة إلی اختلاف اللغات وإلی اختلاف النغمات ، فإنّ لکلّ إنسان نغمة مخصوصة یمیزها السمع کما أنّ له صورة مخصوصة یمیزها البصر.»(۵)
راغب زبان را نیروی نطق و تکلم و توانمندی سخنوری میداند که ابزار مادی آن، عضو مخصوص در دهان است که این توانمندی را به جهان خارج میکشاند و اندیشه را نمایان میسازد.
«لسان البحر» به کف دریا میگویند؛ زیرا دریا به آن برپا و قائم است.
«لسان العقل» زبان انسان و «لسان القوم» سخنگوی آنان است. «لسان النار» شعلهٔ آتش و تیزی آن را گویند.
«معقوداللسان» به زبانی که عقده دارد و بسته است، میگویند.
همهٔ این معانی به «بیان» باز میگردد.
«طلاقة اللسان» برای کسی کاربرد دارد که سخنگفتن برای او نرم است و محتوای مقصود را بهراحتی بیان میدارد و مطلوب او بهراحتی فهمیده میشود.
راغب در «وَاخْتِلاَفُ أَلْسِنَتِکمْ وَأَلْوَانِکمْ» زبان را به گویش و تُن صدای
۱- طه / ۲۷٫
۲- مریم / ۹۷٫
۳- شعراء / ۱۹۵٫
۴- روم / ۲۲٫
۵- راغب اصفهانی، مفردات غریب القرآن، ص ۴۵۰٫
(۳۵)
ویژهٔ هر کسی معنا میکند. مراد از «وَأَلْوَانِکمْ» در این آیه، رنگهای کلی میباشد؛ مانند: سفید، سیاه، زرد و سرخ، بنابراین معنای «أَلْسِنَتِکمْ» نیز به قرینهٔ آن، زبانهای ادبی و فرهنگها میباشد. بله، اگر بشود، رنگها را جزیی معنا کرد، مراد از «أَلْسِنَتِکمْ» لحن و لهجه و یا جزییتر از آن، نغمهها میباشد که تابع طبیعت خاص هر فردی است. نغمه در برابر لهجه است. اما چنین معنایی از آیه قابل احراز نیست و تحمیل بر آیه است. آیهٔ شریفه درصدد بیان اختلاف محسوس و کلی میان گروههای انسانی است، نه ارایهٔ دقت فلسفی بر طبیعت انسانی.
لهجه شیوهٔ تلفظ و تکلم را میگویند که متأثر از عوامل زیستمحیط و ژنتیکی است و خصلت آن شده است؛ همانطور که محیط زیست بر ستبری و ریزی اندام و بر زیبایی و زشتی چهره و بر شکل اندامها مؤثر است. کسی که در منطقهای رشد کند که غالب افراد آن زیبارو و رشید هستند، فرزندانی زیبا و رشید خواهد داشت؛ همانند ساکنان لبنان و فلسطین و اگر در منطقهٔ جنوب شرقی آسیا باشد، اندام وی ریز خواهد گردید. لهجه تابع محیط زندگی و محل نشو و نمای فرد است. عوامل زیستی و ژنتیکی بر نوع بیان فرد هجوم میآورند و بر آن تأثیر میگذارند. لهجه شیوهٔ تلفظ و شکل لسان و فرهنگ و سبک آن است. لسان و زبان، ادبیات است و لهجه قالب آن میباشد. زبان در لهجهها و گویشها نمود خارجی دارد و لهجهها شکل زبان و قالب ادبیات قومی و فولکلور را شکل میدهد.
«لهجه» همانند «لهن» هیچگونه استعمالی در قرآنکریم ندارد. لهن به معنای خوراندن یا هدیه دادن است، که هرچند با دهان مرتبط است اما به
(۳۶)
گفتار که موردنظر ماست، تنها از همین جهت مرتبط است و برای همین، دیگر به آن نمیپردازیم.
از واژگانی که در فرهنگ قرآنکریم وجود ندارد، «لهج» است؛ زیرا قرآنکریم برای فرهنگها و یکسانسازی آنها بر نام خود و بر کلمهٔ «الله» آمده است، نه برای خصلتهای متفاوتی که در فرهنگها و در نوع گویشها وجود دارد و خود سبب اختلاف و تفاوت میشود. برای همین است که دولت اسلامی نباید به لهجهها حساسیتی داشته باشد، بلکه تنها باید فرهنگ اسلامی را هنرمندانه و به هدف وحدت ملتها و امت اسلامی ترویج کند. باید التفات داشت برخی از واژگان بسیار پرکاربرد و پرمصرف هستند و برخی از الفاظ کاربرد اندکی دارند و بسیار کم میشود که در گفته آیند. شناخت واژگان پرمصرف، کممصرف یا بدن استفادهٔ هر منطقه و ناحیه در روانشناسی و جامعهشناسی آنان مؤثر است.
واژهٔ «لهج» در کتابهای لغت نیز کمتر بررسی شده است. البته باید توجه داشت کلمه ثلاثی که با لام شروع شود بهطور کلی اندک است. آنچه از بررسی کتابهای لغت به دست میآید این است که لهجه سبک گویش و شیوهٔ سخنگفتن و زبان را میگویند؛ همانطور که «لحن» امور غیرعادی مربوط به زبان بود، و «لسان» فرهنگ معمول و عادی نهادینه شده است.
لهجه وصف زبان است و همان طرز تکلم هر قوم و ملت میباشد. بنابراین لهجه سقف لسان (زبان) است و با آن تفاوت دارد، اما فرهنگ عمید آنجا که تعریف زبان را میآورد؛ لهجه را از معانی زبان میگیرد. او مینویسد: «زبان عضو بدن انسان و حیوان است که در دهان قرار دارد و به
(۳۷)
آن مزهٔ چیزها چشیده میشود و انسان به وسیلهٔ آن حرف میزند. به معنای لهجه و طرز تکلم هر قوم و ملت نیز میگویند.» عمید در تعریف لهجه میگوید: «زبان و لغتی که انسان با آن سخن میگوید. طرز سخن گفتن و تلفظ.» وی ناظر به موارد استعمال عرفی و غیر دقیق زبان که ظرایف معنایی واژگان را نمیداند یا به آن توجه نمیکند، چنین گفته است. در کتابهای لغت، در معنای «لهج» چنین گفته شده است: «اللُّهْجَة»: دسر و پیشغذا. «اللَّهْجَة»: زبان، زبان گفتگو و نیز نوع گفتار. «لَهْوَجَ»، خلطکردن و درهمآمیختن. «أَلْهَجَ»: مشتاقکردن. «تَلَهْوَجَ»: شتابدادن. «لَهِجَ»: شیفتهشدن.
«لهج» سبک و شیوهای عادی و متداول است که در گویش و زبان نمود دارد و وصف آن قرار میگیرد؛ برخلاف لحن، که خروجی غیرعادی از شیوهٔ گفتار رایج است. «لهج» در قرآنکریم کاربردی ندارد. آنچه مورد اهتمام قرآنکریم است، لسان یعنی فرهنگ میباشد، نه لهجهها. قرآنکریم در پی بنای فرهنگ یکسان برای بشریت است. یکسانسازی فرهنگی قرآنی به این معناست که تمامی جوامع بتوانند زیستی مسالمتآمیز و همگرا با غنای فرهنگی داشته باشند، اما سلیقههای قومی و فردی یعنی لهجهها به هیچوجه مورد توجه نیست و در این زمینه هر قومی و ملتی، سلیقهٔ خود را دارد و متولیان فرهنگی در آن دخالتی ندارند. در یکسانسازی فرهنگی، لهجهها و قومیتها محدود نمیشود و آنان مورد استثمار قرار نمیگیرند.
لهجه طرز تلفظ است مثل لهجههای خاص هر منطقه همچون قمی، کاشانی، شیرازی و اصفهانی که بیانگر عیار فرهنگ هر قوم و متأثر از
(۳۸)
موقعیت جغرافیایی و زیستمحیط هر منطقه و خاک و آب و هوا و انرژی و خلق و خو و قبض و بسط آن میباشد و شکل و شمایل و هیأت فرهنگ و لباس آن میباشد. درست است شناخت گویشهای قومها و ملتها و لهجهها و تُن صدای آنان اهمیت دارد اما دانش اشتقاق، آگاهی شکلی زبان را پی نمیگیرد، بلکه محتوای واژگان و صفات و خصوصیات متمایز مادی هر یک را برمیرسد. روحیه و خصوصیات روانی و باطنی اقوام و ملل را از نوع گویش و موسیقی و ریتم صدا و قیافهٔ واژگان آنان میتوان تشخیص داد. برای نمونه اقوام وحشی و خشن که عصبیاند، حروف خود را با فریاد و جیغ میآورند. البته بلند سخنگفتن غیر از خشنگفتن است. کسانی که قدرت ذهنی بالا ندارند، در سخنگفتن به لکنت و من من گرفتار میشوند که این خصوصیات در ادبیات و اشتقاق لحاظ نمیشود و مربوط به روانشناسی گفته میباشد.
لسان که همان فرهنگسازی است، در حدود پانزده آیه از قرآنکریم کاربرد دارد. لسان، شکوفه و نوک پیکان و نماد و نمود جامعه و مردم یعنی فرهنگ آنان است؛ چنانکه «لسانالبحر» به کف دریا گفته میشود که دریا بر آن استقرار دارد. لسان، تولیدی علمی و خالص عقاید درست، مفید و قابل استفادهٔ یک قوم و چکیدهٔ اندیشهٔ مردم میباشد که جامعه بر آن استوار است، نه هر گفتهای.
گفتیم «لسان» به معنای فرهنگ میباشد که زبان، یعنی حروف یا عضو مخصوص، ابزار بیان و نماد اظهار آن گویش میباشد؛ چنانکه قرآنکریم
(۳۹)
میفرماید: «وَلِسَانا وَشَفَتَینِ»(۱). جمع آن «السنه» به معنای فرهنگهای متفاوت است. لسان، اصل یک فرهنگ میباشد و در این آیه: «وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِیبَینَ لَهُمْ»(۲). همین معنا منظور است و فرهنگ و روش زیست برآمده از فطرت و طبیعت آنان را میگوید که برای آنان نهادینه شده است و انبیای الهی قصد توصیف و تبیین درستیها به صورت امضایی و خاطرنشانی کاستیهای آنان را داشتند. بنابراین، لسان (زبان) دارای بار روانی گروه انسانی خویش است و صفات فرهنگی و قومی را به خود میگیرد. زبان میتواند نرم یا خشن و نیز دارای تواضع یا استکبار باشد.
لسان دارای یک تشخص و یک طبیعت است. برای نمونه در فراز: «وَجَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْقٍ عَلِیا»(۳) یا تعبیر علمی یا عامیانه طبیعت و کلی زبان را فارغ از تشخص عربی یا فارسی آن میگوید که قابل شناسایی و موضوع معرفت قرار میگیرد، اما زبان عربی و فارسی تشخص آن را بیان میکند. روش معرفت عرفی لسان در این آیه لحاظ شده است: «وَمِنْ آَیاتِهِ خَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالاْءَرْضِ وَاخْتِلاَفُ أَلْسِنَتِکمْ وَأَلْوَانِکمْ إِنَّ فِی ذَلِک لاَآَیاتٍ لِلْعَالِمِینَ»(۴). این آیهٔ شریفه لسان عرفی و اجتماعی دارد و دقت فلسفی را پی نمیگیرد. مراد از «أَلْوَانِکمْ»نغمههای صوت و امری مرتبط با زبان
۱- بلد / ۹٫
۲- ابراهیم / ۴٫
۳- مریم / ۵۰٫
۴ـ روم / ۲۲٫
(۴۰)
نیست، بلکه تیرههای رنگی و نژادهای انسانی را میگوید و آنچه صاحب مفردات در ذیل و توضیح این آیه آورده، هم خلط میان لسان و لحن است و هم بهطور اساسی امری غیرمرتبط با زبان و اشتباه است.
با توجه به آنچه گفته شد «اللسان» به هر کلامی که بر زبان جاری میشد و به اصطلاح به هر گفتهای اطلاق نمیگردد؛ بلکه زبانی است که ویترین فرهنگ میباشد و محتوا و پشتوانهٔ سنتی، علمی، اندیشاری و اعتقادی یک قوم است. لسان این خصوصیت را دارد که ضریبهوشی و میزان سلحشوری، غرور، ادب، تمدن و تدین یا پستی، نفاق، کفر و دیگر صفات یک قوم را مینمایاند و حکم سخنگوی آنان را دارد. برای همین «لسان» میتواند صفاتی را به خود بگیرد از جمله اینکه هر شخصیتی برای خود فرهنگی دارد. قرآنکریم میفرماید: «لُعِنَ الَّذِینَ کفَرُوا مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ عَلَی لِسَانِ دَاوُودَ وَعِیسَی ابْنِ مَرْیمَ ذَلِک بِمَا عَصَوْا وَکانُوا یعْتَدُونَ»(۱). این آیه ساختار دیانتی و فرهنگی حضرت داوود و حضرت عیسی را بیان میدارد و آیهٔ زیر «فَإِنَّمَا یسَّرْنَاهُ بِلِسَانِک لَعَلَّهُمْ یتَذَکرُونَ»(۲) فرهنگ مرحمتی و آسان پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را که برآمده از توحید اوست و ساختاری عنایی دارد، توصیف میکند. چنین فرهنگی سختی و عسرت ندارد و فرهنگ سختگیرانه فرهنگهای میلی و مزاجی اقوام عربی یا عجمی وارد شده و رسوخیافته در میان مسلمین است که آن را لایه و روکشی ظاهری بر اسلام ساختهاند و در حقیقت از درون اسلام و محتوا و فرهنگ آن نمیباشد و اسلامی نیست. زیرساخت فرهنگی اسلام بر مدارا و آسانگیری پایهریزی شده است. «لسان» این نهاد و پی و ساختار یک ملت
۱- مائده / ۷۸٫
۲- دخان / ۵۸٫
(۴۱)
(منطقهای) یا امت (جهانی) است. برای نمونه اسلام دارای یک فرهنگ و ایران نیز یک فرهنگ دیگر دارد که این دو فرهنگ با محتوای اندیشاری و علمی با هم تغایری ندارد تا میان آنها تقابل ایجاد شود و یکی از فرهنگ اسلامی بگوید و دیگری از فرهنگ ایرانی. البته صفات اختصاصی فرهنگ ایرانی مانند نجابت آنان قابل احترام برای هر فرهنگی است.
لسان، که در منطق از آن به «نطق» یاد میشود، این صفت را دارد که صاف، روشن و شفاف است و ابهام و اجمالی در آن نمیباشد. نطاق کار به مرحلهٔ شفافیت و وضوح ذهنی و بیانی آن گفته میشود.
در برابر شفافیت «لسان»، واژههایی قرار دارد که دلالت بر نوعی پیچیدگی دارد؛ مانند: «لوی»، «فتل»، «لون»، «لهن»، «لحن» و «نفق». «لسان» با «لهجه» نیز تمایز دارد که بحث آن را آوردیم. واژهای که فهم تمامی این پیچیدگیها را در خود دارد، «فقه» میباشد. از این رو ما از این واژهها در ذیل «لسان» بحث میکنیم تا اشتقاق «لسان»، خود را با صفتهای مهمی که دارد، نشان دهد.
مادهٔ «لوی» قرب معنایی به لحن دارد. قرآنکریم میفرماید: «وَإِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِیقا یلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْکتَابِ لِتَحْسَبُوهُ مِنَ الْکتَابِ وَمَا هُوَ مِنَ الْکتَابِ وَیقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَمَا هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَیقُولُونَ عَلَی اللَّهِ الْکذِبَ وَهُمْ یعْلَمُونَ»(۱). این آیه بیان میدارد برخی از یهودیان، ادای قرائت تورات را داشتند؛ یعنی گزارههایی از غیر تورات را میخواندند و وانمود میکردند در حال قرائت تورات هستند. آنان نفاق داشتند و با سیر از لفظ به تحریف
۱- آلعمران / ۷۸٫
(۴۲)
معنای تورات دست مییازیدند. بازی با الفاظ، مایهٔ نفاق اینان بوده است.
«لوی» به خروجی چرخشی به سمت اعراض میگویند که به پشتکردن و اعراض صریح و شفاف منجر نشود و نوعی نفاق را در خود دارد؛ برخلاف خود اعراض که دارای صراحت و آشکاری است. هم ماده «لوی» و هم «عرض» در این آیه آمده است که قرب معنایی این دو را میرساند: «یا أَیهَا الَّذِینَ آَمَنُوا کونُوا قَوَّامِینَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ لِلَّهِ وَلَوْ عَلَی أَنْفُسِکمْ أَوِ الْوَالِدَینِ وَالاْءَقْرَبِینَ إِنْ یکنْ غَنِیا أَوْ فَقِیرا فَاللَّهُ أَوْلَی بِهِمَا فَلاَ تَتَّبِعُوا الْهَوَی أَنْ تَعْدِلُوا وَإِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللَّهَ کانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرا»(۱).
به هر روی، «لوی»، اماله و چرخشی کمتر از اعراض، پشتکردن، انحراف و خروج است؛ اما چرخشی که صراحت و شفافیت در آن نیست و نوعی نفاق در آن پنهان است. لوی به معنای اعراض نیست. این خروج، ظاهری و مربوط به ظاهر لفظ است و تغییر معنا در آن اصل و مقصود نیست و به صورت تبعی به دست میآید. چرخش در لوی کنایی و با اشاره است و التفات به فحوای کلام میرساند وی قصد بیان صریح و شیوا را ندارد. «لوی» چرخش پی در پی و پیچیدهٔ زبان در دهان است؛ بهگونهای که لفظ مفهوم نباشد. یهودیان به هنگام قرائت تورات، این ترفند را به کار میبردند و در ظاهر هرچند وانمود میکردن در حال قرائت تورات هستند، اما در واقع، قرائتی نداشتند یا چیز دیگری را قرائت میکردند.
۱- نساء / ۱۳۶٫
(۴۳)
در «لوی» تغییر و تصحیف لفظی اصل است و تغییر معنوی در پی آن ایجاد میشود. «لوی» پیچش و چرخشی است که بیشتر در ناحیهٔ لفظ پیش میآید و تغییر لفظی سبب انحراف معنایی و تحریف معنوی میگردد؛ برخلاف «لحن» که تحریف معنا در آن اصل است و استفاده از لفظ به این هدف انجام میشود.لحن پیچشی است که بیشتر در ناحیهٔ معنا کاربرد دارد و از سمت معنا به طرف لفظ میآید و آن را درگیر خود میسازد.
«لون» چرخش به شیوهٔ بازی با رنگها و تلوین، تغییر در رنگ است و تحریف با کشیدن بار معنایی اشتباه بر ظاهر لفظ میباشد.
«لوی» با «فتل» در اصل چرخش و پیچیدن، قرب معنایی دارد. «فتل» به معنای تافتن چند رشته نخ و ساخت فیتیله و پیچش است. فیتیله که از در همپیچیدن چند نخ پدید میآید، معنای پیچیدهبودن را با خود دارد. در کلام، برخی عبارت را به گونهای میآورند که پیچیده و درهم میشود و صراحت گفته و آشکاری ندارد.
«لحن» به معنای خروج از مرتبهٔ عادی و سادهٔ کلام و درآمیختن آن به نوعی پیچیدگی، بر دو گونه است: این خروج یا در طرف اشتباه آن میباشد که قواعد طبیعی را نادیده میگیرد، یا در ناحیهٔ قوت و توانمندی که سبب زیبایی و حُسن آن میشود.
لحن دارای اقسامی است: دور شدن از قاعدهٔ طبیعی لفظ که به شیوایی بیان و قرائت لطمه میزند، خروج از فحوا، تصحیف و اشتباه نگارشی لفظ یا در تجوید و ترتیل آن و نیز خروج از معنا به سمت کنایه و اشاره برخی از آن است. در قسم اخیر، فرد نمیخواهد آشکاری و
(۴۴)
صراحت در بیان؛ یعنی «لسان» و نطق داشته باشد. شناخت چنین لحنی به دلیل پیچش و پیچیدگی محتوایی، سخت است و کلام ملحون را همچون تعابیر ظریف و نازکاندیشیهای دقیق شعری در «غزل» میگرداند و فرد باید از دیدن مو بگذرد و تخصص رؤیت پیچش مو بیابد. نمونهٔ بارز پیچیدگی را میتوان در «غزلیات» دید. شاعر در غزلسرایی خود معنایی ظاهری میآورد، اما آن را قصد نمیکند و با زبان اصطلاحی خود سخن میگوید و مراد وی ظاهر معنای الفاظ نیست، بلکه ظرافت در استخدام اصطلاحات خاص و قراین، زبان دومی به او داده است؛ زبانی که برای فهم آن نه تنها باید مو و زبان نخست را دید و شناخت، بلکه باید پیچش مو و زبان دوم را نیز تفطن داشت تا «غزلشناس» گردید. در غزل، ارادهٔ شاعر چیزی ورای ظاهر واژگانی است که به خدمت گرفته است و برای همین نمیشود آن را به دادگاه کشاند؛ زیرا زبان غزل دارای اثبات و احراز نیست. بله آنان که ارتجاعی، کندذهن و عقبماندهاند و همانند مصوبه میاندیشند، چه بسا غزل را نیز به پای محاکمه بکشانند. غزلسرا در غزل خود سخنی را میگوید، اما معنای دیگری را اراده میکند. غزل چندزبانه و دارای وجوه متفاوت است و همین امر، راه را برای انکار معنایی خاص باز میگذارد و راه فرار را برای غزلسرا میگشاید. برای همین است که غزل برای بیان اعتقادات قالب مناسبی نیست؛ زیرا زبان اعتقاد در فضای عادی، آرام و بیخطر، همچون زبان سند و قباله، باید صریح و شفاف باشد و از هرگونه نفاق، پنهانکاری و تقیه خالی باشد و بهگونهای نباشد که معنایی ظاهری را بیاورد و معنایی دیگر را اراده کند. «پیچیده بودن» در معنای «غزل» وجود دارد. کنایهپرداز و غزلسرا این
(۴۵)
توانمندی را دارد که لفظی را بگوید و معنای دیگری را اراده کند.
«لسان» دارای صراحت و نطاق است و زبان اعتقاد میباشد. «لسان» ابزار «نطق» است. همانطور که لسان شکوفهٔ یک فرهنگ است، نطق نیز ریشه، پی و صافی کار است؛ به این معنا که خصوصیت لحاظشده در معنای «نطاق»، شفافبودن و صراحت است. صراحت و شفافیت در معنای نطق، از صفات «لسان» نیز میباشد. دانش منطق نیز در «تعریف»، دوری از امور مجمل و استفاده از صریحترین الفاظ را برای آوردن جنس و فصل و دیگر امور دخیل در تعریف، لازم میداند. تعریف باید از اجمال و ابهام خالی بوده و دارای صراحت در جنس و فصل باشد. این صراحت در ناحیهٔ استخدام دقیقترین واژگان برای انتقال معنا و مراد گفتهپرداز میباشد. تعریف باید از «لوی» و «لحن» و «فتل» دور باشد و «لسان» داشته باشد. زبان دین و امور اعتقادی، «لسان» است، نه «لحن».
دین دارای گزارههایی همچون غزل نیست که از صراحت دور باشد. زبان دین، زبان سند و قباله است، نه زبان کنایی. زبان گزارههای قرآنی، زبان طلاقت بیان و صراحت زبان است و نیز این که هر واژهای را به دقت در معنای وضعی خود به کار میبرد و دارای مهندسی حکیمانه زبان است. بنابراین فهم دین بدون فهم این زبان حکیمانه که البته به فصاحت و بلاغت تمام، دارای شگردهای بیانی است، میسر نمیشود. نفاق، در زبان دین و قرآنکریم، جایی ندارد. بررسی آماری واژهٔ دو مادهٔ «لسن» و «لحن» در قرآنکریم، بیانگر آن است که در کنار هر پانزده گزاره صریح و لسانی، تنها میتوان از یک مورد لحن استفاده کرد و در آن پیچشی آورد که کلام را تقیهای سازد؛ به این معنا که در پشت این پیچیدهسازی و اختفای
(۴۶)
کلامی، خیری دینی و پنهان باشد، که برای رسیدن به آن، باید سپری کلامی درست کرد، نه نفاقی که ریشه در ضعف و خودخواهی دارد. هدف در نفاق، حفظ دین و باورهای اعتقادی نمیباشد، بلکه منافع شخصی از راهی غیردینی و با ابراز شیطنت، مقصود است. «نفق» صفت پیچیده عملکردن و صریح و شفاف نبودن و پنهانیداشتن و توان نفوذ را با خود دارد.
در قرآنکریم، تحریفهای قرآنی از سوی منافقان و آنان که نفسی بیمار دارند، در ناحیهٔ معنا و فقه دین پیش میآید و برای همین، این کتاب آسمانی میفرماید: «أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَنْ لَنْ یخْرِجَ اللَّهُ أَضْغَانَهُمْ. وَلَوْ نَشَاءُ لاَءَرَینَاکهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِیمَاهُمْ وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ الْقَوْلِ وَاللَّهُ یعْلَمُ أَعْمَالَکمْ»(۱). اینان کسانی هستند که تحریف را از ناحیهٔ معنا میآغازند و تفسیر به رأی را بر گفتههای دینی و گزارههای قرآنی تحمیل میکنند. قرآنکریم دربارهٔ خود از «فتل» یا «لوی» سخن نگفته، اما از «لحن» آن هم در سورهٔ به نام پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله سخن گفته است. باید توجه داشت معنای «اماله» که در «لوی» است، در «لحن» نیز موجود میباشد. بنابراین، «لسان» هر قومی متمایز از «لحن» آنان میباشد و نباید میان این دو خلط کرد. هر گروهی دارای یک فرهنگ و ادبیات و کلمات و حروفی مختص به آن فرهنگ میباشند که از مجموع این عاملها به «لسان» تعبیر میشود.
در آیهٔ شریفه، «ضغن»، گره و عقدهٔ روانی گروه مورد نظر، همین
۱- محمد / ۲۹ ـ ۳۰٫
(۴۷)
دورویی و نفاق و ناخالصی و نداشتن شفافیت و دورشدن از «لسان» دین است. صراحت لهجه، یک حسن و طلاقت وجه و شفافی بیان، اقتداری درونی است. مؤمن، شفاف و صاف است، نه پیچیدهای که نشود تشخیص داد وی در کدام حزب یا جبهه است و برای چه کسی میجنگد. اما مؤمن با توجه به تعبیر «وَلَوْ نَشَاءُ لاَءَرَینَاکهُمْ» به مدد الهی و البته به ارادهٔ او، همانگونه که پهنهٔ ملکوت آسمانها را در دیدرس خود دارد، دلهای کوتاه منافق و باطن پوچ او را میبیند. همانگونه که گفتیم این امر در زمانی برای مؤمن مشخص میشود که خداوند اراده کرده باشد، این افراد را به او بشناساند. مؤمن همچنین دارای توان سیماشناسی به اراده و به موهبت حقتعالی است که با رؤیت چهره و توجه به حرکت دید چشم، نفاق را تشخیص میدهد یا برای نمونه او از چهره تشخیص میدهد که آیا فرد از مال حرام استفاده کرده است یا نه، بلکه بالاتر از آن، مؤمن در آواشناسی موهبتی خبره است و از «لحن القول» و توجه به آوای فرد، نفاق او را تشخیص میدهد. مؤمن به عنایت حقتعالی فحوای گفتههای منافقان و مآل آن را در دست دارد و میداند اشارههای آن از کجا بلند میشود و آیا لفظی بر هواست یا در فرودگاهی مینشیند. اولیای الهی توان تشخیص لحن افراد را دارا میباشند و البته هرجا به شناخت کسی حساس شوند و ارادهٔ آن را داشته باشند، این معرفت برای آنان رخنمون میشود. آنان برای شناخت افراد، در جایی دچار کاستی و اشتباه نمیشوند و همین یکی از نشانههای شناخت صاحبان اولیای حقیقی الهی از مدعیان کاذب میباشد. البته اولیای الهی در مواجه با عموم افراد، اگر اراده شناخت کسی را نداشته باشند و نسبت به آن، موضوعی پیش
(۴۸)
نیاید، حتی آنچه را که گاهی افراد عادی توجه دارند، در دامنهٔ التفات آنان قرار نمیگیرد.
به هر روی، سخن و گفته هر کسی حکایت باطن و ژرفای دل اوست. از گفتههای شخص میتوان باطن وی را کشف کرد هرچند او در مقام دروغپردازی یا در ماسک نفاق باشد. هر گفتهای رنگ و بوی دل گفتهپرداز خود را دارد؛ چنانکه قرآنکریم میفرماید: «وَلَوْ نَشَاءُ لاَءَرَینَاکهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِیمَاهُمْ وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ الْقَوْلِ وَاللَّهُ یعْلَمُ أَعْمَالَکمْ»(۱)
در این آیهٔ شریفه دلیل اختلاف زمانی دو فعل «فَلَعَرَفْتَهُمْ» و «وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ» در چیست و چرا این تعبیر دارای شگرد هنری تغییر و انعکاس رفتاری چهرهٔ لفظی است؟ این اختلاف تعبیر از آن روست که تغییر در چهره و رخ به کندی صورت میگیرد و مشمول زمان طولانی و در حکم امری ثابت است که همان گذشته را تداعی میکند؛ اما تغییر در گفتار به سرعت پیش میآید و تغییر فعلی آن، در حال منعکس میشود و تحول پیش آمده در گفته به صورت فوری و لحظه به لحظه گزارش میگردد؛ از این رو فعل آن چهرهٔ مضارع به خود گرفته که نرم و شکننده است.
بسیاری از مفسران «فِی» در فراز «وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ الْقَوْلِ» را به معنای «علی» و برای بیان اشراف و دوردست بودن دانستهاند؛ اما چنین نیست و همان معنای ظرف را دارد. «فِی»معنای وحدت و داخل شدن یک واحد درون چیزی و احاطه و وصول آن را میرساند.
۱- محمد / ۳۰٫
(۴۹)
فراز پایانی این آیهٔ شریفه میفرماید: «وَاللَّهُ یعْلَمُ أَعْمَالَکمْ». این فراز ندارد که شما انسانها نمیدانید. این آیه با «لَوْ» شروع شده است. «لَوْ» در قرآن کریم معنای امتناعی ندارد و مشروط آن برای بشر ممکن و شدنی است. قرآن کریم هیچ گاه از محالات سخن نمیگوید که در جای خود از آن خواهیم گفت.
لحن نیز همانند لسان دارای یک تشخص و یک طبیعت است. فراز «وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ الْقَوْلِ»(۱) محتوای لحن را نظر دارد و تشخص آن را میگوید و آواها و لهجه و گویشهای محلی که امری کلی است میتواند طبیعی آن باشد. برای همین است که با ماده «عرف» آمده است. این فراز امکان شناخت تشخص صدق و کذب گفته را بیان نموده است.
«لحن» خروج و خواندن غیرعادی است. این عادی نبودن یا در ناحیهٔ زیباخواندن است یا در جهت اشتباه و خطایی که دارد. بنابراین «لحن» هر دو طرف بار مثبت و منفی را شامل میشود. لحن هم به معنای خوشصدایی و زیباخوانی است و هم به امور انحرافی که اشتباه محتوایی و معنایی دارد و دارای کاستی است اطلاق میشود؛ زیرا دیگر بر روال معمول خود که روند عادی و معمولی است، نمیباشد؛ همانطور که خوشصدایی و زیباخوانی امری غیرعادی است. معنای غیرعادی بودن در این لفظ، دخالت مهمی دارد و صفت برجستهای برای آن میباشد. «لحن» در کتابهای لغت به «صرف الکلام عن سننه» معنا شده است. راغب گوید: «اللحن صرف الکلام عن سننه الجاری علیه». «صرف»، چرخش و حرکت دادن و «تصریف»، چرخاندن و بیرون کشیدن لفظ از
۱- محمد / ۳۰٫
(۵۰)
اصل یعنی از حالت عادی آن لفظ میباشد که همان مصدر یا فعل مضارع است.
لحن در قرائت، ایجاد سبک اختصاصی برای آن میباشد. در موسیقی، صاحب لحن به کسی میگویند که برای خود سبک ویژهای را با خلاقیت خود پدید میآورد و اختراع میکند و صاحب سبک شده است. صاحب سبک بودن در میان افراد خوشصدا امتیازی غیرعادی است. لحن سبک خاصی است در ناحیهٔ درستیها یا امور اشتباه که دیگر صفتی عادی نیست. لحن بیرون آمدن از حالت عادی و شکستن قالبهای متعارف و حرکت و چرخش به مسیری اختراعی و نوپدید در امور مربوط به زبان و لسان است. این واژه یک بار در قرآنکریم آمده است.
اما «لهن» به معنای خوراندن است و امری مرتبط با دهان است نه زبان. خوراندن اعم از آنکه با تشویق و محبت باشد یا با زور به فردی بیاشتها یا کماشتها و مزه نداشتن زبان به سبب بیماری یا ناشتایی است. آن را به معنای هدیه دادن نیز گفتهاند که معنای جامع آن، ورود داشتن است. این واژه در قرآنکریم کاربردی ندارد؛ برخلاف «لحن» که تنها یک بار و در آیهٔ زیر آمده که چون با آیات پیشین و پسین آن یک جزیرهٔ معنایی است، که ما آن را در اینجا با دیگر آیات مرتبط میآوریم:
«أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَنْ لَنْ یخْرِجَ اللَّهُ أَضْغَانَهُمْ وَلَوْ نَشَاءُ لاَءَرَینَاکهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِیمَاهُمْ وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ الْقَوْلِ وَاللَّهُ یعْلَمُ أَعْمَالَکمْ وَلَنَبْلُوَنَّکمْ حَتَّی نَعْلَمَ الْمُجَاهِدِینَ مِنْکمْ وَالصَّابِرِینَ وَنَبْلُوَ أَخْبَارَکمْ إِنَّ الَّذِینَ کفَرُوا وَصَدُّوا عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ وَشَاقُّوا الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَینَ لَهُمُ الْهُدَی لَنْ یضُرُّوا اللَّهَ شَیئا وَسَیحْبِطُ أَعْمَالَهُمْ»(۱).
۱- محمد صلیاللهعلیهوآله / ۲۹ – ۳۲٫
(۵۱)
خداوند متعال در این آیات برای بیماردلان رجز میخواند و هشدار میدهد ما بیماری باطنی و مرض قلبی کسانی را که با خداوند مشکل دارند، ظاهر میکنیم و مرضهایشان را به صورت ناگهانی بیرون میریزیم تا ویروس باطن آنان، خود را آشکارا نشان دهد. این آشکارسازی در پیش چشم جامعه و مردم خواهد بود. فراز: «لاَءَرَینَاکهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِیمَاهُمْ» هم ذکر است و طلسم و از غرایب قرآنکریم میباشد. این فراز از علم سیماشناسی و فراز: «وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ الْقَوْلِ» از دانش آواشناسی میگوید. صوتشناسی و کلامشناسی از علوم کشفنشده و ناشناخته برای بشر است که اولیای الهی علیهمالسلام آن را به موهبت در اختیار دارند و از طریق لحن و آهنگ کلام هر فرد، باطن و صفات روانی فرد را آگاه میشوند. این آیه از آیات بسیار مهم در جامعهشناسی و در روانشناسی است. امروزه «لحنشناسی» به صورت یک علم پیشرفته درآمده است. در این آیه هم از لحنشناسی و هم از چهرهشناسی سخن گفته شده است. شناخت فرد از روی ظاهر و سیما و لحن و سخنی که دارد، تخصصی است که بهویژه مورد نیاز روانشناس میباشد. روانشناس ماهر از نحوهٔ سخنگفتن و گفتههای فرد، حقیقت فرد را کشف میکند. علم سیماشناسی و لحنشناسی از حقایقی است که قرآنکریم آن را بیان میدارد. اینکه لحنشناسی تنها یکبار در این کتاب آسمانی آمده است، اهمیت والای آن و نیز مخاطرات آن را بیان میدارد. لحنشناسی از علوم مهمی است که ابزار فهم در آن، قوهٔ شنیداری و گوشهاست. مغز از طریق حس شنیداری، به تحلیل و تجزیه گفتههای صادر شده از فرد
(۵۲)
مینشیند تا همچون رنگ رخساره که خبر میدهد از سر درون، از ظاهر گفتهها به کشف باطن فرد و مقاصد پنهان وی و چهرهٔ حقیقی او بپردازد. هر سخنی، حکایت دل فرد است؛ هرچند گفتهپرداز به دروغ و نفاق آلوده باشد؛ زیرا معناشناس همین حقیقت را نیز از واژگان کاربردی فرد به دست میآورد و از همین طریق به باطن او نیل مییابد.
«لحن» برای بیشتر افراد قابل شناسایی نیست و پیچیدگی دارد و مخاطب متوجه نمیشود گفتهپرداز چه میگوید. همین پیچیدگی محتوای لفظ را سنگین کرده است. تفاوت این واژه با «لوی» در همین خصوصیت است. لحن برخلاف لوی، خروج «شفاف» و صریح و ساختارشکنی علنی و نادیده گرفتن آشکار قواعدی است که به تغییر «معنا» منجر میشود. لحن هرچند صراحت دارد اما چون خروج آن، امری معنوی و مربوط به معناست، برای عموم افراد قابل شناسایی نیست که آیا این خروج غیرعادی امری درست و نیکوست با نادرست و قبیح.
کسی که قصد لحن دارد، میخواهد معنا را تغییر دهد و آن را جابهجا کند. لحن خروج معنایی است که به لفظ هم خواهد آمد و معرفت این امر سنگین همان یافت پیچش موست. چون تشخیص لحن، مشکل است، قرآنکریم شناخت آن را به رجز میآورد و آن را در سورهٔ پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله قرار میدهد. این فراز از علم «گفتارشناسی» میگوید. برای نمونه، آواشناسی فرد را بر گفتارهای تقیهآمیز یا همراه با توریه و نیز بر دروغ، نفاق، ریا یا سالوس و دیگر گونههای گفتاری توانا میسازد.
در آیهٔ قبل از پیچیدهبودن و مرض پنهان در قلوب افراد میگوید:
(۵۳)
«أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَنْ لَنْ یخْرِجَ اللَّهُ أَضْغَانَهُمْ»(۱). خداوند آتشفشان پنهان بیماردلی آنان را به صورت ناگهانی فوران میدهد؛ افرادی که باطن آنان به دورویی، نفاق و خباثت گره خورده است و شفاف نیستند و در دنیاطلبی و شرک خود صراحت لهجه و طلاقت وجه ندارند و با مؤمنان صاف نیستند و بسیار پیچیده هستند و به هیچ وجه نمیتوان از ظاهر بسیار لوکس و اتوکشیدهای که دارند، باطن پلید آنان را دریافت و معلوم نیست در کدام جبهه و حزب سیاسی یا تیپ و گردان میجنگد و تمامی وجوه و چهرههای زندگی وی مافیایی است. او چنان در باطن خود پلید میشود که خداوند به میان میآید و فاعل رسوایی او میگردد.
این آیه از سیماشناسی میگوید. این علم مبتنی بر شناخت و معرفتی است که از چهره و حرکت دید چشم به دست میآید. اولیای خدا این علم را به صورت موهبتی دارند. برتر از این دانش، «آواشناسی» است که در بحث حروف معجم از آن سخن خواهیم گفت. «لحن» در قرآن کریم تنها یک مورد کاربرد دارد. این امر اهمیت دانش آواشناسی را میرساند. اولیای خدا این دانش را در اختیار دارند اما از آن تنها با پیشامد فضا و مکان آن استفاده میکنند. ولی خدا کسی است که در فضای پیشامد، از همان فضا تأثیر میپذیرد و بر اساس شرایط موجود، دل وی شکفته و به گزارههای لازم علمی آن، به موهیت و عنایت و البته به ارادهٔ او الهام میشود.
۱- محمد / ۲۹٫
(۵۴)
گفتیم شناخت «لحن» کارویژهٔ «فقه» است. فقه فهم پیچیدگیهاست. از آنجا که گفتهپردازی، خالی از تنوع بیانی نیست، فقیه کسی است که هم لسان و صراحتها را بداند و هم پیچیدگیهای زبانی و خروجهای غیرعادی (لحن) و دیگر انواع پیچیدگی را. فقیه کسی است که به فهم معنا و محتوا رسیده باشد؛ محتوایی که مراد شارع است نه ظاهر گفتهٔ وی. معرفت فقهی بسیار سنگینتر و سختتر و دیریابتر از دانش موهبتی آواشناسی است. فقه، فهم محتوا و مراد شارع است، نه ماندن در ظاهر الفاظ. فقیه، مراد شارع و فرودگاه کلام او را میشناسد و از ظاهرگرایی بریده از معنا و فحوا دور است و به حقیقت معنای مراد شارع میرسد. فقیه تا موضوع، ملاک و حکم را نشناسد، به معنای مراد نمیرسد. ملاکشناسی، بار سنگین فحواشناسی را در بر دارد. دین در گذر زمان و مکان تغییر نمییابد و حلال و حرام آن ابدی است، اما موضوعات در گذر زمان تغییر مییابد و کسی که موضوعات را نمیشناسد، بر فهم مراد شارع توانا نمیگردد.
فقه صرف فهم معنای وضعی واژگان و ظاهر تعابیر و حفظ قرآن کریم و روایات نیست، بلکه فهم خاص و فهم مراد و مشرب شارع و وصول به فحوای گفتهٔ اوست. مهمترین هدف یک دینپژوه به دست آوردن معنای مراد شارع و فهم و دریافت غرض اصلی مولاست. این هدف بدون چیرگی بر ادبیات و به خصوص دانش اشتقاق ممکن نمیگردد. فقیهان دینشناسی که به گونهٔ روشمند و علمی به فقه وصول موفق یافتهاند، در طول تاریخ انگشتشمار میباشند و فقیهان پاسخگو به معضلات علمی به گونهٔ مدرن و به روز و کارآمد، بسیار اندک میباشند. فقه، فهم پیچیدگیهای کلام شارع است؛ شارعی که شفافیت دارد اما
(۵۵)
گفتههای شفاف وی دارای سیستم خاص کشف مراد میباشد و باید بر نظام معناشناسی آن، واقف بود. فقیه توانایی فهم محتوا را از طریق فهم ظاهر دارد و فهم ظاهر را به جای مراد شارع نمیگذارد. فقیه، لسان دین را میشناسد و با جمود و ظاهرگرایی به دام لحنها گرفتار نمیآید.
«لسان» حامل معنای فرهنگ و آن نقطهٔ تیز اندیشهٔ هر قوم و سبک زندگی آنان است. در آیهٔ شریفهٔ «وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِیبَینَ لَهُمْ»(۱) مراد از «بِلِسَانِ قَوْمِهِ» فرهنگ آنان است. فرهنگ و تمدن ملتها و روش زیستن آنان، دارای کاستیهایی بوده است که پیامبران برای جبران کاستیهای آنان برانگیخته میشدند. فطرت و طبیعت انسانها و عقلورزی آنان در فرهنگ آنان نمود دارد و چنین نیست که تمامی اندیشههای آنان بهطور کلی فاسد باشد. پیامبران زبان و فرهنگ مستتقلی جدا از فرهنگ مردم نیاورده و قصد شستوشوی مغزی و اندیشاری انسانها را نداشتند و در مقام فرمانده و مولا قرار نمیگرفتند و به تعبیر علمی «مؤسس» نبودهاند، بلکه کاستیهای جامعه را برطرف میکرده و ارتقادهنده و کمالبخش بودهاند و گزارههای آنان ارشادی و توصیفی بوده است. به نماد بیان یک فرهنگ و به ادبیات آنان «لسان» و زبان گفته میشود. «لسان» در معنای خود دارای قیدی خاص است و آن اینکه ادبیات مفید و دادههای مورد استفاده و کمالبخش است و لاطائلات، دروغها و امور باطل و حتی فکاهیاتی که حقیقتی ندارد، از لسان دانسته نمیشود. لسان چکیدهٔ اندیشهٔ یک قوم و اعتقادات،
۱- ابراهیم / ۴٫
(۵۶)
افکار و سنتهای آنان است که به زبان کشیده میشود. به زبانی که این فرهنگ و نهاد مردمی را بیان میکند، «لسان» میگویند. بنابراین «لسان» به صرف حرف و سخنگفتن و هر گفتهای اطلاق نمیشود. برای نمونه مردمی که سلحشوری یا زیرکی و هوشمندی یا غرور و خودبرتربینی دارند، ادبیات حماسی و زیرکی و سیاست یا غروری را که به زبان و قلم یا در رفتار و زبان بدن خود میآورند، «لسان» آنان میباشد. لسان نیازمند محتوا و پشتوانهٔ علمی، اندیشاری، رفتاری و کرداری است. برای نمونه اگر قرآنکریم میفرماید: «الاْءَعْرَابُ أَشَدُّ کفْرا وَنِفَاقا»(۱) لسان و فرهنگ آنان را بیان میدارد. منظور از اعراب نیز اشراف شهرنشین آنان است، نه بادیهنشینها که به آنها اعرابی گفته میشود نه عرب. لسان امور ماندگار یک مردم و همگونیهای فکری و عملی آنان است. لسان یک ملت میتواند حماسی و سلحشورانه، زیرکانه و هوشمندانه یا بزدلانهو سادهلوحانه باشد. لسان فرهنگی است که در میان مردم نهادینه شده و قوام گرفته و ماندگار گردیده و قومیت و جبلی آن مردم و از نژادشان شده است و آن را به عنوان یک عقاید و رفتار پذیرفتهاند.
لسان صفتبردار است و قرآنکریم برای آن صفات چندی آورده است. این صفات یا توضیحی و تبیینی و تأکیدی است و یا تأسیسی، که معنای جدیدی را ارایه میدهد. برای مثال، قرآنکریم میفرماید: «لُعِنَ الَّذِینَ کفَرُوا مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ عَلَی لِسَانِ دَاوُودَ وَعِیسَی ابْنِ مَرْیمَ ذَلِک بِمَا عَصَوْا وَکانُوا یعْتَدُونَ»(۲). در این آیهٔ شریفه لعن این گروه از کافران جزو فرهنگ
۱- توبه / ۹۷٫
۲- مائده / ۷۸٫
(۵۷)
و ساختار عقیدتی حضرت داوود بوده است و برای همین از آن به «لِسَانِ دَاوُودَ» یاد شده است.
باید توجه داشت جبههٔ باطل و کافران و ملحدان نیز برای خود ساختار فرهنگی و زبان ویژه دارند و برای همین از آنان چنین تعبیری آمده است: «لِسَانُ الَّذِی یلْحِدُونَ إِلَیهِ أَعْجَمِی وَهَذَا لِسَانٌ عَرَبِی مُبِینٌ»(۱).
قرآنکریم فرهنگ مسلمانی و فرهنگ پیامبر اکرم را فرهنگ آشکاری و آسانی و دوری از سختگیری و عسر و حرج میداند و میفرماید: «فَإِنَّمَا یسَّرْنَاهُ بِلِسَانِک لِتُبَشِّرَ بِهِ الْمُتَّقِینَ وَتُنْذِرَ بِهِ قَوْما لُدّا»(۲). متاسفانه مسلمانان از این فرهنگ دور افتادهاند و خود را به فرهنگی سختگیرانه و مبتلا به عسر و حرج گرفتار نمودهاند. مسلمانان خود را با اسلام تصفیه و پاکسازی ننمودند بلکه اسلام را حجابی بر لایههای پنهان خود قرار دادند و با همان لایههای مزاجی، سلیقهای، نفسانی و هوسمدار خود زندگی میکنند. ظاهر شعار اسلام است و مسجد و مناره و باطن امور شیطانی، نفسانی و دنیایی خود که لایهای از اسلام بر آن کشیده شده و جز نفاق و سالوس و ریا نمیباشد. چنین دین و مسلمانی از کفر ظاهر، آشکار و بیریا بسیار خطرناکتر است. باید خود را به لسان اسلام و فرهنگ آن تربیت نمود و عقاید حق داشت و احکام اسلامی را پاس داشت تا بتوان «مسلمان» بود و به لسان پیامبر اکرم سخن گفت. به هر روی لسان، نهاد یک ملت و فرهنگ نهادینه شده در آنان است.
۱- نحل / ۱۰۳٫
۲- مریم / ۹۷٫
(۵۸)
ادبیات و فرهنگ تمدنساز
ادبیات از ادب است. ادب برایند به دست آمده از ظاهرِ برخوردها، کنشها و واکنشهای فرد است. ادب بر ظاهر استوار است و نما و نمودها و برخوردهای خارجی و عمومی مردم است. ادب، جری خارجی و عملی دارد. در برابر ادب، اخلاق یک امت است که خصوصیات باطنی آنان مانند ترس و شجاعت، باگذشت و با سخاوت یا بخیل است و لحاظ نفسی و باطنی دارد و سجیه است؛ هرچند به عمل کشیده نشود. اخلاق زیرساخت ادب است. اخلاق در باطن است و وقتی در عمل و جوارح ظاهر میشود، به ادب تبدیل میگردد. ادب تأدیب جوارح و تربیت و به راه آوردن آنهاست.
فرهنگ که در قاموس عربی، «الثقافة» است، حضور مدنی و اجتماع عمومی شهری همراه ارتباط و کشش هویتی گسترده و عمیق میباشد. فرهنگ امری اجتماعی است؛ بر این پایه، اموری به فرهنگ تبدیل میشود که به صورت عمیق در نهاد یک ملت و جامعه ریشه داشته باشد. برای نمونه واژههایی که کاربرد عمومی دارد، به لحاظ استفادهٔ جمعی آن، «فرهنگ» دانسته میشود. زبان علمی دانشمندان ممکن است به فرهنگ تبدیل شود. زبان علمی میتواند زیرساخت فرهنگ عمومی قرار گیرد. فرهنگ، مشترکات جامعه و منش گروهی الفتیافته است که آنان را به هم پیوند میدهد. خاستگاه فرهنگ، جامعه و مردم است که عظمت آن تابع زبان طبقهٔ علمی و فرهیختگان است و نخبگان و فرزانگان، ثروت و سرمایهٔ ملی فرهنگ میباشند. گفتیم عظمت جامعه به زبان علمی و فرهنگ آن است. این زبان، قراردادهای دقیق عقلی و حکمی را
(۵۹)
بیان میدارد و فراتر از زبان قراردادی طبیعی، عرفی، عمومی و عادی است. همچنین گفتیم عظمت فرهنگ و علم به عظمت نوابغ و دانشمندان برجستهٔ آن است و آنان هستند که سبب رشد و پیشرفت جامعه و یا انحطاط آن میگردند اگر سرسپردهٔ افراد ضعیف و پست قرار گیرند. چنین جامعهای هرچند ثروت و منابع عظیم داشته باشد، تحقیر میگردند و جایگاه بزرگی در میان ملتها پیدا نمیکنند؛ چرا که فاقد ستون فقرات محکمی از جنس فرهنگ، زبان و علم میباشند و زیست آنان با همهٔ مظاهر صنعت و تکنیک، بدوی خواهد بود و صفات بدویان از جمله خشونت و سلب آزادیهای مدنی و استبداد بر چنین جامعهای سایه خواهد انداخت. وجود بزرگان از نوابغ ازاده بهخصوص نوابغی که دارای ملکهٔ قدسی میباشند و میدان دادن به شکوه اندیشاری و گستره دل بزرگ آنان است که میتواند یک ملت را بزرگ کند.
فرهنگ و زبان، اگرچه سنتهایی را از گذشتگان با خود دارد که درست است، اما رشد فرهنگ با ذهنهایی با سرعت حدس بالا یعنی ذهنهای نوابغ و وجود زیرساختهای مدرن ارتباطی، شهری و مدنی اتفاق میافتد و تمدنساز میگردد.
فرهنگ نمود عملی یک اجتماع و جری عملیاتی مردم جامعه میباشد که قابل توسعه و پیشرفت یا انحطاط است. مدنیت افزون بر حس عاطفی جمعگرایی، نیازمند رشد علمی است تا جمعگرایی فرهنگی پایدار شده باشد. تعاون، تعامل و توان کاربرد عمومی هویت فرهنگ اجتماعی و علمی و کشش لازم اجتماعی برای پایداری فرهنگ را پدید میآورد و نیز نمود عملی جمعی به آن میبخشد.
(۶۰)
فرهنگ توسعهیافته میتواند مدنیت و یکپارچگی عمیق شهری و پیوند وثیق اجتماعی و دور ساختن متخصصان و مردم را از انزوا و انفراد بیافریند و به «تمدن» بینجامد. تمدن از «مد»، معنای کشش داشتن را با خود دارد. مدنیت و نیز تمدن نیاز به کششهای بالای جمعی و تحملپذیری همگانی دارد. «فرهنگ» و «تمدن» با یکدیگر ملازمه دارد. فرهنگ و تمدن برای مردمی است که کشش بسیار و تحملپذیری بالا دارند و به سلایق مختلف، استعدادهای گوناگون و انواع توانمندیها احترام میگذارند. اگر افراد جامعه خودخواهی مهارگسیخته یا جهل عمومی به مراتب و نسبیت حاکم بر استعداد انسانها داشته باشند، نمیتوانند یکدیگر را تحمل کنند و هر کسی فریاد استقلال و منیت سر میدهد و انزوایی و انفرادی تنها به خود میاندیشند ودیگران را بهطور کلی نفی میکند. این جامعه فهیم و تربیتشده است که افراد آن، یکدیگر را تحمل میکنند و میپذیرند و باور دارند کشور و امکانات آن، تنها برای یک نفر نیست و همه با بالابردن توان تحمل و سازگاری، باید با هم زندگی کنند. جامعه اگر چنین تربیتی نداشته باشد، افراد خود را انزاوایی و عقبمانده میسازد و باور دارد: «مرغ تنها یک پا دارد» و «حرف مرد همیشه یکی است.» فرهنگ اجتماعی در صورتی تمدنساز میشود که استقلال افراد و زیست انزوایی خودخواهانه و خدکامگانه از آن برداشته شود و همه برای هم و با هم به ادارهٔ جامعه بر پایه عشق، ولایت و خیر رو آورند و با چنین انگیزهای کار و تلاش داشته باشند و سودانگاری شرآلود را کنار بکذارند. فرهنگ و تمدن با تحمل اجتماعی و سازگاری کششدار و کنار آمدن با دیگران؛ بهویژه مخالفان و منتقدان و
(۶۱)
دادن آزادی عمل به آنان و احترام گذاشتن به انسانها و سلایق آنان محقق میشود و قوت و ضعف آن، تابع چنین کششی میباشد. فرهنگ و تمدن از جامعهای برخاسته میشود که افراد آن همچون اعضای یک خانواده اما با سلایق و مشاغل گوناگون کنار هم زندگی مسالمتآمیز و بر اساس خیر، عشق و ولایت داشته باشند. آنان غمخوار یکدیگر و مددکار هم خواهند بود و کشش عمومی آنان وثیق، مدید و سدید است و خودخواهی افراطی و سخت از آنان برداشته شده است و تدین و خداخواهی را با تمدن کششدار دارند و سلایق و مزاج شخصی را در دیانت دخالت نمیدهند. باید توجه داشت تمدن با تجدد تفاوت دارد و تجدد بار تمدن را با خود ندارد. تجدد نوگراییهای سلیقهای و مزاجی است و همانقدر ضرر دارد که تدین ارتجاعی بدون کشش و کنش و فاقد تعاون و تعامل به آن گرفتار است. در چنین جامعهای تدین امری فرمایشی و وابسته به زور یا زر و زاری و تزویر نیست و اگر بر فرض، اکثریت مردم حکمی را نپذیرند، مصلحت آزادی آنان بر هر مصلحت دیگری مقدم است. این آزادی هم در پی و فوندانسیون و هم در ساختار، شکل و چیدمان میباشد. البته مراد از اکثریت همان قاطبهٔ مردم است نه گروههای اندک معاند که قصد براندازی و فتنهگری دارند. منش خداوند و دین بر پایهٔ آزادی، اراده و اختیار میباشد و زور را در هر موقعیتی مذموم و مستهجن میشمرد.
اجتماع افراد در صورتی شکل جامعه مییابد که وحدت و انسجام بر پایهٔ کشش و تحملپذیری متقابل و همگرایی در آن پیش آید و صاحبان قدرت علمی و توان سرمایه و نیروی سیاست بتوانند با هم دیالوگ و
(۶۲)
گفتگو داشته باشند و چنین جامعهای است که میتواند فرهنگ و تمدن داشته باشد و از بدویگری به مدنیت تحویل میرود و زبان علمی و تخصصی مییابد. چنین جامعهای افراد خود را به بزرگی و عظمت میرساند و آنان را شاخص برای جهانیان میسازد. اگر جامعه دارای فرهنگ و آزادی نباشد، استعداد و نبوغ آن جامعه از بین میرود و ضایع میشود و مدیریت جامعه در دست افراد عادی قرار میگیرد. افراد عادی نیز نه نخبهها را درک میکنند و نه به خاطر حفظ قدرت خود میتوانند نخبهپرور گردند، بلکه نخبهکشی سکهٔ رایج آنان میباشد. نمونهٔ آن، جامعهٔ زمان امیرمؤمنان است که ایشان را آنقدر تنزل دادند که افراد جامعه سیاست ایشان را با افرادی همچون معاویه مقایسه میکردند. افراد چنین جامعهای به حرمانهای عظیم مبتلا میگردند. آنان نه در دنیا سلامت دارند و نه روی سعادت و خوشبختی در آخرت میبینند. در جامعهٔ مبتلا به حرمان فرهنگی یا گرفتار به جهل و استبداد که دو عامل آنتیفرهنگ میباشند، دیگر شخصیتها کارایی پیدا نمیکنند و زبان علمی و تخصصی نیز رواجی ندارد تا قابل فهم باشد.
بنابر آنچه گذشت پیشرفت یا انحطاط جامعه تابع سه عامل بسیار مهم: زبان علمی نخبگان، حضور نوابغ و فرهنگ اجتماعی میباشد. هر سه عامل یاد شده باید با هم جمع شود، تا رشد جامعه محقق شود و با غیبت حتی یک عامل آن، دیگر عوامل کارایی خود را از دست میدهند و تنها در نقش مبادی رشد و پیشرفت ظاهر میشوند. تولید علم و تعاون و نیز نشاط زندگی با جمع شدن سه عامل گفتهشده قابل تضمین میباشد. در این جامعه، نخبگان و نوابغ حمایت میشوند تا به صورت اجتماعی و
(۶۳)
جمعی کار میکنند نه به گونهٔ انزوایی و انفرادی و بریده از دنیای علم که متأسفانه گاه به شکل خودخواهانه برخی میخواهند نام خود را مطرح کنند نه تحقیق علمی را. ما میگوییم باید مرکزی علمی جامع باشد که بانک اطلاعاتی تولیدات علمی حوزه علمیه و دیگر مراکز علمی را بهروز و سریع و نیز با حفظ بیطرفی در حوزه علم، اطلاعرسانی صادقانه داشته باشد و یافتههای علمی تمامی نخبگان و دانشمندان را فارغ از گرایشهای سیاسی یا اعتقادات مذهبی آنان یا رویکردی که در علم دارند، به تمامی صاحبان فکر و اندیشه و نظریهپردازان برساند تا آنان بتوانند نسبت به دادههای علمی یکدیگر، آگاهی و قدرت تحقیق، بررسی و نقد و نیز توان عرضه نقد در همان بانک اطلاعاتی جامع بدون سانسور و حذف را داشته باشند. تنها چنین همفکری و هماندیشی جمعی و گسترده و بهدور از هر تنگنظری و دخالت سلایق است که مسیر رشد فرهنگ و دستیابی به تمدن اسلامی را میگشاید. اگر نوابغ و زبان علمی آنان و نیز فرهنگ اجتماعی در مسیر بایسته خود نباشند، افراد عادی موجسوار میشوند و تودهها را با ریا و تزویر یا با زر و زور و زاری با خود همراه میکنند و آنچه عاید جامعه میشود، جهل، استبداد و فساد فراگیر برآمده از مدیریت ناسالم و تصمیمات اشتباه میباشد و آنچه به مردم میرسد و رسانهها پیگیر آن میباشند شکلکهایی صوری و فاقد محتوای سالم است و جامعه به بازی شکل و صورت و ظاهرگرایی گرفتار میشود و تودهها نیز دل خود را به ظواهری که پشتوانه حقیقت و باطن ندارد، خوش میدارند و همان هم خوشامد آنان میباشد؛ زیرا سختی همراهی عمیق با باطن و تلخی گام برداشتن بر مسیر حق و وفاداری به حقیقت را برای نفسمحوران ندارد. تودههای نفسمحور بریده از حقیقت نیز بر اساس
(۶۴)
ظاهرگرایی که دارند اهرم قدرتی در دست ریاکاران متنفذ میشوند و آب به آسیاب آنان میریزند و چه موجهای اجتماعی که علیه حقمحوران برپا نمیکنند و البته بازی نزاع سنت و تجدد نیز در لایههایی از جامعه، برخی افراد را به کام اختلاف و بریده شدن از سنتهایی میکشاند که ظاهر آن به صورت احساسی تبلیغ میشود، اما حقیقت و باطنی ندارد تا صاحبان اندیشه و فکر را به صورت پایدار جذب و همراه خود کند و چون آنان نمیتوانند تبلیغات توخالی و فریبکارانهای را که از سطح ظاهر فراتر نمیرود بپذیرند، چارهای برایشان جز پناه بردن به انزوای خانهٔ خود یا زندان ظاهرگرایان چیره نمییابند و باید یا از ترس به خانهٔ خود پناه برند و تقیه و توریه نمایند و یا اگر شهامتی برای ارایهٔ دادههای علمی و تحقیقی خود دارند، بهحتم زندان را برگزینند و حاکمیت جهل و استبداد که قدرت همراهی تودهها و سیاهیلشکر اجتماع را با خود دارد، نابغهای را در طول عمر خود به صفری بیخاصیت در گوشهٔ خانه یا زندان تبدیل میکند؛ در حالی که یافتههای علمی او به تاراج و یغما برده شده و چیرگانی که بند بستگی بر او زدهاند، از آن به نفع خود و با محو نام صاحب رنحدیده و محنتکشیدهاش، و گاه با افتخار به نام خود استفاده میکند. البته این روزها نیز تجدد ظاهری شده و فاقد حقیقت است؛ چنانچه روزگاری تجدد به استفاده از عینک دودی و زیر بغل گذاشتن روزنامه یا انداختن کیف روی دست خانمها یا روسری را نیمسری کردن دانسته میشد و امروزه نیز در دست روشنفکرانی دگراندیش است که حتی در شناخت مظاهر تمدن و دل سپردن به آن، ظاهراندیش و سطحیاند تا چه رسد به پشتوانهٔ فکر فلسفی آن.
افزون بر سه عامل گفتهشده، پیشرفت فرهنگ تابع ثروت ملی نیز
(۶۵)
میباشد. اقتصاد در هر جامعهای بر فرهنگ آن مقدم است. برای نمونه، زبان عربی در مقایسه با زبان فارسی هم جمعیت فراوان میلیاردی دارد و هم اعراب قدرت بالای اقتصادی و ثروت فراوانی دارند. البته آنان تولیدی ندارند و بهطور کلی وابسته به جهان غرب میباشند؛ اما غربیان و کارتلهای اقتصادی برای تداوم استثمار اعراب، تولیدات خود را با زبان عربی عرضه میدارند؛ در حالی که زبان فارسی همین مقدار قدرت را نیز ندارد تا صاحبان صنایع و کارتلهای اقتصادی درصدد سودجویی خود چنین اهتمامی به زبان فارسی داشته باشند.
البته کشورهای عربی تکنولوژی و فنآوریهای نوپدید را همراه با بریدگی از فرهنگ ملی خود و کششهای اجتماعی دارند و همین امر سبب شده آنان نتوانند کامی لذتبخش از این صنایع بگیرند. در حقیقت آنان از پیشرفتهای تکنولوژیک دنیای غرب بهرهمند هستند اما به بهای از دست دادن فرهنگ و تعاون اجتماعی ملت خود. آنان ثروت فراوانی دارند اما حتی صاحبان سرمایه و کارخانهها و شرکتهای عظیم، کام رضایتبخش از آن ندارند. پول و نفت نمیتواند جای فرهنگ مستقل ملی که هویتبخش و عزتآفرین و کامرساننده است بنشیند. فرهنگ وارداتی هرچند ثروت و سرمایه بیاورد و مظاهر تکنولوژیک داشته باشد، فرهنگی استعماری، استثماری و ذلیلانه است و نگاه احترام و برخورد حرمتآمیز در آن نیست و دارندگان آن نیز احساس هویت مستقل ندارند و با بحران هویت و عدم ارضا و کام روبهرو میشوند. اعراب عروسکهای خیمهشب بازی قدرتها شدهاند و آنان با کشیدن بندی بهراحتی روؤسای جمهور و شیوخ آنان را جابهجا میکنند و این
(۶۶)
جابهجاییهای هدایتشدهٔ استعماری با بیداری ملی بسیار تفاوت دارد. این امر ریشه در فرهنگ تابع و وارداتی و فاقد زیرساخت ملی اعراب و شیخنشینها دارد. اعراب از فرهنگ غنی اسلام و از فرهنگ علمی و وحیانی و نبوی و علوی دور افتادهاند و دارای زیست اجتماعی و فرهنگی اسلامی نمیباشند. آنان فرهنگ علوی را که برنتابیدهاند و فرهنگ نبوی را هم نمیشناسند و آنچه دارند تحریفهای خلفای جور و اجتهادات عمری است. فرهنگ چیره بر حاکمان آنان، فرهنگ خشونت داعشی با عقاید سلفیگری است که استقلال، بزرگی و مرحمت در آن نیست. فرهنگ علوی پروردههایی همچون مالک اشتر نخعی دارد که تودهها به وی استخوان پرت میکنند و با لودگی سعی میکنند او را در انظار عمومی خجالتزده کنند، اما حتی متوجه نمیشوند که او فرماندهٔ لشکر امیرمؤمنان است و مالک برای توهینکنندگان نماز میگزارد و بخشش آنان را از خداوند میخواهد تا آنان به آثار وضعی توهین به یک ولی الهی دچار نگردند. فرهنگ علوی فرهنگ جوانمردان است که تواضع و زیست مسالمتآمیز و دستگیری از فقیران و حمایت از ضعیفان را پی میگیرد. یلان و شیران این مکتب، متواضعترین افراد برای مردم خویش میباشند که آنان را بزرگ و بزرگوار میخواهند. مردمیترین سرداران را علی داشت و امیرمؤمنان خود ابوتراب پیروانش بود. این فرهنگ مرحمتی علوی است که کششهای اجتماعی را با تعاون و تعامل محبتآمیز و عاشقانهٔ ولایی همراه میکند. شیعهٔ علی بیشترین سازگاری را با دیگران بهویژه با مخالفان خود دارد و این فرهنگ و تمدن علوی است که نمونهٔ بارز آن در تحملپذیری و مواجههٔ مسالمتآمیز
(۶۷)
با آزارها و اذیتهای اجتماعی گروه خشن خوارج و مجتهدان نهروان این متهجدان لیالی و سفاکان روشنایی پیش آمد تا آنکه جهل این جماعت متحجر آتش جنگ را به دامن خودشان برافروخت. جامعهٔ علوی نمونهٔ یک جامعهٔ مدرن فرهنگی است که در دل تاریکی پیرایههای خلفای جور چند صباحی روشنا گرفت تا مرزهای حق و باطل را برای دیجور غیبت نمایان سازد. این فرهنگ علوی است؛ فرهنگ تعاون و زیست مسالمتآمیز و فرهنگ شیعهٔ جعفری که به فرمودهٔ امام صادق علیهالسلام شیعه کسی است که اگر دو لباس داشته باشد و همسایهٔ وی نیازمند باشد، یکی را به او میبخشد. فرهنگ علوی صرف برانگیختن علاقهها و ارادتمندی مقطعی و زودگذر احساسی نیست که با چشمها بر مصایب حسین گریه شود اما پاها در جبههٔ حق لرزان و سست باشد و دستها در جیب ترس پنهان باشد و نتواند برای حمایت از حق، خدمتی انجام دهد که در این صورت باید کلام امام صادق علیهالسلام را تکرار کرد که «أین الأخوة؟» و به تعبیر ما کجاست فرهنگ تشیع علوی؟ اگر نوای خوش این تفکر بر کشور حاکم نباشد، ما نه فرهنگ اسلام ناب اهلبیت علیهمالسلام را داریم و نه زیرساخت لازم برای برپایی تمدن اسلامی را، بلکه تنها شعار است و شکلکها و صورتکهایی که رهزن مردم از وصول و بلوغ به فرهنگ حقیقی اهلبیت علیهمالسلام میشود که هرچه گفته شود و هر اقدامی که شود علیرغم تبلیغاتی که میشود نهتنها هویت دین شیعی را ندارد، بلکه پیرایههای فراوانی که دامان آن را گرفته است؛ بهویژه خشونتی که به آن تزریق میشود، آنتیمکتب فرهنگ شیعه را با حمایت احساسی تودههای شیعی و همراهی عالمان ظاهرگرا و فرصتطلب که گرد قدرتهای ریاکار
(۶۸)
و سالوسباز جمع میآیند، در سرزمین ولایت و تشیع ساخته میشود و این فرهنگ نیز سرانجام همان فرهنگ عربی امروز را پیدا میکند؛ هرچند این ولایتِ ولایت بدون عنایت نیست و امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) مدعیان دروغین و باطل را فرجامی میدهند که رسوایی آن نامی مانی میگردد. فرهنگ در صورتی اسلامی میباشد که در هویت خود سازگاری و مرحمت را داشته باشد و این حقیقت، در جامعه ساختار و نما و نمود پیدا کند. این فرهنگ نیز تنها با شناسایی و جذب نوابغ و حمایت از آنان و ترویج زبان علمی و تبدیل آن به نهاد پایدار اجتماعی محقق میشود؛ نهادی که حقیقت و باطن دارد و به گونهٔ صوری، ظاهری، شکلی و فرمایشی انجام نمیشود. البته سازگاری و اعطای آزادیها جامعهای مدنی دارای اصول و قواعد و قانون است که ما از آن در کتاب «حقوق نوبنیاد»سخن گفتهایم و تفاوت آزادی با رهایی یا بیبند و باری را در آن کتاب توضیح دادهایم. جامعهای مدنی و مدرن و متمدن است که قانونهای آزادیبخش و بردهنده و کمالزا داشته باشد و همه از دانی تا عالی به آن قانونها احترام بگذارند که سازگاری، تعاون و تعامل با قوانین برآمده از شریعت بیپیرایه و سالم و بر محور ولایت عمومی و محبت و مرحمت ولایی، عاشقانه و خیرخواهانه محقق میشود و بر این محور است که تمامی گروهها و سلایق میتوانند با هم زیست مسالمتآمیز و با احترام و کرامت متقابل و بر پایهٔ ولایت عمومی و پذیرش عاشقانه و ولایی در میان شیعیان و رفتار منصفانه در میان پیروان دیگر مکاتب و در یک کلمه مدارا و همگرایی داشته باشند. اگر این مهم در جامعه محقق نشود، آنچه به جای آن خواهد نشست دیکتاتوری سنتی،
(۶۹)
استکبار، زورگرایی و انحصارطلبی است که فرهنگ منحط استبدادی و پذیرش مفلوکانه و انفعالی و نفاقآلود و نیز ریا و سالوس و تملق و چاپلوسی را به وجود میآورد. جامعه در صورتی زیست مسالمتآمیز و همگرایی مییابد که روابط شکل صادقانه اعم از صدق واقعی یا صدق حقیقی به خود گیرد. صدق واقعی در قالب «انصاف» و «عدالت» و صدق حقیقی در شکل «حب» و «ولایت» ظهور مینماید. جامعه باید در برابر پیروان غیر شیعی بر پایهٔ انصاف و صدق واقعی اداره شود که به ایمان و حق نیازی ندارد؛ اما موضوع جوامع ولایی، صدق حقیقی و محبت و عشق است که از آن به «ولایت» تعبیر میشود. بر این اساس، جامعهٔ آزاد یا حقیقی، توحیدی و دینی است و یا واقعی و مدنی، و غیر آن، جامعهٔ انحطاطی و ظالمانه است که بر پایهٔ دروغ اداره میشود. جامعهای که در آن نمیتوان از آزادی و عشق سخن گفت و چیزی جز شهوت، خدعه، ریا، سالوس، شکل، ظاهر و صورت فاقد حقیقت در آن دیده نمیشود. چنین جامعهای اولیای الهی را به انزوا و انفراد و دین را به اندراس میکشاند و در نتیجه زبان و ادبیات و هویت و فرهنگ آن دچار افول و انحطاط میشود.
از سوی دیگر، استعمار نیز میداند استثمار یک ملت با نفوذ در فرهنگ و ادبیات آنان ممکن میشود و برای آنکه فرهنگی را ذلیل کند، زبان آن را تحریف، تحقیر و پرپیرایه میسازد و نوابغ آزادهٔ آن را دچار ضعف و انزوا میگرداند. نمونهٔ آن، هجوم اعراب با حاکمیت خلفای جور به ایران و غلبهدادن زبان عربی بر زبان فارسی و استکبارورزی بر ایرانیان حتی از طریق زبان و ادبیات، آن هم به بهانهٔ زبان اسلام و
(۷۰)
قرآنکریم بوده است؛ برخلاف زبانی مانند «پشتو» که هیچگاه قصد استکبارورزی به فارسی نداشته، بلکه برای آن خضوع نیز دارد و فرهنگ خود را مدیون فرهنگ کهن و تمدنساز پارسیزبانان میداند. این در حالی بوده است که اسلام و قرآن کریم برتری را به تقوا (داشتن قرب معنوی به حقتعالی و قدرت الهام و مددگیری از خداوند) میداند و مسلمانان را فارغ از اینکه از چه ملیت و نژادی باشند، مسلمان و بندهٔ خداوند میشمرد. درست است زبان عربی زبان دین ماست، اما سلایق عربها و خلفای جور آنان غیر از فرهنگ قرآنکریم و اسلام است و آنها همواره معاندانه قصد نفوذ و رخنه در زبان فارسی و تخریب آن را برای هموار نمودن مسیر برتریجویی و استکبار عربی بر عجم را داشتند تا جایی که لغات فارسی دخیل را تعریب میکردند و اجازهٔ هیچگونه نفوذی به الفاظ فارسی در عربی یا گرتهبرداری را نمیدادند و برای آن، حفظ زبان دین را بهانه میآوردند؛ اما زبان فارسی را به وفور دچار لغات دخیل عربی ساختند. البته این توفیق زبان عربی بوده است که دین و شریعتی با وحی الهی و با کتاب آسمانی خود به مدد آن آید و آن را ارتقایی عظیم و بلندایی رفیع و حکیمانهترین وضع لفظ را بخشد؛ اما خلقای جور و ایادی آنان از این توفیق بزرگ زبان خود، سوء استفاده کردند و از آن با بهرهگیری سیاسی، برای چیرگی بخشیدن به خود و استکبارورزی بر دیگر اقوام و زبانها بهویژه فارسی استفاده کردند؛ زیرا اعراب خود را نیازمند ادبیات این زبان و تقلید از آن برای تدوین قواعد زبان خود میدیدند اما ضمن استفاده از آن، حس برتریطلبی و استکبارجویی، آنان را به تخریب عمدی زبان فارسی وامیداشت.
(۷۱)
زبان فارسی دارای ادبیاتی با قواعد علمی و سیستمی حکیمانه، کهن و قوی بوده است. برای نمونه اعراب عروض و برخی اوزان شعری را از ایرانیها آموختند؛ همانطور که در موسیقی و مقامات آن چنین وامگیری بوده است. کهنبودن زبان پارسی و فرهنگ علمی، توانمندی، غنا، قاعدهمند و منضبطبودن محتوای آن، بر اعراب با همهٔ رشدی که در ادبیات حکمتآمیز خود داشتهاند، چیره و غالب بوده است و این غلبه برآمده از توانمندی حقیقی است، نه استکبار و برتریطلبی و موجب استفاده و بهرهبری دیگر فرهنگها میشده است؛ برخلاف خلفای غاصب اعراب که با ارتقایی که ادبیات آنان از موهبت وحی قرآنکریم یافت، به سوءاستفاده از این موقعیت رو آوردند و به استکبارجویی و تحمیل فرهنگ خود بر دیگر فرهنگها بهویژه فارسی با تخریب آن اقدام کردند و برای آن برنامهریزی کردند. البته بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، نگارش در حوزههای علمی از زبان عربی به زبان فارسی مهاجرت کرد. در این میان، آشفتگیهایی نیز پدید آمد مثل آنکه برخی که در مواجهه با زبان عربی که زبان رسمی دین است، قدرت محاوره و گفت وگو نداشتند و در مواجهه با زبان فارسی نیز ادبیات زبان مادری خود را نمیدانستند، میان قواعد ادبیات عرب و ادبیات اختصاصی زبان فارسی بسیار میشد که خلط میکردند. نوشتههای این گروه نشان میدهد آنان قواعد ادبیات عربی را بر زبان فارسی تحمیل میکنند. زبان فارسی دارای قواعد اختصاصی خود میباشد و فرهنگ ملی ایرانی اقتضای حفظ آن را دارد. این در حالی است که زبان فارسی در قیاس با زبان عربی تلاشهای محکم حکیمان کهن فارس را با خود دارد و همین تلاش در خور، الفبای آن را
(۷۲)
بیش از عربی ساخته است که نشان پیشرو بودن این زبان نسبت به زبان عربی است. کسی که زبان فارسی را بهدرستی نمیداند، در تبیین یافتههای خود قدرت توصیف و تحلیل ندارد و زبان فرمانی به جای زبان تحلیل علمی پیش میآورد و زبان تحکم مییابد. چنین زبانی توان دیالوگ و برقراری ارتباط سالم و محترمانه با دیگران را ندارد. در نگارش فارسی، زبانی علمی است که مغلوب زبانی دیگر نشود و زبان از گرتهبرداری دور داشته شود. برای نمونه، زبان فارسی دارای مصدر مرکب، مصدر مرخم و مصدر شینی و نیز بای زینت است؛ مانند: «بدرود کردن»، «خرید و فروش»، «آموزش» و «بفروخت»؛ اما زبان عربی هیچ یک از این امور را ندارد. همچنین نحوهٔ ساخت اسم مصغر در زبان عربی متفاوت از زبان فارسی است؛ مانند: «رجیل» در عربی و «مردک»، «مرده» یا «مردو» در برخی گویشهای زبان فارسی. تمایزهای اساسی و مختصات دو زبان عربی و فارسی، دوری از خلط میان این دو ادبیات و قواعد آن را میطلبد. همچنین چنین نیست که تسلط بر قواعد یک زبان مانند عربی، فرد را از دانستن قواعد زیان دیگر مانند فارسی بینیاز سازد؛ همانطور که نمیشود مختصات اعرابی یک زبان مانند تنوین را به واژگان زبان دیگر داد که این کار التقاط نابخشودنی میان زبانها و آلودگی و فساد زبانی و تجاوز به زبان را موجب میشود؛ به ویژه در فارسی که بعد از ظهور اسلام، در برابر زبان عربی، زبان مغلوب گردیده است. برای نمونه در گذشته، نگارش تهران را با شیوه حرف «ط» که از حروف مختص عربی است، مینوشتند. زبان عربی هرچند زبان دینی مردم است، اما این بدان معنا نیست که قواعد مختص زبان مادری آنان پاس داشته نشود. مغلوب
(۷۳)
بودن زبان فارسی حتی دیوانهای شاعران پرآوازهٔ فارسی مانند سعدی و حافظ را به شدت تحت تأثیر خود قرار داده است؛ با آنکه غزل و بحر طویل، از زیباییهای حلاوتبخش زبان فارسی است و قدرتی که غزل فارسی در انتقال معانی عاطفی و معنوی و بحر طویل آن در حماسیسازی معنا و ابراز توان و رزمایش دارد، در زبانهای دیگر دیده نمیشود. همچنین است انتخاب دقیق پساوندها و پیشاوندهای مختلف که وجوه اشتقاقی و زیبایی این زبان را به نمایش میگذارد؛ مانند: «گلهوار»، «شیرآسا»، «ماهوش» و «پیلسان». از امور مختص زبان عربی که گاه برخی نوشتههای فارسی را آلوده ساخته است استفاده از «تای» تأنیث میباشد؛ مانند «علمیه» یا «والدهٔ مکرمه» به جای «مادر گرامی». نمایش جنسیت برای زبان عربی است اما فارسیزبانان لحاظ جنسیت را در گفتههای خود ندارند. تعمد داشتن بر حفظ قواعد عربی در نگارش فارسی نوعی ناسیونالیسم دینی است؛ چنانچه لهجهها در محیطهایی که حس ناسیونالیمسی آنان بیشتر است، ماندگارتر میباشد. زبان هر منطقه و قومی محترم است و نباید زبانی را بر فرهنگ قومی و محیطی آنان غالب ساخت؛ چنانکه درست نیست زبان فارسی را بر مناطق ترکنشین یا بر کردها یا بلوچها و دیگر اقوام عربی با استفاده ابزاری از رسانههای مرکزی نهادینه ساخت و مردم هر منطقه لازم است رسانهای به زبان خود داشته باشند و زبان و فرهنگ را به استکبار و برتریطلبی نیالود. از همین نمونه است نام خیابانهای تبریز که آنگونه که گفته میشود بیشتر دارای واژگان فارسی است تا ترکی. محیط زیست هر ملیت و قومی برای همه محترم است و باید اجازه داد مردم هر منطقه به زبان
(۷۴)
محلی خود سخن بگویند و برای آنان یکسانسازی فرهنگی با محوریت زبان پارسی به صورت اجباری و تحمیلشده نداشت. زبانها نباید اسیر یکدیگر باشند؛ هرچند میتوانند با هم مراوده و تبادل فرهنگ داشته باشند.
البته باید به دنیای سیاست و برنامههای استعماری آن به خصوص در دنیای اسلام خلفایی، از دریچهٔ نفوذ یهودیان در دربار خلفا و در مسایل سیاسی، فرهنگی و علمی مسلمانان نیز نگریست و از این جناح قدرتمند سیاسی و اقتصادی و برنامههای پیچیدهٔ آن برای «نفوذ» در دیگر فرهنگها و مبارزه با آن، غفلت نکرد. نمونهٔ آشکار اقدامات یهودیان بنیاسرائیلی، پدید آمدن گزارههای فراوان تحریفشده در تمامی شعبههای علمی به نام «اسرائیلیات» است.
هماکنون نیز یکی از میدانهای اصلی جنگ و نزاع میان تمدنها و فرهنگها نفوذ در ادبیات و زبان دیگر فرهنگهاست. تمدن غرب با در اختیار داشتن سلاح قدرتمند تکنیک، صنعت، ثروت و اقتصاد قصد تحمیل فرهنگ اومانیستی خود از طریق زبان، ادبیات و فرهنگ را دارد و لغات دخیل انگلیسی ـ که زبان معیار دانش در دانشگاهها و مؤسسات علمی شناخته میشود ـ در زبان فارسی بسیار فراوان شده است. نفوذ فرهنگی و ادبی آنان برای تغییر دادن ذایقه، سلیقه و فرهنگ دینی و اخلاقی ماست. آنان با اهرم تکنیک و صنعت، ورود و نفوذ فرهنگی را دنبال میکنند. همچنین از این سو نیز درست است که زبان عربی زبانی گستردهتر و محکمتر در انتقال معانی و زبان مبین است؛ اما چنین نیست که اجازه داده شود زبان کهن و پیشروِ فارسی به قهقرا رود که چنین
(۷۵)
رویکردی ارتجاع است؛ همانطور که دیدن استکبار اعراب و برتریطلبی خلفا، سلاطین و شیوخ عرب به معنای دور شدن از زبان مترقی قرآنکریم نیست؛ زیرا زبان قرآنکریم در خدمت زبان فارسی است و ما به زبان قرآنکریم به دلیل زبان فرازمانی و علمی وحی و اینکه زبان معرفت و حکمت است، عشق میورزیم. قرآن کریم با زبان ویژهٔ خود به ما محتوای تمامی علوم را داده و به تعبیر ما شناسنامه تمامی پدیدههای هستی در قرآنکریم وجود دارد؛ اما آشنایی با زبان قرآن کریم نیازمند انس با این کتاب هوشمند الهی است؛ چنانچه سلطان غزل ادب پارسی جناب خواجه حافظ عمر خود را برای قرآنکریم گذاشته است که از خود میگوید: «قرآن ز بر بخواند با چارده روایت».
لسان (زبان) دارای بار روانی گروه انسانی خویش است و صفات فرهنگی و قومی را به خود میگیرد. زبان میتواند نرم یا خشن و نیز دارای تواضع یا استکبار باشد. بنابراین استکبار و استثمار یک فرهنگ میتواند به زبان و فرهنگی دیگر هجوم آورد و آن را تحقیر و ذلیل نماید. برای نمونه، زبان عربی دارای استکبار است؛ همانطور که اعراب خلفایی چنین بودند؛ یعنی اعراب بریده از فرهنگ قرآنکریم و اسلام حقیقی و ولایی. آنان زبان فارسی و دیگر زبانها را به صفت استکبار خود، عجمی مینامیدند و سعی در از بین بردن فرهنگ فارسیزبانان داشتند و نسبت به این فرهنگ بیاحترامی داشتند و اصرار بر تعریب واژگان دخیل نیز ریشه در این ویژگی روانی آنان دارد؛ اما همانگونه که گفتیم زبان پشتو هیچگاه نسبت به زبان فارسی استکباری نداشته و خود را از فارسها و از ملت این زبان و دارای همخوانی با آن میدانسته و به آن احترام میگذاشته است.
(۷۶)
باید توجه داشت میان ما در ترویج زبان قرآنکریم که با زبان عربها تفاوتهایی دارد، خود را باختهٔ زبان استکباری عربها نکنیم و در اهداف خیانتآمیز آنان به فرهنگ فارسی شریک نگردیم، و فارسی خود را پاس بداریم؛ ضمن آنکه به زبان قرآنکریم به عنوان علمیترین زبان دنیا احترام بگذاریم و این زبان را به گونهٔ علمی، تعلیمی نماییم، نه زبان اعراب را؛ چرا که این زبان در کنار خدمتهایی که دارد، میتواند خیانتهایی سنگینی که به عمد توسط سردمداران عربی برنامهریزی شده باشد، به زبان فارسی وارد آورد و به فرهنگ آن، بهخصوص از طریق خودباختگی مشاهیر و اشراف متنفذ منسوب به علوم اسلامی و بیمهری آنان به زبان فارسی و آن را زبانی درجه دو به شمار آوردن و داشتن ارتباطی ارتجاعی با آن، در درازمدت آسیب بزند.
زبان فارسی از کهنترین، نجیبترین، احساسیترین و غنیترین زبانهایی است که بر بسیاری از زبانها و فرهنگها برتری داشته و به سبب داشتن قواعد پیشرفتهٔ ادبی مدون و قابل تعلیم و آموزش و محتوای فاخر علمی، آنها را وامدار و نیازمند خود کرده است؛ چنانچه تنوع اوزان شعری و عَروض و قافیهٔ این سرزمین کهن، دیگر زبانها را شیفتهٔ خود ساخته است. محتوای علمی و نرم ادبیات فارسی، وجه تفوق این زبان بر دیگر فرهنگها شده است؛ بدون آنکه قصد تجاوز و نفوذ و رخنه و تغییر و تخریب فرهنگهای دیگر را داشته باشد. ملتهای دیگر وقتی خدمت علمی زبان فارسی و تأثیری که این زبان در رشد و ارتقای کمالات بهخصوص در زمینهٔ معنویت و عرفان و تمدن والای علمی و اخلاقی آن را میدیدند، با دیدهٔ احترام به آن مینگریستند و به
(۷۷)
ستایش آن رو میآوردند و از این زبان به همان مقدار لذت میبرند که از زبان مادری خود خوشایند دارند. البته باید توجه داشت زبان فارسی، این میراث معنوی، عرفانی، عشقی و ولایی را مدیون قرآنکریم میباشد که دریایی از کمالات را به روی پارسیزبانان گشوده است. باید توجه داشت مواجه برخی از تجددخواهان افراطی که حتی زبان علمی و عربی مبین قرآنکریم را نادیده میگیرند، خود آسیب به زبان فارسی و خیانت به محتوای فرهنگی و علمی آن میباشد و مانع ارتقای تمدن علمی آن و رفتن به بیراهه و انحراف میشود. هیچ زبان بشری نمیتواند جایگزین زبان وحی قرآنکریم گردد؛ اگر فرد بصیرت دریافت توانمندی این زبان علمی فرازمانی را داشته باشد؛ زبانی که هر شیدای معرفت و حکمت را عاشق خود میکند و آن را بهترین زبان معرفت و کتاب عشق و انس مییابد؛ چنانکه سلطان غزل فارسی، جناب خواجه حافظ شیرازی افتخار میکند که قرآن را ز بر بخواند با چارده روایت و با الهام از زیباییهای ادبی قرآنکریم، بر آرایههای ادبی غزلیات خود افزوده است.
این نگاه سیاسی به زبان، ادبیات و فرهنگ، اهمیت صیانت علمی و سرمایهگذاری در این حوزه را مضاعف و آن را وظیفهای سنگین و خطیر بر عالمان و زبانشناسان میسازد؛ زبانشناسی که اشتقاق بداند نحوه تعامل یا تداخل زبانها را به دست میآورد و فرهنگهای مهاجم را از فرهنگهای خادم و خیرخواه تشخیص میدهد. این کار زبانشناسانه از علوم دیگر برنمیآید. زبانها و فرهنگی که آنان دارند بر هم برتری، تفوق و سیطره دارند و این برتری یا با خیرخواهی است یا با استکبار و به قصد استعمار ملتها. زبانشناس ماهر میداند کدام زبان با زبانهای دیگر
(۷۸)
استکبار و قصد خیانت دارد و کدام زبان در خدمت رشد و تعالی دیگر زبانهاست. برای نمونه مردم پاکستان، افغانستان و آذربایجان به زبان فارسی بهویژه به ادبیات شعری و غزلیات فارسی همچون زبان مادری خود بسیار علاقه و عشق دارند و آن را شیرین و دوستداشتنی مییابند؛ چرا که زبان فارسی به زبان آنان ارزش و بها داده و محتوای آنان را رشد و علم، معرفت و اندیشهٔ آنها را ارتقا داده و فرهنگ پارسی استکباری بر فرهنگ آنها نداشته است. برای نمونه یکی از کتابهای برجستهٔ فرهنگ فارسی، «دیوان حافظ» است که نهتنها برای بسیاری از آنان شناخته شده است، بلکه این کتاب به بیشتر زبانهای زندهٔ دنیا ترجمه شده است؛ چرا که مترجمان آشنا، دیوان حافظ را برای زبان و برای فرهنگ عرفانی و روحیهٔ معنویتخواه مردم خود و برای اندیشهٔ علمی بردهنده و توسعهبخش مییافتند.
نمونهٔ عالی خدمت به فرهنگ و زبان را باید قرآنکریم دانست که هم به زبان عربی و هم به زبان فارسی غنا بخشیده است؛ اما خلفای جور زبان این کتاب تعالیبخش را بهانهای برای اجرای سیاستهای مزورانه و استکباری خود قرار دادند و ضربههای هولناکی به زبان فارسی وارد آوردند به گونهای که برخی از آگاهان به زبان پارسی بهجای بغض به صاحبان سیاست خلفایی و ترفندهای یهودیگرا بهاشتباه به زبان عربی بغض پیدا کردهاند و میان وحی الهی و اعراب ستیزهجو و برتریطلب تفاوت نمیگذارند و برای نمونه «سلام» را که اصطلاحی قرآنی و دارای بار معنایی خاص است، با «درود» میآورند؛ در حالی که درود بار معنایی گفتهشده را ندارد و آن را انتقال نمیدهد. این اشتباه میتواند از اینجا
(۷۹)
ناشی شود که فرد میان استکبار عربی با فرهنگ علمی و حکیمانه زبان قرآنکریم که دریایی از کمالات علمی را پیشکش دیگر فرهنگها میکند، تفاوت نمینهد. از سوی دیگر هنوز هستند ظاهرگرایان مرتجعی که تعصب عربیگرایی، آنان را نسبت به زبان فارسی بیمهر و بدون رغبت ساخته است و به وفور و به عمد از کلمات عربی در سیاهههای خود استفاده میکنند و اندکنوشتههای فارسی آنان نیز بسیار ضعیف و بیگانه از زبان پارسیان است و گاه حتی فارسی را که زبان مادری آنان است، با قواعد عربی میآورند و استکباری که خلفای جور در برتری دادن خود بر پارسیان داشتند، در نوشتهها و گفتههای اینان ناخودآگاه راه یافته و از آنان به فارسی نفوذ کرده است. اگر چنین ظاهرگرایانی حاکمیت پیدا کنند، زبان فارسی از ناحیهٔ آنان آسیبهای جدی خواهد خورد و دلی ندارند تا حتی به این نکته التفات یابند که زبان مادری هر قوم و گروهی برای آنان شیرین و دوستداشتنی است. این ظاهرگرایان بهیژه تا قرن چهارم و پنجم، در خدمت فرهنگ اسلام خلفایی بودند و عمدهٔ کتابهای اهلسنت و مهمترین منابع علمی آنان توسط دانشمندان پارسیزبان، به زبان عربی نگاشته شده است و همین اهتمام پارسیان به زبان عربی، تمدن علمی اسلام را که اوج شکوفایی آن در این دو قرن بوده است، زبان رسمی علم را زبان عربی ساخت؛ در حالی که زبان فارسی را به عمد به حاشیه برده است. زبان عربی تا قرن چهارم و پنجم هجری زبان رسمی علم شد؛ زیرا عالمان و دانشمندان که زبان مادری بیشتر آنان فارسی بوده است، به نگارش متنهای عربی رو آوردند و چیرگی و استکابر زبان عربی به جایی رسید که نگارش متن علمی به زبان فارسی دور از شأن
(۸۰)
عالم و تلقّی ضعف او در علم میشد؛ همانطور که در زمان طاغوت، برخی زدن کراوات را شأن خود نمیدانستند و آن را تنها در خور افراد تحصیلکرده و اداری خاص میدانستند. این استکبار زبان عربی تا جایی پیش رفت که اصطلاحات و واژگانی که زبان عربی از تمدن کهن فارسی وام میگرفت، تمام یا عربی یا تعریب میشد. در این فضای خودباختگی دانشمندان پارسیزبان، برای غنای ادبیات فارسی و انتقال واژگان آن به نسلهای بعدی تلاشی صورت نمیگرفت و استکبار زبان عربی مجالی برای زنده ماندن فارسی به آن نمیداد. این تفکر هماینک نیز در برخی ظاهرگرایان بهویژه در بعضی از امامان جمعه وجود دارد و خطبههای جمعه را با بیشترین واژگان عربی ارایه میشود. دقت بر بیانیههای فارسی برخی از مراجع نیز گویای این امر است که بارزترین آن بیانیهای بود که به مناسبت تعمیر و طلاکاری گنبد حرم حضرت معصومه علیهاالسلام از رسانهها پخش گردید. همچنین چیرگی این تفکر، جامعه را از منابع غنی ادبیات فارسی همچون شاهنامه، بوستان و گلستان سعدی و مثنوی معنوی بریده است؛ در حالی که این کتابهای حکمتآمیز به هر زبانی که ترجمه شوند شاهکار حکمی و کمالپرور دانسته میشوند و رهبری فضای معرفت و معنویت زبانها و فرهنگهای دیگر را عهدهدار میشوند و مردم نیز رویکردی عاشقانه و محبتآمیز به آنها دارند. همچنین باید از کتاب «قانون» در طب یاد کرد که به زبان فارسی نگاشته شده و مهمترین کتاب کهن در آموزش پزشکی و طب سنتی دانسته میشود و به زبانهای بسیاری نیز ترجمه شده است. باید زبان فارسی و ادبیات آن را با نگارش متنهای قوی ادبی و تمامپارسی احیا نمود تا واژههای دقیقی که حکیمان
(۸۱)
پارس برای معانی وضع کردهاند حیات دوباره خود را به دست آورد و برای محافل علمی به زبانی آشنا تبدیل شود که میتواند حامل معنای خاص خود به اذهان عموم دانشمندان باشد. حوزههای علمیه نیز باید این مهم را پاس بدارد و با توجه به اینکه قم در کشوری پارسیزبان میباشد، نوشتههای علمی خود را با زبان معیار فارسی ارایه دهند تا نوشتههای آنان بتواند مورد توجه مراکز علمی قرار گیرد. یکی از عوامل ضعف حوزههای علمی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، اهمیت ندادن دانشمندان آن به زبان معیار فارسی و استفادهٔ فراوان از لغات عربی بوده است. درست است محتوای ارایهشده برگرفته از آیات و روایات است، اما شکل ارایه در جذب مخاطب حایز اهمیت بسیار است و برای تودهها توجه به شکل مقدم بر توجه به محتواست و اگر رعایت استانداردهای شکل و بستهبندی نشده باشد، به محتوا بیمهری میشود و به آن پشت میگردد. امروزه احاطه بر زبان فارسی برای عالمان دینی ضرورت دارد و این زبان با توجه به رشد وسایل ارتباط جمعی و گستردگی مخاطبان فارسیزبان آنان، به زبان رسمی علم تبدیل شده است.
عربی قرآنکریم
زبان عربی دارای سابقهٔ بسیار طولانی و از زبانهای کهن میباشد؛ زبان کهنی که به دلیل دارابودن ادبیات مدرن و پویای خود، نام «عربی» را برای خویش انتخاب کرد و بر دیگر زبانها نام «عجم» گذاشت. ادیبان حکیم عرب، زبان خود را معنادار و زبانهای دیگر را در انتقال معنا ناتوان میدیدند که آنها را گُنگ و عجمی خواندند. «عرب» و «عجم» اسم
(۸۲)
جنس میباشد. «عجم» و مشتقات آن، چهار بار و «عرب» حدود ۲۲ مورد در قرآن کریم آمده است.
عربی به معنای آشکار، روشن و خوانا و عجم به معنای غیرخواناست. مفردات راغب، عرب را چنین معنا کرده است: «الْعَرَبُ: وُلْدُ إسماعیلَ، و الأَعْرَابُ جمعه فی الأصل، و صار ذلک اسما لسکان البادیة. «قالَتِ الأَعْرابُ آمَنَّا»(۱) «الأَعْرابُ أَشَدُّ کفْرا وَ نِفاقا»(۲) «وَ مِنَ الأَعْرابِ مَنْ یؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیوْمِ الآْخِرِ»(۳) وقیل فی جمع الأَعْرَابِ: أَعَارِیبُ. والأَعْرَابِی فی التّعارف صار اسما للمنسوبین إلی سکان البادیة، و الْعَرَبِی: المفصح، و الإِعْرَابُ: البیانُ. یقال: أَعْرَبَ عن نفسه. و فِی الْحَدِیثِ: «الثَّیبُ تُعْرِبُ عَنْ نَفْسِهَا». أی: تبین. و إِعْرَابُ الکلامِ: إیضاح فصاحته، و خصّ الإِعْرَابُ فی تعارف النّحویین بالحرکات و السّکنات المتعاقبة علی أواخر الکلم، و الْعَرَبِی: الفصیح البین من الکلام، قال تعالی: «قُرْآنا عَرَبِیا»(۴) و قوله: «بِلِسانٍ عَرَبِی مُبِینٍ»(۵) «فُصِّلَتْ آیاتُهُ قُرْآنا عَرَبِیا»(۶) «حُکما عَرَبِیا»(۷) و ما بالدّار عَرِیبٌ. أی: أحدٌ یعْرِبُ عن نفسه، و امرأةٌ عَرُوبَةٌ: مُعْرِبَةٌ بحالها عن عفّتها و محبّة زوجها، و جمعها: عُرُبٌ. قال تعالی: «عُرُبا أَتْرابا»(۸) و عَرَّبْتُ علیه: إذا رددت من حیث الإعراب. و فِی الْحَدِیثِ: «عَرِّبُوا عَلَی الإِمَامِ». و الْمُعْرِبُ:
۱- حجرات / ۱۴٫
۲- توبه / ۹۷٫
۳- توبه / ۹۹٫
۴- یوسف / ۲٫
۵- شعراء / ۱۹۵٫
۶- فصلت / ۳٫
۷- رعد / ۳۷٫
۸- واقعه / ۳۷٫
(۸۳)
صاحب الفرس الْعَرَبِی، کقولک: الْمُجْرِبُ لصاحب الجرب. و قوله: «حُکما عَرَبِیا»(۱) قیل: معناه: مفصحا یحقّ الحقّ و یبطل الباطل، و قیل: معناه شریفا کریما، من قولهم: عُرُبٌ أتراب، أو وصفه بذلک کوصفه بکریم فی قوله: «کتابٌ کرِیمٌ»(۲) و قیل: معناه: مُعْرِبا من قولهم: «عَرِّبُوا علی الإمام». و معناه ناسخا لما فیه من الأحکام، و قیل: منسوب إلی النّبی العربی، و الْعَرَبِی إذا نسب إلیه قیل عَرَبِی، فیکون لفظه کلفظ المنسوب إلیه، و یعْرُبُ قیل: هو أوّل من نقل السّریانیة إلی العَرَبِیةِ، فسمّی باسم فعله».
ـ العَرَب: فرزند اسماعیل (در برابر فرزندان اسحاق که عبری هستند) و جمع آن در اصل أَعْرَاب است. سپس این لفظ، نام برای ساکنان بادیهها شده است. برای جمع أعراب، أَعَارِیب گفته شده است. إِعْرَابُ الکلامِ: واضح و روشنکردن و فصاحت سخن. واژهٔ إِعْرَاب در سخن علمای نحو به حرکات و سکونی گفته میشود که در آخر کلمات هست و تغییر میکند. العَرَبِی: سخن فصیح و روشن. ما بالدّار غریب: کسی که سخن گوید، در خانه نیست. امرأةٌ عَرُوبَةٌ: زنی که اظهارکنندهٔ عفّت خود و محبّت همسر خویش است. جمعش عُرُب است. عَرَّبْتُ علیه: وقتی است که به روشنی و آشکارا سخنی را رد کنی و پاسخ گویی و در حدیثی هست که: «امام را با صراحت اجابت کنید و پاسخ گویید». المُعْرِب: کسی که اسب اصیل عربی خوبی دارد مثل «مُجرِب»: صاحب جرب و پیسی. «حُکما عَرَبِیا»(۳) یعنی آنچنان قرآنی که واضح و آشکار است که حقّ را
۱-رعد / ۳۷٫
۲- نمل / ۲۹٫
۳-رعد / ۳۷٫
(۸۴)
پایدار و مستقرّ و باطل را پوچ و بیهوده میکند. گفتهشده معنایش شریف و کریم است از سخنی که میگویند: عُرُبٌ أتراب: پاکیزهخوی و باکرامت و شرافت. و یا اینکه وصف قرآن به عَرَبِیا در آیه اخیر مثل وصف آن به واژه کریم است که بهصورت «کتابٌ کرِیمٌ»(۱) ذکر شده و یا معنای آن همان «مُعْرِب» است از عبارت «عَرِّبوا علی الإمام». پس معنای آیه: «حُکما عَرَبِیا»(۲) این میشود که قرآن در احکامی که در آن هست بهروشنی نسخکننده است و جانشین و پاسخ احکام منسوخ گذشته میباشد. و باز گفتهشده معنایش این است که این قرآن منسوب به پیامبر عَرَبِی، فصیحگوی و روشنسخن است. چون اسم منسوب به آن «عربی» است، پس لفظش مثل لفظی است که به آن منسوب شده باشد و در مورد «یعْرُب» گفته شده اوّلین کسی که زبان سریانی را به عربی نقل و ترجمه کرده است که به اسم فعلش نامیده شده است».
صاحب مفردات، در مقام اصل معنای «عرب» نیست و موارد کاربرد و استعمال را آورده است. «مقائیس اللغة»، عرب را به معنای آشکاری، نشاط و باصفایی و فاسد و معیوب بودن (آسیب در ناحیه جسم و عضوی از بدن) میآورد. این کتاب نیز موارد استعمال لغت را میآورد؛ وگرنه در مقام وضع، هر کلمه تنها برای یک معنا قرار داده میشود و نشاط غیر از آشکاری است. نشاط مثل لذایذ باطنی میتواند در دل و پنهان باشد؛ همانطور که میشود چیزی آشکار باشد، اما نشاطی با آن نباشد. رابطهٔ
۱- نمل / ۲۹٫
۲-رعد / ۳۷٫
(۸۵)
نشاط و آشکاری، عموم و خصوص من وجه است.
عُجمه، لکنت در زبان و الکنی در گفتار (نداشتن بیان رسا در انتقال معنا و گرفتاری آن به ابهام) است. لفظی را که معنای آن مبهم و غیر شفاف است عَجَمی میگویند. گنگی و ابهام عجمی امری نفسی است، نه غیری. حروف را نیز از همین باب که معنای آن به خودی خود گنگ است و با ترکیب، شفاف میشود، «معجم» مینامند. مفردات راغب گوید: الْعُجْمَةُ: خلافُ الإبانة، والاْءِعْجَامُ: الإبهام، واسْتَعْجَمْتُ الدّارَ: إذا بان أهلها ولم یبق فیها عریب، أی: من یبین جوابا.
والْعَجَمُ: خلاف العَرَبِ، و الْعَجَمِی منسوبٌ إلیهم، والاْءَعْجَمُ: من فی لسانه عُجْمَةٌ، عربیا کان، أو غیر عربی، اعتبارا بقلّة فهمهم عن العجم. ومنه قیل للبهیمة: عَجْمَاءُ والاْءَعْجَمِی منسوبٌ إلیه. وسمّیت البهیمة عَجْمَاءَ من حیث إنّها لا تبین عن نفسها بالعبارة إبانة النّاطق. وقِیلَ: «صَلاةُ النَّهَارِ عَجْمَاءُ»؛ أی: لا یجهر فیها بالقراءة، وأَعْجَمْتُ الکلامَ ضدّ أَعْرَبْتُ، وأَعْجَمْتُ الکتابةَ: أزلت عُجْمَتَهَا، نحو: أشکیته: إذا أزلت شکایته.
العُجْمَة: مقابل روشنی است. إِعْجَام: ابهام است. اسْتَعْجَمَتِ الدّارُ: وقتی است که همهٔ اهل خانه دور شوند و روشنگری نباشد (یعنی کسی که بتواند پاسخ روشنی دهد.) عَجَم مقابل عَرَب است. عَجَمِی منسوب به غیر عرب است. أَعْجَم، کسی است که در زبانش لکنت و گنگی باشد چه از عربی باشد یا غیر عربی، به اعتبار اندکی فهمی که از عجم دارند. و به بهیمة (حیوان) عَجْمَاء گفته شده و أَعْجَمِی منسوب به آن است. بهیمه از این جهت «عَجْمَاء» نامیده شده که مثل ناطق، خویش را اثبات نمیکند و خود را آشکار نمیسازد. نماز ظهر را «عَجْمَاء» گفتهاند؛ یعنی قرائت در آن آشکار و جهر نیست. أَعْجَمْتُ الکلامَ: سخن را گنگ و نامفهوم ادا کردم، نقطه مقابل آن أعربت است؛ یعنی سخن را روشن آوردم.
(۸۶)
أَعْجَمْتُ الکتابةَ: نامفهومبودن نوشته را برطرف کردم مثل أشکیته: گِله را برطرف کردم.
اصل معنای عرب خوانایی و آشکار است. زنان بهشتی چون زیبایی و مستی آشکاری دارند، عرب میباشند. عرب به معنای فساد نیز در جایی میآید که عیب آن آشکار و ظاهر میشود و درد عضو، بیماری وی را آشکار میگرداند. اصل معنای عرب، آشکارسازی پنهانیها و فصاحت است، اما این اصل معنا در هر مصداقی لازمی پیدا میکند. برای نمونه، انسانی که زیباست، پنهانی ندارد و کسی که بیمار است با درد، ناله و ناسازگاری که دارد، آشکار است که مریض میباشد. در برابر عرب، عجم به معنای پنهانی و ناآشکار است؛ زیرا یا زبانهای دیگر برای عرب مفهوم نبوده است و وصف به حال ممتعلق موصوف است؛ وگرنه زبان عجمها برای خود آنان آشکار و مفهوم است، یا اعراب خوانایی زبان خود را به دلیل خوی استکباری که دارند، اینگونه به فخر میآوردند.
اما اینکه قرآنکریم میفرماید: «الأَعْرابُ أَشَدُّ کفْرا وَ نِفاقا»(۱)، تشتت افراد عرب، آن هم گروهی از آنها را بیان میکند؛ زیرا به لفظ جمع آمده و نه به لفظ اسم جنس عرب و اسم جنس از آنجا که اطلاق دارد، اوسع از جمع است که کثرتپذیر است؛ بنابراین، آیهٔ شریفه زبان عربی را منظور ندارد و کفر و نفاق در لفظ عرب اعتبار نمیشود و آن را معنا نمیدهد؛ چنانکه در آیهای دیگر اعراب به ایمان توصیف شدهاند: «وَ مِنَ الأَعْرابِ مَنْ یؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیوْمِ الآْخِرِ»(۲). البته زندگی در کویر خشک و
۱- توبه / ۹۷٫
۲- توبه / ۹۹٫
(۸۷)
صحرای عربستان، مزاج اعراب را خشک و آنان را دارای عصبیت نموده است.
در آیه شریفهٔ «بِلِسانٍ عَرَبِی مُبِینٍ»(۱) «مُبِین» وصف توضیحی و تأکید همان «عَرَبِی» است؛ همانند «وَلاَ طَائِرٍ یطِیرُ بِجَنَاحَیهِ»(۲) زیرا معلوم است که پرنده با دو بال پرواز میکند. البته اینکه حکیمان عرب، زبان خود را آشکار نامیدهاند، برای دقت کامل و وضوح کافی این زبان و قدرتی است که در ارایهٔ معانی دارد و سادهانگاری است که پنداشته شود حکیمان عرب به دلیل نشناختن زبانهای دیگر، آن را عجمه و گنگ خواندهاند. عجمه وصف به حال متعلق موصوف است؛ به این معنا که خود زبان، فارغ از اینکه برای چه ملیتی باشد، به خودی خود امری آشکار است، اما عجمهشدن آن و وصف عجمی به خود گرفتن، در سنجش به فرد ناآگاه به زبان است. عربی با فصاحت و آشکاری برابر است. اِعراب کلمات نیز برای آن است که معنای آن را ظاهر میسازد، در برابرِ «مبنی»، که نقش آن در جمله پنهان است و علامتی برای آشکارساختن موقعیت خود ندارد. آشکارترین صفت زبان عربی، آشکاری آن است و همین صفت، آن را زبانی گسترده و مترقی ساخته است. زبان عربی در انتقال معانی زبانی علمی است و قالبی است که نقش معنا را بهتر به گفتهخوان میرساند. کشش افادهٔ معنا و دقت در ایصال آن به گفتهخوان، در این زبان بیش از زبانهای دیگر است. زبان عربی در قیاس با زبانهای دیگر، آشکاری
۱- شعراء / ۱۹۵٫
۲- انعام / ۳۸٫
(۸۸)
بیشتر و دقت وافرتری در جعل واژگان دارد و به سبب دخالت انبیای الهی و نازل شدن قرآ کریم به این زبان، حکمتگرا و مبین شده است. البته قید مبین برای زبان عربی، قیدی بیانی و توضیحی است. از آشکاری این زبان است که چهار حرف سنگین و قِلقدار «پ چ ژ گ» در آن نیست. کارآمدی این حروف اندک است و زبان عربی با داشتههای حرفی خود میتواند معانی را با دقت، انتقال دهد. این حروف معانی نادر را به سنگینی انتقال میدهد و در انتقال معنا داررای ضعف زبانی میباشند، برای همین است که حکمای عرب از کاربرد آن در زبان خویش خودداری ورزیدهاند.
قرآن کریم اعجمی را کلامی میداند که از تفصیل و وضوحبحشی ناتوان است:
«وَلَوْ جَعَلْنَاهُ قُرْآَنا أَعْجَمِیا لَقَالُوا لَوْلاَ فُصِّلَتْ آَیاتُهُ أَأَعْجَمِی وَعَرَبِی»(۱).
و اگر (این کتاب را) قرآنی غیرعربی گردانیده بودیم، بهقطع میگفتند چرا آیههای آن روشن بیان نشده؛ کتابی عجمی و گنگ (و مخاطب آن) عرب و فصیح.
قرآنکریم دارای فصاحت و آشکاری است؛ اما فهم آن نیازمند داشتن پیشفرضهای علمی میباشد و زبان قرآن کریم با در اختیار داشتن این پیشفرضها و مبانی فهم، زبان میگشاید؛ اما اعراب معاند که به فهم و حکمت خود در وضع کلمات غره بوده و برای حسن استفاده از این نعمت، بهدرستی تربیت نشده بودند که به چنان غرور و استکباری گرفتار آمده بودند که قرآن کریم را متهم به عجمی بودن و گنگی میکردند و ناآگاهی خود به مبانی فهم را نمیپذیرفتند.
عبارات عربی، اگر گویایی نداشته باشد، عجمی میگردد؛ بنابراین
۱- فصلت / ۴۴٫
(۸۹)
عجمی را نباید در برابر زبان عربی قرار داد و زبان را به عربی و عجمی به معنای زبانهای غیر عربی، تقسیم کرد، بلکه عربی و عجمی به معنای فصیح و غیر فصیح است و تقسیم زبان به آن، به این اعتبار میباشد؛ چنانکه قرآن کریم آورده است: «وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ یقُولُونَ إِنَّمَا یعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسَانُ الَّذِی یلْحِدُونَ إِلَیهِ أَعْجَمِی وَهَذَا لِسَانٌ عَرَبِی مُبِینٌ»(۱).
اعراب به کلامی که فصاحت و بلاغت نداشته باشد یا به حیوانات به دلیل گنگ و نامفهوم بودن صوتهای آنان و به طور کلی بر هر چیز مبهم و ناآشکار که جهر و آشکاری ندارد، «عجمی» میگویند؛ چنانکه بدخواهان و معاندان که به برتری زبان خود غرّه بودند، قرآنکریم را به مبهم بودن متهم میکردند و آن را کتاب پارسیان و سلمان را آموزندهٔ آن میدانستند؛ اما قرآنکریم خود را عربی و روشن معرفی کرده است و بدخواهان را بریده از معنا میداند که فصاحت و گویایی آن در انتقال معنا را درک نمیکنند. اینکه قرآن کریم زبان خود را «عَرَبِی مُبِینٌ» میداند به این معناست که عربی میتواند غیر مبین و غیر فصیح و به تعبیر دیگر، عجمی باشد؛ همانطور که زبانهای غیر عربی میتواند عربی و مبین باشد و فصاحت و گویایی در انتقال معنا داشته باشد.
واژهٔ «عجم» مذکر و «عرب» مؤنث است. اعراب، زبان خود را لفظی مؤنث آوردهاند تا لطافت این کلام را برسانند؛ لطافتی که شوب در آن نیست و شفاف، زیبا و شاد است و فصاحت و بلاغت دارد و شکوفا و طراوتزاست؛ چنانکه قرآنکریم میفرماید:
۱- نحل / ۱۰۳٫
(۹۰)
«عُرُبا أَتْرَابا»(۱)
شفاف و روشن (برای همسر) همسال
«عُرب» جمع «عروب» به معنای زنی که برای همسر خود فصیح سخن میگوید و تازه، روشن، شفاف و بانشاط است و عفت خود را به گویایی اعلان میدارد؛ زنی که طیب نفس دارد و دوستدار همسر خود میباشد و تنها برای او جلوه میکند، نه برای دیگران. «اعراب» به معنای بدوی و بادیهنشین است؛ زیرا عربهای اولی در بیابانها زندگی میکردند. اصل زبان حکیمانهٔ عربی در میان بیاباننشینان بوده است که عظمت فصاحت و بلاغت آن، با نزول قرآنکریم آشکار شد و بلندا و نیز شهرت جهانی گرفت. البته اعراب، مکتوباتی همچون معلقات سبعه و مقامات حریری را در ادبیات دارند؛ اما عظمت فصاحت و بلاغت قرآنکریم و داشتن محتوای علمی و وحیانی آسمانی در بیان حقایق و بار معنوی آن، چنان شگرف بود که تمامی میراث ادبی اعراب را که از عشقهای زمینی فراتر نمیرفت، کنار زد.
خداوند اسلام را در محیط عربستان برانگیخت؛ زیرا در آن زمان، اعراب وحشیترین و نافرمانترین قوم بودند؛ چنان که میفرماید: «الاْءَعْرَابُ أَشَدُّ کفْرا وَنِفَاقا وَأَجْدَرُ أَلاَّ یعْلَمُوا حُدُودَ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَی رَسُولِهِ وَاللَّهُ عَلِیمٌ حَکیمٌ»(۲). اگر در آن زمان انسانهایی نافرمانتر از اعراب بودند، نبوت در میان آنان برمیخواست. این قاعده در هر جایی جریان دارد و
۱- واقعه / ۳۷٫
- توبه / ۹۷٫
(۹۱)
خداوند فرستادگان خود را در میان نافرمانترین آنان که برای نافرمانی خود فلسفه و فکری قوی دارند بر میانگیزاند و در عصر غیبت، حوزههای علمیه نیز بر همین حکم میباشد.
البته توحش اعراب به نظر آنان نوعی تمدن و پیشرفت بوده است؛ چرا که توحش را با تفکر و فلسفه داشتند و بدوی نبودند. ادبیات آنان چنان قوی و دقیق بوده است که زبان معیار برای انتقال مفاهیم آسمانی و معنوی شده است. توحش آنان چنان بود که برهنه میشدند، سوت و کف میزدند، دور کعبه میچرخیدند و بتها و کعبه را عبادت میکردند و پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله چنین مردمی را رو به قبله نمودند و آنان را به خواندن نماز سوق دادند و تمدن وحشی آنان را تمدنی دینی نمودند. به عبارت دیگر، دنیای غرب امروز تمدنی همانند تمدن اعراب صدر اسلام دارد. از مصادیق تمدن آنان تبرجها و خودنماییهای زنان بوده است؛ چنانکه قرآن کریم میفرماید: «وَلاَ تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیةِ الاْءُولَی»(۱).
از عربی میگفتیم. «عربی» با «فصاحت و گویایی» برابر است و کلامی فصیح است که بتواند معنا را با روانی و سهولت و بهطور کامل انتقال دهد؛ بهگونهای که گفتهخوان را به سختی و دشواری در فهم معنا دچار نکند؛ بلکه وی را بر روند کلام نگاه دارد تا بتواند مقصود خود را در جان وی نهادینه سازد و او را با منطق قوی خویش، به سوی خود بکشاند؛ سخنی که زیغ در آن نیست و خالص میباشد.
زبان عربی دارای شگرد انتقال درست معنا بوده و واژگان خود را به
- احزاب / ۳۳٫
(۹۲)
دقت و با دید حکمت، وضع میکرده و استعمال آن را به دست اعراب میداده است؛ اعرابی که به صورت غالب، بادیهنشین یا مهاجر بودند و تمدن شهری نداشتند و فرهنگ عربی خود را سینه به سینه و با قدرت حافظه، منتقل میکردند؛ آن هم حافظههایی که زندگی بیابانی داشتند و اهل علم و سواد نبودند و بسیاری از معانی و حقایق را فرومیگذاشتند یا در استعمال واژگان، مسامحه و اهمال به کار میبردند و دقتی را که در وضع واژگان بود، در مقام استعمال به عمدی که عرف در این باب دارد یا به سبب ناآگاهی، مراعات نمیکردند. حکمتی که وضع کلمات را در خود گرفته بود، در مقام استعمال، ابعاد خود را یکی پس دیگری از دست میداد؛ بهگونهای که حتی خود اعراب نیز تنها مقام استعمال این واژگان را میشناختند و دلیل وضع آن را نمیدانستند.
بدوی بودن در آموزش و نداشتن امکانات و تمدن شهری و نیز پسامد فتوحات اسلامی و آشنایی اعراب با ملل دیگر و پیآمد آن، نهضت ترجمه و گرتهبرداری، لغتهای دخیل فراوانی را به این زبان وارد کرد و فرهنگ مترقی اعراب را به افول برد و «سماعی» بودن کاربرد واژگان در معنایی خاص را حاکم ساخت و وضع واژگان عربی را به تأثیر از دیگر زبانها امری قراردادی و تمام اعتباری و فاقد پشتوانهٔ حقیقی و خارجی ساخت و واژهها به جای آنکه نفسالامر و محتوا و حقیقت داشته باشد، از اخلاق اجتماعی و عادات تربیتیافته و تقلیدی اجتماع به خوشامدها یا بدآیندهای ظاهری و فرهنگ ادبی و فکری متأثر از زندگی ایرانیان و رومیان گردید.
غلبهٔ سماعیبودن معنای الفاظ که متأثر از مقام استعمال واژگان
(۹۳)
میباشد، فلسفیدن بر محتوا و مادهٔ واژگان را به بنبست کشاند. «سماعی و اعتباری» بودن؛ یعنی بستهبودن راه برای یافت حکمت وضع و حقیقت معنا. سماعیبودن یعنی از دسترفتن شناخت مادهٔ کلمات و محتوای آنها. سماعیبودن، شناخت تقلیدی کاربرد واژگان میباشد و با این رویکرد، لغتشناسی چیزی نبود جز همان گزارش موارد استعمال و شناخت نظرات بعضی بادیهشناسان در مورد کاربردی که از یک لغت دارند نه آنچه که زبانشناسان حکیم عرب و ادیبان آنها، در مقام وضع، با بیشترین تناسب، در ماده و محتوای آن لحاظ کرده بودند. سماعیبودن، حاکمیت تقلید در استفاده از واژگان و از دست رفتن فلسفیدن و عقلورزی را پیش کشید و هرج و مرج معنایی را در حیطهٔ ادبیات و وضع الفاظ موجب شد؛ بهگونهای که وضع را به امری تمام قراردادی و اعتباری کشاند و حکمت را بهکلی از مقام وضع واژگان خارج کرد. اعتباریشدن وضع واژگان، یعنی بریدهشدن الفاط از عالَم حقیقت و معنا و توان نادیدهگرفتن تناسب معنایی در قرارداد آنها. بدینگونه بود که زبان عربی که روزی بر عربی بودن و مفهوم داشتن خود مینازید و آن را فخر بر دیگر زبانها میدانست، به گنگی و اهمال کشیده شد و عجمی گردید و از این حیث، با دیگر زبانها تفاوتی نمیکرد. رفتهرفته این فرهنگ، برخی از عالمان و دانشمندان را در خود فرو بلعید و آنان با متأثرشدن از همین تربیت محیطی، به تدوین کتابهای ادبی و تفسیر قرآنکریم و دیگر علوم اسلامی و انسانی به خصوص در حوزهٔ فقه و احکام پرداختند و ظاهرگرایی را چیره نمودند. نتیجهٔ کار چیرگی این ظاهرگرایان آن شد که گزارههایی به نام علم آوردند که مخاطبان خود را
(۹۴)
هرچه بیشتر از حقایق دور میکرد و فهم حقیقت را برای آنان گنگ و مبهم میساخت و بر درِ بستهٔ درک آن، قفل محکمتری میزد. بزرگترین اشتباه این گروه آن بود که نخست، برای درک معنای واژگان، استعمال را علامت حقیقت دانستند و این بدترین پیآمد خسارتآمیز اعتباری دانستن وضع واژگان بود. استعمال لفظ در یک معنا نشان از صحت کاربرد آن لفظ در آن معنا به حقیقت معنا یا به لوازم معنا (کنایه، تشبیه، استعاره و دیگر گونههای مجاز که برآمده از استعمالهای بادیهنشینان بوده است) دارد و نشان از انحصار کاربرد در حقیقت معنا ندارد؛ از این رو نمیتواند علامت قطعی برای یافت حقیقت معنا باشد.
پسامد این خطا، ظاهرگرایان اشتباهی دیگر را نیز مرتکب شدند و آن این بود که میپنداشتند یک لفظ، توان انتقال چند معنا و چند حقیقت را دارد؛ زیرا در مقام استعمال، یک واژه برای چند معنا به کار رفته بود؛ در حالی که یک لفظ، بستهای بود که تنها توان انتقال یک حقیقت را داشت.
عالمانی که میپنداشتند یک لفظ میتواند بیش از یک بارِ معنایی بردارد، با مسامحات استعمالی و با خلط معنا با مصداق، دیدند چند واژه در یک معنا و یک مصداق کاربرد دارد و در زمینهٔ نسبتهای معنایی، «ترادف» را دامن زدند. بر این پایه، ترادف، بحثی انحرافی در حوزهٔ شناخت معنا میباشد. آنان که زحمت فراوانی به خود دادهاند تا واژههای مترادف را بیابند، کاربردهای استعمالات عرفی چند لفظ در یک معنا را گرد آوردهاند؛ در حالی که در پرتو اقتدار اشتقاق میتوان اصل معنا و مادهٔ هر کلمه را به دست آورد و پروندهٔ ترادف در مقام وضع را بست؛ هرچند عرف در مقام استعمال الفاظ، همواره ترادف و اتحاد چند لفظ در
(۹۵)
یک مصداق که حیثیات مختلف اطلاق آن را نادیده انگاشته است، پاس خواهد داشت؛ اما متون علمی اگر بخواهد حکیمانه و ادبیانه نوشته شود، نمیتواند بر مسامحات عرفی مقام کاربرد چشم بپوشد و باید هر واژه را به دقت در معنای منحصر خود به کار برد. برای نمونه مصداق دو واژهٔ «بشر» و «انسان» در نگاه نخست، یکی است و با اهمال و مسامحه، یکی در جای دیگری کاربرد دارد؛ اما ادیب حکیم، هرگاه «بشر» میگوید بشره، ظاهر، صورت و تنها چهرهٔ آدمی را مراد دارد که تمامی انسانها در آن مشترک هستند و البته در صورتی به کار میرود که حصر توجه به همین ظاهر خوشخبر و بشارتدهنده داشته باشد و نخواهد زوایای دل وی را بکاود، اما «انسان» را به لحاظ باطن وی به کار میرود که سبب انس و الفت میشود و هر دلی را دلداری و دیاری است. کتابهای لغت با گشودن بحث ترادف، «سیف» را «صارم» و «صارم» را «سیف» معنا کردند و حقیقت معنایی و حیثیات اطلاقی هر واژه را نادیده گرفتند و امروزه به آنجا رسیده است که مادهشناسی که از پیچیدهترین تخصصهای ادبی میباشد، متخصصی قوی و نظریهپردازی کارآمد برای خود سراغ ندارد و بشر در حالی علوم مختلف و گزارههای فراوان آن را تعلیم میبیند که از محتوا، ماده و معنا بریده و دور افتاده است و در حقیقت، آنچه پیکرهٔ علم شده است چیزی جز «فن» نمیباشد؛ فنونی که تحفهٔ چیرهشدن صنعت بر تمامی ظاهر زندگی بشر میباشد و او را به دلیل دور افتادن از مادهشناسی و محتوا، از حقیقت انسانی خود دور ساخته است؛ صنعتی که پیشرفتهای جهشی آن در دو قرن گذشته، توان آن را یافت که فیسلوفانی بریده از معنا و شیفته به ظاهر مادی ناسوت را سکاندار
(۹۶)
هدایت اقیانوسپیمای صنعت سازد و آن را با دادههای اومانیستی و بشرمحور خود، همینگونه که هست، موجه و مقبول جلوه دهند. این بریدگی چنان بود که نام مخترعان یا امور وابسته به آنان را؛ هرچند نام سگ یا گربهای باشد که مخترعان دوستدار آن بودهاند، برای انواع ماشینهای مکانیکی که اختراع میشد یا انگلها و میکروبهایی که شناخته میگردید، نامگذاری میکردند. این فرهنگ چیرهٔ امروز، همان فرهنگ بریده از معنا و محتواست که عالمان ظاهرگرای دیروز، در شناخت معنای واژگان داشتند؛ عالمانی که عقبهٔ ادیبان حکیم عرب و متن وحیانی قرآنکریم را با خود نداشتند و از آن بریده و مهجور گردیده بودند.
زبان عربی که فرهنگ ادبی خود را پیشرو و مدرن میدانست و داعیهٔ عربیبودن و داشتن معنا و محتوا را داشت و حکیمان، وضع واژگان آن را عهدهدار بودند، با نزول قرآنکریم در این زبان، اوج شکوفایی و رونق خود را یافت و گزارههای علمی ادبی آن از مشرب اعجاز وحیانی متن علمی و حقیقتگرای قرآنکریم سیراب گردید؛ بهگونهای که عربی سخندان و زبانشناس و ادیب و شاعر نبود که بلندا و اقتدار این کلام در انتقال معانی و حقایق ربوبی و علمی، وی را به کرنش و اقرار و انقیاد نکشاند و آن را زبان خاص قرآنکریم نیابد. آنان مسحور کلام مقام ختمی میشدند و اعجاز پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله کلمههایی بود که به نام وحی قرآنکریم شناخته میشد. زبان عربی با نزول قرآنکریم رشدی جهشی و مضاعف یافت و زبان عربی قرآنکریم دیگر زبان عربی رایج نبود؛ بلکه زبان علمی و وحیانی قرآنکریم بود. قرآنکریم از لحاظ کلمات و واژگان خود چنان
(۹۷)
پرمحتوا بود و چنان دقت شگرفی در استخدام آنها به کار گرفته بود که حکمتی که اعراب در وضع کلمات داشتند برای آن سر خضوع به زمین آورد و خود را بهکلی تسلیم آن نمود تا آنکه رفتهرفته، این زبان به زبان علم تبدیل شد و در طول قرنهای سوم تا پنجم که اوج شکوفایی علمی مسلمانان بود و با آنکه بیشتر دانشمندان این دوره، ایرانیان عجمی بودند، زبان عربی را معیار ارایهٔ متنهای علمی خود قرار دادند و آن را زبان رسمی دانش ساختند؛ هرچند با کودتای سقیفه و انحراف ریشهای مسلمانان از استادان حقیقی زبان قرآنکریم، رفتهرفته ظاهرگرایی و جمود بر تمامی دانشها از جمله بر ادبیات عرب چیره شد و این زبان و فرهنگ رو به سطحیاندیشی و انحطاط و افول نهاد تا آنکه این زبان، دیگر ادیبی ماهر و حکیم که بتواند پیوند لفظ و معنا را دریابد و به کشف روابط معنایی واژگان توفیق یابد، به خود ندید و کارشناسان ادبیات، افرادی گشتند که نه در شناخت معنا توانمندی داشتند، نه به وجود حکمت و حیثیت اطلاقی برای هر واژه قایل بودند. آنان چنان در ظاهرگرایی غور گرفتند که حیثیات مادی برای تمامی واژهها قایل شدند و مادهٔ الفاظی را که برای لبّ معنا و مُرّ حقیقت وضع شده بود، به صفات مادی آلودند. برای نمونه، خدا را بر چارپایهای نشاندند تا معنای کرسی وی را تبیین کنند. کافی است بعضی کتابهای به اصطلاح علمی در حوزهٔ علوم اسلامی و انسانی دیده شود تا توان واژهشناسی و معناشناسی نویسندهٔ آن به دست آید! اگر فضای نگارش و ویرایش این کتابها به معیار متن قدسی و وحیانی قرآنکریم ارزیابی شود، آنگاه فاصلهٔ بعید و بسیار دور این نویسندگان از فضای معناشناسی حاکم بر این کتاب آسمانی و حقایق آن دانسته میشود
(۹۸)
و البته کمتر کسی است که نوشتهٔ وی به عیار این صافیترین نقد، بیغش شناخته گردد. بسیاری از ظاهرگرایان واژههایی را در نوشتههای خود به کار بردهاند که حیثیات اطلاقی آن را آگاهی نداشتهاند و گاه به دلیل انتخاب واژههای نامناسب، با محتوا و معنایی که مراد آنان بوده است، در تخالف میباشد. ما نمونههای چندی از اینگونه خلط و خبطها را در «تفسیر هدی» و نیز در کتاب «منطق موسیقی» یا دیگر کتابهای تحلیلی خود آوردهایم؛ اما در این کتاب، بنای آن نداریم تا از نوشتهای نام ببریم؛ بلکه حساسیتهای برآمده از برانگیختی اعصاب، مانع نشر اینگونه متنها نگردد و برای آن سنگاندازی نشود؛ چنانکه چهار جلد نخست «تفسیر هدی» با تمامی ملاحظاتی که در نگارش آن شد، چنین سرنوشتی داشت و مانعان ظاهرگرا را رسالتی نو در منع آن و غیرمجاز ساختن این نوشته بخشید. امروزه این انحطاط تا جایی پیش رفته است که حتی موسیوهای غربی با تأسیس مؤسسههای زبانشناسی میتوانند کار نگارش و تدوین قاموسهای عربی را انجام دهند؛ زیرا آنان در این قاموسها هدفی ندارند جز ارایهٔ گزارش از موارد استعمال یک واژه با قلمهای معیار و به روز و با روشهایی که مدد برنامهنویسیهای رایانهای را با خود دارد، و به هیچ وجه، تحلیل و بررسی دقیق و همهجانبهٔ آن را برای به دست آوردن معیار انتخاب یک واژه در معنایی خاص را نمیخواهند و گزارشهای آنان هرچند مستندات تاریخی و شواهد استعمال را در خود جای داده باشد، تنها برای همان ماقم کاربرد مفید است و از مقام معنا و ماده و محتوای حقیقی الفاظ گسیخته و بیگانه میباشد. طبیعی است چنین قاموسهایی برای تفسیر و تبیین معنای
(۹۹)
قرآنکریم و روایات دینی کاربردی ندارد؛ زیرا با این فرهنگ و زبان وحیانی، هیچگونه آشنایی و قرابتی ندارد. امروزه چیرگی ظاهرگرایان سبب دوری از معنا و حقیقت شده است. در این سالها که ظاهرگرایان چیرگی بر تمامی بنیادهای دینی و اجتماعی دارند، جریان غالب مشغول صورت و شکل و شعار شده است. برای نمونه، حقیقت ولایت کلی و سعی حضرات معصومین علیهمالسلام و ساحت غیبی و حقی آنان و باورهای اعتقادی و توحیدی و تحلیل عمیق گفتارهای آن حضرات فرونهاده شده و روضه و گریه و بیان چند کرامت، نقد رایج منبرها و سخنرانیها گردیده است. این به معنای غفلت از فرهنگ و مکتب اهلبیت علیهمالسلام میباشد. نام اهلبیت بر زبانهاست اما در دلهای بسیاری دنیا و ناآگاهی و خرافهگرایی صدارت دارد. البته باید توجه داشت ریشهٔ اصلی این انحرافها و به خصوص بیراههرفتن در علوم، کودتای سقیفه در صدر اسلام و انحراف امت از مکتب ائمهٔ معصومین میباشد. با این کودتا، خلفای اهلسنت و بنیامیه و بنیعباس زمام علم و دانشمندان را به دست گرفتند و عالمان درباری و وابسته و سرسپرده و متملق، چیزی را میگفتند که حکومتهای خلفا میپسندید نه حقایق و اعتقادات مبتنی بر آن را که در متن پدیدههای هستی وجود داشت. چیرگی آنان، ضربهٔ دیگری به علم و دین نیز وارد آورد و آن رواج نقیه و خودسانسوری در نوشتههای علمی عالمان و افول و تنزل آنها از ترس حاکمان وحشی، خشن، مستبد و دیکتاتوری بود که حتی به مثل امامحسین رحم نمیکردند و فضایی اختناقآمیز را به وجود آورده بودند و تنها کسانی گاهی سخنانی داشتند و کتابهایی مینوشتند که از خون خود
(۱۰۰)
میگذشتند و توان ایثارگری و مجاهدت بسیار بالا برای مقابله با جریان غالب زور و زر داشتند. ریشهٔ تمامی مشکلات جهان اسلام و نیز کشورهای اسلامی این است که حکومت و قدرت آن به دست صاحبان ولایت حقیقی نبوده است و افرادی به خلافت میرسیدند که تخصص علمی نداشتند و با زور بر گردهٔ مردم چیرگی میکردند؛ یعنی فساد علمی در جهان اسلام یک فساد سیستمیک و برآمده از رأس هرم قدرت یعنی از حاکمان نالایق بوده است و مصیبتهای جهان اسلام و زیانباری و عقبافتادگی آنها تا به امروز، در همین امر ریشه دارد. دین را کسانی معنا میکردند و حرکت میدادند که دینشناس نبودند و ارتباط آنان با خداوند و با جهان هستی قطع بوده است؛ کسانی که در گرداب توهم خود غرق بودند و مردم را به حیرانی و سرگردانی و مکافاتِ سوءمدیریت خود دچار میساختند. این عقبماندگی از محتوای عصمتی دین اسلام نبوده است؛ زیرا این محتوای عصمتی در جایی قدرت و حاکمیت نیافته است، بلکه از مدعیان نالایق مسلمانی و خلافت و ولایت بوده است که جایگاه حقیقی حضرات معصومین علیهمالسلام را غصب میکردند و خود را نمایندهٔ خدا بر مردم معرفی میکردند و هر مخالفی را با زور چیرهٔ خود در کمال وحشیگری و خشونت، منکوب میکردند. این خلفای نالایق تمامی تریبونهای علمی و اجتماعی را زیر یوغ اختناق خود میگرفتند و نمیگذاشتند کمتر برجستهای از زیر ساتور سانسور آنان، ناصاف عبور کند و قلع و قمع آثار علمی کمترین کار آنان بوده است. این حاکمان دیکتاتور، جامد و قبضی، دین را نیز بر اساس طبیعت مزاج خود و به گونهٔ میلی، تنگ و محدود میساختند و آن را آلت دست سیاستهای شیطانی خود
(۱۰۱)
مینمودند. آنان مخالفان را با حکم قاضیهایی از بین میبردند که وضوی اسلامی میگرفتند و به سمت کعبه، نماز غلیظ میگزاردند اما مزاج آنان یبوست و سختی و مغز آنان جمود و خشکی داشت و خود را مانند طایفهٔ مصوبه در هر حکمی مصیب و مأجور میدانستند. بنابراین همانطور که ما ظرفیت زبان عربی قرآنکریم را از ظرفیت نژاد عربی متمایز کردیم، باید میان محتوای دین اسلام با عملکرد حاکمان جور آن نیز تفاوت قایل شویم و دیانت ظاهری مدعیان خلافت را دین حقیقی عصمتی ندانیم و پیآمدهای مدیریتی آن را به دین حقیقی اسلام پیوند نزنیم و حکم آن را به این ندهیم.
نمونهٔ بارز دخالت دانشمندان وابسته و درباری و دنیاطلب در امر دین، عالمان یهودی میباشند. خشکی و جمود این گروه، به زبان دینی آنان یعنی به عبری نیز آسیب زده است. دین یهود به دلیل عصبیت و تنگنظری عالمان دینی به دینی خانگی و انزوایی تبدیل شده است و آنان این دین را فقط به نژاد و نسل خود منتقل میکنند و بر آن نیستند تا آموزههای تورات و تلمود را جهانی کنند؛ هرچند مسیحیت صهیونیستی را سیاست غالب خود برای چیرگی بر کشورها برگزیدهاند اما عصبی بودن، جمود و تنگنظریهای آنان و تحریفهای بستهای که در دین پدید آوردند، زبان عبری را که زبان وحی موسی و زبان دیانت تورات و زبان قدیسان یهودی بوده است و زمانی حتی لغات خود را به دیگر زبانها میداده است و با همهٔ قدمتی که داشته، از مصدر خارج کرده است و آن را در کنشتها محبوس ساخته و دیگر رشد و گسترشی برای آن نمیباشد. این در حالی است که اسلام، نخستین گزارهٔ دینی خود را با
(۱۰۲)
بای فتح و بسط شروع کرده و شعار خود را «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»(۱) که شعاری مرحمتی و باز است انتخاب کرده و خود را از قومیتها و منطقهها آزاد کرده و به جای سرمایهگذاری بر قومیتها و لهجهها به فرهنگسازی و لسان و به انسان و حقوق آن بهگونهٔ جهانی و برای تمامی انسانها رو آورده است. این امر اقتضای خاتمیت و جاودانگی و جهانشمولی بودن فرهنگ اسلام میباشد. البته پیشتر نیز گفتیم این خصوصیت زبان وحی قرآنکریم است، نه زبان عربی رایج که به مرور زمان از وضع حکیمانهٔ الفاظ فاصله گرفته است یا نژاد آن یا تلاشهای مسلمانان که همواره به سبب چیرگی حاکمان نالایق و استبدادی در ضعف بودهاند. متأسفانه چیرگی خلفای جور و حاکمان استبدادی مانع از آن شد که دانشمندان بتوانند به صورت آزاد فعالیت کنند و شمول گسترده و جهانی زبان عربی قرآنکریم را اثباتپذیر سازند؛ چرا که اثبات آن، امنیت فکری و اقتصاد مستقل و خللناپذیر برای تأمین منابع میخواهد و این دو مهم تنها با وجود حکومت سالم و غیراستبدادی و باز میسر میشود. انحراف در حکومتها و حاکمیت و چیرگی افراد ناآگاه و غیرمتخصص و جامد و بسته و در یک کلمه نالایق و حقیر، همیشه ریشهٔ اصلی تمام معضلات و مشکلات بوده و هست. این مانع بزرگ همیشه سد راه علم حقیقی و دانشمندان واقعی بوده است و مانع نتیجهدادن تلاشها و مجاهدتهای خالصانهٔ آنان بوده است. برای همین راه علم، هم طولانی شد و هم به انحراف رفت. امروزه گمراهترین
۱- حمد / ۱٫
(۱۰۳)
علوم را میتوان در حوزهٔ علوم انسانی دید. علم اگر مسیر گمراهی و انحراف برود، هرچه بیشتر تلاش کند و بر آن سرمایهگذاری شود، بر گمراهی آن افزوده شده و از نقطهٔ حقیقت دورتر میگردد و کیست که قدرتی داشته باشد که در برابر زور چیرهٔ حاکمان جنایتکار، مستبد و مسلح به انواع جنگافزارها و بدافزارها که از ارتکاب هیچ جنایتی پروایی ندارند، تاب رخنمونی و مقاومت داشته باشد؟! عالمان حقیقی دین در هیچ دورهای آزادی، استقلال، سرمایه و امنیت نداشتهاند تا بتوانند زبان علم و فرهنگ پیشروی اجتماعی دین را تبیین نمایند. با چنین خلایی، زبان علم، زبانی استعماری و تحمیلی از ناحیهٔ صاحبان صنعت و اقتصاد و سیاست گردیده است که حتی در دادههای علمی نیز سفارشیسازی بر پایهٔ منافع خود برای تودههای هدف و مصرفکننده دارند.
این مشکل بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز رخ دارد و حتی به بنیانگذار آن اجازه داده نشد که فرهنگی که وی از زبان وحی داشت، ترسیم نماید و تفسیری که ایشان با سورهٔ حمد شروع کرده بود، در همان بای بسماللّه متوقف ماند. انقلاب اگر بخواهد فرهنگی قرآنی بیابد، نیازمند فهم زبان خاص قرآنکریم و شناخت فرهنگ فقهی و معرفتی این کتاب وحیانی میباشد. کسی که این زبان و هویت فرهنگی را نمیشناسد، نمیتواند عملکرد سیاسی و مدیریتی و تصمیمگیریهای خود را با مبانی این فرهنگ، هماهنگ کند؛ هرچند در فضای جمهوری اسلامی تنفس کند و صندلی مسؤولیت در اختیار داشته باشد. زبان انقلاب اسلامی نیازمند مربی قدسی است و الهامات اوست که سبب
(۱۰۴)
عظمت این انقلاب و ملت تابع این فرهنگ میشود. متأسفانه به دلیل ناآشنایی برخی از صاحبان قدرت و لایههای نفوذکرده در سیاست با زبان قرآنکریم، تلاش میشود این زبان به فراموشی سپرده شود و زبانی حکومتی و دولتی یا به تعبیر بهتر، قدرتی جایگزین آن شود. این جایگزینی تعمدی، فقه وحیانی قرآنکریم و رویکرد حکمتگرای آن را به فقه ظاهرگرا تنزل داده و آن را تبلیغ میکند و معرفت قرآنی نیز به تعمد در طاقچهٔ نسیان و فراموشی نهاده و خاکی گران از تبلیغات اخلاقگرایی کلامی بر آن ریخته میشود تا در زیر آن مهجور بماند. زبان فرهنگ قرآنکریم با سعهای که در معرفت و علم و عشق دارد، میتواند به زبانی بینالمللی تبدیل گردد، اما زبان و فرهنگی که قصد جایگزینی دارد، فاقد گزینههای لازم حقخواهی و معنویتگرایی برای جذب باطن خداخواه و فطرت حقیقتطلب انسانها میباشد و حقیقت را در حد دیانتی پرپیرایه و پر از خطا و فاقد عناصر لازم تمدنی و گزینههای لازم برای پاسخگویی به نیازهای معنوی و نیز به همراه عناصری از خشونت و زور تحویل برده است. فرهنگ معرفتی عظیم معنوی قرآنکریم و مکتب ولایی شیعه که با عشق به سیرهٔ علوی سرشته شده است، میتواند چنان توانمند و قدرتمند ظاهر شود که ادبیات سیاسی جهان و فرهنگهای دینی را تحت تأثیر خود قرار دهد و در متن انقلاب، موضوع صدور فرهنگ ولایی را پدید آورد و بر گسترش این زبان و ادبیات تأکید کند و ایدئولوژی خود را فرهنگ غالب مراکز علمی و امت اسلامی قرار دهد. این توسعه و شمول جهانی، مرهون غنای فقه حکیمانه و معرفت و علم گستردهٔ قرآنکریم است. زبان انقلاب با اقبال به فرهنگ اختصاصی و رحمانی قرآنکریم،
(۱۰۵)
زبانی باز و گسترده میباشد؛ اما زبان جایگزین آن، در برخی لایههایی که به قدرت رسیده است، زبانی قبضی و محدود میباشد که برای خود نظامی را سامان داده که جایگزین اسلام رحمانی و ولایی شده است و وابستگان و سرسپردگان به آن، حفظ این نظام ساختگی و جعلی ظاهری را به جای حفظ اسلام ولایی عشقمحور و نظام انقلاب اسلامی تبلیغ میکنند و برای آن تلاش رنجمندانه و نحیفکننده دارند. زبان و فرهنگ بسته، جامعه را بسته و رشد آن را محدود و ظاهری میسازد که حقیقتی برای آن نمیماند و کسی به آن دل نمیدهد و ریاپرور و نفاقساز میگردد. چنین زبانی برای دیگران نه قابل فهم است و نه کسی به آن دل میبندد؛ زیرا فاقد عناصر لازم برای پاسخگویی به نیازهای حقیقی انسان است و نیز به دلیل اینکه قبض در فصل مقوم آن لانه کرده و ظاهر متولیان آن فاقد حقیقت باطن است و جز ظاهرگرایی و شعارهایی توخالی اما از جنس الفاظ دینی نیست، خاصیت برانگیختگی و جذبکنندگی برای آن نمیباشد. این زبان ظاهرگرا دارای ظاهر و فاقد هرگونه حقیقت، عناصر وفادار را که آگاهانه متعهد به انقلاب اسلامی میباشند، از خود دور میسازد و آنان به حکم فتوتی که دارند، به وفاداری به نسخهٔ اصل انقلاب اسلامی و تلاش برای احیای آن فرهنگ سترگ، پایبند میمانند. وفاداران آگاه انقلابی هرچند با فشار این ظاهرگرایان به گوشهٔ انزوا رانده شده باشند، انبساط و شورآفرینی و خلاقیت در ایجاد نشاط انقلابی با فرهنگ قرآنی را بهخوبی در ژرفای قلب خود دارند؛ زبانی که تبلیغ آن نیز به تبع فرهنگ سهل و سمحهٔ اسلامی خود، آسان میباشد و با کمترین تبلیغات، بیشترین بازآفرینی مثبت و شورآفرینی عاشقانه و
(۱۰۶)
معرفتمحور را دارا میباشد و با کمترین تکیه بر تسلیحات، نیروهای ماورایی قدرتمند الهی را حامی خود میداند و اطلاعات آن نیز میتواند از نیروهای معنوی مدد بگیرد و صد البته حمایت مردمی را با صفای محبت دلهای ساده و عاشق آنان به رهبری با خود همراه خواهد داشت؛ اما زبان جایگزین که هویت سالمی ندارد، با سرمایهگذاریهای کلان در بخش تبلیغات و اطلاعات، پایگاه اجتماعی خود را روز به روز نحیفتر ساخته و در جذب دلها و علاقهها ناکام و نامراد مانده است؛ چرا که هم مغزهای مردم آگاه است و هم دلهای آنان جز برای حقیقت ولایی و الهی دلبری نمیشناسد. این سرنوشت شوم بخشی از تابعان و وارثان انقلاب است که دلیل آن، ظاهرگرایی گرفتار در ظاهر الفاظ و بَر نشده از ماده و جسم و بریده از باطن عالم است که مغز آنان را منجمد، دل آنان را منقبض و نگاه آنان را بسته، ضعیف و غیرمنعطف ساخته است و این ضعف و رنج را به تمامی ابعاد و زمینههای درگیر با آنان سرایت داده و به اپیدمی سیستماتیک تبدیل ساخته است. اندیشههای ظاهرمداران چیره، بسیاری از راههای پیشرفت علمی، توسعهٔ اقتصادی، تمدن شهری، هنر و ادبیات و سلامت روان و سعادت اخروی را سد میکند و ضعف و ورشکستگی را در تار و پود تمامی رشتههای علمی و حِرف و فنون وارد میسازد و فقه و نظامی برازنده را به فقه و نظامی براندازنده و ممنوعکننده و محدودساز تبدیل میکند که به جای جمع، تفرقه میآورد و سرو آزادی و آزادگی را میگیرد و خار قبض ابلیسی، استکبار، استبداد، خودخواهی و تجاوز را به جای آن مینشاند. اگر خدای ناکرده این طیف مرتجع ظاهرمدار به هرم قدرت راه یابند، پایان و فرجام قبض و بستگی چنین
(۱۰۷)
ظاهرگرایانی چیزی جز بایکوت جهانی، مردودی مردمی و انزجار عمومی نخواهد بود. قبض و بستگی زبان ندارد و لالی و گنگی میآورد و در نتیجه گفتگو و گفتمان نیز برای آن نامفهوم و ناآشناست. آشنای دل قبض و بستگی همان قبض و بستگی و «نه» گفتن و مخالف بودن و «موافق نیستم» است. به صورت کلی هر چیزی که دچار قبض و ممنوعیت گردد، دیگر زبان نمییابد و راه برای تفاهم و توسعهٔ آن بسته میشود و کسادی و خمودی بر آن چیره میشود. فرهنگ بدون زبان گسترده و آزاد، گنگ و خمود و استعدادسوز است و نشاط را از مردم خود میگیرد و آنان را زیر آسمانهٔ بمباران فرهنگهای جاذبهدار نفسانی چیره که بیبند و باری شهوانی را با خود دارد، رها و سرگردان میگذارد. طبیعی است افراد هرهریگرا و رهارو دیگر نه میخواهند مولا بشناسند و نه میتوانند پیشوا داشته باشند. بدترین آسیب چیرگی چنین گروههای قبضگرایانه و منجود به ادبیات و زبان وارد میشود. زبان هرچند پیشرفته و مرتقی باشد اما عاملهای خارجی این قدرت را دارند که آن را محدود سازند؛ چنانچه زمان درازی زبان فارسی توسط عامل ایدئولوژیک و تفکری متعصب بر زبان عربی یعنی همین گروههای قبضگرا، این محدودیت را تجربه کرده است؛ بهگونهای که این تفکر حتی مطالعه بعضی شاهکارهای کلامی فارسی ـ همچون شاهنامه ـ را از دور ترویج و تشویق دور کرده است. این افکار که توسط اندیشههای ظاهرمداران حمایت میشود، بخشی از شگردهای پیشرفت عرفی و عمومی زبان، همچون رمان، داستان، موسیقی، تئاتر و سینما را که میتواند برازندههای یک فرهنگ باشد، بر روی فرهنگ فارسی محدود یا مسدود میسازد و امر محدود و بسته مبتلا
(۱۰۸)
به گنگی و لالی شده و در مسیری متضاد با گستردهشدن و توسعهیافتن قرار میگیرد و برای همین فرهنگ براندازانه میشود؛ زیرا دشمنان این فرهنگ و زبان با در اختیار گرفتن انحصاری همین عاملها، فرهنگ یک کشور و ملت را به نفع فرهنگ خود مدیریت و استثمار میکنند و با تولید برنامههای فرهنگی و هنری جاذبهدار، برنامههای براندازانه عملیاتی میکنند. تعطیلی و بیرونق ساختن تئاتر، سینما، موسیقی و دیگر ابزارهای انتقال هنری فرهنگ و محدود نمودن استعدادهای مردم بهخصوص جامعهٔ زنان، تعطیل کردن بخشی از مغز کشور و فلج نمودن اندامی مانند زبان یک ملت و گنگ و لال ساختن آنها میباشد. ملتی که زبان وی گستردگی پیدا نکند، عظمت نمییابد و بر فرهنگهای دیگر چیرگی، توفق و برتری شایستهسالارانهای که در خور آن فرهنگ و ملت باشد، نمییابد. بشر با توجه به رشدی که داشته است، جنگ امروز را به جنگ فرهنگها و تمدنها تبدیل کرده است و تکنیک، صنعت، پول، ورزش، هنر، موسیقی و سینما به تحلیل و تبدیل فرهنگها و یکسانسازی آنها رو میآورد. استعمار امروز اگر مانند بختک بر کشورهایی مانند عراق، سوریه، افغانستان و پاکستان سایه انداخته است، در لوای طرح جنگی خود برنامههای پنهان فرهنگی درازمدت دارد تا مردم این کشورها را نسبت به باورهای دیانتی خود سست نموده و اومانیسم و انسانمحوری و سکولار یا لائیک و دستکم مسیحیت مسلمان را به آنان تحمیل کند؛ یعنی مسلمانان در این کشور مسلمان هستند اما با باورها و رفتارهای مسیحیان زندگی میکنند. آنان قوم افغان میباشند، اما چهره و نماد و نمود انگلیسی را دارند و مسلمان هستند اما
(۱۰۹)
با اسلام آمریکایی. جنگهای خاورمیانه در باطن خود، زیرساخت جوامع مسلمان را برای پذیرش اسلام آمریکایی تعقیب میکند؛ اسلامی که صنعت و تکنیک دارد اما محتوای آن سکولاریسم انگلیسی و دموکراسی آمریکایی را با آیینهای مسیحی از طریق سرسپردگان سیاسی و طبقهٔ مسیرهموارکن خودی که شعارهایی خوش را برمیگزینند، به مردم تحمیل میکند.
به هر روی، سخن ما این است: زبانی که میتواند مردم ایران و جهان را به فرهنگ ناب تشیع بخواند، همان زبان فقه و فرهنگ عرفان و عشق ربوبی یعنی زبان اختصاصی قرآنکریم است، نه زبان قدرتهایی که درصدد جایگزینی به جای این زبان و تحمیل قبضگرایانهٔ خود به مردم میباشند.
تا بدینجا گفتیم عرب به معنای روشنی، ابانه، آشکاری، شفافیت و ظهور باطن است که با معنای تازگی تلازم دارد. تازگی از صفات شفافبودن است. عرب با قرینه در معنای فساد نیز کاربرد دارد و این به خاطر آشکاری فساد و بروز آن است و لحاظ همان معنای آشکاری را در خود دارد. زبان عربی از زبانهای قابل رشد است که توسعه و پیشرفت را درون خود دارد. زبانهای محدود و بسته زبانهایی هستند که در جایی متوقف میشوند و نمیتوانند خود را به زبان علمی روز تبدیل کنند. این زبانها ضعف خود را یا از ناحیه افراد جامعهٔ خویش دارند که نوابغ و شخصیتهای برجسته در میان آنها ظهور نکرده است یا دارای اقتصاد سالم و منابع ثروت یا موقعیت استراتژیک جغرافیایی نبودهاند یا فرهنگ آنان غِنا و تمدن نداشته و در سنتهای کهنهٔ خود با جمود مانده و راکد شده و به افول گراییده است.
(۱۱۰)
زبان عربی از زبانهای پیشرفته و بلند جهان است و این زبان در ردیف زبانهای مطرح دنیا میباشد. استعلا، سیطره و سلطنت این زبان برای آن است که وحی ختمی و جاودانهٔ آسمانی به این زبان نازل شده است و عامل ارتقا و اهمیت والای آن گردیده و آن را چنین لیاقت و عطایی بخشیده است. البته اعراب نسبت به سخنوران فصیح و بلیغ خود احترام بالایی قایل بودند و زبان عربی ویژگی استعدادی پذیرش وحی را در خود داشته است. میگویند زبان اهلبهشت، عربی است. در منابع اهلسنت آمده است: «احبوا العرب لثلاث: لأنّی عربی، والقرآن عربی ولسان اهل الجنّة عربی»(۱).
دو گزاره نخست نیاز به تحقیق ندارد، اما گزارهٔ سوم یعنی عربی بودن زبان اهل بهشت، با آنکه به ضعف سند مبتلاست، بسیار مشهور میباشد و اعراب به آن افتخار میکنند. بهشت، تنوعی بیشمار دارد و سیاست یکسانسازی زبان، در آن نیست. نه تنها زبانها بلکه گویشها به قیاس با بازآفرینی دقیق «نُسَوِّی بَنَانَهُ» همانند دیگر خصوصیات فردی و خلق و خوها میتواند در هر عالمی از جمله در بهشت صفا و سلامت یا در جهنم نفسیت با ابزاری که دارد، وجود داشته باشد. بنابراین عقل به چنین چیزی که نیازمند تعبد مستند است، کرنش کورکورانه ندارد؛ مگر برای آن سند معتبر شرعی ارایه شود. حکایت احوال اهل بهشت یا پرسشهای فرشتهٔ قبر به زبان عربی نیز به معنای عربیبودن اهل برزخ و بهشت نیست. روز قیامت هنگامهٔ «بَلَی قَادِرِینَ عَلَی أَنْ نُسَوِّی بَنَانَهُ»(۲)
۱- کنزالعمال، ج ۱۲، ص ۴۳٫
۲- قیامت / ۴٫
(۱۱۱)
میباشد و زبان گفتاری را نیز میتوان همانند بنان قابل برگشت دانست و گفت هرکسی به زبان دنیایی خود سخن میگوید. مهم این است که مقام ختمی و زبان وحی، عربی است و این موقعیت ممتاز و ظرفیت بالای این زبان، به تبلیغات غیرمستند و هوچیگرانههای پوپولیسمی نیاز ندارد.
هر فرد و ملتی دارای دو زبان است: یکی زبان مادری و وطنی که یک جامعه را به ملتی منطقهای تبدیل میکند و دیگری زبان دین که آنان را یک امت جهانی میسازد. اسلام، زبان عربی را زبان دین ختمی و زبان وحی قرآنی برگزیده است که کشش بالای این زبان را میرساند. عربی، زبان وحی ختمی تا روز قیامت است و از این حیث، بسیار مهم است. هیچ دینداری با این زبان، مقابله و اصطکاک ندارد و محدودسازی زبان دین خود را نمیخواهد؛ بلکه زبان دینی هرچه شکوه و شیوایی و شیرینی و محتوای حکمی بیشتر و قالب علمی محکمتری داشته باشد، شأن هدایت دینی انسانها به کمالات، جایگاه بهتری مییابد و این خیر بشریت است. عربی، زبانی با واژههای بسیار گسترده، متنوع، قوی و حکیمانه و توانمندی بالا در فصاحت و بلاغت است و از این حیث، بر دیگر زبانها برتری دارد. هماکنون زبان انگلیسی به عنوان زبان چیره، زبان فرهنگ و فلسفه نیست، بلکه زبان صنعت، تکنیک، فناوری و تکنولوژی است. چیرگی این زبان، صنعتی است و برآمده از توانمندی درونی آن نمیباشد. هماینک در فرهنگستانها یا مراکز علمی، وضع الفاظ و اصطلاحات، در این زبان به گونهٔ عقلی و حکمی انجام نمیشود. برای نمونه چه بسا دانشمندی سگی داشته که دوستدار آن بوده و نام همان را بر اختراع یا اکتشاف خود میگذارد. این گونه میشود که میان آن لفظ و معنای مقصود پیوندی متناسب وجود ندارد.
(۱۱۲)
زبان عربی وقتی فرهنگ قرآنی را به خود گرفت، در قرن چهارم هجری به زبان علمی روز دنیا تبدیل شد. این کشش محتوایی را وحی ختمی قرآنکریم به این زبان داده است. رشد زبان عربی مدیون تلاشهای دانشمندان اسلامی نیست که به عنوان یک خط ممتد در زمانی طولانی کارنامهٔ برجستهای در علم ندارند و تنها انگشتشماری از آنان برجسته بودهاند، بلکه توان بالای وحی قرآنی این موقعیت را برای زبان عربی پدید آورده است. اعراب به خودی خود نه در امور معنوی و عرفانی و در فرهنگ و فلسفه چهرهٔ برجستهای داشتند، نه در تولیدات علمی طبیعی. بیشتر دانشمندانی که به زبان عربی کتاب دارند، ایرانی و از قوم فارس میباشند. اعراب با همهٔ چیرگی که خلفای آنان در طول چند قرن بر سرزمینهای پهناور اسلامی از شرق تا غرب به ویژه اندلس داشتند، برای زبان عربی موقعیت اجتماعی یا اقتصادی یا صنعتی فراهم نکردند و در طول چند قرن گذشته به طور پیوسته سرسپردهٔ قدرت سرمایهداری غرب بودهاند. آنان فرهنگ وحیانی قرآنکریم را در خود نهادینه نساختند و سنتهای خلفا را لایهٔ چیره بر فرهنگ عربی خویش ساختند. حتی در مثل معلقات سبعه، دیوار بلند فصاحت و بلاغت عربی آن از رقص دختران و تغزل برای چشم و ابروی معشوقههای دنیوی فراتر نمیرود و علم و اخلاق و معنویت و کمال و هستیشناسی و نگاه حکمی به پدیدهها و زبان علم در آن نیست. زبان وحی ختمی با اینکه در میان ایرانیان نیز رسوخ دارد، اما چیرگی زبان فارسی بر ملتی منطقهای که کشورهای بسیاری را در بر میگیرد، بیشتر ریشه در کهنبودن این فرهنگ دارد؛ وگرنه زبان فارسی اگر فرهنگ وحی قرآنی را به گونهٔ علمی پی
(۱۱۳)
گرفته بود، باید سیطرهٔ دانشی و فلسفی و معنوی و سیاسی بر بخش اعظمی از دنیا داشته باشد. قرآنکریم کتاب تمامی دانشهای بشری است و زبان و فرهنگ آن، این توانمندی را دارد که هر ملتی را که تابع علمی این کتاب وحی آسمانی و فرهنگ ولایی حضرات معصومین علیهمالسلام شود، برجسته سازد. البته نژاد عربی نیز این قابلیت را دارد که هم گلهای سرسبد انسانیت یعنی حضرات معصومین علیهمالسلام را در خود داشته باشد که به تعبیر روایی «لم تنجسک الجاهلیة بانجاسها»، آن حضرات را از نژادی الهی و ربوبی معرفی میکند که خصوصیات نژادی تأثیری بر آنان ندارد با اینکه از این نژادند و زبان عربی این توفیق را داشته که آن حضرات را در خود دارد و هم افرادی مانند ابنملجم، حرمله، شمر و معاویه را که به تعبیر قرآنکریم «جَعَلَ الَّذِینَ کفَرُوا فِی قُلُوبِهِمُ الْحَمِیةَ حَمِیةَ الْجَاهِلِیةِ»(۱).
ما با آنکه پارسی هستیم، اما عربی قرآنکریم را زبان دین خود میدانیم و از این حیث، برای ما حتی از زبان مادری نیز اهمیت بیشتری دارد؛ زیرا این زبان وحیانی به ما علم و معرفت و چراغ راه زندگی میدهد و هویت و نوع حیات و نهاد اندیشهٔ علمی و باورهای اعتقادی و فلسفی ما را میسازد. البته این به این معنا نیست که بگذاریم زبان فارسی اصالت پارسی خود را از دست دهد. زبان پارسی نیز ریشهٔ ماست؛ زبانی که دارای کرامتهای انسانی و اخلاق متعالی و عرفان معنوی و غیرت سلحشوری و عفت انسانی میباشد و حقپذیر است و کرنش آن نسبت به زبان وحی نیز از باب انصاف و نجابت حقباوری آن میباشد و این صفات
۱- فتح / ۲۶٫
(۱۱۴)
جزو خلق و خوی قوم پارسی بوده است. برای نمونه تختجمشید که نماد ماندگار و کهن فرهنگ ایرانی است، احترام و ادب و سخاوت و گذشت و متانت و هیبت و عفت در طرحهای سنگی آن میباشد. تمدن تختجمشید تمدنی عفیف و پاک و انسانی بوده است که هیچگونه عریانی در اسناد سنگی آن وجود ندارد. فارسی کمترین لفظ را برای اموری دارد که ذکر آن قبیح دانسته میشود؛ برخلاف برخی زبانها که گاه دهها واژه برای آن قرار دادهاند که دوری آنان از نزاکت را میرساند. اهمیت تختجمشید به همین کمالات والای انسانی و به سابقهٔ روشن نیاکان ماست که محافظت از آن را لازم میسازد. در هیچ کدام از طرحهای این سازهٔ حکومتی، استکبار وجود ندارد؛ هرچند متانت و ابهت و شکوه و خرد برای رهبران ایرانی نقشبسته بر این سنگها میباشد. همین فرهنگ والا و کمالات انسانی و نجابت و عفاف و رشد علمی و سیاسی بوده که ما را نسبت به فرهنگ مترقی حضرات معصومین علیهمالسلام به کرنش واداشته و ما را بهگونهٔ علمی، ولایتپذیر ساخته است. این پذیرش، از ضعف و انفعال نبوده، بلکه از سر آگاهی و توانمندی علمی و لطف حقپذیری و حکمت بندگی خداوند و به گونهٔ علمی بوده است. بسیاری از اعراب، همین فرهنگ قرآنی و ولایی را به دلیل استکبار شیطانی و جهل و ناآگاهی خویش نپذیرفتند و نسبت به آن، کفر داشتند و قومی علمی یا دارای صنعت و تکنیک نیز نبودند؛ هرچند در فصاحت و بلاغت، سخنور و در شعرپردازی یکهتاز بودند؛ اما آنان فرهنگی فلسفی و علمی نداشتند که بتواند عامل ارتقای فرهنگ وحیانی قرآنکریم گردد، بلکه این قرآنکریم بوده است که به آنان رشد و ارتقا داده است؛ اما نه
(۱۱۵)
اعراب نه پارسیان با آنکه برای نمونه قدرت انرژی و سوخت و بیشترین سهم نفت دنیا را در دست دارند، در مراکز علمی دنیا به گونهٔ یک حرکت ملی، نقش ممتازی ندارند. البته ایرانیان استعدادهای فراوانی دارند که برخی از آنان به گونهٔ فردی و شخصی در حال فعالیت میباشند، اما آنان به دلیل مهجوریت فرهنگ قرآنی، روح معنوی و حیات نفسانی خویش را ارتقا نمیبخشند و خود به نیرویی مکانیکی و مغزی صنعتی تبدیل شدهاند که حیات خود را به مرتبه سلولهای تجزیهپذیر خاکستری مغز خود تنزل داده و از نهاد باطن خویش که بعد از مرگ، با آن حیات جاودانه دارند، مغفول ماندهاند و با دستی خالی یا توشهای ناکارآمد، این جهان را به سوی برزخ ابدی ترک میگویند و در حالی در برزخ متولد میشوند که نفس آنان کودکی نابالغ، رشدنیافته و حقیر و نیازمند معرفت و تشنهٔ معنویت است؛ هرچند ممکن است در دنیا دارای هوش برتر نسبت به دیگرانی بوده باشند که آنها از آن مغزان برتر دنیایی، در حیات باطنی برزخی برتر باشند.
فرهنگ علمی قرآنکریم همچنان مهجور است و عظمت این کتاب تمامی دانشهای ختمی، برای مراکز علمی ناشناخته است. مراکز علمی هنوز معنای حکمی واژههای به کار رفته در این کتاب وحی را نمیشناسند تا چه رسد به آنکه بخواهند تمدن عظیم علمی را بر پایهٔ آن قرار دهند و از قرآنکریم کمالِ ارتقا و بلندای محتوا را اخذ نمایند و از بادهٔ ناب معارف آن مست گردند. این بنمایهٔ علمی وحیانی امری الهی است، نه نژادی و چنین است که سبب برتری یا استکبار هیچ نژادی نمیگردد؛ هرچند به تعبیر قرآنکریم: «الاْءَعْرَابُ أَشَدُّ کفْرا وَنِفَاقا وَأَجْدَرُ أَلاَّ
(۱۱۶)
یعْلَمُوا حُدُودَ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَی رَسُولِهِ»(۱) میباشند. با توجه به این خصوصیت اگر خداوند به اعراب لطف نکرده بود و زبان وحی خود را عربی قرار نمیداد، استکباری که در برخی از اعراب به گونهٔ اقتضایی وجود دارد سبب میشد بیشتر آنان ایمان نیاورند؛ چنانکه در روایت است: «عن أبی عبداللّه علیهالسلام : لو أنزل القرآن علی العجم ما آمنت به العرب، وقد نزل علی العرب فآمنت به العجم. فهذه فضیلة العجم.»(۲)؛ همانطور که خاک قم به صورت اقتضایی خصوصیتی دارد که هم ولایتپذیرترین افراد و هم معاندترین آنها را کنار هم مینشاند. بنابراین، اگر حوزهٔ علمیه و علمای دین نصیب این خاک نمیشد، کمتر ساکن این خاک میشد که برای خداوند و برای دین کرنش داشته باشد؛ در حالی که بیشترین تبلیغات دینی در این خاک میباشد و البته اگر آمار رسمی بیدینی و جرم و جنایت و فسادی که در این خاک اتفاق میافتد اعلام میشد، شاید تأییدی بر گفتهٔ ما قرار میگرفت؛ هرچند این سالها عملکرد بد و فساد سیستماتیک نیز قوز بالا قوز و عاملی برای دینگریزی شده است. اقتضای خاک قم سبب شده که این شهر از نخستین سرزمینهایی باشد که نسبت به ائمهٔ معصومین علیهمالسلام وِلا داشتند و از اولین مناطق شیعهنشین کشور در میان انبوهی از شهرهای همجوار سنی بودند و این خاک، عُش آلنبی باشد اما همین خاک، کشش معاندین ولایت را نیز دارد. نژاد عربی نیز چنین ظرفیت و کششی دارد. این خصوصیت معرفت و ولایت میباشد که برخی را میسوزاند. قرآنکریم نیز میفرماید: «وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآَنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَلاَ یزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلاَّ خَسَارا»(۳).
۱- توبه / ۹۷٫
۲- تفسیر القمی، علی بن إبراهیم القمی، ج ۲، ص ۱۲۴٫
۳- اسراء / ۸۲٫
(۱۱۷)
در نژاد فارسی نیز این خصوصیت برجسته میباشد که آنان را دینپذیر ساخته است. صفت طبعی دینپذیری ایرانیان که گویی در ژنهای فرهنگی این ملت میباشد، سبب شده این ناحیه به تمامی دینها اقبال نشان دهد و حتی برای دینهای انحرافی مانند بهائیت نیز پذیرش جزیی و اقتضا داشته باشد. به هر روی، عربی زبان وحی قرآنکریم است؛ بدون اینکه این امر به برتری نژاد عربی منجر شود. اگر عربی با صنعت و تکنیک و با اقتصاد و سیاست همراه میشد، میتوانست زبان چیرهٔ دنیا باشد؛ همانطور که زبان فارسی به دلیل کهن و نیز عقلانی بودن فرهنگ آن، چنین خصوصیتی را دارد؛ برخلاف زبان رایج مسیحیت مانند لاتین یا انگلیسی که فراگیری جمعیت آن و چیرگی علمی این زبان به سبب در اختیار داشتن صنعت، اقتصاد و سیاست و نیز چهرهٔ حقوق بشری و سکولار آن میباشد، نه فرهنگ مترقی و معرفتی کتاب مقدس آنان؛ انجیل. رشد میلیاردی جمعیتی که خود را تابع قرآنکریم میدانند نیز برآمده از توان جذب معنوی خود قرآنکریم است نه تلاشهای دانشمندان دینی یا نژاد عربی یا فرهنگ عربی که نمیتوان کارنامهای افتخارآمیز برای آن آورد.
اقوام از جمله اعراب دارای خصوصیاتی منحصر هستند و این صفات از آنها مرتبه میسازد. البته رشد هر قوم و ملتی به نوابغ و برجستگان آنهاست و آنان که در کمیت و کیفیت دارای مراتب میباشند، این فرهنگ را به خشونت، افول و نزول یا به تعالی میکشانند و به آن مرتبه میدهند، بدون آنکه بشود نژادی را در کل برتر یا پستتر دانست. به
(۱۱۸)
تعبیر قرآنکریم «إِنَّ أَکرَمَکمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاکمْ»(۱).
برای نمونه در روایات در مورد اعراب، چنین صفاتی گفته شده است:
«عن أبیجعفر علیهالسلام قال: تفقّهوا فی الحلال والحرام ، وإلاّ فأنتم أعراب»؛ به معنای ناآگاه، بادیهنشین و کسی که تفقه ندارد.
«عن موسی الأبار ، عن أبی عبداللّه علیهالسلام قال: إتّق العرب فإنّ لهم خبر سوء ، أما إنّه لم یخرج مع القائم منهم واحد»؛ آنان با امامعصر (عج) همراه نمیشوند.
اعراب نیز مانند هر نژاد دیگری هم صفات خوبی دارند و هم صفات ناشایستی برای آنان گفته شده است. هیچ قوم و ملتی نباید نه خود را برتر بداند نه خودباختگی داشته باشد و خود را حقیر بشمارد. خوب و بد افراد جامعه در هر قومی میباشد و این عقبماندگی و دوری از شخصیت و نیز فرهنگ و تمدن است که کسی قوم و نژادی را بهطور کلی تحسین یا تقبیح نماید؛ هرچند ژنوم و مسایل ژنیتکی نیز به گونهٔ علمی قابل تحقیق است و ملاک برتری تنها فضیلت و کمال و تقوای فعلی است که روی اشخاص میرود و از افراد به جامعه سرایت میکند.
اعراب در نژاد بادیهنشینی خود، انسانهای سفت، سخت و جامدیاند و عصبیت و تعصب در آنان شدید است؛ بهگونهای که نمیتوانستند با پیامبر رحمت و مهربانی همراه شوند. نژاد ایرانی و پارسی نیز این خصوصیت را دارد که سلحشوری و شجاعت را در کنار نجابت
۱- حجرات / ۱۳٫
(۱۱۹)
دینی دارد و شجاعت آنان به بیباکی و تهور شرورآمیز منجر نمیشود. اما نژاد بادیهنشین اعرابی وقتی تمدن شهری و تحصیل علم بیابد، این حالات در آنها تغییر میکند. خلق و خوی کسی که پیشرفتهترین دستگاههای سرمازا را در مجهزترین دانشگاههای علمی شهرها تجربه میکند و از جنگ و ستیز واهمه دارد، دیگر خلق و خوی کسی نیست که آفتاب تیز و داغ بیابان یا روستا به سر و صورت او میخورد و مغز و مخ او را آزار میدهد و با حیواناتی وحشی حشر و نشر دارد و صفت وحشی و بدوی آنها را به خود میگیرد و دارای خشونت و حس ستیز و جنگطلبی است و قتل و ریختن خون انسانها را چیزی نمیانگارد و سواد خواندن و نوشتن هم ندارد و نه علم دارد، نه فهم و درک. وضعیت مالی (ثروت و فقر) و آب و هوا، دو عامل مهم و تأثیرگذار بر اخلاق است. انسان فقیر، رفتاری متمایز از انسانی متمول دارد که چشم دل وی سیر است. این امور، صفاتی است که عارض بر نژاد میشود. به تعبیر دیگر، تمامی صفات نژاد، اقتضایی است و به گونهٔ علت جزیی کارآمد است، نه به شکل علت تام تخلفناپذیر. بنابراین هیچ گاه نمیشود قضاوت کلی در مورد نژاد و قومی داشت و آنان را به طور کلی به صفتی خوب یا بد که لازم جداییناپذیر آنان باشد، متصف ساخت. این بدان معناست که ما نژاد خوب یا بد نداریم، بلکه بدیها و خوبیهایی داریم که در هرجا و در هرکسی با قابلیت تبدیل و تغییر میتواند رخنمون شود؛ یعنی هم خوبیها میتواند به بدی بگراید و هم بدیها میشود که خوب گردد. این معنای اقتضایی بودن صفات افراد و اقوام و نژادهاست؛ همانگونه که این امر، خود را در واقعهٔ توبهٔ جناب حُرّ نشان داد. به گفتهٔ جناب خواجه حافظ شیرازی:
(۱۲۰)
بر عمل تکیه مکن خواجه که در روز ازل
تو چه دانی قلم صنع به نامت چه نوشت
البته نوشتههای قلم صنع نیز تمامی اقتضایی است و با اختیار مشاعی و کردار جمعی انسان منافاتی ندارد. به هر روی، موضوع قضاوت خوب و بد، انسانها نیستند، بلکه کردارهاست. عصبیت در جان و نهاد کسی نگذاشتهاند، بلکه شرایط زیست محیط، آن را در برخی افراد به صورت اقتضایی ایجاد میکند؛ آن هم به انسانها و نژادها باز نمیگردد و هیچ انسان و قومی موضوع حب یا بغض یا حسن و قبح قرار نمیگیرد، بلکه کردار و اهداف آنهاست که موضوع قضاوت میشود. چه بسا حاکمی که با کردار پلید و استبدادی و ظالمانهٔ خود، قوم و نژادی را برای دورانی طولانی در میان جهانیان بدنام میکند؛ اما کردار پلید آن چیره به پلیدی نژاد منجر نمیشود. همانطور که ممکن است قوم و نژادی در قرنی اوج شکوفایی فرهنگی را داشته باشند و در قرنی دیگر افول گیرند و سست و ضعیف و مفلوک شوند. بنابراین هیچگاه نباید با اقوام و افراد درگیر شد که این سیاست دولتهای استعمارگر برای تخریب ملتها و ایجاد درگیرهای قومی است. باید به همهٔ انسانها دیدی الهی داشت و همه را خلق خداوند مهربان دانست. خداوند پشت همهٔ بندگان خویش ایستاده است. خداوند همه را از هر نژاد و قومی که باشند با عشق و شور و حالی غوغایی آفریده است.
تاکنون از نژاد عربی و در اقتضای آن گفتیم که برتری زبان عربی قرآنکریم که موهبتی الهی و امری ربوبی است، نه عربی رایج که بسیار میشود تناسب خردورزانهٔ مقام وضع را نادیده میگیرد، با برتری نژاد
(۱۲۱)
عرب ملازمه ندارد. زبان عربی را باید زبان برتر علمی دانست که وسیعترین، دقیقترین و ظریفترین واژگان را در مقام وضع حکیمانهٔ خود دارد و با زبان وحی ختمی قرآنی ارتقایی بلند یافته است. فرهنگ حکیمانهای که زبان انگلیسی از آن خالی است؛ هرچند سیاست، اقتصاد و صنعت، این زبان را بر محافل علمی چیره ساخته است. عقب افتادن زبان عربی قرآنکریم عاملی بیرونی دارد و بهخاطر کاستی و کمبود تلاش علمی دانشمندان این زبان است، نه به سبب خصوصیات درونی آن.
به هر روی، سخن ما این است که زبان عربی به اعتبار اینکه وحی ختمی قرآنی آن را برگزیده است، این استعداد را یافته که زبان برتر علم و معرفت باشد.
تاکنون بارها خاطرنشان شدیم زبان عربی رایج با زبان عربی قرآن کریم تفاوت دارد. ما در این کتاب، هرجا از زبان عربی سخن میگوییم، منظور زبان عربی وحی قرآنکریم است. عربی قرآنکریم این خصوصیت را دارد که یک فرهنگ است، یعنی لسان میباشد و نیز عربی است یعنی تازه و دارای نشاط میباشد و نیز آشکار است: «وَهَذَا لِسَانٌ عَرَبِی مُبِینٌ»(۱). زبان دین ختمی و جاودان، زبان عربی قرآنکریم میباشد که محتوایی از معارف و تمامی علوم میباشد. کمال زبان قرآنکریم به وحی مستند است اما زبان عربی رایج به تکامل و به تجربه و تلاش بشری و محصور و محبوس در زمان و مکان پیش آمده است. زبان وجودی مانند جامعه دارد و رشد آن تدریجی است. زبان قرآنکریم در قیاس با زبان عربی رایج مانند طفلی است که در گهواره ادراک کامل دارد و سخن حکیمانه و کارآزموده
۱- نحل / ۱۰۳٫
(۱۲۲)
به زبان عصمت دارد و علم وی مستند به تدریج و به تجربه نمیباشد، بلکه به موهبت الهی است و به تعبیر قرآنکریم: «فَأَشَارَتْ إِلَیهِ قَالُوا کیفَ نُکلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیا. قَالَ إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آَتَانِی الْکتَابَ وَجَعَلَنِی نَبِیا»(۱)؛ همانطور که دانش امروز، نبوغ را امری موهبتی میداند، زبان قرآنکریم نیز وحی موهبتی است و این زبان را نباید با زبان عربی رایج و با زبان کودکی یکسان دید که باید تعلیم ببیند و به تدریج، کسب علم و تحصیل دانش نماید و در این رهگذر، خطا و سهو فراوانی مرتکب میشود.
زبان قرآنکریم، زبان وحی و عصمت موهبتی است، اما زبان عربی رایج، زبان کسب و تحصیل و تربیت و تجربه و رشد تدریجی بشری به گونهای محدود به زمان و به شکل منطقهای است و چه بسا بهخاطر همین خصوصیت، بسیاری از الفاظ، متروک یا منقرض میشده است. چه بسا در زمانی منطقهای از آن برای یک معنا واژگان متفاوتی نسبت به منطقه و زمانی دیگر دارد و دو عربزبان نمیتوانند زبان هم را درک نمایند و این زبان برای آنها مبین و آشکار نمیباشد. همانطور که انگلیسی بریتانیایی با انگلیسی آمریکایی تفاوتهایی فراتر از لهجه و گویش دارد. زبان قرآنکریم زبان وحی محبوبی است که اخبار از مغیبات و حقایق و معارف را بدون کوشش و تلاش دارد و زبانی است که شناسنامهٔ هستی میباشد و ماجرای حیات ناسوتی هر پدیده و کمال معرفت انسان و جهان و خداوند آن هم به لسان حق، باز تأکید مینمایم آن هم به کمال و به شکل فرازمانی، در آن مندمج است و اینگونه است که «مُبِینٌ» میباشد. زبان قرآنکریم زبان ویژهای است که گاه برخی از اعراب حتی مشاهیر آنان
۱- مریم / ۲۹ – ۳۰٫
(۱۲۳)
در قلب مرکز اسلام و عرب نیز سیستم دریافت معنا از آن را نمیدانند. برای نمونه در تاریخ آمده است خلیفهٔ دوم نمیدانست معنای «أَبّا» در «وَفَاکهَةً وَأَبّا»(۱) چیست. او آن را بر منبر و با فریاد اعتراف میکرده و البته میگفته است که ژرفاندیشی بر آیات مورد نهی است(۲). بسیاری از مسلمانان بلکه مفسران نمیدانستند الفاط برای روح معنا وضع میشود و در تفسیر حیات و سجدهٔ پدیدهها در مثل آیهٔ شریفهٔ: «أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یسْجُدُ لَهُ مَنْ فِی السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِی الاْءَرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ وَالنُّجُومُ وَالْجِبَالُ وَالشَّجَرُ وَالدَّوَابُّ وَکثِیرٌ مِنَ النَّاسِ»(۳) راجل بودند. با توجه به آنچه گفته شد اینکه کسی یکی از دو زبان پارسی و زبان عربی رایج را مقایسه کند تا با آن برتری یکی از این دو را بر دیگری یا برتری زبان پارسی را بر زبان قرآنکریم اثبات نماید، به مغالطهٔ اشتراک در اسم دچار شده است و زبان عربی وحی ختمی قرآنکریم را همان زبان عربی رایج بشری دانسته است. زبان قرآنکریم زبانی نیست که کشش و ظرفیت تدریجی داشته باشد و اقتضاءات زمانی و مکانی این زبان فرازمانی و فرامکانی را تحت تأثیر قرار بدهد؛ هرچند از ظرفیت و رشد اصیل و حکمی زبان عربی بهره برده و رابطهٔ این دو زبان، عام و خاص من وجه است، نه تساوی، نه تباین، نه عام و خاص مطلق و مکه و عربستان نیز به این توان میباشد که دیگر کشورهای عربی را از اقمار منظومهٔ قدرت سیاسی خود قرار میدهند. به هر روی، زبان نیز موجود زندهای است که در مراحل رشد خود دارای ضعف و قوت و بیماری و صحت و اوج و افول و تعالی و نزول میگردد و
۱- عبس / ۳۱٫
۲- سنن دارمی، ج ۱، ص ۱۲۵٫ مستدرک حاکم، ج ۱، ص ۱۰۵٫
۳- حج / ۱۸٫
(۱۲۴)
به شکوه یا به سقوط مبتلا میشود و نیازمند مراقبت علمی برای بقای سالم و رشد و بهسازی هرچه بیشتر و مقاومسازی در برابر فرهنگها و زبانهای مهاجم است. قرآنکریم نیز به عربی ارتقا بخشید اما عظمت علمی آن با انحراف در حاکمیت و دور شدن مراکز علمی از حضرات معصومین علیهمالسلام دچار مهجوریت شد؛ بهگونهای که امروزه ظرایف عربی مبین قرآنکریم، سینه به سینه منتقل میشود و غالب تودهها با سیاستهای چیرهٔ حاکمان نالایق به شکل و صورت و صوت قرآنکریم دل خوش دارند و از فرهنگ و محتوای آن دور ماندهاند و و این گزاره که زبان قرآنکریم زبان برتر علم و معرفت است همانند محتوای قرآنکریم مهجور میباشد و آیهٔ شریفهٔ «یا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآَنَ مَهْجُورا»(۱) مصداق بارز دارد. زبان قرآنکریم اگر به گونهٔ علمی تبیین شود که زبان برتر است، آن وقت اوج عظمت تحدیطلبی و فراز شکوه هماوردخواهی قرآنکریم روشن میشود که میفرماید: «وَمَا کانَ هَذَا الْقُرْآَنُ أَنْ یفْتَرَی مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلَکنْ تَصْدِیقَ الَّذِی بَینَ یدَیهِ وَتَفْصِیلَ الْکتَابِ لاَ رَیبَ فِیهِ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِینَ. أَمْ یقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ کنْتُمْ صَادِقِینَ»(۲)
به هر روی، زبان عربی قرآنکریم زبانی بسیار والاتر و برتر از زبان عربی بشری است و امری متمایز و ورای آن میباشد.
زبان قرآنکریم زبان معرفت، معنویت، معنا و محتواست که تمامی علوم و سرگذشت همهٔ پدیدههای هستی را در خود دارد و واژهها و
۱- فرقان / ۳۰٫
۲- یونس / ۳۷ ـ ۳۸٫
(۱۲۵)
الفاظ خود را بر پایهٔ جایگاه آنها در آفرینش و خلقت به صورت هدفمند به کار میبرد. متأسفانه چیرگی قشریگرایان و اهل ظاهر، به این شناخت آسیب وارد آورد و سطحینگری و سادهباوری در مواجهه با آیات قرآنکریم و فهم دین جای تفقه عمیق و ژرف را گرفت. مثال بارز قشریگرایان خوارج نهروان و نیز امروزه گروههایی مانند طالبان و داعش میباشند. صفت بارز قشریگرایان با تمامی عناوینی که برای گروههای متفاوت آنها استفاده میشود، خشونت و عصبیت بیریشهای است که مستند آن را برداشتهای ظاهری خود از دین قرار میدهند. این گروهها نه مزدوری کسی را میکنند، نه بردهٔ پول میشوند، نه خودفروشی دارند، بلکه صادقانه یک کمربند انفجاری به خود میبندد و بدون چشمداشت مادی برای خود یا خانواده و فرزند و همسر خویش، حیات خود را فدای اعتقاد خویش میسازد. این گروهها نه عدالت خیرخواهانه و حکمتگرای امیرمؤمنان را تاب میآورند نه هدایت کریمانهٔ امام حسن را میپذیرند و بر او خنجر میکشند؛ در حالی که خود را مؤمنترین مؤمنان میپندارند. محبوس شدن در صورت و ظاهر دین و شناخت شعارها، عناوین کلیشهای و شکلکهایی از اسلام به نام همهٔ دین، نتیجه را برای آنان تابع اخس مقدمات میسازد؛ در حالی که آنان انحصارگرایی محض بر یک گزارهٔ محدود دارند.
این گروهها با ظاهرگرایی و قشریگری، باطن دین را مثله میکنند و معارف معنوی و حقایق عرفانی و اندیشههای عقلی دین را به صرف آنکه مغز خشک آن افراد صاحب قلب مهرخورده و مطبوع به آن وصول ندارد، انحراف از دین میپندارند. اینان با این مغالطهٔ تحویلینگری بدترین
(۱۲۶)
تحریفها را در دین پدید میآورند و به هیچ صاحب اندیشهای مجال نمیدهند تا آموزههای الهی برای مردم و جامعه ارایه شود. با خالی شدن این عرصه ها از تحقیقات دینی، راه برای معاندان دین و التقاطیها و تجددطلبهای هرهریمنش یا علمگرایان محض بریده از عنایت ربوبی باز میشود و آنان ملجأ و مأوای تحقیقات دینی شناخته میشوند؛ کسانی که زبان علمی دین را نمیشناسند و میخواهند با دادههای لابراتوارهای تجربی محض و بریده از عالم معنا، علم دینی تولید کنند. طبیعی است آنان نیز چاه ویلی از تحریفات دینی میگشایند. در این غوغا آنچه گم میشود حقیقت دین و فقه روشمند آن است.