تپش ايمان و كفر (قبض و بسط یا انکار و تصدیق)
شناسنامه:
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | تپش ایمان و کفر/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | اسلامشهر: انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۱. |
مشخصات ظاهری | : | ۱۹۰ ص.؛ ۲۰/۵×۱۴/۵ سم. |
فروست | : | مجموعه آثار؛ ۱۳۰. |
شابک | : | ۵۰۰۰۰ ریال: ۹۷۸-۶۰۰-۶۴۳۵-۴۲-۸ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فاپا |
يادداشت | : | پشت جلد به انگلیسی: Pulsation of faith and disbelief. |
موضوع | : | ایمان (اسلام) |
موضوع | : | کفر و کافران |
رده بندی کنگره | : | BP۲۲۵/ن۸ت۲ ۱۳۹۱ |
رده بندی دیویی | : | ۲۹۷/۴۶۴ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۲۹۲۷۴۶۲ |
پیشگفتار
از فراوانی واژههای زیبا و مقدس، مانند: «هدف»، «آزادی»، «انصاف»، «صداقت» و «ایمان» رنج میبرم؛ زیرا استعمال این واژهها بسیار میشود که همراه با بیتوجهی در عمل به آن است؛ هرچند گروهی از خوبان حقیقی به آن متخلق هستند. یکی از واژههای مظلوم و غریب در دوران ما که فراوان از آن استفاده میشود «ایمان» و دیگری «توسعه» یا «پیشرفت» است. متأسفانه این واژهها در ادبیات دینی و نیز در ادبیات سیاسی بسیار کاربرد دارد، بدون آنکه بر حقیقت آن تأمل و مداقهٔ عقلی صورت گرفته باشد.
بسیاری از دینمداران از «دین» و «ایمان» میگویند و چون به حقیقت آن راه نیافتهاند، نمیتوانند در عمل به گفتههای خود وفادار بمانند. کسی که برای دیگران از دین، شیرین و پر سخن میگوید و عمل ندارد، مانند سلاخی است که در یک نیم روز، هزار گوسفند سر میبرد و از عهدهٔ خوردن یکی از هزار قربانی خود بر نمیآید. این، سخن میریزد و آن، خون؛ او جان گوسفندان را میگیرد و این پوست دین را میکند؛ هرچند کار هر دو برای نان است، کار این ممکن است بیش از آب و نان هم باشد. آن بیچاره دم میزند و خون میگیرد و این بدبخت سخن میگوید و آتش دوزخ خود را پر دود میکند.
امروزه از ایمان بسیار سخن گفته میشود و سخن بدون اثر نیست، اما سخنی که حقیقت نداشته باشد نهتنها چندان مؤثر نیست، بلکه در درازای زمان نتیجهٔ عکس میدهد و به ضد تبلیغ تبدیل میشود. سخنی مؤثر است که زمینهٔ عملی، جهت اجرایی، تخلق فاعلی و تحقق غایی داشته باشد.
قاموس لغت انسان و فرهنگ زبان او به هر زبان و برای هر قوم و ملتی که باشد دو گروه واژههای متفاوت دارد: یکی واژههایی مانند «هدف»، «آرمان»، «ارشاد»، «هدایت»، «آزادی»، «ترقی»، «خدمت»، «فرهنگ»، «ایمان» و «توسعه» و دو دیگر واژههایی همچون: «دروغ»، «دزدی»، «خیانت»، «زور»، «ظلم»، «جنایت»، «تزویر»، «ربا»، «ریا»، «آدمکشی» و «کفر».
در فرهنگ یک ملت، واژههای گوناگونی وجود دارد که هر یک موقعیت خاص خود را دارد. گروهی زیبا و گروهی زشت، گروهی شناختهشده و گروهی کمتر آشنا، واژههایی نهادینه شده و مقبول و واژههایی نهادینه نشده و غیر مقبول که باید دید این واژهها تا چه مقدار در معنایی که برای آن وضع شده است با صداقت تمام به کار میرود و دارای تظاهر، اهمال، ریا، خودستایی و دروغ نیست.
(۵)
برخی واژهها حسن و بعضی قبح دارد. گروهی از آن چهرهٔ مادی دارد؛ مانند چهرههای شناخته شدهٔ «پول»، «مقام»، «زن»، «فرزند»، «زندگی» و گروهی دارای چهرهٔ معنوی یا مذهبی به تقابل زشت و زیباست؛ مانند: «کفر»، «ایمان»، «عدالت»، «فسق»، «دوزخ»، «بهشت» و … .
واژههای دینی در میان مردم ما کمتر از واژههای قومی شناخته شده است؛ هرچند جای خاص خود را دارد؛ مانند: «کفر»، «ایمان»، «جهنم» و «بهشت» با آنکه شناخته شده است، آثار آن چندان روشن نیست؛ در حالی که واژههایی از قبیل: «عید نوروز»، «زمستان» و «تابستان» شناخته شده و نهادینه گردیده است؛ ولی آنطور که عید نوروز در میان مردم مورد قبول قرار گرفته است، عید فطر و جمعه به عنوان اعیاد مسلمانان به عنوان فرهنگ مطرح نشده است. خواهر و برادری نسبی برای همه نسبتی شناخته شده است ولی «اخوت اسلامی» و اینکه مؤمن برادر مؤمن است و مردم بر عهدهٔ یکدیگر حق دارند، هرگز در میان آنان فرهنگ نشده است.
قومیتهای سنتی به مراتب از الگوی اسلامی نهادینهتر شده است و رهبران دینی نتوانستهاند در جهت برطرف کردن اینگونه ضعفها کوشش مناسبی انجام دهند.
یک مسلمان یا ایرانی خوب میداند برادر چیست و چه مفهومی دارد و آثار مقبول فراوانی نیز بر آن بار میکند؛ در حالی که اخوت اسلامی و برادری ایمانی نهتنها از این مقدار، بلکه دارای کمترین میزان نیز نیست و مؤمن نه برادری ایمانی و نه برادر مؤمن خود را میشناسد. تمامی افراد واژههایی از قبیل: «پسر»، «داماد»، «دختر» و «همسر» را خوب میشناسد و بر روی آن سرمایهگذاری میکند، ولی با آنکه اینگونه معانی و واژهها نزد این فرد عالم، با فضیلت و مؤمن شناخته شده است، کاربرد چندانی ندارد.
همه معنای «بهشت» و «جهنم» را میدانند، ولی این واژهها دارای آثار چندانی نیست؛ اما «قدرت»، «ثروت» و «مقام» بهخوبی مورد اهمیت و شناخت قرار گرفته است. آنهایی که واژههای معنوی دینی را بهخوبی میشناسند و به آن اهمیت میدهند، درصد بسیار کمی دارند و کسانی که واژههای قومی عمومی را میشناسند، درصد بالایی از افراد جامعه را تشکیل میدهند.
چه خوب است عالمان واقعی در جهت نهادینه کردن واژههای معنوی، اخلاقی و دینی کوشا باشند و با برنامهریزی دقیق و با اعتقاد درست در جهت رشد واژههای معنوی و مذهبی در میان جامعه بکوشند تا فرهنگ دینی و معنوی جامعه، رشد خود را پیدا کند و از حالت خمودی و انحطاط رهایی یابد.
ادیان الهی سنتهای نیکوی بشری را میپذیرند؛ البته اگر گفته نشود که تمام آن سنتهای نیکو به ادیان منتهی میگردد. ادیان آسمانی با تمام کژیها مقابله کردهاند، حتی اگر بهصورت سنت بوده است.
کتاب حاضر کوششی است در این رابطه و بر آن است تا در گام نخست، «ایمان» و «کفر» را که از آن به «بسط» و «قبض» نیز یاد میکند، به تحقیق و بررسی گزارد و حقیقت و چیستی آن را به دست آورد.
وآخر دعوانا أن الحمد للّه رب العالمین
(۶)
«ایمان»، «کفر»، «بسط» و «قبض»
ایمان و کفر چیست؟ چرا ایمان میتواند فردی را بهشتی سازد و کفر سبب خلود در آتش و عذاب جاوید گردد؟ به چه کسی مؤمن میگویند و کافر کیست؟ چگونه میتوان مؤمن را از کافر باز شناخت و کافر را از مؤمن تشخیص داد؟ آیا در این زمینه میتوان معیاری ساده به دست داد تا همگان بتوانند از آن استفاده کنند؛ بهطوری که اگر کافر و مؤمنی در میان افراد دیگر بودند، بتوان آن دو را از هم شناسایی نمود؟ آیا تفاوت مؤمن با کافر به گفتن دو شهادت و بر زبان آوردن الفاظ مخصوص یا انکار زبانی است یا این ریش و نماز و سجاده است که کسی را مؤمن میکند و بینمازی است که دیگری را کافر مینماید؟ آیا در جهت شناخت، ظاهر و خصوصیت صوری کارگشاست یا باید به سراغ دستگاههای پیچیدهٔ آزمایشگاهی رفت و برای نمونه، ایمان و کفر را از «دی اِن اِی» انسانها دید؟ ایمان و کفر خود را در کدام قسمت از بدن مؤمن و کافر نشان میدهد؟ آیا گوشت یا اثر انگشتان یا پلکها و ابرو و چشم آن دو را باید سنجید یا باید لب و گونه را زیر میکروسکوپ گذاشت؟ آیا مقدار مصرف اکسیژنی که هر کدام از دم دارند و در بازدم مقدار گاز کربنیکی که پس میدهند تفاوت دارد؟ آیا ایمان و کفر تحت تشخیص پزشک در میآید یا نه؟
کدام علم و فنی، از علم کیمیا گرفته تا طب، روانشناسی، مهندسی بدن (ارتوپدی)، ستارهشناسی، جنگلداری و حیوانشناسی میتواند چنین شناختی را به ما ارایه دهد؟ کدام علم و چگونه میتواند این دو را از هم جدا و مشخص سازد؟ اگر کسی صاحب این علوم نبود و هیچ سر و کاری با فنون متداول نداشت و فقط به عنوان انسان معمولی و ساده در کوچه و بازار بود، چگونه میتواند مؤمن را از کافر تشخیص دهد؟
اگر فردی فقیه نبود که بتواند از فقه استفاده کند یا دانشمند نبود که بتواند با آزمایش اندامها تشخیص دهد یا روانشناس نبود که حالات روانی آن دو گروه را بررسی کند یا بدلکاری مؤمنان و کافران فراوان باشد، بدین گونه که کافری به هیأت ریش و سجاده در آید تا مؤمنان را خراب و فاسد نماید و مؤمنی بهخاطر تقیه و ترس در بلاد کفر ریش خود را بتراشد و نماز را در قلب گزارد، چگونه میتوان ایمان و کفر آنان را تمیز داد؟
اگر کسی بود که هیچ کدام از این عناوین را نمیشناخت و خصوصیات و سنتها را نمیدانست، آیا میتواند بفهمد
(۹)
یکی از این دو کافر و دیگری مؤمن است یا معیار و ملاکی ظاهری برای آن نیست؟
تنها تفاوتی که میتوان میان این کفر و ایمان قایل شد این است که ایمان بسیط است و کفر قبض. مؤمن باز است و کافر بسته. مؤمن روشن است و کافر تاریک. مؤمن شیرین است و کافر تلخ. اگر بخواهیم مؤمن و کافری را بشناسیم بدون هیچ عنوانی، باید دید چه کسی باز است و کدام یک بسته؟ کدام شیرین است و کدام تلخ؟ کدام روشن است و کدام تاریک؟ شیوهٔ برخورد کدام یک از آن دو بشاش است و کدام گرفته؟ کسی که بشاش و گشادهروست مؤمن است و کسی که گرفته است کافر میباشد. مؤمن خوشروست و کافر بد عنق است. کسی که ظرفیت کمی دارد کافر است و آنکه ظرفیت بالا و دلی وسیع و گسترده دارد مؤمن است. آنکه راحت و بیآلایش است مؤمن است و فردی که تکلف دارد کافر است. ممکن است عدهای در این تعریف بگنجند که در ظاهر اهل سجاده و تسبیح نیستند و عدهای خارج از تعریف شوند که ریشی عظیم دارند. چگونه باید چنین چیزهایی را تصحیح کرد تا جامع افراد و مانع اغیار شود؟ ما میگوییم این تعریف درست است و اشکالی به آن وارد نیست؛ زیرا ایرادی ندارد که منافقی سجاده، تسبیح و مهر داشته باشد و با این وجود، بسته و دگم باشد. تعریف ما چنین کسی را شامل میشود چون تعریف ما حقیقی است؛ از این رو ممکن است ظواهر نشاندهندهٔ کفر و ایمان حقیقی نباشد؛ چون ممکن است مؤمنی در حال تقیه باشد، ولی روی گشاده داشته باشد که همه از سیمای او به وجد آیند و از قیافهٔ ظاهر او گرفته تا سجایای باطن و از خونگرمی تا مهماننوازی او همه حکایت از ایمان نماید؛ هرچند در این روزگار، مهمانیها تغییر یافته و چه بسا دیدارها در تالارها و کنفرانسها صورت میگیرد. البته مهمانی بهصورت استفادهٔ کلامی و بیانی و دوستی میان دو نفر در این روزگار فراوان است.
بسط مؤمن و قبض کافر
کافر سخن خود را میگوید و بر عقیدهٔ خود پای میفشارد؛ هرچند خود به اشتباه بودن کلام و عقیدهٔ خویش پی میبرد و میفهمد که آنچه میگوید غلط و ناصحیح است. کافر چنان بر کفر خود راسخ است که اگر با دلایل قطعی به او بگویند سخن شما اشتباه است، باز بر عقیدهٔ خود اصرار میکند. مؤمن چنین نیست و درگیر این قبض و گرفتگی نمیباشد؛ اگرچه از حق مصرانه سخن میگوید و تا آخر بر آن میایستد، اما در صورتی که بداند سخن یا باوری اشتباه دارد یا کاری نادرست انجام داده است، بهراحتی از آن باز میگردد و باب توبه را بر خود نمیبندد. این مفهوم بسط است که خصلت مؤمن میباشد و ما با این خصلت و ویژگی میتوانیم مؤمن را بشناسیم. اگر این شخص در ظاهر نیز کافر باشد، به جنس خود متمایل است و با فراهم شدن شرایط، ایمان در دل وی رسوخ میکند و مؤمن میگردد.
بهتر است مفهوم قبض و بسط را در رابطه با کردار و رفتار مؤمن و کافر بیشتر توضیح دهیم و به تبیین برخی از شاخصهای آن بپردازیم.
مؤمن معیار دوستی خود با دیگران را مصلحت و حقیقت قرار میدهد. اگر مؤمن حق و صلاح را در برقراری و
(۱۰)
ادامهٔ دوستی دانست آن را ادامه میدهد، ولی اگر دانست دوستی او به ضرر شخص مقابل است و حق نیست و از مصادیق باطل است، آن را ادامه نمیدهد. کافر چنین نیست و او تنها محدودهٔ بستهٔ خود را میبیند و خویش را ملاک قرار میدهد؛ از این رو هر چیزی را که به نفع او بود، خوب میپندارد و هرچه به ضرر او باشد را ضرر میداند. کافر اگر دوستی را به ضرر خود و به نفع دیگری دید، آن را قطع مینماید و چنانچه دوستی را به نفع خود دید، آن را برقرار و پایدار میدارد؛ چرا که شخص بسته نمیتواند ببیند که فرد دیگری غیر از او سود میبرد. کسی که در درون منقبض است و چیزی درون او روان نیست، نمیتواند سودی به کسی برساند و اگر بخواهد از او سودی به دیگری برسد، مانع میشود.
مؤمن باز است. او تمام عالم را مینگرد و نگاه خود را به خویش محدود نمیدارد و از فرزند و همسر گرفته تا همسایه و همشهری و تمام انسانها و حتی حیوانات و گیاهان و اشیا را مینگرد و استفادهٔ آنها را بر استفادهٔ خود به صورت عاقلانه ترجیح میدهد. او فکر میکند اگر استفادهٔ دیگران از استفادهٔ خود عاقلانهتر بود، به دیگران استفاده میرساند و چنانچه استفادهٔ خود نیز لازم عقل و مهمتر بود، استفاده را به خود باز میگرداند. البته چون عقل، منفعت شخصی را پیش میکشد و عاقل ممکن است فریب نفس خود را بخورد، بیشتر مؤمنان، نفع را در ابتدا برای دیگران قایل شدهاند.
حسن دیگر این انتخاب این است که جسم آنها قالب جدید را زود پیدا میکند و انسانی که به این حد از بسط میرسد، از جهت بدنی چون همیشه منفعت دیگران را در نظر دارد و به بدن و روح خود فشار میآورد، بدن و روح او استحکام زیادی بهخود میگیرد و طاقت شداید و سختیها را پیدا مینماید. به همین دلیل است که مؤمن خیر دیگران را به خیر خود ترجیح میدهد. علت این ترجیح نیز به عقاید او باز میگردد و ریشه در باورهای دینی وی دارد؛ چرا که او حق را رازق میداند و همواره همه چیز را تنها از او طلب میکند و هیچگونه چشمداشتی به دیگران ندارد.
برای دریافت قبض کافر و بسط مؤمن باید نخست از خود قبض و نیز از خود بسط بگوییم. آیا قبض و بسط حقیقتی تشکیکی است یا مطلق است؟ به عبارت دیگر، آیا قبض و بسط مُشاعی و درصدی است یا خیر و اگر مُشاعی است، آیا حد وسطی میان قبض یا بسط وجود دارد؟
قبض و بسط در خلق و رفتار آدمی به اندازهٔ وسعت انسان، درجات بینهایتی دارد و چون انسان بسیار وسیع است، بساطت در رفتار و خلق نیز بسیار گسترده است؛ حتی از جهت جسم، روح و سجایای اخلاقی. هر کدام از این امور شاخههای فراوانی دارد و در سجایای اخلاقی این موضوع به صورت کامل معلوم است. برای نمونه، گاه در میان خانوادهای درگیری اتفاق میافتد و کسی از خارج و با کمک بزرگی از خاندان، آن مشکل را حل میکند؛ بهطوری که زن و شوهر خود نمیتوانستند آن را حل کنند و گاه دخالت بعضی از اقوام دعوا را گستردهتر مینماید. حال، پرسش این است که چرا زن و شوهر، خود نمیتوانند این مشکل را حل کنند؟ آیا ناتوانی آنان به سبب این است که هر دو منقبض میباشند و محدودهٔ خود را مینگرند؛ به این صورت که مرد فردی خودخواه است و خانه و فرزند را برای خود
(۱۱)
میداند و برای محکوم کردن زن، آنها را به طرف خود میکشد و زن نیز به فرزند، مادر و پدر خود میگوید این مرد بود که به دنبال من آمد و با این کار میخواهد شوهر را محکوم کند و چون آنها دید وسیع و بسیط ندارند تا هر دو زیر سایهٔ خانواده یکی شوند، آن همه مشکل پیدا میکنند؟ افرادی که وسعت دارند وقتی به خانه میآیند؛ چون سخنان منطقی و عقلی آنان آرامش آفرین و حسابشده است، هر کسی آن را میپذیرد و در نتیجه زندگی سامان مییابد؛ هرچند اگر طرف مقابل سخنانی بدون عقل و منطق بزند و منقبض باشد، باز دعوا زیادتر میشود.
اینگونه است که برخی در محدودهٔ خانواده منقبض میباشند ولی در جای دیگر و در میان دوستان یا با پدر و مادر خویش منبسط هستند. مؤمن کسی است که این توان را دارد که در همه جا انبساط کامل داشته باشد.
اگر گفته شود بسیاری از افراد از انبساط کامل بیبهره هستند و نوعی انبساط نسبی دارند، با این وجود، نباید آنان را مؤمن دانست؛ چرا که انبساط نمیتواند نسبی باشد و انبساط نسبی در حقیقت انبساط نیست، بلکه قبض بیشتر است؛ هرچند ممکن است محدودهٔ خودخواهی و قبض فردی که دارای چنین انبساطی است در بعضی موارد کمتر باشد اما قبض وی در مواردی دیگر شدیدتر میباشد؛ مثل مورد دوستان، پدر و مادر. اگر شخص مقداری منقبض باشد و دیگران را نیز برای خود دوست داشته باشد، این انبساط نیست و هرچه محدودهٔ بیشتری را منقبض کرده باشد، فضای بیشتری از روح خود را فشرده و در خود جمع کرده است و این امر، انبساط نیست؛ بلکه محدودهٔ خودخواهی شخص گسترش یافته و بیشتر خود را کوچک نموده است تا انبساط.
گستردگی بسط
فرد منبسط و گسترده که ما او را مؤمن میدانیم شخصی است که در همهٔ جهات باز باشد؛ زیرا ممکن است شخصی نسبت به بعضی باز و نسبت به بعضی منقبض باشد؛ برای نمونه، با پدر و مادر خود با روی باز و شاد برخورد کند و آنها را به جهت حب نفس خود دوست داشته باشد و نسبت به آنها فروتنی نماید، ولی نسبت به دیگران اینگونه نبوده و یا نسبت به دیگری درصدی منبسط باشد که این سخن اطلاقی بودن انبساط را میرساند و با سخن بالا که از مشاعی بودن آن گفتیم تفاوت دارد که البته اعتبار و حیث توجه به آن اختلاف دارد.
نهایت قبض
نهایت انقباض آن است که فرد بخواهد همه چیز را برای خود جمع کند؛ یعنی حس خودخواهی او بهگونهای است که تمام دنیا را برای خود میخواهد و به کسی اجازهٔ نفس کشیدن نمیدهد؛ مانند هیتلر. عدهای هم هستند که عالم عقل را در عالم نفس جا دادهاند و تمام عقل آنها نفسشان است. این کفر، بدتر از کفر مادی است و این افراد، عالم بالا را در عالم پایین منقبض و به زور چپانده و درد زیادی برای خود و اطرافیانشان حاصل کردهاند و به جهت نادانی، ایرادهای گوناگونی از عاقلان میگیرند. این افراد بهخاطر سکون و خاموشی عقلشان که منقبض شده و در دست نفس افتاده ـ و خود شخص نیز منقبض شده است و دیگر فرد باز و آگاهی نیست ـ با همین دید به اطراف خود مینگرد و
(۱۲)
همهجا ناله از کمک نکردن دوستان میزند؛ بدون اینکه خود به کسی کمک کرده باشد و یا دست کسی را گرفته باشد.
ریشه و نشانهٔ بسط مؤمن
مؤمن بهقدری منبسط است که در اطراف او همه میتوانند راحت زندگی کنند؛ برای مثال، اگر کسی بچهٔ او را کتک بزند ـ چون نفس او در دست عقل وی است ـ بهخاطر فرزند و حب پدری به سرعت زننده را محکوم نمیکند؛ بلکه دنبال حل مسأله است؛ چون گاهی اشتباه از طرف فرزند اوست و گاهی تقصیر برای شخص مقابل است و راهحل در محکومیت یکسویه و به نفع خود یا به ضرر خود نیست؛ بلکه راهحل، یافت مقصر و خاموش نمودن جنجال است. طبق قاعدهای که بیان شد، این افراد به خود فشار میآورند تا سختی خود را بهراحتی دیگران نفروشند؛ بلکه راحتی دیگران را به سختی خود میخرند؛ به همین دلیل، در هر مشکلی قسمتی از اعضای ظاهری و متعلقات آنان باید از دست رود؛ بهگونهای که شاعر میفرماید:
طفل زمان گرفت چو پروانهام به مشت جرم دمی که بر سر گلها نشستهام
چون انسان به این عالم آمده و با حق مأنوس شده است، همهٔ سختیها را باید تحمل کند؛ هرچند همه او را تار و مار کنند؛ چرا که علت بسط مؤمن و مسلمان بهخاطر ارتباط او با بسیط مطلق است. به هر جهت، هر زمان هر کس از راه میرسد و مرا تار و مار میکند و دعوا یا اختلاف یا درگیری برای من بهوجود میآورد، مجبور میشوم کوتاه بیایم؛ چون جانشین خداوند بر روی زمینم و با خدای مطلق ارتباط برقرار کردهام و بهقدری بسیط شدهام که همه مرا میشکنند و من هم به این شکستن راضی هستم؛ چون هم شکستن از اوست و هم شکسته شدن به او میرسد و من نیز دوست دارم. هر کسی که میرسد و سیلی به صورتم میزند، اول فکر میکنم آیا جواب دادن به او مفید است یا میبینم که اکنون زمان پاسخ دادن به او نیست و این کار را عقل اجازه نمیدهد، به همین جهت ساکت میشوم. باز نفر دوم میآید و میزند و همینطور دیگران، به جرم دمی که بر سر گلها نشستهام و چون عاقل شدهام دیگر عقل اجازه نمیدهد بدون اجازهٔ او حرکتی کنم.
در تاریخ زندگی امیرمؤمنان علیهالسلام میبینیم آن حضرت قدرت تحمل سیلی که به همسر گرامی ایشان زده شد را داشتند؛ در حالی که برای آن حضرت بسیار دردناک و جانکاه بوده است. ایشان این قدرت را داشتند که گردن مهاجمان را بزنند، ولی این کار را نکردند؛ چون نمیخواستند بساط عالم را به هم زنند و آسمان و زمین را به هم ریزد؛ هرچند خداوند و عقل نیز اجازهٔ این کار را نمیداد و آن حضرت خوب میدانست اگر با مهاجمان مقابله کنند، دین خدا به ناسامانی میرسد. به همین جهت آن مصیبت عظیم را تحمل نمودند و هیچ حرکتی از خود نشان ندادند و توان خود را در مشت قدرتمند خویش حبس نمودند؛ در نتیجه دین با همهٔ آن دشمنیها و گرفتاریها تا امروز باقی مانده است.
همانطور که اشاره شد علت این بسط، ارتباط با بسیط مطلق است؛ چرا که کمال همنشین در انسان اثر میکند. ممکن است بسیطها و مسلمانها مختلف باشند. گاه شخصی نزد حق مینشیند و بساطت حق را به خود میگیرد و
(۱۳)
حتی در گل و سنگ و چوب نیز اثر میگذارد و حق آنها را به خاطر بساطت رعایت میکند، همانگونه که در قرآن کریم میفرماید: «وَلاَ تَمْشِ فِی الاْءَرْضِ مَرَحا»(۱)؛ چون زمین نیز احساس سنگینی و درد میکند. و گاه فرد دیگری با ولی الهی مینشیند و به اندازهٔ او بساطت را میگیرد. ممکن است شخصی بساطت خود را از فرد نمازخوانی بگیرد که در حد دوستیهای دنیایی بسیط باشد و او این فرد را بسیط کند و از گوشهٔ عزلت به در آورد و باعث رفع بسیاری از بیماریهای روانی او گردد.
قبض و همنشینی با ابلیس
در جهت قبض شدن نیز اینگونه است؛ زیرا کسی که با شیطان همنشین میشود، در نهایت قبض قرار میگیرد؛ چرا که شیطان از همه بستهتر و قبضتر شده است. اگر کسی با کافر یا با صاحب نفسی که عقل خود را تابع نفسانیات کرده است همنشین شود، شخص بر اثر رفت و آمد با او حالت قبض را به خود میگیرد و بعد از مدتی قبض در او ملکه میشود و اگر در قبض پیشرفت کرد، ابلیس را که از همه بستهتر است مشاهده میکند و با او همسنخ میشود و در نتیجه ارتباط آن دو با یکدیگر ـ که از یک جنس شدهاند ـ بهراحتی برقرار میشود.
خداوند از ملایکه و ابلیس برای انسان سجده طلبید؛ ولی شیطان نتوانست از نفس خود بگذرد و عقل را توجیه کند که با یک سجده میتواند تا ابد در نعمت بماند، بلکه نتوانست حالت سجده را به خود گیرد و ادای آن را درآورد؛ در نتیجه رو در روی بسیط مطلق ایستاد و در نفس فرو رفت. او نمیدانست که نفس، تنها یک عالم از عوالم بیشمار حق تعالی است. او با انتخاب عالم نفس، بقیهٔ عوالم را از دست داد. او کوچکترین عالم را در عوالم وجودی انتخاب کرد و خود را کوچک نمود و از مرحلهٔ اطلاقی و گستردگی به سمت قبض و جمع شدن رفت. از زمانی که سجده نکرد، در عالم نفس افتاد و بسیار کوچک شد و هرچه به قیامت نزدیکتر میشویم، عالم او کوچکتر و منقبضتر میشود و هرچه حق روشنتر گردد، پستی نفس بیشتر مشخص میشود. چنین شخصی درهای خروجی به سمت عقل و عشق به حق که درون نفس است را به روی خود میبندد و هرچه مهلت او بیشتر میشود، منقبضتر میگردد. البته این موضوع بسیار سنگینی است و برای اثبات، بحث زیادی را میطلبد و نیازمند فصل جداگانهای است؛ اما بهطور خلاصه میتوان چنین بیان کرد که مسیر الهی به بسط و مسیر شیطان به قبض منتهی میشود و در عرفان باید این بحث بهطور گسترده بیان شود. پس شیطان منقبضترین فرد است که توان هیچ حرکتی را به سمت و سویی که نیازمند عقل است ندارد.
بسط خداوند
خداوند شکن اندر شکن است و تمام هستی از او ریخته میشود و لحظه به لحظه رو به شکستن میرود. یک عالم ریز ریز که هر لحظه ریزتر میشود و ریزها هم ریزتر میشوند. هستی در هر لحظه رو به افزونی است و به دیدهٔ مادی
۱- اسراء / ۱۷٫
(۱۴)
ما حق از این زیادی ضرر میبیند، ولی منبسط بودن حق تعالی اجازه میدهد تا هرچه در عالم است رشد کند؛ چرا که هرچه رشد میکند در قبضهٔ قدرت اوست.
انکار و اثبات حق تعالی
هرچه در بحث کلام و اخلاق پیش میرویم، قدرت انکار حق در ادیان و ملل و در به اصطلاح دهکدهٔ جهانی بیشتر میشود. در بحث پزشکی و هستیشناسی نیز چنین است و هرچه مواد ریزتر میشود، نمود وجود خداوند در آنها کمتر میشود؛ اگرچه این سؤال همیشه برای آنها باقی است که آیا در جهان خدایی هست یا نه؟
در طول تاریخ با اینکه این همه استدلال بر وجود خداوند شده است، مراد از خداوند چیست؟ انسان هنگامی که بهطور واقعی و حقیقی مینگرد، حق را نمیبیند و موضوع حق را نمییابد تا لفظ خدا را بر آن حمل کند.
آیا مراد از خدا یعنی خالق ما؟ آیا خدا یعنی آنچه قلب ما به آن گواهی میدهد؟ آیا خدا یعنی آنچه که در هنگام سختی و شداید میخوانیم؟ آیا خدا یعنی یک مفهوم ذهنی که کمکرسان است؟ بهراستی خدا کیست و چیست و کجاست و چگونه به وجود آمده و از کجا پیدا شده است و ما چگونه میتوانیم به او دست یابیم؟ آیا خدا یعنی قرآن کریم، با اینکه قرآن کریم راهنما به سوی خداست؟ آیا قرآن کریم که نور دارد خداوند یعنی نور قرآن و یا خدا یعنی مثل نور خورشید؟ آیا خدا نوری است و نورش با نور خورشید تفاوت دارد و نوری است که دیده نمیشود؟ در این صورت چگونه میتوان به او گفت نور؟ پس خدا چیست، کیست و کجاست؟
بسیاری از انسانهایی که خدا را اثبات کردهاند، تصوری از خدا ارایه نداده و گفتهاند در این محدوده صحبت نکنید که جای بحث نیست و علت لزوم این سکوت را دوری از دیوانه شدن گفتهاند. آیا این سخن جز ترسانیدن دیگران چیز دیگری است؟ اگر عدهای به خدا فکر کردهاند و دیوانه شدهاند، قاعدهٔ کلی میشود که همگان دیوانه شوند؟ خیر! چرا که قاعدهٔ کلی دلیل میخواهد و به صرف اینکه چند نفر اینگونه شدهاند و عقل خود را در این بادیه از دست دادهاند، نمیشود قاعدهٔ کلی درست کرد؛ مگر اینکه استقرای تام باشد که آن نیز در این زمینه امکان ندارد.
به طور کلی ملاک دیوانه شدن چیست؟ آیا شخصی که رفته و به حق رسیده و خداوند را دیده، کلام و حرکاتش غیرمعمول با انسانهای دیگر شده است؟ چنین کسی به نظر این افراد دیوانه است یا در حقیقت دیوانه است؟ پس این ادعاها قاعدهٔ کلی درست نمیکند؛ زیرا ملاک ضرر داشتن و دیوانه شدن و دیوانگی معلوم نیست و اگر هم معلوم باشد با چند مورد جزیی، قاعدهٔ کلی به دست نمیآید.
در دنیا غیر از کفر و دین ـ با سلسله مراتبی که دارد ـ چیزی نیست و هرچه هست، رشد نیافتهٔ این دو هست و اگر چیزی رشد کند، به این دو گوشه و دو انتها راه مییابند و در آخرت نیز چیزی جز جهنم و بهشت ـ با سلسله مراتبی که دارد ـ وجود ندارد. در آخرت همه از جهنم به بهشت حرکت میکنند و در این عالم هم شروع دین را باید از کفر جستوجو نمایند. اگر دین را از آبا و اجداد شروع کردیم، چیزی جز لقلقهٔ زبان و بدن نمیشود، ولی اگر از کفر شروع کردیم و به دین رسیدیم، دین به جان ما مینشیند؛ همانطور که اگر در آخرت نیز انسان به جهنم نرود، بهشت نوشش نمیشود و گمان میکند در جهنم چیزی هست که او ندیده است.
(۱۵)
انسان موجودی کنجکاو و ماجراجوست. حضرت آدم علیهالسلام به خاطر کنجکاوی و ماجراجویی گندم را خورد و کنجکاوی او بود که باعث شد خدا همهٔ هستی دنیا که کفر و دین است و همهٔ هستی آخرت را که جهنم و بهشت است به او نشان دهد.
البته جهنم، جهنم است و انسان باید از آن برحذر باشد؛ هرچند دنیا برای مؤمنان جهنم است و سخت در دنیا در عذاب هستند؛ از اینرو طعم شیرین سختی و عذاب و طعم غربت از حق، جدایی، تنهایی، دشمن و همه و همه را در این دنیا میچشند و بدنشان با نیزه و تیر آشنا شده است و تنها طعم حق و عزت میماند که در آخرت میبینند. انسان باید هر دو طعم را بچشد؛ چون کنجکاو است و اگر در این دنیا شیرینی چشید، آن جهان سختی میبیند و چنانچه اینجا سختی دید، در آن سرا شیرینی میبیند.
متدینان، دین را حقیقت و دنیا را قسمت آخر، کوچک و مقدار کمِ حقیقت میدانند. کفار آن را باطل و دنیا را حق میدانند. عدهای امام را صاحب اجازهٔ عالم و آدم میدانند و میگویند انجام هر کاری بدون اذن امام گناه است و گروهی نیز امامی در جامعه نمیشناسند. بسیاری در جامعه مصوبه هستند و رأی و نظر و فتوای مجتهد را متن واقع میدانند و عدهای مخطئه هستند و میگویند مجتهد نیز که غیر از معصوم است میتواند اشتباه نماید.
در این میان دستهای در بین این دو گروه متضاد یافت میشوند که از تعامل این افکار به وجود آمدهاند و آن حد وسط اندیشه است. برای نمونه، در حوزهٔ دین و کفر، برخی از متدینان با قاطعیت حقایقی را درک کردهاند و پیگیر آن حقایق میباشند و در مقابل آنها، کفار از دنیا حقایقی را درک کرده و آن را قبول نمودهاند. کسی که در وسط این دو دسته افکار قرار میگیرد، به جای اینکه این تفکر را جمع کند، خود دچار توهم میشود و به هر سو که مینگرد، میبیند هر کدام سخن حقی را میگویند که این نشان از ناآگاهی او دارد؛ زیرا هیچ گاه نمیتوان دین و کفر را با هم جمع نمود.
دین میگوید دنیا حقیقتی دارد و بالاتر از این دنیا نیز حقایق و حقیقتی بس بزرگتر است که بعد از مرگ به آن؛ یعنی به جهان آخرت منتقل میشویم. کفر در برابر میگوید تمام حقیقت در همین دنیاست و جهان دیگری نیست. هر کدام از صاحبان ایمان و کفر دلایلی برای گفتههای خود میآورند. اگر انسان هنوز راه خود را انتخاب نکرده است، باید یکی از این راهها را برگزیند که این دو سخن قابل جمع نیست. یکی ادعا میکند و دیگری انکار، و افراد متوسط در آگاهی نمیتوانند این دو تضاد را در کنار هم بنشانند.
قبض در استنباط حکم
این مشکل در استنباط حکم، توسط عالمان دینی نیز میتواند رخ نماید. افراد متوسط حوزوی از آنجا که به ملاکهای احکام، عقاید و اخلاق آشنایی عمیقی ندارند، گزارههای دینی که به دست میدهند و نیز سخنان غیر دینی را به عنوان نظرگاه دین میپذیرند. آنان ملاکی برای تمییز و تشخیص گزارهٔ دینی از غیر دینی به دست نیاوردهاند و نمیتوانند حقانیت دیدگاه یکی از عالمان را ثابت کنند. از سوی دیگر، این عالمان که در حد وسطی از علم قرار دارند، عالمان دینی را همانند حضرات معصومین علیهمالسلام پذیرفتهاند؛ از این رو نمیتوانند نظر عالمان بیشماری را رد کنند و
(۱۶)
تنها بر نظر یکی اعتماد نمایند و بهناچار نظر تمامی عالمان را بهگونهای میپذیرند؛ اما اگر ملاکها و مناطها را تشخیص میدادند، به این واماندگی علمی دچار نمیشدند. زمانی که انسان ملاکهای احکام را دریابد، در افعال مشکل پیدا نمیکند. اگر انسان از افعال حضرات معصومین علیهمالسلام ملاک دین را به دست آورد، سخن درست را درمییابد و میتواند اشتباه عالمان دینی در استنباط از متون دین را تشخیص دهد؛ نه اینکه در اشتباه بماند و در گزارههایی که به نام دین ارایه میشود و با هم تهافت دارد سرگردان شود.
در دین اسلام، بسط و گشایش وجود دارد. برای نمونه، معاطات نوعی آسانگیری در معاملات است و در تمامی آنها حتی در ازدواج جاری است. لزوم خواندن عقد که هماینک با خطبه و به چند زبان خوانده میشود و مرسوم گردیده است حکم الزامی دین نیست، بلکه آنچه در معاملات مهم است، وضوح در معامله میباشد و اجرای صیغهٔ معامله، آن هم به زبان عربی الزامی نمیباشد، اما چون پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در میان قوم عرب زبان مبعوث گردیدهاند، وضوح در معامله را به زبان عربی و در قالب صیغه جاری کرده و مردم عرب از آن تبعیت کردهاند.
دین به خودی خود ساده و بسیط است تا مردم بتوانند همانگونه که روزانه پیگیر امور زندگی خود هستند، دین را نیز در متن زندگی جاری سازند.
اگر دین به همان سادگی و بیآلایشی و با همان بساطت و گستردگی که دارد به مردم ساده و بیآلایش آموزش داده شود، مردم، خدا و دین را در زندگی خود مییابند و به عبادت خدای بیآلایش مشتاق میگردند و پیگیر تکلفات و سختیها نمیشوند و نان خیلیها را از این مسیر قطع میکنند.
معاطات در صیغهٔ عقد و ازدواج جاری است. اگر به شخصی که برای خرید کالایی به مغازه میرود توجه کنید، میبینید که کالا بر میدارد و میگوید: چند؟ فروشنده قیمت را میگوید، او نیز پول را تحویل میدهد و میرود. حال، این معامله را اگر بخواهید با دقت بنگرید، میبینید در معاملهای که با عظمت است، نقل و انتقال بهراحتی و بهگونهای شرعی صورت گرفته است؛ گرچه شاید خیلی از نقل و انتقالها نیز در هر دو طرف معامله مورد سوء استفاده قرار گیرد؛ ولی هر دو راضی هستند و اگر مقررات سنگینی برای سوء استفاده کننده قرار دهند، باز هم مانع از سوء استفاده نمیشوند؛ ولی مشکل زیادی در معامله ایجاد میکند. عقد ازدواج نیز چنین است و سختگیریهای بیمورد و غیر دینی برای جامعه ضرر دارد.
روزی به حضرت آیت اللّه العظمی اراکی رحمهالله به خاطر قایل بودن به صیغه در ازدواج اشکال گرفتم. ایشان چندین استدلال در این رابطه آورد و من آن را نقد و رد کردم. سخن پایانی ایشان اجماع بود. گفتم: ما شیعیان اجماع را قبول نداریم مگر اجماع قدمایی که مدرکی برای آن نباشد و در این میان، تنها قول معصوم علیهالسلام برای ما حجت است. ایشان در پایان، داستانی از شیخ انصاری رحمهالله نقل کرد و فرمود: زن و مردی نزد شیخ آمدند و گفتند عقد ما را بخوان. شیخ گفت من عقد شما را میخوانم و از فردا شما زن و شوهرید، آنها رفتند و پس از چند روزی، مرد نزد شیخ آمد و گفت عقد ما را خواندید یا نه؟ ما از آن موقع که گفتید، با هم زندگی میکنیم. شیخ گفت فراموش کردم عقد را بخوانم؛ ولی از
(۱۷)
همان کلام که گفتم شما از فردا زن و شوهرید، شما با هم زن و شوهر شدید و آن کلام جای صیغه را میگیرد.
روزی در درس حضرت آیت اللّه گلپایگانی رحمهالله که در رسالهٔ خود دربارهٔ رمی جمرات، احکام بسیار مشکلی گفته است و با جمعیت میلیونی حجاج، انجام آن ممکن نیست بحث مینمودم. ایشان فرمودند: این مسایل را همه گفتهاند. گفتم اینکه دلیل نیست تا ما هم بگوییم. حضرت ابراهیم علیهالسلام بهتنهایی رمی مینمود و مشکلی نداشت؛ ولی الان به قدری شلوغ است که با احکام فعلی امکان اجرای آن برای خیلیها نیست، ایشان پاسخی ندادند و تنها گفتند: «چه کنیم!»
برای رفع این مشکل در رمی جمرات باید چارهای اندیشید. البته میشود صحن را دو یا سه طبقه کرد و مسیرهایی تعیین نمود که عدهای به آن طبقات بروند و رمی جمرات کنند تا پیرمردان و زنان کهنسال پایمال نشوند.
بسط دین مؤمن و قبض کفر کافر
دین مؤمن بسط دارد؛ چنانکه دین مؤمن، اللّه و کفر وی اسلام است و اسلام او نیز کفر است و هر سه عشق است و عشق آنها فقر و فقرشان نیز غناست؛ اما در این میان کفر کافران کینه و نفرت است و غضبشان خودخواهی و محبتشان منیت است و اسلامشان دوز و کلک و عشقشان شکم و زیر شکم و فقرشان فلاکت و غنایشان اسراف است.
دین مؤمن کفر است. او اگر فردی دهری و طبیعی را ببیند که خدا را انکار میکند و میگوید خدایی نیست، طبیعت را که دین کافر است در پاسخ میآورد و میگوید خدا همان است که خالق و سازندهٔ انسان است. اوست که نطفه را در جایگاه خاص خود قرار میدهد تا شروع به رشد کند و انسانی شود. او با کافر همنوا میشود که خدای دیگری نمیشناسد. خدا یعنی تولیدکنندهٔ انسان، آیا آفریننده و تولیدگر انسان طبیعت است؟ اگر طبیعت است، مؤمن نیز به همان کسی که انسان را تولید میکند خدا میگوید.
کافر قبض دارد و پرده روی پرده بر خود میافکند و تار جهل بر تن خود میتند. سبب انکار کافر، جهل است. هر جهلی از پوشش و پردهای تشکیل شده است. وقتی پردهای روی اشیا میافتد، انسان آن را نمیبیند؛ در این صورت انسانها دو دسته هستند: عدهای هر حقیقتی که مورد بحث واقع میشود را ممکن میدانند و برخی نیز حقایق را انکار میکنند و میگویند چنین چیزی در خارج وجود ندارد که در صورت نخست، باور و ایمان و در صورت دوم، کفر نامیده میشود.
بخشی از این پوشش و انکار توسط حق است و قسمتی را خود فرد پوشانده و نخواسته است که آن را ببیند که در این صورت خود را از قافلهٔ حقبینان عقب نگاه داشته و حق در این میان خسارت ندیده است؛ هرچند حق پرده روی اشیا انداخته و میخواهد انسان را از پایین به بالا بکشاند؛ پس کفر نخست از جانب حق به صورت ستر و پوشش در اشیا پدید میآید و سپس از جانب عبد بر روی خود افکنده میشود. در صورت نخست که این پرده از جانب حق است، به خاطر خاک انسانهای زمینی است؛ وگرنه حق چیزی را پنهان ننموده و همه چیز آشکار و رها در آسمان و زمین چیده شده است.
(۱۸)
قبض؛ انکار و نه!
شناخت کفر به این است که شخص هرچه میشنود آن را انکار میکند و «نه، درست نیست» میگوید. اولین کلامی که از زبان کافر جاری میشود این عبارت است: «نه». این شخص هر حقیقتی را که میشنود رد میکند و چنانچه حقیقت دین را نیز ببیند، به آن کافر میشود. اینگونه است که از وجود چنین خصلتی، میشود به آیندهٔ فرد پی برد و دانست او با ایمان از دنیا میرود یا خیر.
تفاوت بسط با تسامح و تساهل
اگر خوانندهٔ محترم تا بدینجا با نگارنده همراه شده باشد، ممکن است اصطلاح «بسط» با پیشینهای که او در ذهن دارد، ذهن او را به اصطلاح «تساهل و تسامح» انصراف داده باشد که باید خاطرنشان نمود میان این دو اصطلاح فرسنگها فاصله است. هنگامی که انسان به دین و کفر مینگرد، درمییابد که دین مطلق و خالص نمیتواند در جامعهٔ امروزی که با پیشرفت و توسعهٔ دینی و با آرمانهای الهی فاصلهٔ بسیار دارد پایدار بماند. تجربهٔ مطالعه در تاریخ انبیای الهی علیهمالسلام نیز چنین نشان میدهد و هر دین و آیینی که تاکنون آمده، به نوعی دستخوش تحول دنیایی گردیده است. چنانچه دین مطلق حاکم شود، بساط تفکر انسانِ عقبماندهٔ غارنشین در بشر کنونی هویدا میشود و این بشر با چنین تفکری که دارد نمیتواند خوبی محض را دریافت کند؛ به همین سبب است که گاهی دین در دست متعصبان افراطی افتاده است و بر آن بودهاند تا فقط احکام ظاهری دین را با زور بر افراد جامعه حاکم کنند و گاه نیز دین در دست دنیاطلبانی قرار گرفته است که تساهل و تسامح را در دین رواج میدادهاند و زمانی هم به دست عدهای میافتد که باطن دین را بدون ظاهر ترویج میکنند. گروه ظاهرگرا و نیز باطنگرایان اگر هم اشتباه کنند، چون جزو متن دین هستند، چندان به دین ضربه و آسیب جدی وارد نمیآورند؛ ولی اهل تساهل و تسامح از جهتی باعث خاموشی دین در ظاهر میشوند و از جهتی نیز باعث حفظ افرادی که دین در آنها بسیار رسوخ کرده است میگردند؛ چرا که وقتی این افراد حقیقتی را در اوج خود فهمیدند، به آن عشق میورزند و در پی آن میسوزند و همچون پروانه خود را به وصال شمع میرسانند و جزو آن میشوند و به جهان روشنی میبخشند و این عده در بازار تساهل و تسامح زنده میمانند.
در کفر نیز تسامح وجود دارد. دنیاطلبانی که در دامن دین پی دنیا میگردند، فراوان هستند و در اطراف کفر نیز زیاد یافت میشوند. کفری که با اسلام، خدا و انبیا مخالفت کند و از تمام امکانات برای نابودی دین استفاده نماید، وجود ندارد؛ چون هنگامی که بحث استفاده از امکانات میشود، دنیاطلبانِ اطراف کفر مانع استفادهٔ آن برای نابودی دین میشوند و همهٔ امکانات را به نفع خویش ضبط میکنند؛ پس دست کفر خالی میماند و توان درگیری از او گرفته میشود و از طرفی نیز همواره چنین بوده است که دین ابزار چندانی برای دفاع از خود نداشته و دنیای دینداران چندان رونقی نیافته است.
(۱۹)
دین و کفر تسامحی و خطر دنیاطلبی
در اینجا دو قشر دیگر میمانند که پرورش دهندگان کفر و دین هستند و آن دین و کفر تسامحی است که هر دو مخلوط به دنیاست و به همین سبب میتوانند در کنار هم زندگی مسالمتآمیزی داشته باشند.
خطر دنیاطلبی از آسیبهای جدی دینداری در عصر حاضر است که بیشتر از همه عالمان دینی شیعی را تهدید میکند. میان علم، فهم و درک عالمان از دین، شائبهای از دنیا وجود دارد؛ به خصوص در عالمان حوزهٔ علمیه قم که در جهان به عنوان مرکز علمی تشیع مطرح شدند. البته سرپرستان هر گروهی همینطور میباشند. بهطور مثال گاه پیش آمده است که علما به شلوغ شدن کلاس خود مینازند و گاهی نیز به شهریه دادن و یا به انجام کارهای عمرانی افتخار میکنند. کشورهای غربی نیز به این کار عالمان دل خوش کرده و آرام میباشند که این آرامش جهان کفر باعث رشد نخبگان میشود.
زمانی که ناصرالدین شاه به مشهد میرفت، عالمان برای دیدار او آماده میشدند، اما فقط مرحوم حاجی سبزواری که خود را بزرگتر از شاه میدانست به دیدار او نرفت. البته ناصرالدین شاه نتوانست از او دست بردارد و خود به دیدن مرحوم حاجی رفت تا نکند بوی اختلاف از او بیرون آید و این زرنگی شاه بود که مخالفتها را با دیدار و پول حل میکرد و حلقهٔ اتصال مردم با مسؤولان؛ یعنی عالمان دینی را حفظ مینمود.
نگاه زمانشناسانه به بسط و قبض
بهتر است به موضوع بسط و ایمان نگاهی زمانشناسانه داشته باشیم. نباید فراموش کرد که ما در زمان غیبت امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) زندگی میکنیم. در این دوران، یاران واقعی حق بسیار محدود میباشند؛ بهگونهای که به تعداد انگشتان دست نمیرسند. از اینرو افراط در اسلام در چنین جامعهای باعث خشک شدن مسیر و برچیده شدن مسلمین میشود و دنیاطلبان هرگز نخواهند گذاشت که اسلام محض پیاده شود. دنیای کنونی برای دنیاطلبان است و دینداران کفرستیز و کافران دینستیز توان مقابله با یکدیگر را ندارند. کفر اسیر پول نیست و حاضر است دنیا را بدهد تا مسلمانی در جهان نباشد و دین اصیل نیز اسیر عالم ناسوت و دنیا نمیشود و همه چیز خود را فدا میکند تا کجی و کاستی و کفری در عالم نباشد. مؤمن دینمدار که حتی در دادن جان خود بسط دارد، جان خود را در این مسیر میریزد و دل به وعدهٔ بهتر میسپرد؛ اگرچه در کفر نیز وعدهها میدهند و جانهای افراد را میگیرند. هر دو وعده هم حقیقت دارد؛ ولی وعدههای دین، خیرهای آخرتی است که زمین نمیتواند آن را حمل کند و وعدههای کفر، نعمتهای دنیایی مانند بهترین زن، بهترین خانه، امکانات و غنایم و بیشترین پولهاست. عدهای که به کفر رو میکنند و به خاطر عزت و اقتدار کفر میجنگند، در حقیقت دنیا را فدای نهایت کفر ـ که عزت است ـ میکنند.
(۲۰)
ذلت کفر و دین با چیرگی دنیاطلبان
ذلت کفر و دین در زمان غیبت است که دنیا دست دنیاطلبانی میافتد که به خاطر مقدار کمی پول حاضرند چاقو بکشند و یکدیگر را بکشند؛ ولی کافر و دیندار اصیل حاضر نیست این کار را بکند. آنها به خاطر عزت خود دست به اسلحه میبرند. کافر و مسلمان واقعی حاضر است نان خشک و حتی علف بیابان را بخورد و سر به طرف مقابل خم نکند و به یقین یکی حق و دیگری باطل است و ما نمیخواهیم در اینجا بحث کنیم که کدام حق است و کدام باطل و استدلالی نیز بر حقانیت گروهی نمیآوریم و فقط میگوییم جهان روی دو پایه دور میزند و آن کفر و ایمان است که دنیاطلبان و دنیادوستان این دو را خاموش کردهاند.
ما دنیاطلبی را نشناختهایم و آن را کوچک دانستهایم. عالم مادی نیاز به رشد دارد و به حدی باید رشد کند که به خاطر مسایل ریز، درگیری ایجاد شود. چگونه در پزشکی به خاطر یک باکتری، جنگی در میگیرد و دو پزشک به خاطر مسایل کوچک اختلاف نظر پیدا میکنند. این درگیری به خاطر کوچک بودن مسأله نیست و ما آن را کوچک حساب کردهایم. در میان دنیاطلبان نیز اینگونه است و آنان دنیا را کوچک و خرد نمیپندارند. نهایت دنیاطلبی کفر است. دنیاطلب در درجهٔ آخر عزت و اقتدار، دنیا را میخواهد که این امور نهایت کفر است و عزت اسلام نیز انکار چنین عزتهایی است؛ حتی انکار عزت.
اثر دنیا به قدری زیاد است که همه را رام میکند. حتی خداوند نیز بر اساس همین اصل و با دادن روزی به بندگان است که در زمین حکم میراند و صاحب اقتدار است.
تعامل مؤمن با کافر
کافر به سبب جهل و به سبب دنیاطلبی است که به قبض گرفتار میشود، اما مؤمن که بسط دارد از این امور رهاست. مؤمن حتی با کافر نیز تعامل دارد. او حتی هدیهٔ کافر را نیز میپذیرد. رد هدیه از کافر دلیل دلمردگی و بسته بودن انسان است. هدیه را نباید هیچ گاه رد نمود. اگر مؤمنی هدیه را ـ هرچه باشد ـ رد نماید و برخوردی استقبالگونه با آن نداشته باشد، سبب میشود وی از توحید ذاتی به توحید اسمایی و صفاتی فرو افتد و در این صورت تنها توحید در برخی از اسما را دارا میگردد و از توحید در اسم رحمان که رحمت واسعهٔ حق است بینصیب میشود، بلکه چنین مؤمنی مشرک میگردد، چون کافری را که در رحمت گستردهٔ حق، حیات و روزی دارد، رانده است؛ مخلوق و آفریدهای که بهترین موجودی خود را به ارمغان میآورد، آن هم هدیهٔ دوستداشتنی خود، در برابر، برخورد آنکه خود را دیندار و باایمان میداند چه باید باشد!؟ آیا باید به خاطر این رفتار، با وی همچون دیگر کافران برخورد نمود و مهر خود را از او برداشت و وی را به درون خود راه نداد و یا از خود راند یا باید از او استقبال نمود و هدیهٔ او را پذیرفت ولز از آن استفاده نکرد و وی را فریب داد؟ آیا دین یعنی فریب و نیرنگ؟! اگر ظاهرسازی نکنیم پس چه باید کرد تا دل کافر به خاطر این هدیه نرنجد؛ زیرا هدیه را باید با جان و دل پذیرفت، ولی با این هدیه که به گمان او بهترین است چه باید نمود؟
شاید راه حلی باشد و آن اینکه انسان خود را دوستدار هدیهٔ وی نموده و هدیه را از جان پذیرا شود؛ آن هم
(۲۱)
بهخاطر دوست داشتن و به نیت استفاده و آنگاه که او هدیه را آورد و هنگامهٔ استفاده فرا رسید، به خود بگوید من مسلمانم و اسلام به من این اجازه را نداده تا هدیهیهای کافر که نجسپذیر است را استفاده کنم و من هدیهٔ شما را ستاندم و هرچند آن را بسیار دوست دارم، نمیتوانم از آن استفاده کنم. در اینجا ایمان راستین هم برای خود شخص و هم برای آن کافر هدیه آورنده روشن میشود و هر دو معنای تسلیم و سلامت را در مییابند.
آیا میشود انسان دو چهره داشته باشد: هم هدیهٔ نجس کافر را دوست داشته باشد و هم نام خود را مؤمن گذارد؟ این امری روشن است و به همین فرد «مؤمن راستین» میگوییم که هرچند چیزی را دوست دارد، اما به خاطر فرمان خدا آن را ترک میکند، وگرنه اگر با دوست نداشتن یا نتوانستن، گناه نکند و از هدیهٔ نجس کافر استفاده نکند که نمیتوان برای او بالاترین درجهٔ ایمان توحیدی را ثابت نمود. کسی که چیزی را دوست ندارد و آن را ترک میکند تنها از درجهٔ پایین ایمان به ملایکه و افعال الهی بهرهمند است و از ربوبیات عالی الهی بهرهای نبرده است.
باید در کفر را گشود و کافر را مسلمان نمود و مسلمان را کافر، تا افعال و اندیشه و دل و قلب در جای جای کفر و اسلام پیش رود و در سمت کفر و نادانی و گمراهی به انتها برسد تا بتواند کافران را در آن جهت راهنما باشد و در سمت دین و ایمان و اسلام نیز به قدری پیش رود که همه را گرد خود جمع کند و راهبری را آغاز نماید. این چنین شخصی به یقین خداست یا شعلهای از خدا در او افتاده است.
دینداری و بسط در عصر غیبت
در پیش گفتیم که ایمان همان بسط است و در ادامه خاطرنشان شدیم که نمیشود در عصر غیبت که افراد جامعه نمیتوانند از دنیا دست بردارند، دین محض و خالص را پیاده نمود. در اینجا آن را با آوردن مثالی پی میگیریم. مردی به همسرش گفت: زن، چرا سحر مرا بیدار نمیکنی تا سحری بخورم؟ زن پاسخ داد: تو روزه نمیگیری، برای چه بیدارت کنم؟! مرد پاسخ داد: روزه نمیگیرم، نماز نمیخوانم، مسجد نمیروم، قرآن نمیخوانم، اگر سحری هم نخورم که دیگر هیچ بویی از مسلمانی نبردهام و مسلمان نیستم.
این قضیه از مطلبی بس عمیق حکایت دارد که به زبانِ سادهٔ آن مرد بیان شده و آن رتبهبندی دین است. دین با وجود مرتبههای فراوان، گاه تا مرز کفر و الحاد پیش میرود و از کفر نیرو میگیرد؛ اما میان کفر و دین مراتب بسیاری است که نخستین آن، دوستی در قلب است، آن هم به رتبههای متعدد، بعد اندیشه در ابعاد دین که باز به مرتبههای متعدد است و سپس اعمال دین و عمل نمودن به آن است که آن هم در درجههای فراوانی است.
دینداری نخست از دوستی دنیا که همان خوردن باشد شروع میشود و اگر کسی بیداری سحرهای ماه مبارک رمضان را دوست داشته باشد، از آن رو که مسلمانان در این وقت بیدارند و سحری میخورند، او با واسطه در صف مسلمانان است. برای تربیت فرزند نیز باید از همین قاعده استفاده کرد. چه خوب است که طفل شیرخوار را در این ساعت شیر داد و یا کودکان چهار ساله تا ده ساله را در سحر با ناز و نوازش بیدار نمود، ولی فقط برای خوردنِ یک وعده غذای بیشتر و بعد کمکم صبحانه را عقب انداخت تا به ظهر رسید و به بچه خاطرنشان کرد که تا ظهر روزه را نگاه دارد. همگام با روزه است که انسان میتواند فرزند خود را رشد دهد.
(۲۲)
نسبت به افراد بزرگتر نیز باید رتبهٔ دینی آنها را سنجید و آنان را از مرحلهای که هستند رشد داد و رو به ترقی کشاند و به رتبی بودن دین ایمان داشت که این امر حقیقت دارد. زمانی که ما به امامان معصوم علیهمالسلام مینگریم خود را کودکی که در ابتدای دین ایستاده است مشاهده میکنیم؛ پس نباید افرادی را که در رتبههای پایین دین هستند مسخره کنیم یا بیاعتنا به آنان باشیم. ابتدای دین پایان کفر است که یک قدم به سمت دین آمده است. حال یا در زبان یا به دروغ یا به ترس یا به دوست داشتن بگوید: «أشهد أن لا اله الا اللّه و أشهد أنّ محمّد رسول اللّه»؛ خدا و رسولش را قبول دارم.
تعامل عاشقانهٔ خداوند با مؤمن
مؤمن کسی است که بسط دارد و بساطت وی سبب میشود حیاتی شیرین و بسط یافته داشته باشد. خداوند متعال نیز به کسی که بسط دارد با بساطت تمام رفتار مینماید و جزای او را بسیار گسترده میسازد. قرآن کریم میفرماید: «مَنْ عَمِلَ صَالِحا مِنْ ذَکرٍ أَوْ أُنْثَی وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیینَّهُ حَیاةً طَیبَةً وَلَنَجْزِینَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا کانُوا یعْمَلُونَ»(۱)؛ هر کس کردار صالح و نیکی به شرط ایمان انجام دهد، ما زندگانی پاکیزهای به او میدهیم و او تولدی دوباره مییابد و بهترین کاری را که در طول عمرش انجام داده است، جزای تمام عمر او قرار میدهیم.
مفاد این آیهٔ شریفه مثل آن است که بانکی اعلام کند اگر کسی طی پنج سال، پول خود را در این بانک بگذارد، ما سپردهٔ او را در بقیهٔ روزها مطابق با بیشترین موجودی او در طی این چند سال محاسبه میکنیم. فرض کنید کسی دفترچهٔ پساندازی داشته که بهطور معمول دههزار تومان در آن میگذاشته و برداشت میکرده است؛ ولی زمانی خانهای را میفروشد و ده میلیون تومان به سپردهٔ خود میافزاید، و حالا قرار است بانک طبق ده میلیون تومان با او رفتار کند؛ چون «بِأَحْسَنِ مَا کانُوا یعْمَلُونَ»قرار است با او رفتار نماید. خداوند نیز چنین وعدهای را در آیه داده است و عجب معاملهٔ پرسودی برای عبد میباشد.
مؤمنی که بسط دارد، رشتههای محبت است که تمام شراشر وجودی او را فرا میگیرد. دین در سراسر وجود خود خوبیهایی دارد؛ خواه در توبیخ و تنبیهها و خواه در تشویق و اکرامها که انسان از راه علم و عمل به این خیر و خوبیها میرسد و رشد میکند و هر دو مسیر، دست یکدیگر را گرفتهاند. آدمی با حب و عصبیت دینی باعث کارهای خیری میشود؛ هرچند در قلب آنها را باور نداشته باشد؛ اما بعد از عمل میفهمد و مییابد راهی را که انتخاب کرده، درست بوده است؛ پس عمل، علم واضحتر و زیادتری را به ارمغان میآورد و میفهمد راهش درست است.
میان انسان و دین، بیاندازه رشتههای محبت وجود دارد که اگر زمانی یک راه بسته شود و انسان از یک جهت نسبت به دین اشکال و بغض پیدا کند، چنانچه همان را بگوید متوجه میشود خیر است و درمییابد که از زیادی محبت، حب به بغض تبدیل شده و دین ایرادی ندارد.
۱- نحل / ۹۷٫
(۲۳)
استنباط نادرست گزارههای دینی
اگر کسی درجهبندی محبت انسان یا محبتی که در دین است را انکار نماید و رابطهٔ آن دو را در نیابد، در کشاکش تغییر فرکانسها و طول موجهای آن، از کشف گزارههای دینی مرتبط با آن ناتوان میگردد و برای انسانی که همپای محبت دینی پیش نرفته است نامشخص میشود و در نتیجه چنین فردی سخن دین را متوجه نمیشود و نمیتواند برداشتی درست از دین داشته باشد. مؤمنی که بسط دارد با مسلمانی که هنوز به بساطت مؤمن نرسیده است، برداشتی متفاوت از دین دارند و رفتار آنان نیز مختلف است. اگر مسلمانی که بسط ندارد کافری را که اهل فلسفه و تعقل است ببیند، حق بحث با او را ندارد؛ زیرا او درون گروهی میاندیشد و کسی را به درون خود راه نمیدهد. برخی از افرادی که غرور علمی آنها را گرفته است، به همین جهت مردم را درون خود راه نمیدهند. دین و مکتبی که برای ماست، جهان با همهٔ افرادش را در بر دارد. اگر کافری ادعا نماید مکتب شما در مورد کفر چه میگوید، باید آیات کفر را دستهبندی کرد و به او ارایه داد و گفت اسلام در مورد شما که حقیقتی در این عالم هستید چنین گزارههایی دارد. میتوان این کتاب الهی را به کافری هدیه داد تا حقیقت خود را در آن دریابد. حق، کفر را ذلیل نکرده، بلکه آن را معرفی نموده است و ذلالت آنها ذاتی است.
اگر تعریفی که قرآن کریم از کافران نموده است را به کافر برسانیم و بگوییم قرآن کریم در مورد شما چنین مطالبی را دارد، او آن را راحت و از عمق جان میپذیرد؛ مثل مسلمانانی که به حبشه فرار کرده بودند و در مقابل پادشاه حبشه، سورهٔ مریم را خواندند. افسوس که برخی از متولیان تبلیغ دین هر جا میروند، سرود حق سر میدهند، حقی که همه جا هست؛ ولی آنان او را منحصر در آسمانها میپندارند تا دست نایافتنی باشد؛ بهگونهای که خود آنها نیز به این حق نمیرسند و تنها او را تبلیغ میکنند.
تفاوت میان مفهوم، معنا و واقعیت
برای تبیین این معنا به شکلی دقیقتر نیاز به توضیح تفاوت، معنا، مفهوم و حقیقت و مصداق است. قضایا گاهی هم مفهوم، هم معنا و هم مصداق و حقیقت دارد، گاه معنا و مفهوم دارد ولی مصداق ندارد و گاه نه مفهوم، نه معنا و نه مصداق دارد. با حفظ این مقدمه میگوییم درصد بالایی از علمهای ما مصداق و معنا ندارد؛ بلکه فقط مفهوم صرف است. ما در منطق گفتیم تقسیمی که ابنسینا و ارسطو دارند کامل نیست و این قضیه در آنجا بیان نشده است و آنان تنها بر حول مفهوم سخن گفتهاند. برای نمونه، وقتی از «عرش» میگویید، این واژه مفهوم دارد ولی معنا و مصداق آن را درک نمیکنیم. همچنین است «قلم» و «لوح» که فقط مفهوم آن را درک میکنیم، ولی از معنا و مصداق آن خبری نداریم؛ اگرچه در کنار ما باشد، اما چون ما آن را نمیشناسیم، معنای آن را نمیفهمیم. مثل کسی که اسم فرد ناشناسی را میشنود؛ ولی از شکل و قیافهٔ او هیچ اطلاعی ندارد؛ به همین خاطر حتی اگر کنار او هم نشسته باشد، او را نمیشناسد. دانشمندان علوم تجربی اگر چیزی را نمیدانند میگویند نمیفهمیم و وقتی نمیدانند اقرار میکنند که نمیفهمند. برای مثال دانشی تجربی میگوید من فلان ویروس را میشناسم و یا ویروس فلان بیماری را نمیشناسم، و
(۲۴)
دیگر خود را با مفهوم سرگرم نمیسازد. اما متأسفانه ما در علوم انسانی اینگونه رفتار نمیکنیم. جن و انس را در هم میآمیزیم و خود را عالم دهر میدانیم؛ در حالی که فقط مفهوم را میدانیم و مفهوم نیز علمآور نیست.
وقتی در قرآن کریم از آسمانها و زمینهای هفتگانه سخن به میان میآید، ما مفهوم آسمان و زمین و هفت را میفهمیم؛ ولی آسمانها و زمینهای هفتگانه را درک معنوی و مصداقی نمیکنیم. در مورد واژهٔ خداوند نیز چنین است. در جای خود گفتهایم که ما معانی بسیاری همچون مجردات داریم اما لفظ و واژهها اندک است؛ از این رو ممکن است از این باب که لفظها کمتر میباشد، دو معنا را با قرینه در یک لفظ داخل کنیم که به آن مجاز میگوییم و چارهای از این کار نداریم؛ زیرا معنا مجرد و لفظ مادی است و معنا از ماده بسیار بسیار بیشتر است. حال با این کمبود مگر میشود دو لفظ را در یک معنا استعمال کرد؟
به طور مثال، انسان با بشر متفاوت است؛ زیرا هر کدام از جهتی به آدمی مینگرد و این دو، دو محتوای جداست. سیف و صارم نیز با یکدیگر تفاوت میکند و هر کدام خصوصیتی جدا دارد. واضع نیز شخص نیست و ما در واقع واضعی تعینی نداریم. نه خدا واضع است و نه شخص خاصی؛ بلکه هر معنایی که پیش میآمده، افراد، لفظی را برای آن قرار میدادند، اینگونه است که مردمان را واضع میدانیم. البته درست است که قرآن کریم میفرماید: «عَلَّمَهُ الْبَیانَ»(۱)، باید توجه داشت که بیان غیر از وضع است. خداوند علم همه چیز را به انسان داده است. خوردن، خوابیدن، بیان و… خداوند علم وضع را به ما داده است تا ما هرچه میخواهیم وضع کنیم. حال که ما واضع هستیم، بیکار نیستیم که دو لفظ را برای یک معنا وضع کنیم. انسان و بشر با هم تفاوت دارد؛ همانطور که سیف و صارم هر کدام غیر از دیگری است. سیف شمشیر را گویند و صارم، شمشیر تیز را و بشر از ظاهر و بشره است و انسان از انس. پس اگر کسی سخن از ترادف گوید، ناآگاهانه سخن میگوید. ناآگاهی انسانی که بسط ندارد در تمامی برداشتهای وی از دین هویدا و آشکار میگردد. نگارنده در دوران کودکی خود بسیار میاندیشید که چرا خون نجس است و چرا خداوند چیز نجسی را در تمام رگ و پی ما میچرخاند در حالی که با قدری اندیشه دریافتم که خون به خودی خود نجس نیست؛ چرا که حیات است و حیات بدن نیز به خون است ولی وقتی خون از بدن ما بیرون میآید و حیات خود را از دست میدهد و میمیرد آنگاه است که نجس است، از این رو سرنگی که از بدن بیرون میآید با آنکه درون خون فرو رفته است، اگر خونی همراه آن نباشد، پاک است حتی اگر چاقویی داخل بدن شود و بیرون آید ولی خونی با آن همراه نباشد، پاک است. آن زمانها که این پرسش همواره ذهن مرا مشغول نموده بود از استادی پرسیدم، ایشان چنان نگاهی به من نمود که نزدیک بود زهرهٔ من آب شود و درس تعطیل گردد به همین خاطر دیگر هیچ نگفتم.
در مورد خون دانستم که تا درون بدن است نجس نیست و طبیعت ما با شیء نجسی اداره نمیشود و هر چیزی که وارد بدن شود و بیرون آید، اگر چیزی همراهش نباشد، پاک است. نه تنها خون بلکه منی نیز این چنین است و تا وقتی که در وجود انسان است نجس نیست، بلکه یک حقیقت و حیات است. ابنسینا در مورد منی میگوید که آن «ماء
۱- الرحمن / ۴٫
(۲۵)
الحیات» است، ببین آن را کجا میریزی. هر چیزی در جای خود حیات دارد. غائط نیز این چنین است و تا در وجود آدمی است پاک است، از این رو وقتی لوازم پزشکی را در اندوسکوپی یا دیگر موارد وارد معده یا روده میسازند پاک است؛ چرا که در آن مرز امنیت و طهارت وجود دارد.
بنابراین، اگر کسی به ما اشکال کند و بگوید انسان که سر تا پا همهٔ بدن او نجس است؛ از خون و منی گرفته تا قاذورات و چیزهای دیگر، پس طهارتش کجاست که بتواند با آن نماز بخواند و عبادت نماید؟ خواهیم گفت که چنین نیست و همهٔ بدن انسان با تمام محتویات آن تا زمانی که در بدن است پاک است ولی وقتی که چیزی از آن بیرون میآید همچون رئیس ادارهای است که از اداره بیرون میآید و دیگر رئیس کسی نیست؛ چرا که از محدودهٔ خود خارج گشته است.
خطوط دیانت باید مشخص گردد و برای مسلمانان فرهنگ و تثبیت شود. گاه در کشور موجی از پرسشها مطرح میشود که به جای پاسخ، تنها گفته میشود خداوند از آنچه انجام میدهد پرسیده نمیشود: «لاَ یسْأَلُ عَمَّا یفْعَلُ» و تعبد باید داشت و دنبال چرایی نبود، در حالی که دین اینگونه نیست گرچه میفرماید: «لاَ یسْأَلُ عَمَّا یفْعَلُ وَهُمْ یسْأَلُونَ»(۱). این در حالی است که خداوند متعال در جای دیگر میفرماید: «فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَی مِنْ فُطُورٍ»(۲). خداوند نمیفرماید اشکال مکن، بلکه به عکس امر میکند که دوباره بنگر، آیا میتوانی اشکالی بگیری؟ تو نمیتوانی هیچ ایراد و اشکالی بر ما بگیری؛ چرا که کار ما چنان محکم است که هیچ جای اشکال نیست. فقه باید افزون بر موضوع و حکم، ملاک و مناط احکام را نیز بهخوبی بشناسد. حکم و ملاک، هر دو در شریعت نهفته است و قرآن کریم و روایات سرشار از آن است. در شریعت برخی از معیارها به صورت واضح بیان شده است. در روایات شیعی که آن را باید یک آکادمی مدرن علمی دانست، حقایق عقلانی و بلند فراوانی است و به چراهای عقل پاسخ میدهد. کسی که از این مطالب بلند عقلی خبر دارد از چنین مسلمانی و از چنین بسطی لذت میبرد؛ چرا که آن را هرگز اسیر خرافات و حرفهای بیاساس و قبض و ناآگاهی نمیداند.
دین ما از لحاظ عقلی چنان بسطی دارد که میتوان بیشمار اصول عقلی از آن به دست آورد و آن را در یک نشست جهانی ـ که دانشمندان جهان در آن جمع شوند ـ ارایه داد و از آنان خواست اگر میتوانند آن را مورد نقد علمی قرار دهند. اگر ما با شکاکان عالم وارد کارزار شویم، آن هنگام روشن میشود که با همین امور میتوان دین خداوند را اثبات کرد و حقانیت اسلام، ولایت و شیعه را هویدا ساخت. دین ما صد درصد عقلانی است و همچون معادلات ریاضی بهطور مطلق، منطقی و صحیح است. ما در بحثهای خود بارها گفتهایم اگر حکمی وجود داشته باشد که نشود با آن حکم، اصل اسلام را ثابت کرد، آن حکم پیرایه است و حکم خدای تعالی نیست. یک حکم دینی میتواند تمام دین را ثابت کند؛ به شرطی که دینی باشد. این یک اصل کلی است و ما به این اصل اعتصام و اعتماد کامل داریم و شاید بیش
۱- انبیاء / ۲۳٫
۲- ملک / ۳٫
(۲۶)
از چهل سال است که این اصل را مصدر اندیشهٔ خود قرار دادهایم. نگارنده در باب بررسی عقلانیت دین اسلام، در زمان ستمشاهی این اصل را برای گروهی مارکسیست و کمونیست مطرح نمود و مبارز میطلبید و خود نیز یک یک احکامی که آنان به عنوان خرده بر دین اسلام میآوردند و مشکل بسیاری با آن داشتند، طرح میکردم. به عنوان نمونه، شریعت میگوید زیر بغل مردهای که داخل قبر میگذارید، چوبی نهید و برای این چوب نیز احکام چندی بیان کرده است. باید با همین حکم حتی با حکم تازه بودن این چوب بشود حقانیت اسلام را ثابت کرد، وگرنه این حکم را باید پیرایه دانست. این بحثها که بر اساس اصول عقلانی و فلسفی مطرح میشد بهراحتی قواعد مارکس و انگلس را که مدّعی داشتن عقل میباشند، زیر سؤال میبرد و حقیقت تابناک دین را برای آنان آشکار میکرد.
آیین تشیع؛ بسط به تمام تمام
بسطی که از آن یاد شد تنها در آیین تشیع است و ادیان و مذاهب دیگر درگیر قبض مفرط هستند. برای نمونه، قبضی که در دین مسیحیت است سبب بیاعتقادی مراکز اصلی مسیحیت به این دین شده است. کشیشان مسیحی از نظر دینی و اعتقادی مانند درویشها هستند. سران این جوامع افرادی بیاعتقاد و فراماسونری هستند.
قبض انسان را به جایی میرساند که حتی فرد به دین خود نیز بیاعتقاد میشود. این امر منحصر به یهود یا مسیحیت نیست و در روایات است که میفرمایند: «شرّ النّاس خدّامنا»؛ کسی که به مرکز دایره نزدیکتر است، دیگر اعتقاد ندارد و همهٔ کارهای وی ظاهرسازی است. در قرآن کریم از این گروه با عنوان: «لِیشْتَرُوا بِهِ ثَمَنا قَلیلاً» و «یقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ» یاد شده است. متأسفانه در طول تاریخ، سرگذشت دیانت اینگونه بوده است. بسیاری خود را به مرکز دیانت میرساندهاند، اما از بیاعتقادترین افراد به آن آیین بودهاند. نمونهٔ این ماجرا در اسلام، خلفای بنیامیه و بنیعباس هستند که خود را خلیفهٔ رسول خدا صلیاللهعلیهوآله معرفی میکردند و با تمامی دیانت مبارزه میکردند.
دین اسلام به لحاظ بسطی که دارد کاملترین و جامعترین دین الهی است که تمامی احکام مورد نیاز بشر را درون خود نهفته دارد. اینکه گفته میشود: «پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک» کافی است، چنین نیست و با این شعار کلی نمیتوان حتی جامعهای بدوی و کوچک را اداره نمود و حتی پاسخگوی یک فرد هم نیست؛ اما اسلام و بهویژه مکتب حضرات معصومین علیهمالسلام تمام مسایل و نیازها را همچون اصول قانون ترسیم و تثبیت کرده است. اسلام در بیان دین و زندگی، دقیقترین نقشهٔ راهنما را به دست انسان میدهد و تمام خصوصیات و جزئیاتی که یک فرد در زندگی خود به آن نیازمند میشود را تبیین نموده است ؛ به طوری که اگر امروز بخواهیم بالاتر از این ترسیم چیزی داشته باشیم، هرگز ممکن نیست.
بسط و دوری از استکبار
یکی از ویژگیهای مؤمنی که بسط دارد این است که با هر چیزی نرمخوست و استکباری در وجود او دیده
(۲۷)
نمیشود، برخلاف کسی که قبض دارد و به ایمان نرسیده است. کسی که قبض دارد، به استکبار آلوده است. گاه استکبار انسان چنان فراوان میشود که حتی در دین خود نیز استکبار میجوید و برای نمونه، تنها به یکی از عالمان دینی سر فرود میآورد، یا خداوند را میگیرد و حضرات معصومین علیهمالسلام را از دست میدهد. اگر مؤمن به ظرف کمال و به بسط برسد، حتی به یک سنگ یا به یک آجر نیز میگوید: «السلام علیک یا ظهور اللّه، السلام علیک یا خلق اللّه!» این سلام نه تنها اشکالی ندارد، بلکه کمال انسان را میرساند و از بتپرستی نیز بیگانه است. بتپرستی آنجاست که انسان به غیر خدا استقلال دهد. وقتی «ذات» و «استقلال» را از سنگ بردارید، همان جا که نشستهاید ـ البته کسی متوجه نشود! ـ اگر به عنوان ناز کردن دست به سر سنگ بکشید، حق به دست میآید. البته چنین کسی اگر حیوانی، مورچهای یا گربهای را نیز ببیند، به آن لگد نمیزند وگرنه دست به سنگ کشیدن وی جز بازی نخواهد بود. مؤمنی که بسط دارد اگر ناتوانی را دید یا اگر به همسر و فرزند خود رسید، باید بتواند بر سر آنان نیز دست بکشد. یک رانندهٔ تریلی ـ که اهل راه و عارف واصلی بود ـ میگفت وقتی در جاده رانندگی میکنم و میبینم درختهایی در مسیر هست که از بیآبی در حال خشک شدن هستند، از تریلی پیاده میشوم، کنار درختها میروم و سلام و عذرخواهی میکنم و میگویم ببخشید که من دیر آمدم، نمیدانستم. بعد مثل اینکه میخواهم به دهان کسی آب بریزم، به آنها آب میدهم. بهراستی این مرد چه صفایی دارد! از این بالاتر میگفت وقتی میبینم سنگی وسط جاده است، تریلی را کنار میزنم، پایین میآیم، به سنگ سلام میکنم و میگویم ببخشید! آدم غافل زیاد است، شما را در اینجا خرد میکنند. بعد با احترام و اجازه آن را برمیدارم و کنار جاده میگذارم و خداحافظی میکنم. وی میگفت گاهی چند سال بعد، دلم برای آن سنگ تنگ میشود. چه صفایی! اگر عالمی، عارفی، مجتهدی چنین دلی داشته باشد، عالم آباد میشود. البته چنین کسی خود را از دست میدهد و تا بخواهد سنگهایی را جمع کند، عمری برای وی نمیماند، ولی این رفتار خیلی صفا میخواهد. برخلاف کسی که به همهٔ عالم وجود لگد میزند و میگوید: من بالاترم و بالاتر از من نباید کسی باشد. اینکه فردی متولی امور دینی شود، برای وی دلیل نمیشود که بتواند دیگران را لگدگوب نماید. اگر او کسی را قبول ندارد، نداشته باشد، ولی لگدزدن به دیگران معنایی ندارد. اگر انسان همانند آن رانندهٔ تریلی به چنین دلی برسد که با همه چیز با بسط رفتار نماید، نمیتواند در دنیا راحت باشد و مشکل پیدا میکند؛ مگر اینکه «مقام جمعی» داشته باشد که حساب صاحبان این مقام جداست. اگر انسان مانند اولیا، انبیا و سفرای الهی به این مقام برسد و زبان قرآن کریم که میفرماید: «وَلاَ تَمْشِ فِی الاْءَرْضِ مَرَحا»(۱) را دریابد، آه دل سنگ را میشنود. او دیگر بر زمین به صورت محکم و با حالت متکبرانه راه نمیرود. چنین نیست که تکبر تنها نسبت به انسان دیگری مذموم باشد، بلکه تکبّر نسبت به موجودات و دیگر آفریدهها نیز مذموم است؛ زیرا تمام موجودات سفرای الهی هستند. اگر انسان به جایی رسد که دلی، روحی و عقلی بیابد که دست به هر موجودی میگذارد بگوید: «یا اللّه»، این کمال و معرفت و بلندی است. البته این تازه آغاز راه سلوک است و راه بیش از این است. بسط مؤمن است که او را به عوالم دیگر راه
۱- اسراء / ۱۷٫
(۲۸)
میبرد.
نزاع مصلحت و حقیقت
در میان دعوای قبض و بسط، دعوایی بسیار خود را مینماید و آن نزاع میان مصلحت و حقیقت است. آیا مؤمنی که به بسط رسیده است همواره جانب حقیقت را میگیرد یا در عمل و کردار خود به مصلحت میگراید و یا گاه به حقیقت و گاه به مصلحت عمل مینماید؟
البته این بحث، بعد از آن پیش میآید که فرد اقرار نماید «حقیقت» وجود دارد و سراسر عوالم هستی، حقیقت است.
نزاع مصلحت و حقیقت هنگامی شکل میگیرد که افزون بر تأیید حقیقت، توجه شود در جهات فعلی و از لحاظ عملی، مصالحی وجود دارد که انکار نشدنی است. حال اگر حقیقت امری با مصلحت آن همراه بود و بیان حقیقتی یا عمل به حقیقتی مصلحت داشت، این هماهنگی کار را آسان میسازد و عمل به حقیقت و بیان حقیقت، خود مصلحت میباشد و از هماهنگی مناسبی برخوردار است اما نزاع این دو وقتی رخ مینماید که بیان حقیقت یا عمل به حقیقتی خلاف مصلحت فرد یا گروهی باشد. در چنین مواردی چه باید کرد؟ آیا بیان حقیقت مقدم است؛ هرچند خلاف مصلحت باشد یا آنکه باید مصلحت را در نظر داشت و مصلحت بر حقیقت مقدم است یا آنکه مصلحت، خود حقیقتی است که بر هر حقیقتی مقدم است؟
پاسخ درست این پرسشها این است که بعد از تشخیص درست مصلحت، باید هر مصلحتی را بر هر حقیقتی مقدم داشت؛ اگرچه آن حقیقت از اصول باشد؛ زیرا مصلحت، لسان قدرت است و حقیقت، لسان مطلق و باید این لسان، همراه مصلحت و لسان قدرت قرار گیرد. مصلحت، خود یک حقیقت نیست؛ اگرچه حقیقتی است که همراه قدرت معنا میشود و وجودی نسبی دارد.
البته از این بیان، دو دسته نمیتوانند بهدرستی بهره گیرند: یکی افراد افراطی که به بهانهٔ حقیقتگویی، مصلحت را از دست میدهند و خود را در مخاطره قرار میدهند و دو دیگر افراد تفریطی و ترسو که به بهانهٔ مصلحت، حقیقت را کمبها میسازند و مصالح ناموزون را موزون جلوه میدهند.
پس اینچنین نیست که عمل به حقیقت و بیان آن چندان مشکل باشد و بر فرض سختی، از موقعیت ارزشی چندانی برخوردار نباشد؛ ولی روش حقیقتگرایان محض به دلیل نادیده گرفتن مصلحت اشتباه است و روش مصلحتگرایان بیمورد نیز انحرافی است؛ زیرا حقیقت را ناموزون جلوه میدهند. افراد کامل و سالمی که بتوانند مصلحت درست را تشخیص دهند و حقیقت را نیز دارای اهمیت بدانند، چندان فراوان نیستند و کمتر بهچشم میخورند؛ زیرا افراد موزون و سالم و بسطیافته کمتر یافت میشوند.
اما افراد عادی که به بسط نرسیدهاند، حقیقت را چگونه مییابند؟ امور واقعی و حقایق گوناگون هستی را میتوان از حیث بیان و عنوان در میان مردم بر دو دسته دانست: یک گروه، حقایق ثابت و همهفهم است که در میان همهٔ اقوام و
(۲۹)
ملل حکم واحدی دارد؛ مثل اینکه ظلم و زور زشت است و خیانت ناروا و ناپسند است. گروه دوم، احکام و اموری است که به واسطهٔ دلایل متعدد و مختلف و به ضرب و زور دلیل و صاحب دلیل، شکل و عنوان حقیقت به خود میگیرد.
میتوان دستهٔ نخست را حقایق ثابت و گروه دوم را حقایق متبدل و متغیر دانست؛ اگرچه دستهٔ دوم، حقایق واقعی نیست و تنها حقیقتی عنوانی است. حقایق غیر متبدل و ثابت در میان عقاید بشری بسیار کم است و با این وجود در احکام جزیی و نحوهٔ اجرای مصادیق خارجی چندان شفاف و سالم نمیباشد.
در میان عقاید آدمی، باورهای فراوانی وجود دارد که رنگ و روی حقیقت به خود گرفته و هر اندیشمند و عالمی و هر قوم و مردمی از اینگونه باورها دارند؛ در صورتی که اینگونه نیست و بسیاری از آن عقاید و احکام و شریعتها متبدل است و دلیل حکمی ندارد و باید آن را حقایق عنوانی، جزیی، منطقهای، قومی، گروهی و سلیقههای فردی نامید.
عالم یا مردمی در زمانی به واسطهٔ دلیل یا خلق و خو و یا نسبتی، امری را با هزاران دلیل علیل به کرسی نشاندهاند و از آن حمایت میکنند و بر آن قسم میخورند و برای تبلیغ و نهادینه کردن آن در میان مردم تلاش میکنند و گاه نیز در دفاع از آن خونهایی ریخته میشود؛ در حالی که این حکم و امر، نه دلیل محکمی دارد و نه درست است و بعد از چند صباحی، عالم یا حاکمی دیگر یا خود آن مردم دربارهٔ آن بهگونهای دیگر میاندیشند و گویی تمامی آن زحمتها، دلیلها و خونهای ریخته شده هیچ بوده است و هیچ.
روزی چیزی بد جلوه داده میشود، بدون آنکه شناخته شده باشد. امری زیبا نشان داده میشود، بدون آنکه مهمی در جهت آن در کار باشد. داد و فریادی بهپا میشود و سر و صدایی به راه میافتد و جنگ و ستیزی میشود و بعد هم دیگر هیچ.
دانشمندان، محققان و عالمانی بر اثر خوشبینی نسبت به علوم و فنون خود، زود به باور و عقیدهای میرسند و برای آن دلیلی میآورند و بر آن اصرار و پافشاری میکنند، بی آنکه توجهی مناسب به جهات مختلف دیگر آن داشته باشند و نسبت به آن اهمیتی دهند. همین امر، علت بسیاری از دگرگونیهای عقیدتی شده و بسیاری از مردم نیز در همین راستا گرفتار گشتهاند.
شایسته است هر کسی ـ از علما و دانشمندان گرفته تا مردم عادی ـ در حالی که بر عقیدهٔ خود پافشاری دارد، نسبت به عقاید دیگران نیز بیتفاوت نباشد و سخنان دیگران را بهخوبی بشنود و به دلایل دیگران توجه داشته باشد، بدون آنکه تعجیل، تعصب و زورگویی را پیش کشد و بسطی را که فرد مؤمن دارد فراموش نماید و آن را از دست دهد. کسی که بسط دارد پایبند سخنی نمیشود و بر هر حکم و عقیدهای به عنوان حقیقت و واقعیت ثابت، گردن نمینهد تا درگیر تغییر و تخریب نگردد. کسی که بسط دارد میداند چنین نیست که هرچه عالمی میگوید درست است و هر تحقیقی به غایت رسیده باشد و هر عقیدهای کامل و سالم باشد و هرچه به اسم علم و فلسفه یا دین و شریعت گفته
(۳۰)
میشود، حقیقت داشته باشد.
بسیاری از امور و احکامی که به نام علم و فلسفه عنوان میگردد و به نام دین و شریعت معروف میشود، نه علم و فلسفه است، نه دین و شریعت، و تنها منسوب به این عناوین است و رنگ و رویی علمگونه و دینیگرایانه دارد و دور از تحقیق، علم، فلسفه، دین و دیانت است.
اگرچه علم، فلسفه، دین و شریعت حق است و به واسطهٔ این امور میتوان حقایقی را به دست آورد، اینچنین نیست که اهل این عناوین در تمامی آنچه به آن دستیافتهاند موفق باشند. چه بسیار میشود که خیال و توهمی، هوس و میلی و یا دلیل علیلی آدمی را با عقیدهای درگیر میکند و به آن پایبند میگرداند، بدون آنکه آدمی بفهمد دور از حقیقت است.
چه خوب است آدمی زود چیزی را به دین و شریعت و علم و فلسفه نسبت ندهد و خود را در پای هر عقیدهای گرفتار نسازد و به واسطهٔ هر عقیدهای به دیگران حملهور نشود و خون کسی را به هر عنوانی نریزد و در خود شاهد باور و یقینهای خیالی نباشد تا نام خود را در طومار جهال و افراد نادان ثبت نکند و حقوق دیگران را ضایع ننماید و بار خود را سنگین نکند.
چه خوب است فرد دانا و فهمیده، عقاید خود را دستهبندی کند و تمامی اندیشههای خود را در یک ردیف قرار ندهد و نسبت به هر عقیدهای همان قدر اهمیت دهد که آن را به واقع نزدیک میداند، بی آنکه زودباور و خیالپرداز و عجول باشد تا اینکه به مقام بسط دست یابد و قدرت نقد اندیشهها را درون خود بیابد.
کسی که بسط یافته است هرگز از خودراضی نمیباشد. انسان باید به بعضی از عقاید خود رنگ ابهام دهد و به بعضی با دیدهٔ تردید بنگرد و نسبت به دستهای مشکوک باشد تا از نظر روانی فردی از خودراضی نگردد و البته عقاید ثابت خود را پیدا کند و نسبت به غیر ثابت از آن نیز بیتفاوت نباشد.
آدمی باید هرچه بیشتر جستوجو و تحقیق را دنبال کند و روز به روز، ثبات فکری بیشتری پیدا کند و خود را به حق، سزاوار عناوینی از قبیل محقق، فهمیده، دانا و دانشمند بسازد تا آنکه به مقامی رسد که مقام مؤمنان است و در آن مقام قرار گیرد. مقامی بس گسترده که بسط در بسط است و هیچ قبض و تنگی در آن دیده نمیشود.
شاید گفته شود این سخن ما با آنچه در پیش گفتیم و حقیقت بسط را توضیح دادیم تنافی داشته باشد. باید توجه داشت بسطی که ما در پیش از آن سخن گفتیم با مفهوم تصدیق همراه و ملازم است. تصدیق با آنکه بسیط است، عنوان مرکب دارد؛ زیرا تصدیق یعنی اینکه ا«ینگونه است و جز این نیست» و با اینکه «این است و جز این نیست» مفهومی مرکب است، در عین حال حقیقت آن بسیط است.
تصدیق، حقیقتی وجودی است؛ در حالی که ماهیت آن ذهنی و ذهنیت آن همان ماهیت آن است. این تصدیق که غایت فلسفه است، غیر از باورهای علمی است؛ اگرچه باورهای علمی نیز در نهایت، اندیشههای بسیط وجودی خردمند است، بدون آنکه همچون تصدیق فلسفی، مفهومی مرکب داشته باشد؛ زیرا نتیجهٔ علم، تنها ارایهٔ
(۳۱)
موجودی یک واقعیت نسبی است که تحت مفهوم «اینگونه» یا «اینطور است» میباشد و هیچ گونه غیریتی را نفی نمیکند و با هر غیریتی که قویتر جلوه کند، سازگاری دارد.
تفاوت بساطت با نسبیت
مفهوم بسط ـ که موضوع این نوشتار است ـ افزون بر همراهی با «مصلحت»، با مفهوم «نسبیت» نیز همراه است. گفتیم که در عالم حقیقتی وجود دارد. گروهی این اصل را پذیرفتهاند که عالم حقیقتی دارد و این حقیقت، خود حقایقی را به دنبال دارد، ولی بسیاری از همین گروه اندک، شجاعت پذیرفتن همین اصل را در عمل ندارند و از آن به صورتهای گوناگون سر باز میزنند. برخی نیز لوازم عملی آن را نمیپذیرند و دستهای انکار عملی پیدا میکنند و دستهای به مسخ کردن حقایق میپردازند و برای راحت کردن کار خود و راحت شدن از عذاب وجدان، حقیقت را مسخ و وارونه میکنند.
این دسته که از تمامی این گروهها خطرناکتر و زیانبارتر میباشند، حقایق عالم هستی را انکار نمیکنند، ولی با توجیه و تفسیرهای شخصی و غیر علمی دست به تحریف حقایق و بازی با آن میزنند تا خود را درگیر لوازم عملی عقاید خود نسازند.
مؤمن شجاع و بسط یافته کسی است که اصلی را که پذیرفته است، بهطور ثابت و دقیق از آن حمایت کند و در فکر توجیه و تحریف آن بر نیاید؛ هرچند چنین پذیرشی به زیان وی باشد؛ زیرا این زیانباری ممکن است هدایت و سعادت او را در برداشته باشد؛ در حالی که آن توجیه و تحریف، بهطور حتم گمراهی خود و دیگران را به دنبال خواهد داشت.
افراد این دسته بهطور کلی کسانی هستند که از موقعیتهای اجتماعی، دینی و مذهبی برخوردارند و نمیتوانند مردم را آنطور که باید داشته باشند. آنان میخواهند با مردم طبق خواستهٔ خود برخورد نمایند و برای چنین خواستهٔ نامشروعی مجبور میشوند که به چنین رفتار نادرستی دست یازند.
آنان بدون آنکه نقش خود را در آب ببینند، آن را در آفتاب عنوان میکنند و بدون آنکه خود را ببینند، دیگران را از دیده میگذرانند و بی آنکه چیزی دیده باشند، دیدن همه چیز را عنوان میسازند و خود را نیز رفته رفته به باور میاندازند. گاه میشود که آنان باور میکنند و مردم را نیز به این باور وادار مینمایند و به طور کلی، بر مسخ حقایق و مسخ خود و دیگران همت میگمارند و به قدر توان در دنیا شیطنت میکنند.
مردان بسط یافته قوی هستند و بعد از پذیرفتن حقیقت، لوازم عملی آن را نیز میپذیرند و همچون افراد در بند قبض، در بند سود و زیان مقطعی خود نیستند. آنان اشکالات خود را بر دوش حقیقت نمیگذارند و آن را با شجاعت میپذیرند و به جای خود، حقیقت را از هر عیب و نقصی مصون میدانند.
تنها این دسته از بندگان بسط یافتهٔ خدا هستند که عبودیت را به حق پذیرفته و به حق از بندگان خدا هستند و از هر نوع چموشی، طغیان، تندی، خودنمایی و خیانتی به سبب بسطی که دارند بر حذر میباشند.
وقتی کسانی که حقیقت را به عنوان یک اصل پذیرفتند دستههایی اینگونه پیدا کنند، روشن میشود که پیروان
(۳۲)
واقعی حقیقت و افراد بسط یافته، چهقدر کم و اندک میباشند و منکران حقیقت و درگیر قبض و گرفتگی چه بسیار فراوان هستند.
این خود دلیل بر این است که نباید زیاد به افراد جامعه پیچید و باید با آنها مدارا کرد و با هر دسته و گروهی به قدر استعداد و اعتقاد همراهی نمود و در صورت امکان، تنها قدم به قدم، آنها را راهنمایی کرد و بیش از اندازه، دیگران را به عقاید ربانی وادار ننمود که نتیجهٔ خوشایندی در پی ندارد.
باید با مردم راه مماشات و سهلانگاری را پیش گرفت و هر کس که میخواهد دشواری را در پیش گیرد، این کار را تنها بر خود روا بدارد و سختی را به جان خود بخرد و دشواری را در خود هضم کند و بدون آنکه عنوان و اعلامی داشته باشد، در پیشبرد ادراک و عمل نسبت به حقایق گام بردارد و محکم و بیصدا حرکت کند تا شاید به جایی رسد و از ناحیهٔ حق تعالی بسطی ویژه یابد.
تفاوت حکم کلی با نوعی
در بحث «حقیقت» و «نسبیت» مسألهٔ کلی و نوعی بودن حقیقت با احکامی که دارد دیده میشود. این مسأله وقتی اهمیت مییابد که بر این مسأله عطف توجه شود که کلیت و نوعیت هر امری میتواند با افراد آن کل و نوع در جهاتی متفاوت باشد و نباید افراد را در تمامی جهات با خصوصیات کلی یکسان دید. به طور مثال، انسان و حیوان یک نوعیت و کلیتی دارند، ولی دامنهٔ صفات و خصوصیات آنها متفاوت است و ممکن است انسانی از حیوان نیز کمتر و پستتر باشد یا انسانی حتی از فرشتگان نیز برتر باشد. همینطور «حیوان» که جنس است به اندازهای در افراد تفاوت دارد که حیوانی با حیوانی قابل مقایسه نباشد.
پس ملاکهای کلی و نوعی با حقایق وجودی متفاوت است؛ اگرچه در جهاتی از کلیت و نوعیت برخودار باشد؛ زیرا ملاکهای کلی و نوعی و اوصاف ماهوی محدود و عنوانی است، در حالی که ممکن است زمینههای وجودی نامحدود و رها باشد.
پس در هر صورت، نباید هر کلی و نوعی را در عنوان و وجود یکسان دید؛ خواه در حقایق ماهوی وجودی باشد یا در عناوین اعتباری و عرفی. میتوان عناوینی بس کلی در جامعه و عرف مردم در نظر آورد که افراد آن یکسان نباشند؛ اگرچه وحدت نوعی، خود حکایت خاصی را دنبال کند؛ به طور مثال، عناوینی مانند کافر، مسلمان، شهری، روستایی، فقیر، غنی، دوست، دشمن و یا دیگر عناوین محدود بومی؛ مثل: تهرانی، اصفهانی، ترک، فارس، عرب، عجم و یا دیگر عناوین ریز و درشت از این قبیل هرچند حکایتی خاص را دنبال میکند، ولی از کلیتی برخوردار نیست که بتوان بیمحابا دربارهٔ آن قضاوتی یکسان داشت.
ممکن است ترکی خوشسلیقه باشد و فارسی بیسلیقه، دوستی دشمنی کند و دشمنی دوستی نماید، فردی روستایی متمدن و شهرنشینی عقبمانده باشد، فقیری عفیف و فردی غنی پلید باشد یا فقیری پلید و فردی غنی عفیف باشد.
(۳۳)
ممکن است مسلمانی گرگصفت و کافری صفات عادی آدمی را داشته باشد. وجود آدمی به دور از آدمیت یا حیوانیت نیست؛ پس نباید نوعیت و کلیت عناوین، رهزن شناخت فردی موجودات گردد و باید زمینههای نوعی را از زمینههای فردی جدا دید؛ اگرچه کلیت و نوعیت در جهاتی خاص، اثر وحدتی خود را دارد.
بسط و عصمت
این مسأله زمینهٔ ورود به بحث انسان کامل است که فردی از نوع انسان است و گستردهترین وجود انسانی است که تمامی عوالم را در خود دارد و در واقع مؤمن حقیقی است و دیگر مؤمنان تنزیلی از مقام کامل بسط یافتهٔ او میباشند. در این بحث، لزوم اطاعت از چنین فردی که به سبب بسطی که دارد، به موهبت عصمت رسیده است، مطرح میشود. اطاعت از معصوم علیهالسلام اطاعت از حقیقت است و مخالفت با آن، گریز از واقعیت و حقیقت میباشد که در پیش از آن سخن گفته شد. اطاعت از معصوم، وصول به حقیقت و سعادت را به ارمغان میآورد و مخالفت با او پلیدی، حرمان و دوزخ را که پیآمد قبض است؛ ولی این امر در زمان غیبت که دست بشر به امام معصوم نمیرسد کلیت ندارد و چنین نیست که مجتهدان عصر غیبت دارای عصمت باشند و برداشتهای آنان از دین، متن واقع دین باشد. اما آنچه مایهٔ دلگرمی است این است که عالم، نظم خاصی دارد که زمینهٔ اهمال، بطالت و سرگردانی در آن نیست و سراسر حرکت، کوشش، توان و تلاش است و راهگشای تمامی موجودات میباشد. ممکن است بسیاری از اشیا و افراد آنچه باید شوند، نشوند، و آنچه میخواهند، نیابند و به آن نرسند و دل از حسرت آن تهی نسازند؛ ولی چنین نیست که این درخواستها و نرسیدنها بدون حساب و کتاب باشد؛ بلکه تمامی این تمایلات، طنین استعدادهایی است که فعلیت آنها متوقف بر اموری تحقق نایافته است. آن احساس و حسرت و توقع زبان استعداد است اما آنچه حاکم بر عالم و آدم میباشد زبان فعلیت است نه زبان استعداد. زبان استعداد با زبان فعلیت در بسیاری از جهات کمی و کیفی تفاوت دارد و ممکن است در موارد فراوانی با یکدیگر همگام نباشند و این ناموزونی خود کمال هماهنگی است. باید از زبان استعداد برای تحقق زبان فعلیت بهرهگیری کرد و با این فعالیت کارآمد، ریشهٔ حسرت را برید.
آن کس که موفق میباشد و یا خود را موفق میداند میتواند همچون کسی که شکست خورده، موفق نباشد و در مقایسهٔ زبان استعداد و فعلیت، شکست خوردهٔ پیروز بوده باشد، بدون آنکه مراتب و مراحل ارزشها مورد حمله قرار گیرد.
پیروزی؛ پیآمد شکست
نظام حاکم بر آفرینش، هر شکستخوردهای را در مقطعی از پیروزی قرار میدهد و برای او کاری و وظیفهای در نظر میگیرد؛ چرا که آفرینش هیچ کس و هیچ چیزی در این عالم ناسوتی بیهوده و مهمل نیست و خداوند هر کس و هر چیزی را برای جایی و کاری آفریده است؛ از این رو میتوان گفت لسان فعلیت، سمت و موقعیت افراد را باید از میان لسان توانمندیها و استعداد آنان باز یافت و تشخیص داد. هر کس و هر چیز، خود پیامی از جانب آفریدگار است و با
(۳۴)
تمامی زشتی، زیبایی، شکست و پیروزی بروز و ظهور فعلیت آفریدگار میباشد. غم حسرت و رنج بطالت و درد شکست و اندوه نامرادی برای کسی است که از این معنا و عوامل آگاهی ندارد. باید دل خوش داشت، چشم امید به حق دوخت و سرمست از سرور و نشاط بود و بییأس و حرمان، حیات را دنبال کرد.
تعدد مراتب کمال
نظام طبیعی و فیزیکی جهان، استحکام و نظم خاص خود را دارد، همچنان که در نظام تربیت، بیشتر افراد در مراتب کمال، موقعیت خاص خود را دارند. اصل کمالات، مراتب و فضایل معنوی در افراد و اشخاص، حقیقتی نسبی است که بستگی به مسیر و مقدار فیوضات کمال مطلق دارد و تمامی مراتب نسبت با مبدء فیض در یک چینش وجودی قرار دارد و ذرهای از کمال وجودی بیرابطه با مبدء فیض و دیگر فیوضات برتر و مادون نیست و تمامی مراتب و اشخاص نسبت به یکدیگر نوعی جهت مبدئی پیدا میکنند؛ اگرچه آن مبدئیت تبعی و ظلی باشد. افراد نسبت به مراتب کمال همچون دیگر موجودات متفاوتند و قلهٔ صعود و نقطهٔ اوج کمتر نصیب کسی میگردد. تمامی کمالات و مراحل و مراتب آنها رسم و عنوان خاصی ندارد و همهٔ مفاهیم و عناوین و اسما و صفات، کلیاتی است که به عنوان سرفصلهای برداشتی برنهاده میشود، خواه در بیان سرفصلهای وصفی یا ذاتی باشد و خواه در افراد و اشخاص؛ زیرا کمال یا افراد و موجودات، تمامی جهات عرضی و طولی دارد و شناخت آنها در یک کلیت مفهومی یا حضوری دریافت میشود و هیچ فرد یا چیزی از هماهنگی در بعضی جهات بیبهره نمیباشد؛ اگرچه در تطبیق دادن آن باید مواظب بود تا مصونیت نسبی از خطا یا پیرایههای عمومی به دست آید.
پس واژههایی از قبیل امام، پیامبر، ولی، ولایت، پیرو، قطب، مرشد و مربی هر یک میتواند در یک کلیت، ارزش معنوی و جایگاه ویژهٔ خود را داشته باشد. البته در صورتی که خطا و انحرافی در تطبیق مصادیق خارجی رخ ندهد. همچنین چون وجودات و کمالات وجودی، افراد و اشیای دفعی نیستند و حالت تدریجی دارند، مفاهیم و واژههای یاد شده میتواند بر یکدیگر حکومت داشته باشد و ممکن است مرحلهای تحت دولت مرتبهای دیگر قرار گیرد و فردی با وصف عنوانی، حاکم بر فردی با وصف عنوانی خاص خود گردد.
پس همانطور که ولایت، امام، نبی، عصمت و معصوم، حقایق ملموس عقاید غیبیاند، قطب و مرشد نیز میتوانند از این کلیت بهرهمند شوند و اهمیت و ارزش معنوی یابند، با این تفاوت که امام و پیامبر، جهت انتصابی دارند و در جعل و مجعول، مصونیت خاص خود را دارند؛ ولی قطب و مرشد در اصطلاح خاص اینگونه نیستند، از این رو باید در مصداق آنها نهایت اهتمام و دقت را نمود تا از خطا، قصور، تقصیر و پیرایه، مصونیت نسبی به دست آید. همین نسبت در مراتب، مراحل و حاکمیت حکومت وجودی و کمال وجودی علت تعدد و کثرت نوری میگردد و توجیهی درست برای تعدد انبیا، امامان و اولیای الهی میشود که هر یک از آنان نیز در زمان خود، موقعیت و زمینهٔ ظهور و بروز خاص خود را محقق ساخته است. بنابراین، تکامل جامعه و افراد، رشد اجتماعی و کشش ذهنی و فکری، توجیه درستی برای کثرت و تعدد نیست؛ اگرچه تمامی این امور ممکن است معلول نسبیت تمامی آن باشد و
(۳۵)
صورت درستی به خود گیرد؛ زیرا امتها و مردم مظاهر انبیای خود میباشند و فطرت انبیا از جهات علّی کمال را بهرهمند است و مظهر امت خود میباشند؛ همانطور که فطرت انبیا، مظاهر فعلی و وصفی حق تعالی است؛ پس چنین نیست که امت گسترده و بسط یافته یا رشد نموده برتر از نبی و پیامبر شود؛ بلکه نبی و پیامبر برتر موجب تحقق کمال امت خود میگردد و در تنزیل وجودی، مناط فلسفی و جهت علّی وجود دارد؛ هرچند جهت معلولی هماهنگ با جهت علّی است و در این مسیر تفاوتی ندارند و تنها تفاوت این دو در زمینهٔ شناخت جهت علّی و معلولی و خلط میان حاکم و محکوم است که در توجیه رشد و تکامل، معلول به جای علّت مینشیند بدون آنکه موقعیت استدلالی درستی داشته باشد.
پس مراتب وجودی سبب تعدد رهبران معصوم میگردد و رهبران معصوم، زمینهٔ رشد و گستردگی امتها را فراهم میسازند و نوعی هماهنگی خاصی میان انبیا و امتهای آنان نمود مییابد و انقطاع و ناهماهنگی و ناموزونی از میان میرود. نبی و امام، حاکمیت کلی دارند و به خاطر ویژگی عصمت، مصونیت خاص خود را پیدا میکنند و پشتوانهٔ وجودی آنها، ولایت آنان است و ولایت، چهرهٔ باطنی نبوت و امامت است.
نبی و رسول ممکن است ظاهر یا پنهان باشند و همچون امام در عرض یکدیگر تعدد پیدا کنند؛ گرچه حاکمیت و فعلیت حکم، افضلیت حاکم را در پی دارد. با آنکه ممکن است در زمان واحد چند نبی و امام وجود داشته باشد، حاکمیت همیشه از آن فرد واحدی است و دیگران از او تبعیت خواهند کرد و علت این سیطرهٔ معنوی، افضلیت کمالی میباشد که در جهت مبدء یا در مراحل کمالی، هرگز قابل تعدد نخواهد بود و وجود عصمت و انتصاب و تعین الهی در آنها هرگونه تعارض و خلط و خطا و اشتباهی را از میان بر میدارد و تمامی آن بزرگواران، حرکت منظم و افق روشنی را دنبال میکنند، برخلاف رهبران و پیشتازان غیر معصوم که اگرچه در جهت فضیلت و افضلیت همچون معصوم میباشند و هر یک مقام خاص خود را دارند و وجود عرضی و کمال وجودی در آنان بهطور عرضی یافت نمیشود، عدم وجود عصمت و عدم تطبیق درست و مناسب و عدم امکان آن در انتخاب عمومی و مردمی به طور کامل، وحدت تعیین را از دست میدهد و گزینش رهبری در جهت وحدت و تعدد از یک لابدیت برخوردار میگردد، از این رو ممکن است چند حاکم، رهبر، پیر و مرشد در محدودههای خاص خود وجود داشته باشند و یا فردی حاکم بر دیگران بوده باشد، بدون آنکه جهت خاصی را در پی داشته باشد و لابدیت و جعل اعتباری نیز کارگشا میگردد، همانطور که زور، زر و تزویر نیز نقش فراوانی را در این جهت بازی میکند و عدم وجود عصمت و انتصاب مصداقی الهی، زمینهٔ خطا و قصور و تقصیر و پیرایه را فراهم میدارد؛ به طوری که هر موضوع و عنوانی با شگردهای خاص خود، مناط نسبی یا مناط خیالی و اعتباری قرار میگیرد؛ هرچند در محدودهٔ خاص اعتباری یا عقلانی و حقیقی باید از هماهنگی خاص یا وحدت فرماندهی برخوردار باشد تا سیر طبیعی خود را حفظ نماید و در صورت نبود چنین وصفی، درگیری و تنازع، سرنوشت همگان را به تدریج تعیین مینماید. پشتوانهٔ تمامی این امور غیر عصمتی، عقلانی است و جبرهای عمومی و احکام کلی، زمینهٔ تمامی این اقسام و امور را مشخص میسازد. بر این اساس،
(۳۶)
مغالطه میان رهبری در زمینهٔ عصمت و غیر عصمت روا نمیباشد و نباید در بسیاری از جهات، این دو را با هم مقایسه نمود؛ چرا که هر یک، احکام و شرایط ویژهٔ خود را دارد و نباید هیچ یک را بر دیگری حمل نمود.
پس وحدت امام و نبی با وحدت پیر، قطب، حاکم و سلطان تفاوت دارد و هر یک دلیل جداگانهای دارد؛ اگرچه نظام وحدت، کلی این امور را طلب میکند، ملاک و پشتوانه و زمینهٔ تعیین هر یک، از خصوصیت خاصی برخوردار است. در معصوم لابدیت و ضرورتی وجود ندارد و در غیر معصوم ضرورت وجود دارد و لابدیت، خود زمینهای انفعالی در جهت تعیین افضل است و همین زمینهٔ انفعالی نیز بهطور سالم و درست در بسیاری از مواقع محقق نمیگردد. پشتوانههای کاذب و اعتباری اختلاف، جهل، تجاهل، پیرایه و دستیابی مردمی در تعیین، همگی در زمینهٔ تعیین غیرمعصوم دخیل است و در زمینهٔ معصوم، هیچ یک از این امور نه وجود دارد و نه لازم است و نه میتواند امکان داشته باشد. تعدد مراتب و کثرت نبی و امام، مناط افضلیت و چینشهای طبیعی همانطور که حد وسط وسیعی دارد، در جهت صعود و نزول نیز تابع وحدت همین توسط میباشد.
همچنین خاتمیت ولایت از آنِ معصوم است و غیر معصومی نمیتواند داعیهٔ خاتمیت داشته باشد و حضرت عیسی علیهالسلام نیز خاتم ولایت نمیباشد؛ همانطور که خاتم نبوت نمیباشد و تکرار در ظهور و تعدد مظهر از ظهور واحد ممکن نیست و حضرت عیسی علیهالسلام در توسط قرار دارد و امام زمان (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) در ولایت خاتمیت دارد؛ همانطور که حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله در نبوت دارای خاتمیت میباشند و در زمان رجعت نیز با آنکه حضرات ائمهٔ معصومین علیهمالسلام در کسوت اظهار و حکومت ناسوت مستقر میگردند و ظاهر میشوند، و با آنکه هر یک دولت خود را دارند؛ اما امامت دوباره نخواهند داشت و خاتمیت حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) باقی خواهد ماند و حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام که امیر امامان معصوم علیهمالسلام میباشد، عنوان ولایت کلی اطلاقی را بر تمامی ائمهٔ معصومین علیهمالسلام و شخص حضرت مهدی (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) دارند و منافاتی میان خاتمیت و کلیت اطلاق و عموم در ولایت نمیباشد و تفوق و برتری استعدادی حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام بر تمامی انبیا و امامان معصوم علیهمالسلام بهجز شخص نبی اکرم صلیاللهعلیهوآله که حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام نفس آن جناب است محسوس میباشد و همه، تنزیلی از وجود شریف آن حضرت هستند و درک مقام آن حضرت نه برای ما بلکه برای حضرات انبیا نیز دستیافتنی نمیباشد و حتی درک حضرات انبیا علیهمالسلام از مقامات حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام نیز برای ما قابل ادراک نیست و ما تیر به تاریکی زدهایم و دستی از دور بر آتش که نه، بلکه بر دود داریم.
بسط و لزوم اطاعت از معصوم
مؤمنی که در مقام بسط است اطاعت از معصوم علیهالسلام را لازم میداند و به روایت: «الرادّ علینا کالرادّ علی اللّه والرادّ علی اللّه فی حدّ الشرک» معتقد است. باید دقت داشت که رد به معنای رد اصل عصمت و امامت معصوم است که با رد شریعت برابر است و از همین روست که رد بر خدا میباشد. در این روایت که به نام صحیحهٔ عمر بن حنظله معروف است آمده است: «عن أبی عبد الله علیهالسلام من کان منکم ممّن قد روی حدیثنا ونظر فی حلالنا وحرامنا وعرف أحکامنا فلیرضوا
(۳۷)
به حکما فإنّی قد جعلته علیکم حاکما، فإذا حکم بحکمنا فلم یقبله منه، فإنّما استخفّ بحکم اللّه، وعلینا ردّ، والرادّ علینا الرادّ علی اللّه، وهو علی حدّ الشرک باللّه»(۱).
باید توجه داشت فراز نخست این روایت که مورد تمسک علماست معنایی دارد که تناسب آن با زمان غیبت لحاظ نمیشود. بدیهی است زمان وحی و عصمت از هر جهت بهتر از زمان غیبت و انقطاع وحی است. در زمان غیبت که به ظاهر نبی و امام وجود ندارد و دست مردم به صاحب عصمت علیهالسلام نمیرسد، کار بسیار مشکل و سخت میگردد، از این رو بدترین زمان برای مردم و سختترین دوره همین عصر است و به لحاظ سختی این دوران است که بندگی خداوند در آن اجر و ثواب مضاعف دارد. البته غیبت یکی از امور اعتقادی است و در اسلام بسیار برجسته است و از باورهای محکم شیعهٔ دوازده امامی است.
در زمان غیبت با آنکه در رأس کار، مؤمن عادل خیر است، خطا از او دور نیست و البته به دست آوردن چنین مؤمن عادلی نیز کیمیا میباشد و بهندرت یافت میشود.
بیان وحی و سخن امام معصوم برای خوبان چه نیکوست؛ چون به زودی به کمال مطلوب زمان خود میرسند و برای بدکاران نیز شایسته است؛ زیرا به زودی به مطلوب خود واصل میشوند، همچون وصول چند سالهٔ ابولهب به اصل خویش.
بسیاری از عقاید ضروری و حتمی ما ممکن است اساس درستی نداشته باشد؛ اگرچه منطق ما در صورت صحیح و درست و فرد منطقی نیز ماهر و کارآزموده باشد و اشتباه به خود راه ندهد؛ ولی در ماده خطاهای فراوانی رخ میدهد. حتی اگر شعار ذاتی اولی کلی بر زبان آورده شود، در عمل، توهم و خیالها، سنتها و گاه خرافهها ذاتی اولی کلی قرار داده میشود و در این زمینه میتوان شواهد فراوانی از صاحبان منطق ارایه داد.
پس تنها حضرات ائمهٔ معصومین علیهمالسلام که عنایتهای الهی همراه تمامی افکار و کردار آنهاست و بسط به معنای حقیقی را دارند لازم است از آنان به صورت مطلق اطاعت داشت و دیگران نباید خود را مستقل پندارند و بر نظریات خود اصرار ورزند، در غیر این صورت میتوان آنها را در حقیقت افرادی قبضی، مستبد و هلاک کننده دانست که مستبد و قابض جاهل است و جهل او از قسم جهل مرکب (بدترین نوع جهل و قبض) میباشد.
ضرورت رجوع به معصوم
برای ضرورت رجوع به معصوم میتوان از زاویهای دیگر نیز وارد این بحث شد. گفتیم بسیار کم میشود که کسی به بسط و گستردگی برسد و بسیاری از افراد جامعه درگیر قبض میباشند. کسانی که دچار قبض هستند همواره از پیشبینی آینده به صورت درست و منطبق بر واقعیتها ناتوان میباشند. آدمی که به بسط کامل نرسیده است با وجود توان فکری و قوت اندیشه، نسبت به آیندهٔ خود و دیگران چندان اطلاعی ندارد و تنها از روی حدس و گمان میتواند پیشبینیهای ناقص و کاملی داشته باشد، از این رو بسیاری از پیشبینیها با وجود نظم تثبیتی و بررسیهای
۱- کلینی، کافی، ج ۱، چ پنجم، ۱۳۶۳ش، دارالکتب الاسلامیه، ص ۶۷٫
(۳۸)
دقیق علتها و سببها ناموزون میگردد؛ هرچند در نظر بهطور شگفتآمیزی جلوه میکند. این امر، ناتوانی دید انسان را نسبت به آینده ظاهر میسازد.
بسیار میشود که آینده امری روشن به نظر میرسد، در حالی که بهگونهٔ دیگری جلوه میکند و همینطور ممکن است نظر انسان نسبت به امری مساعد نباشد؛ در حالی که در آینده چهرهای در جهتی از خود ظاهر میسازد که مناسب با گذشتهٔ خود نمیباشد.
پس میتوان بهراحتی پذیرفت که تقدیرات در دست ما نیست و ما از آینده آگاهی چندانی نداریم و همین امر نیاز ما به دین و امامان معصوم علیهمالسلام و در نهایت خداوند منان را اثبات میکند و در دیدی سطحی برای عاقل روشن میسازد که هر انسان فهمیدهای باید توجه کامل نسبت به حق تعالی داشته باشد و لحظهای از او غافل نشود و به خود متکی نگردد و توکل بر قادر متعال داشته باشد تا در کشاکش مشکلات از پای در نیاید و خوبیها و راحتیها او را مغرور و آسوده نسازد؛ چرا که چه بسا موفق بوده ولی از شکست آیندهٔ خود بیخبر است و چه بسا در شکست باشد ولی آیندهٔ درخشان خود را به حساب نیاورد و چه بسا حوادث تلخ و شیرین فراوانی او را محاصره کند اما او در میان تمامی آنها سرگردان باشد و با خوشیها خوشی نماید و یا آنکه برعکس، تلخیها را در کام خود اصالت بخشد.
تنها یاد حق و توجه به خداست که میتواند آدمی را در مقابل تمامی این گوناگونیها ثابت دارد و از هر بلندی و پستی بهآسانی عبور دهد و او را از هر حادثهای به حق رساند و این دلبستگی او به حق است که علت ثابت او میگردد. کسانی که خدا را از یاد میبرند یا توجه چندانی به حق ندارند، در خوشیها غرقاند و از ناخوشیها نابودی را مشاهده میکنند. آنان در پی کسب کمال نیستند و زود از بین میروند و گاه میشود که تحمل درد شکست و سختی را ندارند و به دست خود از پای در میآیند.
در طول تاریخ، پیامبران و اولیای معصوم بسیار بودهاند که راهنمای انسان در ناسوت گردیدهاند. درست است که آن حضرات علیهمالسلام در اصل عصمت با هم مشترک میباشند اما از آنجا که بسط امری مشکک است و نه متواطی به همان لحاظی که در ابتدای این کتاب گذشت، هر یک از آنان به لحاظ بسطی که داشتهاند، در مرتبهای از عصمت میباشند. معصوم کامل، بدون هیچ ظهور و بروز امکانی، تنها حق تعالی است و دیگر حضرات معصومین علیهمالسلام به لحاظ هویت امکانی و به مقدار این متاع ناسوتی و نزول وجوبی درگیر حوادث امکانی میباشند و این خود، هویت امکانی آنهاست. هر یک از این حضرات، موقعیت و مرتبهای از عصمت را دارا هستند؛ اگرچه مراتب کمالات برای افراد نسبی است؛ ولی تشخیص مقاطع اساسی و کلی را، تنها از عناوین و موازین شرعی میتوان استفاده کرد؛ مانند: مسلمان، مؤمن، عادل، معصوم و دیگر واژهها که کافر، منافق، فاسق و غیر معصوم در برابر آن قرار میگیرد.
هر کس باید در این زمینه، نسبیت خود را درک کند و نگذارد نسبیت خود را با مطلق بودن حق و تمامیت حقیقت در هم آمیخته و خلط نماید که این خود نوعی از گمراهی است.
عصمت امامان معصوم علیهمالسلام نباید علت گمشدن ما در خود گردد و بیخطایی آنها نباید موجب عصمتنمایی ما
(۳۹)
شود؛ بلکه باید سبب و بیانی برای نواقص ما باشد.
نباید چنین پنداشت که چون آنها معصومند و خطایی ندارند و نیز هرچه میکنند درست است و هرچه میگویند باید اطاعت شود، پس ما نیز باید اینگونه عمل کنیم؛ یعنی هرچه ما انجام میدهیم درست و هرچه ما مینماییم حق است و هر کس با ما مخالفت کند، مخالف حق میباشد. اینگونه افکار، خود دلیل تعصب و جهالت ماست و از بزرگترین مراتب قبض و نظرتنگی میباشد.
ما نباید از عصمت حضرات معصومین علیهمالسلام به انحراف بیفتیم و نسبیت خود را با تمامیت حق خلط نماییم و گوش شنوا را از دست بدهیم.
برای فهم عصمت و یافت هویت معصوم و مراتب آن با تمامی تعدد و وحدت آن، حال و هوای مناسب آن لازم است. نباید در فهم و یافت مراتب و خصوصیات آن بیمناک بود و چنان احتیاط را رعایت کرد که خود را از فراهم نمودن اسباب درک آن عاجز دید.
تمایز معصوم از غیر معصوم جز در لسان شریعت نمیتواند معنای خاصی به خود بگیرد و بهسختی میتوان مرزی میان معصوم و غیر معصوم مشخص نمود.
کسی که عادل است به معنای آن نیست که معصوم و دور از خطاست. عادل کسی است که در زمان وصف، معصیتی ندارد و معصوم آن است که به هیچ وجه خطای عمدی و همچنین خطای غیر عمد و سهوی ندارد و آنچه به نام ترک اولی شناخته میشود از عنوان خطا در اصطلاح شریعت خارج است؛ اگرچه به لسان عرف، ترک اولی نیز در ردیف خطاهاست.
باید توجه داشت عطوفت و غیرت بهطور کامل در حضرات معصومین علیهمالسلام روشن است و ایستادگی آنها در هر جهت، مناط کامل خود را دارد؛ ولی در غیر معصوم اینچنین نیست و مناطها و معیارهای متفاوتی به خود میگیرد و در هر جایی بهگونهای بروز میکند و معلوم نیست فرد عادل توانسته باشد در عطوفت یا غیرت خود از ظلم دوری نموده باشد. مراد از ظلم، معنای اصطلاحی آن است که قرار دادن چیزی در غیر جای متناسب آن است.
بساطت و توحید
افرادی که مسیر بسط را میپیمایند، بعد از ولایت و شناخت نبی خدا و وصی او به توحید راه مییابند. ما در جای خود گفتهایم بسط به دو گونهٔ محبوبی و محبی در فرد قابل شکلگیری است و در این نوشتار از بسط محبوبی که در ید قدرت خداوند است چیزی نمیگوییم و خوانندهٔ محترم را به کتاب «معرفت محبوبی و سلوک محبی» از نگارنده ارجاع میدهیم تا بسط محبوبی را در آن کتاب پیگیر شود اما بسط محبی نخست با شناخت صاحبان ولایت شکل میگیرد و سپس توحید و شناخت خداوند را در ادامه سبب میشود.
در بسط و ایمان، آسانترین و روشنترین معنایی که به ذهن میآید باور و ایمان به خداست. اما کدام خدا، چه خدایی، با چه حقیقت و با کدام خصوصیات؟ این پرسشها خود آغاز کلام است.
(۴۰)
کمتر مسلمانی میتواند به مقام ایمان ثابت دست یابد؛ هرچند ایمان ثابت پایان راه ایمان نیست. عمق جان کافر، سرشار از ایمان و عمق جان اهل ایمان، چیزی جز کفر نمیباشد، به جز اولیای حق و صاحبان عصمت که اینگونه امور در آنها راه ندارد. این معانی را با نام «مراتب و مقامات» تعبیر میکنند.
بساطت و امید
نوع گویا و رسای امید همان ایمان است؛ هرچند «امید» اعم از «ایمان» است؛ زیرا بسیاری از افراد با آنکه ایمان معنوی را ندارند، امید یا ایمان به چیزی را دارند.
اگر بخواهیم خودمانی و بیرنگ سخن بگوییم باید گفت هر امیدی خود نوعی از ایمان معنوی است. چنین ایمانی باعث حیات کافر و گناهکار است. به معنای دقیقتری حتی میتوان گفت ایمان و امید همان حیات و ادراک حیات است که جایی را به نوعی سرپرستی میکند و آن کس که خود را میکشد، این حقیقت را از دست داده است و او پیش از خودکشی مرده است. این ایمان حقیقی است و در برابر آن ایمان صوری وجود دارد. خوانندهٔ محترم در مطالعهٔ این کتاب باید میان این دو ایمان تفاوت گزارد تا به خردهگیری بیمورد به نگارنده دچار نگردد. آنچه برای مردم عادی نسبت به انجام تکلیف الهی و معرفت به حق ضروری است، ایمان صوری و بیزبان است. رسول گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآله در ابتدای دعوت مردم به اسلام میفرمود: «قولوا لا إله إلاّ اللّه تفلحوا»؛ بگویید لا اله الا اللّه تا رستگار شوید و یا آنکه «رستگار میشوید» که تنها، سخن از «گفتن» و «تمکین صوری و ظاهری» است و بحثی از چرایی، چگونگی، عمق و ریشه به میان نمیآید.
ایمان صوری هرچند در مقابل مراتب فراوان ایمان ارزشمند نیست، هنگامی که کمیت پیدا کند و در سطح جامعه گسترش یابد و مردم در سطحی وسیع به آن گرایش یابند، ثمرات بسیاری به بار میآورد و ارزش فراوانی برای حفظ اهل ایمان حقیقی دارد.
ایمان صوری
ابتداییترین مراحل حدود و حقوق تکلیف نسبت به بندگان خدای تعالی مرحلهٔ صوری ایمان میباشد و همین مرحله میتواند مقدمهٔ گویایی برای مراتب رشد و کمال باشد. البته همه شایستگی استفاده از آن را نمییابند و تنها اندکی از راهیافتگان وادی معرفت میتوانند خود را با چنین مراتبی همراه سازند.
دین در سطح عموم، چندان اصراری بر مراتب غیر ابتدایی ندارد و دعوت عام به آن ننموده است و اصلِ حسن سلوک و ایمان ظاهری را اثربخش میداند و به وسیلهٔ همین امور، حریمی برای افراد ظاهری قرار میدهد و به آن تکیه میکند که جان، مال و حرمت افراد به وسیلهٔ همین مرحلهٔ ابتدایی محترم میگردد.
سخنی که در اینجا درصدد بیان آن هستیم این است که حقیقت ایمان و عشق و باور داشتن به حق تعالی به تمام معنای کلمه چندان آسان نیست و کمتر کسی میتواند ایمان به حق تعالی را در مقابل دیگر امور و اشیا حفظ نموده و
(۴۱)
در کشاکش زندگی، ایمان خود را از دست نداده و در مقابلهٔ حق با هر چیزی خدای تعالی را برگزیند.
ایمان، عشق و علاقهٔ افراد به خدای تعالی بیشتر جهت ظاهری و صوری دارد و عمق و ریشهٔ محکمی ندارد و در حوادث، آسیبپذیر است. ایمان به قوانین و احکام شریعت نیز این چنین است و کمتر کسی میتواند به همهٔ احکام الهی ایمان داشته باشد یا ایمان او به احکام الهی صوری است. اگر اهل علم و تحقیق نیز باشد، به تمامی احکام الهی یقین لازم را نداشته و صورت ظاهر حفظ میگردد.
اگر آدمی به تمامی آیات الهی، قرآن مجید و سنت حق تعالی ایمان داشته باشد، میتواند به مراحل کمال برسد و ایمان به برخی اوامر، نه تنها ارزش چندانی ندارد؛ بلکه با انکار تمامی آن برابر است.
اگر ایمان فردی به حکمی منفی باشد، نفی ایمان او به تمامی احکام الهی باز میگردد؛ البته در صورتی که آن حکم الهی به حق الهی باشد و پیرایه و ساختار خلقی در اطراف آن راه نیافته باشد که انکار اینگونه امور، از کمال است.
بسیاری از اهل ایمان؛ بهویژه در این زمان و در میان مذهبیها، ایمان درست به دین ندارند و تنها از دین بخشی از آن را که با میل و سلیقهٔ آنان سازگار است پذیرفتهاند و نسبت به دیگر قوانین، اهمیتی قایل نیستند و اگر هم به ظاهر موافقت میکنند، از ترس اتهام کفر و بدگویی دیگران میباشد؛ زیرا بسیاری از افراد شجاعت کافر بودن را نیز ندارند و حتی از ایمان داشتن و از بدگویی دیگران نیز در هراس به سر میبرند و خود را در مقابل واقعیتها ناتوان میبینند.
در بسیاری از افراد سلیقههاست که رنگ و روی ایمان به خود میگیرد و در بسیاری نیز اگر کوششی برای یافت دلیل انجام میشود از آن روست تا برای سلیقههای خود، به آیه و روایتی دست بیابند و خدای تعالی و پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را موافق و هماهنگ با خود ببینند! و از قرآن کریم و سنت نیز همین مقدار بهره میگیرند.
اینچنین نیست که فقط زنها نسبت به برخی از احکام الهی بدون رغبت باشند و برای نمونه از چندگانگی زوج، ارث و اولاد دلگیر باشند و چیزی نگویند؛ بلکه بسیاری از زنها در خیلی از امور دیگر و بسیاری از مردان اهل تهذیب، علم و چه بسا اهل عبا و ردا نیز در بسیاری از احکام احساس شبهه میکنند؛ هرچند به آن دم نمیزنند.
باید به این نکته بهخوبی توجه داشت که ایمان ظاهر ندارد و باطن آن نیز بدون هرگونه ظاهری است. ایمان نشان، اشاره، کنایه و هیچ اسم و رسم و عنوانی در خود نمییابد.
تمامی کسانی که دعوی ایمان دارند، فریب ظاهر خود را میخورند، در حالی که ظاهر آنان خود بدترین رهزن برای هدایت آنان است.
ظواهر ایمان تنها برای آبرو، زندگی و برخوردهای عمومی لازم است و خوب نیز به کار میآید و با آنکه در سطح معمول و متوسط آن خوب و سازنده است، از این طریق، تزویر، تظاهر و شیطنت بازار بسیار گرمی پیدا کرده و با این حربهها بسیاری از بی نوایان سربریده میگردند.
با این وجود، حریم ظاهر را باید محترم شمرد و در هر جهت باید تابع شریعت بود؛ ولی به همان گونه که شرع و دین فرموده و حدود و آثار آن را معین کرده است باید بود و نه به چیزی کمتر یا بیش از آن.
ایمانی که به حقیقت ایمان باشد، بسیار کم است؛ هرچند تظاهر به ایمان فراوان وجود دارد. ایمان مردمان عادی
(۴۲)
تنها دارای صورت است و جهت محتوایی چندانی ندارد.
ایمان اطمینانی
هنگامی ایمان جهت محتوایی به خود میگیرد که مؤمن به چهرهای از حقیقت در پس تمامی امور مادی معتقد باشد و اگر چنین اعتقادی رنگ تحقق بگیرد، به جایی میرسد که آن چهرهٔ پنهانی دیدنی میگردد و مؤمن به لحاظ بسطی که در خود مییابد کم و بیش آن را مینگرد. هرچند گفتن این بیان آسان است، حقیقت آن چندان آسان نیست که مؤمن بتواند از شکل بگذرد و ایمان به غیب و چهرهٔ باطن پیدا کند که مؤمن در این مرحله، هرگز اسیر ظاهر نیست و خود را مأنوس با باطن مییابد تا جایی که این انس کار او را به نگریستن میکشاند و از عقیده و اطمینان به دیدن میرساند.
در مقام اطمینان که نه صورت و شکل است و نه دیدن، مؤمن به چنان گستردگی و بسطی میرسد که تمامی امور، اشیا، حوادث و مسایل را بر آن چهره استوار میسازد و تمامی برداشتهای خود را بر آن پیریزی میکند. برای وصول به چنین مرحله و مقامی بعد از تحصیل مقدمات، بهترین مرشد و هادی برای مؤمن قرآن کریم میباشد. قرائت قرآن کریم، تدبر در آن، دقت و تعمق در آیات الهی، مؤمن را به چنین حقیقتی میرساند و او را بر این چهره معتقد و مطمئن میگرداند.
پیش از این گفتیم ایمان در بسیاری از اهل ایمان و کفر، امیال باطنی و تمایلات نفسانی است و هر یک از آنان به چیزی و به نوعی از آن چیز آنهم از ظرفی و در زمانی خاص، اعتقاد پیدا میکنند. در میان اهل ایمان، نشانههای کفر و شرک فراوان یافت میشود و کمتر کسی را میتوان یافت که در گفتار و کردار صدق داشته باشد، یا زبان فقط شیرین است و یا اگر عمل هم درست است، باطن ندارد و فقط صورت عمل است. ایمان دارد، عناد و بغض هم در دلش فراوان است. مؤمن است اما جمود و ارتجاع را هم در خود جا داده است. دم از حق تعالی میزند، خون هم میریزد و میخورد؛ بدون آنکه خم به ابروی وی پیدا شود. دین منبع رحمت است؛ ولی در این فرد متدین، جز خشونت چیزی دیده نمیشود. این دیگر دین نیست، ظاهر آن دین است و باطن آن خودش میباشد.
کسی که به مقام بسط میرسد، چون همه چیز را در خود دارد آینهٔ دیگران میگردد و مصداق: «المؤمن مرآةُ المؤمن» است. البته میتوان مؤمن نخست را حق تعالی گرفت و دومی را انسان و گفت خدا آیینهٔ آدمی است و میتوان مؤمن نخست را آدم و مؤمن دوم را خدای تعالی گرفت و گفت آدمی آیینهٔ خدا میباشد. میتوان هر دو را حق تعالی گرفت و گفت حق تعالی خود آیینهٔ خود است؛ هرچند به وسیلهٔ آدمی. همچنین میتوان هر مؤمن را از جنس آدمی گرفت. در این صورت، صفت ایمان، انسان را به سطحی میرساند که هر مؤمنی آیینهدار دیگری میشود. این تنها در خوبان به معنای کامل محقق است و خوبان خوب چنین صفا و صافی را دارند؛ هرچند مراد از این خوبان خوب تنها ظاهرمداران دیوسیرت یا نادان نیست که گاه گروهی از این افراد ارزش وجودی کافری را نیز ندارند.
آنان که به بسط میرسند، همواره در کتمان میباشند. آنان چنان بسطی دارند که نهایت بسط خود را نیز از مردمان
(۴۳)
پنهان میدارند. در دنیایی که دیوانهای جان مؤمن را بیمار میداند و مجنون دیگری میگوید دنیا بو گرفته است و آن یکی هر کسی را که دست میگذارد خراب مییابد و معروف است که دست به زیر هر کس که بکنید خیس است و خوبیها تمامی از کار افتاده است و درِ وحی، عصمت و عدل بسته به نظر میرسد، مؤمنان بسط یافته کجا هستند و خوبیها و خوبها چه شدهاند؟ نیستند یا هستند اما کمیاب و نادر یا عزیز و پنهان هستند؟
حق این است که مؤمنان بسط یافته عزیز و پنهان هستند و عزت آنها در پنهانی است و ظاهر ندارد. آنان باطن را در ظاهری گل آلود پنهان میکنند و خود را در گرداب حوادث محفوظ میدارند و با آنکه در جمعند، بدون جمع هستند و سخن همین است و بس.
کسی میتواند به بسط حقیقی رسد که مورد عنایت خاص خداوند قرار گیرد؛ هرچند وی از محبان باشد. ایمان صوری و تقوای عمومی غیر از ایمان واقعی، هدایت خاص و تقوای حقیقی است که نصیب کمتر کسی میشود. بسیاری از مردم هرچند معتقد بوده و به پایبندی خود به دیانت دلبسته هستند، تمامی این پایبندیها تا جایی است که در مخاطره و مورد امتحانات سخت و پیچیده قرار نگیرند که در این صورت، دیگر توان دفاعی خود را از دست میدهند و مردود میشوند. بسیاری از اهل ایمان که خود را مؤمن و متقی میدانند، در مواضع حساس، کنترل خود را از دست میدهند و دست به کارهایی میزنند که خود آنان نیز باور نمیکنند. با این توضیح، افراد جامعه را باید بر سه گروه تقسیم کرد:
گروه نخست، مردم لاابالی و بیایمانی هستند که به چیزی یا کسی پایبند نیستند و خود و دیگران را درگیر این امور نمیسازند؛
گروه دوم، مردم مؤمنی هستند که تقوا و ایمان آنان صوری و ظاهری است و با آنکه خود را معتقد میدانند و بسیار از دیانت و تقوا دم میزنند و ظواهر امور را بهخوبی رعایت میکنند و صاحب اسم، القاب و عنوان در این زمینه میشوند، تمامی این ظواهر در حال عادی کارگشاست و باید به همین مقدار به آنها اعتماد کرد و زیادتر از توان آنان نباید از آنها توقع داشت که این گروه را بسیاری از اهل ایمان تشکیل میدهند؛
گروه سوم، مؤمنان بهحق و اهل تقوای حقیقی هستند که کمترین گروه را تشکیل میدهند. این گروه با آنکه عالیترین مقامات معنوی را دارا هستند، کمتر در پی القاب، عناوین، اسم و رسم هستند و بیشتر در پی وصول و قرب معنوی میباشند. اینان کسانی هستند که در مخاطرات، بیشتر صاف میشوند و حقیقت ایمان، عظمت، پاکی و صفای آنان بیشتر ظاهر میگردد و مخاطرات، آنان را بیشتر آبدیده و محکم میسازد.
این گروه از مؤمنان کسانی هستند که در حال عادی، مانند کاهی جلوه مینمایند و آرام و عادی برخورد میکنند؛ ولی در مشکلات، حوادث و مخاطرات، مانند کوهی استوار از خود عظمت نشان میدهند و ظهور و بروز آنان ایمان و تقوا میشود؛ برخلاف گروه دوم که در حالت عادی و به صورت ظاهر، مانند کوهی از ایمان و تقوا خود را میآرایند و در کشاکش مشکلات، مانند کاهی و کمتر از کاه میشوند و با اندک مشکل یا حادثه و کمترین سختی و مخاطره متزلزل عمل میکنند و سست و بریده بریده ظاهر میشوند.
(۴۴)
این است که نباید باطن را فدای ظاهر ساخت و باید در ضمن حفظ ظاهر، باطن را تقویت نمود و آراستگی ظاهری را محدود ساخت.
هیچ گاه از ضعف و ناتوانی ایمان و نیز از ایمان، سستی و ضعف بر نمیخیزد. ضعف است که حرمان میآورد و ایمان است که ارزشآفرین میباشد. از ضعف باید دوری جست و به ایمان باید بها داد و آن را پیگیری کرد.
شناخت ایمان در پرتو شناخت کفر
هرچه از ایمان و بسط بگوییم بدون آنکه از کفر و قبض نگوییم، شناخت روشنی به دست نمیآید. آن که کفر را نمیشناسد، از ایمان نیز به دور است. آن که زشت را نمیشناسد، از زیبا نیز لذت نمیبرد. آن که تلخی را نچشیده است، با شیرینی مسرور نمیشود و کسی که تمامی را به واقع رسیده و همه را شیرین دیده است، همه چیز را شیرین و زیبا میبیند، آن هم شیرین زیبا و زیبای شیرین.
بیش از پانصد آیه در قرآن حکیم نسبت به کفر و کافران وجود دارد که بهترین، عالیترین و محکمترین مدرک برای شناخت این معنا میباشد و قبض آنان را با رساترین گفتار بیان نموده است.
«ایمان»، «حقیقت» و «عصیان»، سه معنایی است که هر یک از دیگری مشکلتر و پیچیدهتر است. ایمان چیست، حقیقت کدام است، عصیان به چه چیزی میگویند؟ هر یک را هر کسی به طوری بیان کرده و در جایی استفاده نموده است.
مسألهٔ کفر و ایمان به خصوصیات و حدود باز میگردد وگرنه هیچ انسانی از مشترکاتی که همان ایمان کلی است بدون بهره نمیباشد.