نغمه های عرفانی
نغمه های عرفانی
شناسنامه:
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | نغمههای عرفانی/ نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا،۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۴۲ ص. |
شابک | : | ۲۰۰۰۰ ریال: ۹۷۸-۶۰۰-۷۳۴۷-۹۱-۱ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
يادداشت | : | چاپ قبلی:ظهور شفق، ۱۳۸۶. |
يادداشت | : | چاپ دوم. |
یادداشت | : | کتابنامه به صورت زیرنویس. |
موضوع | : | عرفان |
موضوع | : | فقر (تصوف) |
رده بندی کنگره | : | BP۲۸۶/ن۸ن۷ ۱۳۹۳ |
رده بندی دیویی | : | ۲۹۷/۸۳ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۶۸۴۱۱۲ |
پیشگفتار
الحمدللّه رب العالمین والصلوة والسلام علیمحمّد وآله الطاهرین واللعن الدائم علی اعدائهم أجمعین.
کتاب حاضر در بردارندهٔ شش یادداشت کوتاه عرفانی است.
یاداشت نخست به تحلیل و بررسی معنای صحیح عبارت: «الفقر فخری» میپردازد که به عنوان روایت نقل شده است.
این یادداشت ضرورت توجه به چنین عبارتهایی که در بسیاری از کتابهای عرفانی به عنوان روایت از آن یاد شده است را
صفحهٔ ۷
*********
خاطرنشان میسازد و روایت بودن آن را مورد تردید قرار میدهد.
یاداشت دوم سخن از عشق سر میدهد و «رقص عشق» را توصیف مینماید.
یادداشتهای سوم تا ششم دل نوشتههایی است که در عباراتی کوتاه و آهنگین، برخی از حقایق عرفانی را بیان میدارد.
وآخر دعوانا أن الحمدللّه ربّ العالمین.
صفحهٔ ۸
*********
فقر و فخر
معنای صحیح و درستی که برای جملهٔ مشهور: «الفقر فخری» میتوان داشت این است که فقر را به معنای گذشت و ایثار و نداری از روی توان و اقتدار معنا نمود.
کسی که هزینههای خود را تأمین میکند و کوشش و تلاش اقتصادی دارد و بعد از اکتساب، چیزی برای خود نمیگذارد و هر چه هست را از روی کرم و بزرگواری انفاق و ایثار مینماید و دیگران را بر خود مقدم میدارد، فقر وی فخر و نداری او افتخار است؛ زیرا میتواند با نبودی و
صفحهٔ ۹
*********
نداری به سلامت زندگی کند و در حوادث، گرفتار عوارض فقر ضعیفان نشود.
نباید فقر را در «الفقر فخری» به معنای تنبلی، تکدّی و ناداری برخاسته از ضعف و زبونی و سستی دانست؛ زیرا همهٔ عوارض این گونه امور، گذشته از آنکه فخری ندارد، زیانبار میباشد.
«فخر» در «فقر» در این مقام به معنای ملازمی آن است؛ به این معنا که آن فقری را میتوان با فخر همراه دید که با عفاف همساز باشد.
فقیری که در عین فقر و ناداری، جانب عفاف را از دست نمیدهد و با فقر میسازد و خود را مستحکم باقی میدارد، استحقاق فخر دارد و عفاف وی در ضمن فقر، از شرایط ایمان و از وظایف مؤمن است.
اگر در زندگی برای مؤمنی فقر پیش آید و خود را به فساد نیندازد و سالم بماند، میتواند خود را ستایش نماید و بر خود ببالد و استقامت
صفحهٔ ۱۰
*********
خود را تحسین کند و اگر به هنگام فقر، نتواند خویشتنداری نماید و به فساد و تباهی گرفتار آید، زمینهای برای فخر و افتخار به فقر خویش، برای وی نمیماند.
تفاوت میان دو معنای فقر
البته، باید توجه داشت که معنای نخست فقر که ایثار است بالاتر و عالیتر از معنای دوم فقر که عفاف است، میباشد؛ زیرا معنای دوم، قهری و در بسیاری از موارد از روی میل و اختیار نمیباشد و تنها صبوری و شکیبایی آدمی را در تحمل حوادث نشان میدهد؛ در حالی که فقر به معنای ایثار، اختیاری میباشد و فقیر آن را برای خویش ابراز مینماید و در ابتدا زمینهٔ مقابله با تمامی مشکلات را برای خود تداعی مینماید.
پس معنای سالم اجتماعی که برای فخر در فقر میتوان باور داشت همین دو معناست؛ زیرا فخر حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله باید از اهمیت مناسب آن حضرت صلیاللهعلیهوآله برخوردار باشد؛ گذشته
صفحهٔ ۱۱
*********
از آنکه عوارض سوء و مقاصد فراوان فقر و زبونی و سستی را نباید به حضرت نسبت داد.
با بیان دو معنای فقر، این حدیث نه تنها تعارضی با روایت: «کاد الفقر أن یکون کفرا»(۱) ندارد، بلکه بیانگر بلندای مقام فقری که با استقامت همراه است میباشد. البته، فقر برای افراد ضعیف و ناتوان و مردم بیاراده عوارض سوء وناگواری دارد و شکست در مقابل سختیهای فقر چنان مفاسدی را پدید میآورد که به ظهور و بروز کفر میانجامد.
معانی عرفانی فقر و فخر
معانی دیگری برای فقر وجود دارد که همه حاکی از مقامات عرفانی و منازل معنوی است که در این مقام به سبب گستردگی آن، همت بر بیان آن نداریم و این نوشته تنها در پی بیان معانی صحیح اجتماعی و درک ظاهری و ظهور درست و مطابقی فقر میباشد.
۱ـ کلینی، محمد بن یعقوب، أصول کافی، ج۲، تهران، اسلامیه، چاپ چهارم، ۱۳۶۵ش، ص۳۰۷، ح۴٫
صفحهٔ ۱۲
*********
حقیقت امر
البته، حقیقتی که تنها به آن اشاره میشود این است که به این گونه نقلها ـ که به عنوان حدیث نبوی مشهور است ـ نباید دل بست و باید به دیدهٔ تردید بر آنها نگریست و اگر به طور محکم سخن از بیاساسی چنین نقلهایی سر داده شود، گزافه نیست و با آنکه سراسر کتابهای دینی؛ بهویژه کتابهای عرفانی، انباشته از چنین نقلهایی است و هر یک به نوعی از آن کرامت سرایی مینمایند، باید گفت چنین نقلهایی سزاوار نیست به حضرات معصومین علیهمالسلام نسبت داده شود؛ زیرا نیازمند اثبات صدور و وجه صدور است و تحقق چنین امری در نقلهایی که مرسل یا بیاساس است، ممکن نیست.
مسلمانان را باید از فقر، سستی، زبونی و ناتوانی دور نمود و روح بزرگی و بزگواری و آقایی و کرامت را در کالبد جانشان دمید تا از عوارض هر نوع فقر و ناداری رهایی یابند.
صفحهٔ ۱۳
*********
(۱۴)
رقص عشق
آنچه انسان و همهٔ هستی را به سرمنزل مقصود میکشاند، عشق است. عشق، بود و نُمود و نهایت هر پدیده و موجود است. عشق، فاعل هر فعل و فعلِ هر فاعل و محرک ایجاد و حافظ هر موجود است. عشق میسازد و بر ساختهٔ خود، نهایتِ سوز و ساز را روا میدارد. عالم و آدم ظهوری از عشق است و بنای هستی را عشق بنیاد کرد. عشق، عشق را طلب میکند و طلب، خود، مطلوب عشق است و این خود حقیقت امر است و بیحاصلی هرگز در کار
(۱۵)
هستی نیست. عشق است که منزلگه مقصود را نشان میکند و حرکت بهسوی آن را آسان میسازد و هر مشکل را در این مسیر به هیچ میانگارد و در واقع، نفس شکست را پیروز مینماید و این خود، حکم صریح نظام احسن است.
کارگشای هستی عشق است و کارگاه عشق، هستی است. هستی جز عشق نمیشناسد و عشق، خود شخص هستی است. عشق، خود را هستی میبیند و هستی، خود را عشق، و این دو، مطلقِ بیاطلاق را حکایت میکنند و عنوانی از آن معنون و معنون هر عنوانی میباشند.
هر کس که عشق در سر ندارد، مرگ بر دل نهاده است و زنده نیست و زنده نیست هر کس که از عشق مرده باشد. دلی که عشق ندارد، گِل است و گِلی که از عشق برخیزد، گُل است و گُلی که عشق ندارد، کمتر از خار است؛ زیرا خار هم خود گُلی است که ساز آن سوز عشق مینوازد. تنی که عشق ندارد، دیوار است و تن نیست.
(۱۶)
هستی در رقص است و رقص آن، از عشق است. هر کسی از عشق کسی میرقصد و عشق نیز میرقصد و هر چیز را به رقص وا میدارد؛ از زمین تا آسمان، از فلک تا ملک، از حضرت حق تا خلق؛ همه و همه را عشق در سر است و سر بر عشق نهادهاند. زمین و آسمان از عشق میرقصند، آب از عشق میغلطد، هوا از عشق میجنبد، باد از عشق میوزد و بید هم دایم از عشق در رقص است. صدا از عشق میرسد، ندا از عشق میدهد و تپیدن و جنبیدن، غلطیدن و وزیدن، رسیدن و خزیدن، همه و همه از رقص عشق است و رقص نیز از عشق است که در رقص است. هر کس که «کل یوم هو فی شأن»(۱) را داناست، رقص عشق را میشناسد؛ هر کس که رقص عشق را میشناسد خود را آگاه رقص خود و خلق بیند و او مرد راه است. آن کس که رقص
۱ـ الرحمن / ۲۹٫
(۱۷)
هستی را بیند، فعل حق را دیده است و هر کس که رقص فعل را بیند، ارادهٔ حق را آشکارا میبیند. عشق، زنده میآفریند و عشق است که مرگ را زنده میدارد؛ مرگی که از عشق است، زندگی است و زندگی، خود پایندگی است. فنا، بقا دارد و فانی در عشق، باقی است و این دو را عشق میآفریند و بر هر کس و هر چیز که خواهد، رقصکنان روا میدارد و این خود معنای فاعلیت حق است. دفتر عشق، کاسهٔ وجود دل و خود، معمار هر آب و گِل است. اگر که عشقت نیست، پس تو خود نیستی، زینرو نمیدانی و اندوهت از نادانی است. بیعشقی سرگردانی میآورد، و عشق چون سرشار شود، همین کار را مینماید. اگر خواهی پریشان نشوی، عشق را در خود استوار ساز و اگر خواهی بیقرار شوی، به سراغ عشق برو، که او خود تو را راهبر میباشد. عشق، کیمیای هستی است و عشق، خود، حقپرستی است. در عشق، بُت نیز
(۱۸)
عاشق است و عشق را در خود آشکار میکند تا کافر را از خود بیقرار سازد و حق را آشکار نماید.
(۱۹)
(۲۰)
نوای دل
آدم دم است و دم دل است و دل خلوت دلنواز حضرت حق است که سر و سرّ آن را اهل دل میدانند و بس. آنان جناب حق را مخاطب قرار میدهند و حضرت حق با آنان همدلی مینماید و در خلوتی عاشقانه، هزاران راز و نیاز عاشقانه و رمز و راز پنهان از خود باز مییابند و در نشستی همگون و دو سویی که عبد و حق عنوان نزول و صعود آن میباشد، بیچهره و بدون پرده چنین سر میدهند که با هر که باشی با
صفحهٔ ۱۹
*********
منی. با من باش؛ هر که میخواهی باش. مرا نگو؛ چنان که از خود دور شوی و خود را نگر؛ چنان که به من نزدیک شوی که من همه و همه من بیوصف دویی میباشم و جمعیتم بینی و بیوصف جمعی چندان آسان نیست که بینی مگر آن که خُردم سازی و حدم گیری که دیگر خویشتن خویشی؛ نه من؛ اگرچه من با هر حد و فردی میباشم.
از خود غافل مباش تا مرا بینی و از من غافل مشو تا گرفتار خودی و غیریت همگان گردی.
ای نفس، مقاومتت عالی و خوب است؛ اگر بتوانی، جایگاهت بس دانی و پست است؛ اگر ناتوانی. اگرچه علو و دنو؛ هر دو از اوصاف حضرت حق است و هرگز نباید این دو را بر خود هموار دانست و بیاین دو، حضور را دریاب، ولی بیچهرهٔ مشتاق، همه چهرهٔ او باش.
تو را سمت فراوان است ولی افسوس، مرا لقب چه بسیار. هیهات، بیداری آدمی خواب
صفحهٔ ۲۰
*********
است و خوابش مرگ و با دو دیدهٔ خواب و مرگ کسی به جایی نمیرسد. باید از تمامی اوصاف نقص و کمال برید تا راه دوست گزید و دل در گرو حق داد و از تمامی من و ما فراغ آمد.
او دیدنی است، ولی با دل؛ دلی که چشم سر به خود بیند و بیچشم و سر گردد و با آن که با همه همراه است ولی کمتر محرمی به خود گزیند؛ جز آن که حرامی از حریم حرمش دور گردد.
دنیا کوچک است، گرفتارش مشو. نفس پست است، از آن بگریز و عقبا عقباتی دارد که چندان کم و کوتاه و گذران میباشد و اگر از تمامی عقباتش گذشتی و فارغ از خویش گشتی، میزیبد که نام حق بر دل نِهی و اهلش گردی که کمتر از این، نااهلی است.
حق تعالی؛ اگرچه رحمان است و رؤوف، حرمتش دار که قاطع و جبار و باطش نیز میباشد. باید مرز خویششناسی؛ بیآن که در
صفحهٔ ۲۱
*********
حد و مرز و اسم و عنوان افتی و با تمامی کش و قوس هستی حضرت حق را بیطمع و دور از خوف و نفاق، رفیق و محبوب خود یابی و انس با خلق را صفای حق بینی و با سرور و مستی راه خویش طی نمایی و بیخویشی خود را با دیدهٔ حق دریابی.
از هر کس مپرس. به خود کوش. خروش دل خویش را دریاب و با هر کس مگو. سر سرّ خویش را در دم فرو بر. خروشی بر خلق روا مدار. بر معاند و کافر بیپروا متاز. دلش را در وصالت به دست آر و او را در مسیر همراهی کن.
لب مگشا و جز بر صلاح و آرام، خموشی گزین جز گه گاه که فریاد بیمهابا لازم باشد.
از پا فتاده را خرده مگیر که سزاوار جوانمردی نباشد و در روزگار؛ اگر افتادی، چندان اسف مخور که موهبتی در پی دارد؛ اگر دریابی.
ریا و دغل را از خود دور دار که جفا بینی؛
صفحهٔ ۲۲
*********
چرا که چیزی را دنبال کردی که غایتی جز حرمان ندارد. جز خوبی میندیش که اندیشه سزایش خوبی است. فضیلت را دنبال کن که سزاوار آدمی است.
جناب حق سرّ است و تو ماجرایی. حضرت حق را دنبال کن و از سر خویش برخیز و دریاب که هستی محض خداست و این حقیقت؛ اگر یافتی، آدمی، وگرنه هیچ.
سخن کوتاه و رشته باریک است و شاید که رندان را خلل آید و این خود خلاف رندی است.
خود دریاب وگرنه همواره دل بر نمکزار دادهای و دیگر هیچ.
صفحهٔ ۲۳
*********
نغمهٔ دل
دوست دارم و میخواهم و آرزو میکنم و مشتاقم که دستار از سر بر دارم و بر زمین زنم؛ خرقه بر بدن درم، پوستین بر تن پاره کنم و نعلین به دور افکنم. سر جدا، دست بریده و پا رها؛ بیتن و من، از جا و بیجا بپا خیزم، از مسجد برون شوم و از مدرسه دور گردم؛ خرابات رها کنم و دیر کنار اندازم و حیرت پشت سر نهم تا به بیابان ظلمت و ملک عدم راه یابم و از آن هم به در روم.
از آن میانِ بیمیان – که دور از هر اسم و
صفحهٔ ۲۵
*********
عنوان است و خنده بر طور میزند – چنان روم و رها گردم که «رها» و «رفته» خسته آید و «رفتن» بماند و آن از من و من از آن جدا گردم؛ از او به قهر و از من به صد رضا و وجد و حال تا رسم به بیحال.
در این حال که بیحال است و این خود وصالی است بیپیرایه و ملال، خود را با تمامی بیخودی بر فراز قلهای بس بلند و بلندتر از «بلند» و بالا و بالاتر از «بالا» رسانم و زود زود و هرچه زودتر از «زود» به تخته سنگ مهیبی – که بیش از واحد و یکی نیست و تنهای تنهاست و هیبت نام دارد – مستقر سازم و بر پیکان آن صخره که تنها نمود هویت است، اطراق نمایم و به چالاکی فنا تکیه بر آن زنم.
اطراف را نظاره کنم و هر چه بیشتر جستوجو نمایم و به خوبی و تندی و تیزی بنگرم تا دریابم که دیگر و دیگر… دیگر تنهای تنهایم، همه رها و رها هم رها، دمی برکشم و با آه
صفحهٔ ۲۶
*********
و سوز، جان از جام بیمیان بر گیرم، و مست از می ناب، و صافی از آن صهبای عاشقان برکشم و گرد وجود برگیرم و دود عدم بنشانم و یک سر نگاه کنم.
آنگاه با همهٔ نگاهِ بیگاه و همیشگی، در گوشهٔ فنا، در هالهٔ بقا، از زلف آشنا، با چشمهٔ صفا، از دیدهٔ وفا، گذشته از قضا، از لوح و از رضا، با تک نوای نای، در دم صدا کنم.
با آوایی شیوا، و صدایی رسا، و نوایی گویا، و صلایی کشیده به هر سوی و هر کجا، از لطف بیکران، در نزد آن عیان، فریاد سر دهم.
فریاد سر دهم، چنان سر دهم که «چنان» هم از آن به لرزه در آید و از آن همه فغان، آهوان بیابان ناسوت و مهوشان دیار ملکوت و گلرخان وادی جبروت و عنقای هاهوت و صاحب سماع هر باهوت و بیهوت به رقص آیند و همه با هم و به هم در یک جمع بیجمع شوند که: بگویم و بخوانم و در تک نواز نای، در مایهٔ رهاب از
صفحهٔ ۲۷
*********
هالهٔ شهاب، در پردهٔ رباب؛ نغمههای ساز در پردههای تار از بم در فراز تا زیر در حجاز، عکس نوای باز با صد نوای ناز، سازم به صد نواز، این نغمه از نیاز، در صورت نماز، این نغمه سر دهم: «سبحانک، یا لا إله إلاّ أنت، الغوث الغوث الغوث، خلّصنا من النّار یا ربّ».
صفحهٔ ۲۸
*********
ستایش حضرت حق
کیستم؟ چیستم؟ از کجا آمدهام؟ به کجا خواهم رفت؟ اکنون در کجای سیر و حرکت هستم؟ کیست که مرا به سیر در آورده و راهم انداخته است و دورم میدهد؟ چرا؟ و برای چه؟ چگونه؟ و چطور؟
به خود که میاندیشم، درمییابم که اگرچه هستم، هستیام جز نیازمندی نیست و با تمام طمطراق، ناتوان و محتاجم. نمیتوانم به خود تکیه کنم و امیدوار باشم و نمیتوانم به تنهایی زندگی نمایم؛ هرچند چندان هم توان و تحمل جمع را ندارم.
صفحهٔ ۲۹
*********
روشنایی خستهام میکند و از تاریکی در هراسم. با نانی سیرم و به روزی گرسنه میشوم. با تبی مریض و با رنجی آزرده میگردم. تحفهای شادم میکند و جملهای نگرانم میسازد.
اینها حالاتی هستند که در خود مییابم و به آنها آگاهم و مرا به خود وا میدارد و حیرانم میکند که پس آن بینیاز کیست؟ و کیست آن توانای مطلق؟ پدرم، مادرم، دیگر انسانها یا زمین و آسمان و ماه و خورشید تابان یا ستارگان و دیگر موجوداتی مانند آن که ممکن است فراوانی از آنها برتر یا بزرگتر و قویتر از من باشند، ولی هرگز آن وجود بینیاز نمیباشند و صفات و حقیقت آن قدرت بیپایان را ندارند که حضرت حق، فراتر از این موجودات است؛ زیرا تمامی این پدیدهها همچون من، دارای صفات ضعف، نقص و امکان هستند و در خور همگونی کامل با صفات ربوبی و اوصاف الهی نیستند. در خود یافتم آن حقیقی را که تمامی کمال و کمال
صفحهٔ ۳۰
*********
تمام است و بینیاز از غیر و همگان، نیازمند او هستند. تنها حضرت باری و جناب صاحب جلال و اکرام آن بینیاز است؛ آن که در تعبیر نیاید و به ذهن ننشیند و هر موجودی به حد خویش او را مییابد و میخواند. یکی خدا میگوید و دیگری دوست و محبوب؛ آن یکی معشوق و دیگری معبود و هر یک به نوعی اوصاف کمال را به او نسبت میدهند و هر یک به نوعی او را میخوانند تا شاید دل خود را با یاد وی شیرین و پاک و مطمئن نمایند.
بعد از آن که چنین یافتم، به خود آمدم و با خود گفتم که در مقابل بینیازی چنین، وظیفهام چیست و به مقتضای شور و حال، باید چگونه باشم؟
دیدم که باید حرمتش را پاس داشت و معرفتش را کامل نمود و گرد شمع حریمش پروانهوار جان باخت و انس و حال یافت، که ناگاه با خود گفتم: عجب! تمامی این گفتهها از
صفحهٔ ۳۱
*********
خامی است و چگونه میشود که حضرتش را مقابل دید و برایش اقتضا و حریم و حرمت به بار آورد و حرفی از کمال و معرفت پیش کشید و حرف از بافت و یافت و انس و حال و شور و مقال و گفته سر داد.
اوست که دل میبرد و حال میدهد و دلی را به جوارش معطوف میدارد، وگرنه جناب حق مطلق، غیب است و حضورش مجال غیبت به کسی نمیدهد.
باید دل در گرو وی نهاد و از او خواست که دلی را آن سویی کند و بذر شوق و درد عشق و گرد هجرش را نصیب سازد.
این شد که ناگاه به خاک افتادم و نرد عشقش باختم و یافتم که جز او هرچه و هر که باشد، تمامی هیچ است و هیچ؛ از مال و حال تا قیل و قال؛ دنیا یا آخرت، علم یا ثروت و خلاصه آنچه و آنچه که باشد تمامی جز اوست و باید از آنها گریخت و آرام آرام در جوارش لنگر
صفحهٔ ۳۲
*********
انداخت و پناه گرفت و دل در گرو او نهاد تا از لطفش وصول کامل و وصال دایم یافت و از غیب، حضورش را گزید و در ترنم مقال؛ اگرچه «ایاک نعبد و ایاک نستعین» را سر داد، ولی در سِرّ دل چنین معنا کرد: «ایاک ایاک، ایاک ایاک» و به جای استعانت از حق و عبادت حَقّ که حق استعانت و عبادت است، تنها زمزمهٔ «دوست، دوست» سر داد و با خود گفت:
من هر چه خواندهام، همه از یادم رفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم
ندای دوست دوست، نوای حق حق، گواراترین نوشی است که عبد صالح دارد. خدایا، نوش و هوش و گوش مرا دور از من ساز و نوای حق حق و ترنم دوست دوست را در بقای هستی و فنای هویتم حاکم گردان؛ ان شاء اللّه.
صفحهٔ ۳۳
*********
عقل، دل و انسان
با خود در اندیشه بودم که انسان چیست؟ آدم کیست و بشر کدام است؟ حقیقت وجودی این مفاهیم و واژهها را چه هویتی تشکیل میدهد و چگونه میتوان تمایز وجودی آدمی را با دیگر پدیدهها به دست آورد؟
خواب و بیداری و خور و خوراک نمیتواند از اوصاف ذاتی آدمی باشد؛ چرا که تمامی حیوانات این اوصاف را با کیفیتهای برتر و کمیتهای بیشتری دارا هستند؛ اگرچه آدمی بیبهره از تمامی این ویژگیها نیست و میتوان گفت: آدمی، کیفیت و کمیت این گونه امور را با موقعیتها و برتریهای خاص خود داراست.
صفحهٔ ۳۵
*********
احساس، مزاج و قوای عمومی نمیتواند حقیقت آدمی را تشکیل دهد؛ هرچند توان کافی را در این جهات دارا میباشد و دیگر جهتها و خصوصیتهای عمومی نیز همینگونه نمیتواند هویت آدمی را حکایت کند و بیان دارد.
چیزی که در این زمینه باید طرح نمود، این است که آدمی را همواره با دو وصف کلی میتوان همراه دید و او را با این دو عنوان شناخت:
یکم. اندیشه و اندیشیدن؛
دوم. عواطف خاص و احساسهای درونی و به تعبیر دیگر، اندیشه و احساس یا عقل و دل.
تعقل، تفکر، دل و عواطفِ خصوصی آدمی را از دیگر موجودات متمایز میسازد و او را از حیوان و فرشته جدا میگرداند.
عقل، دل و خصوصیات و اوصاف و احکام این دو حقیقت است که آدمی را به طور نوعی متمایز میسازد و او را بر تمامی موجودات
صفحهٔ ۳۶
*********
برتری میبخشد. آن که نمیاندیشد یا دل ندارد، آدم نیست؛ اگرچه از تمامی مزایای صوری آدم بودن برخوردار باشد و تمامی موقعیتهای آدمی را تصاحب کرده باشد.
کسی که نمیاندیشد یا فعلیت اندیشه ندارد و کارهای وی زمینههای تعقلی ندارد و یا عواطف ارادی و ظرایف نهادی وی ناکام است، هرگز انسان نیست؛ اگرچه عرف و عموم او را با این نام بشناسند و چنین موقعیتی را به او دهند. مغز و دلی که درک ندارد و دور از شور و شعور است، دور از معنای آدمی است. کسانی که محدود به صفات حیوانی هستند، حیوانی هستند در ظاهر انسان.
آن کس که مخ و مغز دارد و اندیشه ندارد و آن که دلی دارد تهی از رمز و راز ربوبی، مغزی و دلی دارد بدون هویت و حقیقت. خوب است کسی فریب ظاهر خود را نخورد و خویشتن خویش را مورد آزمایش قرار دهد و دریابد که چیست و کیست و تا کجا خود را به حقیقت ربوبی رسانیده
صفحهٔ ۳۷
*********
است.
این اولیای الهی و خوبان هستند که عیار بالایی در این معانی دارند و دیگران یا ناقصند و یا هیچ عنوانی از این معانی را دارا نیستند.
آن کس که بیدل است و احساس ندارد و دردمندی دیگران را از دور و نزدیک بیحکایت این و آن نمییابد، جز خود را نمیبیند و از رنج، تنها رنج خود میشناسد، هرگز آدم نیست و عیاری از انسانیت ندارد.
آنان که صاحبان دل هستند، راهیان کوی دلدار میباشند و مشتاقان دیدار و مجاهدان راه یار. آنان که به حضرت حق قائم هستند و از جناب حق میگویند و به دنبال حق تعالی میباشند و کلام و سکوتشان همچون قیام و قعودشان برای حضرت حق است و در درون خود دلی دارند که درد آشناست؛ نه پر از گل که چون خشت چینش خام دارد، حال و هوایی دیگر و سودایی برتر دارند.
آدم شدن و انسان بودن به صفات حیوانی یا
صفحهٔ ۳۸
*********
زن و مرد و کوتاه و بلند بودن نیست. آدم کسی است که صاحب درک است و مخالفت هوا دارد. امیال خویش را در تحت لوای امر و نهی مولای خود به کار وا میدارد، از درد و سوز و هجر و خطر و زیان و مرگ باک ندارد و خطی سرخ بر تمامی چهرهٔ باطل میکشد. حقگو و حقپرست است. راه عزت و پاکی میپوید و حیاتش را در جوار حضرت حق و شهادتش را التیامی بر درد هجران خویش استوار میسازد.
آنان که دلی بیدار دارند و مشغول رؤیت یار، رنگ و روی خود را دارند و حال و هوای خاصی پیدا میکنند و همچون عموم افراد نمیباشند. حرفشان و حرکشتان و قیام و قعودشان هدفدار و معنادار است و سراسر کردارشان در زندگی طراوت و شادابی معرفت و ایمان را دارد و از حرمان و شیطان به دور میباشند و جهل و کجروی از حریمشان رهیده است.
صفحهٔ ۳۹
*********