بخشهای دهگانهٔ کتاب
واعلم أنّ الأقسام العشرة الّتی ذکرتُها فی صدر هذا الکتاب هی قسم البدایات، ثمّ قسم الأبواب، ثمّ قسم المعاملات، ثمّ قسم الأخلاق، ثمّ قسم الأصول، ثمّ قسم الأودیة، ثمّ قسم الأحوال، ثمّ قسم الولایات، ثمّ قسم الحقائق، ثمّ قسم النهایات.
إنّما رتَّب المقامات علی عشرة أقسام، کلّ قسم منها یحتوی علی عشرة مقامات، کلّ مقام أصلٌ له بحسب سائر المقامات، وأقسامها فروعٌ ودرجات، فإنَّ ترتُّب هذه المقامات واندراج بعضها تحت بعض کترتُّب الأنواع والأجناس واندراج بعضها تحت بعض، فللعالی صورة فی السافل، وللسافل رتبة فی العالی ـ لا کترتُّب مراقی السلّم، حتّی لا یکون صاحب العالی علی السافل.
فینقسم کلّ مقام من المأة علی عشرة أقسام، بحسب درجاته
(۳۴۷)
فی سائر الأقسام ـ کما ذکر فی مقام التوبة ـ وهی الحاصلة من ضرب المأة فی العشرة، فتکون ألفا، کما ذکر الکتّانی ـ رحمه اللّه.
أمّا درجات أقسام البدایات فی البواقی فظاهرة.
وأمّا درجات أقسام النهایات: فلأنّ النهایة هی الرجوع إلی البدایة، کما قال الجنید ـ قدّس اللّه روحه. فکلّ ما فی النهایة له صورة فی البدایة، إلاّ أنّ بین الصورتین بونا بعیدا، فإنّ المبتدی یفعل ما یفعل بنفسه، والمنتهی یفعل ما یفعل بالحقّ.
وأمّا تقسیم الشیخ کلَّ مقام علی الدرجات الثلاث: فلیس لانحصاره فیها، بل لأنّ الأولی حال المبتدی، والأخیرة حال المنتهی، والمتوسّطة حال من یکون بین البدایة والنهایة فی أی قسم کان من الأقسام الثّمانیة؛ وفی أی مقام کان من المقامات العشرة الداخلة تحت کلّ قسم من الأقسام الثّمانیة، فإنّ ما بین الأوّل والآخر وسط.
ـ و بدان بخشهای دهگانهای که آن را در ابتدای این کتاب یادآور شدم عبارت است از: بدایات، ابواب، معاملات، اخلاق، اصول، اودیه، احوال، ولایات، حقایق و نهایات.
خواجه مقامات را بر ده بخش کلی قرار داده که هر بخش دارای ده مقام است. هر مقامی با لحاظ دیگر مقامات اصل برای آن قسم و بخشهای آن شاخهها و مراتب آن است و
(۳۴۸)
ترتب و پی در پی بودن هر مقام برای مقامی دیگر همانند ترتب انواع و اجناس و زیر مجموعه بودن بعضی برای بعضی دیگر است؛ پس برای مقام برتر صورتی در مقام فروتر و برای مقام پایینتر رتبهای در مقام بالاتر است و پی در پی بودن آن مانند پلههای نردبان نیست تا آن که در بالاتر است در پایینتر نباشد؛ پس هر مقام از مقامات صدگانه بر ده قسم میباشد با لحاظ این که مراتب آن در دیگر بخشها قرار دارد ـ چنانچه آن را در ابتدای توبه توضیح داده است ـ و این از ضرب صد در ده به دست آمده؛ همانگونه که کتـانی گفته است.
اما این که مراتب هر یک از قسمهای بدایات (و منازل اولی و پایینتر) در مراتب دیگر و بالاتر باشد امری ظاهر و آشکار است (و نیازی به تبیین ندارد).
اما این که هر یک از مراتب نهایات (چگونه) در مراتب پایینتر حضور دارد (جای توضیح دارد و) برای این است که نهایت همان بازگشت به بدایت است ـ چنانکه جنید ـ خداوند روحش را گرامی دارد ـ چنین گفته بود. پس هر مرتبهای که در نهایت است صورتی در بدایت دارد، با این تفاوت که میان آن دو (مبتدی و منتهی) فاصلهای طولانی است؛ چرا که مبتدی آنچه را انجام میدهد با «نفس» خود چنین میکند و آن که در پایان راه است با «حق» کنشگری و فعل دارد (و نفس از او
(۳۴۹)
برداشته شده است).
و اما این که شیخ هر مقامی را بر سه مرتبه تقسیم نموده است برای این نیست که هر مقام در این سه مرتبه انحصار دارد، بلکه برای آن است که مرتبهٔ نخست حال مبتدی و مرتبهٔ پایانی حال فارغ و مرتبهٔ میانی حال کسی است که میان ابتدا و پایان قرار دارد در هر بخشی از اقسام هشتگانه ـ ی میانی ـ که میخواهد باشد و در هر مقامی از مقامات دهگانهٔ هر یک از بخشهای هشتگانهٔ میان بدایات و نهایات ـ که میخواهد قرار داشته باشد؛ چرا که میان اول ـ بدایات و پایان ـ نهایات ـ مرتبهٔ میانی قرار دارد.
چینش منازل
جناب خواجه کتاب را بر ده بخش کلی تقسیم نموده که هر بخش دارای ده منزل است. بنابراین شمار منازل این کتاب صد منزل است. هر منزل نیز دارای سه مرتبهٔ ابتدایی، متوسط و نهایی است. البته هر منزل با آن که در یک بخش است اما در دیگر بخشها نیز نمود و ظهور دارد، بر این اساس هر صد منزل، نمودی در هر ده بخش دارد که حاصل آن پدید آمدن هزار مرتبه است، اما کتاب حاضر به نمودهای دهگانهٔ هر منزل نپرداخته و تنها منزل توبه را برای نمونه و مثال آورده است.
شرایط سیر منازل
نخستین شرط برای سیر این منازل آن است که فرد بیدار شود و به
(۳۵۰)
تعبیر دیگر سالک و طالب گردد. کسی که متوجه شده است به دنیا و در دنیا گرفتار و پریشان است وگرنه در صورتی که یقظه و بیداری نداشته باشد و فردی متوجه نباشد سالک نیست و از افراد عادی دانسته میشود که شب و روز کار میکند، دوندگی دارد، نماز میخواند و عبادتی میگزارد و گاه پای وی میلغزد و به گناهی دچار میشود بدون آن که فرحی از عبادت و حزن چندانی از گناه داشته باشد. چنین کسی تا به توصیهٔ این کتاب از خواب بیدار شود و هر منزل را طی کند راه وی بسیار دور و دراز و خسته کننده میگردد اما ما راهی کوتاه را پیشنهاد دادیم که همان قطع طمع از خَلق، قطع طمع از نَفْس و بریدن طمع از حق تعالی است و عبودیت را در رفع و قطع طمع معنا کردیم. این جملهٔ بسیار کوتاه که عرفان را در یک جمله جمع کرده است چنانچه باز شود برای خود یک کتاب است، اما هم جمع آن و هم بسط آن حق تعالی است و سالک با گامهای حق قدم بر میدارد و مسیر میپیماید و هرچه میرود حق است. این مثل اصول دین میماند که هر کسی عدد آن را چیزی میداند: یکی آن را در مبدء و معاد خلاصه میکند و دیگری نبوت را به آن میافزاید و آن یکی نیز عدل و امامت را از اصول میشمرد در حالی که اصل همواره یکی است و آن جز توحید نیست و معاد ظهور مبدء و توحید دانسته میشود و خود اصل نیست. اگر بخواهیم عدل خداوند را از اصول بدانیم باید دیگر اسما مانند حکمت را نیز به آن ضمیمه کنیم و در نتیجه، اصول دین را به بیش از هزار اصل برسانیم. اصل همواره یکی
(۳۵۱)
است و حقیقت هیچگاه جمع بسته نمیشود.
خواجه در این عبارات نحوهٔ مقامات و چگونگی و شدن آن را توضیح میدهد و آن را حقیقتی کشیده شده از پایین به بالا قرار میدهد که هر مقام آن در تمامی طول سیر با سالک هست، اما به گونهٔ اشتدادی که مرتبهٔ نازل آن نسبت به مرتبهٔ بالاتر، شکل، صورت، ظاهر و چهره را دارد، ولی صورتی که فرو گذاشته نمیشود و در مراتب بالا حضور دارد و چنین نیست که گذر از آن به ترک آن بینجامد. این منازل مانند پلههای نردبان نیست، بلکه مانند آسانسور یا پلههای برقی است که با فرد بالا میآید و چنین نیست که پلهٔ پایین در پایین بماند. سالک تمامی منازل و مقامات را با خود بالا میبرد. این گونه است که سالک در صورتی که در مراتب عالی قرار گیرد از مراتب و مقامات پایین آگاهی دارد، اما کسی که در پایین قرار دارد از صاحبان مقامهای بالاتر بیخبر است. اولیای خدا خبر از دل تمامی خلق دارند، امّا این خلق هستند که خبر از دل اولیای خدا ندارند.
نکتهای که در اینجا باید بر تقسیم خواجه وتوضیح شارح افزود این است که در سلوک، تقسیم منازل با لحاظ کلی و جزیی آن به شماری کم یا زیاد ملاک نیست، بلکه آنچه برای سالک مهم است طی مراحل و مراتب سلوک است. در سلوک، ممکن است فردی هزار منزل را به یک منزل طی کند، همانطور که محبوبان اینگونهاند.
اگر کسی توانست بیدار شود و یقظه را دریابد باید به سرعت به راه
(۳۵۲)
افتد به گونهای که ترتیب و موالات را از دست ندهد. داشتن سرعت سیر و سلامت حرکت بسیار مهم است و کمترین کندی و سستی در حرکت ممکن است راه را برای همیشه از سالک بگیرد. محبّان برای طی این طریق دردسر و زحمتهای فراوانی را حس میکنند و از آن رنج میبرند ولی محبوبان رنج و دردی را حس نمیکنند و این مسیر را بدون زحمت میروند. گاه برخی از آنان حتی خبر نمیشوند که این مسیر را رفتهاند، ولی تمامی مسیر را درون خود دارند و وقتی چشم میگشایند خود را آن سوی مرز و در حال وصول مییابند. این تقسیمبندیها نوعی اضافه کردن با تجریدهای ذهنی است و سلوک چنین روند پیچیدهای لازم ندارد و تنها باید گفت: «گفتم الف و گفت دگر هیچ مگو»؛ یعنی همان که شارح در ادامهٔ مطلب توضیح میدهد و میگوید: «فکلّ ما فی النهایة له صورة فی البدایة، إلاّ أنّ بین الصورتین بونا بعیدا، فإنّ المبتدی یفعل ما یفعل بنفسه، والمنتهی یفعل ما یفعل بالحقّ».
هم مبتدی توبه دارد که توبه از گناهان است و هم آن که در پایان راه است اما توبهٔ وی از این است که نسبت به حق تعالی غیبت یا غفلت داشته باشد که آن نیز با حق است و نفس و هوسهای آن از میان برداشته شده و به جای آن حق تعالی نشسته است. او در ابتدا با «من» توبه را انجام میدهد و در پایان با حق، چنین میکند و میان ابتدا و پایان تفاوت در فاصله شدن یک نفس در ابتدا و فراغت از آن در نهایت است. سلوک تنها مسیری برای برداشتن نفس و ظهور حق تعالی به جای آن و تبدیل جهل و
(۳۵۳)
توهم به علم و معرفت است.
جناب خواجه تمام منازل را که به نظر کتّانی هزار منزل است در سیصد منزل منحصر نموده و چیزی را فروگذار نکرده است و این منازل قبض و جمع شده و اجمال آن بسط و تفصیل است اما شارح عبارت را به گونهای میآورد که تنها لحاظ مراتب افراد را میرساند نه انحصار آن را و عبارتپردازی شارح در نحوهٔ سه مرتبه بودن هر منزل به گونهای است که نقصی غیر وارد را بر خواجه مطرح میسازد.
مراحل دهگانهٔ سیر در هفت مرتبهٔ باطن
وأمّا انحصارها فی العشرة وارتباط بعضها ببعض علی الترتیب المذکور فلأنّ سیر الإنسان إلی الحقِّ إنّما هو بالباطن ـ وإن کان مع استعانة بالظاهر، لصعود الهیئات البدنیة إلی حیز النفس والقلب، وهبوط الهیئات النفسانیة والقلبیة إلی الظاهر للعلاقة التی بینهما ـ ومراتب غیوب الباطن بحسب الوجود ستّ: غیب الجنّ الذی هو غیب القوی، وغیب النفس، وغیب القلب، وغیب العقل، وغیب الروح، وغیب الغیوب الذی هو غیب الذات الأحدیة.
وبحسب السیر والترقّی تحصل للنفس مرتبتان دون مقام القلب: فإنّها قبل التوجّه إلی الحقّ أمّارة بالسوء، ثمّ تصیر لوّامة، ثمّ تصیر مطمئنّة.
وللقلب مرتبة فوق مقام العقل ودون مقام الروح تسمّی
(۳۵۴)
«السرّ»، وهو عند ترقّیه إلی مقام الروح فی التجرّد والصفاء.
وللروح مرتبة تسمّی «الخفی»، وهو عند ترقّیه إلی مقام الوحدة.
فیکون له فی الغیب عشر مراتب، وله فی کلّ مرتبة قسم من الأقسام المذکورة یحتوی علی عشرة مقامات، هی أمّهات المقامات کلّها.
و اما این که مراتب منحصر در ده بخش و میان آنان به ترتیب ذکر شده در این کتاب ارتباط است (و چینشی خاص، مرتب و پی در پی دارد) برای این است که سیر و حرکت انسان به سوی حق همانا به «باطن» است ـ هرچند با یاری گرفتن از ظاهر باشد؛ چرا که هیأتها و شکلهای بدنی به باطن نفس و قلب باز میگردد و هیأتهای نفسانی و قلبی به ظاهر تنزل پیدا میکند به سبب علاقه و ارتباطی که میان آن دو وجود دارد.
مراتب و ساحتهای غیب باطن به لحاظ وجودی شش غیب است: غیب جن و استعداد که غیب قوای باطنی است، غیب نفس، غیب قلب، غیب عقل، غیب روح و غیب غیبها که همان ساحت غیب ذات احدی است.
و به لحاظ حرکت و رشد، برای نفس دو مرتبه پایینتر از قلب وجود دارد؛ زیرا نفس پیش از توجه به حق به بدیها امر بسیار دارد (اماره) و سپس به لوامه و سپس به مطمئنه تبدیل میگردد.
(۳۵۵)
برای قلب مرتبهای نیز بالاتر از مقام عقل و فروتر از مقام روح قرار دارد که به آن «سـر ّ» میگویند و آن به هنگام رشد و بر شدن با تجرد و صفا به مقام روح است.
برای روح مرتبهای است که «خفی» نام دارد و آن در صورتی است که به مقام وحدت رسیده باشد. پس برای غیب ده مقام است و برای آن در هر مرتبهای بخشی از بخشهای یاد شده است که دارای ده مقام است و آن ریشههای تمامی مقامات است.
ارتباط ظاهر و باطن
سیر معنوی به تمامی در باطن سالک انجام میگیرد. البته باطن بدون ارتباط با ظاهر نیست و ظاهر مرتبهٔ بروز و حقیقت باطن است. ظاهر حکم حاکی و عنوان را دارد و واقع و محکی با باطن است. ظاهر نمود باطن و باطن حقیقت ظاهر است. ظهور و بطون را تمام پدیدههای هستی و حتی خود حق تعالی دارد. تمامی پدیدهها از گیاهان، حیوانات، انسانها، اجنه و فرشتگان تا دیگر پدیدهها هم ظاهر دارند و هم باطن. حق جل و علا نیز هر آن در شأنی است: «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»(۱)؛ هر شأن، باطنی است که ظاهر میشود و بروز و نزول و سپس صعود مییابد.
سالک در پی سیر باطنی است و آنان که تنها الفاظ را به هم میبافند و
- رحمان / ۲۹٫
(۳۵۶)
ظاهر را میآرایند به یکی از بدترین موانع سلوک گرفتارند. دو روایت زیر سوء گرفتاری به ظاهر را بهخوبی نشان داده است:
الف: «روی عن رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله : ویل للذین یجتلبون الدنیا بالدین، یلبسون للنّاس جلود الضأن من لین ألسنتهم، کلامهم أحلی من العسل وقلوبهم قلوب الذئاب، یقول اللّه تعالی: أ بی یغترون؟!»(۱).
ب : «روی عن رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله : أبغض العباد إلی اللّه تعالی من کان ثوباه خیرا من عمله، أن تکون ثیابه ثیاب الأنبیاء وعمله عمل الجبّارین»(۲).
کسی که ظاهر وی بهتر از باطن اوست، حقهباز و حیلهگری روباه صفت است که مغضوب خداوند است. درست است روایت اخیر سند محکمی ندارد، ولی در تمامی زمانها میتواند مصداق و موضوع داشته باشد. همواره بودهاند هیکلهایی که به چنان ظاهرگرایی میپردازند و چنان ادعاهایی از علم دارند که اگر انبیای الهی را کنار آنان آورند گویی همه شاگرد آنان میباشند. هیکلهایی که باطنی ندارد و نه تنها صفایی در آنان نیست، بلکه مبغوضترین افراد میباشند. البته اینان که از گروه «الْمَغْضُوبِ عَلَیهِمْ»(۳) هستند نادرند، ولی هستند؛ همانطور که
- بحار الأنوار، ج ۷۴، ص ۱۷۳٫
- متقی هندی، کنز العمال، ج ۳، ص ۴۷۲٫
- فاتحه / ۷٫
(۳۵۷)
گروه «أَنْعَمْتَ عَلَیهِمْ» هم میباشند، هرچند بسیار نایاب هستند.
ظاهر برای سالک لازم است، اما همانگونه که در فقه آمده است نه آن که ظاهر برای وی یک اصل باشد که در این صورت به شرک مبتلاست. ظاهر باید خیلی ساده و روان و باطن باید ژرف و عمیق باشد؛ همانطور که نفی هرچه ظاهر است به نفی احکام ظاهری و کفر میانجامد. این عبارت شارح که میگوید: «فلأنّ سیر الإنسان إلی الحقِّ إنّما هو بالباطن» بسیار بلند و حایز اهمیت است. دین، ظاهر را در پرتو باطن میخواهد و ظاهر را باید رعایت نمود، امّا رعایت ظاهر غیر ظاهرسازی و ظاهرگرایی است. ظاهر باید حاکی و آلی باشد و نه محکی و اصالی و حقیقت در باطن است. کردار آدمی در صورتی که از باطن نازل شود و در دل صافی ریشه داشته باشد ارزش دارد و از آن به ظاهر میآید. بر این اساس، هرچه عمل صافی باشد، باطن را صافی میکند، وگرنه به تخریب آن میانجامد. ظاهر و باطن با هم ارتباط دارد، اما در ارتباط یاد شده، باطن اصل و ظاهر فرع آن است.
هر یک از اولیای خدا با باطن خویش که ولایت آنان است مرتبه پیدا میکنند و اصل در آنان باطن؛ یعنی ولایت است و نبوّت، رسالت و امامت همه ظهور و صورت ولایتی است که دارند. ارزش امامت هر امام به ولایت باطن است و ولایت باطنی به عبودیت و معرفتی است که دارد؛ همانطور که در تشهد نماز ابتدا به «عبده» شهادت داده میشود و سپس
(۳۵۸)
به «رسوله»؛ زیرا رسالت ظهور و صورت عبودیت است. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله چون «عبده» است و نه عبد دیگر اسما، مقام ختمی دارد و گل سرسبد آفرینش است.
ساحتهای غیب باطن
شارح سپس ساحتهای غیب انسان را یکی یکی میشمرد و ما این ساحتها را بر اساس نظرگاه ویژهٔ خود میآوریم و سپس تفاوت آن را با دیدگاه شارح متذکر میشویم شارح میگوید: «وغیب النفس، وغیب القلب، وغیب العقل». او غیب عقل را بعد از قلب آورده است در حالی که غیب عقل بر غیب قلب پیشی دارد. البته شارح ترتیب آن را در توضیح بعدی خود درست میآورد و میگوید: «وللقلب مرتبة فوق مقام العقل ودون مقام الروح تسمّی السِرّ». بر این اساس، بعد از نفس لوامه، مراتب سیر و ساحتهای غیبی آدمی چنین است: عقل، قلب، روح (سِرّ)، خفی و أخفی.
کسی که نفس مطمئنه دارد به قلب و به اصول میرسد. از اصول در بخش پنجم این کتاب بحث میشود. سالک تا پیش از آن همواره در خطر سقوط و هبوط است و وی حرکتی رو به بالا در سراشیبی بسیار تندی دارد که لغزندگی آن فراوان است. روح بالاتر از قلب است و «سِرّ» نخستین ساحت آن است. کسی که سِرّ دارد یا خفایی میشود و یا اخفایی. «خفی» مرتبهٔ استتار سالک در حق تعالی و «أخفی» مرتبهٔ استتار حق در سالک است.
(۳۵۹)
«غیب» مرتبهٔ واحدیت است و بعد از آن «غیب غیبها»ست که مرتبهٔ احدیت است. مرتبهٔ غیب ذات نیز بعد از تمامی غیبها قرار دارد که آن نیز قابل وصول است و شارح از آن چیزی نگفته است.
غیب نفس
توضیح ساحتهای غیبی آدمی چنین است: کسی که از مرتبهٔ طبیعت گذشته و نفس یافته است، نخست دارای غیب جن به معنای استعداد است. هر کسی توانی برای تحمل حق دارد. هر کس به میزان تحمل و توانی که دارد دارای باطن است. برای نمونه باطن آهن به گونهای است که فشار هر جسم سختی را بر خود تحمل میکند اما باطن چوب چنین نیست و نمیتواند فشار اجسام سنگین را بر خود بپذیرد. باطن هر کسی به میزان قوایی است که دارد. قوایی که میزان تحمل و توان وی را برای پذیرش حق تعیین میکند و به او غیب، ولایت، عبودیت و باطن میدهد.
بعد از آن مرتبهٔ نفس اماره است؛ چرا که نخستین مرتبهٔ کمال آدمی نفس اوست که به اماره، مسوّله، لوّامه و مطمئنه تقسیم میشود. نفس اماره به کثرت و به امور مادی و به ناسوت گرفتار است و بیش از لذایذ و خواهشهای آن را نمیخواهد و مسوّله که مزینه نیز نامیده میشود به حیلهگری رو میآورد و دنیا را زیبا و خواهشها و لذتهای نفسانی را بزرگ جلوه میدهد.
نفس مسوّله مددکار نفس اماره و تشویقگر فرد برای انجام
(۳۶۰)
خواهشهای آن است؛ برخلاف نفس لوّامه که وجدان است و فرد را از نفس اماره دور میکند و به سوی کمالات میخواند.
نفس اماره بهطور کلی، هیچ گونه سلوکی ندارد و نمیتواند مرکب یا بستر سلوک واقع شود. مهار نفس اماره بسیار سخت است و آنان که بر این نفس فایق میآیند استثنا میباشند؛ چنانکه قرآن کریم میفرماید: «إِنَّ الاْءِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ إِلاَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ»(۱). کسی میتواند سالک گردد که بر خواهشهای نفسانی اماره غلبه نماید وگرنه نفسی عادی است که در جای خود مانده است و به بدیها گرایش دارد.
نفس اماره وقتی که به لوّامه میافتد، تازه برای سلوک آمادگی پیدا میکند. نفس لوامه همان وجدانِ ملامتگر است. یقظه برای نفس لوامه پیش میآید و این نفس است که توجه پیدا میکند و در خود منش، مشرب و مرزی را رؤیت میکند که میخواهد از ناسوت بر شود.
غیب قلب
بعد از نفس لوامه نفس مطمئنه قرار دارد. این نفس است که فرد را صاحب دل و قلب مینماید و کسی که صاحب قلب است میتواند محبت داشته باشد و عاشق گردد. سالک بعد از این در حال سیر در مراتب «عشق» است. کسی به عشق خالص و محض میرسد که طمع نداشته
- عصر / ۲ ـ ۳٫
(۳۶۱)
باشد. کسی که طمع دارد عشق ندارد. کسی که طمع دارد در پی معشوق خود روانه نمیشود بلکه هرجا طمع او باشد هوسآلود پیجوی آن میگردد. طمع آن گِل، خاک، غبار و لجنی است که در آبی پاک (عشق) ریخته میشود. دلهای بیشتر افراد بیش از آن که آب داشته باشد، لجن دارد و مشکل از همینجا شروع میشود و همین لجن طمع است که مانع رشد است. لجنهایی که پر از کرم و انواع آشغالهاست. دل هرچه بیشتر لایروبی شود آب آن بیشتر میگردد و صفا و عشق در آن نمود بیشتری مییابد. سلوک به معنای لایروبی دل و برداشتن لایه به لایه لجن، آشغال و گل و لایهایی است که آن را گرفته است. دل اگر از طمع لایروبی شود دریایی از عشق و صفاست.
دل آدمی مانند زمین خاکی است. باید آن را حفاری نمود تا دید در باطن آن چه نهاده شده است. یا به آب شیرین میرسد یا به شور. یا به معدن طلا میرسد یا فقط خاک است و خاک و یا لجنزار است و یا به سنگی نشکن بر میخورد و همینطور هر کسی دلی دارد با زمینهای متفاوت. باید درون آن را کاوید و باطن آن را شناخت و آن را آشکار ساخت.
گفتیم بعد از «نفس» مرتبهٔ «عقل» قرار دارد و «قلب» یا «دل» ساحت بعد از آن است اما چگونه میشود با فعلیت عقل و نیز قلب، این دو با هم سازگاری داشته باشد؟ هم عقل برای نفس سِمت فرماندهی دارد و هم قلب و از سویی عقل حسابگری دارد و قلب ایثارگری و میان
(۳۶۲)
حسابگری و ایثارگری تنافی و ناسازگاری است تا آن که یکی بر دیگری غلبه کند. نزاع عقل و عشق که بسیار معروف است در این مرتبه به وجود میآید. ما این مطلب را در بحثهای روانشناسی خود آورده و در آنجا این نزاع را اینگونه پایان دادهایم که عقل در بُرد کوتاه، تمام مدیریت را به دست دارد و برای تمامی برخوردها، گفتهها و دیگر امور زندگی حسابرسی دارد، امّا با تولد و زایش قلب، در بُرد بلند این دل است که تمام مدیریت حتی مدیریت و کنترل حسابگریهای عقل را به دست میگیرد. برای همین است که عشق برتر و بالاتر از عقل است:
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد(۱)
«عشق» به معنای شکوفهٔ عقل در دل است که رشد و نضج دارد. عقل از آن جا که تنها حسابگری دارد عِقال و پایبند است و بر اساس قانون و قاعده کار میکند، امّا دل مرکز ایثارگری است و مرزی ندارد و حتی قانون نمیتواند آن را محدود کند. هرچند عشق جنون نیست و همواره خیررسانی دارد و اعمال غیرعاقلانه ندارد، اما در بند حسابگری نمیماند و ایثارگری را ارج مینهد؛ چرا که عشق شکوفه و ظهور عقل است. کسی که موتور عشق و قلب در وی روشن شده است مانند هواپیمایی است که در اوج پرواز میکند، بلکه مانند فضاپیماهایی است
- دیوان خواجهٔ شیراز، غزل ۱۲۱٫
(۳۶۳)
که از سکوهای پرتاب اوج میگیرد. این فضاپیماها دارای چاشنیها و موتورهایی است که میتواند آن را تا مسافتی ببرد و سپس از آن جدا میشود و فضاپیما بعد از آن با انرژی تولیدی از خود ادامهٔ حرکت میدهد. در آدمی نیز اگر عقل بتواند نفس را پرواز دهد بعد به قلب میافتد و خود زایا و مولد میشود و قدرت تولید مییابد و در این موقع نه این که عقل از آدمی جدا شود، بلکه عقل وی تبدیل به دل و قلب میشود، اما بیشتر افراد این موتورهای حرکتی را که در وجود تمامی آنان تعبیه شده است به حرکت نمیاندازند، برای همین است که قرآن کریم از آنان نفی عقلورزی دارد نه عقل و میفرماید: «وَأَکثَرُهُمْ لاَ یعْقِلُونَ»(۱). این آیه از یک حقیقت خارجی و عینی خبر میدهد نه آن که بخواهد به انسانها ناسزا بگوید! کسی که فقط با نفس یا عقل حرکت میکند با موتوری حرکت میکند که برد آن کوتاه و سرعت سیر آن اندک است برای همین است که از ناسوت فراتر نمیرود و بعد از هفتاد سال دوندگی و تلاش، تنها صاحب خانه و خودرو، همسر و چند فرزند با سرمایهای شده است اما از معارف و نیز از عشق و محبت چیزی ندارد. برد کوتاه گاه شیطنت محض میشود؛ چنانکه در روایت است:
«أحمد بن إدریس، عن محمّدبن عبد الجبّار، عن بعض أصحابنا رفعه إلی أبی عبد اللّه علیهالسلام قال: قلت له: ما العقل؟
- مائده / ۱۰۳٫
(۳۶۴)
قال: ما عبد به الرحمن واکتسب به الجنان، قال: قلت: فالذی کان فی معاویة؟ فقال: تلک النکراء! تلک الشیطنة، وهی شبیهة بالعقل، ولیست بالعقل»(۱).
ـ از امام صادق علیهالسلام پرسیدم: عقل چیست؟ امام صادق علیهالسلام فرمودند: چیزی است که خداوند رحمان به آن عبادت و پرستش میشود و بهشت با آن به دست میآید، عرض کردم: پس چیزی که در معاویه است چیست؟ امام علیهالسلام فرمود: آن زشتی و شیطنت است و چیزی شبیه به عقل است اما عقل نیست.
مرکز تصمیمگیری آدمی آن هم در برد کوتاه، عقل است، اما در برد بلند، خود عقل از جنود قلب و دل میشود و از آن دستور میگیرد. عواطف در بُرد بلند پیدا میشود. اولیای خدا مرکز عاطفه هستند! هزاران مادر دلسوز کنار هم گذاشته شوند به کمترین میزان عاطفهٔ حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام نمیرسند و ایشان پدر امت حتی برای مادران است: «أنا وعلی أبوا هذه الأمة»(۲). این بحث روانشناسانه قابل اثبات است و میتوان به تجربه ثابت نمود کسی که ایمان ندارد موتور تعبیه شده در وجود خود برای حرکت در بُرد بلند را نتوانسته است به کار اندازد و او قلب یعنی انرژی برای همراهی در مسافتهای طولانی را ندارد و اندکی حرکت
- کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، ج ۱، ص ۱۱٫
- شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا علیهالسلام ، ج ۱، ص ۹۱٫
(۳۶۵)
دادن او سبب میشود بهطور کلی بشکند و از هم بپاشد.
خداوند نیز بر اساس عشق کار میکند. برای همین است که میفرماید: «وَاللَّهُ یرْزُقُ مَنْ یشَاءُ بِغَیرِ حِسَابٍ»(۱) و «إِنَّمَا یوَفَّی الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیرِ حِسَابٍ»(۲)؛ یعنی عقلها دیگر نمیتواند آن را حساب کند، اما دل و قلب حساب آن را دارد.
گفتیم ترتیب مراتب باطن آدمی عبارت است از: نفس، عقل، قلب، روح، سِرّ، خفی و اخفی که هر مرتبهٔ بعدی درون مرتبهٔ قبلی قرار دارد و برای نمونه، روح در قلب، سِرّ در روح، خفی در سِرّ و اخفی در خفی قرار دارد و هر مرتبهٔ بعدی ظهور مرتبهٔ پیشین است. مرتبهٔ سِرّ بعد از روح و روح بعد از قلب و قلب بعد از عقل قرار دارد اما شارح سِرّ را پیش از روح و بعد از قلب آورده و آن را وصف قلب گرفته است در حالی که وصف روح است و نیز از وحدت سخن میگوید در حالی که مورد یاد شده جای آن نیست. ما از دیگر مراتب غیب آدمی در توضیح بخشهای هشتم تا دهم کتاب سخن میگوییم.
بخش یکم: بدایات
فإذا کانت أمّارة وتدارکها التوفیق حتّی تنبَّهت عن سِنة الغفلة کان أوّل مقاماتها: «الیقظة». وهی أوّل مراتب «البدایات». وإذا تیقّظت وأحسّت ببُعدها واتِّباعها للشیطان وکونها تحت
- بقره / ۲۱۲٫
- زمر / ۱۰٫
(۳۶۶)
ولایته وسلطنته تابت عن المخالفات، ثمّ خلطت عملاً صالحا وآخر سیئا فأخذت تحاسب نفسها حتّی غلبت حسناتها سیئاتها وقلّت موانعها فأنابت إلی الحقّ، ثمّ تفکرت فیما یعینها ویرفع قدرها من الصالحات، ومن نتائج التفکر تبلغ إلی حدّ التذکر والاتّعاظ والاعتبار بالعبر، ثمّ تعتصم باللّه وبحوله وقوّته فتفرّ إلیه من کید الشیطان، ثمّ تحتاج إلی الریاضة لتلطیف السرّ وبقدر لطافته تلتذّ بسماع الوعد وتتأثّر بزواجر الوعید وتتأذّی بالنقصان.
ـ اگر نفس اماره باشد و توفیق به آن دست دهد تا آن که از چرت غفلت بیدار شود نخستین مقام آن «یقظه» است. یقظه نخستین مرتبهٔ بدایات است. وقتی نفس بیدار شد و دوری خود و این که از شیطان پیروی دارد و تحت ولایت و نفوذ اوست را حس کرد از مخالفتهای خود «توبه» مینماید و این که عمل نیک را با گناه آمیخته است پس نفس خود را «محاسبه» میکند تا آن که نیکوییهای وی بر گناهان او برتری یابد و موانع او اندک گردد پس به سوی حق «انابه» میآورد و سپس در «فکر» به آنچه مددکار وی میگردد از کردار صالح و ارزش او را بالا میبرد میاندیشد و از پیآمد تفکر به «تذکر» و پندگیری و عبرتآموزی از عبرتها دست مییابد، سپس به خداوند و به نیرو و توان او «اعتصام» پیدا میکند پس از کید و
(۳۶۷)
مکر شیطان «فرار» میکند و به «ریاضت» نیازمند میگردد برای تلطیف باطن و به میزانی که لطافت مییابد از «سماع» وعده لذت میبرد و از بازدارندههای وعید متأثر و از کمبود و کاستی، اذیت میگردد.
منازل بدایات
شارح بر آن است تا در اینجا چشماندازی به منازل معنوی و مراتب سیر سالک داشته باشد.
نخستین بخش از منازل «بدایات» است. بدایات دارای ده منزل است که عبارت است از: یقظه، توبه، محاسبه، انابه، تفکر، تذکر، اعتصام، فرار، ریاضت و سماع.
به این ده منزل «بدایات» گفته میشود چون از ظواهر و امور اولی سلوک است. «بَدا» به معنای «ظَهرَ» است.
کسی در بدایات است که از خواب غفلت بیدار شده است و دیگر از افراد عادی نیست که راه و خَط مشخصی ندارند و خواب خواب هستند. کسی که از خواب بر میخیزد دچار بدو و ظهور میشود و بر آن است که حرکت کند. با حرکت و سیر اولی ده حالت پی در پی برای سالک رخ مینماید.
نقطهٔ شروع بدایات یقظه و بیداری است. سالک وقتی بیدار شد، میبیند مشکلات فراوانی او را احاطه کرده است برای همین به توبه میپردازد اما باز میبیند بدهکار است، به انابه و تضرُّع رو میآورد و
(۳۶۸)
محاسبه میکند اما باز کاستیهای خود را میبیند، به فکر فرو میرود و ذکر پیشه میکند اما میبیند راهی نیست جز اعتصام و چنگ آویختن به حق و بعد از آن به سیر به سوی حق میپردازد و با ریاضت میتواند باطن را تلطیف کند و سماع وعد و وعید داشته باشد و صدای زنگ مهر و غضب حق را بشنود.
بدایات، سلوک افراد عادی است و هر انسانی باید آن را داشته باشد؛ هرچند نخواهد سالک باشد. بدایات در «نفس» شکل میگیرد و فرد هنوز به مرتبهٔ «قلب» نرسیده و این نفس است که باید توبه کند و محاسبه داشته باشد و ریاضت و تمرین بر خود وارد آورد.
نفس وقتی احساس بعد و دوری پیدا کند و توجه نماید که روزی حق میخورد و اطاعت شیطان میبرد و تحت ولایت و سلطنت اوست به «یقظه» افتاده است و به غیرت او بر میخورد، برای همین «توبه» دارد نسبت به گذشتهٔ خویش و گناهانی که در حال حاضر مرتکب میشود؛ یعنی «ما تقدَّم من الذنب وما تأخّر»؛ چرا که برای آینده گناهی انجام نداده تا از آن توبه داشته باشد و «ما تأخر» گناهانی است که نزدیک و جدید است. کسی که از گذشتهٔ خود توبه کرده نسبت به کنترل کردار خود مهارت ندارد و ناشیانه عمل میکند. او مسافری نوسفر و تازه سالک است که خلط وخبط دارد برای همین باید «محاسبهٔ فعلی داشته باشد. کسی که محاسبه ندارد نمیتواند بر گناهان غالب شود. محاسبه نیز ادامهٔ یقظه است به این معنا که فرد با آن متوجه میشود کاستی و نقص دارد.
(۳۶۹)
کسی که محاسبه نمیکند متوجه نیست که کم آورده یا نه. او همانند کسی است که سرمایه دارد، اما قدرت محاسبه ندارد و نمیتواند در اقتصاد موفق باشد. کسی که محاسبه ندارد، غافل است و مانند کسی است که سال خمسی ندارد. کسی که چیزی ندارد او هم باید سال خمسی داشته باشد. سال خمسی نگاه داشتن محاسبه و حساب درآمد سال است. محاسبهٔ مال برای کسی که درآمد افزوده ندارد، خود تقلیل حرمان میآورد. کسی که محاسبه دارد توان غلبه بر گناه به او دست میدهد. کسی که حساب خود را بداند، در رفع کمبودهای خویش تلاش میکند اما موانع فراوانی او را احاطه کرده و قدرت وی نمیتواند کاستیها و نقصانها را به تمامی بهبود بخشد، از این رو نسبت به حق فروتنی میکند و به درگاه او «انابه»، تضرع و کرنش میآورد. وی در اموری که یاریدهنده است «تفکر» مینماید. فکر نسبت به آینده و غصه نسبت به گذشته است. کسی که غصه میخورد خمود میشود امّا کسی که فکر میکند تازه میشود، چون فکر، آینده را میبیند و غصه ارتجاع است. فکر، حیات است و غصه فلاکت میآورد. سالک کاستیهای خود را میبیند و آن را با محاسبه به دست میآورد و برای چگونگی جبران آن اندیشهورزی دارد و در آنچه به نفس کمک میکند و میتواند نفس را بالا بکشد؛ یعنی در چگونه آوردن کردار صالح که مرتبهٔ نازل است و نیز خیرات میاندیشد. نتیجهٔ تفکر «تذکر» است. تذکر جلای فکر است. سالک در این مرتبه لحظاتی بدون آن که خوفی به دل راه دهد خوبیها و بدیهای خود را
(۳۷۰)
میبیند و بر خوبیها شکر میگوید و ناسپاسیهای خود را به دست میآورد. او با به دست آوردن خود از ستایشهای نابهجای دیگران تأثیر نمیپذیرد و اشتهای وی برای کمالات کور نمیشود و خود را در بند غرور گرفتار نمیآورد. وی در توجّه نسبت به آینده همیشه باید تصمیمگیر باشد و نیز گوش شنوا داشته باشد و از استکبار دوری کند. وی ملاکها را به دست میگیرد و با اعتبار آنها هوشمند و بیدار است. در این صورت میبیند غیر از حق چیزی نیست و در کید شیطان گرفتار است، از شیطان به سوی خداوند «فرار» میکند نه این که از ترس به او پناه آورد و خداوند را سپر دفاعی خود قرار دهد که چنین کسی اگر به فراچنگ دشمن افتد قدرت خود را از دست میدهد. برای فرار نباید ترس داشت، بلکه باید تند و تیز بود و بدون گرفتار آمدن نفس به حیلههای شیطان به سوی حق رمید. البته نفس در این مرتبه هنوز شیطان را نمیشناسد و بعدها با آو آشنا میشود. نفس باید تنبلی و سستی را کنار گزارد و به خود وجود دهد و بپا خیزد و راه بیفتد و فرار کند تا نهایت این که به «ریاضت» برسد تا نفس را در پرتو آن صافی سازد، همانطور که ورزشکار برای نرمی بدن به تمرینات ورزشی میپردازد. وی در این مرتبه از شنیدن وعدهها لذت میبرد و حتی از شنیدن خود خوشامد دارد و از آیات عذاب متأثر میشود و از کمبودهایی که دارد ناراحت و پریشان است؛ چرا که بیدار است و کمبودهای خود را میبیند.
نشانهٔ بیداری این است که سالک اعتصام، فرار، سماع و تأثُّر دارد.
(۳۷۱)
کسی که وضو داشته باشد یا نداشته باشد و نماز صبح بخواند یا نخواند تفاوتی به حال او ندارد بیدار نیست. کسی که بیدار است نمیتواند لحظهای آرامش داشته باشد و پیوسته متأثر است و همواره میگوید چه کنم؟! چه کنم؟!
گفتم چه کنم گفت همین که چه کنم
گفتم به از این چاره ببین که چه کنم
رو کرد به من گفت که ای طالب عشق
پیوسته بر این باش، بر این که چه کنم
بخش دوم: ابواب
«فتقرع أبواب الکمال عند نهایة البدایات الرافعة للموانع، القاطعة للعلائق. وهذه کلّها إصلاح قوی النفس ـ التی هی الموانع ـ ودفع شیطان الوهم المسوِّل زینة الدنیا ولذّة الشهوات للنفس، وتمرینها للطاعة حتّی تصیر لوّامة: فتدخل أبواب الرحموت والرغبوت بمشاهدة المنَّة، والرهبوت بالحذار من النقمة، فتحزن بما فاتته من المنجیات، وتخاف من عقاب المهلکات، فتشفق من سوء العاقبة وغلبة الخشیة، وتخشع فی طاعة الربّ، فتخبت إلیه مذعنة، وتزهد فیما یشغلها عنه من طیبات الدنیا ومتاعها، ویغلب علیها الورع، فتنقطع وتتبتَّل إلیه رجاء لرحمة ربِّها ورغبة إلیه».
ـ پس درهای کمال را در پایان بدایات میکوبد. درهایی که
(۳۷۲)
مانعها را بر میدارد و علاقهها را میبرد و این به تمامی اصلاح قوای نفس است ـ که همان موانع است ـ و دور نمودن شیطان وهم است که آرایندهٔ زینت دنیا و لذت شهوتها برای نفس است و تمرین دادن نفس به اطاعتپذیری است تا آن که به «لوامه» تبدیل شود، پس به درهای خیرات و بخشش بزرگ و زاری و خضوع فراوان با مشاهدهٔ منت و به ترس و «رهبت» فراگیر با دوری از عذاب داخل شود، پس بر رهاکنندههایی که از دست داده به «حزن» دچار میشود و از جزای هلاک کنندهها به «خوف» و از بدی سرنوشت و چیرگی خشیت به «شفقت» دچار میشود و در پیروی از پروردگار «خشوع» مینماید و به سوی او فرمانبردارنده «اخبات» و فروتنی دارد و در آنچه از پاکیهای دنیا و کالای آن او را از حق مشغول میدارد «زهد» میورزد و «ورع» بر او چیره میشود و بریده میگردد و به «رجا» و امید رحمت پروردگارش و «شوق» به او به سوی وی «تبتل» و بریدن آغاز مینماید.
منازل ابواب
بعد از بدایات، بخش «ابواب» وجود دارد. آن را ابواب نامیدهاند؛ زیرا بعد از یقظه و بیداری و بعد از آن که نفس سالک منازل دهگانهٔ بدایات را پیمود و در ریاضت و سماع استقرار گرفت، وی از چهرهٔ فردی عامی گذر میکند و مییابد پشت در قرار گرفته است و باید تلاش نماید تا در
(۳۷۳)
رحمت الهی را به سوی خود باز نماید. وی در این مرحله در نفس است و پشت در «قلب» مسکن گزیده اما قلب و دل ندارد و عاطفهای در او نیست. بنابراین باید این درها را بکوبد تا خود را پیش برد. به عبارت دیگر، در بدایات درست است که تنها منزل نخست آن «یقظه» نام دارد، اما در واقع نُه منزل دیگر نیز یقظه است و با حصول این بیداری دهمرتبهای، سالک تازه متوجه میشود مانع دارد و پشت در مانده و از حق محجوب است، از این رو به بخش دوم یعنی «ابواب» رو میآورد و شروع به کوبیدن در میکند. درهایی که ممکن است به روی او گشوده شود. سالک مییابد در قفس ناسوت به دام افتاده است و میخواهد از آن بیرون آید، امّا موانع را میبیند، گذشتهٔ خود را مشاهده میکند «حزن» پیدا میکند و به آینده میاندیشد و «خوف» دارد و بعد به «اشفاق» و «خشوع» میافتد تا جایی میرسد که برای رفع موانع «زهد» و دل بریدن و دل کندن از دنیا و «تبتل» را پیشه میکند تا آن که موانع را بگذراند و دری به روی خود بگشاید و در اینجاست که تازه کاسب میشود و بخش «معاملات» را پیش روی خود میبیند. از اینجاست که سختیهای سلوک را رفته رفته درک میکند و از آن به درد میآید و میبیند که این دردها تحمل را از او میگیرد و تمامی این مراحل در «نفس» شکل میگیرد.
سالک در ابواب دارای نفس لوامه و وجدان ملامتگر است. او در این مرتبه میخواهد با گذر از وادیهای دهگانهٔ ابواب زمینه را برای ورود به
(۳۷۴)
معاملات و اخلاق مهیا نماید تا از این رهگذر، به قلب ورود پیدا کند. او باید همانند قلعههای تو در تو، دری را بعد از دیگری بگشاید و منزلی بعد از منزل را پیوسته و به سرعت رفته تا آن که بعد از گذر از پنجاه منزل از نفس رهایی یابد و به قلب برسد. نفس برای آن که ابواب کمال را بکوبد، در آغاز باید موانع آن را بزداید تا بتواند درها را بگشاید. گشایشی که چندان آسان نیست و روشن کردن موتور قلب سختیهای بسیار دارد. سالک برای آن که دارای قلب شود باید بخش «معاملات» و «اخلاق» را در ادامه طی کند و نخست کاسب و معاملهگر شود و خود را در این معامله تسلیم حق کند و سپس اخلاق خود را با آفریدهها و حق تعالی نرم کند، ولی اگر بخواهد وارد این بازار شود باید پیش از آن تمامی ابواب دهگانه را گشوده باشد.
ابواب با «حزن» و «خوف» شروع میشود. حزن نسبت به کردار گذشته و خوف نسبت به پیشامدهای آینده است. سالک وقتی که در نفس گرفتار است و با مرکب نفس به باب میرسد میبیند که دلبسته، حیران و سرگردان است و هیچ نمیبیند و معرفت و رؤیتی ندارد و تفاوت نفس با قلب را نمیداند اما مشکلات خود را به صورت محسوس مشاهده میکند. کسی که هنوز در ریاضت قرار دارد و زندگی برای وی با سختی میگذرد و از آن مینالد باید بداند که هنوز در نفس است و راه نیفتاده و سلوکی نداشته است. کسی میتواند به ابواب برسد که با آن که در نفس است، نفس سرکش را رام کرده و وی امیر بر نفس باشد نه آن که نفس بر او
(۳۷۵)
دستوردهنده باشد و امیری و امّارگی نماید. کسی که نفس خود را رام ننموده به هیچ وجه به باب نرسیده است. کسی که میداند خداوند از او نماز صبح خواسته است اما نمیتواند برای آن برخیزد و کسی که نمیتواند در شهوت سخن گفتن خود غیبت این و آن را نکند و کسی که توان و نیروی لازم برای غلبه بر خود را ندارد و ناخواسته در اختیار نفس است و برخلاف شریعت عمل میکند و خوشامدهای نفس را پی میگیرد نه احکام شرع را، هنوز در نفس اماره است. کسی به ابواب میرسد که بر نفس اماره لجام زده باشد و افسار این حیوان سرکش و اژدهای آتش را در دست داشته باشد.
کسی که به ابواب میرسد با طی تمامی منازل دهگانهٔ ابواب، تنها رفع موانع نموده است نه آن که سیری داشته باشد. وی در این منازل تنها به سبک نمودن خود و آمادگی برای شروع سیر مشغول است. در این مرتبه باید نفس را کاوش و لایروبی کرد تا تمامی موانع برطرف شود و در بخش اخلاق باید آن را زینت داد تا آن که ساحتی پاک برای زایش قلب آماده گردد. برطرف نمودن موانع کاری بسیار مشکل است و در آن باید هم «رفع» داشت و هم «قطع». رفع برای موانع بسیط است که مرتبهای ندارد اما قطع در مورد اموری است که مرکب از مراتب متعدد است. در این صورت نمیتوان آن را برداشت، بلکه باید آن را خرد کرد و بخش و بخش و تکه تکه آن را بیرون کشید. قطع سختتر از رفع است.
نفس با ریاضت در بدایات رام میشود اما در ابواب باید «قوا»ی نفس
(۳۷۶)
را اصلاح و رام ساخت. قوایی که تمام از موانع است و نیز شیطان وهم را از خود دور نمود. شیطان وهم موانع جزیی است. امور جزیی که آراینده و زینتدهندهٔ دنیا و جلوه دهندهٔ لذتهای شهوانی آن است. نفس اماره در بدایات مهار میشود و نفس مسوّله در اینجاست که به زیر کشیده میشود و بعد از آن نفس لوّامه است که حاکم میشود و سالک را به سوی کمال میخواند و او را به اطاعتپذیری تمرین میدهد و با قرار گرفتن در این پیروی است که نفس مسوّله به نفس لوّامه تبدیل میشود. نفس لوامه انسان را به فکر وا میدارد و به شک میاندازد و همین نفس است که حزن و خوف را عارض بر نفس میکند و درهای خیرات در اینجاست که بر سالک گشوده میشود و رغبتهای الهی بر جان او چیره میگردد و سالک امتنان الهی را نسبت به خیرات و برکات و نعمتهایی که خداوند به او داده است در خود مشاهده میکند و نیز خوف و جلال حق او را فرا میگیرد و از پستی، سستی و زشتی دوری پیدا میکند.
سالک در ابواب دارای نفس لوامه، و انسانی دو بُعدی میان «رغبت» و «رهبت» میشود. سالک در این مرتبه تازه دو بُعدی میشود و به شک دچار میآید و همین شک برای او حزن میآورد و در این که چه باید بشود و چرا چنین شده است میاندیشد؛ در حالی که به شک و تردید گرفتار است. او نسبت به خیرات و کارهایی که میتوانسته انجام دهد و فرصت آن را از دست داده و خوبیهایی که داشته اما آن را نگاه نداشته و راههایی
(۳۷۷)
که توان طی آن را داشته اما نرفته است محزون میگردد و نسبت به آیندهای که در پیش دارد ترسناک است. بعد از آن به حَذر دایمی؛ یعنی اشفاق گرفتار میشود و دیگر آرام نمیگیرد. حزن و خوف گاه عارض میشود و فراموش میگردد، امّا اشفاق و ترس از سوء عاقبت به دردی میماند که به جان میافتد و دایمی است. حذَری که ترحم در آن رؤیت میشود و امید رهایی هم دارد اما میترسد از این که نرسد و وصول به حق نداشته باشد و خشیت دایمی او را میگیرد. علم نیز از این رو خشیت دایمی دارد که دارای انکشاف است: «إِنَّمَا یخْشَی اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ»(۱). دلی که خشیت ندارد، علمی هم در آن نیست. درد خشیت به دل سالک به صورت دایمی عارض میشود و سبب اطاعتپذیری او از احکام شرع میگردد. در این صورت هیچ ارادهای از خود ندارد و ارادهٔ او به اطاعت از خداست و به «اخبات» میافتد؛ یعنی چنان مجذوب میشود که سالک دیگر هیچ انکار و استنکاری ندارد، اگرچه شوق و امید وصل در او هست و مأیوس نیست. چنین کسی که جذب شده است برای آن که چنین جذبی سختی و درد فشار مضاعف بر او وارد نیاورد، باید خود را سبک کند. برای همین است که به زُهد از امور حلال و زاید رو میآورد تا سبکبار بتواند در پی حق به راه افتد. زهد در اینجا زهد از حلالهاست نه دوری از حرام که باید آن را در بدایات و در منزل ریاضت کامل کند. سپس «ورع»
- فاطر / ۲۸٫
(۳۷۸)
پیدا میکند که همان زهد کامل و تمام انقطاع است. کسی که ورع دارد دیگر نمیخواهد برای هر کاری تصمیم بگیرد. او مانند قناریهایی است که بعد از چند ماهی که در قفس نگهداری میشوند دیگر ارادهای از خود ندارند و چنانچه از قفس بیرون آیند، فرار نمیکنند، بلکه روی قفس خود مینشینند. سالک کمال انقطاع از غیر را در این منزل پیدا میکند؛ یعنی حتی اگر او را به چوب هم ببندند دیگر نمیتواند دنبال حلالهای دنیا برود امّا اگر نفسی بهراحتی عصبانی میشود یا غیبت میکند و تهمت میزند، ورع در او شکل نگرفته است و حیوانی چموش و درنده است که با کمترین تحریکی میخواهد دیگران را بدرد. صاحب ورع کسی است که در او جز انقیاد و اخبات الی اللّه پیدا نمیشود. نفس وقتی از غیر انقطاع پیدا میکند، چیزی نمیبیند و قطع علایق پیدا میشود و به «تبتل» و تجرید ورود مییابد و مجرد و رها میشود و به جایی بسته نیست. چنین کسی دیگر حتی نیش مارهای سمی بدخواهان و گزندگی عقرب نامردان در او کارگر نمیافتد و اثری در او نمیگذارد تا چه رسد به آن که بخواهد از آن تحریک شود. صفات اولیای خدا اینگونه است. حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام از قاتل خود آزرده نمیشود و کاسهٔ شیر خود را برای او میفرستد. البته این که تکلیف و وظیفهٔ شرعی اجرای حد بر قاتل است بحثی دیگر است و عرفان هیچ گاه مسؤولیتناپذیری را بر نمیتابد امّا اجرای تکلیف، غیر از تحریکپذیری نفس و سرکشی آن است. کسی که تبتل یا ورع ندارد با صدای سکههای زرد قلقلک میشود و اسکناسهای
(۳۷۹)
سبز و آبی و تراولهای سرخ برای او خیرهکننده است. البته دل هر کسی با رنگی به لرزه میافتد. سالک بیخیال و بیرگ و بیحس نیست، بلکه ورع و بالاتر از آن تبتل دارد و مسؤولیتپذیر است و تنها در پی انجام تکلیف است. بغض وی به دشمنان خدا نیز حتی از سر تکلیف است، وگرنه او بغض شخصی و نفسی ندارد. اهل دنیا تبتل و ورع ندارند. گاهی دو دوست سالها در کنار هم تحصیل و زندگی میکنند، با هم همکار میشوند، امّا هر یک برای دیگری خط و نشان میکشد و هیچ یک با دیگری کنار نمیآید و گذشتی در آن که خودشیفتگی دارد نیست. برخوردی که امام حسین علیهالسلام با حرّ کرد، آنقدر کریمانه و پدرانه بود که ما هماکنون بهگونهای نام حرّ را بر لب جاری میسازیم که گویی برادر حضرت عباس علیهالسلام است.
کسی که نسبت به همه چیز بیتفاوت میشود بیمار است و به جای تجرید به تلبیس گرفتار شده است. تجرید باید از غیر باشد نه مجرد از جلال تکلیف و خصوصیات حق. سالک صاحب غیرت و غیور است، امّا غیرت در نفس نیست بلکه در حق است. وقتی عمرو بن عبدود جسارت کرد، حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام از روی سینهٔ وی برخاست؛ چرا که نفوس مسلمین با این عمل تحریک شد نه نفس حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام . حضرت دید اگر در این حال سر از تن عمرو جدا کند مسلمانان خوشامد نفسانی دارند، برای همین دست نگاه داشت تا مسلمین در بغض حق دلشاد شوند، نه در بغض نفس. او مربی مسلمانان است و به خوبی
(۳۸۰)
میداند کجا باید آنان را تعلیم دهد. در نقلهای تاریخی نسبت به کردار حضرات معصومین علیهمالسلام باید بسیار دقت کرد تا تحلیلهای نادرست ارایه نداد و نقصی بر ساحت پاک آنان روا ندانست و با قصد مدح، ایشان را به منقصتی متهم نکرد و مصداق این شعر نبود:
دشمن دانا بلندت میکند
بر زمینت میزند نادانِ دوست(۱)
سالک در حالت تجرید و تبتل، امیدوار نیز هست اما در اینجا به طمع میافتد. رجا و امیدواری نقطهٔ شروع طمع است و برای همین است که میخواهد وارد بخش سوم یعنی «معاملات» شود و به معامله و کاسبی بپردازد. با طی ده منزل ابواب، نفس آنقدر موانع خود را کوبیده و خرد نموده است که بالاخره نوری بر روی آن تابیدن میگیرد و نفس به قلب تشنه میشود و بیگانگی میان نفس و قلب بسیار باریک میشود و نفس برای پذیرش قلب مطیع و رام میگردد و خواستههایی را که باید انجام دهد تا قلب در آن زایش کند به نیکی میپذیرد و تسلیم آن میشود. اما معاملات و حتی اخلاق در «نفس» شکل میگیرد و قلب در مرحلهٔ «اصول» زایش مییابد.
بخش سوم: معاملات
وهذه کلّها انفعالات فی النفس وقواها لفیضان نور القلب
- سعدی.
(۳۸۱)
علیها، تجعلها مطیعة له، مجیبة لدواعیه فی المعاملات. وأوّل ما یبتدء به القلب فی المعاملة رعایة الأعمال لتطمئنّ النفس بها مطواعة، ثمّ مراقبة الحقّ فی السیر إلیه مع تعظیم الحرمة وإیفاء حقّ الخشیة، ثمّ الإخلاص بتجرید العمل عن رؤیته، وعن تشوّف النفس به إلی عوض أو غرض ولو استحلاء نظر الخلق إلیه، فإنّه محض الریا ـ ولا یتمّ العمل إلاّ بتهذیبه بالعلم ومخالفة العادة وارتفاع الهمَّة عن الوقوف معه باستقلاله، ولا عمل إلاّ بالاستقامة فیه إلی الحقّ مجاهدا فیه حقَّ جهاده، قاطعا نظره فیه ـ وفی ما یصل إلیه من الرزق ـ عن فعله وحوله وقوَّته، فیلزمه التوکل، وتفویض أمره إلی اللّه ثقة به وبکفایته، ثمّ تسلم ما یزاحم العقول ویشقُّ علی الأوهام ویخالف القیاس من تفاوت القِسَم وانتقال الدُول.
ـ این (منازل دهگانهٔ بخش ابواب) تمامی حالات و واکنشهایی است در نفس و قوای آن برای تابیدن نور قلب بر آن، که نفس را مطیع و پیرو قلب و پاسخگو به انگیزشهای آن در معاملات قرار میدهد. نخستین چیزی که قلب معامله را با آن شروع میکند «رعایت» کردار است تا نفس به آن به اطمینانی پذیرنده برسد، سپس «مراقبهٔ حق در سیر به سوی او با بزرگداشت «حرمت» و ادای حق خشیت است و بعد از آن «اخلاص» است با خالی کردن عمل از نگاه به آن و بلند شدن
(۳۸۲)
نفس به چیزی در برابر آن یا برای رسیدن به هدفی است هرچند آراستگی برای نگاه خلق به آن باشد؛ چرا که این کار عین ریاست و عمل تمام نمیشود مگر با پالایش و «تهذیب» آن با علم و آگاهی و عملی چنین نمیگردد مگر با «استقامت» و پایداری در آن به سوی حق در حالی که با تمام معنا مجاهد است و در هدف خود و در آنچه از رزق فعلی و استعدادی و توانی به او میرسد قاطع و استوار است پس «توکل» و «تفویض» و واگذاری امر خود به خداوند را همراه خود میسازد در حالی که به او و به کفایت و قدرت مدیریت وی «ثقه» دارد، از این رو دادههای عقلی را که برای عقل مزاحم میشود و توهمات و خیالاتی که وهم را پراکنده میسازد و آنچه را با قیاس مخالف است ـ از تفاوت روزیها و نقل یافتن امکانات ـ «تسلیم» میکند.
منازل معاملات
سالک در ابتدای بخش معامله دارای نفسی نورانی شده و بستر زایش قلب را بر روی خود تا حدودی هموار نموده است. وی غیر را فرو مینهد و بر آن است تا با حق مواجه شود، از این رو به معامله با خداوند رو میآورد و متاع وی در این معامله عمل خالص، پاک و مصفای اوست. وی در این مرتبه دارای توقّع، طمع و دیگر حظوظ است و برای شروع معامله به «رعایت» حق اللّه میپردازد؛ یعنی تلاش دارد مخالفتی با حق تعالی
(۳۸۳)
نداشته باشد. او پیش از این در بدایات گاه در عمل مخالفتهایی با خداوند داشت و در ابواب، وقتی پای حظوظ پیش میآمد، نمیتوانست خودنگهدار باشد و مخالفتهایی از او سر میزد، ولی در معاملات رعایت این معنا را دارد و مواظبت تام دارد که مخالفتی با حق نداشته باشد. برای داشتن رعایت ناچار به «مراقبه» است. مراقبت از این که رعایت وی شکسته نشود و قطع نگردد. او در این حال رقیب پیدا میکند و رقیب او خدای متعال است، برای همین باید مراقبت داشته باشد و آن را دایمی نماید. با مراقبت پیوسته، «حُرمت» پیدا میشود و خداوند در دل سالک حریم پیدا میکند و او برای خدا حریم قایل میشود و حرمشناس میگردد و محرم و نامحرم در دل او جا باز میکند. وی حریم حق را پاس میدارد و حقوق او را استیفا میکند و آنچه را که حق تعالی از او میخواهد و از او توقع دارد انجام میدهد. او حرمت حق را با ایفای نقش بندگی خویش حفظ مینماید و این امر حالتی را در او پدیدار میسازد که «اخلاص» نام دارد. سالک در معامله نمیتواند در عمل خود ریا داشته باشد؛ چرا که ریا شکستن حرمت حق و گرویدن به حُرمت دیگری و غیر است. اخلاص در عمل، خلاصی از غیر خداست. البته خود اخلاص نیز به نوعی ریاست؛ زیرا باب افعال و مزید است و کسی که قصد اخلاص میکند، آمیختهٔ به غیر است و غیر را لحاظ میکند که میخواهد عمل خود را از آن تجرید کند. وی در این مرحله با خداوند معامله میکند و خلاصی از غیر پیدا میکند و سالک با خداوند قرارداد
(۳۸۴)
میکند هر کاری انجام میدهد برای او باشد و عمل خود را تنها برای او بیاورد و «اخلاص» پیدا کند و آن را به سلام و ملکوت و صفا «تهذیب» و زیبا سازد و در این معامله «استقامت» داشته باشد؛ چرا که سالک دیگر برای نفس و ریا کار نمیکند و کار وقتی تنها برای خدا باشد، انجام آن در ابتدا دشوار و سخت است و نیز باید به خداوند وثوق و اطمینان داشته باشد تا بتواند او را تکیهگاه محکم خود قرار دهد و به او «توکل» و «ثقه» داشته باشد و برتر از آن، کار خود را «تفویض» کند و «تسلیم» شود و در مقابل حق، هیچ قرار ندهد. نهایت معاملات تسلیم است و باید تلاش نمود تا خود را تسلیم خداوند کرد و برای خود چیزی قرار نداد. تفویض بالاتر از توکل است؛ زیرا در توکل این مُوکل است که اصل است و وکیل فرع و تابع میباشد اما در تفویض، کسی که به او واگذاری صورت گرفته است حقیقت دارد که از اصل بالاتر است؛ زیرا دیگر فرعی ندارد. خداوند در این صورت وصف «أَنَّ اللَّهَ مَوْلاَکمْ نِعْمَ الْمَوْلَی وَنِعْمَ النَّصِیرُ»(۱) دارد.
معامله جای تسلیم و سلامت است و سالک میخواهد بستر پیدایش قلب و دل خود را سالم کند و آن را به سلامت تسلیم حق کند و به حق سلام شود. وقتی دل سلام حق پیدا کرد، تازه وارد باب «اخلاق» میشود و سالک خُلق پیدا میکند.
به طور کلی مرحلهٔ معاملات را باید واگذاری کارها به حق تعالی
- انفال / ۴۰٫
(۳۸۵)
دانست. سالک در بدایات بیداری پیدا میکند و در ابواب به درگاه قلب میرسد و در معاملات برای لایروبی نفس خویش به واگذاری آن به حق تعالی رو میآورد و چنین نیست که نفس را به کارهای خودخواهانه وا نهد، بلکه وی نفس را به حق تعالی تسلیم میکند تا او برای وی تصمیم بگیرد. این کار بسیار سنگین است و کمتر کسی موفق میشود خود را به تمامی به حق تعالی تفویض کند.
شارح در توضیح بخش معاملات عبارتی بسیار بلند و تعبیری عالی دارد و آن این که: «وأوّل ما یبتدء به القلب فی المعاملة رعایة الأعمال لتطمئنّ النفس بها مطواعة».
سالک وقتی میخواهد با خداوند وارد معامله شود، در کثرت قرار دارد. وی در طرفی میایستد و خداوند را در سوی دیگر قرار میدهد و تمامی امور خویش را به او میسپارد. معاملات را میتوان مرحلهٔ اطاعتپذیری سالک و تسلیم او به حق تعالی دانست. سالک برای آن که بتواند خود را تسلیم حق کند نخست باید کردار خود را مراعات کند تا مخالفت با حق در آن نباشد و نفس به آن عمل در این که برای خداوند آورده میشود اطمینان پیدا کند و مطیع و رام شود. عمل را باید از باب رعایت انجام داد و حُظوظ فراوانی که میتواند به عمل وارد شود و آن را آسیب رساند از آن گرفته شود. عمل اگر به آفت حظوظ نفسانی مبتلا باشد، رعایت حق در آن نیست، بلکه به رعایت نفس و خویشتن سالک آلوده است. برای نمونه، وی نماز میگزارد تا روح او صافی شود و نیت
(۳۸۶)
«قربةً الی اللّه» جز امری تشریفاتی نیست. سلوک در صورتی سیر و حرکت و رشد و پیشرفت دارد که کردار از باب رعایت حق انجام پذیرد و هیچ چیزی از جانب نفس در آن لحاظ نگردد. کسی که برای صفای نفس خود نماز میگزارد به شرک مبتلاست. بله صفای نفس لازم عملی است که به قصد قربت آورده میشود و اصالت ندارد و غایت عبادت نمیباشد.
بعد از این که سالک مواظب بود تا گناهی مرتکب نشود و کاری نکند که با حق تعالی مخالفت دارد و تمامی کردار خود را به قصد قربت آورد باید جوانح و نفس خود را صافی کند. سالک همین طور که تلاش دارد پیش برود و در سیر باشد و جایی دچار ایست نگردد، باید مواظب باشد در مسیری که با سرعت طی میکند به انحراف و سقوط گرفتار نیاید، برای همین نیاز به «مراقبت» پیدا میکند. سیر در حق در صورتی دایمی میگردد که ملاحظهٔ نصرت و یاری از حق را داشته باشد و با مراقبت پیش رود. در این صورت ملاحظهٔ حرمت حق را مینماید و در عمل و کردار بر آن میشود تا استیفای حقوق خداوند را داشته باشد. در اینجاست که خداوند برای وی بزرگ است. او با این که بسیاری از چیزها را دوست دارد، امّا خداوند را بیش از هر چیزی دوست دارد. چنین کسی اگر ببیند خداوند مشکلی در او ایجاد کرده است، رعایت حرمت و بزرگی او را مینماید و عصیان و حرمان را پیشهٔ خود نمیسازد. او خداترس میگردد و دل او لبریز از خشیت حق میشود. در این صورت فقط خداوند را پیش رو میبیند و عمل را برای او خالص مینماید و در دل خود
(۳۸۷)
«اخلاص» دارد.
کسی میتواند اخلاص داشته باشد که به حرمت و بزرگی حق تعالی توجه داشته و آن را مصدر حرکت و سیر و کردار خود قرار داده باشد. منظور از مصدر این است که وی آن را در جان و دل خود و در ذهن و اندیشهٔ خویش نهادینه کرده باشد. چگونگی روند پیدایش «اخلاص» به این مثال میماند. کسی که میخواهد بر روی طناب کشیده شده بر روی دو پایهٔ بلند راه رود باید در ابتدا چوبی را دست گیرد و تعادل خود را به وسیلهٔ آن حفظ نماید. وی بعد از مدتی در توجه نمودن چنان مهارتی مییابد که نیازی ندارد چوب به دست گیرد و کنترل خود را از راه توجه به این که آن چوب را در دست دارد و با خیال آن و در واقع با بستن آن چوب به دید فرضی خود حفظ مینماید. در واقع مصدر وی توجه ذهنی او به چوب دستی فرضی است. ما این مسأله را در نماز هم داریم. میگویند خواندن نماز در برابر آتش مکروه است اما اگر شما خطی فرضی در ذهن ترسیم نمایید که میان شما و آتش حایل باشد، کراهت آن برداشته میشود و همان مانع و حایل میان نمازگزار و آتش میگردد. این حایل، میشود چیزی خارجی باشد یا خطی فرضی که با چشم کشیده میشود یا در ذهن ایجاد میگردد. در باب ایفای حرمت الهی نیز نیاز به چیزی است که مصدر واقع شود و مصدر هم این است که حرمت حق را در درون خود داشت و با نهادینه کردن این معنا؛ یعنی توجه نمودن به حرمت و بزرگی حق تعالی، میشود به اخلاص رسید. سالک با اخلاص، عمل خود را
(۳۸۸)
چنان مجرد و پیراسته میکند تا غیر را نبیند. شارح در اینجا نیز بهحق گزارهای بلند و گوارا میآورد و میگوید: «ثمّ الإخلاص بتجرید العمل عن رؤیته، وعن تشوّف النفس به إلی عوض أو غرض ولو استحلاء نظر الخلق إلیه». کسی که دوست دارد دیگران کار وی را خوب ببینند و آن را تحسین کنند، اخلاص در عمل ندارد.
متأسفانه این معضل از مشکلات عمده است. ریا و نفاق در جوامع دینی بیش از جوامع غیر دینی است؛ زیرا حاکمان و متولیان امور دینی توقع دارند همه خوب باشند یا دستکم تظاهر به خوبی داشته باشند. داشتن ظاهر خوب و باطن فاسد همان «نفاق» و آلودگی به «ریا»ست. شارح وجود چنین خوشایندی در نفس را عین ریا میداند. در ریا لازم نیست قصد ریا باشد، بلکه همین که کسی تحمل ندارد با وی مخالفتی صورت گیرد و بر نمیتابد کسی چیزی و نقدی به او داشته باشد به محض ریا گرفتار است. برای همین است که عمل نیازمند «تهذیب» میشود. اخلاص زیربنا و بستر عمل را سامان میدهد و تهذیب روبنا را اصلاح میکند و به عمل رنگ پاکی میدهد. کسی که میخواهد عمل خود را پاک سازد نیازمند علم و آگاهی است و سلوک بدون علم و معرفت ممکن نیست. کسی میتواند کردار خود را تهذیب نماید که علم و آگاهی بر او حکم براند و چنانچه عملی را ناپسند بداند آن را نیاورد؛ هرچند به صورت عام دیگران با وی مخالفت نمایند و مشی عموم افراد جامعه با او موافق و هماهنگ نباشد. در این صورت نباید از مخالفت دیگران ترس و
(۳۸۹)
واهمهای به خود راه داد و باید از معرفت و آگاهی خود پیروی داشت وگرنه در صورتی که به خاطر دیگران از آگاهی خود دست بردارد و برخلاف دانش و بینش خود عمل کند، به ریا و ناخالصی دچار آمده است و کردار او تهذیبی ندارد. برای همین است که نیاز به استقلال لازم، همت عالی و «استقامت» و مجاهدت در راه حق دارد. استقامت و پایداری بر تهذیب عمل و اخلاص بسیار مشکل است و جهادی همه جانبه را لازم دارد. جهادی که خدا از او میپسندد. طبیعی است اگر سالک بخواهد نظر خود را در هدفی که دارد از همه چیز منصرف کند، از غیر تنها میماند، اما آن را با گرفتن وکیل برای خود و با «توکل» بر خدا و نیز «تفویض» امور به او تحملپذیر میکند. تفویض بالاتر از توکل است و با واگذاری، یک جانب بیشتر نمیماند. تفویض، مقدمهٔ رضاست که در بخش بعدی یعنی اخلاق پدید میآید. بعد از تفویص «ثقه» است؛ چرا که واگذاری و تفویض یا در نبود چاره و بدون دلبستگی است و اعتمادی به طرف مقابل نیست که بتواند از عهدهٔ کار مورد نظر برآید یا با ثقه و اعتماد است و شخص ایمان دارد طرف دیگر بهخوبی از عهدهٔ انجام آن بر میآید. در اینجا واگذاری به خداوند باید همراه با ثقه باشد و بعد از آن «تسلیم» است. تسلیم نیز بر دو گونهٔ قهّاری و الطافی است. گاه فرد چارهای جز تسلیم ندارد و از سر ضعف و ترس تسلیم میشود، ولی گاه تسلیم از روی دوستی است. تسلیم از سر زور و قهر به نزاع و کشمکش ختم میشود، ولی تسلیم از سر حُبّ به سلام و عشق میانجامد.
(۳۹۰)
سالک باید هر آنچه را که مزاحم اندیشه است و هرچه را که برای وهم سخت است و مخالف قیاس است تسلیم نماید؛ زیرا تسلیم بسیاری از امور همراه با ضررهای ظاهری و غبن فاحش است و برای سالک ثمرهای محسوس و آنی ندارد و پذیرش چنین تسلیمی و پایداری بر آن بسیار سخت است؛ زیرا عقل میگوید این چه سرنوشتی است که برای خود درست کردی و همهٔ هست و نیست خود را از دست دادی و چنانچه با تحلیل عقلی بگوید من چنین کردم تا با خدا معامله داشته باشم، وهم به مبارزه با وی میآید و بر او نهیب میزند با این کار خود همسر و فرزندانت را به چه مکافاتی دچار خواهی نمود. عقل در امور کلی و وهم در امور جزیی مزاحم سالک و خیراتی است که باید داشته باشد. گاه سالک با مقایسهٔ زندگی خود با دیگران به شک و وسوسه دچار میشود تا از مسیری که آمده است باز گردانده شود. او به تفاوت قسمتها و روزیها و سود اندک یا زندگی فقیرانهٔ خود رضایت نمیدهد و از این که در مسیر سلوک در حال باختن و از دست دادن سرمایههای خود یکی پس از دیگری است رنج میبرد و از این که وی کار میکند و دیگران بهره میبرند معذب است و ناگواری دارد، ولی سالک با توجه به معاملهای که با خداوند دارد باید با تمامی این امور مزاحم و مانع مبارزه کند و قدرت تحملپذیری را در خود بالا ببرد تا آن که عقل را از شوب وهم و درآمیختگی خیال در پرتو پیروی از شرع و شریعت برهاند. عقل با آن که حجت باطنی است، اما بدون حجت ظاهری که شرع است نمیتواند
(۳۹۱)
عصمت داشته باشد و به خطا میرود. هیچ سالکی بدون فهم درست و بیپیرایه از دین نمیتواند به منزل برسد. عقل میتواند منازل معنوی و غایت و زمینهٔ آن را فهم کند ولی فعلیت و حرکت و سیر و وصول بدون آگاهی از شرع بیپیرایه و مستقیم ممکن نیست. سالک هرچه در سیر خود سریعتر، تندتر و تیزتر باشد نیاز بیشتری به محور قرار دادن شرع برای مهار خود دارد. این گونه است که نفس برای پذیرش اخلاق آماده میشود. سالک در اخلاق باید خود را به رضا، شکر، ایثار، فتوت و مانند آن زینت دهد. بر این اساس تا کسی پیش از آن به توکل، تفویض و تسلیم نرسیده باشد نمیتواند رضا، ایثار و فتوت را در خود مستقر و ثابت نماید. سالک باید در باب معاملات، همه چیز خود را تسلیم نماید، در این صورت است که نفس وی برای پذیرش امور اخلاقی آماده میشود. در باب معاملات، یک طرف معامله انجام میشود و سالک همه چیز خود را تسلیم میکند اما خداوند در برابر، چه ثمنی به وی میپردازد، معلوم نیست؛ همانطور که سالک نباید در واگذاری و تسلیم خود در پی عوض یا غرضی باشد.
بخش چهارم: اخلاق
«فتخلص العقل من شوب الوهم بنور الشرع لیستعین به علی إثبات الملکات الفاضلة فی النفس التی هی الأخلاق لیبلغ کمال الاطمئنان فیصبر علی المکاره وعن المشتهیات لعلمه بأنّ ما یجری علیه مقتضی حکمة اللّه وإرادته، ولیس له إلاّ ما
(۳۹۲)
قسّم اللّه له، فیتحامل علی النفس بالصبر حتّی یبلغ حدّ الرضا بما قدّر وقضی، فیرضی ویشکر علی ما یجری علیه ویعدّه نعمة وإن کان بلاء، ویستحیی من اللّه أن یسأله غیر ما فیه ویتعوَّد بذلک حتّی یصیر صادقا فی الجدّ والجهد والعهد فیؤثِر مع خصاصته ویسخو بموجوده لتساوی الغنی والفقر عنده، ویلزمه الخُلق مع الخَلق لأنّه یراهم فی أسر القَدَر فلا ینازع أحدا فی شیء، بل یعذرهم فی السیئة ویکرمهم فی الحسنة ویشاهد علیهم آثار القدرة والحکمة، فیتواضع معهم للّه ببذل المعروف وحمل الأذی ـ فضلاً عن کفِّه ـ فیبلغ مقام الفتوّة بصفاء القلب عن صفات النفس عند تمام الاطمئنان فینبسط مع الخَلق بکمال الخُلق وإرسال السجیة مع الحقِّ لطهارة القلب وارتفاع الموانع بالکلّیة والرجوع إلی الفطرة الأصلیة، ولهذا لمّا سأل موسی علیهالسلام ربَّه عن الفتوّة، قال: أن تردّ نفسک إلی طاهرةً، کما قبلتها منّی طاهرة».
ـ پس عقل از آمیختگی با وهم و آشوبهای ذهنی به وسیلهٔ نور شریعت رها میشود تا به آن برای قرار گرفتن ملکههای ارزشمند در نفس مدد گیرد که همان «اخلاق» است تا به نهایت اطمینان برسد و بر ناپسندها و خواهشهای نفس «صبر» و بردباری داشته باشد برای آن که آگاه است که آنچه بر وی جریان مییابد مقتضای حکمت الهی و خواست اوست و
(۳۹۳)
برای او چیزی نیست جز همان که خداوند روزی او کرده است پس آن را به صبر بر نفس با سختی و مشقت وارد میآورد تا آن که به مرتبهٔ «رضا» بر آنچه برای وی تقدیر و اندازه و آنچه بر او حکم شده رسد، پس بر آنچه بر وی وارد میآید راضی میشود و «شکر» میگوید و آن را نعمت میشمرد هرچند بلا باشد. و از خداوند «حیا» میدارد که چیز دیگری غیر از آنچه وی در آن است بطلبد و خود را به آن عادت و خو میدهد تا آن که در تلاش، کوشش و عهد خود دارای «صدق» گردد؛ پس «ایثار» میکند با آن که خود نیاز دارد و دارایی خود را میبخشد تا آن که دارایی و نداری برای وی یکسان شود و نرمی «خُلق» با پدیدهها را ملازم خود مینماید؛ چرا که آنان را در سر القدر گرفتار میبیند؛ پس با کسی در هیچ چیز درگیر نمیشود، بلکه آنان را در گناهانی که دارند معذور میدارد و در نیکیهایشان اکرام میکند و آثار قدرت و علم را در آنان رؤیت میکند، پس برای خداوند با «تواضع» و فروتنی با آنان با بخشش خوبیها و تحمل اذیتها برخورد میکند ـ تا چه رسد به آن که خودنگهدار از آزار آنان باشد ـ و از صفات نفس به صفای قلب با تمام اطمینان میرسد و به مقام «فتوت» در میآید و با آفریدهها با کمال نرمی اخلاق و با حق تعالی با برانگیختن سجایا به «انبساط» رفتار میکند برای آن که قلب
(۳۹۴)
وی پاک و طاهر شده و موانع را به تمامی برداشته و به فطرت و سرشت اصلی خود بازگشته و برای همین است که وقتی حضرت موسی علیهالسلام از پروردگار دربارهٔ فتوت پرسید، خداوند پاسخ داد: فتوت و جوانمردی آن است که نفس خود را پاک به سوی من بازگردانی همانطور که آن را از من پاک گرفتهای.
منازل اخلاق
چهارمین بخش از منازل پیش روی سالک، بخش «اخلاق» است. نفس در «بدایات» بیدار میشود و امور اولی را سامان میدهد و در «ابواب» به نفس لوامه ورود پیدا میکند و برخی از موانع را از خود میزداید و در «معاملات» به صافی نمودن خود ادامه میدهد تا آن که در پایان معاملات «تسلیم» حق تعالی شود آن هم تسلیم به معنای سلم و داشتن سلام نه تسلیم از سرِ اجبار. بعد از تسلیم بخش اخلاق شروع میشود و خُلقهای باطنی خود را نشان میدهد. نقطهٔ شروع اخلاق «صبر» است. کسی که خود را تسلیم میکند باید صبر پیشه کند. کسی که در صبر و بردباری پایداری دارد راضی میشود و به منزل «رضا» ورود مییابد بعد با توجه بیشتر به حق تعالی، «حیا» مییابد و بعد از آن «صدق»، «ایثار»، «خُلق»، «تواضع»، «فتوت»، و «انبساط» را تجربه میکند.
این ده منزل سبب میشود انسان به کلی از نفس فارغ شود و دارای «قلب» گردد. در واقع این چهل منزل از مبادی ورود به اصول و زایش
(۳۹۵)
«قلب» است و هر چهل منزل یاد شده در نفس قرار دارد. هر یک از منازل یاد شده رفته رفته نفس را ارتقا میبخشد تا آن که از درون آن مقام «قلب» آشکار گردد. سالک در مقام قلب، اصل و ریشه پیدا میکند و به توان و قوتی میرسد که قابلیت جمع دارد. صاحب قلب جمعیت دارد و سالک در این رتبه، حرارت و گرمی پیدا میکند.
بخش چهارم اخلاق است اما اخلاقی که در اینجا بحث میشود اخلاق معرفتی و عرفانی است و نه اخلاق کلامی که چیزی بیش از آراستن نفس نیست. سالک میخواهد خود را با اخلاق معرفتی از نفس خارج نماید نه آن که نفس را بپروراند و بیاراید. سالک در باب اخلاق ملکات فاضله را درمییابد، بلکه به برتر از فضیلتها در مقام قلب ترقی مینماید تا با اطمینانی که دارد کمال یابد و در کالبد روحی، قلبی و عملی خود استحکام پیدا کند و راهی از معاملات به اخلاق بگشاید. در این زمینه از تسلیم به «صبر» رو میآورد و بر سختیها، وسوسهٔ لذتها، عافیتطلبیها و حظوظ نفسانی صبوری مینماید و تلاش میکند تا کامجویی و لذت خوراکیها و آشامیدنیها او را آشفته نسازد. صبر بر مشتهیات نفسانی، سنگینتر و سختتر از صبر بر بلاهاست، زیرا وقتی کسی در بلا قرار میگیرد، خود بلاها نوعی آمادگی در نفس ایجاد میکند، امّا عافیت و رفاهطلبی آمادگی نفس برای صبر و بردباری را متزلزل و سست میکند. سالک توجه پیدا میکند هر سختی و بلایی بر وی وارد شود به مقتضای حکمت و ارادهٔ الهی است و روزی اوست که به او
(۳۹۶)
میرسد. البته صبر بر بلایا و مشتهیات ارتباطی به جبرگرایی ندارد و این مسیر سلوک است که از وادی سختیها میگذرد و امور پیشامد در آن به اقتضاست. سالک در اینجا باید درایت داشته باشد و به نفس خویش فشار فراوان و طاقتفرسایی وارد نیاورد و نفس خود را از سلوک نترساند. سالک گاه باید نفس را فریب دهد و گاه باید راضی کند و گاه بر آن شلاق وارد آورد و به تعبیر شارح «تحامل» داشته باشد یعنی نفس را به خود بار نماید و با آن بازی کند وگرنه در راه خسته و وامانده و سلوکگریز میشود. نفس در مثل به کودک میماند و به بدیها گرایش دارد و اهل لهو و لعب است و باید با آن مرافقت کرد تا رام شود و با آن تحامل نماید و با ترنم و تنعم و تساهل کارها را به پیش برد تا نفس برای آن پذیرش داشته باشد و سختیها بر آن فشار نیاورد و نترسد. این کار نیاز به مربی دارد؛ چرا که نفس، صاحب خود را میشناسد و بر آن است تا او را فریب دهد اما مربی میتواند حیلههای آن را بشناسد و ترنّم و تنعم را به جای خود بر آن وارد آورد. همانطور که خداوند عاشق است و عاشق زورگو نیست، سالک نیز باید با نفس خود با عشق و مرحمت رفتار کند نه با زور. عشق انبساط دارد؛ برخلاف زور که انقباض دارد. خداوند انبساط دارد نه انقباض. عالم تمامی در انبساط و عشق است و کسی نمیتواند چیزی را با زور بر خود تحمیل کند، بلکه با نفس باید تحامل داشت که خواستی دو طرف و دو سویه و تعامل هر دو فاعل در آن است. انسان اگر در جهت حصول صبر بر خود فشار آورد هرگز موفق نمیشود. برای همین، گفتیم تسلیم باید با
(۳۹۷)
سلام باشد و سلام همان عشق است که زوری در آن نیست. تسلیم باب تفعیل است و باب تفعیل مزید است، پس باید آن را مجرد ساخت تا سلام شود و سلام همان عشق است که از آن «رضا» حاصل میشود. بعد از صبر، سالک به آنچه خداوند برای او به اقتضا مقدر کرده است راضی میشود. کسی که از چیزی راضی باشد آن را «شکر» میگوید. سالک به جایی میرسد که حتی بلا را نعمت الهی میشمارد و شکرگزار آن میشود. کسی که به مرتبهٔ شکر میرسد بلا را هم عصای مددکار و عطای یار میبیند. کسی که در این مرتبه است هر چیزی را زیبا میبیند: «ما رأیتُ إلاّ جمیلاً»(۱). هرچند این فراز برای مقامات بالاتر است که در جای خود از آن خواهیم گفت اما شکر را نیز با خود دارد. کسانی که به این مقام میرسند بسیار اندک هستند: «وَقَلِیلٌ مِنْ عِبَادِی الشکورُ»(۲). در انسانها کفران نعمت فراوان است.
بعد از آن «حیا»ست. حیای از حق فرع بر رؤیت پروردگار و توجه به اوست. کسی تا خداوند را نبیند از او حیا نمیکند. سالک در اینجا خود را آماده میکند برای آنچه خداوند در مسیر او و سرنوشت وی قرار داده است؛ بهگونهای که او درخواستی از خود ندارد مگر سؤالی که به امر خداوند صورت میگیرد. رفته رفته آثار «صدق» در سالک آشکار میشود.
- بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۱۱۵٫
- سبأ / ۱۳٫
(۳۹۸)
صدق مرتبهٔ میانی اخلاق است. او با قدم صدق محکم میایستد و از چیزی نمیترسد و باکی ندارد. البته هنوز وی در نفس است و ممکن است مهرهٔ بازی نفس قرار گیرد. سالک به نفس توجه میدهد که وی مدام در اختیار اوست و آن را شستوشو میدهد و خوراک و آشامیدنی میرساند و او را خواب میکند و بسان نوکری به نفس خدمت میکند و در برابر از او همراهی در انجام این عمل خاص را میخواهد. «جد» توجه به این امر نفسی است و «جَهد» ظهور عَملی آن و «عهد» تعهداتی است که با خداوند دارد. انسان انجام معاهداتی را که با خداوند دارد از نفس میخواهد. سالک در منزل صدق، نفس را نمیترساند اما به آن میتازد و نهیب میزند تا آن که نفس رام و اشباع شود و توان ایثار یابد. کسی قادر بر چنین کاری است که نفس را نترسانده باشد. در این صورت است که نفس قدرت بر «ایثار» مییابد، ولی کسی که نفس را رام نکرده باشد نمیتواند ایثاری داشته باشد. نفس اگر بترسد در سلوک شکست میخورد. از نظر روانشناسی عمدهٔ شکست انسان از ترس است. اگر دل کسی از ترس بلرزد چشم وی سیری پیدا نمیکند. همانند کسی که به فقر اقتصادی مبتلاست و چشم و دل او پر نمیشود. بعد از این که سالک ترس را از نفس ریخت، چهرهٔ «سخاوت» به خود میگیرد و ناداری و دارایی برای او یکسان میشود. او دیگر از فقر نمیترسد و ایثار جای آن را گرفته است. سالک تا قدرت بر ایثار پیدا نکند به «خُلق» وصول نمییابد و بشاشت، حریت، آزادگی و آقایی پیدا نمیکند. بعد از ایثار «انبساط» با مردم پیدا
(۳۹۹)
میکند. سالک مردم را میبیند در حالی که در سِرّ قدر خویش قرار دارند و تمامی مجاری الهی میباشند؛ برای همین است که دیگر با کسی دعوا ندارد. او میبیند که در تقسیم خیرات، هر کسی سهم روزی خود را میبرد. او با این بینش، در برخوردهای اشتباه و در گناهی که دیگری مرتکب میشود عُذر میآورد و رفتارهای درست و شایسته را لطف میداند. کسی که با مشاهدهٔ معصیتی از دیگری تیر خلاص را به او وارد میآورد، گمراه است. مؤمن همواره تقصیرات دیگران را به عذری حمل میکند و برای آن توجیهی نیک میآورد و چنانچه توجیهی نمییابد باید به ضعف خود اذعان داشته باشد که دانشی گسترده ندارد تا محملی برای آن بیابد و ایراد را متوجه خود میسازد نه دیگران. سالک دارای ولایت و حب عمومی است و همه را دوست دارد و به سخنان همه گوش فرا میدهد. اگر این ولایت عمومی فراگیر و نهادینه نشود، امر به معروف و نهی از منکر در جامعه اثری ندارد؛ چرا که هیچ کس دیگری را قبول نمیکند و امر به معروف و نهی از منکر را که از باب ولایت و حق دخالت برادر مؤمن در امور برادر مؤمن دیگر است دخالت در حریم خصوصی خود قلمداد میسازد؛ حال آن که قرآن کریم میفرماید: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَینَ أَخَوَیکمْ»(۱). موضوع امر به معروف و نهی از منکر که از باب ولایت عمومی است اصلاح است و اصلاح فرع بر برادری و محبت
- حجرات / ۱۰٫
(۴۰۰)
است. کسی که نمیتواند به دیگری محبت داشته باشد و نسبت به او بغض و کینه دارد نسبت برادری میان آنان برداشته شده و برای نصیحت مشفقانهٔ یکدیگر گوش شنوا ندارند. نخست با اثبات برادری و رفع کدورتها و پیوند محبتآمیز است که امر به معروف و نهی از منکر موضوع پیدا میکند و جامعهای که افراد آن از هم دور هستند و تفرقه و پراکندگی دارند و نمیتوانند یکدیگر را دوست داشته باشند جایی برای امر به معروف و نهی از منکر ندارد و پرداختن به آن سبب لوث شدن این واجب الهی میگردد. این فریضهٔ مهم باید بر پایهٔ محبت باشد؛ بنابراین اگر امر کننده یا بازدارنده به معصیت طرف مقابل تصریح داشته باشد چون برخوردی دور از محبت دارد دیگر نمیتواند او را امر یا نهی کند. مشکل جامعهٔ ما در امر به معروف و نهی از منکر این است که آمران و ناهیان موضوعات پیشامد، احکام شرعی و نیز مسایل روانشناسی این مهم را نمیدانند و زور و قلدری را به جای محبت میآورند. امر به معروف و نهی از منکر را باید با اعمال ولایت و سنگینی در عین وقار و محبت آورد. اعمال ولایت به معنای داشتن موضع ضعیف و نیز خواهش نیست، بلکه همراه با امر است، ولی امری که محبتآمیز باشد. این محبت است که دل را برای پذیرش سخن نرم میسازد و به اطاعت میکشاند؛ چنانکه قرآن کریم میفرماید: «إِنْ کنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یحْبِبْکمُ اللَّهُ»(۱). متابعت و پیروی نشانهٔ دوست داشتن است و
- آل عمران / ۳۱٫
(۴۰۱)
وقتی کسی دیگری را دوست دارد برای او پیروی و حرفشنوی نشان میدهد.
گفتیم سالک وقتی در مقام تواضع قرار گیرد آثار قدرت و حکمت خداوند را بر مردم مشاهده میکند. آثاری که تا پیش از آن به چشم وی نمیآمد و به آن توجهی نداشت. انسان وقتی برای خطاهای دیگران عذر آورد و قدرت یافت آن را توجیه کند و به کرامتهای آنان توجه یابد، میبیند آنان چهقدر بزرگ هستند. کسی که جامعه و مردم را کوچک و پست میبیند دچار مشکلات نفسی است. کسی که میتواند قابلیتهای هر فرد را ببیند، عظمت و جلال و بزرگی اشخاص برای او ظاهر میشود. سالک در تواضع که برای خدا به مردم دارد خیرات خویش را با همه تقسیم میکند و مشکلات خویش را برای خود نگاه میدارد و به تعبیر نهج البلاغه: «المؤمن بشره فی وجهه وحُزنهُ فی قلبه»(۱). حزن و اندوههای سالک در دل او قرار دارد و خوشی و بشاشت او برای دیگران است. سالک هیچ گاه اذیتی بر دیگران وارد نمیآورد، بلکه او این توان را دارد که آزارهای دیگران را تحمل کند و به قول آن عارف که در مقام تربیت شاگرد میگفت:
یا چون خاک تحمل کن ای فقیر
یا آنچه خواندهای همه را زیر خاک کن
- نهج البلاغه، ج ۴، ص ۷۹٫ حکمت: ۳۳۳٫
(۴۰۲)
سالک یا باید خود خاک و خاکی شود، یا تمامی آنچه را کمال خود میداند زیر خاک کند؛ چرا که وقتی کسی تحمل آزارهای دیگران را ندارد، کمالاتی مانند علم یا ثروت و عبادت به کار او نمیآید؛ زیرا وی فردی ضعیف است که باری سنگین برداشته و زیر آن خرد و شکسته خواهد شد و همان کمالات، او را که فردی ضعیف است آلوده میسازد و به خباثت میکشاند.
کسی که قدرت و توان تحمل دیگران را در خود به وجود میآورد «فتوت» دارد و جوانمردی پیدا میکند و عین صفا و صدق میشود. وی در اینجا در حال مفارقت از نفس است و صفات نفسی از او برداشته شده و صفای قلب و کمال اطمینان جایگزین آن شده و در این حال او دارای منزل «انبساط» است. در این حال هر کسی به او میرسد و او را میبیند، احساس صفا، نور و بهجت مینماید. سالک در انبساط به فطرت اصلی خود که صفای الهی است نایل میآید و لایههایی را که ناسوت و محیط و وراثت بر او وارد آورده است از فطرت الهی خویش کنار میزند.
شارح در پایان این مطلب روایتی را میآورد که بسیار مهم است. این روایت میگوید: خداوند از آدمی نفس پاکی را که به او امانت داده است بدون آلودگی طلب میکند.
نفس اگر دارای فتوت و بسط شود و انبساط یابد قوا، مشتهیات و خودی خود و خود را از دست میدهد و کژی، خودخواهی و منیت از حریم آن برداشته میشود و صفایی مییابد که زمینه را برای زایش مقام
(۴۰۳)
قلب و ورود به بخش پنجم که بخش «اصول» است مهیا مینماید.
بخش پنجم: اصول
وعند ذلک تنقضی منازل النفس، ویتحقّق القصد، ویتجرّد العزم للسیر إلی اللّه تعالی والتوجّه إلی مقام السرِّ لصیرورة النفس المانعة معینة، والقصد الصادق أوّل الأصول؛ لأنَّ الوصول إلی الربّ والدخول فی حدّ القرب لا یکون إلاّ فی مقام القلب، قال علیهالسلام عن اللّه تعالی: «لا یسعنی أرضی ولا سمائی ویسعنی قلب عبدی المؤمن»(۱)، فیجیب بصحَّة العزم داعی الحقِّ بالإرادة، وهی تعلُّق القلب بجناب الحقِّ طلبا للقرب، فیتأدَّب لشدّة الحضور بین یدیه بآداب الحضرة، حتّی بلغ جلیة الیقین فیأنس به، فلا ینسی ولا یغفل لکمال الأُنس بالحضور معه، وهو مقام الذکر القلبی، ولا یتمّ ذلک إلاّ بالذهول عن الغیر وعدم الالتفات إلی ما سواه، وهو مقام الفقر، ولا یکون إلاّ لکمال الغنی بالحقّ، وذلک هو المراد بقوله صلیاللهعلیهوآله : «الغنی غنی القلب»، وعند ذلک یعصمه اللّه تعالی عن المخالفة، ویحجز بینه وبین المعصیة، ولهذا قیل: «العصمة نور ینقذف فی القلب، ویتنوّر به النفس، فیمتنع معه صدور المعصیة عن صاحبه»، وهو مقام المراد.
- عوالی اللئالی، ج ۴، ص ۸٫
(۴۰۴)
ـ و با پدید آمدن حالت انبساط، منازل نفس پایان میپذیرد و «قصد» ثابت میشود و «عزم» برای سیر به سوی حق تعالی و توجه به مقام سـر ّخالص میگردد؛ زیرا نفس که پیش از این مانع سالک بود هماینک مددکار وی میگردد. قصد همراه با صدق، نخستین منزل اصول است. زیرا وصول به پروردگار و داخل شدن در مقام قرب ممکن نمیشود مگر در مقام قلب. (حضرت عیسی علیهالسلام ) از ناحیهٔ خداوند گفته است: مرا زمین من و نه آسمانم در بر نمیگیرد، بلکه قلب بندهٔ مؤمن من، مرا برمیگیرد. پس خواستهٔ حق را با درستی عزم و به «اراده» پاسخ میگوید و آن تعلق گرفتن قلب به حضرت حق است در حالی که مقام قرب را خواهان است؛ پس به آداب حضور «ادب»پذیر میشود به سبب شدت حضوری که در محضر خداوند حس میکند تا آن که به حقیقت یقین میرسد و با خداوند «انس» میگیرد و به غفلت نمیگراید و او را فراموش نمیکند؛ زیرا او کمال انس به حق دارد و این مقام «ذکر» قلبی است. این امر تمام نمیشود مگر به غفلت از غیر و توجه و التفات نداشتن به ماسوای حق و این مقام «فقر» است و نمیباشد مگر برای کسی که کمال دارایی و «غنا» را از حق گرفته است و این همان منظور روایت نبوی است که میفرماید: بینیازی دارایی قلب است. و با این مقام است که خداوند
(۴۰۵)
سالک را از مخالفت با حق تعالی نگه میدارد و میان بنده و گناه مانعی قرار میدهد و برای همین است که گفته میشود: عصمت و دوری از گناه نوری است که در قلب افکنده میشود و نفس به آن نورانی میشود و با آن، گناه نمودن از صاحب این نور محال میشود. و این مقام «مراد» است.
منازل اصول
سالک در بخش چهارم بر آن است تا هرچه بیشتر بسط بیابد و باز شود. همانطور که کمال یک گل به انبساط آن است؛ یعنی گل تا غنچه است، هنوز انقباض دارد و کمال آن به شکفتن و باز شدن و انبساط یافتن آن است. گل وقتی منبسط و باز میشود دیگر پشت و رو ندارد. کمال آدمی نیز به انبساط اوست. شخص منبسط دارای فتوت و جوانمردی میگردد و خوف و خطری برای او باقی نمیماند. وی باز شده است، بر این پایه، از هر خطری استقبال میکند. مقام بسط حالت نفسانی شجاعت را همراه دارد. نفس وقتی شجاع میشود که بسط یابد. کسی که ترس دارد انبساط ندارد و در انقباض گرفتار است. نهایت رشد نفسانی آدمی انبساط اوست. با ظهور نور انبساط، مراتب نفسی کامل میشود و سیر نفس پایان میپذیرد و سالک ادامهٔ سیر خود را با «قلب» شروع میکند و بخش «اصول» رخ مینماید؛ هرچند بسیاری از سالکان که به اشتباه به عارفان کامل شهره میشوند در مراحل نفس گرفتار هستند و کمالی بیش از این منازل ندارد. شمار سالکانی که سیری بیش از مقام نفس ندارند اندک
(۴۰۶)
نیست اما همین میزان رشد نیز کمال بلندی است؛ اگرچه نسبت به کمالات قلبی رشد بالایی دانسته نمیشود. دلیل شهره شدن چنین سالکانی به عارفان واصل آن است که رشد نفسانی آنان در ظاهر ایشان دیده میشود برخلاف عارفان توانمندی که مقام قلب به بعد را دارا هستند که رشد آنان باطنی است و برای افراد عادی قابل رؤیت و مشاهده نیست.
همانطور که گفته شد بخش پنجم سلوک که اصول است در مقام «قلب» شکل میگیرد. سالک وقتی به انبساط میرسد، دیگر رشد نفسی ندارد، همانطور که نهایت رشد گل انبساط شکوفهای است که دارد اما گل بعد از آن پژمرده میشود و انسان مثل گل نیست، بلکه از درون نفس، قلب او متولد میشود و باطن پیدا میکند. وی متوجه میشود دارای قلب گردیده است؛ همانطور که وقتی کسی به سن بلوغ میرسد متوجه میشود دارای نطفه گردیده است یا کسی که طبع شعر دارد، ریزش شعر را درون خود احساس میکند یا زنی که میخواهد پریود شود دردها و تغییراتی را درون خود مییابد. نفس که تا این مرحله چموشی میکرد و مزاحم و مانع برای سلوک بود، از این به بعد مددکار و معین قلب میشود و به جای سلطنت و امیری، خدمت میکند.
منازل اصول عبارت است از: «قصد»، «عزم»، «اراده»، «ادب»، «یقین»، «انس»، «ذکر»، «فقر»، «غنا» و «مراد».
بخش اصول با باب «قصد» و سپس «عزم» شروع میشود. باید توجه
(۴۰۷)
داشت این قلب است که میتواند قصد، عزم و اراده داشته باشد. برای توضیح این بحث که در روانشناسی جای دارد و کتابهای عرفانی به آن نپرداختهاند باید گفت چهل منزل نخست سلوک تمامی در مقام نفس قرار دارد و هر منزل گامی در رشد نفس است اما از اصول به بعد موتور حرکتی نفس جای خود را به موتور قلب میدهد و رشد آدمی از اینجا به بعد باطنی است و قابل کتمان شدید است؛ برخلاف منازل نفسی که تمام ظاهری است و در ظاهر سالک قابل مشاهده است مگر آن که سالکی در کتمان بسیار ماهر و کارآمد باشد. قلب دارای مراتب است؛ چنانکه قرآن کریم میفرماید: «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ یفْقَهُونَ بِهَا»(۱). میشود انسان قلب داشته باشد، اما درک و حواس قلب را نداشته باشد مانند نوزادی که به دنیا میآید و دستگاهها و ابزار او کامل است اما نمیتواند از آن بهره برد. هر انسانی دارای قلبهای بسیاری است اما از آنها استفاده نمیکند و در مرتبهٔ استعداد باقی میماند. در بخش اصول نخستین مرتبهٔ قلب به کار میافتد. آدمی در مرتبهٔ نفس حظ و بهره میبرد و از منازل و کمالات خود خوشامد و خوشایند دارد و خداوند در آن مطرح نیست. آدمی در مرتبهٔ نفس از این که جوانمرد است و از این که انسانی باز و لارج است لذت میبرد. در مرتبهٔ قلب، این باطن نفس است که به راه میافتد؛ یعنی از درون نفس چیزی آشکار میشود و این انسان نفسانی، از این به
- اعراف / ۱۷۹٫
(۴۰۸)
بعد چیز دیگری میشود و به جای حظوظ نفسانی، حضور حقانی مییابد. او وقتی انبساط خود را پیدا کرد میبیند در باطن وی چیز دیگری به راه افتاده است و سالک از اینجا به بعد با قلب خود پیش میرود و نفس بُردی بیش از این ندارد. قلب از اینجا به بعد نخست قصد دارد یعنی آهنگ حرکت دارد و سپس عزم مینماید، یعنی نیروهای خود را یکجا جمع میکند و قدرت استجماع مییابد و بعد از آن اراده میکند؛ یعنی تازه به حرکت میافتد و در واقع سیر به سوی حق تازه از این نقطه شروع میشود و این جاست که «ادب»، «انس»، «یقین» و «ذُکر» پیدا میکند.
سالک در مقام قلب، حظوظ و لذتهای نفسانی ندارد، بلکه حضور حق را مییابد و به قصد یعنی نیت قربت میرسد. قصد همان نیت است و هنوز حرکت نیست و عزم استجماع قوا برای بر شدن است. قصد را باید سِرّ قلب و باطن و حیات آن دانست. کسی که باز و زنده شده و حیات قلب یافته است میتواند قصد داشته باشد. قصد مرکز دایرهٔ سیر وجودی آدمی است. انسان تا به قلب نرسد، کمالات باطنی و قصد او ظاهر نمیشود و گرفتار حظوظات و امور نفسانی و در یک کلمه جنت نعیم است. وی حتی اگر وارد بهشت شود به او نعیم؛ یعنی «حُورٌ مَقْصُورَاتٌ فِی الْخِیامِ»(۱) و یا «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الاْءَنْهَارُ»(۲) میدهند و
- رحمان / ۷۲٫
(۴۰۹)
بهشت با اوصاف یاد شده بهشت اهل نفوس است و بهشت اهل قلب بالاتر از آن است.
بعد از قصد و عزم، «اراده» شکل میگیرد. در اراده غضروفهای بدن جمع میشود و استجماع که برآیند جمع توان و نیروهای بدن است محقق میشود. استجماع مانند ترمز خودرو است که برای ایست خودرو باید پر کند. عزم سبب استجماع میشود و استجماع کار پر شدن را در سیستم ترمز خودرو انجام میدهد. اراده بعد از آن به فعل تبدیل میشود. اراده چنانچه ضعیف باشد، نه پُر، سبب استجماع نمیگردد. اراده همان ترمز و نیروی بازدارنده است که قرآن کریم از آن چنین توصیف میآورد: «وَمَنْ یوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِک هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(۱)؛ وقایه همان نیروی بازدارنده است. کسی که نمیتواند حرکت و سرعت سیر خود را تنظیم کند به سرگردانی دچار میشود. سالک باید از اموری که سبب ضعف اراده میشود دوری کند.
همچنین سالک باید از اموری که نیروی اراده را مضاعف میسازد بهره برد. نماز، ذکر الهی، قرائت قرآن کریم، خلوت، تنهایی و تاریکی قوت اراده میآورد.
سالک در مقام اراده، باطنی مییابد که توان حرکت و قدرت سیر دارد و تلاش سالک تا بدینجا تمام در جهت رفع موانع و بسترسازی برای سیر
- بقره / ۲۵٫
- حشر / ۹٫
(۴۱۰)
بوده و از این خودسازی لذت میبرده است. او از جوانمردی خود و از این که به کسی محبت میکرده لذت میبرده و از نماز به حال خوشی که در آن داشته راضی بوده و روضهای که شرکت کرده برای او نشاطآور و بهجتزا بوده است، اما تمامی این امور حکم نردبان را دارد و از این به بعد نباید آن را بر پشت خود حمل نمود، بلکه مرکب را باید با طی هر منزلی فرو گذاشت نه آن که مرکب هر منزلی را با خود برداشت و بار خود را سنگین کرد که در این صورت، سرعت کاسته میشود و به جای قرب، به بُعد و دوری مبتلا میگردد.
با پیدایش قلب، نفس مُعین و مددکار آن میشود و از این پس این خداوند است که در کار است، نه نفس و خواستههای آن. سالک در این مرتبه دارای صدق قلبی میگردد و صدقی که پیش از این داشت صدق نفسانی بوده است. صدق نفسانی ظاهری و انبساطی و صدق قلبی سِرّی و باطنی است. از این به بعد هیچ صفت و منزلی بدون صدق ارزش پیدا نمیکند. انصاف نیز از توابع صدق است. کسی که صدق و انصاف نداشته باشد در اصل چیزی ندارد. این صادقِ منصف است که اصل اصول کمالات را دارد و اگر با همین دو صفت بمیرد باز هم کمال بسیار بلندی دارد. کسی که قلب دارد برای پذیرش خداوند مهیاست؛ همانطور که دل شکسته جایگاه خداوند است؛ خواه صاحب آن مؤمن باشد یا کافر. او میتواند صاحب اراده گردد و با تجرد از حظوظ نفسانی و بدون دخالت نفس، قصد و عزم قرب الهی نماید و اراده را تحقق دهد و جلو رود و
(۴۱۱)
همین پیشروی او در سیر همان قرب است. در این سیر نیاز به مواظبت و احتیاط است که از این حزم و رعایت احتیاط به «ادب» یاد میشود. ادب وقتی پیش میآید که سالک به شدت حضور خداوند را احساس کند و او را حاضر و ناظر بیابد. هر حاضری دارای محضری است و باید آداب آن را پاس داشت و به حسب عادتها و میلها نبود و از تمایلات و عادات دست برداشت. با آمدن ادب، بحث حدود الهی پیش میآید و آنچه خداوند فرموده است را اتیان میکند و در بند نوع تکلیف نیست. بعد از آن، منزل یقین است که بر قلب مینشیند. یقین دارای سه مرتبه است: علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین. منظور از یقین در بحث قلب، مرتبهٔ سوم آن است که شارح از آن به «جلیه» تعبیر آورده است. این یقین است که به آدمی انس به حق تعالی را پیشکش مینماید و سالک دیگر به غفلت از حق تعالی مبتلا نمیشود. کمال انس «ذکر» قلبی میآورد. انس به حق کششی دارد که وی را ناخودآگاه به ذکر میکشاند و وی نمیتواند ذکر نداشته باشد. این که بسیاری از اهل معرفت هم در صبح و هم در عصر ذکر میگویند یا نماز فراوانی میگزارند، در اختیار آنان نیست و با فشار قلب است که مشغول عبادت میشوند. ذکر قلبی هنگامی برای آدمی محقق میشود که وی دیگر حرفی برای گفتن نداشته باشد و تمام از خدا بگوید؛ یعنی غیر نشناسد و از غیر حتی از نفس خود فراغت تام یابد. در این حالت مقام «فقر» که مقام یکتایی است آشکار میشود؛ به این معنا که هرچه هست از آنِ حق است و خوی گدایی از فرد
(۴۱۲)
برداشته میشود. فقیر در اینجا کسی است که عالَم را در اختیار دارد امّا از حق دارد نه از نفس خود. در مقام فقر، سالک از خود نیست، بلکه همه چیز را امانتی میبیند که همه از خداست. سالک اینجاست که «غنا» و بی نیازی مییابد و پُر و فول میشود؛ یعنی قلبی دارد که بینیاز و داراست. دلی که پر، سرشار و ملأ است. با غنای قلب، عصمت از گناه نیز پیدا میشود. معاصی از حسرت، کمبود، کاستی و نداری برای فرد پیش میآید. قلب وقتی پر و سرشار باشد نیازی ندارد تا میل به گناه در آن پیدا شود؛ برای همین ریشهٔ تمامی معاصی فقر کمالات است. وقتی سالک زرهی دارد که او را از تیرهای معصیت حفظ میکند و مانع وی و گناه میشود «مراد» میشود. مراد کسی است که ملکهٔ خودنگهداری از گناه دارد و دارای غناست و حسرت و فقری در دل خود احساس نمیکند. در این صورت است که وی میتواند دستگیر خلق شود و مراد و مرشد آنان قرار گیرد. در مقام «مراد» سالک به بخش ششم یعنی «اودیه» وارد میشود.
بخش ششم: اودیه
فیقع فی أَوْدِیة غیب العقل المنوَّر بنور القدس، وفیها الأنوار والنیران والإخطار، إذ ربّما یتراءا فیها المطلوب فی صورة النّار کما فی قوله تعالی: «إِذْ رَأَی نَارا»(۱) وقوله: «بُورِک مَنْ
۱ طه / ۱۰٫
(۴۱۳)
فِی النَّارِ وَمَنْ حَوْلَهَا»(۱) وقد یتراءا فی صور الأنوار للتنزّل إلی رتبة الجنّ تارةً والترقّی إلی جناب القدس أخری، کما فی قوله: «إِنَّک بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًی»(۲)، وأوّلها وادی الإحسان لقرب الیقین فیه إلی العیان، ثمّ العلم والحکمة علی سبیل الموهبة، فتکتحل البصیرة التی هی عین القلب بنور الهدایة، وتحدث الفراسة باستیناس حکم الغیب، فیثمر تعظیم الحکم، وینفتح علیه باب الإلهام، حتّی تنزل السکینة، وتحصل الطمأنینة بکمال الیقین والأمن الشبیه بالعیان فتقوی الهمّة الباعثة علی التدانی من المقصود ویبلغ بها مقام السرّ.
ـ سالک در اودیهٔ غیب عقل قرار میگیرد. عقلی که به نور قدس نورانی شده و در آن هم نورهاست و هم آتشها و هم هشدارها؛ زیرا چه بسا مطلوب را در چهرهٔ آتش رؤیت میکند؛ همانگونه که در این فرمودهٔ خداوند است: «هنگامی که آتشی دید» و این فرمودهٔ خداوند: «خجسته آن که در کنار این آتش و آن که پیرامون آن است». و گاه در چهرههای نور آن را رؤیت میکند به سبب تنزلی که به مرتبهٔ جنیان دارد یا بر شدنی که به جناب قدس دیگری دارد؛ چنانکه در این فرمودهٔ خداوند است: «تو در وادی مقدس
- نمل / ۸٫
۲ طه / ۱۲٫
(۴۱۴)
طوی هستی».
نخستین منزل اودیه وادی «احسان» است؛ به سبب نزدیکی یقینی که دارد به عیان و سپس «علم» و «حکمت» است به گونهٔ موهوبی و دهشی. پس بصیرت را که چشم قلب است به نور هدایت سرمه و زینت میکند و «فراست» در او پیدایش مییابد با انس گرفتن به حکم غیب که بزرگداشت حکم را نتیجه میدهد و باب «الهام» را به روی او میگشاید تا آن که «سکینه» بر او نازل شود و «طمأنینه» با کمال یقین و امنیتی که شبیه عیان است برای او حاصل گردد و «همت» او نیرو گیرد. همتی که بر نزدیک شدن به مقصود برانگیختگی دارد و با آن به مقام سـر ّ میرسد.
منازل اودیه
در بخش پنجم که بخش اصول است، سالک پیریزی، فوندانسیون و سفتکاری سلوک را پایان میدهد و در آنجا دارای قلب و دل میشود. این که کسی صاحب قلب شود سخن بلندی است. این که میگوییم دل دارد نه این که فقط جرأت پیدا میکند که جرأت یکی از اوصاف دل است و تا کسی دل نداشته باشد جرأت نیز پیدا نمیکند و برای همین است که در عرف میگویند: دل و جرأت خوبی دارد و ظرف و مظروف را با هم میآورند. دل و جرأت مثل کاسه و آب است. سالک در بخش اصول مشاهده میکند دارای باطن شده و «قلب» یافته و از نفس گذشته و محکم
(۴۱۵)
و قوی شده است. وی با قدرت و با محکمی به اودیه (وادیها) میافتد. اودیه سختترین و سنگینترین دوران سلوک است. برای مثال، سالک در بخش اودیه مانند مسافری است که از شهر بیرون آمده و به خانه و زندگی پشت کرده و در بیابان و کوهها و راهی پر سنگلاخ گرفتار آمده و به جایی نرسیده است و نه راهی برای بازگشت دارد و نه معلوم است که به مقصد میرسد. او در بادیهای قرار دارد که در آن پیها بریدهاند. سالک باید در اودیه پخته شود، آتش ببیند، جوش بیاید و در نهایت آتش بگیرد. او در اودیه خود را به انواع خطرها اعم از احسان، رؤیت و الهام تا امور شیطانی و ظلمانی میافکند. جنگلی ترسناک که هم گرگ دارد و هم آهوبره. کسی که بتواند وادیها را به سلامت بگذراند، باید گفت مشکلات سلوک را پشت سر گذاشته و اگر هنوز به وادیها نرسیده، در عافیت است. «البلاءُ للولاء»(۱) که میگویند در اودیه مصداق دارد. این بلاهای اودیه است که ولایت میآورد و شخص را به بخش ششم؛ یعنی ولایات وارد میکند. اولیای خدا با ابتلا به ولایت میرسند و با بلایا پخته و کارآزموده میشوند. گذر از وادیها، تازه محبت میآورد و حال او که مانند گوشتی نپخته و خام بود، با آتش وادیها پخته میشود و تازه خوردن دارد؛ یعنی سالک تا به وادیها نیفتد و مشکلات راه بر او اثر نکند، حب و عشقی در دل او نیست و محبتی که دارد محبتی عادی و معمولی است و حب او
- ر. ک : الکافی، ج ۲، ص ۲۵۲٫
(۴۱۶)
حتی به اولیای خدا غیر از حبّی است که اولیای خدا دارند. اولیای خدا آنقدر حب دارند که دوستی آنان نسبت به سنگ در قیاس به محبت افراد عادی نسبت به فرزند خود بیشتر است. دل آنان دریای حبّ است. تا کسی حرارت و حب پیدا نکند به جایی نمیرسد و خام خام است. کسی که به وادی میافتد تازه معلوم میشود چند مرد حلاج است و چه توانی دارد و چگونه میتواند با سختیها و بلایا و مشکلات پنجه نرم کند و بُرد او مشخص میشود؛ به این معنا که ولای او از وادیهایی که دارد مشخص میشود. ما برای آن که اولیا و انبیای الهی علیهمالسلام و مراتب آنها را به دست آوریم باید با مراجعه به قرآن کریم زندگی آنها را در زمانی که در وادیها بودهاند بررسی کنیم تا درصد موفقیت یا مشکلات احتمالی هر یک را به دست آوریم و با اختلافی که آنان در وادیها دارند درجات و منازل و مقامات ولایی آنان را میشود کشف کرد. اودیه سنگینترین بخش سلوک است. سالک در این مرتبه باید با دل و قلب و عاطفهای که پیدا کرده است از احسان و صبوری گرفته تا بصیرت و الهام و شیطان را در خود بریزد. این که در روایت است: «وإنّ الموقنین لعلی خطر عظیم»(۱)؛ این خطرهای بزرگ در وادیهاست که رخ میدهد. بسیاری از سالکانی که توانستهاند خود را از نفس برهانند و قلب پیدا کنند در باب اودیه مردود شدهاند. بررسی زندگی انبیای الهی علیهمالسلام نشان میدهد مشکلات آنان در باب اودیه بسیار
- بحار الأنوار، ج ۶۷، ص ۲۴۵٫
(۴۱۷)
حادّ شده و این عنایت خداوند بوده که آنها را نگاه داشته است وگرنه چنان در فشار حاصل از بلایا به تنگنا میآمدند که چیزی از آنان باقی نمیماند. سالک تنها با عنایت خداوند میتواند در وادی پیش رود. او در این مرحله بیش از هر مقام دیگر باید از خداوند طلب و مدد داشته باشد تا مخاطرات سبب نشود وی از پا درآید و به زانو کشیده شود.
نخستین مرحلهٔ اودیه باب «احسان» است که در گذشته از آن گفتیم. بعد از آن «علم» است. مراد از این علم، رؤیت با قلب است. «حکمت» سبب میشود سالک دلی محکم و پایی استوار داشته باشد. وقتی او محکم گردید «بصیرت» پیدا میکند. علم بیانی و نه عیانی همراه با شک است اما بصیرت در باب ولایت خالی از هر گونه شکی است؛ چنانکه جناب مقداد در مورد حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام بصیرت داشتند و در جایی نسبت به آن حضرت شک نمیکردند. علمی که با پیشامد حادثهای به شک بگراید خیالاتی بیش نیست. کسی که علم عیانی و بصیرت داشته باشد مصداق «لو کشف الغطاء ما ازددتُ یقینا»(۱) است و کسی؛ خواه ناسوتی باشد یا ملکوتی نمیتواند آن را بگیرد. علم بیانی مصداق این روایت است: «لو تکاشفتم ما تدافنتم»(۲)؛ یعنی شما درگیر اموری خیالی هستید و علم ندارید؛ وگرنه چنانچه حقیقت برای شما کشف میشد، حتی حاضر به دفن یکدیگر نبودید. اولیای خدا حقیقت هر کسی و هر
- عیون الحکم و المواعظ، ص ۴۱۵٫ شاذان بن جبرئیل قمی، الفضائل، ص ۱۳۷٫
- شیخ صدوق، امالی، ص ۵۳۱٫
(۴۱۸)
چیزی را میبینند و دم بر نمیآورند و دیگران اگر ببینند نعره میزنند. مراد از علم در باب اودیه علم عیانی است نه بیانی. سالک در این جا مؤمنی است که با نور خداوند فراست کشف هر چیزی را مییابد اما به نسبت ژرفایی که در اودیه دارد:
«احمد بن ابی عبد اللّه البرقی، عن أبیه، عن سلیمان ابن جعفر الجعفری، عن أبی الحسن الرضا علیهالسلام قال: قال لی: یا سلیمان، ان اللّه تبارک وتعالی خلق المؤمن من نوره، وصبغهم فی رحمته، وأخذ میثاقهم لنا بالولایة، فالمؤمن أخو المؤمن لأبیه وأمّه، أبوه النور وأمّه الرحمة، فاتّقوا فراسة المؤمن، فإنّه ینظر بنور اللّه الذی خلق منه»(۱).
مؤمن به دیدهٔ خود که نور خداست عمل میکند نه به گفتهها؛ چرا که گفته علم نیست. مؤمن افزون بر علم و حکمت دارای «فراست» میشود. آفتاب اودیه ذهن سالک را باز و گسترده و دل او را وسیع و تابان میکند. افراد سایهنشین عافیتطلب هستند و کسی عافیتطلب است که ضعف نفس دارد و سست و پر رخوت است امّا کسی که در زیر تیغ تیز نور آفتاب قرار میگیرد، ذهن وی قدرت تحلیل مییابد و به درک درست مسایل توانمند میشود. سختیهای اودیه که حرارت سوزناک آن طاقتفرساست چنین اثری بر سالک دارد و با انبساط مغز به قلب هم
- احمد بن محمد بن خالد برقی، المحاسن، ج ۱، ص ۱۳۱٫
(۴۱۹)
«فراست» میدهد. فراست یعنی توان ریزبینی و دقت بر مسایل بسیار جزیی و در ردیف علومی مانند کفبینی و قیافهشناسی قرار دارد و از دانشهای غیبی نیست بلکه از دانشهای تجربی و مشاهدی است. در قیافهشناسی از چهره و خطوطی که دارد و از رنگ و شمایل اعضای آن میتوان طرف مقابل را شناخت و حیلهها و مکرهای او را دریافت. کسی که فراست دارد از نگاه به چهره، هر چیزی را درمییابد و پوشیدگی برای او ممکن نیست؛ برای همین است که اولیای خدا، تیز و با چنین دیدی به کسی نگاه نمیکنند؛ زیرا نگاه تیز همان و دریافت کارهای او همان. در مصباح الشریعه است: «غضّوا أبصارکم ترون العجائب»(۱)! سالک باید چشم از زندگی خصوصی افراد جامعه برگیرد تا خداوند شگفتیها را به او بنماید. اهل سلوک نباید به زندگی دیگران بپردازند و از آنان اطلاعاتی داشته باشند که به کار آنان نمیآید جز غفلت از خداوند و صرف عمر خود در غیر. در منزل فراست، سالک از مرتبهٔ ظاهر جدا و کنده میشود و «الهام» پیدا میکند و اینجاست که میتواند نفسی تازه کند و آرامشی بیابد و «طمأنینه» را در خود احساس نماید. وی در این منزل احساس حرارت و داغی میکند و معنای «همت» را لمس میکند. آخرین منزل اودیه، همت است. سالک با بلا دیدن محکم میشود؛ به این معنا که محبت پیدا میکند. کسی را اهل همت میگویند که دیگران را دوست
- مصباح الشریعه، ص ۱۰٫
(۴۲۰)
داشته باشد. خداوند بلا را به کسی میدهد که او را دوست دارد و میخواهد او را با بلا کارآزموده و پخته نماید. ناسوت برای آن است که هر کسی در آن خود را کارآزموده و آبدیده نماید. اولیای خدا برای کارآزمودگی و پختگی است که سیر مینمایند.
سالک در باب اودیه نیاز شدید به مربی و استاد کارآزموده و ماهر دارد. استادی که بتواند بلایای وارد بر سالک یا بازدارندههای آن را کنترل کند تا سالک در زیر بار سنگین بلایا و حرارت حاصل از آن نه سوخت شود و نه خام بماند. او نه باید لهیدگی داشته باشد و نه کال بماند. خطرهای سلوک را بدون داشتن مربی نمیتوان از سر گذراند.
شارح میگوید سالک با تمام کردن منازل اصول با عقل نورانی شده به بخش اودیه وارد میشود که سرازیری کوه و کمر و دره و غیر آن است. منظور از عقلِ نوریافته همان قلب است. سالک در مرتبهٔ قلب دارای عقل عادی، عمومی، ابتدایی و عقل کاسبی، زرنگی و حسابگری نیست، بلکه عقل او منوّر و روشن به نور دل شده است و عقل در این مرحله از قلب ایثارگر فرمان میگیرد که هدایت را در برد بلند در اختیار دارد و حسابگری خود را که مربوط به برد کوتاه نفس است زمین مینهد. البته فرماندهٔ قوای انسانی در مرتبهٔ اولی نفس، خود نفس اماره است و بالاتر که میآید اختیار خود را به عقل میدهد و بعد از آن وقتی بالاتر میرود، مرکز اختیارات دل است.
عقل یعنی قلب سالک با ورود به اودیه به نور قدس منور میگردد. نور
(۴۲۱)
قدس همان توجّه خارجی و عنایت الهی است که به صاحب قلب امداد میکند و از داخل مواظب سالک است تا خسته و درمانده نشود؛ همانطور که نیروهایی نیز از بیرون مددکار او میگردند. حال چنین سالکی حال کشتیگیری است که مربی حاذقی دارد و مربی بیش از خود کشتیگیر مواظب اوست و تمامی جوانب امر او را به دقت زیر نظر دارد و مشاهده میکند. عقل سالک همان تصمیمهایی است که انجام میدهد و نور قدس توجهی است که خداوند به او میکند. سالک در این مرتبه باید از خداوند بخواهد حتی برای لحظهای او را به خود وا نگذارد که در این صورت سقوط و هبوط وی حتمی است: «اللهمّ لا تکلنی إلی نفسی طرفة عین أبدا»(۱). اگر سالک در وادیها که قرار میگیرد لحظهای نور قدس عنایت خداوند را از دست دهد در همان بیابان و سنگلاخ متلاشی میشود و جسد او طعمهٔ کرکسهای شیطانی میشود. عبارتپردازی شارح در بیان این مطلب زیباست و میگوید: «فیقع فی أَوْدِیة غیب العقل المنوَّر بنور القدس». غیب عقل نوریافته، عقل عادی نیست، بلکه عقلی است که به نور عنایت خداوند زرهپوش شده است. عقلی که اگر خود را در حصن خداوند قرار ندهد، در بارش بلایا نابود میشود.
خطرات اودیه، هم نوری است و هم ناری. اخطارها و هشدارهای آن هم زرد است و هم قرمز؛ یعنی در وادی کسی است که به سالک توجه
- الکافی، ج ۲، ص ۵۸۱٫
(۴۲۲)
دارد و به او هشدار میدهد. او نباید احساس کند در اودیهٔ پربلا تنهاست وگرنه در صورتی که چنین پنداری داشته باشد مردهای بیش نیست. سالک در این وادیها مددکاری دارد که با دست عنایت خویش از او دستگیری دارد و نمیگذارد لغزشی داشته باشد و او را از ارتکاب بسیاری از کارها باز میدارد؛ زیرا سالک به خصوص اگر چموش باشد با احساس بلا میگریزد و فرار میکند و این عنایت خداوند است که او را به بلا وارد میآورد. خداوند به صورت مستقیم و یا به دست مربی او را دوباره باز میگرداند و سالکی که دست خود را از قرار دادن در آتش سرخ میکشید، به استقبال از آن تشویق مینماید، بلکه دست او را میگیرد و در آتش قرار میدهد. البته هستند سالکانی که خداوند اگر بخواهد آنان را بلاپیچ نماید، بلا برای آنان مثل عسل شیرین است، بلکه عسل در برابر آن بلا شیرین نیست، بلکه این بلاست که شیرین است و باید گفت مثل بلا شیرین است. البته بلاهای شیرین برای سالک متوسط مترسک دارد؛ زیرا بلا برای او آتش است و میبیند که آتش است و برای همین دست خود را عقب میکشد. اینجاست که شیعههای تنوری قابل تشخیص میباشند. یکی به اشارهٔ امام صادق علیهالسلام با سر داخل تنور میشود و دیگری خود را در امر آن حضرت به حسابگریهای عقلی مشغول میدارد! چنین کسی فردی حسابگر است که به وادیها نیامده است. سالک در وادی میبیند که تنهاست و یک گام به جلو بر میدارد و گامی به عقب باز میگردد. چنین کسی سالک محب است که دلهرهٔ خود را دارد، ولی
(۴۲۳)
مقرب محبوبی در وادیها، برای خداوند به کنده مینشیند و آتش و آب برای او تفاوتی ندارد. اخطارها و هشدارهای سلوک را سالک محب فهم میکند و مقرب محبوبی میبیند، و وقتی میبیند به روی خود نمیآورد. محبوبی وقتی به باب اودیه میرسد میبیند اما میگوید ندیدم و نشان میدهد و میگوید من نیستم. سالک و دست عنایت حق در وادی با هم چنین حالی دارند و سالک این گونه به حق عرض ارادت دارد. حضرت ابراهیم علیهالسلام در این حال بود که صدای سبوح و قدوس را شنید و فرمود برای شنیدن دوبارهٔ صدای حق، گوسفندانم را هم میدهم. او حق را گرفته و در دل خود جای داده بود، اما نمیگوید من آن را جا دادهام و میگوید برای شنیدن صدایش هم اینقدر میدهم، یعنی ندیدهام. او حق را در دل خود دارد و میگوید ندیدهام و آن هم نشان میدهد و میگوید ندیدم. این حالت ویژگی وادی اخطار است. هم حق برای سالک و هم سالک برای حق اخطار و خطور دارد! «خطَر» یعنی چیزی که خیلی سریع و باریک دیده میشود گویی دیده نشده است. اگر کسی این حالات را در زندگی خود میبیند، امیدوار شود، و در صورتی که چیزی نمیبیند، مشکلات فراوانی در خود دارد و باید به مداوا و معالجهٔ نفس خود رو آورد و سعی کند رفته رفته آفات را از خود بریزد.
حضرت موسی در اودیه بود که آتش میبیند، ولی همین آتش به او جلا میبخشد. کسی که دل و قلب ندارد، نور ندارد و برای همین است که در سختیها میگریزد. موسی اینطور نبود و با دیدن آتش به سوی آن
(۴۲۴)
رفت و سلوک خود را ادامه داد. گاه سلوک با مشاهدهٔ آتش نیست که پیش میرود، بلکه سالک نور مشاهده میکند.
شارح در توضیح این مطلب گزارهای را میآورد که نشان میدهد وی آشنایی چندانی به عوالم اجنه و نحوهٔ سلوک آنها ندارد. او میگوید: «وقد یتراءا فی صور الأنوار للتنزّل إلی رتبة الجنّ تارةً». سلوک جن با سلوک انسان تفاوت بسیاری دارد و نباید این دو را با هم آمیخت. سلوک انسان بسیار گستردهتر و سنگینتر از سلوک جن است و مراتب آنان بسیار نازل است. وصول سالک به نور به معنای وصول به مرتبهٔ اجنه نیست. بزرگان از اجنه در حد پایینترین اولیای خدا از آدمیان هستند. جنهای سالک، دلباختهٔ اولیای انسی هستند. جنّ در کثرت بیش از انسان است، ولی کیفیت او در گرو انسان است. جنّ صف نعال عالم انسان است. نور و نار انسان از نور و نار جن بسیار بزرگتر و ژرفتر است.
همانگونه که گفته شد نخستین منزل بخش اودیه «احسان» است. محسن به کسی میگویند که دارای علم عینی و عیانی است و نه علم لفظی، کسبی و متکی به حافظه و امور مفهومی در آن. بعد از «علم» و «حکمت»، «بصیرت» قرار دارد. در بصیرت، سالک تیزبین میشود گویی به چشم دل خود سرمه زده است. بصیرتی که در دل قرار میگیرد و با آن به نیروی درستبینی میرسد و هر چیزی را آنگونه که هست و در پرتو نور هدایت الهی در جای خود و نیز همانند چشمی که در روشنایی کامل قرار دارد صافی مشاهده میکند، نه همچون فردی که تازه از خواب بیدار
(۴۲۵)
شده و قدرت دید و تشخیص وی ضعیف و در هالهای از ابهام یا ناراستی است.
سالک بعد از آن چون تا حدودی به مرتبهٔ باطن پیچیده شده است «فراست» پیدا میکند. فراست میشود بدون غیب نیز فرا گرفته شود اما فراستی که با لحاظ غیب باشد، دانشی بسیار بالاتر از فراست کسبی است. وی در این حال، بزرگی حُکم را میبیند و به عبارت دیگر فرمانده میشود. فرمانده همواره خبرهای خاصی را دریافت میکند و چیزهایی را میداند که دیگران از آن آگاه نمیباشند و مطالبی میشنود که برای او تازگی دارد. همچنین «سکینه» در نهاد او مینشیند و وقار پیدا میکند و خوف بهکلی از دل او برداشته میشود و «طمأنینه» یعنی تعادل در سلوک را به دست میآورد؛ همانطور که کوهنورد برای بالا رفتن از کوه با تعادل، خود را حفظ میکند و بالا میکشد. کوهنوردی که طمأنینه دارد دارای شباهت عیانی است؛ یعنی در پای کوه ایستاده است و خود را موفق بالای قله میبیند و برای رسیدن به بالا مشکلی را در خود احساس نمیکند. او غیر از کسی است که میگوید حالا ببینیم چه میشود! آیا میتوانم یا نه؟ وی کمترین تردیدی در موفقیت خود ندارد. سالک در طمأنینه قوت و توانی دارد که «همت» را در خود حس میکند و از این جا به بعد به «حال» میافتد یعنی در واقع او با اودیه و بلایایی که دیده نرمش کرده و گرم شده و برای نزدیک شدن به مقصود، انگیزه و همت پیدا کرده است. او در این حال به مقام «سِرّ» رسیده است. سالک در مقام سِرّ مانند
(۴۲۶)
ورزشکاری است که بدن خود را گرم کرده و دارای حرارت شده است و میتواند نمایش توانمندی خود را داشته باشد. سالک نیز با وصول به سِرّ، شاهد نزول برکات الهی میشود. سالک تا اینجا که در وادی قرار داشت تمام در حال تحمل بلایا و تلاش و سعی وافر و کار مضاعف بود بدون آن که چیزی ببیند، برای آن که سالک مزدوری پیشه نکند و اگر خداوند میخواست مزد هر بلا و کاری که وی میکند را همانجا به او بدهد، وی فردی گداپیشه و مزدور میشد و خداوند برای این که سالک روحیهای گداصفت نگیرد، بعد از آن که تمام بلایای لازم را بر او وارد آورد وی اودیهٔ خود را به پایان رساند پی در پی برکات خود را بر او نازل میکند. او در این مرحله به بخش هفتم؛ یعنی بخش «احوال» رسیده است و گرمای حاصل از بلایای اودیه او را به حال آورده است.
بخش هفتم: احوال
فتتوالی المواهب وتتعاقب الأحوال هناک، فتصیر الإرادة محبّة فینجذب إلی المحبوب، وتسلبه الغیرة عن نفسه وغیره، فیزداد الشوق، ویقع فی القلق، ویستولی علیه العطش، فیغلبه الوجد، ویستفزّه الدهش والهیمان والبرق، ثمّ الذوق بالوصول إلی مقام الروح.
ـ پس بخششها پشت هم و حالها پی در پی برای او میآید و ارادهٔ وی به «محبت» تبدیل میشود و به محبوب جذب میگردد و «غیرت» او را از خود و دیگران میگیرد و «شوق»
(۴۲۷)
در او فزونی مییابد و در «قلق» واقع میشود و «عطش» بر او حاکم میشود و «وجد» او را در خود میگیرد و «دهش»، «هیمان» و «برق» و سپس «ذوق» با وصول به مقام روح، بر او چیره میشود.
منازل احوال
هفتمین بخش از سلوک، بخش «احوال» است. حالاتی که نباید پنداشت میشود آن را با لفظ و کلام فهم نمود؛ هرچند چارهای نیست و باید آن را در همین قالب آموزش داد تا آن که در راه است به حالات خود التفات داشته باشد و آن را بشناسد.
سالک در بخش ششم که وادیهای بلا بود انواع سختیها و بلاها را تجربه میکند و نتیجهٔ گذر سالم از آن وادیها این است که وی شکن در شکن میشود و صاحب «همّت» میگردد؛ یعنی کسی شده است که کار را انجام داده و بار خود را بُرده و به عنایت خداوند همّت گرفته است. با تحقق همت، وی از وادیها خارج میشود و به احوال رو میآورد. در این جا بحث محبت پیش میآید.
باید توجه داشت میان باب احوال با باب اخلاق چند تفاوت اساسی است و آن این که باب اخلاق در مقام نفس واقع میشود و باب احوال در مقام سِرّ است. اخلاق را بدون قلب هم میشود داشت، امّا احوال بعد از اصول و اودیه و در مقام قلب شکل میگیرد. همچنین اخلاق اموری ظاهری بود امّا احوال تمام باطنی است و میشود مورد کتمان شدید قرار
(۴۲۸)
گیرد. اخلاق نماد و ظاهر است امّا حالات نهادی است که درون انسان نهفته است. حالات برای سالک یک منش است نه یک نماد که در ظاهر به نمایش در میآید.
همچنین بخش احوال با بخش اودیه یک تفاوت اساسی دارد و آن این که اودیه مرتبهٔ شلاق خوردن سالک از سختیهای راه و صعوبت آن و از شیطان و دیگر آفات و حتی از امور ملکوتی است، امّا در بخش احوال شور و شوق و بروز کمون دل است. دل با شلاقهای اودیه به «حال» آمده؛ یعنی چیزی پیدا کرده است. پیدایشی در سالک هست که او را به حال آورده؛ یعنی گرم شده و حرارت یافته است. همین حرارت است که به شکل محبت بروز میکند. سالک تا پیش از این از آفات و مشکلات و مخاطرات وحشت داشت امّا در این جا که به حال آمده است دیگر از شکستن هراسی ندارد و در این جاست که تمامی اوامر و نواهی که تا پیش از آن برای او تکلیف، کلفت و زحمت بود را در حالی انجام میدهد که آن را دوست دارد. کسی که نفسی خشک و سرد دارد و نمیتواند حرکتی بکند و هر حرکتی برای او از سر تکلیف و اجبار است با شلاقهای اودیه حرارتی مییابد که دیگر چیزی را به عنوان تکلیف و از سر اجبار انجام نمیدهد، بلکه عبادت و کردار وی حبی میشود. او سیر و سلوک خود را به چشم تکلیف نمیبیند، بلکه دوست دارد این راه را برود و کارهای مربوط به آن را بیاورد. کسی که کارهای روزمرهٔ خود را از سر تکلیف انجام میدهد به حال نیامده است. اولیای خدا و سالکان طریق وقتی به
(۴۲۹)
حال میافتند، احساس تکلیف ندارند، بلکه تمامی احکام شرع و کردار خود را از روی حب میآورند. کارهای آنان تمام حبی، لحظی، وقفی، سروری، قربتی و وحدتی است. حُب آنان نیز برآمده از حرارتی است که در بلایای اودیه یافتهاند.
در همینجا نکتهای روانشناسانه بگویم و آن این که افرادی که طبیعت آنان سرد است نسبت به افراد گرممزاج محبت خیلی کمی دارند. اگر زن یا مردی طبیعت آنان سرد باشد، محبت آنان دارای بردی محدود و کوتاه است و چندان همسری بسیار دلسوز یا مادر و پدری خیلی مهربان یا همکاری که صمیمت فراوانی در محیط کار داشته باشد، نمیتوانند باشند. دقت شود که گفته میشود محبت آنان محدود است و توان برد بلند آن را ندارد. اگر مردی میخواهد بداند همسر وی میتواند او را بسیار فراوان دوست داشته باشد یا نه، نخست باید ببیند او طبیعت گرمی دارد یا نه! همچنین، فرزندی که سردمزاج باشد، با پدر و مادر خود چندان روابط گرم و صمیمانهای ندارد و بهانهگیریهای فراوانی دارد؛ برخلاف فرزند گرممزاج که گاه جایی از پوست خود را چنان میخاراند که از آن خون بیرون میآید یا موی خود را میکند. چنین فرزندانی در ارتباط با دیگران صمیمیتر و موفقتر هستند. برای سلوک نیز باید شاگردانی را برگزید که طبیعت گرم دارند؛ چرا که همان طبیعتی که دارند سبب میشود با استاد همراهی کنند و حرارت دورنی بر چموشی ظاهری احتمالی آنان فایق میشود و آنان را قابل کنترل میسازد. علوم معنوی با حرارت درونی
(۴۳۰)
گره خورده است. از میزان حرارتی که فرد دارد میشود مقدار پایداری وی با اولیای خدا را دانست. با تشخیص مقدار دمای گرمای بدن و حرارت آن میشود افراد وفادار و پایدار را از افراد سست نهاد باز شناخت و چنانچه کسی طبیعتی سرد دارد نباید حساب چندانی برای او باز کرد که برد و قدرت همراهی او محدود است! دقت شود که گفته میشود برد سردمزاجان محدود است، نه این که آنان به هیچ وجه نمیتوانند سلوکی داشته باشند و میان این دو معنا نباید خلط کرد. البته طبیعت سرد غیر از سردمزاجی است. سردمزاجی که بیشتر در افرادی است که طبیعت سرد دارند قابل کنترل و مداواست و میشود مزاجهای سرد را به مزاجهای گرم تبدیل نمود. سردمزاجان هرچند پرمحبت بنمایانند، محبت آنان ظرافت، نازکی و عمق فراوانی ندارد و سردی خود را در پیچیدگیهای روابط و موارد جزیی نشان میدهند. از این نکتهٔ روانشناسی که گزارههای فرعی بسیاری دارد بگذریم و نکتهای دیگر را خاطرنشان شویم و آن این که میشود میزان گرمی و محبت افراد را از خاکی که بر آن زندگی میکنند به دست آورد. افرادی که در جنوب ایران زندگی میکنند به خاطر گرمی خاک آن خونگرمتر هستند تا کسانی که در نواحی سرد و مرطوب زندگی میکنند. دیار پاک ایران چون گرم است و گرمای آن نیز معتدل است و نه سوزنده همیشه عزتمند بوده است. ایران منطقهای گرم است و اگر مناطقی سردنشین در آن نبود، گرمای آن میتوانست دیگر مناطق کرهٔ خاکی را بیش از این تابع دگرگونی و تحولات خود قرار دهد.
(۴۳۱)
زرخیزی، پرنفتی، معادن غنی اورانیوم، مس و دیگر فلزات در خاک گرم معتدل آن نهفته است، امّا عربستان با آن که گرم است چنین موقعیتی ندارد؛ زیرا گرمای آن فراوان است و هر استعدادی را میسوزاند، برخلاف گرمای ایران که تعادل دارد. بر اساس محاسبهٔ گرما و حرارت زمین منطقهای که بر روی آن زندگی میشود میتوان دریافت آن منطقه در صد سال آینده چگونه موقعیتی خواهد داشت و نیز میتوان مشکلات آن را محاسبه کرد.
باب احوال، باب گرمیهای درونی است. همین گرمی است که منزل نخست این وادی؛ یعنی «محبت» را در باطن ایجاد میکند. با حصول محبت، سالک دیگر کارهای روزانهٔ خود را با کلفت و سختی نمیآورد و دوست دارد موضوعی برای کار حبی و تعشقی باشد.
آنچه در باب احوال مهم است گرما و حرارتی است که در باطن سالک ایجاد شده است. این حرارت سبب محبت میشود. کسی که محبت دارد برای مزد کار نمیکند و نماز برای وصول به بهشت نمیگزارد، بلکه منت خداوند را دارد که میتواند کار و فعالیت و عبادت داشته باشد. در وجود چنین کسی «ریا» یافت نمیشود. «ریا» با حرارت محبت، در وجود سالک میسوزد. اولیای خدا دریای جوشان محبت هستند. آنقدر عشق از آنها ظاهر میشود که به حلاوت بخورند زهر و به ارادت بکشند درد. آنان در حرارت باطنی خود چنان گرم هستند که دیگر دردی را متوجه نمیشوند؛ همانطور که تیر را از پای حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام کشیدند و ایشان دردی
(۴۳۲)
را احساس نکردند؛ چرا که گرم از محبت الهی بودند.
سالک چون در باب احوال گرم است دیگر دردی احساس نمیکند. همچنین وی چون از اودیه گذشته است مشکلات وی کمتر میشود و با مواهب و عطایای الهی که بر او سرازیری دارد مواجه میشود. این دهشها توالی و تعاقب دارد و به سالک اشتهایی سیریناپذیر میدهد؛ زیرا گرم شده و حال آمده است. وی در «سرور» و «قلق» غرق میشود و به اصطلاح عامی در کتِ حق تعالی میافتد و او را دهشت، حیرت و هیمان فرا میگیرد و از حالتی باطنی به حالت دیگر تبدیل پیدا میکند. عشقی که در وجود او قرار میگیرد قابل توصیف نیست. او دیگر به خداوند منت ندارد که بندگی او را دارد، بلکه اوست که منت خداوند را دارد. او با خداوند و با تمامی پدیدههای هستی عشقی دارد که برای افراد عادی قابل فهم نیست، بلکه افراد عادی گاه عشق او را از سرِ جهل و ناآگاهی به دشمنی، بدبینی و بددلی تفسیر میکنند. او در یک لحظه عشق خود لذتی میبرد که کسی در جمع صد سالهٔ عمر خود نمیتواند اندکی از لذت آن عشق را داشته باشد، اما میگوید:
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تکفیر میکنند(۱)
او مستِ مست است و هیچ نمیگوید و صدایش را در نمیآورد! او
- دیوان خواجهٔ شیراز، غزل ۲۰۰٫
(۴۳۳)
فریاد ندارد: «مست مستم ساقیا دستم بگیر». هم مست است و هم نمیگوید دستم بگیر، آنکه چنین نالهای دارد خمار است نه مست و نیاز به دستگیری دارد تا برخیزد و برای همین است که میگوید: «تا نیفتادم ز پا دستم بگیر». اولیای خدا با آن که مست مست از هفت وادی عشق هستند، ظاهر آنان همچون افراد عادی است؛ اگرچه هر کسی در جذبهٔ صفای آنان غرق میشود. مناجات حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام و برخی از سخنان حضرت فاطمهٔ زهرا علیهاالسلام که نقطهٔ هستی هستند و دعاهای حضرت امام سجاد علیهالسلام در صحیفه، عالم را حیران میکند. عشقورزی آنان با خداوند بالاتر از محبتی است که در مقام احوال است و این محبت در برابر عشق آنان که عشق به مقام بی اسم و رسم ذات است قابل گفتن نیست.
سالک اگر بتواند خود را به حال برساند و گرم کند، بعد از حال، تازه به «ولایت» میافتد و میتواند ادعای «ولایت» و ید تصرف داشته باشد و ید او ید اللّه میگردد و اوست که میتواند حلال و حرام را بشناسد. او چیزی را که حلال است حلال میگوید و چیزی را که حرام است، حرام معرفی میکند و درست و بر اساس واقع هم میگوید و حلال و حرام واقعی در دست اوست. کسی که اصول، اودیه و احوال را پشت سر بگذراند و هفتاد منزل عرفانی را به تجربه دیده و رفته باشد میشود خداوند به او ولایت دهد. ولایت امری دهشی از ناحیهٔ خداوند است و نه گزینهای کسبی که گاه با کاسبی هم اعا میشود. کسی که به او ولایت میدهند
(۴۳۴)
میتواند از ولایت بگوید و به تبیین شریعت نبی اکرم صلیاللهعلیهوآله و فقه علوی بپردازد نه کسی که دانش ناچیز کسبی خود را از این و آن تکدی کرده است. ما بحث علمی این گزارهٔ بسیار دقیق را در کتاب «اصول و قواعد تعبیر خواب» در بخش تأویل توضیح داده و ریشههای قرآنی این بحث را در آنجا و در قضیهٔ اختلاف حضرت موسی با حضرت خضر علیهماالسلام آوردهایم.
با این توضیحات بهتر است نگاهی به عبارت شارح بیندازیم. شارح میگوید: وقتی سالک در باب اودیه قرار دارد در نهایت همت وی قوی میشود بهطوری که او را به مقصود نزدیک میسازد؛ یعنی این آمادگی را دارد که به رؤیت نایل شود. کسانی که باب اودیه و احوال را درک نمیکنند چنانچه خداوند را رؤیت کنند از او میترسند و حتی برخی از آنان ممکن است سکته کنند، اما خداوند به آنان محبت میکند و خود را به ایشان نشان نمیدهد تا قتل نفس پیش نیاید. حتی اگر یکی از اولیای خداوند خود را آنگونه که هست برای چنین سالکانی باز کند و او مشاهده کند چه صفایی از او به تمامی پدیدهها میرسد، دهشتی او را میگیرد که خطر قتل نفس وجود دارد. اولیای خدا به بندگان خدا لطف میکنند و از خود هیچ نمیگویند مگر کمی کمتر از کم و اندکی اندکتر از اندک. حتی ممکن است بندهای بر سر آنان هم بزند، امّا از کمالات باطنی خود دم نمیزنند تا او حفظ شود. نزدیک شدن به خداوند و به اولیای او این قدر که ذهنهای عادی میپندارند ساده نیست، بلکه کاری بسیار وحشتناک است، مگر
(۴۳۵)
برای کسی که بلاهای اودیه را سر کشیده و شلاقهای آن را به بدن خود حس نموده باشد و از آن به گرمی، حرارت و حال آمده باشد. سالک با همتی که در بخش اودیه گرفته است به مقام سِرّ و باطن قلب میرسد و نتیجهٔ مشکلات، سختیها و بلاهایی که تاکنون دیده است در اینجاست که به او میرسد و مواهب الهی بر وی ریزش پیدا میکند و از این به بعد ارادهٔ او به محبت تبدیل میشود و به جای آن که برای انجام کاری اراده کند، محبت است که او را به کار بر میانگیزد. اراده کار را تکلیف نشان میدهد، اما در احوال از این که کار میکند، حبّ و عشق مینماید؛ بدون آن که محاسبهای داشته باشد. وی بهراحتی در وادیهایی قدم میگذارد که چیزی جز خون یا ریختن آبرو و حیثیت در آن نیست، امّا چون گرم شده و محبت دارد از آن با عشق استقبال میکند. باید توجه داشت کسی میتواند خون خود را برای معشوق خود بریزد که حرارت داشته باشد. شهادت منتهای صعود دَم و حرارت است و خود خون بسیار گرم است. کسی که چنین حرارتی در او وجود دارد، میشود آنچه را که تعبیری برای آن نمیشود آورد و جز به مشاهده فهم نمیگردد و چنانچه با وصول کنترل نشود، دیگر نمیتوان او را متوقف ساخت. این که کسی به شهادت میرسد گتره نیست و روند سیستماتیک و نظاممند خود را دارد. گاه پدر و مادر یا اجداد وی وادیهای بسیاری را در سلوک طی کردهاند و این فرزند نتیجهٔ سلوک آنان را میبرد و شهید میشود امّا شهادت به خود آنها نرسیده است. گاه چندین نسل برای چند صد سال
(۴۳۶)
راه رفتهاند تا کسی امروز به شهادت میرسد، بدون این که خود آن را بداند. او وقتی به برزخ وارد میشود میبیند کسانی را که باید این شهادت به آنان میرسید و مییابد شهادت او ثمرهٔ تلاش چه کسانی است. معرفت و طی منازل عرفانی نیز مانند شهادت است و چنین نیست که کسی بیندیشد به تنهایی این راه را میرود. او ثمرهٔ نسلهایی صالح است که گاه بهراحتی طعم وصول را میچشد.
نخستین منزل احوال، «محبت» است که شرح آن به دلیل اهمیتی که داشت کمی طولانی گذشت؛ هرچند ما بحث از محبت و عشق را در جلد دوم تفسیر هدی با عنوان «چهرهٔ عشق» آوردهایم. این جلد تنها تفسیر آیهٔ شریفهٔ: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» را عهدهدار است. همچنین از عشق پاک در کتاب «محبوب عشق» سخن گفته و از ظرافتها و نازکاندیشیهای تفاوت مستی عشق محبوبان و خماری شوق محبان، کتاب «محبوبان و محبان» را نقش زدهایم.
بعد از محبت، «غیرت» پدیدار میشود. افراد دارای طبیعت سرد همانطور که محبت ندارند غیرت چندانی نیز در وجود آنان نیست و نمیشود زود آنان را عصبانی کرد. سالک وقتی غیرت پیدا میکند غیر حق را نمیبیند و به خود و دیگر خلایق التفات ندارد. با تمرکز توجه به حق تعالی او به «شوق» میافتد. تفاوت شوق با محبت در این است که حب حرکت است و شوق و اشتیاق لقا میآورد. سالک در محبت، خداوند را دوست دارد و در شوق بر آن است تا او را ببیند و خواهش
(۴۳۷)
رؤیت در شوق قلب او زنده میشود. با زنده شدن این میل قلبی، او دارای «قلق» و بیتابی میشود و «عطش» حق و تشنگی دیدار او بر وی چیره میشود. سالکی که به خداوند دل میبندد و عطش او را فرا میگیرد چیزی جز رؤیت او را نمیخواهد و خواب و خیال از او برداشته میشود. او بیتاب میشود و مثل مارگزیده به خود میپیچد. اینجاست که او در خطری عظیم و مقامی بسیار سنگین است. این عطش سبب «وجد» میشود. وجد رؤیتهای آنی و لحظهای است. سالک تشنه و دارای عطش، خنکای رؤیت خداوند به او نزدیک میشود اما به او داده نمیشود و این دالّیهای حق تعالی و نمایشهای آنی با او سبب تشنگی و عطش بیشتر وی میشود. در کربلا، عطش بوده است. فرزندان خردسال امام حسین علیهالسلام از تشنگی و عطش، بدن خود را روی رطوبتها قرار میدادند. قرار دادن بدن روی رطوبت رفع عطش نمیکند، بلکه عطش را تازهتر میسازد. خداوند میخواست با بیگناهی این کودکان، حجت خود را چنان تمام کند که اگر عمر دورهٔ فعلی ناسوت هزار هزار سال دیگر هم باشد، کسی نتواند کمترین شبههای در حقانیت حضرت سیدالشهدا علیهالسلام و بطلان دشمنان آن حضرت داشته باشد.
«وجد» با نمایشهای لحظهای خود سبب عطش بیشتر میشود. خداوند همه چیز را در اختیار دارد اما تنها چهرهای بسیار کوتاه به سالک نشان میدهد؛ چرا که درون و باطن وی هنوز آتشی ندارد که اوج گرفته باشد و سوخت وی لهیب نکشیده است. دالّیهای حق تعالی و نقاب از
(۴۳۸)
رخ برداشتن آن هم برای لحظهای کوتاه و دوباره پنهان شدن، سالک را گیج میکند و او را به «دهش» میاندازد. حق تعالی پی در پی به صورت کوتاه چهره و رخ مینماید و هر بار نیز خود را از سویی نشان میدهد و سالک بیچاره هر بار به سوی او میدود، ولی چیزی نمییابد. خداوند مرتب چهرهای از خود را به صورت آنی در هر جایی نشان میدهد و سالک را به سوی خود میخواند و عجیب این است که سالک از پا نمیایستد و در پی هر نما و هر سویی به راه میافتد. حق تعالی میداند سالک را چگونه به سوی خود بکشاند تا ایستایی نداشته باشد. سالک در این جا مانند کودکان باهوش نیست که در دالیهای مختلف و پیاپی وقتی خسته میشوند میایستند و حرکتی نمیکنند. باید توجه داشت مراد از چهرهها که به گونهٔ دالی برای سالک رخ مینماید همان بلاهای اوست. آنان که در تمرینهای بدلکاری هستند خوب میفهمند این بلاها چگونه است. آنان جدی میزنند و دست و پا یا گردن را به حقیقت میشکنند.
خداوند به سالک میزند و به صورت جدی هم میزند. خداوند اولیای خود را بلاپیچ میکند و آنان را در هر منزل میزند و خرد و شکسته میسازد تا وقتی به ولایات میرسند دیگر چیزی از آنان برای خرد شدن و شکستن باقی نمانده باشد. دل آنها شکن در شکن شکستن است، شکستی مستانه که گویی عمری «بشکن بشکن» داشتهاند. این شکستنها در جایی تمام میشود که آنان به کلی نرم شدهاند؛ چرا که چیزی را میتوان شکاند که خشک باشد و چیزی که نرم باشد دیگر قابل شکستن
(۴۳۹)
نیست.
سالک بعد از دِهشت، حیرت، هیمان و تلاطم را به خود میبیند. هیمان حق، او را حیران میکند و در «برق» ظاهر میشود و تلاطم پیدا میکند و «وجد» در همین جا پایان میپذیرد و خداوند چهرهٔ واقعی خود را مینماید. بیان در توضیح این واقعه قاصر و کوتاه است و نمیتوان حق آن را ادا کرد. برای این مسأله تنها میشود از داستان چوپان دروغگو مثال آورد که فریاد گرگ گرگ سر میداد و چیزی نبود، اما در بار آخر، سالک که از دهشت، حیرت، هیمان و تلاطم خسته شده و روان او به هم ریخته با ظهور «برق» میگوید حق تعالی باز میخواهد به صوت آنی رخ نماید و در چهرهٔ بلایی دالی کند، در حالی که این بار دیگر دالی نیست و به واقع «إِنِّی أَنَا اللَّهُ»(۱) میگوید. سالک در هیمان است و باور نمیکند او خودش باشد. خداوند عاشق خود را چنین خسته و به تعبیر عامی لقمه لقمه میکند، ولی: «آن را که خبر شد خبری باز نیامد». سالک که در حیرت است آیا خود اوست یا نه و به دیدن خود قانع نمیشود، این بار بر آن میشود که مزه و طعم را داشته باشد و به «ذوق» رو میآورد. ذوق مزه کردن است و خداوند برای این که سالک که رو به درماندگی است از خستگی باز نگردد به او میفرماید بِچِش تا خوب فهم کنی که خودم هستم! سالک حق تعالی را دیده امّا به رؤیت و چشم خود اعتماد ندارد.
- قصص / ۳۰٫
(۴۴۰)
ذائقهٔ سالک مزهٔ خداوند را میچشد و به نیکی مییابد که این خود اوست. سالک با رسیدن به خداوند و ذوق او، به بخش «ولایات» گام مینهد و در این ارتباط و اتصال، او ید اللّه، عین اللّه، أذن اللّه و در نهایت عبد اللّه و ولی اللّه میشود. در این صورت او هرچه میگوید درست است و کلام او کلام خداست و هرچه انجام میدهد حق است؛ خواه گدای کوچهنشین باشد یا سلیمان زمان. باید توجه داشت ما در مقام تبیین حال اهل ولایت و اولیای حق هستیم نه افرادی عادی و معمولی. سالک در باب ولایت به مقام روح بار مییابد. او در بخش اخلاق از نفس خود که پر از خواب و شهوت است فارغ میشود و در بخش اصول به قلب میرسد و در ذوق با چشیدن خداوند، روح در او زایش مییابد. کسی که روح دارد از اهل ولایت و ولی اللّه است. کسی که به این مقام نرسیده و ادعای ولایت و زعامت دارد، روز قیامت باید پاسخگوی نسبت ناروای خود و حقهایی باشد که غصب کرده است.
بخش هشتم: ولایات
«(ثمّ الذوق بالوصول إلی مقام الروح) ولمعان أنوار الولایات کاللحظ المؤذن بالتجلّی، والوقت المغلب لحکم الحال علی حکم العلم، الموقع فی التلوین، وکلّما صفا الوقت سقط التلوین وحدث السرور بذهاب خوف الانقطاع وضحک الروح برَوح نسیم الاتّصال، ثمّ السرّ باستسرار حال العبد عنه، فلا یعلم ما هو فیه للطفه ودقّته، وهو المقام الّذی قال فیه صلیاللهعلیهوآله :
(۴۴۱)
«ربّ زدنی فیک تحیرا»، ثمّ النفَس وهو رَوح یحدث بانجلاء غمام الاستسرار وانکشاف ظلمة الاستتار، ثمّ الغربة وهو تبدّل حاله بحیث یری الشاهد مشهودا والطالب مطلوبا، فیکون غریبا فی الدارین، ثمّ یقرُّ حاله بأن یتوسَّط المقام وجاوز حدَّ التفرُّق، فیسمّی حاله الغرق، ثمّ یقع فی الغیبة عن حاله بوجود مشهوده من غیر شعور له بحاله، ثمّ یتمکن باستقرار الحال لابسا نور الوجود، بأن یخفی عینه لتنوُّره بنور مشهوده».
ـ (سپس «ذوق» و چشیدن است با وصول به مقام روح) و درخشیدن شعاع نورهای ولایات مانند «لحظ» و نگاه با گوشهٔ چشم که جواز تجلی میدهد و «وقت» که حکم حال را بر حکم علم چیرهسازنده است و او را در «تلوین» واقع مینماید و هرگاه وقت او «صفا» یابد، تلوین از او برداشته میشود و «سرور» با از میان رفتن ترس از جدایی ایجاد میگردد و روح با فراخی و گشادگی نسیم اتصال شادمان میشود و سپس «سـر ّ» پدید میگردد با پنهان شدن حال بنده از او، و آنچه را که در آن نیست به سبب فراوانی لطف و دقت آن نمیداند و این همان مقامی است که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در آن فرمود: «پروردگارا، حیرانی من در خودت را بیفزا». سپس منزل «نفَس» است و آن فراخی و انبساطی است که با از میان
(۴۴۲)
رفتن ابرهای پوشیدگی و رفتن تاریکی پنهان داشته ـ و ظهور حقیقت ـ نمود مییابد. سپس «غربت» است و آن تبدیل و تغییر حالت وی است به گونهای که شاهد را مشهود و طالب را مطلوب میبیند و در هر دو عالَم غریب میگردد و سپس حال وی آرام میگیرد به این گونه که در مقام میانه میگیرد و از مرز پراکندگی میگذرد و حال او «غرق» نامیده میشود و سپس از حال خود با وجود آنچه مشاهده میکند در «غیبت» قرار میگیرد بدون آن که به حال خویش آگاهی داشته باشد و بعد از آن «تمکن» میگیرد به این که حال وی در حالی که نور وجود را به خود میپوشد آرام مییابد به این که ذات او مخفی و پنهان میشود به سبب نوری که از نور دیده شدهٔ خود گرفته است.
منازل ولایات
منازل باب ولایات عبارت است از: «لحظ»، «وقت»، «صفا»، «سرور»، «سِرّ»، «نفَس»، «غربت»، «غرق»، «غیبت» و «تمکن».
ما منازل ولایت را بر سه بخش میدانیم. بخش نخست آن دارای شش منزل اول است که در باطن سالک است و بخش دوم سه منزل غربت، غرق و غیبت را در بر دارد که در ظاهر اوست و بخش سوم تنها شامل منزل تمکن است که وصول او به شمار میرود. ما منازل باب ولایت را بر اساس این تقسیم در سه بخش جداگانه توضیح میدهیم.
شش منزل بخش نخست با «لحظ» شروع میشود. ولایت دارای
(۴۴۳)
نورهایی است که سالک در ابتدا شعاع و پرتوی از آن را میبیند و شارح برای همین است که از آن به «لمعان» تعبیر آورد که برق و شعاع نور است نه خود نور. لمعان برقی است که از رؤیت ذات به کمترین آن به چشم میآید و لحظ نام دارد. لحظ، مرتبهٔ تجلی را به انسان میشناساند. لحظ چیزی کمتر از لحظه است. «وقت» رؤیتی است که کمی بیشتر میشود امّا هنوز انقطاع دارد تا آن که حال بر علم نوری ـ و نه کسبی ـ غلبه میکند و چون «حال» است کاستی و افزونی دارد و انقطاع پیدا میکند. وقت چنانچه صافی شود تلوین برداشته میشود و رؤیت وی انقطاع ندارد و ترس از انقطاع ندارد و برای همین است که سرور در سالک ایجاد میشود. بعد از آن عبد در خود گم میشود و نمیداند چه چیزی در اوست و از سویی میداند که چیزی هم در او هست. حیرت وی به سبب دقت و اوج لطافت کسی است که درون اوست. بعد از آن نفَس پیش میآید و حیرت میان این که تویی یا منم از میان میرود و تمام «تو» میشود.
این توضیح بسیار کوتاه است و برای توضیح بیشتر، منازل ششگانهٔ یاد شده را دوباره بازخوانی مینماییم.
گفتیم وقتی سالک به آخرین منزل احوال؛ یعنی ذوق میرسد از مقام قلب ترقی مینماید و به مقام «روح» وارد میشود و بخش هشتم را که «ولایات» است شروع مینماید و از این پس او «ولی اللّه» است. او در باب ولایات درگیر ذوق و چشیدن نیست، بلکه با لمعان و درخشش نور حق مواجه است. لمعانی که سبب میشود دیگر هیچ شک و شبههای به او
(۴۴۴)
وارد نشود و یقین کامل گردد. پیش از این روایت: «لو کشف الغطاء ما ازددتُ یقینا»(۱) را در بخش احوال آوردیم، اما باید گفت جای این روایت در اینجاست. کسی که به ولایات وارد میشود چنان لمعان نوری دارد که چیزی برای او تاریک و شبههناک باقی نمیماند. خداوند به انسان چنان توفیق و آگاهی دهد که پیکرهٔ الفاظ و معانی را نسبت به خود و دیگران آلوده نکند. سالک در باب ولایت، تازه با حال و هوای اولیای خدا تا حدودی و با توجه به ظرفیت خود آشنا میشود و در مییابد خداوند با آنان چه مواجههای دارد. خداوند تا بند بند ولی خود را پودر نکند، او را رها نمیسازد! اینجا دیگر وادی هیمان، دهشت و حیرت نیست که آنها وصف حال بود، اما در باب ولایت، خداوند حالِ ولی خود را میگیرد؛ یعنی ذات او را خُرد و شکسته میکند. البته این اولیای کمّل الهی هستند که خداوند مته را بر ذات آنان میگذارد و تمامی نمود آنان را نه خرد و شکسته میسازد که این در اودیه بود، بلکه پودر مینماید، اما به غیر اولیای کمّل از اولیای عادی کاری ندارد؛ زیرا آنان را تحمل چنین بلایایی نیست. خداوند ذات را از درون ولی خود بیرون می آورد. ولی الهی تا بدینجا هفتاد منزل را پشت سر گذاشته، اما هنوز سر جایش ایستاده، با آن که خدا خود جای او نشسته و با او تعویض و معاوضه داشته است و وقتی این میگوید من، یعنی او. گویی خداوند اسکلت او را زنده زنده از
- عیون الحکم و المواعظ، ص ۴۱۵٫ شاذان بن جبرئیل قمی، الفضائل، ص ۱۳۷٫
(۴۴۵)
میان گوشتهایی که دارد بیرون کشیده است اما چون خود درون او نشسته است او سر پا و راست قامت ایستاده است. خداوند با ولی خود اینگونه رفتار میکند تا تمامی تار و پود آنان را بریزد و چیزی به نام ذات و استقلال برای آنان نماند. بهترین نمونه برای باب ولایت، حضرت زهرا علیهاالسلام است. هیچ کسی نیست که تحمل داشته باشد روضهٔ مصایب آن حضرت علیهاالسلام را بشنود و نیز تمامی بدن و ساختار نمودی او ارتعاش پیدا نکند و اگر کسی نسبت به این مصایب بیتفاوت است در ساختار وراثتی خود مشکل دارد. امام حسین علیهالسلام نیز چه ماجرایی دارد. کیست که تحمل این همه مصایب و درد را داشته باشد. گویی خداوند کاری کرده است که هیچ کس هوس ولایت نکند. خداوند توفیق دهد با اهل ولایت در ارتباط باشیم و نیز توفیق دهد این ارتباط تنها به صورت و ظاهر و نشست و برخاست بسنده نشود و وقتی کسی توفیق با اهل ولایت بودن را داراست با حقیقتِ ولایت اولیای خدا رابطه پیدا کند و به صورت واقعی و حقیقی به آنان قرب یابد وگرنه به واقع میت و مردهای بیش نیست:
«أن الأرض لا تخلو من حجة للّه علی خلقه إلی یوم القیامة وأن من مات ولم یعرف إمام زمانه مات میتة جاهلیة»(۱)؛
کسی که معرفت به ولایت ندارد بسان میته است.
کسی که به باب ولایت رسیده است تاکنون هشت بخش و سه فرودگاه
- شیخ صدوق، کمال الدین وتمام النعمة، ص ۴۰۹٫
(۴۴۶)
نفس، قلب و روح را دیده است.
نفس با ارتقای خود سبب میشود تا درگاه «اصول» پیش آید. از بدایات تا اخلاق در مرتبهٔ نفس است و سالک از کمالات خود خوشامد، خوشایند، لذت و بهجت دارد و روز قیامت میتوان به او گفت اجر تو این بوده است که از خود و کمالات و خوبیهای خود لذت بردهای و دیگر طلبی نداری! سالک با ورود به اصول، از نفس گذشته و دارای قلب شده؛ یعنی چارچوب و نظم پیدا کرده است! قلب مانند شاسی یک خودرو است که حرکت خودرو به آن است و نفس مانند اتاق آن است که حرکتی از آن بر نمیآید و نمیتوان کسی را که در بند نفس است به باب ولایات وارد آورد؛ زیرا او شاسی ندارد. حتی ائمهٔ کفر باید دارای شاسی باشند وگرنه نمیشود اشقی الاشقیا گردند.
مرتبهٔ دوم قلب بود که مهمترین مرکز آن باب محبت بود. کسی که قلب و حرارت دارد میتواند از قلب خود گرما و انرژی برای حرکت بگیرد. کسی که قلب دارد محبت دارد و محبت اعمال قدرت است برخلاف کسی که نفس دارد. او ممکن است ضعیف باشد و برای همین قلدری کند و زور بگوید. کسی که ضعیف است و قدرت ندارد نمیتواند به کسی محبت داشته باشد. کسی میتواند به دیگری محبت نماید که احساس کمبود نداشته و شاسی او محکم باشد. کسی که قدرت ندارد، به انواع رذایل مانند ریا، بخل، حسادت، حسرت و انواع عقدهها مبتلا میشود. قدرت و شاسی را کسی دارد که دارای دل و قلب باشد. صاحب
(۴۴۷)
قلب داری حرارت، محبت، شوق و عشق میگردد تا به بخش اودیه وارد شود و احوال را بگذراند و سپس در آخرین منزل احوال دارای روح میشود و با روح به بخش ولایات داخل میشود. با زایش روح، قلب فرماندهی خود را کنار میگذارد و با نفس تسلیم روح میشود. روح در قرآن کریم از امر خداوند دانسته شده است: «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی»(۱). کسی که میگوید ولی اللّه است باید روح داشته باشد نه قلب و دل. منظور از امر نیز همان تمکین است که بعد از این توضیح خواهیم داد. اگر کسی را با قلب به بخش ولایات برند در حالی که روح نداشته باشد بیدرنگ قالب تهی میکند و از سوختهٔ او چیزی نمیماند، بلکه برای آن که مطلب بهخوبی فهم شود باید بگویم جزغاله میشود و برای پرواز در منازل ولایت، شاسی محکم قلب هم کشش ندارد. قلب در برابر روح همانند خودرو در برابر فضاپیماست و نوعی انرژی برای پرواز میخواهد! دل خود سنگین است و ثقل دارد و فلزی نیست که بتوان با آن پرواز کرد و همان شاسی محکم دل که سنگین است توان پرواز را از او میگیرد و در اینجا باید به سراغ فلزی سبک رفت که کشش بر شدن به فضا و پرواز را داشته باشد و این همان روح است. باب ولایات باب روح است. نخستین منزل باب ولایات «لحظ» است و پایان آن باب «تمکن» است. همانگونه که سالک در باب ذوق صفتی از حق تعالی را میچشید در باب «لحظ»
- اسراء / ۸۵٫
(۴۴۸)
ذات میبیند و نه صفت. او با خداوند رحیم، رحمان، کریم یا ودود نیست. لحظ یعنی لحظهای دیدن ذات؛ برخلاف ذوق که لحظهای چشیدن صفت بود. لحظ کمترین رؤیت ذات است. ممکن است خداوند ذات خود را به ولی محبوبی خویش در طفولیت یا قبل از آن در نطفه نشان دهد. گاه طفلی در قنداق است که ذات حق تعالی را میبیند. دیدن همان و عمری بلاپیچ شدن همان. خداوند دیگر چنین محبوبی را رها نمیکند! سالک نیز گوشهٔ چشم را که نه، بلکه ذات را برای لحظهای میبیند و دیگر نمیتواند او را رها کند.
منزل بعدی ولایات «وقت» است. وقت از لحظ وسیعتر و گستردهتر است و سالک در آن دارای حال میشود. این حال مربوط به رؤیت ذات است. با این وجود حال امری دایمی نیست و وقتی هست و وقتی دیگر نیست! چنین سالکی «تلون» دارد. سالک حتی در باب ولایت تلون پیدا میکند. برای نمونه، حضرت ابراهیم علیهالسلام در ماجرای ذبح اسماعیل این تلون را داشت و در خواب نخست و دوم خود پای کار نرفت و برای همین، در خواب سوم، قوچی را قربانی نمود، امّا امام حسین علیهالسلام تنها در شب عاشورا ایستاد و همه را مرخص نمود و تکلیف را از تمامی یاران خود برداشت و فرمود در تاریکی شب، جان خود را بردارید و بروید که این قوم شقی، تنها با من کار دارند و دستور داد روشناها را خاموش کنند تا کسی برای ترک آن حضرت، خجالت نکشد و شرم ننماید و از پوشش تاریکی، برای فرار استفاده نماید. در کربلا ماجرای حضرت علی
(۴۴۹)
اصغر علیهالسلام است که خود ایشان که از اولیای محبوبی است از حضرت سیدالشهدا علیهالسلام میخواهند وی را به میدان برد. برای همین است که مسألهٔ کربلا را نمیتوان با مسألهٔ حضرت اسماعیل علیهالسلام که فرمود: «یا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ»(۱) قیاس نمود و حالات و منازل واقع شده در این دو حادثه بسیار از هم فاصله دارد. سالک در تلوّن، دل میزند و گاه توقف دارد، همانطور که گاهی بنزین اگر دارای ناخالصی باشد، خودرو ریپ میزند.
سومین منزل ولایت «صفا»ست که تلوّن و حال از او برداشته میشود. صفا نتیجهٔ عدم تلون است. در این منزل، دیگر ممکن نیست سالک را برگردانند و به او آب لب نیشترش میدهند. برای همین است که بعد از صفا «سرور» است. وقتی سالک به صفا میرسد تلون از او برداشته میشود و دیگر انقطاع پیدا نمیکند اما تا پیش از آن احتمال بازگشت و مردود شدن و انقطاع او هست. ولی الهی در این حالت دیگر بازگشتی ندارد و امکان انقطاع را از دست میدهد و برای همین است که «سرور» پیدا میکند. در اینجاست که احتمال مردودی از سالک برداشته میشود و چنین موفقیت موهبتی جای سرور و شادمانی دارد. در سرور، صفای سالک دایمی و غیر منقطع میشود.
منزل پنجم «سِرّ» است. سالک در این مقام، خود را در خود گم میکند؛
- صافات / ۱۰۲٫
(۴۵۰)
به این معنا که درست است وی دیگر مردود نمیشود و به آن طرف بسته شده، ولی در این سوی خود چیزی پیدا نمیکند و در خود گم میشود و خودپنهانبینی یا استسرار مییابد نه استتار که برای پنهان شدن به امر خارجی مانند پوشش نیاز دارد. در این حالت، او فردی را با خود مییابد که همراه اوست. وی تا اینجا خود را تنها و او را گاهی از دور میدید، امّا در خودپنهانبینی، خویشتن او از وی پنهان میشود، ولی ولایت هنوز در اندرون اوست و از او خارج نشده است. با رفتن سرور، امری بالاتر که سِرّ است رخ مینماید و سالک نمیداند من است یا او! سالک مدتی در میان این که من است یا او درگیر است و به «حیرت» و سرگردانی که منزل ششم است گرفتار میشود. در اینجاست که میشود در قنوت گفت: «اللهمّ زدنی فیک تحیرا» نه پیش از آن که از چیزی خبر ندارد. باید توجه داشت ما حیرت را منزل ششم قرار دادیم و شارح آن را از لوازم مقام سِرّ آورده است. ما در این که هر بخش باید منحصر در ده باب باشد با خواجه و شارح هماهنگ نیستیم و معتقدیم برخی از بخشها میشود بابی کمتر یا بیشتر داشته باشد؛ چنانچه ما صفا و سرور را یک منزل میدانیم.
بعد از حیرت و سرگردانی سالک میان این که من است یا او، به سالک «نفس الرحمان» دمیده میشود و او به نیکی در مییابد این که در آن سرگردان است خود او نیست، بلکه اوست، چرا که سالک مزهٔ خود را خوب میشناسد. سالک در اینجا رایحهای دارد و دیگر بوی خلق نمیدهد. بهطور کلی آدمی بوی بدن خویش را میشناسد. همانطور که
(۴۵۱)
طفل مادر خود را با استشمام بوی او میشناسد. سالک در مقام «نَفَس» که میرسد نسیمی از خود مییابد و میفهمد که خود نیست. تاکنون میگفت من هستم یا تو و اکنون میگوید این تویی که جای من نشستهای؛ چرا که دیگر مزهٔ خود را از خویش نمییابد. «نَفَس» در چینش خواجه ششمین مقام بخش ولایت است. بعد از آن سه منزل «غربت»، «غرق» و «غیبت» قرار دارد. سنگینی باب ولایت از این جا شروع میشود و سه منزل یاد شده سنگینترین بخش سلوک است و بخش اودیه در برابر آن چیزی نیست. باب ولایت که میگویند باب بلاست و این که گفته میشود «البلاء للولاء» در این سه منزل است که مصداق دارد و قابل تجربه است و آنچه از بلا در جاهای دیگر گفته شد در برابر بلایای این سه منزل، در خور توجه نیست. باید گفت مشکلات سالک از اینجا به بعد شروع میشود. سالک درست است مدتی در بخش اودیه مشکلاتی داشت و با طی آن در بخش احوال سرخوش و مست شده بود، اما در بخش ولایت باید سر در لاک خویش فرو برد. ما این سه منزل را به تفصیل توضیح خواهیم داد. آخرین منزل ولایات «تمکن» است که به ولی الهی قدرت تمکن داده میشود. قدرتی که سکوی پرتاب وی برای ورود به حقایق و نهایات میشود.
سالک در شش منزل نخست در خود و در باطن خویش است و این منازل نوعی تست و سنجش برای اوست و در منزل آخر نیز دارای تمکن میشود که نوعی وصول است، اما در سه منزل یاد شده پر از مشکلات و
(۴۵۲)
بلاست و باید آن را خارج باطن نامید. سالک در این سه منزل، سخت و محکم میگردد و نیز غریب و تنها میشود. دو روایت زیر را باید بیان حال چنین سالکانی دانست:
الف: «وفی حدیث أبی الأحوص، عن عبد اللّه بن العباس، قال: قال رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله : انّ الإسلام بدء غریبا، وسیعود غریبا کما بدء، طوبی للغرباء قیل: وما الغرباء؟ قال: النزاع من القبائل»(۱).
ب : «عن عبد اللّه بن عمرو العاص قال: قال رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله ذات یوم ونحن عنده: طوبی للغرباء، فقیل: من الغرباء یا رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله ؟ قال: أناس صالحون فی أناس سوء کثیر، من یعصیهم أکثر ممن یطیعهم»(۲).
این دو روایت و روایات مشابه دیگر سندی است که حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله برای زمان غیبت مینویسند. عارف در باب ولایت به غربت میافتد و تنها میشود. او همه را حق میبیند ولی همه میگویند: «ما». این سه منزل را باید شروع اودیهٔ ذات دانست و بخش أودیه که پیش از این شرح آن گذشت تمامی اودیهٔ صفات بود. اودیهٔ صفات برای سالک است و اودیهٔ ذات برای اولیای خداست. آن اودیه دارای ده منزل بود و این اودیه تنها سه منزل غربت، غرق و غیبت را دارد. عصر غیبت به
- ابن أبی جمهور احسایی، عوالی اللئالی، ج ۱، ص ۱۰۱ ـ ۱۰۲٫
- متقی هندی، کنز العمال، ج ۳، ص ۱۵۳ و نیز رک : ج ۶، ص ۴۸۲٫
(۴۵۳)
معنای سختیها و مصایبی که غیبت دارد تنها برای شیعیان است و این امام معصوم آنان است که غیبت دارد. انتظار شیعه از همین جاست. سه منزل یاد شده برای شیعیان نیز به صورت تشکیکی وجود دارد؛ چنانچه روایت زیر به آن اشعار دارد:
«عن عمر بن حنظلة قال: سألت أبا عبد اللّه علیهالسلام عن رجلین من أصحابنا بینهما منازعة فی دین أو میراث فتحاکما إلی السلطان وإلی القضاة أیحلّ ذلک؟ قال: من تحاکم إلیهم فی حقّ أو باطل فإنّما تحاکم إلی الطاغوت، وما یحکم له فإنّما یأخذ سحتا، وإن کان حقّا ثابتا له، لأنّه أخذه بحکم الطاغوت، وقد أمر اللّه أن یکفر به. قال اللّه تعالی: «یرِیدُونَ أَنْ یتَحَاکمُوا إِلَی الطَّاغُوتِ وَقَدْ أُمِرُوا أَنْ یکفُرُوا بِهِ»(۱). قلت: فکیف یصنعان؟ قال: ینظران إلی من کان منکم ممّن قد روی حدیثنا ونظر فی حلالنا وحرامنا وعرف أحکامنا فلیرضوا به حکما فإنّی قد جعلته علیکم حاکما فإذا حکم بحکمنا فلم یقبله منه فإنّما استخفّ بحکم اللّه وعلینا ردّ، والرادّ علینا الرادّ علی اللّه، وهو علی حدّ الشرک باللّه»(۲).
این روایت اسراری از باب ولایت را درون خود نهفته دارد که برخی از گزارههای آن را در این کتاب آوردهایم و آن را که خرد فهم مسایل ولایت
- نساء / ۶۰٫
- الکافی، ج ۱، ص ۶۷٫
(۴۵۴)
است اشارهای کافی است که چیرگان مجال صراحت گرفتهاند. باید توجه داشت فراز: «ونظر فی حلالنا وحرامنا وعرف أحکامنا» هر مدعی را در بر نمیگیرد.
کسی که سه منزل غربت، غرق و غیبت را متخلِّق میشود از اولیای خدا میگردد و «تمکن» را در خود مییابد.
انتظار در زمان غیبت به معنای صبوری و بردباری است و نباید خود را از دست داد. «غرق» زمان غیبت، دور شدن از کارپردازیهای رایج است. تمکن آن نیز عادت کردن به غربت، غرق و غیبت است. کسی را که تازه به سلول انفرادی میبرند ابتدا از آن ناخوشایند است، ولی رفته رفته به آن عادت میکند و به تمکن میافتد و اینجاست که بر آن میشود تا طرحی نو دراندازد.
به بحث خود باز گردیم. سه منزل غربت، غرق و غیبت، ولی الهی را بلاپیچ و دردمند میکند. او از سویی نمیتواند از خلق خدا کناره گیرد، بلکه خداوند او را متکفّل امر آنان قرار میدهد و از سویی بندگان جاهل از او اطاعتپذیری و تمکین ندارند و مصداق کریمهٔ: «فَاسْتَقِمْ کمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَک وَلاَ تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ»(۱) است که حتی حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله را پیر نمود و آن حضرت فرمود: «شیبتنی سورة هود»(۲). سالک در این جا میبیند که خود او نیست که با وی سخن میگوید و او را
- هود / ۱۱۲٫
- کنز العمال، ج ۲، ص ۳۱۳٫
(۴۵۵)
راهنمایی میکند اما افراد جامعه نمیتوانند چنین چیزی را دریابند و جهل یا غفلت دارند. او میبیند که وی به گامهای حق میرود، اما دیگران با وی همگام نمیشوند. او میبیند که آنان را با عشق میخواند، ولی دیگران در حسابگریهای عقل ناقص و مکرها و حیلههای شناخته شدهٔ آن غرق میباشند و کردار و گفتار او را با بدبینی و بددلی و بدفهمی تفسیر و تحلیل میکنند بدون آن که کمترین تردیدی در فهم خود روا بدارند. این جهلها و غفلتها که همه را و همه جا را فرا گرفته است اولیای خدا را زمینگیر میکند. سالک در منازل ولایت رفته رفته متکفل خلق خدا میشود و نمیتواند نسبت به آنان اهتمامی نداشته باشد. همین نکته تفاوت میان سلوک معنوی شیعه با قلندری و درویشی و خانقاهها را مشخص میکند.
سالک وقتی در غیبت قرار دارد در اودیهٔ ذات است. ذات آنقدر سنگین است که ولی الهی را متلاشی و متلاطم میکند. این حالات حتی برای اولیای کمّل و محبوبان نیز پیش میآید. نمازها و مناجاتهایی که از حضرات معصومین علیهمالسلام رسیده حکایتی از این منازل است و روایت: «أنا أسماء الحسنی»(۱) برای پایینتر از مقام ذات است. کسی که در اودیهٔ ذات است حتی جایی برای قرار ندارد و اوست که میتواند بفرماید: «مَا عَبَدْتُک خَوْفا مِنْ نَارِک وَلاَ طَمَعا فِی جَنَّتِک وَلَکنْ وَجَدْتُک أهْلاً لِلْعِبَادَةِ
- حسن بن سلیمان حلی، مختصر بصائر الدرجات، ص ۳۴٫
(۴۵۶)
فَعَبَدْتُک»(۱)؛ خدایا، تو را از ترس آتش و به طمع بهشت عبادت نکردم، بلکه شایستهٔ عبادتت یافتم، پس پرستش و بندگیات کردم. کسی که شجاعت دارد چنین با خداوند سخن بگوید، برداشتن در خیبر برای او چیزی نیست! شجاعت را کسی دارد که بتواند همانند حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام در محضر خداوند آن هم با کاف خطاب این گونه داد سخن بدهد. او تمامی جام بلا را یکجا و به تمامی سر کشیده است که چنین حرارتی دارد و این گونه چهره به چهرهٔ حق میاندازد و با او همکلام میشود.
سالک وقتی در غربت قرار میگیرد کسی او را نمیبیند با آن که وی حالت همه را میبیند و خیر و صلاح آنان را تشخیص میدهد اما کسی از او حرفشنوی ندارد و خَلق با او نیست و از سویی دیگر، وی درون خود میخواهد با ذات حق تعالی باشد، اما آن را نیز به دست نمیآورد، برای همین او در خود میبیند که غریب است. ما تعبیر شارح که میگوید: «فیکون غریبا فی الدارین» را این گونه معنا میکنیم، ولی میشود گفت سالکی که به بخش ولایات رسیده است هم در دنیا تنهاست و هم در آخرت، و بهشتیان نیز حال او را درک نمیکنند و به «حُورٌ مَقْصُورَاتٌ فِی الْخِیامِ»(۲) و «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الاْءَنْهَارُ»(۳) مشغول میباشند.
- بحار الانوار، ج ۶۷، ص ۱۶۸٫
- رحمان / ۷۲٫
- بقره / ۲۵٫
(۴۵۷)
غربت، غرق و غیبت نقطهٔ عطف بخش ولایات است و چون امری ظاهری است سالک در آن فریاد دارد و اینگونه نیست که از چیزی دم نزند. سالک در این منازل به میان جامعه و برای دستگیری از خلق خدا میآید و خود را ظاهر میکند، ولی کسی او را باور نمیکند و غریب، تنها و یکدانه و دور میشود. او هم از خلق دور میشود و هم از خداوند؛ زیرا هرچه نگاه میکند میبیند این نیست. او خود را هم از دست میدهد و میبیند او نیز این نیست؛ چرا که در این منزل در پی ذات است و در حال گذر از صفات میباشد. سالک در این حالت غریب میشود و دل وی آرام نمیگیرد و احساس بیپناهی او را در خود فرو میبرد. او خود را یتیم، غریب، بیکس و مفلس میبیند و در یک کلمه: او را دلآرامی نیست و تاریکی شبها و روشنایی روزها را با بیپناهی و در پناه تنهایی میگذراند. نه ذات است و نه خَلقی و نه حتی خود. نه خود را که نسیمی بیش نبود میخواهد و نه در پی غیر است و نه خداوند را مییابد و به طور کلی وقتی نفس رحمان به او میخورد او زیر پای خود را خالی خالی مییابد و جایی برای او نیست که بتواند به آن چنگ زند و برای همین است که «غرق» میشود و امان از غرق و ما چه میدانیم که غرق چیست؟! کسی معنای غرق را میداند که امواج سهمگین دریا او را به زیر برده و غرق شده باشد و در آخرین لحظهٔ مرگ، نجات غریق او را گرفته باشد. غرق اوج غربت است. سالک در غربت، ظاهر است، امّا کسی که
(۴۵۸)
غرق میشود پنهان میگردد. این منزل را غرق میگویند و نه حیرت و سرگردانی؛ چرا که سالک در آن سرگردانی ندارد و یک چیز را میداند و آن این که او و خلق و خدایی که دارد ذات نیست، و او ذات را در خود ندارد. سالک در غرق است که دلش میریزد و وجودش آوار میشود. او به غیبت که فرو میشود تفرق و حواس پرتی از او برداشته میشود و هرجا و هرچه نگاه میکند میبیند که آن نیست و دست هم به جایی بند نیست.
بعد از غرق، منزل «غیبت» شروع میشود. غیبت سختترین و صعبترین منزل سلوک است. اوج غرق شدن غیبت است؛ یعنی گُم میشود. در غرق، دریایی است که او را فرو میکشد، اما در غیبت دیگر آب و دریا هم نیست و خشک و تری ندارد. سالک در غرق، هیچ کس را نمیبیند، اما به غیبت که میرسد حق باز برای او سوسو میکند و ذات به او نمایانده میشود.
غیبت بسیار گسترده است. در اسمای الهی نیز اسم مستأثر یا اسم اعظم غیبت دارد. اولیای خدا نیز به صورت جمعی که در نظر گرفته شوند یکی از آنان غیبت دارد که امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) است. در میان مؤمنان نیز مؤمن حق غیبت دارد. کسی که در غیبت قرار میگیرد، منتهای تنهایی را دارد، گویی تنهایی را تنها سر میکشد. او باید دلی بسیار گسترده و باز داشته باشد. آن چنان باز که دریاهای خروشان در گوشهٔ دلش جا بگیرد و عرش الهی با تمامی گستردگی آهنگهایی که
(۴۵۹)
دارد گوشهای از دل او باشد، ولی او آرام آرام باشد بدون آهنگ. غیبت چنین وجودی به سالک میدهد و او چنان توانمند میگردد که به منزل «تمکن» وارد میشود و محبت به حق تعالی و وصول به او پیدا میکند. سالک در منزل تمکن، ولایت را به صورت کلی دارا میشود و میتوان او را ولی اللّه نامید. با حصول تمکن، بخش ولایات تمام میشود و ولی الهی به بخش نهم سلوک که «حقایق» است ورود مییابد. حقایق مرتبهٔ ظهور آثار است و مقامات و کرامات عارف از این پس ظاهر میشود. به تعبیر دیگر، حقایق به دست اوست که ظاهر میگردد.
سالک در باب تمکن هر کاری که بخواهد بکند، قدرت و توان آن را دارد و در این منزل است که از خداوند حکم میگیرد: «رَبِّ هَبْ لِی حُکما وَأَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ»(۱)؛ حکم همان تمکن است. کسی را حکم میدهند که تمامی بلایای لازم را سر کشیده باشد. برای نمونه، خداوند از حضرت ابراهیم علیهالسلام همه چیز را گرفت. اسماعیل و هاجر را به وادی بی آب مکه فرستاد و ساره در بند نداشتن فرزند با هاجر درگیری پیدا کرد و از ابراهیم دور شد و برای یک ندای «سبوح و قدوس» تمامی گوسفندهای خود را داد! اما چهرهٔ عشق و بلا را باید در کربلا دید. از امام حسین علیهالسلام کودک او؛ حضرت علی اصغر علیهالسلام را که ولی محبوبی است میگیرد. تمکن ابراهیم به این است که به جای اسماعیل گوسفند ذبح کند و گویی تمکنی
- شعراء / ۸۳٫
(۴۶۰)
بیش از آن نداشته است اما حضرت سیدالشهدا علیهالسلام تمکنی دارد که همه چیز را از او میگیرد. ما از تمکن حضرت سیدالشهدا علیهالسلام و دیگر اولیای کمّل میگوییم ولی این که چه بلایا و مصایبی داشتهاند را نمیدانیم!
اولیایی که دارای تمکن میشوند، چنین نیست که برای هر کاری از آن استفاده کنند و هر مانعی را با قدرت آن از مسیر خود بردارند. افرادی که به طمع اخلاق، یا یافت اسم رب یا دستیبابی به طلسمات و آگاهی بر علوم غریبه راهی را دنبال میکنند افرادی ضعیف و کاسبپیشه هستند که میخواهند نفس خود را باردار کنند و از بدترین و کثیفترین بازیهایی است که با دانشهای غیبی که به اولیای پاک الهی تعلق دارد انجام میدهند و البته چند روزی مهلت داده میشوند و سپس از بینی آنان بیرون آورده میشود. البته بازار دروغپردازی و شهره ساختن و چهرهٔ عرفانی نمودن افراد همواره داغ است و چه زرنگ هستند افرادی که شهره میشوند و برای آن که این شهرت به آنان خوش آید چیزی نمیگویند و از خود معرفتی عرضه نمیدارند تا دست تهی آنان و باطنی که ندارند رو نشود. کسانی که به اسم عرفان و قدرت خارق العاده خودنمایی دارند، یا دلقکهایی بیش نیستند که گاه جامعه در سطح کلان گرفتار این موهومات میشود و یا بسیاری از کرامات و طی الارضهای گفته شده در مورد آنان جعلی و ساختگی است! وانگهی اگر درست و راست باشد عقاب نیز با بیرحمی و قساوتی که دارد در آسمانها اوج میگیرد و خود را سلطان آسمان مینامد و بر شیر که سلطان جنگل است افتخار دارد! شیر با آن که
(۴۶۱)
سلطان جنگل است نه میتواند به عقاب برسد و نه حتی به مورچهای که در بدن اوست! با این وجود، خداوند شیر را سلطان جنگل کرده است؛ زیرا به دست طبیعت تربیت شده است و وقتی سیر میشود حیوانی را نمیدرد و همچون گرگ نیست که به جان هر حیوانی بیفتد. شیر حیوانی را اذیت نمیکند با آن که تمکن طبیعی دارد.
حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام را شیر بیشهٔ ولایت مینامند. اولیای کمّل الهی با آن که صاحب تمکن هستند، مظلوم میمانند و از تمکن خود استفاده نمیکنند. آن اسد اللّه غالب حتی در حفظ امانت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله خودنگهدار است و با طبیعت عادی خود زندگی میکند وگرنه به ارادهای میشد تمام دشمنان ولایت را چونان سوسکی به دیوار چسباند، اما این چنین جنگی دیگر عادلانه نبود و کسی نام آن حضرت را بر زبان نمیآورد. آنان با آن که ابزار غیر عادی تمکن را دارند از آن استفاده نمیکنند و با تیغ طبیعی به جنگ اشقیا میروند. کسی ولی اللّه است که هر کاری از او برآید وگرنه چنانچه ادعای توخالی داشته باشد باید زبانش را برید. ولی الهی کسی است که قدرت، صولت، تمکن و غالبیت دارد اما همانند حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام آن را حتی برای دفاع از مظلومترین بانوی عالم هزینه نمیکند و او هم در تماشاست و با ابزارهای عادی دفاع میکند. آنان توان غیر عادی دارند و بهره نمیبرند. آن حضرت هزاران نخل را با ذکر سبوح و قدوس که حکم توانبخش را دارد میکارد و از خرمایی استفاده نمیکند؛ یعنی تمکن هست، ولی مصرف نیست.
(۴۶۲)
حال در اینجا پرسشی پیش میآید و آن این که اگر اولیای خدا دارای تمکن میشوند و تمکن از منازل بسیار مهم باب ولایت آنان است، وقتی از آن استفادهای نمیکنند، اهمیت خود را از دست میدهد! در پاسخ این اشکال باید گفت: درست است که تمکن را نباید در امور جزیی و غیر طبیعی به کار برد اما کاربردی طبیعی برای آن است و آن این که ولی الهی با همین تمکن، زیر تیغ مینشیند و بلاها و مصایب را به جان خود میخرد. در واقع آنان تمکن خود را در راه حق استفاده میکنند و میگویند: «إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُکی وَمَحْیای وَمَمَاتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»(۱).
سالک با تمکن داخلی و خارجی، ولایت مییابد و بخش ولایات به نهایت میرسد و حقایق را در مییابد. منازل بخش حقایق از آثار باب ولایت بهویژه سه منزل اودیهٔ آن است که منازل ابتلا و امتحان است. ولایت، سالک را بلاپیچ میکند و سالک با تحملی که دارد، آثار آن را در باب حقایق میبیند.
بخش نهم: حقایق
«فیقع فی المکاشفة العینیة فی مقام الخفی التی تشوبها عین الاثنینیة، وتوصل إلی المشاهدة لا المکاشفة العلمیة التی هی من وادی الإلهام، لأنَّ هذه من جملة الحقائق، والمشاهدة برفع الحجاب مطلقا تؤدّی إلی المعاینة بعین الروح؛ لأنَّ
- انعام / ۱۶۲٫
(۴۶۳)
الروح فی مقام الخفی تنوّر بنور الحقّ، فرآه بنوره، ثمّ یحیی بحیاته، ثمّ یقبضه اللّه إلیه قبضا فیه عن عینه، ثمّ یبسطه فی عین القبض رحمةً للخلق لیستضیؤوا بنوره، وقد یغلب البسط، فیفضی بصاحبه إلی السکر لسقوط التمالک من شدّة الطرب، فإذا صحا کان متّصلاً بالحقیقة، منفصلاً عن الکونین. وفی کلّ ذلک اعتلال لبقاء إنّیته المنافیة للفناء الذاتی».
ـ پس صاحب ولایت در مکاشفهٔ عینی در مقام خفی واقع میشود. در مقام خفی چشم دو بینی با «مکاشفه» آمیخته میشود و به «مشاهده» میرسد و نه مکاشفهٔ علمی که از وادی الهام است، زیرا این مشاهده از حقایق است و مشاهده با برداشته شدن تمامی حجابها و موانع به «معاینه» و دیدن با چشم روح میانجامد؛ چرا که روح در مقام خفی به نور حق نورانی میشود پس حق را به نور حق میبیند و به حیات او زنده میشود و «حیات» مییابد و سپس خداوند او را از چشم خود «قبض» میکند و بعد از آن در عین قبض او را به «بسط» میاندازد تا رحمت برای خلق باشد و از نور او روشنایی بگیرند. و گاه بسط غلبه میکند و صاحب آن به مستی و «سکر» میافتد؛ زیرا مالکیت خود را از شدت طرب و شادی از دست رفته میبیند و چون به «صحو» آید به حقیقت «اتصال» پیدا میکند و از دو جهان جدا میگردد و «انفصال» مییابد. و
(۴۶۴)
در تمامی این منزل بیماری در وجود سالک است؛ زیرا انیت او باقی است که با فنای ذاتی منافات دارد.
منازل حقایق
گفتیم سالک در بخش ولایات به تمکن و قدرت میرسد و این بدان معناست که به خداوند قرب یافته و وصول داشته است ولی وصول وی که میتواند به صورت کلی و سِعی ظهور و نُمود داشته باشد همراه با رؤیت ذات نیست؛ هرچند رؤیت صفات را دارد. سالک در بخش حقایق به رؤیت ذات میرسد. این رؤیت از آثار بلاهایی است که در بخش ولایات به او وارد شده است. رؤیت نیز به ترتیب بر سه قسم مکاشفه، مشاهده و معاینه است. او در ابتدا داری کشف و سپس شهود و بعد از آن عیان میشود.
مکاشفه به رؤیتهای آنی گفته میشود و چندان خود ذات به دست نمیآید، بلکه تیغ تیز شعاع نور ذات است که نفس بر آن موفق میشود. شهود رؤیت ذات است با قلب. معاینه رؤیت روحی ذات است. بروز ذات برای ولی الهی در معاینه حاصل میشود و حق را به واقع میبیند. رؤیت روحی و عیانی یا معاینه کاملترین مرتبهٔ رؤیت است. با رؤیت عیانی ولی الهی به حالتی به نام «قبض» دچار میشود. رؤیت ذات بسیار سنگین و سخت است و او با رؤیت آن دچار بهت، قبض و گرفتگی و کلافگی میشود. نباید گمان کرد دیدن هر چیزی راحت است. برای مثال، دیدن حضرات معصومین علیهمالسلام و اولیای کمّل الهی بسیار سخت است.
(۴۶۵)
خداوند به بندگان امتنان و لطف کرده است که از رؤیت او یا ولی زمان خویش غافل هستند وگرنه با یک رؤیت ممکن است زندگی عادی خویش را از دست دهند. رؤیت ذات نیز چنین است. سالک که در باب حقایق از اولیای الهی است با رؤیت روحی ذات قفل میکند. او تا پیش از این فقط صفات میدید و در مکاشفه، ذات را به نفس خود، و در شهود، ذات را به قلب رؤیت کرد، ولی رؤیت روح تیزی خود را دارد و صاحب ولایت را به قبض مبتلا میکند و اگر «بسط» حق او را در نیابد، همانجا تمام میکند.
صاحب ولایت وقتی به حقایق میرسد نباید برای معاینه عجله کند و در ابتدا باید مکاشفه و بعد رفته رفته مشاهده را در زمانی طولانی داشته باشد تا بتواند برای معاینه و سپس ورود به «قبض» آماده شود. او باید با احتیاط گام بردارد تا وقتی به قبض میرسد قبض وی میانه و قبض توسط باشد و نه قبض تمام. اگر سالکی در این بخش به قبض تمام برسد یا دیگر بسط پیدا نمیکند و یا زمانی طولانی میگذرد تا به بسط رسد و در هر دو حالت دچار مشکل میشود؛ زیرا اگر به بسط نیفتد از دست رفته و خونش با خودش است و چنانچه دیر به بسط بیفتد کلافه میگردد و شطح میگوید یا خود را از جامعه و مردم دور میدارد و حتی خطر گمراهی او نیز هست. اینجاست که سالک اگر مربی داشته باشد، او را به پرسهزنی میکشاند و مدتی او را سرگردان و معطل نگاه میدارد تا زود و سریع وارد منزل قبض نشود، بلکه با رسیدن به قبض، تعادل خود را حفظ کند و با
(۴۶۶)
گذر از آن به بسط رو آورد. در واقع سالک باید سه منزل نخست باب حقایق را در مدتی طولانی بپیماید و دیررس شود. سالک وقتی به قبض میرسد دیگر نمیتواند لحاظ خلقی داشته باشد و پس از بسط، لحاظ خلقی را دوباره مییابد. او چنانچه در حال قبض دارای لحاظ خلقی باشد برای مردم مشکلاتی را به وجود میآورد. سالک در مقام بسط، میتواند هم با حق باشد و هم با خلق و این یک حقیقت بخش حقایق است. بخش حقایق، یعنی بخش امور جمعی. سالک بعد از ولایت باید دارای جمعیت شود. تمکنی که او از بخش ولایات دارد به وی این توانمندی را میدهد که جمعیت و اجتماع داشته باشد؛ یعنی هم با مردم و هم با خود باشد و هم نباشد و در دیگران باشد و نیز نباشد. سالک در مقام بسط، منزل قبض را در خود نگاه میدارد و این برای خَلق هم نافع است.
حقایق دارای ده منزل: «مکاشفه»، «مشاهده»، «معاینه»، «حیات»، «قبض»، «بسط»، «سکر»، «صحو»، «اتّصال» و «انفصال» است.
همانطور که در این چینش دیده میشود بعد از بسط، منزل سکر است که سالک را میگیرد؛ چرا که بسط مستی میآورد و چه هنگامهای است این مستی! مستیهای اهل دنیا نیز از بسط است، مانند کسی که ثروت فراوان یا دانش و یا قدرت دارد. بسط همان تمکن و اقتدار است که سکرآور است و فرد را حیران میکند؛ اما حیران ذات و نه حیرانی باب الهام که در بخش احوال و از صفات بود. سکر که پیدا میشود، کمال
(۴۶۷)
سالک به این است که «صحو» یابد. صحو آرامشآور است و علم سالک را به او باز میگرداند و سالک میتواند اقتدار خود را هم در باطن خویش و هم در بیرون از خود حفظ کند. کمتر سالک محبی است که بتواند این منازل را به سلامت رود و مشکل پیدا نکند. بعد از صحو، منزل «اتصال» و سپس «انفصال» پیش میآید. اگر سالک قدرت تمکن داشته باشد از آثار و خصوصیاتی که در این منازل دارد حتی نَمی پس نمیدهد. او پیوسته میبیند در او میریزند، اما چیزی از او نمیریزد و نمودی ندارد. اولیای کمّل در این منازل، سرآمد خلق در کتمان هستند و به صورت عادی و معمولی «یأْکلُ الطَّعَامَ وَیمْشِی فِی الاْءَسْوَاقِ»(۱) دارند که فردی به صورت کامل عادی مینمایند و هیچ تکبّر یا ملکوتی از آنان ظاهر نمیشود و همهٔ فرایندهای یاد شده را در خود دارند؛ هرچند کمتر سالک محبّی است که بتواند اینگونه باشد و کتمان خود را حفظ نماید. بیشتر سالکان با رؤیتی خویش را از دست میدهند و دهان به آن میگشایند. نداشتن قدرت کتمان بدترین آفت و آسیب را برای سالک دارد. اگر او یافتهٔ خود را در راه بیان کند، قدرت خویش را تحلیل برده است. رؤیت حقایق در باب اتصال و انفصال به اوج خود میرسد و او ظهورات، کمالات، خیرات، رؤیتها و قدرتهایی دارد و به جایی میرسد که میبیند اگر نبیند برای او بهتر است. او در این مقام، همین که به دل و قلب خود صفتی
- فرقان / ۷٫
(۴۶۸)
را خطور دهد، آن را میبیند و در او فعلیت پیدا میکند. این مانند آن است که کسی مستجاب الدعوه است و تا دعا میکند، میشود، در این جا نیز سالک این حال را دارد که وقتی به دلش خطور میکند میبیند و چنانچه قدرتی به دلش خطور کند آن را در خود دارد. این امر از بالاترین مراتب تمکن است. اولیای کمّل الهی دارای چنان تمکنی میشوند که خطور آنان یعنی شدن اما آنان خاطرات و خطورات خود را کنترل میکنند. برای نمونه، اگر او به دل خود نفی خصم را خطور دهد، دشمن وی در جا میمیرد، اما ولی الهی در این مقام حاضر نیست این خطور را داشته باشد و البته این خداست که چنین کار میکند. خداوند تمکن را به اولیای خود میدهد تا به این منازل که میرسند بتوانند خود را حفظ کنند. او قدرت دارد اما باید استفاده نکند و گرسنه بخوابد. آنان به مقام «کن» میرسند: «إِذَا أَرَادَ شَیئا أَنْ یقُولَ لَهُ کنْ فَیکونُ»(۱). «فاء» در آیهٔ یاد شده تفریع ادبی است به این معنا که «کنْ»همان «یکونُ» است و فعلیت آن دو واحد است. اولیای خدا نیز خطورشان همان فعلیت است؛ خواه خطور علمی باشد یا ارادی و اقتداری. علم و دانش حضرات معصومین علیهالسلام به همین گونه با اختیار و اشائه است؛ و با خطوری آگاهی آمده است و آنچه را که میخواهد ببیند و آگاه شود در خود ظاهر میبیند. این از آثار تمکن است که میتواند هر پدیدهای را در خود ظاهر کند و از او خبر بگیرد بدون آن که
- یس / ۸۲٫
(۴۶۹)
گفتمانی داشته یا نیاز به خبر گرفتن از فرشته یا واسطهای باشد، بلکه خطور ایشان همان فعلیت علم یا قدرت ایشان است. سالک در باب حقایق باید مواظب قدرت تمکن خود باشد که از آن هزینه و استفادهای نداشته باشد، وگرنه متوقف میشود. این قدرت امانت الهی است و حفظ آن بسیار سنگین است. درست است ولی الهی دارای قدرت تمکن است و حقایق را در خود دارد و به جایی میرسد که خطور وی فعلیت و تحقق آن است، اما از اینقدرت نباید استفاده کند، بلکه تمام این توان برای آن است که وی بتواند به نهایات وارد شود و بار سنگین «توحید» را تحمل نماید؛ یعنی هرچه هست از آنِ صاحبش هست و باید این قدرت را به او تفویض نمود. درست است میشود از این توان استفاده کرد، امّا این قدرت برای سالک نیست، بلکه برای «توحید» است. همهٔ سلوک و ماجراهای گفته شده با تمامی بلایا و مصایب و قدرت ماورایی یاد شده برای وصول به «توحید» است و نه برای داشتن خود قدرت ماورایی. حق تعالی در این جا سالک را برای اعطای توحید میآزماید و چنانچه وی خودنگهدار نباشد و از این قدرت هزینه کند، قربی را که دارد از دست میدهد و خیلی دور میشود. باب حقایق باب کتمان است. تعجب است از کسانی که در گوشه و کنار یافت میشوند و ادعای عرفان آنان شهرهٔ کشوری و بین المللی مییابد و از قدرتهایی که دارند برای خودنمایی هزینه میکنند؟! چنین هزینههایی با آن ادعاها سازگاری ندارد؛ چرا که اگر کسی اهل معرفت باشد، کمترین هزینهای از آن ندارد. کسی که بیمحابا
(۴۷۰)
چیزی از قدرت خود را در کف دست خلق اللّه میگذارد پر واضح است که اهل راه نیست، بلکه دکانی دارد که برای کاسبی گشوده است و قدرت او پشتوانهٔ معرفت و قرب به حق تعالی را ندارد، بلکه از او بسیار دور است.
متأسفانه جامعهٔ ما در زمینهٔ عرفان اطلاعات چندانی ندارد و سادهانگارانه هر کسی را به عنوان عارف واصل میپذیرد و کراماتی دمدستی را ترویج و دنبال میکند. اولیای خدا از قدرت کرامت خود هزینه نمیکنند و همان حالت «یأْکلُ الطَّعَامَ وَیمْشِی فِی الاْءَسْوَاقِ»(۱) را دارند به گونهای که اگر کسی آنان را ببیند میگوید وی نیز همانند خود ماست، اما آن که به عرفان و ولایت شهره شده است گاه حتی بیش از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله خرج میکند. او کاسبی است که بالای در مغازهٔ خود مینویسد: ولی اللّه و اگر او صداقت در کاسبی داشت و مینوشت: الکاسب حبیب اللّه، کمتر عقوبت داشت. کسی ولی خداست که توحید را دنبال میکند و برای وصول به آن کتمان دارد. بله، اولیای کمّل گاه به صورت نادر اظهاراتی از قدرت خود داشتهاند اما در حالت عادی نبوده است. ارزش باب حقایق به ورود در توحید است. توحید باب تفعیل است و این باب در کارهایی استفاده میشود که تلاش وافر نیاز دارد. کسی به این آسانی به توحید نمیرسد. خداوند نخست سالک را با همهٔ
- فرقان / ۷٫
(۴۷۱)
تمکنی که دارد، امتحان میکند که آیا وی حاضر است این بار و قدرت سنگین را زمین نهد یا نه و بعد در صورت موفقیت به وی اجازهٔ ورود به بخش نهایات و مقام توحید را میدهد که همان غایت سلوک است.
حقایق را باید پنهان نگه داشت و آن را عیان و آشکار ننمود. عیان همان طبیعت است و نباید آگاهیهای حاصل از ماورای طبیعت را به طبیعت تزریق نمود. انبیا و اولیای الهی علیهمالسلام با مردم به صورت عادی زندگی میکردند نه با قدرت تمکن خود. اگر کسی ولی اللّه باشد و بخواهد با قدرت تمکن خود حرکت کند، هیچ یک از مخلوقات نمیتواند جلودار او باشد و استفادهٔ وی از تمکن سبب حرمان پدیدهها و تحقیر خلق اللّه میشود. هر فرد عادی که این شخص را با یال و کوپال کمالات و قدرت تمکن او ببیند، ناامید میشود و میگوید ما بدبختها هیچ چیزی نداریم و مانند فقیری میشوند که وقتی دارایی را میبیند از سفرهٔ نان و پنیر خود خجالت میکشد. ولی خدا کسی است که سفرهٔ قدرت خود را باز نمیکند و سفرهای همانند بندگان عادی میگستراند و بندگان خدا را خجالت نمیدهد. اگر پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله از تمکن خود استفاده مینمود کسی جرأت نمیکرد کفر داشته باشد و کسی به خود اجازه نمیداد با وی مخالفت نماید و یک سانسور وجودی تمام عیار ایجاد میشد و نظام خلقت بر هم میخورد و دیگر نظام: «إِنَّا هَدَینَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکرا وَإِمَّا کفُورا»(۱) نبود و نظام آن به: «سَخَّرَ لَکمْ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الاْءَرْضِ»(۲)
- انسان / ۳٫
(۴۷۲)
تغییر مینمود. حضرت سلیمان تنها ولی الهی است که اندکی از قدرت تمکن خود را ظاهر ساخت و جن و انس و حیوان و مورچه و هدهد و قدرتهای طبیعی مانند باد را در اختیار گرفت، اما همه اعم از جن و انس از او خسته و درمانده شده بودند؛ به گونهای که مرگ وی برای امت او ناراحتکننده نبود و از این که دیر متوجه آن شده بودند ناراحت گردیدند؛ چرا که میگفتند از این پس ما آزاد هستیم و آن گونه که خود میخواهیم زندگی میکنیم. این گونه حکومت، مردم را به کمال نمیرساند و افراد شقی را از سعید جدا نمیکند. خداوند نمیخواهد ولی خود را با سلب اختیار از بندگان به سوی ایشان مبعوث دارد. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله بارها فریاد میزد: «یا ایها النّاس، قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا»(۱) اما گوشی بدهکار آن نبود. آن حضرت بر اساس اختیار، اراده، طبیعت و فطرت مرد با آنان رفتار مینمود نه با قدرت ولایت و تمکن خویش تا به واقع معلوم شود چه کسی نیککردار و چه کسی شقی است. اولیای خدا چنان افتاده در میان مردم راه میرفتند که هیچ کس نمیگفت این هم یک کسی است، بلکه اگر غریبه و ناشناسی وارد مسجد میشد نمیتوانست پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را از دیگران تشخیص دهد و آن حضرت را یکی مثل دیگران میدید.
اما در پایان این بحث برای آن که عبارات شارح به خوبی تببین شود،
- لقمان / ۲۰٫
- مناقب آل ابی طالب، ج ۱، ص ۵۱٫
(۴۷۳)
آن را دوباره بازخوانی میکنیم.
شارح میگوید وقتی سالک در مقام تمکن رنگ حق به خود میگیرد به منزل «مکاشفه» واقع میشود. او که تا بدینجا درگیر ادراک صفات و وصول به آن بود، رؤیت نداشت و نتیجهٔ تلاشهای او در اینجا به او عطا میشود. تعبیر شارح از این که میگوید: «فیقع فی المکاشفة العینیة» ظریف است و میرساند سالک در پی مکاشفه نیست. اولیای خدا در پی چیزی به راه نمیافتند و این خداوند است که آنان را منزل به منزل پیش میبرد. کسی که قصد دارد برود تا ببیند، چیزی به او نمایانده نمیشود. او بعد از حصول تمکن ناگاه میبیند که دید، اما چون او با دردها، بلاها و فراقها و هجرانها بلاپیچ شده است که با رؤیت ناگهانی ذات، قالب تهی نمیکند و نمیمیرد. سالک در باب حقایق به مقام خفی میرسد، ولی هنوز یک مشکل دارد و آن دوبینی اوست و هنوز به توحید وصول نیافته است. برای همین، حقیقة الحقایق، باب توحید است و در آنجاست که اثنینیت و دوگانگی برداشته میشود و وحدت جای آن را میگیرد. منظور از مکاشفه، مکاشفهٔ علمی نیست که در باب الهام ذکر آن رفت و در آن انعکاس، استماع و شهود غیبت بود و سالک در مقام اوصاف قرار داشت، بلکه مکاشفه در اینجا از جملهٔ حقایق است. بعد از آن مقام مشاهده است که با رفع حجاب ممکن میگردد؛ یعنی امری نفسی نیست، بلکه قلبی است و سالک را به مقام سوم که مقام «معاینه» است میرساند. دیدن عیان با چشم روح است و نه قلب یا نفس. ما مقام روح را در بخش
(۴۷۴)
ولایات توضیح دادیم. مقام روح همان مقام خفی است. روح از امر حق تعالی است: «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی»(۱). مقام امر همان تمکن است و کسی که روح دارد صاحب تمکن است. اگر در آیهٔ شریفه است: «وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»(۲)؛ نفخ روح در مقام انسانی است و توان آن در تمامی افراد وجود دارد اما در همهٔ افراد انسان فعلیت نمییابد و ظاهر نمیشود. اگر کسی به نفخ فعلی روح برسد صاحب تمکن است و خود میتواند مانند حضرت عیسی علیهالسلام خلق کند و بیافریند؛ چنانچه میفرماید: «وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ کهَیأَةِ الطَّیرِ بِإِذْنِی فَتَنْفُخُ فِیهَا فَتَکونُ طَیرا بِإِذْنِی وَتُبْرِئُ الاْءَکمَهَ وَالاْءَبْرَصَ بِإِذْنِی وَإِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتَی بِإِذْنِی»(۳). نفخ روح در حقیقت طبیعت است ولی در تمامی افراد به صورت فعلی نیست وگرنه آنان نباید با کم شدن لقمه نانی گریه و لابه سر دهند و از کسی ترسی به دل بیاورند. کسی که روح دارد ترس به کلی از وجود او برداشته میشود و مصداق: «فَلاَ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یحْزَنُونَ»(۴) میگردد. کسی که کمترین ترسی در وجود اوست روح ندارد. بعد از آن سالک از مقام عینیت و عیان بینی خود دچار قبض میشود و بعد از آن در حالی که قبض باقی است، بسط هم پیدا میکند که این انبساط است. سالک اگر در قبض بماند و به بسط نرسد خلق خدا از او متأذّی میشوند. برای نمونه، مردم مدینه بعد از شهادت
- اسراء / ۸۵٫
- حجر / ۲۹٫
- مائده / ۱۱۰٫
- بقره / ۳۸٫
(۴۷۵)
حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله از گریههای حضرت زهرا علیهاالسلام که تحمل ناسوت را نداشتند آزار میدیدند و نمیتوانستند آن حضرت را تحمل کنند و ایشان روزها به بیت الاحزان میرفتند و از شدت حزنی که داشتند ناسوت نیز ایشان را تحمل ننمود. پس از بسط، مقام سکر است. سکر هم دارای دو عامل است: یکی شدت حزن و دیگری شدت سرور. منظور از مستی در اینجا سکر حاصل از شدت طرب است و بعد از آن توجّه پیدا میشود و صاحب ولایت مباشرت حقانی پیدا میکند و او دیگر حق را در جان خود میبیند و میگوید عین اللّه یا اذن اللّه یا ید اللّه است یا قرآن ناطق است یا «ممسوس فی ذات اللّه»(۱) است و در اینجاست که میفرماید: «مَا عَبَدْتُک خَوْفا مِنْ نَارِک وَلاَ طَمَعا فِی جَنَّتِک وَلَکنْ وَجَدْتُک أهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُک»(۲). با این همه، سالک هنوز در تمامی منازل حقایق دارای مشکل دوبینی است و توحید ندارد و او هنوز خود هست که مکاشفه، مشاهده و معاینه دارد و قبض پیدا میکند و به بسط میرسد و مست میشود و متصل یا منفصل میگردد. این اعتلال و عیب با سالک هست تا آن که به نهایات وارد شود و معرفتی بیابد که به مقام «توحید» برسد و در آنجاست که دیگر دوبینی ندارد.
ولی الهی در بخش حقایق به یافت حقیقت دست مییابد و نتیجهٔ
- ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج ۳، ص ۲۱٫
- بحار الانوار، ج ۶۷، ص ۱۶۸٫ خدایا تو را از ترس آتش و به طمع بهشت عبادت نکردم، بلکه تو را شایستهٔ عبادت یافتم، پس پرستش و بندگیات کردم.
(۴۷۶)
سختیها و بلایایی که در اودیهٔ ذات؛ یعنی سه منزل غربت، غرق و غیبت داشته است در این بخش به او داده میشود و حقیقت را در دل خود ظاهر میبیند. او با مشاهدهٔ حقیقت، اشکال و نقصی را در خود میبیند و آن توجه به دوبینی خود است؛ یعنی او میبیند که وی به رؤیت حق تعالی رسیده است و هنوز در هر ده منزل بخش حقایق، «من» و «او» دارد. او خود را خالی از حقیقت توحید مییابد؛ زیرا با آمدن حقیقت توحید، دویابی و دوبینی از دست میرود و میان ولی الهی و حق تعالی وحدت و یگانگی ایجاد میشود. ما و من نتیجهٔ بیگانگی است و اگر کسی آشنا در کوی توحید باشد یگانگی دارد. حقایق با آن که اوج کمال پدیدههای هستی است اما خالی از منیت نیست و سالک که ولی الهی است هنوز باید سیر داشته باشد تا از شرک بهکلی رها شود و به وحدت با حضرت حق برسد. سالک با تمکنی که در بخش ولایات یافت به بخش حقایق وارد میشود. خود تمکن نوعی شرک است تا آن که وی به منزل انفصال درآید و ببیند که خویشتن خویش از او جدا شده و این نقطهٔ شروع «توحید» است. انفصال برای سالک همانند درآوردن لباس عادی برای حجگزار و احرام بستن و نیز حرام شدن بیش از سی عادت روزمره در این مدت بر اوست. این احکام تمرینی است برای انفصال و جدا شدن از خود. سالک باید به جایی برسد که بتواند خود را رها کند. سالک در صورتی میتواند در عروج و معراجهای خود بالا رود که از خود جدا شود وگرنه همانند جبرئیل میشود که «لو دنوت أنملة لاحترقتُ»(۱). او اگر
- الغدیر، ج ۱۱، ص ۱۷۲٫
(۴۷۷)
خودش باشد با خود نمیتواند بالا رود، بلکه باید قدرت انفصال از خود داشته باشد تا اوج و عروج بگیرد. نهایتِ کمال بخش حقایق، انفصال است. انفصال یعنی ریختن خود و عارف در اینجا دیگر مقامی و کمالی ندارد تا بتوان از «مقامات العارفین» که شیخ بزرگ؛ ابن سینا در دو نمط نهم و دهم الاشارات و التنبیهات میآورد سخن گفت. ما برای همین است که ابنسینا را چسبیده به عرفان میدانیم نه چکیدهٔ عرفان و کتاب وی را نوشتهای رمانتیک، اشرافی و کلامی در باب عرفان میشمریم. این دو نمط را در کتاب «مقامات عارفان» شرح و نقد نمودهایم. عارف در پی مقامات نیست، بلکه خرابی خود را میخواهد و بر آن است تا خویشتن خویش را زمین نهد. کسی که در عرفان، شاه میشود عارف نیست. کسی که مقامات میخواند و چیزی گم نمیکند و کمال مییابد عارف نیست. سالک کسی است که از خود جدا شود و با این حالت او میسوزد. جبراییل میگوید من اگر گامی بالاتر نهم میسوزم، اما سالک در انفصال میگوید من میخواهم بالاتر روم و بسوزم و تاوان بر شدن و قرب به حق تعالی را که سوختن است میپردازم. منزل انفصال مقدمهای برای رها شدن از خود و وصول به توحید است. جایی که دیگر از خود سالک چیزی نمیماند و شاهرگ او زده میشود و فاتحهاش را میخوانند. در آنجا ذات حرکت و سیر هست، امّا خویشتن خویش نیست که میرود،
(۴۷۸)
بلکه جایی است که باید خود را بر زمین گذاشت. اگر سالک نتواند خود را وا گذارد، در اتصال میماند. کسی میتواند به توحید برسد که نخست بتواند انفصال داشته باشد.
بخش دهم: نهایات
فإذا وقع فی مقام المعرفة التامّة بلغ النهایة بالفناء فی الذات الأحدیة، فیبقی ببقاء الحقّ، فکان الفانی فانیا فی الأزل، والباقی باقیا لم یزل، فیتحقّق بتحقیق الحقّ إیاه، ثمّ یقع فی مقام التلبیس بالظهور فی رسوم الخلق هدایةً لهم ورحمةً ـ مع أنّه فی مقام الوجود منخلعا عن رسمه، وبعد ذلک لا یکون إلاّ تجرید عین الجمع عن درک العلم، ثمّ تفرید الإشارة إلی الحقّ من الحقّ بالحقّ فی عین الجمع، وهو الحقّ بدون الخلق، ثمّ توحید الحقّ بذاته لذاته، فی صور هیاکله، کما قال أمیر المؤمنین علی علیهالسلام : «نور یشرق من صبح الأزل فیلوح علی هیاکل التوحید آثاره»: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ»(۱).
ـ پس چون در مقام معرفت تام واقع شود، با «فنا»ی در ذات احدیت به «نهایت» رسیده است و به «بقا»ی حق باقی میشود و فانی است در ازل و باقی است به صورت ابد، پس به «تحقیق» حق محقق میشود و بعد از آن در مقام «تلبیس» قرار
- آل عمران / ۱۸٫
(۴۷۹)
میگیرد و در رسمها و عادات خلقی ظهور مییابد تا برای آنان هدایت و رحمت باشد ـ با آن که وی در مقام وجود از آن رسوم جدا شده است ـ و بعد از آن نمیباشد مگر «تجرید» عین جمع از درک علم و سپس «تفرید» اشاره به سوی حق با ذات او برای ذات او در چهرهٔ پیکرهها؛ چنانکه امیرمؤمنان علیهالسلام میفرماید: «حقیقت نوری است که از صبح ازل میدمد و آثار آن بر پیکرههای توحید نمایان و آشکار میشود»: «خداوند گواهی میدهد که جز او هیچ نیست».
منازل نهایات
گفتیم آخرین منزل حقایق «انفصال» است و سالک در آن عیب بزرگ خود که نداشتن توحید و آلودگی به شرک و دوبینی است را باز مییابد. برای رفع این مشکل، او نخست باید انفصال داشته باشد و با انفصال میتواند به بخش دهم که بخش نهایات است و پایان آن توحید است ورود داشته باشد.
با تحقق انفصال، سالک تازه معرفت پیدا میکند. کسی که به شرک آلوده است معرفتی ندارد. معرفت با مقام و عنوان و اسم به دست نمیآید. وصول به توحید زایش معرفت را در پی دارد و معرفت است که جای وصول به حق است. با وصول به حق، نفس سالک نفسیت حق پیدا میکند و مزهٔ خداوند را مییابد و حقیقت او که دیگر او نیست حقیقتِ حقی میشود. سالک آنقدر در توحید بالا و پایین برده میشود و
(۴۸۰)
دسترشته میگردد و اتصالها و انفصالهای بسیار مییابد تا محکم و سخت گردد و دیگر به حقیقت «من» نباشد. سالک به باب توحید که میرسد میخواهد به تعبیر ما به کندهٔ حق بنشیند و حق او را به کنده نشانده است و میگوید میخواهم خاکت کنم به این صورت که به او اتصال میدهد و دوباره به او انفصال میدهد و دوباره اتصال میدهد و انفصال میدهد و فانی میکند و باقی مینماید تا آن که سالک خود را از یاد برد و چیزی جز خداوند برای او باقی نماند و خرابِ خراب و گمِ گم شود و به طور کلی بریزد و طمع از دست دهد و فانی شود؛ یعنی موحد گردد و به وحدت رسد وگرنه اگر با دوبینی و با حفظ خویشتن خویش به خداوند وصول یابد طمعی دارد که حتی میخواهد مقام خداوندی را بقاپد (برباید) و خدا را به تمامی برای خود بالا کشد (سرقت کند)؛ چرا که چنین شخصی طمع کمال دارد و خداوند کل کمال است. وی پا در کفش خداوندی خدا میکند و میخواهد همهٔ خدا را که کل کمال است یکجا داشته باشد؛ بهویژه که او بلایای اودیهٔ ذات را چشیده تا به این نقطه رسیده است، ولی کسی که طمع دارد طعم توحید را نمیچشد و در شرک خود باقی میماند. برای همین است که ما منزل سلوک را قطع طمع از غیر، قطع طمع از خود و قطع طمع از حق تعالی قرار دادیم. ما اگر بخواهیم منازل السائرین را به روش خود بازنویسی کنیم طرحی دیگر در میاندازیم و محور سلوک را رفاقت و عشق و ریزش سالک قرار میدهیم نه تخلیه و تحلیهٔ به کمالات که عرفان کلامی به آن توصیه دارد و آلوده
(۴۸۱)
کردن سالک به شرک و زینت نمودن عروس باطن به حلیهٔ مقامات برای داماد نفس تا از آن لذت ببرد. چنین کسی اگر بر فرض محال به خدا برسد او را میقاپد، چرا که کمال و حسنی بالاتر از خداوند نیست. کسی میتواند به توحید برسد که دارای قدرت انفصال و جدا شدن از خود باشد و بتواند خویشتن خود را زمین گذارد. در توحید فقط حق است و بس و خداوند ساده نیست که کسی را در حالی که «کسی» است به حریم خود راه دهد. او بندگان طماع خود را میشناسد، برای همین است که به سالک بیطمع معرفت میدهد و وی را به تحقیق میرساند و تجرید میکند یعنی او را میفشرد و بعد تفریدش میکند و سپس او را جمع میکند تا چیزی جز حق نماند و به تعبیر حضرت امیرمومنان علیهالسلام : «کمال الاخلاص نفی الصفات عنه»(۱) شود، بلکه چیزی جز حق نیست. تنها کسی میتواند به توحید برسد که از خودگذشتگی به تمام معنا داشته باشد. راه توحید باز است ولی شرط سیر در آن داشتن انفصال و زمین گذاشتن هرچه در راه گرفته است میباشد. با انفصال و طی منازل بخش نهایات، ولی الهی جمال حق و جلال او و قرآن ناطق او میشود و به لقا میرسد و وصول به ذات پیدا میکند. در اینجاست که او تمامی اسمای الهی را دارد و هرچه در وصف این ولی الهی گفته شود باز کم است؛ چنانکه در روایت است:
- نهج البلاغه (تصحیح عبده)، ج ۱، ص ۱۵٫
(۴۸۲)
«یا سلمان، نزّلونا عن الربوبیة، وادفعوا عنّا حظوظ البشریة، فإنّا عنها مبعدون، وعمّا یجوز علیکم منزّهون، ثمّ قولوا فینا ما شئتم»(۱).
وقتی کسی چیزی در وصف ولی الهی نمیداند، چه میتواند بگوید. معرفت و حقیقت در بخش توحید آشکار میشود و در آن میشود به ذات حق تعالی آن هم به صورت عریان وصول داشت. تنها طمع را باید از خود برداشت؛ به گونهای که اگر بر فرض، روزی وی به جنگ با او افتاد، چنگی برای وی نداشته باشد و بر فرض دوستی، کمالی از او نخواهد و با او رفیق باشد ـ هرچند بر فرض محال ـ گدای کوچهنشین شود. اگر تو هیچ نباشی و هیچ چیز نداشته باشی من تو را دوست دارم. رابطه اگر بر اساس طمع باشد، مقطعی میگردد و با از بین رفتن مادهٔ طمع، این پیوند بریده میشود. بله باید چیزی را که حق میخواهد و از ناحیهٔ اوست دنبال نمود و سالک کاری را که حق تعالی پیش پای او گذاشته است پی بگیرد و اطاعت داشته باشد. درس از مدرسهٔ حق فرا گرفته میشود: «وَاتَّقُوا اللَّهَ وَیعَلِّمُکمُ اللَّهُ»(۲)، اما چنانچه فرموده است در فلان درس حاضر شود، باید حاضر شد؛ همانطور که شافی حق تعالی است اما فرموده است باید به پزشک مراجعه داشت. تحصیل علم یا ثروت یا کمال نباید از سر طمع باشد، وگرنه خود کمال جز چرک و کثافت و ویروس نخواهد بود. کمالی
- میرزا محمد تقی اصفهانی، مکیال المکارم، ج ۲، ص ۲۹۶٫
- بقره / ۲۸۲٫
(۴۸۳)
پاک است که در مسیر اطاعت خداوند باشد که همانند خوردن شیر است و نوزاد را رشد میدهد و فربه میکند. توحید یعنی رسیدن به حق بدون این که خود باشی و چیزی از خدا بگیری. توحید یعنی تماشاچی بودن و حتی خود را تماشاکننده ندیدن. خداوند به کسی توحید میدهد که او را به کنده بنشاند و وی را خاک کند و استخوانهای او را خرد کند و تمام پیکرهاش را درهم بشکند نه کسی که زالووار میخواهد از خدا بگیرد تا خود را فربه و گُنده سازد! گویی سر سفره که نشسته است دو بدین چنگ و دو بدان چنگال و نیش زالو از دهانش بیرون آمده است. توحید را به زرنگی و به طماعی نمیدهند، بلکه با زمین گذاشتن و رها شدن از خود، زمینه برای ورود به توحید و به جایی که تعینی ندارد آماده میشود. جایی که با پای خود نمیتوان به آن گام نهاد، بلکه خداوند، نخست سر را زیر آب میکند و وقتی چیزی نماند، خود اوست که وصول میدهد. او نخست فرد را فانی میکند و سپس بقای دایمی و ازلی به او میبخشد و حق را در او محقق میسازد؛ یعنی خود او حق میشود و سپس به مقام تلبیس ورود مییابد. او حق است اما وی باید بگوید من بنده هستم و به حاشیه رود تا دیگران متوجه نشوند او حق است! سالک همانند خلق زندگی میکند و رُل و نقش بنده بودن را بازی میکند و مانند آنان در بازار راه میرود و میخورد: «یأْکلُ الطَّعَامَ وَیمْشِی فِی الاْءَسْوَاقِ»(۱)؛ چنانکه
- فرقان / ۷٫
(۴۸۴)
حضرت ختمی صلیاللهعلیهوآله چنین بودهاند و گاه در مراتب بسیار پایینتر، مثل بهلول است که سوار چوب میشود و میدود تا تلبیس داشته باشد و افراد طماع او را ندرند و لقمه لقمه نکنند. تلبیس و پنهان داشتن حق نیز بسیار سخت است. البته عارف این کار را برای خود انجام نمیدهد که او دیگر خودی ندارد، بلکه میخواهد افراد جامعه و اطرافیان وی رستگار شوند و با دیدن او به شرک نگرایند. بسیاری حضرت عیسی علیهالسلام یا حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام را خدا دانستند. بعد از آن، مقام وجود است که عارف تحقق دارد و حقی است و به صورت کامل به صورت و ظاهر در میآید به گونهای که به مثل حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام گفتند دیر آمدهای که با تو بیعت نمیکنیم و آن حضرت هم نمیخواست افرادی چسبیدنی با او باشند. بعد از آن «تجرید» است و از تمامی ادراکات خود مجرد میشود و سپس «افراد» مییابد. مقام تفرید و فرد شدن بالاتر و سختتر و دردآورتر از منزل غیبت و غربت است و توضیح آن نیز در الفاظ نمیگنجد. ما برای همین است که این منازل را با سرعت بیشتر میگذریم و کمتر توضیح میدهیم تا بشود در جای خود، حق آن را ادا کرد. شارح در مقام تفرید میگوید: «ثمّ تفرید الإشارة إلی الحقّ من الحقّ بالحقّ فی عین الجمع، وهو الحقّ بدون الخلق»؛ یعنی سالک به ذات حق وصول یافته و در آن غرق میشود مانند کسی که در دریا غرق شود و با این که زیر پای وی پُر است، ولی پایین میرود. سالک در ذات جمع چنین حالتی دارد،
(۴۸۵)
اما چون دل یافته و روح دارد، باقی میماند، وگرنه با سکتهای، از ناسوت کوچ میکرد. این مقام مانند اودیه نیست که قله و دره داشته باشد، بلکه آن وادی است که باید فقط رفت و دیگر حالت ایستایی ندارد و اگر در جایی بایستد، لذتی میبرد که مانند حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام : «فزت ورب الکعبة»(۱) و مانند حضرت امام کاظم علیهالسلام «خلّصنی»(۲) سر میدهد و مانند حضرت زهرا علیهاالسلام از شنیدن نزدیک بودن شهادت خود خوشحال و خندان میشود؛ زیرا میبیند زیر پای وی سفت و سخت شده است. اولیای خدا از این که از ناسوت فارغ شوند لذت میبرند؛ چون دیگر زیر پای خود را سفت میبینند. بعد از تفرید، سالک به توحید حق میرسد.
شارح منازل دهگانهٔ یاد شده را با «ثمَّ» آورده است تا تراخی میان آن را برساند و به اشاره بگوید گذر از منزلی به منزل دیگر سخت است. اما توحید چیست؟ به تعبیر حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام : «نور یشرق من صبح الأزل فیلوح علی هیاکل التوحید»(۳). این آثار و نور همان مفاد آیهٔ شریفهٔ زیر است: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ»(۴).
همانگونه که گذشت منازل دهگانهٔ نهایات که بخش دهم سلوک است عبارت است از: «معرفت»، «فنا»، «بقا»، «تحقیق»، «تلبیس»، «وجود»، «تجرید»، «تفرید»، «جمع» و «توحید».
- مناقب آل ابی طالب، ج ۱، ص ۳۸۵٫
- شیخ صدوق، امالی، ص ۴۶۰٫
- جزایری، نعمة اللّه، نور البراهین، ج ۱، ص ۲۲۴٫
۴ آل عمران / ۱۸٫
(۴۸۶)
نخستین منزل بخش نهایی سلوک «معرفت» است. معرفت رؤیت، وصول، ادراک، بسط و تصور است نه تصدیق که امری بسته است. معرفت از مقولهٔ ظهور و انکشاف است. کسی که معرفت دارد نمیخواهد خدا را تصدیق کند، بلکه او معرفت دارد؛ یعنی در محضر حق قرار گرفته است و تصور او را دارد. معرفت باز و گسترده شدن است. مؤمن کسی است که باز شود و بسته نباشد. تفاوت علم با معرفت در همین نکته است. علم امری بسته است و عالم را به قبض و گرفتگی و تنگنظری دچار میکند، اما معرفت سبب میشود عارف باز شود و از او بند میگشاید. نخستین مرتبهٔ معرفت تصور است. تصور از ظهور است. مرتبهٔ دوم آن فناست. فنا از باطن است. ده منزل نهایات در واقع ظهور و بطون است و سالک با یکی بالا میرود و با دیگری پایین میآید. سالک در معرفت که ظاهر است به بالا میرود و با فنا که باطن است به پایین میآید. او با بقا به بالا میرود و با تحقیق به پایین میآید و با تلبیس که ظاهر است به بالا میرود و با وجود که باطن است به پایین میآید و به تعبیر فنی، در بخش نهایات، خداوند سالک را دسترشته میکند و او را آنقدر بالا و پایین میکند که رودههای وجود وی از هم تلاشی پیدا کند! خداوند سالک را این سو و آن سو و این کوی و آن کوی و بیمو و با مو میکشد. وقتی ولی الهی در این حالات است اگر کسی با او مراوده داشته باشد از همه چیز میماند. این مانند آن است که شکنجهگران کسی را میزنند و زندانی دیگری صدایی از او میشنود، که ترس و اضطراب او
(۴۸۷)
بیشتر است و تحمل خود را از دست میدهد. معرفت وصول و ظاهر است و ورود به فنا دوباره بسته شدن است تا آن که در بقا دوباره باز میشود و سالک «من» میگوید و در تحقیق دوباره اطمینان مییابد که او نیست. کسی که اطمینان دارد دیگر نمیتواند چیزی را انکار کند. عارف وقتی در این مقام قرار میگیرد به او محقق میگویند؛ یعنی او کسی است که حق در ذات او تثبیت و نهادینه شده است. سالک در باب تحقیق با خلق مشکل پیدا میکند و در منزل پنجم با تلبیس و ظاهرسازی، خلق را از گمراهی میرهاند. اولیای خدا اگر باطن خود را ظاهر کنند هیچ کس نمیماند. حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام ظهوری جزیی از حق داشت که کسی آن حضرت را تحمل نکرد و کودتای سقیفه را حمایت کردند. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله تلبیس کامل داشت اما حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام چون فصل الخطاب است و تلبیس وی تفاوت دارد، بسیاری ارتداد پیدا کردند و با حق نماندند. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله چنان راه را باز نمودند و چنان تلبیس داشتند که حتی فردی مانند ابوسفیان را مسلمان کرد و خانهٔ او را مثل کعبه پناهگاه قرار داد، اما حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام فردی چون سلمان را مشکلدار نمود. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله بیش از بیست همسر اختیار نمودند که برخی از آنان از خبایث بودند؛ یعنی با چنین زنانی نیز سازگاری نشان میدادند اما در خانهٔ حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام چنین نبوده است و حتی حضرت زهرا علیهاالسلام تحمل نمیکند و میفرماید: «یا بن ابی طالب، اشتملت شملة الجنین وقعدت حجرة الظنین»(۱). این خانه، مدت زمان زندگی اهل آن
- مناقب آل أبی طالب، ج ۲، ص ۵۰٫
(۴۸۸)
را کوتاه کرد.
منزل ششم «وجود» است و عارف در این جا وجود ذات خداوند را وصول مییابد و خداوند خود را در سالک جا میکند بدون هیچ تضاعفی؛ برخلاف باب تحقیق که باب تضاعف بود و خداوند باید خود را در سالک جا بیندازد، وگرنه خود جا نمیافتد، ولی در این منزل خودش جا میافتد و نهادینه میشود. او میبیند حق در دل وی افتاده است و چنین کسی شجاعتی مفرط دارد و خداوند را نه به اندازهٔ دنیا و آخرت، بلکه به اندازهٔ خود و با تشخصی که دارد مییابد و چیزی جز حق نمیماند و «غیر» از او برداشته میشود. باب تجرید باب تشخص و حقیقت است و سالک در این جا تشخص حق را مییابد. این یافت معرکهای است! او خدا را کلی نمییابد، بلکه یک شخص را در خود دارد که به او وصول یافته است. او خدا را در قلب خود مجرد و تنها میبیند و این است که وحدت شخصی وجود را درک میکند. اوست که میتواند «ایاک»(۱) و «ایاک» با کاف خطاب و به همین تیزی بگوید؛ زیرا در مواجه با خداوند کلامی تیزتر از آن نداریم و اگر این خطاب در قرآن کریم نبود ما نمیتوانستیم آن را بر زبان بیاوریم. معرفت امری جزیی است و خداوند نیز چون یک شخص است متعلق آن میشود. ولی الهی در باب تجرید دل خود را همچون آیینهٔ زلیخا میبیند که هرچه در دل خود نگاه میکند
- فاتحه / ۵٫
(۴۸۹)
حق را میبیند. او هم خداوند را بلند، عالی و بزرگ میبیند و هم میبیند که در دلش هست و دل او نیز بلند شده و «رق الزّجاج ورقّت الخمر» مثال آن است به گونهای که میان شراب و شیشه و بلور و آب نمیتوان تفاوت نهاد! دل وقتی به تجرید برسد، خود را به کناری میکشد و وارد معرکه نمیشود؛ مگر این که تلبیس یابد، و اگر با حقیقت خود به میان خلق آید، هیچ کس نمیماند. سالک به دلش نگاه میکند و میبیند یک شخص است و با شخص معامله میکند. اینجاست که دل وی مجرد میشود و تجرید مییابد.
باید توجه داشت کسی که به این منازل عنوان داده است از محبان است که آن را به باب تفعیل که باب تلاش و زحمت است برده است، وگرنه اگر عارفی محبوبی میخواست به این منازل عنوان دهد از اسامی ثلاثی مجرد استفاده میبرد؛ چرا که او برای وصول به این منازل زحمتی نمیکشد. سالک در تجرید، شخص میدید امّا شخصیت نبود و شخصیت خود را نمیدید، ولی در تفرید، هم شخص میبیند و هم شخصیت خود را و برای همین است که اولیای خدا این همه امتنان خلقی دارند. سالک اگر به تفرید نرسد در راه مانده و ناقص است. ولی حق وقتی به تفرید میرسد به یک سنگ هم که برسد، چنانچه کسی اطراف او نباشد و او را زیر نظر نداشته باشد، سلام میکند؛ هرچند افراد غافل و در خواب مانده اگر او را در این حال ببینند، وی را دیوانهای میپندارند؛ در حالی که او هشیار هشیار است و دیوانهای که حقیقت را در نمییابد و
(۴۹۰)
خواب و غافل است طعنه زننده بر اوست! سالک در باب تفرید به جمعیت میرسد و در این که حق است یا خلق و ظاهر است یا باطن سردرگمی دارد تا آن که به «توحید» برسد و اینجاست که تازه به حق وصول حقیقی یافته و آسوده شده؛ چنانکه در روایت است:
«عن جابر، عن أبی جعفر علیهالسلام قال: قال رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله : النّاس اثنان: واحد أراح وآخر استراح، فأمّا الذی استراح فالمؤمن إذا مات استراح من الدنیا وبلائها، وأمّا الذی أراح فالکافر إذا مات أراح الشجر والدوّاب وکثیرا من النّاس»(۱).
مؤمن با وصل است که آسودگی پیدا میکند و در این صورت نه دنیا برای او میماند و نه آخرت و همه چیز خود حتی خویشتن خود را نیز از دست میدهد.
باید توجه داشت توضیح ما از مقام وجود با تبیین شارح همخوانی ندارد و ما این نکات را در جلد پایانی شرح منازل السائرین خواهیم آورد. همچنین این عبارت شارح که میگوید سالک در مقام تفرید حق را بدون خلق میبیند درست نیست، بلکه او خلق را نیز حق میبیند و در این مقام به رؤیت شخص میرسد و چنین نیست که در همان آغاز شخص را ببیند. مراد از «صور هیاکله» همان اسما و صفات الهی است و سالک ذات را در آن به عیان میبیند و حق را رؤیت میکند که در همهجا هست. روایت:
- شیخ صدوق، الخصال، ص ۳۹٫
(۴۹۱)
«نورٌ یشرق من صبح الازل فیلوح»(۱) به این معناست که سالک نور حق را میبیند و مییابد این نور همان است که در ابتدا و در ازل بوده است، او به توحید که میرسد حقیقت: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ»(۲) را در مییابد و به این معرفت وصول مییابد که کسی نیست و او خود هست که به خود شهادت میدهد.
«لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ» از سنگینترین اسمای خداوند است. کسی که به نفاق، فسق، کدورت و خباثت آلوده باشد یا حرامی در بدن اوست، نمیتواند این ذکر را برای چند مرتبه بگوید. از این ذکر در حلال درمانی سالک استفاده میشود و هر حرامی که در وجود سالک است را خُرد و پودر میکند و از آن بیرون میریزد. ذکر یاد شده لفظی سنگین دارد و گفتن آن در شماری فراوان، فک را به درد میآورد.
جلد نخست مجموعهٔ «سیر سرخ» را با همین فراز نورانی به پایان میبریم و جلد دوم آن را به شرح بخش نخست سلوک که «بدایات» است اختصاص میدهیم: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ»(۳).
- جزایری، نعمة اللّه، نور البراهین، ج ۱، ص ۲۲۴٫
۲ آل عمران / ۱۸٫
۳ آل عمران / ۱۸٫
(۴۹۲)