فصل سوم : خطرات و خطورات سلوك محبي

عرفان محبوبی و سالکان محب

 

عرفان محبوبی و سالکان محب

عرفان محبوبی و سالکان محب

فصل سوم : خطرات و خطورات سلوك محبي


 

فرصت‌ها و تهدیدهای سلوک محبان

 


برد متوسط محبان و اوج عشق پاک محبوبی

عرفان محبوبی نَه منازل دارد و نَه مقامات و آن‌چه در کتاب‌های عرفان عملی ـ مانند «منازل‌السائرین» ـ آمده است، منازل محبان است که برای سالکان متوسط می‌باشد و با وجود ادعایی که چنین کتاب‌هایی دارند، از نهایات، چیز در خوری در آن نیست؛ همان‌گونه که آن‌چه ابن‌سینا در دو نمط عرفانی «الاشارات و التنبیهات» آورده است، تنها مقامات عارفان می‌باشد و اندیشهٔ وی از مقام فراتر نرفته است. منازل و مقامات برای عرفان محبوبی جایی ندارد. محبوبی، تنها یک منزل دارد و آن، نفی طمع یا داشتن عشق پاک و ناب است که آن را به صورت دهشی و بدون نیاز به ریاضت و کسب، به او اعطا می‌کنند. عرفانی که تاکنون در مراکز علمی به سختی از آن سخن به میان آمده است، عرفان ضعیفان و سالکان محب است که از مبادی عرفان گذر نکرده‌اند. معرکهٔ عرفان را باید در کربلا دید که عشق محبوب و محبوب عشق در آن غوغا به‌پا می‌کند.

عرفان اولیای الهی علیهم‌السلام تنها یک منزل و یک مقام دارد و آن هم عشق پاک است که آن نیز فراتر از منزل و مقام است. مهم‌ترین مانع وصول، «طمع» است و کسی که بتواند قطع طمع از خود، غیر و خداوند داشته

(۳۳۹)

باشد و منتظر چیزی نباشد، واصل است. چنین کسی نمی‌خواهد دیگران را تیغ بزند. حافظ از عرفان چیزی شنیده که چیزی از آن گفته است، ولی از آن چیزی ندیده است. او به طور مبهم می‌گوید: «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز». او از عرفان سخنی خوب شنیده است، ولی معنای آن را در اختیار ندارد. در کتاب «محبوبان و محبان» از کاستی‌های عرفان حافظ با ذکر شواهدی از دیوان وی، سخنی تازه و بی‌بدیل گفته‌ایم. این کتاب برای شناخت تفاوت عرفان محبوبی با سلوک متشتتِ سالکان محب و شوریده، نازک‌اندیشی‌های بسیار دارد.

 


 عرفان‌هراسی محبّان

در عرفان محبی چنین گفته می‌شود: حق‌تعالی خود را پنهان می‌کند و محجوب می‌دارد تا سالک مشتاق و شوریده، در هجری که می‌یابد، زجر ببیند و اذیت شود. سالک محب زهر هجر سر می‌کشد تا نالهٔ فراق سر دهد؛ اما در عرفان محبوبی گفته می‌شود هجر، برآمده از خود محب است و حق‌تعالی عریان عریان برای همه چهره‌نمایی دارد. حجاب و فراق و هجر، از ناحیهٔ سالک محب است که به ضعف و کاستی مبتلاست، نه حق‌تعالی. همان‌طور که طفلْ بدون منعْ تربیت نمی‌شود، محبی نیز بدون تحمل فراق و هجر، تربیت نمی‌پذیرد و این هجر و فراق را ناراستی باطن محب برای او پیش می‌آورد، نه خوشایندی آن برای حق‌تعالی و حلال‌بودن عاشق‌کشی. دردها، بلاها، مصیبت‌ها و سختی‌های سلوک محبّی، برآمده از مسیر یا غایت آن نیست؛ بلکه این سالک محب است که هرچه مشکلات باطنی و معرفتی بیش‌تری با توجه به پیشینهٔ خود داشته باشد، نیازمند پالایش و تصفیهٔ بیش‌تر است. ناصافی‌ها و تعین‌های محبان، سبب می‌شود بلاها بیش‌تر گردد تا سالک به صورت کلی از خود رفع تعین کند؛ ولی بار سنگین آن را به تأخیر و در دفعات و به

(۳۴۰)

تدریج برمی‌دارند؛ اما محبوبان، تمامی این جام بلا را به یکباره و بدون تأخیر و وارد آمدن زمان، سر می‌کشند.

مهندسان عرفان اسلامی، که بیش‌تر از اهل سنت بوده‌اند، نظام عرفانی خود را بر اساس نظام زجری و منعی پایه‌ریزی کرده‌اند و سالکان را از همان ابتدا، به عرفان‌هراسی و خوف و خطرآفرین بودن مسیر سلوک، به اضطراب مبتلا می‌کرده‌اند. البته نباید تعینات و حصر و بندها و قبض‌هایی را که باطن سالک را در خود پنهان داشته است، نادیده گرفت؛ چرا که شکستن تعینات و رهایی از آن، مردی از یلان ولایت را می‌طلبد که چنان سعه‌ای داشته باشد که به کنده بنشیند و طلب بلا کند.

ما بارها گفته‌ایم برای وصول به حق‌تعالی ـ حتی به ذات جناب حضرتش ـ هیچ منع و خط قرمزی وجود ندارد و راه باز است؛ ولی باید از خود، همه چیز را ریخت و رفع تمامی تعینات کرد. خداوند، ترسی در خود ندارد که بخواهد برای دوستان خویش شمشیر به دست گیرد و آنان را آب لب نیشتر دهد. این عرفان استکباری و تحت تأثیر فرهنگ شاهان است که خداوند را شاهانه و هم‌چون آنان ترسو می‌نماید که برای کسی که بخواهد به او نزدیک شود، قداره می‌کشد؛ در حالی که بلاها و سختی‌ها، برآمده از طریقی است که در باطن سالک است، و باطن اوست که ناهموار است و دره‌های هولناک دارد و اگر مؤمن صافی شود و آینهٔ حق‌تعالی گردد، همانند آینه صاف و هموار و بدون تیغ است.

درگاه پروردگار جلال، جبروت و عظمت را همراه با دوستی، صفا و وفا دارد و تمامی لطف و عشق است و حق‌تعالی از عاشق خود رضا و خرسند است: «یا أَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ. ارْجِعِی إِلَی رَبِّک رَاضِیةً مَرْضِیةً. فَادْخُلِی فِی عِبَادِی. وَادْخُلِی جَنَّتِی»(۱).

 

  1. فجر / ۲۷ ـ ۳۰٫

(۳۴۱)

خداوند، عاشق بندهٔ مؤمن خویش است و به سر او سنگ نمی‌زند؛ بلکه آغوش او برای بنده، از آب نرم‌تر است که حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام فریاد می‌آورند: «فزت وربّ الکعبة» و از لذت خویش می‌گویند.

عرفان اگر بخواهد از سالک شروع کند، عرفان‌هراسی همه را می‌گیرد؛ ولی این دانش باید همانند پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله که در همان ابتدا فرمودند: «قولوا لا إله إلاّ اللّه تفلحوا» نخست از حق‌تعالی شروع کند و زیبایی‌های جمال و جلال او را بیان دارد و حرف آخر را در همان ابتدا به میان آورد.

خداوند اگر نهی و اموری بازدارنده برای بنده دارد، از روی مرحمت و صفاست و قصد آزار کسی را ندارد و برای او خوشایند نیست کسی از او در فراق و دوری باشد. فراق برای راه و باطن سالک است، وگرنه خداوند دیگرآزاری ندارد. فراق، لازم راه و باطن سالک است و از محبوب نیست. خداوند کسی را رها نمی‌کند و تنها نمی‌گذارد و وفا تنها در نزد خداوند و اولیای اوست و بس! باید به رضای خداوند رضا بود؛ نه آن که بلا و سختی را دوست داشت؛ زیرا کسی که به سختی‌ها خو کرده، بیمار است و نیازمند درمان.

خداوند، نازنین و شیرین است و جلال و جبروتش شُکوه زیبایی‌ها و لطف است و دلبری است که دل از دست می‌برد. تصویر خداوندی که شمشیر در دست دارد، انعکاس برداشت شاهانه و قلدرمآب از حق‌تعالی است. این برداشت، گاه در برخی حرم‌های قدسی نیز دیده می‌شود و برخی متصدیان، آن را به شمشیر و نیزه و خنجر و سپر می‌آرایند و پناه امن معصومین علیهم‌السلام را تداعی‌گر میدان رزم می‌سازند.

 

(۳۴۲)

 


مشاهدهٔ نهایات در بدایات

به دست آوردن به‌سامان نهایات، بر تحصیل درست بدایات متوقف است و اهل معرفت در این اصل سلوک اختلافی ندارند. هر کس به جایی می‌رسد، در همان بدایت، آن را دارد و هر کس به جایی می‌رسد، در همان ابتدا، هم در استعداد و توان و هم در فعلیت، نشانی دارد. نهایات بر بدایات پی‌ریزی و ساخته می‌شود؛ وگرنه در صورتی که ریشه سست باشد، نهایات بلندایی نمی‌گیرد و از نهایات نمی‌توان بدایات را تصحیح کرد؛ همان‌طور که آخرت را باید در دنیا پیدا کرد؛ وگرنه دیگر نمی‌شود از آخرت برای آبادانی دنیا و پیدایش و پالایش کمالات برنامه‌ای داشت.

در سلوک، برای داشتن نهایتی بلند و طی طریق سالم، باید بدایت را به دست آورد؛ به این معنا که خود و خویشتن خویش را همان ابتدا پیدا کرد و دانست که چیست و چه بردی دارد، تا نهایت آن دانسته شود. سالک تا شخصیت و هویت خود را نشناسد و نیابد، نمی‌داند که چه می‌شود! بلکه ممکن است با انحراف و گمراهی و گام زدن در مسیری دیگر، چیزی شود که نیست و حقیقت حقیقی و ذاتیات خود را وا نهد و به اموری عرضی، تعلیمی و تأدیبی بپردازد. تا کسی ریشه و ریشه‌های خود را ـ که همان جبلی و ذاتیات و سرشت اوست ـ به دست نیاورد، نمی‌داند بر این پی و ریشه، چه ساختمانی و با چند طبقه می‌توان بنا نهاد. این گونه است که می‌گوییم نهایت در همان بدایت ساخته می‌شود و بدایات، سبب و علت برای چگونگی نهایات می‌باشد. در واقع، نهایات ـ که علت غایی است ـ علت فاعلی برای بدایات می‌شود و سالک با تصور آن، بدایات را طی می‌کند.

 


 بسترسازی بدایات

بدایت با همهٔ شعبه‌هایی که دارد ـ اعم از زمان، مکان، علم و آگاهی لازم و کردار متناسب و شرعی ـ خود بستری است که نباید به زمینی باتلاقی تبدیل شود؛ وگرنه قلهٔ بلند عرفان را نمی‌توان بر آن پایه‌گذاری کرد.

(۳۴۳)

بستر معرفت ،که بدایت است، نیاز به محکم‌سازی در پی و بنیان دارد؛ به این صورت که سالک باید به احکام شرع اهتمام ورزد و ایمان خود را راسخ نماید و کارهای خود را برای اطاعت مولا و قرب به وجه‌اللّه انجام دهد، نه برای دریافت عِوض در دنیا یا رسیدن به غَرضی در آخرت! و چنین نباشد که تکلیف را برای مزه، لذت و خوشامدی که دارد، بیاورد، که در این صورت، همان تکلیفْ امری ناسوتی، دنیایی و نفسانی می‌شود. باید تکلیف را انجام داد، نه آن که در پی کاری بود که نفس از آن خوشایندی بیش‌تری دارد و فرد، دوستدار آن است.

بنده نباید خود را در مقام برابری با مولای خود قرار دهد و خوشامدهای نفسانی خود را طرح کند. کسی که همواره خوشامدها را می‌خواهد، میان کارها تفاوت می‌گذارد. باید اختیار و انتخاب را فرو گذاشت و تکلیفِ پیشامد را گرفت. کسی که مرتب در حال انتخاب و جداسازی است و برای خیر در پی استخاره است و حساب‌رسی دارد تا به عوضی دست یابد و زیانی بر او وارد نیابد یا به منفعتی برسد، به عمل نظر دارد و نه به خدای عمل. باید در برابر مولا سر را به زیر انداخت و همانند مهاجری به سوی خدا رفت، اما این که چه چیزی خیر اوست، آن را به خداوند وا نهاد و این که سر از کجا در می‌آورد و چه برای او پیش می‌آید، نباید برای سالک مهم باشد. کسی که مرتب استخاره می‌کند و دفتری برای حساب‌رسی دارد، نباید سخن از سلوک به میان آورد و نمی‌شود صحبت از خلوص کند. برای همین است که صاحبان استخاره برای دیگران استخاره می‌گیرند، اما ممکن است برای خود به ندرت استخاره نمایند.

کسی که برای غرضی می‌خواهد سلوک داشته باشد حتی اگر ـ بر فرض

(۳۴۴)

محال ـ به خداوند برسد، باز هم شرک در جان وی لانه کرده است و خودم و خدا می‌کند؛ یعنی یک خدا را قبول دارد و یک «من» را که چون سَم مهلک است و شرک را به تمامی شریان‌های وی وارد کرده است و می‌خواهد به او برسد. اولیای الهی علیهم‌السلام هیچ یک حتی در پی سلوک و مقامات ماورایی و معنوی نبودند و با گام‌های خداوند بود که گام برمی‌داشتند و ناخودآگاه آنان را امام قرار می‌دادند و می‌گفتند: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک الَّذِی خَلَقَ»(۱) یا «إِنِّی أَنَا اللَّهُ»(۲) بر آنان نازل می‌شد. هیچ یک از آنان در پی شنیدن آیه‌ای نبودند؛ بلکه خداوند آنان را مصطفی، مرتضی و مجتبی می‌ساخت.

این روزها حتی از عرفان که سخن گفته می‌شود، بسیار می‌شود که عرفان غرض آلود به مردم توصیه می‌گردد؛ عرفانی که عارفان شهیر آن، در آسمان‌ها نامی ندارند؛ کسانی که در زمین از عبادت خود حظ‌ها و لذت‌ها می‌برده‌اند. آنان عبادات و ریاضاتی داشته‌اند که برای رسیدن به هدفی و بردن لذتی بوده است. آدمیزاد ضعیف است، نمازی می‌خواند و چنان از آن حظّ نفسانی می‌برد که «أین ابناء الملوک» سر می‌دهد. چنین کسی هنوز در نفس گرفتار است و طمع وی بیش از دیگرانی است که تنها به دنیا و نعمت‌های مادی آن دل خوش دارد. او حسابگری زیرک است که در پی این عدد و آن عدد ـ که کمّ منفصل است ـ می‌گردد؛ منفصلی که جز بیگانگی ندارد و از هر ارتباط حقیقی، خالی است. نقش سلوک و شکل آن، هندسه است که موضوع آن کمّ متصل می‌باشد و جز وحدت، چیزی نیست و زاویه‌اش ـ که معلوم نیست در کجا قرار می‌گیرد ـ قتلگاه است؛ برخلاف حساب که تمامْ کثرت است.

  1. علق / ۱٫
  2. قصص / ۳۰٫

(۳۴۵)

آن که در عبادت خود از مزه فریاد می‌زند، هنوز در نفس گرفتار است؛ تا چه رسد به آن که عارف باشد. عارف آن است که تمامی شراشر او سلام و شیرین گشته است. نه در پی عِوض و مطامع دنیوی است و نه غرض می‌شناسد که بهره‌های اخروی است؛ بلکه او می‌تواند به بلندایی برسد که از خداوند، نه این که فقط خدا را بخواهد، بلکه خدا را هم نمی‌خواهد و چنین نیست که اگر به مقام خدایی رسد، هوس کند جای او بنشیند و خدایی کند. او طمع را به کلی از دل برکنده است و خدا را فقط از آن جهت که خدای اوست و وی را دوست دارد، می‌خواهد؛ بدون این که هیچ عَرضی، گفته‌ای و پیشنهادی داشته باشد و بدون این که خواستن او هدف و غرض داشته باشد.

عاشق در عشق ناب، پاک و بی‌طمع، هدف ندارد. او حتی هدف سخن گفتن با معشوق را نیز ندارد و مانند حضرت موسی علیه‌السلام نیست که در پاسخ سؤال «وَمَا تِلْک بِیمِینِک یا مُوسَی»(۱) بگوید: «قَالَ هِی عَصَای أَتَوَکأُ عَلَیهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَی غَنَمِی وَلِی فِیهَا مَآَرِبُ أُخْرَی»(۲) و هوس درازگویی با معشوق را داشته باشد. او سلامی را به سلامی پاسخ می‌دهد و تمام.

کسی که بند طمع را نبریده است، هنوز در راه است. او تنها برای امتثال امر، کارپردازی دارد؛ آن هم برای وجه‌اللّه و از سر عشق ـ و نه از سر اجبار ـ و البته چنین کسی بی‌وجه است؛ چرا که او در ذات بدون تعین و بدون اسم و رسم قرار دارد. بدایتِ چنین سالکی را از نحوهٔ ارتباط او با مردم می‌توان به دست آورد و محک باب معرفت را باید «مردم» و «ناس» دانست. اگر سالک، عارف شود و برای نمونه آقا امام زمان (عجل‌اللّه‌تعالی

  1. طه / ۱۷٫
  2. طه / ۱۸٫

(۳۴۶)

فرجه الشریف) یا شخص حضرت حق را زیارت کند، وی در وصول خود، با خداوند همان مواجهه را خواهد داشت که امروز با مردم و با همسر و فرزند و با پدر و مادر و با خواهر و برادر و با همشاگردی و رفیق خود دارد. مباد که خداوند به دست بسیاری بیفتد؛ وگرنه همان گونه که با همسر خود رفتار می‌کنند، با وی هم برخورد خواهند داشت.

سلوک این گونه است: «تو در برون چه کردی که درون خانه آیی؟» خداوند این همه روی زمین بود، تو با آن دُردانگان او چه کردی که با آن یک‌دانه کنی؟ هر پدیده‌ای یک دُرّدانه است. آدم با حق‌تعالی ـ بر فرض وصول ـ همان کاری را می‌کند که با بندگان تحت امر وی می‌کند. اگر آدمی می‌خواهد بداند وقتی خدا را پیدا کرد، با او چگونه دیداری خواهد داشت، ببیند با این بندگان خدا چه می‌کند؟ این گونه است که قیامت همین‌جاست. غایت خود را با دانستن بدایت می‌توان اندیشید. امروز سالک هر مواجهه‌ای که با سنگ و گل و خشت و با لباس خود یا همسر خویش دارد، همان را با خداوند خواهد داشت. انسان بنگرد که با همسر و فرزند و با استاد و شاگرد و با کفش و لباس خود چه می‌کند؟ کسی که لباس را به چوب لباسی پرت می‌کند، گویی آن را به دار کشیده است. آگاهان، لباس را به دار نمی‌آویزند. سالک باید دقت کند با کتاب خود چه می‌کند. گاهی کتاب با دفترچهٔ انواع یادداشت‌ها اشتباه گرفته می‌شود. کتابی که زحمت نوشتن آن را بزرگی کشیده است و وارد آوردن چنین نوشته‌هایی به آن ـ افزون بر بی‌حرمتی به خود کتاب ـ بی‌حرمتی به نویسنده است.

مشکلات سلوک از نحوهٔ رفتار فرد با اشیای پیرامونی و با افراد آشنا و نزدیک در همان ابتدا قابل شناسایی است. کتاب سالک را در همین ابتدا

(۳۴۷)

می‌توان خواند: «اقْرَأْ کتَابَک کفَی بِنَفْسِک الْیوْمَ عَلَیک حَسِیبا»(۱). بخوان! همان کارهایی را که کردی بخوان! انسان با همه همان کار را می‌کند که با خدا انجام داده و با خدا همان می‌کند که با همه کرده است؛ همان‌طور که اگر کسی به یک نفر دروغ بگوید، این بدان معناست که وی می‌تواند به همه دروغ بگوید و ملاحظهٔ کسی را نداشته باشد.

باید توجه داشت تصحیح بدایات به صورت کامل، امری اختیاری نیست و بسیاری از امور پیشینی در دست سالک نمی‌باشد و وی مقهور آن است و قدرت بر اصلاح آن را ندارد. البته همان‌گونه که گذشت، وی نسبت به امور مربوط به آینده، دارای توان انتخاب است و پیشینه، به صورت اقتضایی، در آیندهٔ وی دخالت دارد، نه به گونهٔ علت تام.

بدایت از نظر لفظ و بر وزان بخش‌های آن، بر سه بخش ابتدا، توسط و نهایت تقسیم می‌شود. بدایت، آن دورهٔ پیش از استعداد است که نشو و نمایی قبل از ظهور در دنیاست؛ دوره‌ای که نقشی بر آفریده‌ها زده‌اند و آنان تأثیری در نوع نقشی که خورده‌اند و این که این نقش در کجا و توسط چه کسی تحقق یافته است، ندارند و همین نقش است که چگونگی مسیر سلوک و نهایت آن را مشخص می‌کند و در یک کلمه می‌توان آن را «شکل‌گیری استعداد» نامید؛ استعدادی که به برخی توان سلوک می‌دهد و از بعضی، توان سلوک را می‌گیرد؛ توان و استعدادی که از نقشی جمعی به دست آمده است و تمامی عالم و آدم از ازل، با قرب و بُعدی که دارند، در حصول و چگونگی آن نقش داشته‌اند. البته تمامی این استعداد، در حکم اقتضاست و در ناسوت، با اختیار آدمی، هیأتی خاص به خود می‌گیرد.

  1. اسراء / ۱۴٫

(۳۴۸)

دورهٔ دوم، رخ نمودن استعداد تحقق یافته با پیدایش سبب‌های قریب در ناسوت است. اسباب قریب ـ مانند پدر و مادر و نوع کنش‌ها، وراثت‌ها و نوع تغذیه و تربیت و مربیان آن‌ها ـ زمینه‌ای را برای تولید نطفه ایجاد می‌کند.

اما دورهٔ سوم، فعلیت استعداد است که با حضور در ناسوت و تولد ـ به معنای زمان انعقاد نطفه ـ شکل می‌گیرد. نطفه تمامی استعدادهای گذشته برای انسان شدن است؛ از این رو، دست کسی که از این نطفه متولد می‌شود، برای تصرف در گذشتهٔ خود بسته است؛ اما گذشته برای او در حد اقتضاست و اختیار اوست که آن را هیأتی ویژه می‌دهد؛ اختیاری که به او توان می‌دهد برای آیندهٔ خود و فرزندانی که دارد، تلاش داشته باشد. نطفه، صدفی است بسته شده و اساس هویت آدمی ساختار باطنی و «شدن» او را با خود دارد. فرصت را برای آینده باید مغتنم شمرد، که غصه خوردن بر گذشته، تنها تباه نمودن آینده است.

نطفه، خود را در دوران کودکی و نونهالی نشان می‌دهد و آن‌چه در این دوران تا پنج سالگی کسب می‌گردد، خود را در بزرگ‌سالی باز می‌نماید. جوان امروزی که دست به کاری می‌زند و اندیشه‌ای دارد، همان را تا پیش از پنج سالگی خود داشته است و باب تربیت کودک تا پنج سالگی بسته می‌شود. البته سِنّ گفته شده، برای غالب کودکان است و استثنا در جهت کم‌تر یا بیش‌تر برمی‌دارد. کودکی که خود را تا پنج سال نخست زندگی نشان می‌دهد، همان استعدادهای نهفته در نطفه است. اندیشهٔ طفل، همان اندیشه‌ای است که در نطفهٔ او ریخته شده و اندیشهٔ جوان همان اندیشه‌ای است که به کودک تا پیش از پنج سالگی تزریق شده است. برای همین است که فرهنگ خانواده و محیط زندگی و گرمی و

(۳۴۹)

سردی روابط میان پدر و مادر، بر کودک امروز و جوان آینده نقش دارد. اندیشه‌های آدمی متأثر از عوامل محیط است؛ مانند خاکی که بر آن زندگی کرده و هوایی که بر او وزیدن داشته است ـ که سرد یا گرم و خشک یا مرطوب باشد ـ و یا محیط بازی کودک، که بزرگ یا کوچک باشد یا خانواده که مذهبی، عادی یا لاابالی باشند. با تغییر این شرایط، فرهنگ‌ها متفاوت می‌گردد و تمامی این عوامل، در نطفه ظهور پیدا می‌کند و سپس در طفولیت و آن‌گاه در جوانی.

با توجه به این بدایات، می‌توان به دست آورد آیا کسی در سلوک موفق می‌شود یا نه؟ این سه مرتبه را با اصطلاح «انسان»، «اسلام» و «ایمان» باید تعبیر آورد، که سه مرحلهٔ رشد آدمی است. در سلوک، نخست باید انسان شد؛ بعد اسلام آورد و مسلمان گردید؛ یعنی اهل سلم و مدارا و سلام شد و به کسی ظلم نکرد و زور نگفت و با صفا با دیگران مراوده داشت. اسلام به معنای سلم و مدارا نیست؛ بلکه به معنای سلام است که فراتر از سلم می‌باشد و رابطهٔ دور از کینه و کدورت و پر از صفا را تداعی می‌کند. سوم آن که باید به ایمان رو آورد و اهل ولایت گردید.

کسی می‌تواند در عرفان موفق گردد که تربیت خانوادگی و محیط و سپس تربیت تعلیمی و مدرسهٔ وی در این مسیر باشد. البته تربیت مدرسه و خانه تا زمان نونهالی و طفولیت مؤثر است. سالک در صورتی موفق است که تربیت خانواده و مدرسه را به سلامت دیده باشد و به معنای واقع، «صیرورة الانسان عالما عقلیا مضاهیا للعالَم العینی»(۱) وصف او گردد و از هر خوب و بدی، بدون آن که آسیبی به او برسد، آگاهی یافته باشد.

  1. ملاهادی سبزواری، شرح منظومه و شرح الاسماء الحسنی.

(۳۵۰)

اگر سالکی از یکی از حواس خود در جهت شناخت و آگاهی استفاده نکرده باشد، به همان میزان در سلوک راجل می‌گردد: «مَن فَقَد حسّا فقَدْ فقَدَ علما». هر حسی و هر آگاهی‌ای بصیرتی به قلب می‌دهد و هر دانشی، بذری برای برداشت مشاهده است. سالک در مسیر تربیت خود باید هر خوب و بد و هر خشک وتری را دیده باشد. البته وی باید این کار را زیر نظر مربی کارآزموده انجام دهد، تا بدی‌ها را بشناسد، نه آن که به بدی‌ها آلوده گردد؛ مانند طبیبی که تمامی امراض را می‌شناسد، اما چنین نیست که این شناخت، پزشک را به بیماری مبتلا سازد.

سالک باید نخست دنیا و امور مادی و حیات آن را بشناسد و نسبت به اهل دنیا شناخت داشته باشد، تا اگر از مکنونات عالم غیب برای او گفته شد یا چیزی مشاهده کرد، بتواند آن را درک کند. کسی که بدایت را نمی‌داند، نمی‌تواند نقش نهایت بزند؛ بدایتی که باید از نطفه، لقمه، مدرسه، محیط و جامعه پایه‌ریزی و محکم گردد و به درستی محک زده شود تا خلل‌های آن به دست آید؛ وگرنه کسی که مشکلات نطفه و لقمه را به وادی سلوک آورد، بستری محکم برای حرکت ندارد و زود لیز می‌خورد و سقوط می‌کند. در برابر، کسانی که با انواع موانع درگیر هستند، اولیای کمّل و محبوبی الهی ـ یعنی اولیای معصومین علیهم‌السلام ـ قرار دارند که «لم تنجسک الجاهلیة بأنجاسها»(۱) وصف پیشینهٔ آنان می‌باشد. کسانی که هیچ مانعی از گذشته ندارند و لحظهٔ تولد ـ به معنای گفته شده ـ لحظهٔ وصول کامل آنان است.

  1. مصباح المتهجد، ص ۷۲۱٫ فرازی از زیارت شریف وارث.

(۳۵۱)

در بدایت باید آموزش‌های لازم، علوم و اخلاق پایه را دنبال کرد و هرچه از حکمت و فلسفه و ادبیات، تا دیگر علوم انسانی لازم است ـ به‌ویژه روان‌شناسی و جامعه‌شناسی ـ را فرا گرفت؛ وگرنه سالک این راه، تنها فرد پرادعا می‌شود؛ بدون آن که محتوایی داشته باشد و در هیچ محفلی از ادعای خود از رو نمی‌رود و حتی در رسانه‌های عمومی نیز با تبختر و طمطراق، از عرفان خویش می‌گوید؛ در حالی که حتی کودکی نوپا در عرفان نیست و تجربه‌ای از معرفت شهودی ـ که اساس عرفان است ـ ندارد.

شهود درست، و سلامتِ در نهایتِ معرفت، در بدایت حاصل می‌شود. سالک در بدایت باید برای رسیدن به اوج قلهٔ معرفت گام بردارد. برای همین است که باید مبادی را بسیار محکم نمود و کم‌ترین سستی و خللی را در آن راه نداد. سالک باید در همان ابتدا از خود سنجش و تست داشته باشد و مشکلات خویش را در همان زمان حل نماید؛ وگرنه حتی اگر توفیق حضور در محضر ملکوتی و معنوی استاد کارآزموده را داشته باشد، مشکلاتی که از این مراحل با خود می‌آورد، سرعت سیر وی را می‌گیرد و نمی‌گذارد آن‌گونه که باید پا به پای استاد خویش گام بردارد و بیش از آن که استعدادها شکوفا گردد، توان‌ها برای رفع موانع صرف می‌شود و چنان‌چه موانع بسیار باشد، سالک زمین‌گیر می‌گردد و موانع چنان او را مشغول می‌دارد که از هر گونه ترقی باز می‌ایستد.

برای نمونه، کسی که ظلم سه‌هزار سال سلطنت به نطفهٔ وی ریخته شده و به او زور گفته‌اند، نطفه‌ای دارد که به زور آلوده و خمیر شده است و سلام نیست و حتی عشق ـ بدون تعلیمات استادی محبوبی ـ بر آن مؤثر واقع نمی‌شود؛ ولی چنان ترسی در وجود اوست که ظاهر شدن نیش دندان همان و عابد و زاهد گردیدن وی همان.

(۳۵۲)

 


 طرح تحکیم بدایات

برای تحکیم بدایات، رعایت حریم و حدود شرعی، مهربانی با خلق، سخت‌گیر نبودن، پرهیز از تضییع عمر، پرهیز از امور تردیدزا و دوری از آرزوها و تمنیات، ضروری است. توضیح هر یک از امور گفته شده، در ادامه می‌آید.


 رعایت حریم و حدود الهی

سالک باید این آمادگی و توان را پیدا کند که معاصی را ترک گوید و از نواهی پذیرش و متابعت داشته باشد. ترک گناهان بدون آمادگی پذیرش، ممکن نیست. کسی که آمادگی ندارد، با پیشامد محیط گناه، خود را می‌بازد و نمی‌تواند خودنگه‌دار باشد. کسی که آمادگی برای ترک گناه ندارد، ناگاه بر او زمینهٔ انجام گناهی نازل می‌شود و وی به سبب آماده نکردن نیروهای تدافعی و بازدارنده، قدرت دفاعی ضعیفی دارد و به‌راحتی و بدون هیچ مقاومتی، در منجلاب گناه فرو می‌رود. این آمادگی، برای انجام تکالیف نیز بسیار مهم است.

مؤمن، کسی است که پیش از هر عملی، استعداد تکلیف را در خود رشد دهد تا به این باور برسد که وی مکلّف بوده و بار تکلیف بر دوش اوست و فردی آزاد و بی بند و بار نیست. این همانند آن است که زنی بپذیرد شوهر دارد و باید شوهرداری نماید و در زندگی زناشویی خود آزاد و رها نیست و بار مسؤولیت حقوق شوهر بر دوش اوست؛ وگرنه وی اگر این معنا را نپذیرد، حتی ابتدایی‌ترین حقوق شوهر ـ که جزو حقوق انسانی است ـ را پاس نخواهد داشت. در طرف مقابل، شوهر نیز مسؤولیت‌هایی در قبال زندگی مشترک دارد. مؤمن همین که می‌پذیرد مکلف است و زن و مرد همین که می‌پذیرند در برابر شوهر و همسر مسؤولیت‌هایی دارند و

(۳۵۳)

سالک همین که می‌پذیرد برای دوری خود از گناه باید آمادگی و توان بازدارندگی داشته باشد، خود فعلی را انجام داده است و استحقاق ثواب این آمادگی و پذیرش، بهرهٔ او می‌شود؛ در برابر، ممکن است کسی حتی کار نیک و خیری را به انجام برساند، اما نه از باب ایمان و پذیرش امر الهی! و بر این پایه، استحقاق ثواب تکلیف را نمی‌برد.

سالک هم برای انجام امر الهی آمادگی دارد ـ که آن را با سلام و از روی محبت انجام می‌دهد ـ و هم در برابر نهی الهی خوف و حیا دارد و حرمت حق‌تعالی را با رجای به وی، پاس می‌دارد. آمادگی یاد شده، با خوف و رجا همراه است و حرمت مولا را در پی دارد که حفظ حرمت مولا، غیر از التزام به دوری از گناه است؛ زیرا ممکن است کسی عادت کند که به گناه نزدیک نشود، ولی نه از باب احترام به حق‌تعالی؛ اما سالک باید همواره در سیری که دارد، جانب حرمت حق را نگاه دارد و با لحاظ حفظ حریم حق و حیای از او، از دستورات شارع اطاعت نماید.

افزون بر این، سلوک سبب قرب، وصول، مناجات، شوق و عشق به حق می‌گردد و قرب و عشق به حق، نباید باعث بی‌مبالاتی سالک نسبت به حق شود. گاه انسان به کسی که قرب و عشق پیدا می‌کند، دچار اهمال و بی‌ادبی می‌شود و رعایت حریم را نمی‌کند. کسی که پیش از این، به ولی الهی بسیار احترام می‌کرد، چند روزی که به او نزدیک می‌گردد، با وی خودمانی می‌شود و دیگر آه از نهاد او بلند نمی‌شود؛ بلکه در حضور او مرتب بالا و پایین می‌پرد و جولان می‌دهد. چنین کارهایی کفران نعمت است. در سلوک، هرچه بیش‌تر به خدا احساس قرب و نزدیکی می‌شود، باید به حرمت او اهتمام فراوان‌تری داشت و بیش‌تر حیا نمود و نیز حرمت آخرین کتاب آسمانی او ـ قرآن کریم ـ را پاس داشت. حرمت، هم لحاظ فاعلی دارد و هم لحاظ قابلی.

(۳۵۴)

اطاعت و پیروی از حق‌تعالی، در پیروی از کتاب و سنت نمود دارد. سالک برای آن که بتواند اطاعت امر و نهی الهی را داشته باشد، باید شریعت بی‌پیرایه را بشناسد. البته شریعت چنین است که طریقت و حقیقت را نیز با خود دارد. شریعت، نام ورودی شریعهٔ معارف است و طریقت، مرحلهٔ متوسط آن است که این شریعه چون نهری جریان می‌یابد و حقیقت آن، ورود به دریای عظمت حق است. کسی بدون ورود به شریعهٔ شریعت، به دریای حقیقت نمی‌رسد. شریعت در ابتدا وجود دارد، امّا ریشهٔ وصول به حقیقت است و تا نهایات باید از همین شریعه آبشخور داشت تا به فاضلاب بیراهه و باتلاق گمراهی گرفتار نیامد و به منجلاب تباهی و لاابالی‌گری دچار نشد.

 


مهربانی و بذل نصیحت

سالک محبی باید به همهٔ آدم و عالَم محبت داشته باشد؛ وگرنه نمی‌تواند قدم از قدم بردارد و راجل و درمانده می‌شود. سالک باید مشق محبت نماید و اندک اندک این معنا را در خود بیاورد که همه را دوست داشته باشد و روابط خود با دیگران را از سر دوستی انجام دهد؛ هرچند آنان در جهل خود سرگردان باشند و دوستی وی را نبینند یا آن را با سوء فهم و بددلی برداشت نمایند؛ اما وی نباید از آن دلسرد و سرخورده شود، بلکه باید در مهرورزی خود پایدار باشد.

این محبت امری عمومی است. سالک هیچ گاه گُل نمی‌چیند، چون سَلاّخ نیست. آن که گلی را می‌چیند، مثل سلاخی است که گوسفندی را ذبح کرده و پوست آن را کنده است. سالک هیچ ذره‌ای از عالَم را فدای خود نمی‌کند و چیزی را برای خود نمی‌خواهد و دیگران را در اختیار خود نمی‌گیرد و از وسایل آنان استفاده‌ای نمی‌برد. این گزاره اصل بسیار مهم در سلوک است که از اهمیت والایی برخوردار است.

(۳۵۵)

سالک باید نسبت به تمامی پدیده‌ها انس، دوستی و شفقت داشته باشد و با آنان عشق نماید. نحوهٔ عشق‌ورزی با آنان نیز به این است که برای آنان نصیحت و توصیهٔ به خیر داشته باشد: «وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ»(۱). امر به معروف و نهی از منکر نیز، که یکی از تکالیف الهی است، دارای شفقت و مهرورزی است و ولایتی است که اشفاق را با خود دارد. برای همین است که مرحلهٔ نخست آن با نصحیت شروع می‌شود؛ بدون این که در آن، لحاظ سن مطرح باشد؛ چرا که بزرگ‌ترها ـ به‌ویژه بزرگانی که به سبب پیچیدگی راهی که می‌روند، گویی بر لبهٔ دیوار بلند ایستاده‌اند ـ بیش‌تر نیاز به هشدار دارند و نصیحت به آنان بی‌ادبی نیست!

مهر و محبت سالک، در چهرهٔ نصیحت نمود پیدا می‌کند؛ همان‌طور که دربارهٔ حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله آمده است: «وَمَا أَرْسَلْنَاک إِلاَّ مُبَشِّرا وَنَذِیرا»(۲)؛ یعنی تمام وجود آن حضرت صلی‌الله‌علیه‌وآله بذل نصیحت است. البته صرف نصیحت است و نه هدایت؛ چرا که می‌فرماید: «إِنَّک لاَ تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَکنَّ اللَّهَ یهْدِی مَنْ یشَاءُ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ»(۳). هدایت، شأن حق‌تعالی است و این نصیحت و راهنمایی است که شأن آن حضرت صلی‌الله‌علیه‌وآله و نیز سالک راه خدا می‌باشد. نصیحت و خیرخواهی هم تنها به گفتار نیست؛ بلکه به گونهٔ عملی هم می‌شود خیرخواه دیگران بود و برای همین است که به تمامی پدیده‌ها می‌شود نصیحت داشت و برای نمونه، شاخهٔ درختی که در حال خم شدن و شکستن است، با بذل نصیحت و اشفاق عملی، چنان با آن رفتار شود که از شکستن آن مانع گردد. برداشتن

  1. عصر / ۳٫
  2. اسراء / ۱۰۵٫
  3. قصص / ۵۶٫

(۳۵۶)

سنگ از سطح معبری که خودرو بر آن می‌رود و آن را خرد و شکسته می‌کند یا به لاستیک خودرو آسیب می‌رساند نیز مهرورزی به آن است.


 سخت‌گیر نبودن

از دیگر شرایط سلوک، ترک کلفَت، سخت‌گیر نبودن، داشتن مؤونه‌ای سهل و روحیه‌ای سازگار و همکار است که لازمِ آن، دوری نمودن از هر گونه تکاثر، زیاده‌طلبی و همراه داشتن امور غیر ضرور، سبک‌باری و خاکی بودن است. هر گونه سنگین‌باری، سبب می‌شود انسان در راه بماند. کسی که سبک‌بار، ساده و سهل است، می‌تواند با عالَم و آدم الفت پیدا کند و با آنان رفیق شود. حتی اگر کسی بخواهد با خود رفیق شود و نیز خویشتن واقعی خود باشد، باید کلفَت و زندگی سنگین و شلوغ نداشته باشد؛ وگرنه همان: بلا و وبال وی می‌گردد و مانع او در سلوک و وصول به معرفت و حقیقت خویش می‌شود.

سالک اگر بار زیادی بردارد، در راه می‌ماند و مشکل پیدا می‌کند. کسی که به جای لباسی ساده و روان، می‌خواهد مانند یک جنتلمَن لباس بپوشد، حتی برای نشستن خود هم اذیت می‌شود و در نشست و برخاست خود راحت نیست. لباس باید سادگی بیاورد و تا حدودی انسان را نازک نشان دهد و برای حرکت، آرام و آسان باشد؛ نه آن که باد به غبغب اندازد و لباس مجلسی و بزم‌آرایی بپوشد؛ چرا که حتی اگر بد نباشد، راحتی و سادگی را از انسان می‌گیرد و معاون و مددکار وی بر سلوک نمی‌گردد؛ بلکه مزاحمت می‌آورد.

 


 پرهیز از تضییع عمر

دوری از اتلاف وقت و تضییع عمر و اسراف زمان، یک ضرورت برای سالک است. سالک نباید وقت خود را طلا بداند! بلکه باید لحظه‌ای از آن را موجب سعادت یا شقاوت ابدی ببیند؛ چرا که او در یک لحظه، عالمی

(۳۵۷)

را سیر می‌کند و یا در لحظه‌ای، سقوط هلاکت‌زا دارد. وقت را باید «حیات» دانست، نه طلا؛ حیاتی که اگر رفت، دیگر به دست‌آوردنی نیست و با بذل معدنی طلا نیز باز نمی‌گردد.

سالک در راهی که می‌رود، مزاحم‌های فراوانی پیدا می‌کند؛ از این رو باید مراقب باشد از هر مصاحب و همراهی که وقت او را تلف می‌کند، جدا شود و کناره گیرد. باید دقت کرد که توصیه به جانب‌گیری می‌شود؛ یعنی کناره‌گیری و دوری وی نباید با درگیری و توهین همراه باشد. این سفارش، توصیه به دوری از اسراف به صورت مطلق است؛ زیرا تمامی موارد اسراف، به اسراف در وقت برمی‌گردد. برای نمونه اسراف در خوردن، موجب صرف وقت اضافه است.

از بزرگ‌ترین رهزن‌ها و موانع سالک، اسراف در وقت است که فراوان پیش می‌آید. گاه می‌شود کسی تحمل ندارد کنار خیابان دقایقی منتظر دوست خود شود و برای او سخت است. چنین فردی گذر وقت را به‌خوبی می‌فهمد. ولی گاه می‌شود که او ساعت‌ها، بلکه روزها را به‌راحتی از دست می‌دهد؛ بدون این که کم‌ترین سختی و فشاری بر او وارد شود؛ زیرا چون نمی‌خواهد وقت خود را صرف دیگران کند، گذر وقت برای او مفهوم نیست.

سالک نباید حتی برای لحظه‌ای بیکار باشد و وقت خود را به اسراف و بیهودگی بگذراند. از مهم‌ترین عوامل شکست علاقمندان به معرفت، تضییع وقت‌هایی است که دارند. سالکی که دارای سیر است، در مسیر خود صاحب اطوار می‌گردد و هر لحظه‌ای برای او طوری است؛ یعنی هر وقتی برای کاری است، که اگر آن را از دست بدهد، از سلوک خود باز مانده است. سالک ابن‌الوقت است؛ به این معنا که وقت‌های خود را

(۳۵۸)

لحظه به لحظه نو می‌کند و هر وقتی در شأنی است و کاری تازه دارد. البته غنیمت دانستن وقت، به این معنا نیست که سر خود را برای ساعت‌ها پایین اندازد و ذکر بگوید؛ که چنین چیزی، خود از مصادیق اسراف در وقت است؛ چرا که سالک، دارای تکالیفی است که باید به آن بپردازد و ذکر، کم‌ترینِ آن است که چگونگی آن را در کتاب «دانش ذکردرمانی» آورده‌ایم. البته اگر ذکر به توصیهٔ استاد باشد؛ وگرنه ذکرِ خودتوصیه‌ای، بلای جان وی می‌گردد.

انسان، خود نیز نباید به فاسد و خراب کردن وقت خویش بپردازد و از چنین خودی باید دوری و مجانبت داشت. وقت را باید بسیار پاس داشت. اگر سالک، لباسی بر تن نماید که از وی وقت بگیرد یا کتابی داشته باشد که بر آن دل ببندد، از موارد افساد وقت است. سالک به چیزی غیر از حق دل نمی‌بندد. این برخی زن‌ها هستند که به لباس خود، و بعضی ثروتمندان هستند که به دارایی خود، و برخی عالمان هستند که به علم خود، و برخی نویسندگان هستند که به کتاب خود پُز می‌دهند، و اگر سالک نیز چنین باشد ـ و حتی معرفت و عشق او را مشغول دارد و وقت او را فاسد نماید ـ در گمراهی است و او نیز پُز عرفان را می‌دهد و تعزیهٔ معرفت برپا کرده است. عارفْ سخن، حدیث و ادعا ندارد.

 


 لزوم شناخت موقعیت‌های خاص و ممتاز

در سلوک، موقعیت‌هایی پیش می‌آید که یک لحظهٔ آن به سالک توان انرژی حرکت فاصله‌ای طولانی را می‌دهد و سختی‌های جواز عبور در آن نیست؛ لحظه‌هایی که برخی توجهات و عنایات خاص ربوبی را می‌توان رصد کرد و خود را در معرض آن قرار داد؛ لحظه‌ها و فرصت‌هایی استثنایی که سخت پیش می‌آید و بسیار عزیز و گران‌بهاست؛ فرصتی که

(۳۵۹)

یک لحظهٔ آن، بسیار دگرگون‌کننده است و سرنوشت و آینده را از این رو به آن رو می‌کند.

هم از نظر جامعه‌شناسی ـ برای آنان که می‌خواهند پست‌ها و مشاغل کلیدی را در دست بگیرند ـ و هم از نظر روان‌شناسی برای آنان که می‌خواهند تحول بزرگ و بنیادین در زندگی خود داشته باشند، اغتنام فرصت‌ها بسیار حایز اهمیت است و چنان‌چه کسی برخی از فرصت‌ها را از دست بدهد، برای همیشه در زندگی خود عقب نگاه داشته می‌شود و دیگر زمان جبران برای او دست نخواهد داد. بعضی زمان‌ها برای سالک، زمان عبور و وقت گذر است و می‌تواند مسافت بسیار طولانی را در لحظه‌ای بپیماید؛ وگرنه گاه می‌شود که پشت درهای بسته خواهد ماند و دیگر نقب و نفوذی برای ورود به ساحت قدسی ربوبیات برای او پیش نخواهد آمد؛ چرا که عنایتی را که باید از آن استفاده می‌کرد، از دست داده است. این گونه پیشامدها تنها در یک لحظه پیش می‌آید و نه بیش‌تر! و از دست دادن این یک لحظه، عقب‌ماندگی از کاروان عشاق را در پی دارد؛ بر جاماندنی که سبب از دست رفتن عنایت‌های الهی می‌گردد؛ فرصتی که اگر از دست رود ـ و در آن کاری را که باید انجام گیرد، نتوان تشخیص داد و آن را نیاورد ـ ضایعه و ثلمه‌ای به سالک وارد می‌آورد که دیگر برای او ترمیم نمی‌گردد. برای تقریب بحث به ذهن، می‌توان آن را به جا ماندن از قافلهٔ سالار شهیدان کربلا صلی‌الله‌علیه‌وآله مثال زد؛ لحظه‌ای که درهای آسمان به روی آدمی باز است و می‌توان در آن معراجی بی‌انتها داشت و تا بلندی‌های ملکوت اوج گرفت. لحظه‌های ناسوتی چنین است. به عکس، برخی از لحظه‌های ناسوت نیز هست که هیچ خاصیتی ندارد و در آن لحظه هر عبادت، ذکر ـ هرچند فراوان باشد ـ و ریاضت، هرچند سخت باشد، مانند وارد کردن رمز اشتباه است که هیچ دری را نمی‌گشاید.

(۳۶۰)

باید فرصت‌شناسی داشت؛ چرا که ناسوت لحظه‌هایی دارد که به فرد، بدون هیچ گونه بازرسی، اجازهٔ عبور داده می‌شود؛ آن هم عبوری که ناز وی را می‌کشند و او را به عشق‌بازی می‌خوانند. برای نمونه، یک «آه» در چنین لحظه‌هایی خیرها نصیب انسان می‌کند؛ چرا که «آه» از اسمای بزرگ الهی و کیمیایی است.

سلوک به پرکاری نیست؛ بلکه به انجام دادن مهم‌ترین کارهاست؛ کارهایی که زحمتی اندک دارد و خیری فراوان. یکی از امور بسیار مهم برای سالک، شناخت چنین موقعیت‌هایی است. گاه خداوند زمینهٔ خدمت به یکی از اولیای خود را برای سالک فراهم می‌آورد که وی اگر آن را از دست ندهد، به اندازهٔ سال‌های نوری طی مسافت کرده و حجاب‌ها را خرق کرده است؛ ولی از دست دادن چنین فرصتی، او را به فروترین مرکز ثقل ناسوت هبوط می‌دهد.

باید به جای پر کاری، فنون سیر و سلوک را دانست و به جای پرداختن به کارهای مهم، مهم‌ترین کارها را آورد و به جای آن که مهم‌ترین کارها را فراوان آورد، به شکار لحظه‌ها پرداخت و مهم‌ترین کار را در بهترین لحظه‌ها انجام داد. تحصیل نیز چنین است و هر کسی باید در مدتی کوتاه شاگردی در نزد بهترین استاد، خود را به اجتهاد، استنباط، نوآوری و خلاقیت برساند و همواره در تقلید از استاد و خوردن نان گدایی گزاره‌های علمی بر سر سفرهٔ دیگری نباشد.

شناخت معبرهایی که راه به ساحت قدسی حق‌تعالی دارد، بسیار مهم است؛ وگرنه سالک در میدان مین ناسوت، به انواع حیله‌های شیاطین انسی و جنی گرفتار می‌شود و پای رفتنِ خود را از دست می‌دهد؛ معبرهایی که هم کوتاه باشد و هم کم‌خطر و موفقیت و پیروزی آن تضمین شده است؛ همان‌طور که باب ورود به ایمان، حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام

(۳۶۱)

است و بدون ولایت آن حضرت، عملی پذیرفته نیست، سیر و سلوک نیز راه مخصوص خود را دارد و کسی نمی‌تواند از دیوار به دژ مستحکم آن وارد شود. سالک باید راهِ گذر و لحظهٔ عبور را بیابد. برخی لحظه‌ها گویی خداوند بار عام دارد و هر کسی را به حضور می‌پذیرد؛ ولی باید مکان و زمان آن را شناخت؛ زیرا از هر جایی و در هر زمانی نمی‌توان وارد شد. شهر هزار دروازهٔ سلوک، مانند کلان‌شهرهای جهان می‌ماند که اگر کسی به خیابان یا بلواری به اشتباه وارد شود یا مسیر وی بسیار طولانی می‌گردد و یا در آن سرگردان می‌ماند.

در عرفان، وقت‌شناسی بسیار حایز اهمیت است. معروف است که می‌گویند: «العارف ابن‌الوقت». کسی که وقت‌شناس است و فرصت‌ها را غنیمت می‌داند، ابن‌الوقت است؛ نه آن که فردی فرصت‌طلب است. ناسوت چنین است که به لحظه‌ای خیری نصیب کسی می‌شود و به لحظه‌ای دور می‌گردد. یک لحظه می‌تواند سرنوشت یک عمر انسان را در هم بپیچد یا از هم گسیخته سازد. در روایت است: «ان للّه فی أیام دهرکم نفحات، ألا فترصّدوا لها»(۱).

نظام ناسوت چنین نیست که همواره و به صورت دایمی بارش خیرات داشته باشد و باید با توجه به روایت نقل شده، در کمین لحظاتی بود که خیر، بارش می‌گیرد؛ همان‌طور که در برابر، لحظه‌هایی پیش می‌آید که یک انتخاب نادرست، تمامی عمر ابدی سالک را آتش می‌زند و او را برای همیشه، به سیاهی حرمان و بیهودگی تباهی می‌اندازد.

برخی از مصاحبت‌ها، معاشرت‌ها و رفاقت‌هاست که آدمی را مأیوس می‌سازد و او را به هلاکت می‌اندازد و برخی از پیشامدها نیز برکننده‌هایی است که به آدمی امید می‌دهد و او را تازه و زنده می‌کند. شناخت چنین

  1. عوالی اللئالی، ابن أبی جمهور احسائی، ج ۱، ص ۲۹۶٫

(۳۶۲)

موقعیت‌هایی، نیاز به علم و اجتهاد، و از همه مهم‌تر، به عنایت ویژهٔ حق‌تعالی دارد. سالک باید در پرتو نوری که خداوند به او عطا می‌کند و حکمتی که به او می‌بخشد، ذوق یافت معبرها و شمّ آن را به دست آورد. البته خداوند برخی از این لحظه‌ها را به صورت دهشی و اعطایی به بعضی از بندگان خاص خود می‌بخشد؛ فرصت‌های بسیار کوتاهی که می‌توان استفاده‌های فراوانی از آن برد و فرصتی عادی ـ چه در جهت اعتلا و ارتقا و چه در جهت هلاکت و نابودی ـ نیست تا آثاری معمولی و ناپایدار داشته باشد؛ بلکه گاه، نقش ابدی سعادت یا شقاوت، بر سالک می‌زند.

سلوک گردنه‌های بلند و صعب العبوری دارد که یک لحظه شک، غفلت، نسیان یا پیشامد توهمی، سبب سقوط از بلندی‌ها در دره‌ای پر از تیزی‌های لاش‌کننده و برنده و حیوانات وحشی و درنده و مرداب تاریکی‌های گمراه‌کننده و کشنده می‌شود و گذر از چنین مسیر خطرناکی، تنها با چشمداشت به عنایت ویژهٔ حق‌تعالی ممکن است.

 


 انتخاب‌های آگاهانه و پرهیز از امور تردیدزا

سالک باید از امور تردیدزا و شک‌آور که وی را دچار تحیر، فتنه و وسواس می‌کند و نیز اموری که او را مفتون و فریفتهٔ خویش می‌کند ـ مانند خودشیفتگی، خودبزرگ‌بینی، خودبینی و خود خوب‌بینی ـ دوری نماید؛ زیرا این امور، جز اشتغال نفس به غیر حق، نتیجه‌ای ندارد و با مناط و معیار سلوک ـ که همان از دست دادن خود است ـ در تضاد می‌باشد و به جای صعود، سقوط و هبوط می‌آورد.

نکته‌های گفته شده، از اساسی‌ترین اصول سلوک است و رعایت آن، از ابتدای سلوک تا پایان آن، که به وصول می‌رسد، ضرورت دارد.

لازم است سالک خود را با ابزار علم همراه سازد و در هر امری با شناخت قبلی از آن، وارد شود؛ نه ناآگاهانه و بدون اطلاع و تأمل و

(۳۶۳)

از سر جسارت یا با شک و تردید. سالک باید صاحب اندیشه و علم باشد تا بتواند گزاره‌های علمی درست را پیش‌فرض‌های اندیشاری خود قرار دهد؛ وگرنه در صورتی که اندیشه‌ای صائب و عالمانه نداشته باشد و بخواهد با تقلید و تعبد، به سلوک بپردازد، هنوز در مبادی است که حوادث تاریک بر او هجوم می‌آورد و وی درمانده از انتخاب و خسته از راهِ آمده می‌شود؛ بدون آن که بتواند راه خروج و سلامت خود را بیابد و حق را در هجوم وسوسه‌های نفسانی، شیطانی و انسانی تشخیص دهد؛ این در حالی است که شیاطین بسیاری در هیأت افراد بسیار نیکوکار، صالح و عارف به همه چیز ـ به‌ویژه مغیبات ارضی ـ و در چهره‌ای که سیمای بهشتیان دارند، تمثل می‌یابند تا وی را بفریبند و دست او را در دست شیطانی انسی قرار دهند تا جهنمی از گناه و خیانت را برای سقوط سالک و مردود شدن وی رقم زنند.

در سلوک، کسی می‌تواند درست انتخاب کند، که قدرت علمی داشته باشد و علم را چراغ راه خود قرار دهد. این علم است که چون سپری حفاظتی، تمامی ورودی و خروجی‌های سالک را کنترل می‌کند و او را از وسوسه‌ها، مکرها و حیله‌های شیاطین انسی و جنی و تمثلات و تخیلات و توهمات آگاه می‌کند و به وی هشدار و بیدارباش می‌دهد و با نزدیک شدن خناسان و شیطان‌های جنی و انسی، وضعیت زرد یا قرمز را به او اعلام می‌دارد تا وی به غفلت نگراید و در زیر بمباران سنگین مکرهای آنان، پناهگاه لطف و عشق خداوند را از دست ندهد و در تندبادهای حوادث و موج حادثات، زیر سایهٔ آرامش اولیای الهی، بر کشتی امن آنان ره بپیماید. البته سالکی از موهبت چنین عنایتی بهره‌مند می‌شود که نفس وی قابلیت پذیرش سخن و گوش شنوا و نفسی صافی داشته باشد؛ وگرنه سالک ـ اگر به خباثت نفسی آلوده باشد ـ تنها از یافته‌های خود خوشامد

(۳۶۴)

خواهد داشت و خود را عقل کل و کل عقل می‌داند و حتی برای اولیای الهی سند از حق بودن خود را ارایه می‌کند. چنین نفْسی سخت، قسی و مرده شده است. نفسی که زنده است، به عاقبت خود اهتمام دارد و مسیر سلامت و سعادت را پی می‌گیرد و از مهالک و آن‌چه به شقاوت ختم می‌شود، در پرتو علم و آگاهی و توفیق اعطایی حق‌تعالی، دوری می‌کند. او می‌خواهد انسانی سعادتمند باشد. چنین کسی بی‌خیالی را کنار می‌گذارد و برای برگزیدن کاری و انجام آن، نخست به نیکی می‌اندیشد، فرجام کار را در نظر می‌گیرد و چنان‌چه عاقبت آن ختم به خیر می‌شود و او را از زمرهٔ خوبان و سفرهٔ پرنعمت اولیای الهی و از قرب حق‌تعالی دور نمی‌سازد، به آن مبادرت می‌ورزد. صاحب چنین نفسی از استاد خویش ـ بلکه همهٔ خیرخواهان ـ پند می‌پذیرد؛ وگرنه جهل مرکب و استکبار بر آن نفس، سایه افکنده و آن را سخت و مرده ساخته است. در این صورت نباید به سراغ مستحبات و قرائت قرآن کریم و اذکار رفت؛ چرا که بر نعش مرده، معرکهٔ نجوا راه انداختن است و مرده، گوشی برای شنیدن و نیوشیدن ندارد و عبادات، تنها بر تکبر و غرور او می‌افزاید. کسی که تکبر دارد، احتمال نمی‌دهد کسی بتواند چیزی بر دانش و آگاهی او بیفزاید و نیز خود را خط مستقیم هر راستی و درستی و حقی بدون پیرایه و کژی می‌شمرد.

کسی که قابلیت شنیدن و قدرت استماع ندارد، مانند زمین شوره‌زاری است که هرچه بذر در آن ریخته شود، چیزی از آن نمی‌روید. نفسی که نرم نیست و قابلیت ندارد، هرچه بر آن ذکر گفته و آیات قرآن کریم خوانده و نماز و عبادت گزارده شود، جز تضییع وقت و امکانات یا ابتلا به قساوت نفس یا متهم ساختن عبادات به نداشتن خاصیت و اثر، نتیجه‌ای ندارد؛ هرچند تکلیف واجب را نمی‌توان ترک کرد.

(۳۶۵)

باید نخست بستر نفس و زمینِ کشت عبادات را آماده ساخت، سپس ادعیه و اذکار و عبادات را در آن پرداخت و این کار، بدون علم و اجتهاد و بدون داشتن گوش شنوا و قدرت استماع، ممکن نمی‌باشد و البته آن‌چه مهم است، عنایت و دستگیری ویژهٔ حق‌تعالی است.

کسی که علم ـ البته به همراه عنایت ویژهٔ حق‌تعالی ـ دارد، می‌تواند پیرایه‌ها را بازشناسد و رسم‌های باطل را تشخیص دهد و زندگی را با آن بیهوده و تباه نسازد و گاه گناهی را لباس عمل درست و معرفت‌زا نپوشاند.

همان‌گونه که گفته شد، علم از مبادی سلوک است و برتر از آن، «نور حکمت» است که خداوند به بندهٔ متقی خود اعطا می‌کند. مؤمن متقی، نوری در درون و چراغی در باطن دارد که آن را بر هر چیز بیندازد، حقیقتِ آن را روشن می‌سازد و می‌تواند سره را از ناسره تشخیص دهد و بصیرتی می‌یابد که حق را از باطل باز می‌شناسد. خداوند سینهٔ مؤمن را چنان باز، گسترده و منشرح می‌سازد که تمامی اسلام در آن جای می‌گیرد و وی بزرگ‌تر از اسلام می‌شود.

به هر روی، کسی می‌تواند سالک باشد که تفکر پویا و خلاق و نیروی علم و حکمت داشته باشد و کم‌ترین امتیاز وی آن باشد که بتواند در مسایل زندگی و پیشامدهای روزگار، اجتهاد نماید و مسایل روز را فهم کند و نیروی استنباطی داشته باشد تا به عامیانه‌گری، عوام‌بازی، قلندری، تعبدهای جاهلانه و مانند آن مبتلا نگردد. طبیعی است کسی می‌تواند چنین توانی داشته باشد که از علم و حکمت و از نفسی زنده و پویا برخوردار باشد.

زنده بودن نفس و پویایی آن، دو نشانهٔ مهم دارد: نخست آن که قدرت استماع داشته باشد و صداهای دیگر را نیز بشنود و نقدها و مخالفت‌های دیگران و اشکالاتی را که به او دارند به دقت گوش فرا دهد و

(۳۶۶)

آن را تجزیه و تحلیل کند؛ یعنی در پی آن باشد که از سخنان دیگران استفاده کند و معایب و نقاط ضعف خود را در کلام آنان بیابد. دیگر آن‌که هر روز اندیشه‌ای نو و تفکری تازه در او شکوفه زند و خود قدرت نقد و نیز نوآوری داشته باشد و یافته‌هایی نو و تازه، مشام جان او را معطر و باطراوت نگاه دارد؛ وگرنه بدون این دو، بیمار و مرده است. این بدان معناست که از میان عالمان، کسی پویایی دارد که در مسیر زندگی خود اندیشه‌های وی به‌طور مرتب ارتقا و رشد داشته باشد و هر روز، تازه‌تر از تازه‌تری عرضه دارد.

هر انسانی، خواه ضعیف باشد یا قوی، نیاز دارد کسی او را موعظه کند و خیر و صلاح او را به وی خاطرنشان شود؛ چرا که مسایل زندگی ممکن است آدمی را درگیر سازد و او خیر و مصلحت خود را تشخیص ندهد. به‌ویژه آن که آدمی دشمنی پر حیلت به نام «نفس» دارد که برای وی صحنه‌سازی و جلوه‌گری دارد تا بیراهه را راه و ناسره را سره و جاهل را عارف و فرد عادی را ولی مقرب حق‌تعالی بنمایاند.

برای وصول، باید علم به وصول داشت و دانش سلوک معنوی و اصول و قواعد و فنون آن را دانست. با توجه به این نکته است که می‌گوییم عرفان بدون شریعت ممکن نیست؛ زیرا شریعت، محتوای علمی را برای سالک آماده می‌سازد و کسی که مرزها و احکام شریعت را نادیده می‌گیرد، به گناهانی که سم قاتل است، آلوده می‌گردد. شریعت، ابزار علمی طریقت است و سبب می‌شود سالک صاحب فکر، حرکت و عمل درست شود؛ چنان‌چه طریقت، ابزار علمی حقیقت است و هر یک از این امور بر دیگری مترتب است.

سالک برای حرکت نیاز به مرشد، پیر و استادی دارد که هم صاحب شریعت باشد و هم صاحب طریقت؛ وگرنه چنان‌چه دو استاد متفاوت در

(۳۶۷)

این دو حوزه داشته باشد، میان آنان نزاع درمی‌گیرد؛ هم‌چون نزاعی که میان حضرت موسی با حضرت خضر علیهماالسلام درگرفت و او در میان راه متوقف شد. برای همین است که می‌گویند: «مرد اگر هست، به‌جز عالم ربانی نیست». در واقع استادِ کارآزموده، محبوبان هستند؛ محبوبانی که در حوزه‌های علمی مقیم شده‌اند. آنان هم فقه دارند و هم عرفان. عرفان اولیای حق در نزد آنان است و محبانِ شناخته‌شده تاکنون، عرفان ضعفا را در اختیار دارند.

به هر روی، ما در هر کاری، حتی در طریقت، نظر شریعت بی‌پیرایه را حاکم می‌دانیم و این شریعت است که سند عرفان است و چنان‌چه تجلی یا حالتی نفسانی با شریعت درگیر شود، چیزی جز شیطنت نیست.

اگر کسی از سحرگاهان ذکر «سبحان اللّه» را دور بگیرد و به حال درآید و حتی فرشتگان را در طواف خود ببیند، و حال خود را نگاه دارد تا آن که آفتاب طلوع کند و نماز صبح وی قضا شود، تمام آن‌چه را فرشته و ملک می‌دیده، شیطان بوده است که به دور وی حلقه زده بودند.

شریعت اسلام، دین خاتم است که تمامی نیازهای بشر، حتی طریقت او را پیش‌بینی و برنامه‌ریزی کرده است و کسی نمی‌تواند چیزی از خود بر آن بیفزاید؛ چنان‌که می‌فرماید: «وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ یابِسٍ إِلاَّ فِی کتَابٍ مُبِین»(۱)؛ هیچ حالی نیست که حکم آن در شریعت بیان نشده باشد و شریعت، امری را فروگذار نکرده است تا بر آن حکومت یابد. هر چیزی درون شریعت است و چیزی از بیرون به آن راه نمی‌یابد.

کسی که حالات عرفانی بر او غلبه می‌یابد، باید کسی را بگذارد تا وی را از موضوعات احکام تکلیفی آگاه کند و اوقات نماز را به او خاطرنشان شود. البته اگر کسی واجبات و امور الزامی را بگذارد و به امور غیر لازم

  1. انعام / ۵۹٫

(۳۶۸)

بپردازد، مشکل روانی دارد و باید برای سلامت نفس و روان خود تلاش کند؛ چرا که نفسی رمیده یا خسته دارد.

البته اگر سالک، تحت تربیت استادی فرزانه و کارآزموده باشد، چنین حالاتی برای او پیش نمی‌آید. اگر کسی تحت نظر استادی به عرفان رو آورد و بیابد درک عقلانی وی رو به ضعف می‌رود، روابط اجتماعی او تیره می‌شود و انزوایی می‌گردد، یا حالت وسواس در او زیاد شده است، از یکی از این دو حال خارج نیست: یا وی گمراه است و یا استاد او ضعیف، نادان و یا گمراه است.

سالک نباید از راه رفتن عادی، از تفکر و از اجتماعی بودن خسته شود و از این امور خوشامد نداشته باشد و انزوایی، راهب، عقده‌ای و وسواسی گردد. چنان‌چه کسی به این امور مبتلا شود، باید تمرین‌ها، ذکرها و ریاضت‌های خود و نیز استادی را که دارد، به‌کلی ترک گوید؛ چرا که جز گمراهی و آسیب برای او پی‌آمدی ندارد. سالک باید تحت تربیت استادی قرار گیرد که آدم بودن، معتدل بودن و وزان داشتن وی در مخاطره واقع نشود و هیچ گاه با شریعتِ بی‌پیرایه درگیر نگردد. سالک باید همواره نو، تازه و زنده باشد؛ همان‌طور که حضرات چهارده معصوم علیهم‌السلام چنین بودند.

توجه شود که نسخه‌های عرفان نباید مخالفتی با شریعت داشته باشد؛ ولی این بدان معنا نیست که باید موافقت کلی با آن داشته باشد و صرف احراز مخالف نبودن، برای مشروع بودن آن کافی است. مخالفت هر عمل عرفانی ـ اعم از ذکر، ورد و ریاضت ـ با شریعت، تنها گمراهی و شیطنت است. استاد سالم، درست، آگاه و کارآزموده، هیچ گاه نسخه‌ای نمی‌دهد که از ظرفیت سالک بیش‌تر باشد و او را زخمی و عفونی سازد که به مخالفت با شریعت کشیده شود.

(۳۶۹)

تجلی شهودی نباید سالک را از پیروی از شریعت و خادم آن بودن، دور کند؛ بلکه باید او را به شریعت و خدمت به آن نزدیک‌تر کند. البته اگر سالک خودسرانه در سلوک باشد، به حتم گرفتار دیو و ددهای شیطانی می‌شود و ذهن و اندیشه‌ای گمراه و منحرف پیدا می‌کند.

درست است کسی که صاحب علم می‌شود هر چیزی را متهم و مشکوک می‌سازد تا آن را با تحقیق بپذیرد، ولی شریعت الهی و سنت او لسان وحی و قانون خداوندی است و کسی که در عرفان حالتی می‌یابد که با حکم شرعی منافات پیدا می‌کند یا با آن مخالفت عملی دارد، بیمار است و باید خود را درمان کند یا پی ببرد که استاد وی مهارت کافی ندارد و یا گمراه است. این که به سالک سفارش می‌گردد که در حال خود باشد ـ و به زبان عرف نیز گفته می‌شود «مهم قلب است» ـ برآمده از سنت غلط درویشی و خانقاهی است و خود این گزینه، از عادات و رسومات اشتباه و غلط است.

گرچه رسومات عرفی، عامی، اجتماعی و عمومی برای سالک محو می‌شود؛ چرا که حال سالک حاکم بر این رسومات است، ولی این امر در صورتی است که روش سلوکی وی درست و استاد او کاردان باشد و بر اساس شریعت حرکت کرده و نفس رحمانی در او دمیده شده باشد و شبهه‌ای در آن نباشد، که در آن صورت نمی‌شود حالی برای وی پیش آید که مخالفتی با شریعت داشته باشد. حتی در میان سنت‌های عمومی نیز سنت‌های الهی فراوانی است و نمی‌شود تمامی آن را اشتباه دانست. شهود و تجلی، نباید مخالف شریعت بی‌پیرایه و عرف درست و نیز مخالف برهان باشد؛ وگرنه مشاهده و رؤیت کاذب است و این بیننده است که باید تکذیب شود و اوست که نقص دارد و بیمار است و نه امور گفته شده. ما بحث از سنت‌ها و عرف و نیز عادات را در کتاب «حقوق نوبنیاد» به تفصیل و به گونه‌ای ممتاز و دقیق آورده‌ایم.

(۳۷۰)

 


لزوم یکه‌شناسی سالک

سالک، همان‌گونه که در سلوک خود باید استادمحور باشد و در استاد و عالمی که از او راهنمایی و نسخه می‌گیرد یکه‌شناسی داشته باشد، باید در تمامی مراحل سیر خود نیز خویشتن را به غیر حق مشغول نکند؛ هرچند آن غیر حق، چیزی جز صفا و معنویت نباشد؛ چرا که شیاطین می‌توانند منظره‌های بسیار باصفا در دید فرد قرار دهند. برخی از شیاطین جمال دارند و همان را به عنوان بهشت برای سالکی که رو به رشد است می‌گشایند تا به آن مشغول شود و از حق باز ماند. بلکه گاه برخی از فرشتگان، به سالک عشق دارند و خود را به او می‌نمایانند؛ چنان‌چه جبرائیل برای مدد حضرت ابراهیم علیه‌السلام آمد، ولی «بک لا» شنید.

باید جز خداوند نخواست و در مسیر حق و تفکر حقانی یکه‌شناس بود؛ همان‌طور که طفل گم‌شده جز مادرش را نمی‌خواهد و چیزی او را آرام نمی‌کند. مزه‌های شیرین و تلخ نباید دل سالک را به خود معطوف دارد و التفات او باید تنها به حق باشد. خداوند سالک را در ابتدا به کنده می‌نشاند، هم گریه به او می‌دهد و هم خنده، هم او را به سوز می‌نشاند و هم به ناز و نیاز و راز و نماز و هزار هزار نقش و چهرهٔ گوناگون، و تنها با کسی می‌نشیند که در هیچ حالتی از خوشی و ناخوشی، عَرضی برای گفتن نداشته باشد؛ یعنی او فقط با عشق پاک زندگی کند و طمع و غرضی نداشته باشد. در عرفان، بدترین مرض، داشتن عَرض و غرض و یکه‌شناس نبودن است؛ همان‌طور که ارزش یک زن و حفظ عصمت و طهارت و ارزش ذات زنانهٔ او، به یکه‌شناسی وی است.

سالک اگر یکه‌شناس نباشد، حبّ خیر نفس بر او چیرگی می‌یابد و در پی آن می‌رود تا طمع معرفت‌خواهی خود را ارضا کند؛ در حالی که یکه‌شناسی، خیر را منحصر در حق می‌داند و سبب می‌شود سالک در

(۳۷۱)

اندیشه و عمل خود، همواره حق را بر نفس خویش مقدم بدارد و جانب حق را بگیرد. البته در ابتدا سخت است که سالک بخواهد همواره جانب حق را نگه دارد و بسیار می‌شود که غیر می‌آید و حق را پایمال می‌کند؛ چرا که ظرفیت نفس او محدود و تنگ است و طفلی نوپاست که تاتی‌وار در راه حق قدم برمی‌دارد و زمین خوردن آن بسیار است و هم‌چون پهلوانی نیست که بتواند در برابر ورود زیرکانه و غافلانهٔ غیر ـ که در پوشش حیله‌های نفس و با چهره‌ای خیرخواهانه وارد می‌شود ـ مبارزه و مقاومت کند.

 


 کاستن آرزوها و پرهیز از حرص و امل

آرزو سبب می‌شود آدمی ضعیف و سست شود؛ گویی سرطان بر جسم چنین آزمندِ آرزودراز افتاده است و خدا در نفس او بی‌رنگ می‌گردد؛ هرچند وی ده‌ها سال زنده باشد یا مرگی در دنیا نباشد.

آرزوی طولانی، حرکت و سیری غیر طبیعی دارد؛ اما آرزوی کوتاه، دارای سیر طبیعی است. توصیه به طولانی نبودن آرزو برای قسری بودن حرکت آن، فشار شدیدی به بدن وارد می‌آورد و اعصاب و دیگر اعضا را مورد تحریک شدید قرار می‌دهد و سبب بیش‌فعالی آن‌ها می‌گردد؛ در نتیجه، امراضی که به صورت خفته در نفس و در جسم وجود دارد، سر باز می‌کند و بدخیم می‌شود؛ چنان‌چه وقوع زلزله به دلیل بسته شدن منافذ خروجی زمین با ساخت و سازه‌های غیر استاندارد است که فشار بیش از اندازه به آن وارد می‌آورد.

طولانی بودن آرزو، ایجاد تحریک و بیش‌فعالی می‌کند و امیال و تمناها را که به صورت آتش‌فشانی خاموش در درون وجود دارد، به فعالیت وادار می‌کند و فرد را از درون پوک، سست، بی‌ایمان و گرفتار

(۳۷۲)

می‌کند و زمینهٔ پیدایش رغبت به خداوند و علاقه و عشق به او را منتفی می‌سازد و وی را نسبت به اندیشه‌های عرشی و معارف ملکوتی، به حرمان مبتلا می‌سازد و او را به هوا و هوس‌ها می‌کشاند؛ به گونه‌ای که حتی میل به انجام واجبات از او گرفته می‌شود؛ چرا که وقتی امیال و آرزوها فراوان یا دراز شود، مانند آن است که بنای نفس مورد حملهٔ هوایی و بمباران موشکی قرار گرفته است و نفس به فرار و چموشی پناه می‌برد و کنترل آن از اراده خارج می‌شود و نیز بمباران شدید آرزوها نفس را تخریب، پوک و میان تهی می‌سازد.

آرزوها تحریک‌برانگیز و مُنبعث‌کنندهٔ عواطف، اوصاف، توانمندی‌ها و مزاج است و تحریک آن، سبب تحریک امیال و عوامل نفسانی و پیدایش سرطان خفتهٔ حرص و افزون‌خواهی، طمع و آزمندی، خباثت و دروغ می‌شود و سرطانِ انباشتگی در فرد پدید می‌آورد؛ به‌گونه‌ای که دیگر نمی‌تواند به حقیقت سر بسپارد و مدام حرص می‌زند و حرص بر روی حرص می‌آورد.

اگر آرزو در نفسی لانه کند، نمی‌شود یاد خداوند و انگیزهٔ الهی را در آن نگاه داشت؛ خواه فرد زود بمیرد یا دیر، و خوب باشد یا بد. داشتن آرزو در دل، مانند داشتن میکروب در آن است که نفس را به طور اساسی از کار می‌اندازد و آن را تخریب می‌کند؛ خواه عمری به درازای هزار سال داشته باشد یا نه. خوبی‌ها را باید داشت؛ زیرا خوبی خوب است و صفا و سلامت در آن است و بدی بیماری است. خوبی را نباید با دخالت دادن غرض‌های نفسانی و شیطانی آورد که از چنین خوبی‌ها و کمالاتی باید فرار کرد؛ چرا که جز طمع چیزی نیست. طمع‌هایی که به چرتکهٔ تناسبْ ناپسند است، غرض شیطان و دام ابلیس است و کدورت‌زاست.

(۳۷۳)

همان‌طور که نفس اگر آرزو نداشته باشد مرده است، آرزوهای فراوان، متراکم و پی‌درپی نیز تحریک‌برانگیز است و قوای نفس را به خدمت می‌گیرد؛ در نتیجه دیگر نمی‌تواند سلامت داشته باشد.

امروزه سرطان‌ها بسیار فراوان شده و زود رشد می‌کند؛ چرا که افراد جامعه به شدت تحت بمباران فعالیت‌های روزانه، و تبلیغات و هیجانات هستند و کار طولانی مدت و بیداری‌های مفرط و خستگی‌های زیاد ـ که فرد را صبحگاهان در حالی که در خواب است و بدن هنوز به‌طور کامل بیدار نشده است به کار می‌کشاند ـ سبب تحریک نمودن اعضا و جوارح بدن شده و بیماری‌های خفته در آن، مانند سرطان را تحریک می‌کند و به فعالیت و رشد وا می‌دارد؛ در حالی که گذشتگان، به دلیل فعالیت‌های کم‌تر و در محیط‌های سالم‌تر نسبت به امروزیان و استراحت کافی، گاه انواع بیماری‌ها در وجود آنان بود، ولی هیچ یک از آن‌ها را با فشارها و هیجان‌ها، برانگیخته و تحریک نمی‌کردند و بیماری‌ها را با مرگ، به گور می‌بردند. در کارهای خیر نباید خداوند را نردبانی برای رسیدن به بهشت و نعمت‌های آن قرار داد؛ بلکه خداوند، علی و عالی است و چیزی بالاتر از او قرار نمی‌گیرد. خوبی‌ها و کمالات نباید بت و شریک خداوند گردد؛ بلکه باید تنها برای قرب به ساحت قدسی خداوند انجام پذیرد؛ وگرنه گزاردن عبادت به بهانهٔ بهشت، نهادن آرزوی کوچک دنیا و برداشتن طمع بزرگ و آرزوی طولانی آخرت است.

اما «أمل» و آمال به خیال‌ها، امیدها و چشمداشت‌هایی گفته می‌شود که دسترسی به آن بسیار دور است؛ چنان‌که قرآن کریم می‌فرماید: «ذَرْهُمْ یأْکلُوا وَیتَمَتَّعُوا وَیلْهِهِمُ الاْءَمَلُ فَسَوْفَ یعْلَمُونَ»(۱)؛ بگذارشان تا بخورند و

  1. حجر / ۳٫

(۳۷۴)

برخوردار شوند و آرزو سرگرمشان کند؛ پس به‌زودی خواهند دانست.

أمل، آرزوهای دیررس است. آیهٔ شریفه، تأثیر آرزوهای بلند بر نفس را بیان داشته است؛ به گونه‌ای که مشرکان و کافران را به مرتبهٔ چارپایان تنزل داده است. آرزوهایی که باطل، نادرست، بی‌اساس، غیر ممکن و دست‌نیافتنی است. امل دارای رجا و امید است؛ برخلاف طمع که چشمداشت امر نزدیک، مباشری و دسترس است. طمع، امری نزدیک است. برای نمونه، اگر کسی دست در جیب خود ببرد و دیگری توقع و چشمداشت تحفه‌ای را کند، به طمع گرفتار است. در رجا، هم احتمال خلاف داده می‌شود و نزدیک نیست که بشود ـ و برای همین است که خوف به آن راه پیدا می‌کند ـ و هم بسیار دور احتمال داده نمی‌شود که اطمینان به نشدن آن باشد.

«تمنّی» حظوظ نفسی غیر سالم است که صیدگاه و دام مکر و کید شیطان می‌باشد. تمنّا در کسی نمود پیدا می‌کند که توکل، رضایت و تسلیم ندارد و چون به رضای حق‌تعالی راضی نیست، می‌خواهد از طریق غیر حق ـ همانند زورگویی، ظلم و دروغ ـ به حظوظات نفسانی خویش برسد. قرآن کریم به شدت از تمنی نهی کرده و فرموده است: «وَلاَ تَتَمَنَّوْا مَا فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَکمْ عَلَی بَعْض»(۱)؛ هرگز آن‌چه را خداوند به آن بعضی از شما را بر بعضی برتری داده است، آرزو مکنید.

خداوند، عطاهای خود را از طریق رضا، سلامت و مناسبت می‌دهد و کسی که به «تمنّی» گرفتار می‌شود، سراغ کاشکی‌هایی می‌رود که رسیدن به آن، بدون معصیت امکان‌پذیر نیست و فرد برای یافتن آن، راه‌های

  1. نساء / ۳۲٫

(۳۷۵)

نامناسبی را پیش می‌گیرد. آیهٔ یاد شده نیز می‌فرماید به امتیازی که به دیگری داده شده است، خیره نشوید که این امتیاز، مناسب اوست.

 


 تفاوت استعدادها و سیر و سلوک‌ها

در سلوک محبی، نمی‌توان برای تمامی بندگان، یک راه با منازلی مشخص و معین برای وصول به خداوند طراحی کرد؛ زیرا راه‌ها و منازل هر بنده‌ای با دیگری متفاوت است و هر کسی راهی به سوی حق‌تعالی دارد و نیز هر بنده‌ای سرعتی در سیر دارد که گاه کند و گاه همراه با جهش است؛ همان‌طور که خداوند می‌فرماید: «وَقَدْ خَلَقَکمْ أَطْوَارا»(۱)؛ یعنی هر یک از شما را طور به طور، روز به روز، لحظه به لحظه و آن به آن، متفاوت آفریده‌ایم؛ چرا که هر آدمی، ظهور «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»(۲) است و هر لحظه‌ای در شأنی است و روندگان و سالکان محبی نیز از این قاعدهٔ کلی استثنا نیستند. این تفاوت‌ها، هم شخصی است و هم نوعی. با ت.جه به تشتتی که سلوک محبی دارد، ما نام این کتاب را «سالکان محب» نامیدیم تا ویژگی‌های این سالکان را به صورت کلی بیان داریم؛ نه سلوک‌های متفاوت و متشتت آنان را؛ برخلاف عرفان محبوبی که ساختاری واحد دارد و برای همین است که از معرفت و قرب واحد آنان در عنوان این کتاب، به «عرفان محبوبی» یاد کردیم تا وحدت مسیر آنان را برساند.

در این کتاب، رونده و «سائر» به کسی می‌گویند که با «توجه» و «قصد» حرکت می‌نماید و افراد عادی که سیر عمومی دارند، مورد نظر نمی‌باشند. چنین افرادی اختلاف بسیار فراوان و شدیدی در سیر خود دارند و هر یک دارای سیری متفاوت از دیگری است. این اختلاف‌ها چنان شدید است که نمی‌توان جامعی برای آن یافت و یا گفت این سیر در این‌جا تمام می‌شود. هر نفسی برای خود طریقی به سوی حق‌تعالی است:

  1. نوح / ۱۴٫
  2. رحمان / ۲۹٫

(۳۷۶)

«الطرق الی اللّه بعدد انفاس الخلائق». اختلافی که برآمده از طبیعت و سرشت آدم‌هاست و فطری است و از سعه و گسترش فطرت آن‌ها حکایت دارد و نوعی کمال است؛ برخلاف اختلاف در شریعت که برآمده از جهل یا استبداد و خودکامگی است و اختلافی اطواری نیست، بلکه اطفاری است. البته کلی‌ترین، مهم‌ترین و بنیادی‌ترینِ این تفاوت‌ها، در محبوبی یا محبی بودن است.

هم‌چنین برخی از سالکان در جایی می‌مانند و پاره‌ای از مقامات را وصول نمی‌یابند. برخی نیز هنوز «ف» نگفته، فرحزاد را درمی‌یابند! چنین سالکی با یک مقام، سیر صد مقام را می‌یابد و چنان سرعتی در سیر این مقامات دارد که گویی مقامی نمی‌بیند. وی مانند قطار سریع‌السیری است که ایستار و توقف‌گاهی جز مبدء و مقصد ندارد و مانند قطاری عادی نیست که در ده‌ها ایستار می‌ماند. چنین سالکانی در هیچ مقامی نمی‌ایستند و در جایی توقفی ندارند و یک نفس پیش می‌تازند و عبور می‌کنند بدون هیچ ایستایی.

طبیعتِ مقام و منزل این است که توقف در آن، سبب تعلل و چه بسا گرفتاری به خود مقام می‌شود. اولیای خدا منتظر مقام نمی‌مانند و دکان باز نمی‌کنند. آن‌ها پی‌درپی سیر عالی دارند و کم‌تر می‌شود که نگاهی به پایین‌دست‌ها و زیر پای خود و مسیری که آمده‌اند، بیندازند. بعضی چنان توان و قدرت بالایی دارند که گذر از هیچ مقامی، آنان را مست نمی‌سازد. کسی که از سلوک خود مست می‌شود و اثر سیر خود را در خویش می‌یابد، مانند کسی است که خودشگُفتی دارد و خویش را گم کرده است. در میان شراب‌خواران، هستند کسانی که شیشه‌ای شراب سر می‌کشند بدون آن که کم‌ترین اثری بر آنان داشته باشد؛ ولی بسیاری هم هستند که با

(۳۷۷)

خوردن پیکی، مست مست می‌گردند و خود را از دست می‌دهند. گروه نخست، اهل کتمان و پنهان می‌باشند:

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند:

پنهان خورید باده که تکفیر می‌کنند(۱)

آنان که به کمال عالی می‌رسند، کسانی هستند که هرچه می‌روند، اظهاری ندارند و چنین نیست که با خوردن لقمه‌ای ترش کنند؛ بلکه آنان تمامی غذا را می‌خورند بدون آن که اشتهای آنان کم‌ترین سیرایی را داشته باشد. در برابر اینان، سالکانی هستند که چون بر می‌شوند، مست می‌گردند و به هوش نمی‌آیند. مثال آنان، کسانی هستند که با خواندن چند کتاب می‌پندارند نخبه‌ای فرزانه شده‌اند و علم برای آنان مستی، سکر و غرور می‌آورد. در برابر، هستند سالکانی پر وجود که هر چه بالاتر می‌روند، خود هم باور ندارند که راهی رفته‌اند و برای کمالاتی که دارند، ارزشی قایل نیستند و همهٔ آن را با همهٔ بزرگی، به واقع هیچ می‌انگارند.

پیش از این گفتیم هر کمالی که برای سالک ثقل و سنگینی آورد ـ خواه علم باشد یا تقوا، و عبادت باشد یا ریاضت ـ ضد کمال است و مانع بالا رفتن و عروج و اوج او می‌شود؛ بلکه کمال آن است که سالک را سبک‌بار کند. کسی که با خواندن نماز شبی، به مردم با چشم بد نگاه می‌کند و آنان را خواب می‌بیند و خود را بیدار، این عبادت برای او ثقل و سنیگنی آورده است. برای همین است که سالک نیازمند مربی است تا رهزن‌های وی را شناسایی کند و پیش از گرفتاری، آن را تذکر دهد.

چیزی که آدمی را سنگین کند باید رها ساخت. عرفان و عبادت

  1. دیوان خواجهٔ شیراز، غزل ۲۰۰٫

(۳۷۸)

چنان‌چه به تخریب آدمی و غرور او بینجامد، چه فایده‌ای دارد؟! چنین عبادتی جز آن که لانه‌ای برای نفوذ شیطان و منفذ حرمان است، چیزی نیست. کسی که سطح علمی وی بالا می‌رود گویی علم در قیافهٔ او راه می‌رود و طوری دیگر شده است و علمی دارد که برای صاحبش مستی غرور آورده، در مسیری ضد کمال رفته است.


لزوم رعایت ترتیب و سرعت سیر

منازل سلوک ـ اعم از سلوک محبی و نیز سلوک سه مرحله‌ای محبوبی ـ هم دارای ترتیب و هم دارای ترتب است؛ یعنی باید از منزل نخستین شروع نمود و آن را یکی یکی به ترتیب آورد؛ زیرا هر گونه خللی در ترتیب آن، به خلل در سلوک و وازدگی و سرگردانی منجر می‌شود و نیز باید در آن، رعایت موالات و پی‌درپی بودن را داشت و ایجاد وقفه در میان آن، سبب از دست رفتن منازل می‌شود. طبیعی است، موالات اقتضا می‌کند منازل به سرعت طی شود و طولانی نمودن طی منزلی و کند بودن به موالات آسیب می‌رساند. به تعبیر دیگر، شرط موالات، شرط سرعت در سیر را ـ که با تعجیل متفاوت است ـ به صورت ضمنی در بر دارد. سالک چنان‌چه تند رفتن را از دست نهد و سرعت خود را کاهش دهد، ممکن است ثقل و سنگینی ناسوت، او را بگیرد و مانع بر شدن و عروج وی گردد. یکی از عواملی که سبب کند شدن سرعت می‌گردد، از دست دادن جوانی و قدم نهادن در سن پیری و کهنسالی است که پیش از این، نسبت به آن تذکر دادیم. سرعت داشتن در سلوک و طی منزل به منزل به صورت پیوسته و بدون آن که انقطاعی در میان آن واسطه شود و بدون آن که نفس از نفس باز ایستد، یک ضرورت است؛ چنان‌چه قرآن کریم نیز به آن

(۳۷۹)

سفارش دارد و می‌فرماید: «وَسَارِعُوا إِلَی مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکمْ»(۱). سلوک در فرصت جوانی سرعت دارد و بالارفتن سن، از سرعت آن می‌کاهد و راه را ناهموار می‌سازد. اگر جرأت نمایم، باید بگویم طفولیت و حتی نطفه، بستر هموار سلوک است و لحظه‌ای غفلت از وقت گران‌قدر کودکی، راه را برای جوان آینده، بسیار دور می‌سازد.

البته منظور ما از طفولیت و جوانی، اصطلاح رایج آن نیست. ممکن است کسی در دوازده سالگی ـ که شروع نوجوانی است ـ جوان باشد و می‌شود کسی در این سن، هنوز طفل باشد. سلوک را باید هرچه زودتر شروع کرد و داشتن تسویف و امروز و فردا کردن، جز حرمان و سخت‌تر نمودن کار، چیزی در بر ندارد. سلوک هرچه در سن پایین‌تری شروع شود، آسان‌تر است و هرچه دیرتر به آن پرداخته شود، مشکل‌تر می‌گردد. آنان که سن بالایی پیدا می‌کنند، اگر به عرفان خوش‌بین بوده و به آن تمایل داشته باشند، باید آنان را به خوش‌بینی و تمایل خود وانهاد تا با همان میل و خوشامد، از دنیا بروند؛ وگرنه کم‌ترین حرکت سلوکی، در آنان ایجاد اشمئزاز می‌کند.

هم‌چنین عمر محدود است و هرچه دیرتر شود، بیم آن می‌رود که عمر از دست برود و فرصت‌ها ـ که همانند ابر در گذر است ـ بسوزد و مرگِ سالک، سلوک را بدون وصول نماید.

خواجهٔ انصاری در کتاب «منازل‌السائرین» مدعی است: سالک تا منزل نخستین را به‌کلی طی ننماید و از آن فارغ نشود و مشکلاتی را که در

  1. آل عمران / ۱۳۳٫

(۳۸۰)

آن دارد، به کلی حل نکند، به منزل بعدی راه نمی‌یابد؛ همان‌طور که عباداتی مانند وضو و نماز دارای ترتیب و موالات است. شارح کاشانی نیز با وی موافق و همراه است و قانون محال بودن طفره در حرکت وجود نیز محال بودن طفره در منازل را تأیید می‌کند؛ اما در برابر آنان جنید قرار دارد که معتقد است: «می‌توان به منزل بالاتر بر شد، در حالی که برخی از مراحل و خصوصیات منزل پایین‌تر به کلی تحقق پیدا نکرده است و از مقام بالاتر می‌توان به حل مشکلات و کاستی‌های منزل پایین‌تر پرداخت.»

ما نیز معتقد هستیم باب کمالات و معارف، دارای ترتیب و موالات است؛ اما بر ادعای خواجهٔ انصاری و شارح کاشانی نقد داریم و آن این که باید توجه داشت تمامی پدیده‌های هستی، هر کار و حرکتی را به طور مشاعی انجام می‌دهند و سالکی که سیر در منازل دارد نیز از این حرکت عمومی برکنار نیست و وی منزل به منزل را به صورت مشاعی می‌پیماید؛ بر این اساس، می‌شود به منزل بالاتر رفت در حالی که برخی از خصوصیات منزل پایین‌تر تکمیل نشده است و در مقام یا مقامات بعد می‌توان آن را تکمیل کرد. جنید نیز چنین نظری دارد. سیر و سلوک مانند تحصیل در رتبهٔ ادبیات است که اگر کسی پایهٔ اول را به خوبی تکمیل نکرد، می‌تواند با ورود به پایهٔ دوم، آن را کمال بخشد.

سالک باید در سیر خود سرعت داشته باشد و دقت در تکمیل منزل، نباید او را از توجه به سرعت باز دارد و نیز برای تحقق موالات، هنوز از مقام پایین‌تر به کلی فارغ نشده است که باید به مقام بعد بپردازد و نباید خود را برای برخی از امور جزیی باقی‌مانده معطل کند، که کم‌ترین وقوفی، موالات را از دست می‌دهد و سالک چنان‌چه در جایی بماند، خطر سقوط، دلسردی و دلزدگی او را تهدید می‌کند و ماندن و در جا زدن همان و ساقط شدن نیز همان! او باید پیوسته در راه گذر از منزلی به منزلی دیگر به ترتیب معین باشد و چنان‌چه حظوظاتی از پیش در او مانده باشد، آن را در منزل بعد اصلاح و تکمیل کند.

(۳۸۱)

درست است که در سیر منازل باید موالات و ترتیب را رعایت کرد، امّا تحصیل این نکته نباید مانع در سرعت سیر و سبب کندی آن شود، که همان وقوف طولانی، موالات را از میان برمی‌دارد. افزون بر این، ورود به منزل بالاتر سبب اشراف به منزل پایین‌تر می‌شود و همین آگاهی در حل مشکلات آن، کارآمدتر است. وانگهی برخی از منازل چنین است که حتی اگر ده‌ها سال در آن وقوف شود، باز مشکلات آن حل نمی‌گردد، مگر با تحقق منزل بالاتر، که آن منزل با ترقی نفس حاصل می‌شود و نفس با دیدبانی از بلندا، می‌تواند مشکلات و موانع آن منزل را شناسایی کند؛ مشکلاتی که با وقوف بر آن منزل، دیده نمی‌شود و شناخته نمی‌گردد. برای نمونه، توبه در تمامی نود و نه منزل دیگر حضور دارد، ولی خصوصیات آن مختلف می‌شود و احکامی متناسب می‌یابد؛ برای همین، حتی پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله روزی هفتاد مرتبه توبه و استغفار داشته‌اند؛ اما این توبه نه از گناه است، نه از کمال و نه از اکمل؛ بلکه از غیر است، که در این صورت، لحظه‌ای نیست که از استغفار خالی نباشد.

این قاعده‌ای بس مهم در سلوک و شناخت منازل است که معارف، منازل و مقامات معنوی، تمامی مشاعی است و سیر صعودی با سیر نزولی همراه است و سالک هرچه بالاتر رود، نزول وی نیز بیش‌تر می‌شود؛ به گونه‌ای که به بلندای اوج، خطر سقوط در حضیض زیادتر می‌گردد. برای همین، سالک نمی‌تواند به غرور آلوده شود. او می‌بیند هرچه بالاتر می‌رود، مسیر وی باریک‌تر می‌شود؛ تا جایی که در روایت آمده است:

«هلک العاملون إلاّ العابدون، وهلک العابدون إلاّ العالمون، وهلک العالمون إلاّ الصادقون، وهلک الصادقون إلاّ المخلصون، وهلک المخلصون إلاّ المتّقون، وهلک المتّقون إلاّ

(۳۸۲)

الموقنون، وإنّ الموقنین لعلی خطر عظیم، قال اللّه لنبیه صلی‌الله‌علیه‌وآله : «وَاعْبُدْ رَبَّک حَتَّی یأْتِیک الْیقِینُ»(۱)»(۲).

حتی مخلَصان (به فتح لام) در خطر هستند؛ یعنی اولیایی که در فینال هستند و راه به جایی دارند، با خطر بیش‌تری مواجه می‌باشند. آن که به سلوک گام می‌نهد، باید به تمامی توجه و التفات باشد که تکلیف و مسؤولیت وی سنگین‌تر و راه برای او باریک‌تر است؛ همان‌طور که خیر وی هم بیش‌تر است. او دیگر فردی عادی و معمولی نیست که هر گونه بخواهد عمل کند و هر طور بخواهد سخن گوید و هرجا که خواهد رود؛ بلکه وی نیاز به توجهات ویژه به خود و کردار خویش دارد.

در سلوک، آدمی به جایی می‌رسد که به‌جز خدا نمی‌بیند و دیگر غیر نمی‌شناسد. سقوط چنین کسی، وقتی است که دوباره دیده‌ای دوبین پیدا کند و غیر را بدون خداوند مشاهده کند. کسی که به جز خدا نمی‌بیند، لحظه‌ای از یاد دوست فارغ نیست:

آن‌ها که خوانده‌ام، همه از یاد من برفت

الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم(۳)

البته این شعر از «حدیث دوست» می‌گوید، در حالی که عارف همواره در «حضور دوست» است که نه تکرار می‌کند، بلکه دیدار می‌کند. برتر از حضور نیز فنای ذات است که با خود پیکار می‌کند و خویشتن خویش را به‌کلی برمی‌دارد. عارف در این مقام چنان سرعتی دارد که برای کنترل خود نیاز به کاهندهٔ سرعت دارد؛ برخلاف سالک در بدایات تا اودیه که

  1. حجر / ۹۹٫
  2. علامه مجلسی، بحار الأنوار، ج ۶۷، ص ۲۴۵٫
  3. کلیات دیوان اشعار سعدی، غزل ۴۲۱٫

(۳۸۳)

نیاز به افزاینده‌های سرعت دارد. کسی که سبک‌بار شده و ثقل و سنگینی ناسوت و طبیعت را از خود برداشته و منازل را با حفظ ترتیب و موالات پشت سر نهاده است، به بلندایی می‌رسد که دل به دنیا و غیر بستن، برای او محال می‌شود. این سالکان نوسفر هستند که در ابتدا به سختی و با عرق‌ریزان و با پای پی بریده و مجروح از خارهای مغیلان و با خستگی و سنگینی گام، برده می‌شوند و دل بستن به خداوند برای آنان مشکل است و در گزاردن نماز، به وسواس و حواس پرتی دچار می‌شوند و توان استجماع نیروهای خود را ندارند؛ اما بعد از گذر از اودیه، وسواس و حواس پرتی از آنان برداشته می‌شود و رفته رفته چنان سرعت می‌گیرند که اگر مربی کارآزموده سرعت ایشان را کنترل نکند، بالا می‌روند و عروج پیدا می‌کنند و دیگر باز نمی‌گردند و به مرگ اخترامی دچار می‌شوند. چنین سالکانی، مانند فردی هستند که دچار مرگ مغزی شده و در کما رفته است.

نباید یأس داشت و ناامید بود و پنداشت که سلوک هرچه بالاتر می‌رود سخت‌تر می‌شود؛ هرچند مسیر آن باریک‌تر می‌گردد، ولی سالک هرچه از خود فارغ شود، حق جای آن می‌نشیند و این حق است که او را با گام‌های خود پیش می‌برد. می‌گویند: «ملا شدن چه مشکل، آدم شدن محال است.» ملا شدن شاید مشکل باشد، اما اگر آدم شدن محال باشد پس خلقت ناسوت و دستگاه آفرینش برای چیست؟ تنها بیش از نیمی از سلوک است که سختی فراوان دارد؛ زیرا سالک درگیر نفس و هوس‌های آن است؛ ولی بعد از آن، انعکاس به ضد دارد و بر شدن آسان می‌شود؛ به‌گونه‌ای که سوق دادن چنین سالکی به دنیا سخت می‌گردد؛ هرچند بر شدن‌ها در مسیری باریک و بسیار لغزنده است و سرعت سیرِ غیر قابل کنترل در مسیر رازآلود عشق، خطرآفرین می‌شود.

(۳۸۴)

اولیای خدا و اهل وحدت را با هیچ حربه و شلاقی نمی‌توان به دنیا سوق داد. ریاضت آنان این است که تکلیف شرعی اقتضا کند که به کاری دنیایی وادار شوند. اشتغالات دنیایی برای آن‌ها چونان دوزخ است. به عکس، اهل دنیا اگر مأمور به آخرت شوند، ریاضت سختی دارند. «لنا مع اللّه حالات»(۱) را به این معنا نیز می‌توان گرفت. اولیای خدا که بالا رفته‌اند، همانند پنبه سبکبار می‌شوند و برای آن که پایین آیند، باید رطوبتی به آن افزود. دست و پای انسان تا به غُل ثقل و زنجیر سنگینی ناسوت گرفتار است، نمی‌تواند بالا رود و مجال حرکت برای او نیست؛ امّا همین‌که غل و زنجیر ثقل و سنگینی از او برداشته شود، پایین آوردن او کاری بس دشوار می‌گردد. برای همین است که نباید تخم یأس و ناامیدی را در نهاد علاقمندان به عرفان ریخت که این کار، انحرافی معرفتی است.

سالکی که در سیر خود سرعت می‌گیرد و به اوج رفته است، برای تنظیم حرکت خود، باید مربی داشته باشد؛ وگرنه صعود سریع او باعث تخریب باطن وی و نزول و سقوط او می‌گردد.

از علل ازدواج‌های متعدد حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله همین نکته است. آن حضرت در بلندایی با سرعتی نامتناهی در حال حرکت بوده است و بازگشت وی بدون سخن گفتن با برخی زنان و صدا زدن او ممکن نمی‌گردیده است. این تخته سنگ سنگین که به دوزخ چسبیده است می‌تواند آن بلندپروازترین روح را به بام بدن بازگرداند؛ آنان که ثقل و سنگینی مضاعفی در جان خود دارند. در واقع پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله به دوزخ چسبیده است که بالا نمی‌رود. امّا همسر مؤمنی مانند حضرت خدیجه علیهاالسلام ، جنتی است که سخن گفتن با او سبب بر شدن و عروج می‌گردد.

  1. مکیال المکارم، ج ۲، ص ۲۹۵٫

(۳۸۵)

تنظیم عروج‌ها و نزول‌ها در عرفان بسیار مهم است. آنان که اوج گرفته‌اند، ثقل ناسوت نمی‌تواند آنان را زمین‌گیر کند؛ بلکه کنترل سرعت، سخت می‌شود و در آن فضا، نیاز به بازدارنده‌هایی است که بتواند چنان سرعت سرسام‌آوری را مهار کند. در آن فضا روح سالک با ارواح عالم و با پدیده‌های جبروتی و ملکوتی به محاصره در می‌آید و آن ارواح و پدیده‌ها تاب و توان را از او می‌گیرند؛ به گونه‌ای که دیگر میلی برای پایین آمدن در او نمی‌ماند؛ همان‌طور که انسان در فراتر از جو دچار بی‌وزنی می‌شود. کسی که در آن عوالم قرار می‌گیرد، در صورتی که مربی کارآزموده نداشته باشد، در ناسوت خود دچار مشکل می‌شود؛ یعنی نمی‌تواند در آن بماند؛ به عکس افراد عادی که در ناسوت مانده و زمین‌گیر شده‌اند و نمی‌توانند از آن فراتر روند. هواپیمایی که پرواز می‌کند، باید بتواند به زمین بنشیند؛ وگرنه با تمام کردن سوخت، سقوط آن حتمی است.

کمال سلوک، به سبک‌باری آن است و اگر کمالی ـ مانند علم و معرفت ـ در سلوک ثقل آورد، مانع کمال است. کمالی که ثقل آورد، کمال نیست. اگر معرفتی انسان را سنگین‌تر کند، به ثقلِ ناسوت گرفتار آمده است، نه آن که سیر و سلوکی داشته است. اولیای خدا روز به روز سبک‌تر می‌شوند. حقیقت اسلام به معرفت است و عمل، ظهور معرفت دانسته می‌شود. معرفت، اصل در دیانت است و کسی که شناخت کافی از مسیر سلوک و منازل و پیش‌آمدها و آسیب‌ها و خطرات و راه برون‌رفت از آن‌ها نداشته و زیر نظر مربی کارآزموده نباشد، در این مسیر مشکل پیدا می‌کند. این گونه است که حتی عارفی سترگ هم‌چون خواجهٔ انصاری و عالمی بزرگ هم‌چون شارح کاشانی در تبیین نحوهٔ برون‌رفت از منزلی به منزل دیگر دچار اشتباه می‌باشند. مشکل این بزرگان آن بوده است که استادی

(۳۸۶)

کارآزموده نداشته‌اند. نمی‌توان بدون استاد بود و نمی‌شود هر کسی را به استادی گرفت. نه می‌شود خودآموزْ سلوک کرد و نه می‌شود با خواندن هر کتابی سلوک داشت؛ مگر این که استادی ماهر و راه‌رفته داشت، که در آن صورت، شاگرد قدرتی می‌یابد که هر کتابی را می‌تواند نقد کند؛ از این رو خواندن هیچ کتابی برای او ضرر ندارد. کسی که استاد ندارد، حتی اگر سخت‌ترین کتاب‌های معرفت را نیز بخواند، راه به جایی نمی‌برد و جز سرگرمی عایدی نمی‌یابد. این استاد است که نحوهٔ عاشقی را به شاگرد می‌آموزد:

عاشقی را باید از پروانه عاشق یاد گیرد

هرکه حرفی یاد گیرد، باید از استاد گیرد

یا به تعبیر شاعری دیگر:

هیچ آهن خنجر تیزی نشد

هیچ کس در نزد خود چیزی نشد(۱)

در سلوک، این استاد است که اصل است نه کتاب. سلوک با استادمحوری محقق می‌شود. اگر کسی استاد شایسته بیابد، هر کتابی ـ حتی موش و گربهٔ عبید زاکانی ـ پیش او بخواند، به تمامی معارف آگاه می‌شود؛ چرا که باطن وی خود، کتاب حق‌تعالی می‌شود و دانش از درون او به صورت جوششی تولید می‌گردد.

 


 چهره‌های متفاوت منزل توبه

گفتیم سالک هنوز برخی از حظوظات منزل پایین‌تر را اصلاح نکرده است که می‌تواند به منزل بالاتر سیر داشته باشد و با اشراف و چیرگی

  1. مولوی.

(۳۸۷)

پدید آمده در آن، به اصلاح کاستی‌های منزل پایین‌تر بپردازد. برای نمونه، توبه با آن که از مبادی است؛ اما در تمامی منازل جریان دارد و در هر بخشی، گوشه‌ای از آن تحقق می‌یابد.

در بدایات، بعد از حصول یقظه، نخست باید از معصیت بازگشت داشت؛ اما این رجوع، مطلق نیست. رجوع در بدایات، ترک گناهان و دوری از آن است، نه بازگشت از خود.

در بدایات هم باید برای رهایی از گناه دو کار کرد: یکی آن که گناه را ترک کرد و دیگر آن که از آن اعراض داشت. طبیعی است اعراض بدون بیرون رفتن از گناه ممکن نیست؛ همان‌طور که اعراض از وطن با بیرون شدن از آن محقق می‌شود. معصیت به صرف ترک، از انسان برداشته نمی‌شود و از دل بیرون نمی‌رود. می‌شود کسی گناه را ترک کند، امّا هم‌چنان با آن محشور باشد. برای همین است که تکرار گناه بسیار خطرناک است؛ زیرا حشر با گناه را در پی دارد.

توبه در ابواب، باید شکل میل به گناه را در دل نگذارد؛ یعنی توبه‌کننده نباید دیگر میلی به گناه داشته باشد. میل‌ها ظهور نفس است و میل در نفس قرار می‌گیرد؛ از این رو، باید ریاضت داشت تا میل به گناه از نفس برداشته شود آن هم با سوق یافتن به وحدت و دور شدن از کثرت‌ها.

در بدایات ـ که توبه به اعراض از گناه است ـ هنوز دل به گناه میل دارد و اعراض، با میل داشتن به گناه منافات ندارد. میل به گناه در مرحلهٔ سوم (یعنی معاملات) است که از وجود گناهکار برداشته می‌شود. در این مرحله باید یا خدا را برگزید یا غیر او را، که همان هوای نفس است. این هواهای نفسانی است که آدمی را به غیربینی و توجه به اغیار وامی‌دارد.

هم‌چنین باید دواعی خلقی ـ که همان افعال باطنی و جوانحی است و نه

(۳۸۸)

جوارحی ـ را ندید و هر چیزی را فعل حق‌تعالی یافت. سالک در معاملات، خود را از حالات نفسانی و افعال نفس با رؤیت افعالی حق می‌رهاند. در این مرتبه، سالک در مقام رؤیت فعل حق است؛ نه اسما و صفات حق‌تعالی یا خود او.

در تفسیر سورهٔ: «إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ. وَرَأَیتَ النَّاسَ یدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجا. فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّک وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کانَ تَوَّابا»(۱) گفته‌ایم این سوره مربوط به مرحلهٔ معامله است؛ از این رو، امر به استغفار و توبه به پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله برای آن است که به جای نصرت الهی، وارد شدن مردم به دین را رؤیت کرده است؛ اما چون خداوند مربی رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله است، محکم بند را گرفته است و بلند هشدار می‌دهد: من نصرت می‌آورم و تو «ناس» را می‌بینی؟! وقتی پای معامله در میان باشد، حتی اگر خداوند یک طرف معامله باشد، من و تو دارد؛ اما به این معنا که خداوند از هر چیزی، معرفتی عطا می‌کند: «وَاتَّقُوا اللَّهَ وَیعَلِّمُکمُ اللَّهُ»(۲) و هیچ نکته‌ای را فروگذار نمی‌کند.

تا این‌جا سه مرحلهٔ توبه را گفتیم که توبه از عصیان، از میل به گناه و از حظوظ است؛ امّا فراتر از آن، توبه از نفسیت و خویشتن خویش است که سه امر گفته شده، تمامی بر آن وارد می‌شود.

در اخلاق، توبه با بازگشت از حول و قوهٔ خویش شکل می‌گیرد. به واقع، هرچه سالک بیش‌تر اوج می‌گیرد، حسنات وی سیئه می‌نماید. او در این مقام، صاحب حول و قوه و اراده نیست و این ارادهٔ حق و حول و قوهٔ اوست که به جای ارادهٔ آدمی نشسته است و ذکر او «لا حول ولا

  1. نصر / ۱ ـ ۳٫
  2. بقره / ۲۸۲٫

(۳۸۹)

قوّة إلاّ باللّه» است که ذکر متوسطان است. ذکر مبتدیان «بحول اللّه وقوّته أقوم و أقعد» و ذکر اهل نهایت «لا إله إلاّ اللّه» است. «قولوا لا إله إلاّ اللّه تفلحوا» نیز گفتنِ حرف آخر در همان اول است که البته با «قل» آمده است. در این مرتبه نیز فعل حق‌تعالی موضوع سخن است.

مرتبهٔ پنجم، اصول است که گفتیم آدمی در آن، صاحب «قلب» می‌شود و تازه برای «عشق» و سیر آماده می‌گردد. او در این‌جاست که «دل» می‌یابد. دل ریشه، مرکز، پایگاه و سایت برای عروج است. در این‌جا به وی گفته می‌شود اگر واهمه‌ای نداری، از سیر خود بازگرد و رجوع داشته باش. برای همین است که توبهٔ آن نیز رجوع است. رجوع آن نیز بازگشت از توجه به غیر و محکم نمودن خود و سستی نورزیدن در این رجوع است. وی مانند کوهی راسخ و محکم می‌شود و به مجرد رجوع، توجه به غیر و نیز سستی را از خود بر می‌دارد.

در اودیه، رونده به بالای قله‌ای برده می‌شود و او را از آن‌جا به داخل دره و به پایین می‌اندازند. او پیش از این، دل و قلب و به تبع، حرارت و حب پیدا کرده و شجاع و حر شده است و از چنین سقوط آزادی هراسی ندارد. حق‌تعالی دست و پای او را چنان نرم کرده است که دیگر دست و پایی برای او نمانده است و او فقط «دل» دارد و «دل».

برای آن که سیر چنین رونده‌ای را از دست ندهیم، دوباره می‌گوییم: در اخلاق، اراده از آدمی برداشته می‌شود؛ امّا در اودیه، این بار «علم» است که فرو می‌ریزد. سالک چشم خود را از دست می‌دهد و باور می‌نماید که حق را چشمانی باز است؛ از این رو، او را به چشم چه حاجت؟! توبهٔ اودیه، آن است که چشم از حق برداشته نشود و در سقوط آزادی که دارد، چشم خود را بر روی حق نبندد؛ بلکه با چشمی باز از بالا تا عمق دره‌ها و

(۳۹۰)

سقوط خود را ببیند. بعد از این پرتاب است که او «حال» پیدا می‌کند و به مرحلهٔ احوال در می‌آید و در واقع، بدن و خون او گرم می‌شود و همان حرارت است که سقوط آزاد وی را به سکته نمی‌انجامد.

در اودیه، رونده را چنان بالا و پایین می‌کنند و به انواع بلایا مبتلا می‌سازند تا وی گرم گرم شود. گاه او بسان یوسفی است که در چاه یا در زندان و یا در غربت است و گاه چون زکریا در تنهٔ درختی ارّه می‌شود و گاه بر دار آویخته می‌شود و گاه نجیبی است که عار و ننگ، دامن او را گرفتار می‌سازد. رونده را چنان از این طرف به آن طرف می‌زنند، تا هرچه نام و رنگ دارد از او بریزد و چنان او را می‌زنند که دست و پا و سر و تمامی اعضای او نرم نرم شود و دیگر استخوانی برای شکستن نداشته باشد. خون در این بلایاست که گرم و داغ می‌شود و نهایت «حال» می‌آید. وی در احوال باید خود را از غیر محبوب جدا کند و از بودن با غیر، توبه داشته باشد.

هشتمین مرحله، «ولایات» است. کسی که به ولایت می‌رسد و از اولیای خدا می‌گردد، در هیچ حرکتی نیست، مگر آن که قرب و وجد دارد و بدون قرب، لب نمی‌گشاید و حرکتی نمی‌کند. کسی که بدون وجد و قرب، لب بگشاید مانند کسی است که بدون وضو نماز گزارد. وصف ولی خدا و وجدی که دارد، در این آیهٔ شریفه است: «إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُکی وَمَحْیای وَمَمَاتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»(۱) این آیه در مقام وجد، دارای ریتم و نُتِ موسیقی خاصی است. هر آیه‌ای دارای ریتمی خاص است که از آن می‌توان مرتبهٔ آیه و این که مربوط به چه منزلی است را به دست آورد. این از مقامات سالک است که در باب معرفت به جایی می‌رسد که برای

  1. انعام / ۱۶۲٫

(۳۹۱)

فهم قرآن کریم، نیازی به مراجعه به لغت ندارد و از زبان آیات و ریتمی که دارد، معنای آن را به دست می‌آورد. این آیه برای صاحبان وجد، ذکر قرار می‌گیرد.

هم‌چنین کسی که به باب ولایت می‌رسد، دیگر هیچ رنگ دیگری به خود نمی‌گیرد و او دیگر از رنگ پذیرفتن، متلبس شدن و هر گونه شک و وسواسی رها می‌شود. بزرگ‌ترین عامل شکست در سلوک، وسواس است. موضوع وسواس هم شک است. کوچک‌ترین شک و وسواس در آدمی، سبب می‌شود که وی نتواند کم‌ترین حرکتی داشته باشد. تمامی شک‌ها ـ حتی شک در رکعت‌های نماز و هر گونه وسواس فکری و عملی که متأسفانه در اهل عبادت بسیار دیده می‌شود ـ بازدارنده‌ای قوی است و لحظه‌ای شک و وسواس، همان و واماندگی و سقوط نیز همان! شک مانند بی‌توجهی و غفلت است که، «یک لحظه غفلت کردم و صد سال راهم دور شد.» روندهٔ این مسیر باید همانند رزمندهٔ جبههٔ مقدم باشد. سلوک یک جنگ است و یک لحظه دست از سلاح و سنگر برداشتن، به سقوط خط مقدم و تمامی منطقه می‌انجامد.

کسی که به باب ولایات می‌رسد شک از نهاد او برداشته می‌شود و دیگر شک پیدا نمی‌کند. غیر از اهل ولایت، کسی نیست که شک نداشته باشد؛ برای همین، به آنان اطلاق «ناس» می‌شود: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ، مَلِک النَّاسِ، إِلَهِ النَّاسِ، مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ، الَّذِی یوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ، مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ»(۱) و برای همین، وقتی همه به عیار ولایت حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام محک خوردند، از «ناس» گردیدند و ارتداد، دامنگیر آنان

  1. ناس / ۱ ـ ۶٫

(۳۹۲)

شد: «ارتدّ النّاس بعد رسول اللّه صلی‌الله‌علیه‌وآله إلاّ الأربعة»(۱). باب ولایت، بسیار سنگین است و شک و وسواس را به جان بسیاری ـ که حتی ممکن است از اعاظم و بزرگان باشند ـ وارد می‌آورد. در این وادی، کم‌ترین تلوینی مقدمهٔ حرمان است. موضوع آن نیز شک و چهرهٔ آن وسواس است.

باب نهم، باب حقایق است که توبهٔ آن بازگشت از مشاهدهٔ غیر است. سالک پیش از این باید از رؤیت فعلِ غیر توبه می‌کرد، اما در این‌جا باید خودِ غیر دیده نشود. هم‌چنین سالک نباید هیچ انیتی را بشناسد و قامتی ایستاده نمی‌بیند، جز آن که قامت خداست؛ نه این که دیگر قامت‌ها را خمیده بیند! بلکه هرچه قامت می‌بیند، خدا رؤیت می‌کند. او پیش از این، به ولایت رسیده است که اکنون در وادی حقایق گام می‌زند و می‌تواند حقیقت و حق را ببیند. او در باب حقایق، گاه هوس می‌کند غیر ببیند، اما پیدا نمی‌کند. او هرچه در عالم می‌گردد تا یک بد ببیند، نمی‌یابد.

توبه در نهایات، از درگیری اسمایی است.

 


نفی دوگانه‌گرایی و پرتگاه فنا

سالک در سیر خود بر آن است تا کثرت و دوگانه‌گرایی درون خود را از میان بردارد و نیز پیشینهٔ خویش را از خود دور سازد و کمالات خود را نبیند؛ زیرا او می‌خواهد به حق مشغول باشد و هر گونه دل‌مشغولی‌های این‌چنینی، او را از حق‌تعالی باز می‌دارد. سالک رابطهٔ خویش را با

  1. سلیم بن قیس، کتاب سلیم بن قیس، ص ۱۶۲٫

(۳۹۳)

پیشینهٔ کمالی خود و سرمایه و امکاناتی که دارد، رها می‌کند و فقط حق‌تعالی است که نهاد او را پر می‌کند.

تا تفرقه و کثرت دل را فرا گرفته است، جایی برای خداوند نمی‌گذارد و سالکی که ریاضت و تمرین درست داشته است، در دل خود جایی برای غیر خدا نمی‌گذارد. وی هر یادی داشته باشد، همان خداست. اولیای خدا چنین هستند که یاد غیر خدا ندارند و تمام توجه آنان به حق است و خلق را تعینات الهی و ظهورات حق می‌بینند. هرچه خلق پیش چشم آنان آید، جز خالق نمی‌بینند و به یاد نمی‌آورند؛ برخلاف اهل دنیا که حتی اگر خدا به رؤیت آنان آورده شود، جز خرما و محاسبات سود اِنگارانهٔ دنیوی و حظوظات نفسانی خود به ذهن نمی‌آورند.

از بین بردن تفرق و پراکندگی، وحدت و استجماع و تراکم نیرو و حقیقت می‌آورد و چنین سالکی دیگر این‌سو آن‌سو ندارد.

مهم این است که دل سالک با خداوند همراه شود؛ بعد از آن، حق است که چنان جلا و ظهور و شیرینی دارد و شوق‌آفرین است که دیگر جایی برای عرض اندام غیر در دل نمی‌گذارد و تمامی آن را به خود می‌گیرد. برای چنین کسی عوالمی که طی کرده و مراتب و درجاتی که آمده است، نمودی ندارد و مقام و مرتبه‌ای در دل خود برای خویش نمی‌بیند و چیزی در دل او سنگینی نمی‌کند. اولیای خدا حق‌تعالی را در خود دارند، ولی خودشیفته نمی‌شوند و خود را گم نمی‌کنند. رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله با آن که تمامی عوالم وجودی را در دل خود داشته و بر آن حاکم بوده‌اند، ولی آن‌قدر ساده می‌زیسته‌اند که به ایشان اشکال نموده و می‌گفتند: «مَالِ هَذَا الرَّسُولِ یأْکلُ الطَّعَامَ وَیمْشِی فِی الاْءَسْوَاقِ»(۱).

هیچ گونه خودبزرگ‌بینی، تکبر و استکباری در وجود اولیای حق‌تعالی نیست. آنان با دیگران همراه‌باور می‌باشند: «وَمِنْهُمُ الَّذِینَ یؤْذُونَ النَّبِی وَیقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَیرٍ لَکمْ»(۲).

 

  1. فرقان / ۷٫
  2. توبه / ۶۱٫

(۳۹۴)

سالک چنان سبک و ساده است که در هرجا باشد، راحت به خواب می‌رود و تغییر مکان یا محیط، برای او چیزی نیست و آزار و فشاری ندارد که خواب را از او بگیرد و این از ویژگی‌های اولیای خداست.

باید توجه داشت سالک همواره در مسیر انجام وظیفه کوشاست و این که او حق‌تعالی را در نظر دارد، سبب نمی‌شود که تکلیف و وظیفهٔ خود را کنار بگذارد.

آن‌چه گفته شد، نکتهٔ بسیار مهمی است که البته پرتگاه لیز و لغزندهٔ بسیاری از سطحی‌اندیشان است که به بهانهٔ فنای در حق، تکلیف را بر زمین می‌نهند و دست از تلاش و کار برمی‌دارند و نفس عافیت‌طلب و خودخواه را به اسم معرفت و وصل به حق، به بدسگالی می‌کشانند و اختیار مُشاعی آدمی را منکر می‌شوند و ضعف‌ها، کمبودها، سوء اختیارها و عملکردهای بد و ناپسند خود را نمی‌پذیرند و همه را به حق‌تعالی نسبت داده و انگشت اتهام را به سوی او می‌گیرند و گاه به هر گناهی دست می‌یازند به این بهانه که خداوند آن را خواسته است.

 


عمل «ترک خود»

رها شدن از خود و ریختن خویشتن خویش و تمامی خودی خود، فنا و تلاشی داشته‌ها، به معنای انجام عمل جراحی باز بر روی دل است؛ عمل جراحی‌ای که توسط مقرب محبوبی بر روی سالک محبی ـ در حال هوشیاری و بیداری و پیشکش نمودن خود برای زده شدن شاهرگ خویش ـ انجام می‌پذیرد؛ عملی که بسیار سخت و دردناک است و هر کسی برای آن برگزیده و انتخاب نمی‌شود. در این عمل، سالک محبی باید دردی را که دنیاخواهان ـ آن هم دنیاخواهانی که با مرگ بیدار می‌شوند؛ نه آنان که حتی مرگ

(۳۹۵)

خود را نیز متوجه نمی‌شوند ـ در زمان مرگ دارند، در حال زندگی خود تحمل کند؛ مسیری طولانی، پر طوفان، انباشته از موج‌های هولناک و گردنه‌های دهشت‌زا و بیابان‌هایی پر از خزندگان کشنده، که کم‌تر به چشم می‌آیند و ناگاه شاهرگی را با نیشتر زهرآگین خود مسموم می‌کنند.

«فنا» یعنی ترک یک به یک تعین و موجودی خود؛ غده‌هایی که یکی پس از دیگری باید برداشته شود. باید دست خود را قطع کرد و پای خود را برید و چشم خود را درآورد و گوش را جدا کرد و مغز خود را بیرون ریخت و آخرین چیزی که داده می‌شود، قلبی است که خون سرخ و گرم را در خود دارد.

انسان تا خود را می‌یابد و می‌شناسد، درگیر غم و اسیر تن و آلودهٔ «من» است و وصول حق، تنها زمانی ممکن می‌گردد که آدمی بار گران «من» را زمین بگذارد و در سیری سرخ، از تمامی تعینات خود و از «من» و از خویشتن خویش فارغ گردد.


وجود اضافی

برخی عارفان محبی در توضیح فنا، از ظهور خلقی به «وجود اضافی»، «وجود عدمی» و «وجود خیالی» تعبیر آورده‌اند و گاه آن را به «سایه» تشبیه کرده‌ند. بسیاری از عارفان، پدیده‌ها را جز نقش خیال نمی‌دانند و برای آن، واقعیت و حقیقتی قایل نیستند و پدیده‌ها را اضافات و اعتبارات عقلی می‌شمرند که وجودی در خارج ندارند و تنها ساختهٔ ذهن هستند. ما با نظریهٔ یادشده، به شدت مخالف هستیم و بر این عقیده هستیم که عرفان با این‌گونه دیدگاه‌ها به انحراف و نیز بدنامی و حقارت کشیده می‌شود. ما می‌گوییم: حق‌تعالی «وجود» و تمام هستی است که ذات دارد و مستقل است و پدیده‌ها «ظهور» حق‌تعالی هستند که ذاتی برای هیچ یک نیست و در نتیجه استقلالی ندارند و همه فعل حق‌تعالی به

(۳۹۶)

شمار می‌روند؛ نه امری خیالی و عدمی. تمامی ظهورات «رقیقت» دارد و «حقیقت» حقیقی در انحصار حق است و میان حقیقت و رقیقت نیز رابطهٔ بود و نبود و تعارض نیست؛ بلکه این دو تقابلی ندارد؛ زیرا با توجه به این که خلق دارای ذات نیست، نمی‌تواند با حق تغایر و غیریت داشته باشد. بر این اساس، سفسطه و مغالطه‌ای پیش نمی‌آید و واقعیتی انکار نمی‌شود.

پدیده‌ها حقیقت دارند، اما حقیقت ظهوری که به تعبیر بهتر، باید آن را رقیقت نامید؛ پدیده‌هایی که نه خیال هستند و دروغ و نه استقلالی دارند؛ پدیده‌هایی که صرف اعتبار و لحاظ عقل و ذهن نیستند. اگر کسی مدعی شود این پدیده‌ها تنها ذهنی بوده و امری خیالی هستند، از او می‌پرسیم: پس خود ذهن که در حال لحاظ کردن این گزاره است، آیا حقیقت دارد یا آن نیز خیالی بیش نیست؟ در این صورت، این گزاره که پدیده‌ها خیالی بیش نیستند نیز از اعتبارات آن است و همین گزاره نیز مخدوش و خیالی می‌گردد.

عرفان، ظریف‌ترین دانش بشری بوده و زبان دل و لسان عشق و جلوهٔ زیبایی می‌باشد و الفاظ ناموزون را بر نمی‌تابد؛ بلکه باید شیواترین بیان و دقیق‌ترین واژه‌پردازی و منطقی‌ترین مهندسی و طراحی را داشته باشد که دل هر دلداری را ببرد.

خداوند نه عدم و نه عدمی است تا پدیده‌های او عدمی باشند؛ بلکه حق «وجود» است و خلق «ظهور» و تجلی او. او «حقیقت» است و پدیده‌ها «رقیقت» و همه هم حق است؛ هم حق‌تعالی و هم ظهورهای او. در عرفان نباید لغزنده و لیز سخن گفت، تا خواننده به معنایی غیر حقیقی انحراف نیابد.

اما تشبیه ظهورات به سایه، از این آیهٔ قرآن کریم گرفته شده است که

(۳۹۷)

می‌فرماید: «أَلَمْ تَرَ إِلَی رَبِّک کیفَ مَدَّ الظِّلَّ»(۱). استفاده از این آیه در زبان عارفان، بسیار رایج است.

نظر ما بر این است که آیهٔ شریفه، از بحث یاد شده اجنبی و بیگانه است و به آن ارتباطی ندارد و نمی‌توان خورشید را به معنای وجود و سایه را به معنای وجود اضافی و خلق گرفت و قرآن کریم در این آیهٔ شریفه چنین چیزی نمی‌فرماید. این آیه برخی از پدیده‌های آسمان ناسوت را بیان می‌دارد و نشانه‌های الهی در تکوین و خلقت عالم و نیز حرکت دَورانی زمین به دور خورشید را بیان می‌کند که سبب پدید آمدن روز و شب و تأثیرگذاری آن بر جوّ زمین و مدّ آب‌ها می‌گردد و استفادهٔ معنای عرفانی از آن، هیچ دلیل موجه و مستندی ندارد و مصداق تحریف معنوی قرآن کریم است.

افزون بر این، سایه امری عدمی نیست؛ بلکه امری وجودی است که به صاحب سایه قائم می‌باشد و با آن است که حرکت دارد.

هم‌چنین ظهورات، بی‌پرده و بدون مانع و حجاب پدیدار هستند و از این جهت، به سایه، شباهتی ندارند. تمامی پدیده‌های خلقی، ظهور حق‌تعالی و نور هستند، نه تاریکی. همهٔ پدیده‌های هستی نور حق‌اند، نه سایه؛ چنان‌که قرآن کریم می‌فرماید: «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالاْءَرْضِ»(۲). هیچ یک نیز خیال نیستند و چنین نیست که هر پدیده‌ای بر این پندار باشد که خود و دیگران چیزی هستند در حالی که چیزی نیستند. تمامی پدیده‌ها حقیقتی ظهوری دارند و غیر وجود حق، چیزی نیست و پدیده‌ها وجود نیستند؛ امّا عدم هم نمی‌باشد تا رابطهٔ وجود و عدم و تناقض

  1. فرقان / ۴۵٫
  2. نور / ۳۵٫

(۳۹۸)

میان آن‌ها باشد؛ همان‌طور که خداوند، فاعل مختار نیست؛ امّا این بدان معنا نیست که مجبور است؛ بلکه او بالاتر از اختیار را دارد، که همان عشق است و با عشق است که کار می‌کند.

وجود در انحصار خداوند است؛ زیرا هر جا وجود است، ذات و استقلال نیز هست؛ اما می‌شود ظهور، نه وجود باشد و نه عدم؛ بلکه ظهور باشد؛ ظهوری که حقیقت دارد و خیال نیست و تمامی اوصاف و صفات خداوند را در باطن خود دارد، اما دارای ذات نیست. تفاوت ذات با ظهور تنها در همین کلمه است.

ظهور حق‌تعالی بر وجه احسن است؛ زیرا که چهرهٔ جمال، جمیل است؛ چنان‌که می‌فرماید: «فَتَبَارَک اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ»(۱). خداوند، هم بر زیبایی و شگرفی آفریدهٔ خود و هم بر خویش آفرین می‌گوید و می‌فرماید: به‌به بر خودم که چه زیبا آفریده‌ام و عجب پدیده‌ای دارم! بر این اساس، آفریده باید دارای واقعیت باشد تا زیبا و احسن باشد، نه امری موهوم و خیالی که جایی برای حسن ندارد.

در عرفان باید قرآن کریم را ملاک قرار داد، که کتاب معرفت تنها قرآن کریم است و بس. آدمی زیباست و برای آفرینش او باید به‌به گفت؛ زیرا با آفریدگار خود تفاوتی ندارد و جمال و جلال و ظاهر و باطن او با حق‌تعالی همانندی دارد؛ جز این که حق‌تعالی ذات دارد و آدمی نه! برای همین است که می‌تواند دل ببرد و دلدار را به سوی خود می‌کشد. خداوند هرچه داشته، به پدیده‌های خود داده است؛ از این روست که هر یک می‌توانند دیگری را به سوی خود خوانده و مجذوب خویش نمایند.

خداوند، خود را زمین گذاشته و تنزل داده و فروهشته است و «ما»

  1. مؤمنون / ۱۴٫

(۳۹۹)

شده‌ایم. حال هنگامی که «ما» را بر می‌دارد و بالا می‌برد و بر می‌دهد، «خود» می‌شود؛ هرچند فاصلهٔ ظهورِ تنزل یافته تا ذات حق‌تعالی، بی‌نهایت است، اما این فاصلهٔ بی‌پایان، سبب تفاوت نمی‌شود و چیزی را بدل و مشابه اصل قرار نمی‌دهد و همین را می‌توان برداشت، بوسید، بر دل گذاشت و قلب را با زیارت آن جلا داد.


 شطحیات فنای محبان

گاه حالتی بر سالک ضعیف چیره می‌شود که به گفتن شطحیات ـ که متعادل و معقول نیست و ظاهر خوشایندی ندارد ـ می‌پردازد. سالک به هنگام رؤیت و ظهور کمالات و هنگامی که تجلیات الهی بر او وارد می‌شود، گاه کلمات الهی به زبان وی جاری می‌شود و برای نمونه «إِنِّی أَنَا اللَّهُ»(۱) می‌گوید. این گفته‌ها یا از ظهور وجد است و حکایت از قربی دارد که برای فرد پیدا شده است ـ و این حالت قرب، نوعی ظهور به او می‌دهد که چنین الفاظی را استفاده می‌کند ـ و یا سالک، در تمکین است اما انانیت را از خود ظاهر می‌سازد، و یا به سبب ظرفیت اندک سالک است. چنین سالکان ضعیفی، برای جبران کمبود و کاستی خود، از شطح هزینه می‌کنند.

«لیس فی جُبتی سوی‌اللّه» ـ که به بایزید بسطامی نسبت داده می‌شود ـ عبارتی شرک‌آمیز است. در عالم، وجودی به‌جز خداوند نیست و کسی را جبه و آستینی نیست؛ چرا که غیر را وجودی در عالم نیست و پدیده‌ها جز ظهورِ وجود نیستند و غیر نمی‌باشند؛ ظهوری که ذات و استقلال ندارد. اما «انا الحقُّ» حلاج اگر به معنای «انا ظهور الحق» است، اشکالی ندارد؛ هرچند ظهور، «أنا»بردار نیست؛ وگرنه کسی که «أنا» دارد، باید بر

  1. قصص / ۳۰٫

(۴۰۰)

دار شود. «أنا الباقی ببقاء الحق» نیز معنای ظهوری آن اشکال ندارد؛ اما کسی نمی‌تواند ادعای وجود کند.

گفتن چنین کلماتی که ظاهر خوشایندی در جامعهٔ اسلامی ندارد، نه درست است و نه نشان کمال سالک است؛ بلکه هر سه امر گفته شده، برای سالک نقص است و نشان از ضعف وی یا مربی او دارد. سالک در صورتی که استاد کامل و مربی واصل داشته باشد و تربیت استاد دارای تناسب و مناسب با حال شاگرد باشد، هیچ یک از این حالات برای شاگرد پیش نمی‌آید. استاد مانند سرآشپز است که نمی‌گذارد غذای آشپزخانه شور، بی‌نمک، شفته و نرم یا سفت شود.

حالات گفته شده، هیچ‌گاه برای هیچ‌یک از اولیای چهارده معصوم علیهم‌السلام و حضرات انبیای الهی علیهم‌السلام که عصمت دارند، پیش نیامده است. محبوبان صدیق و کمّل از عارفان نیز به این مشکلات گرفتار نمی‌آیند و آنان این وصف را دارند: «بُشرهُ فی وجهه وحزنه فی قلبه»(۱). دل آنان دریای درد است، اما روی آنان خوش و بشاش و گشاده است. کسی که در عرفان مشکل داشته باشد یا نتواند خود را با مربی سازگار کند یا مربی وی کارآزموده و پخته نباشد، به چنین بدمستی‌های خیابانی و مانورهای خانقاهی دچار می‌شود یا در زندگی عادی خود اختلال وارد می‌آورد. چنین اموری جز بیماری و نقص و نداشتن معرفت کافی و سالم چیزی نیست. راه سالم عرفان، همان راه حضرات چهارده معصوم علیهم‌السلام است که باید بی‌واسطه از آنان پیروی و الگوبرداری داشت: «بی‌واسطه با جانان، ای موسی جان دم زن».

عرفان به مربی کارآزموده نیاز دارد که اگر از محبوبان باشد، بی‌واسطه

  1. نهج البلاغه، ج ۴، ص ۷۸٫

(۴۰۱)

به مکتب اهل‌بیت عصمت و طهارت و به قرآن کریم و سنت متصل می‌گردد و سلسله‌هایی که در عرفان مطرح می‌شود، به نظر ما از اساس باطل است و ما به آن هیچ اعتقادی نداریم. عارف، کسی است که این توان را داشته باشد که به طور مستقیم به محضر قرآن کریم برسد و به‌طور مستقیم از مکتب حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام بهره برد. مقام عصمت، نزدیک‌ترین راه است و سند آن هم محکم است و روش هدایتی آنان نیز ایصال خواهان به مقصود است، نه صرف ارایهٔ طریق. هم‌اینک حضرت اباصالح المهدی (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) از یاران صدیق دستگیری دارند. راه آنان هم روشن است و هیچ عارف و مرشدی نیز سندی محکم‌تر از حضرات ائمهٔ معصومین علیهم‌السلام ندارد.

ما در عرفان هیچ جایی برای انواع شاه‌ها نمی‌شناسیم و وادی عشق، هیچ سلطانی ندارد؛ بلکه عشق، تمام انس و لطف است. بسیاری از حکایت‌هایی که برای عارفان در دست است، حتی برای عارفان شهرهٔ معاصر، ساختگی و تصنعی است و واقعیتی ندارد؛ هرچند خود آنان شریف، بزرگ و مؤمن بوده‌اند، امّا این حکایات و تذکره‌ها نه سند دارد و نه دلیل می‌شود؛ بلکه ساخته و پرداختهٔ شاگردان افراطگر یا معاندان عرفان است؛ بدون آن که در نقل آن، قانونمند و روشمند عمل کرده باشند.

راه عرفان شیعی و معنویت ولایی، بین و آشکار است. ما دویست و شصت سال معلم معصوم داشته‌ایم و این همه، ما را از غیر بی‌نیاز و راه وصل را از ابتدا تا به انتها یقینی ساخته است. با در دست داشتن چنین پیشینه‌ای، برگزیدن راهی دیگر، از عقلانیت به‌دور است.

هر پدیده‌ای در عالم، به صورت اعدادی در انجام کارها مؤثر است؛

(۴۰۲)

چنان‌که خداوند می‌فرماید: «وَالَّذِینَ هُمْ لِلزَّکاةِ فَاعِلُونَ»(۱). اگر پدیده‌های اِنسی، فاعل اِعدادی نبودند، ناسوت به دست آنان خراب نمی‌شد، برای همین است که قرآن کریم می‌فرماید: «ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا کسَبَتْ أَیدِی النَّاسِ»(۲).

مقام بلند «فنا» هیچ‌گاه جبر را تئوریزه نمی‌کند. جبرگرایی پدیده‌ای سیاسی است که خلفای جور برای توجیه فسادهای خود در اندیشهٔ مسلمین وارد آوردند. عارفان اهل‌سنت نیز به بهانهٔ فنای خَلق، بنده را بسان مرده‌ای دانسته‌اند در دستان حضرت حق و ـ نعوذ باللّه ـ حضرت حق را به مرده‌شور تشبیه می‌کنند! در حالی که عرفان طریق عشق است و مشق جلا و صفا! چه بد سلیقه هستند آنان که حیات را از آدمی می‌گیرند و او را به بهانهٔ فنای جهت خلقی خویش، مرده می‌خواهند.

درست است سالکی که از خود فارغ است در شهود خود خلق را فانی می‌بیند، اما این بدان معنا نیست که خلقی نیست و اراده و اختیاری به گونهٔ مُشاعی ندارد و چنین نیست که خلق، امری خیالی باشد؛ بلکه فنای سالک به این معناست که وی خَلق را به عنوان شریکی کنار حق نمی‌نگرد و آن را ظهور حق می‌بیند؛ ظهوری که غیریت، کثرت و شرک ندارد؛ وگرنه ندیدن خلق، کوری است. صاحب فنا التفات به پدیده‌ها ندارد؛ به این معنا که از توجه ناسوتی و غیری به آن‌ها، پیراسته است و به پدیده و بنده‌ای طمع و قصد سوء ندارد.

سالک این صفا را با ریاضت کسب می‌کند و به حالی می‌رسد که همراه رؤیت و درکی تیزتر از فهم عقلی است. فهم عقلی، آلوده به توهم است. توهم بر دو قسم نازل و عالی است. توهم نازل، در دل قبرستان و توهم

  1. مؤمنون / ۴٫
  2. روم / ۴۱٫

(۴۰۳)

عالی بر بلندای مناره و کوه قابل کنترل و مهار است. کسی که توهم خود را کنترل نکرده باشد، عقل وی مغلوب آن می‌گردد و در سلوک به انحراف می‌گراید و شطحیات از کاستی‌های محبان در این ناحیه، به آنان وارد می‌شود.

 


 تلوین و تمکین محبان

تلوین و تمکین، دو منزل متفاوت است. در تمکین، باید با خود مبارزه کرد و تمرین نمود تا به شهود حق در حق ـ و نه در پدیده‌ها ـ نایل آمد. تلوین نیز محجوب بودن از رؤیت حق‌تعالی به سبب مشاهدهٔ خلق است و ظهور خلق، مانع از مشاهدهٔ حق است و برای همین است که با هم در تقابل می‌باشند. لفظ تمکین، مناسب این مقام است، نه تکوین که لحاظ خلقی دارد.

قدرت تمکین، به سالک توان کتمان می‌دهد. کتمان، ریاضت صاحبان حال و سالکان متوسط است. کسانی می‌توانند قدرت کتمان داشته باشند که توهّم خود را مهار کرده و صاحب استقامت شده‌اند و می‌توانند خود را پنهان و حفظ کنند. چنین کسانی صاحب تمکین، تمکن و اراده می‌باشند. صاحب اراده، چنان‌چه در بلندی‌ها قرار گیرد، نفس وی برای فرار از ترسِ افتادن، خود را به سقوط نمی‌کشاند؛ بلکه خودنگه‌دار است.

سالک نخست باید وهم را از خود دور کند. برای این منظور، او باید حال پیدا کند. حال را که به دست آورد، باید قدرت کتمان داشته باشد و برای کتمان، نیازمند تمکن و اراده است. کسی که صاحب اراده است، تزلزل‌هایی که در سلوک پیدا می‌شود، به او راه پیدا نمی‌کند.

استقامت ـ به معنای توان ایستادن بر بلندی‌ها ـ نیازمند تمکین است. تمکین، اقتداری نفسانی است که ریشه در ریاضت دارد؛ ریاضتی که تمام

(۴۰۴)

سستی‌ها و آلودگی‌ها را از هر یک از شریان‌های نفس و حالات و رگه‌های آن بیرون سازد. کسی که سستی‌ها و پوسیدگی‌های درونی خود را با تمرین و ریاضت از بین نمی‌برد، دیگر منازل را اگر بتواند دوام آورد و طی کند، با ضعف و فتور می‌رود و آزار و اذیت فراوانی به خود وارد می‌آورد. پوسیدگی‌های درونی را باید پیش از سلوک و در مبادی برطرف کرد؛ وگرنه مانند رنگ‌آمیزی بر آهنی پوسیده است که کم‌ترین فشاری آن را در هم می‌شکند. تعلل‌های افراد و اضطراب‌ها و استرس‌ها یا ابتلا به بسیاری از گناهان، از همین پوسیدگی‌های درونی است که فرد را سست می‌سازد و او نمی‌تواند باری بر خود بگذارد تا خویش را ظاهر کند. سالکی که درونی پوسیده داشته باشد، نمی‌تواند در مقابل باطل بایستد و نمی‌تواند با حق همراهی کند و همین امر، باعث می‌شود رفوزه و مردود گردد.

 


 حجاب تعین‌ها

تعینات و حدود خلقی، وصف خارجی پدیده‌هاست و تعبیر حجاب برای آن، لحاظ ذهن مخاطب را در بر دارد. تعینات، همان پدیده‌ها و اشیا هستندو در این‌جا نیازی به لحاظ وساطت ذهن در فهم آن نیست و در مقام بیان معنای «تعین» چنین وصفی برای آن آورده می‌شود؛ به این معنا که عارف از همین اشیا عبور می‌کند و خداوند را بدون اشیا و تعینات می‌بیند؛ اشیا و تعیناتی که به تمامی، حاجب و مانع بندهٔ محجوب با خداوند و پرده‌افکن بر چشم‌های دل او هستند؛ اما برای عارف تمامی ظهور و عبوردهندهٔ وی به حق‌تعالی است.

 


تعین‌های ظلمانی و نوری

پیش از این گفتیم این خلق است که بر چشم خود حجاب دارد، نه وجود حق‌تعالی. از جانب حق‌تعالی هیچ گونه حجابی نیست و هرچه

(۴۰۵)

حجاب است، مربوط به عالم خلق و پدیده‌هایی است که در تعین گرفتار هستند. حجاب‌های خلقی نیز یا ظلمانی است و یا نوری. حجاب‌های نوری نیز وصف خلق است، نه آن که اسمی بر حق‌تعالی پرده بیندازد. هم بسته بودن چشم خلقی و انغمار در جهل و غفلت ـ که حجابی ظلمانی است ـ مانع رؤیت است و هم شدت فراوانی نور، که حجابی نوری است؛ زیرا نداشتن رؤیت در نور شدید، از ضعف رؤیت و نداشتن قدرت و توان مشاهده است. به عبارت دیگر، هرچه حجاب (تعین) است، از ضعف خلقی است. البته تعین‌های نوری با تعین‌های ناری و ظلمانی تفاوت اساسی دارد و تعین ناری، همان جهل و غفلت است و تا کسی جهل و غفلت را از خود دور نکند، موضوعی برای بحث از تعین نوری ندارد و سخن گفتن از آن، صرف سرگرمی است. بحث از تعین‌های ظلمانی به صورت موضوعی، از بحث این کتاب خارج است و ما تنها از تعین‌های نوری و منازل کمالی پیش روی سالک محبی سخن می‌گوییم. تعین‌های نوری، چهرهٔ ذات احدی را پوشانده است.

تعین‌های ظلمانی، همان جهل و غفلت است که با علم و دانش سازگار است. علم می‌تواند با غفلت همراه گردد و توجه را بزداید. جهل و غفلت، ریشهٔ تمامی شرک‌ها، کفرها و عصیان‌ها است. البته کسی که جاهل است و علم ندارد، غافل نیز هست؛ امّا کسی که غافل است، ممکن است جاهل نبوده و تنها توجّه نداشته باشد، نه علم. کسی که جهل و غفلت دارد، نمی‌تواند به سلوک وارد شود و سیری داشته باشد. زدایش جهل و غفلت، از مقدّمات سلوک است و با رفع آن، یقظه و بیداری، که همان بریدن از جهل و غفلت است، رخ می‌نماید و به فرد بیدار ـ که جهل و غفلتی ندارد ـ «آماده برای سلوک» می‌گویند و سیر در نور و برداشتن

(۴۰۶)

نخستین گام برای رفع حجاب‌های نوری است که او را «سالک» و «سائر» می‌سازد.

تعین نوری، تعینی خلقی است و باید اسما و صفات فعلی و نیز اسما و صفات ذاتی طی شود تا فرد به واحدیت برسد و از آن‌جا به احدیت ذاتی وارد شود و سپس احدیت ذاتی را به احدیت ساری تبدیل کند و چهرهٔ ذات را در تعینات بیابد. سالک محب با گذر از اسمای فعلی ـ مانند رزاق ـ شروع به «سیر» می‌کند و رزّاق می‌شود و سپس به رحمان و بعد به اللّه می‌رسد، و از مقام واحدیت به احدیت ورود پیدا می‌کند و از احدیت است که مقام ذات را زیارت می‌کند. بعد از آن است که می‌بیند وی پیش از این خدا را داشته و او را در همه جا می‌دیده است؛ مقامی که در وصف آن باید گفت:

آب کم جو، تشنگی آور به دست

تا که جوشد آبَت از بالا و پست

خداوند، پری چهره‌ای است که تاب مستوری ندارد و عریان عریان است، بدون هیچ حجابی. اما این که خلق توان دیدن ندارند، به ضعف رؤیت آنان بازمی‌گردد، که بحث دیگری است. حقیقت به صورت کامل عیان است و حجاب‌ها همه خلقی است؛ همان‌طور که خداوند، تمام شهود است و غیب هستی و پدیده‌های آن، همگی عالم شهادت و عیان هستند و «غیب» وصفی نسبی و غیری می‌باشد.

عارف با «محو» و «فنا»، تمامی تعینات را یک به یک از خود می‌زداید تا به وحدت و جلال حق‌تعالی می‌رسد و اشراق جلال او، وی را آتش می‌زند و به کلی می‌سوزاند تا چیزی از او نماند.

در کلام نورانی حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام و حدیث معروف به «حقیقت»

(۴۰۷)

آمده است: «الحقیقةُ کشف سبحات الجلال من غیر اشارةٍ»(۱)؛ یعنی جلال ذاتی ـ نه وصفی یا فعلی ـ جای اشراق جلال و حقیقت حق و فنای بنده است. مقامی که حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام به شاگرد خود کمیل می‌فرماید: «ما لک والحقیقة؟»؛ تو را چه به این حرف‌ها؟! حقیقت، مقام سوختن و ریختن و از دست دادن است؛ نه به دست آوردن کمال و داشتن حِلیه! چنان‌که عرفان کلامی می‌گوید. عرفان کلامی، عرفانی سطحی که با معرفت در تعارض بوده و زینت نفس و آرایشگری آن را به اسم تهذیب، توصیه می‌کند و برخی از پرورش‌یافتگان آن، ظاهرمدارانی هستند که تنها کتاب دست می‌گیرند بدون آن که بدانند محتوای کتاب چیست، و تسبیح می‌اندازند بدون توجه به ذکری که دارند و ذکر بر لب می‌آورند که لقلقه‌ای همهمه‌زاست و عبا بر دوش و تحت حنک بر گردن می‌آورند برای زینتِ ریایی خود. عرفان، جای سوختن و ریختن و فناست. فنا یعنی احراق و این که همه چیز در زلف و چینِ چهرهٔ حق است؛ چه خوشامد باشد و چه بدآمد!

عارف، کسی است که سوخته باشد؛ به‌گونه‌ای که هیچ پیدا نباشد و در قیامت، هرچه فرشتگان رحمت یا موکلان نقمت بجویند، او را نیابند. او در همین دنیا می‌میرد؛ مرگی که دیگر کسی نمی‌تواند او را پیدا کند؛ زیرا سبحات جلال حق، برای وی چیزی باقی نگذاشته است. خداست که «باعث» و «وارث» اوست و جز حق دیده نمی‌شود. کسی به وصول می‌رسد که حرارت و احراق داشته باشد و آه و سوز دل وی، بنیان‌کن

  1. جزایری، نعمة اللّه، نور البراهین، ج ۱، ص ۲۲۴٫

(۴۰۸)

گردد. کسی که دل ندارد و در دل او سوز و گداز و آتش نباشد، وصولی ندارد و به‌جایی نمی‌رسد؛ سوزی که آه از نهاد گدازه‌های گداختهٔ آتش بر می‌آورد و هستی عارف را به نیستی می‌کشاند.

 


 مکر الهی

نکته‌ای که در پایان این کتاب، خاطرنشانی آن برای سالک نوسفر اهمیت دارد، توجه به حیله‌ها و مکرهای الهی است. گاه انجام عمل خیری در قالب سلوک و به بهانهٔ وصول به معرفت بیش‌تر، نقطهٔ شروع حرمان سالک و سبب دوری وی از خداوند است. چنین عملی ـ که به ظاهر خیر می‌نماید ـ چیزی جز حیلهٔ الهی نیست که به سالک در قالب عمل نیک و در پی عارض شدن توهمی، وارد شده است؛ در حالی که وی می‌پندارد مقرب است که توفیق چنین عمل خیری را داشته است؛ عمل خیری که جز فتنه، امتحان و ابتلا چیزی نیست و در آینده، جهت بُعد و حرمان خود را می‌نمایاند.

چنین نیست که هر معنویت و کمال عبادی و روحی ـ که به بهانهٔ عرفان و قرب به حق انجام می‌شود ـ و نیز هر گونه علم، قدرت، ثروت و زیبایی، نعمت باشد؛ بلکه برخی از آن‌ها برای فتنه و استدراج است و اعطای آن، با سقوط و نابودی و هلاکت سالک برابر است. سالک باید نعمت را از استدراج تشخیص دهد تا بتواند خود را از آفات و بلایایی که چهرهٔ لطف دارد و مکر الهی در آن پنهان است، ایمن دارد و البته پناهگاهی جز «عنایت خداوند» نیست. نعمت، چیزی است که قرب پروردگار را در پی دارد و موجب انس با خداوند می‌شود؛ اما استدراج، چیزی است که فتنه و حیلهٔ الهی در آن نهفته است و باعث بُعد و دوری از خدا و ثقل نسبت

(۴۰۹)

به پروردگار و اولیای عزیز او می‌شود.

نعمت‌هایی مانند علم، زهد، عبادت، غنا و ثروت، به خودی خود کمال نیست و گاهی در پشت چهرهٔ نشاط‌انگیز آن، خنجر فتنه و ابتلا پنهان است و سالک را از خداخواهی باز می‌دارد و به دنیادوستی می‌کشاند. برای شناخت نعمت از استدراج، نمی‌توان ساده‌اندیش بود و ظاهر امر را ملاک قرار داد؛ زیرا هر نعمتی قابل تبدیل به نقمت است، چنان‌که قرآن کریم برای ظالمان مایهٔ خسارت می‌شود: «وَلاَ یزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلاَّ خَسَارا»(۱).

البته نور اعطایی و موهبتی حکمت از ناحیهٔ خداوند، سبب می‌شود کسی میان نعمت و نقمت نیامیزد و فریب نخورد و معرفت بیابد. تنها صفای نفس و توجه به خداوند است که می‌تواند در این مهم دستگیر آدمی باشد و او را در پیچ و خم‌ها و مشکلات، هدایت کند تا راه را گم نکند و به تکبر و غرور نیفتد و به خود غره نشود و خودفریب و خودشیفته نگردد.

کسی که علم، ثروت و موقعیت مادی یا معنوی خویش را به رخ بندگان خدا می‌کشد و از آنان آزرده‌دل می‌گردد و کم‌ترین انتقادی از ناحیهٔ آنان را برنمی‌تابد، نعمت وی برای او نقمتی است و اگر او این موقعیت را نداشت و خود را چیزی نمی‌پنداشت، چنین از بندگان خدا دل‌آزرده نمی‌گشت و بر آنان خشم نمی‌گرفت. کسی نعمت دارد که رفته رفته با بندگان خدا مهربان‌تر و برای آنان افتاده‌تر می‌شود و خاک راه همگان می‌گردد؛ به گونه‌ای که حتی گرد و خاک راه نیز او را دعا می‌کنند؛

  1. اسراء / ۸۲٫

(۴۱۰)

اما کسی که کمالات وی سبب استکبار، تکبر، نخوت و تعصّب‌های شخصی شده است و به خودبرتربینی و خودخواهی بیش‌تر مبتلا شده است، نعمت‌های او باطنی نقمتی دارد که نفسِ او را چنین آلوده ساخته است.

کسی دارای قرب است که هرچه به کمالات، خیرات و معنویات نزدیک می‌شود، فروتنی، افتادگی، مهربانی، محبت، صفا و صمیمیت او به تمامی پدیده‌ها بیش‌تر شود؛ نه آن که کمالات او سبب گردد وی فردی پرتوقع شود که در این صورت، به حرمان الهی مبتلا شده است؛ در حالی که تا به چالهٔ قبر نهاده نشود و در پایگاه عدل الهی قرار نگیرد، نمی‌تواند بفهمد که دچار استکبار، خودبرتربینی، گمراهی و حرمان شده است.

گاهی غفلتْ انسان را فرا می‌گیرد و باور نمی‌کند وی با تمام خوبی‌ها و ایمانی که دارد، خطر سهمگین‌تری در کمین اوست؛ به‌ویژه آن که چنین کسی در برابر خداوند حجت ندارد، زیرا به آن علم و آگاهی داشته و زیر بار پذیرش و عمل به آن نرفته است.

هر نعمتی می‌تواند نقمت و برای استدراج باشد؛ حتی دعاها و ذکرهایی که به صورت روزانه گفته می‌شود! باید این خطر را جدی گرفت و برای دوری از آن، از برادران دینی التماس دعا داشت و هم‌دیگر را دعا کرد که کسی به صورت ناگهانی به نقمت گرفتار نشود؛ زیرا هر چیزی می‌تواند نعمت یا نقمت باشد. برای نمونه، اگر اشتغال به علم سبب شود نماز قضا گردد یا به تأخیر افتد و حرمت طاعت الهی پاس داشته نشود، همان علم، نقمت است. هیچ امری کمالی نباید مانع طاعت شود. تمامی نعمت‌های الهی می‌توانند برای ابتلا و فتنه باشند تا آدمی با آن چگونه

(۴۱۱)

برخوردی داشته باشد.

استدراج با چهره‌های گوناگون و فریبنده‌ای که دارد، در کمین تمامی بندگان است. بندگانی که بیش‌تر در غفلت هستند و بزرگی، جبروت، جلال و درایت حق از ذهن آنان دور است. نعمتی که امروز برای آن خوش‌حالی می‌کند، ممکن است به یک لحظه، سنگین‌ترین مصیبت‌ها را برای آدمی پیش آورد و حرمانی عظیم و ابدی را دامنگیر او سازد.

سالک نه باید از خودراضی گردد و از خداوند طلبکار شود و نه این که بنده‌ای از بندگان را به خداوند بدهکار بداند؛ هرچند آنان گناهکار باشند. سالک نباید جز خود را به خداوند بدهکار بداند و در یک کلمه، نباید خودراضی و خودشیفته باشد. نباید بندگان خدا را ـ هرچند گناه‌کار باشند ـ به خدا بدهکار دانست؛ چرا که شاید خداوند تمامی آنان را بخشیده باشد.

سالک نباید سالک بودن خود را برای تعییر و سرزنش بر دیگران آورد و از این باب که او سالک است و دیگران گناه‌کار، بر دیگران خرده بگیرد و تنقیص بر آنان داشته باشد. سرزنش دیگران سبب می‌شود آن تنقیص به خود فرد بازگردد؛ چرا که سالک نباید وقت خود را با چنین اموری تباه کند. سالک باید نسبت به خود سخت‌گیر باشد و نسبت به بندگان خدا ـ هر کسی که باشد ـ دارای مشی سهله و روش سمحه و برخورد آسان باشد؛ چرا که ممکن است خداوند همه را ببخشد، ولی او را مورد عفو قرار ندهد و با عدل و حکمت خود با او مواجه شود.

سالک هرچه در مقامات معنوی و منازل ربوبی پیش می‌رود، باید به دیگران علاقه، محبت و حسن ظن پیدا کند و به آنان امیدوار باشد؛ نه این

(۴۱۲)

که از خودراضی گردد و نسبت به دیگران بغض و عناد پیدا کند و بدبین شود؛ چرا که ممکن است خدای تعالی همه را دریابد و سرزنش او بر بندهٔ خود را نبخشد؛ بلکه او را رها سازد و به حرمان مبتلا گرداند. این در حالی است که چیزی برای سالک نیست تا از آن خرسند گردد و هرچه هست، از اوست و بر بندگان خود منّت و لطف داشته که این خیرات و کمالات را به آنان داده است.

خداوند هم «باعث» است و هم «وارث» و وظایف دینی از باب ادای تکلیف گزارده می‌شود و طاعت به معنای اطاعت است، نه آوردن چیزی. هرچه هست، در بساط حق‌تعالی است و لطف و منّت اوست و بنده از خود چیزی ندارد. او طاعت را به اطاعت می‌آورد و از باب این که او فرموده است؛ نه از باب این که بخواهد بساط و انبانی داشته باشد که با طاعت پر شده است. بلکه تمامی اعمال از اوست؛ نه این که این عمل را که من آورده‌ام و برای خدا قرار داده‌ام! کسی در میان نیست تا بتواند عملی بیاورد؛ چنان‌که می‌فرماید: «قُلْ إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُکی وَمَحْیای وَمَمَاتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»(۱).

کسی که عمل را از خود می‌بیند و آن را بزرگ می‌پندارد و به عملی که آورده است راضی است، در گمراهی و خسران است. سالک حقیقی کسی است که وقتی به حقایق و کمالات ورود می‌یابد، خویش را در منطقهٔ صفر نگاه می‌دارد؛ یعنی قدرت کتمان کمالات و اسراری را که می‌داند داراست و چیزی از آن را بروز نمی‌دهد. او نه خود را بزرگ می‌بیند و نه خود را برای خلق بزرگ می‌نمایاند؛ بلکه اصل شک‌زایی در سلوک را

  1. انعام / ۱۶۲٫

(۴۱۳)

رعایت می‌کند و همه را نسبت به این که وی راهی رفته و چیزی می‌داند، به شک و تردید می‌اندازد و منظور از سکونت در منطقهٔ صفر، همین معناست.

سالک هر جا خودبین شود و هرجا برای خلق خودنمایی داشته باشد همان‌جا از سلوک فارغ شده و زایمان کرده و به خشکی افتاده است و دیگر رشدی ندارد و حتی در ادامه، به‌نوعی از دست می‌رود و با تکانهٔ رازی، خود را می‌اندازد و کمالات باطنی خود را به آوردگاه فخر و قتلگاه نمایش آن می‌آورد.

سالک اگر همواره جانب علم را مراعات کند و آن را در مسیر خود جریان دهد، انبوهی از خیرات، فیوضات، کمالات و حقایق بر دل او ریزش می‌کند و هرچه وی قدرت کتمان بیش‌تری داشته باشد، بر آن افزوده می‌شود؛ بدون آن که در کنار قسم حضرت عباس، دم خروس را نمایان سازد. او چنان پر می‌شود که دیگرطلبی، نه از خلق خدا دارد و نه از حق‌تعالی. این خیرات، گاه چنان فراوان است که اولیای خدا از فشار آن خسته می‌شوند. البته خستگی برای محبان است و محبوبان هیچ گاه نسبت به کمالاتی که دارند، مشکل پیدا نمی‌کنند و نسبت به آن بی‌خیال هستند. آنان مانند محبان ضعیف نیستند که سِرّی را هویدا کنند یا چنان از حرارت سلوک، مست گردند که با پیشامد فشاری، چون رنگینگ تغییر رنگ دهند و شَطحی شوند.

اولیای محبوبی، حضرات چهارده معصوم علیهم‌السلام می‌باشند که همهٔ وجود را سیر کرده‌اند، ولی دم نزده‌اند و محبان همانند حلاج‌ها و بایزیدها و ابوسعیدها هستند که به جای تبسم وقار عشق، نعرهٔ شوق آنان تاریخ

(۴۱۴)

عرفان را پر کرده است. بایزید بسطامی(۱) از محبان اهل صفاست که با ملاقات امام جواد علیه‌السلام ـ که در سن طفولیت بوده است ـ دل به آن حضرت می‌بازد. کرامت حضرات چهارده معصوم علیهم‌السلام در اوج مظلومیت و غربت ایشان و به خاطر خلق بوده است؛ نه آن که فشاری بر آنان وارد شده باشد. البته چاهی که دردهای علی علیه‌السلام را در خود پنهان می‌کرده، سنگینی داغی را می‌شنیده است که خلفای جور بر آن حضرت وارد آوردند؛ نه آن‌که فشاری از درون داشته باشد.

عارفان محبوبی همواره عقلانی و در ساختاری مدرسی و همه فهم سخن می‌گویند و در سخن گفتن، نخست همسایهٔ گفته‌خوان را می‌بینند و سپس به خانه و گفته‌پرداز توجه می‌کنند: «الجارّ ثمّ الدار».

محبوبان از آن‌جا که واجد مقام جمعی و جمع میان حق و خلق هستند، هم جانب حق‌تعالی و هم جانب خلق او را دارند و میان حق و خلق، آمیختگی ایجاد نمی‌کنند و خودبین و جُبّه‌نگر نیستند تا «لیس فی جُبّتی إلاّ اللّه» گویند و صدای جیلینگ جیلینگ پول خُرد معرفت در جیب نفس به راه اندازند. آنان می‌توانند دست بر زمین بگذارند و خانه را در پیش چشم محبان بچرخانند؛ ولی کتمان دارند و مردمان آنان را به: «یأْکلُ الطَّعَامَ وَیمْشِی فِی الاْءَسْوَاقِ»(۲)می‌شناسند و برای همین است که منزلت و قدر آنان ناشناخته مانده است و فضیلت خلق نوری و ولایت و نورانیت آنان، پردهٔ پنهانی بر خود دارد.

سالک باید این توانمندی را داشته باشد که کمالات و خیرات خویش

  1. بایزید بسطامی (متوفی ۲۶۰ ه ق یا ۲۳۴ ه ق) ملقب به سلطان العارفین، مشهورترین عارف قرن سوم هجری است.
  2. فرقان / ۷٫

(۴۱۵)

را نبیند و در منطقهٔ صفر باشد و در خود هیچ نبیند و چنان‌چه او را کنار سنگی بگذارند، خود را بیش‌تر از او نبیند و از این که با آن سنگ است، دم نزند؛ ولی کسی که در نفس خود تبختر دارد، تنها خیکی از کمالات کپک‌زده است که برآمدگی شکمِ کمال خود را افزونی بر دیگران می‌شمرد. او اسیر نام است و از ننگ فراری است و از این که او را بزرگ نداشته و احترام نکرده‌اند و سلامی به او نداده‌اند، برمی‌آشوبد.

سالکی که خودی ندارد و در منطقهٔ صفر سکونت دارد، حتی اگر یخهٔ او را بگیرند، بی‌خیال است. ظاهر او نیز چنان است که با دیگر مردمان تفاوتی ندارد؛ برای همین است که در حمام، بیگانه‌ای که امام رضا علیه‌السلام را نمی‌شناخته است، از آن حضرت می‌خواهد تا پشت او را کیسه بکشد. امام رضا علیه‌السلام چنان عادی بوده است که حتی حضور ایشان در حمام نیز به صورت کامل طبیعی و به رنگ مردم عادی بوده است و مورد احترام خاص حمامی و افرد حاضر در آن‌جا نبوده‌اند که برای فرد خواهان، بزرگ به نظر برسند.

البته برای محبان این ریاضت است که کمالات و خیرات فراوانی در خود داشته باشند و فتح عوالم ماورایی در دیدرس آنان باشد و چیزی از آن را بروز ندهند و ریاضت سختی نیز هست. محبان با دفع تفرق، پراکندگی، دور داشتن کثرات و بی‌توجهی به خیرات و کمالات خود و نیز به هرچه غیر حق‌تعالی است، چشمه‌های حکمت و دانش بر قلب آنان جریان می‌یابد و ریاضت آنان در این مرحله کتمان این علوم و آگاهی‌هاست و این که دانش‌هایی را که دارند، در مسیر خود جریان دهند و از آن، نابه‌جا هزینه نکنند. آنان هم باید به خلق التفات نداشته باشند و

(۴۱۶)

هم حضور با حق‌تعالی را حقی سازند و در حضوری که با حق‌تعالی دارند، چیزی را جز حق نبینند و کمالات خود را خواست خدا بدانند و این که او بوده است که آنان را کشان کشان به این کمال و آن کمال کشانده است. سالک به عنایت حق‌تعالی می‌تواند مرده زنده کند؛ ولی این توان اعطای حق است که آن را به دُم گاو بنی‌اسرائیل هم داده است و فضیلتی نفسی نیست تا برای سالک فخر، تبختر و تکبر زاید.

سالکی که سیر درستی نداشته است، دیگران را به سبب گناهانی که دارند، سرزنش می‌کند و بر آنان خرده‌ای خودخواهانه می‌گیرد. چنین سالکی، به خودبزرگ‌بینی و بیماری خودشیفتگی و نیز تفاخر مبتلا شده است. در روان‌شناسی می‌گویند وقتی کسی از دیگری بدگویی می‌کند، نخست باید به خود او بدبین شد؛ چرا که حتی اگر راست بگوید، او یک گناه مرتکب شده است و گناه او ممکن است بر اثر بی‌توجّهی و قصور باشد؛ ولی بدگویی وی گناهی ارادی و اختیاری است و از خودراضی بودن فرد و خودشیفتگی او را می‌رساند. افراد خودشیفته همیشه بر رأی خود پافشاری دارند و هرگز نمی‌پذیرند که دچار اشتباه شده‌اند.

باید توجه داشت زشتی گناهِ تعییر (سرزنش دیگران) و بزرگ‌تر بودن آن، به این سبب است که گناه آن فرد ممکن است گناهی نفسی باشد؛ ولی گناه وی غیری است. هم‌چنین ممکن است آن فرد توجه نداشته و با قصور آن را آورده باشد؛ ولی وی با توجه و التفات، دست به گناه می‌آلاید. و نیز ممکن است آن فرد برای لذت‌بردن گناه کرده باشد، ولی در تعییر و سرزنش، لذتی نیست؛ مگر آن‌که فرد به سادیسم مبتلا باشد.

از سوی دیگر، اگر کسی پا بر روی دُمی از دُم‌های نفسانی چنین سالکی

(۴۱۷)

بگذارد، وی نعرهٔ اعتراض می‌کشد و چماق تلافی بلند می‌کند و خنجر انتقام در قلب طرف مقابل فرو می‌برد. مالک اشتر را استخوان زدند و دَم برنیاورد؛ زیرا او عارفی واقعی بود و هیچ کمالی برای او شیرینی نداشت. کسی که کمالات خود را می‌بیند و همانند علف به دهان بزی، آن کمال به دهان او شیرین می‌آید، کمال را از خود می‌بیند و حق در او ننشسته است و باور ندارد که حق‌تعالی، هم «باعث» است و هم «وارث»، که او هم کمال را می‌دهد و هم کمال برای اوست و هموست که آن را می‌گیرد.

سالک کسی است که در هر کمالی، به حق‌تعالی اشاره دارد و کمالی را متوجه خود نمی‌سازد: «وکلّ إلی ذلک الجمال یشیر». سالک برای خود عنوان و داعیه نمی‌سازد و همه چیز را به حق‌تعالی ارجاع می‌دهد. انبیا و اولیای خدا تمامی به حق دعوت دارند و هیچ یک، خود را مطرح نمی‌سازند. آنان نه عنوان و لقب و اسم می‌خواهند، نه خیرات را و نه حتی رشتهٔ علل و اسباب فراهم می‌آورند؛ هرچند سبب‌سوزی ندارند.

کسی که کمال می‌یابد و به سبب انانیت و خودخواهی و خودشیفتگی خود، کمال‌نگر می‌شود، حجابی بر حجاب‌های نفسانی خود افزوده است؛ بدون آن که رشد، تعالی و ترقی داشته باشد.

در وادی معرفت، بسیار دیده شده است که خداوند به کسی عنایتی نموده است، ولی او به جای کتمان، دکان وعظ و ارشاد باز کرده است. چنین کسی در همان‌جا متوقف می‌شود و دیگر رشدی ندارد؛ بلکه بعدها از بدترین افراد می‌شود؛ چرا که آن عنایت را لجن‌مال کرده و بر انانیت و خودخواهی خویش افزوده است. او در عین حالی که معارفی دارد، از بدترین افراد روزگار خود است؛ زیرا آن معارف برای دوران صفای او بوده

(۴۱۸)

است و امروز کاسب شده و با دیگران دعوا دارد و حرمان است که بر حرمان می‌افزاید.

باید همواره از خداوند و از بندگان او راضی بود و از کسی ناراحتی و گِله‌ای نداشت و بر کسی خرده نگرفت؛ بلکه حتی امر به معروف و نهی از منکر و نصیحت را باید از این باب که حکم و امر خدا و قانون شریعت است، آورد. حتی در اجرای حدود، فردی که حد را جاری می‌سازد، حق سرزنش و مسخره نمودن خطاکار را ندارد.

سالک، کسی است که چیزی ندارد تا دلواپس نگهداری آن باشد و خود را در پاییدن آن هزینه کند. هر چه هست، برای حق‌تعالی است و به بنده چه مربوط. در تاریخ، سرنوشت طلحه و زبیر عبرت‌آموز است که عمری زیر پرچم رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله شمشیر زدند و چه رنج‌ها که بر خود هموار نکردند و چه جنگ‌ها و دلاوری‌ها که نداشتند؛ ولی خود در پایان، از دشمنان بزرگ خدا و از بدخواهان صاحب ولایت شدند و چنان سقوط نمودند که از بسیاری کسانی که در راه دین به دست آنان کشته شدند، فروتر رفتند. این فرجام می‌رساند که تلاش دیروز آنان برای خداوند نبوده است، که خداوند اجر آنان را این گونه داده است؛ چرا که خداوند، اجر هر کس را به تناسب نیت و عملی که دارد، می‌دهد. همانند واقعهٔ طلحه و زبیر، در تاریخ تکرارپذیر است و می‌شود کسانی که نامشان به ایمان و تقوا بلند است و حنجرهٔ آنان بر بام جهان فریاد می‌کشد، فردا عاقبتی بد داشته باشند؛ چنان‌چه در ردیف شمرها و خولی‌ها و یا در دَرَکی بدتر از آنان درآیند.

به هر روی، خداوند می‌تواند هر بنده‌ای را به هر گونه‌ای که بخواهد،

(۴۱۹)

زمین بزند. اولیای معصومین علیهم‌السلام چون حق‌تعالی را به خوبی می‌شناختند، حرمت او را پاس می‌داشتند. خداوند همان‌طور که مهربان و رؤوف است، قاطع، قامع، باطش و کبیر نیز می‌باشد و می‌تواند بنده‌ای را پیاپی و پشت سر هم به زمین بزند. باید به مهربانی و بزرگواری خداوند پناه برد و ارزش کار خود را تکیه‌گاه قرار نداد و بارها گفت: «اللهمّ افعل بی ما أنت أهله ولا تفعل بی ما أنا أهله».

باید به بزرگی خداوند پناه برد و فقط به عنایت الهی چشم امید داشت، نه آن که ساده‌باور بود و گفت خداوند می‌بخشد؛ همان‌طور که اولیای معصومین علیهم‌السلام از خشیت خداوند، رنگ رخسارهٔ خود را می‌باختند. باید باور کرد که خداوند، خداوند است. باید از این که مورد غفلت نفس واقع شویم، به خداوند پناه ببریم و بارها بگوییم: «اللهمّ افعل بی ما أنت أهله ولا تفعل بی ما أنا أهله».

(۴۲۰)

مطالب مرتبط