فرهنگ عرفان
شناسنامه:
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | فرهنگ عرفان/محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | اسلامشهر: انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۴۸ ص.؛ ۲۱×۱۱سم. |
فروست | : | مجموعه آثار؛ ۱۲۱. |
شابک | : | ۲۰۰۰۰ ریال: ۹۷۸-۶۰۰-۶۴۳۵-۹۷-۸ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فاپا |
يادداشت | : | پشت جلد به انگلیسی : Dictionary of gnosticism . |
موضوع | : | عرفان — اصطلاحها و تعبیرها |
موضوع | : | عرفان — واژهنامهها — فارسی |
رده بندی کنگره | : | BP۲۷۴/۳/ن۸ف۴ ۱۳۹۳ |
رده بندی دیویی | : | ۲۹۷/۸۰۳ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۰۰۲۷۳۱ |
پیشگفتار
دانش عرفان با آنکه عروس دانشهاست، ولی متأسفانه آثار مکتوب آن درگیر آشفتگی و اعوجاج است و با آنکه معانی بلند و حقایق طولانی و مضامین رسایی دارد، بهدور از کژی و کاستی نیست؛ چرا که عرفان زمینههای گوناگونی دارد که نمیتواند ناخالص باشد. عرفانی که گاه از موعظه، کلام و گاه از قلندری میروید، چیزی بهتر از وضعیت موجود پیدا نمیکند. عرفانی که از کلام عامیانه بر میآید، هرگز نمیتواند تمامی گزارههای آن منطقی و برهانی باشد. عرفان کامل و سالم، آن است که از منطق و فلسفهٔ الهی رشد یابد و مبادی آن حکمت، وحی و سنت حضرات معصومین علیهمالسلام باشد. عارف آن نیست که هرچه دلش بخواهد به عنوان کشف و کرامات بگوید و آن را به میل بافندگی مانند کند. عرفان سالم آن است که تمامی مبادی آن دارای حکمت، منطق و میزان باشد.
تنها عرفانی میتواند راهگشا باشد که بهدور از پیرایه است و در سراسر منشها و کنشهای نظری و عملی از سخنهای تهی از دلیل و خرافات ساختگی، خالی باشد. عرفانی که صحت و صواب نظری و عملی را دارا بوده و سخنی کمتر از دلیل نداشته باشد یا با دلیل، سخنی ارایه دهد و یا خود، ارایهٔ حقیقتی کند، بدون آنکه مخالفتی با دلیل و برهان درست داشته باشد. چنین عرفانی دارای ارزش حقیقی است که این نیز برای متکلم عارف یا قلندر عارف میسر نمیباشد و تنها مؤمن منطقی و سالک حکیم و عارف ولایی است که میتواند با رهتوشهٔ اندیشه و وحی، خود را راهی این راه سازد.
شیعه باید راه خود را باز یابد و عرفان خود را خویش ترسیم کند و بهدور از انظار دیگران یا خوراک مایههای این و آن، عرفان ولایی خویش را ترسیم کند. عرفانی که سراسر ولایت، امامت، وحی، دیانت، شریعت، حکمت، منطق و درایت باشد و زیربنای فلسفی، مبادی منطقی و خمیرمایهٔ ولایی داشته باشد. عرفان موجود با آنکه بدایعی بس بلند و ارجمند دارد، به دور از کاستی نیست، گذشته از آن که زیربنای کلامی و مشی اهل سنت را دارد. عرفان شیعه باید انباشته از حکمت، ولایت، منطق و درایت باشد یا ببیند و نشان دهد و یا با سند و دلیل بگوید وگرنه خاموش ماندن بهتر از آوردن کلام نادرست است.
عرفان نظری و عملی ما با تمامی ارزشهای آن، انباشته از پیرایه و نادرستیهاست به طوری که قابل ارایه نمیباشد و باید به دقت مورد تصحیح قرار گیرد و متن نظری و عملی آن مجزا و مشخص از عرفان موجود گردد.
جای تأسف است که شیعه با آن که اساس عرفانی دارد، بر سر سفرهٔ عرفان دیگران مینشیند و از آن ارتزاق میکند و
(۳)
نانخور دیگران شده است که نانشان نه از تلخی به دور و نه از مسمومیت مصون میباشد. لازم است عرفان شیعی به طور مجزا و مشخص و به صورت کامل و سالم طراحی گردد و به دور از کاستیها و پیرایهها و بافندگیهای بیاساس ارایه گردد تا عرفانی بس بلند با مبادی توحید ولایی و منش منطقی و حکمی و اساس عشقی و ولایی خود را در صحنهٔ اندیشه و عمل ظاهر سازد.
فرهنگ حاضر پارهای از اصطلاحات عرفانی است و نگارنده با هدف گفته شده این فرهنگ مختصر را رقم زده است تا یادآوری باشد برای تدوین فرهنگی مفصل که واژگان و تبیین آن برآمده از مسفورات عرفانی نگارنده؛ مانند: بازاندیشی شرح فصوص الحکم، مصباح الانس و منازل السائرین که مبانی عرفان ولایی شیعه را تبیین نموده و نخستین فرهنگ شیعی در این زمینه دانسته میشود. امید است آن فرهنگ در آینده تدوین، و به علاقمندان تقدیم گردد. انشاء اللّه.
ستایش ویژهٔ خداوند است
(۴)
گزیدهای از اصطلاحات عرفانی
حرف الف
آب: مظهر تمامی روشناییها.
آتش: چهرهٔ شور و شر تمامی طوفانهای نفسانی.
آدم: حقیقت آدم دم است و دم نفس رحمان و چهرهٔ قبض رب میباشد.
آز: کمبود قسری نفس اماره.
آغوش: وصول به لطف تازگیهای هستی.
آیینه: نمای تمامی کثرات وحدت.
ابتلا: امتحان سالک برای رفع حجاب به رفع بقای خویش.
ابد: اسم بقاست.
ابد الابد: آخریت بیآخر.
ابر: حجابی است که زمینهٔ رحمت حق را ایجاب کند.
اثر: حکایتی از ظهور محبوب.
اجابت: قبول سؤال در منادات به وصف ملاقات.
احدیت: مقام ذات یا مقام استجماع اسما و صفات.
احرام: نگاه داشتن حرمت فرصتها.
احسان: گذشت.
احیا: زنده کردن دل.
اخلاص: سیطرهٔ جمعی در تمامی برخوردها.
ارادت: دلبستگی به حق.
ازل ازل: وجود ذات به ذات است، بدون رسم اسامی.
(۵)
ازل الازل: وجود حق بی اسم و رسم.
ازل: قدم حق است.
استنباط: تحصیل حکمت از تکوین دین.
اسم: صفت مسمی.
اشاره: بیان اسرار به لطایف کلمات.
اصطفا: اجتبا و برگزیدگی خاصان حق، در مرتبهٔ علم ربوبی.
اصطلام: تلاشی از صفات خلقی و رؤیت سبحان حق به وصف حق.
اصطناع: مرتبهای از انبیا و اولیای خاص.
اصل: توحید است.
اصل طوالع: طلوع شمس جمال بعد از حصول کمال در دل عارف.
اضمحلال: کسر سرّ، تحت قهر جلال.
اعجاب: دل به خود بستن و ترک حق نمودن.
افق: نهایت سیر عبد در سلوک.
الحق بالحق: قیام عارف به حق و فراغت از خویشتن خویش.
الف: آغاز و پایان حرف، الف است.
گفت: الف.
گفتم: الف.
گفت: ب.
گفتم: الف.
گفت: جیم.
گفتم: الف.
هرچه گفت: بگو، گفتم: الف.
گفت: چرا؟
گفتم: جز الف حرفی نیست. تمامی حروف و واژهها الف در الف است. ب، جیم و دالی در کار نیست. تنها تفاوت در صورت ظاهر است و هرچه هست، الف است و بس.
الف با حرکت، حروف و با سکون، صفر و نقطه را نشان میدهد و الف است که نقطه، صفر، حروف و واژه میگردد و الف در خود میپیچد و بروز و ظهور آن الف میشود و بس.
حرف یکی است، همانطور که معنا یکی است. دیگر هرچه هست، به همان «الف» باز میگردد، همانطور که تمامی
(۶)
حروف، نقش مختلف همان الف میباشد.
میدانم که چه میگویم؛ ولی کیست که بفهمد چه میشود و اینکه چه کسی میرسد؟ هیهات.
الوهیت: مقام واحدیت.
الهام: خطاب حق.
امانت: حق فرصت را ادا کردن.
امتحان: تزکیهٔ حق نسبت به عارف با تازیانهٔ بلا و ابتلا که در بلا نقصان گذشته را جبران کند و در ابتلا زمینهٔ ترفیع سالک شود. وصول بلایی از جانب حق تا دل، ترک غیر و میل به حق پیدا کند.
أنا الحق: ترک خویشتن.
أنا أنت و أنت أنا: من توام (به تو) و تو منی به تنزیل.
أنا به لا أنا و نحن به لا نحن: من بی من و ما بی ما، یعنی از انانیت حق، محو انانیت خود را پیدا کردهایم.
انزعاج: ترک غفلت از قلب و در طلب قرب حق بودن با نور یقظه.
انسان کامل: مقام جمعی ماسوا باشد که تمامی امتها، مظاهر انبیا و تمامی انبیا مظاهر نبی خاتم صلیاللهعلیهوآله ، و نبی خاتم صلیاللهعلیهوآله مظهر کلی انسان کامل است؛ یعنی «حضرت محمد بن عبداللّه صلیاللهعلیهوآله » مظهر شخصی جناب «انسان کامل» است که چهرهٔ ایشان هستی را بی کون و مکان فرا گرفته است؛ پس محمدبن عبداللّه صلیاللهعلیهوآله چهرهٔ ناسوتی جمعی انسان کامل است، همانطور که حضرت خاتم انبیا صلیاللهعلیهوآله حقیقت انسان کامل میباشد.
محمد بن عبد اللّه صلیاللهعلیهوآله ، هرچند در ظرف ناسوت از حضرت آدم تأخر دارد، ولی آدم، تنزیلی از چهرهٔ حضرت خاتم انبیاست که میفرماید: «کنت نبیا والآدم بین الماء والطین»(۱). آن فعلیت از انسان کامل است و آن بینیت از مظهر ناسوت و توسل حضرت آدم علیهالسلام که در برخی از روایات آمده است پیش از ناسوت، به آن چهرهٔ کامل بوده است؛ هرچند تحقق آن جناب در ناسوت، بعد از حضرت آدم بوده است؛ پس تمامی انبیا مظاهر خاتم و امتها حد آنها هستند؛ در حالی که حدّ نبوت خاتم، تمامی عوالم بدون وصف کثرت است. بنابراین در زمان نبوت انبیا هرچند انبیا پیامبران امتهای خود بودهاند، ولی تمامی پیامبران علیهمالسلام امت خاتم میباشند و حضرت خاتم صلیاللهعلیهوآله پیامبر تمامی عوالم در ظرف نبوت انبیا بوده؛ زیرا نبوت انبیا صورت ناسوت داشته؛ در حالی که ناسوت یک صورت نبوت حضرت خاتم صلیاللهعلیهوآله بوده و تمام موجودات را، حتی در زمان انبیای سلف رهبری مینموده است.
همین بیان نسبت به امیرمؤمنان؛ حضرت علی ابن ابی طالب علیهالسلام صادق است. علی ابن ابی طالب علیهالسلام چهرهٔ ناسوت حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام و حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام نفس انسان کامل است که به وحدت، با نفس خاتم ولایت کلی معنا مییابد و حضرات معصومین چهاردهگانه علیهمالسلام در حکم نفس واحد و چهرهٔ انسان کاملاند؛ هرچند در ظهور،
- عوالی اللئالی، ج ۱، ص ۴۱۸٫
(۷)
شخص رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله و امیرمؤمنان علیهالسلام و حضرت صدیقهٔ طاهره علیهاالسلام و خاتم ولایت، آقا امام زمان علیهالسلام باشند. حضرت اباعبداللّه الحسین علیهالسلام لطف خمسهٔ طیبه است و تمامی حضرات معصومین علیهمالسلام ظهور همین امرند. «امام» میتواند به معنای نسبی بر افراد و دستههایی اطلاق شود؛ ولی به تمام معنای کلمهٔ آن بر امامان معصوم علیهمالسلام منطبق است؛ زیرا خصیصهٔ عصمت منحصر به آن حضرات علیهمالسلام است.
انسلاخ: رهایی دنیا به قوت و قدرت و در کوتاهترین مدت در مسیر سلوک برای سالک.
انفراد: تجریدِ توحید.
اوّل: در لسان حکیم میتواند با «ثانی» و «ثالث» همراه گردد؛ چه ثانی و ثالث و تمامی ارقام با هم متباین باشند و چه مراتب تشکیکی باشند؛ ولی در لسان عارف، اول، هرچند وجود دارد، ثانی و ثالث ندارد و ثالث آن نیز اول میباشد؛ پس در لسان حکمت، هرچند گفته میشود: «یک، دو ، سه، چهار و پنج»؛ ولی در لسان عارف گفته میشود: «یک، یک، یک، یک» که همگی تمام حقیقت ظاهر، و مظهر همان یک حقیقت است.
«اهل اشارت» در مقابل «اهل عبارت» است که دومی اسیر عبارت است و اولی رهیده از آن. اهل اشارت آنچه دیده به عبارت بیان میکند؛ ولی اهل عبارت، چیزی را که ندیده با عبارت حکایت میکند.
حرف باء
بالحق للحق: دستگیری عارف از خلق، بدون حضور خویش.
بذل المهج: بذل موجودی عاریتی به درگاه ربوبی.
برّ و بحر: میتواند صفات «جلال» و «جمال» حق باشد که هر دو هرچند عین لطف و جمال است؛ بحر لطافت خاصی را داراست. اهل بحر، اهل لطف و زیبایی و اهل برّ اهل قهر و غلبه میباشند.
بسط: کشف جمال وحدت در قلب.
بقا: سرّ توحید بیوجود نفس سالک.
بقای بقا: رؤیت شاخص بقا به حضور باقی نه سالک.
بلا: امتحان سالک برای رفع دویی.
بیحکمت: مانده.
بی علم: جاهل.
بیگانه: کسی است که از خدا بریده و رابطهای برای خود با خدا باقی نگذاشته باشد. البته انقطاع رابطهٔ بسیط و تکوینی ممکن نیست و مراد از رابطه در این مقام رابطهٔ تشریعی و ارادی است.
بیعت: دست اطاعت که باید به اهل اطاعت داد و این تمکین حق و اولیای الهی میباشد. هیچ یک از این مراحل، بدون تمکین دل ممکن نیست؛ پس اصل بیعت، تمکین دل به ترک هوسهای آن است.
(۸)
بیمعرفت: گمراه.
بینفس: دوری از آثار مذموم خلقی.
البته باید در نظر داشت برای دوری از آثار خلقی یاد شده، «تنهایی» مفید است و چنین نیست که مطلق تنهایی و خلوت کراهت داشته باشد، و چنانچه گفته شود: این حکم برای ضعفای عقول میباشد، سخنی کامل است؛ همانطور که میشود گفت: این تنهایی برای افراد قوی از نظر شرع مستحب است؛ چنانکه در مأثور آمده است: «الصبر علی الوحدة علامة قوّة العقل»(۱) پس همانا میشود تنهایی برای بعضی مکروه و برای بعضی مستحب باشد و این امر تحت یک عنوان قرار نمیگیرد و نسبت به افراد متفاوت است.
حرف تاء
تجرید: تنزیه سرّ است از غیر حق.
تجلّی: اشراق حق به ظهور فعل حق بر دل سالک مقبل.
تجلّی حق: تلبّس حق به ذات و فعل خلقی و نفس شهود، اصل بندگی است، همانطور که ارادهٔ سالک زمینهٔ مشاهده را فراهم میسازد.
تجلّی حق: علت اعراض از عوارض شاغل که خروج از عوارض شاغل به رفع اهل عارضه میباشد.
تحقیق: تثبیت حق در دل عارف به واسطهٔ شواهد، معارف و کامیابی قلب از لذایذ علمی و عملی سالک.
تدلّی خوب: مشاهده و قرب شهود غیب از رؤیت غیب.
تروّح: نسیمی ربّانی که بر قلب عارف میوزد و موجب زوال تعب، همّ و غم دل او میگردد.
تساکر: ظهور وجد از سَر همّت.
تصفیق: نشاط سرّ و مشاهدهٔ خفی حضور اخفی و غیبت از سرّ است که مدهوشی سالک میباشد.
تصوف: تقدیس سرّ سالک از حدثات.
تفرقه: همّ و غمّ و حدوث دل عارف.
تفرید: افراد حق از خلق.
تلبیس: تجلی به چهرهٔ ضد و به وصف تنزیه حق در ظهور کردار.
تلف: هلاکت به حس از حقیقت حال.
تلوین: تلوّن قلب در سیر احوال و مقامات سلوک.
تمکین: ظهور استقامت در بحر معرفت، سکینه، وقار با حفظ مشاهدهٔ انوار الهی.
- کافی، ج ۱، ص ۱۷٫
(۹)
تنفس: معالجهٔ حال است به رؤیت مستحسنات.
تواجد: ایجاد زمینههای همت در جهت تحقق وجد، بعد از رکود و خمودی نفس.
توحید: تجرید قلب از زمینهٔ حدوث است به رؤیت حق.
تهذیب: در نظر اهل ظاهر، آرایش نفس است به زیورهای اخلاقی که این خود از نظر عارف شرک سازی است. تهذیب به نظر عارف «تخریب نفس» است و رهایی از خویش تا جایی که باور کند که جز حق، کسی و چیزی باقی نیست.
حرف جیم
جذب ارواح: بلندی قلب در مقام مشاهدهٔ اسرار.
جلال: قهر هستی.
جمال: مهر هستی.
جمع: حضور انوار در دل عارف.
جن: وصف روح در مدارج قرب.
حرف حاء
حال: ظهور نور حق در دل سالک. لطف حق به دل سالک، بدون تکلیف و هوسبازی.
حجاب: آنچه مانع رؤیت حق شود.
حدث: اسم ناسوت.
حد و قهر هستی: جمعیت کثرت واحدی حق.
حرف: هر یک از موجودات حرفی است که معنایش در حق موجود باشد و اولیای خدا به نوعی از آن معانی باخبر هستند.
حریت: خروج از رسوم اهل بعد و ترک سنن جاهلی.
حزن: حد قلب و عقل.
حس: محل مباشرت روح با عالم طبیعت.
حضور: رؤیت حق در قلب.
حضور: رؤیت فعلی سر در دل.
حقایق: چهرههای غیبی در پیچیدههایی از ظواهر.
حق: چهرهٔ ثبات هستی.
حقوق: احکام عبودیت از جانب حق و طهارت نفس از غیر حق.
حقیقت: صفا و شکوفهٔ معرفت.
(۱۰)
حکم: انبساط مرتبهٔ ظهور در دل سالک.
حکمت: جستجو.
حیرت: دوران سرّ در فنایی که طلب بقا دارد.
حرف خاء
خاطر: محل الهام. حضور سرّ بر تحریک مدد و امداد.
خدمت: ارادت به خلق به دیدهٔ خالق، بدون آن که دویی در کار آید و یا ریا و منتی پیدا شود؛ پس خدمت، بدون وجود این سه وصف، نقمت و بطالت است، خلق را به دیدهٔ خالق دیدن، دویی در کار نیامدن و منت و ریایی در کار نبودن.
خرص: صمت و سکوت روح از بیان حکمت در منزل قبض.
خرقه: حکایت قبول بندگی سالک.
خلوت: ترک غیر و جدایی از خویش بی آن که دل هوایی داشته باشد. خلوت و تنهایی در مرتبهٔ نازل از این هم دو عنوان دارد: برای افراد شایسته، فهمیده و با مغز مستحسن است و برای افراد ضعیف چندان شایسته نیست که در لسان شرع به «کراهت» از آن یاد میشود؛ ولی این کراهت نمیتواند لسان عموم داشته باشد و تنها منحصر به افرادی میشود که دارای ضعف باشند و تنهایی برای آنان مضر باشد وگرنه تنهایی برای افراد قوی و دانا میتواند بهترین ثمر را داشته باشد.
حرف دال
دعوا: اظهار جرأت به وجدان حقیقت که بسط حق در دل عارف باشد و انکار هویت عبدی به ظهور جلال حق که قبض عارف است نه حق.
دم: ذکری که از دل سالک برخیزد.
دهشت: سکر، سرّ، هیجان و سطوت دل بر عقل.
حرف ذال
ذات: وجود حق، بدون وصف تعین و کثرت.
ذوق: ابتدای شرب و وجدان قلب و حلاوت صفای صفا به وصف وصل.
ذهاب ذهاب: سقوط از رؤیت فنا.
ذهاب: رهایی دل از محسوسات به سبب رهایی حس به مشاهدهٔ غیب.
(۱۱)
حرف راء
ربوبیت: لباس وصف حقی سالک.
رسم: ربوبیت به چهرهٔ عبودیت.
رقص: فرح روح و چرخ و چین دل.
رمز: باطنِ پنهان تحت عناوین صوری، که اهل، آن را ادراک کند.
رین: صدایی که سالک را از رؤیت غیب منع کند.
رؤیت قلب: نگاه غیب به دیدهٔ یقین.
حرف زاء
زواید: تجلّی دل به انوار حق.
حرف سین
سبب: زمینهٔ غیریت و عینیت حق.
سجده: آخرین مرحلهٔ کمال است که آدمی میتواند از آن مقام، غیب وجود را مشاهده نماید، بدون آن که نیازی به دیده داشته باشد.
سراسر: چیزی که روح عارف، بدون زبان فهم دریابد.
سر السر: باطن حقایق معرفت.
سر: بیان حقایق، بدون زبان علم.
سرّ در سرّ: الهام انعامی هیبت حق، بیحضور اسباب مناجات در دل عبد با حق، به زبان اذکار و با فروتنی و افتقار.
سرّ: مجرد صافی رؤیت سرّ دل سالک.
سطوت: تجلی حق در مواضع قدم.
سکر: مستی روح از طراوت شهود جمال در مقام سر.
سماع: سفیر حق به بشارت سامع.
سیر: حرکت سرّ در باطن خویشتن خویش و دیگر صفات حضوری نفس.
حرف شین
شام: غربت و اضطراب سالک بعد از کوشش و عدم موفقیت او در حصول حال و مقام.
شاهد: حضور حق در سرّ عارف.
شب: تنهایی سالک و هجر و دوری عاشق از محبوب.
(۱۲)
شرب: وجدان لذت شهود.
شرود: نفی صفات از منازلات حقایق و حجاب مخلصین.
شکر: موضوع شکر به اخذ و اعطا میباشد و اگر سالک به مقامی رسید که از ملک حق به حق برخاست دیگر شکری ندارد؛ زیرا شکر، خود نوعی از شرک است و حق، آن را به امتنان بر ما روا داشته است.
شهقه: منادی حق در عالم به تحریک سرّ موجودات در سیر.
شهود: رؤیت حق در دل.
حرف صاد
صاحب اشاره: کلام پر لطیفه.
صفا: ظهور حق در دل عارف، بدون چهرهٔ خلقی.
صفای صفا: وصول سالک به حق، بی وصف ادراکی بغض.
صورت: لسان انبساط با حق و به غیرت با غیر.
صومعه: خلوت دل و هجرت از غیر است که سالک میتواند در این معنا خود را از خود تهی کند.
حرف میم
مأخوذ: اخذ جذب وجود محب از جانب حق، بدون حضور فاعلیت عبد.
مبتدی: صاحب عزم.
محادثه: مخاطبهٔ حق با سالک در مقام استعداد به افشای سرّ.
محقق: کسی که حق در دلش جا گرفته و «هو» او را در دل جا داده باشد و دل بیهوای نفس خدایی شده باشد، نه آن که کتاب مینویسد یا نسخه اصلاح میکند و کارش کاغذبازی است.
محو حق: فنای وجود عارف به ظهور جلال حق.
محو: ذهاب خلق از حق، بدون بقای اثر.
محو فوق: محو باشد که ذهاب بیظهور ذهاب باشد.
محو: لطف وجد در حال بقا.
محو محق: فنای عارف از غیر حق به حق.
مرابطه: ربط قلوب در چهرهٔ ممکنات به وصف رؤیت.
مراد: کسی که مقام «اصطفا» داشته باشد.
مراقبت: تعرض روح به نفحات حق.
مرگ: رهایی از تعلق.
مرید: سالک طریق وصول حق از حق.
مسامرة: انبساط طلب صفا بعد از لبس عارف در کدورت حجاب.
مستلب: سلب خطف تجلی سرّ سِرّ به سجدهٔ سهو.
مسخ: توجه دل به عوارض دنیا و طرد دل از درگاه حق.
مشاهده: رؤیت حق است.
مشرک: کسی که حق را در صورت غیر ببیند.
مطرب: کسی باشد که دیگری را به لطف و مهر رهبری کند.
مفقود: وصف خلق است.
مقام: ثبات نور. همچنین مرتبهٔ بندگی و عبودیت را گویند.
مکر از حق: آن است که کسی دل به نعمتی بندد.
مکر خلق: آن است که کسی خود را به جای حق نشاند.
ملاج: آن است که کسی یک قدم از خود بالاتر رود.
(۱۷)
منازل: مراحل صعود خلق تا حق.
موج: تجلی ناخواسته.
موجود: وصف حق.
حرف نون
نام: خود ننگی.
نعت: ظهور چهرههای فعلی حق در کردار عارف.
نفس النفس: سرّ هو.
نفس مطمئنة: عالیترین مقام اطمینان سالک است که این اطمینان، علت رجوع عارف به حق میگردد و این رجوع بدون رضا تحقق نمییابد، همانطور که رضا علت دخول در زمرهٔ عباد خاص میگردد و عباد خاص در جنت لقا منزل خواهند داشت.
نفس: میل طبع در زمینهٔ شهوات فانی.
ننگ: گذشت از خویش.
حرف واو
وارد: مباشر سرّ شهود.
وجد: ادراک حضور و لذت خطاب توسط قلب.
وحدت: خروج از کثرت و قلت.
وسایط: اسباب معاملهٔ مریدان و صلهٔ حضور محبان و جاذبهٔ وصال عاشقان.
وسم: نور حق در چشمان اهل معرفت.
وصل: ادراک حضوری قرب حق.
وطر: منیت جان بدون علت نفس و ادراک حلول لطایف مشاهده در بروز وجود.
وطن: سیطرهٔ عارف در حال و مقام برای حصول قرب. موقعیت ثابت سالک است در برخی مواقع تا جایی که وطن وی حیرت گردد که دیگر آنجا وطن سالک بیوطنی است و تنها وطن حق برای او وطن باشد.
وقت: رؤیت اولی در انواع تجلیات.
ولایت: چهرهٔ باطن سطوت باشد.
وله: هیجان سرّ و حیرت قلب و دل.
وهم: حارس فهم.
(۱۸)
حرف هاء
هاتف: ندای خطاب الست.
هجوم: تراکم احوال از ملکوت که شاید به وساوس نفسانی نیز هجوم اطلاع گردد.
همّ: حزن عاشق به یاد وصل محبوب.
هم: ضیق و تنگی سینه.
همّ مفرد: آن است که سالک، ذکر حق را با هوای نفسانی ملموس نسازد.
هو بلا هو: تفرید حق، وصف تفرید ندارد.
هویت: باطن هستی هر ذره.
هیبت: قبض سالک و جلال حق.
هیجان: تحیر روح در معرفت وحدت.
هیجان: توفان سرّ و چرخش غیب در نور دل شکستهٔ سالک.
حرف یاء
یقین: سطوع نور ازل در دل.
ایما: اشاره به تمثل.
(۱۹)