بخش دوم:
هویت جامعهٔ ایرانی
(۵۵)
(۵۶)
هویت جامعه
در تعریف جامعه گفتیم: «جامعه برآیند اقتدار مشاعی و نظاممند حاصل از ارتباط آگاهانه و پذیرفته شدهٔ منطقهای یا مرامی افراد انسانی همسنخ و نیازمند در جهت رفع خواستههای مشترک خود است.» این تعریف، مؤلفههای هویت هر جامعهای را با قید «افراد انسانی همسنخ» مشخص میسازد.
هویت جامعه، نهاد مشترک و همسنخ پایدار و تاریخی آن است که از طبیعت غیر اکتسابی افراد جامعه برمیآید و رفتارها و کردارهای درهمتنیدهٔ اجتماعی را سبب میشود.
جامعهشناس به تناسب ابزارهایی که علم و صنعت در اختیار وی میگذارد، قدرت مطالعهٔ هویت جامعه و تشخیص آن را مییابد. اگر این ابزارْ پیشرفته باشد، وی آسانتر به این هدف نایل میآید ـ چنانکه از مطالعهٔ یک سلول میتواند به آن برسد ـ و اگر این ابزار، قدرت تشخیص دقیق و اندازهگیریهای بسیار ریز را نداشته باشد، جامعهشناس باید تلاش بیشتری در یافت هویت جامعه نماید و گاه به خاطر ابتدایی بودن ابزار مطالعهٔ جامعه، به ضیق گرفتار میآید.
(۵۷)
باید توجه داشت هرچه صنعت و علوم تجربی پیشرفتهتر باشد، علوم انسانی ـ بهویژه فلسفه و فقه ـ با در اختیار گرفتن آنها میتواند توسعهٔ بیشتری بیابد و دانش خود را بهروز نماید و به آن نظم بخشد. برای نمونه، گزارههایی که برای اعمال خیر، ثوابهایی نقل میکند، نیاز به ابزار سنجش دارد و این علم است که میتواند ابزار آن را تولید کند. متأسفانه، هنوز بسیاری از علوم انسانی، نظم خود را نیافته است و ناظممحور میباشد. خاصیت بحث ناظممحور این است که به نزاع میانجامد؛ در حالی که علومِ نظاممند، با هم سازگاری دارند و از هم رفع نزاع میکنند.
شناخت مؤلفههای هویت هر جامعه، برای شناخت آن جامعه و داوری دربارهٔ بیماری و سلامت آن، حایز اهمیت است.
توجه شود که هویت دارای دو اصطلاح است: یکی اصطلاح فلسفی آن ـ که با ماهیت تفاوت دارد ـ و دیگری اصطلاحی که ما در اینجا منظور میداریم و آن، مشترکات باطنی و برآمده از ضمیر است.
ماهیت در نظر قایلان به آن، فرع بر وجود و مثار کثرت است. عامل وحدت پدیدهها، به «وجود» شدت و ضعف میپذیرد و اختلاف ماهیات را به مرتبه سبب میشود و طرح جواهر و اعراض را به میان میآورد؛ ولی ما بهکلی منکر ماهیت بوده و قایل به حقیقت وجود هستیم، نه اصالت آن. بنابراین وجود، فرعی به نام ماهیت ندارد و طرح جوهر و عرض و کلیات خمس نیز بیپایه میگردد. تفاوتها در ظهورِ وجود و مرتبهٔ آن است؛ بدون آن که در آفرینش، تساوی در «وجود» باشد. در خلقت، هر پدیدهای
(۵۸)
دُرّدانه است. هویت از اینجا به دست میآید؛ یعنی هویت به وجود و مرتبهٔ ظهور و تعین آن است؛ که ذات برای آن نیست. ذات، منحصر در اصل وجود است که جز حق تعالی نیست و ظهور، مرتبهٔ فعل اوست. فعل، جز فعل نمیآفریند و به هیچ وجه به چیزی ذات و وجود نمیدهد. بر این اساس، هویت چون بر مدار وجود است، جز برای خداوند ثابت نیست و پدیدهها چون هویت ندارند، مثار تغییر و تبدیل و تبدل میباشند. تغییرناپذیری، بر اساس طرح پذیرش ماهیت، به انقلاب ذات منجر میشود، نه در این طرح که هر پدیدهای به هر پدیدهای قابل تبدیل است؛ البته اگر شرایط لازم برای وصول یک پدیده به پدیدهٔ دیگر فراهم باشد.
خداوند نیز دارای حرکت وجودی و ایجادی است و امری ساکن یا بدون ظهور نیست؛ به این معنا که هر لحظه در شأنی است؛ بر این پایه، امری به معنای هویت با مفهوم «یکسانی» وجود ندارد و اگر کسی اصرار به استفاده از اصطلاح ماهیت دارد، باید آن را به هویت، به معنای وجود و تعین ویژه باز گرداند، نه به معنای یکسانی و ثبوت. در این صورت، ماهیت تمامی پدیدهها همان انّیتشان میباشد و هستیشناسی بر مدار وجود ـ که ذات مستقل دارد و نمیشود ظلم کند ـ و مراتب ظهوری آن (که فاقد ذات و استقلال است و اختیار نامحدودی دارد) میباشد.
بر این پایه، پدیدهها آزاد آفریده شدهاند و نمیشود جلوی بشر را در جایی ـ چه در جانب خوبیها و کمالات، و چه در جانب بدیها ـ گرفت.
(۵۹)
اختیار آدمی چنان گسترده است که میتواند تمامی پدیدهها را به تسخیر خود درآورد و تمامی عوالم ناسوتی و ماورایی را درنوردد. جامعه نیز ثبوت و یکسانی ندارد و لحظه به لحظه در حال تغییر، تبدیل و تبدل است و نمیشود آن را امری ثابت و پایدار دانست و برای آن هویت قایل شد؛ چنانکه تمامی پدیدهها چنین میباشند، و همین امر است که بشر را به قدرت تخمینها رسانده است. انسان هنوز چنان رشدی ندارد که به قدرت تحقیقها برسد.
هویت؛ شباهت دلها
هویت را میتوان چنین معنا کرد: هر پدیدهای مرتبهای از باطن، به نام «دل» دارد و پدیدهها در دلهای خود مشابهت دارند. شباهت در تمایلات دل، برخی پدیدهها را هماهنگ، همسنخ و متحد میسازد. جامعه نیز بر پایهٔ شباهت و هماهنگی دلها به وجود میآید و افراد آن به هم دل میدهند؛ چنانکه در برابر، برخی نسبت به هم در دل، تنافر دارند و حتی اگر هر دو مؤمن هم باشند، نمیتوانند در کنار هم و با هم سازگار گردند و با دخالت باطنی که دارند، گاه نسبت به هم بدآمد مییابند و چنین انسانهایی هیچ گاه نمیتوانند در کنار هم، جامعه پدید آورند. همچنین است اگر جامعه نسبت به افراد یا حاکمان خود دل ندهند، که در این صورت، جامعهٔ آنان از هم گسیخته است. به هر روی، این ساختار باطنی در بشر، که امیال متفاوت و خوشایندها و بدآمدها را رقم میزند، شاکلهٔ جامعه را سرشت میدهد. ما در تعریف جامعه، از این حقیقت،
(۶۰)
به «همسنخی افراد انسانی» یاد کردیم. البته نادانی، فقر و استبداد، و در برابر، آگاهی، توان مالی مناسب ـ در حد کفاف و عفاف ـ و آزاد منشی و آزادی، در رشد این امیال مؤثر است؛ ولی تفاوتهای آن، به دلیل در دست نبودن معیارهای لازم، به تخمین قابل برداشت است، نه به تحقیق. علم هنوز به این رشد نرسیده است که بتواند تفاوتها و شباهتها را اندازهگیری و مقیاسسنجی کند و تنها بر اساس حد نصابها، قدرت تخمین را در شناخت افراد جامعه و هویت آن ـ به معنای گفته شده ـ را دارد.
بر این اساس، حکومتها و صاحبان قدرت میتوانند در «هویت» دخالت کنند؛ آن هم نه در ذات آن، بلکه در امور لازم آن. برای نمونه، اصل باور به خدا و دینداری، در هویت تمامی انسانها و جوامع وجود دارد؛ ولی صاحبان قدرت و شاهان، با ابزار قرار دادن این صفت فطری، یا خود را نمایندهٔ خدا بر زمین و یا خود خدا معرفی کردند و استبداد خویش را در صبغهٔ دینی، مشروعیت میبخشیدند و استبداد را لازم فطرت دینمداری انسانها معرفی میکردند. در برابر، انبیای الهی علیهمالسلام در رسالت خود، آموزههای مبتنی بر فطرت اصیل را تزریق میکردند و سعی داشتند انسان را به اصل خود باز گردانند و از فطرت الهی در برابرِ تحریفگران آن، صیانت داشته باشند.
خدامحوری در تمامی انسانها وجود دارد؛ ولی در ایرانیان از سرچشمهٔ ناب آن، اشراب میشود و خداباوری در آنان بیش از سایر
(۶۱)
ملتهاست. قرب به این فطرت الهی، همانطور که امتیاز ایرانیان است، ولی همواره با این آسیب روبهرو بوده است که خرافات از ناحیهٔ کانونهای قدرت و ثروت به آنان تزریق شود؛ برخلاف انسانهای هُرهریمنش که حتی به الزامات درست فطرت اصیل نیز گردن نمینهند، تا چه رسد به آن که به خرافات بگرایند. تمایل ایرانیان به فطرت اصیلِ خداباوری، این خطر را دارد که زنگار پیرایهها بگیرد و به خرافات آلوده شود. جامعهٔ روحانیت اگر بخواهد از مردم ایران عزیز صیانت کند، لازم است شناخت پیرایهها و خرافهها و زدودون آنها را از مهمترین برنامههای آموزشی خود بداند و رسوباتی را که از شاهان مستبد و دوران تقیه و غربت بر فرهنگ شیعه تحمیل شده است، شناسایی نموده و نسبت به آن، به صورت مستدل و مستند، مبارزه داشته باشد.
استبداد و نفاق
متأسفانه سلطهگری برآمده از گستردگی سلطهٔ شاهان مستبد و دیکتاتور، در کشور ما به رفتاری عادی تبدیل شده است و هر کسی در حیطهٔ اقتدار خود از آن استفاده میکند و ناگاه فریادِ استکبار بر دیگری میآورد. عمومی و عادی شدن این رفتار، برخی نجیبان را ملازم استبداد ساخته است، تا چه رسد به آنان که چموشی دارند. از سوی دیگر، هر محیطی که استبداد در آن شدت داشته باشد، اختناقِ چیره، نوزادی نامبارک میآورد به نام «نفاق». محیطهای استبدادی، زایشگاه منافقان میگردد. استبداد به ضرورت، نفاق میآورد؛ بدون آن که تخلفی در این گزاره باشد.
(۶۲)
فرایند تاریخی جامعهٔ ایرانی، خصوصیات و ویژگیهای مشترکی برای آن ثبت کرده است که پرستش خداوند از مهمترین آنهاست. این صفت، تمامی ساختار این جامعه و اخلاق، رفتار، آداب و سنن آن را تحت تأثیر خود قرار داده است. همراه با پرستش خداوند، همواره گروهی متولی دینداری در این کشور بودهاند. گاهی که این متولیان، از انبیای الهی علیهمالسلام و از تبار آنان بودند، جامعهٔ ایرانی را به فطرت اصیل خود سوق میدادند، اما هنگامی که شیادانی حیلهگری متولی دینداری میشدند، افراد جامعه را به بتپرستی و آتشپرستی و مانند آن مبتلا نموده و به انحراف میبردند؛ بهویژه در زمانی که افروختن آتش کاری بسیار سخت بوده و باید همواره آتش را روشن نگاه میداشتند. هنگامی که متولیان دینداری، دنیامدار و وابسته به دربار شاهان میشدند، پیرایهها و خرافات را در میان مردم نجیب و سادهدل میگستراندند. البته هم هوشمندی ایرانیان ـ که گزارههای درست را میپذیرفتهاند ـ و هم سلامت فطرت آنان و هم اینکه ایران چون منطقهای پرآب و حاصلخیز نبوده است و مردم همواره در پی کار برای تهیهٔ خوراک و دیگر نیازمندیهای خود بودهاند، سبب شده است گزارههای اصلی دین کمتر دچار دستبرد توهمات، دینسازی و خرافهگرایی قرار گیرد و برای همین است که دین در میان ایرانیان، تعدد فراوانی ندارد؛ ولی استبداد شاهان، همواره مانع شکوفایی و طراوت فطرت اصیل ایرانی شده است. روانشناسی نیز میگوید هرجا استبداد باشد، دوچهرگی و نفاق و به تعبیر
(۶۳)
ساده، «جا خالی دادن»، لازمهٔ جداییناپذیرِ آن است؛ زیرا نفاق، معلول استبداد است.
اگرچه مردم ما مردمی دینگرا هستند ـ نه دینگریز ـ و به فطرت خود احترام میگذارند و پیجوی دعوت باطن خویش به معنویات و مسایل ربوبی و ولایی میباشند و تمایلات مشترکی، چون خونگرمی و محبت دارند، ولی نمیشود محیط زندگی آنان را، که برای بیش از دو هزار و پانصد سال زیر سلطهٔ شاهان مستبد بوده است، نادیده گرفت و نمیشود از لازمهٔ استبداد، که نفاق و سردی است، چشم پوشید؛ همانطور که دین برای زندگی در محیط اختناق و استبداد، «تقیه» را پیشنهاد داده است. البته تقیه با نفاق، تفاوت ماهوی دارد؛ ولی هر دو برای ایمن ماندن از آسیبهای استبداد است.
استبداد در جامعهای گسترده میشود که گرفتار جهل باشد و مراکز علمی آن در تولید علمِ درست و آگاهیبخشی ناتوان باشند. این ناتوانی میتواند از چیرگی دستگاه حاکم باشد که به آنان آزادی لازم برای نشر علوم و فعالیت برای تولید علم را نمیدهد و میشود از ضعف علمی این مراکز باشد. هر کدام که باشد، استبداد حاکم میگردد و حاکمیت استبداد، لازمِ جداییناپذیری به نام «نفاق» دارد. اختناق، زاییدهٔ جهل و ناآگاهی است و پیآمد آن، پیدایش بیماری مهلک «نفاق» و رویش «منافقان» و چندچهرگان است. اگر مردم کشوری آزاد نباشند، پناه بردن به مزبلهٔ پنهانکاری و نفاق، بهترین راه برای حفظ حدود و هویت خود است.
(۶۴)
استبداد و اختناق برای جوامعی است که حکومت اسلامی ندارند؛ زیرا اسلام به هیچ وجه با اختناق سازگاری ندارد و نمیشود جامعهای اسلامی و بر مدار اسلام باشد و اختناق بر آن حاکم گردد. بر این اساس، مردم در کشورهای غیر اسلامی، که مبتلا به اختناق هستند، در واقع به حکم عقل خود به «تقیه» رجوع میکنند، نه به نفاق. تفاوت نفاق با تقیه در این است که نفاق به کمبودهای قابلی و به شخصیت روانی و محتوایی افراد باز میگردد؛ در حالی که تقیه به اعتبار کمبودهای فاعلی دستگاه حاکم است که علت پنهانکاری مردم میشود، نه ضعفهای نفسانی آنان. دستگاه حاکم اگر آگاهی و قدرت مدیریت لازم برای ادارهٔ کشور را نداشته باشد، محیط را اختناقی میسازد و ناتوانیهای خود را در پناه استبداد میپوشاند و به مدد آن، حاکمیت خود را حفظ میکند؛ ولی اگر حاکمان، آگاهی و تقوای لازم را برای مدیریت شؤون جامعه داشته باشند، همواره آزاد منشی خود را پاس میدارند و با روحیهای گشاده و شرح صدر، با مردم خود رفتار میکنند و به آنان آزادی میدهند. ما در کتاب «حقوق نوبنیاد» معنای آزادی و تفاوت آن با رهایی را آوردهایم. مراجعه به آن کتاب، برای تکمیل بحث یاد شده و دفع برخی شبهات، ضروری است و ما نمیخواهیم آن مباحث را در اینجا تکرار کنیم.
هویت دینمداری ایرانیان
جامعهشناس وقتی جامعهای مانند ایران را مورد مطالعه قرار میدهد، دینمداری را نهاد درونی این جامعه مییابد، که در تمامی رفتارهای
(۶۵)
اجتماعی در طول تاریخ، هم پیش از اسلام و هم بعد از آن به صورت عمومی جریان داشته و ظاهر بوده است. این دینمداری اصیل و برآمده از فطرت انسانی است که در ایرانیان شدت دارد. اصالت دینمداری ایرانیان، دین آنان را به صورت موهبتی ولایی ساخته و طینت آنان به صورت غالبی و عمومی، به محبت اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام و ولایت آنان سرشته شده است؛ اما این که اسلام به دست اهل سنت و نقش آنان وارد این سرزمین شد، به سبب اقتدار خلفای این مکتب بوده است، ولی مردم از همان ابتدا به خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام رو آوردند و تا جایی که میتوانستند با اقتدار خلفا مبارزه کردند، تا آن که تشیع در زمان صفویان آیین فراگیر مردم شد و آنان به فطرت اصیل خود نزدیک شدند. ولی سلطه و استبداد شاهی، امری تحمیلی بر هویت ایرانی بوده است، تا آن که دستگاه شاهنشاهی برچیده شد، ولی فرهنگ استبداد که یادگار سیاهِ شاهان است، هنوز بهکلی از روان جامعهٔ زندهٔ ایران رخت نبسته است و درمان قاطع آن، نیاز به سیاستگذاری دراز مدت دارد.
مطالعهٔ تاریخ ایرانیان نشان میدهد که آنان به هیچ وجه استبداد خارجی را نمیپذیرند؛ چنانکه استبداد اعراب و خلفای جور را نپذیرفتند، بلکه آنان فرهنگ اسلام را پذیرا شدند و از همان ابتدا به مبارزه با دستگاه خلافت عربی پرداختند. ایرانیان همواره به خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام ـ که خاندان محبت و مودت بودند ـ عشق میورزیدند و
(۶۶)
بسیاری از قیامهای خود را به نام آنان برپا میساختند؛ چرا که فرهنگ اهل بیت علیهمالسلام را نه تنها استبدادی نمیدانستند، بلکه سرشار از دانش، معرفت، عشق، صفا، صمیمت، کمال و آزادیبخشی مییافتند.
هویت اعراب
استبداد عربی خلفا، نخست سعی در از بین بردن فرهنگ ایرانی ـ بهویژه زبان آن ـ را داشت و در برابر هر واژهٔ فارسی، واژهای عربی را رواج میداد؛ ولی ایرانیان با آن که به مبارزه با این استبداد پرداختند، دچار استبداد داخلی و شاهان ایرانی شدند که جز سرداری و جنگاوری، هنری نداشتند و فرهنگ و هویت ایرانی را ارج نمینهادند و با موجهای فرهنگی، مقابلهای نداشتند و آن را میپذیرفتند.
استبداد داخلی شاهان چنان در فرهنگ ایرانی رسوخ کرد که دانشمندان را نیز تحت تأثیر قرار داد؛ بهطوری که کمتر دانشمندی بود که در برابر دانشمندی دیگر خضوع مینمود و نظریههای علمی او را میپذیرفت. هر کسی تنها نظریهٔ خود را معتبر میدانست. سیاست فردگردایی و استبدادی حاکمان در حکومت، در علم نیز عالممحوری را القا کرد، نه حرکت بر اساس نظم روشمندِ علم و منطقِ فهم آن. اگر تمامی عالمان، قواعد فهم علم را رعایت کنند، به یک نقطه و به وحدت در فهم میرسند، و آنان علممحور میگردند، نه عالممدار.
برخی از دانشمندان اهل سنت ـ بهویژه آنان که مورد حمایت دربار بودند ـ پیوسته میخواستند اسلام عربی خلفا را به این ملت تحمیل کنند.
(۶۷)
برخی از پیرایههای بهجا مانده در فرهنگ ایرانی، حاصل نهادینه شدن تبلیغات آنان است. البته هویت ایرانی در برابر برخی از پیرایهها مقاومت کرد و آن را نپذیرفت؛ ولی از بعضی نیز متأثر شده است؛ بهویژه در زمینهٔ پذیرش زبان عربی ـ که زبان دین بوده است ـ عموم افراد نسبت به آن پذیرشی از روی محبت داشتهاند و تنها باستانگرایان بودند که مقاومتهایی نشان میدادند؛ تا آن که صفویان، سیستم اسلامِ برآمده از اهل سنت را بهکلی برچیدند و نظام اسلام شیعی، ولی با فرهنگ درویشان صفوی را بر آن حاکم کردند. حاکمان صفوی برپایی مجالس روضه و منبرهای سخنرانی را ترویج نمودند. با حاکمیت شاهان شیعی صفوی، اهل سنت از نواحی مرکزی و متن ایران بهکلی رخت بستند و در مرزها سُکنا گزیدند. آنان با فرهنگ صفویان ناسازگار بودند و آن را استعماری و استبدادی میدانستند. همینجا خاطرنشان سازیم که هویت عربی، برآمده از نواحی مرکزی عربستان قدیم، نجابت دینی ندارد و هویت آنان به کفر و نفاق در برابر صاحبان ولایت الهی پیچیده شده است؛ چنانکه امروزه تکفیریها و وهابیت، به صورت اصالی، چهرهٔ عربی دارند؛ برخلاف هویت ایرانی که دارای نجابت دینی و همراهی با صاحبان ولایت است؛ بهویژه اگر جور اختناق و ظلم استبداد بر آنان حاکم نباشد.
هویت ولایتمدار ایرانی
هویت ایرانی به تبع فطرت الهی آن، دینمداری است؛ ولی این که
(۶۸)
شکل دین در قالب دینهای الهی مورد پذیرش قرار گیرد یا در قالب آتشپرستی یا غیر آن، به تربیت محیط باز میگردد و به هویت داخلی ایرانیان و نهاد آنان ـ که دینمداری و ولایتپذیری در هر دورهای است ـ ارتباطی ندارد؛ هرچند این نهاد، همواره برای شکوفایی خود، مانع بزرگی چون استبداد شاهان و حاکمان ادعایی داشته است.
اگر بخواهیم از هویت ایرانی بگوییم ـ یعنی از صفات جداییناپذیر ایرانیان ـ نخستینِ آن، دینمداری و احترام به گرایشهای فطری خود است؛ فطرتی که رنگ ولایت دارد. خاکها در ولایتپذیری متفاوت هستند. در این میان، خاک ایران، این ویژگی را دارد. این خاک، پیش از ظهور اسلام و در وقتی که جهان کوچک بود و همچنین در زمان انبساط و گسترش آن و نیز در آینده که زمین گسترش بیشتری خواهد یافت، ویژگی گفته شده را همواره داشته و ولایتمداری برای خاک ایران محفوظ خواهد ماند. خاک ایران، مهد ولایت است و دانشمندان بسیاری را در خود رشد خواهد داد. برکت این خاک، مدیون ولایت آن است (هرچند از خشکی برخی از افکار چیره که صاحبان ولایت حقیقی و معرفت درست را به محاق و انزوا میبرند، رنج میبرد؛ زیرا این خاک همانطور که صاحبان ولایت حقیقی را رشد میدهد، آنتی تز آنان را نیز با خود دارد و برای ظالمان، خسران عظیم میآورد.) ولایتمدار بودن خاک ایران سبب شده است که حتی گبرهای آن و همچنین اهل کتابی که در آن زندگی میکنند نیز ولایتمدار و محبتمحور باشند؛ بر این اساس باید گفت
(۶۹)
برخی از کسانی که آلوده و فاسد به شمار میآیند و از ایران به کشورهای دیگر مهاجرت یا فرار کردهاند ـ همانگونه که در روایات از آنان یاد شده است ـ «مستضعف» به شمار میروند و ولایت درون آنها شکوفا نشده است. حکومتِ آزاداندیش میتواند چنین کسانی را که استعداد ولایی دارند، تربیت کند و ولایت درون آنان را به فعلیت رساند و به جای آن که از آنان دشمنی بسازد، دوستی آنان را دریابد. بدینگونه است که در سایهٔ قوهٔ جاذبهٔ نظام و امکانات مالی آن، فرار مغزها نیز کاهش مییابد.
مردم ایران ولایتمحور میباشند؛ همانطور که از خاکی ولایتمدار برخاستهاند و دینگریزی هیچ گاه در آنان به وجود نخواهد آمد. بهعکس اگر کسی با دین آنان بستیزد یا دین آنان را دستمایهٔ مطامع دنیوی خود سازد و بخواهد روح قدسی و معنوی ایرانیان را متاعی برای سیاستبازیهای خود نماید، منفور این ملت خواهد شد و عاقبت وی نیز ختم به خیر نخواهد گردید. گناه چنین حیلهگر نیرنگبازی چنان بزرگ و سهمگین میباشد که مفتضخ و رسوا به تابوت جهنم در کنار دشمنان ولایت درخواهد آمد. البته سیاستهای شاهان و استبداد و خشونت و هجوم فرهنگی غرب ممکن است سبب ریزشهایی شود، ولی ریزشها در طبقهٔ افراد مستضعف (در اصطلاح باب ولایت) است و اگر باطن همان افراد شکافته شود، دینگریزی در لایههای باطنی آنان نیست و ممکن است از دینی به دین دیگر ـ هرچند دین معنوی باشد ـ درآیند، نه
(۷۰)
آنکه به صورت کلی از دین خسته و گریزان شوند و بیدین گردند.
هویت اصیل ایرانیان، دینمداری است؛ ولی این هویت اصیل همواره مورد هجوم بوده است و شاهان مستبد، استبداد خود را در لوای نظریهپردازی کاهنان، مغها و روحانیانِ وابسته به دربار خلفای غاصب، تئوریزه میکردند و استبداد برای دو هزار و پانصد سال لازمهٔ هویت آنان شده است.
مهمترین آسیب در جوامع استبدادی ـ که به استبداد عادت کرده است و آن را لازم خود میداند ـ عادت به نفاق ریشهدار است. جامعه در صورتی سیر سالم دارد که ریشهٔ نفاق (= استبداد) را بخشکاند. صفت خاص جامعهٔ استبدادی، نفاق است و اگر جامعهای گرفتار استبداد و نفاق باشد و نتواند با آنها مبارزه کند، به انحطاط میرود؛ بهگونهای که قدرتها در آن بهراحتی جابهجا میشوند؛ زیرا افراد چنین جامعهای قابلیت شگفتانگیزی در همراه شدن با قدرت حاکم دارند و عادت نمودهاند از کسی اطاعت داشته باشند که قدرتی چیره است و از کسی درست بردارند که در ضعف و سستی قرار گرفته است. انتقال قدرت در چنین جوامعی به راحتی میان «دولت لئیمه» یا جامعهٔ بسته و «دولت کریمه» یا جامعهٔ باز صورت میگیرد. مرکزیترین نقطهٔ رشد هر جامعهای، برداشتن استبداد و نفاق از آن است و جامعهٔ روحانیت در صورتی میتواند مددکار شیعیان گردد که در قالب نهضتهای آزادیبخش، جامعهای آزاد و دور از نفاق برای شیعیان و دیگر مردم رقم
(۷۱)
زند و با از میان رفتن استبداد و نفاق، مسیر برای آزادسازی استعدادها و ارتقای سطح علمی و فقرزدایی هموار میشود. جامعهای که نفاق دارد، از نقد عالمانه دور میافتد و هرچه صاحبان قدرت و متولیان استبداد انجام دهند، همان خوب و شایسته دانسته میشود. اساس نفاق بر آن است که هرچه کانون قدرت انجام میدهد، همان را تحسین میکند. جامعهای که نقد و توان مناظره از آن رخت بربندد، دیگر میدانی برای رشد و شکوفایی استعدادها باقی نمیگذارد. جامعهٔ روحانیت برای آن که استبداد را بهکلی ریشهکن سازد، نیازمند آن است که تمامی شعبهها و موارد استبداد را بشناسد و خود به صورت مستقیم به مبارزه با مظاهر استبداد و تلاش علمی در این زمینه بپردازد.
پیرایههای برآمده از استبداد
یکی از شعبههای استبداد، پیرایههای الزامی واجب یا حرامی است که از دین نیست، بلکه به دین راه یافته است. امری که ضرورتِ پیرایهزدایی را موجب میشود. این اولین وظیفه در راستای استبداد ستیزی است که تنها از جامعهٔ روحانیت بر میآید و هیچ مرکز علمی دیگری توان یاری روحانیان در این رابطه را ندارد. این امر، کارویژهٔ روحانیت است. سخن آخر در رابطه با پیرایهها را تنها این مرکز میتواند بیان کند؛ زیرا توان علمی یا اجتهاد و نیز تعهد و عدالت، به ضمیمهٔ ملکهٔ قدسی ـ که توان پیرایهزدایی میدهد ـ تنها در برخی از دانشآموختگان این مرکز علمی نهادینه میشود. برای نمونه، یکی از
(۷۲)
گزارههای دینی که شکل استبداد دارد، این قضیه است که در قالب شعر چنین بیان میشود:
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد
خداوند انسان را به صورت آزاد و مختار آفریده است؛ ولی وی باید برای رسیدن به خواستههای خود مبارزه و تلاش کند. خداوند جایی برای او بند نگذاشته و خط قرمزی نکشیده است. بشر، هم در جانب خوبیها و هم در جانب بدی ایستار و حد یقف ندارد و مرز نمیشناسد و نامتناهی است. انسان تا وقتی که در دنیاست، قابلیت تغییر و تبدیل را دارد و نمیشود او را به مرتبهای خاص محدود کرد؛ مگر آن که از تلاش باز ایستد. جامعه اگر به نفاق یا ضعف علمی آلوده گردد و قدرت نقد را از دست دهد، برای چنین متنهایی هزاران تحسین و تمجید به میان میآورد و همایش پشت همایش، نکوداشت میگیرد.
استبداد؛ ریشهٔ تمامی معضلات
ریشهٔ تمامی مشکلات جامعه به استبداد باز میگردد و استبداد با خود هزاران مشکل ریز و درشت میزاید که بدترین آن نفاق، سالوس و ریا میباشد. اگر کانونهایی که استبداد را در جامعه منتشر میسازند برچیده شوند، جامعه برکات معنوی، صفا و کمالات خود را باز مییابد و دلها را صفا و سینهها را صمیمیت میگیرد و مردم موج موج مرحمت، محبت و لطف نثار همدیگر میسازند، وگرنه در صورتی که استبداد باشد، فکرها
(۷۳)
خسته و ناامید، سینهها شکسته، بیاراده، تنگِ تنگ، دلزده، سرد و بیروح و بیاحساس و بیمهر و بیگذشت و خالی از صفا و دلآزرده و زودرنج میشوند و با دیدار هم کدورت میگیرند. بین احساس قرب و نزدیکی بین مردم و احساس دوری آنها از همدیگر، جز یک دیوار کدورت و خباثت نیست و آن دیوار را دستهای استبداد کشیده است. اگر دیوار استبداد فرو ریزد، نم نم بارانِ مهر، لطف، صفا، پاکی و روشنایی، فضای جامعه را عطرآگین میسازد و فاصلهها را بر میدارد و دلها تمامی حیات مییابد و نشاط به کالبد مردهٔ جامعه میدمد و گرمی میگیرد و مردم با یاد یکدیگر زنده میشوند و جان میگیرند و از دیدار هم نور و صفا مییابند. میان جامعهٔ مرده با جامعهٔ زنده، تنها حضور سنگین و سرد استبداد فاصله است. استبداد با هلاکت و نابودی برابر است. مستبدان، هم خود را به هلاکت و نابودی میکشند و هم جامعهای را که بر آن چیرگی و سلطه دارند.
مغالطه میان وصف متعلق به هویت با هویت جامعه
در بحث هویت جامعه، بسیار پیش میآید که برخی ناآگاهانه وصف به حال متعلق جامعه را به خود جامعه باز میگردانند؛ هرچند آن جامعه موضوع این وصف باشد، ولی وصف موضوع بحث آنان به خود جامعه باز نمیگردد، بلکه حال متعلق به جامعه و لازم آن را بیان میدارد. برای نمونه، گفتیم جامعهٔ ایران، جامعهای مرامی و الهی و نیز منطقهای است. مردم این سرزمین همواره دینمدار بودهاند. آنان پیش از ظهور
(۷۴)
اسلام، زرتشتی و بعد از آن، تابع حکومت دینی خلفای جور شدند؛ اما نه دین زرتشتی در هویت مردم ایران است و نه دین با گرایش اهل سنت. آنچه هویت مردم ایران را شکل میبخشد، فطرت دینداری و خداجویی آنان است. در بحثهای ولایت گفتهایم ولایت، امری موهبتی است، نه کسبی، و ولایت در طینت ایرانیان سرشته شده است و در فطرت آنان جای دارد. دینداری ایرانیان از سنخ دین ولایی است، نه دین خلفایی. در زمانهایی که ایرانیان تابع مرام اهل سنت بودند، دین به شکل اقتداری به آنان تحمیل شده و آنان بر اثر تربیت تحمیلی، از شاکله و سرشت خود دور افتادهاند؛ ولی این سرشت ولایی باعث شده است آنان در تمامی ادوار، به اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام علاقه و محبت داشته باشند و همواره علیه حکومتهای دستنشاندهٔ خلفا ـ که مرام اهل سنت را داشتند ـ برآشوبند. ایران، منطقهای دینمدار است و هر حکومتی که مرام و دین آنان را نادیده یا به بازی گیرد، محکوم به شکست و فناست؛ زیرا دینِ ولایی هویت ملت ایران است. این که شاهان و سلاطین در دورهای طولانی بر مردم این جامعه حکم راندهاند، سیستم مشترک در میان تمامی جوامع بوده است و به هویت ایرانی، نه اختصاص دارد و نه ارتباط. شاهان با اقتدار و زوری که داشتند، مردم ناتوان و ناآگاه را به یوغ اطاعت خود میبردند؛ ولی پذیرش رژیم شاهنشاهی در خون این مردم جریان ندارد. آخرین شاه
(۷۵)
رژیم شاهنشاهی، برای فریب جمهور، خود را نظرکردهٔ خدا برای شاهی و کمربستهٔ حضرت عباس علیهالسلام یا امامزاده داوود میدانست و برخی عالمان از او به «تنها شاه شیعه» یاد میکردند، ولی سرانجام پایههای دو هزار و پانصد سالهٔ آن فرو ریخت؛ بدون آن که سنگی از آسمان بیفتد یا این ملت به نفرین امامزاده داوود دچار شوند.
همچنین غربگرایی و چیرگی تکنیک و تکنولوژی غربی بر این مملکت، به معنای این نیست که فرهنگ غرب در هویت ایرانیان دخیل است. هویت ایرانی، دین و مرام ولایی است؛ ولی پذیرش نوع حکومت یا استقبال از صنایع غربی، برآمده از هویت آنان نیست. البته شکارچیان انسان ـ که در ادامه از آنان سخن خواهیم گفت ـ در این منطقه، با شناخت این خصیصه، گاه به «دینگویی» رو میآورند؛ چنانچه محمدرضا شاه چنین بود و در مدرسهٔ سپهسالار، مجلس روضه برقرار میکرد. همچنین گاه دیکتاتوری چون رضاخان، به سبب جهلی که داشت، آهنگ دینستیزی ساز میکرد و برگزاری هر گونه مجلس روضهای را منع میکرد. برخی به نام دین قیام میکردند تا حاکم شوند؛ چنانچه برخی افسران جنگآور در دورههای گذشته ـ که اهل سنت بر ایران حاکمیت داشتند ـ چنین بودند. گاه شاهان به برخی عالمان دینی اقبال میکردند؛ چنانکه در دورهٔ صفویه چنین بوده است و از آنان اجازهٔ سلطنت میگرفتند و در
(۷۶)
برابر، شاهان به عالمان اجازهٔ قضاوت میدادند. در این میان، این قرضدادنها پایان يافت و میدان از دست عالمان درباری ـ که به کاخ پهلوی رفت و آمد داشتند و گاه از دست او جایزههای علمی و فرهنگی میگرفتند و «فردوست» ذکر آنان را در خاطرات مفید خود آورده است ـ گرفته شد. فردوست در کتاب خود مطالبی دارد که از او نقل به معنا میشود. او میگوید:
«هر عالم دینی که به دربار میآمد، از چشم ما میافتاد؛ زیرا میدانستیم او از جنس مردم نیست و برای منافع خود و گرفتن پول و حقهبازی آمده است.»
نقد هویت مشوّش
اگر کسی هویت جامعه را در دست نداشته باشد و در شناخت آن اشتباه نماید، شناخت عمومی و تشخیص نیازمندیها و راه تأمین اجتماع و نیز در ارزشهای مدیریت و روشهای آن، به خطا میرود. از همین نمونه است مقالهٔ «هویت مشوش»(۱) که به تشویش در تشخیص هویت ایرانیها مبتلاست. این مقاله هویت ملی ایران را شکل یافته از خصیصهٔ
- سروش، مجلهٔ کیان، ش ۴۰٫
(۷۷)
شاهمداری ـ که هنوز در فرهنگ جامعه نهفته است ـ و صفت هویت غربی ـ که بهویژه بعد از انقلاب مشروطه در ایرانیان رواج پیدا کرد ـ میداند.
بررسی جامعهشناسانهٔ ایرانیان نشان میدهد نه سلطهٔ زورمدارانهٔ شاهان و نه سلطهٔ تکنیک و علم غربی، هیچ یک در هویت ایرانی دخالتی ندارد. هر دو صفت گفته شده بیرون از هویت ایرانی بر آن سلطه یافته است؛ چنانچه جوامع دیگر نیز زیر نفوذ این دو سلطه بودهاند. برای مثال، جامعهٔ انگلستان هنوز که هنوز است، در عصر تمدن و تجدد و پستمدرنیسم، سر تعظیم در برابر ملکه پیش میآورد و ملکه، هم نماد اتحاد هشت کشوری است که بریتانیای کبیر را شکل میبخشد و هم کانون تفکر و فرهنگ غربی است؛ ولی هیچ یک از این دو، هویت جامعهٔ انگلستان نیست، ولی جامعهٔ انگلستان اقتضای حاکمیت این قدرت و فرهنگ آن را در خود دارد که اقتدار خود را در قالب سیستمهای قانونی اعمال میدارد.
اقتدار و سلطهٔ شاهان، ارتباطی به هویت جامعه و مردم ندارد و نباید به دلیل نداشتن تخصص در شناخت جامعه، وصف حالِ متعلق به موصوف را به صورت مستقیم به موصوف نسبت داد و چهرهٔ مردم نجیب ایران را اینچنین آلوده به گزارههایی ساخت که کاذب است و حقیقت علمی ندارد. پذیرشی که جمهور نسبت به شاهان داشتهاند، امری اضطراری و ناشی از جهل، ضعف و استبداد بوده است؛ چنانکه فرعون، ملت خود را تحقیر و خفیف میکرد تا اطاعتش کنند. مردم فقط
(۷۸)
نسبت به مدیران توانمند و صاحب شرایط، پذیرش دارند و به آنها دل میدهند و این دلدادگی است که جامعهساز است. آنان برای هر مقتدری که به زور شمشیر یا سیاست سیستم به حاکمیت میرسد پذیرش و دلدادگی ندارند. مستبدانی که مردم را در ضعف نگاه میدارند تا از آنان اطاعت داشته باشند؛ چنانچه سوارکاران حرفهای اسب خود را سیر نمیکنند؛ زیرا اسب اسیر سنگین میشود و نمیتواند به چابکی شتاب داشته باشد، از این رو، آن را تا حدودی گرسنه نگاه میدارند، تا قدرت تمکین و شتاب در سیر و مستی و نشاط در تاختن داشته باشد و چون رخش بتازد. مردم در این مملکت میخواستند زندگی کنند و چون برای اعتراض خود ثمری جز آشوب و آشفتگی در زندگی نمیدیدند، ناچار به تمکین از شاهان قلدر و مقتدر میشدند. همچنین سلطهٔ غرب بر کشور ما با تکنولوژیها و فنآوریهایی که دارد، برآمده از سیستم وارداتی آن است و به هویت ایرانی یا به هویت اسلامی آن، ارتباطی ندارد. اگرچه ساختار زندگی ایرانیان بر اساس فنآوریهای وارداتی شکل یافته است، این سیستم سلطهگر همانند نفوذ و سلطهٔ شاهان است و در هویت ایرانی رسوخ و دخالت ندارد؛ برخلاف دینمداری که در فطرت جامعه نهادینه شده است. البته تکنولوژی میتواند تابع فرهنگ دینمداری و سالم شود؛ ولی سخن در این است که شاهمداری و غربگرایی را نباید در ردیف دینمداری و داخل در هویت ایرانی قرار داد؛ چنانکه در هیچ کشوری دین از هویت جامعه حذف نشده است؛ هرچند بدیلهایی به
(۷۹)
جای آن آمده است؛ ولی مردم، روزی از تمام امور غیر دینی خسته و وامانده میشوند و به دین رو میآورند و نسبت به امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) انتظاری همگانی و حالت استقبال مییابند.
تابوی فرّهایزدی شاهان
باید توجه شود که شاهان برای مشروعیتِ خود، گاه خود را نمایندهٔ خدا بر زمین معرفی میکردند و گاهی که گستاخی و اقتدار شگرف داشتند، حتی خدا را کنار میزدند و خود را خدای ملت خویش میشمردند. در میان ملت ما نیز بودند افرادی که در چند دهه پیش اعتقاد داشتند که لازم نیست شاه احکام دینی را رعایت کند؛ چون خدای روی زمین است و این رعیت هستند که باید به احکام دینی ملتزم باشند. چنین باورهایی به هویت جامعهٔ ایرانی ارتباط ندارد. شاهان برای آن که در دورهای قداست یابند، حتی به امامزادگان، عنوان شاهزاده میدادند و تولیت امامزادهها را نیز همانند ادارهٔ مراکز فساد، به ایادی خود میسپردند؛ چنانکه امروزه برخی آقازاده میشوند و به رانتخواری رو میآورند. ولی شاهزادگی و آقازادگی، هیچ یک در هویت ایرانی دخیل نیست و تمامی، اوصافی است که ساختهٔ دست صاحبان و کانونهای قدرت است و این فکر را به جمهور القا میکردند که نمیشود در برابر قدرت آنان ایستادگی داشت؛ بهویژه هنگامی آن را تابو میکردند و فرّهٔ ایزدی برای شاهان طراحی میکردند.
دینداری و اعتقاد به خداوند، امر درستی بوده که در هویت ایرانیان
(۸۰)
دخیل است؛ ولی علف هرزی که در کنار سبزهزار زیبای اعتقاد به خدا رویید، شاهمحوری بود که به خرافهگرایی، دینسازی و دینفروشی دامن زد. دینفروشان، نهاد فطری بشر و نیازی را که از این ناحیه احساس میکردند، معیار قرار داده و هرزههای خود را با ریا و سالوس، به جای دین به مصرف جمهور و تودهها میرسانیدند.
(۸۱)
(۸۲)