عرفان محبوبی و سالکان محب

 

عرفان محبوبی و سالکان محب

 
عرفان محبوبی و سالکان محب


 بخش چهارم: اخلاق

ـ پس عقل به وسیلهٔ نور شریعت، از آمیختگی با وهم و آشوب‌های ذهنی رها می‌شود تا به آن برای قرار گرفتن ملکه‌های ارزشمند در نفس مدد گیرد، که همان «اخلاق» است؛ تا به نهایت اطمینان برسد

(۲۵۶)

و بر ناپسندها و خواهش‌های نفس «صبر» و بردباری داشته باشد؛ برای آن که آگاه است که آن‌چه بر وی جریان می‌یابد، مقتضای حکمت الهی و خواست اوست و برای او چیزی نیست، جز همان که خداوند روزی او کرده است پس آن را به صبر بر نفس با سختی و مشقت وارد می‌آورد تا آن که به مرتبهٔ «رضا» بر آن‌چه برای وی تقدیر و اندازه و آن‌چه بر او حکم شده است برسد؛ پس بر آن‌چه بر وی وارد می‌آید، راضی می‌شود و «شکر» می‌گوید و آن را نعمت می‌شمرد؛ هرچند بلا باشد. و از خداوند «حیا» می‌دارد که چیز دیگری غیر از آن‌چه وی در آن است، بطلبد و خود را به آن عادت و خو می‌دهد تا آن که در تلاش، کوشش و عهد خود دارای «صدق» گردد؛ پس «ایثار» می‌کند با آن که خود نیاز دارد و دارایی خود را می‌بخشد تا آن که دارایی و نداری برای وی یکسان شود و نرمی «خُلق» با پدیده‌ها را ملازم خود می‌نماید؛ چرا که آنان را در سرالقدر گرفتار می‌بیند؛ پس با کسی در هیچ چیز درگیر نمی‌شود؛ بلکه آنان را در گناهانی که دارند، معذور می‌دارد و در نیکی‌هایشان اکرام می‌کند و آثار قدرت و علم را در آنان رؤیت می‌کند؛ پس برای خداوند با «تواضع» و فروتنی با آنان با بخشش خوبی‌ها و تحمل اذیت‌ها برخورد می‌کند ـ تا چه رسد به آن که خودنگه‌دار از آزار آنان باشد ـ و از صفات نفس به صفای قلب با تمام اطمینان می‌رسد و به مقام «فتوت» در می‌آید و با آفریده‌ها با کمال نرمی اخلاق و با حق‌تعالی با برانگیختن سجایا به «انبساط» رفتار می‌کند؛ برای آن که قلب وی پاک و طاهر شده و موانع را به تمامی برداشته و به فطرت و سرشت اصلی خود بازگشته و برای همین است که وقتی حضرت

(۲۵۷)

موسی علیه‌السلام از پروردگار دربارهٔ فتوت پرسید، خداوند پاسخ داد: فتوت و جوانمردی آن است که نفس خود را پاک به سوی من بازگردانی؛ همان‌طور که آن را از من پاک گرفته‌ای.


منازل اخلاق

چهارمین بخش از منازل پیش روی سالک، بخش «اخلاق» است. نفس در «بدایات» بیدار می‌شود و امور اولی را سامان می‌دهد و در «ابواب» به نفس لوامه ورود پیدا می‌کند و برخی از موانع را از خود می‌زداید و در «معاملات»، به صافی نمودن خود ادامه می‌دهد؛ تا آن که در پایان معاملات، «تسلیم» حق‌تعالی شود؛ آن هم تسلیم به معنای سلم و داشتن سلام، نه تسلیم از سرِ اجبار. بعد از تسلیم، بخش اخلاق شروع می‌شود و خُلق‌های باطنی خود را نشان می‌دهد. نقطهٔ شروع اخلاق، «صبر» است. کسی که خود را تسلیم می‌کند، باید صبر پیشه کند. کسی که در صبر و بردباری پایداری دارد، راضی می‌شود و به منزل «رضا» ورود می‌یابد. بعد با توجه بیش‌تر به حق‌تعالی، «حیا» می‌یابد و بعد از آن «صدق»، «ایثار»، «خُلق»، «تواضع»، «فتوت» و «انبساط» را تجربه می‌کند.

این ده منزل، سبب می‌شود انسان به کلی از نفس فارغ شود و دارای «قلب» گردد. در واقع این چهل منزل، از مبادی ورود به اصول و زایش «قلب» است و هر چهل منزل یاد شده، در نفس قرار دارد. هر یک از منازل یاد شده، رفته رفته نفس را ارتقا می‌بخشد تا آن که از درون آن، مقام «قلب» آشکار گردد. سالک در مقام قلب، اصل و ریشه پیدا می‌کند و به توان و قوتی می‌رسد که قابلیت جمع دارد. صاحب قلب، جمعیت دارد و سالک در این رتبه، حرارت و گرمی پیدا می‌کند.

بخش چهارم، اخلاق است؛ اما اخلاقی که در این‌جا بحث می‌شود،

(۲۵۸)

اخلاق معرفتی و عرفانی است؛ نه اخلاق کلامی که چیزی بیش از آراستن نفس نیست. سالک می‌خواهد خود را با اخلاق معرفتی، از نفس خارج نماید؛ نه آن که نفس را بپروراند و بیاراید. سالک در باب اخلاق، ملکات فاضله را درمی‌یابد، بلکه به برتر از فضیلت‌ها در مقام قلب ترقی می‌نماید، تا با اطمینانی که دارد، کمال یابد و در کالبد روحی، قلبی و عملی خود استحکام پیدا کند و راهی از معاملات به اخلاق بگشاید. در این زمینه، از تسلیم به «صبر» رو می‌آورد و بر سختی‌ها، وسوسهٔ لذت‌ها، عافیت‌طلبی‌ها و حظوظ نفسانی، صبوری می‌نماید و تلاش می‌کند تا کام‌جویی و لذت خوراکی‌ها و آشامیدنی‌ها، او را آشفته نسازد. صبر بر مشتهیات نفسانی، سنگین‌تر و سخت‌تر از صبر بر بلاهاست؛ زیرا وقتی کسی در بلا قرار می‌گیرد، خود بلاها نوعی آمادگی در نفس ایجاد می‌کند؛ امّا عافیت و رفاه‌طلبی، آمادگی نفس برای صبر و بردباری را متزلزل و سست می‌کند.

سالک توجه پیدا می‌کند هر سختی و بلایی بر وی وارد شود، به مقتضای حکمت و ارادهٔ الهی است و روزی اوست که به او می‌رسد. البته صبر بر بلایا و مشتهیات، ارتباطی به جبرگرایی ندارد و این مسیر سلوک است که از وادی سختی‌ها می‌گذرد و امور پیشامد در آن، به اقتضاست. سالک در این‌جا باید درایت داشته باشد و به نفس خویش فشار فراوان و طاقت‌فرسایی وارد نیاورد و نفس خود را از سلوک نترساند. سالک گاه باید نفس را فریب دهد و گاه باید راضی کند و گاه بر آن شلاق وارد آورد و نفس آن را به خود بار نماید و با آن بازی کند؛ وگرنه در راه خسته و وامانده و سلوک‌گریز می‌شود.

نفْس در مثل به کودک می‌ماند و به بدی‌ها گرایش دارد و اهل لهو و

(۲۵۹)

لعب است و باید با آن مرافقت کرد تا رام شود و با آن تحامل نماید و با ترنم و تنعم و تساهل، کارها را به پیش برد تا نفس برای آن پذیرش داشته باشد و سختی‌ها بر آن فشار نیاورد و نترسد. این کار نیاز به مربی دارد؛ چرا که نفس، صاحب خود را می‌شناسد و بر آن است تا او را فریب دهد؛ اما مربی می‌تواند حیله‌های آن را بشناسد و ترنّم و تنعم را به جای خود بر آن وارد آورد.

همان‌طور که خداوند عاشق است و عاشق زورگو نیست، سالک نیز باید با نفس خود با عشق و مرحمت رفتار کند نه با زور. عشق، انبساط دارد؛ برخلاف زور که انقباض دارد. خداوند انبساط دارد نه انقباض. عالم تمامی در انبساط و عشق است و کسی نمی‌تواند چیزی را با زور بر خود تحمیل کند؛ بلکه با نفس باید تحامل داشت که خواستی دو طرف و دو سویه و تعامل هر دو فاعل در آن است. انسان اگر در جهت حصولِ صبر، بر خود فشار آورد، هرگز موفق نمی‌شود. برای همین، گفتیم تسلیم باید با سلام باشد و سلام، همان عشق است که زوری در آن نیست. تسلیم، باب تفعیل است و باب تفعیل، مزید است؛ پس باید آن را مجرد ساخت تا سلام شود و سلام، همان عشق است که از آن «رضا» حاصل می‌شود.

بعد از صبر، سالک به آن‌چه خداوند برای او به اقتضا مقدر کرده است، راضی می‌شود. کسی که از چیزی راضی باشد، آن را «شکر» می‌گوید. سالک به جایی می‌رسد که حتی بلا را نعمت الهی می‌شمارد و شکرگزار آن می‌شود. کسی که به مرتبهٔ شکر می‌رسد، بلا را هم عصای مددکار و عطای یار می‌بیند. کسی که در این مرتبه است، هر چیزی را زیبا می‌بیند: «ما رأیتُ إلاّ جمیلاً»(۱). هرچند این فراز برای مقامات بالاتر است ـ که در

  1. بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۱۱۵٫

(۲۶۰)

جای خود، از آن خواهیم گفت ـ اما شکر را نیز با خود دارد. کسانی که به این مقام می‌رسند، بسیار اندک هستند: «وَقَلِیلٌ مِنْ عِبَادِی الشکورُ»(۱). در انسان‌ها کفران نعمت فراوان است.

بعد از آن «حیا»ست. حیای از حق، فرع بر رؤیت پروردگار و توجه به اوست. کسی تا خداوند را نبیند، از او حیا نمی‌کند. سالک در این‌جا خود را آماده می‌کند برای آن‌چه خداوند در مسیر او و سرنوشت وی قرار داده است؛ به‌گونه‌ای که او درخواستی از خود ندارد؛ مگر سؤالی که به امر خداوند صورت می‌گیرد. رفته رفته آثار «صدق» در سالک آشکار می‌شود. صدق، مرتبهٔ میانی اخلاق است. او با قدم صدق، محکم می‌ایستد و از چیزی نمی‌ترسد و باکی ندارد. البته هنوز وی در نفس است و ممکن است مهرهٔ بازی نفس قرار گیرد. سالک به نفس توجه می‌دهد که وی مدام در اختیار اوست و آن را شست‌وشو می‌دهد و خوراک و آشامیدنی می‌رساند و او را خواب می‌کند و بسان نوکری به نفس خدمت می‌کند و در برابر، از او همراهی در انجام این عمل خاص را می‌خواهد. «جد» توجه به این امر نفسی است و «جَهد» ظهور عَملی آن، و «عهدْ» تعهداتی است که با خداوند دارد. انسان انجام معاهداتی را که با خداوند دارد، از نفس می‌خواهد.

سالک در منزل صدق، نفس را نمی‌ترساند؛ اما به آن می‌تازد و نهیب می‌زند تا آن که نفس رام و اشباع شود و توان ایثار یابد. کسی قادر بر چنین کاری است که نفس را نترسانده باشد. در این صورت است که نفس قدرت

  1. سبأ / ۱۳٫

(۲۶۱)

بر «ایثار» می‌یابد؛ ولی کسی که نفس را رام نکرده باشد، نمی‌تواند ایثاری داشته باشد. نفس اگر بترسد، در سلوک شکست می‌خورد. از نظر روان‌شناسی، عمدهٔ شکست انسان از ترس است. اگر دل کسی از ترس بلرزد، چشم وی سیری پیدا نمی‌کند. همانند کسی که به فقر اقتصادی مبتلاست و چشم و دل او پر نمی‌شود.

بعد از این که سالک ترس را از نفس ریخت، چهرهٔ «سخاوت» به خود می‌گیرد و ناداری و دارایی برای او یکسان می‌شود. او دیگر از فقر نمی‌ترسد و ایثار جای آن را گرفته است. سالک تا قدرت بر ایثار پیدا نکند، به «خُلق» وصول نمی‌یابد و بشاشت، حریت، آزادگی و آقایی پیدا نمی‌کند.

بعد از ایثار، «انبساط» با مردم پیدا می‌کند. سالک مردم را می‌بیند، در حالی که در سِرّ قدر خویش قرار دارند و تمامی، مجاری الهی می‌باشند؛ برای همین است که دیگر با کسی دعوا ندارد. او می‌بیند که در تقسیم خیرات، هر کسی سهم روزی خود را می‌برد. او با این بینش، در برخوردهای اشتباه و در گناهی که دیگری مرتکب می‌شود، عُذر می‌آورد و رفتارهای درست و شایسته را لطف می‌داند. کسی که با مشاهدهٔ معصیتی از دیگری، تیر خلاص را به او وارد می‌آورد، گمراه است. مؤمن همواره تقصیرات دیگران را به عذری حمل می‌کند و برای آن، توجیهی نیک می‌آورد و چنان‌چه توجیهی نمی‌یابد، باید به ضعف خود اذعان داشته باشد که دانشی گسترده ندارد تا محملی برای آن بیابد و ایراد را متوجه خود سازد نه دیگران.

سالک، دارای ولایت و حب عمومی است و همه را دوست دارد و به سخنان همه گوش فرا می‌دهد. اگر این ولایت عمومی فراگیر و نهادینه نشود، امر به معروف و نهی از منکر در جامعه اثری ندارد؛ چرا که هیچ

(۲۶۲)

کس دیگری را قبول نمی‌کند و امر به معروف و نهی از منکر را ـ که از باب ولایت و حق دخالت برادر مؤمن در امور برادر مؤمن دیگر است ـ دخالت در حریم خصوصی خود قلمداد می‌سازد؛ حال آن که قرآن کریم می‌فرماید: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَینَ أَخَوَیکمْ»(۱).

موضوع امر به معروف و نهی از منکر ـ که از باب ولایت عمومی است ـ اصلاح است و اصلاح، فرع بر برادری و محبت است. کسی که نمی‌تواند به دیگری محبت داشته باشد و نسبت به او بغض و کینه دارد، نسبت برادری میان آنان برداشته شده و برای نصیحت مشفقانهٔ یک‌دیگر، گوش شنوا ندارند. نخست با اثبات برادری و رفع کدورت‌ها و پیوند محبت‌آمیز است که امر به معروف و نهی از منکر موضوع پیدا می‌کند و جامعه‌ای که افراد آن از هم دور هستند و تفرقه و پراکندگی دارند و نمی‌توانند یک‌دیگر را دوست داشته باشند، جایی برای امر به معروف و نهی از منکر ندارد و پرداختن به آن، سبب لوث شدن این واجب الهی می‌گردد. این فریضهٔ مهم باید بر پایهٔ محبت باشد؛ بنابراین اگر امر کننده یا بازدارنده، به معصیتِ طرف مقابل تصریح داشته باشد، چون برخوردی دور از محبت دارد، دیگر نمی‌تواند او را امر یا نهی کند.

مشکل جامعهٔ ما در امر به معروف و نهی از منکر این است که آمران و ناهیانِ موضوعات پیشامد، احکام شرعی و نیز مسایل روان‌شناسی این مهم را نمی‌دانند و زور و قلدری را به جای محبت می‌آورند. امر به معروف و نهی از منکر را باید با اِعمال ولایت و سنگینی در عین وقار و محبت آورد. اِعمال ولایت به معنای داشتن موضع ضعیف و نیز خواهش نیست، بلکه همراه با امر است؛ ولی امری که محبت‌آمیز باشد. این محبت

  1. حجرات / ۱۰٫

(۲۶۳)

است که دل را برای پذیرش سخن، نرم می‌سازد و به اطاعت می‌کشاند؛ چنان‌که قرآن کریم می‌فرماید: «إِنْ کنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یحْبِبْکمُ اللَّهُ»(۱). متابعت و پیروی، نشانهٔ دوست داشتن است و وقتی کسی دیگری را دوست دارد، برای او پیروی و حرف‌شنوی نشان می‌دهد.

گفتیم سالک وقتی در مقام تواضع قرار گیرد، آثار قدرت و حکمت خداوند را بر مردم مشاهده می‌کند. آثاری که تا پیش از آن به چشم وی نمی‌آمد و به آن توجهی نداشت. انسان وقتی برای خطاهای دیگران عذر آورد و قدرت یافت آن را توجیه کند و به کرامت‌های آنان توجه یابد، می‌بیند آنان چه‌قدر بزرگ هستند. کسی که جامعه و مردم را کوچک و پست می‌بیند، دچار مشکلات نفسی است. کسی که می‌تواند قابلیت‌های هر فرد را ببیند، عظمت و جلال و بزرگی اشخاص برای او ظاهر می‌شود.

سالک در تواضع ـ که برای خدا به مردم دارد ـ خیرات خویش را با همه تقسیم می‌کند و مشکلات خویش را برای خود نگاه می‌دارد و به تعبیر نهج البلاغه: «المؤمن بشره فی وجهه وحُزنهُ فی قلبه»(۲). حزن و اندوه‌های سالک در دل او قرار دارد و خوشی و بشاشت او برای دیگران است. سالک هیچ گاه اذیتی بر دیگران وارد نمی‌آورد؛ بلکه او این توان را دارد که آزارهای دیگران را تحمل کند و به قول سعدی:

گفتا برو چو خاک تحمل کن ای فقیه

یا آن‌چه خوانده‌ای همه در زیر خاک کن

سالک یا باید خود خاک و خاکی شود، یا تمامی آن‌چه را کمال خود می‌داند، زیر خاک کند؛ چرا که وقتی کسی تحمل آزارهای دیگران را

  1. آل عمران / ۳۱٫
  2. نهج البلاغه، ج ۴، ص ۷۹٫ حکمت: ۳۳۳٫

(۲۶۴)

ندارد، کمالاتی مانند علم یا ثروت و عبادت به کار او نمی‌آید؛ زیرا وی فردی ضعیف است که باری سنگین برداشته و زیر آن خرد و شکسته خواهد شد و همان کمالات، او را که فردی ضعیف است، آلوده می‌سازد و به خباثت می‌کشاند.

کسی که قدرت و توان تحمل دیگران را در خود به وجود می‌آورد، «فتوت» دارد و جوان‌مردی پیدا می‌کند و عین صفا و صدق می‌شود. وی در این‌جا در حال مفارقت از نفس است و صفات نفسی از او برداشته شده و صفای قلب و کمال اطمینان جایگزین آن شده و در این حال، او دارای منزل «انبساط» است. در این منزل، هر کسی به او می‌رسد و او را می‌بیند، احساس صفا، نور و بهجت می‌نماید. سالک در انبساط به فطرت اصلی خود ـ که صفای الهی است ـ نایل می‌آید و لایه‌هایی را که ناسوت و محیط و وراثت بر او وارد آورده است، از فطرت الهی خویش کنار می‌زند؛ چنان‌که خداوند نفس پاکی را که به آدمی امانت داده است، بدون آلودگی، از او طلب می‌کند.

نفس اگر دارای فتوت و بسط شود و انبساط یابد، قوا، مشتهیات و خودی خود و خود را از دست می‌دهد و کژی، خودخواهی و منیت از حریم آن برداشته می‌شود و صفایی می‌یابد که زمینه را برای زایش مقام قلب و ورود به بخش پنجم ـ که بخش «اصول» است ـ مهیا می‌نماید.

 


 بخش پنجم: اصول

ـ و با پدید آمدن حالت انبساط، منازل نفس پایان می‌پذیرد و «قصد» ثابت می‌شود و «عزم» برای سیر به سوی حق‌تعالی و توجه به مقام سـر ّخالص می‌گردد؛ زیرا نفس که پیش از این مانع سالک بود، هم‌اینک مددکار وی می‌گردد. قصد همراه با صدق، نخستین منزل

(۲۶۵)

اصول است؛ زیرا وصول به پروردگار و داخل شدن در مقام قرب ممکن نمی‌شود، مگر در مقام قلب. (حضرت عیسی علیه‌السلام ) از ناحیهٔ خداوند گفته است: مرا زمین و آسمانم در بر نمی‌گیرد؛ بلکه قلب بندهٔ مؤمن من، مرا برمی‌گیرد. پس خواستهٔ حق را با درستی عزم و به «اراده» پاسخ می‌گوید و آن، تعلق گرفتن قلب به حضرت حق است در حالی که مقام قرب را خواهان است؛ پس به آداب حضور «ادب»پذیر می‌شود به سبب شدت حضوری که در محضر خداوند حس می‌کند؛ تا آن که به حقیقت یقین می‌رسد و با خداوند «انس» می‌گیرد و به غفلت نمی‌گراید و او را فراموش نمی‌کند؛ زیرا او کمال انس به حق دارد و این مقام «ذکر» قلبی است. این امر تمام نمی‌شود مگر به غفلت از غیر و توجه و التفات نداشتن به ماسوای حق، و این مقام «فقر» است و نمی‌باشد مگر برای کسی که کمال دارایی و «غنا» را از حق گرفته است و این همان منظور روایت نبوی است که می‌فرماید: بی‌نیازی، دارایی قلب است. و با این مقام است که خداوند سالک را از مخالفت با حق‌تعالی نگه می‌دارد و میان بنده و گناه مانعی قرار می‌دهد و برای همین است که گفته می‌شود: عصمت و دوری از گناه، نوری است که در قلب افکنده می‌شود و نفس به آن نورانی می‌شود و با آن، گناه نمودن از صاحب این نور محال می‌شود. و این مقام «مراد» است.

 


منازل اصول

سالک در بخش چهارم بر آن است تا هرچه بیش‌تر بسط بیابد و باز شود. همان‌طور که کمال یک گل به انبساط آن است؛ یعنی گل تا غنچه است، هنوز انقباض دارد و کمال آن به شکفتن و باز شدن و انبساط یافتن

(۲۶۶)

آن است. گل وقتی منبسط و باز می‌شود، دیگر پشت و رو ندارد. کمال آدمی نیز به انبساط اوست. شخص منبسط، دارای فتوت و جوان‌مردی می‌گردد و خوف و خطری برای او باقی نمی‌ماند. وی باز شده است؛ بر این پایه، از هر خطری استقبال می‌کند. مقام بسط، حالت نفسانی شجاعت را همراه دارد. نفس وقتی شجاع می‌شود که بسط یابد. کسی که ترس دارد، انبساط ندارد و در انقباض گرفتار است. نهایت رشد نفسانی آدمی، انبساط اوست. با ظهور نور انبساط، مراتب نفسی کامل می‌شود و سیر نفس پایان می‌پذیرد و سالک ادامهٔ سیر خود را با «قلب» شروع می‌کند و بخش «اصول» رخ می‌نماید؛ هرچند بسیاری از سالکان که به اشتباه به عارفان کامل شهره می‌شوند، در مراحل نفس گرفتار هستند و کمالی بیش از این منازل ندارند. شمار سالکانی که سیری بیش از مقام نفس ندارند، اندک نیست؛ اما همین میزان رشد نیز کمال بلندی است؛ اگرچه نسبت به کمالات قلبی رشد بالایی دانسته نمی‌شود. دلیل شهره شدن چنین سالکانی به عارفان واصل، آن است که رشد نفسانی آنان در ظاهر ایشان دیده می‌شود؛ برخلاف عارفان توانمندی که مقام قلب به بعد را دارا هستند، که رشد آنان باطنی است و برای افراد عادی قابل رؤیت و مشاهده نیست.

همان‌طور که گفته شد، بخش پنجم سلوک ـ که اصول است ـ در مقام «قلب» شکل می‌گیرد. سالک وقتی به انبساط می‌رسد، دیگر رشد نفسی ندارد؛ همان‌طور که نهایت رشد گل، انبساط شکوفه‌ای است که دارد، اما گل بعد از آن پژمرده می‌شود؛ با این تفاوت که انسان مثل گل نیست؛ بلکه از درون نفس، قلب او متولد می‌شود و باطن پیدا می‌کند. وی متوجه می‌شود دارای قلب گردیده است؛ همان‌طور که وقتی کسی به سن بلوغ

(۲۶۷)

می‌رسد، متوجه می‌شود دارای نطفه گردیده است، یا کسی که طبع شعر دارد، ریزش شعر را درون خود احساس می‌کند یا زنی که می‌خواهد پریود شود، دردها و تغییراتی را درون خود می‌یابد. نفس که تا این مرحله چموشی می‌کرد و مزاحم و مانع برای سلوک بود، از این به بعد مددکار و معین قلب می‌شود و به جای سلطنت و امیری، خدمت می‌کند.

منازل اصول عبارت است از: «قصد»، «عزم»، «اراده»، «ادب»، «یقین»، «انس»، «ذکر»، «فقر»، «غنا» و «مراد».

بخش اصول با باب «قصد» و سپس «عزم» شروع می‌شود. باید توجه داشت این قلب است که می‌تواند قصد، عزم و اراده داشته باشد. برای توضیح این بحث ـ که در روان‌شناسی جای دارد و کتاب‌های عرفانی به آن نپرداخته‌اند ـ باید گفت چهل منزل نخست سلوک، تمامی در مقام نفس قرار دارد و هر منزل، گامی در رشد نفس است؛ اما از اصول به بعد، موتور حرکتی نفس جای خود را به موتور قلب می‌دهد و رشد آدمی از این‌جا به بعد باطنی است و قابل کتمان شدید است؛ برخلاف منازل نفسی که تمام ظاهری است و در ظاهر سالک قابل مشاهده است؛ مگر آن که سالکی در کتمان بسیار ماهر و کارآمد باشد. قلب دارای مراتب است؛ چنان‌که قرآن کریم می‌فرماید: «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ یفْقَهُونَ بِهَا»(۱). می‌شود انسان قلب داشته باشد، اما درک و حواس قلب را نداشته باشد؛ مانند نوزادی که به دنیا می‌آید و دستگاه‌ها و ابزار او کامل است، اما نمی‌تواند از آن بهره برد.

هر انسانی دارای قلب‌های بسیاری است؛ اما از آن‌ها استفاده نمی‌کند و در مرتبهٔ استعداد باقی می‌ماند. در بخش اصول، نخستین مرتبهٔ قلب به کار می‌افتد. آدمی در مرتبهٔ نفس حظ و بهره می‌برد و از منازل و

  1. اعراف / ۱۷۹٫

(۲۶۸)

کمالات خود خوشامد و خوشایند دارد و خداوند در آن مطرح نیست. آدمی در مرتبهٔ نفس، از این که جوان‌مرد است و از این که انسانی باز و لارج است، لذت می‌برد. در مرتبهٔ قلب، این باطن نفس است که به راه می‌افتد؛ یعنی از درون نفس، چیزی آشکار می‌شود و این انسان نفسانی، از این به بعد چیز دیگری می‌شود و به جای حظوظ نفسانی، حضور حقانی می‌یابد.

سالک وقتی انبساط خود را پیدا کرد، می‌بیند در باطن وی چیز دیگری به راه افتاده است. او از این‌جا به بعد با قلب خود پیش می‌رود و نفس، بُردی بیش از این ندارد. قلب از این‌جا به بعد، نخست قصد دارد؛ یعنی آهنگ حرکت دارد و سپس عزم می‌نماید؛ یعنی نیروهای خود را یک‌جا جمع می‌کند و قدرت استجماع می‌یابد و بعد از آن اراده می‌کند؛ یعنی تازه به حرکت می‌افتد و در واقع سیر به سوی حق تازه از این نقطه شروع می‌شود و این جاست که «ادب»، «انس»، «یقین» و «ذُکر» پیدا می‌کند.

سالک در مقام قلب، حظوظ و لذت‌های نفسانی ندارد؛ بلکه حضور حق را می‌یابد و به «قصد» ـ یعنی نیت قربت ـ می‌رسد. قصد، همان نیت است و هنوز حرکت نیست و عزم، استجماع قوا برای بر شدن است. قصد را باید سِرّ قلب و باطن و حیات آن دانست. کسی که باز و زنده شده و حیات قلب یافته است، می‌تواند قصد داشته باشد. قصد، مرکز دایرهٔ سیر وجودی آدمی است. انسان تا به قلب نرسد، کمالات باطنی و قصد او ظاهر نمی‌شود و گرفتار حظوظات و امور نفسانی و در یک کلمه، جنت نعیم است. وی حتی اگر وارد بهشت شود، به او نعیم ـ یعنی «حُورٌ مَقْصُورَاتٌ فِی الْخِیامِ»(۱) و یا «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الاْءَنْهَارُ»(۲) ـ می‌دهند و

  1. رحمان / ۷۲٫
  2. بقره / ۲۵٫

(۲۶۹)

بهشت با اوصاف یاد شده، بهشت اهل نفوس است و بهشت اهل قلب، بالاتر از آن است.

بعد از قصد و عزم، «اراده» شکل می‌گیرد. در اراده، غضروف‌های بدن جمع می‌شود و استجماع ـ که برآیند جمع توان و نیروهای بدن است ـ محقق می‌شود. استجماع مانند ترمز خودرو است که برای ایست خودرو باید پر کند. عزم، سبب استجماع می‌شود و استجماع، کار پر شدن را در سیستم ترمز خودرو انجام می‌دهد. اراده بعد از آن به فعل تبدیل می‌شود. اراده چنان‌چه ضعیف باشد ـ نه پُر ـ سبب استجماع نمی‌گردد. اراده، همان ترمز و نیروی بازدارنده است که قرآن کریم از آن چنین توصیف می‌آورد: «وَمَنْ یوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِک هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(۱)؛ «وقایه» همان نیروی بازدارنده است. کسی که نمی‌تواند حرکت و سرعت سیر خود را تنظیم کند، به سرگردانی دچار می‌شود. سالک باید از اموری که سبب ضعف اراده می‌شود، دوری کند.

هم‌چنین سالک باید از اموری که نیروی اراده را مضاعف می‌سازد، بهره بگیرد. نماز، ذکر الهی، قرائت قرآن کریم، خلوت، تنهایی و تاریکی، قوت اراده می‌آورد.

سالک در مقام اراده، باطنی می‌یابد که توان حرکت و قدرت سیر دارد و تلاش سالک تا بدین‌جا تمام در جهت رفع موانع و بسترسازی برای سیر بوده و از این خودسازی لذت می‌برده است. او از جوان‌مردی خود و از این که به کسی محبت می‌کرده است، لذت می‌برده و از نماز به حال خوشی که در آن داشته، راضی بوده و روضه‌ای که شرکت کرده، برای او

  1. حشر / ۹٫

(۲۷۰)

نشاط‌آور و بهجت‌زا بوده است؛ اما تمامی این امور، حکم نردبان را دارد و از این به بعد نباید آن را بر پشت خود حمل نمود، بلکه مرکب را باید با طی هر منزلی فرو گذاشت، نه آن که مَرکب هر منزلی را با خود برداشت و بار خود را سنگین کرد، که در این صورت، سرعت کاسته می‌شود و به جای قرب، به بُعد و دوری مبتلا می‌گردد.

با پیدایش قلب، نفس مُعین و مددکار آن می‌شود و از این پس، این خداوند است که در کار است، نه نفس و خواسته‌های آن. سالک در این مرتبه، دارای صدق قلبی می‌گردد. صدقی که وی پیش از این داشت، صدق نفسانی بوده است. صدق نفسانی، ظاهری و انبساطی بوده و صدق قلبی، سِرّی و باطنی است. از این به بعد، هیچ صفت و منزلی بدون صدق ارزش پیدا نمی‌کند. انصاف نیز از توابع صدق است. کسی که صدق و انصاف نداشته باشد، در اصل چیزی ندارد. این صادقِ منصف است که اصل اصول کمالات را دارد و اگر با همین دو صفت بمیرد، باز هم کمال بسیار بلندی دارد.

کسی که قلب دارد، برای پذیرش خداوند مهیاست؛ همان‌طور که دلِ شکسته جایگاه خداوند است؛ خواه صاحب آن مؤمن باشد یا کافر. او می‌تواند صاحب اراده گردد و با تجرد از حظوظ نفسانی و بدون دخالت نفس، قصد و عزم قرب الهی نماید و اراده را تحقق دهد و جلو رود و این پیشروی او در سیر، همان قرب است. در این سیر، نیاز به مواظبت و احتیاط است، که از این حزم و رعایتِ احتیاط، به «ادب» یاد می‌شود.

ادب وقتی پیش می‌آید که سالک به شدت حضور خداوند را احساس کند و او را حاضر و ناظر بیابد. هر حاضری دارای محضری است و باید آداب آن را پاس داشت و به حسب عادت‌ها و میل‌ها نبود و از تمایلات و عادات دست برداشت. با آمدن ادب، بحث حدود الهی پیش می‌آید و آن‌چه را خداوند فرموده است، اتیان می‌کند و در بند نوع تکلیف نیست.

(۲۷۱)

بعد از آن، منزل یقین است که بر قلب می‌نشیند. یقین دارای سه مرتبه است: علم‌الیقین، عین‌الیقین و حق‌الیقین.

منظور از یقین در بحث قلب، مرتبهٔ سوم آن است. این یقین است که به آدمی اُنس به حق‌تعالی را پیشکش می‌نماید و سالک، دیگر به غفلت از حق‌تعالی مبتلا نمی‌شود. کمال انس، «ذکر» قلبی می‌آورد. انس به حق، کششی دارد که وی را ناخودآگاه به ذکر می‌کشاند و وی نمی‌تواند ذکر نداشته باشد. این که بسیاری از اهل معرفت هم در صبح و هم در عصر ذکر می‌گویند یا نماز فراوانی می‌گزارند، در اختیار آنان نیست و با فشار قلب است که مشغول عبادت می‌شوند.

ذکر قلبی هنگامی برای آدمی محقق می‌شود که وی دیگر حرفی برای گفتن نداشته باشد و تمام از خدا بگوید؛ یعنی غیر نشناسد و از غیر، حتی از نفس خود، فراغت تام یابد. در این حالت، مقام «فقر» ـ که مقام یکتایی است ـ آشکار می‌شود؛ به این معنا که هرچه هست، از آنِ حق است و خوی گدایی از فرد برداشته می‌شود. فقیر در این‌جا کسی است که عالَم را در اختیار دارد؛ امّا از حق دارد، نه از نفس خود. در مقام فقر، سالک از خود نیست؛ بلکه همه چیز را امانتی می‌بیند که همه از خداست. سالک این‌جاست که «غنا» و بی‌نیازی می‌یابد و پُر و فول می‌شود؛ یعنی قلبی دارد که بی‌نیاز و داراست. دلی که پر، سرشار و ملأ است. با غنای قلب، عصمت از گناه نیز پیدا می‌شود. معاصی از حسرت، کمبود، کاستی و نداری برای فرد پیش می‌آید. قلب وقتی پر و سرشار باشد، نیازی ندارد تا میل به گناه در آن پیدا شود؛ برای همین، ریشهٔ تمامی معاصی فقر کمالات است. وقتی سالک زرهی دارد که او را از تیرهای معصیت حفظ می‌کند و مانع وی و گناه می‌شود، «مراد» می‌شود. مراد، کسی است که

(۲۷۲)

ملکهٔ خودنگه‌داری از گناه دارد و دارای غناست و حسرت و فقری در دل خود احساس نمی‌کند. در این صورت است که وی می‌تواند دستگیر خلق شود و مراد و مرشد آنان قرار گیرد. در مقام «مراد»، سالک به بخش ششم ـ یعنی «اودیه» ـ وارد می‌شود.

 


 بخش ششم: اودیه

ـ سالک در اودیهٔ غیب عقل قرار می‌گیرد؛ عقلی که به نور قدس نورانی شده و در آن، هم نورهاست و هم آتش‌ها و هم هشدارها؛ زیرا چه بسا مطلوب را در چهرهٔ آتش رؤیت می‌کند؛ همان‌گونه که در این فرمودهٔ خداوند است: «هنگامی که آتشی دید» و این فرمودهٔ خداوند: «خجسته آن که در کنار این آتش و آن که پیرامون آن است». و گاه در چهره‌های نور آن را رؤیت می‌کند به سبب تنزلی که به مرتبهٔ جنیان دارد یا بر شدنی که به جناب قدس دیگری دارد؛ چنان‌که در این فرمودهٔ خداوند است: «تو در وادی مقدس طوی هستی».

نخستین منزل اودیه، وادی «احسان» است، به سبب نزدیکی یقینی که دارد به عیان؛ سپس «علم» و «حکمت» است به گونهٔ موهوبی و دهشی. پس بصیرت را که چشم قلب است به نور هدایت سرمه و زینت می‌کند و «فراست» در او پیدایش می‌یابد با انس گرفتن به حکم غیب که بزرگداشت حکم را نتیجه می‌دهد و باب «الهام» را به روی او می‌گشاید تا آن که «سکینه» بر او نازل شود و «طمأنینه» با کمال یقین و امنیتی که شبیه عیان است، برای او حاصل گردد و «همت» او نیرو گیرد. همتی که بر نزدیک شدن به مقصود برانگیختگی دارد و با آن به مقام سـر ّ می‌رسد.

(۲۷۳)


منازل اودیه

در بخش پنجم ـ که بخش اصول است ـ سالک پی‌ریزی، فوندانسیون و سفت‌کاری سلوک را پایان می‌دهد و در آن‌جا دارای قلب و دل می‌شود. این که کسی صاحب قلب شود، سخن بلندی است. این که می‌گوییم دل دارد، نه این که فقط جرأت پیدا می‌کند؛ که جرأت یکی از اوصاف دل است و تا کسی دل نداشته باشد، جرأت نیز پیدا نمی‌کند و برای همین است که در عرف می‌گویند: دل و جرأت خوبی دارد و ظرف و مظروف را با هم می‌آورند. دل و جرأت مثل کاسه و آب است.

سالک در بخش اصول مشاهده می‌کند دارای باطن شده و «قلب» یافته و از نفس گذشته و محکم و قوی شده است. وی با قدرت و با محکمی به اودیه (وادی‌ها) می‌افتد. اودیه، سخت‌ترین و سنگین‌ترین دوران سلوک است. برای مثال، سالک در بخش اودیه مانند مسافری است که از شهر بیرون آمده و به خانه و زندگی پشت کرده و در بیابان و کوه‌ها و راهی پر سنگلاخ گرفتار آمده و به جایی نرسیده است و نه راهی برای بازگشت دارد و نه معلوم است که به مقصد می‌رسد. او در بادیه‌ای قرار دارد که در آن پی‌ها بریده‌اند.

سالک باید در اودیه پخته شود، آتش ببیند، جوش بیاید و در نهایت آتش بگیرد. او در اودیه خود را به انواع خطرها ـ اعم از احسان، رؤیت و الهام تا امور شیطانی و ظلمانی ـ می‌افکند. جنگلی ترسناک که هم گرگ دارد و هم آهوبره. کسی که بتواند وادی‌ها را به سلامت بگذراند، باید گفت مشکلات سلوک را پشت سر گذاشته و اگر هنوز به وادی‌ها نرسیده، در عافیت است. این‌که می‌گویند «البلاءُ للولاء»(۱)، در اودیه مصداق دارد. این

  1. ر. ک : الکافی، ج ۲، ص ۲۵۲٫

(۲۷۴)

بلاهای اودیه است که ولایت می‌آورد و شخص را به بخش ششم ـ یعنی ولایات ـ وارد می‌کند. اولیای خدا با ابتلا، به ولایت می‌رسند و با بلایا پخته و کارآزموده می‌شوند.

گذر از وادی‌ها، تازه محبت می‌آورد. حال، او که مانند گوشتی نپخته و خام بود، با آتش وادی‌ها پخته می‌شود و تازه خوردن دارد؛ یعنی سالک تا به وادی‌ها نیفتد و مشکلات راه بر او اثر نکند، حب و عشقی در دل او نیست و محبتی که دارد، محبتی عادی و معمولی است و حب او حتی به اولیای خدا غیر از حبّی است که اولیای خدا دارند. اولیای خدا آن‌قدر حب دارند که دوستی آنان نسبت به سنگ، در قیاس به محبت افراد عادی نسبت به فرزند خود، بیش‌تر است. دل آنان دریای حبّ است. تا کسی حرارت و حب پیدا نکند، به جایی نمی‌رسد و خام خام است. کسی که به وادی می‌افتد تازه معلوم می‌شود چند مَرده حلاج است و چه توانی دارد و چگونه می‌تواند با سختی‌ها و بلایا و مشکلات پنجه نرم کند و بُرد او مشخص می‌شود؛ به این معنا که ولای او از وادی‌هایی که دارد، مشخص می‌شود.

ما برای آن که اولیا و انبیای الهی علیهم‌السلام و مراتب آن‌ها را به دست آوریم باید با مراجعه به قرآن کریم، زندگی آن‌ها را در زمانی که در وادی‌ها بوده‌اند بررسی کنیم تا درصد موفقیت یا مشکلات احتمالی هر یک را به دست آوریم. با اختلافی که آنان در وادی‌ها دارند، درجات و منازل و مقامات ولایی آنان را می‌شود کشف کرد.

اودیه، سنگین‌ترین بخش سلوک است. سالک در این مرتبه باید با دل و قلب و عاطفه‌ای که پیدا کرده است، از احسان و صبوری گرفته تا

(۲۷۵)

بصیرت و الهام و شیطان را در خود بریزد. این که در روایت است: «وإنّ الموقنین لعلی خطر عظیم»(۱)؛ این خطرهای بزرگ در وادی‌هاست که رخ می‌دهد. بسیاری از سالکانی که توانسته‌اند خود را از نفس برهانند و قلب پیدا کنند، در باب اودیه مردود شده‌اند. بررسی زندگی انبیای الهی علیهم‌السلام نشان می‌دهد مشکلات آنان در باب اودیه بسیار حادّ شده و این عنایت خداوند بوده که آن‌ها را نگاه داشته است؛ وگرنه چنان در فشار حاصل از بلایا به تنگنا می‌آمدند که چیزی از آنان باقی نمی‌ماند. سالک تنها با عنایت خداوند می‌تواند در وادی پیش رود. او در این مرحله بیش از هر مقام دیگر باید از خداوند طلب و مدد داشته باشد تا مخاطرات سبب نشود وی از پا درآید و به زانو کشیده شود.

نخستین مرحلهٔ اودیه، باب «احسان» است که در گذشته از آن گفتیم. بعد از آن، «علم» است. مراد از این علم، رؤیت با قلب است. «حکمت» سبب می‌شود سالک دلی محکم و پایی استوار داشته باشد. وقتی او محکم گردید، «بصیرت» پیدا می‌کند. علم بیانی ـ و نه عیانی ـ همراه با شک است؛ اما بصیرت در باب ولایت، خالی از هر گونه شکی است؛ چنان‌که جناب مقداد در مورد حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام بصیرت داشتند و در جایی نسبت به آن حضرت شک نمی‌کردند. علمی که با پیشامد حادثه‌ای به شک بگراید، خیالاتی بیش نیست. کسی که علم عیانی و بصیرت داشته باشد، مصداق «لو کشف الغطاء ما ازددتُ یقینا»(۲) است و کسی ـ خواه ناسوتی باشد یا ملکوتی ـ نمی‌تواند آن را بگیرد. علم بیانی، مصداق این روایت است: «لو تکاشفتم ما تدافنتم»(۳)؛ یعنی شما درگیر اموری خیالی

  1. بحار الأنوار، ج ۶۷، ص ۲۴۵٫
  2. عیون الحکم و المواعظ، ص ۴۱۵٫ شاذان بن جبرئیل قمی، الفضائل، ص ۱۳۷٫
  3. شیخ صدوق، امالی، ص ۵۳۱٫

(۲۷۶)

هستید و علم ندارید؛ وگرنه چنان‌چه حقیقت برای شما کشف می‌شد، حتی حاضر به دفن یک‌دیگر نبودید. اولیای خدا حقیقت هر کسی و هر چیزی را می‌بینند و دم بر نمی‌آورند و دیگران اگر ببینند، نعره می‌زنند. مراد از علم در باب اودیه، علم عیانی است، نه بیانی. سالک در این‌جا مؤمنی است که با نور خداوند فراست کشف هر چیزی را می‌یابد؛ اما به نسبت ژرفایی که در اودیه دارد:

«احمد بن ابی عبد اللّه البرقی، عن أبیه، عن سلیمان ابن جعفر الجعفری، عن أبی الحسن الرضا علیه‌السلام قال: قال لی: یا سلیمان، ان اللّه تبارک وتعالی خلق المؤمن من نوره، وصبغهم فی رحمته، وأخذ میثاقهم لنا بالولایة، فالمؤمن أخو المؤمن لأبیه وأمّه، أبوه النور وأمّه الرحمة، فاتّقوا فراسة المؤمن، فإنّه ینظر بنور اللّه الذی خلق منه»(۱).

مؤمن به دیدهٔ خود ـ که نور خداست ـ عمل می‌کند، نه به گفته‌ها؛ چرا که گفته، علم نیست. مؤمن، افزون بر علم و حکمت، دارای «فراست» می‌شود. آفتاب اودیه، ذهن سالک را باز و گسترده و دل او را وسیع و تابان می‌کند. افراد سایه‌نشین، عافیت‌طلب هستند و کسی عافیت‌طلب است که ضعف نفس دارد و سست و پر رخوت است؛ امّا کسی که در زیر تیغ تیز نور آفتاب قرار می‌گیرد، ذهن وی قدرت تحلیل می‌یابد و به درک درست مسایل، توانمند می‌شود. سختی‌های اودیه ـ که حرارت سوزناک آن طاقت‌فرساست ـ چنین اثری بر سالک دارد و با انبساط مغز، به قلب هم «فراست» می‌دهد.

  1. احمد بن محمد بن خالد برقی، المحاسن، ج ۱، ص ۱۳۱٫

(۲۷۷)

فراست یعنی توان ریزبینی و دقت بر مسایل بسیار جزیی، و در ردیف علومی مانند کف‌بینی و قیافه‌شناسی قرار دارد و از دانش‌های غیبی نیست؛ بلکه از دانش‌های تجربی و مشاهدی است. در قیافه‌شناسی، از چهره و خطوطی که دارد و از رنگ و شمایل اعضای آن می‌توان طرف مقابل را شناخت و حیله‌ها و مکرهای او را دریافت. کسی که فراست دارد، از نگاه به چهره، هر چیزی را درمی‌یابد و پوشیدگی برای او ممکن نیست؛ برای همین است که اولیای خدا، تیز و با چنین دیدی به کسی نگاه نمی‌کنند؛ زیرا نگاه تیز، همان و دریافت کارهای او، همان. در مصباح‌الشریعه است: «غضّوا أبصارکم ترون العجائب»(۱)! سالک باید چشم از زندگی خصوصی افراد جامعه برگیرد تا خداوند شگفتی‌ها را به او بنماید. اهل سلوک نباید به زندگی دیگران بپردازند و از آنان اطلاعاتی داشته باشند که به کار آنان نمی‌آید جز غفلت از خداوند و صرف عمر خود در غیر!

در منزل فراست، سالک از مرتبهٔ ظاهر جدا و کنده می‌شود و «الهام» پیدا می‌کند و این‌جاست که می‌تواند نَفَسی تازه کند و آرامشی بیابد و «طمأنینه» را در خود احساس نماید. وی در این منزل، احساس حرارت و داغی می‌کند و معنای «همت» را لمس می‌کند. آخرین منزل اودیه، همت است. سالک با بلا دیدن، محکم می‌شود؛ به این معنا که محبت پیدا می‌کند. کسی را اهل همت می‌گویند که دیگران را دوست داشته باشد. خداوند بلا را به کسی می‌دهد که او را دوست دارد و می‌خواهد او را با بلا کارآزموده و پخته نماید. ناسوت برای آن است که هر کسی در آن، خود را کارآزموده و آبدیده نماید. اولیای خدا برای کارآزمودگی و پختگی است که سیر می‌نمایند.

  1. مصباح الشریعه، ص ۱۰٫

(۲۷۸)

سالک در باب اودیه نیاز شدید به مربی و استادِ کارآزموده و ماهر دارد؛ استادی که بتواند بلایای وارد بر سالک یا بازدارنده‌های آن را کنترل کند تا سالک در زیر بار سنگین بلایا و حرارت حاصل از آن، نه بسوزد و نه خام بماند. او نه باید لهیدگی داشته باشد و نه کال بماند. خطرهای سلوک را بدون داشتن مربی نمی‌توان از سر گذراند.

سالک در مرتبهٔ قلب، دارای عقل عادی، عمومی، ابتدایی و عقل کاسبی، زرنگی و حسابگری نیست؛ بلکه عقل او منوّر و روشن به نور دل شده است و عقل در این مرحله، از قلب ایثارگر فرمان می‌گیرد که هدایت را در برد بلند در اختیار دارد و حسابگری خود را ـ که مربوط به برد کوتاه نفس است ـ زمین می‌نهد. البته فرماندهٔ قوای انسانی در مرتبهٔ اولی نفس، خود نفس اماره است و بالاتر که می‌آید، اختیار خود را به عقل می‌دهد و بعد از آن، وقتی بالاتر می‌رود، مرکز اختیارات دل است.

قلب سالک با ورود به اودیه، به نور قدس منور می‌گردد. نور قدس، همان توجّه خارجی و عنایت الهی است که به صاحب قلب امداد می‌کند و از داخل مواظب سالک است تا خسته و درمانده نشود؛ همان‌طور که نیروهایی نیز از بیرون مددکار او می‌گردند. حالِ چنین سالکی حالِ کشتی‌گیری است که مربی حاذقی دارد و مربی بیش از خودِ کشتی‌گیر مواظب اوست و تمامی جوانب امر او را به دقت زیر نظر دارد و مشاهده می‌کند. قلب سالک، همان تصمیم‌هایی است که انجام می‌دهد و نور قدس توجهی است که خداوند به او می‌کند. سالک در این مرتبه باید از خداوند بخواهد حتی برای لحظه‌ای او را به خود وانگذارد، که در این صورت، سقوط و هبوط وی حتمی است: «اللهمّ لا تکلنی إلی نفسی طرفة عین أبدا»(۱). اگر هنگامی که سالک در وادی‌ها قرار می‌گیرد، لحظه‌ای نور

  1. الکافی، ج ۲، ص ۵۸۱٫

(۲۷۹)

قدس عنایت خداوند را از دست دهد، در همان بیابان و سنگلاخ متلاشی می‌شود و جسد او طعمهٔ کرکس‌های شیطانی می‌شود.

غیبِ عقل نوریافته، عقل عادی نیست؛ بلکه عقلی است که به نور عنایت خداوند، زره‌پوش شده است؛ عقلی که اگر خود را در حصن خداوند قرار ندهد، در بارِش بلایا نابود می‌شود.

خطرات اودیه، هم نوری است و هم ناری. اخطارها و هشدارهای آن، هم زرد است و هم قرمز؛ یعنی در وادی کسی است که به سالک توجه دارد و به او هشدار می‌دهد. او نباید احساس کند در اودیهٔ پربلا تنهاست؛ وگرنه در صورتی که چنین پنداری داشته باشد، مرده‌ای بیش نیست. سالک در این وادی‌ها مددکاری دارد که با دست عنایت خویش از او دستگیری نموده و نمی‌گذارد لغزشی داشته باشد و او را از ارتکاب بسیاری از کارها باز می‌دارد؛ زیرا سالک ـ به خصوص اگر چموش باشد ـ با احساس بلا می‌گریزد و فرار می‌کند و این عنایت خداوند است که او را به بلا وارد می‌آورد. خداوند به صورت مستقیم و یا به دست مربی، او را دوباره بازمی‌گرداند و سالکی که دست خود را از قرار دادن در آتش سرخ می‌کشید، به استقبال از آن تشویق می‌نماید؛ بلکه دست او را می‌گیرد و در آتش قرار می‌دهد.

البته هستند سالکانی که اگر خداوند بخواهد آنان را بلاپیچ نماید، بلا برای آنان مثل عسل شیرین است؛ بلکه عسل در برابر آن بلا شیرین نیست، این بلاست که شیرین است و باید گفت مثل بلا شیرین است. البته بلاهای شیرین برای سالک متوسط، مترسک دارد؛ زیرا بلا برای او آتش است و می‌بیند که آتش است و برای همین دست خود را عقب می‌کشد.

(۲۸۰)

این‌جاست که شیعه‌های تنوری قابل تشخیص می‌باشند. یکی به اشارهٔ امام صادق علیه‌السلام با سر داخل تنور می‌شود و دیگری خود را در امر آن حضرت به حسابگری‌های عقلی مشغول می‌دارد! چنین کسی فردی حسابگر است که به وادی‌ها نیامده است.

سالک در وادی می‌بیند که تنهاست؛ از این رو یک گام به جلو برمی‌دارد و گامی به عقب باز می‌گردد. چنین کسی سالک محب است که دلهرهٔ خود را دارد؛ ولی مقرب محبوبی در وادی‌ها، برای خداوند به کنده می‌نشیند و آتش و آب برای او تفاوتی ندارد. اخطارها و هشدارهای سلوک را سالک محب فهم می‌کند و مقرب محبوبی می‌بیند، و وقتی می‌بیند به روی خود نمی‌آورد. محبوبی وقتی به باب اودیه می‌رسد، می‌بیند؛ اما می‌گوید ندیدم و نشان می‌دهد و می‌گوید من نیستم. سالک و دست عنایت حق در وادی، با هم چنین حالی دارند و سالک این گونه به حق عرض ارادت دارد. حضرت ابراهیم علیه‌السلام در این حال بود که صدای «سبوح و قدوس» را شنید و فرمود: برای شنیدن دوبارهٔ صدای حق، گوسفندانم را هم می‌دهم. او حق را گرفته و در دل خود جای داده بود؛ اما نمی‌گوید من آن را جا داده‌ام و می‌گوید برای شنیدن صدایش هم این‌قدر می‌دهم؛ یعنی ندیده‌ام! او حق را در دل خود دارد و می‌گوید ندیده‌ام و آن هم نشان می‌دهد و می‌گوید ندیدم. این حالت، ویژگی وادی اخطار است. هم حق برای سالک و هم سالک برای حق اخطار و خطور دارد! «خطَر» یعنی چیزی که خیلی سریع و باریک دیده می‌شود؛ به‌طوری که گویی دیده نشده است. اگر کسی این حالات را در زندگی خود می‌بیند، امیدوار شود، و در صورتی که چیزی نمی‌بیند، مشکلات فراوانی در خود دارد و باید به مداوا و معالجهٔ نفس خود رو بیاورد و سعی کند رفته رفته آفات را از خود بریزد.

(۲۸۱)

حضرت موسی در اودیه بود که آتش را می‌بیند؛ ولی همین آتش به او جلا می‌بخشد. کسی که دل و قلب ندارد، نور ندارد و برای همین است که در سختی‌ها می‌گریزد. موسی این‌طور نبود و با دیدن آتش به سوی آن رفت و سلوک خود را ادامه داد. گاه سلوک با مشاهدهٔ آتش نیست که پیش می‌رود، بلکه سالک نور مشاهده می‌کند.

خاطرنشان می‌شود سلوک جن با سلوک انسان تفاوت بسیاری دارد و نباید این دو را با هم آمیخت. سلوک انسان بسیار گسترده‌تر و سنگین‌تر از سلوک جن است و مراتب آنان بسیار نازل است. وصول سالک به نور، به معنای وصول به مرتبهٔ اجنه نیست. بزرگانِ اجنه در حد پایین‌ترین اولیای خدا از آدمیان هستند. جن‌های سالک، دلباختهٔ اولیای انسی هستند. جنّ در کثرت بیش از انسان است؛ ولی کیفیت او در گرو انسان است. جنّ، صف نعال عالم انسان است. نور و نار انسان از نور و نار جن بسیار بزرگ‌تر و ژرف‌تر است.

همان‌گونه که گفته شد، نخستین منزل بخش اودیه «احسان» است. محسن به کسی می‌گویند که دارای علم عینی و عیانی است و نه علم لفظی، کسبی و متکی به حافظه و امور مفهومی در آن. بعد از «علم» و «حکمت»، «بصیرت» قرار دارد. در بصیرت، سالک تیزبین می‌شود؛ گویی به چشم دل خود سرمه زده است؛ بصیرتی که در دل قرار می‌گیرد و با آن به نیروی درست‌بینی می‌رسد و هر چیزی را آن‌گونه که هست و در پرتو نور هدایت الهی در جای خود و نیز همانند چشمی که در روشنایی کامل قرار دارد، صافی مشاهده می‌کند؛ نه هم‌چون فردی که تازه از خواب بیدار شده و قدرت دید و تشخیص وی ضعیف و در هاله‌ای از ابهام یا ناراستی است.

(۲۸۲)

سالک بعد از آن، چون تا حدودی به مرتبهٔ باطن پیچیده شده است، «فراست» پیدا می‌کند. فراست می‌شود بدون غیب نیز فرا گرفته شود؛ اما فراستی که با لحاظ غیب باشد، دانشی بسیار بالاتر از فراست کسبی است. وی در این حال، بزرگی حُکم را می‌بیند و به عبارت دیگر فرمانده می‌شود. فرمانده همواره خبرهای خاصی را دریافت می‌کند و چیزهایی را می‌داند که دیگران از آن آگاه نمی‌باشند و مطالبی می‌شنود که برای او تازگی دارد. هم‌چنین «سکینه» در نهاد او می‌نشیند و وقار پیدا می‌کند و خوف به‌کلی از دل او برداشته می‌شود و «طمأنینه» ـ یعنی تعادل در سلوک ـ را به دست می‌آورد؛ همان‌طور که کوهنورد برای بالا رفتن از کوه با تعادل، خود را حفظ می‌کند و بالا می‌کشد. کوهنوردی که طمأنینه دارد، دارای شباهت عیانی است؛ یعنی در پای کوه ایستاده است و خود را موفق بالای قله می‌بیند و برای رسیدن به بالا مشکلی را در خود احساس نمی‌کند. او غیر از کسی است که می‌گوید حالا ببینیم چه می‌شود! آیا می‌توانم یا نه؟ وی کم‌ترین تردیدی در موفقیت خود ندارد.

سالک در طمأنینه، قوت و توانی دارد که «همت» را در خود حس می‌کند و از این جا به بعد، به «حال» می‌افتد؛ یعنی در واقع او با اودیه و بلایایی که دیده است، نرمش کرده و گرم شده و برای نزدیک شدن به مقصود، انگیزه و همت پیدا کرده است. او در این حال به مقام «سِرّ» رسیده است. سالک در مقام سِرّ، مانند ورزشکاری است که بدن خود را گرم کرده و دارای حرارت شده است و می‌تواند نمایش توانمندی خود را داشته باشد. سالک نیز با وصول به سِرّ، شاهد نزول برکات الهی می‌شود.

سالک تا این‌جا که در وادی قرار داشت، تمام در حال تحمل بلایا و

(۲۸۳)

تلاش و سعی وافر و کار مضاعف بود؛ بدون آن که چیزی ببیند. این‌که تا این‌جا خداوند چیزی به او نداده است، برای آن است که سالک مزدوری پیشه نکند و اگر خداوند می‌خواست، مزد هر بلا و کاری را که وی می‌کند، همان‌جا به او بدهد، وی فردی گداپیشه و مزدور می‌شد؛ از این رو، خداوند برای این که سالک روحیه‌ای گداصفت نگیرد، بعد از آن که تمام بلایای لازم را بر او وارد آورد و وی اودیهٔ خود را به پایان رساند، پی در پی برکات خود را بر او نازل می‌کند. او در این مرحله به بخش هفتم ـ یعنی بخش «احوال» ـ رسیده است و گرمای حاصل از بلایای اودیه، او را به حال آورده است.

 


 بخش هفتم: احوال

ـ پس بخشش‌ها پشت هم و حال‌ها پی در پی برای او می‌آید و ارادهٔ وی، به «محبت» تبدیل می‌شود و به محبوب جذب می‌گردد و «غیرت» او را از خود و دیگران می‌گیرد و «شوق» در او فزونی می‌یابد و در «قلق» واقع می‌شود و «عطش» بر او حاکم می‌شود و «وجدْ» او را در خود می‌گیرد و «دهش»، «هیمان» و «برق» و سپس «ذوق» با وصول به مقام روح، بر او چیره می‌شود.


منازل احوال

هفتمین بخش از سلوک، بخش «احوال» است. حالاتی که نمی‌شود آن را با لفظ و کلام فهم نمود؛ هرچند چاره‌ای نیست و باید آن را در همین قالب آموزش داد، تا آن کسی که در راه است، به حالات خود التفات داشته باشد و آن را بشناسد.

سالک در بخش ششم ـ که وادی‌های بلا بود ـ انواع سختی‌ها و بلاها را

(۲۸۴)

تجربه می‌کند و نتیجهٔ گذر سالم از آن وادی‌ها این است که وی شکن در شکن می‌شود و صاحب «همّت» می‌گردد؛ یعنی کسی شده است که کار را انجام داده و بار خود را بُرده و به عنایت خداوند همّت گرفته است. با تحقق همت، وی از وادی‌ها خارج می‌شود و به احوال رو می‌آورد. در این‌جا بحث محبت پیش می‌آید.

باید توجه داشت میان باب احوال با باب اخلاق، چند تفاوت اساسی است و آن این که باب اخلاق در مقام نفس واقع می‌شود و باب احوال در مقام سِرّ است. اخلاق را بدون قلب هم می‌شود داشت؛ امّا احوال بعد از اصول و اودیه، و در مقام قلب شکل می‌گیرد. هم‌چنین اخلاق، اموری ظاهری بود، امّا احوالْ تمام باطنی است و می‌شود مورد کتمان شدید قرار گیرد. اخلاق، نماد و ظاهر است؛ امّا حالات، نهادی است که درون انسان نهفته است. حالات برای سالک، یک منش است؛ نه یک نماد که در ظاهر به نمایش در می‌آید.

هم‌چنین بخش احوال یک تفاوت اساسی‌با بخش اودیه دارد و آن این‌که: اودیه، مرتبهٔ شلاق خوردن سالک از سختی‌های راه و صعوبت آن و از شیطان و دیگر آفات و حتی از امور ملکوتی است؛ امّا در بخش احوال، شور و شوق و بروز کمون دل است. دل با شلاق‌های اودیه، به «حال» آمده و چیزی پیدا کرده است. پیدایشی در سالک هست که او را به حال آورده؛ یعنی گرم شده و حرارت یافته است. همین حرارت است که به شکل محبت بروز می‌کند. سالک تا پیش از این، از آفات و مشکلات و مخاطرات وحشت داشت؛ امّا در این جا که به حال آمده است، دیگر از شکستن هراسی ندارد و در این جاست که تمامی نواهی و اوامری را که تا پیش از آن برای او تکلیف، کلفت و زحمت بود، در حالی انجام می‌دهد

(۲۸۵)

که آن را دوست دارد. کسی که نفسی خشک و سرد دارد و نمی‌تواند حرکتی بکند و هر حرکتی برای او از سر تکلیف و اجبار است، با شلاق‌های اودیه حرارتی می‌یابد که دیگر چیزی را به عنوان تکلیف و از سر اجبار انجام نمی‌دهد؛ بلکه عبادت و کردار وی حبی می‌شود. او سیر و سلوک خود را به چشم تکلیف نمی‌بیند؛ بلکه دوست دارد این راه را برود و کارهای مربوط به آن را بیاورد.

کسی که کارهای روزمرهٔ خود را از سر تکلیف انجام می‌دهد، به حال نیامده است. اولیای خدا و سالکان طریق وقتی به حال می‌افتند، احساس تکلیف ندارند؛ بلکه تمامی احکام شرع و کردار خود را از روی حب می‌آورند. کارهای آنان تمام حبی، لحظی، وقفی، سروری، قربتی و وحدتی است. حُب آنان نیز برآمده از حرارتی است که در بلایای اودیه یافته‌اند.

در همین‌جا نکته‌ای روان‌شناسانه بگوییم: افرادی که طبیعت آنان سرد است، نسبت به افراد گرم‌مزاج، محبت خیلی کمی دارند. اگر زن یا مردی طبیعت سردی داشته باشد، محبت او دارای بردی محدود و کوتاه است و نمی‌تواند چندان همسری دلسوز یا مادر و پدری مهربان یا همکاری صمیمی در محیط کار باشد. دقت شود که گفته می‌شود محبت آنان محدود است و توان برد بلند آن را ندارد. اگر مردی می‌خواهد بداند همسر وی می‌تواند او را بسیار فراوان دوست داشته باشد یا نه، نخست باید ببیند او طبیعت گرمی دارد یا نه؟ هم‌چنین، فرزندی که سردمزاج باشد، با پدر و مادر خود چندان روابط گرم و صمیمانه‌ای ندارد و بهانه‌گیری‌های فراوانی دارد؛ برخلاف فرزند گرم‌مزاج که گاه جایی از پوست خود را چنان می‌خاراند که از آن خون بیرون می‌آید یا موی خود را

(۲۸۶)

می‌کند. چنین فرزندانی در ارتباط با دیگران، صمیمی‌تر و موفق‌تر هستند.

برای سلوک نیز باید شاگردانی را برگزید که طبیعت گرم دارند؛ چرا که همان طبیعتی که دارند، سبب می‌شود با استاد همراهی کنند و حرارت درونی بر چموشی ظاهری احتمالی آنان فایق می‌شود و آنان را قابل کنترل می‌سازد. علوم معنوی با حرارت درونی گره خورده است. از میزان حرارتی که فرد دارد، می‌شود مقدار پایداری وی با اولیای خدا را دانست. با تشخیص مقدار دمای گرمای بدن و حرارت آن، می‌شود افراد وفادار و پایدار را از افراد سست نهاد باز شناخت و چنان‌چه کسی طبیعتی سرد دارد، نباید حساب چندانی برای او باز کرد که برد و قدرت همراهی او محدود است! دقت شود که گفته می‌شود برد سردمزاجان محدود است و اقتضای آنان برای سلوک اندک است؛ نه این که آنان به هیچ وجه نمی‌توانند سلوکی داشته باشند و میان این دو معنا (اقتضا و علیت تام) نباید خلط کرد. البته طبیعت سرد، غیر از سردمزاجی است. سردمزاجی ـ که بیش‌تر در افرادی است که طبیعت سرد دارند ـ قابل کنترل و مداواست و می‌شود مزاج‌های سرد را به مزاج‌های گرم تبدیل نمود. سردمزاجان هرچند پرمحبت بنمایانند، محبت آنان ظرافت، نازکی و عمق فراوانی ندارد و سردی خود را در پیچیدگی‌های روابط و موارد جزیی نشان می‌دهند.

از این نکتهٔ روان‌شناسی که گزاره‌های فرعی بسیاری دارد، بگذریم و نکته‌ای دیگر را خاطرنشان شویم و آن این که می‌شود میزان گرمی و محبت افراد را از خاکی که بر آن زندگی می‌کنند، به دست آورد. افرادی که در جنوب ایران زندگی می‌کنند به خاطر گرمی خاک آن، خون‌گرم‌تر هستند تا کسانی که در نواحی سرد و مرطوب زندگی می‌کنند. دیار پاک

(۲۸۷)

ایران چون گرم است و گرمای آن نیز معتدل است ـ نه سوزنده ـ همیشه عزتمند بوده است. ایران منطقه‌ای گرم است و اگر مناطقی سردنشین در آن نبود، گرمای آن می‌توانست دیگر مناطق کرهٔ خاکی را بیش از این تابع دگرگونی و تحولات خود قرار دهد. زرخیزی، پرنفتی، معادن غنی اورانیوم، مس و دیگر فلزات در خاک گرم معتدل آن نهفته است؛ امّا عربستان با آن که گرم است، چنین موقعیتی ندارد؛ زیرا گرمای آن فراوان است و هر استعدادی را می‌سوزاند؛ برخلاف گرمای ایران که تعادل دارد. بر اساس محاسبهٔ گرما و حرارت زمینِ منطقه‌ای که بر روی آن زندگی می‌شود، می‌توان دریافت آن منطقه در صد سال آینده چگونه موقعیتی خواهد داشت و نیز می‌توان مشکلات آن را محاسبه کرد.

از باب احوال می‌گفتیم. باب احوال، باب گرمی‌های درونی است. همین گرمی است که منزل نخست این وادی ـ یعنی «محبت» ـ را در باطن ایجاد می‌کند. با حصول محبت، سالک دیگر کارهای روزانهٔ خود را با کلفت و سختی نمی‌آورد و دوست دارد موضوعی برای کار حبی و تعشقی باشد.

آن‌چه در باب احوال مهم است، گرما و حرارتی است که در باطن سالک ایجاد شده است. این حرارت، سبب محبت می‌شود. کسی که محبت دارد، برای مزد کار نمی‌کند و نماز برای وصول به بهشت نمی‌گزارد؛ بلکه منت خداوند را دارد که می‌تواند کار و فعالیت و عبادت داشته باشد. در وجود چنین کسی «ریا» یافت نمی‌شود. «ریا» با حرارت محبت، در وجود سالک می‌سوزد. اولیای خدا دریای جوشان محبت هستند. آن‌قدر عشق از آن‌ها ظاهر می‌شود که «به حلاوت بخورند زهر» و «به ارادت بکشند درد». آنان در حرارت باطنی خود چنان گرم هستند که

(۲۸۸)

دیگر دردی را متوجه نمی‌شوند؛ همان‌طور که تیر را از پای حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام کشیدند و ایشان دردی را احساس نکردند؛ چرا که گرم از محبت الهی بودند.

سالک چون در باب احوالْ گرم است، دیگر دردی احساس نمی‌کند. هم‌چنین وی چون از اودیه گذشته است، مشکلات وی کم‌تر می‌شود و با مواهب و عطایای الهی ـ که بر او سرازیری دارد ـ مواجه می‌شود. این دهش‌ها، توالی و تعاقب دارد و به سالک اشتهایی سیری‌ناپذیر می‌دهد؛ زیرا گرم شده و حال آمده است. وی در «سرور» و «قلق» غرق می‌شود و به اصطلاحِ عامی، در کتِ حق‌تعالی می‌افتد و او را دهشت، حیرت و هیمان فرا می‌گیرد و از حالتی باطنی به حالت دیگر، تبدیل پیدا می‌کند. عشقی که در وجود او قرار می‌گیرد، قابل توصیف نیست. او دیگر بر خداوند منت ندارد که بندگی او را دارد؛ بلکه اوست که منت خداوند را دارد. او با خداوند و با تمامی پدیده‌های هستی عشقی دارد که برای افراد عادی قابل فهم نیست؛ بلکه افراد عادی گاه عشق او را از سرِ جهل و ناآگاهی به دشمنی، بدبینی و بددلی تفسیر می‌کنند. او در یک لحظه عشق خود لذتی می‌برد که کسی در جمع صد سالهٔ عمر خود نمی‌تواند اندکی از لذت آن عشق را داشته باشد؛ اما می‌گوید:

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

پنهان خورید باده که تکفیر می‌کنند(۱)

او مستِ مست است و هیچ نمی‌گوید و صدایش را در نمی‌آورد! او فریاد نمی‌زند که: «مست مستم ساقیا دستم بگیر». هم مست است و هم نمی‌گوید دستم بگیر! آن‌که چنین ناله‌ای دارد، خمار است نه مست و نیاز

  1. دیوان خواجهٔ شیراز، غزل ۲۰۰٫

(۲۸۹)

به دستگیری دارد تا برخیزد و برای همین است که می‌گوید: «تا نیفتادم ز پا دستم بگیر». اولیای خدا با آن که مست مست از هفت وادی عشق هستند، ظاهر آنان هم‌چون افراد عادی است؛ اگرچه هر کسی در جذبهٔ صفای آنان غرق می‌شود. مناجات حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام و برخی از سخنان حضرت فاطمهٔ زهرا علیهاالسلام که نقطهٔ هستی هستند و دعاهای حضرت امام سجاد علیه‌السلام در صحیفه، عالم را حیران می‌کند. عشق‌ورزی آنان با خداوند، بالاتر از محبتی است که در مقام احوال است و این محبت در برابر عشق آنان ـ که عشق به مقام بی‌اسم و رسم ذات است ـ قابل گفتن نیست.

سالک اگر بتواند خود را به حال برساند و گرم کند، بعد از حال، تازه به «ولایت» می‌افتد و می‌تواند ادعای «ولایت» و ید تصرف داشته باشد و ید او یداللّه می‌گردد و اوست که می‌تواند حلال و حرام را بشناسد. او چیزی را که حلال است، حلال می‌گوید و چیزی را که حرام است، حرام معرفی می‌کند و درست و بر اساس واقع هم می‌گوید و حلال و حرام واقعی در دست اوست. کسی که اصول، اودیه و احوال را پشت سر بگذراند و هفتاد منزل عرفانی را به تجربه دیده و رفته باشد، می‌شود خداوند به او ولایت دهد. ولایت، امری اعطایی از ناحیهٔ خداوند است و نه گزینه‌ای کسبی که گاه با کاسبی هم اعا می‌شود. کسی که به او ولایت می‌دهند، می‌تواند از ولایت بگوید و به تبیین شریعت نبی اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و فقه علوی بپردازد؛ نه کسی که دانش ناچیز کسبی خود را از این و آن تکدی کرده است. ما بحث علمی این گزارهٔ بسیار دقیق را در کتاب «اصول و قواعد تعبیر خواب» در بخش تأویل توضیح داده و ریشه‌های قرآنی این بحث را در آن‌جا و در قضیهٔ اختلاف حضرت موسی با حضرت خضر علیهماالسلام

(۲۹۰)

آورده‌ایم.

وقتی سالک در باب اودیه قرار دارد، در نهایتْ همت وی قوی می‌شود؛ به‌طوری که او را به مقصود نزدیک می‌سازد؛ یعنی این آمادگی را دارد که به رؤیت نایل شود. کسانی که باب اودیه و احوال را درک نمی‌کنند، چنان‌چه خداوند را رؤیت کنند، از او می‌ترسند و حتی برخی از آنان ممکن است سکته کنند؛ اما خداوند به آنان محبت می‌کند و خود را به ایشان نشان نمی‌دهد تا قتل نفس پیش نیاید. حتی اگر یکی از اولیای خداوند خود را آن‌گونه که هست، برای چنین سالکانی باز کند و او مشاهده کند چه صفایی از او به تمامی پدیده‌ها می‌رسد، دهشتی او را می‌گیرد که خطر قتل نفس وجود دارد.

اولیای خدا به بندگان خدا لطف می‌کنند و از خود هیچ نمی‌گویند؛ مگر کمی کم‌تر از کم و اندکی اندک‌تر از اندک! حتی ممکن است بنده‌ای بر سر آنان هم بزند؛ امّا از کمالات باطنی خود دم نمی‌زنند تا او حفظ شود. نزدیک شدن به خداوند و به اولیای او این قدر که ذهن‌های عادی می‌پندارند ساده نیست؛ بلکه کاری بسیار وحشتناک است؛ مگر برای کسی که بلاهای اودیه را سر کشیده و شلاق‌های آن را به بدن خود حس نموده باشد و از آن به گرمی، حرارت و حال آمده باشد.

سالک با همتی که در بخش اودیه گرفته است، به مقام سِرّ و باطن قلب می‌رسد و نتیجهٔ مشکلات، سختی‌ها و بلاهایی که تاکنون دیده است، در این‌جاست که به او می‌رسد و مواهب الهی بر وی ریزش پیدا می‌کند و از این به بعد، ارادهٔ او به محبت تبدیل می‌شود و به جای آن که برای انجام کاری اراده کند، محبت است که او را به کار برمی‌انگیزد. اراده، کار را تکلیف نشان می‌دهد؛ اما در احوال، از این که کار می‌کند، حبّ و عشق

(۲۹۱)

دارد؛ بدون آن که محاسبه‌ای داشته باشد. وی به‌راحتی در وادی‌هایی قدم می‌گذارد که چیزی جز خون یا ریختن آبرو و حیثیت در آن نیست؛ امّا چون گرم شده و محبت دارد، از آن با عشق استقبال می‌کند.

باید توجه داشت کسی می‌تواند خون خود را برای معشوق خود بریزد که حرارت داشته باشد. شهادت، مُنتهای صعود دَم و حرارت است و خود، خون بسیار گرم است. کسی که چنین حرارتی در او وجود دارد، می‌شود چیزی را بیاورد که تعبیری برای آن نیست و جز به مشاهده، فهم نمی‌گردد. چنین کسی اگر با وصولْ کنترل نشود، دیگر متوقف نمی‌گردد. این که کسی به شهادت می‌رسد، گتره نیست و روند سیستماتیک و نظام‌مند خود را دارد. گاه پدر و مادر یا اجداد وی وادی‌های بسیاری را در سلوک طی کرده‌اند و این فرزند، نتیجهٔ سلوک آنان را می‌برد و شهید می‌شود؛ امّا شهادت به خود آن‌ها نرسیده است. گاه چندین نسل برای چند صد سال راه رفته‌اند تا کسی امروز به شهادت می‌رسد؛ بدون این که خود آن را بداند. او وقتی به برزخ وارد می‌شود، می‌بیند کسانی را که باید این شهادت به آنان می‌رسید و می‌یابد شهادت او ثمرهٔ تلاش چه کسانی است. معرفت و طی منازل عرفانی نیز مانند شهادت است و چنین نیست که کسی بیندیشد به تنهایی این راه را می‌رود. او ثمرهٔ نسل‌هایی صالح است که گاه به‌راحتی طعم وصول را می‌چشد.

نخستین منزل احوال، «محبت» است که شرح آن به دلیل اهمیتی که داشت، کمی طولانی شد؛ هرچند ما بحث از محبت و عشق را در جلد دوم تفسیر هدی با عنوان «چهرهٔ عشق» آورده‌ایم. این جلد، تنها تفسیر آیهٔ شریفهٔ: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» را عهده‌دار است. هم‌چنین از عشق پاک در کتاب «محبوب عشق» سخن گفته و از ظرافت‌ها و

(۲۹۲)

نازک‌اندیشی‌های تفاوت مستی عشق محبوبان و خماری شوق محبان شوریده، کتاب «محبوبان و محبان» را نقش زده‌ایم.

بعد از محبت، «غیرت» پدیدار می‌شود. افراد دارای طبیعت سرد همان‌طور که محبت ندارند، غیرت چندانی نیز در وجود آنان نیست و نمی‌شود زود آنان را عصبانی کرد. سالک وقتی غیرت پیدا می‌کند، غیر حق را نمی‌بیند و به خود و دیگر خلایق التفات ندارد. با تمرکزِ توجه به حق‌تعالی، او به «شوق» می‌افتد.

تفاوت شوق با محبت، در این است که حب، حرکت است و شوق و اشتیاق، لقا می‌آورد. سالک در محبت، خداوند را دوست دارد و در شوق بر آن است تا او را ببیند و خواهش رؤیت در شوق قلب او زنده می‌شود. با زنده شدن این میل قلبی، او دارای «قَلق» و بی‌تابی می‌شود و «عطش» حق و تشنگی دیدار او بر وی چیره می‌شود. سالکی که به خداوند دل می‌بندد و عطشْ او را فرا می‌گیرد، چیزی جز رؤیت او را نمی‌خواهد و خواب و خیال از او برداشته می‌شود. او بی‌تاب می‌شود و مثل مارگزیده به خود می‌پیچد. این‌جاست که او در خطری عظیم و مقامی بسیار سنگین است. این عطش سبب «وجد» می‌شود.

وجد، رؤیت‌های آنی و لحظه‌ای است. سالک تشنه و دارای عطش، خنکای رؤیت خداوند را نزدیک می‌یابد؛ اما به او داده نمی‌شود و این دالّی‌های حق‌تعالی و نمایش‌های آنی با او، سبب تشنگی و عطش بیش‌تر وی می‌شود. در کربلا، عطش بوده است. فرزندان خردسال امام حسین علیه‌السلام از تشنگی و عطش، بدن خود را روی رطوبت‌ها قرار می‌دادند. قرار دادن بدن روی رطوبت، رفع عطش نمی‌کند؛ بلکه عطش را تازه‌تر می‌سازد. خداوند می‌خواست با بی‌گناهی این کودکان، حجت خود را

(۲۹۳)

چنان تمام کند که اگر عمر دورهٔ فعلی ناسوت هزار هزار سال دیگر هم باشد، کسی نتواند کم‌ترین شبهه‌ای در حقانیت حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام و بطلان دشمنان آن حضرت داشته باشد.

«وجد» با نمایش‌های لحظه‌ای خود، سبب عطش بیش‌تر می‌شود. خداوند همه چیز را در اختیار دارد؛ اما تنها چهره‌ای بسیار کوتاه به سالک نشان می‌دهد؛ چرا که درون و باطن وی هنوز آتشی ندارد که اوج گرفته باشد و سوخت وی لهیب نکشیده است. دالّی‌های حق‌تعالی و نقاب از رخ برداشتن ـ آن هم برای لحظه‌ای کوتاه و دوباره پنهان شدن ـ سالک را گیج می‌کند و او را به «دهشت» می‌اندازد. حق‌تعالی پی در پی به صورت کوتاه، چهره و رخ می‌نماید و هر بار نیز خود را از سویی نشان می‌دهد و سالک بیچاره هر بار به سوی او می‌دود؛ ولی چیزی نمی‌یابد. خداوند، مرتب چهره‌ای از خود را به صورت آنی در هر جایی نشان می‌دهد و سالک را به سوی خود می‌خواند و عجیب این است که سالک از پا نمی‌ایستد و در پی هر نما و هر سویی به راه می‌افتد. حق‌تعالی می‌داند سالک را چگونه به سوی خود بکشاند تا ایستایی نداشته باشد. سالک در این جا مانند کودکان باهوش نیست که وقتی در دالی‌های مختلف و پیاپی خسته می‌شوند، می‌ایستند و حرکتی نمی‌کنند. باید توجه داشت مراد از چهره‌ها که به گونهٔ دالی برای سالک رخ می‌نماید، همان بلاهای اوست. آنان که در تمرین‌های بدل‌کاری هستند، خوب می‌فهمند این بلاها چگونه است. آنان جدی می‌زنند و دست و پا یا گردن را به حقیقت می‌شکنند.

خداوند به سالک می‌زند و به صورت جدی هم می‌زند. خداوند اولیای خود را بلاپیچ می‌کند و آنان را در هر منزل می‌زند و خرد و شکسته می‌سازد تا وقتی به ولایات می‌رسند، دیگر چیزی از آنان برای خرد شدن

(۲۹۴)

و شکستن باقی نمانده باشد. دل آن‌ها شکن در شکن، شکسته است؛ شکستی مستانه که گویی عمری «بشکن بشکن» داشته‌اند. این شکستن‌ها در جایی تمام می‌شود که آنان به کلی نرم شده‌اند؛ چرا که چیزی را می‌توان شکاند که خشک باشد و چیزی که نرم باشد، دیگر قابل شکستن نیست.

سالک بعد از دِهشت، حیرت و هیمان و تلاطم را به خود می‌بیند. هیمان حق، او را حیران می‌کند و در «برق» ظاهر می‌شود و تلاطم پیدا می‌کند و «وجد» در همین‌جا پایان می‌پذیرد و خداوند چهرهٔ واقعی خود را می‌نماید. بیان در توضیح این واقعه، قاصر و کوتاه است و نمی‌توان حق آن را ادا کرد. برای این مسأله تنها می‌شود از داستان چوپان دروغگو مثال آورد که فریاد گرگ گرگ سر می‌داد و چیزی نبود؛ اما در بار آخر، سالک که از دهشت، حیرت، هیمان و تلاطم خسته شده و روان او به هم ریخته است، با ظهور «برق» می‌گوید حق‌تعالی باز می‌خواهد به صوت آنی رخ نماید و در چهرهٔ بلایی دالی کند؛ در حالی که این بار دیگر دالی نیست و به واقع «إِنِّی أَنَا اللَّهُ»(۱) می‌گوید. سالک در هیمان است و باور نمی‌کند که او خودش باشد. خداوند، عاشق خود را چنین خسته و به تعبیر عامی، لقمه لقمه می‌کند؛ ولی: «آن را که خبر شد، خبری باز نیامد».

سالک که در حیرت است که آیا خود اوست یا نه و به دیدن خود قانع نمی‌شود، این بار بر آن می‌شود که مزه و طعم را داشته باشد و به «ذوق» رو می‌آورد. ذوق مزه کردن است و خداوند برای این که سالک ـ که رو به

  1. قصص / ۳۰٫

(۲۹۵)

درماندگی است ـ از خستگی باز نگردد، به او می‌فرماید: بِچِش تا خوب فهم کنی که خودم هستم! سالک حق‌تعالی را دیده، امّا به رؤیت و چشم خود اعتماد ندارد. ذائقهٔ سالک، مزهٔ خداوند را می‌چشد و به نیکی می‌یابد که این خود اوست. سالک با رسیدن به خداوند و ذوق او، به بخش «ولایات» گام می‌نهد و در این ارتباط و اتصال، او یداللّه، عین‌اللّه، أذن‌اللّه و در نهایت عبداللّه و ولی‌اللّه می‌شود. در این صورت، او هرچه می‌گوید درست است و کلام او کلام خداست و هرچه انجام می‌دهد، حق است؛ خواه گدای کوچه‌نشین باشد یا سلیمان زمان.

باید توجه داشت ما در مقام تبیینِ حال اهل ولایت و اولیای حق هستیم، نه افرادی عادی و معمولی. سالک در باب ولایت، به مقام روح بار می‌یابد. او در بخش اخلاق، از نفس خود ـ که پر از خواب و شهوت است ـ فارغ می‌شود و در بخش اصول، به قلب می‌رسد و در ذوق، با چشیدن خداوند، روح در او زایش می‌یابد. کسی که روح دارد، اهل ولایت بوده و ولی‌اللّه است. کسی که به این مقام نرسیده و ادعای ولایت و زعامت دارد، روز قیامت باید پاسخ‌گوی نسبت ناروای خود و حق‌هایی باشد که غصب کرده است.

 


 بخش هشتم: ولایات

ـ (سپس «ذوق» و چشیدن است با وصول به مقام روح) و درخشیدن شعاع نورهای ولایات، مانند «لحظ» و نگاه با گوشهٔ چشم که جواز تجلی می‌دهد و «وقت» که حکم حال را بر حکم علم چیره می‌سازد و او را در «تلوین» واقع می‌نماید و هرگاه وقت او «صفا» یابد، تلوین از او برداشته می‌شود و «سرور» با از میان رفتن ترس از جدایی، ایجاد

(۲۹۶)

می‌گردد و روح با فراخی و گشادگی نسیم اتصال، شادمان می‌شود؛ سپس «سـر ّ» پدید می‌گردد با پنهان شدن حال بنده از او، و آن‌چه را که در آن نیست به سبب فراوانی لطف و دقت آن نمی‌داند. و این همان مقامی است که پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله در آن فرمود: «پروردگارا، حیرانی من در خودت را بیفزا».

سپس منزل «نفَس» است و آن، فراخی و انبساطی است که با از میان رفتن ابرهای پوشیدگی و رفتن تاریکی پنهان داشته ـ و ظهور حقیقت ـ نمود می‌یابد. سپس «غربت» است و آن، تبدیل و تغییر حالت وی است؛ به گونه‌ای که شاهد را مشهود و طالب را مطلوب می‌بیند و در هر دو عالَم غریب می‌گردد؛ سپس حال وی آرام می‌گیرد؛ به این گونه که در مقامْ میانه می‌گیرد و از مرز پراکندگی می‌گذرد و حال او «غرق» نامیده می‌شود. سپس از حال خود با وجود آن‌چه مشاهده می‌کند، در «غیبت» قرار می‌گیرد؛ بدون آن که به حال خویش آگاهی داشته باشد. بعد از آن «تمکن» می‌گیرد به این که حال وی، در حالی که نور وجود را به خود می‌پوشد، آرام می‌یابد به این که ذات او مخفی و پنهان می‌شود به سبب نوری که از نورِ دیده شدهٔ خود گرفته است.


منازل ولایات

منازل باب ولایات، عبارتند از: «لحظ»، «وقت»، «صفا»، «سرور»، «سِرّ»، «نفَس»، «غربت»، «غرق»، «غیبت» و «تمکن».

ما منازل ولایت را بر سه بخش می‌دانیم: بخش نخست آن دارای شش منزلِ اول است که در باطن سالک است. بخش دوم، سه منزل غربت، غرق و غیبت را در بر دارد که در ظاهر اوست. بخش سوم، تنها شامل منزل تمکن است که وصول او به شمار می‌رود. ما منازل باب ولایت را بر

(۲۹۷)

اساس این تقسیم، در سه بخش جداگانه توضیح می‌دهیم.

شش منزل بخش نخست، با «لحظ» شروع می‌شود. ولایت، دارای نورهایی است که سالک در ابتدا شعاع و پرتویی از آن را می‌بیند و برای همین است که گاه از آن به «لمعان» تعبیر می‌آورند که برق و شعاع نور است، نه خود نور. لمعان، برقی است که از رؤیت ذات به کم‌ترین آن به چشم می‌آید و «لحظ» نام دارد. لحظ، مرتبهٔ تجلی را به انسان می‌شناساند. لحظ، چیزی کم‌تر از لحظه است. «وقتْ» رؤیتی است که کمی بیش‌تر می‌شود، امّا هنوز انقطاع دارد؛ تا آن که حال بر علم نوری ـ و نه کسبی ـ غلبه می‌کند و چون «حال» است کاستی و افزونی دارد و انقطاع پیدا می‌کند. وقت چنان‌چه صافی شود، تلوین برداشته می‌شود و رؤیت وی انقطاع ندارد و ترس از انقطاع از او رفع می‌گردد و برای همین است که «صفا» و «سرور» در سالک ایجاد می‌شود. بعد از آن، عبد در خود گم می‌شود و نمی‌داند چه چیزی در اوست و از سویی می‌داند که چیزی هم در او هست. حیرت وی به سبب دقت و اوج لطافت کسی است که درون اوست. بعد از آن، «نفَس» پیش می‌آید و حیرت میان این که تویی یا منم از میان می‌رود و تمام «تو» می‌شود.

این توضیح، بسیار کوتاه است و برای تبیین بیش‌تر این حالات، منازل شش‌گانهٔ یاد شده را دوباره بازخوانی می‌نماییم.

گفتیم وقتی سالک به آخرین منزل احوال ـ یعنی ذوق ـ می‌رسد، از مقام قلب ترقی می‌نماید و به مقام «روح» وارد می‌شود و بخش هشتم را که «ولایات» است، شروع می‌نماید و از این پس او «ولی‌اللّه» است. او در باب ولایات، درگیر ذوق و چشیدن نیست؛ بلکه با لمعان و درخشش نور حق مواجه است؛ لمعانی که سبب می‌شود دیگر هیچ شک و شبهه‌ای به او وارد نشود و یقین کامل گردد. پیش از این، روایت «لو کشف الغطاء ما

(۲۹۸)

ازددتُ یقینا»(۱) را در بخش احوال آوردیم؛ اما باید گفت جای این روایت در این‌جاست. کسی که به ولایات وارد می‌شود، چنان لمعان نوری دارد که چیزی برای او تاریک و شبهه‌ناک باقی نمی‌ماند. خداوند به انسان چنان آگاهی و توفیقی دهد که پیکرهٔ الفاظ و معانی را نسبت به خود و دیگران آلوده نکند.

سالک در باب ولایت، تازه با حال و هوای اولیای خدا تا حدودی و با توجه به ظرفیت خود آشنا می‌شود و درمی‌یابد خداوند با آنان چه مواجهه‌ای دارد. خداوند تا بند بندِ ولی خود را پودر نکند، او را رها نمی‌سازد! این‌جا دیگر وادی هیمان، دهشت و حیرت نیست، که آن‌ها وصف حال بود؛ اما در باب ولایت، خداوند حالِ ولی خود را می‌گیرد؛ یعنی ذات او را خُرد و شکسته می‌کند. البته این اولیای کمّل الهی هستند که خداوند مته را بر ذات آنان می‌گذارد و تمامی نمود آنان را نه خرد و شکسته می‌سازد ـ که این در اودیه بود ـ بلکه پودر می‌نماید؛ اما به غیر اولیای کمّل از اولیای عادی کاری ندارد؛ زیرا آنان را تحمل چنین بلایایی نیست.

خداوند، ذات را از درون ولی خود بیرون می‌آورد. ولی محبّی الهی تا بدین‌جا هفتاد منزل را پشت سر گذاشته، اما هنوز سر جایش ایستاده است، با آن که خدا خود جای او نشسته و با او تعویض و معاوضه داشته است و هنگامی که ولی خدا می‌گوید «من»، یعنی «او». گویی خداوند اسکلت او را زنده زنده از میان گوشت‌هایی که دارد بیرون کشیده است؛ اما چون خود درون او نشسته است، او سر پا و راست قامت ایستاده است. خداوند با ولی خود این‌گونه رفتار می‌کند تا تمامی تار و پود آنان را

  1. عیون الحکم و المواعظ، ص ۴۱۵٫ شاذان بن جبرئیل قمی، الفضائل، ص ۱۳۷٫

(۲۹۹)

بریزد و چیزی به نام ذات و استقلال برای آنان نماند.

بهترین نمونه برای باب ولایت البته در ساختار محبوبی؛ آن‌هم برترین ولی محبوبی حق‌تعالی، حضرت زهرا علیهاالسلام است. هیچ کسی نیست که تحمل داشته باشد روضهٔ مصایب آن حضرت علیهاالسلام را بشنود و تمامی بدن و ساختار نمودی او ارتعاش پیدا نکند. اگر کسی نسبت به این مصایب بی‌تفاوت باشد، در ساختار وراثتی خود مشکل دارد. نمونهٔ دیگر، امام حسین علیه‌السلام می‌باشد. کیست که تحمل این همه مصایب و درد را داشته باشد؟! گویی خداوند کاری کرده است که هیچ کس هوس ولایت نکند.

خداوند توفیق دهد با اهل ولایت در ارتباط باشیم و نیز توفیق دهد این ارتباط تنها به صورت و ظاهر و نشست و برخاست بسنده نشود و وقتی کسی توفیقِ با اهل ولایت بودن را داراست، با حقیقتِ ولایت اولیای خدا رابطه پیدا کند و به صورت واقعی و حقیقی به آنان قرب یابد؛ وگرنه به واقع میت و مرده‌ای بیش نیست:

«أن الأرض لا تخلو من حجّة للّه علی خلقه إلی یوم القیامة و أن من مات ولم یعرف إمام زمانه مات میتة جاهلیة»(۱)؛

کسی که معرفت به ولایت ندارد، بسان میته و مردار است.

کسی که به باب ولایت رسیده است، تاکنون هشت بخش و سه فرودگاه نفس، قلب و روح را دیده است.

نفس با ارتقای خود سبب می‌شود تا درگاه «اصول» پیش آید. از بدایات تا اخلاق در مرتبهٔ نفس است و سالک از کمالات خود خوشامد، خوشایند، لذت و بهجت دارد و روز قیامت می‌توان به او گفت

  1. شیخ صدوق، کمال الدین وتمام النعمة، ص ۴۰۹٫

(۳۰۰)

اجر تو این بوده است که از خود و کمالات و خوبی‌های خود لذت برده‌ای و دیگر طلبی نداری!

سالک با ورود به اصول، از نفس گذشته و دارای قلب شده است؛ یعنی چارچوب و نظم پیدا کرده است! قلب، مانند شاسّی یک خودرو است که حرکت خودرو وابسته به آن است و نفس مانند اتاق آن است که حرکتی از آن بر نمی‌آید و نمی‌توان کسی را که در بند نفس است به باب ولایات وارد آورد؛ زیرا او شاسی ندارد. حتی ائمهٔ کفر باید دارای شاسی باشند؛ وگرنه نمی‌شود اشقی‌الاشقیا گردند.

مرتبهٔ دوم، قلب بود که مهم‌ترین مرکز آن، باب محبت بود. کسی که قلب و حرارت دارد، می‌تواند از قلب خود گرما و انرژی برای حرکت بگیرد. کسی که قلب دارد، محبت دارد. محبت، اِعمال قدرت است؛ برخلاف کسی که نفس دارد. او ممکن است ضعیف باشد و برای همین، قلدری کند و زور بگوید. کسی که ضعیف است و قدرت ندارد، نمی‌تواند به کسی محبت داشته باشد. کسی می‌تواند به دیگری محبت نماید که احساس کمبود نداشته و شاسی او محکم باشد. کسی که قدرت ندارد، به انواع رذایل مانند ریا، بخل، حسادت، حسرت و انواع عقده‌ها مبتلا می‌شود.

قدرت و شاسی را کسی دارد که دارای دل و قلب باشد. صاحب قلب، داری حرارت، محبت، شوق و عشق می‌گردد تا به بخش اودیه وارد شود و احوال را بگذراند و سپس در آخرین منزل احوال، دارای روح می‌شود و با روح به بخش ولایات داخل می‌شود. با زایش روح، قلب فرماندهی خود را کنار می‌گذارد و با نفس تسلیم روح می‌شود. روح در قرآن کریم از

(۳۰۱)

امر خداوند دانسته شده است: «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی»(۱). کسی که می‌گوید ولی‌اللّه است، باید روح داشته باشد، نه قلب و دل. منظور از امر نیز همان تمکین است که بعد از این توضیح خواهیم داد.

اگر کسی را با قلب به بخش ولایات برند در حالی که روح نداشته باشد، بی‌درنگ قالب تهی می‌کند و از سوختهٔ او چیزی نمی‌ماند؛ بلکه برای آن که مطلب به‌خوبی فهم شود، باید بگویم جزغاله می‌شود. بنابراین، برای پرواز در منازل ولایت، شاسی محکم قلب هم کشش ندارد. قلب در برابر روح، همانند خودرو در برابر فضاپیماست و نوعی انرژی برای پرواز می‌خواهد! دل خود سنگین است و ثقل دارد و فلزی نیست که بتوان با آن پرواز کرد و همان شاسی محکم دل که سنگین است، توان پرواز را از او می‌گیرد و در این‌جا باید به سراغ فلزی سبک رفت که کشش بر شدن به فضا و پرواز را داشته باشد و این همان روح است. باب ولایات باب روح است.

نخستین منزل باب ولایات «لحظ»، و پایان آن، باب «تمکن» است. همان‌گونه که سالک در باب ذوق، صفتی از حق‌تعالی را می‌چشید، در باب لحظ، ذات را می‌بیند و نه صفت. او با خداوند رحیم، رحمان، کریم یا ودود نیست. لحظ یعنی لحظه‌ای دیدن ذات؛ برخلاف ذوق که لحظه‌ای چشیدن صفت بود. لحظ، کم‌ترین رؤیت ذات است. ممکن است خداوند ذات خود را به ولی محبوبی خویش در طفولیت یا قبل از آن در نطفه نشان دهد. گاه طفلی در قنداق است که ذات حق‌تعالی را

  1. اسراء / ۸۵٫

(۳۰۲)

می‌بیند و چنین کسانی محبوبان هستند. دیدن همان و عمری بلاپیچ شدن همان. خداوند دیگر چنین محبوبی را رها نمی‌کند! سالک محبّی نیز می‌تواند گوشهٔ چشم را که نه، بلکه ذات را برای لحظه‌ای ببیند، که اگر چنین شود، ذات، دیگر او را رها نمی‌کند و وی را به انواع بلا می‌پیچاند. بلاهایی که در سه منزل آخر ولایات، و در اودیهٔ ذات ـ یعنی غربت، غرق و غیبت ـ رخ می‌نماید.

منزل بعدی ولایات «وقت» است. وقت از لحظ وسیع‌تر و گسترده‌تر است و سالک در آن دارای حال می‌شود. این حال مربوط به رؤیت ذات است. با این وجود، حال امری دایمی نیست و وقتی هست و وقتی دیگر نیست! چنین سالکی «تلون» دارد. سالک حتی در باب ولایت تلون پیدا می‌کند. برای نمونه، حضرت ابراهیم علیه‌السلام در ماجرای ذبح اسماعیل این تلون را داشت و در خواب نخست و دوم خود پای کار نرفت و برای همین، در خواب سوم، قوچی را قربانی نمود. امّا امام حسین علیه‌السلام تنها در شب عاشورا ایستاد و همه را مرخص نمود و تکلیف را از تمامی یاران خود برداشت و فرمود در تاریکی شب، جان خود را بردارید و بروید که این قوم شقی، تنها با من کار دارند و دستور داد روشناها را خاموش کنند تا کسی برای ترک آن حضرت، خجالت نکشد و شرم ننماید و از پوشش تاریکی، برای فرار استفاده نماید.

در کربلا ماجرای حضرت علی اصغر علیه‌السلام است که خود ایشان ـ که از اولیای محبوبی است ـ از حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام می‌خواهند وی را به میدان برد. برای همین است که مسألهٔ کربلا را نمی‌توان با مسألهٔ حضرت اسماعیل علیه‌السلام که فرمود: «یا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ»(۱) قیاس نمود و حالات و منازل واقع شده در این دو حادثه، بسیار از هم فاصله دارد.

سالک محبّی در تلوّن، دل می‌زند و گاه توقف دارد، همان‌طور که گاهی

  1. صافات / ۱۰۲٫

(۳۰۳)

بنزین اگر دارای ناخالصی باشد، خودرو ریپ می‌زند.

سومین منزل ولایت، «صفا»ست که تلوّن و حال از او برداشته می‌شود. صفا نتیجهٔ عدم تلون است. در این منزل، دیگر ممکن نیست سالک را برگردانند. چنین سالکی را آب لب نیشترش می‌دهند. برای همین است که بعد از صفا «سرور» است. وقتی سالک به صفا می‌رسد، تلون از او برداشته می‌شود و دیگر انقطاع پیدا نمی‌کند؛ اما تا پیش از آن، احتمال بازگشت و مردود شدن و انقطاع او هست. ولی الهی در این حالت دیگر بازگشتی ندارد و امکان انقطاع را از دست می‌دهد و برای همین است که «سرور» پیدا می‌کند. در این‌جاست که احتمال مردودی از سالک برداشته می‌شود و چنین موفقیت موهبتی، جای سرور و شادمانی دارد. در سرور، صفای سالک، دایمی و غیر منقطع می‌شود.

منزل پنجم «سِرّ» است. سالک در این مقام، خود را در خود گم می‌کند؛ به این معنا که: درست است که وی دیگر مردود نمی‌شود و به آن طرف بسته شده است، ولی در این سوی خود چیزی پیدا نمی‌کند و در خود گم می‌شود و خودپنهان‌بینی یا استسرار می‌یابد؛ نه استتار که برای پنهان شدن به امر خارجی مانند پوشش نیاز دارد. در این حالت، او فردی را با خود می‌یابد که همراه اوست. وی تا این‌جا خود را تنها و او را گاهی از دور می‌دید؛ امّا در خودپنهان‌بینی، خویشتن او از وی پنهان می‌شود، ولی ولایت هنوز در اندرون اوست و از او خارج نشده است. با رفتن سرور، امری بالاتر ـ که سِرّ است ـ رخ می‌نماید و سالک نمی‌داند من است یا او! سالک مدتی در میان این که من است یا او درگیر است و به «حیرت» و سرگردانی ـ که منزل ششم است ـ گرفتار می‌شود. در این‌جاست که می‌شود در قنوت گفت: «اللهمّ زدنی فیک تحیرا»، نه پیش از آن که از چیزی خبر

(۳۰۴)

ندارد.

بعد از حیرت و سرگردانی سالک میان این که من است یا او، به سالک «نفس‌الرحمان» دمیده می‌شود و او به نیکی درمی‌یابد این که در آن سرگردان است، خود او نیست، بلکه اوست؛ چرا که سالک مزهٔ خود را خوب می‌شناسد. سالک در این‌جا رایحه‌ای دارد و دیگر بوی خلق نمی‌دهد. به‌طور کلی آدمی بوی بدن خویش را می‌شناسد. همان‌طور که طفل، مادر خود را با استشمام بوی او می‌شناسد. سالک در مقام «نَفَس» که می‌رسد، نسیمی از خود می‌یابد و می‌فهمد که خود نیست. تاکنون می‌گفت: من هستم یا تو؟ و اکنون می‌گوید: این تویی که جای من نشسته‌ای؛ چرا که دیگر مزهٔ خود را از خویش نمی‌یابد.

بعد از «نَفَس»، سه منزل «غربت»، «غرق» و «غیبت» قرار دارد. سنگینی باب ولایت از این‌جا شروع می‌شود و سه منزل یاد شده، سنگین‌ترین بخش سلوک است و بخش اودیه در برابر آن چیزی نیست. این‌که می‌گویند باب ولایت باب بلاست و این که گفته می‌شود «البلاء للولاء»، در این سه منزل است که مصداق دارد و قابل تجربه است و آن‌چه از بلا در جاهای دیگر گفته شد، در برابر بلایای این سه منزل، در خور توجه نیست. باید گفت بلاهای سالک محبّی از این‌جا به بعد شروع می‌شود. سالک گرچه مدتی در بخش اودیه بلاهایی داشت و با طی آن در بخش احوال سرخوش و مست شده بود، اما در بخش ولایت باید سر در لاک خویش فرو برد. ما این سه منزل را به دلیل اهمیتی که دارد، به تفصیل توضیح خواهیم داد. اما آخرین منزل ولایات، «تمکن» است که به ولی الهی قدرت تمکن داده می‌شود؛ قدرتی که سکوی پرتاب وی برای ورود به حقایق و نهایات می‌شود.

(۳۰۵)

سالک در شش منزل نخست، در خود و در باطن خویش است و این منازل، نوعی تست و سنجش برای اوست و در منزل آخر نیز دارای تمکن می‌شود که نوعی وصول است؛ اما در سه منزل یاد شده، پر از مشکلات و بلاست و باید آن را خارجِ باطن نامید. سالک در این سه منزل، سخت و محکم می‌گردد و نیز غریب و تنها می‌شود. دو روایت زیر را باید بیان حال چنین سالکانی دانست:

الف: «وفی حدیث أبی الأحوص، عن عبد اللّه بن العباس، قال: قال رسول اللّه صلی‌الله‌علیه‌وآله : انّ الإسلام بدء غریبا، وسیعود غریبا کما بدء. طوبی للغرباء قیل: وما الغرباء؟ قال: النزاع من القبائل»(۱).

ب : «عن عبد اللّه بن عمرو العاص قال: قال رسول اللّه صلی‌الله‌علیه‌وآله ذات یوم ونحن عنده: طوبی للغرباء، فقیل: من الغرباء یا رسول اللّه صلی‌الله‌علیه‌وآله ؟ قال: أناس صالحون فی أناس سوء کثیر، من یعصیهم أکثر ممن یطیعهم»(۲).

این دو روایت و روایات مشابه دیگر، سندی است که حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله برای زمان غیبت می‌نویسند. عارف در باب ولایت به غربت می‌افتد و تنها می‌شود. او همه را حق می‌بیند، ولی همه می‌گویند: «ما».

این سه منزل را باید شروع اودیهٔ ذات دانست و بخش اودیه ـ که پیش از این شرح آن گذشت ـ تمامی اودیهٔ صفات بود. اودیهٔ صفات، برای سالک است و اودیهٔ ذات، برای اولیای خداست. آن اودیه، دارای ده منزل بود و این اودیه، تنها سه منزل غربت، غرق و غیبت را دارد. عصر غیبت ـ به معنای سختی‌ها و مصایبی که غیبت دارد ـ تنها برای شیعیان است و

  1. ابن أبی جمهور احسایی، عوالی اللئالی، ج ۱، ص ۱۰۱ ـ ۱۰۲٫
  2. متقی هندی، کنز العمال، ج ۳، ص ۱۵۳ و نیز رک : ج ۶، ص ۴۸۲٫

(۳۰۶)

این امام معصوم آنان است که غیبت دارد. انتظار شیعه از همین جاست. سه منزل یاد شده برای شیعیان نیز به صورت تشکیکی وجود دارد؛ چنان‌چه روایت زیر به آن اشعار دارد:

«عن عمر بن حنظلة قال: سألت أبا عبداللّه علیه‌السلام عن رجلین من أصحابنا بینهما منازعة فی دین أو میراث فتحاکما إلی السلطان وإلی القضاة أیحلّ ذلک؟ قال: من تحاکم إلیهم فی حقّ أو باطل فإنّما تحاکم إلی الطاغوت، وما یحکم له فإنّما یأخذ سحتا، وإن کان حقّا ثابتا له، لأنّه أخذه بحکم الطاغوت، وقد أمر اللّه أن یکفر به. قال اللّه تعالی: «یرِیدُونَ أَنْ یتَحَاکمُوا إِلَی الطَّاغُوتِ وَقَدْ أُمِرُوا أَنْ یکفُرُوا بِهِ»(۱). قلت: فکیف یصنعان؟ قال: ینظران إلی من کان منکم ممّن قد روی حدیثنا ونظر فی حلالنا وحرامنا وعرف أحکامنا فلیرضوا به حکما فإنّی قد جعلته علیکم حاکما فإذا حکم بحکمنا فلم یقبله منه فإنّما استخفّ بحکم اللّه وعلینا ردّ، والرادّ علینا الرادّ علی اللّه، وهو علی حدّ الشرک باللّه»(۲).

این روایت، اسراری از باب ولایت را درون خود نهفته دارد که برخی از گزاره‌های آن را در این کتاب آورده‌ایم و آن را که خرد فهم مسایل ولایت است، اشاره‌ای کافی است که چیرگان مجال صراحت گرفته‌اند. باید توجه داشت فراز: «ونظر فی حلالنا وحرامنا وعرف أحکامنا» هر مدعی را در بر نمی‌گیرد.

کسی که سه منزل غربت، غرق و غیبت را متخلِّق می‌شود، از اولیای خدا می‌گردد و «تمکن» را در خود می‌یابد.

  1. نساء / ۶۰٫
  2. الکافی، ج ۱، ص ۶۷٫

(۳۰۷)

انتظار در زمان غیبت، به معنای صبوری و بردباری است و نباید خود را از دست داد. «غرق» زمان غیبت، دور شدن از کارپردازی‌های رایج است. تمکن آن نیز عادت کردن به غربت، غرق و غیبت است. کسی را که تازه به سلول انفرادی می‌برند، ابتدا از آن ناخوشایند است؛ ولی رفته رفته به آن عادت می‌کند و به تمکن می‌افتد و این‌جاست که بر آن می‌شود تا طرحی نو دراندازد.

به بحث خود باز گردیم. سه منزل غربت، غرق و غیبت، ولی الهی را بلاپیچ و دردمند می‌کند. او از سویی نمی‌تواند از خلق خدا کناره گیرد ـ بلکه خداوند او را متکفّل امر آنان قرار می‌دهد ـ و از سویی، بندگان جاهل از او اطاعت‌پذیری و تمکین ندارند و مصداق کریمهٔ: «فَاسْتَقِمْ کمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَک وَلاَ تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ»(۱) است که حتی حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله را پیر نمود و آن حضرت فرمود: «شیبتنی سورة هود»(۲). سالک در این‌جا می‌بیند که خود او نیست که با وی سخن می‌گوید و او را راهنمایی می‌کند، اما افراد جامعه نمی‌توانند چنین چیزی را دریابند و جهل یا غفلت دارند. او می‌بیند که وی به گام‌های حق می‌رود، اما دیگران با وی همگام نمی‌شوند. او می‌بیند که آنان را با عشق می‌خواند، ولی دیگران در حسابگری‌های عقل ناقص و مکرها و حیله‌های شناخته شدهٔ آن غرق می‌باشند و کردار و گفتار او را با بدبینی و بددلی و بدفهمی تفسیر و تحلیل می‌کنند؛ بدون آن که کم‌ترین تردیدی در فهم خود روا بدارند. این جهل‌ها و غفلت‌ها که همه را و همه جا را فرا گرفته است، اولیای خدا را زمین‌گیر می‌کند.

  1. هود / ۱۱۲٫
  2. کنز العمال، ج ۲، ص ۳۱۳٫

(۳۰۸)

سالک در منازل ولایت، رفته رفته متکفل خلق خدا می‌شود و نمی‌تواند نسبت به آنان اهتمامی نداشته باشد؛ البته اگر مرد باشد؛ وگرنه تکفل خلق، به زنان سالک و نیز به مردان سالکی که از اولیای کمل نمی‌باشند، نمی‌رسد. همین نکته تفاوت میان سلوک معنوی شیعه با قلندری و درویشی و خانقاه‌ها را مشخص می‌کند.

سالک وقتی در غیبت قرار دارد، در اودیهٔ ذات است. ذات آن‌قدر سنگین است که ولی الهی را متلاشی و متلاطم می‌کند. این حالات حتی برای اولیای کمّل و محبوبان نیز پیش می‌آید. نمازها و مناجات‌هایی که از حضرات معصومین علیهم‌السلام رسیده است حکایتی از این منازل است و روایت: «أنا أسماء الحسنی»(۱) برای پایین‌تر از مقام ذات است.

کسی که در اودیهٔ ذات است، حتی جایی برای قرار ندارد و اوست که می‌تواند بفرماید: «مَا عَبَدْتُک خَوْفا مِنْ نَارِک وَلاَ طَمَعا فِی جَنَّتِک وَلَکنْ وَجَدْتُک أهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُک»(۲)؛ خدایا، تو را از ترس آتش و به طمع بهشت عبادت نکردم، بلکه شایستهٔ عبادتت یافتم، پس پرستش و بندگی‌ات کردم. کسی که شجاعت دارد چنین با خداوند سخن بگوید، برداشتن در خیبر برای او چیزی نیست! پیش از این نیز گفتیم شجاعت را کسی دارد که بتواند همانند حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام در محضر خداوند ـ آن هم با کاف خطاب ـ این گونه داد سخن بدهد. او تمامی جام بلا را یک‌جا و به تمامی سر کشیده است که چنین حرارتی دارد و این گونه چهره به چهرهٔ حق می‌اندازد و با او هم‌کلام می‌شود.

سالک وقتی در غربت قرار می‌گیرد، کسی او را نمی‌بیند با آن که وی حالت همه را می‌بیند و خیر و صلاح آنان را تشخیص می‌دهد، اما کسی از

  1. حسن بن سلیمان حلی، مختصر بصائر الدرجات، ص ۳۴٫
  2. بحار الانوار، ج ۶۷، ص ۱۶۸٫

(۳۰۹)

او حرف‌شنوی ندارد و خَلق با او نیست و از سویی دیگر، وی درون خود می‌خواهد با ذات حق‌تعالی باشد، اما آن را نیز به دست نمی‌آورد؛ برای همین، او در خود می‌بیند که غریب است. می‌شود گفت سالکی که به بخش ولایات رسیده است، هم در دنیا تنهاست و هم در آخرت، و بهشتیان نیز حال او را درک نمی‌کنند و به «حُورٌ مَقْصُورَاتٌ فِی الْخِیامِ»(۱) و «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الاْءَنْهَارُ»(۲) مشغول می‌باشند.

غربت، غرق و غیبت، نقطهٔ عطف بخش ولایات است و چون امری ظاهری است، سالک در آن فریاد دارد و این‌گونه نیست که از چیزی دم نزند. سالک در این منازل به میان جامعه و برای دستگیری از خلق خدا می‌آید و خود را ظاهر می‌کند؛ ولی کسی او را باور نمی‌کند و غریب، تنها و یک‌دانه و دور می‌شود. او هم از خلق دور می‌شود و هم از خداوند؛ زیرا هرچه نگاه می‌کند، می‌بیند این نیست. او خود را هم از دست می‌دهد و می‌بیند او نیز این نیست؛ چرا که در این منزل، در پی ذات است و در حال گذر از صفات می‌باشد. سالک در این حالت، غریب می‌شود و دل وی آرام نمی‌گیرد و احساس بی‌پناهی، او را در خود فرو می‌برد. او خود را یتیم، غریب، بی‌کس و مفلس می‌بیند و در یک کلمه: او را دل‌آرامی نیست و تاریکی شب‌ها و روشنایی روزها را با بی‌پناهی و در پناه تنهایی می‌گذراند. نه ذات است و نه خَلقی و نه حتی خود! نه خود را، که نسیمی بیش نبود، می‌خواهد و نه در پی غیر است و نه خداوند را می‌یابد و به طور کلی وقتی نَفَس رحمان به او می‌خورد، او زیر پای خود را خالی خالی می‌یابد و جایی برای او نیست که بتواند به آن چنگ زند و برای همین

  1. رحمان / ۷۲٫
  2. بقره / ۲۵٫

(۳۱۰)

است که «غرق» می‌شود، و امان از غرق و ما چه می‌دانیم که غرق چیست؟! کسی معنای غرق را می‌داند که امواج سهمگین دریا او را به زیر برده و غرق شده باشد و در آخرین لحظهٔ مرگ، نجات غریق او را گرفته باشد.

غرق، اوج غربت است. سالک در غربت، ظاهر است؛ امّا کسی که غرق می‌شود، پنهان می‌گردد. این منزل را غرق می‌گویند و نه حیرت و سرگردانی؛ چرا که سالک در آن سرگردانی ندارد و یک چیز را می‌داند و آن این که او و خلق و خدایی که دارد، ذات نیست، و او ذات را در خود ندارد. سالک در غرق است که دلش می‌ریزد و وجودش آوار می‌شود. او به غیبت که فرو می‌شود، تفرق و حواس‌پرتی از او برداشته می‌شود و هرجا و هرچه نگاه می‌کند، می‌بیند که آن نیست و دست هم به جایی بند نیست.

بعد از غرق، منزل «غیبت» شروع می‌شود. غیبت، سخت‌ترین و صعب‌ترین منزل سلوک است. اوج غرق شدن، غیبت است؛ یعنی سالک گُم می‌شود. در غرق، دریایی است که او را فرو می‌کشد؛ اما در غیبت، دیگر آب و دریا هم نیست و خشک و تری ندارد. سالک در غرق، هیچ کس را نمی‌بیند؛ اما به غیبت که می‌رسد، حق باز برای او سوسو می‌کند و ذات به او نمایانده می‌شود.

غیبت بسیار گسترده است. در اسمای الهی نیز اسم مستأثر یا اسم اعظم، غیبت دارد. اولیای خدا نیز به صورت جمعی که در نظر گرفته شوند، یکی از آنان غیبت دارد که در زمان ما، امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) است. در میان مؤمنان نیز مؤمنِ حق، غیبت دارد. کسی که در غیبت قرار می‌گیرد، منتهای تنهایی را دارد؛ گویی تنهایی را تنها سر

(۳۱۱)

می‌کشد. او باید دلی بسیار گسترده و باز داشته باشد. آن چنان باز که دریاهای خروشان در گوشهٔ دلش جا بگیرد و عرش الهی با تمامی گستردگی آهنگ‌هایی که دارد، گوشه‌ای از دل او باشد، ولی او آرامِ آرام باشد بدون آهنگ. غیبت، چنین وجودی به سالک می‌دهد و او چنان توانمند می‌گردد که به منزل «تمکن» وارد می‌شود و محبت به حق‌تعالی و وصول به او پیدا می‌کند.

سالک در منزل تمکن، ولایت را به صورت کلی دارا می‌شود و می‌توان او را ولی‌اللّه نامید. با حصول تمکن، بخش ولایات تمام می‌شود و ولی الهی به بخش نهم سلوک ـ که «حقایق» است ـ ورود می‌یابد. حقایق، مرتبهٔ ظهور آثار است و مقامات و کرامات عارف از این پس ظاهر می‌شود. به تعبیر دیگر، حقایق به دست اوست که ظاهر می‌گردد.

سالک در باب تمکن هر کاری که بخواهد بکند، قدرت و توان آن را دارد و در این منزل است که از خداوند «حکم» می‌گیرد: «رَبِّ هَبْ لِی حُکما وَأَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ»(۱)؛ حکم، همان تمکن است. کسی را حکم می‌دهند که تمامی بلایای لازم را سر کشیده باشد. برای نمونه، خداوند از حضرت ابراهیم علیه‌السلام همه چیز را گرفت. اسماعیل و هاجر را به وادی بی‌آب مکه فرستاد و ساره در بند نداشتن فرزند، با هاجر درگیری پیدا کرد و از ابراهیم دور شد و برای یک ندای «سبوح و قدوس»، تمامی گوسفندهای خود را داد! اما چهرهٔ عشق و بلا را باید در کربلا دید. از امام حسین علیه‌السلام کودک او ـ حضرت علی اصغر علیه‌السلام را که ولی محبوبی حق‌تعالی است ـ می‌گیرد. تمکن ابراهیم به این است که به جای اسماعیل، گوسفند ذبح کند و گویی تمکنی بیش از آن نداشته است؛ اما حضرت

  1. شعراء / ۸۳٫

(۳۱۲)

سیدالشهدا علیه‌السلام تمکنی دارد که همه چیز را از او می‌گیرد. ما از تمکن حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام و دیگر اولیای کمّل می‌گوییم، ولی این که چه بلایا و مصایبی را داشته‌اند، نمی‌دانیم!

اولیایی که دارای تمکن می‌شوند، چنین نیست که برای هر کاری از آن استفاده کنند و با قدرت آن، هر مانعی را از مسیر خود بردارند. افرادی که به طمع اخلاق، یا یافت اسم رب یا دستیابی به طلسمات و آگاهی بر علوم غریبه، راهی را دنبال می‌کنند، افرادی ضعیف و کاسب‌پیشه هستند که می‌خواهند نفس خود را باردار کنند و از بدترین و کثیف‌ترین بازی‌هایی است که با دانش‌های غیبی ـ که به اولیای پاک الهی تعلق دارد ـ انجام می‌دهند و البته چند روزی مهلت داده می‌شوند و سپس از بینی آنان بیرون آورده می‌شود. البته بازار دروغ‌پردازی و شهره ساختن و چهرهٔ عرفانی نمودن افراد، همواره داغ است و چه زرنگ هستند افرادی که شهره می‌شوند و برای آن‌که این شهرت به آنان خوش آید، چیزی نمی‌گویند و از خود معرفتی عرضه نمی‌دارند، تا دستِ تهی آنان و باطنی که ندارند رو نشود. کسانی که به اسم عرفان و قدرت خارق‌العاده خودنمایی دارند، یا دلقک‌هایی بیش نیستند که گاه جامعه در سطح کلان گرفتار این موهومات می‌شود و یا بسیاری از کرامات و طی‌الارض‌های گفته شده در مورد آنان جعلی و ساختگی است! وانگهی اگر درست و راست باشد، عُقاب نیز با بی‌رحمی و قساوتی که دارد، در آسمان‌ها اوج می‌گیرد و خود را سلطان آسمان می‌نامد و بر شیر که سلطان جنگل است، افتخار دارد! شیر با آن که سلطان جنگل است، نه می‌تواند به عقاب برسد و نه حتی به مورچه‌ای که در بدن اوست! با این وجود، خداوند شیر را سلطان جنگل کرده است؛ زیرا به دست طبیعت تربیت شده است و وقتی سیر می‌شود، حیوانی را نمی‌درد و هم‌چون گرگ نیست که به جان هر حیوانی بیفتد. شیر حیوانی

(۳۱۳)

را اذیت نمی‌کند با آن که تمکن طبیعی دارد.

حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام را شیر بیشهٔ ولایت می‌نامند. اولیای کمّل الهی با آن که صاحب تمکن هستند، مظلوم می‌مانند و از تمکن خود استفاده نمی‌کنند. آن اسداللّه غالب حتی در حفظ امانت پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله خودنگه‌دار است و با طبیعت عادی خود زندگی می‌کند؛ وگرنه به اراده‌ای می‌شد تمام دشمنان ولایت را چونان سوسکی به دیوار چسباند؛ اما این چنین جنگی دیگر عادلانه نبود و کسی نام آن حضرت را بر زبان نمی‌آورد. آنان با آن که ابزار غیر عادی تمکن را دارند، از آن استفاده نمی‌کنند و با تیغ طبیعی به جنگ اشقیا می‌روند. کسی ولی‌اللّه است که هر کاری از او برآید؛ وگرنه چنان‌چه ادعای توخالی داشته باشد، باید زبانش را برید. ولی الهی کسی است که قدرت، صولت، تمکن و غالبیت دارد؛ اما همانند حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام آن را حتی برای دفاع از مظلوم‌ترین بانوی عالم هزینه نمی‌کند و او هم در تماشاست و با ابزارهای عادی دفاع می‌کند. آنان توان غیر عادی دارند و بهره نمی‌برند. آن حضرت هزاران نخل را با ذکر «سبوح قدوس» ـ که حکم توانبخش را دارد ـ می‌کارد و از خرمایی استفاده نمی‌کند؛ یعنی تمکن هست، ولی مصرف نیست.

حال در این‌جا پرسشی پیش می‌آید و آن این که اگر اولیای خدا دارای تمکن می‌شوند ـ و تمکن از منازل بسیار مهم باب ولایت آنان است ـ وقتی از آن استفاده‌ای نمی‌کنند، این تمکن اهمیت خود را از دست می‌دهد! در پاسخ این اشکال باید گفت: درست است که تمکن را نباید در امور جزیی و غیر طبیعی به کار برد، اما کاربردی طبیعی برای آن است و آن این که ولی الهی با همین تمکن، زیر تیغ می‌نشیند و بلاها و مصایب را به جان خود می‌خرد. در واقع آنان تمکن خود را در راه حق و برای وصول به ذات حق‌تعالی و توحید و ذوق بلایایی که به آن پیچیده شده است، استفاده

(۳۱۴)

می‌کنند و می‌گویند: «إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُکی وَمَحْیای وَمَمَاتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»(۱). ما در بخش «حقایق»، فلسفهٔ تمکن را به تفصیل می‌آوریم.

سالک با تمکن داخلی و خارجی، ولایت می‌یابد و بخش ولایات به نهایت می‌رسد و «حقایق» را در می‌یابد. منازل بخش حقایق، از آثار باب ولایت، به‌ویژه سه منزل اودیهٔ آن است که منازل ابتلا و امتحان است. ولایت، سالک را بلاپیچ می‌کند و سالک با تحملی که دارد، آثار آن را در باب حقایق می‌بیند.

 


 بخش نهم: حقایق

ـ پس صاحب ولایت در مکاشفهٔ عینی در مقام خفا واقع می‌شود. در مقام خفا چشم دوبینی با «مکاشفه» آمیخته می‌شود و به «مشاهده» می‌رسد و نه مکاشفهٔ علمی که از وادی الهام است؛ زیرا این مشاهده، از حقایق است و مشاهده با برداشته شدن تمامی حجاب‌ها و موانع، به «معاینه» و دیدن با چشم روح می‌انجامد؛ چرا که روح در مقام خفا به نور حق نورانی می‌شود؛ پس حق را به نور حق می‌بیند و به حیات او زنده می‌شود و «حیات» می‌یابد. سپس خداوند او را از چشم خود «قبض» می‌کند و بعد از آن، در عین قبض، او را به «بسط» می‌اندازد تا رحمت برای خلق باشد و از نور او روشنایی بگیرند. و گاه بسط غلبه می‌کند و صاحب آن به مستی و «سکر» می‌افتد؛ زیرا مالکیت خود را از شدت طرب و شادی، از دست‌رفته می‌بیند و چون به «صحو» آید، به حقیقتْ «اتصال» پیدا می‌کند و از دو جهان جدا می‌گردد و «انفصال» می‌یابد. و در تمامی

  1. انعام / ۱۶۲٫

(۳۱۵)

این منزل، بیماری در وجود سالک است؛ زیرا انّیت او باقی است که، با فنای ذاتی منافات دارد.


منازل حقایق

گفتیم سالک در بخش ولایات به تمکن و قدرت می‌رسد و این بدان معناست که به خداوند قرب یافته و وصول داشته است؛ ولی وصول وی که می‌تواند به صورت کلی و سِعی ظهور و نُمود داشته باشد، همراه با رؤیت ذات نیست؛ هرچند رؤیت صفات را دارد. سالک در بخش حقایق، به رؤیت ذات می‌رسد. این رؤیت، از آثار بلاهایی است که در بخش ولایات به او وارد شده است. رؤیت نیز به ترتیب بر سه قسم مکاشفه، مشاهده و معاینه است. او در ابتدا داری کشف و سپس شهود و بعد از آن، عیان می‌شود.

مکاشفه، به رؤیت‌های آنی گفته می‌شود و چندان خود ذات به دست نمی‌آید؛ بلکه تیغ تیز شعاع نور ذات است که نفس بر آن موفق می‌شود. شهود، رؤیت ذات است با قلب. معاینه، رؤیت روحی ذات است. بروز ذات برای ولی الهی در معاینه حاصل می‌شود و حق را به واقع می‌بیند. رؤیتِ روحی و عیانی یا معاینه، کامل‌ترین مرتبهٔ رؤیت است. با رؤیت عیانی، ولی الهی به حالتی به نام «قبض» دچار می‌شود. رؤیت ذات، بسیار سنگین و سخت است و او با رؤیت آن دچار بهت، قبض و گرفتگی و کلافگی می‌شود. نباید گمان کرد دیدن هر چیزی راحت است. برای مثال، دیدن حضرات معصومین علیهم‌السلام و اولیای کمّل الهی، بسیار سخت است. خداوند به بندگان امتنان و لطف کرده است که از رؤیت او یا ولی زمان خویش غافل هستند؛ وگرنه با یک رؤیت ممکن است زندگی عادی خویش را از دست دهند. رؤیت ذات نیز چنین است. سالک که در باب

(۳۱۶)

حقایق، از اولیای الهی است، با رؤیت روحی ذات قفل می‌کند. او تا پیش از این، فقط صفات می‌دید و در مکاشفه، ذات را به نفس خود، و در شهود، ذات را به قلب رؤیت کرد؛ ولی رؤیت روح، تیزی خود را دارد و صاحب ولایت را به قبض مبتلا می‌کند و اگر «بسط» حق او را در نیابد، همان‌جا تمام می‌کند.

صاحب ولایت وقتی به حقایق می‌رسد، نباید برای معاینه عجله کند و در ابتدا باید مکاشفه و بعد رفته رفته مشاهده را در زمانی طولانی داشته باشد تا بتواند برای معاینه و سپس ورود به «قبض» آماده شود. او باید با احتیاط گام بردارد تا وقتی به قبض می‌رسد، قبض وی میانه و قبض توسط باشد و نه قبض تمام. اگر سالکی در این بخش به قبض تمام برسد، یا دیگر بسط پیدا نمی‌کند و یا زمانی طولانی می‌گذرد تا به بسط برسد و در هر دو حالت، دچار مشکل می‌شود؛ زیرا اگر به بسط نیفتد، از دست رفته و خونش با خود اوست و چنان‌چه دیر به بسط بیفتد، کلافه می‌گردد و شطح می‌گوید یا خود را از جامعه و مردم دور می‌دارد و حتی خطر گمراهی او نیز هست. این‌جاست که سالک اگر مربی داشته باشد، او را به پرسه‌زنی می‌کشاند و مدتی او را سرگردان و معطل نگاه می‌دارد تا زود و سریع وارد منزل قبض نشود، بلکه با رسیدن به قبض، تعادل خود را حفظ کند و با گذر از آن، به بسط رو آورد. در واقع، سالک باید سه منزل نخست باب حقایق را در مدتی طولانی بپیماید و دیررس شود.

سالک وقتی به قبض می‌رسد، دیگر نمی‌تواند لحاظ خلقی داشته باشد و پس از بسط، لحاظ خلقی را دوباره می‌یابد. او چنان‌چه در حال قبض، دارای لحاظ خلقی باشد، برای مردم مشکلاتی را به وجود می‌آورد. سالک در مقام بسط، می‌تواند هم با حق باشد و هم با خلق و این

(۳۱۷)

یک حقیقت بخش حقایق است. بخش حقایق، یعنی بخش امور جمعی. سالک بعد از ولایت، باید دارای جمعیت شود. تمکنی که او از بخش ولایات دارد، به وی این توانمندی را می‌دهد که جمعیت و اجتماع داشته باشد؛ یعنی هم با مردم و هم با خود باشد و هم نباشد و در دیگران باشد و نیز نباشد. سالک در مقام بسط، منزل قبض را در خود نگاه می‌دارد و این برای خَلق هم نافع است.

حقایق، دارای ده منزلِ: «مکاشفه»، «مشاهده»، «معاینه»، «حیات»، «قبض»، «بسط»، «سکر»، «صحو»، «اتّصال» و «انفصال» است.

همان‌طور که در این چینش دیده می‌شود، بعد از بسط، منزل «سُکر» است که سالک را می‌گیرد؛ چرا که بسط، مستی می‌آورد و چه هنگامه‌ای است این مستی! مستی‌های اهل دنیا نیز از بسط است؛ مانند کسی که ثروت فراوان یا دانش و یا قدرت دارد. بسط، همان تمکن و اقتدار است که سکرآور است و فرد را حیران می‌کند؛ اما حیران ذات، نه حیرانی باب الهام که در بخش احوال و از صفات بود.

سکر که پیدا می‌شود، کمال سالک به این است که «صحو» یابد. صحو ـ به معنای هوشیار شدن از مستی ـ آرامش‌آور است و علم سالک را به او باز می‌گرداند و سالک می‌تواند اقتدار خود را هم در باطن خویش و هم در بیرون از خود حفظ کند. کم‌تر سالک محبی است که بتواند این منازل را به سلامت رود و مشکل پیدا نکند؛ مگر آن‌که استادی محبوبی داشته باشد. بعد از صحو، منزل «اتصال» و سپس «انفصال» پیش می‌آید. اگر سالک، قدرت تمکن داشته باشد از آثار و خصوصیاتی که در این منازل دارد، حتی نَمی پس نمی‌دهد. او پیوسته می‌بیند در او می‌ریزند، اما چیزی از او نمی‌ریزد و نمودی ندارد. اولیای کمّل در این منازل، سرآمد خلق در کتمان

(۳۱۸)

هستند و به صورت عادی و معمولی «یأْکلُ الطَّعَامَ وَیمْشِی فِی الاْءَسْوَاقِ»(۱) دارند و به صورت کامل، عادی می‌نمایند و هیچ تکبّر یا ملکوتی از آنان ظاهر نمی‌شود و همهٔ فرایندهای یاد شده را در خود دارند؛ هرچند کم‌تر سالک محبّی است که بتواند این‌گونه باشد و کتمان خود را حفظ نماید. بیش‌تر سالکان، با رؤیتی خویش را از دست می‌دهند و دهان به آن می‌گشایند. نداشتن قدرت کتمان، بدترین آفت و آسیب را برای سالک محبّی دارد. اگر او یافتهٔ خود را در راه بیان کند، قدرت خویش را تحلیل برده است.

رؤیت حقایق، در باب اتصال و انفصال به اوج خود می‌رسد و او ظهورات، کمالات، خیرات، رؤیت‌ها و قدرت‌هایی دارد و به جایی می‌رسد که می‌بیند اگر نبیند، برای او بهتر است. او در این مقام، همین که به دل و قلب خود صفتی را خطور دهد، آن را می‌بیند و در او فعلیت پیدا می‌کند. این مانند آن است که کسی مستجاب‌الدعوه است و تا دعا می‌کند، می‌شود. در این‌جا نیز سالک این حال را دارد که وقتی به دلش خطور می‌کند، می‌بیند و چنان‌چه قدرتی به دلش خطور کند، آن را در خود دارد. این امر، از بالاترین مراتب تمکن است. اولیای کمّل الهی دارای چنان تمکنی می‌شوند که خطور آنان یعنی شدن؛ اما آنان خاطرات و خطورات خود را کنترل می‌کنند. برای نمونه، اگر او به دل خود نفی خصم را خطور دهد، دشمن وی در جا می‌میرد؛ اما ولی الهی در این مقام حاضر نیست این خطور را داشته باشد و البته این خداست که چنین کار می‌کند.

خداوند، تمکن را به اولیای خود می‌دهد تا به این منازل که می‌رسند بتوانند خود را حفظ کنند. او قدرت دارد، اما باید استفاده نکند و گرسنه

  1. فرقان / ۷٫

(۳۱۹)

بخوابد. آنان به مقام «کن» می‌رسند: «إِذَا أَرَادَ شَیئا أَنْ یقُولَ لَهُ کنْ فَیکونُ»(۱). «فاء» در آیهٔ یاد شده، تفریع ادبی است؛ به این معنا که «کنْ»همان «یکونُ» است و فعلیت آن دو، واحد است. اولیای خدا نیز خطورشان همان فعلیت است؛ خواه خطور علمی باشد یا ارادی و اقتداری. علم و دانش حضرات معصومین علیه‌السلام به همین گونه با اختیار و اراده و به مشیت است و با خطوری، آگاهی آمده است و آن‌چه را که می‌خواهد ببیند و آگاه شود، در خود ظاهر می‌بیند.

این از آثار تمکن است که ولی الهی می‌تواند هر پدیده‌ای را در خود ظاهر کند و از او خبر بگیرد؛ بدون آن که گفتمانی داشته یا نیاز به خبر گرفتن از فرشته یا واسطه‌ای باشد؛ بلکه خطور ایشان، همان فعلیت علم یا قدرت ایشان است. سالک در باب حقایق باید مواظب قدرت تمکن خود باشد که از آن هزینه و استفاده‌ای نداشته باشد؛ وگرنه متوقف می‌شود. این قدرت امانت الهی است و حفظ آن بسیار سنگین است.

گرچه ولی الهی دارای قدرت تمکن است و حقایق را در خود دارد و به جایی می‌رسد که خطور وی فعلیت و تحقق آن است، اما نباید از این قدرت استفاده کند؛ بلکه تمام این توان برای آن است که وی بتواند به نهایات وارد شود و بار سنگین «توحید» را تحمل نماید؛ یعنی هرچه هست از آنِ صاحبش هست و باید این قدرت را به او تفویض نمود. درست است که می‌شود از این توان استفاده کرد، امّا این قدرت برای سالک نیست، بلکه برای «توحید» است. همهٔ سلوک و ماجراهای گفته شده با تمامی بلایا و مصایب و قدرت ماورایی یاد شده برای وصول به «توحید» است، نه برای داشتن قدرتی ماورایی. حق‌تعالی در این جا

  1. یس / ۸۲٫

(۳۲۰)

سالک را برای اعطای توحید می‌آزماید و چنان‌چه وی خودنگه‌دار نباشد و از این قدرت هزینه کند، قربی را که دارد، از دست می‌دهد و خیلی دور می‌شود.

باب حقایق، باب کتمان است. تعجب است از کسانی که در گوشه و کنار یافت می‌شوند و ادعای عرفان آنان شهرهٔ کشوری و بین‌المللی می‌یابد و از قدرت‌هایی که دارند ـ و البته تمام نیز نفسانی است و از قلب نیز در آن خبری نیست تا چه رسد به آن‌که از باب روح و ولایت باشد ـ برای خودنمایی هزینه می‌کنند؟! چنین هزینه‌هایی، با آن ادعاها سازگاری ندارد؛ چرا که اگر کسی اهل معرفت باشد، کم‌ترین هزینه‌ای از آن ندارد. کسی که بی‌محابا چیزی از قدرت خود را در کف دست خلق‌اللّه می‌گذارد، پر واضح است که اهل راه نیست؛ بلکه دکانی نفسانی دارد که برای کاسبی گشوده است و قدرت او پشتوانهٔ معرفت و قرب به حق‌تعالی را ندارد و از حق‌تعالی بسیار دور است.

متأسفانه جامعهٔ ما در زمینهٔ عرفان، اطلاعات چندانی ندارد و ساده‌انگارانه، هر کسی را به عنوان عارف واصل می‌پذیرد و کراماتی دم‌دستی را ترویج و دنبال می‌کند. اولیای خدا از قدرت کرامت خود هزینه نمی‌کنند و همان حالت «یأْکلُ الطَّعَامَ وَیمْشِی فِی الاْءَسْوَاقِ»(۱) را دارند؛ به گونه‌ای که اگر کسی آنان را ببیند، می‌گوید وی نیز همانند خود ماست؛ اما آن‌که به عرفان و ولایت شهره شده است، گاه حتی بیش از پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله خرج می‌کند. او کاسبی است که بالای در مغازهٔ خود می‌نویسد: بقالی ولی‌اللّه! اگر او صداقت در کاسبی داشت و می‌نوشت: الکاسب حبیب‌اللّه، کم‌تر عقوبت داشت.

کسی ولی خداست، که توحید را دنبال می‌کند و برای وصول به آن

  1. فرقان / ۷٫

(۳۲۱)

کتمان دارد. البته اولیای کمّل، گاه به صورت نادر، اظهاراتی از قدرت خود داشته‌اند؛ اما در حالت عادی نبوده است. ارزش باب حقایق، به ورود در توحید است. توحید، باب تفعیل است و این باب در کارهایی استفاده می‌شود که به تلاش وافر نیاز دارد. کسی به این آسانی به توحید نمی‌رسد. خداوند، نخست سالک را با همهٔ تمکنی که دارد، امتحان می‌کند که آیا وی حاضر است این بار و قدرت سنگین را زمین نهد یا نه؟ سپس در صورت موفقیت، به وی اجازهٔ ورود به بخش نهایات و مقام توحید را می‌دهد که همان غایت سلوک است.

حقایق را باید پنهان نگه‌داشت و آن را عیان و آشکار ننمود. عیان، همان طبیعت است و نباید آگاهی‌های حاصل از ماورای طبیعت را به طبیعت تزریق نمود. انبیا و اولیای الهی علیهم‌السلام با مردم به صورت عادی زندگی می‌کردند، نه با قدرت تمکن خود. اگر کسی ولی‌اللّه باشد و بخواهد با قدرت تمکن خود حرکت کند، هیچ یک از مخلوقات نمی‌تواند جلودار او باشد و استفادهٔ وی از تمکن، سبب حرمان پدیده‌ها و تحقیر خلق‌اللّه می‌شود. هر فرد عادی که این شخص را با یال و کوپال کمالات و قدرت تمکن او ببیند، ناامید می‌شود و می‌گوید ما بدبخت‌ها هیچ چیزی نداریم و مانند فقیری می‌شوند که وقتی دارایی را می‌بیند، از سفرهٔ نان و پنیر خود خجالت می‌کشد.

ولی خدا کسی است که سفرهٔ قدرت خود را باز نمی‌کند و سفره‌ای همانند بندگان عادی می‌گستراند و بندگان خدا را خجالت نمی‌دهد. اگر پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله از تمکن خود استفاده می‌نمود، کسی جرأت نمی‌کرد کفر داشته باشد و کسی به خود اجازه نمی‌داد با وی مخالفت نماید و یک سانسور وجودی تمام عیار ایجاد می‌شد و نظام خلقت بر هم می‌خورد و

(۳۲۲)

دیگر نظام «إِنَّا هَدَینَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکرا وَإِمَّا کفُورا»(۱) نبود و نظام آن به «سَخَّرَ لَکمْ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الاْءَرْضِ»(۲) تغییر می‌نمود.

حضرت سلیمان تنها ولی الهی است که اندکی از قدرت تمکن خود را ظاهر ساخت و جن و انس و حیوان و مورچه و هدهد و قدرت‌های طبیعی مانند باد را در اختیار گرفت؛ اما همه ـ اعم از جن و انس ـ از او خسته و درمانده شده بودند؛ به گونه‌ای که مرگ وی برای امت او ناراحت‌کننده نبود؛ بلکه از این‌که دیر متوجه آن شده بودند، ناراحت گردیدند؛ چرا که می‌گفتند از این پس ما آزاد هستیم و آن گونه که خود می‌خواهیم زندگی می‌کنیم. این گونه حکومت، مردم را به کمال نمی‌رساند و افراد شقی را از سعید جدا نمی‌کند.

خداوند نمی‌خواهد ولی خود را با سلب اختیار از بندگان، به سوی ایشان مبعوث دارد. پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله بارها فریاد می‌زد: «یا ایها النّاس، قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا»(۳) اما گوشی بدهکار آن نبود. آن حضرت بر اساس اختیار، اراده، طبیعت و فطرت مردم با آنان رفتار می‌نمود، نه با قدرت ولایت و تمکن خویش، تا به واقع معلوم شود چه کسی نیک‌کردار و چه کسی شقی است. اولیای خدا چنان افتاده در میان مردم راه می‌رفتند که هیچ کس نمی‌گفت این هم یک کسی است؛ بلکه اگر غریبه و ناشناسی وارد مسجد می‌شد، نمی‌توانست پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله را از دیگران تشخیص دهد و آن حضرت را یکی مثل دیگران می‌دید.

گفتیم وقتی سالک در مقام تمکن، رنگ حق به خود می‌گیرد، به منزل

  1. انسان / ۳٫
  2. لقمان / ۲۰٫
  3. مناقب آل ابی طالب، ج ۱، ص ۵۱٫

(۳۲۳)

«مکاشفه» وارد می‌شود. او تا بدین‌جا درگیر ادراک صفات و وصول به آن بود و رؤیت نداشت. حال، نتیجهٔ تلاش‌های او، در این‌جا به او عطا می‌شود؛ بدون آن‌که سالک پیش از آن، در پی مکاشفه بوده باشد. اولیای خدا در پی چیزی به راه نمی‌افتند و این خداوند است که آنان را منزل به منزل پیش می‌برد. کسی که قصد دارد برود تا ببیند، چیزی به او نمایانده نمی‌شود. او بعد از حصول تمکن، ناگاه می‌بیند که دید؛ اما چون با دردها، بلاها و فراق‌ها و هجران‌ها بلاپیچ شده است، با رؤیت ناگهانی ذات، قالب تهی نمی‌کند و نمی‌میرد.

سالک در باب حقایق، به مقام «خفا» می‌رسد؛ ولی هنوز یک مشکل دارد، و آن دوبینی اوست. او هنوز به توحید وصول نیافته است. برای همین، حقیقة‌الحقایق، باب توحید است و در آن‌جاست که اثنینیت و دوگانگی برداشته می‌شود و وحدت، جای آن را می‌گیرد.

منظور از «مکاشفه»، مکاشفهٔ علمی نیست ـ که در باب الهام، ذکر آن رفت و در آن انعکاس، استماع و شهود غیبت بود و سالک در مقام اوصاف قرار داشت ـ بلکه مکاشفه در این‌جا از جملهٔ حقایق است. بعد از آن، مقام «مشاهده» است که با رفع حجاب ممکن می‌گردد؛ یعنی امری نفسی نیست، بلکه قلبی است و سالک را به مقام سوم ـ که مقام «معاینه» است ـ می‌رساند. دیدن عیان با چشم روح است، نه قلب یا نفس. ما مقام روح را در بخش ولایات توضیح دادیم. مقام روح، همان مقام خفاست. روح از امر حق‌تعالی است: «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی»(۱). مقام امر، همان تمکن است و کسی که روح دارد، صاحب تمکن می‌باشد. اگر در آیهٔ شریفه است:

  1. اسراء / ۸۵٫

(۳۲۴)

«وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»(۱)، نفخ روح در مقام انسانی است و توان آن در تمامی افراد وجود دارد، اما در همهٔ افراد انسان فعلیت نمی‌یابد و ظاهر نمی‌شود. اگر کسی به نفخ فعلی روح برسد، صاحب تمکن است و خود می‌تواند مانند حضرت عیسی علیه‌السلام خلق کند و بیافریند؛ چنان‌چه می‌فرماید: «وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ کهَیأَةِ الطَّیرِ بِإِذْنِی فَتَنْفُخُ فِیهَا فَتَکونُ طَیرا بِإِذْنِی وَتُبْرِئُ الاْءَکمَهَ وَالاْءَبْرَصَ بِإِذْنِی وَإِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتَی بِإِذْنِی»(۲).

نفخ روح، در حقیقت طبیعت است، ولی در تمامی افراد به صورت فعلی نیست؛ وگرنه آنان نباید با کم شدن لقمه نانی، گریه و لابه سر دهند و از کسی ترسی به دل بیاورند. کسی که روح دارد، ترس به کلی از وجود او برداشته شده است و مصداق: «فَلاَ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یحْزَنُونَ»(۳) می‌گردد. کسی که کم‌ترین ترسی در وجود اوست، روح ندارد، البته وی قلب نیز ندارد و هنوز در مقام نفس است و برای همین است که نمی‌تواند چهره‌های باطل را از چهرهٔ حق تشخیص دهد و چه بسا به ثنای دستگاه باطل بپردازد.

بعد از آن، سالک از مقام عینیت و عیان‌بینی خود، دچار «قبض» می‌شود؛ سپس در حالی که قبض باقی است، «بسط» هم پیدا می‌کند که این انبساط است. سالک اگر در قبض بماند و به بسط نرسد، خلق خدا از او متأذّی می‌شوند. برای نمونه، مردم مدینه بعد از شهادت حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله از گریه‌های حضرت زهرا علیهاالسلام ـ که تحمل ناسوت را نداشتند ـ

  1. حجر / ۲۹٫
  2. مائده / ۱۱۰٫
  3. بقره / ۳۸٫

(۳۲۵)

آزار می‌دیدند و نمی‌توانستند آن حضرت را تحمل کنند و ایشان روزها به بیت‌الاحزان می‌رفتند و از شدت حزنی که داشتند، ناسوت نیز ایشان را تحمل ننمود.

پس از بسط، مقام «سُکر» است. سکر دارای دو عامل است: یکی شدت حزن و دیگری شدت سرور. منظور از مستی در این‌جا سکرِ حاصل از شدت طرب است و بعد از آن، توجّه پیدا می‌شود و صاحب ولایت، مباشرت حقانی پیدا می‌کند و او دیگر حق را در جان خود می‌بیند و می‌گوید «عین‌اللّه»، «اذن‌اللّه»، «یداللّه»، «قرآن ناطق» یا «ممسوس فی ذات اللّه»(۱) است و در این‌جاست که می‌فرماید: «مَا عَبَدْتُک خَوْفا مِنْ نَارِک وَلاَ طَمَعا فِی جَنَّتِک وَلَکنْ وَجَدْتُک أهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُک»(۲).

با این همه، سالک هنوز در تمامی منازلِ حقایق، دارای مشکل دوبینی است و توحید ندارد و او هنوز خود هست که مکاشفه، مشاهده و معاینه دارد و قبض پیدا می‌کند و به بسط می‌رسد و مست می‌شود و متصل یا منفصل می‌گردد. این اعتلال و عیب با سالک هست تا آن که به نهایات وارد شود و معرفتی بیابد که به مقام «توحید» برسد و در آن‌جاست که دیگر دوبینی ندارد.

ولی الهی در بخش حقایق، به یافت حقیقت دست می‌یابد و نتیجهٔ سختی‌ها و بلایایی که در اودیهٔ ذات ـ یعنی سه منزل غربت، غرق و غیبت داشته است ـ در این بخش، به او داده می‌شود و حقیقت را در دل خود ظاهر می‌بیند. او با مشاهدهٔ حقیقت، اشکال و نقصی را در خود می‌بیند و آن توجه به دوبینی خود است؛ یعنی او می‌بیند که وی به رؤیت حق‌تعالی رسیده است و هنوز در هر ده منزل بخش حقایق، «من» و «او»

  1. ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج ۳، ص ۲۱٫
  2. بحار الانوار، ج ۶۷، ص ۱۶۸٫

(۳۲۶)

دارد. او خود را خالی از حقیقت توحید می‌یابد؛ زیرا با آمدن حقیقت توحید، دویابی و دوبینی از دست می‌رود و میان ولی الهی و حق‌تعالی وحدت و یگانگی ایجاد می‌شود. ما و من، نتیجهٔ بیگانگی است و اگر کسی آشنا در کوی توحید باشد، یگانگی دارد. حقایق با آن که اوج کمال پدیده‌های هستی است، اما خالی از منیت نیست و سالک که ولی الهی است، هنوز باید سیر داشته باشد تا از شرک به‌کلی رها شود و به وحدت با حضرت حق برسد.

سالک محبّی با تمکنی که در بخش ولایات یافت، به بخش حقایق وارد می‌شود. خودِ تمکن، نوعی شرک است؛ تا آن که وی به منزل «انفصال» درآید و ببیند که خویشتن خویش از او جدا شده است، و این نقطهٔ شروع «توحید» می‌باشد. انفصال برای سالک همانند درآوردن لباس عادی برای حج‌گزار و احرام بستن و نیز حرام شدن بیش از سی عادت روزمره در این مدت بر اوست. این احکام، تمرینی است برای انفصال و جدا شدن از خود. سالک باید به جایی برسد که بتواند خود را رها کند. سالک در صورتی می‌تواند در عروج و معراج‌های خود بالا رود که از خود جدا شود؛ وگرنه همانند جبرئیل می‌شود که «لو دنوت أنملة لاحترقتُ»(۱). او اگر خودش باشد، با خود نمی‌تواند بالا رود؛ بلکه باید قدرت انفصال از خود داشته باشد تا اوج و عروج بگیرد.

نهایتِ کمالِ بخش حقایق، انفصال است. انفصال یعنی ریختن خود و عارف در این‌جا دیگر مقامی و کمالی ندارد تا بتوان از «مقامات العارفین» ـ که شیخ بزرگ ابن سینا در دو نمط نهم و دهم «الاشارات و التنبیهات» می‌آورد ـ سخن گفت. ما برای همین است که ابن‌سینا را چسبیده به عرفان

  1. الغدیر، ج ۱۱، ص ۱۷۲٫

(۳۲۷)

می‌دانیم، نه چکیدهٔ عرفان و کتاب وی را نوشته‌ای رمانتیک، اَشرافی و کلامی در باب عرفان می‌شمریم. این دو نمط را در کتاب «مقامات عارفان» شرح و نقد نموده‌ایم.

عارف در پی مقامات نیست؛ بلکه خرابی خود را می‌خواهد و بر آن است تا خویشتن خویش را زمین نهد. کسی که در عرفان، شاه می‌شود، عارف نیست. کسی که مقامات می‌خواند و چیزی گم نمی‌کند و کمال می‌یابد، عارف نیست. سالک، کسی است که از خود جدا شود و با این حالت، او می‌سوزد. جبراییل می‌گوید من اگر گامی بالاتر نهم می‌سوزم؛ اما سالک در انفصال می‌گوید: من می‌خواهم بالاتر روم و بسوزم و تاوان بر شدن و قرب به حق‌تعالی را ـ که سوختن است ـ می‌پردازم.

منزل انفصال، مقدمه‌ای برای رها شدن از خود و وصول به توحید است؛ جایی که دیگر از خود سالک چیزی نمی‌ماند و شاهرگ او زده می‌شود و فاتحه‌اش را می‌خوانند. در آن‌جا ذات حرکت و سیر هست، امّا خویشتن خویش نیست که می‌رود؛ بلکه جایی است که باید خود را بر زمین گذاشت. اگر سالک نتواند خود را وا گذارد، در اتصال می‌ماند. کسی می‌تواند به توحید برسد که نخست بتواند انفصال داشته باشد.

 


 بخش دهم: نهایات

ـ پس چون در مقام معرفت تام واقع شود، با «فنا»ی در ذاتِ احدیت، به «نهایت» رسیده است و به «بقا»ی حق باقی می‌شود. و فانی است در ازل و باقی است به صورت ابد؛ پس به «تحقیق» حق محقق می‌شود و بعد از آن در مقام «تلبیس» قرار می‌گیرد و در رسم‌ها و عاداتِ خلقی ظهور می‌یابد تا برای آنان هدایت و رحمت باشد ـ با آن که وی در مقام وجود از آن رسوم جدا شده است ـ و بعد از آن

(۳۲۸)

نمی‌باشد، مگر «تجرید» عین جمع از درک علم؛ سپس «تفرید» اشاره به سوی حق، با ذات او برای ذات او در چهرهٔ پیکره‌ها؛ چنان‌که امیرمؤمنان علیه‌السلام می‌فرماید: «حقیقت، نوری است که از صبح ازل می‌دمد و آثار آن بر پیکره‌های توحید نمایان و آشکار می‌شود»: «خداوند گواهی می‌دهد که جز او هیچ نیست».


منازل نهایات

گفتیم آخرین منزل حقایق، «انفصال» است و سالک در آن، عیب بزرگ خود را ـ که نداشتن توحید و آلودگی به شرک و دوبینی است ـ باز می‌یابد. برای رفع این مشکل، او نخست باید انفصال داشته باشد و با انفصال می‌تواند به بخش دهم ـ که بخش نهایات است و پایان آن توحید است ـ ورود داشته باشد.

با تحقق انفصال، سالک تازه معرفت پیدا می‌کند. کسی که به شرک آلوده است، معرفتی ندارد. معرفت با مقام و عنوان و اسم، به دست نمی‌آید. وصول به توحید، زایش معرفت را در پی دارد و معرفت است که جای وصول به حق است. با وصول به حق، نفس سالک نفسیت حق پیدا می‌کند و مزهٔ خداوند را می‌یابد و حقیقت او ـ که دیگر او نیست ـ حقیقتِ حقی می‌شود.

سالک آن‌قدر در توحید بالا و پایین برده می‌شود و دست به دست (دست‌رشته) می‌گردد و اتصال‌ها و انفصال‌های بسیار می‌یابد تا محکم و سخت گردد و دیگر به حقیقت، «من» نباشد. سالک به باب توحید که می‌رسد، می‌خواهد، به تعبیر ما، به کندهٔ حق بنشیند و حق او را به کنده نشانده است و می‌گوید می‌خواهم خاکت کنم؛ به این صورت که به او اتصال می‌دهد و دوباره به او انفصال می‌دهد و دوباره اتصال می‌دهد و

(۳۲۹)

انفصال می‌دهد و فانی می‌کند و باقی می‌نماید تا آن که سالک، خود را از یاد ببرد و چیزی جز خداوند برای او باقی نماند و خرابِ خراب و گمِ گم شود و به طور کلی بریزد و طمع از دست دهد و فانی شود؛ یعنی موحد گردد و به وحدت برسد؛ وگرنه چنان‌چه با دوبینی و با حفظ خویشتن خویش، به خداوند وصول یابد، طمعی دارد که حتی می‌خواهد مقام خداوندی را برباید و خدا را به تمامی برای خود بالا بکشد و سرقت کند؛ چرا که چنین شخصی طمعِ کمال دارد و خداوند، کل کمال است. وی پا در کفش خداوندی خدا می‌کند و می‌خواهد همهٔ خدا را ـ که کل کمال است ـ یک‌جا داشته باشد؛ به‌ویژه که او بلایای اودیهٔ ذات را چشیده تا به این نقطه رسیده است؛ ولی کسی که طمع دارد، طعم توحید را نمی‌چشد و در شرک خود باقی می‌ماند. برای همین است که ما منازل سلوک را قطع طمع از غیر، قطع طمع از خود و قطع طمع از حق‌تعالی قرار دادیم.

ما اگر بخواهیم منازل السائرین را به روش خود بازنویسی کنیم، طرحی دیگر در می‌اندازیم و محور سلوک را رفاقت و عشق و ریزش سالک و نفی طمع‌ها و دردمندی قرار می‌دهیم؛ نه تخلیه و تحلیهٔ به کمالات، که عرفان کلامی به آن توصیه دارد؛ زیرا این چیزی نیست، مگر آلوده کردن سالک به شرک و زینت نمودن عروس باطن به حلیهٔ مقامات برای داماد «نفس»، تا از آن لذت ببرد. چنین کسی اگر بر فرض محال، به خدا برسد، او را می‌قاپد؛ چرا که کمال و حسنی بالاتر از خداوند نیست.

کسی می‌تواند به توحید برسد که دارای قدرت انفصال و جدا شدن از خود باشد و بتواند خویشتن خود را زمین بگذارد. در توحید فقط حق است و بس! خداوند ساده نیست که کسی را در حالی که «کسی» است، به

(۳۳۰)

حریم خود راه دهد. او بندگان طمّاع خود را می‌شناسد؛ برای همین است که به سالک بی‌طمع معرفت می‌دهد و وی را به «تحقیق» می‌رساند و «تجرید» می‌کند؛ یعنی او را می‌فشرد و بعد «تفرید»ش می‌کند و سپس او را «جمع» می‌کند تا چیزی جز حق نماند و به تعبیر حضرت امیرمومنان علیه‌السلام : «کمال الاخلاص نفی الصفات عنه»(۱) شود و به‌جایی برسد که بیابد چیزی جز حق نیست.

تنها کسی می‌تواند به توحید برسد که به تمام معنا از خودگذشتگی داشته باشد. راه توحید باز است؛ ولی شرط سیر در آن، داشتن انفصال و زمین گذاشتن آن چیزی است که در راه گرفته است. با انفصال و طی منازلِ بخش نهایات، ولی الهی جمال حق و جلال او و قرآن ناطق او می‌شود و به لقا می‌رسد و وصول به ذات پیدا می‌کند. در این‌جاست که او تمامی اسمای الهی را دارد و هرچه در وصف این ولی الهی گفته شود، باز کم است؛ چنان‌که در روایت است:

«یا سلمان، نزّلونا عن الربوبیة، وادفعوا عنّا حظوظ البشریة، فإنّا عنها مبعدون، وعمّا یجوز علیکم منزّهون، ثمّ قولوا فینا ما شئتم»(۲).

وقتی کسی چیزی در وصف ولی الهی نمی‌داند، چه می‌تواند بگوید؟! معرفت و حقیقت، در بخش توحید آشکار می‌شود و در آن می‌شود به ذات حق‌تعالی ـ آن هم به صورت عریان ـ وصول داشت. تنها طمع را باید از خود برداشت؛ به گونه‌ای که اگر بر فرض، روزی وی به جنگ با او افتاد، چنگی برای مقابله با وی نداشته باشد و بر فرض دوستی، کمالی از او

  1. نهج البلاغه (تصحیح عبده)، ج ۱، ص ۱۵٫
  2. میرزا محمد تقی اصفهانی، مکیال المکارم، ج ۲، ص ۲۹۶٫

(۳۳۱)

نخواهد و با او رفیق باشد، و حتی اگر بر فرض محال، خداوند گدای کوچه‌نشین شود، بگوید: اگر تو هیچ نباشی و هیچ چیز نداشته باشی، من تو را دوست دارم.

رابطه اگر بر اساس طمع باشد، مقطعی می‌گردد و با از بین رفتن مادهٔ طمع، این پیوند بریده می‌شود. البته باید چیزی را که حق می‌خواهد و از ناحیهٔ اوست، دنبال نمود و سالک باید کاری را که حق‌تعالی پیش پای او گذاشته است، پی بگیرد و اطاعت داشته باشد. درس از مدرسهٔ حق فرا گرفته می‌شود: «وَاتَّقُوا اللَّهَ وَیعَلِّمُکمُ اللَّهُ»(۱)؛ اما چنان‌چه فرموده است در فلان درس حاضر شود، باید حاضر شد؛ همان‌طور که شافی حق‌تعالی است، اما فرموده است باید به پزشک مراجعه داشت. تحصیل علم یا ثروت یا کمال، نباید از سر طمع باشد؛ وگرنه خود کمال جز چرک و کثافت و ویروس نخواهد بود. کمالی پاک است که در مسیر اطاعت خداوند باشد؛ چنین کمالی همانند خوردن شیر است که نوزاد را رشد می‌دهد و فربه می‌کند.

توحید یعنی رسیدن به حق بدون این که خود باشی و چیزی از خدا بگیری. توحید یعنی تماشاچی بودن و حتی خود را تماشاکننده ندیدن. خداوند به کسی توحید می‌دهد که او را به کنده بنشاند و وی را خاک کند و استخوان‌های او را خرد کند و تمام پیکره‌اش را درهم بشکند؛ نه کسی که زالووار می‌خواهد از خدا بگیرد تا خود را فربه و گُنده سازد! گویی سر سفره که نشسته است، دو بدین چنگ و دو بدان چنگال و نیش زالو از دهانش بیرون آمده است.

توحید را به زرنگی و به طماعی نمی‌دهند؛ بلکه با زمین گذاشتن و رها شدن از خود، زمینه برای ورود به توحید و به جایی که تعینی ندارد، آماده

  1. بقره / ۲۸۲٫

(۳۳۲)

می‌شود؛ جایی که با پای خود نمی‌توان به آن گام نهاد؛ بلکه خداوند، نخست سر را زیر آب می‌کند و وقتی چیزی نماند، خود اوست که وصول می‌دهد. او نخست فرد را فانی می‌کند و سپس بقای دایمی و ازلی به او می‌بخشد و حق را در او محقق می‌سازد؛ یعنی خود او حق می‌شود و سپس به مقام «تلبیس» ورود می‌یابد. او حق است اما باید بگوید من بنده هستم و به حاشیه رود تا دیگران متوجه نشوند که او حق است!

سالک همانند خلق زندگی می‌کند و رُل و نقش بنده بودن را بازی می‌کند و مانند آنان در بازار راه می‌رود و می‌خورد: «یأْکلُ الطَّعَامَ وَیمْشِی فِی الاْءَسْوَاقِ»(۱)؛ چنان‌که حضرت ختمی صلی‌الله‌علیه‌وآله چنین بوده‌اند و گاه در مراتب بسیار پایین‌تر، مثل بهلول است که سوار چوب می‌شود و می‌دود تا تلبیس داشته باشد و افراد طماع او را ندرند و لقمه لقمه نکنند. تلبیس و پنهان داشتن حق، بسیار سخت است. البته عارف این کار را برای خود انجام نمی‌دهد ـ که او دیگر خودی ندارد ـ بلکه می‌خواهد افراد جامعه و اطرافیان وی رستگار شوند و با دیدن او به شرک نگرایند. بسیاری حضرت عیسی علیه‌السلام یا حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام را خدا دانستند.

بعد از آن، مقام «وجود» است که عارف، تحقق دارد و حقی است و به‌طور کامل، به صورت و ظاهر در می‌آید؛ به گونه‌ای که به مثل حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام گفتند: «چون دیر آمده‌ای، با تو بیعت نمی‌کنیم» و آن حضرت هم نمی‌خواست افرادی چسبیدنی با او باشند.

بعد از آن، «تجرید» است. سالک در این مرحله، از تمامی ادراکات خود مجرد می‌شود و سپس «اِفراد» می‌یابد. مقام تفرید و فرد شدن، بالاتر و سخت‌تر و دردآورتر از منزل غیبت و غربت است و توضیح آن نیز در الفاظ نمی‌گنجد. ما برای همین است که این منازل را با سرعت بیش‌تر

  1. فرقان / ۷٫

(۳۳۳)

می‌گذریم و کم‌تر توضیح می‌دهیم تا بشود در جای خود ـ شرح سیر سرخ ـ حق آن را ادا کرد. در مقام تفرید، سالک به ذات حق وصول یافته و در آن غرق می‌شود؛ مانند کسی که در دریا غرق شود و با این که زیر پای وی پُر است، ولی پایین می‌رود. سالک در ذات جمع، چنین حالتی دارد؛ اما چون دل یافته و روح دارد، باقی می‌ماند؛ وگرنه با سکته‌ای، از ناسوت کوچ می‌کرد. این مقام مانند اودیه نیست که قله و دره داشته باشد؛ بلکه آن وادی‌ای است که باید فقط رفت، و دیگر حالت ایستایی ندارد و اگر در جایی بایستد، لذتی می‌برد که مانند حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام : «فزت ورب الکعبة»(۱) و مانند حضرت امام کاظم علیه‌السلام «خلّصنی»(۲) سر می‌دهد و مانند حضرت زهرا علیهاالسلام از شنیدن وعدهٔ نزدیک بودن شهادت خود خوش‌حال و خندان می‌شود؛ زیرا می‌بیند زیر پای وی سفت و سخت شده است. اولیای خدا از این که از ناسوت فارغ شوند لذت می‌برند؛ چون دیگر زیر پای خود را سفت می‌بینند. بعد از تفرید، سالک به «توحید» حق می‌رسد. اما توحید چیست؟ به تعبیر حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام : «نور یشرق من صبح الأزل فیلوح علی هیاکل التوحید»(۳). این آثار و نور، همان مفاد آیهٔ شریفهٔ زیر است: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ»(۴).

همان‌گونه که گذشت منازل ده‌گانهٔ نهایات ـ که بخش دهم سلوک است ـ عبارت است از: «معرفت»، «فنا»، «بقا»، «تحقیق»، «تلبیس»، «وجود»، «تجرید»، «تفرید»، «جمع» و «توحید».

نخستین منزل بخش نهایی سلوک، «معرفت» است. معرفتْ رؤیت،

  1. مناقب آل ابی طالب، ج ۱، ص ۳۸۵٫
  2. شیخ صدوق، امالی، ص ۴۶۰٫
  3. جزایری، نعمة اللّه، نور البراهین، ج ۱، ص ۲۲۴٫

۴ آل عمران / ۱۸٫

(۳۳۴)

وصول، ادراک، بسط و تصور است؛ نه تصدیق که امری بسته است.

معرفت از مقولهٔ ظهور و انکشاف است. کسی که معرفت دارد، نمی‌خواهد خدا را تصدیق کند، بلکه او معرفت دارد؛ یعنی در محضر حق قرار گرفته است و تصور او را دارد. معرفت، باز و گسترده شدن است. مؤمن کسی است که باز شود و بسته نباشد. تفاوت علم با معرفت در همین نکته است: علم امری بسته است و عالِم را به قبض و گرفتگی و تنگ‌نظری دچار می‌کند؛ اما معرفت سبب می‌شود عارف باز شود و از او بند می‌گشاید.

نخستین مرتبهٔ معرفت، تصور است. تصور از ظهور است. مرتبهٔ دوم آن فناست. فنا از باطن است. ده منزل نهایات، در واقع ظهور و بطون است و سالک با یکی بالا می‌رود و با دیگری پایین می‌آید. سالک در معرفت ـ که ظاهر است ـ به بالا می‌رود و با فنا، که باطن است، به پایین می‌آید. او با بقا به بالا می‌رود و با تحقیق به پایین می‌آید و با تلبیس، که ظاهر است، به بالا می‌رود و با وجود ـ که باطن است ـ به پایین می‌آید و به تعبیر فنی، در بخش نهایات، خداوند سالک را دست‌رشته می‌کند و او را آن‌قدر بالا و پایین می‌کند که روده‌های وجود وی از هم تلاشی پیدا کند! خداوند سالک را این سو و آن سو و این کوی و آن کوی و بی‌مو و با مو می‌کشد. وقتی ولی الهی در این حالات است، اگر کسی با او مراوده داشته باشد، از همه چیز می‌ماند؛ از این رو، وی با عنایت استاد محبوبی خویش، مدیریت ارتباط با خلق را به گونه‌ای خاص می‌یابد تا برای دیگران مشکل‌ساز نگردد و در کنار آنان و کار و تلاش خود، بی‌آنان و بدون کم‌ترین ارتباط و گفت‌وگویی باشد.

(۳۳۵)

مطالب مرتبط