يار يار

به‌نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۵

یار یار

حضرت آیت‌الله العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۱۰۰ـ ۸۱)

(۳)

یار یار

 



شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : یارِ یار: استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله (۸۱ – ۱۰۰)/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫،۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۹۳ ص.‬‏‫؛ ‎۲۱/۵×۱۴/۵ س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۳۷.
‏شابک : ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۳۶-۶
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏عنوان دیگر : استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله (۸۱ – ۱۰۰).
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭/ک۹۳‭ی۲ ۱۳۹۳‬
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۶۹۶۲۱۵

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۲۵

غزل: ۱

استقبال: حریف سرمست

۲۹

غزل: ۲

استقبال: شهرهٔ آفاق

۳۲

غزل: ۳

استقبال: تشنه‌ام

۳۴

غزل: ۴

استقبال: نقد دو جهان

(۵)

۳۸

غزل: ۵

استقبال: گوشهٔ خلوت

۴۲

غزل: ۶

استقبال: خودفروشان

۴۶

غزل: ۷

استقبال: دم عشق

۴۹

غزل: ۸

استقبال: ناوک مژگان

۵۲

غزل: ۹

استقبال: هست و نیست

۵۷

غزل: ۱۰

استقبال: بالای ابد

۶۱

غزل: ۱۱

استقبال: پناه من

(۶)

۶۵

غزل: ۱۲

استقبال: شوق وصل

۶۸

غزل: ۱۳

استقبال: صید حرم

۷۱

غزل: ۱۴

استقبال: چهرهٔ آیینه

۷۴

غزل: ۱۵

استقبال: صفای دلبر

۷۷

غزل: ۱۶

استقبال: نغمهٔ عشاق

۸۰

غزل: ۱۷

استقبال: سخن عشق

۸۳

غزل: ۱۸

استقبال: آتشخانهٔ دل

(۷)

۸۶

غزل: ۱۹

استقبال: پی عشق

۸۹

غزل: ۲۰

استقبال: دولت دل

(۸)


پیش‌گفتار

سالک محب، هم در گفته‌های خود اضطراب و تشویش دارد و هم اگر در گفتهٔ دیگران به پندار خود خطایی ببیند، از آن برمی‌آشوبد:

 تا ابد بوی محبّت به مشامش نرسد

 هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت

ولی مقرّب محبوبی آزادِ آزاد است و هر کسی را بر طریق عشق و عین صواب می‌بیند؛ حتی کرده‌های خود را، هرچند فریاد اعتراض باشد:

 در گلستان وفا لطف و صفا هیچ نبود

 تا به دل، عشق ز گفتار خطا می‌آشفت

محب هرچه تلاش کند، نمی‌تواند از خود برهد؛ از این رو، بر فنای خویش سوته‌دلی می‌آورد:

 ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه

 ز آن پیش که گویند که از دار فنا رفت

ولی محبوبی در بقای حق، سرخوش از نیستی و فنای خویش، بلکه فارغ از هر فنا و بقایی است:

(۹)

 ما نامده در دار فنا، عین بقاییم

 کی بوده نکو، تا که بگویی به فنا رفت

محب، خود را گرفتار رنجش خاطر می‌بیند که برای تسکین دل زخم‌خورده از آن، عنایت می‌طلبد و درد عشق‌بازی را از جنس تحمل و بردباری می‌گیرد:

 در طریقت رنجش خاطر نباشد، می بیار

 هر کدورت را که بینی، چون صفایی رفت، رفت

 عشق‌بازی را تحمل باید ای دل، پای دار

 گر ملالی بود، بود و گر خطایی رفت، رفت

اما محبوبی، هیچ گونه رنجش خاطر و آزردگی ندارد:

 رنجش خاطر بود از سستی سودای ما

 دولت دل گر به عشق باصفایی رفت، رفت

محب حتی از خود نیز آزرده است که می‌گوید:

 شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

 روی مه‌پیکر او، سیر ندیدیم و برفت

اما محبوبی حتی برای لحظه‌ای، غیربین نمی‌شود و او جز حق نمی‌بیند:

 لحظه لحظه ز لبش، لعل چشیدیم و برفت

 غنچه غنچه، گلِ بشکفته بچیدیم و برفت

 شد گذرگاه دلم، چهره‌سرای رخ او

 مهر آن چهره به صد زخمه خریدیم و برفت

(۱۰)

محبوبی نه‌تنها نگاه مدام به رخ بی‌پردهٔ یار دارد، بلکه مورد نظر خاص و برگزیدهٔ او نیز هست؛ بدون آن‌که عملی به میان آورده باشد:

 ساقی بیا که یار، مرا در نظر گرفت

 آمد کنار و این دل مسکین به بر گرفت

محب نه تنها در سلوک خود از آدم و عالم و حتی از خود آزرده می‌گردد، بلکه خستگی نیز از هر سویی به او هجوم می‌آورد و دست نیاز به سوی دم قدسی عیسی‌صفتان دراز می‌کند؛ برخلاف محبوبی که خستگی را خسته کرده و حیات‌بخشِ دم‌های عیسوی است:

 دل کی میان سِحر سَحر خسته‌خاطر است؟!

 عیسی هماره دم ز نسیم سحر گرفت

خستگی و آزردگی خاطر محب، سبب می‌شود در نگاه به احوال عشقی که در وجود اوست، مثبت‌اندیش نباشد و دردهای عشق را با ناله بیان دارد:

 شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت

 فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

 حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر

 کنایتی است که از روزگار هجران گفت

اما محبوبی همواره نگاهی مثبت به ماجرای عشق و حالات آن دارد:

 گویاترین سخن از هجر، پیر کنعان گفت:

 فراق، شوق وصال است، گرچه نتوان گفت!

 حدیث هول قیامت، هوای محبوب است

 که دم‌به‌دم دل عاشق ز درد هجران گفت

(۱۱)

محبّی در جستن نشانی یاری که در پی اوست نیز ناتوان و زمین‌گیر است و خستگی و آزردگی چنان بر او فشاری سخت و مضاعف می‌آورد که زبان به بدگویی معشوق می‌گشاید و او را نامهربان می‌خواند:

 فغان که آن مه نامهربان مهر گسل

 به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت

و در نهایت، چنان ناتوانی نشان می‌دهد که جستن درمان برای درد عشق را به بهانهٔ رضا، ترک می‌گوید:

 من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب

 که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

این در حالی است که محبوبی هم روح یار را در آغوش دارد و هم قامت و پیکر او را در هر قامتی هویدا می‌بیند:

 نشان یار سفرکرده شد در و دیوار

 که بی‌نشان به دلم، قصهٔ پریشان گفت

 مگو که مهر و محبّت برفته است از دست

 که روزگار، گزافه همیشه آسان گفت

 رضا و شکر کجا، کارها به تسلیم است

 چه جای درد، کسی را که ترک درمان گفت!

و آخر آن‌که محب، راه را برای وصول کامل، بر خود بسته می‌بیند:

 فریاد که از شش جهتم راه ببستند:

 آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

(۱۲)

ولی محبوبی هر پدیده‌ای را راهی به یار، بلکه یار و عین سلامت و درستی مشاهده می‌کند:

 دیدیم ز هر شش جهت آن چهره عیان شد

 از ذات و صفت تا خط و خال و قد و قامت

 عشق است همه لطف و صفا، شور دل و شوق

 یک سر همه دم مستی و خیر است و سلامت

محبوبی هم‌چون حق‌تعالی، حکیمی است که جز به لطف کار نمی‌پردازد:

 ای دل مپرس ز من به کجا می‌فرستمت

 چون می‌روی، مگو که چرا می‌فرستمت

 حیف است چون تویی که شود مبتلا به غم

 آگاه باش که ز مهر و وفا می‌فرستمت!

محب همواره قرب خود را مبتنی بر تلاش و کوشش خویش می‌بیند و برای به آغوش آوردن یار، دست دعا به کوشش وا می‌دارد:

 محراب ابرویت بنما تا سحرگهی

 دست دعا بر آرم و در گردن آرمت

و به هر سبب و وسیله‌ای آویزان می‌شود:

 گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی

 صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت

محبوبی نیاز به تقلا و کوششی ندارد، و کشتهٔ کشش دوست و عنایت اوست:

(۱۳)

 محراب ابرویت چو دو خنجر مرا کشند

 من کافرم اگر که دست به دعایی بر آرمت

او قرب خود را بدون سبب دارد؛ قربی که دوام دارد و پایدار است:

 بی سِحر و مکر، چیدم از آن لب شکوفه‌ها

 کی رفته‌ای ز جان، که بکوشم بیارمت

محب در انتظاری جانکاه و سوزنده است:

 خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب

 بیمار باز پرس که در انتظارمت

محبوبی هیچ انتظاری ندارد و نقدِ نقد است:

 بی مرگ هستم و شده جانم ظهور عشق

 یکسر تو با منی، نه که در انتظارمت

محب هیچ گاه از غرضی که به غیر آلوده است جدا نمی‌شود:

 می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار

 تخم محبّت است که در دل بکارمت

محبوبی آن‌گاه که سیل سرشک افشانی دارد، یار را در

دُرافشانی می‌بیند:

 چون سیلِ اشک من بود از چهرهٔ تو دوست

 از دیده برفشانده و در دل بکارمت

غیربینی محب، گویی هر جایی شده است:

(۱۴)

 بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل

 در پای دم‌به دم گهر از دیده بارم‌ات

 حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست

 فی‌الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

محبوبی به حق‌تعالی باقی است:

 ای دل درون خانهٔ دلبر چه جای غیر؟!

 تو اشک دیدهٔ منی که به لطفش ببارمت

 جام و شراب و شاهد و رندی از آنِ توست

 من تو ز تو گرفته و در جان گذارمت

و چون به حق‌تعالی باقی است، عاشقی بی‌پیرایه است:

 عاشق و معشوقِ بی‌پیرایه جانا نوبر است

 من به هر پنهان سرا، همواره پیدا میرمت

 عاشق و مستم، خرابم بی‌هراس و پر امید

 ای مه زیبای من، خواهم که زیبا میرمت

 حافظا گشته نکو بیگانه از غیرش، بدان!

 کن ز سر سودا برون، بی سود و سودا میرمت

او چون معشوق را بی‌پیرایه می‌یابد، تمامی کرده‌های او را لطف می‌بیند:

 ذلیل و خوار نباشد کسی به دولت دوست

 سراسر همه عالم، عزیز و محترمت

 صفای حسن تو گشته به عشقم، ای محبوب!

 جلای گوهر جان شد نثار هر قدمت

(۱۵)

محب، نه تنها خود از پیرایه‌های نفسانی رها نیست، بلکه سیر خود را نیز آلوده به پیرایه می‌سازد و هراس ذلت دارد؛ در حالی که هر عزتی در نهاد خود ذلتی دارد و هر ذلتی، عزتی. نقمتی نیست که نعمتی در پی نداشته باشد و نعمتی نیست که بدون نقمت باشد؛ به‌ویژه نعمت ولایت، که با شدت نقمت همراه است و محب اگر بداند ولایت، وادی پُر پِی‌بری است، گریزان از هر صاحب ولایتی است ـ تا چه رسد به آن‌که خود آرزوی ولایت داشته باشد ـ ولی خیال وی آن را آب خضر می‌پندارد و در پی آن، به هوس حیات دایمی روان است:

 مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت

 که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت

 بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد

 که گر سرم برود، برندارم از قدمت

 روان تشنهٔ ما را به جرعه‌ای دریاب

 چو می‌دهند زلال خِضِر ز جام جمت

آبی که وی اگر آن را نیابد، به شکوه و شکایت می‌آید و ادعا به میان می‌آورد که رند تشنه لب است:

 رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

 گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

در حالی که رند تشنه‌لب، ولی محبوبی الهی است که سیراب، بی‌نیاز و در کمالِ استغناست:

(۱۶)

 رندان تشنه‌لب را حاجت به کس نباشد

 سیرابِ عشق و فارغ از آب هر ولایت

البته وقتی از مشکلات باب اودیه به محب گفته شود، خود را جمع می‌کند و از پیچیدن به زلف بلاخیز پرهیز می‌دهد؛ تا چه رسد به آن‌که مصایب باب ولایت به میدان آید:

 در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآن‌جا

 سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت

محبوبی به استقبال بلای ذات می‌رود:

 رفتم که دل بپیچم در زلف چون کمندش

 من سرخوشم که دارد عشقش سرِ حمایت

محب بر پسند معشوق خود فریاد اعتراض می‌آورد:

 چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

 جانا روا نباشد خون‌ریز را حمایت

اما محبوبی بر آن آفرین می‌گوید:

 چشمت به غمزه خوش زد قید از دل حیاتم

 خونم اگر بریزد، بَه بَه از این جنایت

محب چون سیاهی شب را ببیند، راه خویش گم می‌کند:

 در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

 از گوشه‌ای برون آ، ای کوکب هدایت

و وحشت و هراس، جان او را به خود می‌گیرد:

(۱۷)

 از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

 زنهار از این بیابان، وین راه بی‌نهایت

شب محبوبی، شب رونق دلبری‌های معشوق است:

 شد چون شب سیاهم رونق‌سرای آن مه

 گفتم ز دل برون آ، ای کوکب هدایت

 هرجا نظاره کردم، دیدم عیان به چشمم

 دل شد به ظرف هستی دریای بی‌نهایت

دو طریقی که هرچه از تفاوت‌های آن گفته شود، به پایان نمی‌رسد. طریق محب، راهی طولانی است که پیمودن آن، یعنی خط تحمل جور و عتاب، و تحصیل کتاب و چشمداشتِ اسباب:

 این راه را نهایت صورت کجا توان بست

 کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

 هرچند بردی آبم روی از درت نتابم

 جور از حبیب خوش‌تر کز مدّعی رعایت

 عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ

 قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

طریق محبوبی، بسیار کوتاه و بدون مشکل است. او نه حزن ابتدا دارد و نه خوف انتها؛ راهی که سبب‌سوز است و حق، خط ممتد آن در همه‌جاست:

(۱۸)

 مشکل به ره نباشد در وصل خوب‌رویان

 فارغ شو از نهایت، بی‌وصلی و بدایت

 دل خود ز صولت اوست، از او نشد گریزی

 جور حبیب بگذار، دور از خط رعایت

 تو حافظ کتابی، من عاشق نگاهم

 تو راوی کلامی، من فارغ از روایت

 جان نکو مرنجان، چون خود یتیم حق است

 در محضر رفیقان، نبوَد روا سعایت

محب در راهی که بر آن می‌رود، سرگردان است و قدرت پیش‌بینی آینده و فرجام و انجام خود را ندارد:

 من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل

 من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

محبوبی رها از سیر، در ذات حق‌تعالی مقیم و میهمان خط محبت اوست که هیچ حادثه‌ای به غفلت بر او پیش نمی‌آید:

 رها گشتم ز هر سیری، جدا شد دل ز هر دوری

 به ذاتت شد دلم یکسر، به جای دست و بازویت

 چو افتادم به ذات تو، برفتم از سر هستی

 ندیدم راه و بی‌راهه، رها گردیده در سویت

 نه دل دارد نه دلداری، رها گردیده از هر غم

 سراسر بوده جان و دل، فدایی در بر رویت

(۱۹)

 دلم غرق خط ذات و سرم فارغ ز هر فکری

 چو گشته بی‌ثمر درمان، چه حاجت هست دارویت

 نکو رفت از سر وصف و فتاد از هر من و مایی

 که تنها گشته مهمان محبت‌خانهٔ خویت

طریق محبت، طریقی است که دو شاخهٔ محبان و محبوبان را دارد که اولی مظهر جلال الهی و دیگری مظهر جمال، بلکه کمال اوست. البته طریق محبوبی، به‌ظاهر بیش‌تر بدخواهانی دارد که در ظاهر از خوبان هستند و در باطن از بدترین پلیدان؛ چنان‌که محب نیز گاه نالهٔ جور خوبان دارد:

 دین و دل بردند و قصد جان کنند

 الغیاث از جور خوبان الغیاث

اما محبوبی، آماج بیدادِ خوبان است؛ خوبانی ظاهری که چهرهٔ نیکان دارند و باطن پلیدان. پلیدانی که سخنانشان لطافت آهوبرگان دارد، و منشِ پنهانشان، خوی گرگان:

 دین و دل دادم چه آسان زیر تیغ

 وایم از بیداد خوبان الغیاث

محب در عشق‌بازی با حق‌تعالی، دست از سوداگری و کاسبی بر نمی‌دارد:

 در بهای بوسه‌ای، جانی طلب

 می‌کنند این دل‌ستانان الغیاث

محبوبی بی تعین و عاری از خودیت را هرچه هست، بی‌بها داده‌اند؛ حتی

(۲۰)

ذات حق‌تعالی را بدون آن‌که به خواستن و تمنا و به تلاش و کوششی باشد:

 بوسه‌ها دادی به من بی هر بها

 غیر خود از من تو بستان، الغیاث

 الغیاث از ذات بی‌پروای دوست

 شد نکو آشفته در جان، الغیاث

محب گویی نهادی بزرگ‌پرور و اشراف‌گرا دارد که جز خوبان را نمی‌بیند و حق‌تعالی را تنها در بزم آنان می‌جوید:

 تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج

 سزد اگر همهٔ دلبران دهندت باج

محبوبی تمامی پدیده‌ها را به یک چشم می‌بیند:

 تویی که بر سر هستی نشسته‌ای چون تاج

 به راحتی بستانی ز هر جهانی باج

محبوبی در عشق‌ورزی با معشوق خود ظرافت‌ها و نکته‌سنجی‌هایی دارد که محب از آن‌ها بی‌بهره است.

برای نمونه محب در عشق‌ورزی، صلاح خود را صلاح معشوق قرار می‌دهد:

 اگر به مذهب تو، خون عاشق است مباح

 صلاح ما همه آن است کآن تو راست صلاح

اما محبوبی، صلاح معشوق را صلاح مباح خویش می‌خواند و در پی

(۲۱)

اشاره‌های معشوق ـ بی‌دخالت عقل حساب‌گر ـ به عشق دوان است:

 صلاح کار تو با عاشقان بود چو مباح

 هر آن‌چه میل تو باشد، بود مرا به صلاح

محبّی در پی تیمار دل خویش است؛ هرچند به باده‌ای باشد که با یادِ معشوق زده می‌شود:

 بده ساقی شراب ارغوانی

 به یاد نرگس جادوی فرخ

محبوبی جز با خودِ یار دل‌آرام ندارد:

 شراب و ساقی‌ام را گو نباشد

 مرا بس نرگس جادوی فرخ

محب هرگاه بخواهد دلواپسی‌های خویش را از باختنی که دارد مرهم گذارد، بساط معامله و کاسبی پهن می‌کند و راه تجارت پرسود در بازار ناسوت را نشانه می‌رود:

 سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست

 از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

 بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ

 در معرضی که تخت سلیمان رود به باد

محبوبی حق، ناسوت را بارانداز عاشقان و قتلگاه آنان و خط سیر خواستهٔ حق می‌داند و آن را اسم اعظم خداوند می‌یابد، نه چهرهٔ هوس و کاسبی. در غزل شور و شراب گفته‌ایم:

(۲۲)

 مستم ز حق، که حق بُوَدم روز و شب به یاد

 بی پیر و باده، نموده است جان من آباد

 شور و شراب بس که شده پیش غم خجل

 درد است و غم به دل از آن‌چه او بداد

 نازم به حُسن خلقت او بس که ناز داشت

 خود در دلم ز روز ازل جلوه‌ها نهاد

 عشق است قتلگاهِ سر ذات و بحر خون

 بنگر به رقص دل، دگرم هرچه باد باد!

 سود و زیان و بیع و شرا و هوس بس است

 رو کن بر آن‌چه دوست تو را بهر آن بزاد

 شد پیش من تخت سلیمان چو باد و هیچ

 جانم بزد به تیغ خط یار و شد چو باد

 حافظ! تهی ز پند حکیمان مساز دل

 گر فکر خویش هستی و در بند ازدیاد

 ورنه برو ز راه حکیم و ز پند و عقل

 دل ده به خون عشق و به اعطای آن جواد

 مستم ز جام جم بی‌بدیل دوست

 افتاده از سر هستی دلم ز یاد

(۲۳)

جان شد ز قید هر آن‌چه که دیده است

هست او به کاف و نون و رهیده ز بند صاد

 دیوانه‌ام به عشق و فقط در هوای ذات

 رفته نکو ز قید غم و هست شادِ شاد

ستایش از آن خداست

(۲۴)


غزل شماره ۸۱ : دیوان حافظ

 خواجه:

بنال بلبل اگر با من‌ات سر یاری است

که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است

در آن زمین که نسیمی وزد ز طرّهٔ دوست

چه جای دم‌زدن نافه‌های تاتاری است؟!

نکو:

حریف سرمست

کجا میان بلبل و گل یک‌دمی سر یاری است

که کارشان برِ دلدار، ناله و زاری است

نسیم طرهٔ یارم نموده هستی مست

که بر مشام دلم عطر گیسویش جاری است

(۲۵)

خواجه:

بیار باده که رنگین کنیم جامهٔ زرق

که مست جام غروریم و نام هشیاری است

خیال زلف تو پختن، نه کار هر خامی است

که زیر سلسله رفتن، طریق عیاری است

لطیفه‌ای است نهانی که عشق ازو خیزد

که نام آن نه لب لعل و خطّ زنگاری است

نکو:

بنازم آن می صافی که خالی از رنگ است

چه خوش به طعنه توان گفت جام هشیاری است

هر آن‌چه دید خیالم، به زلف تو بستم

اگرچه سلسله بگسستن از تو عیاری است

لطیفه‌ای است هستی و هستی‌ام همه لطف است

چه عارض و لب و خال و چه خط زنگاری است

(۲۶)

خواجه:

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال

هزار نکته در این کار و بار دلداری است

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند

قبای اطلس آن کس که از هنر عاری است

بر آستان تو مشکل توان رسید، آری

عروج بر فلک سروری به دشواری است

نکو:

وجود خلق، جمال و جلال آن ماه است

که کار عاشق بی‌چاره، عشقِ دلداری است

قلندری، هنر عاشقان یکرنگ است

مباد در دو جهان آن که از هنر عاری است!

سراسر دل من باشد آستانهٔ یار

عروج و سروری ما کجا به دشواری است

(۲۷)

خواجه:

سحر کرشمهٔ چشمت به‌خواب می‌دیدم

زهی مراتب خوابی که بِـه ز بیداری است

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ

که رستگاری جاوید در کم‌آزاری است

نکو:

به خواب راحت خود دیده‌ام حضورش را

فدای خواب نگاری که به ز بیداری است

حریف کهنهٔ ما که هماره سرمست است

نبوده غم به دلش، رسته از دل‌آزاری است

دلش خمار و همین ناله و ندا از ماست

صبوری ار بکنی پیش دوست بیماری است

فدای آن قد و بالا شود نکو هر دم!

که رفتن از سر و سِرّش نه راه پنداری است

(۲۸)


غزل شماره ۸۲ : دیوان حافظ

 خواجه:

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی است

حال هجرانْ تو چه دانی که چه مشکل حالی است؟!

مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او

عکس خود دید، گمان برد که مشکین‌خالی است

نکو:

شهرهٔ آفاق

لحظه‌ای رفته ز دل، آه، تو گویی سالی است

وصل آن مه که بداند که چه مشکل حالی است؟!

دیده تا دید جمال تو، شد از فتنه خراب

هرچه داری همه از دولت مشکین خالی است

(۲۹)

خواجه:

می‌چکد شیر هنوز از لب هم‌چون شکرش

گرچه در شیوه‌گری هر مژه‌اش قتّالی است

ای که انگشت‌نمایی به کرم در همه شهر

وه که در کار غریبان عجبت اهمالی است!

بعد از اینم نبود شایبه در جوهر فرد

که دهان تو در این نکته خوش استدلالی است

نکو:

شیر و شکر ز لبش شیوهٔ مژگان دارد

زنده کرده است دلم، گرچه که خود قتّالی است

ای که در کار غریبان شدی انگشت‌نما

کی تو را در ره و آیین کرم، اهمالی است؟!

گوهر فرد، دهانش که در آن شایبه نیست

خود دلیل است که در بوسه خوش استدلالی است

(۳۰)

خواجه:

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نیت خیر مگردان که مبارک فالی است

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشَد

حافظ خسته که از ناله تنش چون نالی است

نکو:

او نظر کرد به من، تا که شدم جمله خود او

نه نیازی به تمنای مبارک‌فالی است

از پی هجر و فراقش برسد حالت وصل

گرچه تن خسته و درماندهٔ چندین سالی است

صاحب سِرّ حقم، فارغم از بود و نبود

جان و دل پر شد از او، گرچه خود از خود خالی است

عشق او برده ز دل صحبت و اندیشه و فکر

فرصت قیل ندارم، نه به لب هم قالی است

پر گشوده دو جهان بی پر و بال است نکو

شهره شد در همه آفاق و به منصب عالی است

(۳۱)


غزل شماره ۸۳ : دیوان حافظ

 خواجه:

ما را ز آرزوی تو پروای خواب نیست

سر جز به خاک کوی تو بردن صواب نیست

در دور چشم مست تو هشیار کس ندید

کو دیده کز تصور چشم ات خراب نیست

در هر که بنگرم به غمی از تو مبتلاست

یک دل ندیده‌ام که ز عشق‌ات کباب نیست

نکو:

تشنه‌ام

عشق تو برده دل، که به بزم تو خواب نیست

جز بزم حضرتت، به برِ من صواب نیست

هر ذره ذره در بر تو شد ز عشق تو

کو دلبری که در بر روی‌ات خراب نیست؟

عشق تو برده دل ذره را ز خویش

کو آن دلی که به بزمت کباب نیست

(۳۲)

خواجه:

هر کاو به تیغ عشق تو شد کشته روز حشر

او را در آن جناب، سؤال و جواب نیست

حافظ چو زر به بوته در افتاد و تات یافت

عاشق نباشد آن که زرِ او به تاب نیست

نکو:

تیغ تو می‌زند رگ دل را چه خوش ز خویش

کو آن جهان که رخ آن‌جناب نیست

من تشنه‌ام بسی به جهانِ تو ای عزیز

رزقم به هر دو جهان غیر آب نیست

آب حیات دلم در جهان، همین

آب لب تو باشد و آب و حباب نیست

شوق دلم بکشته دلم را به عشق تو

جانا، نکوی دربه‌درت بی‌رکاب نیست

(۳۳)


غزل شماره ۸۴ : دیوان حافظ

 خواجه:

مردم دیدهٔ ما جز به رخ‌ات ناظر نیست

دل سرگشتهٔ ما غیر تو را ذاکر نیست

اشکم احرام طواف حَرَمت می‌بندد

گرچه از خون دل ریش، دمی طاهر نیست

نکو:

نقد دو جهان

جز تو بر چهرهٔ تو دیدهٔ کس ناظر نیست

جز لب غنچهٔ تو، ذکر تو را ذاکر نیست

قصدِ احرام و طوافِ حرم‌ات بیهوده است

شدم آلوده به تو، از تو کسی طاهر نیست

(۳۴)

خواجه:

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی

طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار

مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست

عاقبت دست بِدان سرو بلندش برسد

هر که را در طلبت همّت او قاصر نیست

نکو:

با هوس در تو همه واله و سرگردان‌اند

جز تو بر بام کسی رهگذر و طایر نیست

دلِ بیچاره شده سینه‌کش غم‌هایت

در ستم بر دل ما، جز تو کسی قادر نیست

سرو من با همه قامت به تجلّی برخاست

چشم در دیدن و نادیدن تو قاصر نیست

(۳۵)

خواجه:

از روان‌بخشی عیسی نزنم دم هرگز

ز آن‌که در روح‌فزایی چو لبت ماهر نیست

من که در آتش سودای تو آهی نزنم

کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست؟!

روز اوّل که سر زلف تو دیدم، گفتم

که پریشانی این سلسله را آخر نیست

نکو:

گرچه نقد دو جهان زآن دهن شیرین است

کس نباشد که غمی در دل او ظاهر نیست

هرچه از من تو شنیدی همه بی‌صبری بود

صبر کن، تا که نگویم مه من صابر نیست!

شد جمال تو و حسن تو دلم را رونق

سلسله غرق سرور است و در آن آخر نیست

(۳۶)

خواجه:

سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست

کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست؟

نکو:

ذره‌ای در همه عالم ز رخ‌ات فارغ نیست

از همه خلق جهان، غیر تو در خاطر نیست

سِرّ پیوند جهان هست خود از دیدهٔ تو

ورنه در جان نکو جز تو کسی حاضر نیست

(۳۷)


غزل شماره ۸۵ : دیوان حافظ

 خواجه:

کس نیست که افتادهٔ آن زلف دوتا نیست

در رهگذرِ کیست که دامی ز بلا نیست؟

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه‌نشینان

همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست

نکو:

گوشهٔ خلوت

دلدار دلآرام مرا دامِ بلا نیست

گر هست، دلم را به‌جز آن زلف دوتا نیست

یک گوشهٔ چشمش ببرد دل ز دو عالم

زیبایی او را گنه از جانب ما نیست

(۳۸)

خواجه:

روی تو مگر آینهٔ لطف الهی است

حقّا که چنین است و درین روی و ریا نیست

نرگس طلبد شیوهٔ چشم تو زهی چشم

مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست

از بهر خدا زلف مپیرای که ما را

شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست

نکو:

آیینهٔ لطفش به قد او شده ظاهر

حسنی که از او سر زده، همرنگ ریا نیست

تا نرگس مستش به دل و دیده فسون کرد

دیوانه شده این دل و، کارش به حیا نیست

زلفش که بسی حلقه زده در دل و دینم

محتاج پریشانْ‌دلی باد صبا نیست

(۳۹)

خواجه:

باز آی که بی‌روی تو ای شمع دل‌افروز

در بزم حریفان، اثر نور و صفا نیست

تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است

جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست؟

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به‌جای آر

گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست!

نکو:

هر ذره که شد راهی راهی، ز پی اوست

در هر دو جهان بی‌رخ او عشق و صفا نیست

گر یار غریب است، حضورش همه‌جا هست

یادش همه جا هست مگر شهر شما نیست؟

شد صومعهٔ زهد اگر گوشهٔ خلوت

هرجا سخنی هست، به‌جز ذکر خدا نیست

شد مرشد اگر دلبر طناز هوس‌باز

فکر دل من هست که بی مهر و وفا نیست!

(۴۰)

خواجه:

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت

در هیچ سری نیست که سِرّی ز خدا نیست

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت؟

با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست

در صومعهٔ زاهد و در خلوت صوفی

جز گوشهٔ ابروی تو محراب دعا نیست

ای چنگ فرو برده به‌خونِ دل حافظ

فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست

نکو:

عاشق به ملامت نکشد بار، که این دل

بگذشته ز آماج بلا، فکر قضا نیست

گو جای سخن گفتن ما نیست در این جمع!

ابروی تو بازیچهٔ محراب و دعا نیست!

گردیده نکو صاحب غوغای اناالحق

سر در کف و آماده که دلداده رضا نیست

(۴۱)


غزل شماره ۸۶ : دیوان حافظ

 خواجه:

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هرچه گوید، جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هرچه پیش سالک آید، خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

نکو:

خودفروشان

لاف زاهد از صفا در هر دل آگاه نیست

هرچه می‌بافد ز خود، جز از سر اکراه نیست

خیر هر کس هست نقد عمر پاکش دم‌به‌دم

در طریق عاشقی، جانا کسی گمراه نیست

(۴۲)

خواجه:

تا چه بازی رخ نماید، بیدقی خواهیم راند

عرصهٔ شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند سادهٔ بسیار نقش؟

زین معمّا هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یارب، وین چه قادر حکمت است

کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست؟!

نکو:

بازی شطرنج عشقش سربه‌سر رخ در رخ است

در قمار عشق، هرگز حسرت جانکاه نیست

هست پر نقش آسمان، لیکن به‌دور از سقف و بام

کس نباشد کز درونِ این جهان آگاه نیست!

دل که در آتش فتد، آهش بخشکاند نهان

او نهد مرهم چو بر زخمی، مجال آه نیست

(۴۳)

خواجه:

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب

کاندر این طغرا نشان حسبةٌ للّه نیست

هر که خواهد، گو بیا و هرچه خواهد، گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن، کار یکرنگان بود

خودفروشان را به کوی می‌فروشان راه نیست

نکو:

صاحب دیوان قلبم گشته رب‌العالمین

در دل من، هیچ جایی خالی از اَللّه نیست!

در حریم حضرتش نی فرصت تدبیر و فکر!

جمله بر حق حاضرند و حاجب و درگاه نیست

مِی‌پرستان را بود در سر می ناب ظهور

بهر دیدارش همه در راه، و کس بی‌راه نیست

(۴۴)

خواجه:

هرچه هست، از قامت ناساز بی‌اندام ماست

ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بندهٔ پیر خراباتم که لطفش دایم است

ورنه لطف شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند، ز عالی‌مشربی است

عاشق دُردی‌کش اندر بند مال و جاه نیست

نکو:

هرچه از حق می‌رسد، یکسر خوش و نیکو بود

دامن فیض حق از بالای کس کوتاه نیست

بندهٔ پیر خراباتم چو خاص و عام خلق

لطف او بر جمله هردم باشد و گه‌گاه نیست

صدر و ذیل جمله عالم باشد اندر محضرش

جز وصالش نی به دل، اندوه مال و جاه نیست

جان فدای جمله عالم با همه ناز و نیاز

شد نکو در بند یاری که به‌جز او ماه نیست

(۴۵)


غزل شماره ۸۷ : دیوان حافظ

 خواجه:

راهی است راه عشق که هیچ‌اش کناره نیست

آن‌جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هرگه که دل به عشق دهی، خوش دمی بود

در کار خیر، حاجت هیچ استخاره نیست

نکو:

دم عشق

عشق است بیکران و غمش را کناره نیست

جان هست بی‌بها و به هر غصه چاره نیست

جان در کف است و منتظر یک اشارت است

عاشق اسیر دغدغهٔ استخاره نیست

(۴۶)

خواجه:

ما را ز منع عقل مترسان و مِی بیار

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست!

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

جانا، گناه طالع و جُرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال

هر دیده جای جلوهٔ آن ماه‌پاره نیست

نکو:

عقل است ناظر ساده، به بارگاه حضور

چون در دیار یار، عقل هم کاره نیست

ما را چو کشته دیدهٔ آن یار دلربا

تقصیر ماه و طالع سَعدِ ستاره نیست

مه را به هر دو دیده بدیدند این و آن

لیک آن که دیدنی است، جز آن ماه‌پاره نیست!

(۴۷)

خواجه:

فرصت شُمَر طریقهٔ رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریهٔ حافظ به هیچ رو

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

نکو:

رندانِ دهر چون که رهیدند زین نشان

گنجی است دل، که جایگه‌اش آشکاره نیست

کارم گذشته از غم و، از گریه در گذر!

وقتی که در سپردن جان، هیچ چاره نیست

با آن که شرحه شرحه دلم گشت از فراق

شادم که دل به سینه‌ام از سنگ خاره نیست

دل داده‌ام به یارم و پس ناگرفته‌ام

این کار به یک بار هست و به دگر باره نیست

نقد نکو ز گوشهٔ چشمش رسیده است

در دل به‌جز تلاطم عشقش، شراره نیست

(۴۸)


غزل شماره ۸۸ : دیوان حافظ

 خواجه:

خواب آن نرگس فتّان تو بی چیزی نیست

تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست

از لبت شیرْ روان بود که من می‌گفتم:

این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست

نکو:

ناوک مژگان

لطف آن خال زنخدان تو بی چیزی نیست

قصهٔ خلوت پنهان تو بی چیزی نیست

بر لبت غنچه نمایان شد و گفتم پنهان

روی لب شهد فراوان تو بی چیزی نیست

(۴۹)

خواجه:

جان درازی تو بادا که یقین می‌دانم

در کمان، ناوک مژگان تو بی چیزی نیست

مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق

ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست

دوش باد از سر کوی‌اش به گلستان بگذشت

ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست

نکو:

چشم فتّان تو تا کی بِبَرد تاب و توان

سوز دل، ناوک مژگان تو بی چیزی نیست

فرقتم بوده خود از هجرت ذاتت، ای دوست!

دل بیا ناله کن، افغان تو بی چیزی نیست

گل درید از سرِ افسون تو صدها دامن

جلوهٔ چاک گریبان تو بی چیزی نیست

(۵۰)

خواجه:

درد عشق ارچه دل از خلق نهان می‌دارد

حافظ! این دیده گریانِ تو بی چیزی نیست

نکو:

عشق تو شوق دلم برده چو گوی از میدان

رونق چهرهٔ تابان تو بی چیزی نیست

صاحب رازم و رازت شده غوغای دلم

دل پی ذات خرامان تو بی چیزی نیست!

هر قدر سخت بگیری، به نظر شیرین است

دلبرا مشکل و آسان تو بی چیزی نیست!

خوش زدم بر قد عالم خط سیری زیبا

ترک دل از سر عنوان تو بی چیزی نیست

بی‌خبر گشته دلم از سر تقوایش، چون

چون به دل، قصهٔ طغیان تو بی چیزی نیست

شد نکو دلزده از دیر و کنشت و مسجد

دام گیسوی پریشان تو، بی چیزی نیست!

(۵۱)


غزل شماره ۸۹ : دیوان حافظ

 خواجه:

روشن از پرتو روی‌ات نظری نیست که نیست

منّت خاک درت بر بصری نیست که نیست

ناظر روی تو صاحب نظران‌اند آری

سِرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

نکو:

هست و نیست

دل شده غرق نگاهت، نظری نیست که نیست

که تمنای رخ‌ات در بصری نیست که نیست

دیدهٔ تو ز تو افتاده به چشم آدم

سِرّ گیسوی تو آری به سری نیست که نیست

(۵۲)

خواجه:

اشک غمّاز من ار سرخ برآمد، چه عجب؟

خجل از کردهٔ خود، پرده‌دری نیست که نیست

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی

سیل‌خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست

تا دم از شام سر زلف تو هرجا نزنند

با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست

نکو:

زردی چهرهٔ من خود همه از جانب توست

پرده گر نیست، مگو پرده‌دری نیست که نیست

دامنم رفت به باد از گذر باد صبا

بوی گیسوی تو در رهگذری نیست که نیست

قصهٔ زلف تو هرچند که از دهر گذشت

محو آن چاک گریبان، سحری نیست که نیست

(۵۳)

خواجه:

من از این طالعِ شوریده به رنجم، ورنی

بهره‌مند از سر کوی‌ات، دگری نیست که نیست

از حیای لب شیرین تو ای چشمهٔ نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ورنه در مجلس رندان، خبری نیست که نیست

نکو:

طالع سعد من از برج ازل رفت برون

تا ابد شوق امید دگری نیست که نیست

لوده و پرده‌در و مست و خراب است آن ماه

مست قند لب او نیشکری نیست که نیست

پردهٔ راز نیفتد ز پی مصلحتی

هرچه گویی به نیستان خبری نیست که نیست

(۵۴)

خواجه:

شیر در بادیهٔ عشق تو روباه شود

آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست

آب چشمم که بر او منّت خاک درِ توست

زیر صد منّت او خاک دری نیست که نیست

از وجودم قدری نام و نشان هست که هست

ورنه از ضعف، در آن‌جا اثری نیست که نیست

نکو:

هر که در بادیهٔ عشق بیاید، شیر است!

که بگوید که در این ره خطری نیست که نیست؟

اشک و چشم و در و خاکش همگی جمله خود اوست

خاکسار قدمت خاک دری نیست که نیست

بی وجودم به کجا نام و نشان هست مرا

گرچه از من به جهان، خود اثری نیست که نیست

(۵۵)

خواجه:

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

نکو:

من رضایم ز تو و خواجه چنین است، ای دوست!

در دل خلقِ تو پیدا، هنری نیست که نیست

شد نکو بر سر دولتکدهٔ دوست خراب

گرچه آباد از او، باغ و بری نیست که نیست

(۵۶)


غزل شماره ۹۰ : دیوان حافظ

 خواجه:

حاصل کارگر کون و مکان این همه نیست

باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست

از دل و جان، شرف صحبت جانان غرض است

غرض این است، وگرنه دل و جان این همه نیست

نکو:

بالای ابد

رقص دل گر نبود، ملک و مکان این همه نیست

عشق حق گشته عیان، ورنه جهان این همه نیست

شد صفا عین شرف در دو جهان از سر عشق

ورنه قدر دو جهان در بر جان این همه نیست

(۵۷)

خواجه:

منّت سدره و طوبی ز پی سایه مکش

که چو خوش بنگری ای سرو روان، این همه نیست

دولت آن است که بی‌خون دل آید به‌کنار

ورنه با سعی و عمل، باغ جنان این همه نیست

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری

خوش بیاسای زمانی، که زمان این همه نیست

نکو:

منّتم می‌کشد آن نخل و تو گویی نکشم

نبود گر که نظر، سرو روان این همه نیست

دولت آن است که در خلوت او ره یابم

بی‌صفای رخ او، باغ جنان این همه نیست

فرصتم هست به اندازهٔ بالای ابد

ساده آن بوده که گوید زمان این همه نیست!

(۵۸)

خواجه:

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست

زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار

که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست

دردمندی من سوختهٔ زار و نزار

ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست

نکو:

چون که گشتیم فنا، رمز بقا ظاهر شد

گرچه از کنج لبت تا به دهان این همه نیست

زاهد آلوده به غیر است که گردیده اسیر

ورنه از صومعه تا دیر مغان این همه نیست

درد اگر هست، تو خود دم مزن از آن محنت

صاحب شور و نوا را که زبان این همه نیست

(۵۹)

خواجه:

نام حافظ رقم نیک پذیرفت، ولی

پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست

نکو:

خوش رسیدت، رقم کن، تو ندانی قَدَری

شرط رندی است، چه گویی که زیان این همه نیست؟!

من نه در بند سجودم، نه پی سود و زیان

بی‌خبر زین همه‌ام، چون که امان این همه نیست

در رخ‌اش دیده کشیدیم به‌دور از سر چشم

چون دل و دیده و هم ظن و گمان این همه نیست

رفتم از دیده و دل در بر آن بی‌پروا

تا عیان گفت نکو: شور نهان این همه نیست!

(۶۰)


غزل شماره ۹۱ : دیوان حافظ

 خواجه:

جز آستان توام در جهان پناهی نیست

سر مرا به‌جز این در، حواله‌گاهی نیست

عدو چو تیغ کشد، من سپر بیندازم

که تیغ ما به‌جز از ناله‌ای و آهی نیست

نکو:

پناه من

به غیر کنج لبت گرچه جایگاهی نیست

پناه من بود آن، چون دگر پناهی نیست

عدو چو تیغ کشد، می‌زنی به ابرویش

مرا به حضرت تو، غیر اشک و آهی نیست

(۶۱)

خواجه:

چرا ز کوی خرابات روی برتابم

کزین بِه‌ام به جهان هیچ رسم و راهی نیست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست

غلام نرگس جمّاش آن سهی‌سروم

که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست

نکو:

بریده‌ام ز خرابات و دیر و بت‌خانه

مرا به غیر صفا، هیچ رسم و راهی نیست

گذشته کار من از آتش و دم و دودی

که برگ و بار هنر قدر برگ کاهی نیست

فدای نرگس پر فتنهٔ جمالش من

که جز ز دیدهٔ او بهر من نگاهی نیست

(۶۲)

خواجه:

مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن

که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست!

عنان کشیده رو، ای پادشاه کشور حسن

که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست

چنین که از همه سو، دام راه می‌بینم

به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست

نکو:

برو به کوی دلآرام و هرچه خواهی کن

که گر بود سر صدقی، دگر گناهی نیست

عنان رها کن و درکش لجام نفست را

که داده داد تو، حاجت به دادخواهی نیست

ز دام بگذر و یکسر به حق نما روی‌ات

به آسمان وجودم چو دوست، ماهی نیست

(۶۳)

خواجه:

خزینهٔ دل حافظ به زلف و خال مده

که کارهای چنین، حدّ هر سیاهی نیست

نکو:

چنان به گیسوی پرپیچ او شدم مسحور

که هرچه می‌نگرم، جز خط سیاهی نیست

نکو نشسته میان گلِ سفیدقامت

همیشه مست سرودش دل است و گاهی نیست

(۶۴)


غزل شماره ۹۲ : دیوان حافظ

 خواجه:

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

واندر آن برگ و نوا، خوش ناله‌های زار داشت

گفتمش: در عین وصل، این ناله و فریاد چیست؟

گفت: ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت

نکو:

شوق وصل

بلبلی از سوز جان خوش نغمه در منقار داشت

شوق وصل خود به گل در مویه‌های زار داشت

گفتمش: این ناله‌های تو بگو از بهر چیست؟!

گفت: یار از بهر آن، هر دم به من اصرار داشت

(۶۵)

خواجه:

یار اگر ننشست با ما، نیست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست

خرّم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقّاش، جان‌افشان کنیم

کین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

نکو:

دلبرم در بر نشست و دل از او کامی گرفت

داد شاهی را به من، چون از گدایی عار داشت

ناز دلبر از نیاز من مهیا شد به لطف

دلبر از دل، دل ز دلبر، لطف برخوردار داشت

آفرین بر نقشِ جان‌افشانی‌ات در کوی یار

دل چه خوش نقش وفا در گردش پرگار داشت

(۶۶)

خواجه:

گر مرید راه عشقی، فکر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهنِ خانهٔ خمّار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

ذکر تسبیح ملک در حلقهٔ زنّار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت

شیوهٔ جنّات تجری تحتها الأنهار داشت

نکو:

عشق و بدنامی به هم آید، نترس ای نازنین!

پیر ما هم خرقه رهنِ خانهٔ خَمّار داشت

سالک! آسان می‌نماید سیر خود بی حرص و آز

مانده در ره، آن که بر خود دلقی و زنّار داشت

حافظ از قصر دل‌انگیز و دم حورا مگو

فارغی از آن‌چه او من تحتها الأنهار داشت

بگذر از حور و قصور و رونق ملک و مکان

عشق حق را پیشه کن، گر با تو او دیدار داشت

شد نکو بیگانه از دنیا و عقبا و هنوز

دل غمین است از ازل، چون او دلی بیمار داشت

(۶۷)


غزل شماره ۹۳ : دیوان حافظ

 خواجه:

دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

بشکست عهد، وز غم ما هیچ غم نداشت

یارب مگیرش ارچه دل چون کبوترم

افکند و کشت و عزّت صید حرم نداشت

نکو:

صید حرم

آن یار مهربان سر جور و ستم نداشت

در سینه‌اش به‌جز غم من، هیچ غم نداشت

دل صید دلبر و سَر و سِرّ حرم چو شد

از چیست که پاس شکار حرم نداشت؟

(۶۸)

خواجه:

بر من جفا ز بخت من آمد، وگرنه یار

حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت!

با این همه، هر آن که نه خواری کشید از او

هر جا که رفت، هیچ کسش محترم نداشت

ساقی! بیار باده و با محتسب بگو

انکار ما مکن که چنین جام، جم نداشت

نکو:

هرگز ندیده چشم دلم خطّی از جفا

بختم ز حسنِ او همه‌جا جز کرم نداشت

جانم فدای آن که حضورش لطافت است

کو حاضری که محضر او محترم نداشت؟!

ساقی بیار باده که مست است محتسب

باور مکن که آینه چون جام، جم نداشت!

(۶۹)

خواجه:

هر راهرو که ره به حریم درش نبرد

مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت

حافظ! ببر تو گوی فصاحت که مدّعی

هیچ‌اش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت

نکو:

او صاحب ره و، رهبر خود او بود

راهی که در حریم حرم، پیچ و خم نداشت

خواجه! برو فصاحت حق را ز خود مدان

هستی میان اهل سخن چون تو کم نداشت

ما شاهدیم و جمله جمالش عیان بود

این سِرّ سینه را به زبان هم قلم نداشت

هستی بود ظهور رخ مهرگسترش

گرچه کسی خبر ز پرتو خورشید هم نداشت

جان نکو سَر و سِرّی جز او ندید

تنها نوای اوست که خود زیر و بم نداشت

(۷۰)


غزل شماره ۹۴ : دیوان حافظ

 خواجه:

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه‌سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد، تو برو خود را باش

هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کشت

نکو:

چهرهٔ آیینه

زاهدا، دم مزن از پاکی پاکیزه‌سرشت

که گناه من و تو پاک کند آن که نوشت!

زشت و زیبا همه در چهرهٔ آیینه ببین

شد سیه یا که سپید، اوست که این هر دو بکشت

(۷۱)

خواجه:

همه کس طالب یارند، چه هوشیار و چه مست

همه جا خانهٔ عشق است، چه مسجد چه کنشت

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدّعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقهٔ لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که چه خوب است و چه زشت؟

نکو:

پیش مستان نبود فرقْ میان من و تو

عشق او کعبهٔ جان است برِ دیر و کنشت

نه سر و خشت و نه تسلیم و نه سازش، اما

گشته بنیاد من از عشق، به هر خشت به خشت

عشق او برده ز من هوش ازل تا به ابد

پرده برگیر خود از معرکهٔ خوبی و زشت

(۷۲)

خواجه:

نه من از پردهٔ تقوا به در افتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهِشت

حافظا، روز اجل گر به کف آری جامی

یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت

نکو:

نه من آن قامت افتاده ز تقوا باشم؟!

بذر توحید زدم بر همهٔ آن‌چه که رِشت

من نیفتادم و هستم به همه قامت و قد

پدرم کرده قیامت به دل باغِ بهشت

حافظا، مستی ما را بِنِگر در برِ یار

شد نکو محو رخ‌اش، مسجد و میخانه بِهِشت

(۷۳)


غزل شماره ۹۵ : دیوان حافظ

 خواجه:

کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت

من و شراب فرح‌بخش و یار حورسرشت

گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز

که خیمه سایهٔ ابر است و بزمگه، لب کشت

نکو:

صفای دلبر

بهار و باغ و شراب و نگار حورسرشت

قرار و چشم خمارش مرا چنین او رِشت

هوای سلطنتم نیست، کی گدا بودم؟!

رها ز قبهٔ خضرا و سایه سایهٔ کشت

(۷۴)

خواجه:

چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید

نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت

به مِی عمارت دل کن، که این جهان خراب

بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد

چو شمع صومعه‌افروزی از چراغ کنِشت

نکو:

بهار جان من او، خود شدم بهار او

نه عاقل و پی مالم، دلم جز او را هِشت

عمارت دلم از ناز دلبران پر شد

نمانده خاک دلم تا از او بسازد خشت

صفای این دل اگر بر سر جهان ریزد

ندیم صومعه گردد مقیم دیر و کنشت

(۷۵)

خواجه:

مکن به نامه سیاهی ملامت من مست

که آگه است که تقریر بر سرش چه نوشت؟!

قدم دریغ مدار از جنازهٔ حافظ

که گرچه غرق گناه است، می‌رود به بهشت

نکو:

ملامتی نبود، چون صراحی از یار است

که با سفیدی روی‌اش سیاهی‌ام بنوشت

بگو به خواجه ندارم غمی ز رستاخیز

که در حضور نگارم، چه حاجتم به بهشت؟

صفای دلبر من داده این همه مستی

که چشم پاک نکو، شسته از تماشا زشت

(۷۶)


غزل شماره ۹۶ : دیوان حافظ

 خواجه:

برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت

که خدا در ازل از بهر بهشتم بسرشت

یک جو از خرمن هستی نتواند برداشت

هر که در ملک فنا در ره حق دانه نکشت

نکو:

نغمهٔ عشاق

برو ای زاهد بیگانه ز حق، سوی بهشت

که خدا از ازل این دل چه خوش و خوب سرشت

خرمن هستی و برداشت از آن را بگذر

حق بیامد به ظهور و نه کسی دانه بِکشت

(۷۷)

خواجه:

تو و تسبیح و مصلی و ره زهد و ورع

من و میخانه و ناقوس و ره دیر و کنشت

مَنعم از می‌مکن ای صوفی صافی، که حکیم

در ازل طینت ما را به می‌صاف سرشت

صوفی صاف بهشتی نبود آن که چو من

خرقه در میکده‌ها رهن می‌ناب نهشت

نکو:

تو و شیخ و همه سالوس و ریاورزی‌ها

من و عشق و غم و درد و همهٔ آن‌چه بنوشت

شیخ و آن صوفی و رند و، تو و آن پیر مغان

منِ صافی‌دل و ساده‌دل و سر بر یک خشت

بگذر از لودگی و هر عمل آلوده

نسزد بهر تو یک شکل کج و خام و زشت

(۷۸)

خواجه:

لذت از حور بهشت و لب حوض‌اش نبود

هرکه او دامن معشوق خود از دست بهشت

حافظا، لطف حق ار با تو عنایت دارد

باش فارغ ز غم و دوزخ و شادی بهشت

نکو:

عشق و مستی بگزین و غم دیرینه بِنِه

عاقل آن است که اندوه جهان از سر هِشت

شد نکو در ره شادی، غم دوران هیچ است

هرچه غم بوده دلم ذره‌ای از آن که نرشت

(۷۹)


غزل شماره ۹۷ : دیوان حافظ

 خواجه:

آن ترک پری‌چهره که دوش از بر ما رفت

آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت؟

تا رفت مرا از نظر، آن چشم جهان‌بین

کس واقف ما نیست که از دیده چِها رفت

نکو:

سخن عشق

با لطف رخ‌اش رسم دویی از دل ما رفت

از دیده همی نقش دورنگی و ریا رفت

هرگز نرود نقش رخ آن مَه‌ام از یاد

با آن که از این دل به همه دیده چِها رفت

(۸۰)

خواجه:

بر شمع نرفت از گذر آتش دل، دوش

آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ تو دم‌به‌دم از گوشهٔ چشمم

سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

از پای فتادیم چو آمد غم هجران

در درد بمردیم چو از دست، دوا رفت

نکو:

شمع دل من شعلهٔ شیدایی او بود

تا سوخت به خلوت، سوی اقلیم هوا رفت

هجر رخ او شوق دلم غرق فنا کرد

نه آن‌که به طوفان غم و سیل بلا رفت

پایی نه مرا ماند و نه راهی به رسیدن

از او همه درد آمد و یکباره دوا رفت

(۸۱)

خواجه:

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت

عمری است که عمرم همه در کار دعا رفت

احرام چه بندیم چو آن قبله نه این‌جاست؟

در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت؟

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید

هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت!

ای دوست، بپرسیدن حافظ قدمی نِه

زآن پیش که گویند که از دار فنا رفت

نکو:

بی ذکر و دعا، وصل دمادم شده ما را

عیش ابدی ماند و ز دل میل دعا رفت

حسن رخ او منّتی از قبله ندارد

حاجی به هوس، سمت حرم، سوی صفا رفت

خوش گفت طبیبم: که تویی حسن دل‌افروز

حسنی که به قانون قضا، لطف شفا رفت

ما نامده در دار فنا، عین بقاییم

کی بوده نکو تا که بگویی به فنا رفت؟

(۸۲)


غزل شماره ۹۸ : دیوان حافظ

 خواجه:

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه‌پیکر او، سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما، نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گَردَش نرسیدیم و برفت

نکو:

آتشخانهٔ دل

لحظه لحظه ز لبش، لعل چشیدیم و برفت

غنچه غنچه، گل بشکفته بچیدیم و برفت

رفت و گویی که مرا برد به همراهش دوست

دم‌به‌دم بر سر وصلش برسیدیم و برفت

(۸۳)

خواجه:

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پی‌اش سورهٔ اخلاص دمیدیم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت، لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

نکو:

فاتحه فاتح ما گشت، کجا حاجت حرز؟

صد خلاص از دم اخلاص دمیدیم و برفت

شد گذرگاه دلم، چهره‌سرای رخ او

مهر آن چهره به صد زخمه خریدیم و برفت

او چمن در چمن حسن بزد چهره ز خویش

دم به دم، غنچه به غنچه چو بچیدیم، برفت

(۸۴)

خواجه:

هم‌چو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت!

نکو:

حافظا، ناله و زاری نبود در ره عشق

وصل او دم همه دم پاک بدیدیم و برفت

شد دلم سربه‌سر اندر پی آن زخمه‌سرا

زخمهٔ دیده به صد چهره گُزیدیم و برفت

شربت لعل لبش کرد دلم را درمان

قطره قطره ز لبش لعل مکیدیم و برفت

رفته خود رفت و برفتم ز سر رفته‌سرا

گرچه با طعنه همی گفت که رفتیم و برفت

آتشِ خانهٔ دل داده نکو را بر باد

هر سرودی که به جان گفت، شنیدیم و برفت

(۸۵)


غزل شماره ۹۹ : دیوان حافظ

 خواجه:

هر آن خجسته نظر کز پی سعادت رفت

به کنج میکده و خانهٔ ارادت رفت

ز رطل دُردکشان کشف کرد سالک راه

رموز غیب که در عالم شهادت رفت

نکو:

پی عشق

هر آن‌که در پی عشق و حق و سعادت رفت

هماره در پی حق از سر ارادت رفت

به ره شده دل و جانم برای حضرت عشق

دم و دل و نفسم از پی شهادت رفت

به زیر تیغ کج‌اش خوش نشسته‌ام هر دم

دلم به صید شهادت چه با شهامت رفت

(۸۶)

خواجه:

بیا و معرفت از من شنو، که در سخنم

ز فیض روح قُدُس نکتهٔ سعادت رفت

مجو ز طالع مولود من به جز رندی

که این معامله با کوکب ولادت رفت

ز بامداد به طرز دگر برآمده‌ای

وظیفهٔ مِی دوشین مگر ز یادت رفت

نکو:

برو ز فیض اقدس آن مه به راه حق‌خواهی

زده خیانت ابلیس و با رشادت رفت

چه بوده طالع و مولود، بین خط روی‌اش

ازل زند به ابد از سر ولادت رفت

به محضر خوش یارم نشسته‌ام مسرور

همه وجود خوش من پی زیارت رفت

(۸۷)

خواجه:

مگر به معجزه کاو شد طبیب عیسی دم

چرا که کار من خسته از عیادت رفت

هزار شکر که حافظ ز راه میکده دوش

به کنج زاویهٔ طاعت و عبادت رفت

نکو:

طبیب و معجزه و عیسوی‌مزاجم من

چراکه حضرت یارم پی عنایت رفت

صفا و عشق و محبت به من دهد رونق

اگرچه سالک ساده پی عبادت رفت

ندیده‌ام برِ یارم به جز صفا و عشق

چه‌وقت دلبر من از پی اطاعت رفت؟

نکوی خسته ببین مانده در بر یارش

گذشته از دو جهان دل پی دلالت رفت

(۸۸)


غزل شماره ۱۰۰ : دیوان حافظ

 خواجه:

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت، رفت

ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت، رفت

برق عشق از خرمن پشمینه‌پوشی سوخت، سوخت

جور شاه کامران گر بر گدایی رفت، رفت

نکو:

دولت دل

دل به دست آور، چو از کف آشنایی رفت، رفت

کن فراموش این کسان، گر نارضایی رفت، رفت

دل اگر از غصهٔ نامهربانی سوخت، سوخت

از برت ژولیده‌ای یا که گدایی رفت، رفت

(۸۹)

خواجه:

در طریقت رنجش خاطر نباشد، می بیار

هر کدورت را که بینی، چون صفایی رفت، رفت

عشق‌بازی را تحمل باید ای دل، پای دار

گر ملالی بود، بود و گر خطایی رفت، رفت

گر دلی از غمزهٔ دلدار باری برد، برد

در میان جان و جانان ماجرایی رفت، رفت

نکو:

رنجش خاطر بود از سستی سودای ما

دولت دل گر به عشق باصفایی رفت، رفت

عشق‌بازی می‌کند با عاشق دیوانه دوست

بی‌خبر شو، گر که از حسنش خطایی رفت، رفت

دل ز نازش گر صفای آفرینی برد برد

یا ز جان و دل نوای ماسوایی رفت، رفت

(۹۰)

خواجه:

از سخن‌چینان ملامت‌ها پدید آمد، ولی

گر میان هم‌نشینان ناسزایی رفت، رفت

عیب حافظ گو مکن، واعظ که رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی، گر به جایی رفت، رفت

نکو:

بی‌ملال قیل و قال اَر دل صفایی دید، دید

گر به خاموشی زبان با ناسزایی رفت، رفت

حافظ و وعظ و بنای خانقاه و عیب کو؟!

گر دویی از جان رند پربلایی رفت، رفت

فارغ از خود گر شدی، آن‌گه شوی مشغول یار

فارغ از دل شو، ز کف گر ماجرایی رفت، رفت

گر نکو شد زنده، از دیدار آن دلدار شد

ور به امواج بلا تا ناکجایی رفت، رفت

(۹۱)

مطالب مرتبط