کاشانهٔ امید
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | کاشانهی امید : غزلیات (۱۰۰-۹۶۱) |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳ . |
مشخصات ظاهری | : | ۹۲ ص.؛ ۵/۱۴×۵/۲۱سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۲۵ . |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۷۱-۷ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپای مختصر |
يادداشت | : | این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است. |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۷۳۸۵۶ |
پیشگفتار
اولیای محبوبی، عشق وجودی حقتعالی را دارند. ویژگی این عشق آن است که ضریبْآفرین و مضاعفساز است. مقرب محبوبی در عشق خود به حقتعالی، به توان عشق وجودی حقتعالی، عشق میگیرد و با حقتعالی شور مییابد. برای این عشق نه نهایتی است و نه کرانهای؛ نه ژرفایی است، نه پهنایی و نه ستبرایی؛ برای همین است که مستی آن، رو به مخموری نمیگذارد و غزل آن را پایانی نیست:
عاشق شدهام، عاشق یار از دل و از جان
افتاده دلم پیش رخاش مست و غزلخوان
اولیای محبوبی، سیر نزولی خود را از ذات حقتعالی شروع میکنند. خداوند «خود» را به آنان میدهد. آنان هیچ تعلقی جز تعلق به حقتعالی ندارند و فقط با ریتم حق است که حرکت دارند و عشق زنده ماندن آنان به این است که در پی حق میباشند. برای آنان آسان است که تمامی دنیا و آخرت و جان و جانِ جان خویش را بدهند و حق را بگیرند. حق نیز دنیا و آخرت را از آنان میگیرد و با ایشان همکلام و همنشین میشود و خود را به آنان میدهد. هم بندهٔ محبوبی و هم خداوند، هر دو عاشق هم هستند و به هم میرسند و ناراحت نیستند که هر دو تعلقی ندارند. این عشق اولیای خداست؛ آنان که هیچ اعتراضی به حق ندارند و در عشق خود صداقت دارند. ویژگی اولیای محبوبی خدا آن است که شروع سیر آنان، با صدق و صفای عشق است:
افتادهام از حق به سراپای وجودش
افشاندن سر در ره او، هست چه آسان
خداوند را بارها «فتّانه» و «شوخ» خواندهام (البته فقیهی ظاهرگرا ناراحت نشود، که زبان شعر، زبان شطح است.) همچنین او را به دلیل این که در همه جا و با همه هست، «لوده» گفتهایم. تمامی مظاهر و پدیدههای هستی، حجلهٔ همآغوشی با حقتعالی است و حقتعالی تمامی پدیدهها را در آغوش محبت خود دارد. پدیدهها به سیر بینهایت در بینهایت فرو میروند و طول، عرض و عمق معنوی بیپایانی دارند. از جهت طول، انسان از سوی حقتعالی آمده و دوباره به حقتعالی باز میگردد و در جهت عرضی حق، انبیا، ملایکه، جن، حیوانها و اشیا را درنوردیده است. از جهت عمق نیز، اگر انسان هر قسمتی ـ حتی لقمهٔ غذایی که میخورد ـ بشکافد، مشاهده میکند که عالمی بیپایان در آن نهفته است و حقتعالی را در تمامی آنها، در قرب با پدیدهها ملاحظه میکند:
من عاشق آن یار پر از فتنه و شوخم
آن لودهٔ پر نازِ هوسبازِ هوسران
خداوند یاری است که با همه است. هر جا که دیدِ فکر و اندیشه باشد و هر جا که فکر به آن نرسد، حقتعالی هست. خدا حتی در خود حقی که نمیشود از آن سخنی گفت و بر آن حرفی زد و اسم و رسمی ندارد، حقیقت دارد؛ آن هم بهطور نامحدود و دور از تعین. حق در تمام ناسوت و پدیدههای مادی نیز چنین است؛ آن هم به صورت نامحدود و البته از تمامی آنها نیز جدایی دارد:
آن یارِ همه، یار بریده ز همه یار
آن شاهد هر جایی دل، ساحر دوران
میان بنده و حقتعالی تنها یک «رهایی از خود» فاصله است. کسی که خود را از میان بردارد، حق را در آغوش خویش مییابد: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»(۱):
جانانه رهیدم ز خود و از غم اغیار
تا راه نمایی به من از خوبی و احسان
محبوبان حق، شناخت بدون اسم و رسم «ذات» را پی میگیرند و وصول به شخص حضرتش را در تیررس خود قرار میدهند:
من عاشق ذات توام، ای دلبر زیبا
راهم بده بر ذات و به غمها بده پایان!
محبوبان در هستهٔ مرکزی ذات خداوند زاده میشوند و تمامی عوالم نزولی هستی را سیر میکنند و سپس به ناسوت فرود میآیند. آنان نخستین چهرهای که میبینند، چهرهٔ خداوند است:
دیوانه شدم در ره دیدار خوش ذات
ز ین رو شده دل واله و آشفته و حیران
محبوبان الهی معرفتی دهشی، اعطایی و موهوبی دارند و در باطن، نیاز به آموزش و تعلیم و مدرسه و استاد ندارند و در ازل، تعلیم مستقیم الهی میبینند و به یک غمزه، بر حقتعالی و تمامی پدیدههای او شناسا میگردند و از مدرسه و تعلیم، برای ابد بینیاز میشوند و در فروهشت ناسوتی خود، تا زاده میشوند، نخست برای خداوند سجده میکنند و تمامی دانش موهوبی خود را باز مییابند. آنان حق را همانگونه که هست و هر چیزی را به حقیقت خود مشاهده میکنند. محبوبان الهی کسانی هستند که وصول عینی به یافتههای حقی دارند و تمامی آن را به صورت جزیی و فرد به فرد میشناسند:
رفتم ز سر هستی و دیدم همه اسرار
از هر دو جهان، وز همه ذراتِ نمایان
محبوبان الهی، همه چشم میشوند و همه رؤیت، و خداوند، آنان را تنگ در آغوش عشق خویش میگیرد؛ اما کسی از غوغای درون آنان ـ که تمامی اسمای الهی را یکی یکی زیارت نمودهاند ـ خبر نمیشود:
اسما و صفات تو مرا کشت به صد دل
تا آنکه شدم بیدل و بیخویش و پریشان
انجام محبوبان، ذات، و عرفان آنان، غربت، تنهایی و ختمِ به خون است؛ چنانکه در نقل است: «ما منّا إلاّ مسموم أو مقتول»(۲):
بیایل و تبار و کس و کار و زن و فرزند
بیخویش و خود و دار و دیار و سر و سامان
امور موهوبی خداوند به محبوبان، از ازل است و پیش از آن که پا در ناسوت نهند. میهمانی مقام ذات حقتعالی، نخستین اعطایی موهبتی به آنان است که در ناسوت، وصل مدام آن را به خواستهٔ حقی طالب میشوند:
تا آنکه رَسَم نزد سراپردهٔ ذاتت
آشفته و حیران، به سرِ خوانِ تو مهمان
اگر کسی از محبوبان باشد، به مقام ذات حقتعالی ـ که مقام بیتعین و بی اسم و رسم است ـ راه مییابد. او از اسمای حقتعالی و از مقام احدیت ذات فراتر میرود و فقط ذات میبیند و بس. چنین کسی است که از دیدن اسما و صفات رهاست. او میتواند خود را در مقام ذات ببیند؛ بهدور از رؤیت اسما و صفات:
یا دل بگشا و به برم گیر و بده ذات
یا آن که هلاکم کن و اینقدر نترسان
اولیای محبوبی در مقام فنای ذات قرار دارند. آنان برای وصول به این مقام، از هرچه جز ذات است ـ حتی اسم و صفت ـ فراغ مییابند. البته این راه باز است، اما جز دست محبوبان به آن نمیرسد؛ کسانی که دری را به روی خود بسته نمیگذارند و چنان جنونی دارند که هر درِ بستهای را، نه در میزنند، بلکه آن را باز میبینند و به استغنا و با زبان حقی، مقام ذات را نیز با تمامی مصایبی که دارد، خواهان میشوند:
مهمان توام، ای همه خوبی، همه رحمت
طردم منما، این دل آزرده مرنجان!
البته استخوانهای چنین کسی را چنان نرم میکنند و او را چنان به ازل و ابد میپیچانند که دیگر خود را نمیبیند؛ بلایای ازل و ابدی که عالیترین صحنهٔ آن را در کربلا میشود دید. در میان انبوهی از خبیثترین انسانها، امنترین نقطه، شمشیرها بوده است که امام حسین علیهالسلام به آن پناه میبرد و سینه را به آن تقدیم میدارد و میفرماید: «یا سیوفُ خذینی»(۳)؛ ای شمشیرها مرا دریابید. مثل این که پناهی آسانتر و مهربانتر از تیغ تیز و زخم شمشیر نیست؛ آن هم تیغهای برندهای که فراوان میباشند؛ زیرا به لفظ جمع آمده است. تیغهایی که با تمامی جلال خود، نسبت به کینهٔ شدید و متراکم بدخواهانِ پلید، مهربانترین پناه هستند که فرود میآیند:
جانا بنما بهر نکو ذاتِ همه ذات
وانگه بده کامی و دل از سینه تو بستان!
* * *
خدای را سپاس
- ق / ۱۶٫
- بحارالانوار، ج ۲۷، ص ۲۱۷٫
- اعیان الشیعه، ج ۱، ص ۵۸۱٫
« ۱ »
ماجرای عشق
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
ای دلبر نازآفرین، ای حور مستِ خوشجبین
در کوی مستانِ حزین، آشفتهٔ خود را ببین!
در کوی تو بی هر گمان، میگیرم از رویات نشان
تا گیرمت خوش در میان، مانند نقشی بر نگین
آیم به کویات نیمه شب، با جانِ پر از تاب و تب
تا در گشایی از طرب، بر من، بهدور از خشم و کین
گیرم در آغوشم تو را، شرط ادب آرم بهجا
هم بوسمت سر تابه پا، با جان و دل، ای نازنین
دارم هوایت نازنین، بر من تو آیینی و دین
دل رفته از آن و هم این، در دل بیا عشقت ببین
تو گر کنی صید دلم، دیگر نماند حاصلم
تنها به تو من مایلم، عمری نشستم در کمین
چون شعلهها افروختم، در آه و آتش سوختم
چشمی به مهرت دوختم، با قلب پاک آتشین
صد چاک از این دل شد عیان، گل کرده این معنا بیان
جان پا کشید از این میان، دل محو تو شد اینچنین
عشق آفریده ماجرا، افتاده عاشق در جفا
کی شد کسی از غیر ما، عاشق به این آیین و دین؟
عاشق منم تسلیم تو، دینم بود آیین تو
دارد نکو تمکین تو، ای بهتر و ای برترین!
« ۲ »
خراب بیپیاله
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعلن مفاعلن مفاعلن مفاعلن
U ــ U ــ /U ــ U ــ /U ــ U ــ /U ــ U ــ
بحر: هزج مقبوض مثمن سالم یا رجز مخبون مثمن سالم
بیا به ناز ساقیا، بیا کمی کنار من
بیا بده تو باده زان سبو، که زد نگار من
پیاپی از پیالهات، به جام جان شراب کن
به ناز و عشوهای بیا، ببر ز دل قرار من
بیار ساقی سحر، بده می صبوح را
که تا شود دلم رها، دوباره نزد یار من
مِیام من و شراب چیست، ربابم و رباب کیست؟!
که اسم در حساب نیست، نه ده، نه صد، هزار من!
پیالهات دلم شکست، که جام بهر من کم است
سبو بگیر بر دو دست، ببین تو خود عیار من
خراب بیپیالهام، نصیب بیحوالهام
ظهور پر ز هالهام، که جلوه کرده کار من!
چو غنچهای شکفتهام، که گفته اینکه خفتهام؟
نه حرف عشق گفتهام، گل تو گشته خار من!
بنازمت کتاب دل! مَلَک ز روی تو خجل
نشد اسیر آب و گل، دلی که شد بهار من
صفا بود دیانتم، رضا بود صیانتم
خدا بود امانتم، همیشه «حق» شعار من
نکو! تو بگذر از هوا، چو من رها شو از جفا
جلا ده این دل از بلا، که عشق شد مدار من
« ۳ »
فریاد و فغان
در دستگاه دشتی و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
ای دلبر شیرین زبان، رفت از تن و جانم توان
دل شد گرفتارت چنان، غم میبرد از من امان
آوارهای ناآشنا، دیوانهای پر ماجرا
بیگانهای از ماسوا، هستم رها از هر نشان!
جانم شد از تو نوبهنو، فریاد از هجران تو
کم خودنمایی کن، برو، در دل عیانی و نهان
بلبل شده در کنج باغ، آشفته از درد فراق
گفتا به گل از اشتیاق، ای گل بیا با من بمان
چون بلبلی دل در تعب، مانند گل در تاب و تب
در جان من شد شب به شب، فارغ ز پاییز و خزان
بلبل غمین و گل حزین، جانم چرا شد این چنین
رحمی به من کن نازنین، تا حال دل گردد جوان
در دهر شیون شد بهپا، از این ظهور بیصدا
از من به تو، از تو به ما، هر ذره زد نقش جهان
من مستم و دیوانهام، دیوانهای جانانهام
از خویشتن بیگانهام، بردی چو از دستم عنان
سرمستم از صهبای تو، از قدّ و از بالای تو
از باطن و پیدای تو، هستی تو دور از هر گمان
تا نور حق تابنده شد، عشقت به دل پاینده شد
جان نکو شرمنده شد، جانم بگیر و ده امان!
« ۴ »
حجاب فصل و وصل
در دستگاه همایون و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: مفاعلن مفاعلن مفاعلن مفاعلن
U ــ U ــ /U ــ U ــ / U ــ U ــ /U ــ U ــ
بحر: هزج مقبوض مثمن سالم یا رجز مخبون مثمن سالم
نشسته در کنار من، عزیز بیقرار من
دلم گشوده با رُخش، سر سخن به انجمن
عزیزم! از تو من چهها که دیدهام؛ ندیدهام؟!
شرر زدی به خِرمنم، چه گوییام که دم نزن!
درآمده دمار دل، بگشته گریه کار دل
بر آمده هوار دل، نمانده روح و نفس و تن
گذشتم از خط جفا، زیاد و کم نکن دلا
که غمزهٔ تو ذو فنون، گرفته از دهن سخن
دلم طلب نمیکند بهجز تو را در این میان
بیا و عشوه کم نما، نگاه کن به سوی من
اسیر عشقت ای صنم، میان عاشقان منم
کلام عشق میتَنَم برای شعر ساختن
بیا که مرگ و زندگی، فدای دیدن تو شد
به شوق انتظار تو، قبا کنیم پیرهن
بگیر از من این خودی، خودت نشان در این میان
بقای من بود صفا، صفا به دشت و هم دمن
دلم رها شد از جفا، نمانده جز به دل وفا
تویی به جان من بلا، چه در خفا چه در علن
حجاب فصل و وصل حق، به آب و گل نمیسزد
به غیر او تو دل مبند، رها شو از تن و بدن
نکوی پر ز «های» و «هو» شکسته ساغر و سبو
رها ز غیر ذاتِ او، بریده چون ز اهرمن
« ۵ »
لب یار
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
باختم جان و دلم را، به تو دادم سر و تن
که تو باشی به جهان یار وفا پیشهٔ من
باز خوان نقش رخ یار ازل را به ظهور
تا نماند خط و خال و گل و مل، باغ و چمن
همه رفتند تو نیز از پیشان خواهی رفت
دم مزن این همه بیهوده تو از رنج و محن
این همه غلغله از ملک و مکان میبینی
لیک بی قول و غزل، میرود این جان و بدن
آن همه گشت و گذار و گُلِ داماد و عروس
به کجا رفت؟ چه شد جز قفس گور و کفن؟!
غافلی گر تو نمیری خود از این کثرت دهر
چهرهٔ مرگ، تو را میبُرد از میل عدن
مست لطف تو شدم بی سبب از قول و غزل
رو مپوشان ز منِ مست، به دل زخمه مزن
گر نشانم بدهی روی گلت را چه شود؟
در ره وصل تو من هم بدهم این سر و تن
نعرهای میکشم از جان به همین سوز جگر
تا که دل بگذرد از چهره، بُتم را بشکن!
خوش گرفته است نکو خو به غم عشقت؛ چون
باختم جان و دلم را، چو شدی باور من
« ۶ »
دست تو
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
دل رها از غیر کردم، خود تو باشی جان من
مست روی ماه تو هستم، تویی جانان من
تشنهٔ جام میام از دست تو محبوب دل
درد عشقت میشود در سینهام درمان من
مستم و بیخویشم و سرگشتهٔ رؤیای تو
دورم از ظاهر، که همواره تویی پنهان من
دلبرا چون دلگرانم، دل نمیخواهم به خویش
دل بریدم تا بِبُرّی قصهٔ هجران من
عاشقم، دیوانهام، دیوانگی کار من است
بیخبر از عقل و هوشم، دل شده حیران من
غرق درد و سوز و هجر و رنج و ناکامی منم
مشکلم کردی فراوان، عشق شد آسان من
هرچه میخواهی بگیر و هرچه میخواهی ببر
تا بود خون در رگم، در دل تویی مهمان من
بیخبر از دین و کیشم، بیخبر از راه و رسم
دین و کیش و راه و رسم و عقل و عشق، ایمان من
کسوت و دولت، ظهور و ظاهر و باطن، یکی است
بیخبر از ننگ و نامم، تا شدی عنوان من
شد نکو فارغ ز خویش و غیر و از بود و نبود
تو شدی چشم و نگاه و یک یک مژگان من
(۱۵)
« ۷ »
تیغ جفا
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ شهناز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
عمر طی گشته، خدایا چه بود حاصل آن؟
صِرف تحصیلِ خیالات و دگر وهم و گمان
غرقم اندر لبهٔ تیغ جفا در دم مرگ
صرفه کی بردهام از عمر در این سود و زیان؟
من به دنیا و به عقبا نسپردم دل خویش
«حق» چنان کرده خرابم که شدم محو خزان
دل گرفتار عزیزی شده بی خوف و هراس
شد ز هر دیده به هر دیده به یکباره نهان
گر نباشد به تو دل مایل و مفتون و اسیر
نتوان گفت که عشق است، هوس خفته در آن
کاش تا بر دل من جز غم عشقت نرسد
عشق تو صرفه بود، زحمت آن نیست گران
زندهٔ عشقم و عشقم بود از جلوهٔ دوست
عاشقم، غافلم از آنچه پذیرفته زمان
یا رب آن پرده برانداز از آن قامت ناز
نیست معلوم چرا عمر شده صرف جهان
جان آشفتهٔ این زندهدلِ رسوا بین
تا نگویند نکو گم شده در خلوت جان
« ۸ »
شراب و خون
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
بیا ای دلبر زیبا، مکن جانم به خود پنهان
نخواهم عمر دنیا را، دگر جان مرا بستان
گذشتم از سر هستی، ز هرچه بود و هرچه هست
ز من برگیر جز عشقت، هر آنچه دادیام، جانان!
بیا راحت نما جانم، نمیخواهم دگر دنیا
رهان از چشم این سویی، که تا بینم تو را آنسان
همه دنیا پر از جنگ و ستیز و دشمنی گشته
منم بیزار از دنیای جنگ و جبهه و میدان
کجا حقی، کجا خیری، کجا مسجد، کجا دیری؟!
سراسر آتش و خون است و خشک و تر شد از شیطان
بسی ظلم و ستم مانده از اول تا چنین روزی
بگیر از دل خشونت، کن به آرامش مرا مهمان
شراب و آب انگوری به از خونِ دل مردم
بریدم زین دو، چون با این دو حیوان است نی انسان؟
چه جای پاکی و عدل و امانت بوده امروزه؟!
نخواهم این چنین عمر و نمیگردم اسیر آن
همه سوغات دنیا را به جامی خوش اگر دادم
بیا ساقی بده ساغر، ببر از من تو هر عنوان
بده می بی یکی منّت، ببر دنیای رسوا را
نمیخواهم دگر جنت، بده این عشرتم پایان
نکو شد غرق وصل تو، گذشت از هرچه جز رویت
رهایم کن ز درد و غم که دل کندم من از جولان
« ۹ »
قطب عالم
در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
دلبرا پژمردهام، با من چرا کردی چنین؟
هجر تو کرده خرابم، بر تو بادا آفرین!
بس که شبها را همی بیدار ماندم تا سحر
از فراق تو شدم شیدا و تنها و غمین
چند بینم طعنه از نابخردان، ناگاه و گاه
گرچه شیرین است طعنه بهر یار مهجبین
ای ولی شیعیان، قطب همه عالم، بیا!
زندگی سخت آمده بیتو، در این پهنهٔ زمین
بارها با هر دو چشمم دیدم آن بدر جمال
دلبرا، باز آ، ببر از دل تو سوز آتشین
گر نمیآیی، دگر بر جان ما طاقت نماند
سوز هجرانت کشد ما را، نگار برترین!
دشمنانت دم بهدم بر من جفاها میکنند
در رهت صبر و تحمل میکنم، ای نازنین!
خون دل خوردن نصیب صالحان شد این زمان
گشته دینبازی فراوان، در جهان، از مفسدین
بوده در بند ستم، خلق خدای مهربان
مردم درمانده در بند ستم باشد چنین
در رکاب تو شدم، جانا بده فرمان مرا
تا که گیرم از جفاکاران تقاصی آتشین
ناله کم کن، ای نکو، زین انتظار اندیشه کن
یکسر این عالم شود آخر رها از کید و کین
« ۱۰ »
خون دل
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
اعتباری کو بدین نقدِ دم و عمر روان؟
چون بقایی نبُوَد در سفرِ دور زمان
تکیه بر بوده مکن، میگذرد بود و نبود
فکر خود باش، اگر مانده تو را خط امان
وه چه داماد و عروسان که از اینجا رفتند!
نوجوان میرود، از پیر نمیماند جان
غافلی، گر بخوری غصهٔ هر بیش و کمی
بیش و کم صرفه ندارند در این فصل خزان
سود دنیا که زیان است، برای تو چه سود؟
بوده این سود و زیان تو خود از ظن و گمان
بگذر از هرچه رسیده است به تو بیتدبیر
خیز و اندیشه کن از معرکهٔ خرد و کلان
خوش بُوَد عشرت خوبان که به هنگام وصال
قرب معشوق شود دولت هر پیر و جوان!
طرف باغ و لب جوی و گُل رخسار حبیب
بوده این نقد وجودم ز سَر و سِرّ امان
میدهد «دم» به من این میل، که داد از دم تو!
ای به قربان دمت، دم به دمت گشته نهان
دمبهدم هست وفادار من آن یار عزیز
شده آسان ز نگاهش غمِ دل در دو جهان
ای نکو! سوز تو کرده دل عالم پر خون
دم نزن دیگر از این غم، که بسوزاند جان!
« ۱۱ »
رقص جان
در دستگاه شور و گوشهٔ میگلی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مسدّس محذوف
حسن تو دیوانه کرده جان من
برده از من دین و هم ایمان من
میزنی بیصرفه آثار وجود
این شده خود موجب حیران من
از تبارک تا مبارکبادِ خلق
میکند وصف تو هم عنوان من
جان که میرقصد در این هستیسرا
کرده هست خویش را قربان من
سینهٔ سیمینبرِ سینای دل
نقش حق زد در دل برهان من
در تماشا هرچه میبینی ز عشق
هست تنها ظاهر و پنهان من
از سر اوج و حضیضِ این نُمود
بگذر و آخر ببین میزان من
وه چه مست و وه چه زیبا، وه چه خوش!
سربهسر هستی شده عریان من
هرچه صوت و لحن و هرچه شد صدا
هرچه چرخ و چین بود از آنِ من
بودهام من، جمله موجودی «حق»
گو نکو این بوده خود عرفان من!
(۲۵)
« ۱۲ »
آن حریف
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مسدّس محذوف
چون شد آن مه سربهسر حیران من
جمله آتش زد دل و ایمان من
زیور چشم خمار آن حریف
شد همین آهِ دل سوزان من
از غم و هجران اگر دل گشت خون
دیده گویا چشمهٔ گریان من
چون که اشک چشم من هست از فراق
شد گرفتارش دلِ نالان من
هرچه شور و تُرش و شیرین، هرچه تلخ
هست یکسر وصفی از جانان من
دل بدادم، سر گرفتم بینشان
تن شده غمخانهٔ ویران من
گر هوا یا که هوس کرده بروز
هست یکسر از دم شیطان من
بیصدا، اهریمنان سر میرسند
تا بگیرند از دلم غفران من
فرصتی باید، رقیبان، این زمان!
تا که ویران گردد این زندان من
کی ببیند در هزاران شیخ و شاب
آنچه بیند دل در این عرفان من؟
بگذر از افشا، نکو ظاهر مکن
تا نگوید پس چه شد پیمان من؟!
« ۱۳ »
زیبارخ شوخ
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ
مفعول مفاعیل مفاعیلن فع
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف
جانا، تو بیا نطق مرا گویا کن
لطفی بنما، چشم و دلم را وا کن
سوز جگری دارم و هیهات دلی
این دل ز کرم رها ز هر اغوا کن
افتادگیام عادت امروزی نیست
فردا چو شود، سر ز افق بالا کن
گفتی که بمیرم از برایت، مردم
گر نیست چنین، بیا مرا رسوا کن
سر دادم و دل، دیده و جان را با آه
یک ذره اگر مانده ز من، پیدا کن
با نعرهٔ من ناله و شیون هیچ است
گر باور تو نیست چنین، حاشا کن
آه ازلی نکو دلم را سوزاند
تا شام ابد، دود و دمی برپا کن
« ۱۴ »
سِرّ گویا
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ
مفعول مفاعیل مفاعیلن فع
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف
جانا به دلم عشق خودت برپا کن
سر تو به دل هست، تو آن گویا کن
سوز و شرر و آتش هر غصه ز توست
گر کم بود این غمم، دلم غوغا کن
سوزی به دلم آمد و سازی زد خوش
بشکست دلم، خویش در آن پیدا کن
یکجا بگذر از سر این حرف ای دل
ره وا کن و جان و دیده پر سودا کن
حیرانم و از حیرت خود آشفته
گفتم به دلم، نظر بر آن زیبا کن
خود چشم مگیر از رخ آن ماهافروز
لیک از خم ابروش کمی پروا کن
زیبارخی و شوخی و رعنا، ای دوست!
یک چشمه از آن کرشمه وقف ما کن
از خود بگذر، سینهٔ سینا بشکن
دم را برِ طورِ دل ببر سینا کن
بشکاف غم سینه، بزن بر دریا
در سایهٔ خضر ره، دلت دریا کن
اسرار خودم را به تو گفتم یکجا
پس دیدهٔ خود را به نظر خوانا کن
ای آنکه نکو شده فدایت یکسر!
معشوق منی، جان مرا شیدا کن
« ۱۵ »
رقص حق
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ نغمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
گر خبر داری ز اسرار جهان
لب فرو بند و مکن سرّی بیان
گر نداری معرفت، گفتن خطاست!
معرفت گر داری، آن را کن نهان
ذره ذره هرچه در ارض و سماست
همچو دریا هست موجی بیکران
فیض «حق» ریزد به جام «حق» مدام
هرچه بوده تلخ و شیرین در میان
فیض حق از رقص حق شد در ظهور
زشتی و نقصی در آن هرگز مخوان
خوب و بد، وصف من و تو بوده است
پیش «حق»، موسی و فرعونی مدان
گرچه عبداللّه شده وصف نبی
هست عبداللّهِ ما غرق زیان
پیش من «شمر» و «عمر» هم بندهاند
مثل هر سگ، خوک، گاو و خر، به جان
عبدِ «حق» است آفرینش سربهسر
ذره ذره چهرهٔ حق شد عیان
شد نُمودی از قضای علم «حق»
هرچه هست از خوب و بد، بی هر نشان
هست ظاهر عین باطن، «حق» یکی است
کثرت آمد در مظاهر بیگمان!
گر بفهمی معنی این اعتقاد
چون نکو ماند مرام تو جوان
(۳۲)
« ۱۶ »
جناب من
در دستگاه اصفهان و گوشهٔ خجسته مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
ای ماه بینقاب، رخ تو نقاب من
ای چشم سرمهتاب، تو هستی شتاب من
کنج لب تو دانه شد و دام هر نگاه
گردیده لعل نابِ تو هر دم عذاب من
مهر تو یکسر از دل هستی شد آشکار
هر چهره شد جمال تو و آفتاب من
چون والهِ جمال تو هستند این و آن
چنگ از کفم بگیر و بزن خوش رهاب من
ما چهرهای بهجز تو ندیدیم در جهان
غیرت مکن، بگیر سراسر حجاب من
هر سایهای که جز تو به دل رو کند، مخواه!
چون چهرهای است از غم ظلمتمآب من
بیگانه گشتم از تو و خویش و ز هرچه هست
من خود خراب اویم و عالم خراب من!
ما بیپیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای یارِ بیغرض، بده آخر جواب من
بی اختیار هستم و از جبر بیخبر
منصور! جبه چیست؟ رها کن رباب من
دیدی که غیرتش به تو زد سنگ بینشان
پس بیسخن بیا بنشین با جناب من
ای سینهچاک بیسر و بیجامه، ای نکو!
از او ببین، نه از برِ غیر، این عتاب من
(۳۴)
« ۱۷ »
دولت بیدار
در دستگاه همایون و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ /U U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
قالب: غزل دوری
چهرهٔ زیبای تو، صورت معنای من
نکتهٔ گویای تو، همّت والای من
سایهٔ تفویض تو، سرزده از بیستون
این دل صافی شده، رونق تقوای من
سینهٔ پر سوز من، شد شرر آتشت
دولت پیدای تو، چهرهٔ زیبای من
مرکز هستی تویی، دایرهٔ آن منم
نقطهٔ پرگارِ تو، سِرّ سویدای من
فیض تو گشته مرا، کشور و ملک وجود
حشمت تو شد بهحق، دولت پیدای من
مهر تو کرده ظهور، در دل درگاه طور
جلوه ز تو، رخ ز تو، در دل مینای من
فارغ از آثار خود، بیهمگان در شبی
چون که بدیدم تویی، دلبر رعنای من
خوش به برم آمدی، تا که شود بیگمان
محضر رؤیاییات، سینهٔ سینای من
من گل آثار تو، دل به تو دادم ببین!
ای گل آثار تو، رؤیت رؤیای من!
صاحب سِرّی نکو، «حق» بنگر روبهرو
غرق تماشا شده، دیدهٔ بینای من
(۳۶)
« ۱۸ »
دور از دیار
در دستگاه ماهور و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)
مستفعل مفعولن مستفعل مفعولن (عروض نوین)
ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب
دل از هوس افتاده، برخیز و قفس بشکن
جان رفته ز سر جانا، دیگر تو مگو از تن
در محضر تو شادم، در راه تو جان دادم
تا رفت عدم از یاد، از خویش دویی بر کن
فارغ ز سر خویشم، دور از همه تشویشم
گر نوش و اگر نیشم، هستی بُوَدم گلشن
تاریکی دل بر من انداخته صد سایه
با روشنی رویات، دل را بنما روشن
خود را بنما جانا، تا دل کندت پیدا
ای دلبر بیپروا، وصلت به دلم افکن
در سینه بکن منزل، مأوای تو شد این دل
دل رفت ز آب و گِل، تا بر تو شود مسکن
ذکر تو شده جانم، پندار تو ایمانم
عشقت شده پیمانم، دل برده ز علم و فن
بیگانه شدم از خویش، من فارغم از هر کیش
دورم ز دیار و خویش، فرزند و رفیق و زن
تنها به تو دل بستم، از غیر تو بگسستم
از عشق تو سرمستم، گفتم به تو، صد احسن
در محضر تو جانا، زیباست اگر عالم
جز دوست نمیبینم، هرچند بود دشمن
آزرده شده این دل، افتاده از آب و گل
عشق است مرا مشکل، دل نیست مس و آهن
در خلوت سِرّ تو، گردیده دلم پنهان
دیگر نه نکو برجا مانده، نه سخن از من!
(۳۸)
« ۱۹ »
مست مستم
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)
ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب
قالب: غزل دوری
ای نازنین دلآرا، ما را رها کن، ای جان!
از بند زلف پرچین، دل را جدا کن، ای جان
از هجر روی ماهت، چون رفته طاقت از کف
کم زن نمک به زخمم، دردم دوا کن، ای جان
دیوانهٔ تو هستم، چون عشق میپرستم
من مستِ مستِ مستم، دل، پر بلا کن، ای جان
این دل شد از تو پرپر، مستور غم سراسر
جانم فدات دلبر، ما را صدا کن، ای جان
دستم بگیر مستم، مستم بگیر دستم
لیلای من! کجایی؟ هجران رها کن، ای جان
محو تو و جمالت، هستم پی وصالت
شد خون من حلالت، با من صفا کن، ای جان
در مذهب تو جانا، عاشقکشی حلال است
جور و جفای دلبر، هم برملا کن، ای جان
فارغ ز غیر و خویشم، بی رنج نوش و نیشم
دینم تویی و کیشم، دل بیهوا کن، ای جان
بیتو جدا شد این جان، جانم تویی، تو جانان
تو مشکلی تو آسان، دل را رضا کن، ای جان
فارغ شدم ز دنیا، افتادهام ز عقبا
پنهان نکو و پیدا، هر دو رها کن، ای جان
(۴۰)
« ۲۰ »
امانِ حق
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نهاوندی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور
دل به غیر «حق» تو نسپار، ای جوان
بر تو غیر «حق» کجا دارد امان
غیر «حق» از تو طنابش میبُرد
میرود، تا خود بمانی در میان
غیر «حق» با تو نمیآید به گور
هر دم از گورت بیاید صد فغان
آنکه میماند برای تو، «حق» است
غیر حق دارد برای تو زیان
آنکه شد پشت و پناهت هر کجا
هست «حق»، جانا، رها کن این و آن
دل نهادن بر جهان بیثبات
گشته کار جاهلان و ابلهان
لذتی گر در جهان ماند به تو
عشق حق است، دل رها کن از گمان!
«حق» انیس و مونس مرد خداست
مرد «حق» از لطف «حق» دارد نشان
بگذر از غیر و دیار و یار و خویش
کی برای این و آن ماند جهان؟!
آن بهار ثابتی که باقی است
حضرت «حق» است و دیگرها خزان
حضرت حق گر به تو شد آشکار
«حق» بیابی در نهان و در عیان
«حق» برای تو زده نقش حضور
عشق «حق» دارد فراقش سوز جان
گر خدا راضی است، دیگر غم مخور
خود بگیر از هر بلای دل عنان
عمر دنیای دنی آنقدر نیست
آخرت مأوای تو باشد، بدان!
شد نکو آشفته از هجران اگر
چون که هجرت بوده بهر من گران
(۴۲)
« ۲۱ »
آوای رحیل
در دستگاه همایون و گوشهٔ کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور
گشته شهباز دلم دور از مکان
هان رهایم کن، رهایم کن ز جان
دل شده یکسر پی سیر و سفر
خارج از ناسوت و از دور زمان
چون رها شد جان من از خاک و گل
دل بیفتاده دگر از آب و نان
پَر زده شاهین دل در اوج حق
رفته جانم از سَر و سِرّ جهان
آه و وای، آزرده شد دل زین قفس
بشکن ای آه سحر، این آشیان
چون رها گردیده از سرمای خاک
دل رهید از عالم ملک و مکان
دارم آوای رحیل از این سرای
تا نسازد دلق تن را آشیان
هردم آید تازهای از سوی دوست
تار و پودم را کند صاف و جوان
داده سیرم در هزاران بَرّو بحر
تا که سازد حق جمال خود عیان
زین سفرها چون شدم فارغ ز خویش
من به حق، ناگه بگردیدم نهان
هر که گیرد خود از آن دلبر خبر
سر نساید بر زمین و آسمان!
ظاهر و باطن تو هستی، ای نکو!
حق رها باشد ز هر نام و نشان
(۴۴)
« ۲۲ »
جهان بینشان
در دستگاه شور و گوشهٔ کشته مرده مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
مرگ دارد رونقی در جان من
جانِ من، پاینده از جانان من
از پی مرگ من آید زندگی
ظاهر دنیا شود پنهان من
میروم از این جهان جای دگر
مردن و رفتن بود آسان من
از جمادی تا صفای جاودان
هست یکسر محضر جولان من
من خموش از این جهان و آن جهان
صد جهان بینشان، حیران من
نیست پروا در من از خرد و کلان
هست عالم گوی من، چوگان من!
«حق» که شد جولانگه بالا و زیر
هست یکسر جلوهٔ میدان من
یک دو روزی بیش باقی نیست دهر
این جهان دوری است از دوران من
دست و پا شستن از این دنیای دون
گشته در عالم همین عنوان من
باطنش زیبا و زیبایی «حق»
ظاهرش محدودهٔ زندان من
هر که بنشیند کنارش، غافل است
شادمان از او شده شیطان من
من که دیدم دلبرم را بینشان
شد نشان «حق» نکو ایمان من
(۴۶)
« ۲۳ »
حریر سبز عدل
در دستگاه چارگاه و قطعهٔ حُدی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
ریشهٔ ظلم و ستم بر کن، خدایا از میان!
جای نامردی، نهال مردمی از نو نشان
عدل و انصاف و مروّت رفته از دنیا و دین
پاکی و عشق و محبت شد به هر چهره نهان
بر حریر سبز «عدل» اینک نشسته گرد غم
پاک کن این گرد و خاک از یمن مولای زمان(عج)
آنکه از جا میکند ظلم و ستم، باز آورش!
ای خدا، لطفی که دیگر نیست تابی بهر جان
کفر و دین و قهر و مهر و عدل و ظلم این جهان
ظاهرش نابوده زیبا؟ باطنش دیگر بخوان!
غیبت کبرای تو دل برده از خوبان بسی
ای شمیم عشق زهرا علیهاالسلام ، ای امان و ای امان
هست کار اهل ایمان در فراق و هجر تو
ذکر خوبان جهان، خود انتظار است این زمان
در فراق تو شده عالم پر از سوز و گداز
دست خود بیرون بیار از آستینِ حقنشان!
پس به پاکی و صلاح آماده کن این خلق را
تازه کن دنیا، بیا رونق بده بر این جهان
آه اگرچه از تو دورم، صاحب غیب و حضور!
هست امید نکو وصل تو یار مهربان
(۴۸)
« ۲۴ »
ماه خوشلقا
در دستگاه شور و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
دنیا همی نماند و ماند بقای آن
دیری تو را نپاید و آید چرای آن؟!
شادی کنار سختی آن میرود چه سهل
باشد ولی زیان فراوان جزای آن
ظلم و ستم ببر از یاد و کن تو طی
بیند به هر کجی، ستمگر سزای آن
راه صواب، خیر و صلاح است، ای عزیز!
با «حق» تو باش تا که ببینی صفای آن
فانی فقط بود همه عالم ز خیر و شر
ماند به هر کسی همه دم خود فنای آن
با آنکه روی ظاهر دنیاست بس ملیح
بیباطن است، هم تو رها کن لقای آن
از دولتش تو باز، اگر بردهای نصیب
برگیر دل ز غیر حق و هم نوای آن
آری، بیا محبت و پاکی به دل بگیر
عاری نما دل از دم «هوی» و هوای آن
بردار دل هم از این نام و ننگ خود
بر تن بِدر لباس گناه و ردای آن
راضی اگر دلم شده بر ماه خوشلقا
غم کو؟ بگو! اگرچه نکو شد فدای آن
(۵۰)
« ۲۵ »
ظاهر و پنهان
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
درونم پر ز شور است و دل آکنده شد از ایمان
مرام من شده قرآن و عترت، از صمیم جان
قرارم عشق پیغمبر صلیاللهعلیهوآله شد و فرمودهٔ خالق
که «حق» از جانب خود بسته با جان و دلم پیمان
به دنیا و به عقبا و به هر نقشی که در این دو است
همیشه باورم باشد که بر هر دو بود بُرهان
ز قبر و دوزخ و جنّت، صراط و پیچ و خمهایش
بود باور مرا یکسر به آنچه هست در قرآن
شده دین «علی علیهالسلام » دینم، که عشقش هست آیینم
ز مهرش مست تمکینم، چه در ظاهر، چه در پنهان
شده اقرارم اقرارش، همه کارم شده کارش
بهدور از او چسان باشم، که دور از اوست هر نقصان
بگردم من به قربانش که حشرم گشته عنوانش
بهشتم روی تابانش، علی عشق و علی عرفان
علی عهد و علی پیمان، علی دین و علی قرآن
علی مشکل، علی آسان، علی آغاز و هم پایان
سؤال و پاسخ من او، حساب من حساب او
به هر موقف به هر میدان، شده مشکل از او آسان
نکو تن، او بود روحش، من این سو، او شد آن سویش
دو عالم بوده خود رویاش، کنم جانم بر او قربان
(۵۲)
« ۲۶ »
علی دین و علی قرآن
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
مرا جانان بود یزدان، علی جان است و جان جانان
علی باشد مرا پیمان، به حق حضرت جانان
علی روح و حیات من، علی راه نجات من
علی رمز ثبات من، علی دین و علی قرآن
چه خوف از حشر و فردایم، چه وحشت ز آنکه تنهایم
که او گردیده مولایم، فقط او را شَوَم قربان
برای «حق» شده عنوان، اگر ظاهر، اگر پنهان
اسیر حب او شیطان، برش جان میدهد ارزان
دلم دارد هوای تو، دو چشمم جای پای تو
سر و جانم فدای تو، تویی در جان و دل مهمان
تویی مولا، منم بنده، دلم از عشقت آکنده
پس از مردن شوم زنده، علی گویان، علی جویان
علی سوز و علی آهم، علی خورشید و او ماهم
علی شد جان آگاهم، علی دل را سر و سامان
علی نطقِ خدا «هو حق»، علی درسِ وفا «هو حق»
علی درد آشنا «هو حق»، علی شد بر همه برهان
علی از «حق» رضا شد «هو»، رضای مرتضی شد «هو»
از او عالم بهپا شد «هو»، شدم بر ذات او حیران
کجا شد جان پاک او، کجا شد ذات یکسر «هو»
کجا شد ظاهر و پنهان، نکو از غم شده گریان
« ۲۷ »
گنج امان
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
بر سرم هرچه خورد سنگ، هراسم نه ز جان
ترس و خوف از دل من رفته، منم گنج امان
شیرم و باک ندارد دل سودازدهام
خوش بود دل که نترسد ز همه بیم و گمان
دل تهی کن ز هراس ای به جهان آزاده!
تا رسد بر تو ز «حق» هرچه که خیر است در آن
تیشه بر ریشهٔ ظلم و ستم و جهل بزن
گام در راه خدا نِهْ، نرسد بر تو زیان
خصم دون گرچه بغرّد، به یقین شیری نیست
کم ز روباه ضعیفی بود، آن بیایمان
طول و عرض دل دنیا چه شده اندک و تنگ
عمق آن، پوچی و بیحاصلی و شرّ کسان
گرچه «حق» گشته ضعیف و شده اهلش هم کم
در ظهورش دل پاکان جهان شد حیران
غرض از هر دو، همان رقص و جنون است یقین
میرود آنچه که آمد سر دوران و زمان
اهل معنا بشو، بگذر ز غم اهل جهان
هان در این طایفه چیزی نبود غیر خزان!
از سر ملک جهان، راحت و آسان برخیز
بیقراری نکند دل، چو نباشی نگران
بس زبونند و تهی مردم بی فضل و کمال
این جهان از تو بگیرد همهجا نام و نشان
«حق» پناهم شد و «حق» ریشه و اصل و نسبم
گرچه «حق» اندک و، اندک بود اهلش به جهان
از همه بود و نبود دو جهان باش بهدور
که نکو در پی حق است به پنهان و عیان
(۵۶)
« ۲۸ »
نقد نقد
در دستگاه نوا و گوشهٔ خجسته مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
هاتف غیبم و امید به دلهای جوان
رونقم بر دل عالَم، شدهام عشق زمان
شور و شیرینم و شیرازهٔ صد دفترِ دل
عشق حق هستم و افتاده به رخسار جهان
مستم و از همه رسته، شدهام غرق جنون
دل به دریا زدهام تا برسم بر جانان
شاهد صدقم و زیبایی هر حور و قصور
عشق داده است مرا جای به پنهان و عیان
نصرت و قدرت هر جان بود از من همه دم
رقص هر تازه عروسم به دف و چنگ و چغان
من غزلخوانم و رمز غزلم عشق خداست
کم بکش نعره، بده داد سخن با همگان
مستم و مستی تو این همه از آن من است
دور شو از خود و از ما، همهٔ ملک و مکان
بگذر از داد و ستد، یاد کن از عهد الست
نقد نقد است و سلف نیست جهان و دم جان
برو از خواب و خوراک و بطلب خوان زمین
تا رود نام ز ننگ و گذرد آب ز نان
جان و دل را تو بزن در دل پر آتشِ عشق
تا بسوزد غم و زنگار و، رَوَد غصه از آن
بگذر از بود و نبود و برو از وهم و خیال
کن رها نفس سیهکارِ پر از ظن و گمان
دل به آتش بفِکن تا که شود لعل ثمین
از پس پیکرهٔ غیر برو، سهل و روان
گر شدم زنده به عشقت، تو بدان جان نکو!
مهر تو داده به دل، دم همه دم، خط امان
(۵۸)
« ۲۹ »
وجود بینشان
در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مسدّس محذوف
ذات پاک تو وجود بینشان
ذات بیقید است و دور از هر گمان
شد نشان ذات تو، هستی محض
جود تو هر لحظه میسازد جهان
عاقلان در بند پندار تواند
نه پی دیدار پیدا و نهان
عارفان هم با همان عشق وجود
غرقِ اظهار و ظهور بیامان
تو همان نوری که گوهر، ذات توست
ذات تو آیینه، جانت در میان
تو وجود مطلق و هم ذات «هو»
تو وصول مطلقِ ملک و مکان
ساغری بشکن که تا بینی حریف
هر حریفی را که خود کردی نشان
گفتمت رمزی ز اسرارش، که او
با همه باطن، شده یکسر عیان
گر پسندت نیست، رو راه دگر!
نیست چون هستی وجود رایگان
چون که گفتی «هو»، سخن کوتاه کن
با نکو غیر از حدیث «هو» مخوان
(۶۰)
« ۳۰ »
عقل و عشق
در دستگاه راست پنجگاه و گوشههای زنگوله و سپهر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مسدّس محذوف (مقصور)
عقل و عشقم دارد از «هو حق» نشان
هرچه ظاهر شد، بود زان دو عیان
هست دایم محضر «حق» سرفراز
هست عقل و عشق، هر دم در بیان
نور «حق» شد عقل و عشق بیمثال
ای که غرقی در حجاب و در گمان!
عقل عاشق هست از عشق نهان
چون که عشق آمد، بشد عقلش جوان
شد ز عقل «حق»، همه ظاهر جهان
عقل «حق» از ذرهای فارغ مدان
عقل ظاهر، خود ظهور باطن است
گرچه بر ظاهر زده رنگ خزان
گر نداری عقل، دیگر عشق چیست؟
عشق هم از عقل میگردد روان
عشق تو عقل است بی هر ظاهری
چون شود ظاهر، بسوزاند نهان
درس بیمعنا، شهود بیاساس
شد حجابت، این چنین درسی مخوان!
گر بود درسی به معنا، وصف اوست
در حضورش غوطهور سرگشتگان
ذره ذره هرچه میآید پدید
از سر عشق آمده در این جهان
در دل هر ذرهای دیدم که عشق
حکم کرد و عقل در پی شد دوان
خوش درآمد «حق» به عشق و عقل دید
تا نکو این هر دو بگزیند به جان
(۶۲)
« ۳۱ »
کلبهٔ ما
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
زاهد بیا به کلبهٔ ما و صفا ببین
لطفی ز چنگ و، مرحمت از ساز ما ببین
خواهی اگر تو عشق و وفا و محبتی
یک شب بیا به خلوت ما، هر سه را ببین
سوز درون جان که شررهای این دل است
با درد و آه و ناله به صدها نوا ببین
هرگز تو نشنوی بهجز از حسن حق ز ما
با چشم حق نگر، همهجا دلگشا ببین
خال رخاش صفا و قدش چهرهٔ بقاست
آیینهها به وصف رخش پر جلا ببین
هرگز ندیدهام بهجز از روی آن حبیب
اغیار را بگو که خط آشنا ببین!
دردِ درون عارف دلخسته هست عشق
سوز دل شکستهٔ ما را، بیا ببین!
سوزی که چون شرارهاش از مهر بگذرد
در آسمان، فرشته به غم مبتلا ببین
این سوز دل که مایهٔ یک عمر عاشقی است
در این دل شکستهٔ پر ماجرا ببین
دل خود مگر به نشْتر غم، خون ندیده بود
کاینگونه گفت به مجرم: جزا ببین؟!
دل غرق خون و پاره شد از هجر آن عزیز
اینک رفو به مرهم آن مهلقا ببین
وقتی مرا به خود، نه دل و پیکری بهجاست
در عشق حق بیا سرم از تن جدا ببین
فیض جمال یار، نکو را گُزیده است
او را به کوی دولت «حق»، آشنا ببین
(۶۴)
« ۳۲ »
عرش الهی
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
مرنجان هر دلی را سهل و آسان
که دل آزردنت کفر است و طغیان
شده دل محفل عرش الهی
رها از غم، بهدور از کفر و ایمان
دل و جان شد اگر موجودی تو
ز «حق» دل شد درون سینه مهمان
مکن دل رنجه از هر ذره، ای دوست!
صفا کن با گل و انسان و حیوان
شده دل رونق هر خار و هر گل
به هر خوب و بدی، با هرچه عنوان
امیدت در دل و شادی سبب شد،
دلت باشد ز شور عشق، خندان
فدای تو شوم از جان و از دل
که جان و دل، برایت باد قربان!
بکش ما را، نگارا، با نگاهت
که دل گردد رها از قید زندان
بنازم دل، چنین مهر و وفا را
که میگردی فدای جانِ جانان
چنان در کنج دل عشقش نشسته
که گردیدم کنارش مست و حیران
کسی کاو دل ندارد، خالیاش بین!
گُل هستی بود «دل»، نزد رندان
نه لَختی خون که خود سِرّی ز عشق است
چو از ذات «حق» آمد، دل شد انسان
صفات «حق» به دل، هم دل پر از «حق»
به دل دارد چه غوغا، حـی سبحان
همه ذرات دل، شد جلوهٔ حق
که بیدل نه سری دارد، نه سامان
نکو دینش دل و جان و دلش دین
که جز با دل نبسته عهد و پیمان
(۶۶)
« ۳۳ »
رقص روح
در دستگاه شور و گوشهٔ شهناز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
آدمی دانی چه باشد در دل هستی؟ بدان!
ذرهای از قطرهٔ آبی، به صد شکل و نشان
نطفهای از حاصل دیدار صبحی بیخبر
لحظهای از رقص روح و چرخ و چینی خوش ز جان
رونقی از ظاهری پر اسم و، عنوانی ز هیچ
چهرهای از نقش بیحاصل، میان آسمان
صورتی از پیچ و خمهای وجود یک حیات
سبزهای روییده در پهنای دشتی بیکران
خفتهای در یک فضای بیثبات زندگی
لقمهای از قوت فردای وحوش بیامان
ریشهای از دیو صد سر، در شب دیجور غم
سایهای از دوزخ فردای پیدا و نهان
شاهدی بر آنچه دیدی یا ببینی در گذار
گوشهای از نکتههای پر سَر و سِرّ جهان
سرمهای در چشم پر نور عزیزی خوشخرام
قصهای از گفتههای بی سر و ته زین و آن
هیچ و پوچی بیثمر از بوتهٔ خشکیدهای
رنگ و بویی از دم تلخی و شوری در زمان
گر نبود از اهل «حق» نوری به جان این بشر
شبهه میشد در نهایت بین اهل آسمان
هست غایت در جهان، عشق عزیزان خدا
ای نکو! بنگر خدا را بینِ ذراتش عیان
(۶۸)
« ۳۴ »
فدای آدم و خاتم صلیاللهعلیهوآله
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ شور شهناز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
کیفیت در اصل خلقت شد سبب، در این جهان!
گرچه گویی کم ثمر شد، در زمین و آسمان
غایتِ قصوای عالم، چهرهٔ کامل بود
او نگنجد هرگز اندر سینهٔ عقل و گمان
گر تو خواهی شاهدی بر مدعای این فقیر
بگذر از خود، تا ببینی حضرت جان را عیان
جان فدای روی زیبای تو، ای کامل بشر!
با قد و بالای رعنا، با کمال و خوش بیان
من فدای آدم و خاتم صلیاللهعلیهوآله ، علی علیهالسلام و قائمش(عج)
آنکه دنیا را کند چون آخرت، غرقِ جَنان
من فدای زهرهٔ زهرا که شد ناموس «حق»
کینهها دارم به دل از دشمنانش همچنان
لعنت «حق» بر تمام قاسطین و مارقین
اولی و دومی و سومی، تا این زمان
هر کجی آمد، بود زین کجمداران پلید
از یزید و ابن مرجانه، ز شِمر و از سنان
ظاهر و زیور نمیگردد نشان جان پاک
مِهر پاکان زینت روح است و گوهر بهرِ جان
حُسن من، مهر همه خوبان و، وِردم «یا علی» است
بغض من با دشمن حیدر بود بی هر امان
شد نکو چاکر به درگاه نبی و آل او صلیاللهعلیهوآله
گرچه بیند زین سبب، درد و بلایی و زیان
(۷۰)
« ۳۵ »
ماه تابان
در دستگاه افشاری و گوشهٔ ضربی شش هشتم مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
به قربان نگاهت، ای مرا جان!
فدای روی تو، صد ماه تابان
بفرما تا که جان ریزم به پایت!
فدایی توام، ای جانِ جانان
من از هجر تو بیمار و نزارم
بیا در خاطر دل شو نمایان
بهجز روی تو من رویی ندیدم
دلم بسته به سودای تو پیمان
به قربان دو چشمان سیاهت
ز خال کنج لب، دل گشته حیران
فدای سینهٔ سیمینبر تو
بده کام دلم، ای رشک دوران
فدای سرسرای هر ظهورت
که هر یک شد بسی چهره به عنوان
مها! عنوان تو از دوری ماست
وگرنه دلبری، پیدا و پنهان
شده پنهانیات وصفِ من دور
که ظاهر هم ز دوری شد نمایان
نکو آشفتهٔ نظم ظهورت
دل از لطف ظهور تو هراسان
(۷۲)
« ۳۶ »
عشق و عرفان
در دستگاه افشاری و گوشهٔ ضربی شش هشتم مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
بود عالم سراسر عشق و عرفان
شده دور از کجی و نقص و حرمان
سراسر هر دو عالم خیر و خوبی است
چه شیخ و شاب و چه سرمست و نالان
چه کوه و دشت و صحرا، بحر و ساحل
چه انسان و مَلَک یا جن و حیوان
چه ناسوت و چه لاهوت و دل و عقل
تجلای ظهور روی ایشان
شدم چون در میان این همه غرق
منم همچون حُباب افتان و خیزان
شدم چهره، شدم دیده، شدم رخ!
منم چون نوگلی بر سینه لغزان
بود هر دیدهام در دیدهٔ دوست
ز حق شد بر من آسان لطف و احسان
منم زیباترین و بهترین خلق
که با من شد تمام، این خلقت آسان
اگر ذکر و اگر درس و اگر فن
شده بر عارفان، چون گوی و میدان
نکو! بگذر ز وصف «حق»، مگو هیچ
که وصف «حق» ندارد حد و پایان
(۷۴)
« ۳۷ »
دیدهٔ دوست
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
من مجرمم و جرم من است عشق فراوان
عاشق شده دل بر رخ هر ذره به صد جان
دل گشته فدایی رخ هر گل زیبا
زشتی چه بود تا که از آن دل کنَم آسان؟!
زیبا صنمی را که ببینم، خوشم آید
گویی که تو را دیدهام از پرده نمایان
من عاشقم و دین من این عشق دلافروز
بر هر دو جهان عاشقم از ظاهر و پنهان
دل غرق تماشای لب و چشم و رخ توست
جان در گرو زلف و رخ توست پریشان
این چهرهٔ تو جمله سراپای وجود است
تا جان بنشیند به تماشای تو آسان
من عاشقم و عشق من از روی هوس نیست
این دل به حقیقت شده عاشق، نه به عصیان!
گردیده دلم تشنهٔ دیدار عزیزت
تا جان بدهد در قدمت هرچه شتابان
رندی شده آسان به من از بهر وصالت
با آنکه دلم خسته شد از این همه هجران
دل گشته نکو بیخبر از عالم و آدم
افتاده به دامان دلآرامِ غزلخوان
(۷۶)
« ۳۸ »
شوخ پر فتنه
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
عاشق شدهام، عاشق یار از دل و از جان
افتاده دلم پیش رخاش مست و غزلخوان
افتادهام از حق به سراپای وجودش
افشاندن سر در ره او، هست چه آسان!
من عاشق آن یار پر از فتنه و شوخم
آن لودهٔ پر نازِ هوسبازِ هوسران
آن یارِ همه، یار بریده ز همه یار
آن شاهد هر جایی دل، ساحر دوران
جانانه رهیدم ز خود و از غم اغیار
تا راه نمایی به من از خوبی و احسان
من عاشق ذات توام، ای دلبر زیبا
راهم بده بر ذات و به غمها بده پایان!
دیوانه شدم در ره دیدار خوش ذات
ز ین رو شده دل واله و آشفته و حیران
رفتم ز سر هستی و دیدم همه اسرار
از هر دو جهان، وز همه ذراتِ نمایان
اسما و صفات تو مرا کشت به صد دل
تا آنکه شدم بیدل و بیخویش و پریشان
بیایل و تبار و کس و کار و زن و فرزند
بیخویش و خود و دار و دیار و سر و سامان
تا آنکه رسَم نزد سراپردهٔ ذاتت
آشفته و حیران، به سرِ خوانِ تو مهمان
یا دل بگشا و به برم گیر و بده ذات
یا آنکه هلاکم کن و اینقدر نترسان
مهمان توام، ای همه خوبی، همه رحمت!
طردم منما، این دل آزرده مرنجان!
جانا بنما بهر نکو ذاتِ همه ذات
وانگه بده کامی و دل از سینه تو بستان!
(۷۸)
« ۳۹ »
نکوی غریب
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)
ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب
قالب: غزل دوری
دل رفته چون ز دستم، سر خود رمیده از تن
جانم ز دل جدا شد، دیگر کجایی، ای من!
فریاد دل به سر شد، هرگز خبر نیامد
تن رفت و پیرهن نیز، دیگر چه جای شیون؟!
قلبم رها شد از تن، دل رفت از وجودم
جانم ز دل جدا شد، گویی که گشته آهن
شیرازهٔ وجودم از هم فرو گسستی
تا آنکه دیدمت سر بنهادهای به دامن
از تو رگ وجودم، بود از ازل چو دل، خون
کی میشود بگیرد، کام دل از تو این تن
دیدم چه نازِ شَستی از رونق ظهورت!
گفتم که بهبه از تو، صد آفرین و احسن!
جانا، تو را گزیدم، از آنچه شد به هستی
دل مست و چشمم از تو، همواره گشته روشن
بر هر که دیده افتاد، از دل کشیدم آهی
با من بگو چگونه، گردم ز چشمت ایمن؟
در گلسِتان ندیدم، زیبا گلی که چون تو
در دل نشیند آخر، تا دل کند چو گلشن
دیدی نکو غریب است، غربت گرفته حالش
برگیر از دلش غم، با غنچههای سوسن
(۸۰)
« ۴۰ »
تماشا کن
در دستگاه همایون و قطعهٔ ناقوس مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)
بگذر از خلق و بیا «حق» را تماشا کن به جان
شو رها از خویشتن، تا ماه را بینی عیان
از خودی بگذر، خدا را بین، که او نور دل است
جان فدای دلبر فارغ ز هر نام و نشان
بگذر از ما و منی، در کوی آن حضرت در آی
میتوان دیدن وصالش، در عیان و در نهان
این جهان و آن جهان، خود جلوهٔ رخسار اوست
بگذر از هر جلوه، دل را منجلی کن بهر جان
هرچه بینی او بود، با او نشین، بیاو مباش!
آنکه رونق داده بر جان، دور باشد از مکان
از جمال ماه او هستی سراسر شد ظهور
باشد از لطف جمالش این جهان و آن جهان
بهر او دادم همه هستی که تا یارم شود
تا به وصلش من رسم، هر جا که باشد، هر زمان
دیدهام روی خوشش بیپرده و عریان و عور
با یقینم زندهام، کی در من افتاده گمان!
سود من رخسار او، سودای من دیدار اوست
فرقتش گردیده، آری سربه سر بر من گران
یا رب امید نکو دیدار روی ماه توست!
جان من، بی هر حجابی باش با من همچنان