چشم نگاه
چشم نگاه

مویه: ۲۸

(دوبیتی‌ها)



شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : چشم نگاه: (دوبیتی‌ها)/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران: انتشارات صبح فردا‏‫، ‫۱۳۹۳.‬‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۶۴ ص.‬‬‏‫؛ ‏‫۱۴/۵×۲۱/۵ س‌م.‬‬
‏شابک : ‏‫‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۲۹-۸‬‬‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭‬ ‭/ک۹۳‏‫‭چ۵۲ ۱۳۹۳
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ‏‫ ۳۷۰۳۷۲۹

 

(۴)


فهرست مطالب

پیش‌گفتار / ۱۳

حرف میم:

پیش‌گفتار / ۱۳

قد خم شده / ۱۵

جاودانه / ۱۵

خنده جام / ۱۶

درد غیبت / ۱۶

چراغ راه / ۱۶

تیر مژگان / ۱۷

خراب عشق / ۱۷

وصال و هجر / ۱۷

دنیای دون / ۱۸

دست‌های شکسته / ۱۸

طواف / ۱۸

دل بی‌قرار / ۱۹

(۵)

بی‌قرار / ۱۹

یک نگاه / ۱۹

خط ظاهر / ۲۰

عشق مادرزاد / ۲۰

دو ابروی کمان / ۲۰

خراب بی‌قرار / ۲۱

امید وصال / ۲۱

خوبان نااهل / ۲۱

عشق تو / ۲۲

جور فلک / ۲۲

مظهر هدایت / ۲۲

گل من! / ۲۳

بریده از هستی / ۲۳

رسم دوری / ۲۳

مردان بی‌همتا / ۲۴

خَم ابرو / ۲۴

گورم / ۲۴

حدیث عشق / ۲۵

تو را می‌خواهم / ۲۵

بسوزانم / ۲۵

جوانی / ۲۶

دنیای پر از غم / ۲۶

(۶)

روبه‌رو با حق / ۲۶

کنج گور / ۲۷

امروز و دیروز / ۲۷

صدای پای مرگ / ۲۷

شکست نی / ۲۸

چند و چون / ۲۸

پاکی نسبی / ۲۸

شتابِ عشق / ۲۹

با دل / ۲۹

بریدن از غیر / ۲۹

شرط عشق / ۳۰

شکوه / ۳۰

غم سینه / ۳۰

مهره نرد فلک / ۳۱

خوشی غربت / ۳۱

اهل تمیز / ۳۱

به جنگل / ۳۲

حال مردم / ۳۲

جور زمانه / ۳۲

بیچاره مردم! / ۳۳

اهل معنا / ۳۳

امید / ۳۳

(۷)

کمانِ ابرو / ۳۴

عشرت و غم / ۳۴

فالم / ۳۴

درد فراق / ۳۵

دوری‌ات / ۳۵

نفاق / ۳۵

فدای گل / ۳۶

بالاتر از ماه / ۳۶

سلطان عشق / ۳۶

سوز نگه / ۳۷

آب و سراب / ۳۷

سرشک دیدگان / ۳۷

کام دل / ۳۸

بار امانت / ۳۸

سرود سرد یلدا / ۳۸

خواب / ۳۹

خال سیاه / ۳۹

دریای خودی / ۳۹

نقش وجود / ۴۰

دلبر دُردانه / ۴۰

آواره / ۴۰

دویدم / ۴۱

بند دل / ۴۱

(۸)

نقش بارگاه / ۴۱

سوز دل / ۴۲

جام شکسته / ۴۲

بالای دلم / ۴۲

نازنین یار / ۴۳

عشق روی ماهت / ۴۳

رها کن / ۴۳

شور وصال / ۴۴

وجود و وجوب / ۴۴

میدان عمل / ۴۴

دل حسرت‌نشین / ۴۵

نشان دل / ۴۵

توکل / ۴۵

عبرت از ابلیس / ۴۶

گیسو و مژه / ۴۶

خاکی تبارم / ۴۶

عاشقت / ۴۷

نقش محبت / ۴۷

کام دل / ۴۷

فقیرانه / ۴۸

جان جهان / ۴۸

حیات خود / ۴۸

بی‌قراری و بندگی / ۴۹

خدایی و بندگی / ۴۹

(۹)

دستگیری / ۴۹

وامانده / ۵۰

وصف توحید / ۵۰

طوفان بلا / ۵۰

مشتاق / ۵۱

آشنا / ۵۱

سیمای زن / ۵۱

مریضم! / ۵۲

می لب / ۵۲

ناروا و روا / ۵۲

دل‌آزرده / ۵۳

سراپای وجودم / ۵۳

غم غربت / ۵۳

جمله هستی / ۵۴

غربت غیبت / ۵۴

کوه غم / ۵۴

غم عشق / ۵۵

غصه / ۵۵

بنده / ۵۵

عاشق دیوانه / ۵۶

شمع دل / ۵۶

دل رام / ۵۶

دیده آسوده / ۵۷

غریب بی‌نصیب / ۵۷

(۱۰)

فقط غربت / ۵۷

به غربت / ۵۸

غرق ملال / ۵۸

درد ارادت / ۵۸

غربت / ۵۹

آری / ۵۹

دل‌انگیز / ۵۹

گرداگرد تو / ۶۰

سخن دل / ۶۰

پیمانه قرب / ۶۰

گرفتار تو / ۶۱

ظلم و عجز / ۶۱

تنها / ۶۱

قمار عشق / ۶۲

وحدت / ۶۲

بی‌دار و دیار / ۶۲

قوم بی‌وفا / ۶۳

کار و بار / ۶۳

هیولا / ۶۳

مرگ مادر / ۶۴

* * *

(۱۱)

(۱۲)


پیش‌گفتار

می‌خواهم از عشق بگویم، ولی با چهره‌ای خونین. می‌خواهم روضه حسینی داشته باشم. وقتی از عشق سخن می‌گویم، ماتم حسین علیه‌السلام همه دلم را فرا می‌گیرد. عشق زجر و سوز و غم دارد. عشق بلاخیز و عاشق‌کش است، ولی اگر حسین علیه‌السلام عاشق میدان باشد، خداوند را هم از عشق خود به وجد می‌آورد. حسین علیه‌السلام نه تنها از تمامی بلاها استقبال کرد، بلکه بلا را به تسلیم کشاند و با دادن اصغر خود، گویی خداوند را به ناسوت کشید. او وفادار خدای خویش ماند، بلکه پس از شهادت خود نیز خانواده خویش را برای اسارت داد. عشق پاک چنین است که در جایی برش ندارد و به خواهش و التماس نمی‌نشیند. خداوند حسین را به کربلا مبتلا کرد. خیمه‌هایش را آتش زدند، خودش را سر بریدند، فرزندانش را آماج تیر و تیغ نمودند، گلوی نازک و لطیف طفلش را به تیر سه شعبه دریدند و هر یک از یارانش را سر بریدند و پاره پاره ساختند و به آن حضرت بی‌حرمتی‌ها نمودند، ولی آن حضرت هرچه به ظهر عاشورا نزدیک‌تر می‌شده صورتش سفیدتر، نورانی‌تر و زیباتر می‌گردیده است. امام حسین علیه‌السلام در آن روز خدا را به ناسوت کشید و خاک‌نشین نمود؛ زیرا امام حسین علیه‌السلام هرچه از دست می‌داده، خدا جای آن را پر می‌نموده است. هیچ کس حتی پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام چنین توفیقی نیافتند که خداوند را این‌طور به خاک ناسوت بکشانند؛ از این رو می‌گوییم حضرت امام حسین علیه‌السلام پیامبر عشق است و در این زمینه حتی پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام امت او هستند؛ چنان‌که آمده است: «أنا من حسین».

در مورد حضرت زهرا علیهاالسلام و حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام گفته می‌شود خداوند برای آنان مائده آسمانی به زمین نازل نمود، ولی باید گفت پایین کشیدن خوراکی چیزی نیست، این که کسی خدا را که صاحب غذاست به خاک ناسوت بکشد بسیار گواراست. آن هم با بدنی پاره پاره از انبوه تیرها، نیزه‌ها، شمشیرها و سم ستوران. آیا آدمی می‌تواند به چنان قدرت فهم و درکی برسد که دریابد امام حسین علیه‌السلام با حضرت حق چه کرده است؟ بیش‌تر، از این می‌گویند که حضرت حق با امام حسین علیه‌السلام چه کرده است؟ به آن سوی ماجرای نینوا که عشق است باید نگاه کرد! باید «چشم نگاه» داشت هم‌چون حق تعالی! نینوایی که نمی‌تواند در زمانه دیگر تکرار گردد:

«منم راه تو و هستی تو راهم

تویی چشم من و من خود نگاهم

شده دیدار تو کار من مست

منم نقش و تو هستی بارگاهم»(۱)

خدای را سپاس

  1. چشم نگاه، ص ۴۲٫

۱

قد خم شده

اگر پرسی که این قَد از چه شد خم؟!

به تو گویم: ز دست ماتم و غم!

هِلالت کرده خونم را حلالت

ز بس که دیدم از چشم تو ماتم!


۲

جاودانه

ز عشق تو دل‌آرا مست مستم

نخواهم غیر تو هرجا که هستم

وصالت آرزوی جاودانه است

که تار و پود دل با عشق بستم


۳

خنده جام

نه دل در روز و نه جان در پی شام

رها گردیده‌ام از ننگ و از نام

به دیدار تو جانا شاد گشتم

بده می از لبت با خنده جام


۴

درد غیبت

دگر بیگانه از هر آشنایم

رها از ناروا و از روایم

به غربت، درد غیبت کرده پیرم

برفت از سینه هم صوت و صدایم!


۵

چراغ راه

چراغ راه هر بیراه و راهم

به دل نالان ز هر گونه گناهم

دل‌آزرده چو از دوران خویشم

پریشانم پریشان نگاهم!


۶

تیر مژگان

من از سودای چشمت در جنونم

که از عقل و هنر کرده برونم!

مزن بر قلب من با تیر مژگان

نمی‌گیری به گردن، چون که خونم


۷

خراب عشق

چنان از عشق تو مست و خرابم

که حتی روز محشر غرق خوابم!

نمی‌خواهم دگر دنیا و عقبا

که با هر دو سرایت بی‌حسابم


۸

وصال و هجر

من از بیش و کم دنیا ننالم

جمال ناز تو کرده خرابم

چه خوش تقسیم کردی با عدالت!

که با هجر تو در عین وصالم


۹

دنیای دون

به‌دور از اسم و عنوان با تو هستم

به ظاهر یا که پنهان با تو هستم

بگیر از چشم من دنیای دون را

که با سودای هجران با تو هستم


۱۰

دست‌های شکسته

نگارا، من گرفتار تو هستم

ز عشق تو دمادم مست مستم

چنان در فکر تو بودم که یک شب

بیفتادم، شکست آن هر دو دستم!


۱۱

طواف

نخوردم می، ولی مستم دمادم

شدم زیباپرست و مستِ عالم!

به غرب و شرق هستی در طوافم

که تا بینم دل دریا به هر نم!


۱۲

دل بی‌قرار

به غیر از روی تو ناید به کارم

دو چشمان تو برد از دل قرارم

مبادا که برانی از در خویش

که چون مجنون به صحرا سر گذارم


۱۳

بی‌قرار

عزیزم، دلبرم، جانم، نگارم!

ز عشق تو سراپا بی‌قرارم

هماره دل به دنبال تو باشد

نمی‌آید به غیر از تو به کارم


۱۴

یک نگاه

گرفتارِ غمت شد بس که جانم

بسوزد تا به مغز استخوانم

رهایم کن ز غم با یک نگاهت

که تا آسوده گردانی نهانم!


۱۵

خط ظاهر

هماره مستم و بیرون ز هوشم

برای تو سراپا در خروشم

بود غوغای دل در عشق و مستی

اگرچه در خط ظاهر خموشم!


۱۶

عشق مادرزاد

درون دل، تو را بنهاده بودم

که تنها دل به تو من داده بودم

من و غیر تو؟! هرگز! شک ندارم!

که با عشقت ز مادر زاده بودم


۱۷

دو ابروی کمان

من از داغ فراقت خسته‌جانم

بریده غصه هجران امانم

بیا و جلوه کن بر من دمادم

که دلتنگ دو ابروی کمانم


۱۸

خراب بی‌قرار

من آن رند خراب بی‌قرارم

که رندی، خود درآورده دمارم

بریدم دل ز هر بود و نبودی

به‌جز زلف پریشان نگارم!


۱۹

امید وصال

به گلزار جهان هر گل که دیدم

به‌جز روی قشنگ تو ندیدم

اگرچه با فراقت در ستیزم

وصال تو بود تنها امیدم!


۲۰

خوبان نااهل

به کوه و دشت و صحرا سر نهادم

که از دنیا و اهل آن نه شادم!

چنان ناشادم از خوبانِ نااهل!

که از بدها بدی ناید به یادم


۲۱

عشق تو

چنان عشق تو شد هر لحظه کارم!

رها از مال و اولاد و تبارم

خدایا، چون توام تنهای تنها!

به دستت جان و دل را می‌سپارم


۲۲

جور فلک

فلک! از جور تو غرق جنونم

بیازاری دل و دانی که چونم!

غم و نفرین عالم بر تو بادا!

که آخر ریختی یکباره خونم


۲۳

مظهر هدایت

خدایا، در بر تو بنده هستم

اگرچه نزد تو شرمنده هستم

ببخش این مظهر اسم هدایت!

که از گمگشتگی آکنده هستم


۲۴

گل من!

گل من، هرچه از تو می‌سرایم

دل آکنده ز مهرت می‌نمایم

نگارا، عاشق خود را میازار!

که جز وصلت نمی‌ماند برایم


۲۵

بریده از هستی

عزیزا، روی ماهت چون که دیدم

ز عشق روی‌ات از هستی بریدم

چو دیدم که همه هستی تو هستی!

ز بهر عشق تو هستی گزیدم


۲۶

رسم دوری

تو می‌دانی که هجرت کرده پیرم

ز دنیای غمت همواره سیرم!

بیا، این رسم دوری بر کن از دل

که تا در پای عشق تو بمیرم!


۲۷

مردان بی‌همتا

بگو مردان بی‌همتای عالم

کجا رفتند از آدم (ع) به خاتم (ص)؟!

میان این همه تاریکی و غم

به فریادم برس، ای حق دمادم!


۲۸

خَم ابرو

تو مرواریدی و غلْتی به جانم!

نسیمی در بهار بی‌خزانم

سر و روی و نگاه تو مرا کشت

بُریدی با خَمِ ابرو امانم


۲۹

گورم

اگر مُردم، نیاید کس به گورم

ز هر جنّی و اِنسی، چون که دورم

بگو آید کنارم یار زیبا

همان بس باشد آن‌که بوده نورم!


۳۰

حدیث عشق

فدایت می‌کنم جمله دو عالم

به راهت می‌دهم، جان را دمادم

حدیث عشق خود گفتم که شاید

بگردانی دلم را راحت از غم


۳۱

تو را می‌خواهم

خداوندا تو را من بنده هستم

به نزد تو بسی شرمنده هستم

نمی‌خواهم به غیر از تو انیسی

تو را می‌خواهمت تا زنده هستم


۳۲

بسوزانم

بیا کن قطعه قطعه جسم و جانم

بسوزان، نفس و روح و هر توانم

تحمل می‌کنم، هرچه تو خواهی

مگر دوری، که کرده ناتوانم!


۳۳

جوانی

جوانی کی پی دنیا دویدم؟

که در خود رونق عقبا ندیدم

دگر فرصت کجا در وقت پیری؟!

به‌جز لطف تو، از جمله بریدم


۳۴

دنیای پر از غم

ز دنیای پر از غم در عذابم

ز دوری تو همواره کبابم

بمیرم شاید آن دنیا ببینم

رُخی را که ز دیده برده خوابم!


۳۵

روبه‌رو با حق

خوش آن روزی که در گورم نشینم

به غیر از حضرت حق، کس نبینم

ببینم روبه‌رویم او نشسته

چه غم که مرگ باشد در کمینم!


۳۶

کنج گور

خوشا آن دم که من راحت بمیرم

به کنج گور خود حالت پذیرم

رها گردیده از گرداب ظلمت

کنار ساحلی آرام گیرم!


۳۷

امروز و دیروز

گذشت امروز و دیروز و ندانم!

که فردا در چه کاری هست جانم؟!

ولی عشقم به حق چون هست ثابت

به هر صورت که بینی، من همانم!


۳۸

صدای پای مرگ

گمان بد مَبر جانا، به هوشم!

صدای پای مرگ آید به گوشم!

اگر ماندن بود بی داد و فریاد

ز رفتن هر نفس من در خروشم


۳۹

شکست نی

ز عشقت دلبرا مست و خرابم

گهی با چنگ و نی، گه با رُبابم

بیا چنگم بگیر و بشکن این نی

که این دوری گرفته صبر و تابم!


۴۰

چند و چون

خدایا، آگهی از چند و چونم

تو می‌دانی که دریای جنونم!

رها کردی مرا در پرتو خویش

زدی آتش برون و هم درونم


۴۱

پاکی نسبی

اگر پاکی بود مطلق، ندارم

اگر نسبی بود، من رستگارم!

کجا مطلق بود غیر از خداوند؟!

که با یادش همیشه بی‌قرارم


۴۲

شتابِ عشق

ز عشق تو همیشه در شتابم

به سر، مست و به دل در پیچ و تابم

نمی‌آید خودی در یاد هرگز!

چو شمعم که غم تو کرده آبم


۴۳

با دل

به هر دو عالم و آدم روانم

نه ظلمی و نه شرّی در گمانم!

اگر با دل نشینم، غم شود دور

که از هجر رخ او در فغانم


۴۴

بریدن از غیر

بریدم دل ز هر خویش و تبارم

به‌دور از مادر و فرزند و یارم

نمی‌خواهم کسی را در نگاهم

که از غیرِ تو دلبر در فرارم!


۴۵

شرط عشق

به تن خار و بود خاری به پایم

چگونه سوی تو دلبر بیایم؟!

اگر آیی به سویم، شرط عشق است!

بیا تا بنگری مهر و وفایم


۴۶

شکوه

من از هجر تو بی‌صبر و قرارم

ز چشمان سیاهت شکوه دارم

بود مِهرم به تو دور از گمان‌ها

در آورده است عشق تو دمارم!


۴۷

غم سینه

سینه پر شور است و بیش از آن، سرم!

غرق آتش گشته جان و پیکرم

غم شده آغشته در روح و دلم

غافل از هر آن‌چه در دور و برم


۴۸

مهره نرد فلک

فلک! حیله نمودی تو به کارم

ز دست تو دمادم من فکارم

مگر من مهره نرد تو هستم؟!

که یک، یک، خانه خانه در فرارم!


۴۹

خوشی غربت

به کس کاری در این سامان ندارم

به‌جز دلبر نیاید کس به کارم

کجا رفت انس و شوق و عشق و خوبی؟!

به غربت خوش‌ترم تا در دیارم!


۵۰

اهل تمیز

به‌دور از بزم و رزم، اهل تمیزم

دمادم با ستمگر در ستیزم

زمانه گشته بی‌خود از خودی‌ها!

من از این بی‌خودی، خود می‌گریزم


۵۱

به جنگل

به جنگل خوش‌ترم تا نزد مردم!

علف بِهْ باشد از این نان گندم

ستمگر بس که در فکر تباهی است

از او باشد هراسم، نی ز کژدم؟!


۵۲

حال مردم

چه بد گردیده از غم، حال مردم

جهان پر گشته است از مار و کژدم

ندارد کس دگر رحمی به مظلوم

شده ظالم درون معصیت گم!


۵۳

جور زمانه

خوشا روزی که مرگم را ببینم

به‌دور از ظالمان، با خود نشینم!

رها گردم از این جور زمانه

روم در آسمانِ بی‌زمینم


۵۴

بیچاره مردم!

چه آمد بر سر بیچاره مردم

شدند از خیر و خوبی در زمان گم

ستمگر بدتر از گرگ است هرجا

اگرچه می‌خورد او نان گندم!


۵۵

اهل معنا

ندیدم اهل معنایی به عالم

اگرچه نیست خوبان جهان کم!

ولی فرق میان آن دو این است:

یکی چون یم بود، آن دیگری نم!


۵۶

امید

ز هر خوبی، ز هر پستی بریدم

بدون نفس و ابلیس آرمیدم

نمی‌خواهم تمدن یا ترقّی

امیدم را مگیر از من به هر دم!


۵۷

کمانِ ابرو

به ابروی کمان کردی شکارم

در آوردی دمار از روزگارم

ز شیخ و مرشد و پیر و قلندر

نترسم، از تو دایم در فرارم!


۵۸

عشرت و غم

تویی گل در گلستان دو عالم

تویی بلبل به باغ جان آدم

رهایم از نگاه و از جهت‌ها

که تا بینم تو را در عشرت و غم


۵۹

فالم

خوشا روزی که دور از قیل و قالم

بپرسد دل کنار دوست، حالم!

رها گردیده از سودای عالم

گرفته عشق تو در سینه فالم


۶۰

درد فراق

عزیزا، بی‌تو من غرق فغانم!

بسوزد از غم تو استخوانم

گرفته تاب من درد فراقت

بیا با وصل خود کن شادمانم


۶۱

دوری‌ات

نهاده دوری‌ات رنجی به جانم

دمیده پیری‌ام، گرچه جوانم!

بیا طی کن فراق ای یار شیرین!

که درد غم گرفت از دل توانم


۶۲

نفاق

نفاق این و آن برده قرارم

ز آیین‌داری خوبان فکارم!

بود ظاهر پر از دین و دیانت

به باطن بوده کفر آشکارم


۶۳

فدای گل

فدای گل که باشد جسم و جانم

بود گل روح و باشد گل روانم

اگرچه گل وفایم را نداند!

ولی از گل کجا من دل گرانم؟!


۶۴

بالاتر از ماه

اگرچه من فقیرم، باز شاهم

به خاکم، گرچه بالاتر ز ماهم!

نگین ملک هستی گشته این دل

تویی در پیش رو، چشم و نگاهم


۶۵

سلطان عشق

بلا داند که من سلطان عشقم

به دل بردن، چنان پیکان عشقم

همه هستی گرفتارم شده چون!

که من در عاشقی جانان عشقم


۶۶

سوز نگه

به دنیا بس که مست و دل خرابم

ز صلح و جنگ عالم رفته خوابم

تویی تنها نگار نازنینم

که با لطفِ نگه، کردی کبابم


۶۷

آب و سراب

من و تو هر زمان مست و خرابیم

به‌دور از التهاب و اضطرابیم

به فقر و بر غنای خود ننازیم

اگرچه آب و یا آن‌که سرابیم!


۶۸

سرشک دیدگان

سرشک دیدگانم برده تابم!

ز دوری تو هر دم در عذابم

چرا از من نمی‌گیری سراغی؟

چرا دیگر نمی‌آیی به خوابم؟!


۶۹

کام دل

نشد دنیا به کام دل دمادم

نیندیشم دگر از بیش یا کم

جهان عبرت‌سرای ما و من شد!

نمانده صحبتی از خسرو و جم


۷۰

بار امانت

گرفتار غم هجران و دردم

به کار و بار دنیا سَردِ سردم

نمی‌خواهم کشم بار امانت!

که من در ره‌گذار باد، گردم


۷۱

سرود سرد یلدا

شب یلدا بود قرب حیاتم

سرود سردم و رنگ وفاتم

امیدم این که حق دستم بگیرد

دهد خط امانی یا براتم!


۷۲

خواب

به عشقت رفته از تن قُـوت و خوابم

ز وصل خود نمی‌گویی جوابم

بسوزد بخت تاریکم در این عشق

که از هجران تو در التهابم


۷۳

خال سیاه

تبِ خال سیاهت کرده آبم

نگاه دلربایت برده تابم

بیا جانا در این عشق دل‌انگیز!

ببین غرقِ چه سوز و التهابم


۷۴

دریای خودی

به دریای خودی غرق عذابم

ز بهر نفس دون، در التهابم

چرا نفرین کنم هر لحظه خود را؟!

که بی قایق به حق در عمق آبم!


۷۵

نقش وجود

سراپا از تو شد نقش وجودم

هم از تو بوده غوغای نمودم

ظهور تو چو شد اوج و حضیضم

نشان دادی به من هم تار و پودم!


۷۶

دلبر دُردانه

اگر مهجور در کنجی نشستم!

ز عشق دلبر دردانه مستم

رسد روزی که گیرد دست من دوست!

نشینم در بَرَش، فارغ ز هر غم


۷۷

آواره

ز هجران تو بس آواره گشتم

گرفتار بلا همواره گشتم

غم عشق تو کرده دل پریشان

که از هر چاره‌ای بیچاره گشتم!


۷۸

دویدم

به دنبال تو مه چندان دویدم

که هر دم رنج بی‌پایان کشیدم

دگر تابِ رهِ دیگر ندارم

چنان‌که در کنارت آرمیدم!


۷۹

بند دل

مگو، از خیر تو، من ناامیدم!

صفای تو بود اصل نویدم

همین خیر و صلاحم از تو باشد

که بند دل ز بیگانه بریدم


۸۰

نقش بارگاه

منم راه تو و هستی تو راهم

تویی چشم من و من خود نگاهم

شده دیدار تو کار من مست

منم نقش و تو هستی بارگاهم


۸۱

سوز دل

من از سوز دل خود بیقرارم

ز رنج و درد این دل شرمسارم

برو از پیشم ای دل، راحتی بین!

اگرچه بی تو همراهی ندارم


۸۲

جام شکسته

غم حسرت شکسته جام جانم

زده چوگان به مغز استخوانم

ندارم جز تو زیبارو، عزیزی!

بیا در سایه خود ده امانم


۸۳

بالای دلم

به بالای دلم یک ماه بینم

درونش قصری و درگاه بینم

کشیده پر به دل آن دلبر مست

نه او را لحظه، که هر گاه بینم


۸۴

نازنین یار

چرا با غصه می‌سازی خرابم!

که من پیوسته خود در پیچ و تابم

مکن دور از خودت، ای نازنین یار!

که از راه تو هرگز رخ نتابم


۸۵

عشق روی ماهت

اسیر عشق تو بی‌کیش و دینم

به‌دور از جنگ و هم تدبیر و کینم

دلم کرده هوای روی ماهت

مبین که جز تو معشوقی گزینم!


۸۶

رها کن

به دل دارم حدیث هجر و ماتم

اسیرم هر شب و روزی به صد غم

بیا ای غم، مرا یک شب رها کن!

مگر از رنج‌های دل شود کم!


۸۷

شور وصال

عاشق روی تو به ملک دلم

دور ز خار و خس و آب و گِلم

شور وصال تو به وقت سحر

برده ز من رونق و هم حاصلم


۸۸

وجود و وجوب

وجودی و وجوبی تو به جانم

که هستی عشق و من در تو عیانم

رها از غم کن ای دلدار شیرین!

نمی‌خواهم که بی‌فرصت بمانم!


۸۹

میدان عمل

اگرچه من به ظاهر بس نحیفم

ولی در عشق و مستی بی‌حریفم

به میدان عمل برخیز با من!

که بینی پهلوانم یا ضعیفم!


۹۰

دل حسرت‌نشین

خدایا، حسرت از روی تو دارم

هوای خال و ابروی تو دارم

دلم حسرت‌نشین خال و ابروت

پریشانی ز گیسوی تو دارم!


۹۱

نشان دل

نمی‌خواهم نشانِ دل بگویم

میان غمزه‌ای ابرو بجویم

رخ و ابرو میان دل شده غرق

اگرچه با لبش در گفت‌وگویم


۹۲

توکل

جهان در پیش من شد کوچک و کم

رها کن رنج و غصّه، درد و ماتم

اگر خواهی رها گردی ز اندوه

توکل کن به دادار دو عالم


۹۳

عبرت از ابلیس

دلا بد کرده‌ای، بد شد گمانم!

بدی را آخر آوردی به جانم

چرا عبرت نمی‌گیری از ابلیس؟

که وحشت می‌کند از او نهانم!


۹۴

گیسو و مژه

قد بالا بلندت کرده خوارم

ز بهر گیسوانت هم فکارم

مزن با تیر مژگان بر دل ای دوست!

که هر دم می‌بری صبر و قرارم


۹۵

خاکی تبارم

عزیزا، برده هجرانت قرارم

نه دل دارم، نه دیگر فکر کارم!

بیا پایین به نزد من، تو بنشین!

که تا بینی چرا خاکی تبارم؟!


۹۶

عاشقت

کجا یا کی تو را دیگر بینم؟!

به هجرت دلبرا من همنشینم!

اگر خواهی که یابی عاشقت را

نگر بر مُلک خود، روی زمینم!


۹۷

نقش محبت

محبت، قامتِ روح و روانم

محبت، تار و پود استخوانم

بود نقش محبت عشق جانان

که در وصف رخ‌اش جان می‌فشانم


۹۸

کام دل

به گوش جان نوایت را شنیدم

به دل جز عشق تو چیزی ندیدم

نوای تو ربوده جانم از دل

چنان‌که من به کام دل رسیدم!


۹۹

فقیرانه

فقیرم، در دل غربت اسیرم

تو را خواهم، ز هر کس جز تو سیرم

یتیم‌ام، در دلم درد جهان است

جوان بودم، فراقت کرده پیرم!


۱۰۰

جان جهان

خداوندا، تویی سلطان عالم

تویی جان جهان و روح آدم

بیا جانم بگیر و جاودان کن!

به حقِ روح آدم، نور خاتم


۱۰۱

حیات خود

گذشتم از تو و از جمله عالم

شدم بر عشق حق همواره ملزم

رها و فارغ از دنیای بی‌روح

به حق دیدم حیات خود دمادم!


۱۰۲

بی‌قراری و بندگی

من از این زندگی بس بی‌قرارم

به هر شکلی درآورده دمارم

رها گردیدم از این زندگی چون

ز هر عنوان و اسمی برکنارم


۱۰۳

خدایی و بندگی

خدایا، بندگی شد کار و بارم

ز مشکل‌ها اگرچه بر کنارم

خدایی بهتر از این بندگی نیست!

دلم سوزد به حال تو نگارم؟!


۱۰۴

دستگیری

خدایا، از فراقت بی‌قرارم

چرا یک دم نمی‌آیی کنارم

خدایا، دست‌گیری کن ز من تو

که دور از رونق و دور از دیارم


۱۰۵

وامانده

خدایا، زندگی برده قرارم

زِ دست دین و دنیا هم شکارم

بود مردن به از این زندگانی

که وامانده، هم از یار و دیارم


۱۰۶

وصف توحید

الهی، بی تو برپا نیست عالم

جهان در درک توحید تو شد خم

خدایا، لطف بسیار تو جاری است

تو دریاها پدید آوردی از نم!


۱۰۷

طوفان بلا

نهال کودکی در من بشد غم

جوانی شد بَنا با سنگ ماتم

که داند از چه رو در روزگاران؟!

به طوفان بلا هم قد نشد خم!


۱۰۸

مشتاق

با تو به سرِ قرار هستم

بی‌تو ز همه کنار هستم

هر صبح و شب از پی تماشا

مشتاق تو ای نگار هستم


۱۰۹

آشنا

گرچه گرمم، ز دوری‌ات سردم

آشنای جدایی و دردم

گوشه چشم تو کند گرمم

تا نگاهم تو می‌کنی هر دم!


۱۱۰

سیمای زن

بُوَد زن چهره عشق و وفا هم

در او مهر و محبت بین دمادم

تو را خواهد، مگو که دل‌فریب است

که دنیا در دلش کم آورد کم!


۱۱۱

مریضم!

من مریضم، دوا نمی‌خواهم

اهل دردم، شفا نمی‌خواهم

دلبرا، می بیار و مستی کن

چون دل از تو جدا نمی‌خواهم


۱۱۲

می لب

رها گردیده‌ام از ننگ و از نام

نه جان و دل پی روز است و نه شام

به دیدار تو جانم می‌شود شاد!

بده می از لبت، بی‌منتِ جام


۱۱۳

ناروا و روا

دلا بیگانه از هر آشنایم

رها از ناروا و هم روایم

به غربت، درد دوری کرده پیرم

اگرچه من جوان و باصفایم!


۱۱۴

دل‌آزرده

چراغ راه هر بیراه و راهم

به دل نالان ز هر مزدور و شاهم

دل‌آزرده من از دوران خویشم

چو می‌افتد به مسکینان نگاهم!


۱۱۵

سراپای وجودم

بیا بنشین دمی جانا کنارم

که از درد فراقت بی‌قرارم

سراپای وجودم خسته باشد

نشد تاب و توان و نیست یارم!


۱۱۶

غم غربت

غم دوری تو بنموده پیرم

برای وصل تو از چاره سیرم

غم غربت خزانی زد به جانم

که بی‌بال و پری کرده اسیرم


۱۱۷

جمله هستی

خدایا، کرده‌ای مدهوش و مستم

که از غیر تو یکباره برستم

تو را دیدم، ندیدم جمله هستی

چو تو هستی، نمی‌گویم که هستم!


۱۱۸

غربت غیبت

به غربت، غیبت تو کرده خوارم

رها شد از کفم عنوان و کارم

اسیری بِه از این آزادی من

که بی دلبر رها از هر دیارم


۱۱۹

کوه غم

دلم گردیده خود دریای ماتم

شده هجرت شبیه کوهی از غم

بیا داغ غمت از سینه بردار!

که عشق تو نگردد ذره‌ای کم


۱۲۰

غم عشق

ز هجران تو دلبر بی‌قرارم

غم عشق تو جانا کرده خوارم

رسانی کی نسیمی از دیارت!

که یادت برده از این دل دمارم


۱۲۱

غصه

ز داغ دوری تو غصه دارم!

به غربت، غیبتت برده قرارم

بیا راحت کن این دل از غم خویش

که جز این، آرزو دیگر ندارم


۱۲۲

بنده

خدایا زنده‌ام، چون بنده هستم

اگرچه نزد تو شرمنده هستم

اگر دل می‌بری با بخشش خود

ببخشا که ز لطفت زنده هستم!


۱۲۳

عاشق دیوانه

خدایا، عاشقی دیوانه هستم

که از غیر تو خود بیگانه هستم

رهایم کن ز غیر و خویش و هر کس

که فارغ زین همه افسانه هستم


۱۲۴

شمع دل

دگر در کنج این دل نیست آهم

به سوی غیر حق، دل بسته راهم

ندارد شمع دل، دیگر سرشکی

که تا ریزد دمادم پای ماهم


۱۲۵

دل رام

دل سرکش اگر خواهی شود رام

بزن قید هوی، بگذر ز هر دام

چو در دام هوس گردی گرفتار

زبون سازد تو را، رسوا کند نام


۱۲۶

دیده آسوده

من از این دیده آسوده شادم

خرابم کرد و بر هم زد نهادم

رها کردم دل و هم دیده یک سو

از آن روزی که حق آمد به یادم!


۱۲۷

غریب بی‌نصیب

غریبم، چون غریبی بی‌نصیبم

که این غربت رسیده از حبیبم

فدای این نصیب و آن غریبی

که آمد بر من از عشق طبیبم


۱۲۸

فقط غربت

همه غربت، همه خواری، همه غم

همه سوز دل و اندوه و ماتم

چه سازد این تن بی روح و خسته؟!

که گردد خودبه خود در هر نفس کم!


۱۲۹

به غربت

به غربت، در پی یاری نباشم

به دنبال هواداری نباشم

بسازم با غم تنهایی خویش

که کم از بوته خاری نباشم؟!


۱۳۰

غرق ملال

ز دوری‌ات چنان غرق ملالم

که آکنده شد از یادت خیالم

نشسته بس که غم در سینه من

اگر مُردم ز غصه، کن حلالم!


۱۳۱

درد ارادت

نداند لحظه‌ای دل جز فنا هم

کشم درد ارادت بی‌صدا هم

گرفتار غم و هجر و فراق‌ات

شدم هر دم، نگشتم بی‌وفا هم!


۱۳۲

غربت

بیا جانا، بیا پروردگارم

که غیر از تو به دل یاری ندارم

به غربت کار من گردیده مشکل

ولی شادم که تو هستی کنارم!


۱۳۳

آری

خدایا، دیده‌ای حال نزارم!

که بی‌تو غم کند هر دم شکارم

نخواهم دیدن غیر تو، آری

به‌جز عشق تو در دل نیست، یارم!


۱۳۴

دل‌انگیز

دل‌انگیز، ای عزیز نازنینم!

تو هستی آسمان و هم زمینم

بیا پایین و دست مست من گیر

ببر بالا هم این جان غمینم


۱۳۵

گرداگرد تو

ز دوری عاقبت دیوانه گردم

گریزان از خود و بیگانه گردم

خدایا، کن نصیبم وصل خود را!

که گرداگرد تو پروانه گردم


۱۳۶

سخن دل

مرا اندیشه تو هستی دمادم

ندارد دل سخن از بیش یا کم

تویی در من، مرا از خود رها کن

که تا دل بر کنَم از خویشتن هم!


۱۳۷

پیمانه قرب

خدایا، من ز دنیا سیرِ سیرم

به هنگام جوانی، پیرِ پیرم

رها کن جانم از دنیای ناجور

که تا در قرب تو پیمانه گیرم


۱۳۸

گرفتار تو

همی گشته گرفتار تو جانم

ز هجرت خسته شد روح و روانم

نمی‌خواهم به غیر از تو نگاری

بیا جانا دلم مشکن، جوانم!


۱۳۹

ظلم و عجز

بشر، عاجز شد از ظلم تو آدم

جهان درگیر ظلم تو، دمادم

رها کن، آدمی ظلم و ستم را

ز حق اندیشه کن، خود لحظه‌ای هم


۱۴۰

تنها

منم تنها و تنها مانده جانم

رهایم از دو عالم، بی‌امانم

خدا داند که دارم یک سرِ مست

اگرچه در دل چهره نهانم!


۱۴۱

قمار عشق

به شب‌هایم دلی پر درد دارم

غم آسودگی چون گرد دارم

قمار عشق من رفت از سر غیر

میان دلبر و دل نرد دارم


۱۴۲

وحدت

منم تنها و تنهایی شعارم

که وحدت روح و تن‌ها، گشته عارم

رها شد دل، خود از آلوده‌بازار

که دل باشد سراپا، بهر یارم


۱۴۳

بی‌دار و دیار

منم تنها و بی دار و دیارم

رها از مسلک و آیین و یارم

زده خصم ستمگر، یارِ من را

از آن دم، دل غمین و بی‌قرارم


۱۴۴

قوم بی‌وفا

شدم تنها و هرگز نیست عارم

ز قوم بی‌وفا چون در فرارم

مسلمانی گذشت و حق شده طی

من از روی حقیقت شرم دارم


۱۴۵

کار و بار

شده عشق و محبت کار و بارم

به غیر از این دو، هرگز رو نیارم!

رها کن، هرچه می‌بینی به عالم

که عشق حق بود یار و دیارم


۱۴۶

هیولا

هیولایی و دیوی و تو دژخیم

تو چنگیزی و در مردم شدی بیم

شدی تو خود سراسر چهره خوف

درستی شد شکسته، یک بشد نیم


۱۴۷

مرگ مادر

همه غم‌های عالم شد به جانم

یتیمی، بی کسی برده امانم

به مرگ مادر از کف دادم امید

از این پس، باغِ همّیشه خزانم

مطالب مرتبط