مویه: ۶۲
(رباعیــات)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | چشم امید (رباعیات)/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا،۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۸۵ ص.؛ ۲۱/۵×۱۴/۵ سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۶۲. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۲۲-۹ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲/ک۹۳چ۵ ۱۳۹۳ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۶۹۹۸۸۱ |
(۴)
فهرست مطالب
پیشگفتار / ۱۵
حرف الف:
وحدت حق / ۱۸
سودای تو / ۱۸
تنها / ۱۹
دیوانه / ۱۹
بهشت تو / ۱۹
بی تو / ۲۰
دنیاطلبان / ۲۰
اعتکافی دایم / ۲۰
بنده شیدا / ۲۱
زمانه پر از ریا / ۲۱
سینه سینا / ۲۱
چشم جادو / ۲۲
بیراهه / ۲۲
هوای دل / ۲۲
(۵)
حریف بیپروا / ۲۳
بیوفا / ۲۳
سینهکش غوغا / ۲۳
تاج کج / ۲۴
از تو / ۲۴
شاهد / ۲۴
اهل و حق / ۲۵
عیش و غزل / ۲۵
بیهمتا / ۲۵
سزاوار ثنا / ۲۶
گرگ و ملک / ۲۶
سکه درد و بلا / ۲۶
سرسرای عشق / ۲۷
طرفه عدو / ۲۷
شوق تجلّی / ۲۷
روح آدمی / ۲۸
بی پا و سر / ۲۸
جهانی تنها / ۲۸
شیدای مست / ۲۹
کشته ذات / ۲۹
قد تو / ۲۹
حضور خوبرویان / ۳۰
دم غنیمت / ۳۰
دلبر پر فتنه / ۳۰
(۶)
هر دو عالم / ۳۱
درک و درد / ۳۱
یار زیبا / ۳۱
پریشان / ۳۲
طوفان / ۳۲
نور زمین / ۳۲
شوخ و شیدا / ۳۳
جان خود / ۳۳
فارغ از جهان / ۳۳
دل رفت / ۳۴
خاک ره / ۳۴
دل پر خون / ۳۴
سودای نفس / ۳۵
بوسه صنم / ۳۵
خودنمایی / ۳۵
شعله غم / ۳۶
خانه ما / ۳۶
آتش دوست / ۳۶
شور دهر / ۳۷
حرف باء:
حشر و حساب / ۳۸
نقاش ازل / ۳۸
رنگ گناه / ۳۹
(۷)
دویی / ۳۹
رنجیده دلم / ۳۹
مهر و وفا / ۴۰
دو جهان دل / ۴۰
حرف تاء:
حق جاوید / ۴۱
حرف دل آزاده / ۴۱
همت غافل / ۴۱
آسودهام / ۴۲
هرگز / ۴۲
منزل حق / ۴۲
کلبه بیروح / ۴۳
آخر کار / ۴۳
خاطر او / ۴۳
حقیقت دوست / ۴۴
معشوق من / ۴۴
بسته پیرهن / ۴۴
رنجه مکن / ۴۵
نرد عشق / ۴۵
«هو حق» / ۴۵
عاقل و جاهل / ۴۶
کفر من و دین تو / ۴۶
(۸)
صحنه تکفیر / ۴۶
طرفه گناه / ۴۷
در دیده من / ۴۷
معشوق بهاری / ۴۷
حکم من و تو / ۴۸
در به در / ۴۸
ظاهر پر پیرایه / ۴۸
خوش باش / ۴۹
گمراه / ۴۹
دوری از خودپرستی! / ۴۹
قول و غزل / ۵۰
ستمگر مطرود / ۵۰
فردای جهان / ۵۰
جان در کف / ۵۱
در سایه دوست / ۵۱
باد خزان / ۵۱
ای دوست / ۵۲
یار ظریف / ۵۲
نمی از هستی / ۵۲
چهره ذرّه / ۵۳
آواز دهل / ۵۳
گرگ باطن / ۵۳
(۹)
دست در خون / ۵۴
شبپرست / ۵۴
لذات جهان / ۵۴
میش و کیش / ۵۵
ملعبه / ۵۵
آلوده دل / ۵۵
دور فلک / ۵۶
فرصت دیدار / ۵۶
هوس / ۵۶
چون تو / ۵۷
مردی / ۵۷
گذشت عشرت / ۵۷
جاهلصفتان / ۵۸
خواهی رفت / ۵۸
باد صبا / ۵۸
روی تو / ۵۹
دل پنهان / ۵۹
تابوت دین / ۵۹
کام میسّر / ۶۰
دنیاصفتان / ۶۰
لطف ازلی / ۶۰
سه منزل / ۶۱
(۱۰)
رهگذر / ۶۱
دل تو / ۶۱
اسرار جهان / ۶۲
هو اللّه / ۶۲
علم و هنر / ۶۲
زور و زر / ۶۳
غمبارگی / ۶۳
سودای جهان / ۶۳
به کف آر / ۶۴
شیرازه زندگی / ۶۴
دو سرا / ۶۴
دشمن اوست / ۶۵
بی سر و ته / ۶۵
آبادی / ۶۵
امروزی نیست / ۶۶
دریای علی علیهالسلام / ۶۶
خار کجاست؟ / ۶۶
رنگ و لعاب / ۶۷
نور و نار / ۶۷
جلوه / ۶۷
سر و کلاه / ۶۸
خلوت دل / ۶۸
(۱۱)
تماشا / ۶۸
همه عالم / ۶۹
فاش بگویم / ۶۹
گل عشق / ۶۹
دلزده / ۷۰
پندار تو / ۷۰
راضی / ۷۰
فدایی / ۷۱
انسان / ۷۱
خیالم / ۷۱
دیوانهتر / ۷۲
نقد بازار / ۷۲
قفس روح / ۷۲
مسلمانی / ۷۳
ایمان ریایی / ۷۳
یک دل و صد دلبر / ۷۳
در جوار تو / ۷۴
آغوش تو / ۷۴
همراه / ۷۴
در کف یار / ۷۵
همچهره / ۷۵
دیوانه / ۷۵
(۱۲)
دیار هست / ۷۶
پروانه پرسوخته / ۷۶
گوهر ناب / ۷۶
با همه و جدا از همه / ۷۷
جیم و میم / ۷۷
درون قفس / ۷۷
دلِ پر از درد / ۷۸
دل بیعار / ۷۸
غوغای دگر / ۷۸
در خَم زلف / ۷۹
دلبسته ذات / ۷۹
ایمان دو عالم / ۷۹
دلِ همیشه خون / ۸۰
نغمه هو هو / ۸۰
کو کو / ۸۰
اندیشه من / ۸۱
حیرانی / ۸۱
ذات حق / ۸۱
صحرای وجود / ۸۲
ذکر دل / ۸۲
عطش دل / ۸۲
مه من / ۸۳
(۱۳)
گرمای تب / ۸۳
چهره پیدا / ۸۳
چهرهسرا / ۸۴
خوش باش / ۸۴
صرفه تحقیق / ۸۴
سهل و آسان / ۸۵
کاخ ستم / ۸۵
کافر و مؤمن کذاب / ۸۵
* * *
(۱۴)
پیشگفتار
چشم حق پر امید
روشن و پر نور است
از دیدن ماهی که پریچهره و پر غنج و دلال است
طنّاز است
از دیدن یاری که خوش و شیرین است
دلبری پر عشوه، غمزهگر است
زلف میافشاند و چشم و ابرو!
بوسهاش آتشگون!
روی او ماهِ شب چارده است
از خروشانی آن هیبتِ رعنا
از خرامانی گامی که به نرمی برداشت
از لبخندی سرخ
از نگاهی آرام!
با نگاهی از رنگِ شب قدر!
چشم زد
* * *
راه پر پیچ و خمِ عشق دویدم!
بارها افتادم
بدنم را به سرِ سنگ شکستند:
تا که خود را به برِ قرب و رخ او دیدم.
چشم من پر امید
از تیزی عشق
من در حیرت خویشم
و «رها» و «رفته» خسته از رفتن من گردیدند!
و کسی نیست که درمانده نباشد از هیبت من!
من که چالاک فنایم،
در رؤیت حق مدهوشم!
در بلندی چه بلندم!
تنهایم!
آتشِ آه، نهادم
دردِ پنهانم
دل من خونین است
خون دلها خوردم
دلِ من رنگ گرمی دارد
سوخته است!
خاکستر آن بر باد است
من که مست از می نابم،
گرمم
به سماعم!
رقصم هاهوت!
در خلوت آن مهوشِ گلرخ:
آغوشش لطف!
…
من که بیدستارم، بیلباسم، بیخرقه، بیجبّه!
نه، بی سر و بیپایم!
دستهایم را در علقمه عشق بریدند!
و سرم را به سر نیزه و شمشیر به تکفیر کشیدند!
از قصه کودکیام بیزارند
و من از مدرسه دورم!
از دفتر و هندسه بیزار!
از جولان دغل!
از ستم دیباپوش!
آآآآآه!
دل من پرخون است
دلِ من پرخون است!
آآآآآه!
خدای را سپاس
(۱۷)
۱
وحدت حق
رفتم ز همه، چون که جز او نیست مرا
آن کس که جز او هست، بگو کیست مرا؟!
بیهوده نگویمت که حق را دیدم
جز حضرت حق، دگر بگو چیست مرا؟
۲
سودای تو
سودای تو برد از دل من نقش جهان را
ذات تو به من داد همه نام و نشان را
این دیده من جز به رخات باز نباشد
برد از سر من دیدن تو ظن و گمان را
۳
تنها
کن باخبر از من، آن مه زیبا را
افتاده ز هر دَرَم، ببین رسوا را
دیوانهام و ز حال من آگاهی
ای دلبر مست من، نگر تنها را
۴
دیوانه
دیوانه کسی که غم خورد بر فردا
یا آن که به امروز نماید غوغا
بگذر ز سر کینه و پاکی بگزین
باش از پی روزی که نگردی رسوا
۵
بهشت تو
پوچ است همه دار و ندار دنیا
پاداش رها کن که تو هستی والا
حق را بطلب، بهشت تو حق باشد
از خود بگذر، حق شو و کن حق پیدا
۶
بی تو
من بیتو هماره غصه دارم، یارا
غم بی تو درآورد دمارم، یارا
ای دلبر شیرین من، ای زیبارو
یک لحظه مرو تو از کنارم یارا
۷
دنیاطلبان
دنیاطلبان را نبود مهر و وفا
هر دم پی ظلماند و تباهی و جفا
با اهل حقیقت بنما سیر و سلوک
حق را بگزین تا که کنی عشق و صفا
۸
اعتکافی دایم
بگذر ز طمع، طعنه مبین از دنیا
آسوده شو از وعید روز عقبا
بر درگه حق کن اعتکافی دایم
بیکبر و ریا، بمان به حق پابرجا
۹
بنده شیدا
ای دلبر من پیاده کردی ما را
بردی ز سرم عقل و ز دل پروا را
عشق تو دل از کفم ربودی هر آن
لَختی بنگر تو بنده شیدا را
۱۰
زمانه پر از ریا
گردیده زمان ما پر از ریب و ریا
دین است بهانه هر آنچه سودا
افسرده شدم ز حسن خوبان دغل
ای صاحب دین حق، بیا چهره نما
۱۱
سینه سینا
شیدا شده این دل به همه قامت و غوغا
افتاده ز خود در ره آن چهره زیبا
آسوده نگشتم به همه سینه و سر، دوست
تا آن که گذشتم ز سر سینه سینا
۱۲
چشم جادو
بر کشته روی خود بیا رخ بنما
یک بوسه اگر دهی چه گردد صنما؟
دل گشته اسیر چشم جادوی تو ماه
رحمی کن و این اسیر خود کن تو رها
۱۳
بیراهه
بیراهه مرو، رها کن این طغیان را
آسوده بشو، بهپا مکن طوفان را
افتادگی آموز ز بهر دگران
آزار مکن تو مردم نالان را
۱۴
هوای دل
دیوانه شدم از قد و بالای تو یارا
گردیده دلم در پی عشق تو دلآرا
دارم ز تو هر لحظه امید نِگهی خوش
دانم که تو داری هوای دل ما را
۱۵
حریف بیپروا
کم طعنه بزن حریف بیپروا را
آشفته مکن تو دلبر رعنا را
شیرینی عاشقی بود لطف و ادب
از دل تو ببر همهمه غوغا را
۱۶
بیوفا
تو مهر و وفا زِ کس نبینی به خدا
مهر دل بیوفا بود رنج و جفا
از حق مگذر، بیا رها کن همه کس
با حق بنشین، از او ببین مهر و وفا
۱۷
سینهکش غوغا
جانا چه کنم تو دلبر رعنا را؟
آشفته کنی تو عاشق شیدا را
بیگانه نیام، رهایم از غیر تو ماه
بر من بده تو سینهکش غوغا را
۱۸
تاج کج
در راه تو ای ماه، دَهَم دنیا را
نِه بر سر من تاج کج رسوا را
در بند ملامت کسان کی باشم؟
دیوانه شدم، تو دلبر زیبا را
۱۹
از تو
دردم ز تو، درمان بود از تو یکجا
قربم ز تو، بُعدم بود از تو جانا
خوش چهره نما که دل دگر رفت از خویش
بی آنکه بگوییام دوباره باز آ!
۲۰
شاهد
من شاهدم و تو شاهدی شاهد را
رفتم ز سر آنچه که شد زاهد را
عشقم شده روی تو، عبادت این است
ذکرم شده سجدهات، ببین ساجد را
۲۱
اهل و حق
بگذر ز سر فریب و تزویر و ریا
پاکی بگزین و خیر و خوبی و وفا
بر زشتی و ناسپاسی کس منشین
گر اهلی و حقی و تویی مرد خدا
۲۲
عیش و غزل
شادی کن و چرخی بزن ای بیپروا
در عیش و غزل بکوش و در عشق و صفا
دنیا که نماند و نمانی تو هم
رفتند و روی تو هم به سوی عقبا
۲۳
بیهمتا
حق را طلبیدم و رسیدم او را
بیسایه کثرت و رها از تنها
دیدم همه عالم و گذشتم از آن
تا آن که به بر گرفتم آن بیهمتا
۲۴
سزاوار ثنا
با درد و بلا شده دلم غرق صفا
ورنه که گِلی بیدَم و درد است و رها
با آن که دل، آسوده بود از سر غم
لیکن ز غم دوست شده اهل بلا
۲۵
گرگ و ملک
مِهری تو مجو، رها شو از فکرِ وفا
کار همگان شده به هم ظلم و جفا
ظاهر چو ملک باشد و باطن چون گرگ
قصد تو کند، اگر بیفتی از پا
۲۶
سکه درد و بلا
من کشته فتنه تو گشتم یارا
بر دل زدهای تو سکه درد و بلا
پا وا نکشم ز گرگِ این گله تو
با آن که رها ز گلهام در همه جا
۲۷
سرسرای عشق
بیگانهام از سرای بیمهر و وفا
من عاشق سرسرای عشقم به خدا
باکم نبود ز طعنه در جرگه عشق
چون جور ملامتش کشم در هر جا
۲۸
طرفه عدو
مجموعه رنج و درد و غم شد دنیا
عصیان شده از پی وجودش پیدا
دنیا بگذار و از گنه دوری کن
کین طُرفه عدو کند تو را هم رسوا
۲۹
شوق تجلّی
آسودهام و رستهام از این دنیا
فارغ ز همه حور و قصورِ عقبا
غرق توام از شوق تجلی، ای ماه!
ظاهر تو به من، ای تو به باطن پیدا
۳۰
روح آدمی
دانی، بگو سَر و بدن چیست تو را؟
آن کس که بود زنده به تن، کیست تو را؟
آسوده شو گر با سر و تن هستی تو
حیوانی و روح آدمی نیست تو را
۳۱
بی پا و سر
بی پا و سرم ز شوق رویات، جانا!
از شور تو گشته این دلم بیپروا
من طالب وصل تو به هر تقدیرم
راهی بِنما که دل زدم بر دریا
۳۲
جهانی تنها
باکم نبود از غم و رنج دنیا
با وصل نگار خود ندارم پروا
دیوانه و مستم و فقیر و مفلس
بی هر دو جهانم و جهانی تنها
۳۳
شیدای مست
گردیده دلم رها و هستم تنها
فارغ شدم از غصه دین و دنیا
در این دل من کینه نباشد هرگز
آزادهام و رندم و مست و شیدا
۳۴
کشته ذات
من عاشقم آن روی خوش زیبا را
از هجر تو دل کرده بهپا غوغا را
یا دل بِسِتان یا بده بر عشقم دل
در کشته ذات خود نِگر پروا را
۳۵
قد تو
سرتاسر هستی قد تو هست خدا
رخسار تو گردیده جهان پیدا
من عاشق رخسار توام، ای زیبا!
دل گشته ز عشق تو دلآرا دریا
۳۶
حضور خوبرویان
در دل نه ز کس کینه مرا گیرد جا
کی کینه شود در دل پاکم پیدا؟!
از دلبر مستم دل من شیدا شد
دل جای حضور خوبرویان بادا
۳۷
دم غنیمت
ای دلبر شیرین من، ای ماه دلآرا!
فارغ شدم از فرصت امروز و ز فردا
دم هست غنیمت، بده ای دلبر طنّاز!
یک بوسه از آن لعل دلافروزِ شکرخا
۳۸
دلبر پر فتنه
آن دلبر پرفتنه مست بیمحابا
بشکسته ز من سینه و دل، سر و دگر پا
قربان شکنجه وجودت گردم
مستم به برت خوش ز ازل تا عقبا
۳۹
هر دو عالم
نصرت من شد از تو مه، پیدا
عالم از تو کند چنین غوغا
هر دو عالم ز تو بود یکسر
ای تو دنیایی و تو هم عقبا!
۴۰
درک و درد
درک و دردم شده به هم یکجا
بیخبر گشتهام من از دنیا
شد دلم عاشق نگاری که
نه به دنیا بود نه در عقبا
۴۱
یار زیبا
دانی که چرا غم به دلم شد برپا؟
زین رو که شدم اسیر یاری زیبا
آسوده شدم از سر هستی آسان
تا آن که بدیدم آن مه خوشسیما
۴۲
پریشان
جانا تو بگیر از غم هجران ما را
تنهایی تو کرده پریشان ما را
یک لحظه بیا که آرزویت دارم
این بوده همه ظاهر و پنهان ما را
۴۳
طوفان
بردی تو ز جان من همی پروا را
طوفان شدهای تو ساحل و دریا را
هر کار کنی، به دل نگیرم هرگز!
در خاطر تو هست که کشتی ما را؟
۴۴
نور زمین
گفتم که برو تا که نبینی ما را
چون سبزه نیام که خوش بچینی ما را
فارغ ز تو و خود شدهام همواره
هرچند که تو نور زمینی ما را
۴۵
شوخ و شیدا
ما را صنمی هست چه شوخ و شیدا
مهمان دلم گشته چه خوب و زیبا
فارغ من و او زِ هر دو عالم گشتیم
او بوده عیان و من شدم ناپیدا
۴۶
جان خود
دیدم به خود جان خودم را تنها
گفتم چو سلام، گفت که ساکت؛ امّا
تنها که شدیم فارغ از بود و نبود
آموخت مرا چهره هر ناپیدا
۴۷
فارغ از جهان
ما تشنه لبانیم به جانِ تو خدا
فارغ ز جهانیم چه خوش بیپروا
ای دلبر ناز، دل به راهت دادیم
ما بنده و تو هماره هستی مولا
۴۸
دل رفت
جان رفت ز کف، هجر تو هم کشت مرا
از هرچه درستی بشکست پشت مرا
فارغ شدهام، خیر جهان پیشکشات
خروار نمیخواهم و نه مشت مرا
۴۹
خاک ره
هرگز نزنم دم، ننمایم غوغا
خاک ره تو گشتم و دور از سودا
عشق تو مرا کرده رها از هر غیر
ای دلبر شیرین من، ای ماهلقا
۵۰
دل پر خون
خون دل من کجا و جیحون کجا؟
خمخانه کجا، این دل پرخون کجا؟
از عشق و فسون و غم چه گویم در دل
بیفتنه کجا، این همه افسون کجا؟
۵۱
سودای نفس
مروت رفته از تنها، به یکجا
نباشد کس دگر در بند عقبا
مرام این و آن سودای نفس است
به دلها نیست از حق خوف و پروا
۵۲
بوسه صنم
برگیر نقاب از رخ و چهره بنما
یک بوسه تو گر دهی چه گردد، صنما؟
آسوده نما دلم ز غوغای جهان
مستم کن و بگذر ز سر ناز و ادا
۵۳
خودنمایی
آشفته شده دل ز برای تو مها!
جانم به فدای تو مه بی سر و پا
گردیده دلم ز عشق تو وارسته
هر لحظه تو خود را به دل من بنما!
۵۴
شعله غم
عشق رخ تو برده دل و دین مرا
برده ز من آسوده، هم آیین مرا
من بیخبرم، که اینچنین شعله غم
آتش زد و گشته همه تمکین مرا
۵۵
خانه ما
خیری نبود در دل این خانه ما
همچون که نباشد به دگر خانه صفا
بیهوده شده بس که جهانِ امروز
راضی نشود دل ز متاع دنیا
۵۶
آتش دوست
بگذر ز خودی، به سوی حق کوچ نما
بگذر ز جفا، بر همه کن مهر و وفا
دل کن کباب ز شعله آتش عشق
با حق بنشین تا بشوی اهل صفا
۵۷
شور دهر
ای دلبر من بیا ببین حال مرا
با من مکن اینچنین تو خود چون و چرا
میرنجم و میروم ز شور خوش دهر
دیگر نبود به تو نکو در اینجا
۵۸
حشر و حساب
ما را چه غم از حشر و حساب است و عِقاب
در دل غم بربط است و چنگ است و رباب
این حشر و حساب از طرف ماست، نه دوست
از هجر رخ یار شدم غرق عذاب
۵۹
نقاش ازل
بگذر ز کجی که نقش آن هست خراب
نقاش ازل زد همه نقشش بر آب
نادان چو کند بدی به پندار درست
غافل بود از آنچه که بیند در خواب
۶۰
رنگ گناه
اسباب گنه رسد ز سوی محبوب
رنگ گنهم بُود به چشم محجوب
پاکی و گناه من بود خود از دوست
هر تحفه که میرسد از او، باشد خوب
۶۱
دویی
دیوانه شدم من ز سَر و سِرّ رباب
گشته دلم از هرچه دویی دور و خراب
آفتزده دل بین چه خوش تشنه اوست
جانا بده ما را تو همه جام شراب
۶۲
رنجیده دلم
رنجیده دلم ز غیر تو، ای محبوب!
آسوده نیام از آنچه کردم مکتوب
بیهوده سخن ز غیر تو بسیار است
من با توام و ز غیر تو دل محجوب
۶۳
مهر و وفا
دلم در مهر و پاکی رخ گشاده است
قدم در راه نیکیها نهاده است
نمیخواهم که یار از من برنجد
مرا مهر و وفا او یاد داده است
۶۴
دو جهان دل
اِدریس کجا دولتِ ایمان من مست؟!
داوود کجا کسوت پنهانِ منِ مست؟!
آسوده شد از ملک دو عالم این دل
غرقم پی ذات، این شده عرفانِ منِ مست
۶۵
حق جاوید
هر لحظه به هر پرده عیانی، ای دوست!
تو جسم و تن و روح و روانی، ای دوست!
من جلوه تو، جمال حق، جاویدم
ذاتی و همه جان و جهانی، ای دوست!
۶۶
حرف دل آزاده
حرف دل آزاده من از عشق است
شعر و غزل ساده من از عشق است
عشق است مرا رسم و ره آزادی
شیرینی این باده من از عشق است
۶۷
همت غافل
از اهل بد زمانه یاری نه بهجاست
باور ز محبتِ نگاری نه رواست
در خواب و خور است همت غافل، هشدار
در راه، هزار فتنه نادیده تو راست
۶۸
آسودهام
آسودهام از ملک سکندر من مست
دل رفت ز دنیا و رهید از سر هست
آشفته شده دلم از آن ماه نشان
دل دیده جلالتش چه خوش بی بنبست
۶۹
هرگز
تا دل نرهد ز جمله هرچه که هست
واصل نشود به محضر دلبر مست
تا دیده نگیری ز همه خلوتیان
هرگز نرسی به محضرش، بادهپرست!
۷۰
منزل حق
اول قدم منزل حق، بیقدم است
سر تا سر عیب تو در این بیش و کم است
بگذر ز تمام آنچه در سر داری
بی یار، جهان پر از همه درد و غم است
۷۱
کلبه بی روح
این کلبه بیروح من آماده مرگ است
در فصل خزانم و دلم شسته ز برگ است
فارغ ز دو عالم شدهام با نظر دوست
هر دُرّ و گهر در نظرم سنگ و تگرگ است
۷۲
آخر کار
عمر من و تو در خور غم خوردن نیست
چیزی ز جهان، مناسب بردن نیست
خوش باش و نیازار کسی را از خود
چون آخر کار همه جز مردن نیست
۷۳
خاطر او
آن دوزخ و جنت که بود حقّ، نیکوست
تو چشم امید وا مکن جز بر دوست
حق را بطلب، رها نما این عالم
چون غیر، بود هر آنچه جز خاطر اوست
۷۴
حقیقت دوست
دلداده تو به هر جهانم، ای دوست!
عشق تو به دل برده امانم، ای دوست!
تا در دل من حقیقتت، دوست نشست
جان شد همه تو، تویی به جانم، ای دوست!
۷۵
معشوق من
معشوق دلم می و منم بادهپرست
رفتم ز سر هوش و شدم مستِ مست
جانا! سر و جان و می و هم باده و چنگ
از بهر تو خواهم همه هرچه که هست
۷۶
بسته پیرهن
جز حق نه کسی لایق اُنس و سخن است
بزم دگران یکسره رنج و محن است
بگذر ز همه، برو به سوی آن ماه
تا کی تن تو بسته به این پیرهن است؟
۷۷
رنجه مکن
دل رنجه مگردان تو به زلف دو خمت
زلفت مکش از من که بدیدم بدنت
نقد است و رسد بر همگان در هر دم
فیضی که از آن لعل لب است و دهنت
۷۸
نرد عشق
دل دادم و دلبرم از آن آگاه است
او در خور هر دولت و مُلک و جاه است
با من بنشیند و زند نَردِ عشق
من پیر گدای عشق و او یک شاه است
۷۹
«هو حق»
دانم که ندانی و ندانم بهجز از دوست
هر غنچه به دل بوده مرا، از نفَس اوست
چون دل بکشیدم ز سر جنگ و جدلها
یکسر دم بزم دل من، «هو حق» و «حق هو» است
۸۰
عاقل و جاهل
عاقل به جهان یکسره در رنج و عذاب است
نادان همه دم در پی نانی و کباب است
عاقل بود اندر تعب تربیت خویش
جاهل ز پی کار شکم بیتب و تاب است
۸۱
کفر من و دین تو
کفر من و دین تو نیرزد به خسی مفت!
این را به من آن پیر نهانخانه دل گفت
راحت بنشین از غم بیحاصلی خویش
چون عقل تو از روز ازل در سرِ تو خفت
۸۲
صحنه تکفیر
ایمان تو خود صحنه یک تکفیر است
دور از حق و بر خلق خدا تزویر است
تنها به بهانه سر کنی بر بالا
همت همه جا تحت و، هدف در زیر است
۸۳
طرفه گناه
آبادی میخانه ز نقش ازل است
این توبه شکستنِ تو زآن محتمل است
علت بود از برای این طرفه گناه
انکار مکن که نفی علت، دغل است
۸۴
در دیده من
در دیده من نیاید آرایه زشت
راضی به رضای کاتبم، آنچه نوشت
من عاشقم و نگذرم از تو هرگز
خواهی تو به مسجدم ببر یا به کنشت!
۸۵
معشوق بهاری
از اهل بد زمانه، پرهیز خوش است
لب بر لب جام و، باده لبریز خوش است
بگذر ز جدال و بحث، دم را دریاب!
معشوق بهاری نه به پاییز خوش است
۸۶
حکم من و تو
حکم من و تو، حکم همان تاج و سر است
آن کس که بگوییاش پدر، او پسر است
بیپرده بگویمت همه هستی اوست
نه طفل و تولدی، نه او را پدر است
۸۷
در به در
رنجیدن من ز سوز درد دگر است
هر غم که ببینی به پسر، از پدر است
در عشق و غزل بکوش و بگذر ز جهان
۸۸
ظاهر پر پیرایه
باطن، صفادهنده خشک و تر است
ظاهر، رخ زیباست؛ ولی پر خطر است
پیرایه ز ظاهر است و باطن پاک است
تزویر و ریا خود ز همین در بشر است
۸۹
خوش باش
مِی خوردنم از کنج لبت شیرین است
زلف تو به از نسترن و نسرین است
بگذر ز سر بود و نبود و خوش باش
این عمرِ پر از دغدغه، بیتمکین است
۹۰
گمراه
با آن که زِ هَر ذره خدا آگاه است
علمش سبب هرچه در این درگاه است!
لیکن عملم برده جزا را از خویش
هر کس که به بیراهه رود، گمراه است
۹۱
دوری از خودپرستی!
رندی و غزلخوانی و مستی چه خوش است
دوری ز بدی و خودپرستی چه خوش است
پیمان مشکن که در خور خوبان نیست
پیمانه خود اگر شکستی، چه خوش است
۹۲
قول و غزل
دنیا همه دم در گرو نمرود است
قمریصفتی صاحب صد داوود است
آن کاو که زند چَهچَهه در قول و غزل
حق نیست، بهحقْ راه بر او مسدود است
۹۳
ستمگر مطرود
شمرِ پلید است و گمان محمود است
طاووس به سر دارد و او نمرود است
قول و غزلش حق بود و مظلومی
لیکن به عمل ستمگری مطرود است
۹۴
فردای جهان
فردای جهان نه در توان من و توست
هر لحظه آن، پر از همه کهنه و نوست
خوش باش و مخور غصه، به شادی بنگر
آنچه که بکاری، همه روز، روز دِروست
۹۵
جان در کف
می با لب دلدار، چه زیبا و خوش است
جان در کف آن یار، چه زیبا و خوش است
برگیر و رها مکن تو آن دلبر را
زیرا ز وی آزار، چه زیبا و خوش است
۹۶
در سایه دوست
در سایه دوست آرمیدن، چه خوش است
دست از سر بیهوده کشیدن، چه خوش است
خواهی که سعادت و صفایی یابی؟
مستانه به محضرش رسیدن، چه خوش است
۹۷
باد خزان
پاییز و همین بادِ خزانش زیباست
خود جمله بسی نکته برای داناست
در خود بنگر که همرهِ پاییزی
چون در پی هر روزِ تو روزی فرداست
۹۸
ای دوست
جز حق نبود چهره بودی، ای دوست!
بگذر ز سر هرچه نمودی، ای دوست!
بیگانه اگر با تو کند قسمتْ گنج
در آن نبود خیری و سودی، ای دوست!
۹۹
یار ظریف
عشق و غزل و چهره زیبا چه خوش است
با یار ظریف و شوخ و شیدا چه خوش است
شد لذت دنیا همه در عشرت دل
بیجور و جفا، دور ز غوغا چه خوش است
۱۰۰
نمی از هستی
دریای دل و دولت حق پنهان است
هر ذره که شد عیان، نُمودش جان است
ظرف ازل و ابد بگو چیست؟ نَمی
از هستی حضرتش که در عنوان است
۱۰۱
چهره ذرّه
عالم نه بود قصه، نه تنها نام است
صبحش نه چنان صبح و نه شامش شام است!
یکسر دمِ بزم و عشرت حق باشد
هر قطره آن چهره می از جام است
۱۰۲
آواز دهل
«آواز دهل شنیدن از دور خوش است»(۱)
دیدار رخاش به چنگ و طنبور خوش است
نزدیک مرو که گردد آن آهو، گرگ
تابیدن مه به شام کمنور خوش است
۱٫خیام. کآواز دهل برادر از دور خوش است.
۱۰۳
گرگ باطن
شیرین دهن است و ظاهرش بس زیباست
باطن بود او گرگ و بسی بیپرواست
تا شام شود، گلّه کند بیچاره
چون روز بود، پی مدارا با ماست
۱۰۴
دست در خون
هیهات، نگویمت که باطن چون است
چون در هوسِ لبِ خوش و گلگون است
از ذکر و نماز و مُهر و سجاده بترس!
بس ذاکر حق که دست او در خون است
۱۰۵
شبپرست
پرهیز کن از ظاهر آن که زیباست
بگذر ز نوای هر که او خوش آواست
از بلهوسانِ شبپرست هیچ مگو
گفتم سخنی نغز که بس پر معناست
۱۰۶
لذات جهان
لذّات جهان، اندک و بس کمرنگ است
با جمله فراخیاش، هماره تنگ است
از مرگ گریزی نبود، خود دانی
موجودی ما شیشه کنار سنگ است
۱۰۷
میش و کیش
هر کس که تو بینی، به هوای خویش است
باطن، همه گرگ است و به ظاهر، میش است
آن کس که به فکر خود بود، آدم نیست
نوشش مَنِگر، که بهر تو آن نیش است
۱۰۸
ملعبه
دین، ملعبه دست هزاران چو من است
حق رفته و هرجا سخن از نفس و تن است
ظاهر، همه خوش بوده و باطن پوچ است
من هیچ نگویم چه کس در چه فن است!
۱۰۹
آلوده دل
خوشروی و خوش آواز و به ظاهر خوب است
آلوده دل و باطنِ او معیوب است
بینی تو مگر باطن آن آلوده
افسرده و تاریک و بسی آشوب است
۱۱۰
دور فلک
در دور فلک چون من و تو بسیار است
نادان چه فراوان و چه بس بیمار است
بیهوده مکن عمر تلف، ای عاقل!
در عیش بکوش، دل ز غم، بیزار است
۱۱۱
فرصت دیدار
از آمدن و رفتن خود باخبرم، دوست!
از هرچه که آید به سرم درگذرم، دوست!
تو ده به دلم فرصت دیدار رخات را
دارم همه امید که آیی به برم، دوست!
۱۱۲
هوس
غوغای جهانداری تو از هوس است
سرمایه تو هرچه که باشد، نفس است
دیوانگی ما شده از روز ازل
گنجینه دنیای تو خود یک قفس است
۱۱۳
چون تو
مثل تو فراوان به جهان آمد و رفت
با کرّ و فرّ و نام و نشان آمد و رفت
آسوده شو از رنج و غم و حسرت و درد
بس اهل یقین، اهل گمان آمد و رفت
۱۱۴
مردی
جان من و تو، ذره صفت حیران است
گنجی بود از آنچه به دل پنهان است
گردیدی اگر اهل تحمل، مردی
شو اهل تحمل که فغان آسان است
۱۱۵
گذشت عشرت
بس خسرو و جم رفت و تو هم، خواهی رفت
با کرّ و فرّت، ز بیش و کم، خواهی رفت
دنیا که نمانَد به من و تو، ای دوست!
با عشرت و با شادی و غم، خواهی رفت
۱۱۶
جاهلصفتان
دنیا که به کام عاقل و دانا نیست
این کهنه جهان به دست یک بینا نیست
نادانصفتان، مدیر دنیا گشتند
یک چهره حق در این جهان پیدا نیست
۱۱۷
خواهی رفت
با کرّ و فرّی یا که مهی، خواهی رفت
گر عاقلی و گر ابلهی، خواهی رفت
هر کس که بیاید به جهان، خواهد رفت
گر کوه و اگر کم ز کهی، خواهی رفت
۱۱۸
باد صبا
آشفتگیام شد از خم گیسویات
سرخوردگیام خود بود از آن مویات
کو باد صبا که تازه سازد جانم؟
یا آنکه رسد مرا شمیم رویات
۱۱۹
روی تو
من کشته روی توام و ننگم نیست
با کس به جهان ستیز و هم جنگم نیست
من عاشقم و ترس ندارم از کس
حرفی ز فریب و مکر و نیرنگم نیست
۱۲۰
دل پنهان
خوش در پس هر ذره، دلی پنهان است
آن صاحبِ دل، صاحب صد عنوان است
خواهی که عیان همی ببینی آن را
بگذر ز خودی، که دیدنش آسان است
۱۲۱
تابوتِ دین
پیرایه جهان را بنموده مبهوت
سودای همه هست، سراسر ناسوت
گویی نبود دیده که بیند آن را
مانده است ز دین در این زمانه تابوت
۱۲۲
کام میسّر
صاحب سخنی گفت که دنیا دام است
هر پخته که دیدی به جهان، آن خام است
کن دور ز سر، فکر جهانداری را
کامِ تو به دنیا همگی در جام است
۱۲۳
دنیاصفتان
پیچ و خم دنیا چه فراوان و بلند است
با موی بلندش چه نیازی به کمند است؟
تلخی به سر آید، به سر آید دنیا
طبع همه دنیاصفتان تلخ، نه قند است
۱۲۴
لطف ازلی
لطف ازلی علت عصیان جهان است
مهرش سبب این همه طغیان و زیان است
رمز بد و خوب را نخواهی دانست
این مرز همه چهره پنهان و عیان است
۱۲۵
سه منزل
دم غنیمت دان، که دم ما را دل است
غیر دل، یکسر همه آب و گل است
کن رها آب و گل، اَر اهل رهی
بعد از این منزل، تو را سه منزل است
۱۲۶
رهگذر
دنیا برای همگان رهگذری است
دارایی و فقر آن ز جای دگری است
اندیشه ز آسانی و سختیاْش مکن
که رنج پدر، گاه به کام پسری است
۱۲۷
دل تو
در خانه دل بهجز تو دیگر کس نیست
غم در دل من هنوز گویی بس نیست
مانده است چه خوش به سینهام یادت باز
با تو چه خوشم، که دل فضای خس نیست
۱۲۸
اسرار جهان
اسرار جهان در خور هر ناکس نیست
با چشم و زبان این و آنی بس نیست
عقل و دل پرشور بسی خواهد و عشق
کاین طرفه، نصیب دلِ هر نارس نیست
۱۲۹
هو اللّه
دل گشت رها از هیجانِ ناسوت
عقلم بگذشت از کمند لاهوت
در «هو»ی «هو اللّه» نشستم سرخوش
بر من چه نیاز است کفن یا تابوت
۱۳۰
علم و هنر
علم و هنر، ارزشش به مال دنیاست
کارت به هنر، بدون زر ناید راست
بیعلم و هنر، ثروت دنیا هیچ است
جمع همه با هم چه خوش و چه زیباست
۱۳۱
زور و زر
کرده هنر و علم به زر قامت راست
بیزور و زر از علم و هنر قیمت کاست
با هم چو شوند این سه، بگردد عالی
بی این سه به هر طرف بسی مشکلهاست
۱۳۲
غمبارگی
غم خوردن و غمبارگیات بیثمر است
آسوده شو و بمیر کاین خود هنر است
خواهی که شوی راحت و خوش این دو سه روز
بگذر ز سر رنج و غمی که به بر است
۱۳۳
سودای جهان
سودای جهان برای دانا هیچ است
وین ظاهر آن برای بینا هیچ است
خواهی که شوی صاحب داناییها!
با حق بنشین، که اهل دنیا هیچ است
۱۳۴
به کف آر
عقبا تو رها کن که چو دنیا هیچ است
با حق بنشین که جمله تنها هیچ است
تن بیخبر از خویش که غیبش پیداست
حق را به کف آور که من و ما هیچ است
۱۳۵
شیرازه زندگی
شیرازه زندگی به معشوق و می است
بی این دو بهار، زندگی همچو دی است
عقل و هنر و ریا و زهدت بگذار
با حق بنشین که یارِ جانانه وی است
۱۳۶
دو سرا
شیرازه زندگی، دل و دلدار است
بیباده و معشوق، نَفَس دشوار است
بگذر ز سر هر دو سرا یکسر، دوست!
عشق است تو را حسن و دگر آزار است
۱۳۷
دشمن اوست
من هیچ ندیدم به خدا یاری، دوست
گر دیر بجنبی، بکنندت خوش پوست
دیوند و خر و گرگ و گراز و میمون
هر کس که رفیق خوانیاش، دشمن اوست
۱۳۸
بی سر و ته
بگذر ز جهان بی سر و ته، ای دوست!
عاقل کم و جمله هست اَبله، ای دوست!
تزویر و دغل، متاع مشتی نادان
اَه اَه شده کارشان و بَه بَه، ای دوست!
۱۳۹
آبادی
آبادی این جهان به عیش و طرب است
آزادی دلبران به عیش و طرب است
گر عشق نداری، چه بهایی داری؟
موجودی این و آن، به عیش و طرب است
۱۴۰
امروزی نیست
من عاشقم و عشق من امروزی نیست
جز دوست، مرا یار جهانسوزی نیست
یارب برسان شاهد پندارم را
زیرا شب هجران مرا روزی نیست
۱۴۱
دریای علی علیهالسلام
دریای علی چه ژرف و بیپایان است
آوردن اسم او به لب آسان است؟!
شد مدعی معرفتش بیپروا
آن کس که به ساحلِ سخن حیران است
۱۴۲
خار کجاست؟
از گُل بگذشتم، تو بگو خار کجاست؟
وا شد ز سرم نور، بگو نار کجاست؟
عاشق شدهام بر دو جهان جانا خوش!
فارغ ز جهان شدم، بگو دار کجاست؟!
۱۴۳
رنگ و لعاب
اختیاری که به ما داده خدا، ناچیز است
گرچه این داده، سزاوار دوصد پرهیز است
آن که خود نقش دو عالم زده با رنگ و لعاب
باخبر بوده که آدم چه شررآمیز است
۱۴۴
نور و نار
من نوریام و به دل مرا ناری نیست
دل هست پر از گُل و در آن خاری نیست
فارغ شده از هر دو جهان، این قلبم
یارم به دل و، جز او مرا یاری نیست
۱۴۵
جلوه
خوبی و بدی به دیده دشمن و دوست
در کافر و مسلم از سر جلوه اوست
هر خوب و بدی که هست نزد همگان
از حق بود آن، اگرچه در یار و عدوست
۱۴۶
سر و کلاه
بگذر ز سر و کلاه و دستار، ای دوست!
از مغز تهی مباش و بردار این پوست
فخر و هنر از مردی و علم و تقواست
هر کس که ندارد این سه را، نادان اوست
۱۴۷
خلوت دل
دل در گرو غیر تو دادن، هوس است
بی خلوت دل به ره فتادن، هوس است
جانا چه کنم در این میان با دل خویش
سر بر سر لطف تو نهادن، هوس است
۱۴۸
تماشا
بِنْمای رخات، دل به تماشا بنشست
باز آی در این دیده که غوغا بنشست
رحمی به دلم دار و دو چشمم را گیر
جان رفت و جهان رفت و دل از ما بنشست
۱۴۹
همه عالم
گر تو پی حقی، همه عالم حق است
هر ذره و چهرهای دمادم حق است
نادیدن حق، بود خود از رفتارت
نادیدن و دیدنش به آدم حق است
۱۵۰
فاش بگویم
صاحبنظران! فاش بگویم من از آن دوست:
سرتاسر هستی به رخاش گوشه ابروست
من عاشق هر ذره به مُلک و ملکوتم
یکسر همه ذرات جهان در نظرم اوست
۱۵۱
گل عشق
سرمایه هستی شده از هرچه که هست
یک جلوه پندار تو ای دلبر مست
من بیخبر از غیر توام، ای گل عشق
بر لوح دلم جز قلم تو ننشست
۱۵۲
دلزده
یا رب، دل پاک و جان آگاه کجاست
با آن که قیامت از تو هر لحظه بهپاست
من دلزده از گروه پاکان شدهام
وای از دل آلوده که در باطن ماست!
۱۵۳
پندار تو
شد جلوه پندار تو از هرچه که هست
چه عاقل و دیوانه و هشیار و چه مست
من فارغم از اوج و حضیض ناسوت
دل نزد قد و قامت پاک تو نشست
۱۵۴
راضی
من راضیام از آنچه مرا بوده و هست
با آن که خود آگهم ز هر عاقل و مست
مستم من و عاقلم، نه مستی عاقل
عقلم به دل آمد و بَرِ باده نشست
۱۵۵
فدایی
دل گشته فدایی به همه جلوه دوست
کی کافر و بتپرست و بیگانه، عدوست؟
شد چهره دلبر مَهام جمله جهان
هر چهره جهانی و جهان، چهره اوست
۱۵۶
انسان
چون ظلم و ستم نه در خور انسان است
آن کس که ستم کند، کم از حیوان است
حیوان نبود سزا که نامیم وِرا
نامی که بر او سزا بود، شیطان است
۱۵۷
خیالم
خیالت آن که عالم بر دوام است
ظهورت هر زمان دور از قوام است
ندانستی که بگریزد دل از تن
نماند آنچه از حق بر تو وام است
۱۵۸
دیوانهتر
دیوانهتر از من آن که اهل هوس است
پابند هوای نفس و فکر قفس است
باید که ز قید و بند خود دل بِکنم
گر بر تو هوس ندا کند، گو که بس است
۱۵۹
نقد بازار
تزویر و ریا نقد بد بازار است
آشفتهدلی متاع هر بیمار است
هر بیهنری معرکهدار دنیاست
هر زندهدلی در پی آن دلدار است
۱۶۰
قفس روح
آدمی خام و سراپا هوس است
جان او مرغ درون قفس است
بشکن ای دل تو در و دیوارش
که بقای دو جهان در نفس است
۱۶۱
مسلمانی
در ما دغل و ریب و ریا و همه رنگ است
کردار مسلمانی ما مایه ننگ است
با کفر و ریا دم زند از پاکی و تقوا
آن کس که دلش سختتر از آهن و سنگ است
۱۶۲
ایمان ریایی
بت در بغل و سبحه صد دانه عجیب است
ذکر حق و از حق دل بیگانه عجیب است
هر کفری و شرکی به از ایمان ریایی است
مسجد که شد آلوده چو میخانه، عجیب است
۱۶۳
یک دل و صد دلبر
بیهوده دلت در پی صد دلبر رفت
بی هیچ وصالی همه عمرت سر رفت
گشتی چو خبر که آن همه بیهوده است
دل، باز به سوی دلبری دیگر رفت
۱۶۴
در جوار تو
شادی من در جوار تو گذشت
شد به زیر از عرش، جان من به طشت
همت دل شد عیان در این جهان
ورنه دنیا کم شد از یک سیر و گشت
۱۶۵
آغوش تو
من عاشق آن دو چشم مستت
همواره فدای ضرب شستت
آغوش تو آرزویم، ای دوست!
از دوست نگیر هر دو دستت
۱۶۶
همراه
آن دلبر ماه من نگو پیدا نیست
آن توشه راه من نگو با ما نیست
با من همه دم همره و همراه بود
گو من چه کنم، گر به تو خط خوانا نیست؟!
۱۶۷
در کف یار
دیوانهام و دلم چه پاک پاک است
دل در کف یارم، بس که چاک چاک است
ای دلبر مست من مَکش دست از دل
رفتم سفری که شهر خاک خاک است
۱۶۸
همچهره
حق ظاهر و باطنش بگو چیست، که چیست؟
بیخود تو دگر نگو که آن کیست، که کیست؟
من دیدهام آن مه جهانسوزم را
هم چهره آن یار کسی نیست، که نیست؟
۱۶۹
دیوانه
دیوانهتر از منی دگر در ره نیست
جانا، ز جنون من بگو بهتر چیست؟
آسوده شدم من از فراقت، ای دوست
نزدیکتر از منات، بگو دیگر کیست؟
۱۷۰
دیارِ هست
دل کشته آن دو چشم مستت، مستت
جان شد به میان هر دو دستت، دستت
شکوه نکنم ز هجر رویات، رویات
بر من بنما، دیار هستت، هستت
۱۷۱
پروانه پرسوخته
چون شمع بسوزم از فراق رویات، رویات
آشفته دلم چو از کمند مویات، مویات
شد شیوه عاشقی مرا کار و بار
پروانه پر سوختهام در کویات، کویات
۱۷۲
گوهر ناب
آن گوهر ناب در جهان پیدا نیست
یک لحظه نبوده و دمی با ما نیست
بیهوده نگو که دیدهام رویاش را
این گفته سزاوار دلی دانا نیست
۱۷۳
با همه و جدا از همه
با ذره درون و از همه بیرون است
خشکی دو عالم و همان جیحون است
من بیخبر و تو بیخبرتر از من
فارغ ز دو عالمیم و دل پرخون است
۱۷۴
جیم و میم
از بهر ورود تو دل من صاف است
زآن جمله حروف دل، مرا یک کاف است
جیم آمد و میم ما برفت از سر هوش
«با» را بنهادم که دو لامم قاف است
۱۷۵
درون قفس
آن کس که بگوید از تو، خود در هوس است
آن کس که نبیندت، درون قفس است
بشکن قفس و برون شو از تنهایی
کاین دور وجود تو کم از یک نفس است
۱۷۶
دلِ پر از درد
عاشقتر از این دل پر از درد کجاست؟
بیمُهره دلی که گشته خود نرد، کجاست؟
فارغ ز دو عالم و دو عالم با اوست
آتش به دل و دلی چنین سرد کجاست؟
۱۷۷
دل بیعار
سادهتر از این دل، دلِ بیعار کجاست؟
یک عاشق سرگشته و بیمار کجاست؟!
ای ماه دو عالم، همه دم تیغ بکش
چون من به دَمِ تیغ، گرفتار کجاست؟!
۱۷۸
غوغای دگر
حق خوردن و حق شدن، غذای دگری است
در محضر او شدن، صفای دگری است
بیگانه دلم بوَد ز هر خرد و کلان
غوغای صدای او نوای دگری است
۱۷۹
در خَم زلف
در محفل عشاق، صفای دگری است
با آن مه نازنین، نوای دگری است
بیگانه نیام، از آن غزال تکتاز
دل در خَمِ زلفش به هوای دگری است
۱۸۰
دلبسته ذات
در عشق تو جز «تو» جمله گشتن، هیچ است
بیذات تو دل به هرچه بستن، هیچ است
دلبسته ذاتم و ندارم حرفی
حرفی بهجز از ذات تو گفتن، هیچ است
۱۸۱
ایمان دو عالم
ایمان دو عالم همهاش فنون است
آن ذات غنی رها ز هر فسون است
بیهوده مگو که باشد آن مه پیدا
پنهان نشود، عقل تو خود جنون است
۱۸۲
دلِ همیشه خون
دیوانهام و عشق من از جنون است
هرگز تو مگو که عشق من فسون است
کافر شدم و به ذات حق دل شد محو
از ذات حق است که دل همیشه خون است
۱۸۳
نغمه هو هو
عشق تو به من نغمه «هو» «هو» آموخت
ذات تو مرا شکستِ ابرو آموخت
افتادم از آن ذات و دو عالم گشتم
تا دیده، مرا شکنج گیسو آموخت
۱۸۴
کو کو
از هجر، دلم هوای کو کو آموخت
در وصل، از او نوای «هو» «هو» آموخت
در غربت دل، هر ظهوری بشکست
تا آن که به من شکستِ ابرو آموخت
۱۸۵
اندیشه من
با تو چو شدم، خصمِ جهانم هیچ است
بی تو، همه پیدا و نهانم هیچ است
دورم ز سر غیرم و به تو وابسته
اندیشه من تویی، گمانم هیچ است
۱۸۶
حیرانی
جانا، تو مگو که دل چرا حیران است
پیوسته تویی آنچه به دل پنهان است
بیتو نبود جان و دلی در نزدم
با تو دل من شاد و خوش و خندان است
۱۸۷
ذات حق
دیدم قد و قامتت، بگو نور کجاست؟!
در عین وصالِ تو، بگو شور کجاست؟
با ذات توام عیان و پنهان یکسر
نزدیک تویی، بگو دگر دور کجاست؟!
۱۸۸
صحرای وجود
شد جمله جهان گُل، تو بگو خار کجاست؟
نور است جهان جمله، دگر نار کجاست؟
صحرای وجودِ دل، که دریا دریاست
جز یار ندیدم به دلم، دار کجاست؟!
۱۸۹
ذکر دل
ذکر دل من، چهره دلدار من است
غیری نخرد، خود او خریدار من است
بیگانه ز غیرم و به یارم مأنوس
من تشنه و او تشنه دیدار من است
۱۹۰
عطش دل
جانا عطش دلم ز عشق تو نشست
از غیر تو دل هماره پیمان بگسست
شادم که دلم به عشق ذاتت پیوست
ره بر قدم هرچه جز عشق تو ببست
۱۹۱
مه من
من هستم و ذات تو مه، ای دلبر مست!
دل در بر تو از همه هستی رست
جانا تو مه منی، نه ماه دگران
دل بر قد و قامت تو هر چهره ببست
۱۹۲
گرمای تب
شیرینی آن لب تو ما را هم کشت
آرامش آن شبِ تو ما را هم کشت
من باخبرم ز حرمت دیدارت
گرمای همان تب تو ما را هم کشت
۱۹۳
چهره پیدا
در خانه دل، بهجز توام زیبا نیست
آسودهام و بهجز تو کس، گویا نیست
رفتم ز سر سایه هستی، یکسر
زیرا که بهجز تو چهرهای پیدا نیست
۱۹۴
چهرهسرا
گردید دلم چهرهسرایی از دوست
جانم شده عشقِ حق که یکسر با اوست
من بیخبرم ز غیر دلبر، یکسر
هرچند به هر گوشه عزیزی خوشروست
۱۹۵
خوش باش
خوش باش و مگو زمینه فردا نیست
بیهوده مخور غم و مگو خوانا نیست
تو بیخبر و دو عالم دیگر هم
دانایی و دانش و هنر در ما نیست
۱۹۶
صرفه تحقیق
تحقیق و دو صد کاوش ما از هوس است!
صرفه به چه کس دارد و بهر چه کس است؟
وا کن ز رخات نقاب، ای دلبر مست!
کامم بده، رنجم ببر، این طرفه بس است
۱۹۷
سهل و آسان
ملک دو جهان چه سهل و آسان دهمت
معشوق، بگو مرا که ایمان دهمت!
گر وعده کنی سحر بیایی پیشم
دانی که سحر نیامده، جان دهمت!
۱۹۸
کاخ ستم
دیوانهام و مستم و هم صاحبِ همت
بر کاخ ستم من زدهام آتش غیرت!
رندم، نه چو آن پایبرهنه به ره دوست!
بی پا و سرم با همه همّت و کسوت
۱۹۹
کافر و مؤمن کذاب
افسانه خوب و بد به ظاهر خبر است
باطن بطلب که ظاهرت درگذر است!
زندیق بود بهتر از این مؤمن کذّاب
او خیره و این دنی از آن خیرهتر است