چشمه‌ساران کوثر

 

چشمه‌ساران کوثر

چشمه‌ساران کوثر

قصیده‌هایی در منقبت سادات بزرگ و محترم و شهیدان کربلای عشق حسینی علیهم‌السلام



 شناسنامه

شابک : ‏‫‬‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۱۴-۴
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۷۸۰۳۳۷
‏عنوان و نام پديدآور : چشمه ساران کوثر: قصیده هایی در منقبت سادات بزرگ و محترم و شهیدان کربلای عشق حسینی علیهم السلام
‏مشخصات نشر : تهران :‌ انتشارات صبح فردا‏‫، ۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۱۲۸ ص.‬‏‫؛ ۵/۱۴×۵/۲۱س‌م.‬
‏يادداشت : فهرستنويسی كامل اين اثر در نشانی: http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است
‏سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


پيش‌گفتار

علی

تویی چشمهٔ چشمه‌ساران کوثر!

می کوثر و بزم جنت به ساقِ تو جنبش گرفت!

مساقش تویی، ساقی هرچه نهرِ بهشت!

علی

تو بالاترینی

«علی» نام توست!

بلندای اوصاف ذاتی!

تو در اسم‌ها هم نهانی!

تو در ذات حق، دلربایی!

تو دین منی!

مذهبم عشق توست!

علی

مهرِ هستی است

قیام حق است!

نگویم خدا هست!

و گویم که بالاست!

بالاتر از هرچه هر که بگفت!

تو پیوند ماه و شبی!

قصهٔ اشک و چاه!

نگاه تو: آبی آسمانی

تو سبزی

و من شاد و خرسند از مهر تو:

در رقص و چینم

علی

تو سوز دلِ اهل غربت

تو رنگ رخ مستمندان

تو معبود کرّوبیان

تو سقای اهل تماشا!

تو غوغای هستی!

قیام قیامت تویی!

بگویم: علی یا بگویم خدا؟

ارادت به دلدادگی بوسه بر زادگاه تو زد!

محبت غلامت!

ردایت ز عشق

علی

پریشان منم!

بینوایم!

و تنهای این شهر نالان منم!

تو هم‌ناله با دردمندی و محروم!

نگاهت دواست!

به طوفان و تندر!

آشیانی برای کبوتر!

صفایی!

تو اوصاف حقی!

تو نازی و رعنا

تو دُرّدانه‌ای!

تو حُسنی به ظاهر

نهادِ دل خوب‌رویان

تو ماهی، علی !

علی

زلیخای عاشق به تو مبتلاست!

که مجنون لیلا و فرهاد شیرین

به لیلای مجنون و شیرین فرهاد!

همه انبیا از برای تواند

تو آواز حقی!

خدا، خویش در کار توست!

و سردوشی مصطفی پای توست!

علی

تو لطفی، ازل!

باده‌ای، ای ابد!

تو پیمانه‌ای،

تو علم و عینی، صمد!

تو اوج و حضیضی

همه ماجرایی!

تو بیشی از آن!

حقیقت تویی!

تو هیمان پر شوکتی!

تو مولا برای یلانِ وِلایی

تو نفسی برای محمد

امامِ منی!

علی

تو همراز مهر ازل

روحِ یزدان

تو معیار خوبی و بد

تو فرقان اهل ولایت

تو هیمان حق!

تو باران بخشش

منم میهمان!

علی

رؤیت من!

لقای حقی!

و زیبای حق!

و شیدای زهرا علی است

مهربان است

همزاد او رنج و سوگ است و درد

سرودِ غم است

آهِ تنهایی است

و لبخند طفلی یتیم!

همان خردسالی که نفرینِ مادر شنید!

علی

آهِ سردِ غزل‌های تنهایی و خستگی!

و معنای دلواپسی‌های حق!

و اندوهِ یاسی که آتش گرفت!

اشک در چشم مرغابی است

مسجد کوفه را خون گرفت!

کعبه در خاطرش،

سورهٔ مؤمنون بود

سجدهٔ کودکی‌های تو!

علی

تویی کربلا؟!

عطش بود و هفتاد خورشید سوزان!

عطش بود و طفلان بی‌جان

عطش بود و یاران!

شهیدان! شهیدان

و عریانی پیکران

و زینب که می‌دید اکبر!

شهیدان طف!

یکی می‌کشید چادرش را!

و می‌گفت از مشک عباس و آب!

از چشم عباس و اشکی که می‌ریخت!

از آهن و فرق سر!

برادر، برادر!

حسینِ خدا!

علی

تویی کربلا!

پریشانی بانوان!

پریشانی زینبی یا علی!

رقیه یتیم است!

عمه، کجا رفته بابای من؟!

امان و امان،

ناله زد تازیانه!

علی

عادیات از برای تو هست!

ولی قصهٔ نعل در کربلاست!

علی

تو شمعی که می‌سوخت در کربلا!

زیر آماج تیران!

خدا، زخمی و خسته بر خاک بود، بی‌حسین!

خداوند در حنجره تیر داشت!

و آیات خون!

و مادر شتابان!

سیه‌پوش بود و پریشان و گریان:

عزیزم حسین!

تشنه کامم حسین!

و حق، سرخِ سرخ!


« ۱ »

عقیلهٔ طاها

قامت پاک و چهرهٔ زیبا

در جهان هست زینب کبرا

شمع محفل‌سرای طفلان است

هست زینب عقیلهٔ طاها

همت تشنگان آن وادی

شد به‌حق میوهٔ دل زهرا

سِرّ حیدر ، صفای زهرا اوست

در بر دشمنانِ بی‌پروا

او صفای تمام خوبی‌هاست

خوش‌دل و خوش‌زبان و باتقوا

در گلستان اهل بیت علی

دلبرْ او، دلربا و بی‌همتا

شد برای امام خود یاور

همتش هم برای حق والا

زینب الگوی هر زن مؤمن

او به مردان بود خط خوانا

دخت خاتم صراط حق باشد

او زند غم به جان هر شیدا

کسوت خیر و عزت حق است

خضر و موسی بود در او یک‌جا

سرسپرده شدم به او کامل

او بود طور و چهرهٔ سینا

زن نگو، چهرهٔ حقیقت اوست!

مرد مردان عالم او بر ما

بس که والا بود مرام او

مرد و زن هر دو خادم‌اند او را

کربلا از بیان او مانده

آن گل، انسانِ کامل و شیوا

جان‌نثارش شده همه عالم

چاکرم من به حضرتش جانا!

شد نکو عاشق مرامش، چون

باشد او در جهان دُرّ یکتا


 

« ۲ »

حیدرآیین؛ زینب

شیرزن گو، به زینب کبرا

چون که او بوده زینت طاها

دُرّ یکتای عصمت حق، اوست

دختر پاک حضرت زهرا

حیدر آیین همی سخن می‌گفت

شد امامت به نطق او گویا

دشمنان کی حریف او بودند؟

در بیان حقایق و معنا

حامی حق، به دشت خودخواهی

دشمن ظالمان بی‌پروا

او عقیله به عقل کل، آری

رونق هر دو عالم است یکجا

چشمهٔ زمزمِ کمال، آری!

او جمال و جمیل و هم شیدا

دختر پاک حیدر کرار

نور صبح از پسِ شب یلدا

در بیابانِ ظلم و نامردی

می‌کند با ستمگران دعوا

زینب است آن حریم پاکی‌ها

حق بشد یاورش به هر غوغا

زینب او، او علی کرّار است

در بر هر دو عالم است گویا

من چه گویم به وصف آن بانو؟

حق بگوید از او به هر معنا

گر زنان را پیمبری می‌بود

او سزای نبوت است بر ما

لطف سبطین بود به حق زینب

شد شکوفه به گلشن دنیا

بر حسین از صفا شد او عاشق

کی زلیخا بُوَد وُرا همتا

شد نکو تشنهٔ مرامش، چون

مکتبش شد حقیقتِ خوانا


 

« ۳ »

گوهر یکتا؛ زینب

زینب آن شیر دلاور، گوهر یکتا بود

در خزان روزگار، او حضرت والا بود

گشته انسان در جهان بس واله و حیران او

او بود در متنِ دنیا، نی که در رؤیا بود

بوده او در آفرینش، چهرهٔ پندار حق

دخت پاک مرتضی، او زادهٔ زهرا بود

در سپهر آدمی، او بوده رفتاری درست

او به نسل طیبین، سیمایی از طاها بود

رونق رضوان جنّت، هم دلیلی بر تو، زن

مرد مردانِ خدا، در چهره‌اش پیدا بود

چهرهٔ زیبای زینب ، از تو شد بشکفته زن

زن به انسان رونق او، صافی و هم اصفی بود

او ز بهر دو برادر بوده رکنی از کمال

هم‌چو مریم پاک و شایسته، گلی رعنا بود

بوده او رخسارهٔ پاکی و عشق و مرحمت

او مبارز رهبری در چهرهٔ زن‌ها بود

آفرینش محوری دارد به برج معرفت

زینب است آن محور زیبا که بس شیدا بود

آستان قدس آن بانو ندیده نه فلک

عرش حق در محضر آن روحِ بی‌همتا بود

نازنین رخسارهٔ زیبای عشق و معرفت

رونق انفاس قدس، او عالم مینا بود

خاک عالم بر سر ناسوت بی قول و قرار

زینب اندر این زمین، افسردهٔ دنیا بود

کربلا باید ببیند این پریشانی به خود

او به‌حق در کربلا آزرده و تنها بود

آل یاسین در کنار زینب آمد بی‌قرار

از قرار حق به عالم دشمنش رسوا بود

خرمن احسان او دارد کرم بر ماسوا

ماسوا در محضر فرزند آن مولا بود

بوده پیوند دو عالم از دل مظلوم او

حق ز بهر پاکی‌اش بالاترین بالا بود

همت والای او برد از همه عالم سبق

سوز دل در قلب هستی بهر او خوانا بود

ماجرای کربلا رسوا نموده جور و ظلم

زینب عالی‌مقام، فرماندهٔ بُرنا بود

شد جمال او، شد جمیل و رؤیت پاکش لطیف

دشمنش درمانده و وامانده در عقبا بود

ای نکو بگذر ز جور ناجوانمردان دهر

حضرت زینب وقار پاکی و تقوا بود

 


 

« ۴ »

آغشته به خون؛ عباس

آغشته به خون گشته ابوالفضل رشید

چون لاله گلی بلند و زیبا و سفید

قرآنِ جدا جدا ز جور دد و دیو

گردیده جمالش خط زیبای نوید

راحت بنشسته در صفحه عشق و صفا

بی خیمه و وادی، ببر لطف و امید

حق بوده خود او، گشته بلندای علی

رفته ز سر دیدهٔ دنیای پلید

هست او غزل کشیدهٔ لطف و صفا

گرچه شده مهر حق به دنیای شهید

او گشته جمال پاک حق در همه جا

از بهر حسین خود صف خصمش بدرید

گردیده برادری پر از مهر و وفا

با عشق و صفا و همتی پاک و عمید

رونقکدهٔ عشق الهی شده او

با قدرت حق سینهٔ زشتی ببرید

تشنه لب و پر عطش جمال خوش او

زد بر صف دشمنان ناپاک و عنید

مردانه کشیده خود که مشکش افتاد

دیگر بنشست و رفته از دیده و دید

بی آب شده مشک بیفتاده ز سر

از خود همهٔ قامت همت بُبْرید

فرزند علی فتاده بر سینه عجیب

آن قامت و قد، صاحب الطاف مجید

دشمن ز هراسش می‌گریزد همه دم

نفرین خدا بر دل خصمش برسید

یا رب برسان منتقم خود به جهان

آن کس که به باطل خط بطلان بکشید

بنگر تو نکو به جور ظالم همه دم

هرگز ببرش نسیم پاکی نوزید

 


 

« ۵ »

حضرت علی‌اکبر

افتاده ز عرش حق کریمی زیبا

روشن‌رخِ شاد و دلبری بس رعنا

فرزند صفا و مروه اکبر باشد

وارسته جوانِ نازنینی والا

تا بود، حسین شادی آن چهره بدید

تا رفت، پدر شد ز همه چهره رها

نفرین به دو صد ظالم بی باک و زشت

آنها که شکستند خط حق را یکجا

نآمد حسین بر سر نعش خوش او

شیون چه فراوان بنمودی مولا

در نزد حسین چه شیونی بر پا شد

گرییده برای او جهانِ بالا

بنشست پدر در غم آن مهوش مست

گرییده پدر بر پسر خود تنها

گفتا پسرم بیا و جانم تو مگیر

بی تو شده بابت ز برایت شیدا

بر سینه و سر بزد ز هجر اکبر

برد از دلش نهان و هرچه پیدا

چه کرد به باب مهربانش اکبر

او رفته دگر از سر شور و غوغا

برفت آهوی مشکین سبک‌بال

بشد بابش به دل شوریده شیدا

عزیز فاطمه غم دار او شد

ندید آن حضرتش راحت به دنیا

خدایا دشمن حق بد مرام است

ببیند لعن حق را بی‌محابا

بود کرببلا سودای پاکی

حسین سالار حق دنیا و عقبا

نکو دلدادهٔ آن نور پاک است

که دارد دل بر آن مولا سرا پا

 


 

« ۶ »

شیرخوار؛ اصغر من

شیرخوار اصغر من، ای گل پرپر من

تو نداری گنهی، شیرخوار اصغر من

به چه مذهب باشد، ظالم پست لعین

از چه با تیر گرفت، از برم یاور من

تیر آمد جای آب، آن گلو را پاره کرد

تشنهٔ آب روان، بود خود دربر من

جان به قربان تو باد، گل زیبای وجود

من فدای تو شوم، گل من، سرور من

دشمن خلق خدا، در خط جور و جفا

کشته دردانهٔ حق، گل نیلوفر من

از چه گمراه و خبیث، می‌زند طفل صغیر؟

باب حاجات همه، پیکر بی سر من

حرمله ننگ بشر، کمتر از هر گاو و خر

کشته شیره‌خوار حق، خسته هم پیکر من

یک جهان و یک صغیر، او بزرگ است و کبیر

دُرّ یکتای جهان، خود بود اکبر من

رفت با نفرین و ننگ، آن پلید بی‌حیا

سر به سر شد حق عیان، از بر داور من

آه و فریادم به‌پا، هست هر دم بی‌صدا

دل پراندوه است و آه، دل شده مجمر من

من نگویم حق چنین، شد به اندوه و حزین

شد به‌حق بس آفرین، غرق می ساغر من

گشته دنیا در خزان، از برای مؤمنان

شد برونْ خیر از جهان، بین تو خود آذر من

ننگ و نفرین و عذاب، باد بر قوم تباه!

خصم حق این دشمنان، دشمن دلبر من

من به او دلداده‌ای، خاکسار و ساده‌ای

عرض حاجت دارم ای، بهترین باور من

کودک است و عقل کل، پرپر است او همچو گل

دلبر شیدای من، یاس حق‌گستر من

شد نکوی جان نثار، حامی تو بی‌قرار

لعن و نفرین باد بر، قاتل اصغر من

 


 

« ۷ »

حضرت قاسم

نوجوانِ ناکامی، در بر زمان، قاسم

روح همت طاها، شد رها ز جان، قاسم

طالع همایونش زد به بخت خوبی‌ها

چهرهٔ پر از خونش، ظاهر و نهان، قاسم

میوهٔ دل مادر، شد به خاک غم ناگه

دیدهٔ دل ماتش گشته با خون روان، قاسم

غربت دل بابش همت دل او شد

همت دل پاکش غرق آسمان، قاسم

شور و هجر و غم یکسر غرق خاک و خون ناگه

دیدهٔ پر افسونش، هم در این جهان، قاسم

نوگل دل‌آرامی زد به شط خون حق

رفته از دل دنیا با دو صد بیان، قاسم

داغ لالهٔ تازه در کنار آن وادی

سوز دل بزد عقلش با همه توان، قاسم

گشته آب دل آتش از برای آن زیبا

بی‌خبر ز گیسوی‌اش آن دل جوان، قاسم

دود دل بُوَد حیران در بر جمال او

شد خمار دو دیده بی همه نشان، قاسم

آرزوی خوبی‌ها تازه کرده رخسارش

با لب پر از لطفش گشته خوش‌روان، قاسم

دل چه گوید از آن ماه شیشه صفا بشکست

شسته آن دل پاکش در دل خزان، قاسم

قوم زشت و ناپاکی زد رگ دل آن نور

بی‌خبر ز حق قومی برده از میان، قاسم

مادرش چه گویم من از حرم چه می‌دانی

در عزای آن گلرخ، بوده مه چنان، قاسم

خصم بی‌اساس از دین کرد پرپر آن گل را

دشمنان آن رعنا در خط گمان، قاسم

شد نکو دل‌آزرده از بر خس ناپاک

چهرهٔ صفایی خوش نوگل جنان، قاسم

 


 

« ۸ »

گل‌های نالان؛ اسیران

اسیران حسین گل‌های نالان

گرفتار سپاه دشت ویران

دل ناشاد جان‌های پر از غم

میان دشمنان در آن بیابان

عزیزان، چهره‌های آل‌یاسین

شدند پرپر به دشت، هم‌چون غزالان

بدیدند آن شهیدان را یکایک

کنار ظالمان پر ز حرمان

نهالان پیامبر در غم و سوگ

ز گرگان پلید پر ز عدوان

نباشد حضرت و یاران پاکش

شدند آن کودکان، سر در گریبان

غم و اندوه و اشک و سوز و ماتم

به جان آن گلستان شد چو باران

از این منزل به آن منزل دویدن

چه سخت است این گزارش بهر این جان

نوای پاک آن دردانه اطفال

شدند در هر نوا بیش از هزاران

فغان و صیحهٔ خواب شبانه

به بیداری و بی‌تابی یاران

پدر آمد به خوابش آن یکی دید

به بیداری پدر را غرق هجران

مگویم از دل زینب دگر هیچ

که او باشد کباب از دست طفلان

رسید این قافله گرچه به مقصد

ولی دیگر نگشتند شاد و خندان

همه نفرین حق بر قوم بی‌باک

همان قومی که لعن حق بر آنان

نکو بس کن که رفتم از سر خویش

ندارم راحت و باشم پریشان

 


 

« ۹ »

کاروان اهل حق

کاروانی در فضای این جهان پیدا بود

چهره‌های خوب و زیبا غرق وانفسا بود

از مدینه تا مدینه شد جهانی زیر و رو

صدر و ذیل این دو عنوان گو که یک رؤیابود

از مدینه رفته قومی با همه جاه و جلال

چون که هر گشتن چنین، هیهات بی‌پروا بود

ظالمانی بی‌محابا، مردمانی پرستیز

رفته از دین و دیانت، هریکی رسوا بود

چهره‌سازان صفا، افتاده در چنگال گرگ

این مسلمانی بود؟ کفرش پلیدی‌ها بود

رونق فتح و ظفر گرچه که شد در مُلک دین

لیکن این جور و جفا، شالودهٔ اِغوا بود

خسته شد دیدار حق در چهرهٔ پاک کمال

نور حق در آن دیار، پر شور و بس شیدا بود

حق گرفتار غریبی، حق اسیر ظلم و جور

غربت عالم ببیند، حق چه بس تنها بود

مظهر سودای عالم شد گرفتار بلا

بهر دیدار حقیقت، چهره‌ها گویا بود

ظلم ظالم کرده انسان را رفوزه در جهان

این چنین رسوایی ظالم پر از غوغا بود

راحت افتاده بشر در منجلاب بی‌خودی

حق از این حرمان، به دنیای بدی خوانا بود

ننگ و پستی چنین مردم شده غوغای دهر

تا قیامت این‌چنین قومی به لعن ما بود

شد عیال حق به دوران در بر سوداگران

پستی آن‌ها به دنیا نکبت هرجا بود

مانده در دنیا و دین این ماجرای شوم و تلخ

از مدینه تا مدینه، قوم حق برپا بود

بگذر از این ماجرا، دیگر کسی زآن‌ها نماند

شو تو آسوده نکو حق روشن و خوانا بود


« ۱۰ »

حضرت رقیه

چون رقیه نازنینی عاری از غمخوار نیست

برگ پاک دلبری دور از هزاران خار نیست

چهرهٔ مظلوم آن طوطی خوش قول و غزل

در خور آن دشمنان ظالم و بی‌عار نیست

او کجا و آن خرابه، ای ستم‌پیشه بشر

در فضایی که برایش سقفی و دیوار نیست

از برای آن عزیز رفته‌بابش از برش

سوز و هجر و غم به دل جز دیدهٔ خون‌بار نیست

شد عزیز فاطمه در آن فضای بی‌امان

جز حضور زشت و ناپاک همان اشرار نیست

کودکی با آن صلابت می‌زند قید حیات

در بر نامحرمانی که به دل هنجار نیست

ظالمانی بس پلید و مردمانی بس رکیک

آن کسانی که ستم‌کاری‌شان دشوار نیست

آن‌چنان غرق ستم هستند بهر این عزیز

در میان آن دنی‌مردم، سر پندار نیست

شد رقیه پرپر از آن مردمان بی‌حیا

آن کسانی که به دل‌هاشان به‌جز انکار نیست

بهر کفر و ظلم و زشتی و ستم آماده‌اند

در دل آن‌ها به‌جز زشتی، تو گو، انگار نیست

در بر کفار بی‌فرهنگ و مطرود از کمال

بهر آن دختر تو گویی، منطق و گفتار نیست

شد رقیه بهر بابش غرق اشک و آه و غم

در بر آن مردمان گویی به‌جز بیمار نیست

خاندان آن نبی خاتمِ با عِزّ و جاه

در بر قومی شدند که جز پی آزار نیست

ای نکو بگذر از این مردم، برو در کوی حق

این دنی مردم، به‌جز یک خرمنِ آوار نیست

 


 

« ۱۱ »

مسلمانی و دو طشت

دو طشت باشد در اسلام ای مسلمان

که لعنت شد از آن در بذر شیطان

یکی طشت حسن، دیگر حسینم

سر نور خدا، پاره شد از جان

جگر شد پاره‌پاره در درونش

سر از تن شد جدا قرآن نالان

چه دیده زینب آن خواهر، برادر

مسلمانان مسلمانند گرگان

حسن را کوزه و آب روان کشت

حسین را کشته نادانی دوران

سفیهان زمانه گرگ دین‌اند

ستمگر کشته حق را بس شتابان

ندارم آه و ناله در بر شمر

نه جعده آن پلید کفر و حرمان

بود سوز دلم از بهر زینب

که دیده آن دو طشت عرش رحمان

یکی در خانه و دیگر بر خصم

مدینه آن دگر در شام حیران

فدای آن دو سر گردد دو عالم

شود قربان هر دو سر، دل و جان

یزید بی‌حیا شاهنشه کفر

بود بهر حسین قاتل چه آسان

دگر قاتل بود جعده خبیثی

که رذل است و سراسر جور و عدوان

اگر این دو مسلمان‌اند دگر هیچ

وگرنه ظالم است کافر، ای انسان

ستمگر دین و ایمانی ندارد

ستم‌پیشه بود آلوده دامان

نه این دو هر ستمگر بوده کافر

بود دین و نمازش اسم و عنوان

عبادت صورت دین مبین است

نباشد دین به‌جز رفتار پاکان

دل و دین بوده رفتار خوش حق

کجا ابلیس و ظالم بوده این‌سان

سگ از ظالم بود بهتر برادر

نبینی ظالمی، سگ دیدن آسان

چرا گفتا حسن خونش مباح است

به دست دین مداران هراسان

مسلمانان مسلمانی کجا شد

به تاریخ مسلمانی شاهان

عرب بدتر شد از قوم عجم، هم

عجم بدتر ز اعراب است هر آن

ستمگر کافر است بی‌شبهه و شک

بهر قوم و گروهی، انسی و جان

مسلمانی است رفتار خوش و خوب

نه ظاهرسازی و دستار گبران

مسلمانی که بدتر شد ز کافر

مسلمانش مخوان او ننگ ایمان

بود ایمان و دین، سلم و سلامت

نه ظلم و جور و صدها ننگ پنهان

مسلمانی بود عشق و محبت

سرور و شادی و عفو است و غفران

بود دستگیری درمانده مردم

کمک بر بینوایان پریشان

مسلمانی بود غمخواری خلق

کنی یاد از سرشک چشم گریان

نکو بگذر رها کن این سخن را

تو برپا کن به خلق این عهد و پیمان

 


 

« ۱۲ »

اربعین شاه عطشان

شد انسان از غم خوبان هراسان

ز بهر آل‌حق، طفلان نالان

بگشته اربعین، قرب کمالش

ز بهر اربعینِ شاه عطشان

کمال هر عدد در اربعین است

کمال اهل حق خود بوده این‌سان

نمود آن قافله در اربعین رخ

به زیر دست و پای جور عدوان

غم دوران نشسته بر رخ حق

نشد حکمت در این فرصت بس آسان

ندارد اهل حق آرامش دل

مگو تو اربعین، گو دور طوفان

کمال بیش و کم در هم عیان شد

ندید آرامشی یک لحظه خوبان

جنایت شد به خوبانِ زمانه

بشد طاها به چنگالی ز طغیان

شهیدان خفته و مانده فغانش

نمی‌آید به دوران راحت جان

به هر روز این چنین بوده زمانه

ستم هر روز خود را کرده پنهان

بشر در ظلمت بیگانه بوده

گرفتار آمده در چنگ دیوان

ضعیف و بینوا هر روزه مردند

به چنگال ستمکاران انسان

شده هر روز ما شام تباهی

به توپ و تانک گرگان بلاخوان

بشر افتاده در چنگال صنعت

نمی‌گیرد دگر راحت به دوران

رساند حضرت حق آن عزیزش

که تا راحت شود دنیا ز حرمان

نکو بگذر ز غوغای زمانه

نمی‌ماند چنین، هم بگذر از آن

 


 

« ۱۳ »

دشت کربلا

روح حق در کشور جان کربلاست

دولت بی حصر و پایان کربلاست

کربلا شد دیدهٔ رخسار حق

چهرهٔ پاکان جانان کربلاست

شد حسین پیغمبر عشق و صفا

بهر خوبان شکل و عنوان، کربلاست

جمله پاکان صفا شد با حسین

تا شدند جمع، حق نمایان کربلاست

شد شهیدان خدا در کار او

کار حق در جمع یاران کربلاست

عشق و جانبازی یاران حسین

در فضای یکه‌تازان کربلاست

شد جهان را چهرهٔ پاک از حسین

کعبهٔ ناسوت دوران کربلاست

صولت عشاق خونین حسین

روح سبقت در سواران کربلاست

مکتب او مکتب عشق و صفاست

یک جهان گل در گلستان کربلاست

روح آزادی و پاکی شد حسین

معرکه در شور ایمان کربلاست

محفل عشاق بی غسل و کفن

چهرهٔ خونین و عریان کربلاست

او شکسته پشت استبداد و ظلم

آن که بشکست پشت طوفان کربلاست

بسته تکبیر حقیقت را به خون

حق فراز خط فرمان کربلاست

رونق عشق و صفا شد از حسین

آن که زد بر خط حرمان کربلاست

بوده انسان جسم و شد جانش حسین

آن‌که باشد نور تابان کربلاست

شد نکو آسوده از دنیا و دین

مظهر دین و هم ایمان کربلاست

 


 

« ۱۴ »

سفیر حسین؛ مسلم علیهماالسلام

مسلم آن آزاده‌مرد بی‌نظیر

گشت در کوفه گرفتار و اسیر

آن سلحشور و غیورِ تابناک

شد به سوی مردم کوفه سفیر

کوفیان، افراد بی‌شرم و حیا

بد گذشتند از کنارش چون غدیر

بردشان هم بی‌وفایی آبروی

جملگی در یاوه‌گویی شیر گیر!

در ره پاکی و تقوا و کمال

خوش درخشید آن جوان‌مردِ دلیر

شیرمردی بود خود در رزم و جنگ

بهر حق شد با جوانمردی شهیر

او جوانمردی که شد در راه حق

پاک و پاکیزه‌نهاد و خوش‌ضمیر

صاحب کسوت که با همت بماند

باطن او خوش‌سرشت و خوش‌خمیر

شد امین حق به سودای جهان

در دفاع از حق چو مولایش امیر

او شجاعی پاکزاد و پاک بود

کارزارش هم به کوفه شد خطیر

پاکبازی کرد در راه حسین

شد شهید و در شهادت کم‌نظیر

نصرت و فتح و ظفر عنوان او

هست با این سادگی، نامش وزیر

جان به حق داد و ز دشمن جان گرفت!

شد به نور حق قوی و مستنیر

آشنایی حق‌ستا، بشکسته خصم

در ره پاکی بزرگمرد دلیر

گشته در چنگال خصم، او سربلند

هم‌چو کوهی بس بلند و سر به زیر

هست آن حضرت، نکو را خوش مثال

صاحب عشق است و عقل و هم بصیر

 


 

« ۱۵ »

طفلان مسلم علیهماالسلام

آن دو طفل پاک مسلم، بی‌گناه

شد گرفتار خبیثی روسیاه

ظالمی از ظالمانِ بس پلید

کرده تاریخ جهان را خود تباه

نی برای این پلیدان، دین حق

کافرند و ملحدند، هردم نه گاه

آن دو طفل صاف و ساده همچو نور

آمده در چنگ زندیقی، پِگاه

مردک مزدورِ نادان و خبیث

کرد بر سادات مسلم تا نگاه

برد در نزدیکی شط فرات

زد سر طفلان پاک بی‌پناه

شد شکسته رونق دنیا و دین

تا روان شد خون آن دو بی‌گناه

خصم نادان، کودکان را کشت و رفت

تا دهد رونق به عُمالّ سپاه

لعنت حق بر نهاد زشت او

چون بود از جمله بدخواهان به راه

لعنت حق بر سیه‌طبعان خاک:

از وزیر و حاکم و سلطان و شاه!

دشمن خلق خدا اینان شدند

بی‌خبر از حق، پر از هر اشتباه

هست در خلق خدا همراه ننگ

لعنت هر کس بر او ناخواه، خواه!

او ندارد حرمت و آسودگی

رفته از خوبی و خیر و ملک و جاه

در دل دوزخ بماند بی‌حساب

آن خبیث ملحد غرق گناه

شد نکو افسرده از این ماجرا

غرق اندوه است و سوز و اشک و آه

 


 

« ۱۶ »

بارگاه حضرت معصومه

بارگاه حضرت معصومه شد خلد برین

هست آن حضرت برای ما پناه برترین

فاطمه معصومه شد، جانش چو جنّات عدن

موسی جعفر بود بر او پدر، آن نازنین

او شفاعت می‌کند ما را به نزد حق تمام

فارغ آمد از دو عالم، جلوهٔ دنیا و دین

هست قم خود مرقد آن روح پاک مهربان

بر حریم و بر حرم بادا هزاران آفرین

شد زیارتگاه ما چون کعبهٔ پروردگار

هست خاتم او به قم، هم هست بهر ما نگین

گشت آواره به ظلم و شد وصول اهل حق

بقعه‌اش چون کعبه شد دور از خط نفرین و کین

شهر قم خیمه‌سرای حضرت یزدان بود

هست قم محفل برای اهل دانش، اهل دین

گشته قم دولت‌سرای صاحبان معرفت

رونق دین در جهان باشد به عرفانی حزین

خشک و بی‌آب است یکسر این زمین اهل حق

تا گریزند از برش دنیاپرستانِ زمین

شد ولایت در چنین جای جهان، خوش آشکار

گرچه خصم حق در این وادی نشسته در کمین

اولیای حق در این وادی چه پنهان بوده‌اند!

گشته اهل حق به قرب حضرتش پاک و امین

در ظهور حضرتش قم هست خود یک پایگاه

لشکرش باشد صفا و معرفت، علمش وزین

فاطمه معصومه بی‌بی دیار ما شده است

هر کسی بر آن کریمه بسته پیمانی چنین

هست آن‌حضرت به خوبی حامی خلق جهان

از تبار فاطمه باشد فطیم نازنین

شد کبوتر بهر این درگاه پر غوغا نکو!

خیر ما بگذار، جانا هم در این قطعه زمین


 

 « ۱۷ »

قم؛ سید شهرهای ایران

شهر قم، آسمان ایران است

جای آل نبی و خوبان است

شد نگین کویرِ این خطّه

یا «حرم» شد که لطف جانان است!

هست پرده‌نشین این وادی

دخت زهرا که نور تابان است

شهر قم، سید مداین گشت

سینه‌سای کمال پنهان است

گرچه باشد کویر و هم محدود

سربه‌سر پر ز علم و عرفان است

حُسن این منطقه به باطن شد

ظاهرش ساده و نمایان است

زندگی در دلش نشد آسان

رفتن از آن‌چه بس هراسان است!

عشق و مستی و مرحمت دارد

شهر آیین و پاک ایمان است

عرش حق است این بلند آباد

قم به عرش خدا چو ایوان است

قم بود مرکز ظهور علم

قم بزرگ و بزرگتر از آن است

میوهٔ قم بود سراسر علم

نه که انجیر و نار و قلیان است

علم قم گیرد آخر این عالم

عارفانش اگرچه پنهان است

مکه و هم مدینه و مشهد

بعد از آن‌ها قم از حریمان است

دوست دارم که میرم اندر آن

خاک آن خود بهشت شایان است

شد نکو شهروند این وادی

موطن او اگرچه تهران است

 


 

« ۱۸ »

حضرت عبدالعظیم حسنی

مرا مولا به ری شد روح شیدا

عزیز و پاک و دانشمند گویا

بود ذریهٔ نور طهارت

جمال سربلند و شاد و رعنا

بود عبدالعظیم آن چهرهٔ پاک

که باشد او سرا پا در تماشا

جمال کاملش دارد زحق سرّ

ز پاکی و ز علم و هم ز تقوا

گرفتار بدان گردید آن مرد

بدید او جور و سختی‌ها ز اعدا

به حسن خُلق و خوی خوش، دلاور

دفاع از حق نمود او در همه جا

نموده او طلوع از مشرق ری

دیاری که بزرگ است و توانا

به اسم او بشد آن خطهٔ نور

چو دیده خود شهادت را به دنیا

بشد پشت و پناه مردمانش

کسی که دانش او شد ز طاها

غم و غربت نصیبش از پدر شد

بود پاکیزه فرزندی به زهرا

غریبانه هدایت کرد خلق او

چو اجدادش میان خصم رسوا

شدم از کودکی در خدمتش من

کبوترخانهٔ او این دل ما

به من او شد معلم، پیر پاکم

شب و روز و همه عمرم به دنیا

پس از ری خانهٔ من شد به قم خوش

دیار پاکی و خضرای رعنا

قم و ری خانهٔ من شد به دنیا

کنار این دو نور پاک و تنها

ندارد دل پناهی غیر از این دو

شد این دو پیر و مولایم به هر جا

ز بعد از چارده رخسار عصمت

جز این دو مه نشد در سینه پیدا

به هر مشکل پناهم این دو باشند

به سختی‌های دنیا یا که عقبا

دلم راضی بود از سیر عمرم

کنار عصمت و پاکان زیبا

خدایا کن نکو را غرق پاکی

کنار خاندان پاک و والا

 


 

« ۱۹ »

کعبهٔ اهل ولایت؛ بقیع

در قسمتی از این زمین، باشد گلستان جهان

رکن تنش گردیده جان، هم روح پاکش در جنان

معراج حق است این مکان، راحت‌سرایی از کمال

باشد بقیع نازنین، تاج سَر ملک و مکان

شد کعبهٔ جانم بقیع، مأوای ایمانم، بقیع!

مرقدسرای حق نشان، باشد مرا روح و روان

خاک قبورش کیمیا، باشد غبارش هم شفا

فخر زمین شد خاک آن، سقفش بود بر آسمان

مجموعه‌ای پر از وفا، ذرات خاکش باصفا

پاکان معصوم جهان، هستند در آن گلستان

محراب حق را جا بقیع، هم کعبهٔ دل‌ها بقیع

لعنت به قومی که شدند بیگانگانی پر زیان

باشد بقیع اسطورهٔ لطف و صفا و مرحمت

تازد به ملک پست آن دل‌مردگان بد زبان

دنیا به تنگ آمد چنان بر دخت رعنای نبی

از شکوه‌هایش هر زمان لرزید حتی آسمان

مظلوم دنیا گشته حق، مظلوم‌تر از او اهل حق

دخت نبی مصطفی مظلوم‌ترین است هم‌چنان

تاج جلال حق علی ، مهر جمالش فاطمه

قدر کمال هر یکی افزون ز اوج کهکشان

در این جهان پر ستم، دل می‌خورد افسوس غم

مظلوم هر روز جهان، افتاده در چنگ بدان

یارب برس بر داد خلق، این مردمان بی رمق

در رنج یکسر غوطه‌ور، در شهر و کوی و آشیان

دنیا ز اوج دشمنی، شد در غرورِ بی‌ثمر

یارب رسان آن کس که او، منجی بود در این زمان

درد دلم بسیار شد، چون جان پر از آزار شد

از غصه‌ها بیمار شد، یارب ببر از جان گمان

من شاهد تنهایی‌ام، غرق غم و شیدایی‌ام

پایینی‌ام، بالایی‌ام، جانا بده بر من امان!

دل گشته در این مرز و بوم، دلدادهٔ عشق و جنون

دیدار هر کس پر ز خون، هم در نهان، هم در عیان

جان کرده دل را پر فریب، از هر طرف هم‌چون غریب

سرگشته‌ام از هر نصیب، جانا در این فصل خزان

فرشش گرفته آفرین، سنگش چو تاجی بر زمین

جان نکو دیوانهٔ این خاک پاک است هم‌چنان

 


 

« ۲۰ »

گلستان بقیع

بقیع است از برای ما گلستان

بود دیدار خاکش لطف و احسان

شده این قطعه خود خاک دیانت

که دارد در خودش ارکانِ ایمان

همیشه لعن و نفرین باد بر خصم

که دیده می‌شود پیدا و پنهان

به دست ظالمان، دین گشته مهجور

شده ایمان اسیر دست شیطان

امانت هست این بقعه به دنیا

ز بهر مؤمنانِ پاک‌دامان

جفاپیشه، ستم‌کاران بِدانند

که دنیا می‌رود از دست آنان!

رود از دست انسان هر متاعی

نمی‌ماند جهان هر لحظه یکسان

ز بعد از این سراب غم سراپا

جهانِ دیگری گردد نمایان

گنه‌کاران بدانند این سخن را

که واویلا کند هر فرد نادان

شکسته شیشهٔ صاف خدا را

به دنیا، عده‌ای بی‌رحمِ بی‌جان

عذاب حق بگیرد آن کسان را

که خوبان را کنند هردم پریشان

شده مظلوم و رفته در ره دوست

صفاخواهانِ پاک حق شتابان

خدایا، ظلم ظالم بشکن امروز!

که شاید آید این قصه به پایان

بشر در چنگ دیوان چون اسیر است

نمی‌داند شمیم روح و ریحان

خوشا آنان که پاک و رستگارند

رها از ظلم و جور و جنگ و حرمان

خدایا دست ما امروز تو گیر

که فردا دیر باشد، جان جانان!

نکو! این غربت قبر امامان

همه هست از ستمکاران دوران

 

مطالب مرتبط