به نام آن که نیست مانندش
(۱)
(۲)
مویهٔ: ۲۸
یکتانگار
حضرت آیتاللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)
استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله
(۵۴۱ ـ ۵۶۰)
(۳)
شناسنامه
یکتانگار
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | یکتانگار: استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله ( ۵۴۱ – ۵۶۰)/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران: انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۷. |
مشخصات ظاهری | : | ۱۰۰ ص؛ ۵/۱۴ × ۵/۲۱ سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۲۸. |
شابک | : | دوره: ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶ ؛ ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۴۱-۰ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
عنوان دیگر | : | استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله ( ۵۴۱ – ۵۶۰). |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
موضوع | : | Persian poetry — 20th century |
موضوع | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین |
موضوع | : | Hafiz, Shamsoddin Muhammad, 14th century — Tazmin (literature) |
موضوع | : | شعر فارسی — قرن ۸ق. |
موضوع | : | Persian poetry — 14th century |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲ /ک۹۳ی۵۴ ۱۳۹۷ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۵۲۵۰۸۳۷ |
(۴)
فهرست مطالب
۹
پیشگفتار
۲۱
غزل: ۱
استقبال: یکتانگار
۲۵
غزل: ۲
استقبال: شوق لقا
۲۹
غزل: ۳
استقبال: گیسوان آشفته
۳۴
غزل: ۴
استقبال: پرپینه
(۵)
۳۷
غزل: ۵
استقبال: وامدار
۴۰
غزل: ۶
استقبال: حقیقت
۴۴
غزل: ۷
استقبال: سیمرغ و مگس
۴۷
غزل: ۸
استقبال نخست: مدعی
۵۲
غزل: ۵۲۰
استقبال دوم: جور و جفا
۵۶
غزل: ۹
استقبال: طفیل عشق
۶۱
غزل: ۱۰
استقبال: دنیای ما
(۶)
۶۵
غزل: ۱۱
استقبال: رسم همواری
۶۹
غزل: ۱۲
استقبال: عاشقی
۷۱
غزل: ۱۳
استقبال: شور دل
۷۴
غزل: ۱۴
استقبال: کرکس و عسس
۷۸
غزل: ۱۵
استقبال: نوبهار
۸۱
غزل: ۱۶
استقبال: سنگ به ستمگر
۸۵
غزل: ۱۷
استقبال: سفلهددان
(۷)
۸۹
غزل: ۱۸
استقبال: اشکم
۹۲
غزل: ۱۹
استقبال: دستگاه عراقی
۹۷
غزل: ۲۰
استقبال: عروس بهار
* * *
(۸)
پیشگفتار
محبی، با آنکه بنیاد سلوک را بر عشق قرار میدهد، اما در شناخت «عشق» دچار کاستی و کژی است. هرچند تمامی پدیدهها به عشق ظهور یافتهاند، اما عشق آدمیان و جنیان در یک مرتبه قرار ندارد. برتری آدم بر جن و لزوم سجدهٔ فرشتگان و ابلیس بر آدم، در دل آدم و عشق او نهفته بود که ابلیس آن را نمیشناخت و به همین دلیل، استکبار ورزید و برتری خود را طلبید. همچنین محبی عشق را به طمع میآلاید و برای آن، غرض و هدف سعادتبخش قرار میدهد. عشق پاک و بیآلایش، عاری از رجس طمع است و پایانهای ندارد:
طفیل هستی عشقاند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
آدمی و پری، طفیل عشق محبوبیاند که محصول عشق حق است. عشق جمعی کمالی و ارادت اتمّ و بیپایان محبوبی، او را گل سرسبد آفرینش ساخته است؛ دلی که چهرهٔ تمامی نقش و نگار دلدار است
(۹)
و محبوب حق میباشد. با آنکه ذره ذرهٔ پدیدهها دل است و عشق در هر کوی و برزن و در هر رگ و مویرگ جریان دارد و همه برای عشق، اهل و عیال میباشند و به خرسندی در طریق عشق گام برمیدارند و خدایتعالی نیز عاشق بیعار و مهرورز به تمامی پدیدههای مؤمن در راه و کافر سرکش میباشد، اما دل محبوبی، جمال اتم و اکمل حضرت عشق و جمعیت محبت است و عشق ماجرای محبوبان است و بس. محبوبان با همه در پیوند میباشند و با پدیدهای گسست و شکست ندارند.
عیار عبادت و طاعت، عشق است و محبوبی، جمعیت محک صفا و محبت را دارد و هر پدیدهای را یاری خوش و شیرین میگیرد و به همه رضاست. او مستی سازگاری خود را از ناز مهربان حضرت وجود و از دلبر نو به نوی عشق دارد که در تمامی پدیدهها به روانی و به مدارا حضوری سرخوش و تازه، تکرارناپذیر و بیملال دارد. معشوق و پدیدههای عاشق دایرهٔ سادگی عشق و صفای سخاوت و ارادت محبت را دور میدهند و همه به جان، از جانان میان، یکتانقطهٔ دوست، ملتفت یا غیر ملتفت، ناز میخرند و زلف حق میگیرند؛ اما جمعیت عشق و مستی، محبوبی را سرآمد و محبوبی ساخته است و دل او را بزم عشق معبود و وفای یکهشناس بیگانه از هر غیر و بهجت اهورایی نگار خوشنغمهای ساخته است که با صدای عشق، و بنیاد ناز، زخمه بر روح ازلی و جوان محبوبی میآورد و آن را خونیندل و
(۱۰)
سرخطریق میسازد. روح مهربان دلبر، دریا دریا بلا بر دل محبوبی میتراود و محبوبی آن را از یار نازنین خویش عزیز و محترم میدارد و بلای او را قرار دل و راحتسرای سِرّ خویش مییابد و مسلخ عشق هرجایی یار ماهرو را از صفای مشک رضا دلاویز میگرداند و یار از جام جهانبین دیدهٔ غزالین محبوبی، بهجت خوشترین شراب نظرگاه را بر پاکترین لوح آفرینش و زیباترین نقش جلوه، پیک جان میزند:
طفیل هستی عشق است آدمی، نه جن و پری
جمال جمله جهان او بود چو خوش نگری
محبی، سلوک و وصال را مبتنی بر پیشینه قرار میدهد و نظام مشاعی و نبود خط قرمز و جابهجایی و تبدیل و تغییر چیره بر ناسوت را نادیده میگیرد و به نوعی جبر میگراید:
چو مستعدِّ نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم ندهد سود گاه بیبصری
محبوبی مجموع ظاهر و باطن را با هم مینگرد و حضور جمعی معشوق در دل هر ذره را مشاهده میکند. او خط قرمز و منع و محدودیتی برای کسی قرار نمیدهد؛ اما هر کسی را در نظام مشاعی کردار جمعی با پیشینهٔ خود در ارتباط قرار میدهد:
نمیدهند تو را جز هر آنچه که در توست
که بیخبر از رنگ و روی تو هر بیبصری
(۱۱)
محبی نیازمند پالایش و صفای باطن است. بهترین صافی محبی، شب است. نگاه به آسمان شب و انس با آن، فهم را صافی و دل را روشن و آلودگی دریافتهای سالک محبی را کم میسازد و توهمات و خطاهای وی را کنترل میکند. این خاصیت بیداری سحر و زمان طلوع است. شب، لازمترین گوارایی و کامروایی از بهرههای دنیایی برای محبی است. محبی از روز نمیتواند لطف و صفایی تحصیل کند. لطف و صفا را باید در شب و از شب جستوجو نمود:
می صبوح و شِکر خواب صبحدم تا چند
به عذر نیمشبی کوش و نالهٔ سحری
محبوبی عیار صفای شب و بیداری سحری را به عشق میداند. طریق وصول باید صفا داشته باشد تا وصول و غایتی مصفا را رقم زند. طی طریق مشوب، غایتی مشوب و آلوده و غیر صافی را رقم میزند و رؤیت مخلوط، ناقص و انحرافی را موجب میشود؛ هرچند ظاهری عبادی داشته باشد:
تو از صبوح و می و از سحر بیا برخیز
به عشق و هم به عمل کوش و نالهٔ سحری
محبی از تقسیم پدیدهها و قیاس آنها با محک خوشامد و بدآیندهای خود دست بر نمیدارد و مشکافشانی صبا و جلوهگری گل را ارج مینهد؛ اما در رؤیت لطف نازک خار و خوشنغمگی غرش تندر انحراف دارد:
(۱۲)
به بوی زلف و رخات میروند و میآیند
صبا به غالیهسایی و گُل به جلوهگری
محبوبی در پرتو نور الهی نگاهی اطلاقی به عالم و آدم و به حقیقت وجود دارد. او تنها حقتعالی را دارای ذات مستقل مییابد و به حقیقت او وصول دارد؛ حقی که با نزول، به جلوه و ظهور پدیدار میشود؛ مظاهری که اگر صعود یابند اسمای خلقی آنان فانی میشود و تنها لحاظ حقی آنان بقای حکمی مییابد. پدیدهها جهت خلقی وجه ربوبی و چهرهٔ مقید عبدی میباشند که در نگاه اطلاق همان حق است. در چهرهٔ ظهور نیز تعدد و دوگانگی و ثنویتی وجود ندارد و اطلاق با این مقید وحدت دارد؛ گرچه مقید دیگر در وجه اطلاق حق نیست؛ چنانکه حقیقت آب در ر ظرفی که قرار بگیرد، همان آب است و ظرفی که به خود میگیرد، وصف آن است. در بحث ظهور نیز پدیدهها اوصاف خلقی به خود میگیرند. وصول عینی و خارجی به حقیقت اطلاقی «فنا» و «بینشانی» نام دارد. این وصول نیز عین وحدت است نه اتحاد که مغایرت، دوگانگی و ضعف را لازم دارد. وحدت وجود و ظهور نیز وحدت میان دو مغایر نیست، بلکه توحید است؛ یعنی هویت واحدی که تعدد و تکثر در ظهور دارد و با چهرهٔ اطلاقی خود نیز با هر مقیدی وحدت دارد و لحظه لحظهٔ پدیدهها را رونق گل وجود میسازد:
جمال جلوهٔ گل را مده ز دست عاشق
که گل کند ز برایت هماره جلوهگری
(۱۳)
محبی با آنکه وصل را به استعداد و پیشینه مرتبط میدانست، اما چون «عشق» را نمیشناسد، آن را تحصیلی میشمرد و توصیه به اکتساب و مشق عشق مینماید و آن را در حد «هنر» تنزل میدهد و میان مؤثر و اثر خلط مینماید؛ زیرا هنر، تنها یکی از جلوههای عشق است:
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
عشق، برای محبوبی است و بس. عشق نیازمند پیشینه و از اقتضاءات ربوبی است و آن را که عشق نیست، نصیبی جز سرگردانی، گمراهی، دربهدری و سبکسری نیست:
نصیب عشق نباشد مگر به استعداد
که بیعیار ندارد مگر دربهدری
محبی خوی سوداگری و طمعورزی به شکوه زیبایی و دلبری را به پلشتی سرسپردگی و شهریاری میآلاید:
بیا و سلطنت از ما بخر به مایهٔ حسن
از این معامله غافل مشو که حیف خوری
محبوبی بهجز عشق نمیشناسد و آن را عیار گرانی میداند که گویاترین زبان این احساس پرماجرا، غنای واژگان فارسی است. محبوبی که عشق پاک و اطلاقی حقتعالی دارد، غیور است و در هیچ شرایطی غیر را سلطان نمیداند. این موضوع، به هیچ وجه و در هیچ شرایطی تقیه و توریه و نفاق را برنمیتابد:
(۱۴)
برو ز سلطنت نحس و اینچنین واژه
صفا بود همه از عشق و از زبان دَری
محبی خودبینی و خودخواهی دارد و همین امر او را به محافظهکاری و احتیاط برای حفظ خویشتن میکشاند و گوشهنشینی سالکان را ارج مینهد و آنان را که با گوشهنشینی در پی نگاهداشت خود هستند، صاحب عنایت برای صیانت دیگران میشمرد:
دعای گوشهنشینان بلا بگرداند
چرا به گوشهٔ چشمی به ما نمینگری
محبوبی که از هر غیری بیگانه است، خوفی ندارد. او با اقتدار ربوبی تمکنی فراگیر و مقاومتی نفوذناپذیر و بازدارنده دارد و شیر بیشهٔ علن و ظلمستیزی کرّار میباشد:
دعای خیر نباشد مگر به حکمت دوست
برو ز گوشهنشینی اگر که باهنری
محبی در دیجور غیبت یار، به ناله و لابه پناه میبرد و از آنها روشنایی میجوید:
مرا در این ظلمات آنکه رهنمایی داد
دعای نیمشبی بود و گریهٔ سحری
محبوبی در حضور است و ظلمت غیبت ندارد. او حکمت، عشق و اقتدار را به موهبت داراست و این سه پرتوی از رقص نور بزم صافی همیشه حضورِ نو به نوی اوست:
(۱۵)
چرا شدی تو به ظلمت که التماس کنی
به عقل و عشق نگر با توانِ مقتدری
محبی در دیجور غیبت، غربت و هجر دارد. این غربت و هجر از محبوب به او سوز آه و درد غم و رنج تنهایی میدهد؛ در حالی که از سویی حرارت اشتیاق محبوب او را به تکاپو میاندازد و از سوی دیگر هرچه میرود و میدود و میپوید، حق را نمییابد و نمیرسد تا آرام گیرد و در حیرانی به ولگردی دچار میشود:
ز هجر و وصل تو در حیرتم چه چاره کنم
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
محبوبی در بقای حکمی یعنی در فنای از فنا و در نفی از نفی است. او در کورهٔ آتش این فنا پایدار است. درد این فنا از گرفتاری در صدها چنگال مرگ شدیدتر است؛ اما پایداری محبوبی به این است که بدون آنکه پارهپاره شود، میرسد و از آن دلخوش و رضا میباشد:
بود جمال خوشش وصل، برده هجر از ما
همه وصال خوش او بود به هر نظری
محبی که شکوه محبوب و آزادی و آزادگی او را ندیده است، تصوری شاهانه از زیباییهای معشوق دارد و در دام خداانگاری گرفتار است:
کلاه سروریات کج مباد بر سر حسن
که زیب بخت و سزاوار تخت و تاج سری
محبوبی دلدار یا نگار نازنین و شوخ شیرین عشق میداند و بس و
(۱۶)
آزادی و آزادگی و اطلاق محبوب و غیرت عشق، او را از سرسپردگی به غیر باز میدارد:
بَدَم بیاید از این واژگان شاهانه
نه سر بود به تنی و نه تن بود به سری
بارها گفتهایم محبی محب است نه عاشق. او در طریق محبت گام بر میدارد، نه در مسیر عشق. او بیش از حب، شوق، شوریدگی و شیفتگی نمیشناسد؛ برای همین هرجا از عشق میگوید، نشانی اشتباه میدهد. عشق بیپایان و بدون مقصد و مأمن است و محبی که عشق را صراطی آسان میپنداشت، به اودیهٔ بلاهای مشتاقی نرسیده است، پناه ایمن و غایت سیر خود را میجوید. او معشوق را که آزاد و مطلق و هرجایی است، در بند قید و یکجایی میخواهد:
طریق عشق، طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مأمنی نبری
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مَسا شمع خلوت دگری
عشق، تنها در اولیای محبوبی است. عاشق به ندرت یافت میشود. غیر اولیای محبوبی در حب سیر دارند و نهایت، محب میگردند. آنان عاشق نمیشوند. عشق، حضور ذات و وجدان وجود را میطلبد. ذات در زیبایی بیانتهاست و زیبای بیانتها هیبت دارد و خشیت را بر بیننده چیره میکند. جمال جلال هیبتی دارد که خشیتی بیپایان را
(۱۷)
مستولی میکند. جمال و زیبایی جلالِ ذات، هر چشمی را به دهشت میاندازد. رؤیت ذات، همه چیز عاشق را یکی یکی از او میگیرد و او را به حیرانی و هیمان مبتلا میگرداند. عشق با بلا عشق میشود و برای همین در قرآنکریم نامی از آن نیامده و مورد تکلیف قرار نگرفته است:
طریق عشق نیابی بهجز بلا هرگز
که شد به عاشق دلداده این بلا سپری
محبی طریق رندی و میخوارگی و بیخبری را راه وصول و رونق سعادت و خرامانی و همنشینی با معشوق در زیر نور ماه میگیرد:
چو هر خبر که شنیدم رهی به حیرت داشت
از این سپس من و رندی و وضع بیخبری
ز من به حضرت آصف که میبرد پیغام
که یادگیر دو مصرع ز من به لفظ دَری
بیا که وضع جهان را چنانکه میبینم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
به یمن همت حافظ امید هست که باز
اَری اُسامرُ لَیلای لیلةَ القمرِ
تمامی کژروی محبی در موضوع عشق، ناشی از نداشتن تصور صحیح وی از عشق است. کسی که وصول به ذات ندارد، از عشق هم عاری است و نمیتواند تصور درستی از آن داشته باشد؛ بهویژه آنکه اگر
(۱۸)
فرزانهای محبوبی نیز استاد وی نباشد. عشق به معنای حفظ موجود است و بدون وصول به مقام بینشان ذات رخنمون نمیگردد. باز هم میگوییم عشق تنها ماجرای محبوبان است و بس. محبوبی تمامی صراطها را مستقیم به معشوق میشمرد و او را یار هرجایی و در دل تمامی ذرهها یافته است. پدیدهای که وصول به باطن خود دارد و یار هر جایی را در دل خویش یافته است، هیچگاه حس نیاز و رنگ گدایی به خود نمیگیرد. او خویش را ظهور پروردگار و عشق خدا مییابد. خداوند با خود عشق کرده و این ظهور را پدیدار کرده است. پدیدهها حاصل عشق پروردگارند که به هیچ وجه از او جدایی ندارند و نمیشود که خداوند پدیدهای را از بین ببرد یا گم نماید. پدیدهها ظهور عشق اطلاقی پروردگار و صفای او میباشند. با هر پدیدهای میتوان عشق اطلاقی داشت. آسمان شب همان صفای اطلاقی را دارد که زمین کویر. لطفی که در کوآلا میباشد در پاندا نیز میباشد. لطف اطلاقی و صفای بیپایان خداوند هم در نشاط نوزاد است و هم در جلای زیبارویان مست. نگاه وحدت، عشق میزاید و قدرت بیپایان و انرژی متراکم میبخشد و جلای باطن میآورد. محبوبی همان اهتمام را به مظاهر دارد که به یکتا معشوق خویش دارد و از عشق به آنها توانی میگیرد که حرکتبخش مردم و جامعه و یک امت به سوی کمال و ظلمستیزی و آزادی میگردد تا آنکه در فنای از فنا، خون سرخ خویش را نیز به عشق مردم تقدیم میکند؛ عشقی که
(۱۹)
صفا و شیرینی از عشق خدا دارد و مهر آن از دلی میآید که خداوند با اطلاق خود در آن جای دارد و به عشق خدا با پدیدهها عشقورزی دارد و هستی و تمامی پدیدههای آن معشوق وی است و با تمامی آنها نیز حرکت و جنبش دارد و از آنها قیام و قعود میگیرد. محبوبی همه را به چشم وحدت بر آشیانهٔ دیده و با انس ربوبی بر خانهٔ دل مینهد:
نکو فتاده به خاکی که بوی خون دارد
رها شدم ز همه، فارغم ز بار و بری
ستایش برای خداست
(۲۰)
غزل شماره ۵۴۱ : دیوان حافظ
خواجه:
شهری است پر حریفان از هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است، گر میکنید کاری
چشم فلک ندیده زین خوبتر حریفی
در دام کس نیفتد زین خوبتر شکاری
نکو:
یکتانگار
دلدار من، نگار و کی شد دگر نگاری؟
گرچه صدای عشق است، اما نبود کاری
بگذر ز دام کس تو، خونیندلی است لازم
هرگز مکن توهّم، کی باشد او شکاری؟
(۲۱)
خواجه:
ای روی خوبت از گل صد بار نازنینتر
یا رب که ره نیابد بر دامن تو خاری
جسمی که دیده باشد از روح آفریده
زین خاکدان مبادا بر دامنش غباری
چون من شکستهای را از پیش خود چه رانی
کم غایت تمنّا بوسی است یا کناری
نکو:
دامن بود پر از گل، شد سینهچاک بلبل
هرگز نبوده با تو ای دلربای، خاری
تو چهرهٔ تمامی در جلوهها، مقامی
فارغ ز خاص و عامی، دور از سرِ غباری
ما در حضورت ای گل، سر مینهیم هردم
بر ما محبتی کن، با بوسی و کناری
(۲۲)
خواجه:
می بیغش است بشتاب وقت خوش است دریاب
سال دگر که دارد امّید نوبهاری
در بوستان حریفان مانند لاله و گُل
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری
چون این گره گشایم وین راز وا نمایم
دردی و صعب دردی کاری و سخت کاری
نکو:
دل پاک و صاف باشد در پیش تو خوش آید
فارغ نمایم از غیر، ای غنچهٔ بهاری
دل بسته با تو شوری، کرده ز غیر دوری
جانم بگیر در بر، تو خالقی و باری
من فارغ از دو عالم، با تو خوش است حالم
(۲۳)
رفتم ز بیش و هر کم، جز تو نبوده یاری
خواجه:
هر تار موی حافظ در دستِ ترک شوخی است
مشکل توان نشستن در این چنین دیاری
نکو:
رگ رگ به من تو باشی، دور از دلم حواشی
خواب و قرار من تو، تو یاری و دیاری
جانم به توست آرام، از تو مرا شده کام
بشکستهام همه جام، کامل تو در عیاری
جان نکو فدایت، هستی شده برایت
جانم بود ز جانت، تو بهر من قراری
(۲۴)
غزل شماره ۵۴۲ : دیوان حافظ
خواجه:
تو را که هرچه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال من زار ناتوان داری
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
نکو:
شوق لقا
ز تو بود دو جهان و تو خود جهانداری
چون من تو عاشق سرگشته و زمامداری
ز تو بود دو جهان و تو دلبر همگانی
به ذره ذرهٔ هستی تو آشیان داری
(۲۵)
خواجه:
بنوش می چو سبکروحی ای حریف مدام
علیالخصوص در این دم که سر گران داری
بیاض روی تو را نیست نقشِ درخور از آنک
سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
میان مجمع خوبان کنی میانداری
مکن عتاب ازین بیش و جور بر دل من
بکن هر آنچه توانی که جای آن داری
نکو:
جمال یار دلآرا چه بهبه و هیهات
تو شاد و مست و عزیزی، تو رهروان داری
تویی که چهرهٔ هستی بود همه از تو
تو بهر این دل مستم چه آستان داری
میان نداری و داری میانِ هستی را
تو هم کنارهای و هم چه بس میان داری
منم به شوق لقایت چه سرخوش و زنده
دهی تو هرچه عذابم که جای آن داری
(۲۶)
خواجه:
به اختیار اگرت صدهزار تیر جفاست
به قصد جان من خسته در کمان داری
بکش جفای رقیبان مدام و دل خوش دار
که سهل باشد اگر یار مهربان داری
وصال دوست گرت دست میدهد روزی
برو که هرچه مراد است در جهان داری
چو ذکر لعل لبت میکنم خرد گوید
حدیث یا شکر است اینکه در دهان داری
نکو:
بده تو هرچه که باشد بلا و تیر غم
تو خود بر این تنِ افتادهام کمانداری
همه بلای تو عشق است و عاشقی این است
اگرچه دلبری و روح مهربان داری
تویی عزیز دلم یار نازنین من
مراد دل تویی و تو چه پیروان داری
مگو ز لعل لبت، بردهای دل از من تو
(۲۷)
تویی نگار دلآرا که بس دهان داری
خواجه:
چو گُل به دامن از این باغ میبری حافظ
چه غم ز ناله و فریاد باغبان داری
نکو:
رخات بود گل عالم، تو خود گلستانی
به ذره ذرهٔ این دل، تو باغبان داری
نکو به عشق تو شاد و تویی قرار دل
هماره چهرهٔ هستی تو در عیان داری
(۲۸)
غزل شماره ۵۴۳ : دیوان حافظ
خواجه:
صبا تو نَکهَتِ آن زلف مشکبو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری
دلم که گوهر اسرار عشق دوست در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری
نکو:
گیسوان آشفته
تویی جمال حقیقت که رنگ و رو داری
لب تو معرکه، با من تو رو بهرو داری
شده دلم به هم از گیسوان آشفته
عجب که چهره و رویی خوش و نکو داری
(۲۹)
خواجه:
در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت
جز اینقدر که رقیبان تندخو داری
نوای بلبلت ای گُل کجا پسند افتد
که گوشِ هوش به مرغان هرزهگو داری
ز جرعهٔ تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام می است آنکه در سبو داری
نکو:
صفای چهرهٔ تو برده دل ز من یکسر
نگار من تویی و تو بس آبرو داری
بود جمال دو عالم همه ز روی تو
اگرچه دلبر من، یار تندخو داری
تو نوگل خوشی و گلْسِتان زیبایی
به خَلقِ فتنهٔ خود بس تو هرزهگو داری
به چهرهٔ خوش خود مست و دلنوازی تو
تمام مستی و عشقت تو بیسبو داری
(۳۰)
خواجه:
قبای حسنفروشی تو را برازد و بس
که همچو گُل همه آیین رنگ و بو داری
زمانه گر همه مشک ختن دهد بر باد
فدای تو که خط و خال مشکبو داری
دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
تو را سزد که غلامان ماهرو داری
نکو:
برو ز خود تو نگارا، مگو دگر هرگز
نگار من که تو هستی چه رنگ و بو داری
زمانه گشته خراب و شده گلان پرپر
ز بهر حفظ خلایق تو جستوجو داری
نبوده خوبی عالم دگر در این دوران
کشد به خاک و به خون هرچه تو گلو داری
(۳۱)
خواجه:
به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز
که گر به او رسی از شرم سر فرو داری
دعاش گفتم و خندان به زیر لب میگفت
که کیستی تو و با ما چه گفتگو داری
نکو:
اگرچه قدرت کامل تویی به هر عالم
ولی به نوع فراوان تو هم عدو داری
کشیده فیض رخ تو سراسر عالم
به خلق تو که رسم وه چه پشت و رو داری
بود ز دشمن تو خود همه کجی بر دوست
بود ز غفلت تو اینکه گفتوگو داری
اگر به دیدهٔ کامل نظر کنی به جهان
به روی پاک و خوشش تو سرت فرود آری
(۳۲)
خواجه:
ز کنج مدرسه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نِه اگر میل جست و جو داری
نکو:
مرو ز مدرسه سالک که بوده عشق هرجا
به عقل و عشق خودت، چهره ماهرو داری
نکو بود به ره حق چو رخش افتاده
که تو عزیز منی، خال مشکبو داری
(۳۳)
غزل شماره ۵۴۴ : دیوان حافظ
خواجه:
بتا با ما مَوَرز این کینهداری
که حقِّ صحبت دیرینه داری
نصیحت گوش کن کاین دُر بسی بِه
از آن گوهر که در گنجینه داری
نکو:
پرپینه
تو با پروردگارت کینه داری
ولی نعمت تو از دیرینه داری
بسنج آن مستی و صافی دل را
جهانی گوهر و گنجینه داری
(۳۴)
خواجه:
به فریاد خمار مفلسان رس
خدا را گر می دوشینه داری
ولیکن کی نمایی رخ به رندان
تو کز خورشید و مه آیینه داری
بد رندان مگو ای شیخ و هُشدار
که با حکم خدایی کینه داری
نمیترسی ز آه آتشینم
تو دانی خرقهٔ پشمینه داری
نکو:
به فریاد دل این مردمان رس
که تو خود همت آدینه داری
برو سالک ز رند و شیخ و پیکار
مگر رنجی ز حق در چینه داری؟
همه خلق خدا باشد ظهورش
مگو از پشم چون پشمینه داری
(۳۵)
خواجه:
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سینه داری
نکو:
همه هستی بود سلم و سلامت
به قرآنی که تو در سینه داری
نکو مست جمال آن دلآراست
که یاد از دست من پُرپینه داری
(۳۶)
غزل شماره ۵۴۵ : دیوان حافظ
خواجه:
برو زاهد به امّیدی که داری
که دارم همچنان امیدواری
بهجز ساغر که دارد لاله در دست
بیا ساقی بیاور تا چه داری
نکو:
وامدار
بود امّید زاهد از حق عاری
که او دنبال حور است و سواری
تو هم در بند بیهوده کنی طی
ندانی که چه شد امیدواری
می و ساغر، گل و لاله بگو چیست؟
از این ساقی بگو تو که چه داری؟
(۳۷)
خواجه:
مرا در رشتهٔ دیوانگان کش
که مستی خوشتر است از هوشیاری
بپرهیز از من ای صوفی بپرهیز
که کردم توبه از پرهیزگاری
بیا دل در خم گیسوی او بند
اگر خواهی خلاص و رستگاری
نکو:
منم دیوانه و هوشیار و هم مست
که تنها بوده چه این هوشیاری
اگر صوفی ز کس ترسد، شود این
نبوده در پی پرهیزکاری
منم مست خم گیسوی آن ماه
همین باشد مرا خوش رستگاری
(۳۸)
خواجه:
به وقت گل خدا را توبه بشکن
که عهد گل ندارد استواری
عزیزا نوبهار عمر بگذشت
چو بر طرف چمن باد بهاری
بیا حافظ به پند تلخ کن گوش
چرا عمری به غفلت میگذاری
نکو:
که باشد فصل گل عمر خدایش
گل من بوده غرق استواری
بود عمرم بهار سربهسر سبز
چمن، گل، یار شیرین بهاری
بیا سالک به پندم خوب کن گوش
بشو پابند حق در هر گذاری
به عشق حق گرفتار آمد این دل
ندارد غیر حق در من قراری
نکو راحتسرای عشق و مستی است
نیام بر غیر حق من وامداری
(۳۹)
غزل شماره ۵۴۶ : دیوان حافظ
خواجه:
ای که در کوی خرابات مقامی داری
جَمِ وقتِ خودی ار دست به جامی داری
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
نکو:
حقیقت
ای که دلدادهٔ حقی و مقامی داری
در بر حضرت حق حرمت و نامی داری
بگذر از شعبده و، چهرهٔ پاکی بگزین!
با حقیقت شو که صبحی و، شامی داری
(۴۰)
خواجه:
ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از یار سفرکرده پیامی داری
بوی جان از لبِ خندانِ قدح میشنوم
بشنو ای خواجه تو گر زانکه مشامی داری
کامی ار میطلبد از تو غریبی چه شود
تویی امروز در این شهر که نامی داری
نکو:
همه در راه حقیقت شده خود خانهخراب
کو، کجا شد تو اگر هم پیامی داری؟
لب لعل خوش او برده دل و دین از من
جان من زنده به او شد، تو کلامی داری
مشک بوی سر زلفش بزده جانم را
خوش نگر گر که تو خود نیز مشامی داری
کام دل ده که در این خانه غریبم اکنون
من غریبم تو که خود اسمی و نامی داری
(۴۱)
خواجه:
خال سَرسبز تو خوش دانهٔ عیشی است ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری
تو به هنگام وفا گرچه ثباتیت نبود
میکنم شکر که بر جور دوامی داری
مهربان شد فلک و ترک جفاکاری کرد
تویی ای جان که در این شیوه خرامی داری
نکو:
خال آن کنج لبت کشته مرا شب به سحر
غنچهٔ لب نگر و اینکه تو دامی داری
عشق تو کرده مرا خانهخراب و حیران
شکر من اینکه ز بهرم تو دوامی داری
مهر عالم بود از مهر و وفای دل تو
معرکه بوده دلت، گرچه خرامی داری
(۴۲)
خواجه:
بس دعای سحرت حافظ جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری
نکو:
چه بود ذکر و دعا گر نبود عشق رخات
تو به شبخیزی و، در روز مرامی داری
در دل جمله جهان ذره منم بی کم و کاست
تو شدی جمله که هر لحظه قیامی داری
راحت افتادهام از سقف صفای جبروت
ای دریغا که به ناسوت پیامی داری
شد نکو در ره عشق تو به مسلخکدهات
من بدانم که تو خود نظم و نظامی داری
(۴۳)
غزل شماره ۵۴۷ : دیوان حافظ
خواجه:
ای که مهجوری عشّاق روا میداری
بندگان را ز برِ خویش جدا میداری
تشنهٔ بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا میداری
نکو:
سیمرغ و مگس
دلبرم! خواستهام را تو روا میداری
دل من را ز کجیها تو جدا میداری
تشنهام بود و تو سیراب نمودی جانم
دل، تو را میطلبد که تو روا میداری
(۴۴)
خواجه:
دل ربودی و بِحِل کردمت ای جان لیکن
بِه ازین دار نگاهش که مرا میداری
ساغر ما که حریفان دگر مینوشند
ما تحمل بکنیم ار تو روا میداری
ای مگس عرصهٔ سیمرغ نه جولانگه توست
عِرض خود میبری و زحمت ما میداری
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
از که مینالی و فریاد چرا میداری
نکو:
تو به دل بودی و وصلات شده جان و دل من
بردهای جان مرا و تو پیامی داری
من ندانم بهجز از تو دگری دلبر را
دل و دلبر تو حقش را چه ادا میداری
بوده سیمرغ اسیر نَفَس این مگسان
عِرض او ماند و تو زحمت چه به ما میداری
دیده دل حسن قضای تو عزیز شیرین
(۴۵)
نالهای نیست نه، فریاد چرا میداری؟
خواجه:
حافظ خامطمعْ، شرمی از این قصه بدار
کار ناکرده چه امّید عطا میداری
نکو:
به عمل جمله شود هر نظر خوب و بدی
بیعمل کی طلب قرب و عطا میداری؟
هستی و حسن حقیقت تویی ای سالک ما
بگذر از روضهٔ رضوان، که خطا میداری
من نگویم به تو ای ربّ همه ملک وجود
عشرتی بوده و تو شور عزا میداری
عشق و عشرت شده خود غالیهٔ قول و غزل
(۴۶)
تار و طنبور به دل ضرب و نوا میداری
دل بدیده است نکو عشرت و عشق هستی
فارغم از هوس و لیک چه رضا میداری
(۴۷)
غزل شماره ۵۴۸ : دیوان حافظ
خواجه:
روزگاری است که ما را نگران میداری
مخلصان را نه به وضع دگران میداری
گوشهٔ چشم رضایی به مَنَت باز نشد
اینچنین عزت صاحبنظران میداری
نکو:
استقبال نخست: مدعی
از سر جور، مرا تو نگران میداری
مدعی هستی و خود جور گران میداری
بردهای دور دلم را تو ز شادی یکسر
دشمنی بس تو به صاحبنظران میداری
(۴۸)
خواجه:
نه گُل از داغ غمت رست نه بلبل در باغ
همه را نعرهزنان جامهدَران میداری
پدر تجربه آخر تویی ای دل ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران میداری
گرچه رندی و خرابی گنه ماست همه
عاشقی گفت که ما را تو بر آن میداری
جوهر جامِ جم از کان جهان دگر است
تو تمنّا ز گِل کوزهگران میداری
نکو:
رحم تو رفته ز باغ و گل و بلبل یکسر
همه را از ستَمَت جامهدران میداری
پدران در غم مرگ همه ماندند به خاک
داغ مرگ پدران بر پسران میداری
گرچه ظلم و ستمت کرده همه غرق گناه
خود تو هم مردم بیچاره بر آن میداری
لطف حق کرده به خلقش چه بسی جود و کرم
(۴۹)
همه را خود تو گِل کوزهگران میداری
خواجه:
کیسهٔ سیم و زرت نیک بباید پرداخت
زین تمنا تو که از سیمبَران میداری
ای که در دلق ملمّع طلبی ذوق ظهور
چشم سیری عجب از بیبصران میداری
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران میداری
نکو:
تو بگیری ز همه هرچه به هر ترفندی
تو و اطرافی تو سیمبَران میداری
ای که در چهرهٔ ظاهر بکنی ریب و ریا
همهٔ خلق خدا، بیبصران میداری
خلق بیچاره شده از ستَمَت آواره
(۵۰)
زن و فرزند یتیم، نعرهزنان میداری
خواجه:
دین و دل رفت ولی راست نمییارم گفت
که من سوختهدل را تو بر آن میداری
تا صبا بر گل و بلبل ورق حسن تو خواند
همه را شیفته و دلنگران میداری
ساعد آن بِه که نپوشی چو تو از بهر نگار
دست در خون دل پُرهنران میداری
نکو:
جور تو کرده فلک را نگرانِ فردا
ظالم پستی و جور همگان میداری
بینوا را تو زدی قید حیاتش یکجا
خلق بیچارهٔ ما بیامان میداری
تو شدی چوب و چماق همهٔ ظلم و ستم
(۵۱)
چهرهٔ سادهدلان را تو زیان میداری
خواجه:
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقّع ز جهان گذران میداری
نکو:
بس کن این جور و جفا بر سر مخلوق خدا
جمله را خود تو یکایک به فغان میداری
هرکه با ظلم نسازد به بر خلق خدا
تو همه همچو نکو را به خزان میداری
(۵۲)
غزل شماره ۵۴۸ : دیوان حافظ
خواجه:
روزگاری است که ما را نگران میداری
مخلصان را نه به وضع دگران میداری
گوشهٔ چشم رضایی به مَنَت باز نشد
اینچنین عزت صاحبنظران میداری
نکو:
استقبال دوم: جور و جفا
تو همه خلق خدا را به فغان میداری
ستم و جور و جفا را تو به جان میداری
تو کنی ظلم و ستم بر دل نالان ضعیف
دست خود را تو به خون گوهران میداری
(۵۳)
خواجه:
نه گُل از داغ غمت رست نه بلبل در باغ
همه را نعرهزنان جامهدَران میداری
پدر تجربه آخر تویی ای دل ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران میداری
گرچه رندی و خرابی گنه ماست همه
عاشقی گفت که ما را تو بر آن میداری
جوهر جامِ جم از کان جهان دگر است
تو تمنّا ز گِل کوزهگران میداری
کیسهٔ سیم و زرت نیک بباید پرداخت
زین تمنا تو که از سیمبَران میداری
ای که در دلق ملمّع طلبی ذوق ظهور
چشم سیری عجب از بیبصران میداری
نکو:
دل هر فرد ضعیفی چه برنجاندی تو
از خودت جمله جهان را نگران میداری
بگذر از ظلم و ستم بیخبر از هر خوبی
آگهی از همه امر و تو نهان میداری
(۵۴)
خواجه:
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران میداری
دین و دل رفت ولی راست نمییارم گفت
که من سوختهدل را تو بر آن میداری
تا صبا بر گل و بلبل ورق حسن تو خواند
همه را شیفته و دلنگران میداری
نکو:
تو همه خلق خدا را به فغان میداری
ستم و جور و جفا را به جهان میداری
دین حق را چه سیه بر دل مردم کردی
زشتی و جور و جفا را تو چنان میداری
غافلی از دو جهان، ای تو فقیر نادان
حرص و خودشیفتگی را تو به جان میداری
(۵۵)
خواجه:
ساعد آن بِه که نپوشی چو تو از بهر نگار
دست در خون دل پُرهنران میداری
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقّع ز جهان گذران میداری
نکو:
غافلی و نرسی سمت همه خوبیها
تو چه دانی که جهان گذران میداری
شد نکو از ستم تو چه بسی خاکنشین
گرچه خود را تو اسیر همگان میداری
(۵۶)
غزل شماره ۵۴۹ : دیوان حافظ
خواجه:
طفیل هستی عشقاند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
چو مستعدِّ نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم ندهد سود گاه بیبصری
نکو:
طفیل عشق
طفیل هستی عشق آدم است، نه جن و پری
جمال جمله جهان او بوَد چو خوش نگری
نگار و دلبر من بوده یار غوغایی
به هر کجا نگرم، بوده از تو خشک و تری
نمیدهند تو را جز هر آنچه که در توست
(۵۷)
خبر نباشدش از تو هر آنکه بیبصری
خواجه:
می صبوح و شِکر خواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و نالهٔ سحری
به بوی زلف و رخت میروند و میآیند
صبا به غالیهسایی و گُل به جلوهگری
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
نکو:
تو از صبوح و می و از سحر بیا برخیز
به عشق و هم به عمل کوش و نالهٔ سحری
جمال جلوهٔ گل را مده ز دست عاشق
که گل کند ز برایت هماره جلوهگری
نصیب عشق نباشد مگر به استعداد
که بیعیار ندارد مگر دربهدری
(۵۸)
خواجه:
بیا و سلطنت از ما بخر به مایهٔ حسن
از این معامله غافل مشو که حیف خوری
دعای گوشهنشینان بلا بگرداند
چرا به گوشهٔ چشمی به ما نمینگری
مرا در این ظلمات آنکه رهنمایی داد
دعای نیمشبی بود و گریهٔ سحری
نکو:
برو ز سلطنت نحس و اینچنین واژه
صفا بود همه از عشق و از زبان دَری
دعای خیر نباشد مگر به اندک دوست
برو ز گوشهنشینی اگر که باهنری
چرا شدی تو به ظلمت که التماس کنی
به عقل و عشق نگر با توانِ مقتدری
(۵۹)
خواجه:
ز هجر و وصل تو در حیرتم چه چاره کنم
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
که زیب بخت و سزاوار تخت و تاج سری
طریق عشق، طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مأمنی نبری
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مَسا شمع خلوت دگری
نکو:
بود جمال خوشش وصل، برده هجر از ما
همه وصال خوش او بود به هر نظری
بَدَم بیاید از این واژگان شاهانه
نه سر بود به تنی و نه تن بود به سری
طریق عشق نیابی بهجز بلا هرگز
(۶۰)
که شد به عاشق دلداده این بلا سپری
خواجه:
چو هر خبر که شنیدم رهی به حیرت داشت
از این سپس من و رندی و وضع بیخبری
ز من به حضرت آصف که میبرد پیغام
که یادگیر دو مصرع ز من به لفظ دَری
بیا که وضع جهان را چنانکه میبینم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
به یمن همت حافظ امید هست که باز
اَری اُسامرُ لَیلای لیلةَ القمرِ
نکو:
نکو فتاده به خاکی که بوی خون دارد
رها شدم ز همه، فارغم ز بار و بری
(۶۱)
غزل شماره ۵۵۰ : دیوان حافظ
خواجه:
خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند
اقرار بندگی کن و دعوی چاکری
نکو:
دنیای ما
دنیای ما گرفته بشر را به داوری
اما تو قصه پروری و افسانه آوری
افتاده این بشر همه در زیر تیغ و خون
آزاده باش سالک و بگذر ز چاکری
(۶۲)
خواجه:
آن کس که اوفتاد خدایش گرفت دست
پس بر تو باد که غم افتادگان خوری
ساقی به مژدگانی عیش از دَرم درآی
تا یک دَم از دلم، غم دنیا به در بری
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی است
آن به کزین گریوه سبکبار بگذری
نکو:
بسیار شد که فتاد و شکست دست
کو مردمی چو تو که غم مردمان خوری؟
بگذر ز عیش و ساقی بیهوده در جهان
غم در دلت بود، تو کجا غم به در بری؟
نفرت بود مرا ز واژهٔ شاه و ز شاهراه
گرچه خوش است از کریوه سبکبار بگذری
(۶۳)
خواجه:
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
نیل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت هست
ای نور دیده صلح بِه از جنگ و داوری
نکو:
بیهوده و غلط بود این هر سه ای پدر
درویش و صوفی و دیگر سکندری
نه تاج و تخت و نه لشگر امن نگشت
دوری گزین ز شاهی و هم از قلندری
نیل مراد هم به عنایت بود، رفیق
واصل اگر شوی، کندت حق چه یاوری
جنگ است و داوری همه در روزگار ما
صلح و صفا خوش است به پاکی داوری
(۶۴)
خواجه:
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
نکو:
فقر است مثل کفر و دروغ است کیمیا
استاد خواهد ای رفیق، کیمیاگری
بیهوده باشد این همه گفتار بیاساس
با حق بودن است بهراستی، بود این برتری
باشد نکو به حق و ندارد شری به دل
گرچه ستم بدیده ز مریخ و مشتری
(۶۵)
غزل شماره ۵۵۱ : دیوان حافظ
خواجه:
بیار باده و بازم رهان ز رنجوری
که هم به باده توان کرد دفع مخموری
به هیچ وجه نباشد فروغ مجلس انس
مگر به روی نگار و شراب انگوری
نکو:
رسم همواری
به همتت تو قوی شو به روز رنجوری
به عشق و شادی و ایمان نبوده مخموری
جمال تازهٔ یار و فروغ جان او
دهد صفا و کند زندهات چنان حوری
(۶۶)
خواجه:
ز سحر غمزهٔ فتان خویش غرّه مباش
که آزمودم و سودی نداشت مغروری
به یک فریب بدادم صلاح خویش از دست
دریغ از آن همه زهد و صلاح و مستوری
نکو:
ندیده غمزهٔ یار و نبوده در عشرت
چه خوش که بوده به مستی بدون مغروری
صفای باطن تو میدهد تو را فرصت
کند وصال تو کامل به عشق و مستوری
برو ز زهد و صلاح و فریب بیهوده
نگار ساده و عریان به قدر میسوری
(۶۷)
خواجه:
ادیب چند نصیحت کنی که عشق مباز
اگرچه نیست ادب این سخن به دستوری
به عشق زنده بود جان مرد صاحبدل
اگر تو عشق نداری برو که معذوری
رسید دولت وصل و گذشت محنت هجر
نهاد کشور دل باز رو به معموری
نکو:
برای عشق نگارم بلا بود لازم
شود به درد و بلا خون بهپا نه دستوری
سری که عشق ندارد، کدوی بیبار است
مگو به آنکه نشد عاشق او، تو معذوری
اگر وصول بهپا شد، بود هم او در شخص
وگرنه در صف جمع کی شوی تو معموری؟
(۶۸)
خواجه:
به هر کسی نتوان گفت راز خود حافظ
مگر بدان که کشیده است محنت دوری
نکو:
همین بود نتوان گفت راز دل بر کس
مگر ندارد و گویی شوی تو مهجوری
زمان غربت و خواری بود زمان ما
نبوده خشت سلامت، بود همه دوری
زمان ما دگر از هر جهت بود بدتر
پدر، پسر، زن و شوهر ندارد اینجوری
برو به ظاهر و عُرْفَت که بوده از عقلی
بگیر دستهٔ قانون، که بیش از این، کوری
نکو چه گوید و داند رسوم همواری
گذر کن از دل عارف بر این تو مأموری
(۶۹)
غزل شماره ۵۵۲ : دیوان حافظ
خواجه:
ای که دایم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل و عقیله مشهوری
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
نکو:
عاشقی
شده انسان به چنگ مغروری
نه که بیعشق بوده معذوری
عشق گرچه فلاکتی دارد
لیک آن خود نبوده مهجوری
مستی عشق حق به هجرت شد
رجعتی دارد و چه معموری
(۷۰)
خواجه:
روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را گواه رنجوری
بگذر از ننگ و نام خود حافظ
ساغر مِی طلب که مخموری
نکو:
عاشق است و سلامتی او را
نبود عاشقی و رنجوری
عشق و مستی چه شور و غوغایی است
نام و ننگش گرفته دستوری
رفته از عاشقان همه زشتی
او به دور است خود ز مخموری
صاحب بس کرامت و لطف است
بوده دور از سرای مستوری
عاشقی گفتی و کباب است دل
گرچه دارد از این و آن دوری
شد نکو عاشق دریدهدُهل
سینهچاک و رها ز هر کوری
(۷۱)
غزل شماره ۵۵۳ : دیوان حافظ
خواجه:
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گُل گر خُردهای داری خدا را صَرف عشرت کن
که قارون را زیانها داد سودای زراندوزی
نکو:
شور دل
شده شور دل من از نسیم باد نوروزی
که با این عشق و مستی تو چراغ دل برافروزی
ببر کام دل از فصل خوش عشرت به هر لحظه
(۷۲)
نمانی و نمیماند به تو عمر و زراندوزی
خواجه:
سخن در پرده میگویم چو گل از پرده بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
طریق کام جستن چیست ترک کام خود گفتن
کلاه سَروری این است اگر این ترک بردوزی
نکو:
بزن بر ساز عشق و بین تو سوزش را دمادم خوش
وگرنه میروی و در غمش داری تو خود سوزی
اگر یاری کنی پیدا که باب میل تو باشد
همین باشد تو را رزق و همین باشد تو را روزی
بود عشق و صفا یکسر دم وصل خوش یاری
(۷۳)
وگرنه بوده مخموری و خودخواهی و یک قوزی
خواجه:
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی اگر سوزی
به عُجب علم نتوان شد ز اسباب طرَب محروم
بیا زاهد که جاهل را زیادت میرسد روزی
ندانم نوحهٔ قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
به بستان رو که از بلبل طریق عشق گیری یاد
به مجلس آی کز حافظ سخن گفتن بیاموزی
نکو:
ندارد عشق پاک هرگز جدایی و دگر دوری
که با تو بوده معشوقت به هر لحظه، به هر روزی
مگو علم و رسوم است و بود این خود عجب سالک
به جاهل این نشد روزی و این باشد غمافروزی
مدار عشق و مستی شد به هر دوری به هر جوری
کجا باشد به کس عشقی که بیرنگ است و بیروزی
همه بُستان و بلبل شد نسیمی از دل آدم
(۷۴)
که باید عشق و مستی را نکو از او بیاموزی
(۷۵)
غزل شماره ۵۵۴ : دیوان حافظ
خواجه:
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام مِیام ده که به پیری برسی
چه شِکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
نکو:
کرکس و عسس
دل به دلدار بده، رو ز سر بوالهوسی
عشق و مستی کن و رو تا که به مستی برسی
لطف حق هست به هر لحظه بَرِ عاشق مست
(۷۶)
دور باید شدن از رنگ و لعاب مگسی
خواجه:
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غُلغل بانگ جرسی
دوش در خیل غلامان درش میبودم
گفت کای بیدل بیچاره تو یار چه کسی
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
دل بر آتش بنهادم ز پی خوشنفسی
نکو:
عمر تنگ است و زمان در خور غفلت نبود
بیخبر گر که بمانی، برسد خود جرسی
نه غلامم نه به درگاه کسی میمانم
خوش بگفت بیدل بیچاره بگویم چه کسی
برو از جرگهٔ ظاهر به حقیقت بگرای
(۷۷)
آتش عشق خنک هست اگر همنفسی
خواجه:
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
لمع البرق من الطور و آنستُ به
فلعلّی لک آتٍ بشهابٍ قبسِ
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
هرکه مشهور جهان گشت به مشکیننفسی
نکو:
دل بگیر از بر افراد فرومایهٔ پست
خلق آگاه نگر خود تو شکن هر قفسی
برو از دور دل پاک به راحتگه طور
که رسد از بر حق بر تو هوای قبسی
دل خونین و شکسته چه به عاشق خوش گشت
(۷۸)
که گریزد ز بر خصم به مثل عسسی
خواجه:
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
یسّرَ الله طریقاً بک یا ملتمسی
نکو:
دل گرفتم ز سر دورهٔ بیهودهٔ خویش
رو به جانان بشدم تا که شوم ملتمسی
جان من بوده چه خوش در بر آن دلدارم
بگریزید چو نکو از شه تیرهنفسی
(۷۹)
غزل شماره ۵۵۵ : دیوان حافظ
خواجه:
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی
چنگ در پرده همی میدهدت پند ولیک
وعظت آنگاه دهد سود که قابل باشی
نکو:
نوبهار
عمر تو در گذرد، رو که تو خوشدل باشی
میرود از تو جهان و تو که در گِل باشی
ذره ذره به جهان پند تو دارد هردم
(۸۰)
گر تو صاحبنظر و چهرهٔ قابل باشی
خواجه:
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز حال همه غافل باشی
گرچه راهی است پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
نکو:
برو با یک گل زیبا بنما بدمستی
گر تو دانا و توانا و تو عاقل باشی
گذری بوده جهان در بر تو ذرهٔ شاد
نبود جان و دلت گر که تو غافل باشی
بوده این راه دراز تو پر از بیم و امید
رهروی راهبری گیر که خوشدل باشی
بگذر از این غم دهر و دم نقد است تو را
(۸۱)
خوش مقامی بطلب نی که به منزل باشی
خواجه:
نقد عمرت ببرد غصّهٔ دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصهٔ باطل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
نکو:
شور عمر تو کم است و دگر آن باشد هیچ
خوش نگر، ورنه که تو یکسره باطل باشی
در پی یار برو زلف خوشش گیر به دست
گر نشینی به برش غرق شمایل باشی
ظالمی کرده ستم بر سر بیچارهٔ خلق
گر چنینی که تو هم پُر ز رذایل باشی
ستم و ظلم و پریشانی خلقی منگر
ورنه تو عاطل و از جمله اراذل باشی
حرف هیچ است، بگو در عمل اینگونه که شد
گر چنینی تو خوش و گو که چه کامل باشی
جان من هست نکو بیخبر از ظلم و ستم
گر چنین است بدان جمله که عامل باشی
(۸۲)
غزل شماره ۵۵۶ : دیوان حافظ
خواجه:
هزار جهد بکردم که یار من باشی
قراربخش دل بیقرار من باشی
دمی به کلبهٔ احزان عاشقان آیی
شبی مراد دل سوگوار من باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
نکو:
سنگ به ستمگر
رها ز کوشش و کارم که یار من باشی
هماره راحت دل تو، قرار من باشی
به دور مُلک وجودم شوی به من همراه
به چرخ و چین ظهورم نگار من باشی
(۸۳)
خواجه:
چراغ دیدهٔ شب زندهدار من گردی
انیس خاطر امّیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
در آن میانه خداوندگار من باشی
از آن عقیق که خونیندلم ز عشوهٔ او
اگر کنم گلهای رازدار من باشی
نکو:
تو مونس دو جهانی به سرسرای دل
گذار دل به تو باشد دیار من باشی
به نفرتم همه از خسروان و از بنده
خدای من وَ خداوندگار من باشی
کشیده قد دلم خون به هر کش و قوسی
تو سوز و ساز و ریاض و تو راز من باشی
(۸۴)
خواجه:
شود غزالهٔ خورشید صید لاغر من
گر آهوی چو تو یک دم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کردهای وظیفهٔ من
اگر ادا نکنی وامدار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیمشبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
نکو:
به جان من بنشینی و بگذری از دهر
هویتم تو شدی، نه شکار من باشی
تو بوسه از لب لعلت بده چه بیپروا
لبت زنم به لبم، تا که یار من باشی
هماره در بَرَمی دلبر دلآرایم
به محو و صحو و به طمسی کنار من باشی
(۸۵)
خواجه:
من ار چه حافظ شهرم جوی نمیارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
نکو:
تویی که دار و دیار و دَیار من هستی
صفا و عشق و وفا و گذار من باشی
منم به عشق تو زنده دگر ندارم هیچ
خوشم که تو دلبر زیباعذار من باشی
نکو نشسته به ویرانسرای دهر خود
که ت نگار دلارا، عیار من باشی
(۸۶)
غزل شماره ۵۵۷ : دیوان حافظ
خواجه:
ای دل آن به که خراب از می گلگون باشی
بیزر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
نکو:
سفلهددان
دل خونین من آن به که تو گلگون باشی
بیغم ملک جهان دور ز قارون باشی
نه فقیرم نه که خوش بوده فقیری به برم
باید ای دل ز دو عالم که تو افزون باشی
(۸۷)
خواجه:
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنما
ور خود از گوهر جمشید و فریدون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست به جان
شرط اوّل قدم آن است که مجنون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی رَه ز که پرسی چه کنی چون باشی
نکو:
تاج و شاه و دگر آن سفلهددان هیچم هست
نه تو جمشید و جم و نه که فریدون باشی
مست و دیوانهام و زنده و سینهچاکم
لیلیام بوده مگو که تو چو مجنون باشی
کاروان رفت و رود تا به هواخانهٔ دهر
او به من گفته که چون جمله تو هم چون باشی
(۸۸)
خواجه:
نقطهٔ عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه چون بنگری از دایره بیرون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
تا به چند از غم ایام، جگر خون باشی
نکو:
نقطهٔ عشق بود لعل لب غنچهٔ تو
ای دل ساده تو هم یکسره محزون باشی
هستی جمله جهان هست همه یک نظرت
ورنه یک ذره تو هستی و تو بیرون باشی
دمبهدم مستم و خُمخانه شکستم بر سر
من خوشم لیک چرا که تو جگرخون باشی
(۸۹)
خواجه:
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی
نکو:
فقر من رفته ز سر، بیخبرم از همه سر
کی پسندم که تو آزردهٔ گردون باشی؟
مستی من شده خود چهرهٔ استغنایم
حق به من گفته نباید که تو مدیون باشی
بوده این دل به صفا همره عشق دل دوست
ای نکو کی پسندد که تو «ساهون» باشی
(۹۰)
غزل شماره ۵۵۸ : دیوان حافظ
خواجه:
زین خوش رقم که بر گل رخسار میکشی
خط بر صحیفهٔ گل گلزار میکشی
اشک حرمنشین نهانخانهٔ مرا
زان سوی هفت پرده به بازار میکشی
نکو:
اشکم
آسوده دل تو هم خط رخسار میکشی
دل کشته شد تو گل گلزار میکشی
اشکم چو خون شده همه بر دیدهام روان
اشکم چو گوهری تو به بازار میکشی
(۹۱)
خواجه:
هردم به یاد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانهٔ خمّار میکشی
گفتی سر تو بسته به فتراک ما سزد
سهل است اگر تو زحمت این بار میکشی
با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
وه زین کمان که بر سر بیمار میکشی
نکو:
با لعل لب پرآب حیات عشق
دیوانهام نمودی و خمّار میکشی
من سر ندارم و فتراک بین نیام
تو برتری، که گوید تو بار میکشی
چشمت زده است به دل من تیر هردمی
هرلحظه تیر و کمان سوی بیمار میکشی
(۹۲)
خواجه:
بازآ که چشم بد ز رخات دور میکنم
ای تازه گل که دامن از این خار میکشی
کامل روی چو باد صبا را به بوی زلف
شیرین به قید سلسله در کار میکشی
حافظ دگر چه میطلبی از نعیم دهر
می میچشی و طرّهٔ دلدار میکشی
نکو:
چشم بدش نبود در حریم دهر
خارت چو نیست، کجا خار میکشی؟
یکسر کشیده این دل من خط دلبری
این دل ز روی توست تو اسرار میکشی
جانا خوش است این دلم در فضای جان
گشته به عشق رخات مستانه، تو دلدار میکشی
ای دل بگو ز حسن جمال عزیز من
این خود تویی که سرم بر دار میکشی
گفتا نکو منم که سرت بردهام به دار
من گفتهام آری که تو هنجار میکشی
(۹۳)
غزل شماره ۵۵۹ : دیوان حافظ
خواجه:
سُلَیمی منذُ حَلَّت بالعراقِ
اُلاقی مِن نواها ما الاقی
الا ای ساربان محمل دوست
الی رکبانکم طالَ اشْتیاقی
نکو:
دستگاه عراقی
چه زیبا بوده دستگاه «عراقی»
درآمد، «راجعه»، «عشاق»، «ساقی»
بیا این دلبرم خوش گیر در بر
به دل ای دلربا ده اشتیاقی
(۹۴)
خواجه:
بساز ای مطرب خوشگوی خوشخوان
به شعر پارسی صوت عراقی
بیا ساقی بده رطل گرانم
سقاک الله من کأس دِهاقِ
جوانی باز میآرد به یادم
صدای چنگ و نوشانوش ساقی
نکو:
ترنّم میکنم با نغمهای خوش
به نزد دلبرم با «شور» واقی
تو را در بر گرفتم با شر و شور
بده بر من تو آن کأس دهاقی
بیا دلبر به «ماهورم» بده گوش
ببین رؤیای وصل پر وفاقی
(۹۵)
خواجه:
می باقی بده تا برفشانم
به یاران مست خوشدل عمر باقی
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تعساً لایام الفراقِ
دمی با نیکنامان متّفق باش
غنیمت دان امور اتفاقی
نکو:
بده بر من لبان شاد و تازه
که یابم از برش یک عمر باقی
به وصل تو خوشم بیهجر و دردی
ندیدم از بر تو من فراقی
به دورادور تو گردم خوش و مست
که هر لحظه بیفتد اتفاقی
(۹۶)
خواجه:
مسیحای مجرّد را برازد
که با خورشید سازد هم وثاقی
عروسی بس خوشی ای دختر رَز
ولی گه گه سزاوار طلاقی
رعَینا العشق فی مَرعی حِماکم
حَماک الله یا عهدَ التّلاقی
نکو:
تو را دارم ندارم غیر تو یار
تویی از بهر من تنها وثاقی
ز تو پر خاطره باشم شب و روز
شدم با این و آن یکسر طلاقی
بیفتادم برِ تو دلبر مست
به کشف ساق و دیدار تلاقی
(۹۷)
خواجه:
خِرد در زندهرود انداز و مِی نوش
به گلبانگ جوانان عراقی
نهانی الشیبُ عن وصل العذاری
سوی تقبیل وجهٍ و اعتناق
وصال دوستان روزی ما نیست
بگو حافظ دعای جان ساقی
نکو:
مگو بد از خرد، عشق از خرد شد
تو این معنا بپرس از هر رواقی
صفای عشق و پاکی بوده یکسر
ز بوس کنج لب در هر رواقی
تویی معشوق و من حسنات پرستم
همه جفتند و تو دلبرده طاقی
نکو با عشق تو باشد دمادم
چه سازم با تو من؟ در اعتناقی
(۹۸)
غزل شماره ۵۶۰ : دیوان حافظ
خواجه:
کتبتُ قصّةَ شوقی و مَدمَعی باکی
بیا که بیتو به جان آمدم ز غمناکی
بسا که گفتهام از شوق با دو دیدهٔ خود
اَیا منازلَ سَلمی فاَینَ سَلماک
نکو:
عروس بهار
دلم گرفته نبینم ز تو که غمناکی
چه گشته که نزدم، خود نبوده افلاکی
دلم شده به بر تو عزیز یکدانه
نبوده در دو جهان غیر یار لولاکی
(۹۹)
خواجه:
عجیب واقعهای و غریب حادثهای است
انا اصْطَرَبتُ قتیلاً و قاتلی شاکی
که را رسد که کند عیب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گُل چکد پاکی
ز خاک پای تو داد آبروی لاله و گُل
چو کلک صُنع رقم زد به آبی و خاکی
نکو:
تویی عزیز دلآرای دلبر نازم
که گشته وصف تو چون گل، که گشته صد چاکی
صفا و عشق و بزرگی بود به تو یکسر
تو بهتر از گل و نازی و سربهسر پاکی
جهان بود ز تو روشن، ز تو گل و لاله
ز حسن روی تو باشد چو آب و هر خاکی
(۱۰۰)
خواجه:
صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز
وَ هاتِ شمسَة کرْمٍ مُطیبٍ زاکی
اثر نمانْد ز من بیشمایلت آری
اَری مآثِرَ محیای فی مُحیاک
دَعِ التَّکاسُلَ تَغْنَمْ فقد جَری مَثَلٌ
که زاد راهروان چُستی است و چالاکی
به آبروی گل و خاک پای سرو که نیست
چنین بدیع جمالی ز آبی و خاکی
نکو:
همه عروس بهاری، همه گل خوشرو
بود به باغ تو از هر گلی و هر تاکی
همه وجود من از تو، ز تو بود گلشن
حیات تو، ز تو باشد به توست چالاکی
سرای دل ز تو، از تو بود بدیع صنع
شناسهٔ تو نباشد به فکر و ادراکی
(۱۰۱)
خواجه:
ز وصف حُسن تو حافظ چگونه نطق زند
که چون صفات الهی ورای ادراکی
نکو:
ببیند و نشناسد کسی تو را ای یار
تو در دلی و بینم که شاد و غمناکی
نکو به نزد تو باشد همه وجود از توست
دلم بود ز برایت به نغمهٔ راکی
(۱۰۲)