به نام آن که نیست مانندش
(۱)
(۲)
مویهٔ: ۲۱
یار وفا
حضرت آیتاللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)
استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله
(۴۰۱ ـ ۴۲۰)
(۳)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان قراردادی | : | دیوان .برگزیده Divan .Selection |
عنوان و نام پديدآور | : | یار وفا: استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله (۴۰۱ – ۴۲۰)/ جواد نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۷. |
مشخصات ظاهری | : | ۸۵ ص.؛ ۵/۱۴×۵/۲۱ سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۲۱. |
شابک | : | دوره: ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۵۵-۷ ؛ ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
عنوان دیگر | : | استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله (۴۰۱ – ۴۲۰). |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
موضوع | : | Persian poetry — 20th century |
موضوع | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین |
موضوع | : | Hafiz, Shamsoddin Muhammad, 14th century — Tazmin (literature) |
موضوع | : | شعر فارسی — قرن ۸ق. |
موضوع | : | Persian poetry — 14th century |
شناسه افزوده | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان. برگزیده |
شناسه افزوده | : | Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan . selections |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲/ک۹۳ی۱۷ ۱۳۹۷ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۵۲۳۷۸۹۸ |
(۴)
فهرست مطالب
۹
پیشگفتار
۱۷
غزل: ۱
استقبال: چهرهٔ محبوب
۲۱
غزل: ۲
استقبال: سفر ازلی و ابدی
۲۴
غزل: ۳
استقبال: تقدیر وصال
۲۷
غزل: ۴
استقبال: بندگی و دعا
(۵)
۳۰
غزل: ۵
استقبال: سالوس شیطانی
۳۴
غزل: ۶
استقبال: تیر غمزه
۳۸
غزل: ۷
استقبال: خرقهٔ سالوس و تقوا
۴۲
غزل: ۸
استقبال: معرکهٔ آوازم
۴۶
غزل: ۹
استقبال: اوج و فرازم
۵۰
غزل: ۱۰
استقبال: حبیب و مونسم
۵۴
غزل: ۱۱
استقبال: رازم
(۶)
۵۷
غزل: ۱۲
استقبال: مطلوب همه
۶۰
غزل: ۱۳
استقبال: عیار و دیار و نگار
۶۳
غزل: ۱۴
استقبال: جمال سادهٔ عالم
۶۶
غزل: ۱۵
استقبال: جلوهٔ رحمت ناسوت
۶۹
غزل: ۱۶
استقبال: بجنگم
۷۲
غزل: ۱۷
استقبال: جام فشاند و رفت
۷۶
غزل: ۱۸
استقبال: شرط مسیر «حق»
(۷)
۸۰
غزل: ۱۹
استقبال: طواف عالم قدس
۸۳
غزل: ۲۰
استقبال: آلودهدامنان
* * *
(۸)
پیشگفتار
محبی در حوادث ناگوار پیرامونی، در سکوت پر از جوش خود فرو میرود و در آن، قصدی جز خویشتن خویش ندارد و صفای صافی او از خودخواستن جدایی ندارد. البته از محبی انتظاری بیش از این نیست و این تناسب باطن اوست. محبی برای از سر خویش برخاستن، راهی دراز و طولانی در پیش دارد. او تا در نفس اسیر است، طمع نیز دارد. البته طمعهای او ظاهری معنوی دارد؛ مانند هوسهای مینویی و بهشتی یا هوس وصول به عوالم مینایی. او تلاشها و کار خویش را میبیند و خودبینی بر او غالب و قاهر است و طلبکار و طمعورز میشود. او هم مدح کردههای خود دارد و هم طمعخواه عنایتی بزرگ با خرامشی خودورزانه میشود. چنین کسی خود گرفتار خویشتن خویش است و نباید از او انتظاری جز این داشت که به جای پرداختن اصلاحی به حوادث جامعهٔ خویش، به خُم خویشتن خود پناه برد و همان را نگاهدار گردد:
(۹)
گرچه از آتش دل چون خُمِ مِی در جوشم
مُهر بر لب زده، خون میخورم و، خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در اینکار به جان میکوشم
باطن محبوبی چون خُمّ نیست که تنها صفای باطن خویش را نتیجه دهد، بلکه او کورهٔ گدازانی از آتش ولایت است؛ کورهای از جنس محبت و عشق پاک و بیطمع، که دیگران را در صافی ولایت خویش گداخته، کارآزموده و پخته میسازد و هر فرد یا جامعهای را که به او اقبال نماید، در کوتاهترین زمان و از نزدیکترین و کوتاهترین مسیر، به اصل خویش و حقیقت خود بازمیگرداند. محبوبی در کورهٔ ولایت خویش و با کردار حکمتگرای خود، گوهر ظهوری، آزادی و کمال ویژهٔ هر کس را به وی مینمایاند. او در این تلاش اصلاحی و ولایی، به عشق پاک و بیطمع و بدون توقع و انتظار، کار میپردازد و راهی جز حکم حق نمیرود.
همچو یک کورهٔ آتش همهشب در جوشم
لب خود بسته و هردم به نهان خاموشم
شد طمع علّت حرمان دل هر آدم
روز و شب، بیطمع از «حق»، به دل و جان کوشم
محبی به شوق پدیدههای زیبارو گرفتار است، او که از سرفرازی در آسمان یار و رؤیت ماه زیبای رخ او ناتوان است، مهتاب را در زلال
(۱۰)
چشمهٔ صافی زیبارویان میجوید و به آنها دل میبندد؛ دلی آکنده از غم و سنگینبار از اندوههای پیاپی حاصل از معرفت تشبهی خویش که سبب میشود حق را در خلق مشاهده کند و به پدیدههای زیبارو اسیر گردد و به نظربینی مبتلا شود. محبی در رؤیت کمالی خود، به اعتبار ظهور حق در خلق، عشقورزی خلقی دارد و با انس گرفتن به یکی از پدیدههای خلقی، وصول به حق را رصد میکند. چنین نگاهی غایت خلقی دارد. البته محبی در همین رؤیت نیز وصل مدام ندارد و نهیب «أَفَلاَ ینْظُرُونَ إِلَی الاْءِبِلِ کیفَ خُلِقَتْ»(۱) بزرگی شتری معطوف دارد که از دیدهٔ آنان به غفلت گذشته است:
من کی آزاد شوم از غم دل، چون هردم
هندویزلفِ بتی حلقه کند در گوشم
محبوبی وصل مدام به حقتعالی دارد. او در رؤیت کمالی خویش دیده به حق دارد و پدیدهها را در چهرهٔ حقتعالی میبیند. او به هرجا مینگرد، آنجا دلدار هرجایی خویش را رؤیت میکند و غایت او حقتعالی است. نخستین نگاه محبوبان به جمال کمالی خداوند بوده است و چشم دل آنها از خدا پر شده است؛ بهگونهای که تمامی پدیدهها را جز چهرهٔ پروردگار نمیبینند.
- غاشیه / ۱۷٫
(۱۱)
شدهام در بر دلبر بههمه قامت و قد
بوده رخساره و صوتش به دل و در گوشم
محبی تذبذبها و تزلزلها و فراز و نشیبها و هبوطها و نیز برشدنهای جزیی دارد که آن نیز به عنایت حقتعالی و با گامهای او میباشد. محبی را وفاداری نیست و او نمیتواند پایداری پیوسته و همراهی همدلانهٔ همیشگی در عشق داشته باشد:
حاشَ للّه که نِیام معتقدِ جام و سبو
اینقَدَر هست که گهگه قدحی مینوشم
محبوبان، خدا را دارند و از متن وجود و هستی، تمامی پهنهٔ پدیدههای هستی را در پیش پای خود دارند. آنان به صورت مستقیم از خود خداوند، حیات میگیرند و آن را به دیگر پدیدهها میرسانند. آنان واسطهٔ فیض و غوغای آفرینش میباشند.
دل و جانم شده غوغای همه ملک وجود
از لب دلبر خود آب حیاتی نوشم
محبی، کردار ثواب و گناه را از خود میبیند. او اگر ببخشد یا ایثار نماید، همه را از دیوان خویش محاسبه میکند. او با بندگان خدا «من و او» دارد و میان آنان تمایز «از ما» و «بر ما» میگذارد و تقسیم دوست و دشمن دارد، نه جمع «ما». او به «منبینی» گرفتار است:
هست امیدم که علیرغم عدو، روز جزا
فیضِ عفوش ننهد بارِ گنه بر دوشم
(۱۲)
دلبری، عشق و محبت، ماجرای محبوبان است. در عشق محبوبان، «غیر» به هیچ وجه نمیگنجد. آنان عدو نمیشناسند. در ذهن و دل راضی آنان، جز خداوند نیست و به هیچ وجه چهرههای مغضوبی غیری و عدوانی نمیگنجد. آنان خدا را با همین معاندان سرسخت و گرگان قساوت روزگار و کفتارهای نوپدید، رضا دارند؛ آن هم به عشق صافی و ناب. آنان به حبّ و عشق حقتعالی هر پدیدهای را به صورت وجودی، چهرهٔ حق یافتهاند و عشق وجودی به هستی و ظهورهای آن دارند و خود را به عشق پاک و بیطمع و بدون توقع فدای وجود و یکییکی پدیدههای هستی مینمایند. محبوبان، معرکهٔ توحید و معرفت میباشند. محبوبان با تمامی مردم، همانند خود آنان میباشند و میان هیچ یک از آنان تمایزی نمیگذارند. آنان خدا را در هر چهرهای میبینند و هیچ کرداری را به روی کسی نمیآورند. او در میان خلق، همانند مردم عادی، زیستی طبیعی دارد و کردار همه را کار خویش میشمرد. محبوبی، مقام جمعی کمالی دارد و تمامی صفات متقابل را به خود میگیرد. او هم میتواند تیغ به دست گیرد و هم بند را به گردن خویش ببیند. او هر چهرهای را میپذیرد:
از بر دلبر من گشته جهانی آزاد
بشود کاش گناه همگان بر دوشم
محبی، خود را مالک میپندارد و کاسبکار است. اندیشههای سودانگارانه و حزماندیشانه و عقلورزیهای سوداگرانه از وی
(۱۳)
جدایی ندارد. او پروایی ندارد که سوداگری را به پاکان نیز نسبت دهد و سودانگاری خود را به آنان که صفای سادگی دارند، قیاس نماید:
پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جُویی نفروشم؟
محبوبی هیچ کرده و داشتهای را از خود ندارد. مالک حقیقی پدیدههای هستی، فقط خداست. هیچ چیزی برای محبوبی نیست تا آن را متاعی برای خرید و فروش قرار دهد. او نه چیزی میگیرد و نه چیزی برای بازپس دادن دارد. او در قمار عشق خود، پاکباخته است، بلکه همه چیز از اوست که بر اوست:
جو و گندم چه بود؟! هر دو جهان دربازم
نی متاعی که کسی میخرد و بفروشم
محبی، نیکنامی و شهرگی خویش را پاس میدارد. کسی که آبرو میطلبد، صفا و وفا را از کف مینهد:
خرقهپوشی من از غایت دینداری نیست
پردهای بر سر صد عیبِ نهان میپوشم
محبوبی، تنها بلندآوازگی و خوشنامی را ویژهٔ یار خویش میشناسد. او از سالوس و ریای منتسب به دین حق، که چهرهٔ یار را مخدوش میسازد، بیزار است. وفا و صفا دو صفت موهبتی و ممتاز اولیای محبوبی است. اقتدار وفاداری را تنها باید از حقتعالی و اولیای محبوبی او انتظار داشت که جایی کم نمیآورند و به ضعف
(۱۴)
نمیگرایند. اولیای محبوبی حتی اگر به فرض محال، در جهنم خدا برده شوند، سوز «انی احبک» ساز میکنند و از وفای به حق در هیچ موقعیتی دست برنمیدارند. آنان بندگان خدا را نیز به چهرهٔ حقی مینگرند و غیری در میان نمییابند تا آهنگ وفای حقی خویش از دست نهند:
خرقه و پوشش ظاهر همه ریب است و ریا
جامه از تارِ صفا، پودِ وفا میپوشم
محبی که در حجابهای ضخیم هواجس نفسانی و ناسوتی گرفتار است، برای رهایی یافتن از آنها و صافیشدن، نیازمند مددگرفتن از دم توانبخش استادی محبوبی و راهنمایی گرفتن از اوست:
من نخواهم که ننوشم بهجز از راوقِ خُم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
محبوبی، بالاتر از معرفت، تمامی حقیقت را در دل خویش دارد و از وجود حقتعالی و مبدء پدیدههای هستی حکم میگیرد و به حکمت، عصمت و قدرت موهبتی، کاری مستحکم میپردازد:
دل و جانم نبود در پی جام صافی
من سخن جز ز لب دلبر خود ننیوشم
محبی برای توان گرفتن و نیرو یافتن بر مشکلات سلوک، نیازمند نیروافزاهایی صفابخش و صافیکننده ـ همانند موسیقی، رقص، شعر و
(۱۵)
سماع ـ میباشد و بدون آنها، خستگی ناشی از سیر و ریاضت، وی را از پا خواهد انداخت و وفق نفْس را از او میگیرد. وفق نفس، از اصول سلوک محبی میباشد:
گر از این دست زند مُطرب مجلس، ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
محبوبی از صبح ازل، مست از جمال خدا و مدهوش عنایت موهبتی اوست. او از بلا و مصیبت، نیرو میگیرد و جلا مییابد و برای همین، اقتدار مددرسانی رحمانی به ستمدیدگان و ضعیفان مظلوم، و گرفتن انتقام سخت و درهمشکننده از ستمگران را دارد:
عشق من بسته به طوفان بلا و آتش
نی به من جان و دلی، از لب او مدهوشم
شد نکو جلوهٔ رحمت به دل این ناسوت
زین سبب بار ضعیفان بکشم بر دوشم
ستایش برای خداست
(۱۶)
غزل شماره ۴۰۱ : دیوان حافظ
خواجه:
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خطِّ غباری بنگارم
پروانهٔ او گر برسد در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم
نکو:
چهرهٔ محبوب
من بر دل خود چهرهٔ محبوب، بکارم
نبض دل «حق» را همه بر دیده، نگارم
پروانه و شمع دل من شد به بر یار
دیدم که دلم هست پر از عطرِ نگارم
یار منِ دلبرده، زده قید حیاتم
گفتم به وی ای دوست! تو را جان بسپارم
(۱۷)
خواجه:
گر قلب دلم را بنهد دوست عیاری
من نقد روان در دَماش از دیده ببارم
دامن مفشان، بر من خاکی که پس از مرگ
زین در نتواند که بَرد بادْ غبارم
بر بوی کنار تو شدم غرقه و امید
از موج سِرِشکم که رساند به کنارم
نکو:
گر زنده بمانم، بدهم دیده به اشکم
چون اشک بخشکید مرا دیده ببارم
در کام دلم مرگ چنان آب حیات است
ای کاش که بر باد رود گرد و غبارم
دل چون که نشیند به کنارت، رود از خویش
شادم که تو زیبا بنشستی به برم یا به کنارم
(۱۸)
خواجه:
زُلفینِ سیاهِ تو به دلداری عشّاق
دادند قراری و ببردند قرارم
امروز مَکش سر ز کنار من و، اَندیش
زآن شب که من از غم به دعا دست برآرم
ای ساقی از آن باده یکی جرعه بیاور
کآن بوی شفا میدهد از رنج خمارم
نکو:
از زلف پریشان تو چشمم شده حیران
آسوده نیام رفته ز دل تاب و قرارم
من عاشق تو هستم و باکم ز بلا نیست
بیذکر تواَم روح رَوَد، جان بهسر آرم
ساقی بِشِکن ساغر و، مِی ریز به جامم
آتش بزن این دل، که دگر سخت خمارم
(۱۹)
خواجه:
حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است
عمری بود آنلحظه که جان را به لب آرم
نکو:
با لعل لبش رازْنهانی کنم امشب
جانم تو سِتان، وَرنه که خودْ جان به لب آرم
من عاشقم و مست و خرابم ز جمالت
بیکارم و عشق تو شده جملهٔ کارم
ای دوست بیا خون نکو را به زمین ریز
کآرام نگیرد به رگ از عشق نگارم
(۲۰)
غزل شماره ۴۰۲ : دیوان حافظ
خواجه:
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسّمی کن و جان بین که چون همی سِپُرم
چنینکه در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشهزار شود تربتم چو در گُذَرم
نکو:
سفرِ ازلی و ابدی
تو شام زندگیام هستی و تویی سحرم
تمام هستی خود را به دست تو سپرم
خسته شده دل و جانم ز فرقت رویات
هماره چهرهٔ پاکات نشسته در نظرم
(۲۱)
خواجه:
بر آستان امیدت گشادهام درِ چشم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
چه شکر گویمت ای خیل غم، عَفاکاللّه
که روز بیکسی آخر نمیروی ز برم
بههر نظر بتِ ما جلوه میکند، لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم
نکو:
دگر غریبی من گشته در زمانه غریب
ولی خوشم که تو هرگز نمیروی ز برم
نگار من شده مست و شکسته جامم را
چه خوش به گَشتهٔ خود سربهسر همی نگرم
(۲۲)
خواجه:
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چو نسیم
ز شوق در دل آن تنگنا کفَن بِدَرَم
نکو:
حجاب دیده و دل پاره گشته خود یکسر
اگر به گور رسم، خود کفن ز تن بِدرم
شدم هماره به مستی برِ تو زیبارو
کشم بر آتش عشقت هر آنچه بوده بَرَم
دلم شده همه با تو، تو با منی یا نه؟
بِدِه اگر که تو خواهی، هماره دردِ سرم
به چرخ و رقص گرفتم دل از میان جانا!
تو در میانه نشستی، چه شد؟ بگو خبرم!
کسی خبر نشود از صفای سینهٔ من
ز هرچه غیر تو باشد چه خوش بود گذرم
نکو به ره شده با تو، سفر نه طولانی است
ازل، ابد به نکو بودهای و خوش به سرم
(۲۳)
غزل شماره ۴۰۳ : دیوان حافظ
خواجه:
تا سایهٔ مبارکت افتاد بر سرم
دولت غلام من شد و اقبال چاکرم
شد سالها که از سر من رفته بود بخت
از دولت وصال تو باز آمد از درم
نکو:
تقدیرِ وصال
بگذر ز واژگان، ز «غلام» و، ز «چاکرم»
لطفی نمیکشم به لئامت ز مِهترم
بخت و وصال و دولت و زشتی مگو که چیست
دیدار «حق» چه خوش آید هم از درم
(۲۴)
خواجه:
بیدار در زمانه ندیدی کسی مرا
در خواب خیال اگر گشتی مُصَّورم
من عمر در غم تو به پایان برم ولی
باور مکن که بیتو زمانی بهسر برم
زآن شب که باز در دل تنگم درآمدی
چون شمع درگرفت دماغ مکدّرم
درد مرا طبیب نداند دوا که من
بیدوست خستهخاطر و با دوست خوشترم
گفتی بیار رَخت اقامت به کوی ما
من خود بهجانِ تو! که از این کوی نگذرم
نکو:
اینها که گفتهای همه باشد خیال تو
یارم به دل نشسته، نباشد مصوّرم
هرلحظه عمرِ من همه با «حق» گذشته است
«حق» در دلم نشسته و الطاف بر سرم
هرشب تو مونس دل من هستی ای عزیز
همواره منْ کنار و به آغوشِ دلبرم
(۲۵)
خواجه:
هرکس غلام شاهی و مملوک صاحبی است
من حافظ کمینهٔ سلطان کشورم
نکو:
نفرین به شاه و سلطنت و این غلام او
از ظلمِ پادشه چه تبه گشت کشورم
سالک! تملق این سفلگان مکن
من از تملّقات تو خود بس مکدّرم
خواهی تو گر سلامت و سِلمات شود نصیب
بر «حق» نگر که «حق» همه یار است و سرورم
آسوده شد دلم ز گزند ستمگران
زیرا که دلبرم شده خود یار و یاورم
یارب، نکو چه خوش افتاده در رَهت
خواهم که جز وصال تو نبوَد مقدّرم
(۲۶)
غزل شماره ۴۰۴ : دیوان حافظ
خواجه:
من که باشم که بر آن خاطر عاطِر گذرم
لطفها میکنی ای خاک دَرَت تاجِ سرم
دلبرا بندهنوازیت که آموخت، بگو
که من این ظن به رقیبانِ تو هرگز نبرم
نکو:
بندگی و دعا
خاطرم هست همان خاطرِ او این هنرم
لطف «حق» است که هرلحظه نشسته به سرم
این چه باشد که بگویی خودآموز من است؟
چه بود ظنّ به رقیبان که به ذهنم نبرم
(۲۷)
خواجه:
همّتم بدرقهٔ راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
ای نسیم سحری بندگی ما برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرّم آن روز کز این مرحله بر بندم رَخت
وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
پایهٔ نظم بلند است و جهانگیر بگوی
تا کند پادشه بحر، دهان پُرگهرم
نکو:
همت «حق» به دلم هست نه آن طایر قدس
ز ازل تا به ابد در ره او در سفرم
بندگی نیست مرا، عشق بود راهبرم
بیدعا غرق وصالم به صباح و سحرم
سرخوش از وعدهٔ شیرین و خوش جانانم
خوشم از وصل تو و اینکه ز خود بیخبرم
لعن و نفرین خدا بر همهٔ شاهان باد
نکبت است آنچه دهد شاه، نباشد گهرم
(۲۸)
خواجه:
راه خلوتگه خاصم بنما تا پس ازین
می خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم
حافظا شاید اگر در طلبِ گوهرِ وصل
دیده دریا کنم از اشک و دَر او غوطه خورم
نکو:
رفتهام از غم دنیا، ز بلا سرمستم
جز می وصل تو از جام دگرکس نخورم
صاحب خیرم و افتاد دلم در آتش
من به دریای فیوض و کرمت غوطهورم
گوهر خیر و سلامت ز تو بر من بارد
در برِ دلبر خود از گلِ نو، تازهترم
خوش بود بهر نکو راحت و آرامِ دل
چون که دلبر به کنارم بوَد و در نظرم
(۲۹)
غزل شماره ۴۰۵ : دیوان حافظ
خواجه:
روز عید است و من امروز در آن تدبیرم
که دهم حاصل سیروزه و ساغر گیرم
چند روزی است که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که پدید آمد از این تقصیرم
نکو:
سالوس شیطانی
عید ما رفته ز دست و نبود تدبیرم
دادهام آنچه که بوده، خود چه را پس گیرم؟
چه بود ساقی و جامش؟ دل بشکسته کجاست؟
تو چه کردی به دلم؟ گو چه بود تقصیرم؟
(۳۰)
خواجه:
من به خلوت ننشینم پس از اینوَر، به مثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم، لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آنکه بر خاک در میکده جا داشت، کجاست؟
تا نهم در قدم او سر و پیشش میرم
نکو:
خلوت کنج دلم بوده چه عالیمنزل
نفرت از واعظ و زاهد نبود زنجیرم
پند پیرانهٔ واعظ بود از روی ریا
جز درستی، سخن از هیچکسی نپذیرم
چه بود صومعه و میکده؟ هر دو باطل
شده سالوس و ریا، کی به کنارش میرم!
(۳۱)
خواجه:
مِی به زیر کش و سجادهٔ تقوا بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم
نکو:
مِی پنهان وَ سجادهٔ تو، بود شیطانی
بگذر از خلق، که من خود نه پی تزویرم
عقل انسان بود از هر دوی اینها بهتر
عقل من گر بتواند، بشود خود پیرم
شده دنیای تباهی پر از این عنوانها
شد بشر کشته از این، من به خودم درگیرم
رفته ایمان فلک بر سر باد سالوس
مکر و سالوس نباشد به خط تقدیرم
(۳۲)
خواجه:
خلق گویند که حافظ سخن پیر نیوش
سالخوردهْ مِی امروز بِه از صد پیرم
نکو:
برو از توطئهٔ پیر مغان یکسر تو
زاهد صومعه باشد دغلی از قیرم
بشو آزاده و آسوده به راه «حق» رُو
درس استاد ازل بوده همین، شد دِیرم
دل من بوده نکو ساحت پاک عشقش
در بر خصم ریاپیشه، پلنگ و شیرم
(۳۳)
غزل شماره ۴۰۶ : دیوان حافظ
خواجه:
مزن بر دل ز نوک غَمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
نصاب حُسن در حدِّ کمال است
زکاتم ده که مسکین و فقیرم
نکو:
تیرِ غمزه
بزن با غمزههای چشم، تیرم
ولی از تیر تو هرگز نمیرم
کجا فقر الیاللَّه در دل توست؟!
که من این ادّعا باور نگیرم
(۳۴)
خواجه:
قدح پر کن که من از دولت عشق
جوانبخت جهانم گرچه پیرم
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
مبادا جز حساب مطرب و می
اگر حرفی کشد کلک دبیرم
نکو:
زکات مال واجب شد به هرکس
نه بر حُسن و کمال این را پذیرم
جوانبختی نیاید بر تو جانم
همان بهتر که میگویی که پیرم
مرا شد سینه پر از لطف آن دوست
شده ظاهر خود او و، او خمیرم
«مبادا» کی بود بر او سزاوار؟
خود او حرف است و کلک است و دبیرم
(۳۵)
خواجه:
در آن غوغا که کس، کس را نپرسد
من از پیر مغان منّت پذیرم
قراری کردهام با مِیفروشان
که روز غم بهجز ساغر نگیرم
خوشا آن دم که استغنای مستی
فراغت بخشد از شاه و وزیرم
نکو:
در آن دوران که ناکس، کس بگردد
دگر من حرفی از کس کی پذیرم؟
برو، پیر مغان دیگر که باشد؟
چه منّت بر کسی، «حق» را دلیرم
شدم در غم، بلا هم شد به جانم
ولی جز «حق» به دل هرگز نگیرم
دوصد لعنت بر این شاه و وزیرش
دمادم کم بگو شاه و وزیرم
(۳۶)
خواجه:
فراوان گنج غم در سینه دارم
اگرچه مدّعی بیند فقیرم
من آندم برگرفتم دل ز حافظ
که ساقی گشت یارِ ناگزیرم
نکو:
غمت کم دِه، بلا را هم به دل راه
چه بد باشد که میگویی فقیرم
گرفتن دل ز «حق»، کارِ خوشی نیست
شدم عاشق بر او، کی ناگزیرم؟
دلآرا دلبری دارم خوش و مست
به نزد دلبرم شاد و کبیرم
نکو هرگز نمیگوید بهجز «حق»
به مُلک عشق، من نیکو اَمیرم
(۳۷)
غزل شماره ۴۰۷ : دیوان حافظ
خواجه:
به تیغم گر کشد، دستش نگیرم
وگر تیرم زند، منّت پذیرم
کمانْابروی ما را گو مزن تیر
که پیش چشم بیمارت بمیرم
نکو:
خرقه سالوس و تقوا
بر آن دلبر، به دل خرده نگیرم
دهد دستور اگر، اَمرش پذیرم
به دستش چون نسیمی گشتهام رام
چه زنده باشم و یا که بمیرم
(۳۸)
خواجه:
غم گیتی چو از پایم در آورد
بهجز ساغر نباشد دستگیرم
بَرآی، ای آفتاب صبح امّید
که در دست شب هجران اسیرم
چو طفلان تا کی ای واعظ فریبی
به سیب بوستان و جوی شیرم؟
نکو:
غم و درد و بلا آید به جانم
بود یارم عزیز و دستگیرم
شدم چون آفتاب صبح صادق
که آزادم، نه من هرگز اسیرم
شده واعظ اگر میرِ دیانت
پناهِ بَبْر بهتر یا که شیرم
فریب خلق در دین بوده عادت
به حور و جنت و اَنهارِ شیرم
(۳۹)
خواجه:
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
رسد تا سدره آواز سفیرم
به فریادم رس ای پیر خرابات
به یک جرعه جوانم کن که پیرم
به گیسوی تو خوردم دوش سوگند
که از پای تو من سر بر نگیرم
نکو:
کجا مرغ اینچنین آواز دارد!
صدای سدره برتر از صفیرم
خرابات و شراب آن بود مُفت
از اینرو هست که گویی تو پیرم
من و گیسوی تو دلبر خوشم باد
که غیر از زلف و گیسویت نگیرم
(۴۰)
خواجه:
بسوز این خرقهٔ تقوا چو حافظ
که گر آتش شوم، در وی نگیرم
نکو:
رها کن خرقهٔ سالوس و تقوا
از این جملهْسخن وَه که چه سیرم
به غیر از «حق»، دگرها هست باطل
که باطلها نمانَد در ضمیرم
نکو! تا کی چنین غوغا نمایی؟
نترسانم ز غوغا، که دلیرم
(۴۱)
غزل شماره ۴۰۸ : دیوان حافظ
خواجه:
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجّاده روان دربازم
حلقهٔ توبه گر امروز چو زُهّاد زنم
خازن میکده فردا نکند در بازم
نکو:
معرکهٔ آوازم
برو از فکر خرابات و ز بازی بازم
حاصلی نیست از ایندو که بهدور اَندازم
حلقه هم، رسم غلامی است، رهایش بنما
زاهد و خازن وارفته نشد همسازم
(۴۲)
خواجه:
ور چو پروانه دهد دست فراغالبالی
جز بِدان عارض شمعی نبود پروازم
ماجرای دل سرگشته نگویم با کس
زآنکه جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم
نکو:
شمع و پروانه نیام، فارغ و کامل یکجا
به همه سیر دلم باز دهد پروازم
دل سرگشته ندارم به تمام دنیا
که به تیغ غم او کرده دلم همرازم
فارغ از حور و قصور است دل بیباکم
بیخیالم من و پیوسته به دل پردازم
(۴۳)
خواجه:
سرِّ سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشمِ تَردامن اگر فاش نکردی رازم
مرغسان از قفس خاک، هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم
همچو چنگم به کنار آر و بده کام دلم
یا که چون نی ز لبانت نفسی بنوازم
نكو:
من نیام مرغ قفس گرچه هوایی هستم
بیخبر بوده دل از معرکهٔ شهبازم
چنگ دل گشته به کامم، بزنم زخمه به ساز
به فلوت و نِی لب، نغمهٔ دل بنوازم
(۴۴)
خواجه:
گر به هر موی، سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم
نکو:
سَر چه باشد که دهی در ره جانان، سالک!
دنیا و آخرتم در ره او دربازم
شده هستی منِ فارغ از این دنیا، او
هم از او «شور» و «حجازم»، هم از او «شهنازم»
نغمهٔ «هور» به «زنگوله» زنم در بر دوست
«رپ» و «راکـ»ـی بکشم در برِ تو از «جاز»م
ناز دل از ققسِ سینه برآرم یکسر
این بود جان نکو معرکهٔ آوازم
(۴۵)
غزل شماره ۴۰۹ : دیوان حافظ
خواجه:
گر دست دهد در خَمِ زلفین تو بازَم
چون گوی چه سَرها که به چوگان تو بازم
زلف تو مرا عمر دراز است، ولی نیست
در دستْ سرِ مویی از آن عمرِ درازم
نکو:
اوج و فرازم
گر امر کنی، هستی خود بر تو ببازم
هردم به تو رو آورم و باز، وَ بازم
شد طُرّهٔ گیسوی تو خود عمر منِ مست
عمرم چه بود، بیخبر از ناز و نیازم
(۴۶)
خواجه:
پروانهٔ راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل، پیش تو چون شمع گدازم
چون نیست نماز من مِیخواره نیازی
در میکده زآن کم نشود سوز و گدازم
در مسجد و میخانه خیال تو گر آید
محراب کمانخانهٔ ابروی تو سازم
نکو:
آتش چه بود، جان من افتاده به نورت
رفتم ز سر آتش و هر سوز و گدازم
رفتم ز خیالش که بود یار کنارم
از هر دو جهان با همه ساز تو بسازم
از مسجد و محراب و ز میخانه رهایم
قالب چه بود، کرنش من هست نمازم
(۴۷)
خواجه:
گر خلوت ما را شبی از رُخ بفروزی
چون صبح در آفاق جهان سر بفرازم
آندم که به یک خنده دهم جان چو صراحی
مستانِ تو خواهم که گذارند نمازم
محمود بُوَد عاقبت کار در این راه
گر سَر برود در سَر سودای اَیازم
نکو:
در خلوت و جلوت، شب و روزم تو شدی تو
در هر دو جهان از بر تو سر بفرازم
دیگر چه بود فتنه و گریه به بر تو؟
اسباب نیاز است و نه در دل به نیازم
بگذر تو ز محمود و اَیاز و هم از اینها
در هر دو جهان دلبر من بوده اَیازم
(۴۸)
خواجه:
حافظ غم دل با که بگویم که در این دور
جز جام نشاید که بود مَحرم رازم
نکو:
بیگانهصفت گشته جهانخانهٔ ما، دوست!
جز بر تو نشد در همهجا راز و نیازم
در این دل دریایی من نیست نیازی
از بهر تو دل دادهام و از تو گدازم
گردیده نکو در بر تو شاهد شیدا
از تو بشود جملهٔ هر اوج و فرازم
(۴۹)
غزل شماره ۴۱۰ : دیوان حافظ
خواجه:
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصّه پردازم
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
نکو:
حبیب و مونسم
نماز شام غریبان به عشق اندازم
به مویههای غریبانه و دف آغازم
نه داری و نه دیاری، نه یار غمخواری
مسافرم، نهکه ساکن به شهر شیرازم
(۵۰)
خواجه:
من از دیار حبیبم، نه از بلاد رقیب
مُهَیمِنا! به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای دلیل راه که من
به کوی میکده دیگر عَلَم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی، طفل عشق میبازم
نکو:
چو با حبیب نشینم، رقیب هیچ ندارم
حبیب و غربت و تنهاییام بود نازم
به عشق یار عزیزم نفس کشم هردم
چو مونسم شدهای، خود مکن رها بازم
حقیقت است به جانم، به نصرت دل خویش
کجاست میکده تا چرخ و چین برافرازم؟
مگو ز پیری و رُو از خرد که هیهات است
که مدعی شدهای نرد عشق میبازم
(۵۱)
خواجه:
بهجز صبا و شمالم نمیشناسد کس
عزیز من که بهجز باد نیست همرازم
هوای منزل یار، آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی بهروی
شکایت از که کنم، خانگی است غمّازم
نکو:
برو ز باد و بیا اهل همت دل شو
جمال «حق» بطلب تو کنار همرازم
فضای منزل یار است عرش و آن فردوس
نَفَسنَفَس برسد آن دَمش که دمسازم
من و جمال خوشش جای فرصتی نبوَد
صفای باطن او کرده دلْ چنان بازم
(۵۲)
خواجه:
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
مرید حافظ خوشلهجهٔ خوشآوازم
نکو:
گذشتم از سر زهره که زهرهام اینجاست
کشیدهام به بَرَش صوت و دیده، آوازم
ازل، ابد شده خود چهرهٔ رخ یارم
نهایتم بشنیدم ز روح آغازم
نکو نشسته به خلوت، به شام غربت خویش
اگرچه بوده بر او، رخ هماره غمّازم
(۵۳)
غزل شماره ۴۱۱ : دیوان حافظ
خواجه:
در غم خویش چنان شیفته کردی بازم
کز خیال تو به خود باز نمیپردازم
هرکه از نالهٔ شبگیر من آگاه شود
هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم
نکو:
رازم
آن لب ناز تو فتنه بِنِموده بازم
من به غیر لب لعل تو نمیپردازم
رازْ پنهان نکنم، ناله ندارم هرگز
دل هر ذرّه بداند که چه باشد رازم
(۵۴)
خواجه:
گفته بودی خبرم ده که ز هجرم چونی؟
آنچنانم که ببینی و ندانی بازم
بعد از این با رخ خوب تو نظر خواهم باخت
گو همه خلق بدانند که شاهدبازم
عهد کردی که بسوزی ز غم خویش مرا
هیچ غم نیست تو میسوز که من میسازم
نکو:
شدهام در بر تو راحت و دور از هجرم
با تو سازم که تویی مونس و هم دمسازم
جز تو با هرکه نشینم برود عشق و حیات
تو بیا و ببر این جان و دلم را، نازم!
من ز تو باک ندارم، ز خودم میترسم
شب و روزی نبود، در دل خود بگدازم
(۵۵)
خواجه:
آنچنان بر دل من نازِ تو خوش میآید
که حلالت بکنم گر بکشی از نازم
اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی
هم به خاک سر کوی تو بود پروازم
حافظ اَر جان ندهد بهر تو چون پروانه
پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم
نکو:
عشق تو خانهخرابم کند ای زیبارو
هرچه خواهی بنما، آتش و خون میبازم
گر کنی تکه بهتکه دل خونبارم را
بشنوی با دف و چنگ و قَرِهنِی آوازم
رقص دل در بر تو باز به وَجدم آورد
از بُن حنجره آواز دهم شهنازم
شد نکو واصل و، وصلش همه با ذات افتاد
تا بر ذات پَرَم با مددِ شهبازم
(۵۶)
غزل شماره ۴۱۲ : دیوان حافظ
خواجه:
مژدهٔ وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
یارب! از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زآنکه چو گَردی ز میان برخیزم
نکو:
مطلوبِ همه
وصل تو بوده به جان، از دو جهان برخیزم
شادی عشق تو از شور نهان برخیزم
یارب، آن لب بگشا تا که ببوسم آن را
تو نشینی به برم، من ز میان برخیزم
(۵۷)
خواجه:
به ولای تو که گر بندهٔ خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
بر سر تربت من بی می و مطرب منشین
تا به بویت ز لحد رقصکنان برخیزم
گرچه پیرم، تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
تو مپندار که از خاک سر کوی تو من
به جفای فلک و جور زمان برخیزم
نکو:
به سر و پای دو عالم که تو هستی تنها
با تو بنشینم و از راحت جان برخیزم
لحد و قبر و می و بخت رها کن سالک!
گر نگارم برسد، رقصکنان برخیزم
برو از پیری و شب، مستی و آغوش نگار
بیسحر من همهگه شاد و جوان برخیزم
فلک و دُور وجودم به زمان تازه شود
نبود جور و جفا، من ز زمان برخیزم
(۵۸)
خواجه:
سرو بالا بنما، ای بتِ شیرینحرکات!
که چو حافظ ز سَر جان و جهان برخیزم
نکو:
شده مطلوبِ همه دُنیی و عقبا، یارم
من میان خوشِ آن سِرّ و نهان برخیزم
دل من پیش نگار خوشِ شیرین، مست است
در برت بیهمهٔ نام و نشان برخیزم
ذرّهای بیش نیام، با همهٔ هستیام
هستیام با تو بود، بیهمگان برخیزم
راحت دل چو تویی، جان نکو آسوده است
مستم و پیش تو با روح و روان برخیزم
(۵۹)
غزل شماره ۴۱۳ : دیوان حافظ
خواجه:
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم؟
چرا نه خاک کف پای یار خود باشم؟
غم غریبی و غربت چو برنمیتابم
به شهر خود رَوَم و شهریارِ خود باشم
نکو:
عیار و دیار و نگار
چرا نه در پی زلف نگار خود باشم؟
چرا نه عاشقِ دلدار و یار خود باشم؟
منم غریب و، منم بیکس و، منم تنها
قرارِ «حق» شدم و بیقرارِ خود باشم
چرا تو گویی از این واژههای آلوده؟
که شهریارْ من و، من هوارِ خود باشم
(۶۰)
خواجه:
ز محرمان سراپردهٔ وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست، باری آن اولی
که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دستِ بختِ گرانْخواب و کارِ بیسامان
گَرَم بود گِلهای، رازدارِ خود باشم
همیشه پیشهٔ من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
نکو:
برای دلبر شادم هماره هموارم
خدای خویش و خداوندگار خود باشم
برو ز عمر و به هستی نگر که شد دایم
زدم به چرخهٔ هستی، عیار خود باشم
برو ز بخت و گرانی، ز بندِ هر گِلهای
صفای دل شدم و رازدارِ خود باشم
به عشق رو بنمودم، رهیدم از رندی
بگو که کار چه باشد، دیار خود باشم
(۶۱)
خواجه:
بود که لطفِ ازل، رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد، شرمسار خود باشم
نکو:
من و ازل بهابد، چهره گشتهام از یار
عزیز من به میان و کنار خود باشم
نبستهام به دل خود به جز نگارم را
قرار خود شدم و هم گذار خود باشم
دیار و یار ندارم، نگار من «حق» است
دیار «حق» ز من است و دیار خود باشم
نکو برو ز غزلهای پیچ درپیچ
به دل نشسته نگارم، عیار خود باشم
(۶۲)
غزل شماره ۴۱۴ : دیوان حافظ
خواجه:
خیال روی تو گر بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید بهسوی رُوزَنِ چشم
بیا که لَعل و گُهر در نثار مقدم تو
ز کنج خانهٔ دل میکشم به مَخزن چشم
نکو:
جمالِ سادهٔ عالم
نشسته دلبر شادم همی به گلشن چشم
نرفتهام به خیال و دگر نه رُوزنِ چشم
فدای چشم تو بادا تمام هستی من
هر آنچه بوده به دل، میکشم به مخزن چشم
(۶۳)
خواجه:
سزای تکیهگهت مَنظری نمیبینم
منم ز عالم و این گوشهٔ مُعین چشم
سحر سرشک روانم سَر خرابی داشت
گَرَم نه خون جگر میگرفت دامن چشم
نخستْروز که دیدم رخ تو، دل میگفت
اگر رسد خللی، خونِ من به گردن چشم
نکو:
تمامِ منظرِ هستی، تو را بود جانا
جمال سادهٔ عالم شده مُعین چشم
خرابم از لب لعلات، سرشک من جاری است
که خون دل گذرد هر شبی ز دامن چشم
جمال و چهرهٔ پاکات خِلل نمیگیرد
هر آنچه کوتهی آمد، بُود به گردن چشم
(۶۴)
خواجه:
به بوی مژدهٔ وصل تو تا سحر همه شب
به راهِ بادْ نهادم چراغِ روشنِ چشم
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوزِ مردمافکنِ چشم
نکو:
سحر به وصل تو بودم، دلم چه غوغا بود
که باد و آب و همه آتش است روشن چشم
خماریام نبوَد، وصل من بوَد دائم
بده من آن لب و دندانِ مَردماَفکنِ چشم
نکوی زندهدل افتاده در وصال یار
نشسته یار دلآرا چه خوش به معدن چشم
(۶۵)
غزل شماره ۴۱۵ : دیوان حافظ
خواجه:
گرچه از آتش دل چون خُمِ مِی در جوشم
مُهر بر لب زده، خون میخورم و، خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در اینکار به جان میکوشم
نکو:
جلوهٔ رحمتِ ناسوت
همچو یک کورهٔ آتش همهشب در جوشم
لب خود بسته و هردم به نهان خاموشم
شد طمع علّت حرمان دل هر آدم
روز و شب، بیطمع از «حق»، به دل و جان کوشم
(۶۶)
خواجه:
من کی آزاد شوم از غم دل، چون هردم
هندویزلفِ بتی حلقه کند در گوشم
حاشَ للّه که نِیم معتقدِ جام و سبو
اینقَدَر هست که گهگه قدحی مینوشم
هست امیدم که علیرغم عدو، روز جزا
فیضِ عفوش ننهد بارِ گنه بر دوشم
پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جُویی نفروشم؟
نکو:
شدهام در بر دلبر بههمه قامت و قد
بوده رخساره و صوتش به دل و در گوشم
دل و جانم شده غوغای همه ملک وجود
از لب دلبر خود آب حیاتی نوشم
از بر دلبر من گشته جهانی آزاد
بشود کاش گناه همگان بر دوشم
جو و گندم چه بود، هر دو جهان دربازم
نی متاعی که کسی میخرد و بفروشم
(۶۷)
خواجه:
خرقهپوشی من از غایت دینداری نیست
پردهای بر سر صد عیبِ نهان میپوشم
من نخواهم که ننوشم بهجز از راوقِ خُم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
گر از این دست زند مُطرب مجلس، ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
نکو:
خرقه و پوشش ظاهر همه ریب است و ریا
جامه از تارِ صفا، پودِ وفا میپوشم
دل و جانم نبود در پی جام صافی
من سخن جز ز لب دلبر خود ننیوشم
عشق من بسته به طوفان بلا و آتش
نی مرا جان و دلی، از لب او مدهوشم
شد نکو جلوهٔ رحمت به دل این ناسوت
زین سبب بار ضعیفان بکشم بر دوشم
(۶۸)
غزل شماره ۴۱۶ : دیوان حافظ
خواجه:
گر من از سرزنش مدَّعیان اندیشم
شیوهٔ رندی و مستی نرود از پیشم
زهدِ رندان نوآموخته، راهی بد نیست
من که بدنامِ جهانم، چه صلاح اندیشم؟
نکو:
بجنگم
جمعه ۳۰ / ۳ / ۱۳۹۴ ـ سوم رمضان المبارک
سر برون کردهام از غیب، به «حق» اندیشم
وَه که از زهد و ریا، دلزده و دلریشم
مدعی گرچه فراوان، همه از «حق» دورند
خواهد این جمعِ دغلبازِ پر از تشویشم
دشمنِ تازهنفس، رندِ دغل بسیار است
مصلحت چیست؟ بجنگم! شده این رهْ پیشم
(۶۹)
خواجه:
شاه شوریدهسران خوانِ من بیسامان را
زآنکه در کمخردی از همه عالم بیشم
بر جبین نقش کن از خون دل من خالی
تا بدانند که قربان تو کافرکیشم
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
تا بدانی که در این خرقه چه نادرویشم
نکو:
واژهٔ «شاه» رها کن، بگذر از سامان
من به عقل و خرد از جملهٔ اَقران بیشم
خون دل طوف کند بر حرم این سینه
گر تو خواهی سر من، هیچ به سر نندیشم
من به عشق رخ تو دیده زنم در عالم
اهل حقم برِ دل، گرچه نه من درویشم
(۷۰)
خواجه:
شعر خونبار من ای باد، بر یار ببر
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم
دامن از رشحهٔ خون دل ما دَرهَم چین
که اثر در تو کند گر بخراشی ریشم
من اگر رندم اگر شیخ، چه کارم با کس؟
حافظِ راز خود و عارف وقت خویشم
نکو:
شعر خونبار رها کن، دل خونبار بیار
تا نگویی که مزن با نُوک مژگان نیشم
خون دل موج زند در همهٔ ارکانم
هرچه خواهی تو بزن چنگ به زخمِ ریشم
عارف و زاهد و مفتی، شده ننگ هر دین
گر که تقوا بود این، وَه که چه کافرکیشم
شد جهان معرکهٔ رند و دغلباز، نکو!
لیک من میروم آن راه که هست از خویشم
(۷۱)
غزل شماره ۴۱۷ : دیوان حافظ
خواجه:
من دوستدار روی خوش و موی دلکشَم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغَشَم
در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز
اِستادهام چو شمع، مترسان زِ آتشم
نکو:
جام فشاند و رفت
من عاشق گل و رخسار دلکشَم
خواهان لعل و نرگس آن یار بیغَشم
دل از حضور خوب و خوشش در طرب نشست
اِستادهام چو کوه، چه ترسی ز آتشم
(۷۲)
خواجه:
من آدم بهشتیام اما در این سفر
حالی اسیر عشقِ جوانان مهوشم
بخت ار مدد کند که کشم رَخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
شیراز معدنِ لب لعل است و کانِ حسن
من جوهری مفلسم از آنرو مشوّشم
نکو:
منِ خاکی، آدمم که به خاکت نشستهام
گرچه اسیر یار پریچهر و مهوشم
گر یار خود ببینم و در بر بگیرمش
بر دل گذارمش، نگذارم به مَفرشم
از آن دیار هرچه که گفتی، بوَد درست
لیکن نه مفلسم، نه چنان تو مشوّشم
(۷۳)
خواجه:
از بس که چشم مست در این شهر دیدهام
حقّا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم
شهری است پرکرشمه و خوبان ز شش جهت
چیزیم نیست، ورنه خریدار هر ششم
گفتی ز سِرّ عهد ازل نکتهای بگوی
آنگه بگویمت که دو پیمانه درکشم
واعظ ز تاب فکرت بیحاصلم بسوخت
ساقی کجاست تا زند آبی بر آتشم؟
نکو:
عشق و صفا و لطف و محبت کساد شد
با حرف سرخوشاند، به «حق» لیک سرخوشم
گویی ز شش جهت، به گمانش که صادقی
مفلس چرا بخرد؟ من اهل هر ششم
سِرّ ازل کجا به محبان روا بود؟
لیکن بگویمت، نه دو پیمانه دَرکشم
ساقی نخواهد این دل من، بی می چه سرخوشم
دل غرق خون بود، تو مترسان ز آتشم
(۷۴)
خواجه:
حافظ، عروسِ طبع مرا جلوه آرزوست
آیینهای ندارم، از آن آه میکشم
نکو:
خون دلم به جام محبت فشاند و رفت
زینرو هماره شب و روز آه میکشم
تیغ لبش کشید و گرفته لبم به زیر
جان میدهم که نباشد هیچ خواهشم
دیگر نمانده به من جان و دل، نکو!
از چرخ و چین دلش غرق چالشم
(۷۵)
غزل شماره ۴۱۸ : دیوان حافظ
خواجه:
بُشری اِذ السَّلامةُ حَلَّتْ بِذی سَلَم
للهِ حمدُ معترفٍ غایةَ النِّعَم
آن خوشخبر کجاست کزین فتحْ مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم
نکو:
شرطِ مسیرِ «حق»
بُشری، سلام و ذکر و نِعَم کرده دل به دَم
با «حق» نشستم و دورم ز هر ستم
دل خوش مکن که بیاید کسی ز راه
جان ده به «حق» که بود دور از قدم
(۷۶)
خواجه:
از بازگشت شاه چه خوش طُرفه نقش بست
آهنگ خصم او به سراپردهٔ عدم
پیمانشکن هر آینه گردد شکستهحال
اِنَّ العُهودَ عند ملوک النُّهی ذِمَم
میجُست از سَحاب اَمَل رحمتی ولی
جز دیدهاش معاینه بیرون نداد نَم
نکو:
بگذر ز شاهِ لوده، چه گویی دگر از آن؟
خصمی ندارم و چه خرافه است این عدم
پیمان کجا بوَد؟ که شکسته است عهد را؟
عهدی مبین و ملوکی و هم ذِمَم
رحمت بود بر او و کسی در پیاش نشد
بیحور داد نَم، ولیک آن نداد نم
(۷۷)
خواجه:
در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
اَلان قَدْ نَدِمْتَ و ما ینْفعُ النَّدَم
چون خون خصم همچو صُراحی بریختی
با دوستان به عیش و طرب گیر جامِ جم
ساقی بیا که دور گل است و زمان عیش
پر کن پیاله و مخور اندوه بیش و کم
نکو:
درد و بلا شده شرط مسیرِ «حق»
درد است و جور و بلا گرچه بیندم
خونریزی بشر تو چه بس ساده کردهای
دیگر طرب کدام و، چه بوده است جام جم؟
ساقی فتاده به خاک پر از بلا
مِی چیست؟ غم بخور به بلایای بیش و کم
(۷۸)
خواجه:
ای دل تو جام جم بطلب، ملک جم مخواه
کاین بود قول بلبل دستانسرای جم
بشنو ز جام باده که این زالِ نوعروس
بسیار کشت شوهرِ چون کیقباد و جم
حافظ به کنج میکده دارد قرارگاه
کالطَّیرُ فی الحَدیقةِ و اللَّیثُ فی الاَجَم
نکو:
جامجم و همه ملکش برفت زود
پس تو بیا و سپس نیز برو
آری که نوعروس بکشته است بس کسان
داماد و شوهر و فرهاد و دود و دَم
سالک! نبودهای تو چو شیر و پرندهای
کو میکده؟ به خیالی منوش سَم
جان نکو شده در بند خلوتش
فارغ ز دولت واهی به صوتِ بَم
(۷۹)
غزل شماره ۴۱۹ : دیوان حافظ
خواجه:
حجاب چهرهٔ جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوشالحانی است
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا بودم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
نکو:
طواف عالم قدس
غبار پیرهنم گشته خود حجاب تنم
رسد دمی که حجاب نگار برفکنم
قفس به من نشود که نباشد امروزه
اگرچه من به حقیقت قناری چمنم
نزول جان و دلم بوده از سر حکمت
نه غافلم، که من آگه ز کار خویشتنم
(۸۰)
خواجه:
چگونه طَوف کنم در فضای عالم قدس
چو در سراچهٔ ترکیبْ تخته بندِ تنم
اگر ز خون دلم بوی عشق میآید
عجب مدار که همدرد آهوی ختنم
مرا که منظر حور است مسکن و مأوی
چرا به کوی خراباتیان بود وطنم
طرازِ پیرهَنِ زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
نکو:
طواف عالم قدسات نمیشود میسور
شود که بشکند آن تختهبند، بندِ تنم
ز عشق پاک نگارم دلم به خون افتاد
کجا به خون دلم همچو آهوی ختنم؟
نشیمنم شده عرش و فزون بود زآن هم
به ذات، مات نشینم که آن بود وطنم
دلم کشیده به خلوت بریده از اغیار
به جای مانده فقط آستین و پیرهنم
(۸۱)
خواجه:
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
نکو:
نشان هستی تو خود چه بوده ای سالک؟
به روز گفتن اینها و اینکه من نه منم
دلم گذشته ز تن میکشد ز «حق» «هو» را
ز قلب و نفس و تن و جان و نای و هم دهنم
من عاشقم به رخ و گیسوی دلانگیزش
چه میشود که کشم «هو» و «هو» ز دل بزنم
نکو! صفای دلم از صفای جانان است
که حق نشسته چه خوش در ضمیر و در عَلَنم
(۸۲)
غزل شماره ۴۲۰ : دیوان حافظ
خواجه:
چل سال بیش رفت که من لاف میزنم
کز چاکران درگه پیر مغان منم
هرگز به یمن عاطفت پیر مِی فروش
ساغر تهی نشد ز مِی صاف روشنم
نکو:
آلودهدامنان
هر لحظهای نفس به دم است و کجا لاف میزنم
آنکس که جز به حق نزند دم خود، منم
بگذر ز پیر و میر و ز عنوانسرای دهر
در نزد چهرهٔ خوش حق، صاف و روشنم
(۸۳)
خواجه:
در حق من به دُردکشی ظن بد نبر
کآلوده گشت خرقه ولی پاکدامنم
شهبازِ دست پادشهم یا رب از چه روست
کز یاد بردهاند هوای نشیمنم
حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم
آب و هوای فارس عجب سفلهپرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم
نکو:
دامان خرقه رفته ز ظن و بدی دگر
آلودهدامنان همه گویند پاکدامنم
بازم ز شاه گویی و از بازِ پادشاه؟
نیکوست این سخن که تو گفتی نشیمنم
هرجا نگه کنی، قفسی شد به هر کسی
ساکت بمان و بگو اینکه سوسنم
گفتی که خوب بوده چه شد گوییا به دست
خواهی کجا روی مگر از خاک برکنم
(۸۴)
خواجه:
از یمن عشق و دولت رندان پاکباز
پیوسته صدر مصطبهها بود مسکنم
حافظ به زیرِ خرقه قدح تا به کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم
توران شه خجسته که در من مزید فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم
نکو:
در نزد یار و خیمهٔ شور و صفای عشق
بیمصطبه شده عرشش نشیمنم
بگذر ز خرقه و پرده، برو ز خویش
خواجه که بوده، بگو تا برافکنم
توران و موهبت و طوق بندگی
شد منّتی به تو، نی طوق گردنم
جانا نکو شده مست تو دلربا
بر من عطا نما لب لعلت که تا زنم
(۸۵)