وحدت مستانه

وحدت مستانه

وحدت مستانه

جرم من این شد که گویم سر به سر اسرار «حق»

من ندارم هیچ ترسی، گر روم بر دار «حق»!



 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : وحدت مستانه : غزلیات (۷۲۰-۶۸۱)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳ .‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۷۳ ص.‬؛ ۵/۱۴×۵/۲۱س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۱۸ .
‏شابک : ‭:۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۵۷-۱‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭ ۳۷۷۳۸۴۸‬

 


 پیش‌گفتار

پیش‌گفتار وحدت مستانه را غزلی قرار می‌دهیم که زبانی آشکار و بیانی گویا از وحدت مستانه و عشق جمعی دارد.

کسی که وحدت مستانه را یافته است، مجمع تمامی خیرات می‌باشد. کسی که مجمع تمامی خیرات می‌باشد دو ویژگی بارز دارد: یکی آن که با خدای خود «صدق» و راستی دارد. صدق یعنی این که شخص خودش باشد و بازیگری نکند و ماسک بر چهره نزند و خود باشد که زندگی می‌کند و سخن دل خویش را می‌گوید. چنین کسی نمی‌تواند نفاق، ریا و سالوس و دروغ داشته باشد. نفاق زاییدهٔ ضعف نفس و نیز استبداد می‌باشد. هرجا استبداد باشد، دوچهرگی و نفاق و به تعبیر ساده، «جا خالی دادن»، لازمهٔ جدایی‌ناپذیرِ آن است؛ زیرا نفاق، معلول استبداد است.

استبداد در جامعه‌ای گسترده می‌شود که گرفتار جهل باشد و مراکز علمی آن در تولید علمِ درست و آگاهی‌بخشی ناتوان باشند. این ناتوانی می‌تواند از چیرگی دستگاه حاکم باشد که به آنان آزادی لازم برای نشر علوم و فعالیت برای تولید علم را نمی‌دهد و می‌شود از ضعف علمی این مراکز باشد. هر کدام که باشد، استبداد حاکم می‌گردد و حاکمیت استبداد، لازمِ جدایی‌ناپذیری به نام «نفاق» دارد. اختناق، زاییدهٔ جهل و ناآگاهی است و پی‌آمد آن، پیدایش بیماری مهلک «نفاق» و رویش «منافقان» و چندچهرگان است. اگر مردم کشوری آزاد نباشند، پناه بردن به مزبلهٔ پنهان‌کاری و نفاق، بهترین راه برای حفظ حدود و هویت خود است. استبداد و اختناق برای جوامعی است که حکومت اسلامی ندارند؛ زیرا اسلام به هیچ وجه با اختناق سازگاری ندارد و نمی‌شود جامعه‌ای اسلامی و بر مدار اسلام باشد و اختناق بر آن حاکم گردد. بر این اساس، مردم در کشورهای غیر اسلامی، که مبتلا به اختناق هستند، در واقع به حکم عقل خود به «تقیه» رجوع می‌کنند، نه به نفاق. تفاوت نفاق با تقیه در این است که نفاق به کمبودهای قابلی و به شخصیت روانی و محتوایی افراد باز می‌گردد؛ در حالی که تقیه به اعتبار کمبودهای فاعلی دستگاه حاکم است که علت پنهان‌کاری مردم می‌شود، نه ضعف‌های نفسانی آنان. دستگاه حاکم اگر آگاهی و قدرت مدیریت لازم برای ادارهٔ کشور را نداشته باشد، محیط را اختناقی می‌سازد و ناتوانی‌های خود را در پناه استبداد می‌پوشاند و به مدد آن، حاکمیت خود را حفظ می‌کند؛ ولی اگر حاکمان، آگاهی و تقوای لازم را برای مدیریت شؤون جامعه داشته باشند، همواره آزاد منشی خود را پاس می‌دارند و با روحیه‌ای گشاده و شرح صدر، با مردم خود رفتار می‌کنند و به آنان آزادی می‌دهند.

اما دومین ویژگی بارز کسی که به عشق جمعی رسیده و مجمع خیرات می‌باشد این است که با خَلق خدا با خُلق، درستی و انصاف رفتار می‌کند و دارای اخلاقی نرم و خوش می‌باشد؛ به این معنا که به بندگان خدا خیر می‌رساند ـ نه سود ـ و دفع شر می‌نماید نه ضرر؛ چرا که نه هر خیری سود است و نه هر شری ضرر.

اما غزلی که از آن سخن گفتیم، چنین می‌باشد:

جرم من این شد که گویم هر نفس اسرار «حق»

من ندارم هیچ ترسی، گر روم بر دار «حق»!

من هویدا می‌کنم اسرار پیدا و نهان

«حق» یکی باشد، نهان گردیده در گفتار «حق»

جمله ذرات هستی چهره چهره روی اوست

دل به دریا می‌زنم، گویم: منم تکرار «حق»

جمله عالم «حق» بود، هین! «حق» خدایی می‌کند

دیده وا کن بر رخ هستی، پی دیدار «حق»

باش دلسوز همه خلق خدا، گر عاقلی!

بگذر از ظلم و مکن بهر خدا، آزار «حق»

در دلت پاکی نشان و بی‌نشان شو بهر دوست

بگذر از اوهام و بنشان در دلت پندار «حق»

سر کشیدم از خودی، با «حق» نشستم باصفا

از سر مستی شدم دیوانه و بیمار «حق»

دل بریدم از خود و دادم دلم را دست دوست

رفتم از خویش و شدم دلداده و دلدار «حق»

آفرین بر هر دو چشم مست عارف‌سوز او

رغبتی در دل نهاد و شد دلم بیدار «حق»

کی نکو در بند ایمان است و کی در بند کفر؟!

هرچه باشد «حق» بود، من دورم از انکار «حق»

* * *

خدای را سپاس


  « ۱ »

نیش و نوش

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

در دلم هست یکی دلبر پر جوش و خروش

نیش او در کام من باشد سراسر نوشِ نوش

دلِ یکجایی من گشته از او هر جایی

بی‌همه خلقم و با خلق جهانم به خروش

ای نوای دل من، جان به فدایت بادا!

به هوایت دل من گشته سراپایش گوش

ای که در دلکدهٔ جان من افتاده رخ‌ات

دید تا چشم تو را، رفت دلم از سر هوش

گرچه من با تو چو یک شخص نشستیم و خوشیم

خیز و از بهر دلم دولت جان کن مدهوش

دل و جانم، تن و روحم، همه پیوسته به توست

دو جهانم تو مهی، گیرمت اندر آغوش

چه تحقّق، چه تجسّم، چه تعین، چه مثال

هست عشقت به دلم، مثل جهانی بر دوش

شدم آلوده و مست و، زدم آهنگ وصال

تا که بشنید دلم، صوت دل‌انگیز سروش

رفتم از کسوت و نام و شدم از ساغر و جام

در تلاش آمدم و گفتمش ای دل تو بکوش!

چون که «حق» چهرهٔ رخصت، قدم صدق و صفاست

هین نکو! در ره عشقش کفن از خونت پوش

 


 « ۲ »

سکوت من

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

خراب از غیرم و بیگانه از خویش

رها گردیدم از هر مسلک و کیش

دلم غرق تماشای رخ‌ات شد

من از ذات تو هستم غرقِ تشویش

بود غوغای من غوغایت ای دوست!

غم من نیست چون غم‌های درویش

کجا درد من و صوفی یکی هست؟

که من بی‌خود شدم، صوفی خوداندیش!

بود درویش بیچاره غزل‌خوان

سکوت من بود غوغای صد نیش

نمی‌گویم چه باشد در دل من

وگرنه می‌شوی غمگین و دل‌ریش

جهان گردیده آلوده به هر ظلم

ز دین‌دارانِ با اسبیل و یا ریش

نی‌ام ظالم، نخواهم بود مظلوم

نه گرگم، و نه می‌خواهم شوم میش

خداوندا، نصیبم کن جمالت

که تا بینم جمالت بهتر از پیش

نکو غرق تماشای وصال است

به چرخ و چینِ صد چهره، کم و بیش

 


 « ۳ »

هوای نفس

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

جهان رفته دمادم با ستم پیش

ستمدیده بسی محزون و دل‌ریش

ستم‌پیشه نه دنیا، این و آنند!

که پنهانند در هر مسلک و کیش

چه باشد کیشِ ظالم، دینِ جانی؟

که بنماید ستم بر مردمان بیش

هوای نفس انسان، دین او شد

مگر آن‌گه که فارغ گردد از خویش

چو نفس جانی انسان به‌پا شد

درید از سینه و سر هر بداندیش

ستمگر کرده آلوده جهان را

چه با زور و زر و دستار یا ریش

به هر شکلی ستمگر شعبده شد

چو گرگان یا سگان یا شکلی از میش

ضعیفان جملگی مردند از ظلم

چو آگاهان و دانایانِ درویش

نکو آزرده‌خاطر شد ز ظالم

که زد بر قلب مظلومان بسی نیش

 


 « ۴ »

بترس

در دستگاه غم‌انگیز و گوشهٔ سلمک مناسب است

وزن عروضی: فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن فَعَلْ

U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ

بحر: متقارب مثمن محذوف

 

بترس از دل سوزناک پریش

که سوزانَدَت با دم و هُرم خویش

بترس از غم و آه و از سوز و درد

مسوزان جهان را به اسبیل و ریش

اگر بشکنی دل، شوی ناسپاس

خوری چوب این کار و هم زخم نیش

بیا جان من، نشکن از کس تو دل

نه با دل شکستن رود کار، پیش!

به دست آور از هر ضعیفی تو دل

به بیچارگان کن توجه، نه خویش

اگر بشکنی هم دل از بینوا

تو آیین نداری و دوری ز کیش

اگر مرد راهی، بزن بَبر و گرگ

نه آن که زنی تیغ بر مرغ و میش

نماند ز بهر تو دنیا مدام

تفاوت ندارد کمَش یا که بیش!

نکو را از این گفته بس ماجراست:

بترس از دل سوزناک پریش!

 


« ۵ »

چشم سر

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ ساقی‌نامه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

 

سر چه باشد تا دهم بر دار و بر دلدار خویش

مستم از دیدار «حق» در دیده و پندار خویش

من ندارم از جمالت چهرهٔ وهم و خیال

دیده‌ام با چشم سر، خوش لحظه لحظه یار خویش

بوده‌ام در محضر تو دلبر دیر آشنا

خوانده‌ام چون یک به یک از روی تو، رخسار خویش

خورده‌ام یاقوت سرخی از لبِ خونبار تو

دیده‌ام حکم تو را در دل، هم از گفتار خویش

ظاهر و باطن، همه وصفی ز رخسار تو شد

بوده‌ام بی هر دو در تو، نقطهٔ پرگار خویش

سایهٔ تو شد جمال این جهان پیچ پیچ

ز ین میان دارم دلی سرتاسرش بیدار خویش

زلف تو شد پرده‌دار آن جمال بی نظیر

دل گرفتار تو و سرگشتهٔ دیدار خویش

مستم از زلف و دو چشم و خال و ابروی تو یار

بوده دل خود از لبت آشفتهٔ آزار خویش

آفرین بر قامت و قد و جمالت، ای نگار!

دل گرفتار تو گردید و برفت از کار خویش

ای خوشا این خالق و مخلوقِ پُر نقش و نگار

عاشق و معشوق و عشقی تو، منم بیمار خویش

دیده‌ای خواهم که بیند جملگی آثار خوش

تا نکو گردد نگاهش در پی رفتار خویش

 


 « ۶ »

شعبدهٔ ریب و ریا

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ راک عبد اللّه مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب

 

دیوانهٔ عشقم به تو دادم دل خویش

آسوده ز غیرم و رها از غم کیش

در محضر تو بوده‌ام آزادهٔ عشق

زین بیش چه خواهم ز تو، ای از همه بیش!

خاک ره تو گشته دل پر خونم!

در راه تو دادم دل و دیده، درویش

شد شور دلم دم‌به‌دم از هجر تو ماه

خصم دل من شد غم تو از پس و پیش

رفتم ز سر شعبدهٔ ریب و ریا

بی‌کسوت دستار و هم از قبضهٔ ریش

آزاده نکو شد ز سر هر دو جهان

فارغ ز ستم‌پیشگی و هر تشویش

 


 « ۷ »

همهمهٔ دور وجود

در دستگاه شور و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات (فَعَلُن)

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

دردم از هجر تو باشد، غمم از غربت خویش

هجر و غربت زده بر دل، همه دم زخمه و نیش

فارغم از سر علم و هنر و حکمت و عقل

در سراپردهٔ پنهان توام، ای درویش!

بی‌خبر گشته دل از همهمهٔ دور وجود

گرچه هستم ز غم هجر تو مه، در تشویش

شاهد محفل عشقم، به حضور رخ تو

بی‌خبر گشته دلم از سر هر مذهب و کیش

زد نکو در ره حق گام به پاکی و صفا

چون که بیند قدم صدق حقیقت، در پیش

 


 « ۸ »

دلِ ریش ریش

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ چارپاره مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

ای مهین دلبر، مرا دریاب بیش!

دل گرفتم از سر دنیای خویش

دلزده گردیده‌ام از روزگار

خسته‌ام چون از جفای اهل کیش

دل به درد آمد ز رنج دوستان

شد ز هجران بس که این دل ریش ریش

جان میان ناکسان شد در تعب

دل میان ناسپاسان غرق نیش

برده نادانی دل هر خاص و عام

یک دگر را می‌درند، چون گرگ و میش

شد نکو فارغ ز غوغای زمان

هر که هر جا می‌رود، گو رو به پیش!

 


 « ۹ »

آزاده باش

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعل مستفعلن فعل (عروض نوین)

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــU ــ /U ــ

مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

هرگز مخور، چو باده، غمِ روزگار خویش

فارغ نما ز غم دل و با حق برو به پیش

دل ده به حق که نور جمالش تو را بس است

چون سازگار با تو شود گر که پروریش

آسوده بگذر از سر نااهل، بی‌امان

هرجا مزن به جان فقیران، به طعنه نیش

آزاده باش و مرد و کرامت نما به خلق

آیین و دین همین بود از مردمان به کیش

هرگز نکو نرفته به راه ستمگران

فارغ شده ز ریب و ریا، هم سبیل و ریش

 


 « ۱۰ »

ندای حق

در دستگاه دوگاه و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن

ــU ــ ــ / U ــU ــ / ــ ــ

بحر: خفیف مسدّس محذوف

 

فارغ از خلوتِ دلم، خاموش

آمد از «حق» مرا، ندا در گوش

گفتمش: با توام دلآرا دوست!

گشته جانم خمارِ نوشانوش!

تا که دیدم لبان زیبایت

جان من شد به لحظه‌ای مدهوش

چهره‌ات تا بدیدم، افتادم

از خودی، تا به خود شدم هم‌دوش

حق سخن سر بداد و گفتا: من!

من نبودم، اگرچه دل زد جوش

شد نکو چهره‌ای به حق گویا

وا گشوده به عشق حق، آغوش!

 


 « ۱۱ »

تقدیر دوست

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ ضربی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

 

ناگهان دیدم کنار دل، نگار می‌فروش

جست و خیزی کرد و رقصید و سراپا شد خروش

گفتمش: این دل بود، در دست تقدیر تو دوست!

گفت: اگر خواهی مرا، بنگر میان عیش و نوش

دلربا دلبر! مرا کشتی تو در غوغای دل

من چه گویم تا چه آمد بر سرم از غصه دوش

شد دلم در عشق و مستی، بی سر و پای وجود

دیدمت آخر به دل عریان و گفتم: تن مپوش!

شد نوای دل، نوای دلبرِ مست و خراب

ناگهان آمد به جانم، برق پیغام و سروش

دل مرا برد از بر دلبر، بیفتاد از هوس

تا که دیدم در دلم دارد فراوان جنب و جوش

فارغ از رنج خرد، جانا، نکو دیوانه شد

عقلِ مجنونم، تو در دیوانگی من بکوش!

 


 « ۱۲ »

شب پیش

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

مرا شوری به دل آمد شب پیش

که افتادم ز دین و مذهب و کیش

بدیدم چهرهٔ شاد جهان را

که در من آمد و رفت از سر خویش

سپس آن نازنین دلبر به‌پا شد

«خدا» را من بدیدم هست درویش

شدم درویش و رفتم از سر غیر

رها شد جانم از نوش و غم نیش

صفای مردمان بنشست در دل

نشد دل در پی اسبیل یا ریش

مرا پاکی دل سرمایه باشد

نه ملکی دارم و نه گاوی و میش

نکو با حق شد و بگذشت از دهر

که دارد جان پاک فطرت‌اندیش

 


 « ۱۳ »

فصل حرمان

در دستگاه افشاری و گوشهٔ رهاو مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

دلم در فصل حرمان رفته از خویش

رها گردیدم از هر مسلک و کیش

شدم در خلوتِ بی چون و چندی

به‌دور از فتنهٔ اسبیل و هم ریش

ندیدم دیگر آن‌جا اهل دینی

شدم فارغ ز هر سالوس و تشویش

گذشتم از سر سودای پاکی

بیفتادم ز هر نوش و ز هر نیش

نکو شد راحت از رسم زمانه

نه او پس می‌رود، نه رفته در پیش

 


 « ۱۴ »

بگشای آغوش

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

ز عشقت ای دلآرا، رفتم از هوش

نوای دلنشین‌ات مانده در گوش

شدم دیوانهٔ لحن صدایت

مکن یک لحظه هم ما را فراموش

به قرب حضرتت همواره مستم

به وصل‌ات گشته‌ام در عیش و در نوش

نمی‌بینم به دل، غیر از تو را؛ چون

تو در دل روشنی، غیر از تو خاموش

چو دیدم روی ماهت را به خلوت

به خود گفتم: نکو! بگشای آغوش

 


 « ۱۵ »

دشمن انسان

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

رفته بر باد آدمی را دین و کیش

دشمنِ خونی انسان هست خویش

دولت ناباورِ تاراج‌گر

با ستم کرده جهانی را پریش

گشته دلخوش آدمی با قصه‌ها

می‌زند بر جان و دل هر لحظه نیش

می‌زند خود را به گرداب بلا

با سبیل و خرقه و دستار و ریش

آدمی از خویشتن بیگانه شد

بی‌خبر گشته است از پس یا که از پیش

شد نکو آزاده‌ای بی دردسر

فارغ از غوغای کم یا حرفِ بیش

 


 « ۱۶ »

داروی مردن

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

منم خاموش و دنیا گشته خاموش

حقیقت گشته سر تا پا، فراموش

شکسته شد بهاران در خزان‌ها

چه پاییزی که گیری‌اش در آغوش؟

زمستان و سیاهی شد فراوان

به‌جز ناقوسِ مردن، نیست در گوش

شده ذهن درستی‌ها همه خنگ

ندیده کاسهٔ سر، جانِ باهوش

نکو! دیگر نمانده جز بدی هیچ

بیا داروی مردن را بکن نوش!

 


 

 « ۱۷ »

دیدن یار

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

تا نگردی مست و شوریده، نبینی یار خویش

بی‌هوا باید بگردی، در پی یارت پریش!

لطف و عشق و مستی و پاکی گزین در راه حق

بگذر از آیین و دین و مذهب و رفتار و کیش!

گشته دین‌داری شعار و شد ستم خود ماجرا

هرچه می‌بینی به دین، جور است و زور و زهر و نیش

آدمی گردیده دور از پاکی و راه درست

مانده در گِل، ذره‌ای نه پس رود یا آن‌که پیش!

شد نکو حامی پاکان و نهاد ملک و دین

نه به ظلم و زور و تزویر و سبیل و قد ریش

 


 

« ۱۸ »

بند ناف

در دستگاه چارگاه و قطعهٔ چاوشی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف (مقصور)

 

ظاهر ظاهرمداران هست صاف

باطن هر یک، چو تیغی در غلاف

همت آن‌ها ستون قدرت است

کرده دنیا را به‌دور خود، کلاف

بی‌خبر از عدل و پاکی و صفا

جمله می‌تازند بَهر کاف و قاف

دل بریدم از تمام ناکسان

تا شود دل چون حقیقت، صاف صاف

جمله ببریدند از حق، بی‌دریغ

لیک با مردم همیشه غرق لاف!

طوف حق هرگز نکرده لحظه‌ای

در صف ظاهر شده مستِ طواف

مردم بیچاره در فقر و عذاب

طالب قُوت‌اند کم‌تر از کفاف

گشته فارغ دل از این دنیا و دین

تا ببُرّد از ستمگر بند ناف

لطف حق باید نکو، تا این زمان

جامعه پیروز گردد در مصاف

 


 

 « ۱۹ »

جرم من

در دستگاه سه‌گاه و قطعه‌های مویه و حصار مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

جرم من این شد که گویم هر نفس اسرار «حق»

من ندارم هیچ ترسی، گر روم بر دار «حق»!

من هویدا می‌کنم اسرار پیدا و نهان

«حق» یکی باشد، نهان گردیده در گفتار «حق»

جمله ذرات هستی چهره چهره روی اوست

دل به دریا می‌زنم، گویم: منم تکرار «حق»

جمله عالم «حق» بود، هین! «حق» خدایی می‌کند

دیده وا کن بر رخ هستی، پی دیدار «حق»

باش دلسوز همه خلق خدا، گر عاقلی!

بگذر از ظلم و مکن بهر خدا، آزار «حق»

در دلت پاکی نشان و بی‌نشان شو بهر دوست

بگذر از اوهام و بنشان در دلت پندار «حق»

سر کشیدم از خودی، با «حق» نشستم باصفا

از سر مستی شدم دیوانه و بیمار «حق»

دل بریدم از خود و دادم دلم را دست دوست

رفتم از خویش و شدم دلداده و دلدار «حق»

آفرین بر هر دو چشم مست عارف‌سوز او

رغبتی در دل نهاد و شد دلم بیدار «حق»

کی نکو در بند ایمان است و کی در بند کفر؟!

هرچه باشد «حق» بود، من دورم از انکار «حق»

 


 

« ۲۰ »

نغمهٔ عشق

در دستگاه ماهور و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

خوش بود نغمهٔ عاشق که کند یاد رفیق

بی تو عالم همه ویرانه بود، یار شفیق!

آتشم، آبم و خاکم، دم و دودم همه دم

دل من غرق تمنای وصال است، عمیق!

در پی جلوهٔ معشوق دهم جان و دلم

تا بریزم دو جهان را به بر یار صدیق

بدهم هر دو جهان را که بگیرم به عوض

کام خود از گل رخسار و از آن لعل عقیق

دل بدادم به ره دوست، نکو می‌داند

تا شوم کشته و قربانی او، پاک و دقیق

 


 

« ۲۱ »

بیمار یار

در دستگاه همایون و گوشهٔ منصوری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

دشمن تو دشمن من بوده، ای جانان عشق!

بهر تو فارغ از او گشتم چه خوش سامان عشق

دل بریدم ناخودآگاه از سر سودای خویش

فارغم از خویشتن، غوغاگر میدان عشق

داده‌ام در راه حق، آرام جانِ خویشتن

دادن جان بهر جانان، بوده خود آسان عشق

من تو را برتر ز جان خویش می‌خواهم به ره

سر نهادن فرصتی زیبا بود بر جان عشق

شد نکو بیمارِ یار مهربان در هر زمان

چهره‌اش گردیده خوش با نور حق عنوان عشق

 


 

« ۲۲ »

الاّی عشق

در دستگاه افشاری و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)

 

دل به بزم دلبران، زد خیمه بر صحرای عشق

ناگهان دیدم که غرقم، در دل دریای عشق

دیدم افتادم ز خویش و غرق گشتم در وجود

باطن آمد در دل و گشتم چه خوش شیدای عشق

بی‌خبر گردیدم از سودای عالم ناگهان

باز دیدم «لا» گذشت و دل بشد «الاّ»ی عشق

در بر آن نازنین دلدار زیبای وجود

سر نهادم روبه‌روی ذات بی‌همتای عشق

«حق» جمال و «حق» جلال و «حق» بود عین کمال

آری، آری «حق» بود، زیباترین زیبای عشق

«هو» بود «حق»، «حق» بود «هو»، «لیس إلاّ هو» زنم!

جمله خود ذات است و ذاتش، قامت یکتای عشق

غلغل عالم به ذات است و بود از ذات، مات

سربه‌سر در ملک هستی، هرچه شد غوغای عشق

جان و دل دادم، نکو بر حضرت پروردگار

چون که در عالم نباشد جز به حق، سودای عشق

 


 

« ۲۳ »

سیمای عشق

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)

 

سینه سینه پا گرفتم با قد و بالای عشق

تا که افتادم به ناسوت، از سر سودای عشق

جان من بگذشت از دنیا و دینِ بی‌امان

شور حق در سینه‌ام پر گشته بی پروای عشق

عشق و پاکی هست سودای خوشِ ملک وجود

من وصال حقم و آیینهٔ سیمای عشق

عاشقی کار دل آزاده‌ای چون من بود

تا شدم عاشق، دلم شد سر به‌سر غوغای عشق

شور و مستی و غزل، جان مرا برد از ظهور

تا به ذات افتاد و شد یکباره دل شیدای عشق

دل چو می‌داند که افتاده خود از پیدای جود

ذات بی همتای حق، دل را کند رسوای عشق!

بی‌خبر شد دل ز خویش و بسته بر خود راه غیر

جام جان پر کرد هر دم، از می و صهبای عشق

هست جان و دل نکو را عشق و شور دلبری

گو بریزم هم جهان را، دم به دم بر پای عشق

 


 

 « ۲۴ »

خانهٔ صفا

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)

 

از کجا آمد به دل، این شعلهٔ سوزان عشق؟

شمع لرزان دلم شد در برش، حیران عشق

سینهٔ شوریده‌ام برد از حریف بی امان

چهرهٔ قربش به دل افتاد در آسان عشق

مست مستم، بی‌خبر از شاهد شوریده حال

شور دل در چهره چهره می‌شود پنهان عشق

شد نصیب دل حیات لطف لاهوتی دوست

برگرفت از آن صفاخانه، لب لرزان عشق

رفتم و افتادم از مستی، به دامان تو دوست

روح من بر من هویدا گشت در دوران عشق

دور، دور دل کشید از ذات پروای وجود

بی‌صفت، بی هر تعین، شد دلم قربان عشق

در دیار بی‌تعین با قرار یار، یار

فارغ آمد دل ز مستی، دور از عنوان عشق

کی نکو باشد پی خود، دور از غوغای دل

شاهدم شد، شاهد خویش و دلم عریان عشق

 


 

« ۲۵ »

لولاک

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ چارپاره مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

کی توانی که کنی طاعت آن خالق پاک؟!

بگذر از ما و منی، سر تو بزن بر سر خاک

بندگی کن اگر انصافْ تو در دل داری

که بود حضرت «حق» را همه خاک از افلاک

باش تسلیم «حق» و بگذر از این چون و چرا

نزد «حق» گو که چه هستی؟! تو خسی یا خاشاک

ما کجا، دوست کجا؟ بی خبریم از خود و او

نتوان فهم وجودش، نه به دل، نه ادراک

گرچه در قدرت کس نیست مطیعش بودن

نزد او نیز کسی نیست که گردد بی‌باک!

کی به دل، قربت «حق» بوده به هر کار و عمل؟

این مقامی است که در «حقِ» وی آمد «لولاک»

تو خدایی و منم بندهٔ در خویش اسیر

بگذر از من که ندارد ز هوس، دلْ امساک

عاشقم بر تو و این عشق هم از سوی تو بود

دل رها از همه کس، در دل من نیست «سِواک»

از غم هجر تو شد دل همه پر سوز و گداز

سینه از عشق تو شد پاره و دل هم صد چاک

گر نکو بد کند، از تو نرسد جز خوبی

دست ما گیر و ببخشا که نگردیم هلاک!

 


 

« ۲۶ »

چاک چاک

در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف

 

داده‌ام بس که گریبان چاک چاک

گشته‌ام آسوده هم‌چون خاک، خاک

درس عشق از حق گرفتم در ازل

تا ابد علمم به حق شد پاک، پاک

کوی جانان شد مرا میخانه‌ای

کی بشد از خصم دونم، باک، باک

می مرا شیرین و، تلخم هست ظلم

زنده کن در باغ هستی تاک، تاک

شد نکو دیوانهٔ دیدار تو

جان او هر لحظه می‌گردد فداک

 


 

« ۲۷ »

غوغای زمانه

در دستگاه بیات ترک و گوشه‌های

رهاو و مخالف مغلوب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

جهان در پیچ و خم‌ها گشته تاریک

نهاد مهر دوران بوده باریک

نظام زندگی پیچیده در هم

شده روح بشر در تن، چونان خیک

کند زور و ستم افراد را رام

نجنبد کس، درونِ بوک یا جیک!

نه عشقی و نه مهری و نه پاکی

به ظاهر زندگی شد شیک در شیک

بدی‌ها گشته بس که آشکارا

نبینی در صف دوران، خط نیک

نکو، بگذر ز غوغای زمانه

زده جمله کجی‌ها را بشر تیک!

 


 

« ۲۸ »

جهان تاریک

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فعولن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس مقصور (محذوف)

 

جهان تاریک و قانون گشته لائیک

حقیقت گنگ و کور و زرد و باریک

رها گردیده دل‌ها از ره حق

شده ضربش به گوش دل چه آنتیک

نیابد خانهٔ دل شور و عشقی

به ظاهر هست مشغول و بسی شیک

مجازی گشته دنیای جوانان

زده بر هرچه بیهوده فقط تیک

نکو، بگذر ز غوغای زمانه

نه خوبی هست مطرح، نه رهِ نیک

 


 

« ۲۹ »

شهر پاک

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ سلمک مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدس مقصور (محذوف)

 

کی ز ناسوتم، نباشم اهل خاک

بی‌دیارم، شد دیارم شهر پاک

رفته دل از خاکدان پر فریب

گشته‌ام در پای حق تا سینه‌چاک

دلبری دارم که در عالم یکی است

بی‌نظیر است و ز جانم برده باک

لؤلؤ لالایم و دُرّ کریم

کی به جان و دل مرا، یک ذره شاک؟

آشنا شد دل به افلاک وجود

تا که گفتم جان من بادا فداک!

شد نکو مجنون بازار جهان

کی نوای دل مرا شد رپ و راک؟

 


 

 « ۳۰ »

خمار دیده

در دستگاه ماهور و گوشهٔ حُدی مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

سودای تو ما را چو رها کرده ز هر رنگ

زد دل سر خود را به هر آیینه چُنان سنگ

اندیشهٔ تو کرده جدایم ز غم و درد

دورم بنموده چه خوش از نام و چه از ننگ

از خال لب تو شده‌ام واله و حیران

تا شد دلم از آن لب چون غنچهٔ تو، تنگ

چشم تو برید از دل من تاب شهامت

گوشم اگر آهنگ تو آورده فراچنگ

با لحن، تو گویی که گرفتار سکوتم

پر کن همه دم در دل و جان، نغمه و آهنگ

رخسارهٔ تو برده ز من تاب و توان را

وصل تو رها کرده دل از غایلهٔ جنگ

من مست و خرابم ز خماری دو چشمت

این مستی من نه ز شراب است و نه از بنگ

دل در بر آن قامت و قد، آن سر و سینه

رفت از سر هستی که زند بر تو فقط چنگ

با مردمک دیدهٔ تو رفت دل از هوش

تا هر مژه پوشید به خود چشمک نیرنگ

از عشق تو آمد به جهان عشرت و شادی

گردید نکو گر که چنان شوخ و چنین شنگ

 


 

« ۳۱ »

ندای دل

در دستگاه غم‌انگیز و گوشهٔ نهاوندی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

جهان بی‌تو به نزد من بود تنگ

اگرچه دل ندارد با کسی جنگ

برفتم من ز دنیای تباهی

بریدم هم دل از سودای هر رنگ

به عشق تو فتادم از دو عالم

شدم دور از غرور نام و هم ننگ

نوای دل ندای عشق پاک است

بگوش دل زِ، نایت آمد آهنگ

دو عالم گر به یک سو آید، ای دوست

نمی‌ارزد بدونِ تو به یک سنگ!

گذشتم از سر خیر و شر خاک

زنم کی جز به گیسوی تو من چنگ؟

به چرخ و چین تو چرخیده‌ام تند

وگرنه پای همّت بوده خود لنگ

چه عالَم‌ها درون دل عیان شد

چو گشتم فارغ از دنیای نیرنگ

مرا عرفان فقط دین است و ایمان

نه بوق و «من تشا» یا چنگ یا بنگ

عزیزا، شد نکو دیوانهٔ عشق

ز عشق تو شده دل شوخ و هم شنگ

 


 

« ۳۲ »

زمان رنگ و نیرنگ

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن (مفاعیل)

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

جهان در این زمان شد رنگ و نیرنگ

که سر تا پای دنیا، پر شد از جنگ

چو رفته اعتماد از دین و دنیا

کند ظلم و ستم، سودای فرهنگ

شده هر معرکه، غوغای تزویر

نماید هر یکی آن دیگری، رنگ!

خورد تیر جفا بسیار بر خلق

که سرها بشکند هر لحظه با سنگ

تباهی و پلیدی گشته بسیار

شده دنیای پاکی‌ها چه بس تنگ

نباشد زشتی و ظلم و ستم عیب

برون رفت از دروغِ این و آن، ننگ

نموده مردمان را فتنه بی‌باک

زده بر حبل شیطان هر کسی چنگ

خدایا کن رها از غیر، ما را

که چرخ نیک‌مردی‌ها زده زنگ

 


 

« ۳۳ »

تفنگ فتنه

در دستگاه همایون و گوشهٔ رجز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

تفنگ فتنهٔ ظالم زده زنگ

شده عرصه به سالوسان بسی تنگ

شده آگاهی مردم فراوان

که ظالم را زند هرجا بسی سنگ

حماقت رفت و نادانی شده طی

نمی‌گیرد دل انسان ز کس، رنگ

تحمل رفته از ظالم، عجیب است!

کند برنامه‌اش در هر زمان هَنگ

بس و بافور و افیون فراوان

کراک و قرص و هم سیگار با بنگ

نکو! بس کن که بیهوده است دنیا

سخیف و ناقص و پر از خرِ لنگ

 


 

« ۳۴ »

دل و دل

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف

 

دل، دل و دلبر دل و دلدار، دل

هر خم و خطی که شد در دار، دل

سربه‌سر عالم همه دل در دل است

ناوک مژگان، دل و رخسار، دل

چینش و هم چرخش هستی دل است

هر خمی در دور هر رفتار، دل

چهرهٔ پیوند دل‌ها یک دل است

جلوهٔ هر رخصت دیدار، دل

دوری از دیدار دل باشد غزل

شعرْ دل، شیرینی گفتار، دل

آسمانِ پیچ در پیچِ وجود

بوده دل، هر ذره و مقدار، دل

ذره ذره جان من شد دل، نکو!

دید و دیده چهره و پندار، دل

 


 

 « ۳۵ »

عشق خونین

در دستگاه سه‌گاه و قطعهٔ مغلوب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف

 

نطقِ «حق»، نطق جهان، گفتارِ دل

سینه سینه جلوه‌ای از کارِ دل

چهرهٔ زیبای تو، دل شد، چو گل

جلوه‌ها کرد از پی دیدارِ دل

کار دل شد آفرینش این چنین

گردش هر ذره شد کردارِ دل

صرفهٔ رنج تو از هر بیش و کم

غصه شد در نالهٔ بیمارِ دل

سایهٔ لطف جمال حق، دل است

پرده‌دار چهره شد اسرارِ دل

در گذرگاه ازل، مست است دل

تا ابد هم مست شد هشیارِ دل

جلوهٔ هر داد و هر بیداد، دل

چهرهٔ هر خواب شد بیدارِ دل

طرهٔ گیسو بَرِ آن چهره، دل

عشق خونین لعل او هم یارِ دل

کرده دل، خود را فنای هر وداع

تا نیفتد چشم غم بر دارِ دل

سوز دیدار نکو دیدی، ولی

بر سر هر ذره، بین پرگارِ دل

 


 

« ۳۶ »

مولای خوبان

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ رجز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

زبان سلطه می‌داند دل دیوانه و عاقل

ولی پاکی و تقوا را نمی‌یابد دل جاهل

به آدم داده این دنیا سَر و سِرّ تجاوز را

به‌جز تزویر و زور و زر نباشد در دل غافل

کجا رفته است فهم و درک و دانایی در این دوران؟

به ظاهر گرچه باعقل‌اند و باشند این‌چنین قابل!

ولی عمری بشر درگیر ظلم و جنگ و خون‌ریزی است

اگرچه هر یکی دارد به ظاهر، منطقی کامل

درون این همه جهل است و نادانی، ندای «حق»!

بگو با کثرتِ باطل، کجا حق می‌شود حاصل؟

حقیقت گیج و گُم گشته ز سالوس و ریا، آری

کجا داند حقیقت را، کسی با این همه مشکل؟!

به‌دور از «حق» زند بس در ره باطل، هزاران گام

کجا در سیر «حق» دیدی یکی دریادلی واصل؟!

بسی کفر و همی شرک و بت و بت‌خانه در کار است

به‌هنگام سلوک حق، دگر سالک شده عاطل

به دنیا بوده غرق صد نگاه سلطه، همواره

گرفتار و پریشان‌حال و در ظاهر، بود عادل

شد از پیغمبران بیزار و هم از رهبران حق

مرید نفس و شیطان شد دمادم در پی باطل

سحر در غفلت و خوابند و هر روز از پی پستی

به بیداری گرفتار پلیدی گشته آن عامل

تو گر مردان «حق» بینی، شدند اندک در این دوران

نباشد فهم معنا در دل هر صاعد و نازل

عیان کن چهرهٔ جانانهٔ جانِ جهان را تو

همان مولای خوبان که بدی را می‌کند زایل

نکو مُرد از غم هجران هزاران بار و شد زنده

که بیند لحظه‌ای خورشید آن دریای بی‌ساحل

 


 

 « ۳۷ »

بلای جان

در دستگاه ماهور و قطعهٔ حصار مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن

ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

غرق غرورم ای مه، در قرب غربت دل

ای مونس دل من، ای دلربای کامل

دریای لطفت ای دوست، ساحل به خود ندیده

چون غرق آن وجودم، دل رفته خود ز ساحل

آشفته گشته جانم، از هیبت وجودت

حیرت بلای من شد، با آن که جان شده دل!

از گِل رسیده این دل، یا دل نشسته در گِل؟

از گل رهیدن آسان، از دل، ولی چه مشکل!

ای یار مهربانم، کم‌تر جفا به من کن

بی‌دست و پا حزینم، بی ناقه گشته محمل

مهر و وفایت ای جان، قوت روان من شد

ای دلربای هستی، دل نیست از تو غافل

صاحب سَری تو ای دوست! سر ده به باد و بر گیر

از من ردای هستی در یک قضای آجل

از پا نمی‌نشینم، تا آن‌که خود ببینم

آن قامت و قیامت، دور از فضای باطل

کی از حجاب نورت، دل برکنم من ای دوست؟!

کی دل سپارم آخر، بر تو بدون حاصل

دیوانه شد نکو از اوصاف ذات پاکت

جانا، تو عین جمعی، بی‌فرق و جمعِ حایل!

 


 

 « ۳۸ »

جنگ و غفلت

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ منصوری مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

کی بوده به دنیا به‌جز از رونق باطل؟

دنیا پُرِ جنگ است و همه کس شده غافل

اندیشهٔ پاکی نکند صاحب دنیا

گرچه شده زیور به قد و قامت جاهل

آوازهٔ دنیا بنشیند به دل خس

کی بوده خوش از آن، دلِ یک عارف واصل

این طُرفه جهان شد به مَثَل قُوت همان موش

کاو خورده فریب دل خاک از بر حاصل

کی رونق دنیا شده راهی به دل غیب؟

کی برده از آن سود، ضمیر دلِ عاقل؟

وصفی نپذیرد ز سر بود و نُمودش

جز هیچی و پوچی شده عمرش همه زایل

رفتند و روی، هرچه که باشد بنهی خود

بنگر که نباشی به دل قافله کاهل

موجودی تو لحظهٔ دیگر بود از غیر

از مال و منال و زن و فرزند و گُل و گِل

یکسر بشود دود و رود از دم موجود

بگذر تو ز عاجل، بکن اندیشهٔ آجل

موجودی تو بوده فقط حسن و کمالت

خوش بنگر و می‌باش فقط عالم عامل

از علم و کمال و غم و درد و تب و تابت

طرفی تو نکو بر ز سر حاصل طایل

 


 

« ۳۹ »

دهکدهٔ تباهی

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

دنیا شده چون دهکدهٔ مردم غافل

گردیده جهان در کف بیگانه و جاهل

فریاد ستیز همگان را تو رها کن

شد قول و غزل چون هوس و غفلت هر دل

فرقی نبود در نظر رند جگرسوز

قصر تهی از عشق و کف خانهٔ کاگل

اندیشهٔ بی‌حکمت هر جان جهان سوز

بر هرچه کجی بوده دلش، یکسره مایل

بگذر ز جفایی که بود در ره آن دوست

خود را ننما پست و مشو مهرهٔ نازل

کن فکر و تأمل به سراپای وجودت

بر خود مپسند آن‌چه بود باطل و عاطل

بگذر ز سر تیرگی و شومی و زشتی

دریا بنگر، خود مفکن در دل ساحل

باید که بگیری تو به حق رونق و پاکی

تا آن‌که ببینی رخ حق یکسره در دل

بیگانه مشو در بر او گر که تو اهلی

بیگانه بود آن‌که شده عاطل و باطل

بردار و برو بار خود از دخمهٔ دنیا

یکباره نکن آن‌چه ز حق آمده زایل

ای جان نکو! خوش بگذر از گذر خویش

در نفی تباهی تو مشو یکسره کاهل

 


 

« ۴۰ »

صاحب راه

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

عمر همگان شد پی بیهوده و باطل

گردیده ز دل‌ها خط پاکی همه زایل

دنیای ستمگر شده حاکم به دل ما

نادان چه فزون گشته، ولی کم شده عاقل

هر کس پی دنیای بدی در تب و تاب است

عقبا به کجا رفت، بگو عارف واصل؟!

مانده به ره حق چه بسی عالم سالک

بی محفل و مأوا و رها گشته ز منزل

شد غایت و قصد همگان صید هوس‌ها

کردار کسان دور شد از رونق و حاصل

ساحل شده پر از هوس هرزه شب و روز

دریا شده از خشکی خود یکسره ساحل

حرف و سخن و ریب و ریا گشته فراوان

کو اهل دلی از پی یک عارف کامل

از دین خدا غیر سخن کی شده پیدا

دانا چه کم و آه، فراوان شده جاهل

گردیده خیال دل ما چهرهٔ انکار

درک از کف ما رفته، نمانده به کسی دل

آید ز فضا درد و بلا، هرچه که خواهی

رنج و غم و اندوه سراسر شده نازل

یا رب برسان صاحب دین، چهرهٔ حق را

آن کس که بود خیر جهان را همه شامل

ما منتظر دیدن آن قامت حقیم

با آن که شده دولت دنیا برِ کاهل

دل بسته نکو بر قد و بالای حقیقت

در محضر «حق» جان و دل من شده سایل

 

 

مطالب مرتبط