به نام آنکه نیست مانندش
(۱)
(۲)
مویهٔ: ۱۰
نگاه نگار
حضرت آیتالله العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)
استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله
(۲۰۰ -۱۸۱)
(۳)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان قراردادی | : | غزلیات .شرح. |
عنوان و نام پديدآور | : | نگاه نگار: استقبال بیست غزل خواجه حافظ شیرازی(۱۸۱- ۲۰۰) / محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۷. |
مشخصات ظاهری | : | ۹۹ ص. |
فروست | : | نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی؛ ۱۰. |
شابک | : | دوره : ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶ ؛ ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۴۴-۱ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
موضوع | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان– نقد و تفسیر |
موضوع | : | Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan– Criticism and interpretation |
موضوع | : | شعر فارسی — قرن ۸ق. — تاریخ و نقد |
موضوع | : | Persian poetry — 14th century — History and criticism |
شناسه افزوده | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان. شرح |
شناسه افزوده | : | Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan .Commentaries |
شناسه افزوده | : | نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی[ ج.] ۱۰ |
رده بندی کنگره | : | PIR۵۴۳۵/ن۸ن۷ ج.۱۰ ۱۳۹۷ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۳۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۵۲۳۶۳۰۱ |
(۴)
فهرست مطالب
۹
پیشگفتار
۲۴
غزل: ۱
استقبال: جام عشق
۲۶
غزل: ۲
استقبال: صحنهٔ دوست
۲۹
غزل: ۳
استقبال: طوفان ناسوت
۳۲
غزل: ۴
استقبال: دو عالم ستاره
(۵)
۳۵
غزل: ۵
استقبال: دل آدم
۳۸
غزل: ۶
استقبال: دیدهٔ باطن
۴۳
غزل: ۷
استقبال: خاک پای خوبان
۴۷
غزل: ۸
استقبال: دیدهٔ سبز
۵۱
غزل: ۹
استقبال نخست: وصلم
۵۵
غزل: ۱۸۹
استقبال دوم : نظم، عقل و صبر
۵۹
غزل: ۱۰
استقبال: گوهر عشق
(۶)
۶۲
غزل: ۱۱
استقبال: شور خدایی
۶۵
غزل: ۱۲
استقبال نخست : سرو بلند
۶۸
غزل: ۱۹۲
استقبال دوم : بخت من
۷۱
غزل: ۱۳
استقبال: اهورایی
۷۴
غزل: ۱۴
استقبال نخست: دینفروشان
۷۷
غزل: ۱۹۴
استقبال دوم: شور شرک
۸۰
غزل: ۱۵
استقبال: بهجز کوثر
(۷)
۸۴
غزل: ۱۶
استقبال: بیپرده
۸۷
غزل: ۱۷
استقبال: هجرت
۹۰
غزل: ۱۸
استقبال: نگین سلیمانی
۹۳
غزل: ۱۹
استقبال: نگین
۹۶
غزل: ۲۰
استقبال: قدح دیده
* * *
(۸)
پیشگفتار
محبان، بلند آوازهاند؛ اما بلندی نظر آنان رفعتی بیانتها ندارد. این نظرگاه خُرد، در نگاه به هستِ هست نیز تنگی و قبض دارد. محبان آنگاه که بخواهند به معبود نگاه کنند، خوی سودْانگارهٔ آنان رُخنمون میشود و طمعورزانه، چشم بر «دست» معبود میاندازند؛ دستی که عطابخش، دهنده و قدحگرداننده است:
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
محبوبان نه اینکه رؤیت دست محبوب داشته باشند، بلکه دل بر او دارند. دل محبوبی بر تمام «هست» و بر حضرت وجود است. آنان حضرت وجود را میخواهند با اطلاقی که دارد. آنان دل بر زلف بلایای وجود دارند و سر به شکست دار غیر میدهند. محبوبی نه بازار بتان میبیند، نه محتسبی که دلواپس مستان باشد و میزدگان را حد زند. او فقط حضرت «هست» را میبیند و زلف رهای «وجود» در لطف نسیم «ظهور»:
(۹)
تا دل، خَم زلفِ هست گیرد
بیگانه از او شکست گیرد
در نظر محبی، عنایت نعمت محبوب، بازار زیبارخان مست را رکود میدهد و بر خرمن جمع مستان، آتشی واهمهسوز میافکند و خاکستر او را به باد بیباکی میدهد:
هر کس که بدید چشم او، گفت:
کو محتسبی که مست گیرد؟
آنکه زنّار بیگانه بر کمر دارد، روندهٔ راه پلشت غیربینی بوده و محروم از یافت حقیقت اطلاقی وجود و بیبهره از درک معنویت مینویی گسترهٔ الست است:
هر کس که رود به راه زشتی
کی بهرهای از الست گیرد؟!
خُردی نظرگاه محبی به هستی، خودبینی شیفتهمند به او میدهد و موجب میشود احساس جاری «عشق»، و مستی هستی و شوریدگی پدیدههای هستی را در همهٔ این دریای متلاطم را نداشته باشد:
در بحر فتادهام چو ماهی
تا یار، مرا به شست گیرد
محبوبی دریای وجود را مست مییابد؛ دریایی از عشق که همه را دریا دریا مستی داده است. هوشیاری نیست تا بخواهد مستی را به دست گیرد یا به بست برد یا مستی را آرزو کند؛ بلکه همه از الست، مستِ هستاند:
(۱۰)
جمله، همه مست جام عشقاند
مستی نشود که مست گیرد!
آن «هست» که جامها را از می عشق و شراب سرخِ شوریدگی ازلی، آکنده و جز هستی عشق، هر چیزی را از دورِ بودن ربوده و همه را به شدن سپرده است:
چون رفته نکو ز دور هستی
جامی نبود، که دست گیرد؟
محبی حتی آنگاه که عنایت مییابد، سوداگری دایمیاش رونق میگیرد و به دورِ طمعورزی مدام، رقص میگیرد:
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شُرب مدام اندازد
اما محبوبان، در هر عنایت، سرافرازی، آزادگی و بینیازی خویش را دارند:
دلبر نازم اگر چهره به جام اندازد
حاجتم را ز سر شربِ مدام اندازد
محبی، زیبایی شبکهٔ وجود را با کاستی میبیند، که بیدانهٔ خال، شگرفیای برای مرغ اندیشهٔ خردورزان ندارد تا به صید فریبایی آن درآیند:
ور چنین زیر خم زلف نهد دانهٔ خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد
(۱۱)
اما نظرگاه محبوبان، همهٔ هست و وجود را گرفتاریسازِ هر دیدهای میبیند:
خال روی مه او گرچه بود بی سر و پا
بینظر همچو لبش، دیده به دام اندازد
محبی آنگاه که از حرارت شراب شوق خویش، مستی میگیرد، باز به دولت مستی خویش و بازندگی خود نظر دارد و غیربینی، خودنگری و تعلق و تملق خَلقی از او جدا نمیشود:
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
محبوبان نه دولتی میبینند، نه مستی، نه خودی! آنان در وحدت غرقهاند:
دولتی نیست که گیرد ز برم کهنهحریف!
من و محبوب، نبینی که کدام اندازد!
در نظر محبی، ظاهرگرایان سادهاندیش خام، که بر انکار حقایقِ دور از دیدهٔ خود اصرار دارند، با تحصیلی ابتدایی و ارادی، کاردانی تجربهآلود و ژرفاندیش میگردند:
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
اما محبوبی، معرفت حقیقت را عنایتی موهبتی میداند که زاهد سادهاندیش بینصیب از آن است و قبول وی برای همآغوشی با
(۱۲)
عروس وجود، بی ایجاب هستی، راه به فرزانگی و کارآزمودگی نمیبرد:
جام می از لب او داده نشد بر زاهد
پخته، دور از همه کس دیده به خام اندازد
محبی در زمان حال زندگی نمیکند و از شب، فروغ صبح روشنای شراب و از می صبح، گسترهٔ پردهٔ تاریک شب را لحاظ میکند:
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پردهٔ شام اندازد
محبوبی، در لحظه و در دم زندگی میکند نه با نگاه به آینده، برنامهای برای صبح و شام میآورد و نه حسرت گذشته را میورزد، بلکه او به «اکنون» نشاط و زندگی میبارد:
صبح و شامِ نظرم رفته ز دورِ دم دل
صبح، دل زنده شدن را نه به شام اندازد
محبی پروا دارد از محتسب؛ از فرصتطلبیاش؛ از ناسپاسیاش؛ از جامشکنیاش، و درگیر حزماندیشی عقل حسابگر، خوشامدهای نفسانی و بدآمدهای شخصی است:
باده با محتسب شهر ننوشی، زنهار!
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
محبوبی را نه پروایی است، نه اندیشهای، نه خوشامدی و نه بدآمدی. او صفحهٔ ساده و بوم بینقش است که نقش کمالِ صحنهٔ دوست را، هرچه باشد، به تمامی در لحظه جلوه میدهد:
(۱۳)
بستهام دل به تو و گشته دلم صحنهٔ دوست
تا کمال تو به حق، نقش تمام اندازد
محبی، بلندنامی خود را دوست دارد و آرزوپرورِ شکوهِ عظمت خویش است:
حافظا، سر ز کلَهگوشهٔ خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماهِ تمام اندازد
محبوبی، خودبینی ندارد. او مروارید خدمت به خلق و مردمداری را در صدف صدق خویش میپرورد و البته خلق را حرمت دولت خلقی میدهد؛ ولی بلندآوازگی غیرحق را ننگ دارد و هر نام بیگانه را، هرچند صنم نام خویش باشد، سنگ میزند:
صدف صدق بگیر و بده خود دولت خلق
چون نکو رفت که تا ننگ به نام اندازد!
محبی، غم خویش دارد و دردِ می و سودای دلق:
دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمیارزد
به می بفروش دلق ما، کزین بهتر نمیارزد
محبوبی، غمخوار خلق الهی و خروش توفنده بر ظلم میباشد. او برای ستمگر، طوفانی درهم شکننده و آتشی سوزنده میشود؛ آن هم با نگاه به حق و با مایهٔ عشقِ دل، که کیمیای برازنده سازِ دم به نور دلبر است:
دو عالم چینش هستی، به چشمی تر نمیارزد
جهانِ پر زر و زیور به ظلم، آخر نمیارزد
(۱۴)
غم و دلق من و تو هیچ، بگذر از سر هر دو
به حق بنگر، که جان تو از این بهتر نمیارزد
بدادم جمله هستی را به ریزی از نوای عشق
که جز با عشق، این دم بر دل و دلبر نمیارزد
محبی، کوی میفروشان را بازاری میبیند که خریدار کردار ریایی سالوسیان نیست:
به کوی میفروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجادهٔ تقوا که یک ساغر نمیارزد
محبوبی، همهٔ دنیا را فرو نهاده است؛ هم پیرایههای ظاهرگرایان و هم ساغر میفروشانش را؛ که اگر هردو رنگ دنیا و خودخواهی داشته باشد، هم شور پرستش و هم مستی بَرشوی، هر دو همنفَس قفس نفْس، و جنسی برابر در خودخواهی دنیایی است.
گذشتم از دو عالم، دور گشتم هم ز پیرایه
که شور و مستی دنیا به یک ساغر نمیارزد
برای محبی، شکوه سطوت ناسوت، با همهٔ بیمها و امیدهایی که دارد، سلطنتی دلکش است که ناآزموده را به دریای اندیشناک آن سپردن، آسان مینمایاند؛ اما آزمودهٔ حزماندیش، میداند ارزشِ سرسپردن به دار تندر، و دلسپردن به شلاق طوفانهای سهمگین را ندارد:
شکوه تاج سلطانی که بیم جان درو درج است
کلاهی دلکش است، اما به ترک سر نمیارزد
(۱۵)
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
محبوبی، نه تنها رونق ناسوتِ ستمآلود بیگانه از جمال دلبر را نه ذرهای دلکش میبیند، نه دارای سنجش ارزش، بلکه بهشت و تمامی فراهشت را به خم یک تار گیسوی یار باخته است؛ او همیشه چنین است که تنها با «حق» رهسپار است که حتی دمی و آنی همراهی با اهل دنیا ندارد. او در «حالِ» حقپویی، مستغرق است:
سراسر دولت دنیا که با ظلم و ستم باشد
مگو دلکش بود، هرگز به خاکستر نمیارزد!
جمال نازنیندلبر، دلم را کرده دور از زر
که یک عالم زر و زیور، به آن گوهر نمیارزد
برو از رونق دنیا و بگذر از سر عقبا
که هستی بر خم گیسوی آن سرور نمیارزد
بیا در حال مشتاقی، بزن چرخی به دور حق
به یک دیدار روی او، جهان یکسر نمیارزد
من و همراهی دنیا نشد پیدا، بکن حاشا
که جمله لذت دنیا، به یک کیفر نمیارزد
نکو! بگذر ز قیل و قال دنیا، حال را دریاب
که غمهایش به سودای زر و زیور نمیارزد
محبی از بلایای محبوب دلآزرده میشود. او معشوق را جفاآلود، آشوبگر، کینهتوز، فتنهانگیز، فریبدهنده، مکرساز و دام بلا مییابد
(۱۶)
که از هر سو بر او ستم میآورد و در رفتن و خفتن، او را ناامید و خسته و بیآبرو میگذارد:
اگر رَوَم ز پیاش فتنهها برانگیزد
ور از طلب بِنِشینم، به کینه برخیزد
من آن فریب که در نرگس تو میبینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق، دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد؟
محبوبی، بلاکش دهر است و سر به دار. او زیر خنجر بلای دوست، رقصکنان خون میافشاند و در همهٔ این آلام، از چشم نرگسی دلبر لوده و هرجایی و همیشهمست، جز گل صفا و بنفشهٔ مهر و غنچهٔ محبت نمیپوید و آن را عین صفا میبیند که باید به جای صبر و تسلیم ـ که وصف ضعیفان در بلاست ـ همین را استقبال کرد و به آن دل داد و از آن، نشاط و سرخوشی گرفت:
من آن غریب دیارم که نرگس مستم
صفا و مهر و محبت به کینه آمیزد
جفا و جور دلم شد ز خاک کوی بتان
نمانده خاک به دل، کز بلا بپرهیزد
محبی، در عقلورزی خویش بر رفتارهای محبوب، صنعت معشوق را شعبدهای فریبگر، فلسفه میزند که بهناچار و به خرد حسابگر، باید برای ایمنی از ترفندهای شگفتآور و پرهیز از شگردهای
(۱۷)
خانهبرانداز و عمرسوزش، تسلمیش بود و البته به هدف سوداگری، بر درگاه آن، سر فرود آورد، که «در کف شیر نر خونخوارهای» برای آنکه سودای عقل و پروای حفظ جان دارد، «غیر تسلیم و رضا کی چارهای»:
تو عمر خواه و صبوری، که چرخ شعبدهباز
هزار بازی ازین طرفهتر برانگیزد
بر آستانهٔ تسلیمْ سر بِنِه حافظ
که گر ستیزه کنی، روزگار بستیزد
محبوبی، همه فراز و شیب و فرود و نشیب جهان شعبدهساز را با «صفای دل» تحلیل میکند و از کشاکش طرفهها و ترفندهای دهر، برای او که در نقطهٔ صفر دایرهٔ ظهور است، توقعی نیست و آرزو و امید و هدف و غرضی ـ حتی سلامت خویش ـ را پی نمیگیرد. او صنعت عالم خاکی پروردگار خویش را پاک پاک یافته است؛ صنعت مطهّری که فرصت ستارهآویزی در دل آسمانها از این عالم جمعی که نسبت به عوالم دیگر سرعت انجام دارد و پرشتاب است برمیآید. باید این موقعیت منحصر را غنیمت شمرد و قدرداناش بود:
جهانِ شعبده را گو که در نگاه کسان
فقط صفای دلم را به خود بیاویزد
مگو کشاکش دهرم هماره منظور است
چه باک از آن که دو عالم ز کینه بستیزد
(۱۸)
به خاک پاک جهانی نشستهام یکجا
که تا نکو به دو عالم ستاره آویزد
بر محبی، در تفسیر عقلورزانهٔ هستی، تنگنظریهایی چیرگی دارد که حتی بیت غزلهای سِحر سخن او را هم در خود میگیرد. محبی، «دم» را نادیده میگیرد و «اکنون» را از دست میدهد و فیض را نتیجهٔ پرتوی حُسن (رخ کامل ذات، نه خود ذات) میشمرد:
در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
محبوبی، در حال و در لحظه زندگی میکند و تجلی پیدرپی حق را که جنبشی مدام، نهادی ناآرام و رویشی بی پایان دارد، در اکنون جهان دُرّیاب است. دَریافت محبوبی، نه پرتوی وصف حُسن را با خود دارد، بلکه دُرّ بیتای «ذات» میهمان آن است:
دلبرم در همه حالی خوش ز تجلی دم زد
عشق او از سر ذاتش دو جهان برهم زد
محبی، با خودشیفتگی، عشق ساری حق و جلوهٔ کامل او را تنها در آدم میبیند؛ آن هم از سر غیرت غیرسوز حق، که بیگانگان را نادیده میگیرد. او فرشتهسانان و دیگرگونههای آفرینش را بیعشق و محروم از توان تشبیه دانسته و آنان را فاقد یارای حمل بار امانت جمعی و جلوهٔ کمالی رخ محبوب میپندارد:
جلوهای کرد رخات، دید ملک، عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
(۱۹)
محبوبی نه تنها موهبت عشق، که تمامی فیض ـ اعم از تنزیه و تشبیه ـ را در عالم خاکی و افلاکی و در ذره ذرهٔ ظهور رؤیت میکند؛ آن هم فیض ذات. او ذات را در چهره چهرهٔ نمود مییابد و پدیدهای را بیگانه از جلوهٔ کمالی حق نمیشمرد؛ اما امتیاز آدم در دیدهٔ حقیقتبین محبوبی، «دل» اوست که به آتش فراق ذات، و در کورهٔ هجرِ منبع اطلاقی و بی قید و شرطِ همهٔ حسنها و زیباییها، سوخته و ساخته است و آن حقیقت بلند را عاشق است. این دل، همان حقیقتی است که ابلیس از دیدن آن ناتوان بود و خود را به صرف طبیعتِ آتشگون خویش، بر آدم خاکی برتر میدید:
فیض ذات آمده از عشق، به ملک و ملکوت
لیک آتش ز فراقش، به دل آدم زد
محبی از عقل حسابگر جدایی ندارد. این عقل سودازده و مصلحتاندیش، آنگاه که ساحت عشق را مییابد و به طمع فروزانی چراغ خویش، بر شعلهٔ آن رو میآورد، نزاع عقل و عشق در میگیرد و برق غیرت معشوق، جهانی را بر هم میزند و دنیایی را به خرابی میکشاند:
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
محبوبی، عشق را شکفتهٔ عقل میبیند؛ عقل در رونق خویش، دیوانهٔ عشق و شیفتهٔ آن میگردد و با تعامل عقل و عشق، جهان آبادی یافته و دنیا چنان صافی میگیرد که میوهٔ مقام ختمی را به عالم و آدم میبخشد:
(۲۰)
عقل، دیوانه شد و عشق بزد خیمه به دل
صاف گردید جهان، تا که دم از خاتم زد
حافظ، مدعیان ظاهرگرای بیعشق را نامحرم درگاه تماشاگه رازِ اطلاقی وجود و راندهشدهٔ غیب ذات بی اسم و رسم و در پردهٔ راز میشمرد:
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
محبوبی، محبوب خویش را هرجایی و با یکان یکان پدیدهها مییابد. او در دل مدعیان نیز با عشق مطلق خویش هست؛ اما مدعیان از رؤیت این همه ماجرای غلیان شور و گونهگونی بیشمار رقص رخنمونی برجسته و ممتاز و نو به نو و اطلاقی ذات، در بیالتفاتیاند:
مدعی مانده به غفلت ز همه این عالم
ورنه حق، عشق و صفا بر دل نامحرم زد
محبی، آسایش و آرامش را میخواهد و برای او رنج و گنج، و مهرِ لطف و قهر جلال، تفاوت دارد. او رنج زندگی و درد حیات خود را با عیش دیگران قیاس میکند و از چنین قرعه و قسمتی، که گویی تنها به او رسیده است، افسوسی حسرتآلود دارد:
دیگران قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدهٔ ما بود که هم بر غم زد
محبوبی، فقط «محبوب» را میشناسد و مهر و قهر معشوق برای او
(۲۱)
یکی است. او سرشت آفرینش تمامی پدیدهها را بر غم و رنج و سختی و کلفت میداند، که:
«یا أَیهَا الاْءِنْسَانُ إِنَّک کادِحٌ إِلَی رَبِّک کدْحا فَمُلاَقِیهِ»(۱) رحمهالله ای انسان، چنین است که تو به سوی پروردگار خویش بهسختی در تلاشی و او را ملاقات خواهی کرد:
عیش و قرب و طربش، هیچ مدان در عالم
که خط ملک و مکان دلبر من، بر غم زد
محبی، نقطهٔ هدف جاذبهٔ معشوق و نهایت زیبایی طربانگیز او را، که هر جان قدسی را به خود میخواند، وصف و اسمی از معشوق (چاه زنخدان) معرفی میکند که برای وصول به آن، باید بلاپیچ راه عشق و عرفان شد؛ راهی که حافظ خود را مدعی خریدار تصویرگری تناقضنمای آن شور شادیآفرین میداند؛ خریداری که فروگذاشتن خرّمی خویش را بهای این متاع غمآلود داده است:
جان عِلوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامهٔ عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرّم زد
محبوبی را غم طربناکی نیست. او طربنامه عشق، سیاهه
۱٫ انشقاق / ۶٫
(۲۲)
نمیکند. او خود را به مشکبیز نافهٔ ختن، عطرآگین نمیسازد. محبوبی، تعین خویشتن خویش را از ازل تا به ابد و دم به دم، شهید ذات و قربانی اطلاق نموده است:
دلم از نافه و عشق طربی در گذر است
کشتهٔ ذات چه خوش، سر به سر خرّم زد
محبوبی، مستغرق وصول به ذات است؛ او در قمارِ عشقِ ذات، کیش است و از دیدن حسن رخ، مات گردیده است. او آنگاه از تجلی ذات میگوید که در دل خود، فراق ذات را مییابد:
مست ذات است دلم، مات شد از دیدهٔ حسن
آتش آمد به دل و خود ز تجلی دم زد
محبوبی، کشتهٔ ذات است. قربانی ذات از قلم قضا و قرعهٔ دوست و تفأل یار فارغِ بال است. او خود قضاساز است و قرعهانداز. حسن رخ یار، خود اوست و پدیدهها، پی اویند:
فارغ آمد چو نکو از قلم و قرعهٔ دوست
بیشکیب از پی او، دم ز غمِ عالم زد
ستایش برای خداست
(۲۳)
غزل شماره ۱۸۱ : دیوان حافظ
خواجه:
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او، گفت:
کو محتسبی که مست گیرد؟
نکو:
جام عشق
تا دل خم زلفِ هست گیرد
بیگانه از او شکست گیرد
هر کس که رود به راه زشتی
کی بهرهای از الست گیرد؟!
(۲۴)
خواجه:
در بحر فتادهام چو ماهی
تا یار، مرا به شست گیرد
در پاش فتادهام به زاری
آیا بود آن که دست گیرد؟!
خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گیرد
نکو:
جمله، همه مست جام عشقاند
مستی نشود که مست گیرد!
افتاده دلم به خاک پایش
باشد که مرا به شست گیرد
چون رفته نکو ز دور هستی
جامی نبود، که دست گیرد؟
(۲۵)
غزل شماره ۱۸۲ : دیوان حافظ
خواجه:
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد
ور چنین زیر خم زلف نهد دانهٔ خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد
نکو:
صحنهٔ دوست
دلبر نازم اگر چهره به جام اندازد
حاجتم را ز سر شربِ مدام اندازد
خال روی مه او گرچه بود بی سر و پا
بینظر همچو لبش، دیده به دام اندازد
(۲۶)
خواجه:
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد
نکو:
دولتی نیست که گیرد ز برم کهنهحریف!
من و محبوب، نبینی که کدام اندازد؟!
جام می از لب او داده نشد بر زاهد
پخته، دور از همه کس دیده به خام اندازد
روز و کار و، شب و آن خلوت بیپیرایه
ساده کن دل، چو به آیینه ظلام اندازد
(۲۷)
خواجه:
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پردهٔ شام اندازد
باده با محتسب شهر ننوشی، زنهار!
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
حافظا، سر ز کلهگوشهٔ خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
نکو:
صبح و شامِ نظرم رفته ز دورِ دم دل
صبح، دل زنده شدن را نه به شام اندازد
بستهام دل به تو و، گشته دلم صحنهٔ دوست
تا کمال تو به حق نقش تمام اندازد
صدف صدق بگیر و بده خود دولت خلق
چون نکو رفت که تا ننگ به نام اندازد!
(۲۸)
غزل شماره ۱۸۳ : دیوان حافظ
خواجه:
دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمیارزد
به می بفروش دلق ما، کزین بهتر نمیارزد
نکو:
طوفان ناسوت
دو عالم چینش هستی، به چشمی تر نمیارزد
جهانِ پر زر و زیور به ظلم، آخر نمیارزد
غم و دلق من و تو هیچ، بگذر از سر هر دو
به حق بنگر، که جان تو از این بهتر نمیارزد
بدادم جمله هستی را به ریزی از نوای عشق
که جز با عشق، این دم بر دل و دلبر نمیارزد
(۲۹)
خواجه:
به کوی میفروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجادهٔ تقوا که یک ساغر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد، کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را، که خاک در نمیارزد!
شکوه تاج سلطانی که بیم جان درو درج است
کلاهی دلکش است، اما به ترک سر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
نکو:
گذشتم از دو عالم، دور گشتم هم ز پیرایه
که شور و مستی دنیا به یک ساغر نمیارزد
سراسر دولت دنیا که با ظلم و ستم باشد
مگو دلکش بود، هرگز به خاکستر نمیارزد!
مرو دریا و ترک شر کن از طوفان ناسوتی
که سودش با غم طوفان، به ترک سر نمیارزد
جمال نازنیندلبر، دلم را کرده دور از زر
که یک عالم زر و زیور، به آن گوهر نمیارزد
(۳۰)
خواجه:
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشگر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش، وز دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان، دو صد من زر نمیارزد
نکو:
برو از رونق دنیا و بگذر از سر عقبا
که هستی بر خم گیسوی آن سرور نمیارزد
بیا در حال مشتاقی، بزن چرخی به دور حق
به یک دیدار روی او، جهان یکسر نمیارزد
من و همراهی دنیا نشد پیدا، بکن حاشا
که جمله لذت دنیا، به یک کیفر نمیارزد
زدم چرخی اگر خود بر ظهور بیامان، در دل
دو عالم بر قد و بالای آن پیکر نمیارزد
نکو! بگذر ز قیل و قال دنیا، حال را دریاب
که غمهایش به سودای زر و زیور نمیارزد
(۳۱)
غزل شماره ۱۸۴ : دیوان حافظ
خواجه:
اگر روم ز پیاش فتنهها برانگیزد
ور از طلب بنشینم، به کینه برخیزد
وگر به رهگذری یکدم از وفاداری
چو گرد در پیاش افتم، چو باد بگریزد
نکو:
دو عالم ستاره
برفتم از سر خود تا که جان برانگیزد
نشستهام برِ جانان که دل بهپا خیزد
زدم به چرخش دوران نهیب بیپروا
که از نصیبِ سَحَر، باد فتنه بگریزد
(۳۲)
خواجه:
وگر کنم طلب نیمبوسه، صد افسوس
ز حقهٔ دهنش چون شکر فرو ریزد
من آن فریب که در نرگس تو می بینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق، دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد؟
نکو:
از آن لبان پر از بوسه باد ارزانی
هزار بوسه که از آن، شکر فرو ریزد
من آن غریب دیارم که نرگس مستم
صفا و مهر و محبت به کینه آمیزد
جفا و جور دلم شد ز خاک کوی بتان
نمانده خاک به دل، کز بلا بپرهیزد
(۳۳)
خواجه:
تو عمر خواه و صبوری، که چرخ شعبدهباز
هزار بازی ازین طرفهتر برانگیزد
بر آستانهٔ تسلیمْ سر بِنِه حافظ
که گر ستیزه کنی، روزگار بستیزد
نکو:
جهانِ شعبده را گو که در نگاه کسان
فقط صفای دلم را به خود بیاویزد
مگو کشاکش دهرم هماره منظور است
چه باک از آن که دو عالم ز کینه بستیزد
به خاک پاک جهانی نشستهام یکجا
که تا نکو به دو عالم ستاره آویزد
(۳۴)
غزل شماره ۱۸۵ : دیوان حافظ
خواجه:
در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخات، دید ملک، عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
نکو:
دل آدم
دلبرم در همه دم خوش ز تجلی دم زد
عشق او از سر ذاتش دو جهان برهم زد
فیض ذات آمده از عشق، به ملک و ملکوت
لیک آتش ز فراقش، به دل آدم زد
(۳۵)
خواجه:
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
دیگران قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدهٔ ما بود که هم بر غم زد
نکو:
عقل، دیوانه شد و عشق بزد خیمه به دل
صاف گردید جهان، تا که دم از خاتم زد
مدعی مانده به غفلت ز همه این عالم
ورنه حق، عشق و صفا بر دل نامحرم زد
عیش و قرب و طربش، هیچ مدان در عالم
که خط ملک و مکان دلبر من، بر غم زد
(۳۶)
خواجه:
جان عِلوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامهٔ عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرّم زد
نکو:
دلم از نافه و عشق طربی در گذر است
کشتهٔ ذات چه خوش، سر به سرِ خرّم زد
مست ذات است دلم، مات شد از دیدهٔ حسن
آتش آمد به دل و خود ز تجلی دم زد
فارغ آمد چو نکو از قلم و قرعهٔ دوست
بیشکیب از پی او، دم ز غمِ عالم زد
(۳۷)
غزل شماره ۱۸۶ : دیوان حافظ
خواجه:
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمتْ یارم در امیدواران زد
چو پیش صبحْ روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خندهای خوش بر غرور کامگاران زد
نکو:
دیدهٔ باطن
صبا با نکهت جانان چو دل بر کوهساران زد
به لطف دیدهٔ باطن، درِ امّیدواران زد
قرار قرب مهرانگیز آمد در برِ جانم
دلم شد غرق حیرت تا بساط کامگاران زد
(۳۸)
خواجه:
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد
مناز رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم بادهپیمایش صلا بر هوشیاران زد
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد، ره شبزندهداران زد
نکو:
دلم یکباره افتاد از سر رقص و برفت از خود
چو دید آن مه به یک دیدن، شرر در جان یاران زد
صلاح دل نهادم بر سر زلفِ پر از تابَش
به هنگامی که آن مه، راه شب با بیقراران زد
شب و شور و شر رندی، گرفت از من قرار آخر
که روزم شد شب و ره بر دل شبزندهداران زد
(۳۹)
خواجه:
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین
خداوندا نگهدارش که بر قلب سواران زد
درآب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد
مناش با خرقهٔ پشمین کجا اندر کمند آرم
زره مویی که مژگانش ره خنجرگذاران زد
نکو:
سمند مست دل زد بر مسیر رونق امّید
نیفتاد از نفس تا آن که بر قلب سواران زد
ز جان و دل گذر کردم به عین همت ذاتش
رها از غصه، دل خود را به قلب جانسپاران زد
مشو غافل از آن چهره، که حسن خویش میبیند
به یک پیکان ز مژگانش، دل خنجرگذاران زد
(۴۰)
خواجه:
نظر بر قرعهٔ توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد
شهنشاه مظفرفر، شجاع ملک و دین منصور
که جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرّف شد
زمانه ساغر شادی به یاد مِیگساران زد
نکو:
مرا جانان بود آن ذات بیهمتا که میدانی
دم از وحدت به هر صحبت چو خال بختیاران زد!
بهاران را بگو خود یک ظهور از جلوهٔ ذاتش
که دیدم ذره ذره، خنده دلبر در بهاران زد
بود دولت دل شادم، به جام شاهد و ساقی
که یکسر در بر دلبر، دم از آن میگساران زد
(۴۱)
خواجه:
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید
که چون خورشید انجمسوز، تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطفِ حق ای دل
که چرخ این سکهٔ دولت به دور روزگاران زد
نکو:
مکن آلوده کام خود به یاد ناسپاسانش
که تیغ تیز نخوت را، به فرق نابکاران زد
بجو از لطف حق هردم بقای دولت پاکی
همان که سکهٔ همت، نکو بر روزگاران زد
(۴۲)
غزل شماره ۱۸۷ : دیوان حافظ
خواجه:
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان، گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
نکو:
خاک پای خوبان
سازی بزن که چنگی بر تار آن توان زد
شوری بِدَم که راهی تا بیکران توان زد
بر خاک پای خوبان گر سر توان نهادن
فریاد عشق جانان، در آسمان توان زد
(۴۳)
خواجه:
قد خمیدهٔ ما سهلت نماید، اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه، هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی، کآتش در آن توان زد
نکو:
قدقامتِ قیامت، دیدی چرا خمیده؟!
تیر از کمان ابرو، در هر زمان توان زد!
اسرار عشقبازی هرگز بیان ندارد
در عین عشق و مستی، دم از عیان توان زد
درویش و دلق پاکش بیگانه کرده عالم
آتش به جان سلطان، هم ناگهان توان زد!
(۴۴)
خواجه:
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو(۱) اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل، بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی، مجموعهٔ مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
نکو:
اهل نظر کجایند، سالک گذر کن از خود
عشقش به دل ولیکن نقدش به جان توان زد
دیده به دل نگیرد آسایش تو یکسر
سر در مرام مستی، بر آستان توان زد
دیدار آن دلآرا، ما را مراد دل شد
تا با لبان غنچه، دم از بیان توان زد!
۱٫ داو: نوبت بازی نرد و شطرنج. داو دست اوست؛ یعنی نوبت اوست.
(۴۵)
خواجه:
شد رهزن سلامتْ زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی، صد کاروان توان زد
حافظ! به حق قرآن کز شید و زرق باز آی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
نکو:
رفته ز هر دو عالم، این دل ز عشق رویات
چون دم ز وصل خوبان، در هر زمان توان زد
قرآن به جانم آمد، شد سینه جایگاهش
با سِرّ بیمثالش قید زبان توان زد
ای دلبر دلآرام، بازآ، نکو مریض است
جان را گره به جانان، بی هر گمان توان زد
(۴۶)
غزل شماره ۱۸۸ : دیوان حافظ
خواجه:
به حسنِ خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
اگرچه حسنفروشان به جلوه آمدهاند
کسی به حسن و ملاحت، به یار ما نرسد
نکو:
دیدهٔ سبز
به شور و عشق و صفا کس به یار ما نرسد
هماره کار دو عالم، به کار ما نرسد
جمال و حسن جهان را ببین و دلبریاش
که جمله حسن غزالان، به یار ما نرسد
(۴۷)
خواجه:
بهحق صحبت دیرین، که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حقگزار ما نرسد
هزار نقش بر آید ز کلک صنع و یکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کاینات آرند
یکی به سکهٔ صاحب عیار ما نرسد
نکو:
بهظرف ظاهر و باطن همه جهان «حق» «هو»ست
همه جهان به کمی از گذار ما نرسد
هماره نقش وجودش به حسن میبالد
صفای جمله به نقش نگار ما نرسد
بساط نقد جهان، چهرهٔ خوش و خوب است
کسی به پاکی و حدِّ عیار ما نرسد
(۴۸)
خواجه:
دریغ قافلهٔ عمر کآنچنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
چنان بِزی که اگر خاک ره شوی، کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
نکو:
فنا و فقر و فلاکت به از ستم باشد
اگرچه فقر به شهر و دیار ما نرسد
هزار سینه درید و عیار نکبت شد
زیان به خاطر امّیدوار ما نرسد
هماره سبز بیندیش و کامشیرین باش
که کار هر دو جهان بر قرار ما نرسد
(۴۹)
خواجه:
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصهٔ او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد
نکو:
گذر ز قصهٔ شاهی، نکو، همه هیچ است
که رَخش و قصهٔ آن، بر سوار ما نرسد
(۵۰)
غزل شماره ۱۸۹ : دیوان حافظ
خواجه:
کارم ز دور چرخ به سامان نمیرسد
خون شد دلم ز درد و به درمان نمیرسد
چون خاک راه پَست شدم همچو باد و باز
تا آبرو نمیرودم نان نمیرسد
نکو:
استقبال نخست: وصلم
دل خون شدست و به درمان نمیرسد
عشق من است و به سامان نمیرسد
هرگز نبوده دل که شود کار من تمام
من دل خوشم که به دل نان نمیرسد
(۵۱)
خواجه:
از دستبردِ جور زمان، اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جانان نمیرسد
پیپاره نمیکنم از هیچ استخوان
تا صد هزار زخم به دندان نمیرسد
سیرم ز جان خود به دل راستان، ولی
بیچاره را چه چاره که فرمان نمیرسد
نکو:
دلدادهام، بنشستم به بزم یار
در وصلم و خوشم که به پایان نمیرسد
دل رفته از پی و پیچ و ز استخوان
شور دلم خوش است و به دندان نمیرسد
آمادهام که کشی تیغ خود برون
عمری نشستهام، ولیک فرمان نمیرسد
(۵۲)
خواجه:
در آرزوت گشته دلم زار و ناتوان
آوخ که آرزوی من آسان نمیرسد
تا صد هزار خار نمیروید از زمین
از گلبنی گلی به گلستان نمیرسد
یعقوب را دو دیده ز حسرت سفید شد
آوازهای ز مصر به کنعان نمیرسد
نکو:
من با نگار خودم مست و سرخوشم
این مستیام چه بس آسان نمیرسد
خاری ندیدم و، گل بوده بس زیاد
کی گفته گل به گلستان نمیرسد؟
یعقوب و چشم صفادیدهاش ببین
خوش رفته او، نه به کنعان نمیرسد
(۵۳)
خواجه:
صوفی! بشوی زنگ دل خود به آب می
زین شست و شوی، خرقهٔ غفران نمیرسد
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
نکو:
صوفی کجا و زلال دلش کجا؟
کی گفته عشق به غفران نمیرسد؟
جان دادنم شده رسم دیار من
کی گفته کس که به جانان نمیرسد؟
دیگر نکو شده مست نگار خویش
او میرسد بدان که به هر آن نمیرسد
(۵۴)
غزل شماره ۱۸۹ : دیوان حافظ
خواجه:
کارم ز دور چرخ به سامان نمیرسد
خون شد دلم ز درد و به درمان نمیرسد
چون خاک راه پَست شدم همچو باد و باز
تا آبرو نمیرودم نان نمیرسد
نکو:
استقبال دوم : نظم، عقل و صبر
بی نظم و عقل و صبر، کار به سامان نمیرسد
مشکل تو را چه هست که درمان نمیرسد؟
پستی خاک، خود به کمالت گواه هست
بگذر ز شرک و مگو نان نمیرسد
(۵۵)
خواجه:
از دستبرد جور زمان، اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جانان نمیرسد
پی پاره نمیکنم از هیچ استخوان
تا صدهزار زخم به دندان نمیرسد
سیرم ز جان خود به دل راستان، ولی
بیچاره را چه چاره که فرمان نمیرسد
نکو:
جان و دلت بده به طبیعت که راغب است
دل در تو چهره کرده، کجا جان نمیرسد؟
نور است قوْت و نان، تو چه گویی ز استخوان
لب را ببین که نوبت دندان نمیرسد
من عاشقم به جان تو و جملهٔ جهان
حکمش تویی، مگوی که فرمان نمیرسد
(۵۶)
خواجه:
در آرزوت گشته دلم زار و ناتوان
آوخ که آرزوی من آسان نمیرسد
تا صد هزار خار نمیروید از زمین
از گلبنی گلی به گلستان نمیرسد
یعقوب را دو دیده ز حسرت سفید شد
آوازهای ز مصر به کنعان نمیرسد
نکو:
بیآرزو بشو که تویی سالک طریق
چیزی در این سرای به آسان نمیرسد
خار و خس است و یک، دو جهان رنج و درد و غم
تا خار نیست، گل به گلستان نمیرسد
یعقوب را صلاح و صفا در عَما بود
مصر است و آن عزیز به کنعان نمیرسد
نادان کسی بوَد که چو کیوان بهپا کند
جز عارف خدا که به کیوان نمیرسد
(۵۷)
خواجه:
صوفی! بشوی زنگ دل خود به آب می
زین شست و شوی، خرقهٔ غفران نمیرسد
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
نکو:
صوفی پیاده است و تو عارف کجا روی؟
دل شد به ذات و نوبت غفران نمیرسد
رو از صبوری و عاشق بشو، سخی!
جز جان آدمی که به جانان نمیرسد
سختی گذر کند و مانی به پای خویش
جانم تویی و دو عالم به جان نمیرسد
باشد نکو گرفتهٔ آشوب و، بیخیال
در معرفت، کسی به پای تو اینسان نمیرسد
(۵۸)
غزل شماره ۱۹۰ : دیوان حافظ
خواجه:
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از این دایره بیرون ننهد، تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم
داغ سودای توام سِرّ سویدا باشد
نکو:
گوهر عشق
سینهام شسته ز هر شیون و سودا باشد
نشود خسته ز یارم، دل من، تا باشد
بیخبر از کفن و گور و غم روز جزا
ذات حق در دل من سِرّ سویدا باشد
(۵۹)
خواجه:
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر
کز غمت دیدهٔ مردم همه دریا باشد
از بن هر مژهام آبْ روان است، بیا!
اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
چون گل و مِی، دمی از پرده برون آی و درآ
که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد
نکو:
گوهر لطف وجودت تو زده بند دلم
کمترین قطره به جانم دل دریا باشد
دل پر از آبِ حیات و شده لبریز از عشق
سربهسر رؤیت حق، حسن تماشا باشد
دلبر شاد من از پرده برون آمد و دید
این دل صافی من صیغهٔ پیدا باشد
(۶۰)
خواجه:
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل، آری
سرگرانی، صفت نرگس رعنا باشد
نکو:
من نه ظلّ و عدمم، جلوهٔ ذاتت هستم
بیخبر دل به جهان، دیدهٔ بینا باشد
مست تو دلبر نازم، به دوصد دیده و دل
جان من تشنهٔ تو دلبر رعنا باشد
نازنین دل که سپردی به مناش روز ازل
تا ابد در بر تو صاحب غوغا باشد
شد نکو زمزمهٔ لطف و صفای لاهوت
دل به صد دیدهٔ تو چهرهٔ شیدا باشد
(۶۱)
غزل شماره ۱۹۱ : دیوان حافظ
خواجه:
من و انکار شراب؟! این چه حکایت باشد!
غالبا اینقدرم عقل و کفایت باشد
تا به غایت ره میخانه نمیدانستم
ورنه مستوری ما تا به چه غایت باشد
نکو:
شور خدایی
نکبتِ ظلم و ستم، این چه حکایت باشد!
رونق دولت حق، خط کفایت باشد
می و میخانه بود سینهٔ پاک عالَم
پاکی و لطف و صفا، تا به چه غایت باشد
(۶۲)
خواجه:
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان، با که عنایت باشد
زاهد ار راه به رندی نَبَرَد، معذور است
عشق کاری است که موقوف هدایت باشد
من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم؟! چه حکایت باشد
نکو:
عشقِ پاک من و، این زهد و نماز حضرات
چشم حق با که پی لطف و عنایت باشد!
زهد بیمایه نماید خط دل را ویران
ورنه حسن رخ حق، عین هدایت باشد
شب من شورِ دل است و دف و چنگ و غوغا
لطف حق بر منِ افتاده، سعادت باشد
(۶۳)
خواجه:
بندهٔ پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هرچه کند، عین عنایت باشد
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی میگفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
نکو:
بندگی رفته ز سر، شور خدایی دارم
حق بود پیر من، این خود چه سرایت باشد
همتم هست به شب، غصه نکو را کشته
دل به ذات است و نه حرفی ز شکایت باشد
(۶۴)
غزل شماره ۱۹۲ : دیوان حافظ
خواجه:
مرا به وصل تو گر زانکه دسترس باشد
دگر ز طالع خویشم چه ملتمس باشد؟!
اگر به هر دو جهان یک نفس زنم با دوست
مرا ز هر دو جهان حاصل آن نفس باشد
نکو:
استقبال نخست : سرو بلند
هماره عشق تو دلبر به دسترس باشد
طلب ندارم و، هیچم نه ملتمَس باشد
تمام نفْس و نَفَسهای من بوَد یارم
که ذره ذرهٔ جانم همه نَفَس باشد
(۶۵)
خواجه:
بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب؟!
که هر کجا شکرستان بود، مگس باشد
ره خلاص کجا باشد آن غریقی را
که سیل محنت عشقش ز پیش و پس باشد
چه حاجت است به شمشیر، قتل عاشق را
که نیم جان مرا یک کرشمه بس باشد
نکو:
به عشق خوب تو هر ذره میکند غوغا
مگس بود ز فعالش، کجا مگس باشد؟
بنای عشق بوَد کشتی سراسر امن
کجا نشسته غریقی که پیش و پس باشد؟
کرشمه بوده اگرچه که قتل و خون باید
همه وجود مرا یک کرشمه بس باشد
(۶۶)
خواجه:
هزار بار شود آشنا و دیگربار
مرا ببیند و گوید که این چه کس باشد
از این سبب که مرا دست بخت کوتاه است
کیام به سرو بلند تو دسترس باشد
خوش است بادهٔ رنگین و صحبت جانان
مدام حافظ بیدل در این هوس باشد
نکو:
هماره دلبر شیرین، کنار من باشد
ز قرب عشق بگوید که این چهکس باشد
مگو ز بخت و ز کوتاهیام دگر سالک
که قامت خوشِ یارم هماره بس باشد
هوس نمانده به دل، من شدم برِ جانان
که قرب ذاتْ مرا سر به سر هوس باشد
نکو نشسته به ذات و برفته از کثرت
اگرچه دور و بر من هزار عسس باشد
(۶۷)
غزل شماره ۱۹۲ : دیوان حافظ
خواجه:
مرا به وصل تو گر زانکه دسترس باشد
دگر ز طالع خویشم چه ملتمس باشد؟!
اگر به هر دو جهان یک نفس زنم با دوست
مرا ز هر دو جهان حاصل آن نفس باشد
نکو:
استقبال دوم : بخت من
هماره وصل تو دلبر به دسترس باشد
به من مگوی ز طالع که ملتمس باشد
نفس زنم به حق و بس هماره خوش باشم
همه ظهور حق است و نیات نَفَس باشد
(۶۸)
خواجه:
بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب؟!
که هر کجا شکرستان بود، مگس باشد
ره خلاص کجا باشد آن غریقی را
که سیل محنت عشقش ز پیش و پس باشد
چه حاجت است به شمشیر، قتل عاشق را
که نیم جانِ مرا یک کرشمه بس باشد
نکو:
بود جهان، گل و بلبل، وَ عاشقان سرمست
جهان همه چو گل است و مگو مگس باشد
کجاست غرق و تباهی کنار دلبر شاد؟!
نه غرق سیل شدم من، چو پیش و پس باشد
نهاده حق ز برای بهایم این خنجر
که بهر عاشق سرمست، غمزه بس باشد
(۶۹)
خواجه:
هزار بار شود آشنا و دیگربار
مرا ببیند و گوید که این چه کس باشد
از این سبب که مرا دست بخت کوتاه است
کیام به سرو بلند تو دسترس باشد
خوش است بادهٔ رنگین و صحبت جانان
مدام حافظ بیدل در این هوس باشد
نکو:
سخن به عکس بگفتی، مگو چنین ای دوست
ببینمش همه دم گویم این چه کس باشد
بلند بوده چو بختم، هماره با یارم
همیشه بر قد سروم چو دسترس باشد
خوش است باده و، یارم برم بود هردم
نه حیرتی به دلم شد، نه دل هوس باشد
چه سینهچاک و چه مستم ز عشق آن دلبر
نکو! بگو من و دلبر دگر چه خس باشد
(۷۰)
غزل شماره ۱۹۳ : دیوان حافظ
خواجه:
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
نکو:
اهورایی
روح من صاف و دلآسوده و بیغشّ باشد
جانِ با لطف و صفا، از چه به آتش باشد؟!
ورد جان من دلداده شده صحبت عشق
شاد و شیرین و اهورایی و دلکش باشد
(۷۱)
خواجه:
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیهروی شود هر که در او غش باشد
خط ساقی گر از اینگونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوهٔ رندان بلاکش باشد
نکو:
محک تجربه از آنِ ضعیفان باشد
مرد حق، صافی و پرمایه و مهوش باشد
ساقی صافی ما خوش زده نغمه بر آب
کی دگر چهره به خونابه منقّش باشد؟
نازپروردِ تنعّم نکند طی ره را
شده محبوب حق آن کس که بلاکش باشد
(۷۲)
خواجه:
غم دنیی دنی چند خوری؟ باده بخور!
حیف باشد دل دانا که مشوّش باشد
دلق و سجادهٔ حافظ ببرد بادهفروش
گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد
نکو:
اهل حق است ز دنیا و ز عقبا خالی
نه که اندر ره حق، زار و مشوّش باشد
دلق و سجاده چه باشد، بده جان و دل را
این دل پاک منِ ساده پر آرش باشد
شد نکو زندهدلی، ساده و بیپیرایه
سینهٔ صافی او چهرهٔ بیخَش باشد
(۷۳)
غزل شماره ۱۹۴ : دیوان حافظ
خواجه:
در آن هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد اُلفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد
نکو:
استقبال نخست: دینفروشان
در آن دلی که عشقش جز لب به لب نباشد
گر عاشقی بمیرد، هرگز عجب نباشد
آن عاشق نشسته که رونقش به سوز است
یک لحظه در همه عمر او را طرب نباشد
(۷۴)
خواجه:
در کارخانهٔ عشق از کفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
در کیش جانفروشان، فضل و شرف چه باشد
آنجا نسب نگنجد، اینجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذره است
خود را بزرگ دیدن، شرط ادب نباشد
نکو:
در عشق بینوایان افتاده غربت و غم
در این میانه هرگز یک بولهب نباشد
در کیش دینفروشان هرگز نبوده خیری
چیزی به غیر اسم و رسم و نسب نباشد
در محفل نگارم جز ذره دیدنی نیست
آن ذره را به دیدن، شرط ادب نباشد
(۷۵)
خواجه:
مِی خور که عمر سرمد، گر در جهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد
حافظ! وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با او پیوند شب نباشد
نکو:
خوش باش در حضورش، دیگر نرو به راهی؟
از بهر عشق و پاکی جز این سبب نباشد
عاشق به شام شاد است، روزش پر از جهاد است
مرگش به تیغ و دار است، بیتاب و تب نباشد
فرصت نمانده دیگر خونم بریز جانا
عاشقکشی حلال است، این خود طلب نباشد
بنگر تو دلبر ناز، افتاده دل ز هر ساز
فارغ شدم ز پرواز ما را نسب نباشد
جان نکو مریض است، با اوج در حضیض است
تیغت بکش به ناگه، دل در تعب نباشد
(۷۶)
غزل شماره ۱۹۴ : دیوان حافظ
خواجه:
در آن هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد اُلفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد
نکو:
استقبال دوم: شور شرک
در دورهای که پَست است، جای طلب نباشد
گر جان سپارد انسان، هرگز عجب نباشد
رنجی که بر دلم شد از سوی بیمرامان
شوقم برفته از جان، شور و طرب نباشد
(۷۷)
خواجه:
در کارخانهٔ عشق از کفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
در کیش جانفروشان، فضل و شرف چه باشد
آنجا نسب نگنجد، اینجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذره است
خود را بزرگ دیدن، شرط ادب نباشد
نکو:
شد این جهان همه عشق، کفر است و شور شرکش
ناقص بود دو عالم گر بولهب نباشد
در کیش خودفروشان رفته صفا ز هر دل
دور از نسب شد و بس دیگر حسب نباشد
شد ذره ذره خورشید گو مه دگر کدام است
جز حق بزرگ دیدن، شرط ادب نباشد
(۷۸)
خواجه:
مِی خور که عمر سرمد، گر در جهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد
حافظ! وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با او پیوند شب نباشد
نکو:
خوش باش و بگذر از خویش، دور جهان نماند
جز ذات حضرت حق، چیزی سبب نباشد
بگذر ز تنگدستی، عشق است و خودپرستی
هرلحظه غرق عشقم، دوری ز شب نباشد
بی ظلم و کفر و شرکم، ایمان دل تمام است
سهمم ز هر دو عالم، جز چشم و لب نباشد
معشوق دلربایم جانم گرفته دردم
آتش زده به جانم، دل غیر تب نباشد
فریادم از دو عالم، عشقم فزون ز هر دو
دیگر نکو چه بیند، بت چون حطب نباشد
(۷۹)
غزل شماره ۱۹۵ : دیوان حافظ
خواجه:
خوش آمد گل، وز آن خوشتر نباشد
که در دستت بهجز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و دُریاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
نکو:
بهجز کوثر
کسی جز تو مرا دلبر نباشد
به بزم دل، بِه از ساغر نباشد
غنیمت باشد عمرت جمله، دریاب
که چون دم در جهان گوهر نباشد
(۸۰)
خواجه:
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفتهٔ دیگر نباشد
اَیا پرلعل کرده جام زرین!
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
بیا ای شیخ و از خمخانهٔ ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
نکو:
می و جام و گل و بستان و دلبر
صفابخشی به دل دیگر نباشد
دل من زر نخواهد، عشق خواهد
لب لعلش به دل، دل، زر نباشد
من و شیرینی لعل لب تو!
شراب من بهجز کوثر نباشد
(۸۱)
خواجه:
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بستهٔ زیور نباشد
شرابی بیخمارم بخش، یا رب!
که با وی هیچ دردسر نباشد
نکو:
مرا اوراق باشد صبغهٔ عشق
که عشقم حق بود، دفتر نباشد
به من خوش دلبری باشد به از ماه
که او را حاجت زیور نباشد
شرابِ نابِ شیرافکن به دل شد
که مستم کرد و دردسر نباشد
(۸۲)
خواجه:
من از جان بندهٔ سلطان اویسم
اگرچه یادش از چاکر نباشد
به تاج عالمآرایش که خورشید
چنین زیبنده افسر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچاش لطف در گوهر نباشد
نکو:
منم لطف ظهور حضرت حق
نیام بنده، دلم چاکر نباشد
ندارد جز من و تو تاجْ آن یار
بهغیر از حضرتم، افسر نباشد
خطا بر تو فراوان است، سالک!
مرا جز لوح حق گوهر نباشد
زدم بر ذات و رفتم از سر غیر
که جز او یار سیمینبر نباشد
نکو فارغ شد از غوغای هستی
که در دل، چهرهٔ آخر نباشد
(۸۳)
غزل شماره ۱۹۶ : دیوان حافظ
خواجه:
گل بیرخ یار، خوش نباشد
بیباده بهار، خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لالهعذار، خوش نباشد
نکو:
بیپرده
دل بی تو نگار، خوش نباشد
بی باغ و بهار، خوش نباشد
زلف تو مرا جهان و جان شد
جان بی لب یار، خوش نباشد
(۸۴)
خواجه:
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هَزار، خوش نباشد
با یار شکرلبِ گلاندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار، خوش نباشد
نکو:
رقصد مَلَکات به مُلک ناسوت
بی گشت و گذار، خوش نباشد
با حور شده صفا به جانم
بی صوت هَزار، خوش نباشد
نقش دو جهان نشست بر دل
بی عشوه، قرار خوش نباشد
(۸۵)
خواجه:
جان نقد محقّر است حافظ
از بهر نثار، خوش نباشد
نکو:
جان چیست؟ که پای او بریزم
جز حق که نثار، خوش نباشد
بیپرده بگویمت که حقّم
بییار، دیار خوش نباشد
افتاد نکو ز خویش و از غیر
یک یار و هزار، خوش نباشد
(۸۶)
غزل شماره ۱۹۷ : دیوان حافظ
خواجه:
چو رویات مهر و مه تابان نباشد
چو قدت سرو در بستان نباشد
چو لعل لؤلؤت در دلفروزی
دُرِ دریا و لعل کان نباشد
نکو:
هجرت
به جز تو در جهان تابان نباشد
به غیر از تو گل و بستان نباشد
لب لعل تو برده دل خوش از من
لب لعل تو جز عرفان نباشد
(۸۷)
خواجه:
میان خط سبزت لعل نوشین
عجب گر چشمهٔ حیوان نباشد
چو قندت پستهوش خندد به حالم
چرا بادام من گریان نباشد
سواد زلف تو کفریست دل را
که روشنتر از آن ایمان نباشد
نکو:
بود رخسار تو روح و روانم
که این رخسار تو پنهان نباشد
چه ناز و شاد و شیرینی تو ای دوست
ز هجر تو چه کسی گریان نباشد
بود کفر دو عالم از تو ای دوست
که جز از تو به کس ایمان نباشد
(۸۸)
خواجه:
به تو نسبت نباشد هیچ تن را
نه تن، بالله که مثلات جان نباشد
اگرچه هست شیرین شعر حافظ
چو لعل خسرو خوبان نباشد
نکو:
همه عالم بود تن از ظهورت
به هر ذره جز از تو جان نباشد
تویی چهره به جمله هر دو عالم
نشد کس که به تو حیران نباشد
(۸۹)
غزل شماره ۱۹۸ : دیوان حافظ
خواجه:
خوش است خلوت اگر یار، یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
نکو:
نگین سلیمانی
سرم به راه عزیزی که یار من باشد
ز جان بسوزد و هم شمع انجمن باشد
بشد نگین سلیمان، شناسهٔ هر کس
نبیند آن که نگینش ز اهرمن باشد
(۹۰)
خواجه:
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایهٔ شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
بیان شوق چه حاجت، که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
نکو:
به جان رسد چو وصالش، حقیقتش داند
رقیب و سایهٔ حرمان همه به تن باشد
همای و سایهٔ نیکاش بوَد برِ آن ماه
بهپا شده همه طوطی و، کی زغن باشد؟
صفای دل ببرد هرچه سوزِ آتش هست
بده میام که دل آیینهٔ سخن باشد
(۹۱)
خواجه:
هوای کوی تو از سر نمیرود، آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مُهر بر دهن باشد
نکو:
وصال کوی حقیقت همان که یابی ذات
شدم به ذات و، مرا همّتش وطن باشد
به ذات، چون که شدی، بیتعینی دیگر
نکو نه مهر مانَد و غنچه، نه آن دهن باشد
(۹۲)
غزل شماره ۱۹۹ : دیوان حافظ
خواجه:
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟
یک نکته از این معنا گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
نکو:
نگین
دل، عاشق و پر شور است، با آنکه حزین باشد
ما را شده عشق حق، روزی و همین باشد
لعل لب و ذات حق، برده دل من از خویش
هستی دو عالم شد ذاتش، که نگین باشد
(۹۳)
خواجه:
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کاو نکند فهمی، زین کلک خیالانگیز
نقشش به حرام ار خود، صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هریک به کسی دادند
در دایرهٔ قسمت، اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل، حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری، وان پردهنشین باشد
نکو:
این طعن حسودان خود، گردیده به ما رونق
خیر من شوریده، هر لحظه در این باشد
ما را بزده حق با، کلک صفت حسناش
صورتگر ما شد او، کی چهره ز چین باشد
جام می و خونِ دل، هر دو به حبیبان داد
محبوب حقم، زین رو، پیوسته چنین باشد
گل بوده گلاب و خود هر دو دل ما گشته
دل شاهد بازار و هم پردهنشین باشد
(۹۴)
خواجه:
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقهٔ پیشین تا روز پسین باشد
نکو:
از صبح ازل ما خود بودیم به میخانه
تا شام ابد مستم، کی روز پسین باشد؟
من مستم و سرمستم، از هر دو جهان رستم
من عاقل و دیوانه، دل گرچه غمین باشد
در چهرهٔ شاد خویش، زیبا گذرم داد او
در دور وجود ما، آباد زمین باشد
کو بیگانه نکو؟ آن کیست با نفس پر از غوغا؟
آسوده مشو، ابلیس هر دم به کمین باشد
(۹۵)
غزل شماره ۲۰۰ : دیوان حافظ
خواجه:
نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
نکو:
قدح دیده
دل من در قدح دیده روان خواهد شد
یار من لحظه به لحظه، چه جوان خواهد شد
یار آزادهٔ من داده دو عالم بر باد
نرگس مست من از او نگران خواهد شد
(۹۶)
خواجه:
این تطاول که کشید از غم هجران، بلبل
تا سراپردهٔ گل نعرهزنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم، خرده مگیر!
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایهٔ نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟
نکو:
هجر من در بر آن یارِ غزلخوانم سوخت
دل من تا بَرِ او، نعرهزنان خواهد شد
مسجد و صومعه و دیر و خرابات چه بود؟
جان من دور ز سرخطّ زمان خواهد شد
غرق عشرت شدم از چهرهٔ لطف جانان
من بقایم، که بقا را چه ضمان خواهد شد؟
(۹۷)
خواجه:
ماه شعبان منه از دست قدح، کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا، مجلس انس است غزلخوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
نکو:
شده شعبان من آن قدس جلال جبروت
که جمال خوش حق هم رمضان خواهد شد
سیر هستی به دو چینش شده دور دل من
که نزولش به صعود و پس از آن خواهد شد
گل عزیز است و به من چهرهٔ امّید بود
به تعین شده، کی ظن و گمان خواهد شد؟
من گذشتم ز دو عالم، تو مگو هیچ مرا
که چنین بوده و هم نیز چنان خواهد شد
(۹۸)
خواجه:
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
نکو:
شده اقلیم من آن ذات اهورایی مست
خوش بود رود ظهوری که عیان خواهد شد
شد دوان سیر وجود و دو جهان است به جان
به عیان آید و هر لحظه نهان خواهد شد
همهٔ دار و ندار حقم و چهرهٔ ذات
ذات حق است که با ذره بیان خواهد شد
هستی چهرهٔ حق شد به دلم، جان نکو!
دو جهان کشور جانْ بیهمگان خواهد شد
(۹۹)