نوای اهل دل
استقبال از نجوای منظوم صاحب ولایت حضرت امیرمؤمنان در قالب مثنوی بلند
شناسنامه:
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | نوای اهل دل: استقبال از نجوای منظوم صاحب ولایت حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام در قالب مثنوی بلند/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۶۵ ص.؛ ۲۱/۵×۱۴/۵ سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۴۹. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۰۱-۴ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
عنوان دیگر | : | استقبال از نجوای منظوم صاحب ولایت حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام در قالب مثنوی بلند. |
موضوع | : | علیبن ابیطالب (ع)، امام اول، ۲۳ قبل از هجرت - ۴۰ق. — شعر |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲/ک۹۳ن۸۵ ۱۳۹۳ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۶۸۸۸۲۲ |
پیشگفتار
خدایا!
بزرگی و رفعت!
بلندی تو راست.
تو هستی که هستی،
با همه، هرچه هست.
بلندی، تمامی تو راست!
بزرگی تو راست!
تو لطفی سراسر،
تو مهری،
تو امّیدِ خَلق!
تو را آفرین،
آفرینش،
تو آرایهای.
عزیزی و عزت تو راست،
و قوّت تو راست،
خداوند جودی،
خدای سخا،
خداوند نازی،
خدای امید،
خداوند شادی،
خدای سرور،
خداوند مستی،
خداوند عشق!
جهاندار عالم،
هوادار آدم،
خداوندِ همراه من،
فکر من:
«نمودم گناهان آیینهسوز
که تا عفو تو جلوه آرد به روز»(۱)
ستایش تو راست!
- نوای اهل دل، ص ۴۳٫
نجوای مناجاتیان
مناجات منظوم منسوب به حضرت امیرمؤمنان ، نهج السعادة، ج ۶، ص ۲۴۳٫
لَک الْحَمْدُ یا ذَاالْجُودِ وَالَْمجْدِ وَالْعُلی
تَبارَکتَ تُعْطی مَنْ تَشآءُ وَتَمْنَعُ(۱)
إِلهی وَخَلاّقی وَحِرْزی ومَوْئِلی
اِلَیک لَدَی الاِءعْسارِ وَالْیسْرِ أَفْزَعُ
إِلهی لَئِنْ جَلَّتْ وَجَمَّتْ خطیئتی
فَعَفْوُک عَنْ ذَنْبی أَجَلُّ وَأَوْسَعُ
إِلهی لَئِنْ أَعْطَیتُ نَفْسی سُؤْلَها
فَها أَنَا فی رَوْضِ النَّدامَةِ أَرْتَعُ
إِلهی تَری حالی وَفَقْری وَفاقَتی
وَأَنْتَ مُناجاتِی الْخَفِیةَ تَسْمَعُ
اِلهی فَلا تَقْطَعْ رَجآئی وَلا تُزِغْ
فُؤادی فَلی فی سَیبِ جُودِک مَطْمَعٌ
إِلهی لَئنْ خَیبْتَنی أَو طَرَدْتَنی
فَمَنْ ذَا الَّذی أَرْجُوا وَمَنْ ذا أُشَفِّعُ
إِلهی أَجِرْنی مِنْ عَذابِک إِنَّنی
أَسیرٌ ذَلیلٌ خائِفٌ لَک أَخْضَعُ
إِلهی فَآنِسْنی بِتَلْقینِ حُجَّتی
إِذا کانَ لی فِی الْقَبْرِ مَثْوی وَمَضْجَعٌ
إِلهی لَئِنْ عَذَّبْتَنی أَلْفَ حِجَّةٍ
فَحَبْلُ رَجآئی مِنْک لا یتَقَطَّعُ
إِلهی أَذِقْنی طَعْمَ عَفْوِک یوْمَ
لابَنُونَ وَلا مالٌ هُنالِک ینْفَعُ
إِلهی لَئِنْ لَمْ تَرْعَنی کنْتُ ضائِعاً
وَإِنْ کنْتَ تَرْعانی فَلَسْتُ أُضَیعُ
اِلهی اِذا لَمْ تَعْفُ عَنْ غَیرِ مُحْسِنٍ
فَمَنْ لِمُسییءٍ بِالهَوی یتَمَتَّعُ
إِلهی لَئن فَرَّطْتُ فی طَلَبِ التُّقی
فها أَنَا إِثْرَ الْعَفْوِ أَقْفُوا وَأَتْبَعُ
إِلهی لَئِنْ أَخْطَأْتُ جَهلاً فَطالَما
رَجَوْتُک حَتَّی قیلَ ما هُوَ یجْزَعُ
إِلهی ذُنُوبی بَذَّتِ الطَّوْدَ وَاعْتَلَتْ
وَصَفْحُک عَنْ ذَنْبی أَجَلُّ وَأَرْفَعُ
إِلهی ینَجّی ذِکرُ طَوْلِک لَوْعَتی
وَذِکرُ الخَطایا الْعَینَ مِنّی یدَمِّعُ
إِلهی أَقِلْنی عَثْرَتی وَأمْحُ حَوْبَتی
فَإِنّی مُقِرٌّ خائِفٌ مُتَضَرِّعٌ
إِلهی أَنِلْنی مِنْک رَوْحا وَراحَةً
فَلَسْتُ سِوی أَبْوابِ فَضْلِک أَقْرَعُ
إِلهی لَئِنْ أَقْصَیتَنی أَو أَهَنْتَنی
فَما حیلَتی یا رَبِّ أَم کیفَ أَصْنَعُ
إِلهی حَلیفُ الحُبِّ فِی اللَّیلِ ساهِرٌ
یناجی وَیدْعُو وَالْمُغَفَّلُ یهْجَعُ
إِلهی وَهذَا الْخَلْقُ ما بَینَ نائِمٍ
وَمُنْتَبَهٍ فی لَیلَةٍ یتَضَرَّعُ
وَکلُّهُمْ یرْجُوا نَوالَک راجِیا
لِرَحْمَتِک العُظْمی وَفِی الْخُلْدِ یطْمَعُ
إِلهی یمَنّینی رَجآئی سَلامَةً
وَقُبْحُ خَطیئاتی عَلَی یشَنِّعُ
إِلهی فَإِن تَعْفُو فَعَفْوُک مُنْقِذی
وَإِلاّ فَبِالذَّنْبِ المُدَّمِرِ أُصرَعُ
إِلهی بِحَقِّ الهاشِمِی مُحَمَّدٍ
وَحُرْمَةِ أَطْهارٍ هُمْ لَک خُضَّعٌ
إِلهی بِحَقِّ الْمُصْطَفی وَابْنِ عَمِّهِ
وَحُرْمَةِ أَبْرارٍ هُمُ لَک خُشَّعٌ
إِلهی فَانْشِرْنی عَلی دینِ أَحْمَدٍ
مُنیبا تَقِیا قانِتا لَک أَخْضَعُ
وَلا تَحْرِمَنّی یا اِلهی وَسَیدی
شَفاعَتَهُ الْکبْری فَذاک المُشَفَّعُ
وَصَلِّ عَلَیهِمْ ما دَعاک مُوَحِّدٌ
وَناجاک أَخْیارٌ بِبابِک رُکعٌ
ترجمه مناجات
لَک الْحَمْدُ یا ذَاالْجُودِ وَالَْمجْدِ وَالْعُلی
تَبارَکتَ تُعْطی مَنْ تَشآءُ وَتَمْنَعُ
برای توست تمامی ستایشها، ای خدای تمامی دهشها، تمامی بزرگواریها، تمامی منزلتها. خجستگی و بزرگواری تو راست که میبخشی هر که را بخواهی، و باز میداری.
إِلهی وَخَلاّقی وَحِرْزی ومَوْئِلی
اِلَیک لَدَی الاِءعْسارِ وَالْیسْرِ أَفْزَعُ
خدای من، و ای ویژه آفریننده بزرگ من، و ای پناه ثابت من و ای پناهگاهم. به گاهِ تنگی و فراخی، دلنگرانیام را به تو پناهندهام.
إِلهی لَئِنْ جَلَّتْ وَجَمَّتْ خطیئتی
فَعَفْوُک عَنْ ذَنْبی أَجَلُّ وَأَوْسَعُ
خدای من، اگر چنین است که گناهم بسیار بزرگ و پر فراوان است، پس بخششت از گناه من بزرگتر و فراگیرتر است.
إِلهی لَئِنْ أَعْطَیتُ نَفْسی سُؤْلَها
فَها أَنَا فی رَوْضِ النَّدامَةِ أَرْتَعُ
خدایا، اگر چنین است که زینتگری اعجابآور نفس را به خویشتنم میدهم، پس آی، منم که در چراگاه بسیار گسترده پشیمانی بهرهمندم.
إِلهی تَری حالی وَفَقْری وَفاقَتی
وَأَنْتَ مُناجاتِی الْخَفِیةَ تَسْمَعُ
خدای من، حالم، و نیازمندیام و تلاش برای رهاییام از آن را میبینی و خدایا، تو نجوای پنهانم را میشنوی!
اِلهی فَلا تَقْطَعْ رَجآئی وَلا تُزِغْ
فُؤادی فَلی فی سَیبِ جُودِک مَطْمَعٌ
خدایا، امیدم را نبر و قلبم را از حق باز مگردان، پس برای من در رهایی اعطاییات جای امیدواری است.
إِلهی لَئنْ خَیبْتَنی أَو طَرَدْتَنی
فَمَنْ ذَا الَّذی أَرْجُوا وَمَنْ ذا أُشَفِّعُ
خدای من، اگر بهحتم مرا بعد از امیدی که دارم مأیوسم گردانی یا برانیام، پس کیست آن که به او امید دارم و کیست آن که به او شفاعت جویم؟!
إِلهی أَجِرْنی مِنْ عَذابِک إِنَّنی
أَسیرٌ ذَلیلٌ خائِفٌ لَک أَخْضَعُ
خدایا، از عذابت پناهم ده! چنین است که من در بند، حقیر و ترسانم. برای تو فروتنی میکنم.
إِلهی فَآنِسْنی بِتَلْقینِ حُجَّتی
إِذا کانَ لی فِی الْقَبْرِ مَثْوی وَمَضْجَعٌ
خدای من، با نهادینه کردن دلیلم، مرا به قرب خود آور؛ هنگامی که برایم مقام و خوابگاهی در قبر است.
إِلهی لَئِنْ عَذَّبْتَنی أَلْفَ حِجَّةٍ
فَحَبْلُ رَجآئی مِنْک لا یتَقَطَّعُ
خدای من، اگر هزار مرتبه عذابم کنی، بند امیدم از تو بریده نمیگردد.
إِلهی أَذِقْنی طَعْمَ عَفْوِک یوْمَ لا
بَنُونَ وَلا مالٌ هُنالِک ینْفَعُ
خدایا، مزه بخششت را بچشانم، روزی که نه پسران و نه مالها در آنجا فایدهای بخشد!
إِلهی لَئِنْ لَمْ تَرْعَنی کنْتُ ضائِعاً
وَإِنْ کنْتَ تَرْعانی فَلَسْتُ أُضَیعُ
خدای من، چنین است که اگر ملاحظهام نکنی، مهمل میگردم و چنانچه اعتبارم بخشی، هیچ، بیهوده نمیگردم.
اِلهی اِذا لَمْ تَعْفُ عَنْ غَیرِ مُحْسِنٍ
فَمَنْ لِمُسییءٍ بِالهَوی یتَمَتَّعُ
خدایا، اگر غیر نیکنهادان را نبخشی، پس کیست که برای گناهکار در بندِ خواهشها، فایده بخشد؟!
إِلهی لَئن فَرَّطْتُ فی طَلَبِ التُّقی
فها أَنَا إِثْرَ الْعَفْوِ أَقْفُوا وَأَتْبَعُ
خدای من، اگر در خواستنِ خویشتنداری، دقت فراوان نمایی، پس آی، منم که پی بخشش پیآمدی و پیروی کنم.
إِلهی لَئِنْ أَخْطَأْتُ جَهلاً فَطالَما
رَجَوْتُک حَتَّی قیلَ ما هُوَ یجْزَعُ
خدایا، چنین است که اگر از روی نادانی خطایی کنم، امیدم به تو چنان اوجی دارد که گفته شود چه کسی است که فغان سر دهد!
إِلهی ذُنُوبی بَذَّتِ الطَّوْدَ وَاعْتَلَتْ
وَصَفْحُک عَنْ ذَنْبی أَجَلُّ وَأَرْفَعُ
خدایا، گناهانم بلندیها را چیره شد و ناتوان ساخت و درگذشتنت از گناهانم، بزرگتر و برتر است.
إِلهی ینَجّی ذِکرُ طَوْلِک لَوْعَتی
وَذِکرُ الخَطایا الْعَینَ مِنّی یدَمِّعُ
خدای من، یاد فراخناییات، دگرگونیام را رهایی میدهد و یاد گناهانم از چشمهای من، فراوان اشک میآورد.
إِلهی أَقِلْنی عَثْرَتی وَأمْحُ حَوْبَتی
فَإِنّی مُقِرٌّ خائِفٌ مُتَضَرِّعٌ
خدایا، لغزشم را برطرف کن و گناهانم را محو نما، که چنین است اعتراف کننده، ترسان و نالهزنندهام.
إِلهی أَنِلْنی مِنْک رَوْحا وَراحَةً
فَلَسْتُ سِوی أَبْوابِ فَضْلِک أَقْرَعُ
خدای من، شادمان و آسایشی از خود به من برسان، که غیر دروازههای فضل تو را نمیکوبم!
إِلهی لَئِنْ أَقْصَیتَنی أَو أَهَنْتَنی
فَما حیلَتی یا رَبِّ أَم کیفَ أَصْنَعُ
خدایا، اگر بهحتم مرا دور داری یا کوچکم داری پس چه راه چارهای دارم ای پرودگارم یا چگونه بسازم؟!
إِلهی حَلیفُ الحُبِّ فِی اللَّیلِ ساهِرٌ
یناجی وَیدْعُو وَالْمُغَفَّلُ یهْجَعُ
خدای من، کسی که همراه همیشگی محبت است در شب بیدار است، مناجات میکند و دعا میسازد و آنکه در غفلت پیچیده شده به نرمی در خواب است.
إِلهی وَهذَا الْخَلْقُ ما بَینَ نائِمٍ
وَمُنْتَبَهٍ فی لَیلَةٍ یتَضَرَّعُ
خدایا، این آفریدهها یا خوابند و یا بیداری که در شب ناله بر میآورد.
وَکلُّهُمْ یرْجُوا نَوالَک راجِیا
لِرَحْمَتِک العُظْمی وَفِی الْخُلْدِ یطْمَعُ
تمامی آنان امیدوارانه صله تو را انتظار میبرند برای رحمت بسیار بزرگ، و در دنیای جاویدان، چشمداشت دارند.
إِلهی یمَنّینی رَجآئی سَلامَةً
وَقُبْحُ خَطیئاتی عَلَی یشَنِّعُ
خدای من، امیدم سلامتی را آرزومند میسازد ولی زشتی گناهانم بر من طعنه میآورد.
إِلهی فَإِن تَعْفُو فَعَفْوُک مُنْقِذی
وَإِلاّ فَبِالذَّنْبِ المُدَّمِرِ أُصرَعُ
خدایا، اگر ببخشی، بخششت نجاتبخش من است وگرنه به گناهی که هلاکتساز است بر زمین افکنده شدهام.
إِلهی بِحَقِّ الهاشِمِی مُحَمَّدٍ
وَحُرْمَةِ أَطْهارٍ هُمْ لَک خُضَّعٌ
خدای من، به سزاواری هاشمی نسب؛ حضرت محمد و به حرمت و قداست آل پاک او همانان که برای تو فروتنند!
إِلهی بِحَقِّ الْمُصْطَفی وَابْنِ عَمِّهِ
وَحُرْمَةِ أَبْرارٍ هُمُ لَک خُشَّعٌ
خدای من، به سزاواری برگزیدهات و پسر عمویش و به حرمت آل نیکوکردار او، همانان که برای تو قلبی پذیرنده دارند.
إِلهی فَانْشِرْنی عَلی دینِ أَحْمَدٍ
مُنیبا تَقِیا قانِتا لَک أَخْضَعُ
خدایا، مرا بر سبک حضرت احمد بسط ده در حالی که انابهکننده، الهام گیرنده، پیرویگری پذیرندهام که برای تو با تمامی جوارحم فروتنی دارم.
وَلا تَحْرِمَنّی یا اِلهی وَسَیدی
شَفاعَتَهُ الْکبْری فَذاک المُشَفَّعُ
ای خدای من، و آقای من، مرا از شفاعت بزرگ او محروم مگردان که آن شفاعتی پذیرفته شده است.
وَصَلِّ عَلَیهِمْ ما دَعاک مُوَحِّدٌ
وَناجاک أَخْیارٌ بِبابِک رُکعٌ
و درود فرست بر ایشان تا زمانی که یکتاگرایی تو را میخواند و بهترینان تو را در پیشگاهت نرم میانهگرانه زمزمه میکنند.
مناجات منظوم
خداوند بود و نمود
به نام خدای نَما و نُمود
خدای حقیقت، خدای وجود
خدای کریم و خدای ودود
خداوند بذل و خداوند جود
خداوند جاه و جلال و جمال
خداوند حُسن و خدای کمال
به غیر از ظهورش من و ما چه بود؟
تجلّی از او شد، چه دیر و چه زود
چهره رحمت
جهان تا جهان چهره لطف اوست
که بر کفر و ایمان هم او آبروست
اگر خوفِ غوغای زاهد نبود
بگفتم به تو حسن کافر چه بود!
شده کفر و کافر، نماد عناد
بریده امیدِ مرید از مراد
نبوده چنین و نباشد چنان
که کافر بود مَظهر بیکران
سراپای کافر، دَم حق به «هو»ست
اگرچه به ظاهر تو گویی عدوست
چو «رحمان» به عالم رخ حق کشید
«رحیم» از برای جهان شد نوید
«رحیم» آمده بهر مؤمن؟ خطاست!
چنین ظاهری کی بر آن مه رواست؟!
قیامت به کافر دگر رحم نیست؟
که گفته که او را چنین سهم نیست؟
چنین گفتهای گرچه هست و بجاست
ولی جان ما فارغ از گفتههاست
کجا رحم آید جز از ذات حق؟!
مگر مطلق از مطلق آرد سبق؟!
بود ذات مطلق همه وصف «هو»
حقیقت به «حق» شد همه موبهمو
رسد رحمت حق به هر کافری
به دوزخ، به آتش، به جن و پری
به مؤمن، به کافر، به گبر و یهود
رسد لطف «حق» با تمام نمود
اگر رحم «حق» نیست، آتش چراست؟!
که سوزاند او را؟ تمنا کجاست؟!
بسوزد به رحمت؛ که تدبیر دوست
همین باشدش بس، که حق با عدوست!
از او رحمت آید به جان عدو
عدو خود پسندد از او های و هو
از او باشد آتش به حق ماجرا
ز حق آتش آمد، قَدَر شد قضا
ز رحمت بسی نار و نورم دهد
چه خواهم نخواهم، به زورم دهد
همان آتش و دوزخ بیامان
شود باغ و رضوانْ مرا بیگمان
هر آن کس که شد راغب نور حق
نثارش کند حور، صدها طبق
بود صحبت غیر حق، عارِ او
در عالم بهجز حق، مگوی و مجو!
ذات حضرت «هو»
چه گویم ز حق، جان جانان من؟
که بادا فدایش سر و جان من
همه جلوههایم ظهوری از اوست
بهحق نغمههایم سراسر ز «هو»ست
همه نازها شد از او بر تو ماه
وگرنه کجا شد به دل سوز و آه؟
نیایش به درگاه او آبروست!
ستایش، سزاور آن خوبروست
ز «حق» گرچه گفتند و گویم زیاد
به هر لفظ و معنا ز ناشاد و شاد
به پیر و به برنا همه کهنه، نو
ز شیخ و ز شاب و من و ما و تو
ادیبان، حکیمان، سخنپیشگان
ز حق خطبهخوان در خفا و عیان
ز دل گر برآید حقیقت تو را
دهد در بیانْ او بصیرت تو را
سخن چون ز دل خیزد، آید به دل
برون آرَدَت از سرِ آب و گل
کجا زو سخن گفتن آسان بود؟!
مگر ذات او گوی میدان بود؟!
از آن اسم اعظم که وصفش تمام
بخوان اسمها یک به یک در مقام
به عرفان بود غایتم ذات «هو»
به هر ذره، ذاتش بود موبهمو
بود وصل کامل به ذاتش عیان
به ظاهر، به مَظهر بود او نهان
به هر ذره کرده جمالش قیام
کند معرفت از برایش تمام
به پایین و بالا، به جمع و به فرد
به عیش و سرور و به سوز و به درد،
بود جمله اوصاف آن بینشان!
تو خود زین سخن، جمله معنا بخوان
چو بر مردمان آن کلام مجید
به هر لفظ و معنا ز سویش رسید
ادیبان، حکیمان، همه عارفان
زده هر یکی دم به حدّ توان
همه جملگی اهل معنا، ولی
نشد سِرّ ذاتش به کس منجلی
اگر که نیامد ز پنهان خبر
نکرده دل از باطنِ جان گذر
اسم اعظم
بود اسم اعظم، ظهوری از او
تویی آن ظهور، ای همه جستوجو!
شد «أَللَّهْ» ظهور تمام صفات
که یکسر صفاتش بود عین ذات
که خود اسم اعظم، جمالی ز «هو»ست
همه آنچه باشد، مثالی ازوست
به ذکر خَفی این رسیده به ما
که این اسم هرگز ندارد خطا
به هر سنگ اگر دم ز «أللَّه» زنی
برون میجهد چشمه روشنی
زدم من، بدیدم همه آن دهن
اگرچه رسیده به من بس مِحَن
اِلهم خود «أللّه» و «أللَه» اِله
نمودم به ظاهر بدیدم نگاه
همه هرچه دیدم، رخاش بود و بس
بود رقص فعلش به هر خار و خس
به بالا و پایین، به پخته به خام
رسیده از او فرصت اسم و نام
از آن ذات اگر با کسی دم زنم
نماند مجالی مرا بیش و کم
فرو بندم این لب ز گفتن کنون
بهفرصت شود راز از این دل برون
قرار وصال
لَک الْحَمْدُ یا ذَاالْجُودِ وَالَْمجْدِ وَالْعُلی
تَبارَکتَ تُعْطی مَنْ تَشآءُ وَتَمْنَعُ
سزای تو ای حضرت بیاَمد
بزرگی بود از ازل تا ابد
بلندی و رفعت مقام تو شد
که هستی مهیا ز نام تو شد
ز تو باشد آنچه که در من بهپاست
به خود گر ببینم بلندی، خطاست
بزرگی سزد بر خدای جهان
بود جمله هستی ظهورش، عیان!
بود لطف حق بر تو مهر و امید
ز فیضش به تو جان دمادم رسید
همه جلوهها، خود ظهوری از اوست
همه ناز و لطفت از او موبهموست
به هر کس تو خواهی، عطا میکنی
هر آن کس نخواهی، رها میکنی
هر آن کس که گُل شد، گرفت از تو مُل
ز تو بلبل آشفته شد گِرد گل
چمن، یاسمن، شمع و پروانه هم
بود از تو ای حسن هر بیش و کم!
جمال نگار و قرار وصال
بود هر دوشان، از تو صاحب کمال!
هدایت بود از تو ما را به جان
به هر لفظ و معنا و روح و روان
همه از تو آمد، همه از تو بود
روان میشود سوی تو دیر و زود
چشم نگار
إِلهی وَخَلاّقی وَحِرْزی ومَوْئِلی
اِلَیک لَدَی الاِءعْسارِ وَالْیسْرِ أَفْزَعُ
خدای من ای خالق جان و تن!
پناه منی، حامیام در محن!
بزرگ من، ای دولتآرای تن!
نگاه منی، آه من، اشک من!
خدای بهاری، تو ای جانِ جان!
دلم با تو هرگز نبیند خزان
تویی خالق هرچه در تحت و فوق
هم ارض و سما و همی عشق و شوق
به نور محمد صلیاللهعلیهوآله تو دادی صفا
تو کردی علی علیهالسلام را امامت عطا
تو چشم نگارم کشیدی به ناز
بنازم به دست تو ای بینیاز!
چو خلقم نمودی، نگاهم بدار
چو مستم نمودی، خمارم مَدار!
منم مستِ هست و منم هستِ مست
بود هر بزرگی ز تو، هرچه هست!
بهسوی تو نالم به شام سیاه
به هنگام خلوت، به گاهِ پگاه
شده نالههایم همه جانگداز
بود نغمههایم بهدور از نیاز
بهجز تو، هوادار این زار کیست؟
بهجز تو سزاوار این کار کیست؟
غمت چون که شد باعث اشک من
رود دل ز دستم به هر انجمن
مرا شادی از نازِ مستان توست
غمستان من خود گلستان توست
اگر پیشم آید دمی ماتمی،
وگر رنج بینم ز درد و غمی،
زنم دست همّت به ناگاه و گاه
بر آرم ز دل ناله و سوز و آه
مگر در حریم دلانگیز او
شود دیده لایق به دیدار «هو»
زنم قوس دل را به پرگار دوست
که هر دم سزاوار دیدار اوست
نامههای سیاه
إِلهی لَئِنْ جَلَّتْ وَجَمَّتْ خطیئتی
فَعَفْوُک عَنْ ذَنْبی أَجَلُّ وَأَوْسَعُ
خدای بزرگ! ارْچه دارم گناه
ولی دل به کوی تو دارد پناه!
گناهم فراوان چو برگ خزان
تباهم به دوران، از این نفس و جان
به دل شد هزاران خطا و گناه
دو صد پشته از نامههای سیاه
دمادم شدم بس گنه مرتکب
به ظلم و به آز و به لهو و لعب
نه بار گناهم کشد جان و دل
نه بتوان سپردن به سنگ و به گِل
بهقدر دو عالم گنه کردهام
از آن، روی شرمنده آوردهام
ولی بوده عفو تو خود بیش از آن
بزرگی و لطفت ندارد کران
کران هم بود ناقص اندر بیان
چه گویم که عجزم نماید عیان؟
خدایا، گناهم بود گر زیاد
بود نزد لطف تو گردی به باد
چو گستردهای لطف پایندهات!
توانا از آن شد به دل بندهات
نمیترسم از ناز شست گناه
«خدایا» «خدایا» کنم هر پگاه
گناه دو عالم اگر خود ز ماست
دگر روسیاهی آدم کجاست؟
ندارم غمی خود به نزد اله
خداوند کوه و خداوند کاه
اگر شد کران تا کرانم گناه
به لطف تو آورده این دل پناه
خدایا اگرچه گنه کردهام
به لطف تو یکسر نگه کردهام
ز نفسی که شد مایه خجلتم
ز نفسی که خود برده در ذلتم
ز نفس پلید گرفتار تن
ز نفس پر از درد و رنج و محن
چگونه کنم پیروی از وفا
به نزد خداوند لطف و صفا؟
کشیدم بسی ناز این پر دغل
که در مکر و حیلت ندارد بَدل
اگرچه که من عاجزم نزد او
ولی میزنم دست رد بر عدو
به هنگام فرصت، به وقت گناه
شَوم از در رحمتت دادخواه
خدایا اگر گشته این دل شقی
تو گردان مرا هر زمان متقی
ز بعد هزاران جفا و گناه
بیایم به سویات به سوز و به آه
هماکنون به لطف تو سازم قدم
ز عفو تو گردیده دل محترم
به لطف تو سلطان ملک وجود
خداوند جود و خدای ودود
قدم میزنم تا بهسوی تو شاه
بهسوی تو ای نصرت هر سپاه
وقار جلال و جمالِ قرار
گرفته ز جان و دلم اختیار
روان کن وجودم به سویات، خدا!
که جویم ز رویات دلِ آشنا
مرا داده عفو تو عیش و قرار
به گَردِ گنه لطف و رحمت ببار
پشیمانم
إِلهی لَئِنْ أَعْطَیتُ نَفْسی سُؤْلَها
فَها أَنَا فی رَوْضِ النَّدامَةِ أَرْتَعُ
اگرچه اسیر گنه گشته دل
بود حاصلم اینکه هستم خجل!
اگرچه شده جان گرفتار تن
پشیمان شدم خود از این اهرمن
منم آن اسیر گناه گران
امان از گناه گرانم، امان!
امان از گناه و امان از گناه!
شدم بس ز بار گنه روسیاه
ولی گرچه تاریکدل گشتهام
پشیمان و آزرده هستم ز غم
اگرچه گناهم فراوان بود
دلم از گناهان پشیمان بود
زدم دل به بیراهه در شام تار
ندارد دلم بیحضورت قرار
نمودم ز کار خود ابلیس شاد
غریبم خدایا، مرا کن تو یاد!
خدایا، دلم را نما شاد و خوش
ضعیفم خدایا، چراغم مَکش!
که من گشتهام سوی کویات روان
دوان سوی کویات به آه و فغان
زدم بر زمین مذلت بُتان
از ابلیس و دیو و دَدان، بیامان
گناهم ببخش و رضا شو ز من
که تا دل رها گردد از خویشتن
خدای من
إِلهی تَری حالی وَفَقْری وَفاقَتی
وَأَنْتَ مُناجاتِی الْخَفِیةَ تَسْمَعُ
خدایا تو میبینی این حال من
به فقر و به فاقت، به درد و محن
تو آگه ز جان نزار منی
تو واقف ز حال فکار منی
پریشانِ کوی تو گشتم ز «لا»
گدایم به درگاه لطفت، ای خدا
اگر فقر و فاقت سزای من است
ولی عزّ و اوج از خدای من است
دلم دردمند است و تن مبتلا
که گشته نصیبم به دوران بلا
شدم سست و پست و بسی ناتوان
شد این خود سزای من بیامان
چو هستم ضعیف، ای عزیز قوی
شود درد و سوز دلم بشنوی؟!
اگر جان من سوز و ساز است و بس
وگر فکرم از رنجِ آز است و بس،
به خلوت تو را تا که بشناختم
به جَلوت سر و پا به تو باختم
به هنگام تنهایی اندر دلم
به وقت رهایی ز آب و گلم،
درون همین ظلمتآباد خود
بدیدم وجودی که پر نور شد
رسیدم به نوری سراپا نشان
همه جان، مرا شد در آنجا نهان
چو سازم همی کار دل برملا
بگویم: خدایا، خدایا، خدا!
شوق امید
اِلهی فَلا تَقْطَعْ رَجآئی وَلا تُزِغْ
فُؤادی فَلی فی سَیبِ جُودِک مَطْمَعٌ
خدایا، جدایم ز لطفت مکن
مکن ناامیدم هم از بیخ و بن
دلم را مگردان تهی از امید
که بس جود و احسان ز لطف تو دید
خدایا مگردان مرا ناامید
در آن دم که نازد به وعدت وعید
خدایا امیدم به تو بود و هست
ز تو شد دلم شاد و مسرور و مست
به جانان سپردم عنان امان
امیدم بود شوق و عشق نهان
شفاعت
إِلهی لَئنْ خَیبْتَنی أَو طَرَدْتَنی
فَمَنْ ذَا الَّذی أَرْجُوا وَمَنْ ذا أُشَفِّعُ
هماره بود فکر من، ای خدا
همین که نرانی ز راهت مرا
دگر کو کسی تا امیدم دهد؟
شفاعت ز حق را نویدم دهد؟
خدایا، تویی مالک مُلک دل
که روییده مهر تو بر آب و گِل
خدایا، چو سازی جدا از درم
پناه از که خواهم؟ کجا دل برم؟
دگر کو کسی تا شود یار من
ز تو مهربانتر به رفتار من؟
پناهم ده
إِلهی أَجِرْنی مِنْ عَذابِک إِنَّنی
أَسیرٌ ذَلیلٌ خائِفٌ لَک أَخْضَعُ
خدایا رهان زین عذاب شدید
پناهم ده از رنجِ وعد و وَعید
منم خائف و خاضعِ کوی تو
منم زنده روی دلجوی تو
منم عاشق غمزههای تو ماه
که دل زنده شد از بر تو اله
نرانم، بخوانم به سوی صفا
امیدی ندارم به کس، ای خدا!
گور وحشت
إِلهی فَآنِسْنی بِتَلْقینِ حُجَّتی
إِذا کانَ لی فِی الْقَبْرِ مَثْوی وَمَضْجَعٌ
خدایا، تویی چون انیسم به جان
به گور غم و جایگاه نهان
ز سختی، براتم بده راحتی
که در قبر بینم به خود وسعتی
بود گور، وحشتسرای زیان
نباشد اگر لطف تو سایهبان
عجب کلبهای، پر ز آه و فغان
عجب ملک درهم، عجب آشیان!
تو باشی اگر یار من، نار چیست؟
به موران و ماران مرا کار نیست
چهره امید
إِلهی لَئِنْ عَذَّبْتَنی أَلْفَ حِجَّةٍ
فَحَبْلُ رَجآئی مِنْک لا یتَقَطَّعُ
مرا عمر نوح اَرْ دهی بیزوال
امیدم به تو باشد ای ذوالجلال
امیدم به تو بود و باشد سپس
ندارم بهجز تو دگر هیچ کس
بیا و امیدم مکن ناامید
که آمد ز تو بحر رحمت پدید
نویدت شد از ملک عالم فزون
امید تو سرمایه کاف و نون
امید تو دارد نشان حیات
کند گرچه بر من دو عالم وفات
عفو تو
إِلهی أَذِقْنی طَعْمَ عَفْوِک یوْمَ لا
بَنُونَ وَلا مالٌ هُنالِک ینْفَعُ
خدایا، چشان طعم بخشش به من
به روزی که نی مال و فرزند و زن
به روزی که از خویش و یار و تبار
تو هستی مرا در جهان غمگسار
نه فرزند و مالی شود خویش من
نه زن بهر من همره و پیش من
گَرَم تو نخوانی، کجا رو کنم؟
به دل با که غیر از تو من خو کنم؟
گر تو خواهی
إِلهی لَئِنْ لَمْ تَرْعَنی کنْتُ ضائِعاً
وَإِنْ کنْتَ تَرْعانی فَلَسْتُ أُضَیعُ
خدا، گر نخواهی، شوم بیثمر
شوم ضایع و عاطل و بیهنر
شود روزگارم هماره سیاه
شود دل گرفتار صد سوز و آه
ولی گر تو خواهی مرا از وفا
نگردم تباه و نگردم فنا
تو گر باز سازی به رویم درت
نشینم همه عمر خود در برت
کنارت پر از ناز و نعمت بود
کنارت بسی لطف و رحمت بود
باران لطف
اِلهی اِذا لَمْ تَعْفُ عَنْ غَیرِ مُحْسِنٍ
فَمَنْ لِمُسییءٍ بِالهَوی یتَمَتَّعُ
خدایا، اگر عفو تو خود به کارم نبود
کس دیگری غمگسارم نبود
چه کس بخشد این جرم من، ای اله؟
که بخشد بهجز تو من روسیاه؟!
ز لطفت تو باران رحمت ببار
ز بهر من و هر کسِ دل نزار
بسی دیو و دد شد ز تو شادمان
بسی نیک و بد شد ز تو در امان
جهاندار عالم تو هستی، نه کس
هوادار آدم تو هستی و بس
نبود ارْ غرورم ز عفوت نشان
چه پروا مرا از گناه چنان!
ز لطفت بیفتاده دل در گناه
ز عفو تو شد دل اسیر و تباه
غرور و امیدم نلرزانده دل
خطِ لطف تو کرده دل را خجل
نمیشد اگر لطف و مهرت عیان
ز قهرت فنا میشد آنی جهان
نبود ارْ که لطفت نمیشد چنان
نگشتی ز من یک گناهی عیان
بود لطف تو سایه بُود من
بود مهر تو مایه سود من
گناهم بود گر هزاران هزار
کجا بحر رحمت رود از قرار؟!
نمودم گناهان آیینهسوز
که تا عفو تو جلوه آرد به روز
نمودم گناهان بیش از شمار
که تا ناز عفوت بجنبد به کار
ولی گویمت خود به سوز و به آه
که گر جمله عالم نماید گناه
نجنبد همی سیل خشمت ز جا
که رحمت نهان گشته در ماجرا
چه گویم به تو من ز لطف اله؟
تو خود هرچه خواهی، ز لطفش بخواه
بیا زین نمط هرچه خواهی بخوان
ز ابلیس و شیطان، ز انسی و جان
اگرچه که ابلیس باشد مدام
گرفتار آتش به رنج تمام
چنین است اگرچه کلام خدا
ولی لطف حق بوده در ماجرا
اگر باخت آمد، دگر بُرد چیست؟
وگر صاف گردد، دگر دُرد چیست؟
چه گویم که فهمش بود بر تو سهل؟
نکن برملا، گر که هستی تو اهل!
تاج منّان
إِلهی لَئن فَرَّطْتُ فی طَلَبِ التُّقی
فها أَنَا إِثْرَ الْعَفْوِ أَقْفُوا وَأَتْبَعُ
خدایا ز من گر قصوری رسید
به جایش ز کوی تو دوری رسید
بهجای وفا کردهام بس جفا
به جای حقیقت، شدم در دغا
بهجای ادب در برت، ای خدا!
گناه فراوان نمودم بهپا
ولی میبرم این زمان نام تو
قدم مینهم در ره گام تو
اسیرم به مهرت، کرم کن به من
امیدم به عفو تو شد در علن
مطیعم به عفو تو من هر نفس
که عفو از تو خواهم، نخواهم ز کس
بود عفو تو تاج منّان من
ز عفو تو شد کار من خود حسن!
تو با عزتی، من به نزد تو خوار
گناهم پیاده است و عفوت سوار
تو عطرِ گلستان و من خار و خس
تو عین کمال و منم در هوس
مهر و ناز
إِلهی لَئِنْ أَخْطَأْتُ جَهلاً فَطالَما
رَجَوْتُک حَتَّی قیلَ ما هُوَ یجْزَعُ
خدایا، ز من هر گناهی بهپاست
ز جهل و ز عصیان، عذابم رواست
سزاوار هر سوز و سازی منم
سزاوار هر بست و بازی منم
مرا میسزد هرچه باشد عذاب
سزد هرچه شدّت، سزد هر عتاب
شدم من سزاوار ذلت بسی
چو پنداشتم خویشتن را کسی
عذابم کنی گر ز عدلات، بهجاست
خریدار آنم که حکمات رواست
ولی جز تو بر کس ندارم امید
بهجز تو نیاید بر این دل نوید
امیدی به تو دارد این جهان من
که بیباک گردیده از ذوالمنن!
سزاوار هر سوز و ساز توام
خریدار آن لطف و ناز توام
اگرچه دلیرم به نزد گناه
ولیکن ز لطف تو جویم پناه
گناه من
إِلهی ذُنُوبی بَذَّتِ الطَّوْدَ وَاعْتَلَتْ
وَصَفْحُک عَنْ ذَنْبی أَجَلُّ وَأَرْفَعُ
خدایا گناهم به مُلک جهان
فزون باشد از پهنه آسمان
فزون از زمان و فزون از مکان
که خود ناید اندر حساب و گمان
به دریا و صحرا نگنجد گناه
نه باران و برف و نه ابر سیاه
نه ریز و درشت و نه خرد و کلان
نه بود و نبود و نه این و نه آن
نه کوه و نه دشت و نه هامون و چاه
نه دوران و گردون، نه مهر و نه ماه!
ولی هرچه باشد گناهم زیاد
به درگاه عفوت نیاید به یاد
اگر هرچه گردد گناهم زیاد
ولی عفو تو خود از آن بیش باد!
ذکر تو
إِلهی ینَجّی ذِکرُ طَوْلِک لَوْعَتی
وَذِکرُ الخَطایا الْعَینَ مِنّی یدَمِّعُ
خدایا، غذای دلم ذکر توست
سُرور آفرینِ دمم، فکر توست
ولی چون که دل ذکرت از یاد برد
گناهم صفا را چُنان باد برد
گناهم فزون شد ز برگ خزان
اگرچه بود عفو تو بیش از آن
به حسرت، ز چشمم بگردد روان
همه اشک و آه و غم بیکران
گناه فراوان، مرا گرچه هست
به نزدت بود خرد و ناچیز و پست
چنان اشک ریزم ز دیده روان
که گیرد ز من دیدگانم امان
مگر لطف و رحمت بگردد نصیب
نمانم به دنیا و عقبا هم غریب
بهسوی تو
إِلهی أَقِلْنی عَثْرَتی وَأمْحُ حَوْبَتی
فَإِنّی مُقِرٌّ خائِفٌ مُتَضَرِّعٌ
خدایا ببخشای و عفوم نما
غم و محنت از لوح دل کن جدا!
خدایا تو لوح دلم کن سفید
ز هرچه که نفس تباه آفرید
بیا لوح دل را مصفّا نما
به دیدارِ خود دل مهیا نما
تفقّد نما بر من روسیاه
نگردد مجالی که گردم تباه
شدم حامل رنج و درد و محن
فراوان کشیدم گناهان به تن
ولی آمدم خود بهسوی تو شاه
به زاری و رنج و غم و سوز و آه
شدم تا روان سمت کوی سُرور
رسیدم به دریای پاکی و نور!
شدم باب طور و در رحمتت
شدم ترجمان تو و حکمتت
شدم چون به خلوتگه عشق و ناز
بهناگه بدیدم دلم در فراز
بگفتم: خدایا، ببخشا مرا!
سزد از تو جود و سخا و صفا
راز بقا
إِلهی أَنِلْنی مِنْک رَوْحا وَراحَةً
فَلَسْتُ سِوی أَبْوابِ فَضْلِک أَقْرَعُ
خدایا عطا کن به من رحمتت
بده روح و ریحانی از جنّتت
خدایا ببخشا به جانم امان
نصیبم نما رازهای نهان
خدایا بده هرچه باید دهی
که هرگز نباشد بهجز تو رهی
بهجز کوی تو چون ندارم گذر
به سویات نمودم دمادم نظر
بجویم به هر منزلی کوی تو
چو راز بقا، جلوه روی تو
بکوبم درت تا گشایی عیان
بجویم برت، تا نمایی عیان
رضا
إِلهی لَئِنْ أَقْصَیتَنی أَو أَهَنْتَنی
فَما حیلَتی یا رَبِّ أَم کیفَ أَصْنَعُ
خدایا، اگر طرد سازی مرا
وگر پاک بیدرد سازی مرا
اگر که هماره برانی ز در
بیندازیام خاکسار از نظر
چه چاره بود بر من بینوا
که رو آورم سوی تو، ای خدا؟!
شوم راضی از تو به هر شور و شر
رضا از تو گردم به گاه خطر
رضا پیشه باشد مرا در جهان
دلم راضی از تو بود بیگمان
رضا مظهر لطف یزدان بود
رضا معنی راز پنهان بود
رضا غنچهسازِ محبت بود
رضا چهره ناز خلوت بود
رضا رهبر هرچه پیر و جوان
رضا دلبر جمله عاشقان
رضا درس استاد حیرت بود
رضا عارفان را به کسوت کشد
رضایم، رضایم، رضازادهام
به ملک رضا یکسر افتادهام
رضا دل، رضا غنچههای نظر
رضا رخ، رضا رو، رضایم ثمر
رضا را رضا گفت روز قضا
قضا را قضا گفت رمز رضا!
ز پندار ملک دل افتادهام
به عشق رضا جان و دل دادهام
نگویم تو را من دگر جز رضا
به سوز و به ناله به ساز و نوا
رضایم، اگرچه رهایم کنی
ندارم دری تا صدایم کنی!
بمانم به درگاه تو نوحهخوان
به عشق تو و جلوههای عیان
نباشد رهی جز به تو، ای صنم!
بیا وا کن این در، منم، ها منم!
چهره صفا
إِلهی حَلیفُ الحُبِّ فِی اللَّیلِ ساهِرٌ
یناجی وَیدْعُو وَالْمُغَفَّلُ یهْجَعُ
خدایا، منم آن که مشتاق توست
شب و روز من هر دو در تو گروست
به بیداریام ذکر و ورد و دعا
به خواب اندرم چهرههای صفا
خدا، ورد پندار من در فغان
خدا، رمز کردار من در عیان
حیاتم خدا و مماتم خدا
بریدم ز هر ناخدا، ای خدا!
همه لحظه ورد زبانم خداست
خدایم مرا دمبه دم رهنماست
اگر دم زنم، فکر و ذکرم خداست
قدم چون زنم، عشق حق جای پاست
اگر جانِ عاقل شود در جفا
شب و روزِ او غفلت است و دغا
به غفلت جهان را نماید تمام
بود غافل از لذّت جام و کام
تباهی گرفته ز دستش امان
بود او گرفتار دور از زمان
مرامش شود کار زشت و کسل
شب و روز باشد به نزدت خجل
سوز جان
إِلهی وَهذَا الْخَلْقُ ما بَینَ نائِمٍ
وَمُنْتَبَهٍ فی لَیلَةٍ یتَضَرَّعُ
ولی آن که دارد دلی بس روان
به هنگام خلوت، به وقت عیان
بخواند تو را از سر سوز جان
بیفتد ز سوزَش جهان در فغان
خدایا بود پیکر ناتوان
به همراه دل در پی تو دوان
تضرع کنان گویدت: ای اله
به سوز و به ساز و به رنج و به آه
رها خود ز شرمندگی کن مرا
مرا لایق بندگی کن، خدا!
سرود مستی
وَکلُّهُمْ یرْجُوا نَوالَک راجِیا
لِرَحْمَتِک العُظْمی وَفِی الْخُلْدِ یطْمَعُ
به امّید تو گشتهام در امان
دل و دیده دارم به سویات روان
امیدم بود رحمت بیحساب
طمعها به فردوس و جنات ناب
طمع بر قصور است و حور و پری
به مستی سرودم به لفظ دری
به خُمخانه و باده و جام می
به زلف و به چینی که دادی به وی
طمع سر زده بر دل هرچه بود
چه حور و قصور و چه دریا و رود
ولی چون دلم بوده در کوی تو
طمع را بریده جز از روی تو
دلم شد به شوق وصالت جسور
کجا شوق دارم به حور و قصور
ز حور و ز جنت تویی در نظر
بهجز روی ماهت ندارم به سر
مرا جنتی غیر رویات مباد
مرا نعمتی غیر مویات مباد
ز عشقت مرا هرچه شد، هرچه بود
به غیر از لقایات دلم را چه سود؟
دلم بر تو بستم، نیام ناامید
دل خستهام جز جمالت ندید
تو ای نوظهورم، به باطن خرام!
به من ده وصال و لقایی تمام!
نُمودم بود سایه جود تو
همه بود من باشد از بود تو
لطف تو
إِلهی یمَنّینی رَجآئی سَلامَةً
وَقُبْحُ خَطیئاتی عَلَی یشَنِّعُ
چو هنگام رحمت، گناهم گروست
امید دلم لطف بیحدّ توست
ولی این خطاها و کردار من
کشانده روانم به میل بدن
بخوانم تو را، لیک وقت گناه
چه بد سازدم تارهای سیاه
سیهروی و بددل کند یکسرم
که بینی ز هر دیو و دد کمترم
کارساز
إِلهی فَإِن تَعْفُو فَعَفْوُک مُنْقِذی
وَإِلاّ فَبِالذَّنْبِ المُدَّمِرِ أُصرَعُ
خدایا، ببخشا ز عفوت گناه!
نجاتم بده، ورنه افتم به چاه!
تو عفوم نما، ورنه دیگر کجاست
گذرگاه رحمت، که عین قضاست؟
تو خود رحم کن بر من روسیاه
که شرمندهام از وفور گناه
اگر رو سیاهم، تو را بندهام!
وگر پُر گناهم، که شرمندهام!
بود لطف تو کارسازم خدا!
نشد جز تو بر من کسی آشنا
تو بازم بدار از کجی، ای اله!
که تا عمرهامان نگردد تباه
مه هاشمی
إِلهی بِحَقِّ الهاشِمِی مُحَمَّدٍ
وَحُرْمَةِ أَطْهارٍ هُمْ لَک خُضَّعٌ
خدایا به حق رسول امین
مه هاشمی، سرور مُلک و دین
به پاس جهان مظهر لا مکان
به پاس نبی، روح پاک جهان
به پاس علی لطف حقآشیان
که باشد نگار زمین و زمان
به اطهار حق، دودمان صدیق
به آن رهبرانِ بهحق در طریق
به رخسار پاک علی و بتول
به آن رهنمایانِ راه رسول
بر آن دلبران نگار وجود
بر آن گلرخان همه در سجود
قرارم بده در صف عاشقان
فداگشتگانِ ره جانِ جان
دو نور جلی
إِلهی بِحَقِّ الْمُصْطَفی وَابْنِ عَمِّهِ
وَحُرْمَةِ أَبْرارٍ هُمُ لَک خُشَّعٌ
خدایا به حق دو نور جلی
محمد، رسول و امامم علی
به پاس محمد، امین و امان
به پاسِ علی رهبر اِنس و جان
به پاس دگر گوهران تمام
که بس در خضوعاند و خاشع مدام
مرا گوهر معرفت کن عطا
ز درگاه پاکات مکن جان، جُدا
پیام خدا
إِلهی فَانْشِرْنی عَلی دینِ أَحْمَدٍ
مُنیبا تَقِیا قانِتا لَک أَخْضَعُ
خدایا به حشرم ببر از وفا
به دین محمد، ره مرتضا
بنالم در آن دم به نزدت همی
زدایی مگر از دل من غمی
همان دم که از گور خود برجهم
بهسوی علی شادمان رو نهم
بگویم خدا و نبی و علی
به پرگار هستی بجویم علی
تو گویی: برو سوی جنت خرام
علی گویدم: بر تو بادا سلام!
پیام خدا خود پیام علی است
به عشقش دلم از ازل منجلی است
علی یا علی، یا علی یا علی
ز نورت، دل پاک من منجلی
خدا خواند ارْ جمله خاکیان
علی شد معمّای افلاکیان
هر آن کس به دل عاشق دلبری است
شه باصفای من آقا علی است!
گُلِ جلوههای خدایم علی است
ظهور حقم جلوههای ولی است
علی پیر من، پیر پیران دم
همه انبیا بر درش از کرم
بهجز مصطفی، خاک کویاش همه
که شد مصطفی مدحگویش همه
به معراج حق شد علی جلوهگر
نبی با علی شد به سیر و سفر
«تدلا»ی حق از «دنی» شد جلی
به «قوسین» حق، «قاب» دل شد علی
ز «اَدنای» حق، احمد است آشکار
«دنی» آمد از حق، علی شد قرار
چه گویم من از جلوههای علی
که از نور او شد جهان منجلی
به حقّ علی شد علی راز من!
نگویم دگر بر تو از او سخن
سخن کوته آمد بر آن روح و تن
تو پرهیز کن ای دل از اهرمن!
بگفتم تو را رمز و راز صفا
علی حق بود، دشمنش بر خطا
کشف ساق
وَلا تَحْرِمَنّی یا اِلهی وَسَیدی
شَفاعَتَهُ الْکبْری فَذاک المُشَفَّعُ
خدای من ای خالق انس و جان
مرا از بلندی به پستی مران
نصیبم نما راز و رمز و رضا
شفاعت بهخوبی نصیبم نما
هنر را تویی کارساز قضا
قضا خود قدر شد، قدر را قضا
شفاعت بود راز و رمز جزا
ز ساقات شود کشف رخ در ندا
تو پنهانی و خود تویی برملا
بود سِرّ هستی به عشق و صفا
لوح دل
وَصَلِّ عَلَیهِمْ ما دَعاک مُوَحِّدٌ
وَناجاک أَخْیارٌ بِبابِک رُکعٌ
خدایا، بر او کن عطا هر زمان
درودی که مانَد به دور جهان
به درگاه تو شد شه انس و جان
همه راکع و ساجد بیزمان
ثنای تو را تصنیف کرده علی
کز او لوح دلها شده منجلی
نهان کن تو سوز دلم را به جان
چنانکه علی کرده سوزش نهان
قبولم کن ای عین نور ازل!
ابد را قضا، هم قدر را عمل
بیان کردم از سوز و آه دلی
مناجات حق را ز قول علی
که تا خود بماند ز ما یادگار
به عشق خدا و به هشت و چهار
به جان نبی و به زهرای حور
نباشد جز آنها نکو را سرور