میثاق
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | میثاق : غزلیات (۱۰۸۰-۱۰۴۱) |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳ . |
مشخصات ظاهری | : | ۶۶ ص.؛ ۵/۱۴×۵/۲۱سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۲۶ . |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۷۲-۴ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپای مختصر |
يادداشت | : | این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است. |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۷۳۸۵۷ |
پیشگفتار
اولیای محبوبی این توان را دارند که به عشق، در کمین خداوند بنشینند و او را رصد کنند و وقتی او را در دل خویش یافتند، وی را تنگ در آغوش دل خویش آورند: همانطور که خداوند نیز به عشق، در مرصاد و کمینگاه بندگان مینشیند و آنان را دید میزند تا در لحظهای مناسب، آنان را عنایتی ویژه از ذات بهجتانگیز خویش داشته باشد:
آمدی در دل و غیرِ تو برون رفت از آن
تن رها کردم و دل گشت اسیرت جانان
محبوبانی که به مقام بدون اسم و رسم وارد میشوند، نه ستون فقراتی از خودی خلقی، برای ایستادن دارند و نه حرفی برای گفتن و عنوان آوردن:
تا بدیدم رخ ماهت به عیان در دل خویش
شد برون از دل من خویش و گذشت از عنوان
عالَم اولیای محبوبی و میهمانی دادنِ آنان به حقتعالی، چنان باصفاست که هیچ صفایی بدیل آن نمیگردد:
تو مه مستِ منی، در دلم افتاده رخات
به تو غرقم که شدی بر دل عاشق مهمان
آنان با حقتعالی معاشقه، معانقه و همآغوشی دارند:
عاشقم، مستم و دیوانه، مهین دخت وجود!
با تو بستم سر عهد و نشکستم پیمان
محبوبان برای رسیدن به این بزم، در قرب صعودی خویش، تمامی عوالم قیامت، اعیان ثابته، اسما و صفات فعلی و صفات ذاتی را میگذرانند و از تعین فراتر رفته، به مقام ذات ورود مییابند. همچنین آنان در قرب نزولی، تمامی اعمال و کردار خلقی را میتوانند به صورت ارادی دریابند و البته در هر پدیدهای، بی نهایت را به توان بینهایت به تماشا بنشینند:
گرچه گشتم دل عالم همه چون قوس و قزح
راه من در سر کوی تو نیابد پایان
دل اولیای محبوبی هنگامهای است از بارگاه نزول حقتعالی. کسی که میخواهد دل حقتعالی را دریابد، باید دل اولیای محبوبی حقتعالی را به دست آورد؛ دلی که فقط حقتعالی در آن نشسته است:
تو شدی هستِ دلم، جان نشد از تو غافل
تو فقط عشق منی، ای شده در دل پنهان!
محبوبان الهی نخست حقتعالی را زیارت و رؤیت میکنند و اعتصام به حقتعالی دارند و او را به صورت وجودی شایستهٔ پرستش، بندگی و عشق مییابند و حقتعالی هستِ دل آنان است؛ زیرا دل حقتعالی به جای دل آنان نشسته است و از خود چیزی ندارند. آنان نه در پی بهشت هستند و نه در بند ترس از دوزخ؛ بلکه فقط نظر بر حقتعالی دارند و بس، و در پی انجام خواستههای او هستند به عشق، رفاقت، انس و صفای حضور، تا دل او شکسته نشود؛ از این روست که آنان از انجام وظیفه یا رسیدن به نتیجه فارغ میباشند:
تو رفیقی، تو انیسی، تو همه نور دلی
تو حضوری به من و قامت دل هستی، جان!
محبوبان الهی تمامی کمالات خود را به صورت لدنی، ابداعی و اعطایی الهی دارند. دل آنان خانهٔ حقتعالی است و این کمالات از قلب ایشان است که بر دل خلق مینشیند. اولیای محبوبی، سعه و گسترهٔ ظهور و نمود دارند و چون پیشفرض و شرطی برای معرفت و کردار ندارند، دستی باز در کردارهای خود دارند که اگر کسی خود را به آنان رساند، بر او خجسته باد؛ چرا که ایشان اساس خیرات، کمالات و معارف هستند:
من به تو قائم و عالم به دلم شد قائم
عشق تو عشق دلم شد که بگیرم سامان
از مهمترین ویژگیهای محبوبان الهی آن است که غیری نمیشناسند. آنان چون غیری نمیشناسند، خوف از غیر ندارند و غصه، حسرت، عقده و کمبود غیر ندارند و فقط برای وصول به حقتعالی و عنایت خاص اوست که ناله سر میدهند و سرشک دیده بر سجاده میآورند:
در دو عالم به تو مشغولم و با تو محشور
بیخبر از دو جهانم، به جهانم نالان
برای محبوبان، دل حق مهم است. اگر دل حق پذیرای ایشان نباشد، عالم و آدم از یک آه سردِ نفیر ایشان، خاکستر میشود و عجیب آن است که کسی از سوز دلِ آنان خبر نمیشود:
کردهای خانه خرابم به دو عالم، ای دوست!
چه کنم چون نپذیری به حضورت آسان!
خمیرمایهٔ حرکت محبوبان عشق و صفاست؛ آن هم صفایی که صفا گرفته است و کمترین ناخرسندی در آن نیست. البته این رضایت، امری موهبتی و اعطایی از ناحیهٔ حقتعالی است و در فریادهای عاشقانهٔ خود نیز به زبان حق است که فریاد دارند:
ای خدا کردهای آخر چو نکو را مجنون
دارم از عشق تو فریاد، که فریاد از آن
* * *
خدای را سپاس
« ۱ »
لوح پاک
در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
تاجی به سر نهاده مرا لوح پاک جان
زد سکهدارِ جانِ جهان، نقش خود بر آن
آری، نصیب گشته چنین تاج و لوح و نقش
ز آن دلبری که هست به جانم رخاش نهان
آسوده شد جهان به ظهور تو آدمی
چون حق نهاد تاج کرامت به روح و جان
خلق جهان به گرد تو گردید شاد و خوش
تا بشکفد بهار جوانی به روحشان
گردیدهای چو سرخوش دیدار لطف حق
بر جان و دل برسان دولت امان
اما چه خوابها که در انسان نشد بهپا!
با اکثریتی که شده غافل از زمان
بگذر نکو ز قول و غزل، چاره کن هوا
با پاکی و محبت و صدق و صفا بمان!
(۳)
« ۲ »
زندهٔ ظهور
در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
ما زندهٔ ظهور توییم و تویی نهان!
شد حضرت جمال و جلالت به حق جهان
هر ذرهای که میشود از حق عیان به خلق
خود فیض توست، جلوه نموده در این میان
آسوده باش، راحت و سرمست و شاد و خوش
شد چهرهٔ جمال تو پر جلوه از نشان
گردیدهام هوایی یاری همیشه مست
با چهرهای همیشه طرب آفرین، جوان!
دل، مست پاکبازی زلفان یار شد
در ساحت مقدس آن لطف بیکران
دیگر مگو نکو تو از اسرار یار خویش
خاموش باش و باز مکن سِرّ او عیان
(۴)
« ۳ »
رخ بت
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
من فدای قد دل، در بر تن، با همه جان
عاشقم بر دل و جانِ همه کس، پیر و جوان
جان سپردم به دل و چیست گواراتر از این؟!
دل به هر ذره سپردم، چه نهان و چه عیان!
شاهد شور دلم، عاشق بیگانه ز غیر
گشته جان و دل من عشق و شده زنده به آن
دل بدادم به بر هستی و هستی شده دل
مست و شوریده منم، در پی هر ذره روان
بپرستم رخ بت، یا بستایم قد کس!
رخ بت را، قد کس را، زده نقاش جهان
دل سنگ و گل رخسار عروس ازلی
برده تاب از دل من، هم ز گل چهره امان
عاشق ساده و افتادهٔ آزرده دلم
من فدای همه عالم که از او گشته جوان
دل آزادهٔ من رفته ز غوغای وجود
مست هر ذرهام و چهرهٔ هر مُلک و مکان
شد نکو سرزده در بزم محبت پیدا
که بُود زنده و آسوده و نادیده زیان!
(۵)
(۶)
« ۴ »
میازار
در دستگاه دشتی و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
زندهدل باش و دل خویش چنین مرده مکن
هم میازار کس و خویشتن آزرده مکن
دل صفا ده به دَمِ نغمهٔ زیر و بم عشق
غم مخور، پرسه نزن، جان خود افسرده مکن!
برده ایام بسی عمر و همی خواهد برد
وقت خود صرف تأسف، ز پس بُرده مکن
میرود بیتو جهان، هرچه بمانی تو در آن
زندگی را تو بنا با دل پژمرده مکن!
شد نکو عمر تلف، مُرد دل از شعبدهها!
رزق پاک دل خود را غم ناخورده مکن
(۷)
« ۵ »
در بند
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
از چه ظالم بکند جمله جهان را ویران؟!
هست مظلوم گرفتار غم و رنج و زیان
دل دانا شده در بند، گرفتار و اسیر
ظالم از رونق زر، برده به سر امن و امان
این چنین نیست که ماند به امان در همه عمر!
برود از کف او دولت و گردد نالان
خوش نباشد که بِبُرّی به ستم نان کسی
تا ببُرّند ز تو، نان و خورشتت آسان!
برحذر باش ز تقدیر و مکن خیرهسری!
دل مده بر هوس و دور شو از ظن و گمان
رو نکو از سر غوغای بد و بیخبری!
چون که فرصت گذرد، کی بشود صبح عیان!
« ۶ »
صبح و سپیده
در دستگاه دشتی و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دلبرم برده همی دیده و دل از دو جهان
باخبر گشتهام از حال و هوای جانان
دیدهام چهرهٔ بیپردهٔ طنّازِ نگار
تازهرویی که عیان گشته به صدها عنوان
بر سر کوه بلندی، غم عشقت گفتم
تا که دیدم رخ ماهت به دلم گشت عیان
چون که دیدم قد رعنای مهیندلبر خویش
گفتمش: به! چه صفابخش و جوانی ای جان!
صبحدم، وه که چه زیبا و نسیمش چه خوش است!
زنده سازد دل و هم تازه کند روح و روان
صبحخیزی، هنر مردم دانا گر نیست
خفته در وقت سحر از چه ندارد ایمان!
معرفت در گذر صبح عروسی رعناست
شاهدش شوی صفا شد به زفافی پنهان
دل زند خنده به روی گل و گل بیپروا
خنده بر صبح زند، تازه نماید دوران
با سَحر خفته مگو از من شوریدهٔ مست
باده برچیده شود، صبح بگردی ویران
چه خوش آن صبح و سپیده، گل و مل، بلبل و باغ
نغمهٔ رود و نسیم و صنمی با پیمان
دیدهام بزم صفا در دل خود چون همه دم
سرو جانم زده هر دم به قد دل پایان
بلبل مست کجا؟ عارف شوریده کجا؟
شعر و شور و غزل و قول و قراری آسان
صبح مستانه کجا؟ شام غریبانه چیست؟
دل دیوانه کجا؟ عاقلِ عاشق، ترسان
«عارفان جمله نظرباز و حریفند ولی»(۱)
داده آن مه به نکو وعدهٔ خوب و ارزان
- دیوان حافظ، غزل شمارهٔ ۱۱۱٫
(۱۰)
« ۷ »
خون جگر
در دستگاه همایون و گوشهٔ شهرآشوب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
جمال دلبر نازم، نموده جان من حیران
دو چشم شوخ و مست او شده یکسر به دل پنهان
چه بس خون جگر خوردم از آن لبهای پر شورت
زدی تیرم از آن مژگان، شدم من در خط پایان
شد از آن خال کنج لب، اگر مویم سفید آخر
دلم خورشید تابان شد، از آن دم که شدم درمان
به قد و قامت دلبر، شدم یکسر قد و قامت
قیامت هم گذشت از من، چو با عشقت شدم عنوان
دلم رفت از سر هستی، چو دیدم طاق ابرویت
تهی از رنگ غم گشته، شدم آکنده از ایمان
فدای پیچ و خمهای سراسر چرخ و چین تو
که از آن دولت فانی، شدم باقی برِ جانان
چه گویم از بناگوش و سر و گردن، گُلِ سینه
که از آن اولین دیدن، به دریای دلش غلتان
فدای آن بر و روی و شر و شور توام دلبر
نگاهت میدهد مستی، بلاجویی به دل آسان
شده تارم سر مویت، دف و نایم لب و رویت
به لطف شاهد و ساقی، شده دل در برت رقصان
نکو رفت از دل و دیده، چو دیدت یار زیبارو!
جمال عالمآرایت دمیده شورها در جان
(۱۲)
« ۸ »
روح حق
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
من به حق دل میدهم، حق دل به من
هر دو در یک چهره و یک جان و تن
شد تن او خود ظهور ناز من
ناز او برده چو دل، روح از بدن
جسم و جانم تشنهٔ دیدار اوست
روح حق، در جان من شد خویشتن
رفته از جان و دلم خواب و خیال
گشتهام در جان و دل بیاهرمن
دلبر و دلدادهٔ من هست حق
حق به جانم کرده هر لحظه وطن
شد نکو آسوده از غوغای دل
بعد از این عشق است و یک دنیا دهن
« ۹ »
کوی یار
در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعلن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ
بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف
زبان کجا بگشایم به وصف تو جانان
امان کجا که گریزم ز کوی تو، ای جان؟
نشستهام به امید وصال تو، یکسر
اسیر ذات تو هستم به ظاهر و پنهان
فتادهام برِ ذاتت به جان و دل هر دم
دو چشم مست امیدم گشودهای آسان
کجاست آن رخ زیبات تا صفا ببرم؟!
تو ای نگار شبافروزِ این دل نالان!
عزیز جان منی، ای همیشه آسوده!
دلم بگیر و ببر از تلاطم طوفان
شکسته شیشهٔ عمر پلید جادوگر
رها شده دل و جان نکو هم از شیطان
« ۱۰ »
خوشعاقبت
در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
کم نما فریاد و شیون، نفس دون همّت، بدان!
کار بد، خوشعاقبت هرگز نگردد در جهان
در ره پاکی و تقوا و درستی گام نِه!
بگذر از ناپاکی و زشتی، نبینی تا زیان
دل مده بر نارواییها، بشو دور از بدی
عاقبت بیهودهگردیها، زند زخمت به جان!
صافی و پاکی تو را باشد کمال عقل و دین
بگذرد عمر و نماند بهر جبرانش زمان
بگذر از زشتی و برکن دل ز ناپاکی، نکو!
در حضیض خاک، تا یابی ز هر سختی امان
« ۱۱ »
زن؛ جمال الهی
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
آیینهٔ جمال الهی، تویی تو زن!
رخسارهٔ وصال الهی، تویی تو زن!
مستم من از جمال تو، با هرچه آینه
تا چهرهٔ مثال الهی، تویی تو زن!
گردیده بهتر از گل عالم، جمال تو
چون نقطهٔ کمال الهی، تویی تو زن!
هستی طفیل جلوهگری در دل ظهور
دلدادهٔ جلال الهی، تویی تو زن!
داده نکو به تو دل، بعد عشق حق
دردانهٔ جمال الهی، تویی تو زن!
« ۱۲ »
زن؛ جمال نگار
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
ای زن، تویی ظهور جمال نگار من!
هرجا تویی به خلوت دلها، کنار من
بهبه از این وصال تو، بهبه به آن جمال
یکسر تویی به هر دو سرا خود نگار من
سرمایهٔ بشر به حیات جهان تویی
از تو بُوَد هر آنچه که باشد تبار من
لطف و محبت و عشق و صفا تویی
رعنا تویی، تو دلبر و دلدار و یار من
آموختم ز مادر خود، عشق را، نکو!
من بیقرار اویم و او شد قرار من!
« ۱۳ »
حریف هرجایی
در دستگاه دشتی و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن
ــ U ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس مخبون محذوف
فارغ از هر هوس، نهان در من
برتر از هر یقین، گمان در من
دل اسیر حریف هرجایی است
هجر دلبر گسسته جان در من
دل شده سربه سر تو را محبوب
تو شدی خود به خود روان در من
من تو گشتم، تو جان من هستی!
باطنی، گشته خود عیان در من
شد نکو عاشق تو وارسته
تا بگیری ز خود، نشان در من
(۱۷)
« ۱۴ »
صفحه صفحه
در دستگاه دشتی و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لن
ــU ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس مخبون محذوف
حق به دل گشته ظاهر و پنهان
هجر من وصل و وصل من هجران
فارغم چون ز هرچه پیرایه
صفحه صفحه دلم بود ایمان
دل هوایی شد از برای تو
غیر تو کی بود مرا در جان؟!
عاشقم، عاشقی خوش و ساده
رفته از جان و دل، مرا شیطان
شد نکو بیخبر ز ویرانه
تا که حق باشدش سر و سامان
« ۱۵ »
محفل رندان
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ چاووشی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن
ــ U ــ ــ U ــ U ــ ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس مخبون محذوف
تن مرا شد بلاکش دوران
دل به من گشته محفل رندان
دلبرا، زین قفس رهایم کن!
فارغم کن ز ظاهر و پنهان
آرزوی دلم وصال توست
گشته جانم به محضرت حیران
داده وصلات اگر به دل امید
رفته از دل مرا خط پایان
کی شود دل تهی ز هر شوری
تا فدای تو میکنم این جان
از دل و جان بگو نکو حرفی!
فارغ از غیر حق شدی آسان
(۱۹)
« ۱۶ »
گِل و گُل
در دستگاه شور و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن
ــU ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس محذوف
دلبرا، رونقت بود از من
شد ظهور تو جلوهای در تن
همتم برده خود نُمود از تو
بَهبَه از این تبلور گلشن
جمله عالم، ظهور تو باشد
از مَلَک، آدم، اِنس و اهریمن
جن و حیوان و آبی و خاکی
جملگی، خاک و سنگ و هم آهن
گِل به گُل کرده وصل تو دایم
تا بر خود کشیده پیراهن
شد نکو جانفدای تو زیبا!
بَهبَه از آفرینشِ احسن!
(۲۰)
« ۱۷ »
مسجد و میخانه
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
گشته میخانه کثیف و شده مسجد ویران
هست دردانه غریب و شده ظالم عنوان
اف بر این دهر فرومایهٔ پُر پیرایه
حق نه در ظاهر و نه بوده به دلها پنهان
رفته از چهره صفا و شده پاکی مهجور
کار دنیا شده کشتن، شده محنت، حرمان
نه دل اندر پی پاکی، نه کجی را ثمری
شاهد صدقِ حق افتاده سراپا از جان
سادهدل بودم و تشنه که چنین در دل خاک
در ره عشق بیفتادم و گشتم حیران
شد نکو دربه در دیدهٔ پاک و دل صاف
تا چه آید به سرش در پی جانان، هر آن!
(۲۱)
« ۱۸ »
خلوت دل
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
بیخبر از خویشم و از دیگران
فارغ از اندیشهٔ این و هم آن
خلوت دل کنده هوس از دلم
بیخبرم از غمِ ملک و مکان
شاهد هر جایی من در دل است
از چه بگردم پی او در جهان؟!
دربهدری دیدهام از چشم خویش
بهر تو مهپاره، گل بینشان
دل بده، جانم بستان، پابهپا
تا که بیابم ز غم دل امان
گشته نکو دلزده از غیر تو
با تو منم، لحظه به لحظه، جوان
(۲۲)
« ۱۹ »
در پناه ذات
در دستگاه دشتی و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)
بس به پای تو فتادم بیامان
پا و سر رفته، نه تن مانده، نه جان!
در ره تو کی دریغ از جان کنم!
بشنوم گر طعنه از نابخردان
سینه سینه زخم دل تازه شود
در ره هجر تو هر لحظه، هر آن
کن دلم را چهرهساز هر نُمود
در پناهِ ذاتِ پاک بینشان
فارغ آمد دل ز غیر یا ز خویش
شد نکو پاک از سر ظن و گمان
« ۲۰ »
بزم اهل دل
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
هرچند غم به سینهٔ من کرده آشیان
جانا، بیا که دل به تو دادم به نقد جان!
عشق تو در دل و هوس وصل در سر است
خوش بگذرد چنین شب و روزم به هر زمان
ساقی بریز باده و مطرب بزن تو دف
حالا که حال و فال خوش آمد در این مکان
دنیا کجا و من به کجا، زنده بهر دوست
بگذشتم از تنعم دنیا در این میان
در یک یک فصول دهر، مرا صد ولادت است
از جمله روزگار من آمد به دی عیان
کی آمدم ز حرص و هوس در دیار تن؟
کو ملک تن، چگونه، کجا بودهام چنان؟
تا زد نهیب بر دل من، نفسِ نیمه مست
من هم زدم به نفس دنی، دادِ بیامان
یکسر روم ز هرچه بود، هرچه شور و شرّ
یکجا دهم به هرچه ظهور است دل نشان
چون بگذرم ز هرچه تعین، ز هرچه وصف
یکسر رسم به ذات وجود تو بیگمان!
خواهم بمیرم و سر بر زنم به خاک دوست
بینم به عشق دوست هرچه نمود است در بیان
باشد نکو خود این همه یکسر ظهور عشق
چون آنکه بوده جلوهٔ «حق» رسته از خزان
(۲۴)
« ۲۱ »
آیه آیه
در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
برده عشق تو هوای جانِ من
دل رهید از عقل و رفت ایمانِ من
بیخبر گشتم ز غوغای زمان
شد چو ظاهر دیدهٔ پنهان من
عاشقم بر ذره ذره از نمود
جملگی عالم بود عنوان من
چون شدم خالی ز خود، پر از خدا
جمله عالم شد به حق، جانان من
جلوه از دیدار دارد چون جهان
هست یکسر ساحتش ایوان من
چون نهادم دل به راه عشق دوست
بزم هستی شد به جان، عرفان من
دلبر من تا نشسته در جهان
شد جهان سر تا به پا عریان من
سینهٔ دهر و دل ذات وجود
هر دو شد در زندگی قرآن من
شد کتاب حق ظهور پاک دل
آیه آیه شد جهان از آنِ من
آفرین بر حق که گفتا، آفرین:
حق نکو، شد در نزول، انسانِ من!
(۲۶)
« ۲۲ »
دم انسان
در دستگاه همایون و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
با تو شدم در همه عالم عیان
بیخبر از غیرِ تو با هر نشان
ای مه زیبای جهان آفرین!
دل بِبُر از حیرت و شک و گمان
دل به تو دادم به صفای نُمود
چهرهٔ جان و دل من شد جهان
شاهد آسودهدلِ تو منم
ای تو مهین دلبر بیآشیان!
مِـهـر تـو، خـاک دو جـهـان آفـریـد
لطف تو زد چهرهٔ انسان به جان
شد غزل عشق تو حُسن دلم
شوق دلم، چیده بیان در دهان!
رقص دو عالم شده چرخ امید
گشته فلک از دم انسان، گِران
جان نکو نقش دو عالم شده است
هم دل او ساحتِ ملک و مکان
(۲۷)
« ۲۳ »
عروس بازاری
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن
ــU ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس محذوف
دلبرا، کن رهایم از حرمان
روحم آزرده شد در این دوران
تن بلاکش به دل بود تا کی؟!
خسته شد جان من در این زندان
گـشـته دنـیـا و دیـن بـه هـم در هـم
سر برفت و ندیدهام سامان
شد ستمگر عروس بازاری
رقص او کرده مردمان گریان!
کوته و هم بلند میگویم
آنچه شد بر من از بر رندان!
گو چه گویم ز سینه و سِرّش
شد نکو صاحب بسی کتمان
« ۲۴ »
فدایی جانان
در دستگاه دشتی و گوشهٔ نعره مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لن
ــ U ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس محذوف
ظاهر دل ز من شده پنهان
باطنِ آن، سراسرش هجران
در فراق تو مست و مجنونم
دلبرا، بگذر از سرم آسان!
در رهت چون که میدهم سر را
میکنم جان فدایی جانان
آشنای دلم تویی تنها
نغمههای تو هست چون قرآن
جمله جمله کلام تو در دل
هست رمزی ز حکمت و عرفان
آیههای تو یک به یک دل را
کرده آگاه و جان شده حیران
جان فدای تو و کلامت باد
شد نکو نزد هر دو خوش مهمان!
(۲۹)
« ۲۵ »
جهل ستمگر
در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
تا توانی تو مدر پردهٔ کس را و بدان
پردهات را بدرد پردهدری در پی آن
کن تأمل به سخن گفتن خود، ای عاقل!
نشوی تا که گرفتار به هر ظلم و زیان
نبود عاقبتی بهر کجی یا زشتی
بگذر از ظلم و پلیدی و جفا و طغیان
شد ستمگر سبب مرگ خود از نادانی
دیده دنیا چه فراوان، ستم از نامردان!
مکن آزرده کسی را، مده خیری بر باد!
تا رسد خیر تو در ظاهر و هم در پنهان
بگذر از هرچه که خواهی، مرو از جانب حق
محضرش پاک و نکو هست، نکو قدر بدان!
« ۲۶ »
یار مناسب
در دستگاه دشتی و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
سخنی گویمت ای نوگل بشکفتهدهان!
سخنم را بشنو، گرچه که مستی و جوان
عمر خود را به سر آور، به همین شیوهٔ ناب:
مطرب و چنگ و می و یار مناسب به میان!
شادی و عشرت و پاکی نبود عیب، بیا
هرچه خواهی بنگر، بر قد و بالای جهان
بگذر از ظلم و مکن دل به غم آلوده، پسر!
خوبی و خیر دو عالم بِبَر از دور زمان
شد جهان بهر تو دل، برده ز حق مشرب خویش
لطف حق بین که کند بهر تو آماده مکان
عاشقم بر دو جهان، چهرهٔ ماهش بر گو
گشتهام کشتهٔ عشقِ گلِ رویش هر آن!
سخنم را بشنو، جان نکو در ره عشق
عاشقم بر دو جهان، عاشق پیدا و نهان
(۳۱)
« ۲۷ »
حُسن حیات
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
لذت لطف رخات برده ز دل تاب و توان
عشق تو کرده مرا بیخبر از نام و نشان
عاشقم بر رخ ماهت ز ازل تا به ابد
مست و مستورم و بیگانه از این دور زمان
شاهد حسن حیاتم به رخ ماه تو دوست
چهره چهره بنشستم به تماشای جهان
مهوشان را شده هر دم هوس دل به امید
دل به دیدار تو گردیده کنون شاد و جوان
دل چو دادم به تو دلدار دلآرای عزیز
در بر عشق تو شد شاد نکو در همه آن
(۳۲)
« ۲۸ »
شبهنگام
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
نکتهای بشنو تو از اسرار پیدا و نهان
جان رها کن از دو عالم، دل بده بر بینشان
سِرّ عالم را تو در شب بین و با ظلمت نشین
تا که گردد از سر ظلمت، تو را روشن، روان
روح، صافی میشود در ظلمت ناسوت شب
دل بگیر از روشناییهای سنگین زمان!
دوری از این روشنایی، پاکی دل آورد
پاکی دل در شب آید بیخبر، ناگه به جان
روز روشن گشته آلوده به دنیای دروغ
دل بگیر از آن، که تا راحت شوی از هر گمان!
نصرت و فتح و ظفر باشد به شبهنگام؛ چون
در سکوت شب نباشد مکر و کذب ناکسان
نور حق شد پرتو امید جانِ پاک تو
سایهٔ شیطان و ابلیس پلید از خود بران!
بگذر از دنیا نکو، باشد خیالی بیثمر!
ماجرای آدمی بین در حیات جاودان
(۳۳)
« ۲۹ »
صدق پنهان
در دستگاه بیات ترک و قطعهٔ چارمضراب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
بس نهان باید نمایی راستی را در بیان
ورنه دشوار است فرار از کینهٔ نابخردان
صدق پنهان حکمت است ای سالک همراه حق!
چارهساز تو صداقت باشد از قصد زبان
پاکی و صدق و صفا، آرامش دل آورد
شد دروغ و حیلهٔ نامردمان هرجا زیان
مرد حق در راه حق، پاکی گزیند دمبه دم
میگریزد از کجی، امّا به راه حق روان!
پاکی دل پایمردی آورد بر اهل صدق
پاک کن دل از بدی، جان نکو در این جهان
(۳۴)
« ۳۰ »
سوداگر
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مستفعلن فَع
ــ ــU ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ
بحر: رجز مثمن اخرب
قلبم شده لبریز از این غصهٔ دوران
با حسرت و غم بسته دل، میثاق و پیمان
بهر ظهور او شدم سوداگری مست
دل مظهر حق گشته با هر اسم و عنوان
افتادهام در راه حق، فارغ ز تشویش
بگذشتهام در دور دل از دام شیطان
هرگز نگیرم دست خصم دون صفت را
هرچند بر من تازد آن روباه بیجان!
جان نکو! بگذر ز بیداد ستمگر
دوری گزین از ظالمانِ شرّ و نادان
(۳۵)
« ۳۱ »
چهرهٔ خویش
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دلبرم در دل من شد به همه چهره عیان
جمله عالم ز نظر رفت چو او شد به میان
تا که دیدم رخ ماهش به نگاهی دلکش
هستی از دیده بیفتاد و دل از هر دو جهان
گفتم: ای دلبر زیبا، بنگر چهرهٔ خویش
گفت: باید که بگیری ز دل و دیده نشان!
رفتم از خویش و گذشتم ز دل و دیده همی
تا به بر آمد و رفت از دلِ من دور زمان
شدم آزاده و آسوده و دلدادهٔ حق
در برِ حسن جمالش چو زدم زخمه به جان
عاشقم بر تو و حسن تو دلآرا، مه مست
که بود در سر هستی پس هر پرده نهان
دل به تو داده نکو، رفته ز سودای نظر
تا نگردد هم از این پس به کسی دلنگران
(۳۶)
« ۳۲ »
بهار دل
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
ما را کجاست دانش و او را کجا سخن؟
بیهوده است هرچه که گویی از او به من!
او دیدنی است، دل ز پی دیده شد به راه!
تا دیدمش، نه دیده بماند و نه جان به تن
دل شد اسیر نرگس ناز پر از نشاط
جان هم پرید همچو کبوتر از این بدن
آمد به دل که چهره بسازد ز نقش خویش
ناگه گشود چهرهٔ دل، غنچهٔ دهن
خوش شد بهارِ دل به سراپردهٔ جهان
تا رو کند نکو همه دم جانب چمن!
(۳۷)
« ۳۳ »
عجوزهٔ دنیا
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
دنیا متاع پر خس و خاری شده، بدان!
بگذر از این عجوزه و منگر به سوی آن
فرق میان عاقل و جاهل همین بود
بیهوده عمر خود مده بر باد، در خزان
ظاهر خموش و ساده، به باطنْ پلید و زشت
بیرحم و دلخراش و کثیف و پر از زیان!
آسودگی نیاورد این گرگ بدصفت
رسوا کند همیشه کسی، کاو رسد بِدان
بر خلقِ بیخبر ندهد فرصت گریز
برپا کند غم و اندوه بیامان
تنها برای اهل وفا، خوب و خوش بود
لیکن برای اهل جفا نیست جز گمان
جان نکو رهیده ز دنیای پر ملال
در راه حق فتاده فقط، مست و بینشان
(۳۸)
« ۳۴ »
دور زلف
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ خجسته مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
تا میکنم نظر به دو گیسوی نوجوان
صد غمزهام ز باطن دل میشود عیان
هر غمزه، مبتلای همین نکتهٔ ظریف:
ای عشوهسازِ ماهرخ، از دست تو امان!
ناز و کرشمه هست ظهوری خوش از جمال
از چهرهٔ قشنگ تو آمد مرا فغان
زیبای من، که سایه ز سر وا گرفتهای!
از طره طره زلف تو، دارم به دل نشان
آسوده گشته چون که دلم در قرار عشق
آشفته شد به شوق تو هم در وصال جان
دل عاشق جمال خوشت گشته، ماه من!
مستم اگر عیان و خمارم به هر نهان
آزرده بیش از چه کنی دل به ناز خویش؟
من زندهام به عشق تو بیسایهٔ زمان
دل بستهام به چهرهٔ تو، آفرین خصال
در پرتو جمال تو شد روشن این جهان
با تو نشسته و شدهام دور از دویی
گرچه نکو نشسته به راه تو همچنان
(۳۹)
(۴۰)
« ۳۵ »
رقص دیده
در دستگاه نوا و گوشهٔ زنگوله مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
دیدم کنار خلوت دل، دلبری جوان
رقصان به ناز خود شده آن ماه بینشان
گفتم: خوش آمدی به دل، ای ماه نازنین!
باشد فدای چهرهٔ تو، سر بهسر جهان!
دل دادهام به ناز نگاه تو از ازل
با عشق چهرهات دلم افتاده در فغان
مستم به عشق تو که نشستم به دور دل
ساقی شکسته ساغر و گردیده غم عیان
در رقص دیده تا که بدیدم جمال تو
گفتم بگیر دست مرا و بده امان!
رفتم ز دور دیده و رقص جمال دوست
گشتم اسیر نغمهٔ عشقش در این جهان
افتادم از کشاکش هستی به شوق او
تا دیدمش کنار دلم مست و نغمه خوان
افتاد چون که پرده، بدیدم نکو نبود
او بود و بود او به رخ «هو» در آن میان
(۴۱)
« ۳۶ »
مردان مرد
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
بعد از هزار تجربهٔ تلخ بیامان
بر من شد آشکار، چنین راز بس گران:
مردان مرد، گوشهٔ ویرانه غرق فکر
نااهل در زمانه شده قُلدر جهان
دنیا بُوَد به میل ستمگر، حریف مرد
تا روزگار، تلخ کند کام مردمان
راحت نشسته مرد ستمگر به جای خویش
بیچاره مردمان غریبه در این میان!
اف، بر تو دهرِ ستمپیشهٔ پلید
هستی کنار چرخِ گرانمایه، بیامان!
آید نکو زمانه بچرخد به کام خلق
گیرد قضا مجال ستم از ستمگران
(۴۲)
« ۳۷ »
سالوس و ریا
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
من رفتهام ز جان و تو هم میروی ز تن
بیخود دم از فضیلت این بیوفا مزن!
مکار پرفریب بود این پلید پست
مامی که پرورانده بسی دیو و اهرمن
سالوس و پر ریا بود و بی عمل بسی
سست و پلید همچو جفاکارِ بددهن!
وای از پس دو روزهٔ دنیا، برای او!
پوشد اگر به قامت تن، در لحد کفن؟!
برگیر پرده از رخ او، با قلم نکو!
بیهودهگو بود لب دنیا به هر سخن
(۴۳)
« ۳۸ »
مه مست
در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
آمدی در دل و غیرِ تو برون رفت از آن
تن رها کردم و دل گشت اسیرت، جانان
تا بدیدم رخ ماهت به عیان در دل خویش
شد برون از دل من خویش و گذشت از عنوان
تو مه مستِ منی، در دلم افتاده رخات
به تو غرقم که شدی بر دل عاشق مهمان
عاشقم، مستم و دیوانه، مهیندخت وجود!
با تو بستم سر عهد و نشکستم پیمان
گرچه گشتم دل عالم همه چون قوس و قزح
راه من در سر کوی تو نیابد پایان
تو شدی هستِ دلم، جان نشد از تو غافل
تو فقط عشق منی، ای شده در دل پنهان!
تو رفیقی، تو انیسی، تو همه نور دلی
تو حضوری به من و قامت دل هستی، جان!
من به تو قائم و عالم به دلم شد قائم
عشق تو عشق دلم شد که بگیرم سامان
در دو عالم به تو مشغولم و با تو محشور
بیخبر از دو جهانم، به جهانم نالان
کردهای خانه خرابم به دو عالم، ای دوست!
چه کنم چون نپذیری به حضورت آسان!
ای خدا! کردهای آخر چو نکو را مجنون
دارم از عشق تو فریاد، که فریاد از آن
(۴۵)
« ۳۹ »
کبکبهٔ اهرمن
در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
مشکل ظالم شده تیمار تن
چون نکند واهمه، گردن بزن!
فکر همه هست سراسر به خویش
از سر مرگ تو رود او چو من
مفلس و بیچاره تویی، ای فقیر!
کم بنگر کبکبهٔ اهرمن!
فقر کجا بوده چو زلف غنا
مضطربی چون نگشایی دهن
شاهدِ زیبا، رخِ تو ذره بود
چهرهٔ هر ذره به تو شد حَسن
چهره گشا، تیغ بکش این زمان
پاره نما بر تن خود پیرهن!
جمله جهان هست فقط نقش تو
نیست نکو ایمن از این خویشتن
(۴۶)
« ۴۰ »
تیغ دو لبت
در دستگاه ماهور و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
بیخبرم از سَر جان و جهان
عاشقم و کشتهٔ حق، بینشان
دلبر طنّاز من، ای ماه من!
دل ببر و دل بده، با من بمان!
در بر تو حاصلم آتش گرفت
گرچه ندیدم ز تو هرگز زیان
کشتهٔ تیغ دو لبت گشته دل
در دلمی بی شک و ظن و گمان
من به تو محشورم و تو حشر من
نه به قیامی که بود در زمان!
جان نکو در کف رفتار توست
دید تو را دیده به هفت آسمان