به نام آنکه نیست مانندش
(۱)
(۲)
مکافات عشق
مویهٔ: ۲
حضرت آیتالله العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)
استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله
(۴۰ـ ۲۱)
(۳)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | مکافات عشق: استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله (۲۱-۴۰)/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا،۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۱۰۶ ص.؛ ۲۱/۵×۱۴/۵ سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۳۴. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۳۳-۵ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
عنوان دیگر | : | استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله (۲۱-۴۰). |
موضوع | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
موضوع | : | شعر فارسی — قرن ۸ق. |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲/ک۹۳م۷ ۱۳۹۳ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۶۹۶۲۲۵ |
(۴)
فهرست مطالب
۹
پیشگفتار
۳۳
غزل: ۱
استقبال: امشب
۳۷
غزل: ۲
استقبال: دلدار غریب
۴۲
غزل: ۳
استقبال: آب حیات
۴۵
غزل: ۴
استقبال: لودهٔ پرفتنه
۴۹
(۵)
غزل: ۵
استقبال: چهرهٔ عشق
۵۴
غزل: ۶
استقبال: آه دل
۵۸
غزل: ۷
استقبال: نرگس مست
۶۱
غزل: ۸
استقبال: کوی عشق
۶۵
غزل: ۹
استقبال: لعل پرآب
۶۹
غزل: ۱۰
استقبال: شب قدر
۷۳
غزل: ۱۱
استقبال: خنجر ابرو
(۶)
۷۷
غزل: ۱۲
استقبال نخست: دلبر شعبدهباز
۸۱
غزل: ۳۲
استقبال دوم: تیر جفا
۸۵
غزل: ۱۳
استقبال: خلوت عصمت
۸۸
غزل: ۱۴
استقبال: حکایت خویش
۹۲
غزل: ۱۵
استقبال: سِرّ دل
۹۶
غزل: ۱۶
استقبال: سراچهٔ عشاق
۹۹
غزل: ۱۷
استقبال: راز خلوت
(۷)
۱۰۲
غزل: ۱۸
استقبال: سبکباران
۱۰۵
غزل: ۱۹
استقبال: خمار دیده
۱۰۹
غزل: ۲۰
استقبال: محفل هستی
* * *
(۸)
پیشگفتار
دوستان حق، یا محبوبیاند یا محب. در اینجا از تفاوتهای این دو گروه میگوییم.
محب، هنگامی که با حق همسخن میشود، به جای دیدن روی زیبا و لَعل درخشان وی، ملامت او را به دل میگیرد و از همسخنی با دلبر، ملول و نادم میشود:
که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
این در حالی است که او توصیه به شنیدن سخن اهل دل دارد و آن را خطا نمیداند:
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخنشناس نهای جان من خطا اینجاست
چنین عرفانی با آن که لاف سخنشناسی دارد، ولی در حقیقت این خندهٔ شمع عشق است که برای او لافی بیش نیست و حفظ جان در برابر زاهد را لازم میشمرد. او خود را مرکز فتنهٔ عرفان میداند:
سرم به دُنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک اللّه از این فتنهها که در سر ماست
(۹)
و حال آنکه ادعای خموشی دارد و اینکه دیگری است که در او غوغا میکند:
در اندرون من خستهدل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
مقرّب محبوبی که به یک نظر، وصل مدام یافته است، حقتعالی را خط لطف میبیند و نه تنها ناسوت، بلکه قیامت را آشوب تماشای او میداند:
مست دیدار تو در خلوت عصمت، ملکوت
گشت آشوب تماشا و قیامت برخاست
همانطور که مرکز فتنه را در ناسوت قرار نمیدهد:
تو را به دُنیی و عقبی دهد فریب، آری
ز توست فتنه؟ نه، هیهات! فتنه از بالاست!
سالک محب با آن که خود را مرکز فتنه میخواند، در تهافتی آشکار، مدعی است که به کار جهان التفاتی ندارد، با این حال، غصهٔ خفتن و خیال دارد:
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صد شبه دارم، شرابخانه کجاست؟
او با خیال یار همطریق است و برای همین است که سینهٔ وی پروایی نشده است، ولی مقرب محبوبی با طنین گامهای حق همراه است و دل او در هر گامی زخمهها بر میدارد.
(۱۰)
طنین گام تو هرجا رفیق و همره ماست
ز چشم ناز تو پر زخمه، جان آگه ماست
دل محبوبی، شکن در شکن است که سینهای دارد بیپروا:
به ساز عشق که در پرده مطربم بنواخت
بریده بند هوا، بس که سینه بیپرواست
محب، بدخواهان مدعی را غیر حق میبیند و میگوید:
به رغم مدّعیانی که منع عشق کنند
جمال چهرهٔ تو حجّت موجّه ماست
در حالی که غیری نیست و مدعی نیز آیتی از حق است:
صفای عشرت حسنت بریده بند از عشق
که منع مدعیان آیت موجّه ماست
محبی گرفتار تصویر ماهی است که در چشمه است و دل وی چشمهٔ جوشان ماهرویی نیست که هر لحظه تصویری دارد و دلداری ندارد تا بزم حضور یار داشته باشد و به ناچار به پردهدار حرم دست مییازد؛ در حالی که محبوبی، آسمانی است گسترده بر هر پدیدهای:
چه حاجت است به خلوتسرا و حاجب خاص
که پردهدار، حرم خود گدای درگه ماست
چهرهٔ عشق برای محب همیشه محجوب است و تنها خاطر خود را از تصویر ذهنی او مرفّه میدارد. وی با آن که مدعی است که دل و دین بهخاطر معشوق داده و آن را از خود نفی کرده است، ولی در همین ادعا، به دین و طهارت خود توجه دارد و میگوید:
(۱۱)
من همان دم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
در حالی که محبوبی دارای انتفای کامل و تمام است:
خوش گذشتم ز وضو بر سر آن چشمهٔ عشق
چون گرفت از من شوریده همه هرچه که هست
محب چون قدرت انتفا ندارد، به عشقی که در خود دارد توجه میکند و از اینکه گفتهٔ عاشقانهٔ وی را دست به دست میبرند، نشاط میگیرد و
چنان مست میشود و خود را از دست مینهد که خیال جاه سلیمانی، او را میگیرد و میگوید:
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بهجز باد به دست
ولی چون این جاه از خیال وی فراتر نمیرود، ناامیدانه مینالد:
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
اما محبوبی بدون عجز و لابه، همواره در اقتدار و عزت است:
بر صبا فایق شدم تا دم ز رحمانم رسید
از سلیمان برتر آن موری که فیضش صاحب است
محب، حقتعالی را شاهد قدسی و مرغ بهشتی میداند که کسی تاب کشیدن بند نقاب و دادن دانه و آب به او را ندارد:
(۱۲)
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
محبوبی، جناب حقتعالی را لودهای پرفتنه میخواند که نگاری هرجایی و عریان است و نقاب و حجابی بر او نیست و در عین عریانی، با همه از فراز و فرود هست؛ هرچند کسی را دل با او نیست، جز محبوبان حقتعالی:
ای لودهٔ پرفتنه کجا رفته حجابت
دل گشته اسیر دو لب آتش و آبت
محب، اندیشهای خیالسوز دارد از این که معشوق وی به بالین کیست و دلآرام چه کسی شده است؟
خوابم بشد از دیده درین فکر جگرسوز
کآغوش که شد منزل آسایش و خوابت
محبوبی از این که معشوقْ غزلِ نوازش برای که به نوا آورده دلآشوب است. او از این که حقتعالی آهنگ بودن با غیرِ او به ساز میآورد، نه آن که آهی جگرسوز دارد، بلکه بیهوش و بیخویش شده است:
رفته سرم از هوش و برفتم ز سر خویش
زین غصه که آغوشِ که شد، مسند خوابت
محبوبی هرچند آماج تیرهای عتاب حقتعالی باشد، پروایی از دادن سر ندارد. تیرهایی که در پاره کردن و دریدن به خطا نمیرود نزد ایشان عین صواب است:
تیر تو دریده دل سوداگر ما را
تا باز چه باشد پس از این رای صوابت
(۱۳)
محب در گروی اندیشهٔ آمرزش و پروای ثواب است و دل خود را هدف تیر حق نمیکند و خطا را به ساحت منزه حقتعالی مستند میکند:
تیری که زدی بر دلم از غمزه، خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
ترس، تنیدگی و اضطراب، هیچگاه از محب دستبردار نیست:
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
محبوبی در ذکر خفی مستغرق است و حق را با تمام عریانی و خلوص میخواهد:
برده ز کفم چهرهٔ تو ذکر خفی را
بگشای ز رخ بهرِ دلم بند نقابت
محب دست خود را کوتاه و جناب حق را بلندایی دستنیافتنی میبیند که حتی صدای محب نیز به آن ساحت نمیرسد، تا چه رسد به آنکه ذکر خفی داشته باشد و ذکر وی حقی باشد، نه خلقی:
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
محب وقتی نگاهی به گذشتهٔ خود دارد، از صرف ایام جوانی در آیینی غیر از شوقی که اکنون در آن است، ندامت و پشیمانی دارد:
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
(۱۴)
محبوبی دورهٔ پیری را زمان برداشت از داشتههای ایام شباب میبیند و جوانی، بلکه کودکی برای وی خوشایندتر از دورهٔ کهنسالی است:
پیری که به حق منبع هر صدق و صفا بود
خوش برده غنیمت ز سجایای شبابت
محب، دل خود را قصری میداند که منزلگاه انس است و برای آبادانی آن دعا و انتظار دارد:
ای قصر دلافروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد آفت ایام خرابت
محبوبی دل خود را مست و خراب میبیند:
در محفل خوبان که پر از عیش و سرور است
آباد مگو، دل که نشد مست و خرابت
نهایت حرارت شوق، تنها سینهٔ محب را از دوری معشوق به سوزش و تن او را به تب میآورد:
سینه از آتشِ دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
محبوبی آه آتشینی در نهاد خود دارد که لهیبی از آن، سراسر خرمن تمامی محبان را به آتش میکشد و این جان اوست که در آتش است؛ آن هم نه از دوری معشوق که از حضور پر حشمتِ سراسر هیبت او:
جانِ پر تاب و تبم بهر تو جانانه بسوخت
در بر حشمت تو خانه و کاشانه بسوخت
(۱۵)
در حضورت چو نشستم به سراپردهٔ غیب
هیبت بیرمق و کسوت رندانه بسوخت
محب همواره در شبکهٔ سببسازی گرفتار است:
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت
محبوبی تنها در بند ذات حقتعالی است و خود به سببسازی رو نمیآورد؛ هرچند سببی را نیز بیسبب نمیشکند:
دل به تو دادم و ذات تو شده سودایم
بی سبب نیست که جان برده ز دل ایجادت
چون به هر دور وجودی سر و رویت دیدم
تو شدی خاطر من، جان و دلم شد یادت
جز تو کی ورد زبانم شده نام دگری
ای تو شیرینِ دلم، هست نکو فرهادت
محب، ساحت حق را آرام میپندارد که در منزل خود نشسته و چهرهٔ ماه او قاتل عاشقان، از روی آزادگی است و عاشقان را به کشتنی، رام میسازد:
ای نسیم سحر، آرامگه یار کجاست؟
منزل آن مه عاشقکش عیار کجاست؟
محبوبی، یار را پری چهرهای خنجر ابرو میبیند که دیدار وی، نه آن که عاشق را به کشتن میدهد، بلکه او را در فتنهها نگاه میدارد و بسیار
(۱۶)
بلاپیچش میکند و محبوبی از این فتنهها در گریز نیست؛ بلکه جان به کف میگیرد و فتنه پسِ فتنهای، انتظار تقدیم آن را میکشد:
ای دل آن یار پری چهرهٔ عیار کجاست؟
دلبر مست پر از فتنه و آزار کجاست؟
گرچه خونریز بود خنجر ابروی بتان
جان عشاق به کف، آن بت عیار کجاست؟
اشتیاق رخ او مست نموده است مرا
محفلم آتش طور است، شب تار کجاست؟!
محب، کسی را اهل بشارت میداند که این کمال را به تلاش داشته باشد و بتواند رمز و اشارت بداند:
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟
محبوبی در ابتدا اهل بشارتِ دهشی و اعطایی است. او از این بشارتِ موهوبی، توانِ دریافت رمزها و اشارتهای معشوق را دارد:
بیبشارت نه کسی رمز و اشارت داند
حق دهد مژده تو را، محرم اسرار کجاست؟
محبوبی به هر پدیدهای که مینگرد، نظری مثبت و اندیشهای سبز و متعالی دارد؛ اما محب چنین توانی ندارد و بسیار میشود که منفیگرا میشود:
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما، گل بیخار کجاست؟
(۱۷)
محبوبی نه آن که همیشه به نیمهٔ پر لیوان نگاه کند ـ که چنین نگاهی عاری از مشاهدهٔ حقیقت است و از واقعبینی دور و خوشبینی غیر واقعی است ـ بلکه او حقیقتبین است و این حقیقت است که به او نگاه ایجابی و اثباتی میدهد و از خوشبینی، منفیبینی و بدبینی مصون میدارد:
گر کند یار نظر سوی کویر دل ما
هرچه خار است شود گل، تو بگو خار کجاست!
سربه سر مظهر حق است نکو دور وجود
جمله دلدار ببین، سر چه بود، دار کجاست؟!
نگاه غیربین محب، همیشه او را ـ حتی در فرصت بهره بردن از الطاف و عنایت معشوق ـ سست، و دل او را لرزان میدارد:
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
این چه عیب است بدین بیخردی وین چه خطاست
محبوبی نه اندیشهٔ غیر دارد و نه غیر میشناسد که کمترین التفات به غیر را بزرگترین مشکل میشمرد:
باده با فکر ملامت نسزد رندان را
این چنین بادهکشی عیب دل و عین خطاست
برای همین است که محبوبی نگاه ایجابی دارد و حتی ستمهای ظالم را در حق خود بد نمیبیند:
(۱۸)
بد ندیدم ز کس، از من به کسی بد نرسید
هرچه آمد به سرم حق بود و جمله رواست
دل همی در پی آن جلوهٔ حُسن است مدام:
نقش لطفی که بود در دل من بیهمتاست
نگاه غیربین همواره مانند زنبوری، مزاحم محب است؛ بهگونهای که در عنایت معشوق به خود، محب نمیتواند رقیبان و نیز بدخواهان را از نظر دور دارد و آنان را هماورد رزمِ بزم خود میخواهد:
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رَزان است، نه از خون شماست
در حالی که محبوبی جز خط لطف حقتعالی مشاهده نمیکند و جز با او نمینشیند:
باده با دلبر طنّاز بزن نه دگری
باده چون از لب لعلش همه دم بر تو سزاست
محبی در تعامل با حقتعالی همیشه فردنگر و خوداندیش است و نمیتواند نظام مشاعی کارگاه هستی و پدیدههای آن را با هم و به صورت جمعی ببیند و نگاه او جزیی، محدود و بیشتر منحصر به خود است:
آنکه ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
قوت جان حافظش در خندهٔ زیر لب است
و برای همین است که گاه کبریایی حقتعالی را به خود میگیرد و آواز افتخار ساز میکند:
(۱۹)
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من به نام ایزد، چه عالی مشرب است!
ولی محبوبی نگاهی جمعی به هستی و پدیدههای آن دارد و نظام مشاعی عالم را به نیکی مینگرد و آن را از دست نمینهد:
آنچنان زیبا برقصد چرخ و چین غبغبشبیصدا
جنبش این عالم از آن خندهٔ زیر لب است
او چون تمامی هستی و پدیدههای آن را در خود دارد، در کتمان دارای کمال و تمامیت است و کلک افتخار به صفحهٔ پدیدهها نمیکشد:
داده بر من آب حیات از کنج لب
بَه، چه شوخ و دلربا، زیبا و عالیمشرب است
محبوبی نه خودی دارد و نه اصل و ریشهای جز حقتعالی، و افتخار او همین است و بس:
حق اصل و بینسب، دور از همه ایل و تبار
شد نکو خود از تبار حق که بیاُم و اَب است
محب چون خودمحور است و نمیتواند از خودخواهیهای عاشقانهٔ خود جدا شود، عنایت حق سبب میشود وی به گشادِ کار خود رو آورد، نه به حقتعالی و اشارتهای او، و سر در جیب کار خود گیرد، نه در روی ماهِ
عالیجناب او:
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
(۲۰)
محبوبی چون مورد عنایت قرار گیرد، جز بر چهرهٔ حق، دیده نمیآورد:
همین که شوق نگاهت به دل صفای تو بست
نگاه دیدهٔ من روی دلگشای تو بست
او به گشادهرویی حقتعالی نظر دارد و این آزادمنشی حقتعالی، چنان دل محبوبی را به خود میگیرد که بیدست و سر، بر آن میشود رحمی بر حقتعالی آورد و بندی بر این آزادی بگذارد:
گشادهرویی تو کرده بس که مجنونم
دو دست خلوتیام بند آن قبای تو بست
اما آزادمنشی حق چنان است که این بند را میپذیرد و دل محبوبی از این آزادی، بیدل میشود و او نیز نه این که بند بگشاید، بلکه دل میبازد و به آزادی میآید و مجنونوار در پی آزادمنشی حقتعالی گام بر میدارد؛ هرچند به میل او نباشد و با دگری باشد:
بریدم از سر هر بند و رفتم از سر قید
که عشق من همه جا دل پی رضای تو بست
چو نافهام دل مسکین ربود از بَرِ عیش
به جرم آنکه لبم لب زِ هَر جفای تو بست
گره زدم سر میل و نداد فرصت وصل
گره به زلف تو دست گرهگشای تو بست
ز هرچه اهل جفا بوده دل رمیده، ولی
دل رهیده ز غیرم به خود وفای تو بست
نمیروم ز دیارت به جور و نتوانی
برون کنی که دلم جان خود بهپای تو بست
(۲۱)
اما محب چنین هنری ندارد که آزادمنشانه لودگی یارِ هر جایی را بپذیرد و این لودگی را بیوفایی، خطا و جور میخواند و برای همین است که میخواهد بگذارد و برود و حقتعالی چنان آزادمنش است که او را نیز برای رفتن آزاد میگذارد:
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امّید در وفای تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو، که پای تو بست
بارها گفتهایم محبوبی در عشق پاک خود سرگشته و در کمال غناست. این غنای نهاد او سبب میشود نسبت به هیچ رویدادی پرسشی نداشته باشد و اعتراضی به میان نیاورد و سراسر، دیده برای تماشایی مدام باشد:
دل در حضور توست، چه حاجت به پرسشی
در نزد یار، طرح معمّا چه حاجت است؟
ولی محب حتی در وصولهای گذرا، ناپایدار و محدودی که دارد، نمیتواند از اما و اگرها و از پرسشهای خود ـ که کاستیهای وی را میرساند ـ آسودگی داشته باشد:
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است؟
این کاستیها سبب میشود وی خود را غرق نیازها بداند. نیازهایی که وی طمع به برآورده شدن آنها در ساحت کریمانهٔ حقتعالی دارد؛ هرچند آن را بر زبان نیاورد، ولی در دل، تمنای آن را دارد:
(۲۲)
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنّا چه حاجت است؟
این کاستی در نگاه به خود نیز وجود دارد و چنین نیست که او از جبّهٔ خود رهایی یافته باشد؛ برای همین است که بر یغمای آن میآشوبد:
محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آنِ توست به یغما چه حاجت است؟
محبوبی نیاز و سؤال و تمنایی نه بر زبان دارد و نه در دل، و طریق او دوری از طمع، حتی در ساحت پرعظمت حقتعالی است که شکوه آن هر یلی را به طمع میاندازد:
او بینیاز هست و منم بیطمع از او
با من بگو دگر به تمنّا چه حاجت است؟
فارغ ز حاجت است و سؤال و طلب دلم
در کوی عشق پرسش بیجا چه حاجت است؟
محبوبی چون خود و نفسی ندارد، و پاک پاک است، طمعی نیز ندارد:
خونی ز دل نمانده که ریزی به فَصدِ خویش
آن را که هیچ نیست، به یغما چه حاجت است؟
محب حتی در عشقورزی مشتاقانهٔ خود نمیتواند خوی گدایی و طمعورزانهٔ خود را پنهان کند و عنوان گدا را بر خویش روا میداند و کسی که از لحاظ روانی، چنین باری را میپذیرد، استحقاق خویش برای بردن آن بار را پذیرفته است:
(۲۳)
ای عاشق گدا چو لب روحبخش یار
میداندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است؟
ولی محبوبی فقط در تماشاست؛ بدون آن که دست به چیزی دراز کند. بلکه او به تماشا نیز نیاز ندارد و تنها آینه و ظهور است و بس:
محبوبم و محب نیام از ذات عشق خویش
آیینه را به اصل تماشا چه حاجت است؟
محبوبی چون در عشق، پاک، بدون تمنا و طمع است، برای کسی شرط و قیدی ندارد و تقاضایی در نهاد او نیست:
ما رفتهایم از سر سودای شرط و قید
در بند ذات را به تقاضا چه حاجت است؟
محب وقتی بخواهد با معشوق مغازله داشته باشد، از رواق چشم خویش میگوید و از تن فراتر نمیرود:
رواق منظر چشم من آشیانهٔ توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست
او از معشوق نیز جز ظاهر و خط و خالی که برای او حکم دام و دانه را دارد نمیبیند:
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانهٔ توست
محبوبی دلی به میان میآورد که سرخ و خونین است و آن را سریر پادشاهی و سلطنت حقتعالی قرار میدهد:
(۲۴)
سریر سرخ دل از مهر، آشیانهٔ توست
صفای چهرهام از سرسرای خانهٔ توست
دلی که در گرو خط و خال ظاهر نیست، بلکه باطن را نیز نادیده میگیرد و تنها در گرو ذات حقتعالی است:
ز عشق ظاهر و باطن کشیدهام چون سر
نوای ذات تو در جان هم از بهانهٔ توست
محب چون در بند دام و دانهٔ حقتعالی است، هر پدیدهای را دام او نمیبیند و در شبکهٔ هر شوخی گرفتار نمیآید:
من آن نیام که دهم نقد دل به هر شوخی
درِ خزانه به مُهر تو و نشانهٔ توست
محبوبی، رخ حقتعالی را در هر پدیدهای به نیکی، سیر مشاهده میکند؛ رخی که شوخ شوخ است و اگر تیر غمی نیز بر دل محبوبی نشانه رود، این اوست که آن را نشانهٔ خود ساخته و چه خوب نشانه ساخته است، و دل محبوبی از آن نشانه، خرم و شاد است:
دلم به شوق رخ شوخ تو کند غوغا
که هرچه تیر غم آید، هم از نشانهٔ توست
زمانه شاد و خوشالحان بود به دیدارت
قرار سوسن و سوری دم زمانهٔ توست
به تو بود سَر و سِرّ و ز تو بود فتنه
نشان راز تو خود حیله و فسانهٔ توست
محب اگر جایی غزل عاشقی سر دهد، آن را شعر خود میخواند و فتنهٔ
(۲۵)
عشق حقتعالی را فراموش میکند:
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانهٔ توست
محبوبی نگاهی گسترده به عالم و آدم دارد؛ به پشتوانهٔ عشقی که در جمع و وحدت، مقام گرفته است:
سرور محفل انس جهان ز عشق تو شد
نوای عالم و آدم بهحق ترانهٔ توست
نکو کشیده ز وحدت زبان کثرت را
بلای شام و سحر، رمز تازیانهٔ توست
محب با آن که بارها به خود تلقین میکند که در پی رضای حقتعالی، رخ را سرخ و باطراوت و چشم را رضا نگاه میدارد، ولی با پیشامد فتنهای، مفتون نفس خود میگردد و به دام تسویل در میآید و از افتادگی و هبوط دل در آن فتنه، سامری وعظ، آهنگ میکند، و همچون کلاغی که گویی قالب پنیر او افتاده است، قار قار میکند؛ آن هم برای واعظ:
برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است
مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتاد است
محبوبی، از این که دغدغهٔ وعظ و دلواپسی این و آن را داشته باشد، آرام آرام است؛ چرا که از خود رهاست:
برفتم از سر وعظ و هر آنچه بیداد است
دلم گرفته قرار و ز جُنبش افتاده است
(۲۶)
فرو شدم به تأمل، برون شدم از جهل
نبودهام چو غرابی که غرق فریاد است
گذشتم از سر عقل و جنون رها کردم
که حق به من، رهِ از خود رها شدن داده است
محب، دست نیاز و گداییای که در آستین دارد، برای اظهار بینیازی خود بیرون میآورد؛ ولی خصلت آزی که در نهاد اوست، وی را فقیر درگاه فقر و اسیر عشق ساخته است:
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است
محبوبی چنان بینیاز است که او را به فقر نیز نیازی نیست و چنان آزاد است که خود را در عشق نیز اسیر نمیبیند:
غنی ز ساحت فقر و فقیرِ بیآزم
رَهَد ز هر دو جهان بندهای که آزاد است
محب در نگاه به ناسوت، به ویژه آرزوهای آن، نگاهی عاشقانه ندارد و آن را سست بنیاد و بر باد میخواند:
بیا که قصر اَمل سخت سست بنیاد است
بیار باده که عمر بر باد است
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است
محبوبی اساس ظهور ناسوت را عشق و آن را درست بنیاد میداند؛
بهویژه آن که خود بنیادی قویم دارد و از مثلث بنیاد برافکنِ جهل، ظلم و هوس آزاد است:
(۲۷)
جهان ز عشق و محبت، درستْبنیاد است
اگرچه قصر امل در زوال چون باد است
مرام خویش بنازم که در صف هستی
ز جهل و ظلم و هوس، دل رها و آزاد است
سروشی که محب آن را پیامی عرشی میآورد، صفیری است از سوتزنندهای نامعلوم که برای آگاهی دادن وی از دامگاه ناسوت میدهند:
تو را ز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
محبوبی، دلدادگی خویش را مژدهای عرشی از سوی حقتعالی میآورد:
از اوج عرش چو فریاد میکشد دلبر
که مرغ جان تو در دام عشقم افتاده است
آخرین توصیهای که محب دارد، تعهد به مقام رضاست:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو درِ اختیار نگشاد است
محبوبی از عشق میگوید و مستی، از شور میگوید و وفاداری، از معرکهای که غصه جز دامی برای گریختن از این معرکه نیست:
سزای عشق تو رندی به مستی و شور است
که جز حدیث وفاداریات نه در یاد است
جهان چو جمله ز عشق است، شور و مستی کن
که در مسیر دلت غصه دام بنهاده است
البته محبوبی نیز نه در غصه، که در داغ است؛ داغی که در نهاد دل اوست.
(۲۸)
ولی او در این داغ، همانند دیدهٔ وی که در تماشاست، معذور است:
بیخون جگر کنج لب ذات، نهانم
در چهره بهجز دیدهٔ معذور نمانده است
ما را نه غمِ گریه و نه خنده و درد است
در سینه بهجز داغ تو ناسور نمانده است
گردیده نکو کشتهٔ ذات تو دلآرام
غیر از تو دگر ناظر و منظور نمانده است
محب بر آن است که سر بسپارد، ولی نه به یار، بلکه به آستان پیر مغان؛ آن هم نه برای خود پیر؛ بلکه برای آنکه دولت و حشمت را در سرای او میبیند:
از آستان پیر مغان، سر چرا کشیم
دولت در آن سرا و گشایش، در آن در است
محبوبی سرسپردگی به غیر ندارد، بلکه فقط به وفاپیشهٔ عشق، آن هم به نازِ دلبری، هم سر را پیشکش مینماید و هم دل میدهد، و فقط او را دلبر میخواند:
سرهای جمله جمله وفاپیشگانِ عشق
بر آستان دولت ناز تو دلبر است
محب از اینکه قصهٔ عشق و حدیث دوست را از این و آن میشنود، خوشایندی دارد و از آن لذت میبرد:
یک قصّه بیش نیست، غم عشق، وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرّر است
(۲۹)
اما محبوبی در وصلی مدام است و جز یار نمیبیند و او را نیازی به شنیدن حدیث دوست از زبان این و آن نیست؛ زیرا او از حضرت معشوق، لذتی پیوسته و نو به نو دارد:
وصلش نموده دل به سراپای خود مقام
در دل نشسته دلبر و سر بر همان در است
وصلش بسی حکایت خوش میدهد مرا
شور و نشاط و مستی دل نامکرر است
محب، گاه به شهر و پیشهٔ خود مینازد و دل بر آن خوش میدارد؛ بهگونهای که کمترین ایراد و انتقادی، دل او را مکدر و خاطر او را
آزرده میسازد:
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
حافظ چه طرفه شاخ نباتی است کلک تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است
محبوبی دلی دارد پر شور از شررهای مستی شهرهسوز که هیچ ایرادی بر او تنگ نمیآید:
شور و شرر به دل کند آن مست شهرهسوز
کی عاشقِ چشیده از آن می، مکدر است؟
من زنده از شرار لبت هستم ای عزیز
شور لب تو بهترم از شهد و شکر است
محب در غیربینی خود مستغرق است که روزی مقدر و شاه را مینگرد:
(۳۰)
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدرّ است
دلِ حقنشینِ محبوبی از هر غیری و از دولت فانی روزگار، فارغ است:
بردیم آبروی فقر و غنا را ز کار خویشآسوده
چون هرچه میرسد، به سخاوت مقدر است
دل بیخبر ز دولت فانی روزگار
این دلم ز سر شاه و کشور است
هرگز نکو ندیده چو تو مست دلربا
کو یار و همدمی که ز تو ماه بهتر است
ایندیدهٔ غیربین سبب میشود که اتهام مجاز به میدان پدیدهها آورده شود:
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آنجاست حقیقت نه مجاز است
اما محبوبی هر پدیدهای را حقیقت میبیند:
خُمخانهٔ حق، جمله جهان است و جهان من
سرتاسر عالم حق و فارغ ز مَجاز است
حقیقتی که تمام ماجرا را در خود پنهان دارد:
آن زلف پر از چین و شکن در شکن تو
شیرازهٔ هر قصهٔ کوتاه و دراز است
ماجرایی که هر آهنگی از آن، زخمهای بر دل محبوبی میزند؛ آهنگی که به دست حقتعالی نواخته میشود و قول و غزل چهرهٔ پر هیبت و
(۳۱)
زیبای او را به زبان حق، موسیقار میسازد که هر نُت آن جز ایاکنیست:
فارغ شده دل از سر غیر تو به یکبار
وصف من و تو، وصف همان زخمه و ساز است
ماجرایی که به تمام قامت برای محبوبی، قابل مشاهده و رؤیت است:
عشق من و تو، عشق رها از دو جهان شد
همواره نگاهم به سراپای تو ناز است
ستایش برای خداست
(۳۲)
غزل شماره ۲۱ : دیوان حافظ
خواجه:
تعالی الله چه دولت دارم امشب
که آمد ناگهان دلدارم امشب
چو دیدم روی خوبش، سجده کردم
بحمدالله نکو کردارم امشب
نکو:
امشب
چه هوشیاری و مستی دارم امشب
شده در نزد من دلدارم امشب
در آغوشش شدم آرام، آرام
گرفت او در بغل انگارم امشب
(۳۳)
خواجه:
نهال صبرم از وصلش برآورد
ز بخت خویش برخوردارم امشب
برات لیلةالقدری به دستم
رسید از طالع بیدارم امشب
بر آن عزمم که گر خود میرود سر
که سرپوش از طبق بردارم امشب
نکو:
صفا و عشق و مستیها به پا شد
بدیدم من چه خوش بیدارم امشب
نگارم دل گرفت و دل بداد او
بشد دیدار او در کارم امشب
(۳۴)
خواجه:
کشد نقش اناالحق بر زمین خون
چو منصور ار کشی بر دارم امشب
تو صاحب نعمتی، من مستحقم
زکات حُسن ده، خوش دارم امشب
نکو:
اناالحق شد به جانم همچو اِنّی
که هر دو یک شد و یک دارم امشب
شدم بر تیغ آن یار دلارا
کشید آن دلربا بر دارم امشب
زکاتی من نخواهم، مستحق کیست؟
شده رفتار او رفتارم امشب
(۳۵)
خواجه:
همی ترسم که حافظ محو گردد
از این شوری که در سر دارم امشب
نکو:
نترسم از فنای خود به عالم
از آن شوری که زد اغیارم امشب
عزیز و دلبرم! مستی و مستم
هماره تو شدی دیدارم امشب
بود غوغای دل پر عشق و آتش
که در جان غرق صد پیکارم امشب
نکو از بادهٔ خود، مستِ مست است
ز غیر حق به دل بیزارم امشب
(۳۶)
غزل شماره ۲۲ : دیوان حافظ
خواجه:
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت: در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
نکو:
دلدار غریب
هست چون دلدار من با کفر و هم با دین، غریب
گشته حتی با منِ افتادهٔ خونین، غریب
دل، غمین نبود، که او خود گم شده در این طریق
راه پرپیچی که خود طی میکند مسکین، غریب
(۳۷)
خواجه:
گفتمش مگذر زمانی، گفت معذورم بدار
خانهپروردی چه تاب آرد غم چندین غریب؟
نکو:
کنده دل از دار هستی، رفته از سودای خویش
آشنا را میکشد یکباره با چندین غریب
میرود دل در پی دلبر شتابان تند و تیز
جان من شد غرق حیرت در بر شاهین، غریب
گشته عالم شاد و شاداب از جمال ماه او
آدمی شد غرق حیرت، سر به سر از این، غریب
قرب و بعد آفرینش هست پنداری ز ما
میدهد دل را صفا با رونق و آذین، غریب
شاهد شور دو عالم کی بود بیگانهای؟
دل شده با غصههایش در شب رنگین، غریب
(۳۸)
خواجه:
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
نکو:
شاهی و سنجاب و تخت و تاج جم، شمع و چراغ
رفته یکسر از دل درماندهٔ غمگین، غریب
سر نهد بر خاک پاک نازنینی بیریا
با دو صد ناز و کرشمه، بیغم کابین، غریب
خفته بر تخت حریرش، کی بود غمگین، غنی؟
کرده آه و سوز حسرت را به خود بالین، غریب
سر بساید بر سر بالا بلند آسمان
ز آنکه باشد بیریا در عالمِ پایین، غریب
(۳۹)
خواجه:
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس مِی در رنگ روی مهوشت
همچو برگ ارغوان بر صفحهٔ نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخات
گرچه نبود در نگارستان، خطِ مشکین غریب
نکو:
روی ماه تو میان چهرهٔ ناآشنا
هست همچون خال رویات بر رخ شیرین، غریب
عکس می نقشآفرین است از زلال روی تو
در جوار بزم تو کیوان و هم پروین، غریب
غربت سینا حضور سینهٔ صافی ماست
حاضر آنجا بوده همچون آتشی دیرین، غریب؟!
(۴۰)
خواجه:
گفتم ای شام غریبانْ طرهٔ شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ! آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
نکو:
حسرت ناآشنایان حیرت هر آشناست
آشنای هر دل درماندهٔ بیکین، غریب
مظهر کامل برای دلبر دیرآشنا
باشد آن دلدادهٔ بد مست بیآیین، غریب
این بساط دهر با او، ای نکو آسان شود
دیدن زیبارخان با دیدهٔ حقبین، غریب
(۴۱)
غزل شماره ۲۳ : دیوان حافظ
خواجه:
ساقیام خضر است و می آب حیات
توبه از می چون کنم؟ هیهات هات!
بادهٔ تلخ از لبِ شیرینلبان
در حلاوت میبرد آب از نبات
نکو:
آب حیات
ساقیام حق است و حق آب حیات
غیر حق کی دیدهای؟ هیهات و هات!
شد مرا از آن لبش آب حیات
این حلاوت نیست از آب و نبات
جمله اینها ظرف ناسوتی بود
در بر شیرینی او بوده مات
(۴۲)
خواجه:
چون دم عیسی، نسیم او ز لطف
مردهٔ صدساله را بخشد حیات
جز به آب آتشین، یعنی شراب
حل نمیگردد مرا این مشکلات
روزی ما بین که از دیوان عشق
جز به می مجرا نشد ما را برات
نکو:
بگذر از عیسی، مگو از غیر حق
مرده دیگر که حیات است از ممات
بگذر از تلخین شراب و زنده شو
کی؟ کجا باشد به عالم مشکلات؟
اقتضای عالم ما، شد چنین
خود بشد از کار ما سیر جهات
روزی ما رزق ذات است، عشق حق
این خرافات است و کی بوده برات؟
(۴۳)
خواجه:
شاد بادا روح آن رندی که او
بر سر کوی مغان یابد وفات
حافظِ عمر تو حافظ در جهان
بادهٔ صافی است، باقی ترّهات!
نکو:
رند بیچاره به مرده زنده شد
زندگی او شده از این وفات
سالک ساده در این حال و هواست
بوده اینها جملگی از ترّهات
عشق من جانم نموده صاف صاف
صافی از اوصاف بوده غرق ذات
بس کن و دیگر مگو از جان سخن
شد نکو آوارهٔ این ذات مات
(۴۴)
غزل شماره ۲۴ : دیوان حافظ
خواجه:
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت؟
وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت؟
خوابم بشد از دیده درین فکر جگرسوز
کآغوش که شد منزل آسایش و خوابت؟
نکو:
لودهٔ پرفتنه
ای لودهٔ پرفتنه کجا رفته حجابت؟
دل گشته اسیر دو لب آتش و آبت
رفته سرم از هوش و برفتم ز سر خویش
زین غصه که آغوشِ که شد، مسند خوابت
(۴۵)
خواجه:
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عُشاق زد آن چشم خماری
پیداست ازین شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رأی صوابت؟
نکو:
من در ره تو سر بدهم بی همه پروا
با آنکه دلم را زده آن تیر عتابت
تیر تو دریده دل سوداگر ما را
تا باز چه باشد پس از این، رأی صوابت
رفت از سر من هرچه خماری و خمودی
سرمست و سرافرازْ دلم شد ز شرابت
(۴۶)
خواجه:
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابات
دور است سر آب ازین بادیه، هشدار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
نکو:
برده ز کفم چهرهٔ تو ذکر خفی را
بگشای ز رخ بهرِ دلم بند نقابت
بر کوه و بیابانِ دل، آب از چه تو بستی
شد آبِ دل ذره چو دریای سرابت
پیری که به حق منبع هر صدق و صفا بود
خوش برده غنیمت ز سجایای شبابت
(۴۷)
خواجه:
ای قصر دلافروز که منزلگه انسی!
یا رب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامی است که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
نکو:
در محفل خوبان که همه عیش و سرور است
تنها دل من هست که شد مست و خرابت
دور از سر صلح و ستم و جنگ و ستیزم
آسوده دل از چهرهٔ صولت به ثوابت
با آنکه نکو حاضر هر محفل انس است
خوش بوده به هر چهره سراپای جنابات
(۴۸)
غزل شماره ۲۵ : دیوان حافظ
خواجه:
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ اُلفت بود
زمانه طرح محبّت نه این زمان انداخت
نکو:
چهرهٔ عشق
از آن خَمی که بر ابروی چون کمان انداخت
بسی هراس بر دل بیتاب آسمان انداخت
مرا جمال دو عالم چو نقش الفت شد
شعاع چهرهٔ جان، پرتو آن زمان انداخت
(۴۹)
خواجه:
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
نکو:
به یک کرشمه که کرد آن نگار هرجایی
به جان پاک همه دلبران فغان انداخت
شرابِ محفل انس و حریف بیپروا
به آدمی چه مصیبت در این میان انداخت
به قبلهگاه دهن، لب نهادهام عمری
که این لبان تو ما را به هر گمان انداخت
(۵۰)
خواجه:
بنفشه طرّهٔ مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آنکه به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
نکو:
هماره روی تو دل برده از بسی چون من
چه حیرتی که از آن چهره در نهان انداخت
برفته هرچه دویی از سراچهٔ خاطر
که زلف پر خم و پیچت فغان به جان انداخت
صفای روی تو رونق به جان ما آورد
به ملک خاکی تن روح لامکان انداخت
(۵۱)
خواجه:
من از ورع، می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
کنون به آب می لعل، خرقه میشویم
نصیبهٔ ازل از خود نمیتوان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
نکو:
هوای مطرب و می از رخ تو در سر شد
اگر که حرف همان غنچه در دهان انداخت
کجاست خرقهٔ پاکی که تن کنم جانا
که آن به کوثر و زمزم نمیتوان انداخت!
هوای مطرب و می با رخ تو از دل رفت
صفای عشق تو جان در می مغان انداخت
گل وجود من است آن شکوفهٔ کامش
ز بهر عشق من او دیده در جهان انداخت
(۵۲)
خواجه:
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجهٔ جهان انداخت
نکو:
گذشته کار نکو از زیارت دلبر
که جان به پای جهاندار جاودان انداخت
(۵۳)
غزل شماره ۲۶ : دیوان حافظ
خواجه:
سینه از آتشِ دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
نکو:
آه دل
جانِ پر تاب و تبم بهر تو جانانه بسوخت
در بر حشمت تو، خانه و کاشانه بسوخت
در حضورت چو نشستم به سراپردهٔ غیب
هیبت بیرمق و کسوت رندانه بسوخت
(۵۴)
خواجه:
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقهٔ زهد مرا آب خرابات ببرد
خانهٔ عقل مرا آتش میخانه بسوخت
نکو:
سوز دل رفت و دگر ساز وجودم بشکست
در پی آه دلم شاهد و پروانه بسوخت
سربهسر چهرهٔ هستی ز برِ چهرهٔ توست
در بر دولت دل، کسوت بیگانه بسوخت
خرقه آلوده نکن، عقل و دل و باده و دین
کز همین پنج، دلا مسجد و میخانه بسوخت
(۵۵)
خواجه:
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
نکو:
کاسهٔ توبهٔ من جای درستی چو نداشت
از قضا تا به قدر، پیکر پیمانه بسوخت
روی تو دیدهٔ ما را چه خوش آتش زد و رفت
دلم از شعلهٔ چشم تو به خمخانه بسوخت
چهرهٔ تو دل ما را به همین دیده شکست
دیده و دل به تماشات چو پروانه بسوخت
(۵۶)
خواجه:
ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
نکو:
خوردن می به حریف است و نظربازی دوست
جان شمع و پرِ پروانه به افسانه بسوخت
در همه عمر، شبی سیر نخفتیم، از آنک
یار ما رخ بنمود و دل دیوانه بسوخت
حیرت و حسرت من، جمله ز بهر رخ توست
رخ تو کشت نکو را و چه دردانه بسوخت
(۵۷)
غزل شماره ۲۷ : دیوان حافظ
خواجه:
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی، مرواد از یادت
نکو:
نرگس مست
ساقیا ساغر هستی بشکست از دادت
داده بر باد دلم را دو خم بیدادت
وعده دادی به دوصد عیش و شکستی پیمان
کرده خال لبت از بند وفا آزادت
من ز سودای خود و سود خلایق رَستم
خویش من جمله تویی، خاطر من شد یادت
جام گلگون ببَرَد غم ز دلم بیمنّت
شادم از آن که کنم با غم خود دلشادت
(۵۸)
خواجه:
در شگفتم که درین مدّت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز، گو به در آی
که دم و همّت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد، هر آن دل که نخواهد شادت
نکو:
کو حریفی و ز تو کیست بهدور، ای مه من؟
بر کسی رخ بنمایی که دل و جان دادت
گیسوی دختر رز زد گره اندر هستی
حسن او کرده مرا همسفر و همزادت
شاهد محفل رندان بود آن نرگس مست
چشم او کشته مرا، همچو قد شمشادت
(۵۹)
خواجه:
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات باز آورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت
نکو:
جان و دل رفته به تاراج تو از هر سویی
شد خرابی من از رونق عشق آبادت
دل به تو دادم و ذات تو شده سودایم
بی سبب نیست که جان برده ز دل ایجادت
چون به هر دور وجودی سر و رویات دیدم
تو شدی خاطر من، جان و دلم شد یادت
جز تو کی ورد زبانم شده نام دگری؟
ای تو شیرینِ دلم، هست نکو فرهادت
(۶۰)
غزل شماره ۲۸ : دیوان حافظ
خواجه:
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است؟
نکو:
کوی عشق
بیقامتت به چشم و تماشا چه حاجت است؟
در کوی تو به گردش و صحرا چه حاجت است؟
دل در حضور توست، چه حاجت به پرسشی؟
در نزد یار، طرح معمّا چه حاجت است؟
(۶۱)
خواجه:
ای پادشاه حسن، خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است؟
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم، تمنّا چه حاجت است؟
محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آنِ توست، به یغما چه حاجت است؟
نکو:
او بینیاز هست و منم بیطمع از او
با من بگو دگر به تمنّا چه حاجت است؟
فارغ ز حاجت است و سؤال و طلب دلم
در کوی عشق، پرسش بیجا چه حاجت است؟
خونی ز دل نمانده که ریزی به فَصدِ خویش
آن را که هیچ نیست، به یغما چه حاجت است؟
(۶۲)
خواجه:
جام جهاننماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج، خود آنجا چه حاجت است؟
آن شد که بار منّت ملاّح بردمی
گوهر چو دست داد، به دریا چه حاجت است؟
ای مدّعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند، به اعدا چه حاجت است؟
نکو:
منّت نبردهام ز کسی در تمام عمر
گو: هر نصیب را دل دریا چه حاجت است؟
کو مدعی؟ کجاست خصم و چه کس دید از او نصیب؟
دلداده را حمایت و غوغا چه حاجت است؟
(۶۳)
خواجه:
ای عاشق گدا چو لب روحبخش یار
میداندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است؟
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدّعی نزاع و محاکا(۱) چه حاجت است؟
نکو:
محبوبم و محب نیام از ذات عشق خویش
آیینه را به اصل تماشا چه حاجت است؟
ما رفتهایم از سر سودای شرط و قید
در بند ذات را به تقاضا چه حاجت است؟
ختم نزاعِ مدعیان چون نشد عیان
ما را به هر اشارت و ایما چه حاجت است؟
ما رفتهایم از سَر عالم، نگو چرا
لاشیء را نکو به بر ما چه حاجت است؟
۱- باز گفتن، حکایت کردن.
(۶۴)
غزل شماره ۲۹ : دیوان حافظ
خواجه:
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است؟!
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است، بریزید که بیدوست
هر شربت عذبم که دهی، عین عذاب است
نکو:
لعل پرآب
سودای من آن ساقی زیبای شراب است
هرچند می و باده و خمخانه خراب است
کی بیلب دلبر بِچشم قطرهای از می؟
چون دوری من از لب او عین عذاب است
(۶۵)
خواجه:
افسوس که شد دلبر و در دیدهٔ گریان
تحریر خیال خط او نقش برآب است
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که درین منزل خواب است
معشوق عیان میگذرد بر تو ولیکن
اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است
نکو:
گردیده سرشکم ز دو دیده دُر غلتان
زیبایی آن خال رخ از لعل پر آب است
در محفل دل، دیدهٔ بیدار دمادم
سرچشمهٔ سیلی است که ویرانگر خواب است
بگذار که بیپرده برون آید از آن در
کی دلبر مهپاره سزاوار نقاب است؟!
(۶۶)
خواجه:
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
سبز است در و دشت، بیا تا نگذاریم
دست از سرِ آبی که جهان جمله سراب است
نکو:
گل در عرق آتش شوق دل من سوخت
از لطف تو شرمنده گل و آب و گلاب است
بَهبَه ز گل چهرهٔ گیتی که چه زیباست!
گیتی نه سراب است، که خُمِ بادهٔ ناب است
کی دیده بدیده بِه از این چهرهٔ زیبا؟
بیپرده بگویم که جهان فیض جناب است
(۶۷)
خواجه:
در کنج دماغم مَطَلب جای نصیحت
کین گوشه پر از زمزمهٔ چنگ و رباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایام شباب است
نکو:
کی بوده به ما پند و کجا گوش نصیحت؟
عشق رخ او زمزمهٔ چنگ و رباب است
دیوانهام و عاشق و هم رند و نظرباز
دل در پی هجر رخ آن یار، کباب است
از روز ازل تا به ابد، من به دل خویش
گفتم که دلآرای من اندر تب و تاب است
از بس که دلآرام من از غمزه بزد دم
سرتاسر عمرم همه ایام شباب است
آن دلبر نازی که جهانیش طفیل است
سرپنجهٔ صنعش به همه دیده صواب است
با یار نکو باده چشیدن چه گواراست
بی لطف رخاش خمرِ جنان، عین عذاب است
(۶۸)
غزل شماره ۳۰ : دیوان حافظ
خواجه:
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یارب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
نکو:
شب قدر
قدر هر شب نزد اهل دل درون آن شب است
دولت تأثیر و حسن خلوت، اصل مطلب است
بزم عالم گر شبی باشد، تمامی در من است
جملهٔ عالم به چشمانم خود آن یک کوکب است
چهرهٔ یارم مگو، چشمان آن دلبر مپرس
چرخ و خورشید و فلک در زیر پایم مرکب است
طرهٔ گیسوی او دل را نموده بیامان
بند بند من از آن گیسو به یارب یارب است
(۶۹)
خواجه:
کشتهٔ چاه زنخدان توام کز هر طرف
صدهزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
شهسوار من که مه آیینهدار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
نکو:
کشتهٔ چاه زنخدان را چه پرسی حال دل؟!
تا زمانی که نگاهش همچو نیش عقرب است
من از آن چاه زنخدان کشته گشتم صدهزار
چون که دیدم بر فرازش چرخ و چین غبغب است
روی مه آیینه کی خواهد که باشد بیحجاب؟!
چشم و خالِ کنج لب در چهره، خود یک مکتب است
آن نظرکرده که زد دیده به دل در هر فراز
کاش میدید او که جان، دل کنده از هر کبکب است
(۷۰)
خواجه:
عکس خوی بر عارضش بین کافتاب گرمرو
در هوای آن عرق تا هست، هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان! معذور داریدم که اینم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است؟!
نکو:
عارض گلگون او آتش زده بر خِرمنم
روز و شب دل در هوای او به صد تاب و تب است
لطف او حسنم، جلالش بهرِ من دنیا و دین
چشم او فهم من و رویاش مرام و مذهب است
بر صبا فائق شدم تا دم ز رحمانم رسید
از سلیمان برتر آن موری که فیضش صاحب است
دم مرا از فیض رحمان شد صفابخش نفوس
فیض حق رندان خلوت را سراسر دبدب است
(۷۱)
خواجه:
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
قوت جان حافظش در خندهٔ زیر لب است
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من، به نام ایزد، چه عالی مشرب است!
نکو:
آنچنان زیبا برقصد چرخ و چین غبغبش
جنبش این عالم از آن خندهٔ زیر لب است
داده بر من بیصدا آب حیات از کنج لب
بَه، چه شوخ و دلربا، زیبا و عالیمشرب است
حق اصل و بینسب، دور از همه ایل و تبار
شد نکو خود از تبار حق که بیاُم و اَب است
(۷۲)
غزل شماره ۳۱ : دیوان حافظ
خواجه:
ای نسیم سحر، آرامگه یار کجاست؟
منزل آن مه عاشقکش عیار کجاست؟
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا، موعد دیدار کجاست؟
نکو:
خنجر ابرو
ای دل آن یار پریچهرهٔ عیار کجاست؟
دلبر مست پر از فتنه و آزار کجاست؟
گرچه خونریز بود خنجر ابروی بتان
جان عشاق به کف، آن بت عیار کجاست؟
اشتیاق رخ او مست نموده است مرا
محفلم آتش طور است، شب تار کجاست؟!
(۷۳)
خواجه:
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست؟
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست، بسی محرم اسرار کجاست؟
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست؟
نکو:
شد جهان نقشهٔ آبادی رخسار تو ماه!
کو خرابات، بگو عاقل و هشیار کجاست؟!
بیبشارت نه کسی رمز و اشارت داند
حق دهد مژده تو را، محرم اسرار کجاست؟
جمله ذرات جهان جلوهٔ آن ماهرخ است
در تماشای قدش عاشق بیمار کجاست؟!
(۷۴)
خواجه:
باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست؟
عقلْ دیوانه شد، آن سلسلهٔ مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست، ولی
عیشْ بییار مهیا نشود، یار کجاست؟
نکو:
بوده سرگشتگی از زلف شکن در شکنش
از چه پرسی که در آن حلقه گرفتار کجاست؟!
شورِ دیوانه نُمودی است از آن سلسله خود
گرچه پرسیده ز من نرگس دلدار کجاست؟
ساقی و مطرب و می هر سه خراباند، ولی
هر دلی همره یاری شده، بییار کجاست؟!
(۷۵)
خواجه:
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما، گل بیخار کجاست؟
نکو:
گر کند یار نظر سوی کویر دل ما
هرچه خار است شود گل، تو بگو خار کجاست!
سربهسر مظهر حق است نکو دور وجود
جمله دلدار ببین، سر چه بود، دار کجاست؟!
(۷۶)
غزل شماره ۳۲ : دیوان حافظ
خواجه:
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
مِی ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
توبهٔ زهدفروشان گرانجان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
نكو:
استقبال نخست: دلبر شعبدهباز
روزه و عید و نماز و غم و غوغا برخاست
دل ز ما جام می و میکده را یکجا خواست
توبه و کرنش زاهد به گرانجانی رفت
رنگ و روی دل دردانه ز هر سو پیداست
(۷۷)
خواجه:
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورَد
این چه عیب است بدین بیخردی، وین چه خطاست
بادهنوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی ریاست
نکو:
باده با فکر ملامت نسزد رندان را
اینچنین بادهکشی عیب دل و عین خطاست
دم مزن از سخن زاهد بیهوده کلام
دلبر شعبدهبازم نه به مانند شماست!
زهد اگر از سر پاکی و درایت باشد
شیوهای دان به ره اهل بلا بیکم و کاست
(۷۸)
خواجه:
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالِم سِرّ است، بدین حال گواست
فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم
وآنچه گویند روا نیست، نگوییم رواست
نکو:
صدق و پاکی بدهد جلوه به هر اهل دلی
هر گناهی بِه از آن طاعت با ریب و ریاست
من بریدم ز همه ریب و ریا و سالوس
عالِم سِرّ نه تویی، شاهد این گفته خداست
طاعت حق بنمایید و به کس بد نکنید
آنچه حق گفته روا نیست، مگویید: رواست!
بد ندیدم ز کس، از من به کسی بد نرسید
هرچه آمد به سرم، حق بود و جمله رواست
دل همی در پی آن جلوهٔ حُسن است مدام:
نقش لطفی که بود در دل من بیهمتاست
(۷۹)
خواجه:
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رَزان است، نه از خون شماست
این چه عیبی است کزآن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد، مردم بیعیب کجاست؟
حافظ از عشق خط و خال تو سرگردان است
همچو پرگار ولی نقطهٔ دل پابرجاست
نکو:
باده با دلبر طنّاز بزن، نه دگری
باده چون از لب لعلش همه دم بر تو سزاست
کشتهٔ گفتهٔ بیهودهٔ کس نیست دلم
جمله بر هرچه ز حق دیده نکو پابرجاست
(۸۰)
غزل شماره ۳۲ : دیوان حافظ
خواجه:
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و مِی باید خواست
توبهٔ زهدفروشان گرانجان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
نکو:
استقبال دوم: تیر جفا
دلبرا دمبهدم آن حسن تو در دل پیداست
هرچه در دیده عیان گشته، چو دلبیهمتاست
عاشق بی سر و پای تو دلانگیز منم
گرچه دل از می خون رنگ لبت در غوغاست
کشتهٔ لعل لبت را به نگاهی دریاب!
خون دل میخورم از آن که دلت بیپرواست
(۸۱)
خواجه:
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورَد
این چه عیب است بدین بیخردی وین چه خطاست
بادهنوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی ریاست
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالِم سِرّ است، بدین حال گواست
نکو:
بگذر از دغدغه، حق گو که خلل نیست به کار
عیب مردم منما، غفلتت از یار چراست؟
کثرت خود بزدا یکسره از دور وجود
غافل از حق مشو ای دل، بِه از آن یار کجاست؟
ظاهرا پاکی تو بُرده دل و دین از من
این چه دینیاست که سرتاسر آن جور و جفاست؟!
(۸۲)
خواجه:
فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم
وآنچه گویند روا نیست، نگوییم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رُزان است، نه از خون شماست
نکو:
دل به دست آر و ز آزار خلایق بگذر
که چنین شیوه از اوصاف دل اهل صفاست
بیخبر از دغل و خدعه و تزویر منم
سینهام چهرهٔ عشق است و سراسر سیناست
من گرفتار تو و عشق توام ای دلبر
هر جفا کز تو ببینم، به نظر جمله وفاست
دل هوادار تو شد، هرچه تو گویی، گویم
تو رضایی ز دلم، چون دل من از تو رضاست
هرچه بر من بزنی تیر جفا، نوش کنم
آنچه ناید ز من از تیر تو جانا پرواست
(۸۳)
خواجه:
این چه عیبی است کزآن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد، مردم بیعیب کجاست؟
حافظ از عشق خط و خال تو سرگردان است
همچو پرگار ولی نقطهٔ دل پابرجاست
نکو:
شد نکو زنده به دیدار تو و هیچ نخواست
گرچه شرط ادبم نزد تو همواره دعاست
(۸۴)
غزل شماره ۳۳ : دیوان حافظ
خواجه:
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست؟
نکو:
خلوت عصمت
دلبرا دین و دلم رفت و سلامت برخاست
با تو بنشستم و جان هم به ملامت برخاست
خوش نشستم چو در این بزم بَرِ عیش و طرب
فتنهای کرد رخات، رنگِ ندامت برخاست
(۸۵)
خواجه:
شمع اگر زآن لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشّاق تو شبها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
نکو:
شمع جان من از آن شعله نَزَد لاف، ولیک
صرفه بُرد از شب عشاق و غرامت برخاست
سرو دلجوی من آن رازِ بهارانِ وجود
سر کشیده به هواداری و قامت برخاست
مست دیدار تو در خلوت عصمت، ملکوت
گشت آشوب تماشا و قیامت برخاست
(۸۶)
خواجه:
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز، مگر جان ببری
کآتش از خرقهٔ سالوس و کرامت برخاست
نکو:
خرقهٔ زهد ریاییات بسوزان، زاهد
چون ز سالوس و ریا رنگ کرامت برخاست
بر تو شایسته نباشد که زنی بند دلم
دام ابلیس عیان شد چو امامت برخاست
سینهسای دل هستی شده رخسارهٔ من
تا که از جان و دلم رنگ لئامت برخاست
دادم اسرار دویی را به هوادار جهود
که دلم از پی توحید و ولایت برخاست
عطر توحید چو در کوی ولایت بنشست
سایهٔ غفلت دل از سر اُمت برخاست
سوخت این سینه نکو چون پر پروانه بسی
تا که از عشقْ مرا شادی و راحت برخاست
(۸۷)
غزل شماره ۳۴ : دیوان حافظ
خواجه:
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است؟
شمشاد خانهپرور ما از که کمتر است؟
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفتهای؟
کهات خون ما حلالتر از شیر مادر است
نکو:
حکایت خویش
هر قامتِ کشیده برت کم ز کمتر است
یک جلوه از طراوت قدّت صنوبر است
ذرّات این جهان همه محو جمال توست
جام تو قطره قطره بِه از شیر مادر است
(۸۸)
خواجه:
چون نقش غم ز دور ببینی، شراب خواه
تشخیص کردهایم و مداوا مقرّر است
از آستان پیر مغان، سر چرا کشیم؟
دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
یک قصّه بیش نیست، غم عشق، وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرّر است
نکو:
نوشیده خود شرنگ غم از نقش زندگی
بر هر دلی شراب رخ تو مقرر است
سرهای جمله جمله وفاپیشگانِ عشق
بر آستان دولت ناز تو دلبر است
وصلش نموده دل به سراپای خود مقام
در دل نشسته دلبر و سر بر همان در است
وصلش بسی حکایت خوش میدهد مرا
شور و نشاط و مستی دل نامکرر است
(۸۹)
خواجه:
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
شیراز و آب رکنی و این باد خوشنسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای اوست
تا آب ما که منبعش اللّه اکبر است
نکو:
هر لحظه از شراب ناب وصالش دهد نوید
از وعدههای یار بدانم چه در سر است!
شور و شرر به دل کند آن مست شهرهسوز
کی عاشق چشیده از آن می، مکدر است؟
من زنده از شرار لبت هستم ای عزیز
شور لب تو بهترم از شهد و شکر است
(۹۰)
خواجه:
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدرّ است
حافظ چه طرفه شاخ نباتی است کلک تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است
نکو:
بردیم آبروی فقر و غنا را ز کار خویش
چون هرچه میرسد، به سخاوت مقدر است
عمری نشستهام به کمین تو، ای حبیب!
یک جو عطای مهر تو خروار گوهر است
دل بیخبر ز دولت فانی روزگار
آسوده این دلم ز سر شاه و کشور است
هرگز نکو ندیده چو تو مست دلربا
کو یار و همدمی که ز تو ماه بهتر است
(۹۱)
غزل شماره ۳۵ : دیوان حافظ
خواجه:
المنّة لله که در میکده باز است
ز آن رو که مرا بر در او روی نیاز است
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آنجاست حقیقت، نه مجاز است
نکو:
سِرّ دل
هر پردهٔ راز تو مرا زخمهٔ ساز است
هستِ من و تو کی ز سر ناز و نیاز است
خُمخانهٔ حق، جمله جهان است و جهان من
سرتاسر عالم حق و فارغ ز مَجاز است
(۹۲)
خواجه:
از وی همه مستی و غرور است و تکبّر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصّه دراز است
نکو:
بالای بلندم کف دونای تو باشد
دونای من از رفعت تو بر سر ناز است
بیپرده به هر ذرهٔ عالم تو نهانی
سرتاسر رخسار دو عالم همه راز است
آن زلف پر از چین و شکن در شکن تو
شیرازهٔ هر قصهٔ کوتاه و دراز است
(۹۳)
خواجه:
بار دل مجنون و خم طرّهٔ لیلی
رخسارهٔ محمود و کف پای ایاز است
بردوختهام دیده چو باز از همه عالم
تا دیدهٔ من بر رخ زیبای تو باز است
در کعبهٔ کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبلهٔ ابروی تو در عین نماز است
نکو:
فارغ شده دل از سر غیر تو به یکبار
وصف من و تو، وصف همان زخمه و ساز است
عشق من و تو، عشق رها از دو جهان شد
همواره نگاهم به سراپای تو ناز است
در دیدهٔ من گشته جهان چهرهٔ ماهت
چون در نظرم دیدن آن چهره مُجاز است
کوی تو بود قبله و سجاده و تسبیح
دلدادهٔ ابروی تو دایم به نماز است
(۹۴)
خواجه:
ای مجلسیان، سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
نکو:
با مجلسیان شمع ندارد سَر و سِرّی
سِرّ دل من در دو جهان سوز و گداز است
گردیده نکو در ره تو بیسر و سامان
کی در خور مرکوب و سزاوار جهاز است؟
(۹۵)
غزل شماره ۳۶ : دیوان حافظ
خواجه:
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
صراحیای و حریفی گرت به چنگ افتاد
به عقل نوش، که ایام فتنهانگیز است
نکو:
سراچهٔ عشاق
قدح ز باده و جام از شراب لبریز است
ولی چه سود که چشمانِ محتسب تیز است
بگو به محتسب: ای صاحب دغل، سالوس!
بزن شراب به خلوت، که می دلانگیز است
(۹۶)
خواجه:
در آستین مرقّع، پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی، زمانه خونریز است
به آب دیده بشوییم خرقهها از می
که موسم ورع و روزگار پرهیز است
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم، جمله دُردیآمیز است
نکو:
بیا ز جور و جفا بگذر و کمی مِی خور
که تیغ جور زمانه همیشه خونریز است
فریب و خدعه مکن با حریف پردهنشین
نه فرصت ورع است و نه جای پرهیز است
وفا و مهر و محبت بود به دل مرهم
خوش است عیش و طرب، گرچه محنتآمیز است
(۹۷)
خواجه:
سپهر برشده پرویزنی(۱) است خونافشان
که ریزهاش سر کسری و تاج پرویز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
نکو:
ز تاج دولت فانی مگوی و از کسری
که رنگ جام جم از خون سرخِ پرویز است
بود سراچهٔ عشاق، جای لطف و صفا
چهجای فخر خراسان، چه خاک تبریز است
ریا و ریب و دغل، ساختْ کار قاضی را
میان ظلم و ستم همچو مرده آویز است
تهی ز مردی و دانش مگر نشد دشمن
بهار عمر پلیدش همیشه پاییز است
نکو! به بلبل مسکین مگو که میرنجد:
قرار عیش در آغوش گل چه ناچیز است
۱- غربال. آردبیز. شیء مشبک سوراخ دار.
(۹۸)
غزل شماره ۳۷ : دیوان حافظ
خواجه:
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بین که قصّهٔ فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
نکو:
راز خلوت
هر زمان از تو گفتنم هوس است
سِرّ عشقت شنفتنم هوس است
در میان من و تو با همه لطف
راز خلوت نهفتنم هوس است
(۹۹)
خواجه:
شب قدری چنین عزیز و شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانهای چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای
تا سحرگه شکفتنم هوس است
نکو:
بیشب و روز و جلوهٔ ظاهر
در کنار تو خفتنم هوس است
ای صبا گو نسیم جانان را
تا سحرگه شکفتنم هوس است
(۱۰۰)
خواجه:
از برای شرف، بهنوک مژه
خاک راه تو رُفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعیان
شعر رندانه گفتنم هوس است
نکو:
خاک راه تو را به مژگانم
تا به میخانه رُفتنم هوس است
از نکو گو به نازنینیارم
با مژه اشک سُفتنم هوس است
(۱۰۱)
غزل شماره ۳۸ : دیوان حافظ
خواجه:
صحن بُستان ذوقبخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت مِیخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است
نکو:
سبکباران
دیده بودن، چهره گشتن، فارغ از یاران خوش است
دوری از میخوارگی و جمله میخواران خوش است
جان شیرین من از آنِ تو باشد ای عزیز
جان به تو تقدیم کردن چون سبکباران خوش است
(۱۰۲)
خواجه:
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دلافکاران خوش است
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با نالهٔ شبهای بیداران خوش است
نیست در بازار عالم خوشدلی، ور زآن که هست
شیوهٔ رندی و خوشباشی عیاران خوش است
نکو:
بلبل و گل همنوای خویش، در عشق تواند
شور هر ذره به گلبانگ دلافکاران خوش است
مرغ خوشخوان، برده عالم را به راه عشق دوست
نالهٔ عشاق تنها بَهرِ بیداران خوش است
سربهسر بازار دنیا شور و شیرین کرده پهن
دلخوشی هم در بساط عیش عیاران خوش است
(۱۰۳)
خواجه:
از زبان سوسن آزادهام آمد به گوش
کاندرین دیر کهن، کار سبکباران خوش است
حافظا ترک جهان گفتن، طریق خوشدلی است
تا نپنداری که احوال جهانداران خوش است
نکو:
فارغ از غمهای عالم بودنم در نزد دوست
خوش بود، کاین تحفه دور از جمع بیماران خوش است
دوری از دنیا کمال صاحبان بینش است
نقش ناهموار دنیا بر جهانداران خوش است
در فراق دلبر شیرین و مست و شوخ و شنگ
اشک عاشق همچو درد و زخمهٔ هجران خوش است
شد دلم در دوریات بیزار از حرف کسان
شادی و امید و درد و رنج این دوران خوش است
ابر رحمت گر ببارد بر نکو، نیکو شود
چون میان گرد غم، آرامش باران خوش است
(۱۰۴)
غزل شماره ۳۹: دیوان حافظ
خواجه:
چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست
سخنشناس نهای جان من، خطا اینجاست
سرم به دُنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
نکو:
خمار دیده
کجاست اهل دلی؟ مشنو این سخن، که خطاست!
بسی زمانه دغل کرده با تو، حرف اینجاست
تو را به دُنیی و عقبی دهد فریب، آری
ز توست فتنه؟ نه، هیهات! فتنه از بالاست!
(۱۰۵)
خواجه:
در اندرون من خستهدل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد، کجایی ای مطرب؟
بنال هان که ازین پرده، کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نکو:
بود سراسر هستی ظهور عشق، ای دوست!
جلال تو ز جمال و جمال تو در ماست
درون سینهٔ من زین جهان غمی مانده است
اگرچه از تو به هر چهره شور و هم غوغاست
هماره نغمهٔ زیر و بم تو میشنوم
اگر زبان غزلْ آبشار یا دریاست
(۱۰۶)
خواجه:
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صد شبه دارم، شرابخانه کجاست؟
چنین که صومعه آلوده شد ز خونِ دلم
گرم به باده بشویید، حق به دست شماست
نکو:
هزار جان به یکی لحظه با تو میبازم
که عشق روی تو در دیدهام جمالآراست
جهان و کار جهان شد نُمودی از لطفت
جمال پهنهٔ عالم ز حسن تو زیباست
ز خورد و خواب و خیال اوفتادهام عمری
خمار دیدهٔ تو در نگاه من پیداست
دلم ز صومعه برخاست، خون دل از چیست؟
سخن ز باده مگویید، دلبرم شیداست
عزیز پیر مغانم که والهٔ عشقم
ز هجر و آتشِ دل، دردم اینچنین گویاست
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
(۱۰۷)
خواجه:
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینهٔ حافظ هنوز پر ز صداست
نکو:
به ساز عشق که در پرده مطربم بنواخت
بریده بند هوا، بس که سینه بیپرواست
سهتارِ تار وجودم که در بم و ریز است
برفته از دو جهان، فارغ از سر سوداست
مپرس از غم عشقم، در این زمان حافظ
نکو به محضر یار و رها ز هر رؤیاست!
(۱۰۸)
غزل شماره ۴۰ : دیوان حافظ
خواجه:
کنون که بر کف گُل جام بادهٔ صاف است
به صدهزار زبان، بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است؟
نکو:
محفل هستی
دلم خلل نپذیرد، که راحت و صاف است
جمال حق به برم جایگاه اوصاف است
زدم به وحدت معنا، ظهور دل طی شد
بریدم از سر ظاهر، که دیده کشّاف است
(۱۰۹)
خواجه:
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد
که می حرام، ولی به ز مال اوقاف است
به دُرد و صاف، تو را حکم نیست، خوش درکش
که هرچه ساقی ما کرد، عین الطاف است
بِبُر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
که صِیت گوشهنشینان ز قاف تا قاف است
نکو:
ادیب و منطقی و مفتی و بسی قاضی
شدند به راه دورویی که کار اوقاف است
به لطف حق تو صفا کن که مابقی هیچ است!
رهایی از سر الطاف، عین الطاف است
بریدم از سر خلق و گزیدهام خلوت
که حدّ همت عنقا، ز قاف تا قاف است
(۱۱۰)
خواجه:
حدیث مدّعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ
نگاهدار که قلاّب شهر، صرّاف است
نکو:
حدیث خواب و خیال و وصال عیاران
همان حکایت زر بهر بوریاباف است
دگر چه جای حدیث از عیار سیم و زر است
که بزم و محفل هستی چو عشق، صرّافاست!
جمال حق به جلال است و نقش هستی هم
همین بلندی و پستی ز نون تا کاف است
فدای صنع خدایی که سِرّ هستی اوست
زبان غنچه به اوصاف عشق، بس صاف است
نکو نشسته به خاک و رسیده خوش بر عرش
بود ملازم حق، این نه از سر لاف است!
(۱۱۱)