به نام آن که نیست مانندش
(۱)
(۲)
مویهٔ: ۱۸
منم دریا
حضرت آیتاللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)
استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله
(۳۴۱ ـ ۳۶۰)
(۳)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان قراردادی | : | غزلیات .شرح. |
عنوان و نام پديدآور | : | منم دریا : استقبال بیست غزل خواجه حافظ شیرازی(۳۴۱ – ۳۶۰)/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۷. |
مشخصات ظاهری | : | ۸۵ ص.؛ ۱۴/۵ × ۲۱/۵ سم. |
فروست | : | نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی؛ [ج] ۱۸. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۵۲-۶ ؛ دوره:۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
موضوع | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان– نقد و تفسیر |
موضوع | : | Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan– Criticism and interpretation |
موضوع | : | شعر فارسی — قرن ۸ق. — تاریخ و نقد |
موضوع | : | Persian poetry — 14th century — History and criticism |
شناسه افزوده | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان. شرح |
شناسه افزوده | : | Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan .Commentaries |
شناسه افزوده | : | نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی؛[ج.]۱۸. |
رده بندی کنگره | : | PIR۵۴۳۵/ن۸ن۷ ج.۱۸ ۱۳۹۷ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۳۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۵۲۳۷۸۰۱ |
(۴)
فهرست مطالب
۹
۱۷
غزل: ۱
استقبال: قبلهٔ عشق
۲۰
غزل: ۲
استقبال: یار غار
۲۳
غزل: ۳
استقبال: لبهای نوش
۲۶
غزل: ۴
استقبال: شعلهٔ عشق
(۵)
۲۹
غزل: ۵
استقبال: شاه و ظلم
۳۳
غزل: ۶
استقبال نخست: دردانهٔ من
۳۶
غزل: ۳۴۶
استقبال دوم: نازنین چابک
۳۹
غزل: ۷
استقبال نخست: اقتضا
۴۲
غزل: ۳۴۵
استقبال دوم: خرقهٔ نفاق
۴۵
غزل: ۸
استقبال نخست: از شهان گویی
۴۸
غزل: ۳۴۹
استقبال دوم: حرارت لب
(۶)
۵۱
غزل: ۹
استقبال: شاهد هرجایی
۵۴
غزل: ۱۰
استقبال: منم دریا
۵۷
غزل: ۱۱
استقبال: یار خراباتی
۶۱
غزل: ۱۲
استقبال: دیوانهٔ یار
۶۴
غزل: ۱۳
استقبال: زیبای بامرام
۶۷
غزل: ۱۴
استقبال: خوش بخوان
۶۹
غزل: ۱۵
استقبال: غم عشقت
(۷)
۷۲
غزل: ۱۶
استقبال: کرنشی تماشایی
۷۵
غزل: ۱۷
استقبال: نازنین عشق
۷۷
غزل: ۱۸
استقبال: دلبر یکتا
۸۰
غزل: ۱۹
استقبال: هما، نکو
۸۳
غزل: ۲۰
استقبال: به عشق یارم
* * *
(۸)
پیشگفتار
محبی خود را امانتدار میپندارد؛ ودیعهداری که گویی مالک عطایای حق گردیده است و آن را با داعیهٔ خویش و با رصد حسودان و بدخواهان، برای بهرهبری خود به پروردگار میسپرد:
یارب، آن نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
محبوبی، امانت دلی کمالی را با خود میبیند که تمامیت و کمالِ جمال و جلال و آدم و عالم و دوست و دشمن را در خود دارد؛ اما وی از مقام تمکین عالی این دل و همت والای ربوبی به هیچ وجه استفاده نمیکند. اولیای محبوبی خدا به هیچوجه به امانت الهی دست نمیزنند و نسبت به آن، از خویشتن به صورت کامل برکنارند. آنان با آنکه بر هر کاری توانایی دارند، جایی را برای خود سست یا محکم نمیسازند و معرکه نمیگیرند، بلکه در هجوم تیغها نیز پناهی برای خود نمییابند. آنان آزارهای خلقی را با دید عباد الله میپذیرند و فنا و بقا را به پروردگار و هر کاری را به حکم، به حکمت و به مشیت او وا
(۹)
مینهند و تنها ظرف پذیرش میباشند؛ نه سببسازی دارند، نه سببسوزی:
یارب! آزردهدلی را که نهادی به منش
هست در نزد خودت، حفظ نما در چمنش
محبی دل بر غیر دارد و در هجوم غمها و بریدنها، مدد از خلق میجوید و تمسک به بیگانه دارد و خود را به آنکه مفتونش شده است، شفیقتر از پروردگار میشمرد:
همره اوست دلم باد به هرجا که رود
همت اهل کرم بدرقهٔ جان و تنش
محبوبی با آن که کمال در علم، اراده و دستگیری نسبت به دیگران دارد، تنها حکمت حقی و کرم ربوبی را اعتبار دارد و جز بر مشیت حق، جنبش ندارد. محبوبی، صاحب همت و تمکین است و ارادهاش با ارادهٔ حق فعلیت مییابد و حق نیز بر مدار اوست؛ بهگونهای که هرچه این دل میخواهد ـ که البته جز حق نمیخواهد ـ به اجابت میرسد و میشود:
همره تو شدهام، دور نگردم از تو
همّت تو ز کرم حفظ کند جان و تنش
محبی خود را از وصول به معشوق ناتوان میبیند. دست او کوتاه و خرما بر نخیل. او در سرگردانی دوری از محبوب، حیرانی دارد و برای گریز از آن، به هر رَطب و یابسی چنگ میاندازد:
(۱۰)
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز مناش
محبوبی را دیاری است بی نام و نشان. وطن محبوبی، ذات الهی است و فقط به آن گوهر بیتای هرجایی، عشق و ایمان دارد. او از هر سمت و سو خدا میبیند، بلکه او خدا را در وجود و بی هر سمت و سو مییابد و معرفت و عشق وجودی دارد که جز او وطنی نیست:
وطنم منزل عشق است، ندارم وطنی
از سر لطف و کرم، خود برسان در وطنش
محبی حتی در رؤیت یار، از مثار کثرت جدایی ندارد و معشوق را با عاشقان و دلهای عزیز، مصاحب میبیند:
به ادب نافهگشایی کن از آن زلف سیاه
جای دلهای عزیز است به هم برمزنش
محبوبی، محفل عطرانگیز یار را انس روحانی خویش میشمرد. او در جمعیت خویش تنها وجود حق را میبوید و وحدت عشق و عاشق و معشوق را یافته است. محبوبی، هم وجود را یافته است و هم جمعیت وجود را:
نافه و مشک ختن هست بر آن زلف تَرَش
ز تو باشد همه روح و تن و، بر هم مزنش
محبی که در غیربینی و بیگانهگرایی گویی خط ممتد دارد، عجیب آن است که خود را صاحبدلی میپندارد که در وفاداری ضربالمثل
(۱۱)
دوران است و به همین پایه، انتظار و توقع وفا از معشوق مییابد و از «حقِ وفا» ادعا میآورد:
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طرّهٔ عنبرشکنش
محبوبی با عنایت ازلی، تنها بر محبوبْ دلداده است و بیگانه نمیشناسد. او خراباتی است و در فنای خویش، به بقای حکمی مستی یافته است. او از رخنمونی و خودنمایی همهجایی ربوبی در شیدایی صفایی مستغرق است که جز به رخسار او دل نمیدهد و در خود نیازی دیگر نمیبیند، بلکه در بینیازی «از اویی» غرقه است. وفای محبوبی، صفای خراباتی دارد و چنان با شکن در شکن پایدار شده است، که جایی برای شکستن، نقض و بدعهدی نگذاشته است. محبوبی از خدای خویش پر است و حق بر مدار اوست. با این میافشانی، وفا از محبوبی در مستی است:
من به رخسار تو دل دادهام از صبح ازل
شدهام مست و خراب رخ عنبرشکنش
محبی گاهی وصولها و ذوقهایی دارد، اما چنین نیست که اقتضای آن را داشته باشد که حق به صورت مدام بر او غالب و چیره باشد. محبی به جای آنکه مشکلات نفسانی و برآمده از طریق را ببیند، معشوق را به بیوفایی متهم میکند. محبی ضعیف است و با اندک ذوق عاشقانهای، آروغ میزند و مدعی وفاداری و خیرخواهی برای معشوق میگردد:
(۱۲)
گرچه از کوی وفا گشت بهصد مرحله دور
دور باد آفت دُور فلک از جان و تنش
محبوبی، مدار وفا و معیار حق است. حقتعالی بر محبوبی ذاتی به صورت مدام غالب و چیره است. سِرّ احدی، سِرّ غالب بر محبوبی است. سِرّ احدی سبب میشود محبوبی به هر عالَم و در هر موقعیتی به رنگ خدا ظاهر شود و هیچ چیزی مانع آنان از خداوند نمیشود. او بر مدار حق و حق بر مدار اوست و جایی آلودگی نمیگیرد و همهجا مست از زیبایی حق، به عشق تجلی دارد:
دل به تو دارم و از هردو جهان بیخبرم
زنده است آن مه من با همه دُور دهنش
محبی، نهادی ضعیف دارد. او به اندکی عنایت، آروغ میزند و با کمترین رویگردانی و اقبالی، که البته برآمده از خود اوست، سست میشود. گردش پیمانهای، اشتیاق او را به شوریدگی میکشاند و رجز فرومایگی برای دیگران میخواند:
در مقامی که به یاد لب او مِی نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش
محبوبی، غیر و بیگانه و سفله و عزیز نمیشناسد. او از صبح ازل در سویدای جان خویش، صقع ربوبی ذات حقتعالی را یافته است. او از حقتعالی رنگ گرفته است و انصباغ مدام الهی بر او چیره است. او تا شام ابد به حقتعالی وفادار است و کمتر از ذرهای میل به غیر در او راه نمییابد:
(۱۳)
در دل و جان و تنم جز تو نباشد هرگز
کافرم گر که بود ذرّهای از خویشتنش
محبی از اندیشهٔ طمع و خیال زیادهخواهی بیرون نمیرود. او حتی رسوایی عشق را نیز طمعوار ترسیم میکند و برای همین، هیچگاه بر خویشتن خویش حتی اشارهای نمیگذارد و تنها عوارض و صفات را قربانی میسازد:
عِرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هرکه این آب خورَد، رَخت به دریا فکنش
محبوبی، عشق پاک و بیطمع دارد. صفت بارز محبوبی، عشق بیطمع اوست. او خداوند را به خاطر خداییاش نمیخواهد، بلکه عشق او به خدا وجودی است. اگر به فرض محال، وجود خدا، گدایی راهنشین شود، باز برای محبوبی دوستداشتنی است. محبوبی، رفیق وفادار و هرجایی خداست. محبوبی، خدا را فارغ از بهشت و جهنم او میخواهد و در هر حالی، نجوای «سبّوح قُدّوس ربّ الملائکة والروح» برای او ساز میکند:
برو، میخانه دگر چیست؟ گذر زین بازی!
این تنم را ببر و در دل دریا فکنش
محبی، که بسیار میشود از خوف و اندوه جدایی ندارد، با اوج گرفتن حرارت شوقش، گویی همهٔ غیب باطن را سیر کرده است، شور غزل میآورد. او که تا بهحال لاف وفای خویش میزد و بر
(۱۴)
بیوفایی معشوق طعنه میآورد، جفا و وفای محبوب را برای خود یکی و یکسان میشمرد:
هرکه ترسد ز ملال، اَندُهِ عشقش نه حلال
سر ما و قدمش، یا لب ما و دهنش
محبوبی لافهای محبی را برآمده از غم عشق و تشبه به عاشقی دانسته و غزلسرایی او را از غفلت و ناآگاهی و به طور کلی از ضعف وی میبیند. معرفت را باید از محبوبی جست که او، هم در سیر انفسی و از خویشتن خویش و هم در سیر آفاقی و از بطن آدم و عالم و هم از عالم اعیان ثابته و در عالم اسما و صفات، پدیدهها و مرتبهٔ هریک آز آنان را به نیکی میشناسد. او تمامی تن وجود و پیرهن ظهور را دریافته است:
ترس و خوف از غم عشق است سخن از غفلت
من و آن لب، تن و آن سینه و آن پیرهنش
محبی، تمامی حمدها و ستایش را به خداوند باز نمیگرداند و گاه به خود غرّه میشود:
شعر حافظ همه بیتُالغزل معرفت است
آفرین بر نَفَس دلکش و لطف سخنش
محبوبی، حمد را برای خدا میداند و نهتنها تمامی لطف سخن، بلکه همهٔ حُسن پدیدهها را از او و برای او میشمرد. اگر محبی ادعای لطف سخن خود را دارد، محبوبی تمامی ظهور را لطیف یافته است. محبوبی برای تمامی پدیدههای سراسر لطف و حُسن و
(۱۵)
نیکویی، نرم نرم است و جایی برای کسی و چیزی حرف، سخن و ادعایی ندارد. اما ناسوت، عالمی است که محبان متشبه را شهره میسازد و محبوبی ـ که خلاصهٔ صافی و تمامی صفا و سلالهٔ اسماست ـ را در میان خَلق به بدنامی میکشاند. محبوبی که برای آسمانیان شهره است و اهل معرفت ربوبی حتی از نام وی اعتبار میگیرند، در زمین، حتی برای محبان ناشناخته و مهجور میماند. اینگونه است که آذرخش «من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتة جاهلیة» در دیجور ناسوت، راهنمایی دارد. محبوبیشناخت، امری صعب، سخت و مستصعب است. محبوبی که بر اساس حکمت، هر چیزی را در جای خود مینشاند، شک و تردیدها از کار خضرگونهٔ او دامنگیر ظاهربینان سطحیاندیش میگردد و آن وقت، ولولهٔ «ینقلب علی عقبیه» قیامت میگردد:
خودستایی نبود در ره عشق و مستی
ز عزیز دل من گو گل لطفِ سخنش
عاشقم، سینه ندارم، نه سر و پا و دو دست
در بر آن مه مستم که نباشد محنش
شد نکو خانهخراب و، دلش آشفتهٔ اوست
من فدایش بشوم با همه لطف حسنش
ستایش برای خداست
(۱۶)
غزل شماره ۳۴۱ : دیوان حافظ
خواجه:
ای همه کار تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوهٔ شیرین شکرخای تو خوش
همچو گلبرگ طَری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمنی هست سراپای تو خوش
نکو:
قبلهٔ عشق
ای رخ شاد تو مست و لب زیبای تو خوش
دل من وه که چه مست است و چه شیدای تو خوش
تو چو طاووس نشستی به دل این عاشق
بهتر از هر گل تازه است سراپای تو خوش
(۱۷)
خواجه:
هم گلستان خیالم ز تو پُر نقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمنسای تو خوش
شیوهٔ ناز تو شیرینخط و، خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا، قد و بالای تو خوش
پیش چشم تو بمیرم که بِدان بیماری
میکند درد مرا از رخ زیبای تو خوش
نکو:
رونق جان و دل من ز وصال رخ توست
بر دل عاشق من هست تمنّای تو خوش
شده از بزم وصال تو دلم پُرغوغا
گل رخسار تو گلزارم و، دیدار تو خوش
نازنینا، ز بلندای قدت سرمستم
شاد و شیرینی و آن چشم دلآرای تو خوش
آسمان دل من گشت سرایت ای دوست
بین که در این دل مستم شده غوغای تو خوش
نازنین دل من هستی و دل، شیدایت
سربهسر بوده جهان، چهرهٔ خوانای تو خوش
(۱۸)
خواجه:
در ره عشق که از سیل فنا نیست گُذار
میکنم خاطرِ خود را به تمنّای تو خوش
در بیابان طلب گرچه ز هرسو خطر است
میرود حافظ بیدل به تولّای تو خوش
نکو:
بیحذر گشته دلم، سر به سرِ باد زدم
گرچه باشد همهدم دل به تولاّی تو خوش
چشم زیبای تو گشته است مرا قبلهٔ عشق
خدّ و خال تو خوش و، آن بر و بالای تو خوش
دل شده غرق فنا در بر آن ذات ازل
شد ابد در دل من از خط والای تو خوش
عشق تو برده نکو را به سراپردهٔ ذات
قامتت کشت دلم، وآن قد رعنای تو خوش
(۱۹)
غزل شماره ۳۴۲ : دیوان حافظ
خواجه:
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
مُعاشرْدلبری شیرین و ساقی گُلعِذاری خوش
الا ای طایر دولت که قدر وقت میدانی
گوارا بادَت این عشرت که داری روزگاری خوش
نکو:
یارِ غار
مرا ای نازنیندلبر، تو هستی یار غاری خوش
صفا و شور هستی و، سراپا گُلعِذاری خوش
دلم با عشق خوب تو، به عرش برترین بَر شد
(۲۰)
گوارایم بود عشرت، که دارم روزگاری خوش
خواجه:
هر آنکس را که در خاطر ز عشق دلبری باری است
سپندی گو بر آتش نِه که دارد کار و باری خوش
عروس طبع را زیور ز فکر بکر میبندم
بود کز نقش ایامم به دست افتد نگاری خوش
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دلافروز است و طَرْف لالهزاری خوش
میای در کاسهٔ چشم است ساقی را بنام ایزد
که مستی میکند با عقل و میآرد خماری خوش
نکو:
شب و روزم به تو مشغول و دور اَستم ز بیگانه
سپندی هم نمیخواهم، که دارم کار و باری خوش
درِ دل بستهام بر غیر و، روی دل شده سویات
چه غم دارم در این دنیا که دارد دل، نگاری خوش
شب تاریک من روشن ز نور روی جانان است
شده با عشق تو زندان مرا خود لالهزاری خوش
(۲۱)
مِی از لبهای نوشینات بنوشم مست و بیپروا
شدم سرمست از جامات، ولی دارم خماری خوش
خواجه:
به غفلت عمر شد حافظ، بیا با ما به میخانه
که شنگولان سرمستات بیاموزند کاری خوش
نکو:
ندارم غفلتی، شادم، نمیآیم به میخانه
به شنگولان سرخوش، من بیاموزم چه کاری خوش
من و سودای پنهانی، دل و غوغای شیدایی
ندارم خوف و پروایی، که باشم یادگاری خوش
دلم یکسر هوایی شد، جمال دلصفایی شد
نمیگویم کجایی شد، ولی شد کار و باری خوش
(۲۲)
نکو مست و خراب آمد، ز عشق تو به تاب آمد
بزن چرخ و بده وصلی، که هستم بیقراری خوش
(۲۳)
غزل شماره ۳۴۳ : دیوان حافظ
خواجه:
هاتفی از گوشهٔ میخانه دوش
گفت ببخشند گنه، می بنوش
عفو الهی بکند کار خویش
مژدهٔ رحمت برساند سروش
نکو:
لبهای نوش
دلبرم آمد به پیشم مست، دوش
بس مکیدم مِی از آن لبهای نوش
از دمِ آن دلبر زیبای مست
آمد اندر جان من هردم سروش
(۲۴)
خواجه:
این خردِ خامْ به میخانه بَر
تا می لعل آورَدش خون به جوش
عفو خدا بیشتر از جرم ماست
نکتهٔ سربسته چه گویی خموش
گرچه وصالش نه به کوشش دهند
آنقدر ای دل که توانی بکوش
رندی حافظ نه گناهی است صعب
با کرم پادشه عیبپوش
نکو:
رفتم از خویش و شدم در کام دوست
آن لب لعلش دلم آورد جوش
دل زدم بر لب، زدم لب بر دلش
شد همین بازی که تا گشتم خموش
در خموشی شد برم رفتار او
کوشش از او آمد، او گفتا بکوش
بگذر از رندی، تو در جانش نشین
گفتمش: جانا، تو عریانی بپوش
(۲۵)
خواجه:
داور دین، شاه شجاع، آنکه کرد
روحِ قُدُس حلقهٔ امرش به گوش
ای ملک العرش مرادش بده
وز خطر چَشمِ بَدش دار گوش
نکو:
لعنت «حق» بر «شجاع» و حلقهاش
تو بیا و حرف من بنمای گوش
کن دعایی بهر خود جان پدر
کردهای جان مرا پر از خروش
عشق و مستی با تملّق کی شود؟!
گرچه از تو خود گذشته شور و هوش
مستم و دلبر گرفته دل به بَر
او دلم بگرفت و من او را به دوش
شد نکو مست و شکست او جام را
رازِ او پوشد خدای عیبپوش
(۲۶)
غزل شماره ۳۴۴ : دیوان حافظ
خواجه:
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
کز شما پنهان نشاید داشت راز میفروش
گفت آسان گیر بر خود کارها، کز روی طبع
سخت میگیرد جهان بر مردمان سختکوش
نکو:
شعلهٔ عشق
دوش رفتم در بر دلبر بهصد ناز و خروش
گفتمش: جانا، بیا جانم بگیر! او شد خموش
او سپس گفتا: که جانا این جهان آسان بگیر
(۲۷)
لیک کوشش کن، بِجُنب و سخت کوش
خواجه:
وانگهم در داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربطزنان میگفت نوش
تا نگردی آشنا، زین پرده بویی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زآنکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
نکو:
ناگهان شد در برم دیوانهوار
شد به رقص و داد جامی، گفت: نوش!
رفت از سر هوش چون دیدم لبش
بعدِ قرنی دل دوباره شد به هوش
گفتمش: ای نازنین، رفتم کجا؟
گفت: ساکت باش که تا یابی سروش
(۲۸)
گفتمش: کو این سروش ای دلربا؟
گفت: جان تو همه گردیده گوش
خواجه:
در بساط نکتهدانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مردِ بخرد یا خموش
با دلِ خونین، لب خندان بیاور همچو جام
نِی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
گوش کن پند ای پسر، از بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون دُرّ حدیثی گر توانی دار گوش
ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کرد
خسرو صاحبقِرانِ جُرمبخشِ عیبپوش
نکو:
ناگهان دیدم که جانم نغمه شد
ناگهان گفتم که سِرّ ذرّه، پوش
آتشم زد شعلهٔ عشق از درون
آمد از تفّ محبت دل به جوش
در میان عشق و مستی ناگهان شد در برم
لب به لبهایم نهاد آن دلربای مِیفروش
(۲۹)
شد نکو مست و دگر رفت از خودش
وَه چه بزم دلنشینی بود دوش
(۳۰)
غزل شماره ۳۴۵ : دیوان حافظ
خواجه:
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است، مِی دلیر بنوش
شد آنکه اهلِ نظر بر کناره میرفتند
هزارگونه سخن بر دهان و لب خاموش
نکو:
شاه و ظلم
هزار لعنت ایزد به شاه و بر باروش
رها کن این شه دیوانه را، سخن بنیوش
منم دلیر کنارهنشین و مست و رَخش
هزار دُرّ ثمین در دل و نیام خاموش
(۳۱)
خواجه:
به بانگ چنگ بگوییم آن حکایتها
که از نهفتن او دیگ سینه میزد جوش
شراب خانگی از بیم مُحتسب خورده
به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش
ز کوی میکده دوشش به دوش میبُردند
امام شهر که سجّاده میکشید به دوش
نکو:
به بانگ سرخ زبان گفتهام همه حق را
ببین که حق بزده در دلم هماره جوش
شراب ناب بنوشم که محتسب مرده است
لبان یار مکیدم به چنگ نوشانوش
مگو ز رندی و سالوس، جملگی مکر است
که هرکسی که بدیدم، کشد ریا بر دوش
(۳۲)
خواجه:
دلا، دلالت خیرَت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
محلِّ نور تجلّی است رای اَنور شاه
چو قرب او طلبی، در صفای نیت کوش
بهجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر
که هست گوش دلش مَحرم پیام سروش
نکو:
مکن کسی تو دلالت به راه خیر و نجات
اگرچه فسق بود بد، ولیک زهد مفروش
هزار لعنت حق بر شه و شهنشاهان
چو قرب حق طلبی، در صفای نیت کوش
که چاپلوسی شاهان کند تو را مغبون
ستایش شه و شاهان کند تو را مخدوش
(۳۳)
خواجه:
رموز مصلحت مُلک، خسروان دانند
گدای گوشهنشینی تو حافظا، مخروش
نکو:
شکستهای تو دگر این رکورد درباری
ز بس که گفتهای از شه، دلم شده به خروش
برو ز ظلم و ز شاه و برو ز هر ظالم
برو ز هرچه تملّق، برو ز هر پاپوش
نکو چه خوش شده مست و نهاده دل از دست
شده دلم همه شور و شده سراسر هوش
(۳۴)
غزل شماره ۳۴۶ : دیوان حافظ
خواجه:
ببُرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگیندلِ سیمین بناگوش
نگاری چابکی شوخی پریوش
حریفی مهوشی تُرکی قَباپوش
نکو:
استقبال نخست: دُردانهٔ من
دلم برد و ببرد او از سرم هوش
جمالی نازنین، سیمینْ بناگوش
عزیز نازنینم مست باشد
بود عریان، ندارد هیچ تنپوش
(۳۵)
خواجه:
ز تاب آتش سودای عشقش
بسانِ دیگْ دایم میزنم جوش
چو پیراهن شوم آسودهخاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرش از جانم فراموش
دل و دینم، دل و دینم، ببرده است
بَر و دوشش، بَر و دوشش، بَر و دوش
نکو:
شده روح و تنم عاشق بر آن یار
دلم از عشق رویاش میزند جوش
بیامد یکشبی آن یار، سرمست
گرفتم نازنینم را در آغوش
شده هر ذرّهذرّه جان من او
چو گشته «او»، بشد خویشم فراموش
دل و دینم بود دیدار رویاش
حیات قلب من آن روی و آن دوش
(۳۶)
خواجه:
دوای تو، دوای توست حافظ!
لبِ نوشش، لب نوشش، لبِ نوش
نکو:
من و آن لب، رفیقان قدیمیم
لب لعلش دمادم میکنم نوش
نگویم عاشقی جانا چه باشد!
که دلبر گویدم: دیوانه، خاموش!
چه طنّازی و نازی دارد این ماه
من دیوانه را او کرده مدهوش
به رقص آمد به صبحی با نسیمی
مرا کشت او میان دست و بازوش
نکو! دُردانهٔ من، عشقِ عشق است
ز عشق او مزن دم، هیچ مخروش!
(۳۷)
غزل شماره ۳۴۶ : دیوان حافظ
خواجه:
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بتِ سنگیندلِ سیمینْ بناگوش
نگاری چابکی شوخی پریوش
حریفی مهوشی تُرکی قَباپوش
نکو:
استقبال دوم: نازنینِ چابک
به آغوشش شدم رفتم من از هوش
نگار نازنین، زیبا بناگوش
نگار مست و شاد و پرهیاهو
حریفِ چابک و عریان و مدهوش
(۳۸)
خواجه:
ز تاب آتش سودای عشقش
بهسانِ دیگ، دایم میزنم جوش
چو پیراهن شوم آسودهخاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مَهوش از جانم فراموش
نکو:
به شور عشق، باشد بیمحابا
به جانم زد ز خود یک دو هوا جوش
کجا پیراهن و دیگر قبا چیست؟!
تویی ساده، منم یکسر در آغوش
گرفتم لب، برفتم تا برِ ذات
که دیدم کردهام خود را فراموش
(۳۹)
خواجه:
دل و دینم، دل و دینم، ببرده است
بر و دوشش، بر و دوشش، بر و دوش
دوای تو، دوای توست حافظ
لب نوشش، لب نوشش، لب نوش
نکو:
دل و دینی نشد آنجا، که او هست
تعین رفت و ذاتش بی بر و دوش
ندیدم خود، ندیدم او به ناگه
سراسر هات و مات و جمله خاموش
چو آمد آن تعین، دیدم آنجا
به بیداری نکو خوش میکند نوش
(۴۰)
غزل شماره ۳۴۷ : دیوان حافظ
خواجه:
به جدّ و جهد چو کاری نمیرود از پیش
به کردگار رها کرده بهْ مصالح خویش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سِرّ قناعت خبر شود درویش
نکو:
استقبال نخست: اقتضا
به جّد و جهد، چه کاری همی رود از پیش؟
به دست «حق» بده کارَت، مکن نظر در خویش
نگو ز پادشه و از گدا، که گمراهند
قناعت است، نه امساک بوده در درویش
هر آنکه بگذرد از کار و کوشش، امساک است
چو شاهِ لوده که با صد خوراک اندر پیش
تو از کدام شدی، سالک شرافتمند؟!
تو پادشاه نباشی، چه باشدت؟ اندیش!
(۴۱)
خواجه:
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسانِ ترازو تو در پی کم و بیش
ریای زاهد سالوس، جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
بنوش باده که قَسّام صنع، قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو و نیش
نکو:
عدالت است و بود خود همین ترازو و گو
اگر رَوی ز همینها، نهای تو در کم و بیش
ریای زاهد و مکرش همین که گفتی تو
نبوده گر کم و بیشی، شود دلت بس ریش
هماره قسمت صانع به اقتضا باشد
تو خود کنی همه آن را، چو نوش یا چون نیش
(۴۲)
خواجه:
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملّت، زهی شریعت و کیش
به دلربایی اگر خود سرآمدی چه عجب!
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان تنگ تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محالاندیش
نکو:
ریا و ریب و فریب است شعبدهٔ هر دین
که این فریب و ریا خود نبوده اندر کیش
هر آنچه گیری و بینی بود ز خود عاقل
به اقتضا بود آنچه عوالم است در پیش
دهان تنگ و تو سالک! به فکر مردن باش
نکو چه گفته تو را باد و قبضهای از ریش
(۴۳)
غزل شماره ۳۴۷ : دیوان حافظ
خواجه:
به جدّ و جهد چو کاری نمیرود از پیش
به کردگار رها کرده بهْ مصالح خویش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سِرّ قناعت خبر شود درویش
نکو:
استقبال دوم: خرقهٔ نفاق
نه اختیار و نه جبری بود تو را از پیش
تو کوتهی منما، زبده شو به کار خویش
نه پادشه بطلب، نی فقیر درمانده
قناعت این نبوَد تا شوی چنان درویش
چه بد که لحظه به لحظه ز شاه میگویی
دمی ز گرگ و دمی هم تو گویی از یک میش
(۴۴)
خواجه:
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسانِ ترازو تو در پی کم و بیش
ریای زاهد سالوس، جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
بنوش باده که قَسّام صنع، قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو و نیش
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملّت، زهی شریعت و کیش
نکو:
نفاق را بِرَهان از دل خود ای سالک!
که شد به تیغ ترازو ملاک هر کم و بیش
ریا شده همه پیرایهٔ دیانتها
به هر طریقت و ملت، به هر شریعت و کیش
که خیر و شرّ تو جمله هم از خودت باشد
همه ز «خود» بود اینها، اگرچه شد از پیش
(۴۵)
خواجه:
به دلربایی اگر خود سرآمدی چه عجب!
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان تنگ تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محالاندیش
نکو:
لب چو غنچه و تنگی ظرافتش هیهات
بود به لطف و ندارد خطر، تو خود اندیش
جهان بود به صفا و بشر بود به کمال
نکو! گذر تو از این دلق و خرقه و از ریش
(۴۶)
غزل شماره ۳۴۸ : دیوان حافظ
خواجه:
چو جام لعل تو نوشم، کجا بماند هوش!
چو چشم مست تو بینم، به جا نماند گوش
منم غلام تو و زآنکه از من آزادی
مرا به کوزهفروش شرابخانه فروش
نکو:
استقبالنخست: از شهان گویی
صفای زلف تو برد از دلم سراسر هوش
نموده نرگس مست تو این دلم خاموش
برو ز کوزه و هم از غلامی و، خوش باش
(۴۷)
نمیخرند تو را، مُفتی اَرْ بَرَد، بفروش
خواجه:
به بوی آنکه ز میخانه کوزهای یابم
روم سبوی خراباتیان کشم بر دوش
مرا مگوی که خاموش باش و دم درکش
که در چمن نتوان یافت مرغ را خاموش
اگر نشان تو جویم کدام صبر و قرار!
وگر حدیث تو گویم کدام طاقت و هوش!
نکو:
چه فایده که ستایی تو اینقدر آن شاه
سبو و جام خرابات میکشی بر دوش
نبودهای تو که خاموش و از شَهان گویی
عقاب و باز شکاری کجا و آن خرگوش
مگو دگر تو ز حق و از عاشقی، سالک!
مواظب شهِ دون باش و دلق خود میپوش
(۴۸)
خواجه:
شراب پخته به خامان دلفسرده دهند
که باده آتش تیز است و پختگان در جوش
نعیم روضهٔ رضوان به ذوق آن نرسد
که یار نوش کند باده و، تو گویی نوش
مرا چو خلعت سلطانِ عشق میدادند
ندا زدند که حافظ خموش باش خموش
نکو:
نمانده هیچکسی در ره سلامت تو
که رفتهای تو ز شادی و آنچه باشد هوش
مگو ز روضهٔ رضوان، گدای دلق بهتن!
کجا شده همه یار و، کجا که گویی نوش؟
بگشته خلعت تو نان سادهٔ درویش
جزای آنکه تویی ساده و دگر خاموش
نکوی زندهدل و تیغ دشمنان، بَهبَه!
دلم بشد همه مست و همارهام در جوش
(۴۹)
غزل شماره ۳۴۸ : دیوان حافظ
خواجه:
چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش
چو چشم مست تو بینم به جا نماند گوش
منم غلام تو، ور زآنکه از من آزادی
مرا به کوزهفروشِ شرابخانه فروش
نکو:
استقبال دوم: حرارت لب
بداده آن لب لعلت به من نشاط و هوش
ز چشم مست تو یابد دلم هزاران گوش
نیام غلام و پی کوزه و شرابی هم
شدم به عشق جمالش رضا، چه را بفروش؟!
(۵۰)
خواجه:
به بوی آنکه ز میخانه کوزهای یابم
روم سبوی خراباتیان کشم بر دوش
مرا مگوی که خاموش باش و دم دَرکش
که در چمن نتوان یافت مرغ را خاموش
اگر نشان تو جویم، کدام صبر و قرار
وگر حدیث تو گویم، کدام طاقت و هوش
نکو:
صبوریام به فنا رفته، کشتهٔ یارم
جمال حضرت دلبر کشم فقط بر دوش
سخن بگو، نه تملّق کن و گدایی کن
بشو قناری و بلبل، نه مرغ بس خاموش
کلام حق، دل عاشق بود، ز من بشنو
کلام او ز بیان و زبان من بنیوش
(۵۱)
خواجه:
شراب پخته به خامان دلفسرده دهند
که باده آتش تیز است و پختگان در جوش
نعیم روضهٔ رضوان به ذوق آن نرسد
که یار نوش کند باده و تو گویی نوش
مرا چو خلعت سلطان عشق میدادند
ندا زدند که حافظ خموش باش خموش
نکو:
صفای باطن دل بوده عشق و شیدایی
حرارت لب او آورد دلم در جوش
دلم ز شوق قد او دگر به رقص آمد
بود لبان دلانگیز او چو چشمهٔ نوش
برو ز خلعت شاه، ارچه عشق، خود حق است
صفا نبوده به لفظت، مشو تملّقپوش
نکو! به خلعت حق کردهام دگر دل خوش
بیا به جلب رضا و محبت حق کوش
(۵۲)
غزل شماره ۳۴۹ : دیوان حافظ
خواجه:
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهاش
لیکنش مهر و وفا نیست، خدایا بدهاش
دلبرم شاهدِ طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهاش
نکو:
شاهد هرجایی
دلبرم کشته مرا روی خوش همچو مهاش
یارب، آن دشمن وی خواری و نکبت بدهاش
دلبرم شور و شر است و دل من را برده است
(۵۳)
هرکه او را بکشد، هیچ نباشد گنهاش
خواجه:
چاردهساله بتی چابک شیرین دارم
که به جان حلقه بهگوش است مهِ چاردهاش
من همان بِهْ که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک ندیدست و ندارد نگهاش
بوی شیر از لب همچون شکرش میآید
گرچه خون میچکد از شیوهٔ چشم سیهاش
نکو:
دلبرم حورصفت باشد و اندکسال است
که به حسرت نِگَرَد روی مهِ چاردهاش
تو ندانی که نگارم چه لطافت دارد
همه هستی بود از لطفِ سرِ یک نگهاش
شیر و خون لعل لبش دارد و، مستی زاید
(۵۴)
شدهام مست و خراب لب و چشم سیهاش
خواجه:
در پی آن گُل نورسته دل ما یارب!
خود کجا شد که ندیدیم در این چندگهاش
یار دلدار من اَر قلب بدینسان شکند
ببرَد زود به سرداری خود پادشهاش
جان به شکرانه کنم صرفْ، گر آن دانهٔ دُر
صدف دیدهٔ حافظ شود آرامگهاش
نکو:
دلبرم هست به دل در همهٔ سیر وجود
فارغ از ملک و مکان باشد و خود نیست گهاش
یار من، شاهدِ هرجایی و صافی باشد
نیکبخت است کسی کاو بشود پادشهاش
کردهای داغْ دلم را ز حدیث شاهان
خس و خاری بود ایندسته کم از گَرد و کهاش
آسمان دل من جایگهِ «هو حق» است
همه هستی شده پیوسته سرازیرِ رهاش
(۵۵)
شد نکو در بر او خاکنشینی شیدا
خوش بود گر که نیفتیم ز چاله به چهاش
(۵۶)
غزل شماره ۳۵۰ : دیوان حافظ
خواجه:
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
باید برون کشید از این ورطه رَخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گُل به تن لَختْ لَختِ خویش
نکو:
منم دریا
دریا شدم چه ساده و سلطان بخت خویش
انداختم در آب در این ورطه، رخت خویش
دنیا اگرچه سخت گزیده است آه من
(۵۷)
پاره نمودهام چو گل این جانِ لَخت خویش
خواجه:
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دلْ صبور باش که آن یار تندخوی
بسیار تندروی نشنید ز بخت خویش
گر موج خیزِ حادثه سر بر فلک زند
عارف به آب تَر نکند رَخت پَختِ خویش
نکو:
با آنکه چون گلم، ولیک همانند آتشم
آتش کشم به پیش رُخاش این درخت خویش
از یار خود چگونه صبوری توان نمود؟!
رنجش ز یار نیست، نشینم به تخت خویش
گر قعطه قطعهام بکند یار، آن نکوست
جز میل، دل نزند رخت و پَخت خویش
(۵۸)
خواجه:
خواهی که سخت و سستِ جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سُست و سخنهای سخت خویش
ای حافظ ار مُراد میسَّر شدی مدام
جمشید نیز دور نمانْدی ز تخت خویش
نکو:
سستی چه شد؟ دل من سخت میتپد
بر هم زنم جهان به سخنهای سخت خویش
یکسر مراد یار میسّر شده مرا
جمشید کیست؟ هست نکو شاه وقت خویش
(۵۹)
غزل شماره ۳۵۱ : دیوان حافظ
خواجه:
من خرابم ز غم یار خراباتی خویش
میزند غمزهٔ او ناوک غم بر دل ریش
با تو پیوستم و از غیر تو دل ببریدم
آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش
نکو:
یار خراباتی
من خرابم ز غمِ یار خراباتی خویش
میزند غمزه ز مژگان به دل مست و پریش
نبود غیر به یارِ خویش هرجایی من
صافی و صاف بود، یا که بود پر از ریش
(۶۰)
خواجه:
به عنایت نظری کن که من دلشده را
نرود بیمدد لطف تو کاری از پیش
آخر ای پادشه حسن و ملاحت چه شود
گر لب لعل تو ریزد نمکی بر دل ریش
خرمن صبر من سوختهدل داد به باد
چشم مست تو که بگشاد کمین از پس و پیش
نکو:
شدهام عاشق آن لعل لب دلجویت
نه پی کار شدم، هرچه شود از پس و پیش
پادشه گفتی و حالم بزدی بر هم تو
دل آزاده طلب کن، وگرت شد دل، ریش
صبر و خرمن چه بود، آتش دل دارم من
در بر دلبر مستم نبود حال پریش
(۶۱)
خواجه:
گر چلیپای سر زلف ز هم بگشاید
بس مسلمان که شود کشتهٔ آن کافرکیش
پس زانو منشین و غم بیهوده مخور
که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش
چون که این کوشش بیفایده سودی ندهد
پس میازار دل خود ز غم ای دوراندیش
نکو:
زآن چلیپای سر زلف پریشانی من
شادم و مستم و دیوانهٔ آن صافیکیش
برو از مسلم و کافر، تو به عشقش بنشین
تا کند قطعه بهقطعه دل تو با لب تیش
برو از غم، برو از زانو و از رزق کمات
لب لعلش تو بزن، خون بطلب بی کم و بیش
از چه رفته ز دلت چهرهٔ امید وصال؟!
سود و آزار چه باشد، کی شد این دوراندیش؟
(۶۲)
خواجه:
پرسش حال دلِ سوخته کن بهر خدا
نیست از شاه عجب، گر بنوازد درویش
حافظ از نوش لب لعل تو کامی کی یافت؟
که نزد بر دل ریشش دوهزاران سر نیش
نکو:
خرقه از تن بفکن، لعنت «حق» بر شه کن
دلبر خوش بنوازد تو و آن یک درویش
لب لعل از سر عشق است، تو مشکل داری
نیشِ او نوشِ نکو هست و نباشد آن نیش
(۶۳)
غزل شماره ۳۵۲ : دیوان حافظ
خواجه:
مرا کاری است مشکل با دل خویش
که گفتن مینیارم مشکل خویش
خیالت داند و جان من از غم
که هرشب در چه کارم با دل خویش
نکو:
دیوانهٔ یار
منم دیوانه، فارغ از دل خویش
دلم رفت و نمانده مشکل خویش
شب و روزم بود تو، تو، همه تو
تویی هستی و هستی حاصل خویش
(۶۴)
خواجه:
ز واپسماندگان یادی کن آخر
چه رانی تند جانا محمل خویش؟
بسی گشتم چو مجنون، کوه و صحرا
مگر یابم سراغ از منزل خویش
مرا در اول منزل ره افتاد
کی آمد کشتیام بر ساحل خویش
چه فرصتها که گم کردم در این راه
ز بخت خوابناک غافل خویش
نکو:
بِران تا هرکجا خواهی تو محمل
منم با تو میان محمل خویش
در و دشت و تمام کوه و صحرا
بر این دیوانهٔ تو منزل خویش
بههر منزل شدم با تو سواره
تویی دریای من، تو ساحل خویش
بههر فرصت تو بودی فرصت من
نه بخت و خواب و نه که غافل خویش
(۶۵)
خواجه:
بکن جولانی آخر در ره ما
چو حافظ خاک کرد آب و گل خویش
نکو:
کنی جولان بههر لحظه بههر دل
تو آب و خاک و، هستی تو گِل خویش
تویی فعل و تو فاعل، تو نتیجه
تو که خود میشوی خوش، عامل خویش
همه هستی بود شور دل تو
تویی حاصل، تویی خود واصل خویش
همه هستی من باشد فدایت
تویی دلبُرده، تو خود کامل خویش
نکو دیوانهٔ یار عزیز است
که گفتا: خود تویی تو فاعل خویش
(۶۶)
غزل شماره ۳۵۳ : دیوان حافظ
خواجه:
دلم رمیده شد و غافلم منِ درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سَر ایمانِ خویش میلرزم
که دل به دست کمانابرویی است کافرکیش
نکو:
زیبای بامرام
خوشم ز دلبر مستم، نبودهام درویش
به هرچه کرده خوشم، یا هر آنچه آید پیش
نه همچو بید بلرزم، به چرخ و رقص آیم
چو بینم آن مهِ زیبای بامرام و کیش
(۶۷)
خواجه:
خیال حوصلهٔ بحر میپزم، هیهات!
چههاست در سر این قطرهٔ مُحالاندیش
به کوی میکده گریان و سرفِکنده روم
چراکه شرم همی آیدم ز حاصل خویش
نه عمر خضر بمانَد نه مُلک اسکندر
نزاع بر سَر دنیای دون مکن درویش
بنازم آن مژهٔ شوخِ عافیتکش را
که موج میزندش آبِ نوش بر سَر، نیش
نکو:
برفته دل ز خیال و به عشق او مستم
نه قطرهای، که دگر گشتهام ز دریا بیش
به کوی عشق شدم با صفا و آزادی
که یار من بود آن نیکوی جمالاندیش
نه عمر خضر بخواهم، نه ملک اسکندر
صفای دل طلبم، هین! نه گرگم و نه میش
نه عافیتطلبم، خون دل طلب کردم
که گشته نیش چو نوش و، بود چو نوشم نیش
(۶۸)
خواجه:
ز آستین طبیبان، هزار خون بچکد
گَرَم به تجربه دستی نهنْد بر دل ریش
تو بندهای گِله از پادشه مکن ای دل
که شرط عشق نباشد شکایت از کم و بیش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزینهای به کف آور ز گنج قارون بیش
نکو:
پی طبیب نیام، نیستم چنان درویش
دلم پی لب لعل است و دل شده زآن ریش
چه بد که مادح شاهان شدی تو ای سالک
بهجز جمال پریچهره، بر دگر مندیش
برو ز شاه و گدا و ز گنج قارون هم
بدان که برسد دست هر فقیر و تیش
صفای سینه طلب کن، کمر به نزد توست
نکو بود برِ یارش، نباشد او با خویش
(۶۹)
غزل شماره ۳۵۴ : دیوان حافظ
خواجه:
از رقیبات دلم نیافت خلاص
زآنکه القاص لایحب القاص
محتسب خُم شکست و من سر او
سِنَّ بالسِنِّ و الجُروح قصاص
مطرب ما رهی بزد که به چرخ
مشتری همچو زهره شد رقاص
نکو:
خوش بخوان
بیرقیبم میان عام و خلاص
تا حقیقت بود چه باشد قاص
تو نه اهل شکستن سِرّی
با تملّق نیامده است قصاص
ذرّهذرّه جهان همی رقصد
هرچه یابد ظهور، شد رقاص
(۷۰)
خواجه:
گوهر از بحر کی برون آرد
تَرک سر تا نمیکند غواص
نقدی از عشق جوی نه از عقل
تا که خالص شوی چو زر خلاص
حافظ اول ز مصحف رخ دوست
خواند الحمد و سورهٔ اخلاص
نکو:
گوهر است این جهان، تویی دریا
هرکسی بوده در خودش غوّاص
عقل و عشقم خوش است ای سالک
تو بخوان بهر خود یکی اخلاص
خوش بخوان حمد و سوره را هردم
شو تو از عاشقان خاصالخاص
شد نکو فارغ از همه اغیار
بهْ ز زر بوده دل، نبوده رصاص
(۷۱)
غزل شماره ۳۵۵ : دیوان حافظ
خواجه:
نیست کس را ز کمند سر زلف تو خلاص
میکشی عاشق مسکین و نترسی ز قصاص
عاشق سوختهدل تا به بیابان فنا
نرود در حرم دل، نشود خاصّ الخاص
نکو:
غم عشقت
دل شده از سر زلف تو دلآرا رقّاص
تو بکش کشتهٔ خود، نیست تقاضای قصاص
شدم از روز ازل، مست و فدایی عشق
حرم دل شده با تو حرم خاصالخاص
(۷۲)
خواجه:
جان نهادم به میان، شمعصفت از سر شوق
کردم ایثار تن خویش ز روی اخلاص
آتشی در دل دیوانهٔ ما در زدهای
که چو دودیم همیشه به هوایت رقاص
کیمیای غم عشق تو تن خاکی ما
زر خالص کند اَر چند بود همچو رصاص
نکو:
من فدای تو و شیدای دو چشم مستات
کشتهٔ آن قد و بالای تواَم با اخلاص
از غم عشق تو در دست بلا افتادم
شده رسوا دل من پیش هر عام و هر خاص
کیمیا چیست دگر؟ هست دلم صاف از عشق
زر چه باشد؟ گلِ عشقم، نبود دل چو رصاص!
(۷۳)
خواجه:
به هواداری و اخلاص چو پروانه ز شوق
تا نسوزی، نشوی از خطر عشق خلاص
قیمت دُرِّ گرانمایه ندانند عوام
حافظا! گوهر یکدانه مده جز به خواص
نکو:
جان چه باشد که چو پروانه بر آتش فکنم
من نخواهم که شوم از غم تو هیچ خلاص
شمع و پروانه بود رتبهٔ نازل در عشق
شدهام در دل دریای غم تو غوّاص
گوهر ناف وجود و ثمر کاف دلم
شده ژولیده نکو، کار ندارد به خواص
(۷۴)
غزل شماره ۳۵۶ : دیوان حافظ
خواجه:
بیا که میشنوم بوی جان از آن عارض
که یافتم دل خود را نشان از آن عارض
به گل بمانده قد سرو ناز از آن قامت
خجل شده است گل گلسِتان از آن عارض
نکو:
کرنشی تماشایی
برفتم از سر جان و جهان از آن عارض
شدم رها ز خود و دیگران از آن عارض
جمال ناز و قد و قامتش کند حیران
منم به حیرت پاک نهان از آن عارض
(۷۵)
خواجه:
معانیای که ز حوران به شرح میگویند
ز حسن و لطف بپرس این بیان از آن عارض
گرفته نافهٔ چین بوی مشک از آن گیسو
گلاب یافته بوی جنان از آن عارض
به شرم رفته تن یاسمن از آن اندام
به خون نشسته دل ارغوان از آن عارض
ز مهر روی تو خورشید گشته غرق عرق
نزار مانده مه آسمان از آن عارض
نکو:
من عارض رخ آن دلبر دلآرایم
بود در این دل و جان نشان از آن عارض
ز روی چون مهِ خود همتی به جانم داد
دلم شده به صفا چون جنان از آن عارض
گرفته گل به بَرَم کرنشی تماشایی
دلم شد از سرِ عشق، ارغوان از آن عارض
به روی شاد نگارم نشسته زیبایی
دلم شده زِ بَر آسمان از آن عارض
(۷۶)
خواجه:
ز نظم دلکش حافظ چکید آب حیات
چنان که خوی شده جانا چکان از آن عارض
نکو:
کشیده دلبر مستم همه خطِ عشقش
بود جهان به سراپا بیان از آن عارض
منم هماره هوایی آن دلآرایم
برون شده دلم از هر زمان از آن عارض
نکو نشسته به تنهایی جمال دوست
شدم رها ز همه این و آن، از آن عارض
(۷۷)
غزل شماره ۳۵۷ : دیوان حافظ
خواجه:
حسن و جمال تو جهان گرفت طول و عرض
شمس فلک خجل شده از رخ خوب ماه ارض
از رخ توست مقتبس خور ز چهارم آسمان
همچو زمین هفتمین مانده به زیر بار قرض
نکو:
نازنینِ عشق
از تو گرفته این جهان یکسره جمله طول و عرض
رفته جهان از همهسو به آسمان و هرچه ارض
بگذر از این کلام ناپختهٔ دور از برِ حق
(۷۸)
این چه بود که گفته شد قصه ز وام و یا که قرض!
خواجه:
دیدن روی خوب تو بر همه خلق واجب است
سجدهٔ درگه تو بر جمله ملایک است فرض
جان که فدای او نشد، زندهٔ جاودان نشد
تن که اسیر او نشد، لایق اوست قطع فرض
بوسه به خاک پای او دست کجا دهد مرا
قصهٔ شوق حافظا، خود که رساندش به عرض
نکو:
جان که فداییاش شده زنده و جاودان حق
بوده بههر جهت بَرَش شاهد و شاد و غرق فرض
بوسه زنم بر آن لبِ دلبر نازنین عشق
از لب او بگیرم آن لعلِ لبش به لطف و عرض
گشته نکو به دست «حق»، رونق گلْسِتان عشق
ذرّه بهذرّه رؤیتش، بوده به قسمت و به فرض
(۷۹)
غزل شماره ۳۵۸ : دیوان حافظ
خواجه:
گِرد عذار یار من تا بنوشت حسن خط
ماه ز حسن روی او راست فتاده در غلط
از هوس لبش که آن ز آب حیات خوشتر است
گشته روان ز دیدهام چشمهٔ آب همچو شط
نکو:
دلبر یکتا
بر صف چهرهٔ دلم او بِنِوشت حُسنِ خط
دلبر من شد به دلم، بیهمه آفت و غلط
از لب لعل او شدم غرقه بهخونِ سینهام
خون دلم شده روان ز دیده همچو نهر و شط
(۸۰)
خواجه:
خال سیاه را بر آن عارض سیمرنگ بین
راست ز مشک ماند آن بر رخ ماه یک نُقَط
موی گشاده کرده خوی تا به چمن درآمدی
شد رخ گل چو زعفران، مشک و گلاب شد سقط
گه به هواش میدهم کرد مثال جان و دل
گاه به آب میکشم آتش عشق همچو بط
نکو:
خال سیاه کنج لب منم به چهرهٔ خوشش
در بر رخسارهٔ او منم چو ماه یک نُقَط
نرگس مست دلبرم چون به دلم گذاشت پای
رفته ز جان من بلا، گشته ز من همه سُقَط
من به هَواش دلخوشم، جان و دلم دهم بر او
آتش عشق برده دل، کرده دلم هوای بَط
(۸۱)
خواجه:
گر به غلامی خودم شاه قبول میکند
تا به مبارکی دهم بنده به بندگیش خط
آب حیات حافظا! گشته خجل ز نظم تو
کس به هوای دلبران شعر نگفته زین نمط
نکو:
من نه غلام و بندهام، گرچه که بیقرار عشق
سر بدهم به عشق او، گشته دلم چه بیشَطط
دل نبوَد به راه خود، راه من است دلبرم
دلبر یکتای نکو، هست فقط بر این نَمَط
(۸۲)
غزل شماره ۳۵۹ : دیوان حافظ
خواجه:
ز چشم بد رخ خوب تو را خداحافظ
که کرد جمله نکویی به جای ما حافظ
بیا که نوبت صلح است و دوستی و صفا
که با تو نیست مرا جنگ و ماجرا حافظ
نکو:
هما، نکو
جمال دلبر من بوده آن هما، نکو
که کرده چه خوش نیکویی به ما، نکو
منم اسیر محبت، منم جمال یار
نبوده جز غزل باصفا، نکو
(۸۳)
خواجه:
به زلف و خال بتان دل مبند دیگر بار
اگر بجستی از این بند و این بلا حافظ
اگرچه خون دلت خورد لعل من بستان
به کام دل ز لبم بوسه خونبها حافظ
بیا بخوان غزلی تازهتر ز آب حیات
که شعر توست فرحبخش و جانفزا حافظ
نکو:
من و آن نرگس مستش چه بوده دیگر کو!
من و آن لب لعل بتان بلا، نکو
به قرب کنج لبت، خون دل بریزم خوش
شدم بهای لب لعل تو خونبها، نکو
غزل مرا ز لب یار بوده بس زیبا
نسیم وحی سحر گشته جانفزا، نکو
(۸۴)
خواجه:
سحرگهی که چو رندان بِنالی از سر درد
به کار من بکن آن دم یکی دعا حافظ
تو از کجا و امید وصال او ز کجا!
به دامنش نرسد دست هر گدا حافظ
چو ذوق یافت دل من به ذکر آن محبوب
مراست تحفهٔ جانبخشِ غمزدا حافظ
نکو:
سحرگهام شده مستی و دردم نیست
به لب شده لبِ دلبرم نیمدعا، نکو
کنم به وصل نگارم دمادم آسایش
دریده دامن و آید، کجا گدا نکو!
نشستهام به بَرَش چون عزیر لمیزلی
بداده از لب شادش مرا دوا، نکو
منم چهرهگشا و دریده دامن او
شدم به پیش او پاک و خوشش آشنا، نکو
نکو بود به همه وصل و با همه عشرت
چه بوده آنکه تو گویی چه دلربا! نکو
(۸۵)
غزل شماره ۳۶۰ : دیوان حافظ
خواجه:
قسم به حشمت جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
به فیض جرعهٔ جام تو تشنهایم ولی
نمیکنیم دلیری، نمیدهیم صُداع
نکو:
به عشق یارم
قسم به چهرهٔ یارم، که هست شاه شجاع
که نیست غیر تو در دل، دلم تو راست مطاع
تو را همین که بگویم به نفرتم از شاه
شجاع یا که دگر ظالمی بههر انواع
(۸۶)
خواجه:
خدای را به میام شستوشوی خرقه کنید
که من نمیشنوم روی خیر از این اوضاع
ببین که رقصکنان میرود به نالهٔ چنگ
کسی که اذن نمیدادی استماعِ سَماع
به عاشقان نظری کن به شکر این نعمت
که من غلام مطیعم، تو پادشاه مُطاع
نکو:
منم چه غوطهور اندر جمال پاک تو
به شرح شور و وصال و رها ز درد و صُداع
به عشق لودهٔ دل مستم و نخواهم غیر
به کام دل شدهام با تمام این اوضاع
مگو ز غیر به خود گو ز نالهٔ چنگی
بیا به رقص و به چرخ و به چین و هم به سماع
منم عزیز، عزیزم که شور دل دارم
به محضرش خوش و مستم، نیام به او طمّاع
ولی بُرو ز تملق به نزد شاه پلید
رها کن این شه و سلطان و جملهٔ اتباع
(۸۷)
خواجه:
برو ادیب و نصیحت مگو که دیگر تو
نبینیم پس از این هیچگه به کنج بقاع
ز زهد حافظ و طامات او ملول شدم
به ساز رَوَد و غزلگوی با سرود و سماع
نکو:
تو شاه را بستایی، ادیب لیکن نه
نصیحتی نبود، شد تملق این مصراع!
چه ساده و چه نجیبم، به عشق یارم مست
نکو گذشته ز دنیا، ز غیر و هرچه متاع
(۸۸)