فصل هفتم: قرب یار
آزادی عشق
دوبیتی، تریبونی آزاد است که هر موضوعی از عامیانه تا حکیمانه و نیز گویشهای محلی را میشود محتوای آن قرار داد و در این ویژگی و نیز در قافیه، با رباعی همانندی دارد؛ اما تفاوت آن با رباعی در وزن آن است. وزن عروضی دوبیتی «مفاعیلن مفاعیلن فعولن» و بلندتر از رباعی است. دوبیتیهای بابا طاهر و فایز در میان فارسیزبانان بسیار مشهور است.
«دل» و «عشق»
در حال که قلم به دست گرفتهام و مقدمه این جلد از «کلیات دیوان نکو» را مینگارم و برخی از دوبیتیها را پیش رو دارم، دلم برای کودکی خود تنگ است. دوست دارم کودکیام را دوباره بازیابم تا آن روح مجسم را ببویم و ببوسم؛ اما نه آن برای من دستیافتنی است و نه آن همدم را دارم که بتوانم با او راز دل خویش گویم و در کنار او قرار گیرم. آن همدمِ آن روزی را دیگر ندارم تا مرا همراهی کند؛ چرا که در تنهایی و غربت امروزی خویش سرگشتهام؛ چنانکه امروز فقط حق والهم میدارد و تنها اوست که مرا مونس است. باید از دل
(۱۹۵)
بگویم. دلی که گاه هنگامههایی دارد و قلبم را چنان به ایستایی وا میدارد که هر لحظه میمیرم و زنده میشوم و به مردنْ حیات، و به زندگی امید میبخشم. گاه میمیرم و دوباره زنده میشوم. گویا سرشتم چیزی جز مرگ و حیات، و زندگی و مردن نیست. دل، غوغایی دارد که هم مرا به کشتن میدهد ـ به گونهای که اثری از من در هیچ جای عالم بهجا نماند ـ و هم زندگی ابد را برایم رقم میزند و جاودانگی حق محاصرهام میکند. گویا مرا هرچه بیشتر به سوی مرگ پیش میبرند، دلم زندهتر میشود. زندگیام آکنده از این مردنها و زنده شدنهاست.
نخستین بار که مرگ را دیدم، در جا با «دل» و «عشق» آشنا شدم و در این نوشتار میخواهم از آن «دل» و «عشق» بگویم. عشق، بود و نُمود من است و سوز و ساز بسیاری را برای دل رقم زده است. عشق، مقصود را نشان داد و مرا به حرکت واداشت و تحمل آن را برایم آسان ساخت. دل هنگامی که با عشق باشد، هیچ شکستی ندارد و هر شکستی را پیروزی میداند. کارگشای من، عشق و کارگاه من نیز عشق است. جز عشق نمیشناسم. عشقی که مطلق است و به هیچ قید و بندی در نمیآید. از عشق است که شعر میسرایم و از عشق است که دل به رقص میآید. صدایم صدای عشق است و این دوبیتیهای مقفّا یا مردّف نیز ندای عشق را سر میدهد.
این ترانهها رقص دل حق است که با مرگ، مرا زنده میدارد. مرگی که از عشق است و زندگی است و پایندگی میآورد. این ترانهها مرا به فنا میدهد و برایم بقایی ابدی دارد که بیقراری آن، دل و دینم را بر باد میدهد و سامان
(۱۹۶)
میبخشد.
برای آن که رابطه «دل»، «عشق» و «شعر» به خوبی تبیین گردد و حقایق گفته شده در این ترانهها بستر نزول خود را نشان دهد، ناگریز از ارایه مقدمهای در چگونگی ماجرای پر معنا و سرشار از حکایت «دل» و «عشق» میباشم.
عشق پاک و بیطمع
به اختصار و کوتاه، ولی صریح و بیپرده بگویم که آنچه مایه اصلی اشعار کلیات دیوان نکوست، شرح ماجرای «عشق پاک» است. عشق پاک و ناب، عشقی است که هیچ گونه طمعی در آن نیست. نفی طمع و وصول به عشق پاک، مسیر عارفان محبوبی است. مسیری بسیار کوتاه و سریع که به نیروی محبت و عشق پیموده میشود. عشقی که میتوان به آن رسید و برای آن مسیری شفاف یافت؛ چنانکه در صحیفه عشق، صحیفه سجادیه آمده است: «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِه، … وَانْهَجِ لی إلی مَحَبَّتِک سَبیلاً سَهْلَةً، أکمِلْ لی بِها خَیرَ الدُّنیا وَ الآخِرَةِ»؛ بارخدایا، بر محمد و آل محمد درود فرست و برای رسیدن به محبت و عشقِ خود، راه سهل و آسانی نشانم ده و بهواسطه آن، خیر دنیا و آخرت را برای من کامل گردان.
این مسیر، تنها منحصر در سه منزل، به ترتیب زیر است: قطع طمع از غیر، قطع طمع از خود و قطع طمع از خداوند عالمیان. تمامی این سه منزل در یک کلمه خلاصه میشود: «عشق پاک». کسی که به حق عاشق باشد و به خداوند و
(۱۹۷)
به تمامی پدیدههای او عاشق باشد، طمع خود را قطع میکند و آن را به کلی بر زمین مینهد. چنین فروگذاشتنی ریزش تمامی هوسها، امیال و کمالات را در پی دارد و جز عشق چیزی نمیماند. کسی که عاشق خالص است و عشق او پاک پاک است، هیچ گاه از کسی گِلِه و توقعی ندارد و حسرت چیزی را بر دل نمیآورد و آه دنیا، بلکه آخرت و بلکه هیچ کمالی، در نهاد او شکل نمیگیرد. عشقی که چون طمعی در آن نیست، شک و شرط به آن راه نمییابد. او با همه رفیق میشود. رفیقِ رفیق. او با حق تعالی رفیق میشود، ولی نه از ترس جهنم او و عذابهایی که دارد و نه به شوق بهشت او و نعمتهایی که دارد؛ بلکه از آن جهت که خداوند را رفیق مییابد و شایسته رفاقت؛ بدون آن که بخواهد از او تکدی نماید. او با خدا رفیق میشود، بدون این که به او طمع کند. چنین کسی از سرِ خود برخاسته است و نه خویشی دارد و نه طمعی؛ بلکه دندان طمع را به کلی از ریشه برکنده است و جز عشق در میان نیست.
عاشقِ بی طمع، در پیشامد هر شرایطی دست از عشق خود بر نمیدارد و معشوق خود را رها نمیسازد. عشق بیطمع هیچ گاه برش و بریدگی ندارد، بلکه هر چه زمان بر آن عشق بگذرد، همچون شراب، صافیتر میشود. صاحب عشق، بههمه چیز حتی سنگ مرحمت دارد، تا چه رسد به برادران دینی خود! باید گفت صدق اللّه العلی العظیم که میفرماید: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ»(۱). اخوت به این معناست که دیگر نمیتوانند از هم جدا شوند و حتی جهنم نیز نمیتواند میان آنان فاصله اندازد. اینکه قرآن کریم میفرماید: «فَأَصْلِحُوا بَینَ أَخَوَیکمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکمْ تُرْحَمُونَ»(۲)؛ به این معناست که میان
- حجرات / ۱۰٫
- حجرات / ۱۰٫
(۱۹۸)
مؤمنان، راهی برای جدایی نیست؛ چرا که عشقِ میان آنان، پاک و خالص است. عشق وقتی عشق است که بدون طمع به انواع بهرهها باشد و طمع به کلی در آن قطع شده باشد. توحید ذاتی و ولایت با عشق بیطمع است که به دست میآید.
تفاوت عشق با شهوت و هوس، در همین نکته است که عشق طمع ندارد، اما شهوت و هوس طمعها دارد. شهوت مانند خشتی است که تنها نَمی از عشق به آن رسیده است و رطوبت آن هم با موریانه طمع همراه است. شهوت و هوس، رسوبات ناسوتِ عشق است که در طمعِ دل پدید میآید.
مراتب عشق
برای وصول به عشق پاک، باید سه مرتبه و سه منزلِ ریزشی و تو در توی «قطع طمع از غیر» و «از خود» و «از حق تعالی» را به صورت دَوَرانی طی نمود. هر کسی باید سه ریزش درونی و باطنی داشته باشد تا عشق پاک را وجدان نماید: نخست باید از سر غیر برخیزد و از طبع و نفس و عقل فراتر رود و سپس طمع از خود بردارد و قلب و دل را وداع گوید و سپس روح را بریزد و طمع از حق تعالی برگیرد.
عاشق، کسی است که به مقام «دل» رسیده باشد. او در این مقام است که «ناز» معشوق را به هر بهایی که باشد، به جان میخرد؛ وگرنه دل او جلا نمییابد و از سیر و رشد خود باز میماند.
(۱۹۹)
انسان دارای سه مرتبه کلی کمال، حرکت و رشد است که عبارت است از: «نفس»، «دل» و «روح». نفس، محسوسات و نیز مخیلات را درک میکند که در دوران جنینی فعال میشود و نازلترین و ابتداییترین حرکت انسان است. در این مرتبه، بیش از حظوظ نفسانی در وجود فرد نیست و وی حتی از امور حلال و عبادات خود لذت میبرد.
انسانیت این گروه در سطح امور نفسانی آنهاست و به خور و خواب تا علم و سواد و کار بسنده میکنند. تحصیل آنان نیز برای حظّ نفس و به دست آوردن شغل و حرفه است تا کار و زندگی نفسانی و نیازهای نفسی خود را سامان دهند و نهایت آن، لذت و کامیابی نفسانی ـ با تنوعی که دارد ـ هست. البته نفس هم مراتب دارد و برخی در سطح نازل، از این حظوظ بهره میبرند و برخی قوّت و قدرت نفسی بیشتری دارند. چنین بهرهوریای برای همگان میسور است. فرد در این مرتبه، حتی اگر به علوم اسلامی اشتغال داشته باشد، درسهای وی از مرتبه نفس وی فراتر نمیرود. دایره وجود چنین کسی از خانه، همسر و فرزند یا دوستان وی به صورت محبت معمولی بیشتر نمیشود و آیندهنگری وی بسیار جزیی است و محدود به مطامع دنیوی، یا در کسانی که طمع بیشتری دارند، به نعمتهای اخروی است. وی بیش از حافظه و معلومات در وجود خود ندارد و به علم دست نمییابد؛ به این معنا که قدرت استنباط، فهم و تحلیل مطالب را در خود ندارد و همواره در علوم مقلد، خوشهچین، تکدیگر و گداست و بر سر سفره این و آن مینشیند. معلومات وی دانش و ادراک نیست، بلکه تنها بهره بردن از حافظه است. ادارک وی در صورتی که در محیطی نفسانی رشد داشته باشد، میتواند به «شیطنت» تبدیل گردد و عقل او عقال و پابند کمال وی گردد.
(۲۰۰)
کسی که در دایره نفس گرفتار است و ادراک یا رؤیت ندارد، تفاوتی ندارد که در کجا و چه کاری میکند. تنها چیزی که برای او مهم است این است که حلال و شرعی و متناسب با استعداد و سلیقه وی باشد. البته نفس عادی دارای حرص بوده و ناآرام و بیمار میباشد و شخص باید در پی درمان بیماریهای نفسانی خود باشد.
چنین افرادی دارای استعداد قلب میباشند، ولی فعلیت آن را ندارند؛ به این معنا که موتور حس و قلب در وجود آنها تعبیه شده است، ولی اینان آن را به حرکت نینداختهاند و به تعبیر قرآن کریم: «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ یفْقَهُونَ بِهَا، وَلَهُمْ أَعْینٌ لاَ یبْصِرُونَ بِهَا، وَلَهُمْ آَذَانٌ لاَ یسْمَعُونَ بِهَا، أُولَئِک کالاْءَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»(۱). چنین نیست که عقل و قلب در تمامی افراد نباشد، بلکه خداوند این خیرات و کمالات را به صورت اقتضایی به همه عطا کرده است؛ اما این بندگان هستند که از آن بهره نمیبرند.
حرکت نفسی، سرمایه اولی آدمی است و در صورتی که در محتوای آن نماند و آن را ابزار قرار دهد، میتواند دومین موتور حرکتی خود را که قلب است، استارت بزند و روشن نماید و به حرکت کمالی خود شتاب بخشد. قلب است که به امور علمی دست مییابد. قلب، امری فراتر از خاطرات نفسی است و در این مرتبه، لذایذ در دل قرار میگیرد.
برد بلند آدمی، دل اوست که محبت و عشق در آن ظهور و بروز دارد. البته تعابیری همچون «دوستت دارم» یا «خوشم میآید» یا «عزیزم» گرچه از
- الاعراف / ۱۷۹٫
(۲۰۱)
صفات دل است، ولی آنچه در محاورات عمومی وجود دارد، مرتبه نازل آن است و از خوشامدهای نفسانی و حسی بالاتر نمیرود.
کسی که صاحب قلب میشود، اوج و حضیض بر او وارد شده و صاحب تقلب و دگرگونیها میگردد. وی گاهی در اوج قرار میگیرد و زمانی به حضیض میافتد. خواب و بیداری وی برای حظوظ نفسانی نیست و با آن تفاوت دارد. ادراک و معرفت چنین کسی با افراد عادی همسان نیست. وی انسانی دیگر شده است که برای هر چیزی میتواند بیندیشد و ادارک کند. چنین کسی صاحب ملکه قدسی است و این مرتبه، باشگاهِ ادارک، علم، استنباط و اجتهاد است. انسان در این مرتبه، فهیم است و فرد در این مقام، «خود» را یافته است و خود حقیقی هست و ادای کسی را در نمیآورد؛ چرا که خداوند در آفرینش خود تکرار ندارد و تمام پدیدههای وی دُرّدانه هستند. اجتهاد واقعی و حقیقی ـ و نه تعلیمی و محفوظاتی ـ در این مرتبه، نخستین امر برای حصول کمالات است.
اما گروه سوم، کسانی هستند که میتوانند به عشق برسند. اینان استعداد و اقتضای ورود به مقام روح را دارند و میتوانند از مرتبه حس و دل بگذرند و موتور روح و رؤیت را در خود استارت بزنند. آنان کسانی هستند که در مسابقه ناسوت، به اذن و اراده الهی موفق و پیروز شده و در فینال فینالیستها قرار گرفتهاند. چنین عاشقانی به اراده الهی صاحب رؤیت هستند. این بدان معناست که برای رسیدن به فضل کبیر الهی ـ یعنی «عشق» ـ باید اذن دخول داشت. این اذن باید از ناحیه «اللّه» صادر شود. این اذن برای کسی صادر میشود که نسبت به خداوند اطمینان داشته باشد و به وی شناخت وثوقی
(۲۰۲)
حاصل نماید. خدایی که بسیاری از انسانها میشناسند، از حد امور نفسانی آنان فراتر نمیرود. چنین خدایی نمیتواند با انسان تا فاز سوم و تا به حرکت درآوردن موتور نهایی آدمی، با وی همراه شود.
نخستین گام برای کلید زدن پروژه حرکت تا مقام روح و عشق، به فرجام رساندن داستان خدایی است. انسان باید این رمانی را که هولزا میپندارد، به حکایت عشق و عاشقی تحویل برد و خوف از مردودی را از خود بردارد و با توکل به مهر و محبت خداوند، امید به فیروزی داشته باشد.
کسی به عشق میرسد که خدا را در بیرون از خود و در میدانی وسیعتر از حیطه نفسانی خویش جستوجو کند. وی باید به این باور حقیقی برسد که خداوند یک شخصیت خارجی است که در بیرون و درون حضور دارد و میتوان به حضور و شهود او بار یافت. خدایی که «وجود» است و او و تمامی پدیدهها را به «ظهور» آورده است. وی باید خدا را ببیند و عشق او را لمس کند.
این اولیای الهی هستند که عاشق هستند و با هر چیزی، حتی خوراک خود، عشق دارند. «عمیت عین لا تراک»(۱) یعنی کور است کسی که تو را نمیبیند و عاشق نیست؛ چرا که تنها عاشق است که به زیارت شخص خداوند میرسد. عاشق، کسی است که خداوند را بیش از همه و خود دوست دارد؛ یعنی او را بیش از همه میبیند: «وَالَّذِینَ آَمَنُوا أَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ»(۲). اولیای محبوبی خداوند هستند که نخست خدا را دیدهاند و بعد خود را و سپس دیگران را. همانان که ماجرای عشق خود را چنین ملکوتی بیان کردهاند: «وجدتک أهلاً للعبادة»، بیآن که نور
- بحار الانوار، ج ۹۵، ص ۲۲۶٫
- بقره / ۱۶۵٫
(۲۰۳)
و نارش در نظر آید.
عشق است که آتش به خرمن دل میزند تا نغمه سر دهد: «إن أدخلتنی النار أعلمت أهلها انّی أحبّک». چون که از نور عشق مرا ساختی، اگر در نارم افکنی، از سِرّ دل و عین جان فریاد سر دهم: «إنّی اُحِبُّک»، آن قدر «إنّی أحبّک» سر دهم، تا نار و اهل نار را به شور آورم و ذکر ناریان را «اِنّی اُحِبُّک» سازم.
قطع طمع از غیر
کسی که میخواهد قطع طمع از غیر کند، نخست نور یقظه و بیداری در او پیدا میشود و خود را در خواهشهای آن محبوس و زندانی مییابد. این خواستهها سبب میشود عاطفهای در او نباشد و از محبت و عشق بیبهره و از حق محجوب باشد و غیر برای او بسیار جلوه کند. او مییابد در قفس غیربینی به دام افتاده است و میخواهد از آن بیرون آید، امّا موانع را میبیند و بر آن میشود تا در این قفس تنگ، دری به روی خود بگشاید. وی رفته رفته سختیهای رهایی از قفس طمعهای نفس به غیر را درک میکند و از آن به درد میآید و میبیند که این دردها تحمل را از او میگیرد، اما صبوری بر این جرّاحی، سبب میشود موانع رهایی را بزداید و بر گشودن درِ آزادی از نفس، توان بگیرد؛ گشایشی که چندان آسان نیست و سختیهای بسیار دارد. وی با پیشامد این سختیهاست که خود را تسلیم حق میکند و رفته رفته خُلق و خویی نرم مییابد و با خلق خدا مهربان شده و طمع از آنان برمیدارد.
او که نخست حیران و سرگردان، اسیر طمعهای نفس و گرفتار در سیاهچال
(۲۰۴)
آن است و زندگی برای وی با سختی میگذرد و از آن مینالد، سعی میکند نفس را رام کند تا خویش را امیر آن سازد، نه آن که نفس بر او دستوردهنده باشد و امّارگی نماید و وی را اسیر خود سازد. کسی که میداند خداوند از او نماز صبح خواسته است، ولی نمیتواند برای آن برخیزد و کسی که نمیتواند در شهوت سخن گفتنِ خود، غیبت این و آن را نکند و کسی که توان و نیروی لازم برای غلبه بر خود را ندارد و برخلاف شریعت عمل کرده و خوشامدهای نفس را پی میگیرد، نه احکام شرع را، هنوز در نفس امّاره است و ناخواسته در اختیار نفس است.
معرفت تشبّهی نفسانی
کسی که در مرتبه نفس، به معرفت رو میآورد، معرفت وی از تشبُّه فراتر نمیرود. بیشتر مشاهیر عرفان در مرتبه تشبُّه قرار دارند. آنان در این مرتبه به حق تشابه پیدا میکنند؛ یعنی از مقامات معنوی، دانش آن را دارند و تنها از آن سخن میگویند، اما در متن ماجرای این حقیقت قرار ندارند. سخن گفتن از مراتب عشق، بعد از مدتی تعلیم، آسان است. کسی که در میدان تشبه قرار دارد، خوب نیست برای دیگران از مقامات معنوی بگوید. متشبه و برخوردار از دانش سلوک معنوی که برخی از مسیر را پیموده است، در این مسیر غریب و تنها میشود و به حق تعالی تشبه دارد و ادای حق را در میآورد. محبت و عشق او تصنُّعی است و خود را به حق میمالد تا بویی و رنگی را به صورت ساختگی بگیرد و بیش از این نیست.و چنانچه بیش از تصنع، به وی فشار وارد شود، همه را زمین میگذارد. اینان هستند که با فشار یکی از اولیای محبوبی، به ارتداد میگرایند! باب تشبُّه، یعنی همین رفتن تا این نزدیکیها و داشتن
(۲۰۵)
ادعای آن بلندیها. البته بلندیهایی که نمیشود بدون سوز و درد رفت و خطر پرت شدن دارد. تشبّه، همان کوهپایه است که حتی نوزاد شیرخوار و بچه خردسال و زن باردار هم میآید، ولی قله کوه، مسیری صعب العبور و طاقتفرساست؛ مسیری که ممکن است فرد پرت شود و وقتی آن پایینها به خود میآید که لباسهای خود را پارهپاره میبیند؛ البته اگر بدنی سالم برای او مانده باشد. در این مسیر، هستند کسانی که به عمد سالک را پرت میکنند، جدی هم پرت میکنند؛ اما تشبُّه، حظّ بردن از ادعاست و چیزی از بلاهای آنچنانی در آن نیست. تشبُّه، به تمامی خیرات است. کسی که در مرتبه تشبّه است، از نماز خود به حال و وجد میآید و از روزه به صفا میرسد. روندگان این میدان بسیارند و هرچه تابلوی خطر بیشتر نمایان شود، مسیر خلوتتر میگردد و کمتر چهرهای را میشود در آن دید، تا آن که به مرز میدان تخلّق رسد.
رهایی از طمع نفس
رهایی از طمع نفس، با رام نمودن آن در پرتو ریاضت و وارد آوردن تمرینهایی است که همانند ورزش بوکس است. گاه بوکسور چنان با طرف مقابل درگیر میشود و او را میزند، که شخص از پای میافتد. با نفس باید چنین برخوردی داشت. البته این نوع تربیت، ویژه مربی محبوبی است. او گاه ضربهای سختتر از بوکسورها بر سر و صورت زندانیان و اسیران نفس سرکش و چموش میزند. البته آنان در کار خود ماهر هستند و سالک را این گور و آن گور میکنند، ولی او را از پای در نمیآورند و به نابودی و فنا نمیکشانند؛ مگر آنکه استعداد طرف مقابل اجازه آن را ندهد، که در این صورت، به همان میزان استعداد وی، با او رفتار مینمایند. این بدان معناست که در کنار اولیای محبوبی
(۲۰۶)
بودن، با عافیت و راحتی و انتظار لذت و توقع خوشی سازگار نیست. ولی محبوبی، نفس را در معرض ضرباتی کوبنده قرار میدهد تا آن را اصلاح و رام سازد و از این مانع بزرگ در وصول به عشقِ پاک، مرکبی رهوار تربیت کند تا دیگر نتواند برای صاحب آن آراینده و زینتدهنده دنیا و جلوه دهنده لذتهای شهوانی آن باشد و هر گونه عقده «حقارت» و «حسرت» از فرد برداشته شود.
برای رام نمودن نفس، چارهای جز ریاضت کشیدن و ضربه خوردن نیست. کسی که میخواهد قهرمان شود، باید تمرین کند و ریاضت کشد و نمیتوان به صِرف اقتدار و پیشتازی نفس اعتماد کرد. کسی که در این زمینه قدرت زیادی دارد، اگر ریاضت را کنار بگذارد، عقب میماند.
برای نمونه، کسی را که میخواهند برای جاسوسی تربیت کنند، هر سختی و فشاری را که احتمال میدهند دشمن در صورت گرفتاری جاسوس به وی وارد میآورد، بر او وارد میآورند و برای مدتی به شدت او را میزنند. اگر بتواند تحمل نماید و کتکخور خوبی باشد، معلوم میشود که او ماجراجوست و از این که دست و پای وی را نیز بشکنند لذّت میبرد. وی صاحب غرور است و مدعی است چنان سختی کشیده و تمرین دیده است که همه فشارهایی که دشمن بر وی وارد میآورد، کوچکتر از آن است که او را از پا درآورد. و حتی گاه چنان قهرمانی میکند که دشمنان را تحریک میکند. این نوع تربیت در رام نمودن رخش نفس، مشکلتر و دقیقتر است. کسانی که تربیت سختگیرانه ندارند، فقط ظاهر آنان بزرگ میشود و باطن آنان نطفه کالی است که هیچ مقاوم نیست و همانند پوشالی است که نمیتواند به خود تکیه کند.
هنگامی که ولی محبوبی شاگردی را پذیرفته و برمیگزیند، دردهایی متنوع
(۲۰۷)
و گوناگون و نیز دردهایی از جنس هجران، غم و پریشانی را بر او وارد میآورد و او را در کورهای از آتش محبت و ارادت ذوب میکند و به او قالبی جدید میدهد. چنین اموری که سوز، شور، شوق، درد و فراق دارد، افزون بر آن که گداختگی میآورد، همانند پتک است که بر قطعهای آهن گداخته فرود میآید و به آن شکل میدهد. درد و سوزشی که بدون تحمل آن نمیتوان نفس را رام ساخت. اولیای محبوبی مانند کوره آهنگری هستند که هر مادهای را ذوب میکنند تا ناخالصیهایش به تمامی بریزد و خالص آن جدا شود؛ بهگونهای که هر کس «خود» شود و به «صدق» و «انصاف» درآید. این ویژگی آدمی است که اگر خود نباشد به نفاق، ریا و سالوس میگراید و ماسک غیر به چهره میزند و نقشی را بازی میکند که غیر اوست.
برای چگونگی تربیت عشقمحور ولی محبوبی، باید عمل جراحی را مثال آورد. برای عملهای جراحی، بیهوشی عمومی یا موضعی لازم است، وگرنه کسی تحمل درد عمل جراحی و جدا شدن عضوی از خود را ندارد؛ حتی اگر عمل، برای بیرون آوردن میخک میخچه پا باشد. عمل جراحی، ظرافتهای خاص خود را دارد و تخصصی است که پزشکان کمتری بر آن دست مییابند. کار عالم ربانی و ولی محبوبی که میخواهد مزه ناسوت و دنیا را از دل بیماری که به آن وابسته است بیرون آورد بدون آنکه آنان دردی را احساس کنند چنین است. چگونه میشود کسی را به مسلخ برد و سر از بدن وی جدا نمود؟ چگونه میتوان تمامی دنیا را با همه زر و زیور و جلوههایی که دارد، از قلب فردی جدا کرد، بدون آنکه وی سخنی برای گفتن داشته باشد؟ واضح است صدای ناله چنین فردی دنیا را به لرزه میآورد؛ ولی او آرام و بیصداست و در بیصدایی، اشک بر گونههای او غلطان میباشد. استادی که میخواهد
(۲۰۸)
روی بیمار دنیا عمل جرّاحی انجام دهد، از مادهای به نام «عشق» برای بیهوشی استفاده میکند و چنان به فرد مورد نظر خود محبت میکند که دنیا را فراموش کند و از آن جدا شود. استاد پس از آن است که چاقوی جراحی و پنس را به دست خود فرد میدهد و میگوید: «من نگران شما هستم؛ ولی در این کوره و مسیرِ سخت، خیر فراوانی است. شما باید از این آتش بگذرید و این گذشتن از آتش، امری اجباری است. من فقط شما را دارم، نگران شما هستم؛ ولی سختیهایی که در این کوره وجود دارد، راه سعادت را به شما نشان میدهد. من برای شما دعای عافیت نمیکنم؛ بلکه هر لحظه منتظرم تا شما را در آن سوی آتش ببینم و برای شکفتن شما لحظهشماری میکنم».
این عشق است که بسیار قویتر از داروی مست کننده و بیهوش کننده کاربرد دارد و ناراحتی برای این عمل را دور میسازد و با این کیمیاست که میتوان ناسوت را از دل جدا کرد. عمل جراحی دل، مانند عمل جراحی کلیه یا قلب نیست که با چند ساعت کار و چند روز مراقبتهای ویژه، بهبودی حاصل گردد؛ بلکه عمل جراحی دل، سالها طول میکشد. برخی به دو سال، چهار سال، و هفت سال زمان نیاز دارد و برخی را هرچه عمل کنند، درمان نمیشوند؛ زیرا سن که گذشت، حرکت هم کند میشود و دیگر فرد طاقت عمل را ندارد. عشق فراوانی میخواهد تا باغبان گلی را به ثمر رساند، اما خزانی که خود اوست، همه گلها را خشک میکند! آیا در این ماجرای حزنانگیز، خریدارْ خداست یا دیگری؟
چگونه حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام با آن عظمتی که دارد از خود بریده میشود و مینالد و در وصیت خود چنین دعا میکند: «خداوند مرا از شما بگیرد و بدتر از
(۲۰۹)
مرا بر شما مسلط کند و شما را از من بگیرد و بهتر از شما را نصیب من گرداند». چهطور خدای تعالی در ناسوت، این بزرگان را به فشار میآورد و طاقت ایشان را میکاهد تا جایی که به مرگ زودهنگام خود راضی میشوند و مرگ خود را میطلبند.
خدای تعالی همه را قربانی میکند و تمام ناسوت را از دل آنان و حتی از جوارح و اعضای ایشان جدا میکند و خالص آن را برای خود برمیگزیند. جدا کردن و عمل جراحی ناسوت مشکل است؛ ولی خدای تعالی در کار خود مهارت دارد. در این مسیر، کسانی هستند که به تیغ جراحی خداوند راضی میشوند و برخی خود، تیغ جراحی حق تعالی میگردند. گروه اخیر بسیار شیدا هستند؛ وگرنه جدایی از ناسوت، ناسوتی که ذره ذره بدن و تمامی نفسهای انسان از آن است، آسان نیست. شیدا صاحب ذوالفقار حیدری، حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام است که همسر ایشان را چنان محاصره مینمایند که مگو و مپرس! ناسوت به هر چیز و هر کس فشار میآورد؛ به کوه و یا به حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام .
تربیت محبتمحور و مرحمتآمیزِ ولی محبوبی سبب میشود آتشفشانی بر صفات و داشتههای ذاتی ایجاد شود و صفات خوب یا بد ذاتی فوران کند و آنچه در هویت و ذات محب مرکوز است، هویدا شود. امری که دست یافتن به آن بدون مسیر محبت، دستنیافتنی است؛ زیرا امور ذاتی همچون گنج زیر انبوهی از خاکهای نفسانی، همچون تأثیر پدر و مادر و وراثت، محیط، زمان، مکان و سن پنهان میشود. هرچه آدمی در سن پایین به محبت و مرحمت رو آورد، راحتتر به امور ذاتی خود دست مییابد و «خود» میشود و هرچه سن
(۲۱۰)
بالاتر رود، ریاضت و سختی و سوزشی که باید تحمل کند بیشتر است. نزدیک شدن به تربیت اهل محبت و مرحمت، در بزرگسالی بسیار خطرآفرین است؛ زیرا تحمل دردهایی که آنان به آدمی وارد میآورند، بسیار صعب و مستصعب است. کسی که ناخالصی در وجود او فراوان است، چنانچه این ناخالصیها در باطن او رسوب گرفته باشد، و او آهنگ آن نماید که به باب مرحمت و محبت وارد شود، هرچه بر او بیشتر پتک زده شود، مقاومت بیشتری نشان میدهد و سختیها او را خسته و کلافه میکند. این گونه است که نمیتوان بدون پیر کارآزموده، به این وادی نزدیک شد؛ زیرا مصیبتها، سختیها، شورها، دردها و مشکلات، آرامش را از آدمی میگیرد و اعصاب را رو به ضعف میبرد.
وقتی نفس ضربههای سخت و هولناکی میخورد، به خود میآید و به شک و تردید دچار میشود و نسبت به آیندهای که در پیش دارد ترسناک است. این نوع تربیت، دقتها و ظرافتهای بسیار دارد و استادِ کارآزموده باید در روش تربیتی خود تلاش نماید تا شاگرد هر چیزی را که غیر حق است، کنار بگذارد. این عمل در ابتدا با اجبار همراه است و سپس به میل و ایثار میرسد، تا اینکه اقبال بر حق و انتزاع از ماسوای حق، برای نفس ملکه شود، بلکه به حب و عشق میرسد. اجبار، تنها ویژه مبتدیان است. «غیر حق» شامل خوبیها نیز میشود؛ از این رو برای رام نمودن نفس، باید حتی خوبیها و کمالات را نیز از خود دور ساخت و همواره میزان محبت را مورد ارزیابی و محاسبه قرار داد تا مرتبه شاگرد دانسته شود. در بررسی کمالات، نفس در مراحل مختلف بسیار حیله میکند که بحث از آن را باید در جای خود دید.
(۲۱۱)
نفسی که در معرض ضربات و حملات روانی تعیین شده از ناحیه ولی محبوبی قرار میگیرد، رفته رفته دیگر نمیخواهد برای هر کاری تصمیم بگیرد و کمال انقطاع از غیر پیدا میکند؛ بهگونهای که حتی اگر او را به چوب هم ببندند، دیگر نمیتواند دنبال حلالهای دنیا برود، امّا اگر نفسی بهراحتی عصبانی میشود یا غیبت میکند و تهمت میزند، هنوز حیوانی چموش و درندهای بیباک است که با کمترین تحریکی میخواهد دیگران را بدرَد. نفس وقتی از غیر انقطاع پیدا میکند، چیزی نمیبیند و قطع علایق پیدا نموده و مجرد و رها میشود و به جایی بسته نیست. او دیگر با صدای سکههای زرد قلقلک نمیشود و اسکناسهای سبز و آبی و تراولهای زرد و سرخ برای او خیرهکننده نیست و عقده عفونی حقارت و غمباد حسرتِ او با جراحی در زیر تیغ تیزِ ضربات کوبنده ریاضت، از نفس او زدوده میشود. در این صورت است که بغض نفس به دشمنان خدا از سر تکلیف است و بغض شخصی و کینه نفسی در او نیست و دیگر برای مردم خط و نشان نمیکشد و با همه کنار میآید و قدرت گذشت و ایثار مییابد. اینجا نقطه شروعِ ورود به منزل دوم ـ یعنی قطع طمع از نفس ـ است.
انبساط نفس
نفس که تا این زمان، موانع خود را کوبیده و خرد نموده است، اینجاست که نوری بر او تابیدن میگیرد و نفس به قلب تشنه میشود و بیگانگی میان نفس و قلب، بسیار باریک میگردد. نفس برای پذیرش قلب، مطیع و رام میشود و خواستههایی را که باید انجام دهد تا قلب در آن زایش کند، به نیکی میپذیرد و تسلیم آن میشود.
(۲۱۲)
وی در این مرحله بر آن است تا بار سنگین «قطع طمع از خود» را فرو نهد و تنها با حق مواجه شود؛ از این رو، به معامله با خداوند رو میآورد و متاع وی در این معامله، عمل خالص، پاک و مصفای اوست. البته وی در این مرتبه دارای توقّع، طمع و دیگر حظوظ است، ولی طمع بر حق تعالی دارد. وی برای شروع معامله، به «رعایت» حق اللّه میپردازد؛ یعنی تلاش دارد مخالفتی با حق تعالی نداشته باشد.
وی پیش از این، گاه در عمل مخالفتهایی با خداوند داشت و پای حظوظ که پیش میآمد، نمیتوانست خودنگهدار باشد و مخالفتهایی از او سر میزد؛ امّا در منزل «قطع طمع از خود» بر آن است تا خلاصی از خویش پیدا کند و هر کاری که انجام میدهد، برای «او» باشد و عمل خود را تنها برای «او» بیاورد و تلاش دارد تا خود را تسلیم خداوند کند و برای خود چیزی قرار ندهد و به طور کلی، کارها را به حق تعالی واگذارد، نه به خود. این امر سبب میشود نفس برای لایروبی خویش، خود را به حق تعالی واگذارد و چنین نیست که نفس را به کارهای دلخواه وا نهد؛ بلکه وی نفس را به حق تعالی تسلیم میکند تا او برای وی تصمیم بگیرد و چنین حالتی، همان انبساط و فراخی نفس و رهایی آن از انواع تنگنظریها و خودخواهیهاست. این کار بسیار سنگین است و کمتر کسی موفق میشود خود را به تمامی به حق تعالی تفویض کند. کسی که خود را تسلیم میکند و به کلی از نفس فارغ میشود، برای زایش «قلب» آماده است.
(۲۱۳)
زایش قلب و قطع طمع از خویش
دومین مرتبه عشق، زایش «دل» و «قلب» است و «شعر» ندای همین «دل» است. اگر تفکر و اندیشه، زبان عقل و خردِ فلسفیان است، زبان صاحبان «دل» نیز شعر آنان است. شعر، زبان دل است؛ دلی که درد، سوز، هجر و عشق را در نهان دارد.
همانطور که اگر عقل به افراط یا تفریط کشیده شود، از آن خمودی یا شیطنت میزاید، چنانچه کسی در «دل» خمودی داشته باشد و ترنمی برای آن نخواهد، به جبن و ترس میافتد و یبوست و خشکی میآورد و راه افراط آن نیز به خودباختگی کشیده میشود؛ از این رو باید راه درست «دل» و «قلب» را دقیق پیمود.
آدمی در مقام قلب است که اصل و ریشه و نیز نظم و انضباط و چارچوب و شاسی پیدا میکند و به توان و قوتی میرسد که قابلیت جمع و جمعیت مییابد و حرارت و گرمی پیدا میکند.
کسی که صاحب قلب است، میتواند محبت داشته باشد و عاشق گردد. بعد از زایش قلب، صاحب دل در حال سیر در مراتب «عشق» است. دل اگر از طمع لایروبی شود دریایی از عشق و صفاست. در مرتبه قلب است که عواطف پیدا میشود. عاشق، زورگو نیست و با دیگران با عشق و مرحمت رفتار میکند، نه با زور. عشق انبساط دارد؛ برخلاف زور که انقباض دارد.
کسی که قلب دارد، هم عشق دارد و هم جرأت، و حس و ذهن و مشاعر وی در خدمت دل اوست؛ نه این که وی تسلیم نفس و هوس خود باشد. وی کمال اطمینان، فتوت، مردانگی، شجاعت و عدالت را دارد.
(۲۱۴)
مهمترین مرکز مرتبه قلب و نفی طمع از غیر، باب محبت است. کسی که قلب و حرارت دارد، میتواند از قلب خود گرما و انرژی برای حرکت بگیرد. کسی که قلب دارد محبت دارد و محبت، اِعمال قدرت است؛ برخلاف کسی که نفس دارد. او ممکن است ضعیف باشد و برای همین، قلدری کند و زور بگوید. کسی که ضعیف است و قدرت ندارد، نمیتواند محبت به کسی داشته باشد. کسی میتواند به دیگری محبت نماید که احساس کمبود نداشته باشد و شاسی او محکم باشد. کسی که قدرت ندارد، به انواع رذایل مانند ریا، بخل، حسادت، حسرت و انواع عقدهها مبتلا میشود. قدرت و شاسی را کسی دارد که دارای دل و قلب باشد. صاحب قلب، داری حرارت، محبت، شوق و عشق میگردد و اسطقس عشق و اساس و پایه محبت او «صدق» اوست.
کسی که در منزل نفی طمع از غیر است، رفته رفته آثار «صدق» را در خود آشکار مییابد. او با قدم صدق، محکم میایستد و از چیزی نمیهراسد و باکی ندارد. البته از آنجا که زایش قلب تمام نشده، فرد هنوز در نفس است و ممکن است مهره بازی نفس قرار گیرد. برای همین است که هنوز باید به نفس تاخت و بر آن نهیب زد، تا آن که نفس رام و اشباع شود. کسی قادر بر چنین کاری است که نفس را نترسانده باشد و در این صورت است که نفس قدرت بر «ایثار» مییابد؛ ولی کسی که نفس را رام نکرده باشد، نمیتواند ایثاری داشته باشد. بعد از این که ترس از نفس ریخت، نفس میتواند «صدق»، «سخاوت»، «گذشت» و «ایثار» داشته باشد و ناداری و دارایی برای او یکسان میشود. او چون ترسی از فقر ندارد، میتواند ایثار و سخاوت داشته باشد. وی خوشرویی،
(۲۱۵)
حریت، آزادگی و آقایی و «انبساط» با مردم پیدا میکند. او مردم را میبیند در حالی که در سِرّ قدر خویش قرار دارند و همگی مجاری الهی میباشند؛ برای همین است که دیگر با کسی درگیری ندارد.
او میبیند که در تقسیم خیرات، هر کسی سهم روزی خود را میبرد. او با این بینش است که برای برخوردهای اشتباه و گناه دیگران، عُذر میآورد و رفتارهای درست و شایسته آنان را لطف میداند. کسی که از زندان نفس آزاد است، همواره تقصیرات دیگران را به عذری حمل میکند و برای آن، توجیه میآورد و چنانچه توجیهی نیابد، به ضعف خود اذعان میکند که دانشی گسترده ندارد تا محملی برای آن بیابد. وی دارای حب عمومی میشود و همه را دوست دارد و به سخنان همه گوش فرا میدهد و آثار قدرت و حکمت خداوند را بر مردم مشاهده میکند. آثاری که تا پیش از آن، به چشم وی نمیآمد و به آن توجهی نداشت. انسان وقتی برای خطاهای دیگران عذر آورد و قدرت یافت که آن را توجیه کند و به کرامتهای آنان توجه یافت، میبیند آنان چهقدر بزرگ هستند. کسی که جامعه و مردم را کوچک و پست میبیند، دچار کاستی معرفت و مشکلات نفسی است. کسی که میتواند قابلیتهای هر فرد را ببیند، آنگاه عظمت و جلال و بزرگی اشخاص برای او ظاهر میشود.
او در مقام نفی طمع از غیر است که خیرات خویش را با همه تقسیم میکند و مشکلات خود را برای خویش نگاه میدارد و هیچگاه اذیتی را از خود بر دیگران وارد نمیآورد؛ بلکه او این توان را دارد که آزارهای دیگران را تحمل کند. کسی که قدرت و توان تحمل دیگران را در خود به وجود میآورد «فتوت»
(۲۱۶)
دارد و جوانمردی پیدا میکند و عین صفا و صدق میشود. وی در اینجاست که بهواقع در حال مفارقت از نفس است و صفات نفسی از او برداشته شده و صفای قلب و کمال اطمینان جایگزین آن گردیده است.
کسی که دارای فتوت و جوانمردی میگردد، خوف و خطری برای او باقی نمیماند و از هر خطری استقبال کرده و شجاع میشود. سیر نفس با شجاعت است که پایان میپذیرد و ادامه سیر، با «قلب» شروع میشود. نفس که تا این مرحله چموشی میکرد و مزاحم و مانع برای قطع طمع بود، از این به بعد مددکار و معین قلب میشود و به جای سلطنت و امیری، خدمت میکند.
معرفت تخلّق
بعد از موتور حرکتی نفس، این موتور قلب است که در باطن روشن میشود و رشد آدمی به باطن کشیده میشود و قابل کتمان شدید میگردد. مرتبه قلب، مرتبه تخلّق است. در این مرتبه، صاحب قلب را به انواع بلا میپیچانند و وی را تیغ تیغ و دل او را ریش ریش میکنند. در باب تخلق، باید مقامات معنوی را داشت؛ برخلاف تشبُّه که فرد به این مقامات باور دارد. در مرتبه تشبه، رؤیتی وجود ندارد و متشبِّه چیزی نمیبیند، ولی به گفتههای عارفان و منازل و مقامات معنوی ایمان دارد و آن را به صورت علمی میشناسد. مرتبه تشبُّه، مرتبه باور به خداوند است و در باب قلب که باب تخلق است، خُلق خداوند و صفات او را باید داشت، نه این که فقط به آن باور داشت؛ اما در مرتبه قلب و تخلق نیز نمیتوان خداوند را رؤیت کرد. کسی که تخلق دارد، ایثار به تمام معنا در او شکل میبندد و ایمان را هم به تمام معنا دارد.
(۲۱۷)
آدمی در مرتبه نفس، حظ و بهره میبرد و از منازل و کمالات خود خوشامد و خوشایند دارد و خداوند در آن مطرح نیست. این انسان در مرتبه نفس، از این که جوانمرد است و از این که انسانی باز و لارج است، لذت میبرد. در مرتبه قلب، این باطن نفس است که به راه میافتد؛ یعنی از درون نفس، چیزی آشکار میشود و این انسان نفسانی، از این به بعد چیز دیگری میشود و به جای حظوظ نفسانی، حضور حقانی مییابد.
قدرت اراده و حضور حقانی دل
این قلب است که قدرت اراده دارد. اراده، همان نیروی بازدارنده و ترمز است که حرکت و سرعت سیر را تنظیم میکند و مانع سرنگونی میشود. چنین کسی است که میتواند حرکت داشته باشد و در واقع، سیر به سوی حق، تازه از این نقطه شروع میشود و حظوظ و لذتهای نفسانی از او برداشته میشود و حضور حق را مییابد و به قصد و نیت قربت میرسد؛ چرا که وی قطع طمع از غیر کرده است. انسان تا به قلب نرسد، کمالات باطنی و قصد او ظاهر نمیشود و گرفتار حظوظات و امور نفسانی، و در یک کلمه، اسیر طمع نفس و جنت نعیم است.
در مقام قلب و اراده است که آدمی قدرت و توان بر حرکت و سیر مییابد. تلاش او تا بدینجا تمام در جهت قطع طمعهای نفسانی بوده و از این خودسازی لذت میبرده است. او از جوانمردی خود خوشامد دارد و از این که به کسی محبت میکند لذت میبرد و از نماز، به حال خوشی که در آن دارد راضی است و نشاط حاصل از روضهای که میرود، برای وی بهجتآور است، اما تمام این امور، حکم نردبان را داشت و از این به بعد نباید آن را بر پشت خود حمل نمود؛ بلکه مرکب را باید با طی هر منزلی فروگذاشت، نه آن که مرکب هر منزلی
(۲۱۸)
را با خود برداشت و بار خود را سنگین کرد، که در این صورت، سرعت کاسته میشود و به جای قرب، به بُعد و دوری مبتلا میگردد.
صدق دل
با پیدایش قلب، نفس معین و مددکار آن میشود و از این پس، این خداوند است که در کار است، نه نفس و خواستههای آن. در این مرتبه است که صدق قلبی رخ مینماید و صدقی که پیش از این از آن سخن گفتیم، صدق نفسانی و ظاهری بود و این صدق امری سِرّی و باطنی است. از این به بعد، هیچ حرکتی بدون صدق ارزش پیدا نمیکند. این صادق است که اصل اصول کمالات را دارد و برای پذیرش عشق آماده میشود.
اسطقس و جوهره عشق، صداقت است. کسی عشق دارد که با معشوق خود به صدق رفتار نماید. عشق، این است که انسان «خود» باشد و چنانچه بهیم است، بهیمی نماید، اما تعدی و تجاوز نداشته باشد و برای کسی مزاحمت ننماید.
اختلاط و نفاق، عشق را آلوده میکند و به نابودی میکشاند. عشق اینجاست که هر کسی خودش باشد، نه مشابه و مخلوط با دیگری و نمایش آن. مقوِّم عشق، صفاست و کسی که صافی نیست، عشق ندارد. حتی کسی که شغلی را دوست دارد و پیشهای دیگر اختیار میکند، به عشق خود ضربه زده است؛ چرا که همواره نقش محبوب خود را در شغلی دیگر بازی میکند و اختلاط میآفریند و چیزی مینماید که نیست.
کسی میتواند به عشق وصول یابد که صداقت داشته باشد. در یک کلام، معصیت یعنی خویشتن نبودن و بدلکار بودن. عشق یعنی داشتن دل صافی.
(۲۱۹)
صافیتر از عاشقان وجود ندارد. عاشق، دلی صاف و روحی صافتر دارد و کینه، عقده و حسرتی در آن نیست.
قلب با صدقی که دارد و با قربی که رفته رفته مییابد بینیاز، دارا و پربار میشود و «طمع از غیر» به صورت ریشهای از آن برداشته میشود. طمع به غیر، ناشی از حسرت، کمبود، کاستی و نداری است. قلب وقتی پر و سرشار باشد، نیازی به غیر ندارد تا طمع در آن پیدا شود. کسی که حسرت و فقری در دل خود احساس نمیکند، میتواند دستگیر خلق شود و مراد و مرشد آنان باشد؛ اگر از حق تعالی حکم داشته باشد. کسی میتواند از خَلق خدا دستگیری نماید که شجاعت و جرأت این کار را داشته باشد. جرأت، وصف دل است و تا کسی دل نداشته باشد، جرأت نیز پیدا نمیکند. این جرأت، به او جسارت میدهد تا خود را در بادیهای قرار دهد که در آن پیها بریدهاند. آتشی که به او حرارت میدهد تا وی را به نقطه جوش برساند و جنگلی ترسناک که هم گرگ دارد و هم آهوبره. گذر از بلاهاست که تازه محبت میآورد. صاحب قلب تا بلا نبیند و مشکلات راه بر او اثر نکند، عاطفه، حب و عشقی در دل او نیست و محبتی که دارد محبتی معمولی است.
عقل و عبادت حبی
کسی که در مرتبه قلب است، دارای عقل عادی، عمومی، ابتدایی و عقل کاسبی، زرنگی و حسابگری نیست، بلکه عقل او روشن به نور دل شده است و عقل در این مرحله، از قلب ایثارگر ـ که هدایت را در برد بلند در اختیار دارد ـ فرمان میگیرد و حسابگری خود را که مربوط به برد کوتاه نفس است، زمین مینهد. این عقل است که صاحب فراست بوده و قدرتِ گرفتن خبرهای خاص را دارد و چیزهایی را میداند که دیگران از آن آگاه نمیباشند و مطالبی میشنود
(۲۲۰)
که برای او تازگی دارد. او وقار پیدا میکند و خوف خطر بهکلی از دلش برداشته میشود و تعادل به دست میآورد. سپس مانند ورزشکاری است که بدن خود را گرم کرده و دارای حرارت شده است و میتواند نمایش توانمندی خود را داشته باشد.
گرمای حاصل از بلایا، صاحب قلب را به حال میآورد و او را شکن در شکن میسازد و به او «همّت» میدهد. در اینجاست که بحث حرارت و محبت پیش میآید: مقامی که صاحب قلب، دیگر از شکستن هراسی ندارد و تمامی اوامر و نواهی ـ که تا پیش از آن برای او تکلیف، کلفت و زحمت بود ـ را در حالی انجام میدهد که آن را دوست دارد و عبادت و کردار وی حبی میشود. او دیگر سیر و حرکت خود را به چشم تکلیف نمیبیند، بلکه دوست دارد این راه را برود و کارهای مربوط به آن را بیاورد. آنچه در این حال مهم است، گرما و حرارتی است که در باطن ایجاد شده است. این حرارت سبب محبت میشود. کسی که محبت دارد برای مزد کار نمیکند و نماز را برای وصول به بهشت نمیگزارد؛ بلکه منت خداوند را دارد که میتواند کار و فعالیت و عبادت داشته باشد.
در وجود چنین کسی «ریا» یافت نمیشود. «ریا» با حرارت محبت است که در وجود سالک میسوزد. اولیای خدا دریای جوشان محبت هستند. اینقدر عشق از آنها ظاهر میشود که زهر را به حلاوت میخورند و درد را به ارادت میکشند. آنان در حرارت باطنی خود چنان گرم هستند که دیگر دردی را متوجه نمیشوند. کسی که از این حرارت گرم است، دیگر دردی احساس نمیکند. عشقی که در وجود چنین کسی قرار میگیرد، قابل توصیف نیست. او با خداوند و با تمامی پدیدههای هستی عشقی دارد که برای افراد عادی قابل فهم نیست؛ بلکه افراد عادی گاه عشق او را از سرِ ناآگاهی، به دشمنی و بددلی
(۲۲۱)
تفسیر میکنند.
نفی طمع از حق تعالی
بعد از تخلق و نهادینه شدن قلب و ترقی آن با حرارت عشق است که زمینه برای زایش مقام روح و ولایت و نفی طمع از حق تعالی آماده میشود. نوری که سبب میشود هیچ شک و شبههای به صاحبِ ولایت وارد نشود و یقین کامل گردد و چیزی برای او تاریک و شبههناک باقی نماند.
اگر کسی را با قلب به بخش ولایات برند در حالی که روح نداشته باشد، بیدرنگ قالب تهی میکند و از سوخته او چیزی نمیماند، بلکه برای آن که مطلب بهخوبی فهم شود، باید بگویم جزغاله میشود و برای پرواز در منازل ولایت، شاسی محکم قلب هم کشش ندارد. قلب در برابر روح، همانند خودرو در برابر فضاپیماست و نوعی انرژی برای پرواز میخواهد! دل خود سنگین است و ثقل دارد و فلزی نیست که بتوان با آن پرواز کرد و همان شاسی محکم نمیگذارد به پرواز درآید. در اینجا باید به سراغ فلزی سبک رفت که کششِ بر شدن به فضا را داشته باشد و این همان روح است؛ چرا که خداوند متّه بلایای خود را بر ذات اولیای کمّل الهی میگذارد و تمامی نمود آنان را، نه خرد و شکسته، که پودر مینماید و ذات را از درون ولی خود بیرون میآورد. گویی خداوند اسکلت او را زنده زنده از میان گوشتهایی که دارد بیرون کشیده است، اما چون خود درون او نشسته است، او سر پا و راست قامت ایستاده است. خداوند با اولیای خود اینگونه رفتار میکند تا تمامی تار و پود آنان را بریزد و
(۲۲۲)
چیزی به نام ذات و استقلال برای آنان نماند. او میان این که «من» است یا «او» در حیرت است. به او نَفَسالرحمان دمیده میشود تا به نیکی دریابد این که در اوست، خود او نیست، بلکه اوست و رایحه وی بوی خلق نمیدهد.
سنگینی باب ولایت از اینجا شروع میشود. باب ولایت که میگویند باب بلاست و این که گفته میشود «البلاء للولاء» در اینجاست که مصداق دارد و قابل تجربه است. باید گفت بلایای باب ولایت از اینجا به بعد است که شروع میشود. او به غربت میافتد و تنها میشود. او همه را «حق» میبیند، ولی همه میگویند: «ما». این مرحله را باید اودیه ذات برای اولیای خدا دانست که آنان را بلاپیچ و دردمند میکند.
از سویی، ولی الهی نمیتواند از خلق خدا کناره گیرد، بلکه خداوند او را متکفّل امر آنان قرار میدهد، و از سویی بندگان ناآگاه از او اطاعتپذیری و تمکین ندارند. وی میبیند که خود او نیست که با وی سخن میگوید و او را راهنمایی میکند، اما افراد جامعه نمیتوانند چنین چیزی را دریابند و ناآگاهی یا غفلت دارند. او میبیند که وی به گامهای حق میرود، اما دیگران با وی همگام نمیشوند. او میبیند که آنان را با عشق میخواند اما دیگران در حسابگریهای عقل ناقص و مکر و حیلههای شناخته شده خود غرق میباشند. این ناآگاهی و غفلتها که همه را و همه جا را فرا گرفته است، اولیای خدا را زمینگیر میکند. در مقام روح است که ولی الهی رفته رفته متکفّل خلق خدا میشود و نمیتواند نسبت به آنان اهتمامی نداشته باشد.
کسی که در اودیه ذات است نفی طمع از حق تعالی میکند و میتواند
(۲۲۳)
بفرماید: «مَا عَبَدْتُک خَوْفا مِنْ نَارِک وَلاَ طَمَعا فِی جَنَّتِک وَلَکنْ وَجَدْتُک أهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُک»(۱)؛ خدایا، تو را از ترس آتش و به طمع بهشت عبادت نکردم، بلکه شایسته عبادتت یافتم، پس پرستش و بندگیات کردم. کسی که شجاعت دارد چنین سخنی گوید، برداشتن در خیبر برای او چیزی نیست! شجاعت را کسی دارد که بتواند همانند حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام در محضر خداوند، آن هم با کاف خطاب، این گونه داد سخن بدهد. او تمامی جام بلا را یکجا و به تمامی سر کشیده است که چنین حرارتی دارد و این گونه چهره به چهره حق میاندازد و با او همکلام میشود.
ولی الهی وقتی در غربت قرار میگیرد، کسی او را نمیبیند؛ با آن که وی حالت همه را میبیند و خیر و صلاح آنان را تشخیص میدهد، اما کسی از او حرفشنوی ندارد و خَلق با او نیست. از سویی دیگر، وی درون خود میخواهد با ذات حق تعالی باشد، اما آن را نیز به دست نمیآورد. برای همین است که او خود را غریب میبیند. وی هم در دنیا تنهاست و هم در آخرت، و بهشتیان نیز حال او را درک نمیکنند؛ چرا که آنان به «حُورٌ مَقْصُورَاتٌ فِی الْخِیامِ»(۲) و «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الاْءَنْهَارُ»(۳) مشغول میباشند.
چنین غربتی، امری ظاهری است و اینگونه نیست که ولی الهی از آن چیزی نگوید. وی در غربت خود به میان جامعه و برای دستگیری از خلق خدا میآید و خود را ظاهر میکند، ولی کسی او را باور نمیکند و غریب، تنها و یکدانه و دور میشود. او هم از خلق دور میشود و هم از خداوند؛ زیرا هرچه
- بحار الانوار، ج ۴۱، ص ۱۴٫
- رحمان / ۷۲٫
- بقره / ۲۵٫
(۲۲۴)
نگاه میکند، میبیند این نیست. او «خود» را هم از دست میدهد و میبیند «او» نیز این نیست؛ چرا که وی در پی ذات و در حال گذر از صفات میباشد. وی در این حالت، غریب میشود و دل وی آرام نمیگیرد و احساس بیپناهی او را در خود فرو میبرد. او خود را یتیم، غریب، بیکس و مفلس میبیند و در یک کلمه، دلآرامی ندارد. نه ذات است و نه خَلقی و نه حتی خود. نه خود را که نسیمی بیش نبود میخواهد، نه در پی غیر است و نه خداوند را مییابد. وقتی نفس الرحمان به او میخورد، او زیر پای خود را خالی خالی مییابد و جایی برای او نیست که بتواند به آن چنگ زند و برای همین است که «غرق» میشود و امان از غرق و آدمی چه میداند که غرق چیست؟! کسی معنای غرق را میداند که امواج سهمگین دریا او را به زیر برده باشد و غرق شده باشد و در آخرین لحظه مرگ، نجات غریق او را گرفته باشد. غرق، اوج غربت است. سالک در غربت، ظاهر است؛ امّا کسی که غرق میشود، پنهان میگردد. این منزل را «غرق» میگویند و نه حیرت و سرگردانی؛ چرا که سالک در آن سرگردانی ندارد و یک چیز را میداند، و آن این که او و خلق و خدایی که دارد ذات نیست، و او ذات را در خود ندارد. سالک در غرق است که دلش میریزد و وجودش آوار میشود. او به غیبت که فرو میشود، تفرق و حواس پرتی از او برداشته میشود و هرجا و هرچه نگاه میکند، میبیند که آن نیست و دست هم به جایی بند نیست.
بعد از غرق، وی به «غیبت» مبتلا میشود؛ یعنی گُم میشود. غرق، دریایی
(۲۲۵)
است که او را فرو میکشد، اما غیبت، دیگر آب و دریا هم نیست و خشک و تری ندارد. وی در غرق، هیچ کس را نمیبیند، اما به غیبت که میرسد، حق باز برای او سوسو میکند و ذات به او نمایانده میشود. کسی که در غیبت قرار میگیرد، منتهای تنهایی را دارد. گویی تنهایی را تنها سر میکشد. او باید دلی بسیار گسترده و باز داشته باشد؛ بهطوری که دریاها در گوشه دلش جا بگیرد و عرش الهی با تمامی گستردگیای که دارد، گوشهای از دل اوست.
تمکن ولی
بلایای اودیه ذات و غربت، غرق و غیبت، سبب میشود ولی الهی توانمند شود و به او «تمکن» داده شود و محبت به حق تعالی و وصول به او پیدا کند و ولایت را به صورت کلی دارا گردد. در اینجاست که میتوان او را «ولی اللّه» نامید.
ولی الهی بعد از آن به «حقایق» ورود مییابد؛ یعنی حقایق به دست او ظاهر میگردد. وی قدرت و توان انجام هر کاری را دارد. ولی الهی اگر تمکن یابد، از خداوند حکم میگیرد. کسی را حکم میدهند که تمامی بلایای لازم را سر کشیده باشد. وی در تمکن به جایی میرسد که میبیند اگر نبیند برای او بهتر است. او در این مقام، همین که به دل و قلب خود صفتی را خطور دهد، آن را میبیند و در او فعلیت پیدا میکند و چنانچه قدرتی به دلش خطور کند، آن را در خود دارد. این امر از بالاترین مراتب «تمکین» است.
اولیای کمّل الهی دارای چنان تمکینی میشوند که خطور آنان یعنی «شدن»؛ ولی آنان خاطرات و خطورات خود را کنترل میکنند. تمکن را نباید در امور جزیی و غیر طبیعی به کار برد و نباید از آن هزینه و استفادهای داشت، اما
(۲۲۶)
کاربرد طبیعی تمکن، برای آن است که ولی الهی این قدرت را بیابد که زیر تیغ بنشیند و بلاها و مصایب را به جان خود بخرد. این قدرت، امانت الهی است و حفظ آن بسیار سنگین است. درست است ولی الهی دارای قدرت تمکین است و حقایق را در خود دارد و به جایی میرسد که خطور وی فعلیت و تحقق آن است، ولی از این قدرت نباید استفاده کند، بلکه تمام این توان برای آن است که وی بتواند بار سنگین «توحید» را تحمل نماید و دریابد هرچه هست از آنِ صاحبش هست و باید این قدرت را به او تفویض نمود.
توحید ذات
پیدایش تمکن و قدرت، بدان معناست که ولی خدا به خداوند قرب یافته و وصول داشته است؛ ولی وصول وی ـ که میتواند به صورت کلی و سِعی ظهور و نُمود داشته باشد ـ همراه با رؤیت ذات نیست؛ هرچند رؤیت صفات را دارد. وی بعد از این است که به رؤیت ذات میرسد. این رؤیت، از آثار بلاهایی است که در بخش ولایات به او وارد شده است.
با وصول به حق، نفس سالک نفسیت حق پیدا میکند و مزه خداوند را مییابد و حقیقت او ـ که دیگر او نیست ـ حقیقتِ حقی میشود. سالک آنقدر در توحید بالا و پایین برده میشود و دسترشته صفات میگردد و اتصالها و انفصالهای بسیار مییابد، تا محکم و سخت گردد و دیگر به حقیقت، «من» نباشد.
سالک به باب توحید که میرسد میخواهد به تعبیر ما به کنده حق بنشیند و حق او را به کنده نشانده است و میگوید میخواهم خاکت کنم به این صورت که به او اتصال میدهد و دوباره به او انفصال میدهد و دوباره اتصال
(۲۲۷)
میدهد و انفصال میدهد و فانی میکند و باقی مینماید تا آن که سالک، خود را از یاد ببرد و چیزی جز خداوند برای او باقی نماند و خرابِ خراب حق شود و گمِ گم خلق گردد و به طور کلی بریزد و طمع از دست دهد و فانی شود؛ یعنی موحد گردد و به وحدت رسد؛ وگرنه اگر با دوبینی و با حفظ خویشتن خویش به خداوند وصول یابد، طمعی دارد که حتی میخواهد مقام خداوندی را بقاپد و خدا را پایین و خود را بالا کشد؛ چرا که چنین شخصی طمع کمال دارد و خداوند کل کمال است. وی پا در کفش خداوندی خدا میکند و میخواهد همه خدا را ـ که کل کمال است ـ یکجا داشته باشد؛ بهویژه که او بلایای اودیه ذات را چشیده تا به این نقطه رسیده است. کسی که طمع دارد، طعم توحید را نمیچشد و در شرک خود باقی میماند. این گونه است که ما سه منزل کمال را «قطع طمع از غیر»، «قطع طمع از خود» و «قطع طمع از حق تعالی» قرار دادیم.
با قطع طمع است که ولی خدا جمال و جلال حق و قرآن ناطق میشود، به لقاء میرسد و وصول به ذات پیدا میکند. در اینجاست که او تمامی اسمای الهی را دارد و هرچه در وصف این ولی الهی گفته شود باز کم است؛ چنانکه در روایت است: «یا سلمان، نزّلونا عن الربوبیة، وادفعوا عنّا حظوظ البشریة، فإنّا عنها مبعدون، وعمّا یجوز علیکم منزّهون، ثمّ قولوا فینا ما شئتم»(۱).
وقتی کسی چیزی از وصف ولی الهی نمیداند، چه میتواند بگوید. در مقام قطع طمع از حق است که میشود به ذات حق تعالی ـ آن هم به صورت عریان ـ وصول داشت. تنها طمع را باید از خود برداشت؛ به گونهای که اگر روزی بر
- میرزا محمد تقی اصفهانی، مکیال المکارم، ج ۲، ص ۲۹۶٫
(۲۲۸)
فرض محال، خداوند به جنگ با او افتاد، چنگی برای درافتادن با وی نداشته باشد. و بر فرضِ دوستی، کمالی از او نخواهد و با او رفیق باشد؛ هرچند بر فرض محال، گدای کوچهنشین شود. ولی بیطمع، به خداوند خواهد گفت: اگر تو هیچ نباشی و هیچ چیز نداشته باشی، باز هم من تو را دوست دارم.
رابطه اگر بر اساس طمع باشد، مقطعی میگردد و با از بین رفتن ماده طمع، این پیوند بریده میشود. اگرچه، عارف چیزی را که حق میخواهد و از ناحیه اوست دنبال مینماید و کاری را که پیش پای وی گذاشتهاند پی میگیرد و در یک کلمه، او اطاعتپذیری دارد و جز به اطاعت، کار نمیکند. درس از مدرسه حق است که فرا گرفته میشود: «وَاتَّقُوا اللَّهَ وَیعَلِّمُکمُ اللَّهُ»(۱)، اما گفته است ظاهر را دنبال کنید و باید دنبال کرد؛ همانطور که «شافی» حق تعالی است، اما فرموده است باید به پزشک مراجعه داشت.
تحصیل علم یا ثروت یا کمال نباید زالووار و از سر طمع باشد؛ وگرنه خودِ کمال صوری، بلای جان آدمی میگردد و جز چرک، کثافت و ویروس نمیشود. خون تا وقتی در بدن است، مایه حیات است، اما وقتی که زالو آن را میمکد و از بدن جدا میسازد، در بدن زالو تبدیل به میکروب، ویروس و چرک میشود. چیزی که از خدا طمعوار و زالوگونه جدا شود، چنین حالتی را دارد؛ مگر آن که در مسیر اطاعت خداوند باشد که همانند خوردن شیر است که نوزاد را رشد میدهد و فربه میکند.
توحید یعنی رسیدن به حق بدون این که خود باشی و چیزی از خدا بگیری. توحید یعنی تماشاچی بودن و حتی خود را تماشاکننده ندیدن. خداوند به کسی
- بقره / ۲۸۲٫
(۲۲۹)
توحید میدهد که او را به کنده بنشاند و وی را خاک کند و استخوانهای او را خرد نماید و تمام پیکرهاش را درهم بشکند، نه کسی که زالووار میخواهد از خدا بگیرد تا خود را پروار سازد! توحید را به سبب زرنگی و طمّاعی به کسی نمیدهند، بلکه با زمین گذاشتن و رها شدن از خود است که زمینه برای ورود به توحید و به جایی که تعینی ندارد، آماده میشود؛ جایی که با پای خود نمیتوان به آن گام نهاد، بلکه خداوند نخست سر را زیر آب میکند و خود اوست که وصول میدهد. او نخست فرد را فانی میکند و سپس بقای دایمی و ازلی به او میبخشد و حق را در او محقق میسازد؛ یعنی خود او حق میشود و سپس به مقام تلبیس ورود مییابد. او حق است اما وی باید بگوید من بنده هستم و به حاشیه رود، تا دیگران متوجه نشوند که او حق است! چنین کسی همانند خلق زندگی میکند و نقش بنده بودن را بازی میکند و مانند آنان در بازار راه میرود و میخورد: «یأْکلُ الطَّعَامَ وَیمْشِی فِی الاْءَسْوَاقِ»(۱)؛ چنانکه حضرت ختمی صلیاللهعلیهوآله چنین بودهاند. البته وی این کار را برای خود انجام نمیدهد که او دیگر خودی ندارد، بلکه میخواهد افراد جامعه و اطرافیان وی رستگار شوند و با دیدن او به شرک نگرایند.
کسی که به ذات حق وصول مییابد و در آن غرق میشود، مانند کسی است که در دریا غرق شود و با این که زیر پای وی پُر است ولی پایین میرود، اما چون روح دارد باقی میماند. او میبیند حق در دل وی افتاده است. چنین کسی شجاعتی کامل دارد و خداوند را نه به اندازه دنیا و آخرت، بلکه به اندازه خود و با تشخصی که دارد مییابد و چیزی جز حق نمیماند و «غیر» از او برداشته میشود. این نوع «یافتن» معرکهای است! او خدا را کلّی نمییابد، بلکه
- فرقان / ۷٫
(۲۳۰)
یک شخص را در خود دارد که به او وصول یافته است. او خدا را در قلب خود مجرد و تنها میبیند و این است که وحدت شخصی وجود را درک میکند. اوست که میتواند «ایاک»(۱) و «ایاک» با کاف خطاب و به همین تیزی بگوید؛ زیرا در مواجهه با خداوند، کلامی تیزتر از آن نداریم و اگر این خطاب در قرآن کریم نبود، ما نمیتوانستیم آن را بر زبان بیاوریم.
اولیای کمّل الهی میتوانند هم شخص ببینند و هم شخصیت خود را و برای همین است که امتنان خلقی را به صورت گسترده و نامحدود دارند. باید توجه داشت مؤمن محبوبی برای وصول به این منازل زحمتی نمیکشد و «عشق پاک» به او اعطا میگردد.
عشق پاک
از آنجا که عشق پاک و ناب، طمع ندارد و فقط اطاعتپذیری و نازکشی است، عاشقکشی را حلال میداند. اول و آخرِ عشق، خون است و در هیچ مرحلهای از آن، سرکشی وجود ندارد. گرچه هستند کسانی که چموشی میکنند و از ورود به این وادی میگریزند. همانان که برگزیده شدهاند نیز هنگامی که به دریای پر خون و پر جنون عشق کشیده میشوند، میهراسند؛ ولی دستی بر ایشان میخورد و آنان را به این دریا میاندازد. آنگاه است که چموشی را رها نموده، خود را غریق آن دریا میسازند و دیگر از آن بیرون نمیآیند.
توحید ذاتی و باب ولایت، باب بلاست، باب طمع نیست. اولیای خدا هیچ طمعی ندارند؛ برخلاف افراد عادی که با طمع زندگی میکنند و سرشت آنان با طمعورزی و زیادهخواهی عجین شده است. آنان تنها کسی را دوست میدارند
- فاتحه / ۵٫
(۲۳۱)
که بتوانند از او چیزی بخواهند.
با عشقِ بیطمع، میشود خود را دوست داشت و از خود چیزی نخواست و میشود مردم را دوست داشت و از آنها طلبکار نبود و میشود خدا را برای خدا دوست داشت. حال این که او چیزی عنایت میکند، بحثی دیگر است؛ اما بنده در کار مولای خود اختیاری ندارد که به او فرمان دهد و امر و نهی کند. کسی که طمع در وجود اوست، به هیچ وجه عاشقی کامل و پاک نمیشود.
تحقّق عشق و معرفت
کسی که به مقام روح بار مییابد، «محقّق» میشود و داشتههای خویش را میبیند. این عارف محقق است که میبیند اسمای حسنای الهی را در خود دارد و ندای «أنا أسماء الحسنی»(۱) سر میدهد. او در این مقام است که میتواند مکارم اخلاق را تمام کند؛ نه آن که اصل آن را بیاورد: «إنّی بعثت لأتمّم مکارم الأخلاق»(۲). یعنی او میخواهد پیامآور بلندای مکرمتهای اخلاقی باشد.
کسی که تحقُّق دارد، به رؤیت میرسد. عبارت «أشهد أنّک تسمع کلامی»(۳) که در برخی از زیارتنامهها وارد شده است، کلام بلندی است که این مقام را میرساند.
عاشق و عارفِ محقق، به کسی نمیگویند که این نسخه را با نسخه بدلِ آن مقایسه میکند، بلکه به کسی میگویند که حق در نهاد او نهادینه، تثبیت و محکم شده و جا افتاده است. چنین کسی «لم یتغیر ابدا» میشود و هیچ قدرت
- حسن بن سلیمان حلی، مختصر بصائر الدرجات، ص ۳۴٫
- شیخ طبرسی، مکارم الاخلاق، ص ۸٫
- محمد بن مشهدی، المزار، ص ۲۱۲٫
(۲۳۲)
ناسوتیای توان تغییر موضع و تبدیل او را ندارد؛ چنانچه در روایت آمده است: «عن حصین بن عمر قال: قال أبوعبداللّه علیهالسلام : انّ المؤمن أشدّ زبر الحدید. انّ الحدید إذا أدخل النّار تغیر وأنّ المؤمن قتل ثمّ نشر ثمّ قتل لم یتغیر قلبه»(۱).
محقّق را در صحنه کربلا میشود دید. آنجا که حضرت سیدالشهدا علیهالسلام به همه یاران میفرماید: «بروید، که این قوم تنها با من کار دارند و آنها را با شما کاری نیست». آن حضرت میخواستند افراد شایسته را همراه داشته باشند، بلکه آن قوم خبیث کمتر خباثت کنند و بچهها و زنها را کمتر آزار دهند. متأسفانه ماجرای کربلا بهدرستی و به دقت تحلیل نشده است و این محشر عشق و بارانداز عاشقان چنان به دست عدهای عوام افتاده است که ما در میان همین سطرها باید مطالب را پنهان نماییم و نمیتوانیم از اجمال آن بکاهیم.
تحقیق را باید در کربلا دید. بسیار بسیار اندک هستند اولیایی که به تحقق میرسند و بیشتر عارفان نامی، در میدان تشبه دور میزنند و از آن بیرون نیامدهاند. ما حیرانیم از این که مولای ما آقا امام حسین علیهالسلام چه کسی بوده است؟! عرفان رایج، در تشبُّه غرق شده و کربلا را از دست داده است. یکی از منابع شناخت سطح معرفت هر یک از شهیدان کربلا، تحقیق در رجزهایی است که یاران امام حسین علیهالسلام دارند. ولی محقق را رجزی نیست، بلکه او در غربت غرق است.
اولیای غیر معصوم نیز میتوانند به تحقیق برسند، اما پیمودن این مدارج عالی با بلا، درد، غم، سوز و مکافات همراه است. این دردها هستند که عارف را
- شیخ صدوق، صفات الشیعة، ص ۳۲٫
(۲۳۳)
رفته رفته چونان اشک شمع، آب میکند و دیگر چیزی در او باقی نمیگذارند. این که گفته میشود «البلاءُ للولاء» برای محققان است و اولیای الهی را باید صاحبان بلا دانست. سالک و عارفی نیست که بیدرد باشد. دردها نیز از باب تخلّق شروع میشود و یکی و دو تا هم نیست؛ بلکه بلا به صورت بارشی بر وی میریزد تا آن که به تحقق برسد. در چنین شرایطی است که شمشیرهای تیز و آخته، امنترین پناهگاهی است که میتوان به سوی آن رفت و ندای «یا سیوف خذینی»(۱) سر داد. در آنجا محقق را چنان غربتی فرا میگیرد که دیگر کسی با او نیست که به وی پناه ببرد و فقط این تیغها هستند که میشود به آن پناه برد.
عارفان تشبُّهی، درگیر سلایق هستند. آنها اختلاف فراوانی با هم دارند؛ به گونهای که حتی برخی با بعضی دیگر درگیر میشوند. اما اگر کسی به باب تخلق برسد، با دیگر همردیفان خود درگیر نمیشود و آنان تجربههای مشابه عرفانی دارند، ولی در میان آنان تفاضل هست: «فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَی بَعْضٍ»(۲). در باب تحقق، حتی تفاضل نیز برداشته میشود و تمامی آنان نور واحد میگردند. گذر از تشبُّه و ورود به تخلّق، درد دارد و انواع تیغها را پی در پی به صاحب ولایت میزنند. گاهی فقر است، گاهی بیماری است، گاهی از بین رفتن نام و آبروست و حتی گاهی ننگ است. صاحبان ولایت، به انواع مختلف احجار و اشیا بلاباران میشوند. گاهی همه که میزنند، خدا هم میزند. مصداق بارز بلا، میدان کربلاست. امام حسین علیهالسلام چنان به استقبال بلا میرفت که خدا
- اعیان الشیعه، ج ۱، ص ۵۸۱٫
- بقره / ۲۵۳٫
(۲۳۴)
هم عشق چنین بندهای را گوارا یافته بود و خود را بر روی زمین میدید. گویی اینجا کربلا نیست، دیار وحدت است. بلا آخر عشق است، نه ابتدای آن، و این از خبطهای خواجه حافظ است که میگوید:
عشق از اول سرکش و خونی بُوَد
تا گریزد آن که بیرونی بود
ابتدای عشق، گاه شیرین است؛ با این وجود، چون افراد میدانند که عاشقکشی حلال است، بسیاری از آن میگریزند و حتی به شروع آن نیز تن در نمیدهند.
این میانه عشق است که بیاندازه خونی میشود و تا پایان نیز خونی است و همواره خونیتر میگردد؛ اما در آخر آن ـ که باب تحقق است ـ کسی نمیگریزد و عشق در آنجا راه گریز ندارد. این مبتدیان هستند که راهِ گریز دارند. این شعر میرساند حافظ نیز از عارفان تشبهی است، وگرنه از گریز عشق سخن نمیگفت و قتلگاه عاشقان را پیش میکشید، نه گریزگاه آنان را. حافظ با همه عظمتی که در فصاحت سخن دارد، از عارفان تشبُّهی فراتر نرفته و تخلُّق را نچشیده است؛ تا چه رسد به این که تحقُّق عرفان را داشته باشد. البته ما استقبال و نقد شعرهای حافظ را در بخش «نقد صافی» آوردهایم و کاستیهای معنوی و معرفتی غزلهای او را به زبان غزل خاطرنشان شدهایم. اولیای خدا که به تخلق و تحقق میرسند، رنگ و بوی دیگری دارند و به گونهای دیگر سخن میگویند؛ هرچند ممکن است به زیبایی حافظ شعر نگویند. شعر آنها شعر خون است و دود از دل شعر امثال حافظ در میآورد. آنان که به تحقق میرسند، در جایی مشکل ندارند؛ اما شعرهای حافظ مشکلات بسیاری دارد. باب تخلق، باب بلاست! اگر کسی توانست خود را با بلا هموار کند
(۲۳۵)
که زهی سعادت، وگرنه در تشبه مانده است!
دوبیتی؛ ترنمی عاشقانه
دوبیتیهای «کلیات دیوان نکو» میخواهد خواننده خود را با دردی عاشقانه و تجربهای دلنواز شریک سازد و او را به میهمانی ترنم خویش فراخواند و دیدهاش را مسحورِ گردشِ عاشقانه خود نماید. این دوبیتیها تنها رشحاتی از سوز سینه گفتهپرداز را با خود همراه دارد. دوبیتی زیبایی ساختار و شیرینی گویش دارد؛ ازاین رو، بخشی از حکایت «دل» و ماجرای «عشق» را در این قالب شعری آوردهام. ترانههای این دیوان، با تمامی سوزی که دارد، نمیتواند از سنگینی غوغای سهمگین عشق عالمسوز آن حکایت نماید و تنها نمودی مبهم از دردی است که کسی را یارای همراهی با آن نیست. این ترانهها از دل عاشقی جوشش یافته است که گشودن روزنی کوچک در آن و دیدار کمترین نور تلالؤ یافته از آن، بیننده را به خلوتی ضروری میبرد تا با گریستن، از سهمگینی زلالِ پاکی و سنگینی صفای آن، شیدایی خود را بریزد. نمونهای از شور شیدایی این دل غوغایی در دوبیتیهای زیر آمده است:
بُوَد دینْ عشق و دنیا عشق و جانْ عشق
شد آیینْ عشق و اهل و خانمانْ عشق
وجودم عشق و بودم عشق و سودم!
سراسر شد زمینْ عشق و زمانْ عشق(۱)
***
گِلم عشق و دلم عشق و تنم عشق
۱- کلیات دیوان نکو، قرب یار، دوبیتی: همه عشق.
(۲۳۶)
روان و روح من عشق و منم عشق!
ز عشق آمد صلای حق به دنیا
خدایم عشق ودینْ عشق و صنم عشق(۱)
***
غم عشقت خرابم کرده، جانا
بریدم از سر دنیا و عقبا
به جای هر دو عالم، دِه به من جان
که تا ریزم به پایت، جمله آن را(۲)
***
افسونگری سرشار این ترانهها از عشق است، و از این روست که نگاه دل را بارها و بارها به خود میخواند؛ به گونهای که شیوایی بیان و مراعات نظیر و زیبایی ساختار برخی از ترانهها، نمیتواند محتوای عاشقانه آن را به حاشیه برد:
سر و سینه، قد و قامت، رخ و روت
بر و بالا، دو چشم و عارض و موت
دلم برده به یغما چون نگاهت!
سر و جان را گره زد هم به گیسوت!(۳)
***
چنان بردی به یغما، سینه ما
۱- پیشین، دوبیتی: صلای عشق.
۲- پیشین، دوبیتی: غم عشق.
۳- پیشین، دوبیتی: نگاه یغماگر.
(۲۳۷)
که من دیوانه گردیدم ز یغما
به مژگان و دو ابرویت، دلم را
تو غارت کردی و کردم تماشا(۱)
با سیر عشق است که میتوان به تمامی بلندای قامت یارِ حور منظر و دلبرِ ماه پیکر به نیکی و سیر، نظر انداخت و یاری را که در دل مستور است، آشکارا زیارت نمود.
زیبایی هماهنگی و همآوایی ابیات زیر نیز هیچ گاه دیدنیتر از چشمانداز گسترده معنایی آن نیست:
سحر چشمم به سوی آسمان است
که حسرت در دو چشمانم عیان است
مپرس از من چرا غرق نگاهم!
که یارم در دل پنهان نهان است(۲)
آن روز که دل، خود را یافت، با غمزه حق بود که شراب سرخ وحدت را نوشید و از جام جاودانگی حق سیراب گشت؛ به بهای سَری که به شمشیر مست حواله دادند. شمشیری که تبسم صفای آن، خنده بر غنچه لب حق مینشاند. حق وقتی نقاب میافکند، این دل است که تمام وصول را یافته است:
گرفتارند دلها چون به رویت
دو عالم گشته آشفته ز مویت
۱- پیشین، دوبیتی: تماشای یغما.
۲- پیشین، دوبیتی: سحر.
(۲۳۸)
چه سازم اندر این عشق دمادم
تو خود سوی منی، من هم به سویت!(۱)
***
دل از گیسوی تو گشته پریشان
هم از روی قشنگت مست و حیران
همه هستی بود روی تو ای ماه!
که بسته نقش بر هر سوی ایوان(۲)
احساس این عشق است که در دوبیتی زیر، محو شنیدن و طمس خواندن به دست میدهد:
دل من لحظه لحظه در تماشاست
به دل، هر ذرهای نادیده پیداست
برای دیدن تو بیقرارم
چو آن تشنه، که چشمانش بهدریاست!(۳)
ترسیم «غربت عاشقی» که عارفانه بر زبان جاری است، تماشاگری شگفتیآفرین را رقم زده است! این شعر از صفای کودکی میگوید که میتواند روح مجسم را به آزادی ببوسد و ببوید. کودکی که در زمانه ناجور بزرگسالی، همدمی ندارد تا بتواند در وصف راز خویش، با او همراز گردد تا بلکه به دل، اندکی قرار گیرد. عاشقی که در تنهایی و غربت خویش سرگشته است و فقط و فقط با حق تعالی است که همدم و واله است و اوست که هماره مونس وی
۱- پیشین، دوبیتی: عشق دمادم.
۲- پیشین، دوبیتی: پریشان.
۳- پیشین، دوبیتی: ذره نادیده.
(۲۳۹)
میباشد.
دلم شوریده شد از دست دوران
به من ملک جهان گردیده زندان
کجا دل در چنین زندان بماند؟
رهایم کن ز غم، ای جان جانان!(۱)
اما نه؛ ناسوت هم زیباست؛ زیرا میکدهای است مینایی همراه با رؤیای بهجتانگیز:
خوش آن روزی که لطف حق بهپا بود!
دلم با عشق و الفت، آشنا بود
به لطف عاشقان سینهچاکش
جهان آکنده از لطف و صفا بود(۲)
***
خوشا روزی که دل غرق خدا بود!
نوای دل، نوای آشنا بود
دل از بیگانه دور و همدم حق!
نشسته، فارغ از هر دو سرا بود(۳)
ریختن معانی عرفانی ـ با گستردگیای که دارد ـ در قالب ترانه، با محدودیتهایی که دارد، سخت است؛ اما همین زبان ذوقی میتواند نوع معرفتشناسی گفتهپرداز را آزادتر از نثر و بهدور از طعنههای بدخیمان بنمایاند
۱- پیشین، دوبیتی: دل شوریده.
۲- پیشین، دوبیتی: خوش آن روزی.
۳- پیشین، دوبیتی: نوای دل.
(۲۴۰)
و پردههایی را از رموز رندانه بردارد که گاه ظاهرگرایان، بیان مستقیم و غیر ذوقی آن را بر نمیتابند؛ هرچند که خوبِ عالَم باشند؛ چرا که سبوی قطرهای آنان، تاب دریا را ندارد و زود برافروخته و در هم شکسته میشود:
ندیدم اهل معنایی به عالم
اگرچه نیست خوبان جهان کم!
ولی فرق میان آن دو، این است:
یکی چون یم بود، آن دیگری نم!(۱)
ولی ماجرای عشق این دل، امروزی نیست؛ بلکه نقش طراوت و تازگی آن ازلی است:
خدایا، دل به تو بستم سراسر
که همراه تو بودن هست بهتر
گذشتم از سر غوغای دوران
از اول دل اسیرت شد به آخر!(۲)
دلی که از دل درهگونه ذرهها جز صفا نمیبوید:
به رنگ و رو اگر گل هست معروف
دلم بر رنگ و رویش هست مألوف
دل من گلپرست آمد به دنیا!
که بر دیده، رخ گل گشت معطوف(۳)
۱- پیشین، دوبیتی: ندیدم.
۲- پیشین، دوبیتی: غوغای دوران.
۳- پیشین، دوبیتی: رنگ و بوی گل.
(۲۴۱)
***
دو چشمم کی دگر غیر تو بیند
غم دنیا کجا در دل نشیند
گرفتار توام، باشد که روزی
دل از روی تو گلخنده بچیند(۱)
***
سخن گفتن از دل و عشق، با دوبیتی زیر ـ که آخرین ترانه در دیوان نکوست ـ به انجام میرسد. ختم کتاب که با این دوبیتی است، حسن انتخابی دارد و آن این که نهایت شاعرانگی و تخیل که در مصرع چهارم صورت گرفته و بریدن از تعلق را به زیبایی و با درهمآمیختگی حسآمیزِ فرم و محتوا آورده است:
رهایم از دو عالم، وای من، وای!
سراپای دلم لغزیده از جای
نمیدانم چه شد در دل، به آهی
دل از عالم بریدم چون لب نای!(۲)
۱- پیشین، دوبیتی: گلخنده.
۲- پیشین، دوبیتی: رها از دو عالم.
(۲۴۲)
(۲۴۳)
(۲۴۴)
(۲۴۵)
(۲۴۶)
(۲۴۷)
(۲۴۸)