ليلای دل

 به نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۳۰

لیلای دل

حضرت آیت‌اللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۵۸۱ ـ ۶۰۰)

(۳)

لیلای دل


شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان قراردادی : غزلیات .شرح.
‏عنوان و نام پديدآور : لیلای دل: استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله (۵۸۱- ۶۰۰)/محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫‬‏۱۳۹۷.
‏مشخصات ظاهری : ‏‫‬‏۹۱ ص.
‏فروست : نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی؛ ‏‫‬‏۳۰.
‏شابک : ‏‫‏ج. ۳۰‏‫‬‮‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۴۳-۴ ؛ ‏‫دوره‏‫‬‮‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان– نقد و تفسیر
‏موضوع : Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan– Criticism and interpretation
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬ — تاریخ و نقد
‏موضوع : Persian poetry — 14th century — History and criticism
‏شناسه افزوده : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان. شرح
‏شناسه افزوده : Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan .Commentaries
‏شناسه افزوده : نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی؛‏‫‬‏[ج] ۳۰.
‏رده بندی کنگره : ‏‫‬‮‭PIR۵۴۳۵‏‫‬‮‭/ن۸ب۴ ۳۰.ج ۱۳۹۷
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۳۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۵۲۵۱۴۴۳

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۱۶

غزل: ۱

استقبال: تیغ پرعطش

۲۰

غزل: ۲

استقبال: با تو

۲۳

غزل: ۳

استقبال: هماره

۲۷

غزل: ۴

استقبال: عالین

(۵)

۳۲

غزل: ۵

استقبال: وادی ایمن

۳۷

غزل: ۶

استقبال: آزاده

۴۱

غزل: ۷

استقبال: خون دل

۴۶

غزل: ۸

استقبال: عشق و عشق

۴۹

غزل: ۹

استقبال: مقامات معنوی

۵۳

غزل: ۱۰

استقبال: نفرین به شاه

۵۸

غزل: ۱۱

استقبال: مور و ماهی

(۶)

۶۲

غزل: ۱۲

استقبال: دم همت

۶۵

غزل: ۱۳

استقبال: محفل عشاق

۶۸

غزل: ۱۴

استقبال: کم‌ترین خانه

۷۲

غزل: ۱۵

استقبال: مهر و ماهی

۷۵

غزل: ۱۶

استقبال: دو چشم

۷۹

غزل: ۱۷

استقبال: آشنایی

۸۳

غزل: ۱۸

استقبال: نقطهٔ پرگار

(۷)

۸۷

غزل: ۱۹

استقبال نخست: آتش و خون

۹۰

غزل: ۶۰۰

استقبال: آتشکده

۹۳

غزل: ۲۰

استقبال: بی پر و بال

* * *

(۸)


پیش‌گفتار

محبی وصول به حقیقت و معرفت ندارد؛ به‌ویژه تا این زمان که آموزه‌های کلامی متأثر از اهل‌سنت، به‌خصوص عرفان کلامی ابن‌عربی بر محبان چیره بوده است. در حقیقت باید گفت محبان استادی بزرگ‌تر از ابن‌عربی به خود ندیده‌اند. کاستی‌های بسیاری به نظام معرفتی محبان وارد است. ما نقد عرفان ابن‌عربی را در شرح کبیر و تفصیلی خود بر فصوص‌الحکم آورده‌ایم. این شرح، به نقد و بازاندیشی داده‌های این کتاب عرفان محبان و مقایسهٔ آن با عرفان محبوبی شیعی می‌پردازد. یکی از انحراف‌های عرفان محبی، ارج‌نهادن تقسیم ازلی، به‌گونهٔ جبرگرایی چیره بر آن است. این اندیشه، هیچ‌گونه آزادی و اختیاری برای بنده قرار نمی‌دهد و او را در کف شیر نر خون‌خواره‌ای، به تسلیم و صبر می‌کشاند؛ چنان‌که خواجه گوید:

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

(۹)

محبوبی با آن‌که نظامی موهبتی دارد، اما این امر به جبر نمی‌گراید، بلکه در نظام جمعی و مشاعی کردار، کشش و کوشش عاشقانه را در مُلک جمعیت اتم و اکمل، به بقای حکمی سازماندهی می‌کند.

اما ماجرای محبوبی قیام و خون است؛ معشوقی که محبوبی خویش را در دامان پر از عشق پیامبر اکرم و لطف و صفای حضرت زهرا و بزم مهربانی امیرمؤمنان عزیز می‌کند و بعد به نینوای پر از کرب و بلا می‌کشاند و با بدنی پاره پاره و سری به سر نیزه و شمشیرشده، به قربانی تکفیر می‌کشاند و زبدهٔ یارانش را به اتهام خروج از دین و اقدام علیه خلیفهٔ وقت و تبلیغ آگاهی‌بخش ـ که امروزه نام تشویش اذهان بر آن می‌نهند ـ به بند اسارت و خرابهٔ زندان می‌برد:

دلخوشم آن‌که مرا عاشق و آزاده کنی

ریختن خون خوشم خود به خود آماده کنی

محبی میان حیات نوری و حیات طینی انسان تفاوت نمی‌نهد. حیات طینی انسان از حیات نباتی، حیات حیوانی تا حیات نطقی (عقلی) را شامل می‌شود؛ اما اوج حیات نوری، حیات توحیدی و ولایی است که یک زندگی متمایز از حیات طینی است و نیروگرفته از عشق و وحدت می‌باشد. آن‌چه گِلِ کوزه‌گران می‌شود و نوعی تناسخ بر آن حاکم است، حیات طینی است:

آخرالامر، گِل کوزه‌گران خواهی شد

حالیا فکر سَبو کن که پر از باده کنی

(۱۰)

محبوبی، جمعیت اتم و اکمل را داراست. او برای بر شدن به اوج توحید، باید خاکی باشد. ناسوت، سکوی پرش به بلندای بی‌انتها و پایان‌ناپذیر و بدون مقصد بی‌نشانی و محفل هیمانی و خلوت ذات می‌باشد. محبوبی به ناسوت می‌آید، اما با جهت حقی و شأن «از اویی» پایدار و دلی حقانی که آن به آن در شأنی بی‌پایانه است:

خاکی‌ام کردی و بردی دلم از نخوت و کبر

فارغ از مقصدم و دل تو بر این جاده کنی

محبی، طمع‌ورز است و هوس عشرت با حوریان را مغتنم می‌شمرد:

جهد بنما که در ایام گل و عهد شباب

عیش با آدمیی چند پری‌زاده کنی

محبوبی، عشق پاک و بی‌طمع از ازل به موهبت دارد که تا شام ابد، فارغ از هر غیر خَلقی، بر یکه‌شناسی و وحدت حق‌تعالی وفادار است:

عشق و مستی به دلم شد ز ازل تا به ابد

فارغ این دل تو ز انسان و پری‌زاده کنی

محبی به کثرت و شرک، آلوده است. او خوی سبب‌سازی دارد:

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسبابِ بزرگی همه آماده کنی

محبوبی بدون سبب و دلیل، با مدلول و مسبب است. او هیچ گاه خُلق سبب‌سازی ندارد و آن به آن بر آنِ محبوب و با تیرِ آماده بر چلهٔ کمان، هدف‌های او را نشانه می‌رود:

(۱۱)

من ز بهر تو گرفتم چو کمان در کف چنگ

گرچه مستم، تو رها دل ز می و باده کنی

محبی برای شاهان، خسروی قایل است و معشوق خود را به قامت شهریاران بلنداندام می‌نمایاند و با تملق‌گویی، آنان را اسپانسر آرزوهای خویش می‌خواهد:

اجرها باشدت ای خسرو شیرین‌حرکات

گر نگاهی سوی فرهادِ دل‌افتاده کنی

محبوبی به عشق پاک رسیده و با جمعیت اتم و اکمل خویش، در کمال شکیبابی و در اوج استغناست:

عشق من در بر تو هست به سرحد کمال

دورم از آن‌چه که در دل تو بننهاده کنی

محبی، کثرت‌بین است و در یک بیت، دست‌کم «خود، خاطر، رقم فیض، نقش، پراکندگی، ورق و سادگی» را می‌بیند و در عین حال آرزوی رهایی از تفرقه را با همت خویش دارد و بر پایهٔ توان خود، طمع‌وز فیض‌پذیری می‌شود:

خاطرت کی رقم فیض پذیرد، هیهات

مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی

محبوبی، غیر حق نمی‌بیند و بنابراین تفرقه‌ای در او نیست. او سراسر، شهود حق و و وصول به معشوق است. عشق پایدار و بدون رهزن و بی‌معارض محبوبی، همین جمعیت موهبتی و سادگی و صفای

(۱۲)

تفرقه‌ناپذیر اوست. همّت و تمکن او تنها بر خداست و با مشیت ربوبی، کارپرداز می‌شود. در دایرهٔ قسمت، او تنها حق‌تعالی را نقطهٔ پرگار می‌یابد. او چهرهٔ توحیدی است که تنها بر حکم خداوند بوده و فقط بر آن‌چیزی می‌باشد که حضرت عشق می‌فرماید:

 بزنی رگ رگ جانم به هنرمندی خود

 دلبرم! این دل دلداده تو بس ساده کنی

محبی قصد صافی ندارد و در پیشامد مشکلات و زیر فشار سختی‌ها مدام به این بیگانه و آن غیر، منحرف می‌شود و گاه تملق‌گوی ظالمانی سعایت‌گر و فتنه‌انگیز می‌گردد که هیچ‌گاه عهد الهی به آنان نمی‌رسد. محبی به جای آن‌که از بلایا جلا و قرب گیرد، بسیار می‌شود که از حق‌تعالی و مسبب‌الاسباب غفلت می‌کند و با مقید ساختن، سرسپردگی و اسارت خویش، به سبب‌ها می‌پیوندد:

 ای صبا بندگی خواجه جلال‌الدّین کن

 که جهان پُرسمن و سوسنِ آزاده کنی

محبوبی، صافی صافی است. اگر عالم و آدم، پتک‌های درهم‌کوبندهٔ بلا شوند و او را زیر ضربه‌های پی‌درپی خود بگیرند، او حتی برای آنی از حق دست برنمی‌دارد. محبوبی تیر خلاص و فنا و خرابی را به خود زده است و برای همین است که با بلندای طبع آزاد و البته بلاکش، می‌تواند ذات را به بقای حکمی بپاید:

 برو از بندگی خواجه جلال‌الدین‌ات

 سختی طبع بلند است که افتاده کنی

(۱۳)

محبی، که خود را ضعیف و ناتوان در کامیابی و کامروایی می‌بیند، به توکل یا تفویض رو می‌آورد و تضمین سعادت و عیش خویش را طمع‌وار به موکل خود واگذار می‌کند و چون وی از امور نفسانی خالی نیست، پی‌جوی فرح می‌شود. البته اگر این واگذاری به نحوهٔ تفویض باشد، بیش‌تر از خودبینی دور می‌گردد و اختیاری که موکل در وکالت برای خود دارد، در تفویض ندارد؛ چنان‌چه مشهور است، «آخر العلم تفویض الأمر إلیه». البته محبی تصوری شاهانه از خداوند دارد و این واگذاری را به سبب اقتدار ربوبی و بخت خدادادهٔ او انجام می‌دهد:

 کار خود گر به خدا بازگذاری حافظ

 ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

محبوبی، هم قهر و هم لطف را زیبندهٔ یار زیبای خویش می‌داند و برای او تفاوتی ندارد که در چه حالی است. محبوبی به سُرور ربوبی، رقص دل و دور عیش ربانی، غنج و دلال حق را قدر می‌شناسد و چرخ و چین دل او به خم ابروی دلدار رونق می‌گیرد و دریا دریا وجد می‌شود و با روح اهورایی فنا، به عشق با خداوند انس می‌گیرد و در مقام بی‌نشانی ذات، با سماع حق سُرور اجابت می‌یابد. محبوبی با این وصف، نه توکلی دارد و نه تفویضی و بی‌طمع و پاک است و خواستن و خواهش در او لحاظ نمی‌شود و هوس، انتظار و دغدغه‌ای برای او نیست. همه چیز برای او در حد اِستواست و تنها شأن «از اویی» و

(۱۴)

«من‌اللّه» را اهتمام دارد. محبوبی به همین علت، با همه صلح کل و با هر چیزی سازگار و وفادار می‌شود و در هر شأنی تنها حکم پروردگار را می‌پوید و صفای جمعیت خویش را جلا می‌بخشد:

 عشق‌ورزی چه خوش است، ار که طمع در آن نیست

 دادن جان من ای مه، تو خداداده کنی

 نر و ماده به جهان در بر من یکسان است

 دسته‌ای نر بنمایی و دگر ماده کنی

 شد مذکر چه فراوان و ولی مرد کم است

 منفرج، قائمه کم بیش‌ترش حادّه کنی

 نگرانم ز برای تو نکو بی کم و کسر

 نگرانی نه و دل در پی فرزانه کنی

ستایش برای خداست

(۱۵)


غزل شماره ۵۸۱ : دیوان حافظ

خواجه:

ای دل، به کوی عشق گُذاری نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

چوگان کام در کف و، گویی نمی‌زنی

بازی چنین به دست و، شکاری نمی‌کنی

نکو:

تیغ پرعطش

دلدار بر مزار یار گذاری نمی‌کنی

تو دل فکار داری و کاری نمی‌کنی

آسوده بوده دل به کنار تو یار غار

رخش تو بوده دل تو سواری نمی‌کنی

(۱۶)

خواجه:

این خون که موج می‌زند اندر جگر چرا

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

مُشکین از آن نشد دم خُلقَت که چون صبا

بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

گر دیگران به جانْ غم جانان خریده‌اند

ای دل تو این معامله باری نمی‌کنی

نکو:

خونم به پای تو می‌ریزد از دلم

آن را تو صرف نگاری نمی‌کنی

افتاده‌ام به دم تیغ پرعطش

لیکن تو این دلم ز چه یاری نمی‌کنی؟

آسوده بوده‌ام بر تو با همه عطش

بر کشته‌ام تو لیک هواری نمی‌کنی

(۱۷)

خواجه:

ترسم کز این چمن نبری آستین گُل

کز گلبنش تحمل خاری نمی‌کنی

در آستین کام تو صد نافه مندرج

وان را فدای طرهٔ یاری نمی‌کنی

ساغر لطیف و پُر می و می‌افکنی به خاک

و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی

نکو:

من زنده‌ام هنوز به لطف و صفای تو

بی‌تاب تو شدم، تو قراری نمی‌کنی

در روزگار، هم تو جهانی و هم تو جان

چیزی فدای گشت و گذاری نمی‌کنی

من مستم و شدم ز تو بی امن و بی‌امان

تو دلبری که رحم به خاری نمی‌کنی

(۱۸)

خواجه:

حافظ برو که بندگی بارگاه دوست

گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

نکو:

من خسته‌ام تو، به یکی بندهٔ ضعیف

کاری نداری و یاری نمی‌کنی

جانا نکو بکشیده ز روزگار

بر کشته‌های خود تو که زاری نمی‌کنی

(۱۹)


غزل شماره ۵۸۲ : دیوان حافظ

خواجه:

نوش کن جام شراب یک منی

تا بدان بیخ غم از دل بَرکنی

دل گشاده‌دار چون جام شراب

سر گرفته چند چون خُم دَنی

نکو:

با تو

دلبرا، تو یار و دلدار منی

از چه خواهی که نهادم بَرکنی؟

دلبرا، آسوده‌ام در نزد تو

با همه من ناتن و با تو تنی

(۲۰)

خواجه:

چون ز جام بی‌خودی رطلی کشی

کم زنی از خویشتنْ لاف منی

دل به مِی دربند تا مردانه‌وار

گردن سالوس و تقوا بشکنی

خاک‌سان شو در قدم نه همچو ابر

جمله رنگ‌آمیزی و تَردامنی

نکو:

سرسرم تو، سرسری مگذر ز من

گو طلا یا نقره یا که آهنی

دل رها گشته ز سالوس و ریا

با صفا پشت جفا را بشکنی

خاک شو چون خاکیان آسمان

بگذر از رنگ و ریا، تَردامَنی

(۲۱)

خواجه:

خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر

خویشتن را پای معشوق افکنی

نکو:

با حقیقت همرهی کن جان من

عشق حق خود بوده یک شیرافکنی

دلبر زیبای من تو راحتی

دشمنت را تو چه راحت می‌زنی

شد نکو آزاده‌ای بی‌حوصله

دورم از هر ناجوان‌مرد دنی

(۲۲)


غزل شماره ۵۸۳ : دیوان حافظ

خواجه:

دو یار زیرک و از باده کهنِ دومَنی

فراغتی و کتابی و گوشهٔ چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم

اگرچه در پی‌ام افتند خلق انجمنی

نکو:

هماره

دلم همی طلبد یار سرّ و هم علنی

به کنج خلوت شادی کنار یک چمنی

مکن مقایسه با آخرت تو دنیا را

اگرچه نسیه و نقدش بوَدش خودش ثمنی

(۲۳)

خواجه:

هر آن‌که کنج قناعت به گنج دنیا داد

فروخت یوسف مصری به کم‌ترین ثمنی

بیا که رونق این کارخانه کم نشود

ز زهد هم‌چو تویی یا ز فسق هم‌چو منی

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن

در این چمن که گُلی بوده است یا سمنی

نکو:

جوار حضرت حق برتر از دو عالم هست

اگرچه بوده خود آن دشت و بوده هر دمنی

برو ز کنج قناعت، برو ز گنج جهان

که هرچه بوده همین که سمین و کم سمنی

برو ز زهد و ز فسق و به حق گرا آخر

که او بوَد به همه عالم و هر انجمنی

جهان پر از پس و پیش است، شو رها از آن

خسارت است و بزرگی به دوره و زمنی

(۲۴)

خواجه:

نگار خویش به دست خسان همی‌بینم

چنین شناخت فلک حق خدمت چو منی

بشد ز فرقت یوسف دو دیدهٔ یعقوب

بیار باده فرح‌بخش بوی پیرهنی

ببین در آینهٔ جام نقش‌بندی غیب

که کس به یاد ندارد چنین عجب فِتَنی

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که رنگ گُلی ماند و بوی یاسمنی

نکو:

نگار یکسره مستم که بوده هرجایی

ندارد از بر کس آیه و بی‌سخنی

بود چو هر دو جهان، نی به کاهلی هرگز

اگرچه بوده به دنیا عجایب و فتنی

مخاطرات جهان بوده سربه‌سر در هم

ز شر و زشت و خوشی تا حلاوت دهنی

(۲۵)

خواجه:

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

به گوشه‌ای بنشین سرخوش و تماشا کن

ز حادثات زمانی رخ شکر دهنی

به روز واقعه غم با شراب باید گفت

که اعتماد به کس نیست در چنین زمنی

مزاجِ دهر تبه شد در این بلا حافظ

کجاست فکر حکیمی و رأی برهمنی

نکو:

بود چو عمر عزیز و نبوده همراهی

اگرچه بوده فراوان چو دشمن، اهرمنی

کنار بودن انسان بود خود آن فرصت

به فرصت خوش و خوبت، نبینمت مِحَنی

مخور غمی تو ز کس در حیات جاویدان

اگرچه این زنِ دنیا نبوده شیرزنی

هماره بوده جهان و هماره خواهد بود

بده به من تو کرامت، یسار یا یمنی

(۲۶)


غزل شماره ۵۸۴ : دیوان حافظ

خواجه:

تو مگر بر لب آبی ز هوس بنشینی

ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی

به خدایی که تویی بندهٔ بگزیده او

که به بجای من بی‌دل دگری نگزینی

نکو:

عالین

برو از ظلم و تو هرگز به هوس ننشینی

ورنه هر غصه به‌پا شد، همه از خود بینی

گذر از چهرهٔ بیگانه و هر بی‌پروا

غیر حق در دل و جان چهره دگر نگزینی

(۲۷)

خواجه:

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

عاشقان را نبود چاره به جز مسکینی

ادب و شرم تو را خسرو مه‌رویان کرد

آفرین بر تو که شایستهٔ صد تحسینی

عجب از لطف تو ای گُل که نشینی با خار

ظاهراً مصلحت وقت در آن می‌بینی

نکو:

صبر خوش نیست، نما چاره که برپا خیزی

این چه فکری است که عاشق بشود مسکینی؟!

ادب و شرم کن و همره آزادی باش

غیرت و همت و مردی بسزد تحسینی

گل و خار دو جهان بوده یکی، ای سالک!

مصلحت چیست؟ تو باید که حقیقت بینی!

(۲۸)

خواجه:

حیفم آید که خرامی به تماشای چمن

که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرینی

گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست

بی‌دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی

باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست

که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرینی

نکو:

شد تماشای چمن از بر یاران خوش و ناز

ورنه بیهوده بود نسترن و نسرینی

چه امانت چه سلامت که خدا شد، شیطان

بی‌دلی و ستم و ظلم و دگر بی‌دینی

بگذر از باد و گلستان و بشو فکر قیام

پاکی دل طلبد مذهب و هر آیینی

(۲۹)

خواجه:

سخنی بی‌غرض از بندهٔ مخلص بشنو

ای که منظور بزرگان حقیقت‌بینی

نازنینی چو تو پاکیزه‌رخ و پاک‌نهاد

بهتر آن است که با مردم بد ننشینی

شیشه‌بازی سرشکم نگری از چپ و راست

گر بدین منظر بینش نفسی بنشینی

نکو:

مخلص تو شده‌ام بگذر از این پند و نظر

شد فراوان سخن پوچ و همه سرگینی

مرد آزاده نباید که بماند با ظلم

برو از جور و ستم، حق به تو شد شیرینی

بگذر از اشک و ریا، فکر قیامی می‌باش

گر نجنبی تو، ز هر کشته رسد نفرینی

(۳۰)

خواجه:

بعد از این ما و گدایی به سر منزل عشق

راهرو را نبود چاره به جز مسکینی

تو بدین دلکشی و نازکی ای مایهٔ ناز

لایق بزمگه خواجه جلال الدّینی

سیل این اشک روانْ صبرِ دل حافظ بُرد

بلغَ الطّاقةُ یا مُقْلَةَ عَینی بینی

نکو:

چه که مسکین و گدا، حق که رها زین‌ها بود

چه بود فقر و فلاکت، چه بد است مسکینی

بگذر از خواجه جلال و گذر از هر شاهی

دلکش و ناز تو عدل است و به حق شیرینی

سیل اشکت چه بود؟ صبر چه کاری کرده؟

گر نکو، خون بدهی، با شرف و عالینی

(۳۱)


غزل شماره ۵۸۵ : دیوان حافظ

خواجه:

سحرگه رهروی در سرزمینی

همی‌گفت این معمّا با قرینی

که ای صوفی شراب آن‌گه شود صاف

که در شیشه بماند اربعینی

نکو:

وادی ایمن

نشستم یک شبی در سرزمینی

حقیقت گشت با من بس قرینی

بگفتم من در آن وادی ایمن

که تو صد چهره‌ای یا که همینی

شراب صافی‌ات کو؟ صوفی‌ات کو؟

کجا تو دیده‌ای دیگر امینی؟

(۳۲)

خواجه:

گر انگشت سلیمانی نباشد

چه خاصیت دهد نقش نگینی

خدا زآن خرقه بیزار است صد بار

که صد بت باشدش در آستینی

درون‌ها تیره شد باشد که از غیب

چراغی برکند خلوت‌نشینی

نکو:

سلیمانی نشد، انگشت او کو؟

گذر از جملهٔ نقش نگینی

منم بیزار از این خرقه دوصد بار

نباشد بی‌بتی بس آستینی

شده دوران ما پر آتش و خون

نباشد خلوتی، خلوت‌نشینی

(۳۳)

خواجه:

مروّت گرچه نامی بی‌نشان است

نیازی عرضه کن بر نازنینی

ثوابت باشد ای دارای خرمن

اگر رحمی کنی بر خوشه چینی

نمی‌بینم نشاط عیش در کس

نه درمانِ دلی نه دردِ دینی

نکو:

مروّت گشته چون عنقا خیالی

کند لطفی ز شهوت نازنینی

بود خرمن، ثوابی کس نخواهد

شده بیچاره هریک خوشه‌چینی

فراوان بوده خود شهوت‌پرستی

ولی در کس نبینم درد دینی

(۳۴)

خواجه:

اگرچه رسم خوبان تندخویی است

چه باشد گر بسازی با غمینی

در میخانه بگشا تا بپرسیم

مَآلِ حال خود از پیش‌بینی

نه همت را امید سربلندی است

نه دعوت را کلید آهنینی

نکو:

ندیدم من به چشم خویش خوبی

فراوان بینوا و دل غمینی

دگر میخانه‌ها بتخانه گشته

کجایی تو؟ کجا شد پیش‌بینی؟

شده همت به دنیا و تباهی

فراوان شد کلید آهنینی

(۳۵)

خواجه:

نه حافظ را حضور درس و قرآن

نه دانشمند را علمُ الیقینی

نکو:

حضوری که طمع دارد، رها کن

شده دانش، نشد علم یقینی

همه دنبال بدبینی و طغیان

نمی‌یابی تو هم دیگر امینی

منم آگاه این دوره، برادر!

برو پی‌گیر آن شو، کن کمینی!

شروع از خوب‌ها کن، بگذر از غیر

نبینی جز ستم یا رنج و خونی

نکو! کم گو ز دوران تباهی

نمانده رونق مذهب به دینی

(۳۶)


غزل شماره ۵۸۶ : دیوان حافظ

خواجه:

ساقیا سایهٔ ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

بوی یکرنگی از این قوم نیاید برخیز

دلق آلودهٔ صوفی به می ناب بشوی

نکو:

آزاده

ساقیا یار خوش است و گل و بلبل، لب جوی

چه بهار و چه به پاییز، نما عیش و مگوی

رفته یک‌رنگی مردم که تو هم همچو همه

نشود دلق دگر پاک و تو می را مشوی

(۳۷)

خواجه:

سفله‌طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن

ای جهان‌دیده ثبات قدم از سفله مجوی

گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید

خواجه تقصیر مفرما گُل توفیق ببوی

دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببَر

از در عیش درآ و به ره عیب مپوی

نکو:

مرده این مردم بیچاره، رها کن همه را

جود و خیر و کرم از ظالم دون‌پایه مجوی

این دلم دیده به صد چهره جهان دگران

هرچه گندیده ببوی و، تو کسی را بمبوی

مرد آزاده شو و خلق جهان را بنواز

عیب ظالم بنما، عیب خسان را تو بشوی

(۳۸)

خواجه:

شکر آن را که دگر باز رسیدی به بهار

بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی

روی جانان طلبی آینه را قابل ساز

ورنه هرگز گُل و نسرین ندمد زآهن و روی

پیش‌تر زآن که شوی خاک در میکده‌ها

یک دو روزی به سر اندر ره میخانه بپوی

نکو:

گر یکی لحظه تو هستی همه خیر و خوش و خوب

شکر حق کن تو بر آن و ره حق را تو بجوی

عشق و پاکی و صفا را تو به دل گیر و برو

با بَدان کم بنشین، دل بکش از اهل سبوی

برو از شعبده و میکده و اهل ریا

بگذر از مسجد و میخانه و از خلق دو روی

(۳۹)

خواجه:

گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید

آفرین بر نفَست باد که خوش بُردی بوی

نکو:

سالک ما که غریبی به زمانش بوده

لطف حق دیده و پاکیزه‌سرشت است و نکوی

ما بزرگی و ارادت به جنابش داریم

از کلامش چه کرامت شده خود رو در روی

فصلی از عمر به پایش ز صفا ریخته‌ایم

هدیه بر اهل حقیقت، تو نکو خود می‌رُوی

(۴۰)


غزل شماره ۵۸۷ : دیوان حافظ

خواجه:

ای ز شرم عارضت گُل کرده خَوی

در عَرق پیش عقیقت جام می

ژاله بر لاله است یا بر گُل گلاب

یا بر آتش آب یا بر روتْ خوی

نکو:

خون دل

خون دل باشد عقیقی بِه ز می

هر کجا حق می‌رود، گردد ز پی

حق نشد آراسته در دوران ما

سایه و ابری کدر، دودی چو فِی

(۴۱)

خواجه:

می‌شد از چشم آن کمان‌ابرو و دل

از پِیش می‌رفت و گُم می‌کرد پی

امشب از زلفش نخواهم داشت دست

رو مؤذّن بانگ برمی‌زن که حَی

در بنی‌عامر بسی مجنون شوند

گر برون آید دگر لیلی ز حَی

نکو:

بگذر از بیهوده‌بازار جهان

ای مؤذّن، سر بده فریاد حی

رفته دیگر جمله مجنونی ز ما

کی دگر آید برون لیلی ز حی؟

(۴۲)

خواجه:

نِی دَمی لب بر لب مطرب نهاد

چنگ را در زیر ناخن کرد نی

آن‌که بهر جرعه‌ای جان می‌دهد

جان از او بستان و جامی ده به وی

عود در آتش نه و منقل بسوز

غم مخور از شدّت سرمای دی

نکو:

جاز و رپ و راک گشته نغمه‌ها

کی دگر تو بشنوی نغمه ز نی؟

گشته انسان در ستم روی‌اش سیاه

کی دگر پاکی و تقوا شد به وی؟

آب رفت و خشک‌سالی شد نصیب

مانده سرما و بلا در تیر و دی

(۴۳)

خواجه:

با تو زین پس گر فلک خواری کند

بازگو در حضرت دارای ری

خسرو آفاق بخشش کز عطا

نامهٔ حاتم ز نامش گشت طی

چنگ را بر دست مطرب نِه دَمی

گو رگش بخْراش و بخروشم ز وی

نکو:

گرچه ظاهر گشته زیبا و قشنگ

رفته خوبی‌ها ز شیراز و ز ری

لعنت عالم بر آن خسرو رواست

رونق پاکی دگر گردیده طی

(۴۴)

خواجه:

جام می پیش آر و چون حافظ مخور

غم که جَم کی بود یا کاووس کی

نکو:

جام مِی رفت و فراوان گشته غم

رفت دیگر جم، کجا کاووس و کی؟

رفته حق از کوچه و بازار ما

هر که خورده حق کند یک‌باره قی

کرده حق دنیا به دل‌ها بی‌رمق

رخش خوبی‌ها شده هر لحظه پی

رونق و فصل اخیر تو برفت

مانده از انسان و آدم جمله شی

گرچه با تندی و سرعت می‌رود

می‌کند هر دم دوصد تکرار هی

شد نکو آسوده‌بازاری خموش

با غم و افسوس گوید آی و اِی

(۴۵)


غزل شماره ۵۸۸ : دیوان حافظ

خواجه:

ای بی‌خبر بکوش که صاحبْ‌خبر شوی

تا راه‌بین نباشی کی راهبر شوی

در مکتب حقایق و پیش ادیب عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

نکو:

عشق و عشق

گر در دلت صفا نبود، بی‌هنر شوی

با عشق و با صفاست که خود باخبر شوی

پاکی نما و همت و مردانگی بورز

فارغ ز وحی حق، تو کجا راهبر شوی؟

گر مرحمت نباشدت و همت و ادب

خیری نبوده در تو که آخر پدر شوی

آلوده‌دامنان همه زادند بیش و کم

دلخوش شدی که چندین صاحب پسر شوی!

(۴۶)

خواجه:

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

خواب و خورت ز مرتبهٔ عشق دور کرد

آن‌دم رسی به دوست که بی‌خواب و خور شوی

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد

بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

نکو:

رو از صفا و مرحمت و عشق و کیمیا

باور نمی‌کنم که تو مانند زر شوی

باشد کراک و شیشه و اشک خدا بسی

گر رو کنی بر این سه، گمانم که خر شوی

گر ترک مال شبهه و ترک ستم کنی

وارسته‌ای می‌شوی و دگر خوب‌تر شوی

(۴۷)

خواجه:

یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر

کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی

از پای تا سرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال چو بی‌پا و سر شوی

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود

در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی

گر در سرت هوای وصال است حافظا

باید که خاک درگه اهل بصر شوی

نکو:

در راه حق اگر تو به پای خدا روی

با عشق او همه بی پا و سر شوی

بنیاد هستی ما همه زیر و زبر شود

باید که نیک زیر بگردی، زبر شوی

عشق است بهر هر دو جهان هم‌چو صافیی

می‌کوشد ای پسر که هم اهل نظر شوی

پویا بشو نکو و به خودت نیک کن نظر

هرگز نبوده خوش که تو هم‌چون دگر شوی

(۴۸)


غزل شماره ۵۸۹ : دیوان حافظ

خواجه:

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

یعنی بیا که آتش موسی نمود گُل

تا از درخت نکتهٔ توحید بشنوی

نکو:

مقامات معنوی

گر می‌شود که رسی به مقامات معنوی

فارغ شو از ریا و ریاست ز کجروی

باید که دل بشود فارغ از دو امر

دوری ز هر طمع، وَ زِ اسباب دنیوی

موسی به غربت و آتش رسید طور

کم می‌شود که ز حق وحی بشنوی؟

(۴۹)

خواجه:

مرغانِ باغْ قافیه‌سنجند و بذله‌گو

تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی

جمشید جز حکایت جام از جهان نبُرد

زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی

خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن

کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی

درویشم و گدا و برابر نمی‌کنم

پشمین‌کلاه خویش به صد تاج خسروی

نکو:

بگذشته بوریا و گدایی و خواب خوش

امروز نیست رونق پاکی و خسروی

امروزه پر شده عالم ز خسروان

آن ظالمانِ رهیده ز اخروی

من نه گدایم و نه چو درویش یا که شاه

بشکن کلاه خسرو، مکن هیچ پیروی

(۵۰)

خواجه:

این قصّهٔ عجب شنو از بخت واژگون

ما را بکشت یار به انفاس عیسوی

چشمت به غمزهٔ خانهٔ مردم خراب کرد

مخموریت مباد که خوش مست می‌روی

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر

کای نور چشم من به‌جز از کشته نَدْرَوی

مِی خور به شعر بنده که دلتنگیت مباد

بعد از تو خاک بر سر اسباب دنیوی

نکو:

نه قصهٔ عجب نه همه بخت واژگون

تو زنده‌ای و کجا شد نفس عیسوی

بر کدیه و تملق خود بسته‌ای تو دل

هرگز خمار و نشئه و مستان نمی‌روی

باشد به اقتضا همه دوران هر عمل

روشن نباشدت که ز کشته چه بدروی

از مِی نما گذر، برو بر عشق کن عمل

دنیا بود خودش همه اسباب دنیوی

(۵۱)

خواجه:

ساقی مگر وظیفهٔ حافظ زیاده داد

کآشفته گشت طُرّه و دستار مولوی

نکو:

دیگر ز کم مگوی و، مگو دیگر از زیاد

بی‌رونقی شود چو به دستار مولوی

جانا، نکوی! این سخنان را مگوی، هان!

بگذر ز داوری و برو هم ز پیروی

(۵۲)


غزل شماره ۵۹۰ : دیوان حافظ

خواجه:

ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی

در فکرت تو پنهان، صد حکمت الهی

کلک تو بارک الله بر مُلک و دین گشاده

صد چشمه آب حیوان از قطرهٔ سیاهی

نکو:

نفرین به شاه

لعنت به هر ستمگر، نفرین به پادشاهی

دانش ستم ندارد، هم حکمت الهی

بگذر از این تملق، بگذر از این رذالت

دانی تو آب حیوان، این قطرهٔ سیاهی

(۵۳)

خواجه:

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم

مُلک آنِ توست و خاتم فرما هر آنچه خواهی

در حشمت سلیمان هرکس که شک نماید

بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب

تنها جهان بگیرد بی‌منّتِ سپاهی

نکو:

دور است اسم اعظم، بر اهرمن نتابد

نفرین و نکبت دهر بر شاه و هر تباهی

کو حشمت سلیمان؟ کو عقل و دین‌خواهی؟

کم‌تر تملقش کن ،کم گو ز مرغ و ماهی!

حیف است بر تو سالک، داری تملق ظلم

او خود ضعیف و پست است، ار که نشد سپاهی

(۵۴)

خواجه:

گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد

یاقوت سرخ‌رو را بخشند رنگ کاهی

دانم دلت ببخشد بر اشک شب‌نشینان

گر حال ما بپرسی از باد صبحگاهی

ساقی بیار آبی از چشمهٔ خرابات

تا خرقه‌ها بشوییم از عُجب خانقاهی

نکو:

عادت نموده‌ای تو، باری به فاضلابی

باران رحمت حق، بارد به کوه و کاهی

دست گدایی از شه، شد بهر چند طعمه

اما چه قیمتی شد، این شر صبحگاهی؟

ساقی و خانقه چیست؟ خود را بیاب سالک!

شد خرقه و گدایی، از ریب خانقاهی

(۵۵)

خواجه:

باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی

مرغان قاف دانند آیین پادشاهی

در دودمان آدم تا وضع سلطنت هست

مثل تو کس ندیده است این علم را کماهی

کلک تو خوش نویسد در شأن یار و اغیار

تعویذ جان‌فزایی افسون عمرگاهی

ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزّت

وی دولت تو ایمن از صدمت تباهی

نکو:

تنها تو خود بدانی راه تملق زشت

مرغان قاف بگذار، گیر آن‌چه که تو خواهی

نفرین به سلطنت باد، این مادهٔ پر از چرک

چرکین نموده دنیا، جور و ستم کماهی

او اسم خود نداند، از مام و باب غافل

افسون کنند او را، هر لحظه‌ای نه گاهی

خونم به جوش آید از این تملق تو

دانم که تو بترسی از هر سگی به راهی

(۵۶)

خواجه:

جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد

ما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی

یا ملجأ البرایا یا واهب العطایا

عطفاً علی مُقلٌ حلّت به الدّواهی

جور از فلک نیاید تا تو ملک صفایی

ظلم از جهان برون شد تا تو جهان‌پناهی

حافظ چو دوست از تو گه‌گاه می‌بَرد نام

رنجِش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی

نکو:

آن برق معصیت زد آدم بزرگ‌تر شد

نه آن‌که لحظه‌لحظه، غرق همه گناهی

ما خانزاد حقیم، حق بوده خود خدایم

هر چهره بوده خود او، دارد بر آن نگاهی

شه جور جایران است، شه نکبت زمان است

خونریزِ جمله دوران، کی او بود پناهی؟!

دوستی گرگ و میش است، بگذر از این سخن‌ها

جان نکو مکن تو، همواره عذرخواهی

(۵۷)


غزل شماره ۵۹۱ : دیوان حافظ

خواجه:

سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی

گفت بازآی که دیرینهٔ این درگاهی

هم‌چو جَم جرعهٔ می کش که ز سِرِّ ملکوت

پرتو جام جهان‌بین دهدَت آگاهی

نکو:

مور و ماهی

هاتفی نیست به میخانه، نه دولتخواهی

نه به میخانه شدی گرچه که در درگاهی

باشد الفاظ خوشی که تو کنی بر سر هم

شد ز گفتار خوش‌ات با همهٔ عذرخواهی

(۵۸)

خواجه:

با گدایان در میکده ای سالک راه

به ادب باش گر از سِرِّ خدا آگاهی

بر در میکده رندان قلندر باشند

که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

خشت زیر سَر و بر تارک هفت اختر پای

دست قدرت نگر و منصب صاحبْ‌جاهی

نکو:

با همه فرد بشر بوده زبانِ خوش، فرض

لیک این چیست که سرّش بشود آگاهی

مور و ماهی تو بدوزی به هم ای صاحب لفظ

که ستاند، که دهد نکبت شاهنشاهی

سرّ قدرت به من و تو نشود ای سالک

با تملق بستیزم، نرسم بر جاهی

(۵۹)

خواجه:

اگرت سلطنتِ فقر ببخشند ای دل

کم‌ترین مُلک تو از ماه بود تا ماهی

قطع این مرحله بی‌همرهی خضر مکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

سَر ما و در میخانه که طرْفِ بامش

به فلک بَر شده دیوار بدین کوتاهی

نکو:

چه مزخرف بود این سلطنتِ فقر، پدر!

کچل و زلف بگو خود تو ز ماه و ماهی

خضر رفته است و نمانده است دگر جز قصه

داستان گرچه فراوان شده در گمراهی

سَرِ ما و خط تقدیر حقیقت این است

که بلندی حق افتاده بر این کوتاهی

(۶۰)

خواجه:

تو در فقر ندانی زدن از دست مده

مسند خواجگی و مجلس توران‌شاهی

ای سکندر بنشین و غم بیهوده مخور

که نبخشند تو را آب حیات از شاهی

حافظ خام‌طمع شرمی از این قصّه بدار

عملت چیست که مزدش دو جهان می‌خواهی

نکو:

لعنت حق همه بر فقر و دم استعمار

کرده بیچاره مسلمان بی‌نوایی و شاهی

کو سکندر؟ چه بود آب حیات و شاهان؟

کبر و نخوت بود اندر برِ هر گمراهی

در جهان کی طلبی لقمهٔ نانی با امن؟

این جهان تو بود، تو به‌جز این می‌خواهی؟!

شد نکو در به درِ سرّ همه عالم عشق

شده دشوار بسی سرّ ز کوه و کاهی

(۶۱)


غزل شماره ۵۹۲ : دیوان حافظ

خواجه:

ای دل گر از آن چاه زَنَخْدان به درآیی

هر جا که روی زود پشیمان به درآیی

هشدار که گر وسوسهٔ عقل کنی گوش

آدم‌صفت از روضهٔ رضوان به درآیی

نکو:

دم همت

هرگز مرو از چاه زنخدان به در آیی

جایی مرو تا باز پشیمان به در آیی

هر وسوسه باشد به توهّم ز سرِ شک

با عقل و خرد شو که ز رضوان نه در آیی

(۶۲)

خواجه:

تا کی چو صبا بر تو گُمارم دم همّت

کز غنچه چو گُل خرّم و خندان به درآیی

در تیره‌شب هجر تو جانم به لب آمد

وقت است که همچون مَه تابان به درآیی

جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح

باشد که چو خورشید درخشان به درآیی

شاید که به آبی فلکت دست بگیرد

گر تشنه‌لب از چشمهٔ حیوان به درآیی

نکو:

صاحب‌دم همت نبود در پی سستی

همت چو کنی، خرّم و خندان به در آیی

دورم به همه هجر و بود جان به سلامت

در دل شدی و چون مه تابان به در آیی

دیدار تو بوده به دلم لحظه به لحظه

خوش بوده چو خورشید درخشان به در آیی

این چشمهٔ حیوان که تو گویی، به کجا شد؟

خوش بوده که از کم تو چو حیوان به در آیی

(۶۳)

خواجه:

در خانهٔ غم چند نشینی به ملامت

وقت است که از دولت سلطان به درآیی

بر خاک درت بسته‌ام از دیده دوصد جوی

تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی

حافظ مبر امید که آن یوسف مصری

باز آید و از کلبهٔ احزان به درآیی

نکو:

بگذر ز سر غم، برو از چهرهٔ ماتم

باشد که چو بیگانه ز سلطان به در آیی

من عاشق تو بوده‌ام و سر به سرم خوش

باشد که به جانم تو خرامان به در آیی

دل رفته ز هجر و نبود فکر دگر کس

باشد که نکو از غم و حرمان به در آیی

(۶۴)


غزل شماره ۵۹۳ : دیوان حافظ

خواجه:

خوش‌تر از کوی خرابات نباشد جایی

گر به پیرانه سرم دست دهد مأوایی

آرزو می‌کندم از تو چه پنهان دارم

شیشهٔ باده و کنجی و رخ زیبایی

نکو:

محفل عشّاق

بهتر از محفل عشاق نباشد جایی

چه خوش است دلبر من باز کنی مأوایی

آرزوی دل من بوده فضایی خلوت

با تو معشوقِ چنین مست و خوش و زیبایی

(۶۵)

خواجه:

جای من دیر مغان است و مروج وطنی

رای من روی بتان است و مبارک رایی

چه کنی گوش که در دهر چو من شیدا نیست

نیست این جز سخن بوالهوس رعنایی

صنما غیر تو در خاطر ما کی گنجد

که مرا نیست به غیر از تو ز کس پروایی

به ادب باش که هر کس نتواند گفتن

سخن پیر مگر برهَمَنی، دانایی

نکو:

من و مستی و غزل چهرهٔ زیبای توییم

رفته از جان و دلم یکسره هر پروایی

دل مستم چه کند گر نکند بدمستی

در بر دلبر طنّاز خوش و رعنایی

تو عزیزی و نگاری به برِ این دل ناز

که مرا نیست به غیر از تو، تو خود چون مایی

چه کنم توبه؟ ندارم گنهی در برِ یار!

عشق من بوده ز حق در برِ بزم‌آرایی

(۶۶)

خواجه:

رحم کن بر دل مجروح خراب حافظ

زآن‌که هست از پی امروز یقین فردایی

نکو:

عاشق و مست و خرابم به همه همت دل

دلبر مست و خوشم بوده سَرِبالایی

سر و سودای دلم بوده همه جان و دلم

شمع و پروانه چه باشد دل وانفسایی

من رها گشته‌ام از خلق جهان، امروزه

که دف و نی نبود در بر من ترسایی

شد مسلمانی ما سادگی دور زمان

گو که حق کی بکند رو به تو آن فردایی

نقد دنیا که تباه است، چه شد نسیهٔ آن؟!

بوده در جان من ساده چه بس غوغایی

سالک مانده کجا رفته به دار ملکوت؟

یا که پوسیده به خاک دل خود همراهی

دل به حیرانی دهر است گرفتار و، مگو

تو مگو جان نکو آن‌چه به دل آگاهی

(۶۷)


غزل شماره ۵۹۴ : دیوان حافظ

خواجه:

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

کشتی باده بیاور که مرا بی‌رخ دوست

گشته هر گوشهٔ چشم از غم دل دریایی

نکو:

کم‌ترین خانه

من که دیوانه و مستم همه دم شیدایی

خرقه و باده چه باشد، دم و دل تنهایی

دل بود در بر یارم به همه قامت و قد

قامت و قد شده خود در بر او هرجایی

کوه و دریا و در و دشت و بیابان جایم

کم‌ترین خانهٔ من بوده برِ دریایی

(۶۸)

خواجه:

سخن غیر مگو با من معشوقه‌پرست

کز وی جام‌اَم نیست به کس پروایی

نرگس ار لاف زد از شیوهٔ چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابینایی

دل که آیینه شاهی است غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن‌رایی

کرده‌ام توبه به دست صنمی باده‌فروش

که دگر می نخورم بی‌رخ بزم‌آرایی

نکو:

یار من بوده پری‌روی و خوش و مست و خراب

نبود در دل او خوف و دگر پروایی

دلبر ناز و همه خلق بود چهرهٔ تو

نبود در دو جهان دیدهٔ نابینایی

لعنتم باد به شاه و به دو صد آیینه‌اش

تو چه گویی ز خداوند و ز روشن‌زایی

ساده‌ای، باده کجا؟ کو صنمی بهر تو دوست؟

که گدایان به کجا و رخ بزم‌آرایی؟!

(۶۹)

خواجه:

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر

در کنارم بنشانند سهی بالایی

سِرِّ این نکته مگر شمع برآرد بر زبان

ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت

بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

نکو:

من به بزم خوش یارم زده‌ام چرخ حیات

به دلم بوده رخ یار سهی بالایی

شمع و پروانه و آتش به شب است سرگردان

دیده بوده به همه لحظه برِ زیبایی

مستم و ساده و پرشور و غزلخوان و حریف

با همه عشق و صفا، نی به سخن پروایی

دف و نی کار من است در بر معشوق ازل

داده بر من دف و نی، شور و شر ترسایی

(۷۰)

خواجه:

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

آه اگر از پی امروز بود فردایی

نکو:

شد مسلمانی ما لقلقهٔ قول و سخن

چه بود یا نبود زنده شود فردایی

شده‌ام جان نکو زنده به دلداری شاد

روی او کرده همه جان و دلم غوغایی

(۷۱)


غزل شماره ۵۹۵ : دیوان حافظ

خواجه:

پدید آمد رسوم بی‌وفایی

نماند از کس نشان آشنایی

برند از فاقه پیش هر خسیسی

کنون اهل هنر دست گدایی

کسی کاو فاضل است امروز در دهر

نمی‌بیند ز غم یک‌دم رهایی

نکو:

مهر و ماهی

زمان ما شده پر بی‌وفایی

شده هر آشنا ناآشنایی

نباشد مهر و ماهی در دل خلق

گدا باشد گدا، دارا خدایی

جوانمردان همه در خون بغلتند

ندارد دل ز غم هرگز جدایی

(۷۲)

خواجه:

کسی کو جاهل است اندر تنعّم

متاع او بود هر دم بهایی

اگر شاعر بخواند شعر چون آب

که دل را زو فزاید روشنایی

نبخشندش جوی از بخل و امساک

اگر خود فی المثل باشد سنایی

خرد در گوش هوشم دوش می‌گفت

برو صبری بکن در بی‌نوایی

نکو:

شده آلوده دامانان فراوان

نگردد خوب و بد از آن رهایی

ستمگر قادر و قدرت‌مدار است

کمال و معرفت بی هر بهایی

شده شعر و هنر میدان بازی

به جان دلقکان هردم ثنایی

فضا بس روشن و، تاریک دل‌ها

به هرجا بنگری پر روشنایی

(۷۳)

خواجه:

بیا حافظ به جان این پند بنیوش

که گر از پا بیفتی بر سر آیی

نکو:

ندای هر توانگر فخر دنیا

کمال و خیر و خوبی کو؟ کجایی؟

اگر با سر بیایی، که بمیری

اگر با پا بیایی، با سر آیی

زمان ما ز دوران‌ها جدا شد

که دور ما شده دور هوایی

بمیرد دسته دسته جمله جمله

به دین و عقل و دانش خودنمایی

ترحم شد ز نخوت، نخوت از کبر

خوشا بر اهل جنگل بی‌نوایی

دگر بس کن که وضع ما وخیم است

نکو! دیدم که می‌آید ندایی

(۷۴)


غزل شماره ۵۹۶ : دیوان حافظ

خواجه:

به چشم کرده‌ام ابروی ماه‌سیمایی

خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی

زمام دل به کسی داده‌ام من مسکین

که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی

نکو:

دو چشم

دلم فتاده به چنگال ماه‌سیمایی

لب و رخ و همه روی‌اش فکنده‌ام جایی

اسیر چهرهٔ اویم که قصد جانم کرد

نبوده در دل او خوفی و نه پروایی

به شاه و تخت و به تاجش هزار لعنت باد

که بوده فقر و فلاکت ز شاه پیدایی

(۷۵)

خواجه:

سرم ز دست شد و چشم انتظارم سوخت

در آرزوی سر و چشم مجلس‌آرایی

زِهی کمال که منشورِ عشق‌بازی من

از این کمانچهٔ آبرو رسد به طُغرایی

مرا که از رخ تو ماه در شبستان است

کجا بوَد به فروغِ ستاره پروایی

نکو:

منم به عشق عزیزی چنان خوش و سرمست

که لحظه‌لحظه به نزدم چو مجلس‌آرایی

بود جمال نگارم به دل چو آیینه

کمان ابروی خوبش شکسته طغرایی

نمی‌رود ز دل سالک عشق شاهانه

شده گدایی تو در برش چو دارایی

شکسته جان مرا آن لب تو بر این دل

کجا بود به فروغ ستاره شیدایی؟

(۷۶)

خواجه:

مکدّر است دل، آتش به خرقه خواهم زد

بیا ببین تو اگر می‌کنی تماشایی

به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید

که مُرده‌ایم به داغ بلندبالایی

در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند

عجب مکن ز سری کاوفتاده در پایی

مرا که از رخ او ماه در شبستان است

کجا بود به فروغ ستاره پروایی

نکو:

زدم چو آتش دل را به قعر اقیانوس

بسوخت خرقه و جمله ردای رسوایی

دلم شکسته و، عشقم بود به ویرانه

به دود و آتش و خون گشته بس تماشایی

منم به قامت هستی کشیده‌ای چون سرو

که دیده دیدهٔ من آن بلند بالایی

زمانه گشته چه خونریز و پر ز ناهنجار

که صدهزار دل اکنون فتاده بر پایی

(۷۷)

خواجه:

فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب

که حیف باشد از او غیر او تمنّایی

ز شوق سر به درآرند ماهیان از آب

اگر سفینهٔ حافظ رسد به دریایی

نکو:

فراق و وصل چه باشد؟ رضا نمی‌خواهم

که ذات یار دلارا نگشته غوغایی

رضا و حرص و طلب رفته دیگر از جانم

منم به ذات خوش او رها ز تنهایی

ستایشی مکن خود دگر تو ای سالک

سفینهٔ تو نهایت رسد به دریایی

دلم رهیده ز دریا و «هو» به دل دارم

کجا نکو بنشیند کنار آوایی

(۷۸)


غزل شماره ۵۹۷ : دیوان حافظ

خواجه:

سلامی چو بوی خوش آشنایی

بر آن مردم دیدهٔ روشنایی

درودی چو نور دل پارسایان

بر آن شمع خلوتگه پارسایی

نکو:

آشنایی

سلامی کجا و، کجا آشنایی؟

به رفته دل از هرچه شد روشنایی

بود روشنایی به ظاهر فراوان

به باطن نباشد به کس پارسایی

(۷۹)

خواجه:

نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جا

دلم خون شد از غصه ساقی کجایی

ز کوی مغان رو مگردان که آن‌جا

فروشند مفتاح مشکل‌گشایی

عروس جهان گرچه در حد حُسن است

ز حد می‌بَرد شیوهٔ بی‌وفایی

نکو:

به غربت شدم دور و خسته ز یاران

ندیدم عزیزی، مگو تو کجایی!

برو تو ز هرچه نفاق و ز نیرنگ

فروشد ریایی به مشکل‌گشایی

عزیزم تویی و مرا بوده‌ای یار

نگاری و عشقی و یکسر وفایی

(۸۰)

خواجه:

می صوفی‌افکن کجا می‌فروشند

که در تابم از دست زهد ریایی

رفیقان چنان عهد صحبت شکستند

که گویی نبودست خودْآشنایی

دل خستهٔ من گرش همّتی هست

نخواهد ز سنگین‌دلان مومیایی

نکو:

برو صوفی آسوده‌خاطر بشو تو

رها کن تو این زهد زشت ریایی

رفیقان کجا، چه شده عهد و پیمان

نمانده به بر جز همان ناروایی

شده دل به ایشان پلاستیک و دیگر

نباشد مگر آن دل مومیایی

(۸۱)

خواجه:

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع

بسی پادشایی کنم در گدایی

بیاموزمت کیمیای سعادت

ز هم‌صحبت بد جدایی جدایی

مکن حافظ از جور گردون شکایت

چه دانی تو ای بنده کار خدایی

نکو:

گدا پادشاه و نهان چون گدا شد

نفاق است و بس شد به هم آن گدایی

کجا کیمیا شد به تو، رو بیاموز!

نفاق و دورویی، پلیدی، جدایی

از این چرخ گردون ندارم شکایت

که خوبی به هر کس چو رنگ خدایی

(۸۲)


غزل شماره ۵۹۸ : دیوان حافظ

خواجه:

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی‌تو به جان آمد وقت است که بازآیی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

وی یاد توام مونس در گوشهٔ تنهایی

نکو:

نقطهٔ پرگار

ای دلبر طنازم، وای از غم تنهایی

شد غربت و تنهایی، خود مایهٔ یکتایی

با تو بکنم غوغا، با این همهٔ رونق

مستم من دیوانه، دیدم همه شیدایی

(۸۳)

خواجه:

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایان شکیبایی

دایم گُل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

در دایرهٔ قسمت ما نقطهٔ پرگاریم

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی

نکو:

مشتاقم و مسرورم، دلشادم و مهجورم

نزدیکم و هم دورم، غرقم به شکیبایی

رونق ز جهان رفته، آسوده چه کس باشد

دریاب ضعیفان را گر که تو توانایی

در دایرهٔ قسمت، حق نقطهٔ پرگار است

ما چهرهٔ توحیدیم، حکم آنچه که فرمایی

(۸۴)

خواجه:

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرأیی

یا رب به که بتوان گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی

دیشب گِلهٔ زلفش با باد همی گفتم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا آن‌جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد بپیمایی

نکو:

رندی چه بود دیگر، حق گفته سخن‌ها را

خودبینی تو بد شد، آلوده به خودرأیی

دل شاهد آن یار است بس دیده رخ‌اش یکسر

جانم شده بس تنها، زان دلبر هرجایی

بیگانه ز فرد و جمع، جمع دل من او شد

او بوده به دل تنها، دل گشته چه سودایی

چرخ دل من چین است، چین دل من در رقص

با همت آن دلبر، ره را چو بپیمایی

(۸۵)

خواجه:

ساقی چمن گُل را بی‌روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

زین دایرهٔ مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش صبح آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

نکو:

آب و گِل دل خود اوست، باغ و چمن دل اوست

شد جمله به آرایش تا خویش بیارایی

خون شد به دل زارم، دلداده و دلدارم

ای دلبر دلبرده، ای ساغر مینایی

شد شب دل هجرانم، آسوده و حیرانم

در نزد تو دلدارم، شیدایم و شیدایی

دیوانه منم جانم، آزادهٔ دورانم

شد جان نکو سرمست آن روح اهورایی

(۸۶)


غزل شماره ۵۹۹ : دیوان حافظ

خواجه:

می خواه و گُل افشان کن، از دهر چه می‌جویی

این گفت سحرگه گُل بلبل تو چه می‌گویی

مَسند به گلستان بَر تا شاهد و ساقی را

لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گُل بویی

نکو:

استقبال نخست: آتش و خون

ای دل تو از این دوران، دیگر که چه می‌جویی

شد آتش و خون برپا، دیگر تو چه می‌گویی؟

مسند تو به خون برکش، تا شاهد آن باشی

بگذر ز لب و بوسه، یا آن‌که ز گل بویی

(۸۷)

خواجه:

شمشاد خرامان کن آهنگ گلستان کن

تا سرو بیاموزد از قدِّ تو دلجویی

تا غنچهٔ خندانت دولت به که خواهد داد

ای شاخ گُل رعنا از بهر که می‌رویی

امروز که بازارت پرجوش خریدار است

دریاب و بِنِه گنجی از مایهٔ نیکویی

آن طُرّه که هر جَعدش صد نافهٔ چین ارزد

خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش‌خویی

نکو:

گشته قد و روی ما، غرقابه‌ای از خون‌ها

بگذر ز خوش و راحت، بگذر تو ز دلجویی

ظلم و ستم است حاکم، حاکم شده خود جوری

ای خاک به‌جز ماتم، هرگز تو نمی‌رویی

امروزه شده دنیا قتلگه انسانی

تنها شده شهوت‌ها خود رنگ ز نیکویی

شد طرهٔ پر فتنه، فتنه به همه عالم

این معرکهٔ امروز رفته ز خوش و خوبی

(۸۸)

خواجه:

چون شمع نکورویی در رهگذر باد است

طَرْف کرمی بربَند از نقد نکورویی

هر مرغ به دَستانی در گلشن شاه آمد

بلبل به نواسازی حافظ به دعاگویی

نکو:

این شمع و چو پروانه، دیگر شده یک قصه

توپ و همه تانک و خون، برده است نکورویی

گردیده نفاق امروز خود معرکهٔ شاهی

هریک به نواسازی، هریک به دعاگویی

بیچاره شده مردم، آواره شده اطفال

شد کشته بسی انسان، چون خاری و چون مویی

طاقت چه بود جانا، گردیده نکو حیران

از لطف تو زیبارو، از حسن تو نیکویی

(۸۹)


غزل شماره ۵۹۹ : دیوان حافظ

خواجه:

می خواه و گُل افشان کن، از دهر چه می‌جویی

این گفت سحرگه گُل بلبل تو چه می‌گویی

مَسند به گلستان بَر تا شاهد و ساقی را

لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گُل بویی

نکو:

استقبال دوم : آتشکده

دلبر تو چه می‌خواهی؟ جانا تو چه می‌گویی؟

جانم به فدای تو از من تو چه می‌جویی؟

در باغ و گلستانم، آتشکدهٔ جانم

لب گیر و بسی بوسم، مِی نوشم و تو بویی

(۹۰)

خواجه:

شمشاد خرامان کن آهنگ گلستان کن

تا سرو بیاموزد از قدِّ تو دلجویی

تا غنچهٔ خندانت دولت به که خواهد داد

ای شاخ گُل رعنا از بهر که می‌رویی

امروز که بازارت پرجوش خریدار است

دریاب و بِنِه گنجی از مایهٔ نیکویی

نکو:

دلبر به دلم بنشین سر ده غزل شوری

از این دل دلداده، کن تو همه دلجویی

آن غنچهٔ لب از تو، گردید نصیب من

ای دلبر رؤیایی، از سینه تو می‌رویی

هر لحظه تویی تازه، آتشکده‌ای بر ما

تو شاهد سرمستی، تو دلبر نیکویی

(۹۱)

خواجه:

آن طُرّه که هر جَعدش صد نافهٔ چین ارزد

خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش‌خویی

چون شمع نکورویی در رهگذر باد است

طَرْف کرمی بربَند از نقد نکورویی

هر مرغ به دَستانی در گلشن شاه آمد

بلبل به نواسازی حافظ به دعاگویی

نکو:

صد چهرهٔ ناز تو، داده به دلم رونق

از عشق و صفای تو، دل گشته چه خوش‌خویی

آوازهٔ تو جانم، آزادهٔ دورانم

دل در بر تو جانا، رو کرده به خوش‌رویی

دل مست و خراب تو، هستی تو رباب من

گردیده نکو یکسر، بهر تو دعاگویی

(۹۲)


غزل شماره ۶۰۰ : دیوان حافظ

خواجه:

به فراغ دل زمانی نظری به ماه‌رویی

به از آن‌که چتر شاهی همه روز و های و هویی

به خدا که رشکم آید به دو چشم روشن خود

که نظر دریغ باشد به چنین لطیفْ‌رویی

نکو:

بی پر و بال

دل من نموده چشمش به جمال ماه‌رویی

همه‌دم شده به غوغا، شده های دل به هویی

همه رنگ دل رخ تو، رخ تو شده حیاتم

چه جمال و چشم و ابرو، چه رخ و چه زلف و مویی

(۹۳)

خواجه:

دل من شد و ندانم چه شد آن غریبِ ما را

که گذشت عمر و نامَد خبری ز هیچ سویی

نفسم به آخِر آمد نظرم ندید سیرت

به‌جز این نمانْد ما را هوسی و آرزویی

مکن ای صبا مشوَّش سر زلف آن پری را

که هزار جان حافظ به فدای تارِ مویی

نکو:

دل من شده فنایت، بنشسته بر هوایت

که ببیند آن سراپا، به هر آن‌چه سمت و سویی

به تو دل شد گرفتار، بکشیده خود بر آن ذات

نه طلب به دل نشسته، نه هوس نه آرزویی

مشو این‌چنین مشوّش، دل من هوایی‌ات شد

برهیده از بر جان، به برت چو تار مویی

من و عشق و عاشقی شد به ره تو باز سالک

که نکوی رنج‌دیده، بکشد خودش به هویی

پایان استقبال غزلیات خواجه حافظ شیرازی

جمعه ۲۷ / ۶ / ۱۳۹۴ / باغ سرسبز اوین

(۹۴)

مطالب مرتبط