لطف قرار
لطف قرار

مویه: ۸۵

(دوبیتی‌ها)



شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : لطف قرار (دوبیتی‌ها)/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران: انتشارات صبح فردا‏‫، ‏‫۱۳۹۳.‬‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۶۰ ص.‬‬‏‫؛ ‏‫۱۴/۵×۲۱/۵ س‌م.‬‬
‏شابک : ‏‫‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۳۰-۴‬‬‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭‬ ‭/ک۹۳‏‫‭ل۶ ۱۳۹۳
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ‏‫ ۳۷۰۳۷۳۰

 

(۵)


فهرست مطالب

پیش‌گفتار / ۱۱

حرف نون:

روی ماه تو / ۱۳

به نور خود / ۱۳

رها از هر چیز / ۱۴

هلاک عشق / ۱۴

مرغ خوش‌خوان / ۱۴

خونم حلالت / ۱۵

جان پریشان / ۱۵

هجر جگرسوز / ۱۵

جهانِ پریشان / ۱۶

جمال عریان / ۱۶

دیرینه دلبر / ۱۶

(۶)

غوطه‌ور / ۱۷

پیر مکار / ۱۷

نقش دل / ۱۷

دلبر عاشق‌کش / ۱۸

دل شوریده / ۱۸

جان جان / ۱۸

عنوان چهره / ۱۹

دل پر درد / ۱۹

کشور من / ۱۹

عشق و کفر / ۲۰

دیده عریان / ۲۰

کاخ وجود / ۲۰

فریاد / ۲۱

رؤیت جمال / ۲۱

دل کنده / ۲۱

طلای هستی / ۲۲

کاهیده تن / ۲۲

باز هم عشق / ۲۲

عشق و دین / ۲۳

(۷)

غارت دل و جان / ۲۳

آه دل / ۲۳

نه آهم بینی / ۲۴

کانون / ۲۴

جولان خصم / ۲۴

اهل ظاهر / ۲۵

شرک پنهان / ۲۵

مهمان باطن / ۲۵

تهی از «من» / ۲۶

وصل حقیقی / ۲۶

رزق شوم / ۲۶

بلای هجر / ۲۷

دام و دامن / ۲۷

دزد پیراهن / ۲۷

خط طغیان / ۲۸

تیر جفا / ۲۸

ریشه‌های هوس / ۲۸

خوبان شیطان / ۲۹

شرّ نسناس / ۲۹

(۸)

زود بشکن / ۲۹

غرق جانان / ۳۰

رقص آیینه / ۳۰

دل رنجیده / ۳۰

سریر مردم / ۳۱

از دست خوبان / ۳۱

شرار دل / ۳۱

وضع دوران / ۳۲

غربت دین / ۳۲

رنگ ظاهر / ۳۲

رخسار گل / ۳۳

دل خونین / ۳۳

بی‌وفایی گل / ۳۳

مجال سخن / ۳۴

سرشک خونین / ۳۴

مات / ۳۴

نمک بر زخم / ۳۵

مبهوت ذات / ۳۵

شوریده ذات / ۳۵

(۹)

دست گردون / ۳۶

دل من / ۳۶

بلا از یار / ۳۶

ببر با خود مرا / ۳۷

غم سجاده / ۳۷

رفیق حق / ۳۷

حسرت دیرینه / ۳۸

دوای درد / ۳۸

ستمگر / ۳۸

شیشه و می / ۳۹

خزان دایم / ۳۹

غرق دریای جنون / ۳۹

چین دامن / ۴۰

دام عشق / ۴۰

ماه فریبا / ۴۰

غیرت عشق / ۴۱

رصدباز / ۴۱

بنده بودن / ۴۱

عیار خویشتن / ۴۲

(۱۰)

حیران عشق / ۴۲

غم آب و نان / ۴۲

امان از ظالم / ۴۳

نمانده در میان / ۴۳

پایان دوران / ۴۳

قید و بند دیده / ۴۴

پیدای پنهان / ۴۴

پیشه من / ۴۴

سر در گریبان / ۴۵

خدا بودن / ۴۵

ملک ویران / ۴۵

حکمت حق / ۴۶

غمستان / ۴۶

چک و چون / ۴۶

بی‌خانمان / ۴۷

سودای شیون / ۴۷

گذرگاه / ۴۷

پشیمان / ۴۸

دل جدا / ۴۸

(۱۱)

خدایی آسان / ۴۸

تاب بندگی / ۴۹

تیغ برّان / ۴۹

یاد وصال / ۴۹

هراس ظلم / ۵۰

جهان ما / ۵۰

دژخیم / ۵۰

دل هراسان / ۵۱

چه کنم / ۵۱

حرف واو:

دلبر رعنا / ۵۲

افسرده هجر / ۵۲

تیشه تو / ۵۳

شب انتظار / ۵۳

کودک آواره / ۵۳

سیل اشک / ۵۴

در محضر تو / ۵۴

خیر و شر / ۵۴

(۱۲)

کم ناید از تو / ۵۵

نگین / ۵۵

نمایان شو! / ۵۵

گندم و جو / ۵۶

درمان درد من / ۵۶

سَر و تقدیر / ۵۶

لعل خوش / ۵۷

دم دل / ۵۷

جنبش / ۵۷

تاب گیسو / ۵۸

الهی / ۵۸

همه از تو! / ۵۸

خدایی و سادگی! / ۵۹

مجنونِ مست / ۵۹

ناب ناب / ۵۹

نگار دلآرا / ۶۰

مرگ خوبی‌ها / ۶۰

(۱۳)


پیش‌گفتار

اگر کسی خواهان حق شود، خداوند کم‌کم دنیا و محبت دنیا و آرزوی دنیا را از دل او می‌گیرد. این شخص، رفته رفته تغییر هویت می‌دهد و با ریتم حق حرکت می‌نماید. عشقِ زنده ماندن چنین کسی این می‌شود که در پی حق است و به عشقِ در پی حق بودن زنده است. او در این مرحله، حاضر است تمامی دنیا و آخرت را بدهد و همراه حق باشد. حق نیز دنیا و آخرت را از او می‌گیرد و با او هم‌کلام و هم‌نشین می‌شود. در این صورت، بنده و خداوند هر دو عاشق هم می‌گردند و عاشق به حق می‌رسد و ناراحت هم نیست که تعلقی ندارد. این عشق اولیای خداست. آنان که هیچ اعتراضی به حق ندارند و در عشق خود صادق می‌باشند. ویژگی اولیای خدا صدق و صفا در عشق است. آنان که در عشقْ مقام دارند، هر فرمانی را که از جانب خداوند رسد، با جان و دل پذیرا می‌شوند و آن را به اجرا می‌گذارند. کمال محبت آن است که بغض از دل برداشته شود و محبت به خدا، محبت به خود و محبت به خلق خدا، تمامی دل را فرا گرفته باشد و سالک، خویش و غیر را ظهور حق‌تعالی ببیند. راه عشق و محبت، راه اصلی سلوک و سیر حقیقی آدمی است که آدمی را با سه منزلِ «ترک طمع از خَلق»، «ترک طمع از خود» و «ترک طمع از خداوند» به سرمنزل وصول می‌رساند. البته این محبوبان الهی هستند که در این سیر به فنا و بقای ذاتی عشق سیر داده می‌شوند و به «لطف قرار» وصول تام می‌یابند:

«بود خونم حلالت، تیر مژگان!

بزن بر دل، تحمل دارد این جان

اگر سازی تنم را قطعه قطعه

نه آهم بینی و نه چشم گریان»(۱)

خدای را سپاس

  1. لطف قرار، ص ۲۴٫

۱

روی ماه تو

خدایا، عاشقم چون از دل و جان

ز بیگانه رها، هستم به هر آن

ظهور روی ماه تو چو شد غیر

به کثرت مایلم کردی، تو آسان!


۲

به نور خود

نمی‌گویم بیا ویرانه‌ام بین

نمی‌گویم که پیش دل تو بنشین!

بدون تو شود دل تار و تاریک

بیا دل را به نور خود بیاذین!


۳

رها از هر چیز

منم آشفته و آشفته‌تر من

رها از هرچه گویی، بی‌خبر من

من و دلبر، دل و دیگر، مگو هیچ

که آمد یار، با ساغر، بَرِ من


۴

هلاک عشق

هلاک عشقم و عشقم بود دین

نمی‌خواهم بدون عشق، آیین

اگر کفر است اگر ایمان، همینم!

که دین را عشق باشد اصل تمکین


۵

مرغ خوش‌خوان

مسوزان بیش از این دل، مرغ خوش‌خوان!

که یادم آمد از تو غربتستان

خرابه کی بود جای من رند؟

که با جغدم هم‌آوا، بی‌تو قربان!


۶

خونم حلالت

مرا جانا تو بنما تیرباران

که هست از تو مرا این جسم و این جان!

اگر جانم بسوزانی به آتش

کنم خاکسترش را نذرت آسان


۷

جان پریشان

بیا جانا دلم را خوش بسوزان

بزن آتش بر این جان پریشان

نمی‌ترسم، اگر نزد تو باشم!

نصیبم کن حضورت را به هر آن


۸

هجر جگرسوز

بود درد و غم تو پیشه من

دو چشمانت شده اندیشه من

خدایا، بر کن این هجر جگرسوز!

که مهر تو بوده در ریشه من


۹

جهانِ پریشان

جهان را کرده نادانی پریشان

بشر را کرده این سودا هراسان

خوشا آنان که پاک از جهل و ظلم‌اند

که آگاه‌اند و آزادند و انسان!


۱۰

جمال عریان

نخواهم خنده را با گریه‌ای من

بیا جانا، دلم زین هر دو بر کن

تماشا می‌کنم تنها جمالت

جمال فارغ از پیراهن و تن!


۱۱

دیرینه دلبر

نمی‌خواهم ملاقات سر و تن

بده لب، یا بزن این گردن من

تو را می‌خواهم ای دیرینه دلبر!

بیا تا آرمت دستی به گردن


۱۲

غوطه‌ور

بیا، این سینه را پر شرر کن

به دریای وجودت غوطه‌ور کن

تو می‌دانی که من دل بر تو بستم!

مرا در عشق خود بی‌پا و سر کن


۱۳

پیر مکار

نماند این جهان، پیدا و پنهان

«بزن بر طبل بی‌عاری» به هر آن!

بیا و بگذر از این پیر مکار

که از رندی ندارد غیر عنوان


۱۴

نقش دل

دل از گیسوی تو گشته پریشان

هم از روی قشنگت مست و حیران

همه هستی بود روی تو ای ماه!

که بسته نقش دل بر روی ایوان


۱۵

دلبر عاشق‌کش

چگونه می‌توانم کرد پنهان؟!

دلم دلگیر گردیده ز خوبان

بیا ای دلبر عاشق‌کش مست!

بکش ما را که راحت گردم از جان


۱۶

دل شوریده

دلم شوریده شد از دست دوران

مرا ملک جهان گردیده زندان

کجا دل در چنین زندان بماند؟

رهایم کن ز غم، ای جان جانان!


۱۷

جان جان

گرفتار تو گردیدم چه آسان!

ولی مشکل مرا گردید هجران

وصالت می‌دهد رونق به جانم

بیا ای جانِ جان، جانانِ جانان


۱۸

عنوان چهره

مرا در چهره می‌بینی و عنوان!

چه دانی در دل من چیست، پنهان؟!

کجا باطن شناسی ای ستمگر!

کجا مشکل ز تو می‌گردد آسان؟!


۱۹

دل پر درد

دل پر دردِ من گردیده سنگین

بیا و جای دل رنگ رخم بین!

ندارم طاقت و صبر غم تو

بیا و در کنارم باز بنشین


۲۰

کشور من

بود یک نقطه از حق، کشور من

سراسر عشق عالم، لشگر من

بیا بگذر ز نقل جان و تن‌ها

که بوده هر دو عالم، پیکر من!


۲۱

عشق و کفر

به من عشق و به تو کفر است مهمان

که ایمان تو باشد کفر پنهان

نمی‌دانی کز ایمان بی‌نصیبی؟

که کشتی هر کسی را در یک عنوان!


۲۲

دیده عریان

ز من شوق، از تو هم عشق فراوان

بود هر دو دل اندر دیده عریان

به قربان تو و عریانی تو

شدی بر سینه‌ام بی‌پرده مهمان!


۲۳

کاخ وجود

دلم را بسته‌ای بر زلف پرچین

کند تا دل تو را در عشق تمکین

شده همسایه کاخ وجودت

بیا با وصل خود دل را بیاذین


۲۴

فریاد

دلم دارد بسی فریاد از من

جدا کرده ز خود پیراهن و تن

زده قید وجود خویشتن را

که گوید: خیز و این هستی به هم زن!


۲۵

رؤیت جمال

رها گردیده‌ام از آب و از نان

گرفتارم ولی در سختی جان

تحمل می‌کنم زشتی هر قوم

مگر بینم جمال حق هم آسان!


۲۶

دل کنده

اگر دل کنده مهر از این و از آن

گذشته از تن و روح و دگر جان

ز خود رفته که پیش از مردن خویش

رها گردد از این غوغای دوران!


۲۷

طلای هستی

چو مروارید غلتانی، صفا کن

طلا هستی طلا، غوغا به‌پا کن!

رها کن زیور ظاهر بَرِ غیر

تو اصل زیوری، دل بی‌ریا کن


۲۸

کاهیده تن

به قربان تو و خال لبت من!

ز درد هجر، بس کاهیده شد تن

برآور حاجت دل را عزیزم!

نگاهی هم بر این عاشق بیفکن


۲۹

باز هم عشق

هلاک عشقم و عشقم بود دین

نمی‌خواهم ریای دین و آیین

اگر کفر است، اگر ایمان، همینم!

نه اهل زرق و برق و کیدم و کین


۳۰

عشق و دین

مرا دین عشق و عشق من شد آیین

گذر کردم ز ریب و نخوت و کین

گذشتم از سر سالوس و تزویر

نمی‌خواهد دلم کردار ننگین


۳۱

غارت دل و جان

بسی غارت نمودی این دل و جان

ربودی از من آسان، دین و ایمان

همه دینم تویی، ایمان من تو

بیا یک شب مرا می‌باش مهمان


۳۲

آه دل

به دل دارم اگر عشق فراوان

بود آه دلم همواره سوزان

دلم در نزد دیده بس که داغ است

نمی‌سازد غمم را هیچ پنهان!


۳۳

نه آهم بینی

بود خونم حلالت، تیر مژگان!

بزن بر دل، تحمل دارد این جان

اگر سازی تنم را قطعه قطعه

نه آهم بینی و نه چشم گریان


۳۴

کانون

بزن آتش به کانون دل و جان

بسوزانم، بسوزانم بسوزان!

کجا باکم چو در نزد تو باشم؟

نصیبم کن حضور خود فراوان


۳۵

جولان خصم

مصیبت‌ها بود بر دوش خوبان!

رسد زحمت برای اهل ایمان

ولی جولان برای خصم دون است

به ظاهر، گرچه دارد وِجهِه چندان!


۳۶

اهل ظاهر

ریا در اهل ظاهر شد فراوان

بزهکار از ریا باشد گریزان!

نمی‌دانم کدامین است بهتر

ریا یا که بزهکاری انسان؟!


۳۷

شرک پنهان

اگرچه کفر کافر گشته پنهان

بسا کفرش بِه از آلوده ایمان

ریا بیچاره کرده مردمان را

درون پر شرک و بیرونْ حرف قرآن!


۳۸

مهمان باطن

خدا داند که من دیدم فراوان

جمال آن مه شیرین و تابان!

بود هر شب مرا مهمان باطن

به ظاهر می‌شود گه‌گاه مهمان


۳۹

تهی از «من»

گذشتم از سر و سامان و از تن

نفس آید، ندارم میل ماندن

فراوان مُردم و بازت بمیرم

بیا بنما تهی ما را تو از من!


۴۰

وصل حقیقی

رهایی از دو دنیا هست آسان

پس از آن، حسن تو گردد نمایان

بود وصل حقیقی خود چه مشکل

به هر دهری یکی می‌گردد عنوان


۴۱

رزق شوم

درون گَلّه به تا نزد نادان!

شرابم به ز رزق شوم حرمان

شده شرّ و حرامی بس فراوان

نگاه اهل معنا گشته حیران


۴۲

بلای هجر

مرا ترک دو عالم باشد آسان

بلای جان من گردیده هجران

فدای قامت رعنایت، ای یار!

بیا و خاطر از غم‌ها بگردان


۴۳

دام و دامن

شدم غافل، ولی غافل از این من!

برون از پیرهن، از دامِ دامن

برای قهر تو، دوری گزیدم

ز پا و دست و دستار و سر و تن


۴۴

دزد پیراهن

کند دنیا اسیرت با همه فن

بدزدد پیرهن را با دل و تن

چو بنماید اسیرت، می‌گریزد

تو پیش از رفتنش این نفس بشکن!


۴۵

خط طغیان

دلم خو کرده با پاکی چه آسان

رها کرده به دنیا خط طغیان

نموده فارغم از هر وبالی

زدوده چهره زشتی از این جان


۴۶

تیر جفا

دلم را کرده ظالم بس که خونین

سرایت کرده خون، بر مذهب و دین

بزد تیر جفا بر جان نالان

که درد آمد از آن در سجده، آمین


۴۷

ریشه‌های هوس

هوس صد ریشه دارد، لیک پنهان

گرفتار هوس شد جان انسان

ز هر ریشه برون شد شاخه بسیار

ز هر سر، میوه‌هایش شد نمایان!


۴۸

خوبان شیطان

دلم رنجیده، جانم گشته نالان

نمی‌خواهم دگر، یاران پنهان

به ظاهر جزو خوبان‌اند، امّا

بَدان بهتر از این خوبان شیطان


۴۹

شرّ نسناس

دلم خواهد که با حال پریشان

روم از شهر خود سوی بیابان

گریزم سوی حق از شرّ نسناس

که تا پنهان شوم از چشم انسان


۵۰

زود بشکن

بیا جامم بگیر و زود بشکن!

نمی‌خواهم شوم آلوده دامن

گذشتم از سر موجودی خویش

که تا راحت شوم از محنتِ تن


۵۱

غرق جانان

غم و درد فراوان دارد این جان

دلم یکباره گشته غرق جانان

کند یاد وصالت دل دمادم

نخواهم غیر تو، ای ماه تابان!


۵۲

رقص آیینه

نظر کردم شبی بر آسمان، من

به چشمم کهکشان آمد چو یک تن!

برفت از سر مرا خود طاقت و هوش

چو دیدم رقص آیینه به دامن!


۵۳

دل رنجیده

مرجان این دل رنجیده من

فدای تو، همه جان و سر و تن

بیا محو جمالت جسم و جانم

از این دل، عکس روی غیر بر کن!


۵۴

سریر مردم

گذشتم از سریر مردم آسان

همان‌ها که پی آب‌اند و هم نان

دریغا، پیروانِ نفس هستند!

به‌ظاهر گرچه می‌باشند انسان


۵۵

از دست خوبان

دل من دیده ظلم از دست خوبان

از این نامردمان، دل هست نالان

ز دست کج‌روان، یکسر مریضم

رَسَم شاید به وصل یار، آسان


۵۶

شرار دل

گِل است آن دل که سوزَش نیست در جان

شرار دل‌فروزَش نیست در جان

رها کن هرچه داری، زندگانی

مجالِ شام و روزش نیست در جان


۵۷

وضع دوران

شدم چون بی‌خبر از وضع دوران

گذشتم از سر میشان و گرگان

نمی‌خواهم بدانم چند و چون را

همان بهتر شوم یک گوشه پنهان!


۵۸

غربت دین

زمان غیبت است و غربت دین

نه کس اندر پی دین و نه آیین

من از ظاهرمداران، دل غمینم!

که بر خیل بشر هستند بدبین


۵۹

رنگ ظاهر

همه هستی تویی، ای جان جانان

که از تو می‌رسد بر ذره‌ها جان

منم تو یا تویی من یا همه ما

ظهور توست ظاهر، روحْ پنهان!


۶۰

رخسار گل

وفای گل کجا و عهد شیرین؟!

اگرچه روی گل بهتر ز پروین

بدان که خوب و زیبا هست یارم

که گل گشته به عطر یار آذین


۶۱

دل خونین

نداری دل، نداری جان شیرین

تو زشتی و تو دوری از ره دین

تو مغروری و دور از چهره حق

دل از تو گشته ناهموار و خونین


۶۲

بی‌وفایی گل

ندارد گل وفا، ای گل‌پرستان!

گریزید از سر گلزار و بستان

اگر دنبال عشق بی‌ریایید

روید اندر دل کوه و بیابان


۶۳

مجال سخن

ز حق گرچه سخن باشد فراوان

هم از هر علم و فنّ و عشق و عرفان

ولی حق در مجال هر سخن نیست!

رها کن آن‌چه می‌آید به عنوان


۶۴

سرشک خونین

سِرشکم خون، دلم خون و جگر خون

شده هوشم ز سر هر لحظه بیرون

نمی‌خواهم دگر عیش و سروری

که شد جاری ز چشمم رود جیحون!


۶۵

مات

دلم بشکست و گشتم مات و حیران

برون رفت از درونم نقشِ عنوان

شدم تا محو ذات لا یزالی

دلم گشته جدا از حیطه جان


۶۶

نمک بر زخم

نمک چون ریخت بر زخمم فراوان

شدم مست و شکستم من نمکدان

نمک با زخم دل، از جان فرو ریخت

نمکدان و نمک گردید خود جان!


۶۷

مبهوت ذات

به ذات پاک تو دل شد چو پنهان

شدم سرگشته و مبهوت و حیران

نمایان کن به من ذات خودت را

که پنهانی دلم را کرده مهمان


۶۸

شوریده ذات

شدم شوریده ذات تو ای جان

جنونم کرد دل را مات و حیران

گرفتار آمد این دل چون به ذاتت

رها گشت از صفت، جان من آسان!


۶۹

دست گردون

دلم را کرده‌ای همواره پر خون

چه خوش از دام هستی رفته بیرون

برون شد جان و دل از مُلک دنیا

که من راحت شوم از دست گردون


۷۰

دل من

چو رفته داد و فریاد از دل من

برفته خاطر شاد از دل من

فدای چشم‌هایت گردم ای یار!

مبر هرگز تو خود یاد از دل من


۷۱

بلا از یار

بلا از یار دیدم چون فراوان

نمی‌بینم دلآرایی به دوران

اگر رسم تو ای معشوق این است!

خلاصم کن ز جان، با تیر مژگان


۷۲

ببر با خود مرا

تو را تا دیدمت، شد مردن آسان

نکن خود را ز من یک لحظه پنهان

اگر رفتی، ببر با خود مرا نیز!

که بی‌تو دل تهی می‌ماند از جان


۷۳

غم سجاده

ربوده حسرت وصل‌ات دل و جان

نمانده در دلم جز درد هجران

بدون تو چه می‌ماند در این دل؟!

غم سجاده و تسبیح و عرفان!


۷۴

رفیق حق

غم و اندوه دل شد مشکلِ جان

اگرچه حق به جانم شد فراوان

رهایم از سر خلق و همه غیر

که حق باشد رفیق من کماکان!


۷۵

حسرت دیرینه

مرا حسرت نموده سخت حیران

دلم شد در حصارش دیده ویران

بیا ای حسرت دیرینه من!

به فریادم برس در کنج پنهان!


۷۶

دوای درد

بیا ای نازنین، ناز و ادا کن

تو دردم را به یک بوسه دوا کن

ببر از دل غم دوری به یک بار

صفا کن با دل و جانم، صفا کن!


۷۷

ستمگر

بود در جان ظالم، گرگ پنهان

چو سگ باشد ستمگر در همه آن

خدایا کن تو راحت مردم از شرّ

که هر لحظه بدرّد چون سگان جان


۷۸

شیشه و می

نگو مِی چون رسید از جان جانان

شده دایم درون شیشه پنهان

چو ما خود شیشه و می در ظهورند

منم با تو، تویی با من نمایان!


۷۹

خزان دایم

دل از حسرت، ضعیف و ناتوان بین

به هر فصلی گرفتار خزان بین

بیا حسرت ز دل برگیر، ای دوست!

که آن‌گه دل کنار خود جوان بین!


۸۰

غرق دریای جنون

عزیزا، حسرتم از دل برون کن!

ز جانم دور این عقل زبون کن

بیا مستم نما، مست از می ناب

دلم را غرق دریای جنون کن!


۸۱

چین دامن

ز هجرانت دلا آزرده‌ام من

که برده غصه‌هایت جانم از تن

بده پیغام وصلی بر من، ای دوست!

مگر دستم رسد بر چین دامن


۸۲

دام عشق

جهان کوتاه و عمرم کوته از آن

نمانده فرصتی دیگر به دوران

دلم در دام عشق آن عزیز است

دهم جان تا رسم بر وصل جانان


۸۳

ماه فریبا

اگر دستم رسد بر وصل بی‌چون!

تهی سازم ز دیده غم، ز دل خون

شوم حیرانِ آن ماه فریبا

گرفته بر کف خود جامِ می‌گون


۸۴

غیرت عشق

سرم درد آمد از دیده به گردن

چو دیدم دشمنم بنشسته با من

به ناگه غیرت عشقم بجُنبید!

زدم تیری و کشتم نفس در تن


۸۵

رصدباز

به هرجا دل رود، جان در پی آن!

سخن‌ها از تو دارم در دل و جان

رها کن این رصدبازی خود را

عیان من تویی، هم جانِ پنهان!


۸۶

بنده بودن

تو عشقی، معنی آیینِ عرفان

تو حقی، خالق اسرار پنهان

خدا بودن کجا و بنده بودن؟!

تو در نازی و شور و لطف و عنوان!


۸۷

عیار خویشتن

گداطبعی، طمع‌ورزی، رها کن

عیار خویشتن را پربها کن

بزرگی پیشه کن، مردی، فتوّت!

دل دریایی‌ات از نم جدا کن


۸۸

حیران عشق

دلم دیگر نمی‌گردد پریشان

هزاران مشکلم گردیده آسان

پریشانی ز بهر ناتوان است!

منم تنها به عشق یار، حیران!


۸۹

غم آب و نان

هست هراسی به دل مردمان

در پی آب‌اند و به دنبال نان

زهر هلاهل به از این آب و نان

رفته ز دل خوبی و پاکی ز جان


۹۰

امان از ظالم

ای امان از دست خوبان، ای امان!

شد جهان و دین، اسیر ظالمان

در ره جور و جفا چون شیر نر

گشته ظالم قطب دین در این زمان


۹۱

نمانده در میان

دین و تقوایی نمانده در میان

شد هراس من ز خوبان، این بدان

مظهر پاکی به دنیا گشته زشت

رفته از دین رونق و دیگر امان


۹۲

پایان دوران

کجا باشد میان ما مسلمان؟!

فصول ما بود تنها زمستان

نمانده در جهانْ خوبی و پاکی

شده دوران ما پایان دوران!


۹۳

قید و بند دیده

اگر که عاقلی یا دل پر از خون!

برو از قید و بند دیده بیرون

رها کن از دل خود زشت و زیبا

نباشی تا به کس بیهوده مدیون!


۹۴

پیدای پنهان

نماید حق اگر لطف فراوان

ولی گرداند از تو، ناگهان آن!

به شکر حق، نگاه از غیر بردار!

که حق حاضر بود پیدا و پنهان


۹۵

پیشه من

بود عشق و محبت پیشه من

محبت، شاخ و برگ و ریشه من

اگر عاشق شدم، مجنون یارم!

دلم با عشق و عشق اندیشه من


۹۶

سر در گریبان

خدایا، چون خدایی داری آسان!

نخواهی شد دگر سر در گریبان

منم بنده، گرفتار غم و درد!

اگرچه بوده دل از غم گریزان


۹۷

خدا بودن

تویی سودای عشق و دین و عرفان

تو حقی و تویی سلطان، تو یزدان!

خدا بودن کجا و بنده بودن؟!

به‌دور است از تو فقر و رنج و حرمان


۹۸

ملک ویران

تباهم در درون ملک ویران!

نه عشقی در قم و نه عیشِ تهران

قم و تهران چو دنیا و قیامت

که در این هر دو، دل گردیده حیران!


۹۹

حکمت حق

اگر گردم رها از قید این تن

روم در عرشِ حق، بی ما و بی من

بپرسم این چه حکمت شد به عالم؟!

یکی افتاده از «لا»، آن یک از «لن»!


۱۰۰

غمستان

دلم جانا ندارد تاب هجران!

نباشد در خور دل، جورِ پنهان

منم دیوانه روی تو، ای ماه

بگیر از من سراغی در غمستان!


۱۰۱

چک و چون

اگر دادم دل خود بی چک‌وچون

از این دل غصه افکندم به بیرون

اگر حالم نپرسی، باز آید!

شود اشکم فزون از رود جیحون


۱۰۲

بی‌خانمان

اگر بی خان و مانی باشد، آن من!

اگر دور از امانی باشد، آن من

اگر درمانده می‌خواهی، منم من

وگر بی‌آشیانی باشد، آن من!


۱۰۳

سودای شیون

چو رفتم زین جهان و رفتم از تن!

اگر خوبم وگر بد، بگذر از من

روم در آن جهانِ صاف و باقی

شوم دور از غم و سودای شیون


۱۰۴

گذرگاه

نخواهم غیر تو، ای ماه تابان!

گرفتارت شدم، پیدا و پنهان

گذر کن جان من از این گذرگاه!

که گردد قدّ و بالایت نمایان


۱۰۵

پشیمان

چنان از دوری‌ات گشته پریشان

که دل گردیده از دستم پشیمان

شده ظلمت‌سرایی خانه دل

به وصل‌ات روشنایی بخش، ای جان!


۱۰۶

دل جدا

اگر نالد دل از اندیشه من

شد از من دل جدا، چون روح از تن!

صدایش می‌زنم، کی پاسخ آید؟!

به‌جا مانده دل از یغمای رهزن


۱۰۷

خدایی آسان

خدایا، بندگی کی باشد آسان؟!

خدایی بر تو شد آسان و ارزان!

دو روزی جای من بنشین و سر کن

تو حیران می‌شوی از فقر و حرمان!


۱۰۸

تاب بندگی

خدایا، شد خدایی سهل و ارزان!

که فقر بندگی را تاب، نتوان

بیا پایین، ببین این درد ما را!

که بینی آشکارا رنگ حرمان


۱۰۹

تیغ برّان

امانم داده‌ای با تیغ بُرّان؟!

بزن گردن، که تا راحت کنی جان!

مگر یابم رهی بر کوی حق تا

بگویم وصف حال خود به جانان


۱۱۰

یاد وصال

غم و درد فراوان دارد این جان

دلم یکباره شد در بند جانان

من و یاد وصال و چرخ و چینت

نخواهم غیر تو، ای ماه تابان!


۱۱۱

هراس ظلم

جهان را کرده نادانی پریشان

بشر گردیده از ظالم هراسان

خوشا، آنان که پاک از ظلم و جهل‌اند

بود کردارشان سرمشق انسان!


۱۱۲

جهان ما

جهان ما، شده فریاد از نان

شده کم آب و چشمان‌اند گریان

گروهی بهر نان، حق می‌فروشند

گروهی می‌خرد نان را به عنوان


۱۱۳

دژخیم

هیولا، دیده‌ای دژخیم پر کین

نداری دل، تو دیدی جان شیرین

دل افتاده به چنگال جفایت

رها کن حکمت و فرهنگ و آیین


۱۱۴

دل هراسان

روان گردیده سوی تو مرا جان

به سوی تو دلم باشد شتابان

به عشق تو دلم گردیده پر شور

ز بهر تو دلم گشته هراسان


۱۱۵

چه کنم

عاشق روی توام، گو چه کنم دلبر من!

عاشق خود تو بگیر و بِبُر از تن سر من

چه کنم دل نسپارد سر خود را بر غیر

خود تو بنما و بده دل به من، ای سرور من!


۱۱۶

دلبر رعنا

اگر زشتم چه غم؟ زیبا تویی تو

اگر دیوانه‌ام، دانا تویی تو

تو دستم گیر و بنشان نزد خود، باز

که تنها دلبر رعنا تویی تو


۱۱۷

افسرده هجر

هزاران دل به غارت برده‌ای تو

جهانی را ز خود آزرده‌ای تو

بیا رحمی نما بر حال زارم

که از هجرت، مرا افسرده‌ای تو


۱۱۸

تیشه تو

فغانم باشد از اندیشه تو

که اصل من بود از ریشه تو

بود چون اصل و فرعم از وجودت

دل من نشکند با تیشه تو!


۱۱۹

شب انتظار

همه دم می‌نشینم در ره تو

عیان بینم شبی روی مه تو

نمی‌خواهم به‌جز روی‌ات ببینم!

که چشم من بود بر درگه تو


۱۲۰

کودک آواره

شدم از کودکی آواره تو

جوانی طی کنم درباره تو

نمی‌دانم که در پیری چه سازم

که دل یکسر شده بی‌چاره تو!


۱۲۱

سیل اشک

نگارا، جان من می‌سوزد از تو

که شمع دل مگر افروزد از تو

کنم گریه، که تا اشکم شود سیل

برد دل را که عشق آموزد از تو!


۱۲۲

در محضر تو

گنه باشد ز من، یا از تو، هر دو؟!

جوابِ آن بود در محضر تو

بسوزان تن، مگر پروا نمایم

و یا نزدم نشین، این بار از نو


۱۲۳

خیر و شر

اگر راه من و تو هست از او!

به خیر و شرّ ما هم می‌کند خو

نترسم، چون نرنجد او ز عبدش

برو از قهر و تو از رحمتش گو!


۱۲۴

کم ناید از تو

اگر یادم کنی، کم ناید از تو!

گر آزادم کنی، کم ناید از تو!

تمنّا دارم از آن روی ماهت

اگر شادم کنی، کم ناید از تو


۱۲۵

نگین

به هر گوهر نگینی، بَه‌بَه از تو!

ستاره در زمینی؛ به‌به از تو

مَلَک، شرم از رُخ‌ات دارد چو بیند

تو زیباآفرینی؛ به‌به از تو


۱۲۶

نمایان شو!

خدایا، کافرم، گبرم، تو بشنو

به‌جز تو هرچه دیدم، گفتمش رو!

نمی‌خواهم ظهور و مَظهر خویش

نمایان شو به سینه، دل شود نو


۱۲۷

گندم و جو

سراسر هستی‌ام گشته نو از تو

گرفته عالمی هم پرتو از تو!

تو در جان‌ها کنی یکسر خدایی

بروید گندم از تو، هم جو از تو!


۱۲۸

درمان درد من

بود درمانِ درد من، لب تو

بود هر سرد و گرمم از تب تو

لب و تب، هر دو در شب جلوه دارند!

بود فتنه فراوان در شب تو!


۱۲۹

سَر و تقدیر

بود سَر از تو و تقدیر از تو

بود هم نقشِ هر تدبیر از تو

تویی اصل و تویی فرع وجودم

بود در دل دگر تصویر از تو


۱۳۰

لعل خوش

خوشا لعلِ خوشِ انگوری تو!

شدم مهجور از مغروری تو

ندارم جز فراق‌ات محنت و غم

دلم آزرده شد از دوری تو


۱۳۱

دم دل

دم دل تازه گردد از دم تو

گرفتارم، گرفتار از غم تو

نشو دور از وجودم یک دم ای یار!

خوشا آن دل که باشد همدم تو


۱۳۲

جنبش

مرا جنبش بود از دولت تو

سراسر همتم شد رؤیت تو

بِجُنبم یا بجنبانی وجودم!

خودْ این بازی بود از حکمت تو


۱۳۳

تاب گیسو

نگاهم، چون تماشا کرد آن رو

رها شد تیر مژگانش به هر سو

خریدم تیر مژگان بر دل خویش

که تا دستم رسد بر تاب گیسو


۱۳۴

الهی

الهی، سرخوش و سرمستم از تو

به تو موجودم و هستی‌ام از تو

فقط عشق و وصال و غم نبوده

دل و جان و توان و دستم از تو!


۱۳۵

همه از تو!

جمال و حسن و زیبایی شد از تو

خط پاکی و رعنایی شد از تو

همه چشم و لب و موی و سر و روی

به هر پنهان و پیدایی شد از تو


۱۳۶

خدایی و سادگی!

خدایا، بندگی کی کرده‌ای تو؟

به دنیا، زندگی کی کرده‌ای تو؟

چه راحت باشدت فرمانروایی!

چو مخلص، سادگی کی کرده‌ای تو؟!


۱۳۷

مجنونِ مست

خدایا، مستم و مجنونم از تو

ز خوبی دورم و مفتونم از تو

نمی‌دانم که اکنون در کجایی؟!

درونم یا که خود، بیرونم از تو!


۱۳۸

ناب ناب

خدایا، چون خرابم کرده‌ای تو!

شراب ناب نابم کرده‌ای تو!

همه خوب و بدم را از تو بینم

که غرق آفتابم کرده‌ای تو!


۱۳۹

نگار دلآرا

مرا در بر، دلآراْ دلبری تو

به من خوش‌خُلق و خوش‌خوْ، سروری تو

نبوده غیر تو در دل نگاری

که از هر کس برایم بهتری تو


۱۴۰

مرگ خوبی‌ها

به دور ما جهان شد پر تکاپو

شد آلوده حقیقت، حق نشد رو

فراوان شد شعار حق‌پرستی

اگرچه مرده خوبی‌ها، به هر سو!

 

مطالب مرتبط