کرشمه‌ی ناز

به نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۱۹

کرشمهٔ ناز

حضرت آیت‌اللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۳۶۱ ـ ۳۸۰)

(۳)

کرشمه ناز


شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان قراردادی : دیوان .برگزیده
Divan .Selection
‏عنوان و نام پديدآور : کرشمه‌ی ناز : استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله ( ۳۶۱ – ۳۸۰)/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۷.‬‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۸۳ ص.‬‬
‏فروست : مویه‌ی؛ ‏‫۱۹.‬‬
‏شابک : ‏‫دوره‬‬:‏‫‬‬‮‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۵۳-۳ ؛ :‏‫‬‬‬‮‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏عنوان دیگر : استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله ( ۳۶۱ – ۳۸۰).
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین
‏موضوع : Hafiz, Shamsoddin Muhammad, 14th century — Tazmin (literature)
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏موضوع : Persian poetry — 20th century
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬
‏موضوع : Persian poetry — 14th century
‏شناسه افزوده : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان. برگزیده
‏شناسه افزوده : Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan . selections
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭‬ ‭/ک۹۳‏‫‬‬‮‭ک۴ ۱۳۹۷
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۵۲۳۷۸۰۵

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۱۷

غزل: ۱

استقبال: تحفهٔ لطف ازل

۲۱

غزل: ۲

استقبال: خون و وداع

۲۴

غزل: ۳

استقبال: عاشق سرکنده

۲۸

غزل: ۴

استقبال: صفا خورم

(۵)

۳۱

غزل: ۵

استقبال: دل بسپار و لاتخف

۳۵

غزل: ۶

استقبال: چنبر دل

۳۹

غزل: ۷

استقبال: بزم وصال

۴۲

غزل: ۸

استقبال: رفیق شفیق

۴۶

غزل: ۹

استقبال: جمال حضرت عشق

۴۹

غزل: ۱۰

استقبال: در دلم بیارایم

۵۲

غزل: ۱۱

استقبال: دلبر آزاده

(۶)

۵۵

غزل: ۱۲

استقبال: یار نیکوی من

۵۸

غزل: ۱۳

استقبال: سراسر هستی

۶۱

غزل: ۱۴

استقبال: شوق غزال

۶۴

غزل: ۱۵

استقبال: گل خوش‌بو

۶۷

غزل: ۱۶

استقبال: دوری از طمع

۷۰

غزل: ۱۷

استقبال: هستی «حق»

۷۲

غزل: ۱۸

استقبال: نفرین خدا بر شاه

(۷)

۷۶

غزل: ۱۹

استقبال: سلمای من

۸۰

غزل: ۲۰

استقبال: شهد وصول

* * *

(۸)


پیش‌گفتار

محبی، پیروزی و شکست و هجران و وصول را برآمده از طالع و از بخت می‌داند و خود را به طور کامل تسلیم سرنوشتی مبهم می‌سازد. از سوی دیگر، وی از حالات نفسانی ـ مانند طربناکی، شادمانی، فخرآوری و مانند آن ـ جدایی ندارد. طالع می‌تواند به قرینهٔ «شحنهٔ نجف» و برابری با صدوده در حروف ابجد، امیرمؤمنان علیه‌السلام و یادآور «یا علی مدد» باشد:

طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف

گر بکشد زهی طرب، ور بکشد زهی شرف

محبوبی تمامی امور پدیده‌ها را به اقتضا و به گونهٔ علل جزیی، مؤثر می‌داند، نه علیت تام؛ از این رو ناسوت را هر لحظه در شأنی می‌داند که هزار چرخ می‌خورد و پیروزی را جام تلخ شکست می‌دهد و شکست‌خورده‌ای را بر اوج برمی‌سازد؛ اقتضاءاتی که در ذره ذرهٔ آن، فارغ از طالعِ نحس و سعد آنان، دلبری دلربا، به ذات خود و عریانِ تمام با همهٔ کمالات و با جمال حشمت و جلال لاهوت خویش در کمال آزادی حضور دارد:

(۹)

دلبر دلربای من دامن خود داده ز کف

گرفته پیراهن خود، دریده دامن ز شرف

محبی که در سلوک خود به انواع غم‌ها آلوده و محنت‌های گوناگون را از نفیر خویش نالیده و آن را حکایتی سوزناک ساخته است، زمانی درازناک را در سرگردانی فراق، حیرانی می‌کند. او نه خَلق را دارد و نه حق را:

طَرْفِ کرَم ز کس نبست این دلِ پُراُمید من

گرچه صبا همی بَرَد قصّهٔ من به‌هر طرف

محبوبی شریعت، طریقت و حقیقت حق‌تعالی و دنیا، برزخ و آخرت را با هم دارد و در هیچ عالمی حالت منتظره‌ای ندارد و وصول او کامل است و لحظه به لحظه تجلی ربوبی را با خویشتن بی‌خویش و پر از حق خود دارد و تعین جسم‌اللّه در ناسوت و مظهر اتم و اکمل «اللّه» در عالم اله می‌شود و دل او زیارتگاه باصفای «اللّه» می‌گردد. نه تنها حق‌تعالی به طور کامل و جمعی در دل محبوبی تعین می‌گیرد، بلکه چهره به چهرهٔ پدیده‌ها دلی دارد که حق‌تعالی از آن ظاهر می‌شود. حق‌تعالی گاه در باطن چهره‌ها تعین می‌گیرد و گاه با همهٔ عوالم تعین ظاهر دارد. حق‌تعالی یار ولگردی است که بنده در پرسه‌زنی خود می‌تواند سر به راه او گذارد و با رهایی از خویشتن خویش، چهرهٔ «اللّه» را در تعینات و تمثلات الهی رؤیت کند یا وصول یابد؛ اما این زیارت ربوبی، تنها از دلی سبک‌بار ممکن می‌شود؛ دلی بی‌سمت و سو و عاشقی آزاد که سمت و سویی جز او ندارد:

(۱۰)

دل بدهم به حضرتش، گر بکشد، چه خوش بود

خون دلم به راه او، ورنه که دل بود خَزَف

چهره به‌چهره بوده دل، محفل باصفای او

دیده به‌دیده بوده او، سمت دلم به‌هر طَرَف

محبی، گاه چنان در خودمحوری و خودخواهی پیش می‌رود که حرمانِ برآمده از خویش را به پای معشوق می‌نهد و با شیفتگی، او را به پسری ناخلف تشبیه می‌کند که در حق پدر خود جفا روا می‌دارد. او به جای این که از کشور بیگانه خویشتن خویش فارغ شود و با غبارروبی جان از بتان فراوان، یاد موطن هرجایی نماید، زبان به ناسزا می‌گشاید:

چند به ناز پرورم مِهر بتان سنگ‌دل

 یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف

محبوبی مسیر وصول را مسیر خلوت و وحدت یافته است. عشق، یکه‌شناس است و مثار کثرت بتان سنگ‌دل نیست. قرب با موهبت صفا ریخته شده است. ناخلف، کسی است که به شبکهٔ «غیر» گرفتار آمده است. خداوند، یار ولگرد و پرسه‌زنی است که منزل خلوت و صافی را مجلس انس و قرب قرار می‌دهد. برای یافت خدا باید دل خالی داشت؛ دلی که هر چیزی را از کف نهاده است و در جنت لقا، بهشت وصول، تنعم قرب و فردوس عشق، بلکه در کیش ذات می‌باشد:

بتان سنگدل بِنِه، زلف بتِ صفا بگیر

جز او اگر تو را بود، تویی به‌حقْ چه ناخلف

(۱۱)

محبی، توانی ارادی بر ایجاد ارتباط با عوالم ربوبی و به غیب باطن ندارد و بیش‌تر درگیر خیال خویش و تشبه‌جویی به رقایق عالَم می‌شود:

از خم ابروی تواَم هیچ گشایشی نشد

وه که در این خیال کج، عمر عزیز شد تلف

محبوبی، شور عشقِ مدام و آزاد دارد. او نه تنها چشم بر کثرت بسته و عالم و آدم را ظهور الهی می‌یابد، بلکه تمامی پدیده‌ها را الاهیت حق تجربه کرده است و عالم را یک حق می‌بیند و دیده بر وحدت و عشق آن دارد و جز یک وجود حق و یک ظهور و یک عشق نمی‌بیند.

محبوبی تمامی عوالم را به‌گونهٔ حضوری در ارتباط ارادی خود دارد و هریک را که بخواهد، در معرض استشمام، استمداد، رؤیت و وصول خود قرار می‌دهد؛ همان‌گونه که می‌تواند اراده کند چیزی را حضور نداشته باشد؛ برخلاف محبی که همت و تمکین احضار ارادی پدیده‌ها را ندارد و در پرسهٔ بی‌هدف خیال، به تلف زمان مبتلاست:

رفته دلت ز شور حق، سر بکشی به‌هر جهت

برده تو را خیال تو به‌هر کجا، شدی تلف

محبی حتی در سلوک خویش، اراده‌ای اختیاری و همتی شگرف ندارد و مدام پرهیز از بلاکشی و محبت‌ورزی را به خود توصیه دارد. او با گام‌های معشوق است که در مشتاقی و شوریدگی گام بر می‌دارد و به عاشقان تشبّه می‌جوید:

(۱۲)

من به خیال زاهدی گوشه‌نشین و طُرفِهْ آنْک

مُغ‌بچه‌ای ز هر طرف، می‌زندم به چنگ و دف

محبوبی، خط ممتدی از عشق و صفاست. او نخست دلبر محبوب را از صقع ذات دیده و جلای حق را پیش از مشاهدهٔ پدیده‌ها رؤیت کرده است؛ از این رو هرچه می‌بیند، برای او رنگ خدایی دارد و از صفای دلبر، در چرخ و چینی مدام و چنگ و دفی مستانه و پایدار است:

دل به صفای دلبرم نشسته در حیات خود

مُغ‌بَچِگان بی‌ریا، به چرخ و چین و چنگ و دف

محبی که به خاطر مشکلات طریق و باطن خویش، از دیدار یار محجوب است، ابروی دوست را حاجب خیال خویش می‌شمرد و ناتوانی خود را از وصول، با فرافکنی، به آن نسبت می‌دهد:

ابروی دوست کی شود دست‌کشِ خیال من؟

کس نزده است از این کمان، تیر مراد بر هدف

محبوبی خویشتن خودخواهانهٔ هر پدیده‌ای را حاجب دیدار او از یار باصفای هرجایی می‌داند. دل فارغ از خویش و خالی از طمع، وعدگاه دیدار و زیارتگاه یار است:

 در بر یار نازنین، دل بکش از خیال، تو

ره بنما به سوی دل تا برسی تو بر هدف

محبی با خودشیفتگی بسیار، تنها خود را باده‌خوار عنایت الهی

(۱۳)

می‌شمرد و زاهد متعصب ظاهرگرا و محتسب مست از قدرت را دو چهرهٔ بیگانه می‌پندارد:

بی‌خبرند زاهدان، نقش بخوان و لاتَقُل

مستِ ریاست محتسبْ، باده بنوش و لاتَخَف

محبوبی به صورت کامل، مردمی است و زاهد صومعه و محتسب مسندنشین و رند میخانه برای او تفاوتی ندارد. محبوبی، شگرد خاص مردمی شدن دارد؛ به‌گونه‌ای که صورت و تعین عادی‌ترین مردم را به خود می‌دهد. او چنان عین مردم عادی است که عادی‌ترین مردم از او حریم نمی‌گیرند و همه به‌راحتی و با باطن خویش و با صدق و کذب و صواب و گناه خویش با او همراه می‌شوند. او با غوغایی از صفای باطن و با وحدتی حقی در میان مردم و با آنان به صورت کامل عادی است. او در میان مردم و با تمامی مردمی که با او همراه می‌شوند، جلد فردی ناسوتی و عادی را به خود می‌گیرد:

زاهد و محتسب مَبین، ره بگشا به سوی یار

حرف مزن، نَفَس مکش، دل بسپار و لاتخف

محبی طعنهٔ آشکار بر سالوسیانی دارد که با صوفی‌گری، فربهی خویش را قصد دارند؛ اما به شیوهٔ استهزا. محبی نگاه خلقی و غیری به عالم و آدم دارد و مغلوب حیث خلقی و خویشتن خویش می‌باشد:

صوفی شهر بین که چون لقمهٔ شبهه می‌خورد

پارْدُمَش دراز باد این حَیوان خوش‌علف

(۱۴)

محبوبی تضادها را به نرمی گوشزد می‌کند. محبوبی تمامی صفات متضاد و کمالات را با دیدی حقی مشاهده می‌کند و از هر چهره‌ای حظّ حقی آن را دارد. او در دل هر خَلق و پدیده‌ای خالق را می‌یابد و دست به هر پدیده‌ای می‌گذارد، رب‌العالمین را چهره به چهره زیارت می‌کند:

 لقمه و صوفی است چرا، پارْدُمَش دگر چه بود!

او بخورد به‌صد وَلَع، چون حَیوان ز هر علف

محبی در سلوک خود مبتلا به پرسه و در به دری و سرگردانی است تا زمانی که به ولایت محبوبان ذاتی تمسک جوید. با تمسک به ولایت، پرسه‌زنی و سرگردانی از محبی برداشته می‌شود و اگر بر امتحانات و ابتلاءات آن، استواری صادقانه و به‌دور از طمع و عاشقانه داشته باشد، او را مجذوب ولایت می‌سازند و محبی به رؤیت عین خویش می‌رسد و موج عنایت ولایی، او را منزل‌ها پیش‌تر می‌برد. خلوت شب برای درخواست این عنایت‌ها و نگاه‌های خاص می‌باشد:

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق

بدرقه رهت شود همّت شحنة النّجف

محبوبی، آشنای شهری بی‌نشان است و هم‌خوانی اکمل و اتم با حق‌تعالی دارد. او از توحید رازدار کوی نیک‌نامان بی‌نام ولایت می‌شود. لبّ و مغزای ظهور محبوبی همگونی حق و قرب به او با عیار عشق و حب حق است. عیار این همگونی به انس حق و به حب حق به

(۱۵)

اوست. حب حق به او سبب می‌شود او هرجا رود، حق نیز بر مدار او رود و او نیز همواره به جمال زیبای حق‌تعالی اشاره دارد. محبوبان در صقع ذات، چشم بر حق دوخته‌اند و چشم دل آنان از خداوند پر شده است؛ محبوبانی که ولایت ساری در تمامی پدیده‌ها دارند و هرجا دست ولایت و عنایت تصرف خود را از سر کسی بردارند و برای او تخلیهٔ مسیر داشته باشند، از حب خاندان دور می‌شود و به گمراهی و بغض اولیای الهی و عناد با آنان گرفتار می‌شود:

چهرهٔ خاندانْ تو را، دیدهٔ دلربا مرا

عشق و صفا و معرفت، هست به شاهد نجف

گر بدهی سرت به او، رونق جان تو بود

سینه دهی و دل به هم، دُرّه شوی تو در صدف

جان نکو فدای او، بوده دل آشنای او

ذرّه به‌ذرّه جان من، شد به خط و شده به صف

ستایش برای خداست

(۱۶)


غزل شماره ۳۶۱ : دیوان حافظ

خواجه:

بامدادان که ز خلوت‌گه کاخ ابداع

شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع

برکشد آینه از جَیبِ افق چرخ و در آن

بنماید رخ گیتی به هزاران انواع

نکو:

تحفهٔ لطفِ ازل

جلوهٔ دهر، ازل تا به ابد شد ابداع

گرچه خورشید نبوده به‌همه دهر شعاع

افق و خُور، به‌هم آیند به ظرف دنیا

که شده چهرهٔ آن لایتناهی انواع

(۱۷)

خواجه:

در زوایای طرب‌خانهٔ جمشیدِ فلک

ارغنون، ساز کند زهره به آهنگ سماع

چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر

جام در قهقهه آید که کجا شد منّاع

وضع دوران بنگر، ساغر عشرت برگیر

که به‌هرحال همین است که بینی اوضاع

نکو:

این طرب‌خانهٔ هستی ز صفای یار است

زهره در رقص، فلک بوده به آهنگ سماع

چه بود چهرهٔ جمشیدِ فلک برد از کف

همه بوده به تو این فکر چو نفسی طمّاع

چنگ و ضربی شده از جام دلم یکسر مست

قهقهه از بر جام دل من بی‌منّاع

برو از هردو جهان، جامِ صفا در بر گیر

که اگر ساده نشینی، چه خوش آید اوضاع

(۱۸)

خواجه:

طرّهٔ شاهد دنیا همه مکر است و فریب

عارفان بر سَر این رشته نجویند نزاع

عمر خسرو طلب ار نفع جهان می‌طلبی

که وجودی است عطابخش و کریمِ نَفّاع

مظهر لطف ازل، روشنی چشم اَمَل

جامع علم و عمل، جانِ جهانْ شاه شجاع

نکو:

طرّهٔ گیسوی یارم بکشیده است آن تیغ

می‌زند نرگس نازش به تمام اضلاع

برو از خدمت خسرو، چه بود نفع جهان

به حقیقت بنگر از چه شده دل نفّاع

تحفهٔ لطف ازل هست دل یک عاشق

چه بود علم و عمل؟ کیست دگر شاه شجاع؟

(۱۹)

خواجه:

حافظ ار باده خوری با صنمی گل‌رخ خور

که از این بِه نبود در دو جهان هیچ متاع

نکو:

خوش بود گر که رسد دست به زلف حوری

باشد او مظهر یاری که نباشد طمّاع

این جهان چهره نماید برود یک‌باره

فکر فردا بنما، زود رسد وقت وداع

شد نکو فارغ و واصل ز همه دورهٔ دل

نی دلم در پی بیهوده و دیگر اتباع

(۲۰)


غزل شماره ۳۶۲ : دیوان حافظ

خواجه:

به فرّ دولت گیتی‌فروزِ شاه‌شجاع

که هست در نظر من جهان، حقیرْ متاع

صراحی و حریفی خوشم ز دنیا بس

که غیر از این همه اسباب تفرقه است و صُداع

نکو:

خون و وداع

هزار لعنت حق بر شهان و شاه‌شجاع

که گشته بندهٔ نفْس و به شهوت است مُطاع

شدی به پیش شه و زمزمه به لب داری

کجا شوی تو رها از تفرّق و ز صُداع!

(۲۱)

خواجه:

ز مسجدم به خرابات می‌فرستد عشق

به سر همی روم ای جان، نمی‌کنیم نزاع

بس است ورد شبانه، می مغانه بیار

حریف باده رسید ای رفیق توبه وداع

هنر نمی‌خرد ایام و غیر از اینم نیست

کجا روم به تجارت بدین کساد متاع؟

نکو:

ز مسجد و ز خرابات سوی شاهان رو

به‌شرط آن‌که نباشد تو را به قلب نزاع

تو را نبوده دگر هیچ حریف، سالک!

نما به هرچه که داری به خویش دیگر راع

برو ز ظاهر و باطن بشو به خود مشغول

بود زمانه غریب و بود کساد متاع

(۲۲)

خواجه:

بیار مِی که چو خورشید مشعل افروزد

رسد به کلبهٔ درویش نیز فیضِ شجاع

جبین و چهرهٔ حافظ خدا جدا نکناد

ز خاک بارگه کبریای شاه‌شجاع

نکو:

تویی و شاه‌شجاعی که ملتمس خواهت

خجالت است که گویی ثنای شاه‌شجاع

رها شدم ز تو و شاه بی‌فتوّت و زشت

نکو چو اهل ره است و به تیغ و خون و وداع

(۲۳)


غزل شماره ۳۶۳ : دیوان حافظ

خواجه:

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب‌نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

کوه صبرم نرم شد چون موم از دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

نکو:

عاشق سَرکنده

با صفای عشق تو در جمع خوبانم چو شمع

گرچه تنها مانده‌ام، دور از همگانم چو شمع

از غم و حیرت گذشتم، دربه‌در گردیده‌ام

آب و آتش شد به جانم، بس گُدازانم چو شمع

(۲۴)

خواجه:

بی‌جمال عالم‌آرای تو روز من شب است

با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

رشتهٔ صبرم به مقراض غمت بُبْریده شد

هم‌چنان در آتش هجر تو سوزانم چو شمع

گر کمیت اشک گلگونم نبودی تندرو

کی شدی پیدا به گیتی راز پنهانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم می‌پرست

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

نکو:

با جمال پاک تو روز و شب من روشن است

با کمال عشق تو، کی بهر نقصانم چو شمع!

صبر و غم نی در دلم، غرق تب عشق است جان

وصل تو آتش زده هجرم، که سوزانم چو شمع

بی کمِیت و پا و سر هستم به گرداگرد باد

با تو هستم دم‌به‌دم ظاهر وَ پنهانم چو شمع

دل شب و روزی ندارد، خواب رفته از سرم

نی به دل بیماری‌ای، هرچند گریانم چو شمع

(۲۵)

خواجه:

در میان آب و آتش هم‌چنان سرگرم توست

این دل زار نزار اشک‌بارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانهٔ وصلی فرست

ورنه از آهم جهانی را بسوزانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای ماه‌رو

تا منوَّر گردد از دیدارت، ایوانم چو شمع

هم‌چو صبحم یک نفس باقی‌ست بی‌دیدار تو

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

نکو:

آتش و آب تو سرد و گرم کرده جان من

از دل پرخون خود، من اشک‌بارانم چو شمع

من نه هجری دارم و پروانه هم لازم نبود

با همین آهم دل و جان را بسوزانم چو شمع

دل به وصل تو سراپا غرق آتش بوده است

از بر نور رخ‌ات روشن در این جانم چو شمع

شام من صبح صفای تو بود ای نازنین!

گرچه هرلحظه دوصد جان را برافشانم چو شمع

(۲۶)

خواجه:

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع!

نکو:

آتش عشقت بده، خونِ جگر قربان کنم

هستی‌ام را در بَرَت با خون نشانم هم‌چو شمع

در بر تو نازنین آتش گرفتم هم‌چو شمع

دو جهان آتش زدم با خود که قربانم چو شمع

عاشق سرکندهٔ بی ارج و قربم در جهان

گرچه من هم‌چون نکو، زرّین و تابانم چو شمع

(۲۷)


غزل شماره ۳۶۴ : دیوان حافظ

خواجه:

سحر چو بلبل بی‌دل شدم دمی در باغ

که تا چو بلبل بی‌دل کنم علاج دِماغ

به چهرهٔ گُلِ سوری نگاه می‌کردم

که بود در شب تاری به روشنی چو چراغ

نکو:

صفا خورم

دلم به نزد حبیبم چه مست شد بی‌باغ

شکسته عشق، دلم را نمانده است دِماغ

شده به چهرهٔ آن یارِ نازنین روشن

که می‌کند دو جهان روشن او بدون چراغ

(۲۸)

خواجه:

گشاده نرگسِ رعنا به حسرت آب چشم

نهاده لالهٔ حمرا به جان و دل صد داغ

زبان کشیده چو تیغی به سرزنشْ سوسن

دهان گشاده شقایق چو مردم ایفاغ

یکی چو باده‌پرستان، صُراحی اَندر دست

یکی چو ساقی مستان، به کف گرفته اَیاغ

نکو:

نشسته در دل من، برده جان من از تاب

کشیده چهره به روی‌ام چه صاف و دور از داغ

دلم به کام دلش برده بی خط و دستور

بدیده‌ام دو جهان را به چرخش ایفاغ

صفا خورم، به دلم شد غذا و قوت من

شراب دل شده او، کی دلم کشَد به ایاغ؟

(۲۹)

خواجه:

چنان به حُسن و جوانی خویشتن مغرور

که داشت از دل بلبل هزارگونه فراغ

نشاط و عیش و جوانی چو گُل غنیمت دان

که حافظا نبُود بر رسول، غیرِ بلاغ

نکو:

من و نگار ظریفم، دگر نشد غیری

که سربه‌سر به جهان، دل شده تمام فراغ

ز عشق گو تو، جوانی دگر چه می‌باشد

همان که بر تو بماند شد عشق، اینت بلاغ

نکو ز حُسن نگارَش دگر نبیند غیر

دلم کند همه‌دم لحظه‌لحظه این ابلاغ

(۳۰)


غزل شماره ۳۶۵ : دیوان حافظ

خواجه:

طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف

گر بکشد زهی طرب، ور بکشد زهی شرف

طَرْفِ کرَم ز کس نبست این دلِ پُراُمید من

گرچه صبا همی بَرَد قصّهٔ من به‌هر طرف

نکو:

دل بسپار و لاتَخَف

دلبر دلربای من دامن خود داده ز کف

گرفته پیراهن خود، دریده دامن ز شرف

دل بدهم به حضرتش، گر بکشد، چه خوش بود

خون دلم به راه او، ورنه که دل بود خَزَف

چهره به‌چهره بوده دل، محفل باصفای او

دیده به‌دیده بوده او، سمت دلم به‌هر طَرَف

(۳۱)

خواجه:

چند به ناز پرورم مِهر بتان سنگ‌دل

یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف

از خم ابروی تواَم هیچ گشایشی نشد

وه که در این خیال کج، عمر عزیز شد تلف

من به خیال زاهدی گوشه‌نشین و طُرفِهْ آنْک

مُغ‌بچه‌ای ز هر طرف، می‌زندم به چنگ و دف

نکو:

بتان سنگدل بِنِه، زلف بتِ صفا بگیر

جز او اگر تو را بود، تویی به‌حق چه ناخلف

رفته دلت ز شور حق، سر بکشی به‌هر جهت

برده تو را خیال تو به‌هر کجا، شدی تلف

دل به صفای دلبرم نشسته در حیات خود

مُغ‌بَچِگان بی‌ریا، به چرخ و چین و چنگ و دف

(۳۲)

خواجه:

ابروی دوست کی شود دست‌کشِ خیال من

کس نزده است از این کمان، تیر مراد بر هدف

بی‌خبرند زاهدان نقش بخوان و لاتَقُل

مستِ ریاست محتسبْ باده بنوش و لاتَخَف

صوفی شهر بین که چون لقمهٔ شبهه می‌خورد

پارْدُمَش دراز باد این حَیوان خوش‌علف

نکو:

در بر یار نازنین، دل بکش از خیال، تو

ره بنما به سوی دل تا برسی تو بر هدف

زاهد و محتسب مَبین، ره بگشا به سوی یار

حرف مزن، نَفَس مکش، دل بسپار و لاتخف

لقمه و صوفی است چرا، پارْدُمَش دگر چه بود!

او بخورد به‌صد وَلَع، چون حَیوان ز هر علف

(۳۳)

خواجه:

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق

بدرقه رهت شود همّت شحنة النّجف

نکو:

چهرهٔ خاندانْ تو را، دیدهٔ دلربا مرا

عشق و صفا و معرفت، هست به شاهد نجف

گر بدهی سرت به او، رونق جان تو بود

سینه دهی و دل به هم، دُرّه شوی تو در صدف

جان نکو فدای او، بوده دل آشنای او

ذرّه به‌ذرّه جان من، شد به خط و شده به صف

(۳۴)


غزل شماره ۳۶۶ : دیوان حافظ

خواجه:

زبان خامه ندارد سَرِ بیانِ فراق

وگرنه شرح دهم با تو داستانِ فراق

رفیق خیل خیالیم و همْ‌رکابِ شکیب

قرین محنت و اندوه و هم قِرانِ فراق

نکو:

چنبر دل

زبان خامه بوَد خود برای شرح فراق

چگونه من بدهم شرح داستان فراق

نبوده دل به خیال و به هجر او همراه

هماره وصل دلم بوده بی‌قران فراق

(۳۵)

خواجه:

دریغ مدّت عمرم که بر امید وصال

به سَر رسید و نیامد به سر زمان فراق

سَری که بر سَر گردون به فخر می‌سودم

به راستانْ که نهادم بر آستان فراق

چگونه باز کنم بال در هوای وصال

که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

نکو:

شدم به عمر خودم غرق در وصالش غرق

دلم هماره شده فارغ از بیان فراق

محب بود به فراق و به هجر حق مشغول

که دیده بر دل محبوب این نشان فراق

بود هماره به وصل نگار زیبا خوش

نمی‌پرد به حوالی آشیان فراق

(۳۶)

خواجه:

بسی نمانْد که کشتی عمر غرق شود

ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق

ببست گردن صبرم به ریسمان فراق

ز سوز شوق دلم شد کبابْ دور از یار

مدامْ خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

نکو:

ز وصل یار نگویی به عمر ناسوتی

که شد وصال به دل دور از کران فراق

ببرده چنبر دل دست وصل یارم خوش

بریده دلبر نازم چه ریسمان فراق

فراق، غرق وصال است، غافلی سالک!

که روی هجر به وصل است و نی به خوان فراق

به پای شوق بِدان رخصتِ وصولِ خود

که دست هجر شکسته به بادبان فراق

(۳۷)

خواجه:

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی

فتاده کشتی صبرم ز بادبان فراق

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شُده است

تنم کفیل قضا و دلم ضمان فراق

فراق و هجر که آورد در جهان یا رب

که روی هجر سیه باد و خانمان فراق

به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ

به دست هجر ندادی کسی عنان فراق

نکو:

ز هجر یار مگو، باش در پی وصالش خوش

که اصل، وصل تو باشد، نه که عناق فراق

جمال یار عزیز است و حق تماشایی است

نبوده هیچ دلی در برِ ضمان فراق

تو خود گذر ز سراشیب هجر و وصلش یاب

شکسته بوده دمادم به تو نهان فراق

نکو چه عاشق و مست آمد و فراقش نیست

عزیز من همه‌دم بوده بی‌گمان فراق

(۳۸)


غزل شماره ۳۶۷ : دیوان حافظ

خواجه:

مباد کس چو من خسته مبتلای فراق

که عمر من همه بگذشت در بلای فراق

غریب و عاشق و بی‌دل، فقیر و سرگردان

کشیده محنت ایام و دردهای فراق

نکو:

بزم وصال

دلم به عشرت و مستی شده بلای فراق

که من به بزم وصالم، نه مبتلای فراق

اگرچه غربت و حیرت گرفته از دل حال

ولی شکسته شد این دل به ماجرای فراق

(۳۹)

خواجه:

اگر به دست من افتد، فراق را بکشم

به آب دیده دهم باز خون‌بهای فراق

کجا روم، چه کنم، حال دل که را گویم؟

که دادِ من بستاند، دهد جزای فراق

ز درد هجر و فراقم دمی خلاصی نیست

خدای را بستان داد و ده سزای فراق

فراق را به فراق تو مبتلا سازم

چنان که خون بچکانم ز دیده‌های فراق

نکو:

ندیده‌ام به خودم چهره‌ای از این معنا

نبوده مشکل جانم که خون‌بهای فراق

بیا به بزم وصال و جمال یارم بین

که وصل یار دلآرا بود جزای فراق

رها کن این همه زاری، جمال «حق» را بین

که دوری از بر یارت بود سزای فراق

رها نما غم هجران، برقص و شادی کن

دگر مریز تو اشکی ز دیده‌های فراق

(۴۰)

خواجه:

من از کجا و فراق از کجا و غم ز کجا؟

مگر که زاد مرا مادر از برای فراق!

به داغ عشق تو حافظ چو بلبل سحری

زند به روز و شبان خون‌فشان نوای فراق

نکو:

نبوده چهرهٔ فُرقت به‌جز غم و زاری

تو را نه مادر تو زاده از برای فراق

به عشق و شور و به مستی گریز از هجران

که تا به وصل رسی تو خوش از نوای فراق

شده دلم همه وصل و، فراق یارم چیست؟

شدم فدایی یار و دگر جدای فراق

نکو بود همه مست و رها شده از غیر

ندیده‌ام به دل خود دمی ندای فراق

(۴۱)


غزل شماره ۳۶۸ : دیوان حافظ

خواجه:

مقام امن و مِی بی‌غش و رفیق شفیق

گَرَت مُدام میسّر شود زِهی توفیق

جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است

هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

نکو:

رفیقِ شفیق

نباشد امن و می و نیست آن رفیق شفیق

که بوده خلوت و تنهایی‌ام زهی توفیق

دلم رها شد از این‌جا، پی ابد باشد

که بوده روشن و ساده، دگر چه شد تحقیق

(۴۲)

خواجه:

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم

که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق

به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت

که در کمینگه عمرند قاطعان طریق

کجاست اهل دلی تا کند دلالت خیر

که ما به دوست نبردیم ره به هیچ طریق

حلاوتی که تو را در چَهِ زَنَخدان است

به کنه او نرسد صدهزار فکر عمیق

نکو:

کسی ندیده چنان تو دگر رفیقی خوش

بسی خوش است بگوید که یا رفیق! رفیق!

نبوده خلوت و، دزدان دین چه بسیارند

که قاطعان طریق‌اند دشمنان حقیق

بود صفای حقیقی طریق تنهایی

نگر وصول نگار و مرو به سوی فریق

برو ز چاهِ زَنَخدان که چاه هیهات است

تو چشم عقل بپوشی ز فکر خوب و عمیق

(۴۳)

خواجه:

اگرچه موی میانَت به چون منی نرسد

خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق

از آن به رنگِ عقیق است اشک من همه وقت

که مُهر خاتم چشم من است هم‌چو عقیق

بیا که توبه ز لعل نگار و خندهٔ جام

تصوّری‌ست که عقلش نمی‌کند تصدیق

نکو:

برو ز موی میان که هیولی است این‌جا

به عشق حق بگرا، رو تو از خیال دقیق

نه گریه کن نه بگریان که فاتحه دور است

برو ز مُهر و مگو تو دگر ز دُرّ و عقیق

هر آن‌چه بوده به ما سنگ بی‌هنر باشد

رها کن این ره و بگذر، بگیر آن ابریق

فدای لعل لبش بوده‌ام همینم بس

حیات دل بود از لب، کنم من این تصدیق

(۴۴)

خواجه:

به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام

ببین که تا به چه حدَّم همی کند تحمیق

نکو:

شده ز عشق نگارم دلم خوش و سرمست

ندیده‌ام به‌جز این و نه دادهٔ تحمیق

صفا و عشق و محبت نوای جانم هست

برو به‌سوی دل و کن جهان بسی تفریق

نکو بدیده صفا را به چهرهٔ یارش

که یار من شده در بر، چه ساده و چه عمیق

(۴۵)


غزل شماره ۳۶۹ : دیوان حافظ

خواجه:

اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

از آن گناه که نفعی رسد به غیر، چه باک؟

بزن بر اوج فلک حالیا سُرادِق عشق

که خود بَرَد اَجَلت ناگهان به تیره‌مغاک

نکو:

جمال حضرت عشق

هماره پاکی و مردی گلی بود بر خاک

اگر که بوده چنین مردمی به خاک، چه باک!

به عشق و مستی و مردی گِرای، وقتی نیست

که عنقریب رسد پای تو به خاک مغاک(۱)

 ۱ـ جای گود و فرورفته.

(۴۶)

خواجه:

مخور دریغ و بخور می به شاهد و دف و چنگ

که بی‌دریغ زند روزگار تیغ هلاک

به خاک پای تو ای سروِ نازپرور من

که روز واقعه پا وامگیرم از سر خاک

چه دوزخی چه بهشتی، چه آدمی چه مَلَک

به مذهب، همه کفرِ طریقت است امساک

نکو:

برو ز غصه و غم، رنج و نقمت و دوری

مترس از دم دهر و ز تیر و تیغ هلاک

به زلف پاک تو ای دوست می‌زنم صد چنگ

(۴۷)

نَهَم به لعل لبت لب، که جان من به فَداک

جمال حضرت حق عشق و هم جلالش عشق

نمی‌کند گل زیبا جمال خود امساک

خواجه:

فریب دختر رَز طَرْفه می‌زند ره عقل

مباد تا به قیامتْ خراب، طارمِ تاک

به راه میکده حافظ خوش از جهان رفتی

دعای اهلِ دلت باد مونسِ دلِ پاک

نکو:

ز عقل بِه که نگویم مرید عشقم من

به لطف و مهر و محبت، به طارم و هم تاک

من و لب شکرین نگار سرمستم

هدف چه بوده مگر؟ از وی است این افلاک

ندیده‌ام به دلم جز جمال دل‌جویش

بود جمیل و جمال و بود زلال و پاک

نکو به خدمت پاکش نشسته است عمری

نبوده در دلم از او به هیچ وجهی شاک

(۴۸)


غزل شماره ۳۷۰ : دیوان حافظ

خواجه:

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی، از دشمنان ندارم باک

مرا امید وصال تو زنده می‌دارد

وگرنه هر دمم از هجر هست بیم هلاک

نکو:

در دلم بیارایم

نه دشمنی به دلم شد، نه دل بود به هلاک

به عشق چون که گراید، شود بسی بی‌باک

دلم کشیده به هستی، رهیده از سستی

نمی‌کند به محبت ز هرکسی امساک

(۴۹)

خواجه:

نَفَس‌نَفَس اگر از باد بشنوم بوی‌ات

زمان‌زمان کنم از غم چو گل گریبانْ چاک

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات!

بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

اگر تو زخم زنی بِهْ که دیگری مرهم

وگر تو زهر دهی بِهْ که دیگری تریاک

تو را چنان‌که تویی هر نظر کجا بیند!

به قدر بینش خود هرکسی کند ادراک

نکو:

نَفَس‌نَفَس نزنم در بر تو دلدارم

فراق و دوری و رفتن نبوده خود حاشاک!

ز تو شود به دلم زخم و زهر و هر مرهم

بود به دل همه خوبی، نی‌ام پی تریاک

تو را چنان‌که تویی در دلم بیارایم

حضور و قرب تو دارم، کجا مرا ادراک؟!

(۵۰)

خواجه:

عنان نپیچم اگر می‌زنی به شمشیرم

سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

به چشم خلق عزیز آن‌گهی شوی حافظ

که بر دَرَش بنهی روی مسکنت بر خاک

نکو:

بزن به تیغ بلا و ببر به حیرت دل

کناره نی دل من، دل نبوده در فِتْراک

منم به جان تو دلبر، برفته دل از غیر

به‌جز رخ تو ندیده‌ام، گل عزیز و پاک!

نکو بود به تو واصل، به تو بود سرمست

بود دلم به تو مسرور و نی دمی در شاک

(۵۱)


غزل شماره ۳۷۱ : دیوان حافظ

خواجه:

ای دل ریش مرا با لب تو حقّ نمک

حق نگه‌دار که من می‌روم اللهُ مَعَک

تویی آن گوهر یک‌دانه که در عالم قدس

ذکر خیر تو بُوَد حاصل تسبیح مَلَک

نکو:

دلبر آزاده

دل ریشم شده از مِلح لبت پر ز نمک

اثر لعل لبت گشته به لب‌هایم حَک

تو دلآرای خوشم بوده‌ای، ای زیبارو!

بوده نجوای خوشم با تو و تسبیح مَلَک

(۵۲)

خواجه:

در خلوص مَن‌ات اَر هست شَکی، تجربه کن

کس عیار زرِ خالص نشناسد چو محک

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم

وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک

بگشا پستهٔ خندان و شکرریزی کن

خلق را از دَهَن خویش مینداز به شَک

چرخ بر هم زنم اَر جز به مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخِ فَلَک

نکو:

من به سودای تو مستم چه بود تجربه‌ای

زر چه باشد گل نازم، نبود بر تو محک

بوسه و غَنج و دِلال تو مرا کرد شهید

دم‌به‌دم جان بدهم، دو چه بُوَد؟ بوده چه یک؟

لب پرغنچهٔ تو کرده دلم را پرخون

زنده و تازه‌ام و غرق یقینم، نه به شک

شد مراد دل من گرمی آن آغوشت

گر مرادم بدهی، جملهٔ دنیایم لَک(۱)

 ۱ـ برای تو.

(۵۳)

خواجه:

چون برِ حافظِ خویشش نگُذاری باری

ای رقیب از برِ او یک دو قدم دورْتَرَک

نکو:

رفته دل از سر غوغای رقیب و دشمن

دور و نزدیک ندارد، چه بود دورتَرَک!

در بر دلبر شادم چه غمین افتادم

فتنه آخر بشد و رفته دل از چاک و تَرَک

اطلس شام و یمانیم رسید از دلبر

پیرهن داد و شد عریان و کشیده است سَرَک

نیست بر دلبر آزادهٔ من هیچ حجاب

بر تن‌اش پوششی از اطلس نی یا که بَرَک

دلبرم برده نکو را ز برِ دیده به بَر

تا نباشند خلایق برِ این ساده، گزک

(۵۴)


غزل شماره ۳۷۲ : دیوان حافظ

خواجه:

ای پیک پی‌خجسته چه نامی، فَدَیت لک

هرگز سیاه‌چرده ندیدم بدین نمک

خوبان سزد که بر دَرَت آیند جملگی

وآن‌گاه خاک پای تو بوسند یک به‌یک

نکو:

یار نیکوی من

ای یار نیکوی من جان فَدَیت لَک

زیباصنم تویی، ز تو بوده است هر نمک

جمله جهان بود آیینهٔ رخ‌ات

هر ذرّه‌ذرّه و هریک ز بعدِ یک

(۵۵)

خواجه:

هم ظاهر از دو چشم تو در دیده مردمی

هم روشن از دو لعل تو در دیده مردمک

آدم ز حسن روی تو گر بهره داشتی

از دیدنش به سجده نپرداختی ملک

صورت‌گرانِ چین اگر آن چهره بنگرند

نقش نگارخانهٔ چین را کنند حَک

نکو:

باشد سراسر هستی از آن تو

از تو بود دو دیده و مژگان و مردمک

از حسن روی تو شد ظاهر این جهان

از لطف بندهٔ تو بود روح و هم مَلَک

لطف تو باشد آن‌چه بشر دیده آن به خود

از آفتاب و ماه و زمین تا بَرِ فلک

(۵۶)

خواجه:

از طرف بام روی چو ماه تو هر شبی

مانند آفتاب همی تابد از فلک

در دوستی حافظ اگر نیستت یقین

زر خالص است و باک نمی‌دارد از محک

نکو:

هر دل که باصفا بود، از توست آن صفا

از توست شادی و غم را همه محک

رفته نکو به هوای تو از همه

از پاکی و خوش و خوبی، وز بد و گَزَک

(۵۷)


غزل شماره ۳۷۳ : دیوان حافظ

خواجه:

به سِحر چشم تو ای لعبت خجسته‌خصال

به رمز خط تو ای آیت همایونْ فال

به نوش لعل تو ای آب زندگانی من

به رنگ و بوی تو ای نوبهار حسن و جمال

نکو:

سراسر هستی

به چشم مست تو ای دلبر همیشه زلال

خوش است چهرهٔ مخلوق پاک و خوش‌اقبال

ز نوش لعل لب تو شدم همه زنده

ز عشق روی تو زیبا شدم به حسن و جمال

(۵۸)

خواجه:

بدان صحیفهٔ عارض که گشت گلشن چشم

بدان حدیقهٔ بینش که شد مقام خیال

بدان عقیق که ما راست مهر خاتم جان

بدان گهر که شما راست درّ درج مقال

به طیب خلق تو و نفحهٔ شمامهٔ گل

به بوی زلف تو و نِکهَت نسیم شمال

به جلوه‌های تو و شیوه‌های رفتن کبک

به عشوه‌های تو و غمزه‌های چشم غزال

نکو:

سراسر همه هستی بود چو گل تازه

همه حقیقت و پاکی شده، نبوده خیال

دلم به رنگ لبت رنگ خون گرفته کنون

ز تو شده دل و جانم به حُسن قال و مقال

تمام پهنهٔ هستی ز تو شده زیبا

شمال تو چو جنوب و، جنوب توست شمال

ز دشت و کوه و ز دریا، ز برّ و بحر تو

همه گل است و همه خوش‌خرام مثل غزال

(۵۹)

خواجه:

به گرد راه تو یعنی به سایبان امید

به خاک پای تو یعنی به رشک آب زلال

به سرو ماه‌نمایت به آفتاب بلند

به آستان رفیعت به آسمان جلال

که بی‌رضای تو حافظ گر التفات کند

به عمر باز نماند چه جای مال و منال

نکو:

تمام پهنهٔ هستی شده چو آب روان

هماره ماده و مایه شده چو آب زلال

جلال تو به نظر چون جمال تو زیباست

جمال تو همه شاد و همه خوش است احوال

زمینهٔ دل هستی روان بود با تو

ز بهر تو شده هستی به چهره‌ای چو عیال

نکو زند به دم دل همه دل و دین را

ز هرچه که تو بدادی، ز هر حرام و حلال

(۶۰)


غزل شماره ۳۷۴ : دیوان حافظ

خواجه:

شَمَمْتُ رَوْحَ وِدادٍ وشِمْتُ بَرقَ وصال

بیا که بوی تو را میرَم ای نسیم شمال

اَحادیاً لجمال الحبیبِ قِفْ اَنزِل

که نیست صبرِ جمیلم در اشتیاقِ جمال

نکو:

شوق غزال

دلم به شوق غزالم گرفته برق وصال

نسیم زلف نگارم شد از جنوب و شمال

من و قرار حبیبم به دیدهٔ مستی

کمال حسن و وقارش بود ز قرب جمال

(۶۱)

خواجه:

شکایت شب هجرانْ فروگذار ای دل

به شُکر آن‌که برافکنْد پرده روز وصال

چو یار بر سر صلح است و عذر می‌خواهد

توان گذشت ز جور رقیب در همه حال

بیا که نقش تو در زیر هفت پردهٔ چَشم

کشیده‌ایم به تحریر کارگاهِ خیال

به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ

که کس مباد چو من در پی خیال محال

نکو:

عزیز من به برم بوده دم‌به‌دم، بَه‌بَه!

کنم چو شکر وصالش به شب چو روز دلال

چه صلح و عذر و رقیبی؟! کجا بود جُوری؟!

صفا و مهر نگارم بود مرا با حال

شدم به نقش جمالش به وصل دل یکسر

نبود وصل دل من به فکر و وهم و خیال

دهان غنچهٔ یارم به نقطهٔ وحدت

بود جمال حقیقت، نبوده امر محال

(۶۲)

خواجه:

ملال مصلحتی می‌نمایم از جانان

که کس به جِد ننماید ز جان خویش ملال

قتیل عشق تو شد حافظ غریبْ ولی

به خاک ما گذری کن که خون ماست حلال

نکو:

به روز مصلحت و آن ملال بیهوده

که خال آن گل زیبا منم، نی‌ام چو ملال

قتیل عشق و غریب است آن دل و دلدار

نه نگفته و بدهد جان به یمن تیغ جلال

به خط خون بنشستم به شام تنهایی

به صبح تیغ بدادم دلم به قرب جدال

منم قتیل تو جانا، بزن به تیغم خوش

که هرچه تو بِنِمایی، بود ز بهر کمال

بریز خون جگر در پیالهٔ غربت

که من لتیم و غریبم، ببین به رسم عیال

نکوی زنده‌دل اکنون دلش به یار سپرد

فراق دارد و فارغ شده ز مال و منال

(۶۳)


غزل شماره ۳۷۵ : دیوان حافظ

خواجه:

به عهد گُل شدم از توبهٔ شراب خجل

که کس مباد ز کردار ناصواب خجل

صلاح من همه جام می است و من زین پس

نِی‌ام ز شاهد و ساقی به هیچ باب خجل

نکو:

گل خوش‌بو

به نزد آن گل خوش‌بو شدم به خواب خجل

شدم بر آن گل زیبا به اضطراب خجل

از آن لب شکرینش مرا حیاتی خوش

شده ز مستی لب‌های او شراب خجل

(۶۴)

خواجه:

ز خون که رفت شب دوش از سراچهٔ چشم

شدیم در نظر رهروانِ خواب خجل

تو خوبروی‌تری ز آفتاب شُکر خدا

که نیستم ز تو در روی آفتاب خجل

رواست نرگس مست اَر فکند سر در پیش

که شد ز شیوهٔ آن چشم پرعتاب خجل

بود که یار نپرسد گنه ز خُلق کریم

که از سؤال ملولیم و از جواب خجل

چرا به زیر لبت جام زهر خنده زند

اگر نه از لب لعل تو شد شراب خجل

نکو:

اگر رود دل من از پی دلارایی

شود همیشه از این فکرِ ناصواب خجل

شده است شاهد و ساقی من دو رخسارش

نمی‌شود دل من خود به هیچ باب خجل

من و جمال دل‌انگیز تو چه غوغایی است

که از جمال تو گشته است آفتاب خجل

(۶۵)

خواجه:

رخ از جناب تو عمری است تا نتافته‌ایم

نی‌ام به یاری توفیق از این جناب خجل

حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت

ز نظم حافظ و این طبع هم‌چو آب خجل

از آن نهفت رخ خویش در نقاب صدف

که شد ز نظم خوشش لؤلؤِ خوشاب خجل

نکو:

دلم به وصل تو شد خوش‌خرام و سرزنده

ولی هماره نشد پیش آن جناب خجل

حجاب و ظلمت دل را بشوید آن حُسن‌ات

که قطره‌قطره ز عشق‌ات شوم چو آب خجل

نکو بود به بر یار، مست و سَرکنده

شدم به نزد نگارم چنان گلاب خجل

(۶۶)


غزل شماره ۳۷۶ : دیوان حافظ

خواجه:

هرکس که ندارد به جهان مهر تو در دل

حقّا که بود طاعت او ضایع و باطل

برداشتن از عشق تو دل، فکر محال است

از جان خود آسان بود، از عشق تو مشکل

نکو:

دوری ز طمع

چیست به ملک دو جهان واهی و باطل

آن ذرّه کجا هست که مهر تو نه در دل؟

حبّش چو بود نغمهٔ موسیقی عالم

بی‌عشق رخ‌اش زندگی‌ات هست چه مشکل

(۶۷)

خواجه:

از عشق تو ناصح چو مرا منع نماید

ای دوست مگر هم تو کنی حل مسایل

گشتیم جهان را که ببینیم و ندیدیم

هم‌چون تو کسی زیبا، در شکل و شمایل

ای زاهد خودبین به در میکده بگذر

آن دلبر من بین که بود میرِ قبایل

از وصل تو شستند رقیبان ز طمع دست

چون گشت مرا کام دل از لعل تو حاصل

نکو:

از فکر محال و دم ناصح بگذشتم

از عشق نگارم بشود حلِّ مسایل

بگذر تو ز ناصح که کند منع ز عشقش

گشته است دلم مست از آن وجهِ شمایل

کی زاهد نالان بزند میکده را در؟

فارغ شده از یار و از آن میرِ قبایل

گر ترک طمع بوده، نشد خیل رقیبان

دوری ز طمع کرده همه کام تو حاصل

(۶۸)

خواجه:

حافظ تو برو بندگی پیر مغان کن

بر دامن او دست زن و از همه بگسل

نکو:

من عاشق حقم، نشدم بندهٔ او من

دیگر که بود پیر مغان؟! این همه بگسل!

از عشق بود شور دل عاشق بی‌دل

او ذات حقیقت بُوَد و جمعِ فضایل

شد جمله جهان، جلوهٔ آن یار دل‌انگیز

از بلبل و گل تا به سَم و زَهرِ هلاهل

آسوده نکو بگذر از این طرح پر از پیچ

ذرّات جهان گشته به «حق» عاشق و مایل

(۶۹)


غزل شماره ۳۷۷ : دیوان حافظ

خواجه:

ساقی بیار باده که آمد زمان گل

تا بشکنیم توبه دگر در میان گل

کوری خار، نعره‌زنان تا چمن رویم

چون بلبلان نزول کنیم آشیان گل

نکو:

هستی «حق»

عالم همه خوش است و نگارین جهان گل

زیباسرای جهان است بوستان گل

زیباتر از جمال، جلالش بود مرا

هستی بود در دو جهان آشیان گل

(۷۰)

خواجه:

در صحن بوستان قدح باده نوش کن

کآیات خوش‌دلی همه آمد به شأن گل

گل در چمن رسید، مشو ایمن از خزان

یار و شراب جوی و سرا بوستان گل

حافظ وصال گل طلبی هم‌چو بلبلان

جان کن فدای خاک ره باغبان گل

نکو:

صحن وجود بود خود بوستان عشق

دریا گل است و کوه و بیابان چو جان گل

زیبا بود خزان چو دل‌انگیزی بهار

چون چهرهٔ نگار من است آن خزانِ گل

ذرّات این جهان همه چون گل چه دلرباست

عالم چه سرخوش است ز زیبا بیان گل

دیگر چه گویمت که رَوی از سر خزان

خنده گل است و بوَد گریه خوان گل

باشد نکو گل و ابلیس هم گل است

چون از حق است هرچه بوَد، شد از آنِ گل

(۷۱)


غزل شماره ۳۷۸ : دیوان حافظ

خواجه:

دارای جهان، نصرتِ دین، خسرو کامل

یحیی بن مظفَّر مَلک عالِمِ عادل

ای درگه اسلام‌پناه تو گشوده

بر روی جهان روزنهٔ جان و دَرِ دل

نکو:

نفرین خدا بر شاه

نفرین خدا بر شه و بر خسرو قاتل

بوده غزلش جمله ز بهر خطِ باطل

کی می‌شود این دشمن سنگین‌دلِ مردم

هم ناصر دین و به جهان عادل و کامل؟!

(۷۲)

خواجه:

تعظیمِ تو بر جان و خِرَد واجب و لازم

انعام تو بر کون و مکانْ فایض و شامل

روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی

بر روی مه افتاد که شد حلِّ مسائل

خورشید چو آن خال سیه دید، به دل گفت

ای کاش که من بودمی آن بندهٔ مُقبل

نکو:

در خلق، ستمگرتر از این شاه که باشد؟

هستند شَهان بهر بشر زهرِ هَلاهل

درگاه جنایت به جهان، خیلِ شَهانند

جز ظلم و ستم چیست از این قومْ به حاصل؟

تعظیم خدا کن، برو ای مفتی ساده

چون لعن خدا هست به‌هر ظالم شامل

ای وای از این شاه که شد ننگ خلایق

کی حل مسایل شود آن منشأ مشکل؟!

بگذر تو ز خورشید و ز ماه ای دل غافل

هرچند شدی در بر او بندهٔ مقبل

(۷۳)

خواجه:

شاها، فَلَک از بزم تو در رقص و سماع است

دست طرب از دامن این زمزمه مَگْسِل

می نوش و جهان بخش که از خمّ کمندت

شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل

چون دور فلک یکسره بر مَنهج عدل است

خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

نکو:

شاها، تو بمیری که دل خلق فسردی

شاهان و سلاطین جهان‌اند رذایل

از بند و کمند شه بیگانه شده خلق

در قتل و ستیز و غم و در بندِ سَلاسل

ظالم نبرد راه به سرمنزل مقصود

هرچند بَرَد دُور فلک راه به منزل

(۷۴)

خواجه:

حافظ قلم شاه جهان مُقسم رزق است

از بهر معیشت مکن اندیشهٔ باطل

نکو:

از بهر دو لقمه چه سخن‌ها که بگفتی!

حقا که بود بهر تو این گفته چه باطل

از چه تو شدی بس متملق به بر شاه؟

شاید ز تقیه بزدی پا تو بر این گِل

گفتی که به باطل مکن اندیشهٔ رزقت

لیکن تو گرایی به شهان بی‌خود و بی‌دل

می‌شد که شوی شاعر آزاد، گمانم

نی آن که شدی مادح این شاه و اراذل

باید که بود شاعر مؤمن به خطِ حق

آزاده و وارسته و فارغ ز عوامل

دیگر تو نکو عذر بِنِه مشکل شاعر

دیروز چو امروز شهان باطل و عاطل

(۷۵)


غزل شماره ۳۷۹ : دیوان حافظ

خواجه:

خوش‌خبر باشی ای نسیم شمال

که به ما می‌رسد زمان وصال

ما لِسَلْمی و مَن بذی سَلَمٍ

أینَ جیرانُنا و کیف الحال

نکو:

سَلمای من

باخبر باشم از جنوب و شمال

می‌رسد بر دلم زمان وصال

بوده سَلمای من گل نازم

خوش زمانم شد و خوشم شد حال

(۷۶)

خواجه:

عرصهٔ بزم‌گاه خالی مانْد

از حریفان و رطل مالامال

عَفَتِ الدّارُ بعد عافیةٍ

فاسألوا حالَها عن الأطلال

سایه افکنْد حالیا شب هجر

تا چه بازند شب‌رُوانِ خیال

نکو:

شده خلوت مرا وصالی خوش

با دلآرا به عشق مالامال

من به تو شاد و دل‌خوش و مستم

دل ندارم به قصهٔ اَطلال

دل من فارغ از غم هجر است

در وصالم نبوده فکر و خیال

(۷۷)

خواجه:

قصّةُ العشقِ لا انْفصام لها

فُصِمَتْ هاهنا لسانُ مَقال

ترک ماسوی کس نمی‌نگرد

آه ازین کبریا و جاه و جلال

یا بَریدَ الحِمی حَماک اللّه

مرحبا! مرحبا! تعال تعال

فی کمال الجمالِ نِلت مُنی

صَرَفَ اللهُ عنک عینَ کمال

نکو:

قصهٔ عشق من نه افسانه است

خود حقیقت بود، نه قیل و مقال

دلبرم در تمام ذرّات است

تو چه گویی از او به جاه و جلال

او به‌هر ذرّه مسکنت دارد

گرچه باشد نهایتا به کمال

در بلندی و پستی او باشد

او بگوید به ذرّه‌ذرّه تعال

(۷۸)

خواجه:

حافظا عشق و صابری تا چند؟

نالهٔ عاشقان خوش است بِنال

نکو:

شور دارد طلب چه بسیاری

عشق و مستی است که گفته است بِنال

شوق و عشق آمده اساس حیات

این ندارد خودش حرام و حلال

گرچه باشد حلالْ عشقِ «حق»

شد حرامش تمام وِزر و وَبال

چون نکو دل به عشق «حق» داده

جمله هستی بود به دل، چو عیال

(۷۹)


غزل شماره ۳۸۰ : دیوان حافظ

خواجه:

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول

رسد ز دولت وصل تو کار من به حصول

قرار بُرده ز من آن دو سنبل مشکین

خراب کرده مرا آن دو نرگس مَکحول

نکو:

شهد وصول

هماره قرب وصال تواَم شده محصول

ز کودکی دل من گشته غرق شهد وصول

شد آن دو غنچهٔ مشکین به دست من هردم

خراب دار و دیارم ز نرگس مَکحول

(۸۰)

خواجه:

دل چو آینه‌ام را غم تو مصقل شد

از آن همیشه ز زنگ خرد بود مَصقول

من شکستهٔ بدحال، زندگی یابم

در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول

چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو

که طاعت منِ بی‌دل نمی‌شود مقبول

نکو:

دلم غمین شده از جزر و مد رفتارت

چرا که عشق تو کرده دل مرا مصقول

حذر نما ز اسارت، به عشق «حق» رو کن

که تیر چشم خوشش کرده خود مرا مقتول

ز بردگی و اطاعت رها شو و بگذر

که عشق یار عزیزم شده مرا مقبول

(۸۱)

خواجه:

چو بر در تو من بی‌نوای بی‌زر و زور

به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول

کجا روم چه کنم حال دل که را گویم

که گشته‌ام ز غم و جُور روزگار ملول

خراب‌تر ز دل من غم تو جای نیافت

که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

نکو:

دگر گذشته زمان زر و زمان زور

که گفته با زر و زورت بود خروج و دخول؟

بمان ز رفتن و گفتن، نشین کنار یار

مگو ز جور زمانه، مشو ز کس تو ملول

خرابی دل تو کم‌ترین خرابی‌هاست

چه بوده در دل تو قصه‌ها و شرح نزول؟

(۸۲)

خواجه:

به درد عشق بساز و خموش شو حافظ

رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول

نکو:

چه داشتی که نگفتی، خموشی‌ات بر چیست؟

که گفته‌ای تو هر آن‌چه شده بر اهل فضول

گمان تو بود آن‌که به عرش اعلایی!

کجا رسیده دل تو، به حدّ اهل عقول؟!

نکو مکش تو به چالش رفیق سالک را

مُحبِّ عارف سالک نبوده قرب حصول

(۸۳)

مطالب مرتبط