قمار عشق
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | قمار عشق : غزلیات (۱۱۶۰-۱۱۲۱) |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳ . |
مشخصات ظاهری | : | ۷۴ ص.؛ ۵/۱۴×۵/۲۱سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۲۹ . |
شابک | : | :۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۷۴-۸ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپای مختصر |
يادداشت | : | این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است. |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۷۳۸۶۰ |
پیشگفتار
درست است که محبوبان الهی کمالات خود را به عنایت دارند، ولی این عنایت ـ بهویژه عنایت وصول به مقام بدون تعین حقتعالی ـ تاوان دارد و مقربان محبوبی بلایا و مشکلات آن را، بهخصوص غم هجر و درد فراق و سوز عشق آن را به جان میخرند. لقای ذات حقتعالی و وصل به آن، آتش و خون دارد؛ از این رو، وارد شده است: «ما منّا إلاّ مسموم أو مقتول»(۱). کسی که مرگ او به مسمومیت یا قتل نیست، همین نشانهٔ آن است که محبوبی ذاتی نمیباشد:
میروم و میکشم، درد تو را کو به کو
شرح غمت میدهم، بر همگان مو به مو
محبوبان ذاتی، عشق باطن و پاک دارند. عشقی که عنایی است. چنین عاشقی خداوند را در اسمای هزارگانه نمیجوید و حسابگری از او برداشته شده است و عقل خود را اِعمال نمیکند. نور جمال ذات، چیزی برای او باقی نگذاشته است تا برای آن حسابگری داشته باشد. این عشق برای اهل اللّه است؛ کسانی که محبوب حق هستند و حق، آتش به آنان میزند. محبوبی در آتش قرار میگیرد و چیزی ـ حتی خاکستر ـ برای او نمیماند. چنین سرنوشتی برای آنان از ازل همراه است. این مقام، ویژهٔ محبوبان است که عبارتی برای انتقال این سوزش آنان نیست:
عشق تو بر من حلال، غیر تو بر من حرام
جز تو نخواهد دلم، هرکه شد و هرچه گو
آنان جایی رفتهاند که اسم و رسم ندارد. محبوبان در پندار حقتعالی مظهر ذات هستند که سیر ذات میکنند و آبروی آنان، کمالات حضرت حقتعالی، نیکویی، عشق و صفای مصفای اوست:
رفتهام از سِرّ خود، در بر پندار تو
حسن تو شد همّتم، داده مرا آبرو!
محبوبان ذاتی جز با حقتعالی سخن ندارند. های و هوی میان آنان و حقتعالی رمزی است که به عبارت نمیآید و غیر اهل حق آن را نمیفهمند؛ چرا که وصف ندارد تا توصیف شود و تمامی ذات است و تنها به رؤیت و وصول است که یافت میشود:
قامت رعنای تو، یکسره شد رؤیتم
چون دم دل هر نفس، با تو کند «های» و «هو»
وصول به ذاتِ حقتعالی، نفی صفات و رفع آن است. معرفت به ذات، به وجودش است و مرام آنان، مرام حقتعالی و خلق و خوی آنان همان صفای خلق و خوی حقتعالی است:
هست مرامم ز تو، رفته ز من هم خودی
صفحهٔ جان من از تو شده خوش خلق و خو
مقرّب محبوبی در آتشِ عشق ذات، تمام هستی خویش را از دست داده و ظاهر و باطنی برای او جز حقتعالی نمانده است. او هیچ خودیای ندارد. رنگ و روی او نیز ظاهر حقتعالی است:
ظاهر و باطن تویی، رفته ز من هر دویی
چهرهٔ من از رخات، یافته این رنگ و رو
از آن جا که وصولِ به ذاتِ بدون اسم و رسم و تعین برای اولیای محبوبی حاصل شده است، با دیدهٔ عشق به تمامی پدیدهها مینگرند و زیباییهای هستی را به تماشا مینشینند. آنان در هر پدیدهای حضرت عشق را میبینند و با رؤیت حقتعالی است که با پدیدههای هستی مواجه میشوند؛ از این رو، هر نگاه و هر کار و هر لحظهٔ خود را به عشق حق تبارک و تعالی و به دیدار او مبارک و پرمیمنت و خوش میسازند:
در نظرم هر که را، در جهتم هرچه بود
باز شده با تو خوش، دیده به هر سمت و سو
حرکت اولیای محبوبی فقط با عشق است. حقیقتِ عشق پاک و ناب است و آلودگی به غیر و طمع بر نمیدارد. این بدان معناست که ایشان فنا و بقای به حق را از ازل تا به ابد دارند. آنان خود را جام جهاننما و آیینهٔ جمال و جلال الهی مییابند و هرگز در حریم غیر قدم نمیگذارند و برای غیر، چیزی جز ظهور حق قایل نیستند و سراسر پدیدههای بیکران را با وحدت حضرت حق، سازگار میبینند:
بیخبر از غیر تو، بیخبر از خویشتن
دادهام از غیر تو، چشم و دلم شست و شو
محبوبان الهی از خود فانی، و باقی به حقتعالی هستند و با وصول به او، چنان قرب و نزدیکی مییابند که تمام تعین خود را از دست میدهند و به وحدت میرسند؛ اما همچنان دل آنان از این وحدت تسکین ندارد؛ زیرا محفل افتخاری حق را به تنهایی و خلوت میخواهند تا در خلوت خاص و با عنایت ویژه، او را ببوسند، ببویند و تنگ در آغوش بگیرند. در این حال، حرارت آنان فورانی دارد که اضطراب و پریشانی را از ایشان برنمیدارد و اشتهایی سیریناپذیر به ایشان میدهد. عشق آنان، با آن که پاک است، سیری ندارد. وحدت ایشان با حقتعالی، همواره شدت مییابد و در ذات بیتعین وی سیر میکنند و به تماشای ذات پر طروات و سرخوش او مینشینند:
دل به تو دادم، تویی، یکسره در این دلم
این من و این تو، بیا تا که شود روبه رو
خداوند به تمام قامت خویش در اولیای محبوبی تعین دارد. اولیای خدا در معرکهٔ وحدت، سر و جان و دین و هستی از دست دادهاند. آنان از تمامی اسما و از هر تعینی میگذرند و بیتعین میشوند و تماشای عشق حقْ به ذات، دارند:
دل ندهد دیده جز بر قد و بالای تو
از سر ما و منی، دلزده گشته نکو
* * *
خدای را سپاس
- بحار الانوار، ج ۲۷، ص ۲۱۷٫
« ۱ »
خونابهٔ روح
در دستگاه همایون و گوشهٔ شور مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
آسودهدلی دارم و افسرده نهان
گردیده به هر چهره، ز هر دیده نشان
غوغای زمان کرد چو آشفته امید
بیهوده نشسته در دلِ دخمه نهان
خونابهٔ روحم بنشسته به دلم
افتاده ز سر، دولت و سودای جهان
دل دادهام از بهر عزیزی، آزاد
بی آنکه ز سویش برسد خط امان
آسوده نکو در پی او رفت، ز غیر
با دلبر و دل گشت همه شاد و جوان
(۴)
« ۲ »
گرگآباد
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ حسینی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
جهان گردیده گرگآباد، انسان!
کجا باشد به دنیا عشق و عرفان
بشر گشته گرفتار تباهی
نخواهد دین و گم کرده است ایمان
بَدان بد میکنند و خوبها هم
چه میپرسی تو از انصاف و پیمان؟
صفای آدمی افتاده در نفس
دل و عشق و محبت دیده حرمان
کجا رفته است مرد بامروت؟
بگو، یا صاحبان عدل و احسان!
نمیبیند کسی عشق و محبت
نبین در دور ما قانون و قرآن
بلا و شیون و زاری فراوان
نمیبینی تو شور و شوق خوبان
ستم شد شیرهٔ شور ستمگر
ستمگر میکند فتنه به دوران
نکو آسوده بگذر از بر خلق
مکن آشفته خلق زار و حیران
(۵)
« ۳ »
دلآزرده
در دستگاه شور و گوشهٔ مهربانی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
دلم آزردهخاطر شد به دوران
نه در قم دلخوشم، نه ری، نه تهران!
ندارم یاوری، یا که تباری
شدم در خلوت و رفتم به پنهان
جوانمردی برید این جان خسته
مروّت رفت و باقی مانده عنوان
سخن از دین فراوان گشته و هیچ
نمانده معرفت، جز حرفِ عرفان!
صفا و مردمی، دیگر چه باشد؟
کجا خیری به دل مانده ز قرآن؟
نکو آشفته از ظلم و ستم شد
نشد این زندگانی سهل و آسان
« ۴ »
شیرازهٔ دین
در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ رهاو مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل فع لن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ
بحر: هزج مسدس اخرب مکفوف محذوف
شیرازهٔ دین رفته ز آیین
آیین شده پر فتنه و پر کین
رونق نبود در سبد عشق
دین گشته فضای خَطِ نفرین
همت به بدی، گشته فراوان
دل گشته تهی از خط تزیین
بیهوده شده جمله حقایق
دیگر نرود دل، پی تمکین
افسانه و حقه شده پر نقش
رفته ز حقیقت، رُخ دیرین
افتاده نکو در صف غمها
بیهوده شده رؤیت پروین!
« ۵ »
خط پایان
در دستگاه افشاری و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
منم آزادهٔ دوران حرمان
جهانی پرتلاطم، غرق طوفان
گرفتارم به گرگان ریایی
به دل دارند سالوس فراوان
ستم برد از رمق جان و جهان را
ستمگر کرده در خود خدعه پنهان
الهی خاک بادا بر سر ظلم
که ظالم کرده دنیا غرق طغیان
عدالت کشته شد در چهرهٔ دین
نمانده دین به دور از جور عدوان
نکو دل برگرفت از هر دو عالم
که تا آید به دنیا، خط پایان
« ۶ »
چهرهٔ عالم
در دستگاه راست پنجگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
چهرهٔ عالم بود، جلوهٔ دلدار من
رونق دنیای ما، هست از این یار من
در دل من شد جهان، مظهر محبوب عشق
چون که دل دلبران، گشته خریدار من
چشم دو عالم منم، خیره به رخسار او
شد همه خلق خدا، دیدهٔ پندار من
بیخبر از هر مرام، عاشق و شیدا منم
چهرهٔ لطف و عطا، رؤیت دیدار من
من ز تو گشتم عیان، دیده شدم در جهان
صاحب سودا تویی، یار وفادار من!
رفته نکو از سر بود و نبود جهان
بوده خط لطف تو، محور پرگار من
(۹)
« ۷ »
ویران
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ چاوشی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
دل و دنیا و دین، گردیده ویران
که هر سه پر شد از آشوب و حرمان
ریا، سالوس، گشته در جهان مُد
گرفتار آمده دین هم به کفران
صفای آدمی دیگر کجا رفت؟
شده کینه به جانها جمله پنهان
بدزدد نانِ هرچه بینوا را
بگیرد جان مردم را چه آسان
جهاد دین شده خشم و خشونت
نبینی عشق و عقل و هوش شایان
مسلمانی شده رنج و غم و خون
نمانده در جهان جز شرّ و طغیان
ستم برد از دل دنیا صفا را
جهان در کفر و دین، گردیده حیران
کجا پایان زشتی میشود خوش؟!
نکو! دیگر چه مانده بهر انسان؟!
(۱۰)
« ۸ »
روزگاران
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن مقصور
روزگاری بود ما را شادی دور از زیان
جان و دل آسوده و آرام، پاک و بینشان
بهبه از آن روزگاران، بهبه از آن مردمان
پاک و وارسته، رها از ظلم و سالوس و گمان
باخبر بودیم ز آینده که دنیا میشود
غرق خون و قتل و غارت، بیخبر از هر امان
گر بمیرد آدمی، این کمترین کاری بود
حیف و صد افسوسم آید از چنین دور زمان
مکر دوران، ظلم ظالم، چهرهٔ زشت ریا
کرده جان این و آن، دور از خط جانان و جان
رونق و لطف و صفا را برده ظلم از عشق و دین
دین ظالم، نفس شیطان، برده پاکی از جهان
آسمان آفرینش خوش درخشد گاه گاه
گرچه ظلم ظالمان ویرانه سازد آشیان
دولت ظالم ندارد رحم و انصاف، ای دریغ!
میبُرد تیغ جنونش رگ رگی از این و آن
دین و دنیا در هم آمد، شد به هم آمیخته
چهرهٔ دین کرده دین را بیاثر، در این میان
فکر باطل، دین شیطان، جانیان پرفریب
کرده خود دور زمان را پر ز طغیان و فغان
شد نکو در این زمان، در حسرت دوران خویش
خوش بود گر بگذرد، از آفت جور خسان
(۱۲)
« ۹ »
حقیقت عشق
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ فع لن
ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ
مفعول مفاعلن فعولن
بحر: هزج مسدّس اَخرب مقبوض محذوف
عشق است حقیقت، نبود فن
گل هست به دل، نه روی دامن
چون یارِ همیشه باوقارم
گل باشد و گشته گل به گلشن
کرده دو جهان هماره پرنور
از او شده این جهان چه روشن
شد هر دو جهان ز عشق برپا
عشق است مرا همیشه مسکن
روح من و روح حق بود عشق
بشکفته مرا به جان و هم تن
جانم به فدای تو که در دهر
دیوانهٔ عشق تو شدم من!
ریزم همهٔ جهان به پایت
از کوه بزرگ و ریزِ خِرمن
من عاشق و کشتهٔ تو هستم
کارم شده بهر تو سرودن
من عاشق گل، گل است خِرمن
چون لاله و مریمی و سوسن
یا رب، تو بزن رگ ستمگر!
بر خلق تو، چون که گشته رهزن
او جانی و چهرهاش جنایت
حق را به جهان یگانه دشمن!
یارب، بچشان به جانِ این گرگ
همواره شرار سرخ آهن
شد جان نکو فدایت ای دوست
هستی تو به من، هماره مأمن
(۱۴)
« ۱۰ »
محرومان
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
جهان در پیچ و خمهای بدیها گشته بس پنهان
به ظاهر گشته خوبیها، رهین اسمی و عنوان
جهان و جان و جانان، حق، گریز از آن ندان ممکن!
اگرچه لحظه لحظه بوده این دنیا یکی زندان
بیا، ای عالَم ناسوت بگذر از سر جانم
بیا، یا آن که یکباره تو جانم را ز من بستان
شدم محروم و بهر مستمندان رفت هم جانم
گرفتار آمدم در غربت و نابود شد سامان
غریبی گرد غم دارد، گریز از آن نشد ممکن
به کشتن میرسد این درد و رنج بیکران پایان
منم آشفته و حیران که مست نغمهٔ شورم
شدم چون دلبر شیرین و شاد خویش را خواهان
شدم مست جمالش، بیمحابا غرق آغوشش
که دوری از بر آن نازنین آزاده را نتوان!
گرفتار آمد این دل در غم دیدار روی او
گریز از وی نشد ممکن، که رفتن هم نشد آسان
منم بیمار عشق و دربهدر گردیده این جانم
نخواهد دل رهایی چون گریزان است از درمان
نکو در هجر تو دلبر، رها گردید از عالم
بده وصلم، بیا مهر خودت را در دلم بنشان
(۱۶)
« ۱۱ »
سنگ حق
در دستگاه همایون و گوشهٔ بوسلیک مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
بر سر ظلم و ستم، هین پشت پا باید زدن
بهر محرومان، رهِ فقر و فنا باید زدن
شاهد حق شو، به محرومان مکن جور و جفا!
سنگ حق را بر سر هر ناروا، باید زدن
با ستمگر، لحظهای هرگز نمیباید نشست
بر سر باطل فقط شمشیرها باید زدن
در برِ حق کن تضرّع، چهرهٔ پاکش ببین
در برش «هو هو»ی بی حرف و صدا باید زدن
زن نقابش را کنار و برکش از چهره حجاب
از دل ذاتش همه اسما فرا باید زدن
شد «دنی» همچون «تدلّی»، ره مده خوفی به دل
در بر «قالوا» چه خوش حرف از «بلی» باید زدن
شد نکو آسوده خاطر، در بر وصل نگار
چون رضا شد در برش، بانگ رضا باید زدن
(۱۷)
« ۱۲ »
صید عوام
در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
ترک دنیا گر کند فردی، سبکبار است او
بیخبر از حق کجا، در فکر دلدار است او؟!
شخص دنیادار پر نخوت، فساد عالَم است
خود به باطن کافر و در بند زنّار است او
در پی صید عوام است و خواص بیهنر
کاسب بازار ظلمت بوده، سمسار است او!
فکر و ذکرش هر دمی دزدیدن از خلق خداست
از ره پاکی دلش دور است و بیمار است او
میل او بر زشتی و دل رفته از خیر و صلاح
از کمال و معرفت دور است، مکار است او
مانع رشد و فضیلت گشته در دنیای ما
در گلو و چشم و پای مردمان، خار است او
ای پسر بگذر ز دنیا، سر بکش از خصم دون!
کی برای تو دنیسیرت، مددکار است او؟!
شبنشینان بر سر دنیای بی اصل و نسب
خادمند و بیصفت بر آن هوادار است او
اهل دنیا و تباهی در بر مردان «حق»
کمترینند ای پسر، گر خود جهاندار است او
او کم از خوک و خر و گرگ و سگ و خرس است و موش
هم به دامان بشر ننگ و جفاکار است او
چون بمیرد او برای مور و مارِ گور خود
یک سگ چاق و درشت و خرس و کفتار است او
بس پلید و بی مروت بوده او در روزگار
بوده او خار و خس و آلوده بدکار است او
هر که باشد اهل دنیا، بی ثمر باشد نکو!
ترک دنیا گر کند، مردی سبکبار است او
(۱۹)
« ۱۳ »
عاشق دیوانه
در دستگاه چارگاه و قطعهٔ چاووشی مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
ای دلبر زیبا بیا، عشقم فراوان کن، برو
این عاشق دیوانه را، یکباره حیران کن، برو
ای گلرخ سیمین بدن، گردد فدایت جان و تن
با آتش دیدار خود، این سینه سوزان کن، برو
گفتم که بینم روی تو، گفتی برو اندیشه کن
گفتم به چشم! اما بیا دل غرق هجران کن، برو
جانا، عزیزا، دلبرا، چشمت پریشانم کند
همچون دل شوریدهام، گیسو پریشان کن، برو
وقتی که دیدم روی تو، چشم و رخ و ابروی تو
آنگه دلم را بیصدا در خویش پنهان کن، برو
در جان هر آشفتگی، با تو دلم آسوده است
جان و دل آسوده را فارغ ز حرمان کن، برو
دل شد مریض از هجر تو، سودای من گشته غمت
لب تازه کن، جان ده جلا، دردم تو درمان کن، برو
جان شد پر از درد و دوا، گردیده از هر دو جدا
ای دلبر دل آشنا، دل را تو ویران کن، برو
افتادم از جان سربه سر، تا دل شد از خود بیخبر
از غیر تو آید ضرر، دورم ز سامان کن، برو
دارد نکو غوغای تو، سودای من سودای تو
پنهانم و پیدای تو، جان محو جانان کن، برو
(۲۱)
« ۱۴ »
شور صدا
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ مهربانی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
طعم شیرین صفایت را چشیدم، یار من!
از غم دنیا چه آسان دل بریدم، یار من!
خوشنوا هستی تو با آن شور و حالِ مستیات
بارها شور صدایت را شنیدم، یار من!
دل تو را خواهد، نمیخواهد کسی را غیر تو
چهرهٔ شاد تو را هر لحظه دیدم، یار من
شور و شیرین دو عالم هست در این ذایقه
بر همه لطف وجود تو رسیدم، یار من
ای که خود معشوق و معبودی به من در روز و شب
از تو باشد چهرهٔ شاد امیدم، یار من
شد نکو عاشقترین عاشق ز بهر تو عزیز!
من غم هجر تو همواره خریدم، یار من
(۲۲)
« ۱۵ »
موج موج
در دستگاه افشاری و گوشهٔ رهاو مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U
بحر: رمل مثمن محذوف
موج موجی، بس که پاک و تازه هستی در جهان
چهرهٔ لطفی و قدرت گشته از تو هم عیان
لطف تو چون زد رقم، بر خاک پاک این زمین
شد منور چهره چهره از نگاهت آسمان
دورم از غوغای دهر و ظلم و جور مفسدان
گرچه دارم وای بر لب از ستمها، بیامان!
ذات حق و روح شیدایم بود در یک ظهور
کرده جانم را صفاخانه به ملک بیکران
شد نکو غوغاسرای عشق و امید و وصال
میزنم گوی محبت را بَرِ جانان به جان
(۲۳)
« ۱۶ »
زلف تو
در دستگاه ماهور و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
در دل نشد شور و فغان، ما را بهجز دیدار تو
کی شد به دل رازی نهان، جانا بهجز دیدار تو؟
دل کی بگیرد دلبری، غیر از تو که تاج سری؟
هرگز نشد شوری به جان، ما را بهجز دیدار تو
آشفتهٔ موی توام، شیدای گیسوی توام
کاری نمانده در جهان، ما را بهجز دیدار تو
دل شد ز تو آشفتهای، بیدارم و ناخفتهای
هرگز نشد در دل نشان، ما را بهجز دیدار تو
دل پیچ و خمها دیده است، از غیر تو رنجیده است
نامد به دل ظن و گمان، ما را بهجز دیدار تو؟
از آنچه که آموختم، معنا به کامش دوختم
کی هجر تو دارد بیان، ما را بهجز دیدار تو
سودای هجر دلبرم، شد سوز و آهِ باورم
هرگز مجو در دل امان، ما را بهجز دیدار تو
دل عشق گل آموخته، چون بلبلی دلسوخته!
حسرت بماند از این و آن، ما را بهجز دیدار تو
دل شمع جان افروخته، پروانهسان هم سوخته
کی شد به دل رازی نهان، ما را بهجز دیدار تو؟
سرّ خرابی دلم، شد چنگ و عود محفلم
کی مانده در این دل نشان، ما را بهجز دیدار تو؟
بیگانه گشتم از دویی، هر آنچه میبینم تویی
فارغ نشد جان از جهان، ما را بهجز دیدار تو
روی توام شد سمت و سو، دیدم تو را خود روبهرو
در دل نیامد بیکران، ما را بهجز دیدار تو
دل از تو در اندیشه شد، بذر دل از تو ریشه شد
کی در جهان باشد زمان، ما را بهجز دیدار تو؟
جانا! نکو دیوانه شد، از غیر تو بیگانه شد
هرگز نشد دل نوحهخوان، ما را بهجز دیدار تو
(۲۵)
« ۱۷ »
چاک دل
در دستگاه همایون و گوشههای بختیاری و لری مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
در شور و حال زندگی، دل شد همه بیمار تو
مست و رها از دو جهان، گردیدهام هشیار تو
آوارهای بی سلسله، بیچارهای پر حوصله
در دل کنم بس ولوله، از دیدن رخسار تو
شیرازهٔ دل پاره شد، وصلت دلم را چاره شد
دل در جهان غمباره شد، تا دیدم آن آمار تو
تاج ظهورت بر سرم، از هر دو عالم برترم
هستی تو جان و پیکرم، هر لحظهام در کار تو
هستی چنان پیدا به دل، دارم بسی غوغا به دل
هر لحظهام شیدا به دل، از لذت دیدار تو
آتش زدی بر جان من، شد عشق تو برهان من
پیدایی و پنهان من، من نقطهٔ پرگار تو
از عشق تو دیوانهام، با غیر تو بیگانهام
تو شمع و من پروانهام، آشفتهٔ کردار تو
بشکن سرم را، باک نیست، از غیر تو، دل چاک نیست
جان در پی افلاک نیست، تنها منم بیدار تو
رقص دلم از تیر توست، سر در پی شمشیر توست
چون شهر دل درگیر توست، جان پر شد از پندار تو
من مستم و دیوانهام، بشکسته سر هم شانهام
زنجیر زندان پاره کن، تا وارهد این یار تو
درد نکو را چاره کن، درمان این بیچاره کن
هر چاک دل را پاره کن، ای گل منم خود خار تو
(۲۷)
« ۱۸ »
وفای تو
در دستگاه ابوعطا
و گوشههای ضربی ششهشتم و گبری مناسب است
وزن عروضی: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)
مستفعل مفعولن مستفعل مفعولن (عروض نوین)
ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب
سرمستم و حیرانم هر دم ز ولای تو
بشکستم و نشکستم، من عهد و وفای تو
با خندهٔ تو شادم، از روی تو آبادم
در پای تو افتادم، از شوق رضای تو
از فرط هوای تو، دل رفته هم از مستی
شد نالهٔ مستانه، دوری ز قضای تو
من راضی و تو راضی، عشقم شده جانبازی
با آن همه طنّازی، دل محو لقای تو
دیگر چه غمی در دل، از گفتهٔ آن بیدل
بلبل چو شوم یا گُل، خاکم کف پای تو
من آن دل شیدایم، پنهانم و پیدایم
شد نغمهٔ هر نایم، آهنگ نوای تو
من عاشقم و بیدل، کارم شده بس مشکل
دل رفته ز هر حاصل، در حال و هوای تو
بس فارغ و تنهایم، افتاده و رسوایم
دیوانه و شیدایم، از شوق جفای تو
جان کشتهٔ دیدارت، دل تشنهٔ رخسارت
شد عاشق و بیمارت، دل زنده برای تو
گردیده نکو سرمست، از آن لب شیرینت
از لحن صدای تو، دل گشته فدای تو
(۲۹)
« ۱۹ »
لقای حلال
در دستگاه افشاری و گوشهٔ شهناز مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
شد ماه آسمان وجودم، هلال تو
خورشید روزگارِ نُمودم، جمال تو
روز و شبم فدای تو دلدار بینظیر
هر لحظه لحظه عشق دلم شد وصال تو
در هر نفس هماره دم از عشق میزنم
شد لطف زندگانیام از لایزال تو
جز عشق روی تو، رهِ پندار باطل است
ای آنکه عشق و نقشِ نَفَس شد خیال تو!
چون اندرون دیده ندیدم بهجز تو ماه
ذکر خفی و جلی دلم شد مقال تو
بیگانه آنکه جز تو کسی را گُزیده یار
آن گوهری که برده دلم، هست خال تو
از اسم و فعل تا که گذشتم، هم از صفات
بیچهره محو ذات شدم از کمال تو
جانا اگرچه نیست به وصفت بیان من
اما دلم نوشته همه شرح حال تو
دل را بگیر در بَر و جان را ببر ز دل
شاید که بیحجاب ببینم جلال تو
من زندهام به عشق تو، ای حضرت وجود!
جان نکو فدای تو، آن شد حلال تو
(۳۱)
« ۲۰ »
آماده شو
در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ مثنوی مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
ای بیخبر از این جهان! آماده شو، آماده شو
تا خود نرفتی از میان، آماده شو، آماده شو
بگذر ز خاک و خاکیان، ای فاتح هر دو جهان!
چون برتری و بیکران، آماده شو، آماده شو
بگذر ز ظلم و خودسری، تا رو به آن دلبر بری
دوری کن از این کجروان، آماده شو، آماده شو
تو برتری از ما و من، «حق» کرده در جانت وطن
ای در تو زنده گشته جان، آماده شو، آماده شو
کم کن دلا خیرهسری، از یاد دنیا میروی
ای روحِ در هستی روان، آماده شو، آماده شو
بشکن غم تنهاییات، بنگر به این یکتاییات
ای چهرهٔ یکسر نشان، آماده شو، آماده شو
دنیا تو را کرده غمین، «حق» را بجو، «حق» را ببین
دوری کن از جور زمان، آماده شو، آماده شو
پروا نکن، سنگی بزن، بر نقش بیپروای غم
در تو نهان است آسمان، آماده شو، آماده شو
دیگر نکو کن چارهای، دل برکش از سودای غم
شادی نما در این جهان، آماده شو آماده شو
(۳۲)
(۳۳)
« ۲۱ »
بینشان
در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ مثنوی مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
ای شاهد آن بینشان، آماده شو، آماده شو
فارغ کن این دل از جهان، آماده شو، آماده شو
در فکر دیدار ابد، جان را تو از «حق» تازه کن
ای برتر از ظن و گمان، آماده شو، آماده شو
دنیا نه جای زندگی است، در بندگی پایندگی است
دل را بگیر از این خزان، آماده شو، آماده شو
دل چون جمال «حق» ربود، ای من فدای این شهود
در جان چه زیباتر از آن؟ آماده شو، آماده شو
مال و منال رفتگان، شد صرف عیش بستگان!
تو برتری از آب و نان، آماده شو، آماده شو
کو آن همه داد و فغان؟ کو یکهتازی در جهان؟
بنگر به فردوس و جنان، آماده شو، آماده شو
شدّاد یا نمرود کو؟ فرعون و یا قارون کجاست؟!
از دل ببر سود و زیان، آماده شو، آماده شو
رستم چه شد، کو پهلوان؟ کو پیل و هم کو پیلبان؟
کو همت تو ای جوان؟ آماده شو، آماده شو
شاهان ایرانی کجا؟ ترکان عثمانی کجا؟
رفتند با هم بیامان! آماده شو، آماده شو
دل در غم «حق» کن اسیر، شو سربهسر خوبیپذیر
بازآ نکو این نغمه خوان: آماده شو، آماده شو
(۳۵)
« ۲۲ »
هواخواه
در دستگاه همایون و گوشهٔ بختیاری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
دلبرا! کی با تو گردم روبهرو؟
کی نمایی با من آخر گفتوگو؟
من هواخواه توام، ای نازنین!
تو کجایی تا نمایم جستوجو؟
چون به دشت و کوه و برزن میروم
هر که را بینم گمان هستی تو او!
هجر تو جانا مرا دیوانه کرد!
دست و پایم بسته با زنجیرِ مو
دلبرا! عاشقکشی از بهر چیست؟
این چه خُلق است، آخر این باشد چه خو؟
من شدم دیوانه و از هوش دور
ذکر جانم هست یکسر «های» و «هو»
چون به حق شد این دلِ بی پا و سر
زد ندایم حق خود از هر سمت و سو
بگذر از بود و نبود و غم مخور!
نگذر از حق، بگذر از خویش و عدو
گر گذشتی زین همه، هرجا منم
هرچه بینی برتر از حق آبرو
زآن سپس دیگر ندیدم غیر دوست
آنچه دیدم، دیدم از «حق»، ای نکو!
(۳۷)
« ۲۳ »
دیوانه شو
در دستگاه همایون و گوشههای چکاوک و بیداد مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
مُردم از هجر رخاش، ای دل بیا دیوانه شو!
بهر عشق یار خود از پا و سر، بیگانه شو
چشم عالمبین خود را کور کن، از این و آن
هم برای زلف پر پیچش بیا خود شانه شو
چون تو را آشفته میخواهد چو زلفش یار من
ساده بگذر از سر و سامان، بیا ویرانه شو
بگذر از رندی و سر ده سادگی نزد رقیب
همچو بزم مفلسان، بیسایه و سامانه شو
گر رخاش خواهی ببینی دور از شمع و چراغ
لحظهای از چشم پاکش دل نَکن، همخانه شو
چشمهسار لعلِ «حق» باشد دهان مهوشان
خواهی ارْ آب حیاتی، در پی پیمانه شو
چون جمالش را ندیدی، کن رها سجاده را
چشم دل را باز کن، محو دُر یک دانه شو
چشم دنیا شد فسون؛ پس بگذر از هر شور و شرّ
بگذر از دنیا، بیا فارغ ز هر افسانه شو
خاک دنیا گرچه خاک است، آن لجنزار دل است
دل تهی کن از لجن، دُردیکشِ دُردانه شو
دل مبُر از چشم مست ساقی و مطرب، بیا
نغمهای خوش سرکش و بیخانه و کاشانه شو
دل ببر از پا و سر، دور از همه خوف و خطر
چون نکو در عشق «حق»، پروانه شو، پروانه شو
(۳۹)
« ۲۴ »
آه من
در دستگاه ماهور و قطعهٔ حصار مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
شیدا دلی دیوانهام، دیوانهای بی سمت و سو
هر دم به فکر دلبرم، هر گوشهای در جستوجو
دلدادهٔ روی توام، افتاده در کوی توام
من مست ابروی توام، بی جام و صهبا و سبو
تو نالهای و آه من، تو صاحبی در راه من
تو مونسی و گاه من، بی دشمن و خصم و عدو
شیرینتر از شیرین تویی، دلجوتر از پروین تویی
بر من فقط آیین تویی، دل با تو دارد گفت و گو
محو جمالت بودهام، حیران خالت بودهام
غرق وصالت بودهام، در هر اشارت موبه مو
آه دلم شد بر فلک، حیرانِ من، جن و ملک
یار منی تنها و تک، جز خود به دل، دیگر مجو
دلبر به تو دارم یقین، بیدست و پایم خود ببین
رسوایی عشقت چنین، از من گرفته آبرو
تو در پی و من در گریز، تو سالم و من خود مریض
عقلم چو شد دور از تمیز، سویات روانم کوبه کو
در محضرت کردم مُقام، محو تو گشتم چون تمام
رفتم من از هر ننگ و نام، تا دل نبیند جز تو «هو»
آوارهام در دو جهان، نی چاره بر دردم، امان!
بهر تو ماه بینشان، هر لحظهام در جست و جو
آوارهای بیآشیان، بیگانه از هر دو جهان
دورم چو از سوداییان، گردیده جان من نکو
(۴۱)
« ۲۵ »
بیدار شو
در دستگاه افشاری و گوشهٔ رهاو مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
پیش از آن دم که ببینی مرگ خود، بیدار شو!
بگذر از جهل و ستمکاری، بیا، هشیار شو
فکر فردا کن، بیا و بگذر از ظلم و ستم
دل به «حق» بسپار و هم آشفتهٔ دلدار شو
بهر زشتی و بدی، عمر من و تو کوته است
پس به مسکینان محبت کن، تو بیآزار شو
سوی پاکی و صفا رو، خوش به نیکی گام زن
از کجی بگذر، بیا و از بدی بیزار شو
همره صدق و صفا رو، معرفت را پیشه کن
سینه پر کن از کمال و مخزن اسرار شو
با فتوت باش و با مردم جوانمردی نما
این دو روزی را که هستی، خوب و خوشرفتار شو
کبر و نادانی و سُستی را برو بر باد ده!
صاحب علم و کمال و دانش و دیدار شو
در ره «حق» و حقیقت هم سر و جان را ببخش
با مروّت باش و هم همپالهٔ احرار شو
از فراق روی محبوب ازل شیون نما
بهر هجرانِ رخ دلدار خود، بیمار شو
سینه را بنما مهیا تا به دلدارت رسی
بگذر از غیر و بیا دلدادهٔ دادار شو
شد نکو مست رخ آن دلبر پر ناز و غنج
کرده انکارِ بدان، تو هم پی انکار شو!
(۴۳)
« ۲۶ »
پایانه
در دستگاه اصفهان و گوشهٔ ساقینامه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
منم مست و منم دیوانهٔ تو
منم ساغر، منم پیمانهٔ تو
رها از جملهٔ عالم شدم، لیک
شده این دل، همه غمخانهٔ تو
بریدم از همه خویش و ز اغیار
به دل، دشمن بود بیگانهٔ تو
تویی دردانه و دُردیکشات من
تویی شمع و منم پروانهٔ تو
رها کردم دو عالم را به جانت!
گذشت از دانهات، یک دانهٔ تو
گرفتار تو گشتم سربهسر؛ چون
شدم در عشق هم افسانهٔ تو
به حسن تو شدم آسودهخاطر
ز قهرت ساکنِ میخانهٔ تو
صفانوشِ میو هم میفروشم
برای خاطر مستانهٔ تو
خرابی دلم، آباد جانت
اگرچه دل شده کاشانهٔ تو
من این دیوانگی را از تو دارم
شده فرزانهای دیوانهٔ تو
نکو بهر جمالت در تمناست
شده او عاشق و جانانهٔ تو
(۴۵)
« ۲۷ »
کو به کو
در دستگاه افشاری و گوشهٔ رهاو مناسب است
وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
قالب: غزل دوری
میروم و میکشم، درد تو را کو به کو
شرح غمت میدهم، بر همگان موبهمو
عشق تو بر من حلال، غیر تو بر من حرام
جز تو نخواهد دلم، هرکه شد و هرچه گو
رفتهام از سِرّ خود، در بر پندار تو
حسن تو شد همّتم، داده مرا آبرو!
قامت رعنای تو، یکسره شد رؤیتم
چون دم دل هر نفس، با تو کند «های» و «هو»
هست مرامم ز تو، رفته ز من هر خودی
صفحهٔ جان من از تو شده خوش خلق و خو
ظاهر و باطن تویی، رفته ز من هر دویی
چهرهٔ من از رخات، یافته این رنگ و رو
در نظرم هر که را، در جهتم هرچه بود
باز شده با تو خوش، دیده به هر سمت و سو
بیخبر از غیر تو، بیخبر از خویشتن
دادهام از غیر تو، چشم و دلم شست و شو
دل به تو دادم، تویی، یکسره در این دلم
این من و این تو، بیا تا که شود روبه رو
دل ندهد دیده جز بر قد و بالای تو
از سرِ ما و منی، دلزده گشته نکو
(۴۷)
« ۲۸ »
مست ازل و ابد
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)
مستفعل مفعولن مستفعل مفعولن (عروض نوین)
ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب
دلْ عاشق و دیوانه گردیده به روی تو
آسوده ز هر جایی، رو کرده به سوی تو
از صبح ازل مستم، تا شام ابد هر دم
بی پا و سرم یکسر، من در سر کوی تو
آشفته شدم جانا، از حال و هوای خود
زنجیر دلم هر دم، شد پیچشِ موی تو
من بیخبر از خویشم، در دور فلک، ای مه!
چوگان سَر و سِرّی، جانم شده گوی تو
هر دم به تماشایی، دیدم گل رویات را
عِطر خوش هر غنچه، یک رشحه ز بوی تو
صد چهره به یک چهره، یک چهره بود هستی
حسنش ز جمال تو، خُلقش شده خوی تو
سرتابه سر عالم، دریای ظهور تو
هستی تو دلِ دریا، دریا شده جوی تو
جانم شده خود دریا، از لطف دمت، ای مه!
این دل شده کوی تو، وین سینه سبوی تو
آسوده دلم از تو، تنهایم و تنهایی
بیگانه من از غیرم، دورم ز عدوی تو
شد از دم فیض تو، در جان نکو غوغا
«های» دم من جانا، گردیده ز «هوی» تو
(۴۹)
« ۲۹ »
بیرق خون
در دستگاه همایون و گوشهٔ بیداد مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
ساز من در پی شور است، ولی شیدا کو؟
سینهٔ من دل طور است، بگو موسی کو؟
خضر «حق» با قدح ما زده چندین جرعه
مست و شیدای توام، دلبر من! صهبا کو؟
رونق «حق» به دلم شد ز هوایت ظاهر
دلم از عشق تو خون است، به دل پروا کو؟
سرم از غیرت حق رفت به غارت یکجا
ز آنکه گفتم به خودم: نکتهٔ ناپیدا کو؟
دولت «حق» به کجا، کسوت بیهوده کجا؟
زور و زر رفت ز دل، سینهکشِ سینا کو؟
کشتی نوح کجا؟ قایق طوفانزده چیست؟
همت «حق» به کجا، مرد خطرپیما کو؟
جای هر گفتهٔ زیبا به دل گوینده است
سخن نغز کجا؟ گفتهٔ پر معنا کو؟
دل دریا چو ندارد صدف زیبایی
گوهر پاک کجا؟ هم صدف یکتا کو؟
نکند میل کسی این دل درمانده نکو
صاحب سینه کجا؟ شاهد بیهمتا کو؟
« ۳۰ »
خضر ره
در دستگاه همایون و گوشهٔ بیداد مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دل من در پی طور است، بگو موسی کو؟
خضر ره عین ظهور است، می و صهبا کو؟
صاحب سِرّ و خفا جز من صاحب دل کیست؟
دَم از اوراد بریدم، که دم گویا کو؟
قامت «حق» طلبم، فکر قدی نیست دلم
دل به هر قد ندهم، قامت بس والا کو؟
آنکه از عشق، دلش عرش خدا میباشد
شده دور از غم دنیا، بهجز آن مولا کو؟
زد همه نرد به هم، بُرد چه خوش بازی «حق»
چون حسین بن علی علیهالسلام سرور بیهمتا کو؟
آفریده است ز خود معرکهٔ عشقِ تمام
گو که شد کشتهٔ «حق»، دیدهٔ «حق» بینا کو؟
هرچه «حق» داد به او، در ره «حق» یکجا داد
جمع جمع است به حق، باز مگو، منها کو؟
گرچه شد کشته، ولی زندهٔ جاوید، هم اوست
کشتهٔ زنده کجا؟ خصم چنان رسوا کو؟
ظالمان گرچه که گشتند بر این چرخ سوار
ای نکو، گو: خبری از نفسِ آنها کو؟
(۵۲)
(۵۳)
« ۳۱ »
بهتر از گُل
در دستگاه ماهور و گوشهٔ کشته مرده مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن
ــ U ــ U / ــ ــ ــ / ــ U ــ U / ــ ــ ــ
فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن
بحر: مقتضب
ای گُلِ همه عالم، رونق جهانی تو
مثل نوبهارانی، در دلم جوانی تو
عاشقت شدم یکسر، بهتر از گلی، دلبر!
دمبه دم مرا در بر، ظاهر و نهانی تو
از دلت چو آگاهم، مستم و تو را خواهم
بر شود به دل آهم، بنگری زمانی تو؟!
پیر تو شدم ای دوست، پیر من تویی هو هوست
جان به دل شده چون پوست، برترین گمانی تو
جان، نکو فدایت کرد، هر کجا صدایت کرد
کی شود جدایت کرد، در ضمیر جانی تو
(۵۴)
« ۳۲ »
جملهٔ جهانم «هو»
در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن
ــ U ــ U / ــ ــ ــ / ــ U ــ U / ــ ــ ــ
فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن
بحر: مقتضب
نصرت نهانم «هو»، کسوت جهانم «هو»
در پی تو گردیدم، بیهمه همانم «هو»
در تمام هستی چون، دلبر منی جانا
غافل از همه تنها، جملهٔ جهانم «هو»
در ره توام فانی، چون به من تن و جانی
بیتو کی شدم آنی؟ بیخبر ز جانم «هو»
من کیام؟! تویی در من، آنکه گشته خود گویا
از نوای دل بشنو، ظاهر و نهانم «هو»
از تو شد نکو پیدا، جان و دل ز تو شیدا
از تو هم بود برجا، بینشان، نشانم «هو»!
(۵۵)
« ۳۳ »
بندهٔ عشق
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ گبری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
بندهٔ عاصیام و عصمت پنهانم «هو»
مفلس و خاطیام و دولت یزدانم «هو»
او چو نور است روان در دل تاریکیها
من به ره مانده و پایندهٔ دورانم «هو»
صاحب صولت و آن شعشعهٔ دور وجود
با دَمش زندهام و چهرهٔ تابانم «هو»
بندهٔ عشقم و دلدادهٔ آن دلبر ناز
مست و آزاده منم، دلبر شایانم «هو»
در حضورش چو نکو بوده ازل تا به ابد
از ازل تا به ابد، سلسلهجنبانم «هو»
(۵۶)
« ۳۴ »
روی ماهش
در دستگاه دشتی و گوشهٔ غمانگیز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
عاشقم بر جمله عالم، چون که عالم هست «هو»
دادهام از کف دو عالم، گو نماید روبهرو
عاشقم بر روی ماهش با تماشا، با نگاه
چون به عشقش فارغ آمد دل ز غوغای عدو
چون بیفتادم به دامش در سر دور وجود
سر زدم بر خط سِیر عالمی هم موبهمو
بسته دستم، باز دستم، در بر سیر حیات
مست و منگ و بیخبر هستم ز ننگ و آبرو
در دو عالم سیر دل، کی غیر تو دیدم به جان؟
غیر خود را در دل و جان من ای دلبر بجو!
تو دل و جان منی، دیگر نکو رفت از میان
شرک و سالوس و ریا را هم به جان کن جستوجو
(۵۷)
« ۳۵ »
ستیزهجو
در دستگاه شور و گوشهٔ رجز مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
ما حقنما شدیم و تو گشتی ستیزهجو
ای آشنا، به ما غم پنهان خود مگو!
یاران و دشمنان همه مستند و غافلند
روزی رسد که میکنم این قصه روبهرو!
بیگانهای به درگه حق، ای فریبکار!
کن در نهان خویش کجی نیز جستوجو
دانی چه کردهای به دو روز جهان خویش؟!
بردی به راه حق، همه دم چون که آبرو
صدق و صفا شده کار من، ای نکو!
فردا عیان شود ز برای تو موبهمو
« ۳۶ »
عشق و رندی
در دستگاه نوا و گوشههای خجسته و بوسلیک مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لن (فَعَلُن)
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
عشق و رندی شده همواره سزای من و تو
میل حق هست سراپا به رضای من و تو
حق وکیل است و موکل، تو رها کن دگری
باشد این عالم هستی چو برای من و تو
چهرهٔ حق شده چون رونق جان و دل ما
لطف پرشور رخاش، گشته صفای من و تو
داده بر هر دو جهان رونق بازار امید
زین سبب هست به لب، بانگ نوای من و تو
شد نکو زندهٔ دوران، به همه عشق و امید
بسته حق با دو سبب، بند قبای من و تو
« ۳۷ »
خرابدل
در دستگاه راست پنجگاه
و گوشههای چهار مضراب و خجسته مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
شدهام شعبدهٔ خلق برای دل تو
شده نقش دلِ موجم، شکنِ ساحل تو
بیخبر از دو جهانم، به تو هر دم مشغول
شوق من گشته سراپا، همه دم محفل تو
ای همه ذات! منم خانه خراب دل خویش
سر به سر مشکل من هست همه مشکل تو
ساقی و ساغر و مطرب نه تو را بوده به ذات
پرتو چهره شده، جلوهٔ جان و دل تو
دل نهادینه شده بیخبر از خود یکجا
شد نکو دم همه دم در همه جا مایل تو
« ۳۸ »
چون عدو
در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
دنیای خوشخط و خالِ ستیزهجو
گشته برای مردم بیچاره، چون عدو
آرامش و صفای زمین، رفته چون به باد
هر کس فتاده بیخبر از خود، به جستوجو
بیهوده آنکه کرده تلف، عمر پربها
گم کرده در مسیر طلب، باز سمتوسو
باید به شوق، همت خود را صفا دهی
آگه شوی ز رمز حقیقت، چو موبهمو
خواب و خیال و سستی و بیگانگی، بس است
در راه حق بکوش و بزن دم ز «حق» و «هو»
جانا، نکو دلیل تو گردیده نزد خلق
همراهیاش نمای، نشستی چو روبهرو
« ۳۹ »
رؤیای رویات
در دستگاه اصفهان و گوشهٔ نغمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
دلم را بردهای با جعد گیسو
اسیرم کردهای، با چشم و ابرو
شدم دیوانه در رؤیای رویات
چو من دیدم به دل، خال و خطِ رو
تویی در دل، که میبینم جهان را
دلم رفت از نگاهم، تا به هر سو
دلآرا، دلبرِ زیبارخِ مست!
گرفتار توام در این هیاهو
بیا ساقی، مرا دیوانهتر کن!
شکستم جام می را بر لب جو
بیا دریاب، در مستی نکو را!
که زد در بزم حق، ذکر «حق» و «هو»
« ۴۰ »
قمار عشق
در دستگاه شور شهناز و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
مرا رهبر تویی، دلبر تویی، تو
به من باور تویی، سرور تویی، تو
بزد عشقت به دل سودای ناسوت
به جانم چهرهٔ برتر، تویی، تو
من از غوغای محشر بیخیالم!
مرا در سر، فقط محشر تویی، تو
صفای دین و دنیایم، به هستی
شروعِ اول و آخر، تویی، تو
سراپای وجودم غرق عشق است
که روح پاکی و پیکر، تویی، تو
دلم بازد قمار عشق، با تو
چرا که داور و دفتر تویی، تو
نکو رفت از دیار بیمحبت
به آنجایی که مهرآور، تویی تو