قمار نفسمحوران مستکبر و خودخواه میخواهد تنها «من و منیت» را به کرسی برتری بنشاند؛ قماری که آتش استکبار میافروزد و حس منیت میدهد و برتریطلبی را به غلیان میآورد و خودشیفتگی را رونق بازی قمار میسازد.
استکبار قمارباز و غرور او، فخرفروشی میآورد و تکاثری که غیر خود را به هیچ میانگارد. استکباری ظلمخیز که هرچه نرمی و تواضع است را میگیرد و قمارباز را سخت میسازد و وفا را از او بیگانه میگرداند؛ چنانکه گفتهایم:
بهر دنیا پیش و پس، سازد تو را
در قمار ناکسی، بازد تو را
آغازگاه استکبار را جناب ابلیس داشت که برای ولایت انوار قدسی چهارده معصوم علیهمالسلام در چهره آدم، سجده نکرد. قمار را نیز همو به آدمیان فرا داد تا «استکبار» را سکه رایج بازار دنیا و سبب کساد صفای حقطلبی سازد. استکباری که حقپذیری ندارد و زورگویی میآورد. امروزه، استکبار و زورگویی چهرهای رندانه گرفته است. مستکبر نرم مینشیند و سخت میگیرد. او کمتر ترور سخت و ظلم فیزیکی دارد و بیشتر ترور نرم و ظلم آرام میآورد. مستکبر از قصد سوء و خودمحوری جدایی ندارد. تمامی ظلمها به نوعی در کبر و خودبزرگبینی و استکبار ریشه دارد:
مرا باشد دلی پر از غم و درد
نشسته بر دلم سردی و هم گرد
ستانْد از من ستمگر، شور و شیرین
بمیرانش خدای تخته و نرد(۱)
کبر، خودبینی و تکبّر، اظهار حالت کبری است که در باطن میباشد و استکبار خود را بزرگ مرتبه دیدن است. کبر بدتر از تکبر است که ریا، حیله، پنهانکاری، نفاق، استکبار نرم، اغرای به جهل و خودفریبی در آن است. البته تکبر نیز از این جهت که اظهار کبر است، بدتر میباشد. استکبار، عُجب به خود و کمبینی دیگران و غرور را لازم دارد. اوج نمود این مفاسد در قمارِ خودشیفتگان است که میخواهند همیشه به جای حق بنشینند و باطل خود را قاهر سازند؛ از این رو با تمامی چیرگی، عزیز نمیگردند.
استکبار، خیره شدن به شکوه ظاهر خود و غره شدن به آن با غفلت از پلیدیهای باطن است. قمار مستکبران عنادخیز است و دشمنپرور. این قمار، حس عطوفت، مهربانی، رافت، نرمی و رحمت نسبت به دیگران را بهکلی از قمارباز دور میسازد و تفاخر، غرور و استکبار را به اوج میرساند؛ بهگونهای که پیآمدی جز خشونت و ظلم برای رامسازی زیردستان ندارد؛ چنانکه ماجرای آن را در بیت زیر آوردهایم:
کند زور و ستم، افراد را رام
نجنبد کس، درونِ بوک یا جیک!
قمار نمایشگر انغمار آدمی در جهت خَلقی و در مسیر هوسها و خواهشهای نفسانی است و حب ریاست، خودبینی، خودبزرگبینی، خودرضایتی و استکبار را بر آدمی چیره میسازد؛ بهگونهای که قمارباز برای اعلان برتری خود، گاه مجبور میشود تنها چیزی که برای او باقی مانده؛ یعنی ناموس خود را با سادیسم تمام، به میان آورد. قمار نفس در چهره خود استکبار را چنان رونق میدهد که جز عفریت تعدی، شیطان خودرایی و دیو استکبار را در کنار عیشِ شهرتِ برتری قساوتآلود، نتیجه نمیدهد. قمار خودشیفتگان مستکبر یا بر صفحه نرد و تاس است و یا بر شطرنج سیاست؛ از این رو هشدار به اهل سیاست، در شعرهای خود گفتهایم:
اگر که بپیچی به پای ضعیف
بیفتی به ذلت، بگردی نحیف
اگر که کنی با ضعیفان نبرد
ببازی به سختی تو این تخته نرد
از این فضای زشت دور میشویم و در فضای قدسی ملکوت، دیده به تماشا مغتنم میداریم. در ارض ملکوت، آنجا که بنده محبوبی همنفس حق میگردد برای بازی رخ به رخ با حق تعالی. قمار عاشقان پاکبار و دلباخته که بنده محبوبی چهره به چهره، به کنده بازی قمار با حق تعالی مینشیند، اما نه برای بردن، بلکه بازی میکند برای باختن؛ آن هم از دست دادن کمالات نوری، از پگاه ازل تا شام ابد؛ چنانکه گفتهایم:
از روز ازل به هجر چون ساخت دلم
در نرد و قمار عشق، خوش باخت دلم
بازنده شدم در ره عشق تو عزیز!
بهبه که به هستیات چه خوش تاخت دلم!
در نرد عشق، بنده محبوبی ماجرای مهره و تاس حق تعالی را دنبال میکند:
این دلم چهره چهره نرد است
چهره دل سراچه گرد است
او در پی بزنگاهی است تا داشتههای کمالی و نوری خود را تِخ کند و نادیده میانگارد تا حق تعالی از او هر چه کمال است را کش رود؛ آن هم با عملی غیر قابل انتظار:
تویی حق، میزنی هر مهره بر هم
پذیرفتم که هستی نرد و نرّاد
محبوبی میخواهد ببازد تا آنگاه که به نقطه صفر رسد و از ظهور خلقی خود فراغت یابد:
تو استادی و درس عشقت رواست
تو را حرمت سوز و سازت سزاست
درون تو هر گوهری یافتم
به عشقات قسم، نردها باختم
محبوبی در قمار عشق، با از دست دادن تمامی مهرهها، کیش و مات میگردد یا دو سر دو او، با وجدان عشق حق تعالی، به عشق و ارادت، جیک میشود:
در درون سینهام فریاد و شیونها بهپاست
غیر عشق حق، به دل پژمرده و تاریک شد
در قمار عشق گردیده نکو بیپا و سر
چون دو اسب او به بوک دل همه یک جیک شد
قمار عشق، حکایت خونینی است از پاکباختی مقرّبان محبوبی که در قاپ بیطمعی، «دو سر دو» بازی میکنند و بی هر پیرایهای تنها آبادی حق را میخواهند و دل خویش را چاک در چاک میسازند:
اسب و خر بازیام شد به دو سر دو تمام
بوک در این ماجرا، بر دل من جیک شد
برای آنان چهره صدق رفاقت، تنها انگیزه عشق ناب و پاک از هر پیرایه دارد و البته تاوان این پاکی و بیپیرایگی، دردمندی است:
به شبهایم دلی پر درد دارم |
غم آسودهای از نرد دارم |
قمار عشق من رفت از سر غیر |
به دلبر گرم دل، تن سرد دارد |
آنان چون پیرایهای ندارند، چهره کامل عشق حضرت حقتعالی در تمام قامتی که دارد، برای آنان رخ مینماید و رخ به رخ حق تعالی مینشینند. محبوبان حق پاکباخته و بیخود ساختهاند و حق مطلق را به نفی مطلق مییابند.
بوده این دنیا ظهور ذات تو |
چهره هستی بود هم مات تو |
ذات و مات ما بود خود کیش و مات |
آنچه میماند به عالم بوده ذات |
یا در مثنوی بلندی گفتهایم:
سر به سر عالم دمادم مات تو است |
هیبت و حیرانیاش از ذات توست |
بیخبر عالم ز هیهات تو ماه |
ور نه کی بر گیرد از تو یک نگاه |
آنان آنقدر پاک هستند که تمامی پیرایهها از آنان دور است. آنان سرخوشاند که از میان برخاستهاند و جز حق در آنان ظاهر و باطن نیست و چهره چهره جز حق نمیبینند و نمیبویند:
محو هر چهره شدم چون که بدیدم رخ تو |
رخ تو چهره هر ذره عیان میسازد |
هر که بر تو نگرد، میرود از دیده و دل |
در قمار دل خود، جمله به تو میبازد |
قمار عشق محبوبان، بازی برای وصال دوست با تِخ کردن تمامی کمالات و داشتههای نوری است و با اغتنام فرصت برای تماشا:
آوارگی کشیدهام از بهر یک نگاه |
جز این متاع، صرفه نبرده دل از قمار |
آن هم به عشق و به ساختن بر از دست دادن تمامی داشتهها و به صفای بر نداریها و پاکیها:
جان به قربان «حق» و آن حقپرستان بهحق
بزمسازان امید و نردبازان صفا
در میان محبان نیز رنگی از این قمار میباشد. محبی که در قمار فنا و نابودی و قرب و ولایت قرار میگیرد، پیوسته در معرض فتنه و کش رفتن از ناحیه حق با آزمایشها، ابتلاءات و گرفتاریهاست تا حق تعالی رفته رفته هرچه بیشتر از او کش رود و او را خرابتر و نابودتر سازد:
عاشقی رسوا کند دیوانه را |
میبرد از تو دل بیگانه را! |
بوده هر نقدی به دل گردی ز عشق |
این قماری باشد و نردی ز عشق |
بیخبر گردیده عاشق از قرار |
جان فشانده در پی دیدار یار |
البته سالک مُحِب، از هواهای نفسی است و از خواهشها و مطامع قلبی است که دست بر میدارد و دست برداشتن از ظلمت حجاب، آن هم نه با رغبت تمام و به عشق، بلکه با شوقی که هم منت در آن پنهان است و هم عنایت حکمت، کمالی در خور نیست. محبان باید این بازی را با صبر، استقامت، بردباری، شکیبایی و پذیرش کشهایی که از دوست میرسد و دیده بستن بر آنها، بر خود هموار سازند، وگرنه هرجا که از خراب شدن سر باز زنند و باز ایستند و بخواهند مچ حق تعالی را در کش رفتنها بگیرند، همانجا پایان بازی آنان است؛ برخلاف محبوبان، که ظهور کمالی و نوری خَلقی خویش را به عشق و صفا میدهند:
من به راهت دادهام خویش و تبار |
در قمار تو شکستم چوبِ نَرد |
محبوبان در باختن داشتهها چنان نشاطی دارند که منت دوست را نیز برای کش رفتن بیحساب داشتههای خَلقی دارند:
بازی شطرنج عشقش سربهسر رخ در رخ است |
در قمار عشق، هرگز حسرت جانکاه نیست |
آنان در این ریزش، عنایت نامحدود و بی قید و شرط حق تعالی را با خود دارند:
بیسبحه و منتَشا گذشتم ز سلوک! |
بی ریش و سبیل و پیر و خیری ز ملوک |
فارغ ز دو عالمم به جان تو رفیق! |
پر از سر جیک حق، اگر هستم بوک! |
پایان بازی آنان چیزی جز ریخته شدن خون سرخ آنان نیست و باید ظالمی خونریز باشد تا بازی نرد آنان با حق تعالی را پایان دهد. قمار عشق آن زمان است که آخرین قطره خون شهید میچکد، این نرد عشق است. عشق در کربلای پیامبر عشق؛ امام حسین علیهالسلام است و کربلاست که بارانداز عاشقان سینهچاک نامیده شده است:
زد همه نرد به هم، بُرد چه خوش بازی «حق» |
چون حسین بن علی علیهالسلام سرور بیهمتا کو؟ |
آفریده است ز خود معرکه عشقِ تمام |
گو که شد کشته «حق»، دیده «حق» بینا کو؟ |
هرچه «حق» داد به او، در ره «حق» یکجا داد |
جمع جمع است به حق، باز مگو، منها کو؟ |
گرچه شد کشته، ولی زنده جاوید، هم اوست |
کشته زنده کجا، خصم چنان رسوا کو؟ |
ظالمان گرچه که گشتند بر این چرخ سوار |
ای نکو، گو خبری از نفسِ آنها کو؟ |
این اولیای خدا هستند که عاشق پاکباخته و پاکباز میباشند و درد، هجر و سوز حق تعالی دارند. هجر، فراق، سوز، گداز، اشک و درد نرد عشق است که عاشق میبازد. عشق تمام از خود باختن است. عشق یعنی باختن. عشق قماری است با باخت کامل. قماری که بُرد ندارد. کربلا بهترین نمونه عشق است. چهرهای از پیش ساخته شده که تمامی پیامبران از آن آگاه بوده و به آن خبر میدادهاند. کربلا سرزمین عشق است. کربلا عشقستان حق تعالی است. عاقبت قمار عشق خون است؛ چنانکه گفتهایم:
بدیدم من چه مردان فداکار |
که رفتند از سر ننگ و غم عار |
|
گذشتند از سرِ غوغای دنیا |
برفتند از برِ محراب و بازار |
|
به چنگ و چرخ و چین «حق» نشستند |
بهدور از حرفه و کالای انبار |
|
بَرِ نرّاد مطلق نرد گشتند |
برای وصل «حق» رفتند بر دار |
|
|
|
شگرفترین کتاب آسمانی عشق، کربلای امام حسین علیهالسلام است که بر آن پیامبر عشق نازل شد. آن حضرت پیامبر عشق و کربلای او، قامت رسای تمامی عشق و صاحب لوای همه عشاق حقیقی است که تنها او در میدان عشق تنها دُرّدانه حق بود که گوی سبقت از همگان ربود و خود را قامت رسای جمال و جلال حق و عشق حقیقی او ساخت؛ چنانکه این بلندا در دعای عرفه ثبت شده است. عرفه رقص عشق و طنازی عاشق برای معشوق در قمار عشق است:
در دلم بوده بسیار غم از هجر تو ماه |
سر به هر مهره زدم، نرد رُخم شد طنّاز |
حضرت سیدالشهدا علیهالسلام در این دعا با شور و حالی عاشقانه میفرمایند: «یا من لا یعلم کیف هو إلاّ هو، یا من لا یعلم ما هو إلاّ هو، یا من لا یعلمه إلاّ هو» که در آن، سخن از ذات پروردگار و هویت و وحدت اوست و سپس این فراز را میآورند: «یا مولای مَنْ انت؟ انت الذی انعمت، انت الذی اقسمت، انت الذی اجملت» که قرب و لقای ایشان را نشان میدهد و پی در پی «انت، انت» میگویند:
بیباده و دلبرم مرا دنیا هیچ |
بگذر ز سر نسیه، به عقبا تو مپیچ |
خوش باش و دل از غیر بگردان تهی |
بگذر تو از این نردِ پر از مهره و پیچ |
و بعد از آن مثل عاشق و معشوقی که با هم نرد عشق میبازند «انا» سر میدهد و میفرماید: «انا یا الهی المعترف بذنوبی، انا الذی اطمعت، انا الذی اخطات، انا الذی هممت» هم از خدا و هم از خود میگویند:
از خود چو سرشتهای تو این بنیادم |
محو تو شدم، بیخبر و آزادم |
بیگانه چو از غیر تو گردیدم زود |
دلباخته عشق توام، دلشادم! |
در این نرد عشق، دعا به مقامی میرسد که دیگر نه «تو» میماند و نه «من»، و میفرمایند: «لا إله إلاّ انت»؛ فقط تو هستی، «سبحانک إنی کنت من الظالمین، لا إله إلاّ انت، سبحانک إنّی کنت من المستغفرین»، نه، خدایا! «من» نه، فقط تو:
مجنونم و میبازمت آن نرد عشق |
ای یار بیا بزن قمار عشرت |
دلباخته و فراریام از دنیا |
جای دگری خیمه بزن بیصحبت |
من عاشقم و عشق تو نقد جانم |
مستم، بده باده، دل شده پر حسرت |
بیپرده و بیهراس زدم نعره ز دل |
تا از دل من رود نمای صورت |
جایی که امام حسین علیهالسلام تمام نرد عشق را بازی میکند و تمام جام وحدت را سر میکشد و اینگونه است که ما ایشان را «پیغمبر عشق» مینامیم. اگر پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله خاتم مرسلان است و اگر پدر ایشان حضرت امیرمومنان علیهالسلام امام اول و آخر و اساس ولایت است، امام حسین علیهالسلام پیغمبر عشق است و کربلایی که امام حسین علیهالسلام دارد برای هیچ یک از اولیای الهی محقق نشده است. این ویژگی امام حسین علیهالسلام است که روز عاشورا نسبت به تمام موجودی خویش، قمارِ عشق، بازی میکند، این همان قمار عشق است که از آن به «پاکباختگی» تعبیر میکنند:
در قمار زندگی نردم شکست |
گرچه نرّادم شکسته تخت نرد |
دل زدم بر موج دریای تو دوست |
بیخبر از آنچه دل با دیده کرد |
کرده دل را قهر تو جانا قوی |
بهر من یکسان بود گرما و سرد |
ظهر عاشورا جمال مبارک ایشان ملکوتی میشود، آنقدر زیبا میشود کانّه حق تعالی را به زمین و به کربلا کشیده است و میفرماید: «یا سیوف خذینی»؛ شمشیرها مرا در بر بگیرید و امانی برای من نگذارید که پناه امن من شمایید:
تنها نه دل ربوده دلبر رند سپیده روی |
هوش سر و هوای دل و قُوتِ جان گرفت |
|
جانا نکو نه در پی سود است زین قمار |
بیصرفه شد دلی که نشان از امان گرفت |
|
|
|
این همان دعای عرفه و عید قربان است! وقتی حضرت میفرماید: «شمشیرها مرا را در بر بگیرید»، خداست که در زمین کربلا قرار میگیرد:
عاشقتر از این دل پر از درد کجاست؟ |
بیمُهره دلی که گشته خود نرد کجاست؟ |
فارغ ز دو عالم و دو عالم با اوست |
آتش به دل و دلی چنین سرد کجاست؟ |
اینجا دیگر جای ابراهیم و اسماعیل نیست که «وَفَدَینَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ» (صافات / ۱۰۷) و گوسفندی و حیوانی فدا شود:
عاشق حق شدن بود پاکی |
گر نهد سر به تیغ حق مرد است |
جمله عالم که نرد و نرّاد است |
گرچه نرّاد، او خود او نرد است |
شد نکو بیخبر ز غیر دوست |
غم کجا با وفا هماورد است |
در این روز، امام حسین علیهالسلام تمام عشق را در وجود خویش خالی میکند و حق را به تمام قامت به کربلا میکشاند و تمامی دعای عرفه حضرت اباعبداللّه علیهالسلام در کربلا تجسم پیدا میکند:
بگو تا در برت، جانم بگیرند! |
که مردن در حضورت افتخار است |
چه میخواهم مگر از تو، منِ مست؟! |
که جز ذاتت به من، بیاعتبار است |
بزن قید تعین، هرچه شد، شد! |
که در نزد تو این مستی قمار است |
نکو دیگر نمیباشد، همین بس! |
کفن نه، قبر نه، دل ذات یار است |
کربلا قمار عشق است:
نرد «حق» هستم و هم مهره ماتش، جانم |
ذات «هو»یم به لقا، کین همه حیرانم دوست |
عشق در پی خرابی عاشق است و او را به فنا و تَلاشی میخواند تا آن گاه که خودی در عاشق نماند و وی قمار عشق را در آن منظر ببازد:
مستم و رفته از سرم عقلم |
در قمار تو کی بود سودم؟! |
عاشق در عشق خود، فروریزی خویش را رفته رفته احساس میکند:
چهره نرد و صدای گذر مهره کجاست؟ |
صاحب ره به من تشنه دیدار چه شد؟ |
وعده دادی که ببینم دو خم دور وجود |
قوس دل جان نکو نرگس بیمار چه شد؟ |
عشق میدان ریزش است. ریزشی که سقوط نیست و ترفیع و بر شدن به عالم قدس جبروت و بسیار بالاتر از آن، به مقام ذات بدون اسم و رسم است:
به هستی از دو عالم بینیازم |
جمال حق شده ناز و نمازم |
|
رهایم از سر دنیا و عقبا |
دمادم پیش دلبر من به نازم |
|
شدم دور از سر سودای باطل |
قمار عشق حق را پاکبازم |
|
دو عالم درد و هجر و غم به دل بین! |
چو هر دم مبتلای سوز و سازم |
|
نیام در بند حرمتهای بیخود |
رهایم، مطلقم، غرقِ جوازم |
|
نکو آسودهخاطر بوده از حق |
به نزدش شاد و مست و سرفرازم |
|
|
|
|
عاشق در مقام بیتعین، غیر از حق چیزی نمیخواهد و چیزی را نیز بر آن مقدّم نمیداند:
نردم و نرّادم و بازم به تو من هرچه هست |
گشته دل خود کف به دست تا که کنم با تو قمار |
محبوبی کسی را بر حق مقدم نمیدارد چون اوست که اول و آخر است و کسی قبل یا بعد از آن نیست و قبل یا بعدی برای حق متصور نیست تا بتوان چیزی را بر جناب ایشان ترجیح داد و در مقام لاتعین، وصفی نمیماند:
سراپای وجودم غرق عشق است |
که روح پاکی و پیکر، تویی، تو |
دلم بازد قمار عشق، با تو |
چرا که داور و دفتر تویی، تو |
در آن مقام، حتی اسم حق نیز خود تعین است و در مقام لا اسمی چنین عنوانی نیز نمیباشد و «حق» نیز به لحاظ لاتعین بر او عنوان میشود و این معنای بلند همان چیزی است که عاشق در پی آن است:
قمار جمله هستی شد قرار عارض ذاتش |
که از وصل مدام خود جهانی جاودان دارد |
عاشق به حق تعالی عشق میورزد، ولی رضایت و عشقورزی با او، اشتغال او نیست و تنها به حق و معشوق اهتمام دارد:
جز تو که داند به دلم شد چه سوز؟! |
ساز من افتاد و شکست از میان |
ای مه هر جایی و هر سر حریف |
مُهره و نردت به دل من نشان |
او به چیزی جز حقتعالی اعتنا نمیکند و حرکت وی عشقی و وجودی است:
مظهر ذاتم، من و مات ویام |
او بود شیء و بر آن شیء من فیام |
||
|
|
|
|
عشق وجدانی محبوبی غیر از اراده عاشق است، بلکه فقط اراده حق است که در این میان کارگر است:
نکو چه ساده کنار تو میکند غوغا |
اگرچه بازی نرد تو کرده نرّادم |
عشق وجودی امری برتر از اراده و اختیار است و عاشق از خود ارادهای ندارد تا حق را اراده کند:
دل گرفتم از سر سودای خویش |
رفتم از غوغای کرّمنای کیش |
کیش دل شد کیش و مات بیامان |
تا که افتادم ز غوغای جهان |
مستم و مات سراپای جمال |
سر نهادم بر سراپای کمال |
شد جمال من کمال آن عزیز |
این دو از هم مشکل آید در تمییز |
فارغ از رویای هر دو، ذات حق |
ذات حق داده به هر ذرّه رمق |
عشق همان وصول است و عاشق؛ یعنی واجد عشق و معشوق:
بس که دل باختهام پیش تو با صد آیین |
شد دلم نرد و در این معرکه من نرّادم |
من خراب دل و دل خانه خراب تو شده است |
تا مگر وصل توام باز کند آبادم |
عاشق کسی است که به معشوق وصول پیدا کرده است و کسی که به محبوب خود وصول ندارد، شایق است. شوق، طلب محبوب، و عشق حفظ داشته (نداری مطلق) است و رونقِ قمار عشق محبوبی، نداری و سربهداری او و داغ پایدار دل است که او را مات قمار عشق ساخته است:
از بس که به دل غم تو دارم |
ماتم، همه دم در این قمارم |
سر دارم و دار بر سرِ من |
جایی نبود که پا گذارم |
قمار عشق از سر عشق و صفای باطن و نرمی نهاد رونق میگیرد. بازنده قمار عشق، با همه خَلق دمساز است، بلکه غم آنان دارد و اینجاست که اشک آینه سرازیر میشود:
بیخبر کی شوم ز غیرِ تو |
در قمار تو مهره نردم |
گوشه چشمی بیا به من بنما |
اشـک آیـینـه را در آوردم! |
او همه را به یک چشم میبیند و بدی به دیدهاش نمیآید و آنچه میبیند فقط خوبی است و تمامی چهرهها برای او مهره نرد حق میباشد؛ چنانکه گفتهایم:
دلم خراب تو شد، کو دگر دلی آباد |
رها ز پیرهنم، جان و تن برفت از یاد |
به شوق جور و جفایت دلم شده خرسند |
ز جور لطف تو سر میدهم دو صد فریاد |
هر آنچه بوده به پیش تو مهره نرد است |
حریف کهنه کجا شد به نزد تو نرّاد |
او هیچ کس را دشمن نمیداند و خَلق را رفیق خود میبیند که حق رفیق همگان است. در غزل «نقد جهانسوز» از قمار پاکبازان حق، چنین گفتهایم:
باطل است آنچه بهجز عشق رخت در دل ماست |
نقد ما نقد جهانسوز و غمت حاصل ماست |
|
آن که در باطن ما تازه نماید جان را |
خود بداند که جهان گوشهای از ساحل ماست |
|
فکر ما هست عبث، صرفه ندارد کس را |
عشق بازد دل و دلباختگی مشکل ماست |
|
آشنای دل مایی تو به هرجا که روی! |
ز آنکه الطاف جمالت همه دم شامل ماست |
|
دل بریدن ز تو سخت است و تو هم چون مایی |
در نهان خاطر تو یکسره خود مایل ماست |
|
بیصدا آمد و از دل همه پیرایه زدود |
کی کسی داشته یاری که در محفل ماست! |
|
دل گرفتم ز سر بغض و عناد همگان |
تا نگویند به مقتول که او قاتل ماست |
|
دل ربودی چو ز ما، رفتن تو نیست سزا |
جای عشق تو فقط سینه ناقابل ماست |
|
دل برفت و ز پیاش رفت غمِ هر دو جهان |
چون که روی تو به هر ذره خط کامل ماست! |
|
کفر و ایمان سبب وصلِ سر کوی تو نیست |
زنده از عشق تو هستیم که آب و گل ماست |
|
نیست چون گوهر کس جز ز کف فیض ازل |
پس نکو دم نزن از پند که لا طایل ماست |
|
|
|
|
تِخ کردنها و کش رفتنها در قمار عشق، صفایی دارد:
خدایا، دل ز حسرت گشته پردرد |
شده زین ماجرا رنگ رُخم زرد |
مگو یار من این بازی تمام است! |
نخواهم باخت آسان بر تو، هم نرد |
صفای این نرد است که محبوبی چهره در چهره را چهرههای جمال و جلال و کمال میبیند و حق را در چهره دوست و دشمن دیدار میکند و با آنان پیوند وثیق عاشقانه و وفاخیز دارد؛ چنانکه در غزل «دو سر دو» از این معنا گفتهایم:
نبود در دل من، غیر جمال تو نگار |
چهره شاد تو زد، دین و دلم را به کنار |
|
با تو هستم که شده یار، مرا خَلق جهان! |
عشق تو داد فقط یاد، مرا قول و قرار |
|
شد گرفتار تو هرچند دل و جان، ولی |
عشق تو نیز مرا داد چنین بر سر دار |
|
با همه خَلق بگفتم که تو مه، یار منی! |
با تو بودم، که دو سر دو بزدم چپ، به قمار |
|
چون که رفت از دل و جانم همه نقد وجود |
نعمتِ هر دو جهان شد به قدوم تو، نثار |
|
شدهام گرچه که تو، تو شدهای گرچه که من! |
باز آسودهام از قید و رهایم ز حصار |
|
نبود جان نکو در گرو دشمن و دوست |
جز خدا، کو به جهان یار و کس و ایل و تبار؟! |
|
|
|
|
اگر کسی ترس از باختن مدام ندارد و هوس قمار دارد، خود را در «قمار عشق» بیازماید:
دل دادم و دلبرم از آن آگاه است |
او در خور هر دولت و مُلک و جاه است |
با من بنشیند و زند نَردِ عشق |
من پیر گدای عشق و او خود شاه است |
باید برای بازی باختن، به حق تعالی رو آورد که مردِ قمار و قابباز آن است که به کنده این قمار مردافکن بنشیند:
چه خوش است پر کشیدن، به دیار پاکبازان |
همه روی ماه دیدن، به دو چشمِ مست و حیران |
هرچند کسی را یارای فرار از قمار حق نیست و دلی نیست که به گونهای مهره نرد حق نگردد:
فلک حیله نمودی تو به کارم |
ز دست تو دمادم من شکارم |
مگر من مهره نرد تو هستم؟! |
که خود خانه به خانه در فرارم! |
در غزل «انا الحق» آوردهایم:
غزل شد کار امروزم، به فردا نرد عشقم بین! |
نباشد باختن جز جان، در این پایین و بالایم |
|
تو نرّاد و تویی نردم، دویی کی شد به من پیدا |
چه شد ماه و چه شد چاهم، وجود پاک و خوش زایم |
|
سرآمد صبر و شیدایی، برآمد آن من و مایی |
بیا بنشین کنار من، ببین غرق تماشایم |
|
نکو سر برگرفت از خود، خودی را کرده او بیخود |
کجا ترسم که شد ذکر «انا الحق» سِرِّ غوغایم |
|
البته محبوبان حق، حتی بیقمار و بازی، پاکباختهاند:
فارغ این دل از سر و جان و تن است |
عاشقم، عاشق سرا جان من است |
دل ببازم بر تو من، بی هر قمار |
دارم از بازی تو مهپاره، عار |
سینه سینه، نقش دل غوغای «هو»ست |
چون نکو آیینهدار نقش اوست |
_______________________________________
۱٫ تمامی اشعار یاد شده از «کلیات دیوان نکو» برگزیده شده است. كليات ديوان نكو در مجموعه آثار بارگذاري شده است.