فنای چهره

 

فنای چهره

شناسنامه:

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : فنای چهره: مثنوی بلند “بود و نمود” در فنای ناسوت، حوادث مرگ و فضایل حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫،۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۷۵ ص.‬‏‫؛ ‎۲۱/۵×۱۴/۵ س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۵۱.
‏شابک : ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۰۳-۸
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : علی‌بن ابی‌طالب‏‏‫ ‏‫(ع)‬‬‬، امام اول‏، ‏‫۲۳ قبل از هجرت -‏ ۴۰ق.‏‬ — شعر
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭/ک۹۳‭ف۹ ۱۳۹۳‬
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۶۸۸۸۲۴

فنای چهره

مثنوی بلند «بـود و نُمود» در فنای ناسوت، حوادث مرگ و فضایل حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام



 

پیش‌گفتار

نکن دوری از «حق»، که او آشناست!

کجا چاره‌ای جز طریق خداست؟

وجودت ز «حق» و نُمودت به اوست

که «حق» چهره تو به هر سمت و سوست

نباشد جهان را بسی اعتبار!

نشد ثابتی غیر «حق» بی‌قرار

نمانْد و نمانَد جهان جاودان

تو پیری فردا ز امروز خوان!

کجا مانده‌اند آدم و نوح و هود؟!

تو هم می‌روی ای پدر، هرچه زود!

سلیمان و هم یوسف و دیگران

کجایند با خیل دیگر سران؟

نه موسی، نه عیسی، نه خاتم بماند

نه کاووس و اسکندر و جم بماند!

نه فرعون و نمرود، بردند سود

نه کسرا و قیصر، نه عاد و ثمود

نه صحرا بمانَد، نه کوه و نه کاه

نه عالَم، نه چرخ و نه خورشید و ماه!

خدا را بدیدم، به‌دور از سوا

ز قید و صفت، وز دویی‌ها رها

هر آن‌چه که بینم همه هست دوست

که غیر و سوا، سمت و سویی به اوست!

به جانم نمود از ازل او قیام

خدایی که باشد کمال تمام(۱)

ستایش خدا راست

 

  1. فنای چهره، ص ۶۲ ـ ۶۵٫

بود و نمود


بی‌نهایت «دم»

مشو غافل از خویشتن، ای بشر!

تو مقصود حقی و او را ثمر

گهی محو علم و گهی در وجود

گهی محو باطن، گهی در نُمود

به ظاهر، به باطن، بهشت و جحیم

ز بهر تو باشد، تو را شد ندیم

تو در راه حقی، حقیقت بجو

که از باطن خود رسی نزد «هو»

بود در دلم بس عوالم به یاد

که در هر یکی، حق بساطی نهاد

نه یک، نه دو، نه صد بُود، نه هزار

که جمعش بود بی عداد و شمار

بود جمع عالم برون از حساب

نه صدر و نه ذیلی بَرِ این کتاب

هر آن کس که گوید، بود شبه جمع

ندیده ز نور خدا قدر شمع

تو بس بی‌خبر هستی از این جهان

مکن ادعا بس چنین و چنان!

بود سیر انسان در این ماجرا

همه سربه‌سر، عین عشق و صفا

فنا و بقا شد ز لطفش عیان

ز دنیا و عقبا، ز مُلک و مکان

تو «حق» را ببین سربه سر در جهان

که گشته عوالم ز لطفش عیان

ظهور تو شد چهره‌ای از فراق

بود چینشی با ملاک و سیاق

کجا حد و مرزی بدیدی به خود؟

که اسمای «حق»، خود ظهور تو شد

نه نقشی به باطن، نه چونی و چند

به ظاهر نبوده تو را قید و بند

بود «حق» به هر ذره ذره عیان

به هر ذره‌ای نقش «هو حق» بخوان!

اگرچه بود از تو هر لطف و قهر

بزن دورها در سراپای دهر

به هر دورِ خود منزلی بین عیان

ز پیش و پس تو بود این جهان

ز ایام هستی دمی عمر توست

چه شور و چه شیرین، چه محکم چه سُست

چگونه تو وامانده و رانده‌ای؟!

ز احوال خود بیش و کم خوانده‌ای

نگو ماندی از لطف، لطفش بقاست

که لطفش به‌تو تا قیامت به‌پاست

چرا نقص و پستی به تو چیره شد

چرا چشم شیطان به تو خیره شد؟

تو را کرده دنیا گرفتار خویش

دلت هر زمان پر هراس و پریش

کند جمله دنیا تو را کور و کر

گریزان شو از شرّ و ز آن کن حذر

نسازد رهایت به دور تمام

خط او بخوان و بشو محو جام

حذر کن ز دنیا، برو ای پسر!

وگرنه تلف می‌شوی بی‌ثمر


محو جام

گذر کن ز ناسوت و بگذر ز خویش

مرنجان کسی، بگذر از نوش و نیش

تو بر کن خس و خار غم را ز بن

رها شو ز دنیا و شادی بکن

زمین را تو بگذار بر اهل آن

که خاک جهان، دل نماید گران

برو از هوس، ورنه مغبون شوی

رهایش نما، تا نه مجنون شوی

نه آسان بود ترک دنیا چنین

اگر بگذری ز آن، شوی بی‌قرین

چه آسان بود ادّعا زین قرار

گذشتن بود مشکل ای هوشیار!

چه کس را بود «هل اتی» جز «علی»؟

که را باشد این مدعا جز علی ؟!

ز کعبه بیامد، ز محراب رفت

نشد او به دنیا پی تاج و تخت

کسی هم‌چو مولا دلش پاک نیست!

که در یاری حق ورا باک نیست

چو مجنون اویم، نترسم ز بند

منم مست او، بی‌هراس از گزند؟

چو گویم سخن، گویم از او سخن

بود او به جان و دلم روح و تن

نه بی‌لطف او ذره‌ای شد عیان!

تو را بسته گفتم، مفصّل بخوان

به شوق «علی»، صحبت از «حق» کنم

به عشق «علی»، قصد مطلق کنم

کجا ترسد این دل ز شخص کریم؟

چه ترسم ز دوزخ؟ که لطفش عمیم!

به هر کس بنازد کسی؛ ناز من

«علی» علیه‌السلام بوده، او سِرّ و هم راز من

اگر کج‌روان راست عنقا هوس

«علی» بوده عنقای من جمله بس

اگر می‌کند «حق» کسی جست‌وجو

بسازد رها مرد حق غیر او


پیر ظاهر نما

رها کن دو دنیا و بگذر ز غیر

به دنیا جفا هست یکسر، نه خیر!

شبانگه نیفتد کسی قعر چاه

اگر بهره برگیرد از نور ماه

به دنیا نباشد ثبات و بقا

که تا کس کند از پی‌اش ناروا

گمان است و پندار و خواب و خیال

بکش نفس و بگذر ز وزر و وبال

چو دنیا بود پیر ظاهرنما

رهایش نما و رها کن جفا

به ظاهر ملوس و به باطن عجوز

وصال چنین لوده‌ای لایجوز!

جفا بیند آن‌که به آن رو کند

چه بیچاره هر کاو بر آن خو کند!

پلی بوده دنیا به آن سوی دهر

به هرکس نماید، ز مهر و ز قهر

گذر باید از آن تو را سربه سر

که از صحبتش می‌نمایی ضرر

بود مارِ پیر این عجوزِ دغا

به ظاهر خوش است و به باطن بلا

ندارد وفایی تو را، ای پسر!

که تنها بمانی به روز دگر

بود نوش‌اش آلوده با نیش و خون

تو بگذر از آن، گر نداری جنون!

ز نرمی نوش‌اش تو ایمن مشو

رها کن هوس، حرف حق را شنو

نیندازدت ظاهرش در گمان

زند نعره، غُرّش کند بی‌امان

به ظاهر بود سود و دارد زیان

فریبش مخور، بگذر از خیر آن

اگر رخ نماید، بترس، او عدوست!

که گر گیردت، می‌کنَد از تو پوست

هر آن کس کز آن بهره خویش برد

به تلخی، سرانجام از آن نیش خورد


خوان رنگین

رها کن تو این کشتی بی امان

که غرق‌ات کند با همه خانمان

تو این خوان رنگین که بینی کنون

غذایی ندارد جز اندوه و خون

وفایی و عهدی ندارد، بدان!

نکن تکیه بر آن، به دور زمان

به ظاهر اگرچه بود بس جمیل

به باطن زند آتش‌ات چون خلیل

نصیب تو از آن بود قعر گور

روی یا بَرندت، نهایت به زور

دو روزی بگیری به دنیا مُقام

سپس مرگ و موت است و دیگر تمام!

عروسی است کاو، زینتش ظاهر است

مشو ایمن از او، که بس ماهر است

چو خوش بنگری، هست جامه کفن

مشو غافل از آن، نگیرش ز تن

به مرگ و کفن یا که در گور خویش

نگر تا نگردی بسی دل‌پریش

تویی، جز تو نبود در آن‌جا دگر

ز تو خوب و بد مانَد و خِشت و سر

چو بستند بر قامتِ تن کفن

شود گور تو بر تو تنها وطن

بگردی تو تنها و دور از امان

نسازد رهایت، تو این را بدان

سرانجام، آن‌جا که تنها شوی

میان ملایک، تو رسوا شوی

اگر مرد حقی، به حال‌ات خوشا

به عزّ و کمال و جمال‌ات خوشا

تو را «حق» بود جمله نور و فروغ

بود غیر او در دو عالم دروغ

بود آن میان بهر خوبان چه خوش

پسندت اگر نیست، خود را بکش

جهان، مزرعه دوستان خداست

ز بهر بدان مزبله پربلاست

در این مزبله، جز کجی بیش نیست

به دوزخ برایش به‌جز نیش نیست

بود سهم تو، آن‌چه کشتی در آن

ز خوب و بد و خیر و شَر و زیان

به ظاهر مشو غرّه، باور مکن!

بکن ریشه زشتی از بیخ و بن


امید به حق

تو یا رب، مرا ز آب و نان دور کن

تو دورم ز درد و غمِ گور کن

بکن روشن آن گور و ظلمت ببر

که نورت کند بر سیاهی اثر

دلم را به‌جز تو وصالی مباد

به‌جز سرو قدت نهالی مباد

به‌جز بر تو نی رغبت دل به هیچ

عبورم ده از کوچه پیچ پیچ

به امر تو لب بر می «حق» زدم

ز عشق تو مستم، اگرچه بدم!

به‌جز روی تو در دلم هیچ نیست

صفای دو عالم به‌جز یار، کیست؟

ابد شد مرا نقش صبح ازل

قضا برده دل را پی لم‌یزل

همه هستی‌ام را تو بردی ز بر

تو این خواب خوش را ربودی ز سر


جهان در جهان

به‌ناگه جهان شد به جانم عیان

شدم باخبر از زبان جهان

وجودم سراپا جهان در جهان

جهان جمله از من شده یک نشان

منم عالَم و اسم من آدم است

ظهور حقم، این جهان زین دم است

مرا دم از او آمد و شد عیان

نزول و عروج جهان هست جان

نهان و عیان و ظهور و نُمود

همه رمز «حق» شد ز غیب و شهود

جهان جمله جمله، جهان بیش و کم

بود در بر «حق» چو دریا و نم

سخی «حق»، ظهوری از او حاتم است!

بود آدم و در نهان، خاتم است

بود ذره ذره، به اوصاف خویش

به هر رنگ و روی و به هر دین و کیش

چو ذات از تعین به اوصاف شد

به‌دور از تعلّق بسی صاف شد

تو «هو حق» بگیر و برو زین جهان

که ما و منی داده بر دل زیان

تو را خود سزاوار باشد چنین

بیفتی ز دنیا و نفس و زمین

خدایا بگیر از من این هیچ و پوچ

که تا سوی تو، دل کند سیر و کوچ

به «حق» راضی‌ام، کن رهایم ز غیر

دو دستم بگیر و رسانم به خیر

جدا گشتم از شرّ دنیا، بیا

جدا کن ز هر ناصوابی مرا

ندارم امیدی به‌جز تو ز کس

امیدم بود جمله لطف تو بس


دل دنیایی

ز دنیا بپرهیز، ای باخِرد!

که نفس تو بس شرّ به بار آورد

بود نفس هار تو چون گرگ مست

بدرّد تو را عاقبت، هرچه هست

گذر کن ز نفس و ز دنیای زشت

که کج می‌گذاری به دیوار، خشت

هوس را رها کن، نگردی خراب

که از تو برد عقل و راه صواب

دهی دل به شرّ و رود از تو خیر

شود دل گرفتار نجوای غیر

بگیر و ببر این پلید از میان

بِبُرّ و بدوز این همه نقص آن

به امروز و فردا، به صبح و به شام

به پیری، جوانی، به ننگ و به نام

به خوب و بد و هم به تاراج و تاج

به دولت، به مکنت، به ارث و خراج

کند دل گرفتار هرچه نُمود

به امّید بود و ز بهر نبود

دل آلوده گرداندت این هوس

کشاند تو را ناگهان در قفس

هوس می‌کند بس دلت را خراب

زند نقش جانت به ناگه بر آب

دل آدمی از هوس در تلاش

به کوی و به برزن پی صد قماش

به آب و به آتش، به دریا زند

به خورشید و ماه و به صحرا زند

بگردد به هر رنگ و نقش و نگار

که تا افکند قامت هر شکار


خلاصی

خلاصی نباشد از این شیر نر

جز آن که رها گردی از پا و سر

علاجش بود ترک بود و نبود

که تا دل رها گردد از فکر سود

ز ضعف و ز سستی، ز ننگ و ز نام

گذر کن اگر در تو باشد مرام

گذر از سر هرچه خِشت است و سنگ

گذر کن تو از شهرتِ نام و ننگ

تو را نفس اماره مردن خوش است

ز دنیا، دلی نیک بردن خوش است

از اول اگر کار او شد تمام

به راحت رسی و بیابی مقام

اگر دل ببازی به او، مرده‌ای

از اوج بلندی، زمین خورده‌ای

تمهّل کند تا بسازد حیل

هویدا شود در وجودت خلل

بود دشمن تو همین نفس خویش

نماید دلت از دویی‌ها پریش

به ظاهر شود یار و خویش و تبار

به باطن کشاند سرت را به دار

چو فرمان او می‌بری هر زمان

شوی خوارِ او در نهان و عیان

غلامش شوی، بهر خدمت به کار

خیانت کند با تو، آن نابکار

هر آن‌چه که خواهد، مدارا کنی

خور و خواب و شهوت، مهیا کنی

مگر «حق» به دادت رسد وقت کار

چو گردی به چنگال تیزش شکار

کند ریز ریزت چو گشتی شکار

در آرد ز تار و ز پودت دمار


مرد خدا

ولی مرد حق کی شکارش شود؟

کجا صید مکر و دلالش شود؟

بگوید که ای نفس شوم پلید!

مپندار کاین دل، توانی خرید؟

بدیدم تو را با همه مکرها

ز بالا و پایین، ز پیش و قفا

تو روبَه، چرا شیر خواندی خودت؟!

عجوزه، به حجله نشاندی خودت!

فریبت کجا می‌خورم ای دَنی؟

حَنا از چه بر گیسوانت زنی؟!

اگرچه دلیری به دوز و دغل

ولیکن نداری به نزدم محل


هوس

اگر آدمی شد گرفتار دل

فرو می‌رود پای تا سر به گِل

اگر دوری از تن نشد کار تو

ز دل، نغمه خواری خود شنو!

رساند به آدم، ز هر گونه شر

ز ریب و ریا و ز سود و ضرر

به ظاهر بگوید: منم حق‌طلب!

ولی جان باطن بیارد به لب

چه گویم، که ناگفتنم بهتر است

که صاحب هوس هم‌چو کور و کر است

سزد دل که یابد ز ایزد قرار

نه آن که شود بر تو هر دم سوار

بود مرکب دل، تو را جسم و تن

که تا دل شود راکبی بر بدن

نکن دل گرفتار تن، کآن دنی است

بکن دوری از تن، چو جانت غنی است!

از این نفس بگذر که دیوانه‌ای است

مگو غربتِ آدم افسانه‌ای است!

پدر را ز «حق» این هوس کرد دور

نشاندش به خاک و بریدش ز نور

نبودی اگر لطف داور به کار

پدر را نمودی همین دل، شکار!

نکن میل تن، بگذر از این بدن

نماند به تن جز همین یک کفن

نمانَد در این‌جا همی نفس و تن

بشو سوی عقبا به‌دور از بدن

نده دل به دنیا، که دنیا دل است

درون و برونش ز خشت و گل است

همه ناز و نعمت، همه نان و آب

دف و چنگ و تار و نی و هم رباب،

نمانند اینان در این کهنه‌دیر

تو را باز دارد ز اسرار سیر

همه کار دنیا بود پوچ و هیچ

بیا بر سر هیچ و پوچی مپیچ

تو را هرچه خواند به این و به آن

فریبش نخور تا نبینی زیان

ز دنیا رها شو، که پَست است و دون

برون را رها کن به عشق درون

فریبش مخور، در پی نام و ننگ

مزن طبل دنیا، چو هستی زرنگ

فریبت دهد با همین رنگ و روی

ببندد تو را، او به یک تار موی

بِبُر بند دنیا، سراسر ز دل

طمع گر نداری، پس آن را بِهِل!


پیچ و خم مرگ

بِکش دل، بمیر و برو در فنا

به‌غیر از خدا، جمله را کن رها

بکن یاد مرگ و دم مردنت!

بکن یاد فردا و خون خوردنت!

بکن یاد آن روز پر پیچ و خم

چه روز و شبی، کآن بود بس دژم!

بکن یاد قبر و غم مار و مور

غریب و گرفتار در قعر گور

بکن یاد مردن، بیا و بمیر

گریز از سر باطل و حق پذیر!

بکن یاد مردن به قلب حزین

بزن قید لذت، به خلوت نشین

هر آن‌کس که فکرش بود موت و مرگ

ز خود چون شهیدان نهد بار و برگ

بود فکر مردن، حیات‌آفرین

برد نقش زشتی، ز روی زمین

هماره به دل باشد او فکر گور

به روزی که ماند تنش لخت و عور

برد فکر آن، خنده ناصواب

نهد بر دل آدمی خود حساب

اگر خنده بیهوده شد، غافلی

ندانی که پیوسته در باطلی

چو مستی کند دل، بکن یاد مرگ

بریز از دلت هرچه بار است و برگ

اگر سِرِّ مردن بیابی، خوش است

رها کن هوس را که همّت‌کش است

کند ذکر مرگ از گناهت به دور

چو زاهد فرو می‌بری سر به گور

برد رغبت و میل دنیا ز تو

دهد فکر عقبا و فردا ز نو

بود پند و اندرز تو، ذکر مرگ

بود واعظ صادق‌ات، فکر مرگ

نگشتی چو آگه ز سِرِّ قَدَر

تو را مرگِ همسایه آمد خبر

بود مرگ پیر و جوان سربه‌سر

تو را واعظ و ناصحِ خوش‌خبر

بود شأن آدم همین مرگ و موت

اگر قابلی، جان رها کن ز فوت!

مشو غافل از مرگ و مردن، پسر!

ندیدی تو مرگ پدر را مگر؟

کجا رفت آن شاخِ شمشاد تو؟

کجا باغ و بستان و آن کاخ نو

چه شد آن عروس و چه شد آن جوان

که بودند در ظاهر، آرامِ جان؟

چه شد جنگل، آخر چه شد گرگ و شیر؟!

چه شد پهلوانِ یل و بَبرِ پیر؟

کجا شد دگر آن مهین داوران

ندیدی سواران و رزم‌آوران؟

پس از یک‌دیگر یک به یک می‌رویم

یکی در بهشت و یکی در جحیم

اگر بنگری مرگ و موت، ای پسر!

نبینی سُروری، شوی خون جگر!

همه زیرکی، ذکر موت است و مرگ

بود ریشه، این مابقی شاخ و برگ

به فکر ابد کی شدی چاره‌ساز؟!

که غیر از ابد، جمله باشد مَجاز


ابد؛ لُبّ ایمان

همین خیر و خوبی تو را می‌سزد؟

که خیر است و خوبی، ازل تا ابد

گر انسان، ازل تا ابد بوده مست

سزاوار او خود همین بود و هست

ابد، وصف انسان بوَد در نهان

ابد لُبِّ ایمان بود بی‌نشان

هر آن‌چه که باشد به غیر از ابد

زیان است و نقص است، از خوب و بد!

ابد را نیابی مگر با ازل

رهاند تو را این دو از هر دغل

ازل، خیر و خیر است ابد، بی‌گمان

بیا و ببر نامِ غیر از میان

به غیر از ابد، دل نگیرد قرار

به‌دور از ابد، دل شود تار و مار

همه درد خود با ابد کن دوا

ز هر نقص و عیبی جدا شو، جدا!

نگیرد دلْ آرام جز با ابد

رها کن دلت را ز افکار بد

ابد یکسر آرام جان تو شد

امید ابد می‌کند کار خود

بکن یاد مرگ و بشو فکر یار

در اندوه دنیا مشو دل‌فکار

به‌جای مَقام و زن و خانِمان

بمان فکر مرگ و دمِ بی‌امان

برو در میان یکی قبر و گور

مترس و خودت را ببین در نشور

تو تا زنده‌ای، زنده رو خود به گور

بپرس از خودت، نی ز اهل قبور

بپرس از خودت آن‌چه پرسیدنی است

بگو پاسخش، گرچه ناگفتنی است!

بگو پاسخِ آن که پرسد سؤال

کنونت که می‌باشد اندک مجال

برو از درونِ همان گور و خاک

به سودای دیگر، به مأوای پاک

ببین رونق کار خوبان کجاست!

ببین ذلّت پای‌کوبان چراست؟

ببین غربت قبر و گور از چه بود؟

ببین اهل ایمان چرا برد سود؟!

تو چون بازگشتی از آن سیر خویش

بکن فکر فردا و منشین پریش

اگر زیرکی، خود رها کن ز خواب

بکن کشت و فردا درو کن ثواب


مظلوم بی‌پناه

زن و مال و فرزند و ایل و تبار

نماند تو را، رو به دیدار یار

نما لحظه‌ای فکر بکری تمام

که تا نزد حق خوش نمایی قیام

نظر کن به شرق و به غرب، ای جناب!

به کوه و به صحرا، به خشکی و آب

به کهنه به نو، هم عزیز و ذلیل

به مهر و به کین و به خصم و خلیل

به امروز و فردا، به صبح و به شام

به خواب و خوراک و قعود و قیام

هر آن‌چه که داری در این خاکدان

بگیرد ز دست تو باد خزان

از آن کرّ و فرّی که شد در جهان

وز آن فقر و سستی به بیچارگان

ز بود و نبودِ من و ما و او

به هرجا که خواهی بکن جست‌وجو

به عزت، به ذلت، به صفر و به بیست

به بازی عالم، به هر هست و نیست

کجا رفته‌اند آن همه جان من؟

همان صاحبان دل و جان و تن

چه شد آن همه کرّ و فرّ آفرین؟

چه شد چهره فقرِ روی زمین؟

چه شد عافیت‌خواهِ پر دست و پا؟

چه شد بی سر و دستِ هرجا رها؟

چه شد آه مظلومِ بی‌سرپناه؟

چه شد سوز دل در پسِ هر نگاه؟

چه شد درد و آهِ یتیم و فقیر؟

چه شد سوز قلب حزین و اسیر؟

چه شد غربت و دوری‌اش از وطن؟

چه شد ناز و فخر تو در انجمن؟

چه شد کنج زندان و زنجیر و بند؟

چه شد صحبت درد و رنج و گزند؟

همه هرچه بود و همه هرچه هست

برفت و دگر باره ناید به دست

تو و دیگران و همه خوب و بد

برفت و رود، وان‌چه باید، شود!

کجا رفت آن کاو تو را یار بُود؟

کجا هست یاری که دلدار بود؟

کجا رفت آن چهره هم‌چو ماه؟

کجا شد دلی که بشد غرق آه؟

کجا شد زن و مال و فرزند و خویش؟

کجایند یارانِ هم‌دین و کیش؟

چه شد مکنت و عیش و مال و منال؟

چه شد فقر و محرومی از هر وصال؟


آخرین منزل

بود آخرین منزل‌ات چون که گور

برو؛ ورنه خود می‌بَرندت به زور!

بگویم به تو خیر تو، ای پسر:

که خود زندگانی نیابی دگر

که خوابیده در گورها صد چو ما

تو روزی بخوابی و گردی فنا

به ظاهر تو می‌بینی این خاک و گور

به باطن نشانده عذاب و سرور

یکی را بود ناز و نعمت هزار

یکی را همه آتش و مور و مار

یکی شد ز نور و ز نصرت دلیر

یکی هم به خواری و ذلت اسیر

تو را چون که بر تن، کفن بر کنند

ببینی به خود راحتی یا گزند

تویی که بُدی بر همه دلپسند

گذارند در گور و راحت روند

عزیزان نهندت به گور و روند

وزآن پس ز سفره فراوان خورند

به گورت بمانی ز کرده خجل

دریغت به لب هم‌چو حسرت به دل

به گوری تو تنها و بس بی‌قرار

به عیش و طرب، وارثان گرم کار

زن و شوی، هر یک شود فکر یار

سفید و بلند و خوش و پرعیار

همه وارثان، خوش‌دل و خوش‌خوراک

ولی تو اسیری به دستان خاک

به هنگام مردن، به وقت زوال

کنی باز میلی به مال و منال

ز دار و ندار و ز خویش و تبار

کنی خود تمنا ز یار و نگار

ولی کو جوابی، به‌جز پوچ و هیچ؟

پس اکنون تو بگذر، به آن‌ها مپیچ!

به کارت نیاید کسی، پس بدان

ز دست تو رفته هم این و هم آن


رفیق شفیق

کسی نیست همدم تو را، ای رفیق!

به‌جز حق که باشد رفیقِ شفیق

رفیقی که دارد جمال و کمال

به‌جز حق نیابی به صبح وصال

خداوند عزت، خداوند جاه

نیاید از او بر کسی رنج و آه

همه رنج و آه تو دوری از اوست

غم آدمی در جسوری به اوست

همه روز و شب دل بر او می‌سپار

قرارت شود چون شدی بی‌قرار!

بساز و منال از غم و درد خویش

به نزد خدایت مشو دل پریش


سرازیری گور

بیندیش بر مرگ و گور و عذاب

به حشر و قیامت به خشم و عتاب

بگردد ز تو روز و شب وقت مرگ

چو مُردی، بریزد ز تو بار و برگ

رود آدمی خود به پای حساب

بمیرد ز دنیای زشت و خراب

به دیدار حق، خود رود زین جهان

رود سوی گور و بگردد نهان

رود این سفر را نه با اختیار

نشیند به دار و ببیند دیار

بگردد محقَق، بود این یقین

نه ابهام و شکی، نباشد جز این

چه آن به که خود یکسر آیی به جان

روی از جهان و از این خاکدان

بیا خود بکن مردنت امتحان

بمیر و برو در صف مردگان

بکن غسلِ اول، خروج از جهان

نما غسل دوم هم از نفس و جان

سوم غسل خود را بکن از نُمود

ز هرچه که بود و ز هرچه نبود

برو خویشتن در کفن کن نهان

فرود آ به تابوت، بی این و آن

بکن نیک تشییعِ خود بی‌صدا

بزن گامِ آهسته هم پا به پا

بِکن قبر خویش و برو در میان

که بینی نُمودی از آن مردگان

سؤال و جوابی ز خود کن، پسر!

که سود و زیان را ببینی به سر

رسان جان خود را به جنت مکان

ز گوری که داری به دار امان

نشین در کناری به دور از نظر

به خلوت، ز حیرت، به شور و شرر

برو فکر آن کن که گردد نصیب

ز قبر و ز برزخ، ز جایی غریب

ز پستی و بالا، به ذلت، به جاه

سؤال و جوابت بود سوز و آه

پس از آن همه، حالْ تو در نهاد

بزن دل به جمع و ببر خود ز یاد

بکن خود برابر به افسردگان

مخاطب بساز آن همه مردگان

برو با سلامی نشین در میان

بزن جام جان و ببین جمله جان

بگو هم درودی بر آن رفتگان

ز دنیا شده، دور از خانمان

بگو با یکایک: چه شد ماجرا؟

ز پیر و جوان، هم ز شاه و گدا

ز خویشان و یاران و از دلبران

که رفتند و زآن‌ها نیامد نشان


شرح ماجرا

درودم به یاران گشته نهان

ز یار و دیار و از این و از آن

درودم به محرومِ از مال خود

از اسباب و القاب و از حال خود

تو که خفته‌ای در شبی ترسناک

شده خشت بالین و بستر ز خاک

همه زندگی رفته از دست تو

همه کرّ و فرّ و همه هستِ تو

شما خفتگانِ به‌دور از عیال

شما تیز پرّانِ بشکسته بال

برون گشته‌اید از حساب و عِقاب؟

و یا در جهنم، درون عذاب؟

عجب غفلت و حسرتی شد سزا

شما را که تابی ندارید و نا

همان دلبری کاو به فکر تو بود

کجا رفت و شد یکسره هم‌چو دود

نکن فکر دنیا که خود بعد از این

نماند به دنیا کهین و مِهین

ندیدی تو رخسار چون پرنیان

فتاده به خاک و بدیده خزان؟

بسی گرد غربت، به رویش نشست

وفور بلا قامت او شکست

صلایی زنم، بر شما هر زمان:

کجایید، ای مردم بی‌نشان؟!

شده خانه‌هاتان خراب و نماند

ولیکن شما را به خاکش نشاند

تو را شد وجودت سراسر فریب

تو گشتی به دنیا غریبِ غریب

نه عنوان و کسوت، نه دستار و سر

نه جاه و نه مکنت، نه شور و نه شر

جوانی و قوّت چو دادت فریب

همه آشنایان شدندت غریب

غرور و تکبر، به کفش و کلاه

عناد و تبختر به خورشید و ماه

شدی خوش به لهو و لعب روز و شب

ز عیش و ز عشرت، گرفتار تب

همه عیش عالم کم آمد چو کاه

تو بس رزق آدم نمودی تباه

حیات و بقا را بدیدی ز خود

گمانت که از تو رسید آن‌چه شد

کجا فکر مردن، تو را در بقا؟

تو خود بهر بردن شدی جابه‌جا

همه قصر و حور و همه تاج و تخت

ز بهر تو گردیده بس سست و سخت

گهی عیش و گه نوش و گه پوش و کوش

ز بهر تنعّم به کار و خروش

همه راحت و لذت و عافیت

ز بهر تو بود، ارْ چه شد عاریت؟

همه قصر و دولت کجا رفت و جاه؟

ببین قبر و گورت، که رفتی به چاه!

برفت آن همه ناز و نعمت تو را

فراخی و عزت نمانده به‌جا

برفت آن همه مکنت و آب و تاب

بمانده به جایش عِقاب و عذاب

فراخی، تو را گشته اینک چه تنگ

برفت آن همه نام و ماندی به ننگ

همه روز تو شد چون شب تارِ شد

بشد آخرت بهر تو هم‌چو غار

نرفتی به گور و گرفتت به زور

زدت بر تنور و شدی خود تنور


لطف حق

اگر حق‌شناسی، تو در راحتی

وگرنه نباشد تو را رحمتی

اگر حق ببخشد، تویی غرق نور

وگرنه تو را آتش و قهر و زور

اگر لطف حق شد تو را هم قرین

نشو از خطا و گناهت غمین

بود او بزرگ و خداوند جاه

همه کوه عصیان به نزدش چو کاه

اگر قهر حق آیدت خود به سر

نباشد تو را عیش و راحت، پسر!

تو در گوری و خاک عالم به سر

عزیزان تو خود شده دربه‌در

شده بر سرت خاک عالم تمام

تو رفتی ز یاد و تو را رفته نام

شده کاخ امروز تو خاک و گور

تو را مسکن این خاک پر مار و مور

برفتی چو از پیش چشم کسان

بگشتی رها از غم این جهان

تو رفتی و رفت از تو هرچه که بود

غرور و بزرگی کجا شد، حسود؟!

به حُزن‌ات شده دل پریش و غمین

جدا از زن و یار و خویش و قرین

رها کرده‌ای هرچه بود و نبود

جدا گشتی از هر خیر و خوبی و سود

ندانم چه داری، بگو این زمان!

کجا رفته آن خانه چون جنان؟

چه باشد تو را در عوض ز آن میان

سزای تو این نی، تویی با کیان؟

که مونس بود نزد تو در تراب؟!

چه پاسخ بگویی؟ چه گویی جواب؟!

چه سازی به خلوت، به گور و به مور؟

چه راحت، چه وحشت، چه زاری، چه زور؟!

شب و روز تو گو چگونه گذشت؟

چه کردی تو در آن همه سیر و گشت؟!

چه کردی تو با آن حسد، آن غرور؟

چه دیدی تو جز کرمی و مار و مور؟!

تو بودی به عیش و طرب شادمان

همه لذت و راحت این جهان

به جبر آمدی چون به قبر و به گور

نبود این به میل و شد این خود به زور

ز مرگت، سرور حسودان عیان

قلوب محبان، ولی در فغان

ندانم چه آمد به تو بعد از آن

چه شد حال تو در زمین آن زمان!

ز تنهایی‌ات من ندانم، بگو

بگو از سَر و سِرِّ بی گفت و گو

چه شد آن بدن، آن رخ هم‌چو ماه؟!

چه شد آن قد و قامتت؟ کو کلاه؟

چه کردی میان همه مار و مور

بگو فاش بر ما ز آثار گور

بخوردند آن‌ها همه جسم و تن

دریدند بر قامت تو کفن

چگونه نهادی سرت بر زمین؟

چگونه شدت عاقبت، این چنین؟

بگو روح و تن کی شد از هم جدا؟

کجا رفته آن تن، تویی در کجا؟!

چه داری؟ بگو وضع و حالت به من

چه شد بعد مردن تو را، جان و تن؟!

بگو تا بگویم چه شد، بعد تو

هر آن‌چه که بگذشت، از من شنو!

بگویم تو را من ز کهنه، ز نو

از آن ماجرا این حکایت شنو

ز دنیا و دارایی‌ات هرچه بود

شده بعد تو جملگی هم‌چو دود

برایت بگویم ز بود و نبود

چرا وانهادی، نبردی تو سود

تو هم گر نگویی ز خود بهر من

بگویم ز حال تو بعد از کفن

ز بعد از خروجت از این ملک تن

تن دیگران شد ز تو پیرهن

ورق گشت و شد بعد تو این جهان

به کام دل سایر مردمان

شده خانه‌ات مال دیگر کسان

همه فکر بردن، ز پیر و جوان

ندیدی، زنت شوی دیگر گرفت

به‌دور از تو، عیش خود از سر گرفت

نه یادی، نه نامی، دگر در میان

نه مال و منالی، نه آه و فغان


گوش دل

سخن چون فراوان شد و بی‌امان

به گوش دل آمد صدایی ز جان

از آن مردگانم صدایی رسید

ز افسردگان نکته باید شنید

بگفتا: شنیدم، که باید شنید

تو بشنو ز من آن‌چه چشمت ندید

تو بشنو که حالم چه بود و چه هست

به هوشم، نه بیمار و مجنون، نه مست!

شنیدم ز تو آن‌چه گفتی؛ شنو

که تا گویمت رازها نو به نو


عالم دیگر

پس از آن‌که رفتم ز دنیای دون

شدم از جهان دست خالی برون

گرفتم من از سِرّ مردن خبر

رسیدم به راز و به رمز بشر

رسیدم به خود بی دل و دست و سر

قبایی به تن دیدم از شور و شر

دل و جان و تن پر شد از سوز و آه

ندامت مرا شد لباس و کلاه

شدم وارد اندر ره دیگری

چه گویم که از گفته سودی بری!

که آن عالم و آدمِ دیگر است

جهان را نه این قالب و پیکر است

بود زندگی عالمِ آخرت

که جمله جهان هست خود در برت

چو شد کفْن و دفنم به دنیا تمام

بریدم ز دنیا، به یکباره کام

گرفتند جانم به هر ضرب و زور

برفتم ز دنیا همی سمت گور

کجا بود تابوت و کی شد کفن؟!

کجا محفلی؟ کو گُلی؟ کو چمن؟

به ظاهر کفن بود و تابوت و تخت

به باطن، عذابی بسی تلخ و سخت

کمی آبِ سردم به تن ریختند

که آه از نهادم برانگیختند

مرا چون نهادند در خاک گور

نه با میل و رغبت، به اجبار و زور،

پس از آن، چنان گور من تنگ شد

که گویی کفن، خود پر از سنگ شد

رُخم را گشودند تا بلکه من

توانم ببینم بُرون از کفن

نهادند چون گونه‌ام را به خاک

مرا گشت منزل همان خاک پاک

نشستند و گفتند از من سخن

گذشتند و رفتند آن مرد و زن

برفتند و دیگر ندیدم کسی

قرینم نشد غیر خار و خسی

بدیدم که بگریزد از من پسر

به همراه همسر، کجا شد پدر؟

دگر دختر و یار غار کسان

بگو تو که ماندی، چه داری گمان؟

چو دیدم دگر کس نمانده به سر

رهایم نموده همه خشک و تر

به یادم رسید آن همه هرچه بود

ز خرد و کلان و زیان و ز سود

پس از آن، بسی شد سؤال و جواب

از آن‌چه که بود از گناه و ثواب

حساب دو عالم ز من خواستند

به نام من از خوب و بد کاستند

همه هرچه کردیم و سر زد ز ما

رسید آن به ما چون غمی پر جفا

ز بود و نبود و جفا و صفا

ز دار و ندار و ز مهر و وفا

چنان مو کشیدند از لای ماست

که قدم خمید از دروغ و ز راست

ندیدم پس از آن سؤال و جواب

نه خواب و نه راحت، نه نان و نه آب!

همه شد عتاب و عِقاب و عذاب

تنم گشت از جورِ موران کباب

چو خوردند و بردند، چیزی نماند

به‌جز استخوان‌ها پشیزی نماند

همه، هرچه بود از میان رفت زود

نمانده ز جسمم به‌جز گرد و دود

بشد روحم از هر نُمودی جدا

ولیکن گرفتارِ درد و جفا

به من خوف و وحشت فراوان رسید

دو چشمم به‌جز وحشت و غم ندید

به من درد و رنجی رسید از هوس

قفس پر شد از آه تلخ نفس


ظلمت خانه

به گوشم صدایی بر آمد ز گور

که من خانه ظلمت‌استم، نه نور

منم خانه خوف و رنج و هراس

منم خانه حیرتی بی‌قیاس

منم خانه تارِ پُر مار و مور

منم وحشت‌آباد اهل غرور

بود تنگی من به قدر حساب

موظف شدم بر عِقاب و عذاب

منم دوزخ جانِ ناسازگار

ز بهر بَدان‌ام بسی بی‌قرار

ولی عیشِ راحت به خوبان دهم

همی ناز و نعمت فراوان دهم

شوم مرد حق را انیس حضور

حضورش بود مونسم هم‌چو نور

همه کار نیکش شود آشکار

بود نزد من راحت و پایدار


گور بی‌نام و ننگ

بگفتا به من گور بی نام و ننگ:

ز بهر چه رفتی در این گورِ تنگ؟

همین گور تو بوده بهر دگر

فراوان زن و مرد و دخت و پسر

بشد بر همه رنج و ماتم زیاد

تو هم خود ببینی همه عدل و داد

تو عبرت اگر می‌گرفتی ز پیش

نمی‌دادی از دست، آیین و کیش

چه شد مال بسیار و گنج نهان

که شد بهر تو، تا رسیدی به جان

نهادی چرا گنج و گشتی چو خاک؟

نبستی تو خود طرفی از گنج پاک

کنون بهر تو نیست گنجی دگر

به‌جز رنج و غوغا چه داری به سر؟


راز اهل قبور

به‌ناگه ندایی شنیدم عجیب

که از گور تاریک می‌زد نهیب

تو هم خوش نشستی بر این قبر و سنگ

به زودی در آیی در آن بی‌درنگ

تو را سخت در انتظارم، بیا

تو خود زین کلامم بخوان ماجرا!

تو را کی رسد فهم این حرف من؟

مگر دل رها سازی از قید تن

بگفتم تو را شرط گفت و شنود

که خواهی نخواهی بیابی تو زود

شنو لحظه‌ای راز اهل قبور!

سپس خود مرا گفت آن دم به گور:

بیا و گذر کن از این خاکدان

که از من گذشت و نمانده نشان

تو بگذر ز دنیا و آن‌چه در اوست

ز مال و زن و خانه و یار و دوست

توکل نما بر خداوند جان

خدای جهان، خالق انس و جان

رها کن ز خود کار زشت و پلید

برو سوی «حق» با دلی پر امید

برادر، تو بگذر ز ملک جهان

برو سوی «حق»، آن بلند آشیان

تضرع نما، کاین غذای دل است

بشو مرد حق، گرچه خود مشکل است

به مویه بنال و بگو حق مراست

که غیر از خدا، هرچه گویی خطاست

بنال از غم مرگ پرماجرا

از آن‌چه که آید به امر قضا

طلب کن ز «حق»، لطف و عفو از گناه

وگرنه بمانی ز مقصد، به راه

بترس آن که گیرد تو را عدل «حق»

رود جان زارت طبق بر طبق

تو را از همه آن‌چه شد در میان

بگفتم به «حق»، بی صدا و بیان

خدایا ز فضل‌ات، به من کن نظر

وگرنه نباشد مرا غیر شر

کنون که دلم ناتوان است و زار

مرا کن به فضل خود امیدوار!


اصحاب یمین و شمال

مبادا که باشم ز اهل شِمال

به دستم رسد نامه پر ملال

رود دست چپ گر به سوی کتاب

چه سازم هم از خجلتِ آن جناب؟!

اگر گیردم بند و زنجیر او

چه سازم برادر؟ بیا تو بگو!

برند اَر به دوزخ مرا آن زمان

چه سازم ز خجلت؟ خدایا امان!

امان از سر غفلت پیچ پیچ

امان از هوس‌های تاریک و هیچ

کجا رفت طاعت؟ کجا رفت حال؟

کجا رفت شهرت؟ کجا رفت مال؟

کجا رفت علم و کجا رفت کار؟

همه دم دلم هست فکر فرار

همه همتم شد سراسر ز تو

که گویی بیا و بگویی برو!

همه امر و نهی تو شد کار من

همه صلح و جنگم به هر انجمن

به زقّوم و غسّاق مهمان مکن

گرفتار آتش تن و جان مکن


هوای وصال

ز بعد از همه، آن‌چه شد در مقال

به دل باید آری، هوای وصال!

مشو غافل از عمر و دنیای خویش

غرور از سر انداز و شو اهل کیش

همه آن‌چه گفتند و گفتیم باز

مکرر شود گر هم از اهل راز،

تمامی بود خود ظهوری از او

ظهوری که شد ریشه ذکر «هو»

به گفتار و پندار و کارت، مدام

به ذکر خدا کن مزین کلام

بیاور از او در میانْ گفت و گو

به تنهایی و جمع، از او بگو

ستایش نما با دل و جان خویش

که جانان عیان است در دین و کیش

نشو غافل از «حق»، مکن راه دور

که وامانی از جلوه‌های حضور

چو باشد تو را عذر تقصیر خویش

نگردد دلت نزد ایزد پریش

چه گویی به نزد بزرگ‌آفرین؟

خداوند هفت آسمان و زمین؟!

چه گویی تو در محضر آن اِله

که دیده است از تو فراوان گناه؟

اگر فرصت از کف دهی، غم خوری

به‌دور از خدا مانده، ماتم خوری

به گاه تماشا چنانی خموش

که آید صدایت به سختی به گوش

اگر او نبخشد تو را، وای تو

خجالت بگیرد سراپای تو

خجالت کم از نار دوزخ مبین!

حیا گر به دل داری ای نازنین


عزم سفر

بدان، ای برادر، تو را بس خطر

بود در کمین، هر کجا، در نظر!

خطر بس فراوان بود در کمین

به روی زمین و به زیر زمین

رها کن گناه و بزن دم ز «هو»

که مانَد دلت جاودانی به «او»

مهیا نما خویش را بر سفر

بکن عزم خود جزم و آسان گذر

مهیا نما توشه بهر طریق

که ره دور و بس پر خطر شد، رفیق!

بکن توبه از هرچه کردی گناه

برو سوی «حق» تا بیابی پناه

برو بنده «حق» بشو، ای رفیق!

به یکسو بینداز شمشیر و تیغ

ضعیفی، ذلیلی و بس ناتوان

تو دیگر صفاتت از این‌ها بخوان!

گمانِ خودی را ز خود دور کن

به ظلمت دل خویش پر نور کن

بود حیرت آدمی از جفا

از آن، ظلم و جور و ستم شد به ما

برو جهل را از سر و دل بِنِه

که مردی همین باشدت، ای پسر!

رها کن دل از وسعتِ آب و گل

ز دل، غیر «حق» را برون کن، بهل!

غنیمت شُمَر عمر کوتاه خویش

مکن جان و دل را اسیر و پریش


راه حق

نباشد رهی جز ره حق، بدان!

که جز حق نباشد رهی جاودان

همین که رَوی، رفتن‌ات شد صراط

به خوبی، به زشتی، به غم، یا نشاط

ولی بِهْ که گیری طریق رشاد

که آن دم شود «حق» ز کار تو شاد

نکن دوری از «حق»، که او آشناست!

کجا چاره‌ای جز طریق خداست؟

وجودت ز «حق» و نُمودت به اوست

که «حق» چهره تو به هر سمت و سوست

خدایا، خدایی سزاوار توست

منم بنده عاصی و پست و سست

به درگاه تو چون مدام آمدم

مسوزان دلم، گرچه خام آمدم

بگریم، بنالم به درگاه دوست

رهایم کن از غیر، کاو خود عدوست

گذر کن ز من، کن وجودم نقی

تو دورم کن از بندگان شقی

رجا و امیدم تو هستی، خدا!

مرا جز تو نبْود کسی آشنا؟


کجایند؟

نباشد جهان را بسی اعتبار!

نشد ثابتی غیر «حق» بی‌قرار

نمانْد و نمانَد جهان جاودان

تو پیری فردا ز امروز خوان!

کجا مانده‌اند آدم و نوح و هود؟!

تو هم می‌روی ای پدر، هرچه زود!

سلیمان و هم یوسف و دیگران

کجایند با خیل دیگر سران؟

نه موسی، نه عیسی، نه خاتم بماند

نه کاووس و اسکندر و جم بماند!

نه فرعون و نمرود، بردند سود

نه کسرا و قیصر، نه عاد و ثمود

نه صحرا بمانَد، نه کوه و نه کاه

نه عالَم، نه چرخ و نه خورشید و ماه!


اعتقادات من

به‌زودی تو هم می‌روی سوی گور

که خود می‌برندت برادر، به زور!

مهیا نما آن‌چه خواهی به گور

که تا خوش بخوابی و بینی سرور

بکوش از پی علم و پاکی نخست

بکن اعتقاد و عمل را درست

تو خود کن مهیا و حرفم شنو

بگویم همه اعتقادم به تو

من امروز و فردایم اندر گریز

از این کهنه بازار، از این خاکریز

بُوَد اعتقادم به «حق»، چون «علی» علیه‌السلام

که حق‌اند هر دو نبی و ولی

خدا را بدیدم، به‌دور از سوا

ز قید و صفت، وز دویی‌ها رها

هر آن‌چه که بینم، همه هست دوست

که غیر و سوا، سمت و سویی به اوست!

به جانم نمود از ازل او قیام

خدایی که باشد کمال تمام

به قبر و قیامت، دلم آشناست

حساب و کتاب و هر آن‌چه به‌پاست

دل و دین و آیین، مرام من است

که قرآن و سنت، امام من است

شده علم و تقوا دو بال و پرم

اصول و فروعش به جان بنگرم

کنم پیروی از رسول و امام

هم از انبیا و امامان تمام

امامت، بود دین و ایمان من

از اول به آخر، شده جان من

از آدم به خاتم ، علی تا علی

حسین و حسن، مهدی منجلی

گل عصمت حق که زهرا  بود

خود او در مَثَل، نور اعلی بود

به کوی و حریم حرم‌های پاک

بگردم خدایا ز «لو» تا به «لاک»

امامان حق را شدم، من غلام

بود اعتقادم همین یک کلام!

به مهدی و زهراببستم دلم

به مهر همانان سرشته گِلم

امید فرج دارم از لطف او

که سازد جهان را خوش و نیک‌خو

بود اعتقادم به رجعت چنان

که نصرت بود آنِ «حق» در جهان

به مردن، به قبر و سؤال و جواب

شدم معتقد، با معانی ناب

شنیدم به جان، هرچه از وحی اوست

که قرآن بود عطری از موی دوست

قیام و قیامت، حساب و کتاب

شده باورم با سؤال و جواب

گوارا و زنده، روان و ردیف

نبینم مقابل، کسی من حریف!

ز کردار و نطقِ جوارح بخوان

هر آن‌چه که دارد به جانم نشان

ز غیر خدا شد دلم بس کسل

نشد باورم، غیر «حق» را بِهِل

هر آن‌چه عوالم، هر آن‌چه ظهور

ز «حق» بوده، بی عُجب و کبر و غرور

هر آن‌چه که آید ز «حق» موبه مو

پذیرم که تا بینمش روبه رو

امیدم بود بعد از این ماجرا

بنوشم می‌از ز خُمّ لطف و صفا

بگیرد مرا دست «حق» هر زمان

شوم بر نبی و علی میهمان

که تا در حضور جنابش مدام

بمانم به رضوان، به دارِ سلام

تجلی کند بر دو عالم «وجود»

نیاید به جان و دل من رکود


حشر و حضور

خدایا، برانگیزم اندر وجود

به جمع و حضور و هر آن‌چه که بود

خدایا، منم خود نشانی ز تو

بیاور به جانم دم از نوبه نو

نگر مظهر جمع جود و وجود

نه وصف است و نه ذات و نه جز تو بُود

مرنجان دلم را، ملغزان قدم

بود چشم و دل سوی تو دم‌به دم

گریزم ز خود، رو به تو آورم

ازل تا ابد، وصف تو در سرم

خدایا، ندارم به‌جز تو کسی

به لطف تو دارم توکل بسی

گذشتم از این ماجرا، ای خدا!

گناهم ببخشا، ز من شو رضا!

بیا از منِ عاصی بی‌پناه

رضا شو، مگردان ز روی‌ام نگاه

رها کن وجود مرا از عذاب

بکن پاکم از هر عِقاب و عِتاب

بده اوج و دورم تو از نقص کن

رهایم ز هر چهره و شخص کن

به عشقت بسوزان همه هستی‌ام

بگیرم مگر اوج از این پستی‌ام

به حق همه فعل و حق صفات

ز وصفم فنا ساز در عین ذات

به حق محمّد، به حق علی

بده ختم مُهرم ز مِسک ولی

تو دانی به حق همه اولیا

منم عاشق تو، منم آشنا

نکویم غلام و علیپیر من

علی حق به هر محفل و انجمن

 


 

 لا فتی إلاّ علی علیه‌السلام

 


 

جمع و فرق

رخ چه باشد؟ جز که وصفی از نقوش بی‌کران!

عقل و دل گوید سخن در پیشگاه لا مکان؟!

لا مکان قید است و تغییرش نمی‌یابد زیان

مطلق است آن دلبر و مولا، امام انس و جان

لطف او سِرِّ قَدَر، سرلوحه عین قضا

رمز هستی باشد و صافی به پرگار صفا!

ذره ذره، هرچه باشد اندر این ارض و سما

گشته از فیض وجودش، صاحبِ نور و ضیا

مور و مار و نور و نار و هرچه بود و هرچه هست

از بقایش زنده‌اند و در لقایش شاد و مست

جلوه‌ها دارد از او گل در گلستانِ جهان

پرتوِ حسن رخ‌اش کرده ز حق، هستی روان

لایق آن «لا فتی إلاّ علی» دیگر که بود؟!

جز «علی بن ابی‌طالب » به هر دور وجود

یا علی علیه‌السلام ، ای نور پاک لا یزال و لم‌یزل!

خود تو هستی جاودان و در ابد، عین ازل

مشکل اَرْ دارد کسی، نزد تو آید لاجرم

مشکلش را می‌گشایی، هرچه باشد بیش و کم

لطف تو لطف خدا باشد به هر شکل و نشان

مشکل از یمن تو آسان می‌شود، در هر مکان!

تو امیر انس و جانی، صاحب مُلک و مکان

هم به حق شایسته‌ای، در آخرت، هم در جهان

 


 

فخر آدم و خاتم

تو امیری بهر خوبان دو عالم، بی‌گمان

فخر آدم، نفس خاتم، جان‌نثارت شیعیان!

حیدر کرار و رخصت‌دار تیغ ذوالفقار!

هستی از بهر ظهور حق، به تو شد آشکار

مصدر هفت و چهاری، منبع فیض خدا

زوج زهرا، آن نگاری، دلربای اولیا

تو نبی را یار غاری، جان‌فدایت عاشقان

بهر زهرا هم قراری ای گل باغ جهان

گر نبود آن زهره زهرا، تو را یاری نبود

گر نبودت عصمت کبری، هواداری نبود

بوده نقش دل مرا هر لحظه «هو حق یا علی»

شد ظهور ما ز بود تو، به آن نص جلی

ساحت مُلک و مکان از پرتو تو شد پدید

تو پدیدِ ناپدیدی، کی توان روی تو دید؟!

ساقی و ساغر تویی، هستی تو روح جاودان

عاشق و معشوق داور، چهره جان و جهان

یا علی علیه‌السلام بنما یدِ بیضا به جمع انبیا!

تا کند موسی نظاره، حکمت این ماجرا

از تو بر موسی شد این معنا جمال کبریا

ای جلال حق، تو هستی روح پاک ماسوا

گرچه گویندت خدایی، ای خدای مهربان!

برده عشقت بی‌محابا، عده‌ای را در زیان

یک زمان موسی، دمی عیسی و یک دم هم شعیب

هر زمان خود بت‌شکن باشی، سراسر رمز غیب!

گاه در ارض و گهی تو در سما باشی عیان!

لحظه‌ای هم در مکان، امّا نمی‌گنجی در آن!

 


 

فاش می‌گوییم

فاش می‌گویم سخن، پروا ندارم از جفا:

من علی را کی خدا دانستم ای دور از خدا؟!

این همه اوصاف و یک ممکن، چه می‌گویی پسر؟!

واجب و ظاهر بود او، جملگی شد سربه‌سر!

او شد «أوْ أدنا»ی پیغمبر به رخسار صفا

گشت معراج نبی، بر او ظهوری از بقا

چشم و ابرو و لب و رخسار آن ماه تمام

شوق و عشق ما به هر چهره شد اندر هر مقام

گرچه ناسوت از جمالش برده بهره بی‌شمار

شد اسیر دست او شیطان شوم نابکار

زد به فرقش ضربتی آن نکبتِ ناسوتیان

آن که اشقی الاشقیا نامیده شد در این جهان

شد ستم بر مردمان از قتل مولایم علی علیه‌السلام

شد گرفتار خزان، پاکی ز خط منجلی

فرق خونینش چه‌سان دیدند آن نوران پاک

شد چه غوغایی به‌پا آن دم که افتاد او به خاک!

کاش مادر، مرده می‌زاد آن لعین نابه‌کار!

تا نمی‌زد آن چنان زخمی به فرقِ روزگار

بازگو: زینب چگونه دید رخسار پدر؟

طاقت از کف داد و شد جان صبورش پرشرر

نه همان را دید زینب! دید تشتی پر ز خون

کز برادر لخته لخته خون دل آمد برون

باز هم دید او میان قتلگه نعش حسین علیه‌السلام !

پاره پاره پیکر خون خدا، با شور و شین

گه جگر را دید در تشت و گهی سر پیش رو

هم غم جدّ و پدر، مام و برادر مو به مو

خیزران را تا سکینه دید، گفتا عمه‌جان!

نی سزاوار لب و دندان بابم خیزران

چون سکینه دید آن زشتی از آن نامردمان

گفت با عمّ‌اش سزا کی بوده بر بابم چنان؟!

هر جفا و هر جنایت از یزید و دیگران

عبرت عالم بود، تا حق بگردد خود عیان

صوت قرآن از لب حق شد به‌ناگه منجلی

از سر ببریده آمد پاک و گویا و جلی:

ای ستمگر، شادمان هرگز مشو در کارزار

غالب و مغلوبِ دوران را کند حق آشکار!

نور حق! ای شور ایمان! یا حسین بن علی

نور چشمانم نما هر دم به نورت منجلی!

یا علی علیه‌السلام ، ای عشق حق، ای دلبر دل بی‌قرار

ای که هستی بر همه هستی، تو دلدار و نگار

دل به تو دادم، رسیدم از صفای تو به حق

در وصال حق، تو را دیدم چو دیدار شفق

شد نکو فانی به تو، حیرانِ ذات ذوالجلال

حق همه هستی و هستی تو به ذاتش بی‌مثال

 

مطالب مرتبط