فصل چهارم: ناز و نیاز
حضرت عشق
مثنوی از معروفترین و پرکاربردترین قالبهای شعر فارسی است که ایرانیان آن را ابداع کردهاند. بسیاری از شعرهای فاخر ایرانی در این قالب سروده شده که حماسهسرای نامآور، فردوسی، کتاب شاهنامه را در این قالب آورده است. همچنین نظامی، خاقانی، سنایی، عطار و مولوی در این قالب، آثاری ماندگار از خود به یادگار نهادهاند. مثنوی در هر بیت خود قافیهای مستقل دارد، ولی وزن آن در تمامی بیتها یکسان است. شماره بیتها محدودیتی ندارد و محتوای آن نیز آزاد است و هر معنایی ـ اعم از عاشقانه، عارفانه، حکیمانه، موعظه و پند، طنز و هزل و امور اخلاقی یا اجتماعی ـ را میتوان به این قالب شعری آورد و همین آزادیهاست که سبب شده شعرهای فراوانی، بهویژه در دورههای متأخر در این قالب سروده شود.
اما اگر بخواهم در این نوشتار از چگونگی جوشش شعرهایی که گفتهام با خواننده محترم همسخن شوم، باید بگویم این شعرها از نهاد بسیار عاطفی من برآمده است. در کودکی وقتی هنوز شش سال تمام نداشتم، پر از عاطفه و شور بودم و شعر میسرودم. زمانی که حضرت «محبت» سراسر وجودم را فرا
(۱۱۹)
گرفته بود و «معرفت» در تمام وجودم راه میرفت و «عشق» و «شور» را در خود مجسم میدیدم و مشاهده مینمودم و با طنّاز صفا میرقصیدم، با عشق بزمی داشتم و با محبت همسخن بودم و نغمه موزون، ساز میکردم. زمانی که غرق رقص و شعر و شور بودم. سراسر زندگیام بیهیچ کم و کاستی، با عشق پر شده بود. عمرم عشق بود و عشق. شوق، سوز، درد، هجر، غم، صفا، محبت و مهرورزی، از اولین واژههایی بود که از اولین روزهای توجه و ادراکم با خود دارم و لحظهای دور از آن نبودهام. این حقیقت، اگرچه در سنین مختلف چهرههای گوناگونی به خود گرفته و در مظاهر گوناگون به گونه متفاوت برایم تجلی نموده، اما تمام آنها از حقیقتی زود آشنا حکایت میکرده است که در نهایت، صید آن معنا گردیدم و آن حقیقت مرا در تاس عشق نشاند و نافم را با مهر برید و چلهام را کامل کرد و از تمام چهرههای گوناگون رهاییام داد و مرا از من ربود و راه بر غیر بست.
گوشههایی از طبیعت ناآرام عالم و آدم، مرا به خود وا داشت و چهرههای ملموسی، دل از کفم برد و سایههای ناپیدایی حیرانم کرد و در هر مقام، دلآرایی، خواب و بیداریم را به هم آمیخت تا مرا از خود برد و قامت خمیده و چهره رهیده عاشقان را در کامم ریخت. از آن زمان تاکنون هزاران بیت شعر گفتهام و چون تعمدی بر حفظ و نگارش آنها نداشتهام تنها بخشی از آن مانده است که در دیوان حاضر آماده نشر شده است. از همان کودکی، عاطفه، شور، عشق و احساس همراه همیشگی من بوده است. یکی از نخستین شعرهایی که گفتهام بیت زیر است که هماکنون نیز به آن غبطه میخورم:
(۱۲۰)
نکو خون جگر در جام دل ریز
که زین محبوبه ناید جز عنادی
تخلص من در شعر از همان ابتدا «نکو» بوده است. شعرهایی که میگفتم، از فراز و نشیبها و عشق و محبتی که در دلم میجوشید، حکایت دارد. عشقی که هنوز هم به قوت خود باقی است و هیچ گاه افول نیافته است. بعدها در عرفان برایم تحلیل شد که «عاشقکشی حلال است»، اما روزی که این شعر را سرودم، به تفصیل این حقیقت را نمیدانستم.
از طفولیت، دوش به دوش هر ذره، با شوقی سرشار بر آن بودم تا معشوق ابد را در بر بگیرم. هنگامی که نابهنگام مرا وصولی چنین پر درد اما شیرین دست داد، نماز و نیاز عشق گزاردم و پا از سر انداختم و بیپا و سر به کوی جانان شتافتم و خود را با تمام بیخوابی به بام دام او انداختم؛ چنان که او را بر من لطف آمد و چنان مست از باده فنا نمود که عقل از من زایل گردید و جنونِ مرا نادیده انگاشت؛ بهطوری که تا صحنه روزگارم باقی است، هرگز میل به عقل و جنون، و دل به دنیا و آخرت نخواهم بست و کسی و چیزی را جز حق به حیات و زندگی دلم راه نخواهم داد. این عبارت کوتاه و خموش که پنهانی بسیار دارد، جوانی سراسر تحرّک، تلاش، توفیق و عشق مرا به گویایی بیان میدارد. سیری طبیعی و حرکتی الهی که دست قضا و دید قدر آن را در یکدیگر و بیتوجه به اراده من دنبال مینموده است؛ چرا که همانطور که بارها گفتهام، کتلهای عشق را حضرت دوست در برابر من میگماشت و خود آن را هموار میساخت؛
(۱۲۱)
بیآن که از سیر و گذر آن باخبر باشم. و گویی دستی آگاه و توانا مرا به کوچه کوچههای عشق و قرب میکشاند و مستی جانان را به جان، و از جان به دل و دیده میکشاند.
نخستین نماز عشق
وقتی نخستین نماز عشق را گزاردم، دوران شور و غرور و احساس به پایان رسید و حال و هوای عاطفه، خود را به عشق و ثبات تحویل داد و با اولین نماز عشق، در دیاری آرام و مُلکی بادوام، قصد توطّن نمودم و در گوشهای خلوت، عزلت گزیدم و خود را در معرکه عشق، آرام و تنها و بریده از دار، دیار، دیار و تمامی تعلقات هستی، تنهای تنها یافتم که گویی کسی و چیزی را ندیده و تیتر و عنوانی از دنیا را به چشم نیافته و به دل نسپاردهام. یافتم وجود آرام اما ناآرامم هرگز پشت به جانان نکرده و نخواهد کرد و جان مرا موجب هراسی نخواهد بود و هرگز خوف از طوفان نداشتهام و نخواهم داشت. آرزویم نیز همیشه این بوده است که آرام نمیرم و به جای مردن، زندهتر شوم و به جای عافیت، در بلا باشم و همچون پروانهای پر سوخته در طواف شمع حق، جانبازی نمایم و ترک ترک کنم و فعل ترک را به ترک فصل وانهم.
بهترین رفیق
در این فرصت، به نیکی دریافتم که بهترین دوست، شیرینترین یار و نزدیکترین رفیق آدمی، تنها حق تعالی است و بس. هر کس و هر چیز اندازه و مرزی دارد و بیش از اندازه معین، با آدمی همراه نیست و همین که ظرف نمود وی پر شد، دیگر تحمل و صبوری تمام میشود و به طور ارادی یا غیر ارادی آدمی را ترک میکند. تنها خداوند مهربان است که در هر صورت و با هر
(۱۲۲)
شرایطی آدمی را میخواهد و از هر جهت نیازمندیهای او را تأمین میکند. علاقه حق تعالی به انسان بدون طمع است و نیز توان برآوردن همه خواستههای انسان را دارد و جز به صلاح و صواب نمینگرد. اگر انسان نسبت به تلاشی که برای جلب و جذب فردی و چیزی دارد، به اندازه کمترِ از معقول، به خدا رو بیاورد و دل به او بندد، خداوند متعال یار و صدیق شفیقی برای وی میگردد. گاه آدمی برای جلب و جذب موجودی ضعیف سالها کوشش میکند؛ در حالی که میداند مدت انس وی با او بسیار کم و اندک است؛ اما با کمتر از این مقدار، حق تعالی به آدمی رو میآورد و مدت وی هم تا ابد است. دل به حق بستن، به او عشق پیدا کردن، مهر وی را به دل گرفتن و احساس فراقش را در خود یافتن، موجبات کمال و صلاح و صفای آدمی را فراهم میآورد. اگر اندکی توجه به حق تعالی پیدا شود، درهای معنویت و صفا به روی آدمی باز میگردد و انسان، خداوند را در خود مشاهده میکند. نظر به هر چیزی فنا دارد و تنها نظر به حق است که باقی میماند. دل به هر کس بسته شود، بریده میگردد؛ اما دل به حق بستن، بریدن ندارد. اگر انسان خدا را داشته باشد و به او اعتماد کند، دیگر احساس غربت، تنهایی و نارضایتی در خود احساس نمیکند؛ چرا که غریب کسی است که از حق تعالی دور است و دل بر غیر حق دارد.
تنها دوستی که سزاوار دوستی است، خداست و در هنگام لغزش نیز با آدمی دشمن نمیگردد و در هیچ شرایطی از آدمی دور نمیگردد و برای همیشه نزدیکترین است. با توحید، میتوان با خدا جدی بود و با او عشق بازی کرد. این تنها خداوند است که رفیق آدمی است. خدای تعالی خود رفیق است و رفیقباز. رفیقی است که هیچ گاه آدمی را رها نمیسازد و تنها نمیگذارد و از زنده و مرده آدمی جدا نمیگردد. همچنین است محبت اهل صفا، موحدان،
(۱۲۳)
اصفیا، اولیای خدا و مردمانِ راست و درست به افراد که هرگز زوال نمیپذیرد و حوادث نمیتواند آنان را از هم دور و جدا گرداند؛ بلکه مشکلات و حوادث، آنها را صیقل میدهد و بیشتر به هم نزدیک میسازد و عشق و مهر آنان نسبت به یکدیگر را بیشتر میکند. این فاصله میان اهل دنیا و آخرت، هرچند کوتاه نیست، وجود دارد و مردمان راست و درست با آن که اندکاند، هستند و من نیز در تنهایی خویش، گاه یارانی استوار داشتهام.
هرچند انگیزههایی که دوستیها را برپا میکند و عواملی که موجب نزدیکی و قرب دو فرد میگردد، به طور کلی از خودخواهی عمومی سرچشمه میگیرد و تمامی موقعیتها را این خودخواهی است که همراهی میکند؛ بدون آنکه ظواهر امر، حکایت و نشانهای از این خودخواهی داشته باشد. اینگونه روابط که بر اساس خودخواهی است، هرگز نمیتواند بقا و استمراری داشته باشد و از آن مهر، محبت و علاقه حقیقی به دست نمیآید و تنها صورتی از الفت، حاکم است؛ تا زمانی که این خودخواهی خود را ظاهر سازد و از لابهلای ظواهر به دست آید که تمامی الفتها تهی از صفا بوده است. اینجاست که مهر و محبتها نقش بر آب شده و بنیاد الفت، چون دودی به آسمان میرود.
هنگامی که افراد بر سر چهارراهها، دوراهها، یا تنگناهای زندگی همدیگر را بیمهابا ملاقات میکنند و مییابند که رشته الفت و محبت و رابطهای که بوده، اساس حقیقی نداشته است و تنها منافع و موقعیتها ایجاب چنین امری را میکرده است، به راحتی از یکدیگر میگذرند و به هم پشت میکنند و گاه میشود که رو در روی هم میایستند و چنان با هم مقابله و ستیز میکنند که گویی خصم واقعی و دشمن هزار ساله یکدیگرند. البته، روابطی که اساس
(۱۲۴)
آن را نادانیها یا اغراض شیطانی برپا میکند، هرگز نمیتوان از آن ثمر و توقعی بیش از این داشت.
الفتی که بر اساس خودخواهی، اغراض شیطانی و هواهای نفسانی باشد و جنبههای حقیقی و انگیزههای معنوی نداشته باشد، زودگذر و کوتاه است. این ظاهرسازیها و بازیهای محبتگونه کودکانه ممکن است سالیان درازی به طول انجامد و همراه با خوشیهای فراوانی باشد، ولی چون اساس سالم و رابطه درستی ندارد، امید بقا و استمراری به آن نیست و زایل میگردد.
این اساس مادی و رابطه دنیوی در تمامی سطوح میتواند وجود داشته باشد؛ از جمله رابطه دوستی و زناشویی و دیگر روابطی که تمامی بر پایه منفعتطلبی و فرصتخواهی است.
اگر اساس روابط را ایمان، درستی، سلامت، پاکی، عشق و شرف آگاهانه تشکیل دهد، هرگز زوالی را در پی ندارد و گذشته از سلامت و رضایت، همراه بقا و ابدیت میباشد. البته در صورتی که تمامی این واژهها به حقیقت در افراد یافت شود و تنها به صورت اکتفا نگردد؛ زیرا از صورت اینگونه واژهها و روابط چیزی جز زوال حاصل نمیشود.
ادعا، ظاهرسازی و پرگویی را نباید دلیل بر محبت و عشق افراد دانست. تمامی دعاوی را باید در بوته آزمایش قرار داد تا معلوم گردد افراد نسبت به هم چگونه رابطه و عشقی دارند. باید دید زن عشق به شوهر دارد و زندگی خود را در شوی خویش مییابد یا در خانه و زندگی مادی؟ که در این صورت، با نابودی زندگی مادی، دیگر عشقی نمیماند و با نابودی پول، پست و مقام، تمامی اهل دنیا یا بسیاری از آنان از اطراف آدمی، نه آنکه میروند، بلکه
(۱۲۵)
میگریزند و پشت سر خود را نیز نگاه نمیکنند و گاه دشمنی نیز میکنند.
این صفت اهل دنیاست که در هنگامه وقوع حوادث باقی نمیمانند و فقط در خوشیها خوشاند و از ناخوشی گریزان.
رفیق، تنها حق تعالی و نیز کسی است که با حق تعالی است و به او عشق دارد و در او فانی است. او پناهگاهی است که میشود در زیر لوای مهر و عطوفت وی آرام گرفت. کسی که سایه مهر و محبت و خنکای آیین عشق، و صفای سادگی و پاکی معنویت و عطر روحافزای ملکوت را میهمان قلبها و دیدهها مینماید. وی جانی دارد به پاکی آب و آیینه و به طراوت فضایی بارانی بر آبشاری که درختانی انبوه را در کنار خود دارد.
ماجرای محبوبان
آنچه گفته شد این سوی ماجرای عشق است و اگر آدمی بخواهد آن سوی عشق به حق را معنا کند، هنگامهای خواهد بود. عشق، ماجرای محبوبان است و حتی آن را در محبان نمیتوان سراغ گرفت. محبان هماره سرگرم زحمت و در غرقاب ریاضتاند، و این عشق است که در محبوبان است. زجر و سوز و غم برای محبوبان است که بسیار شیرین است. آنان خدا را به وجد میآورند و آنقدر از بلاها استقبال میکنند که هر کسی را به تسلیم میکشند؛ طوری که گویی خداوند هم دیگر نمیخواهد برای آنان بلایی بفرستد. آنان خدا را با عشق به پایین میکشند.
آنان چنان گرم عشق هستند که همه چیز خود را میدهند و به خدای خویش وفادار هستند. مانند حکایت حضرت ابراهیم علیهالسلام که به هر فرشتهای که برای کمک به او میآمد، میگفت «بک لا» و تنها منتظر خدای خود ماند. برخی
(۱۲۶)
به خدا میگویند هر کار میخواهی بکن که من حرفی ندارم. خداوند بعضی را برای خویش خلق نموده و آنها را بسیار خوش دارد؛ زیرا «الجنس مع الجنس یمیل». او با هر بلایی میسازد و غمی نیز ندارد. خدا هرچه با آنان نماید، عشق ایشان به خداوند برش ندارد؛ همانطور که عشق این ویژگی را دارد که در آن شک و شرطی نیست!
امام حسین علیهالسلام از این کسان بود. خداوند او را به کربلا مبتلا کرد. خیمههایش را آتش زدند، خودش را ذبح کردند، فرزندانش را آماج تیر و تیغ نمودند، گلوی نازک و لطیف طفلش را به تیر سه شعبه دریدند و هر یک از یارانش را سر بریدند و پاره پاره ساختند و به آن حضرت بیحرمتیها نمودند؛ ولی بنا بر نقلی که رسیده است، آن حضرت هرچه به ظهر عاشورا نزدیکتر میشده، صورتش سفیدتر، نورانیتر و زیباتر میگردیده است. امام حسین علیهالسلام در آن روز خدا را پایین (به ناسوت) کشید و خاکنشین نمود؛ زیرا امام حسین علیهالسلام هرچه از دست میداده است، باید خدا جای آن را پر نموده باشد. هیچ کس حتی پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام چنین توفیقی نیافتند که خداوند را اینطور به خاک (ناسوت) بکشانند؛ از این رو میگوییم امام حسین علیهالسلام پیامبر عشق است و در این زمینه حتی پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام امت او هستند؛ چنانکه در روایت آمده است: «أنا من حسین».
در مورد حضرت زهرا علیهاالسلام و حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام گفته میشود خداوند برای آنان مائده آسمانی به زمین نازل نمود؛ ولی باید گفت پایین کشیدن خوراکی چیزی نیست، این که کسی خدا را که صاحب غذاست پایین و به خاک بکشد، بسیار دشوار است. آن هم با بدنی پاره پاره از انبوه تیرها، نیزهها، شمشیرها و سم ستوران. آیا آدمی میتواند به چنان قدرت فهم و درکی برسد
(۱۲۷)
که دریابد امام حسین علیهالسلام با حضرت حق چه کرده است؟ بیشتر، از این میگویند که حضرت حق با امام حسین علیهالسلام چه کرده است و کمتر به آن سوی ماجرای نینوا نگاه میشود! اگر کسی چنین فهمی داشته باشد و چنین امری را دریابد، همچون همّام لحظهای در قالب ناسوتی خویش دوام نمیآورد و بدن و کالبد وی از هم تلاشی مییابد. راستی حسین علیهالسلام که بود و با حق چه کرد؟ برای درک نَمی از این دریای سوز و حزن، بهتر است گریزی به قربانی حضرت ابراهیم بیندازیم.
زمانی که حق به عشق در ابراهیم نظر کرد و خواست بهترین تعلق خاطر ابراهیم علیهالسلام را برای خود بگیرد، بر اسماعیل دست گذاشت و او را انتخاب کرد. وقتی حق به ابراهیم فرمود: «اسماعیل را برای من قربانی نما که بسیار زیبا، برومند و نیکوکردار است و آن را در بهترین زمان به آستان من ذبح نما»، ابراهیم تعلل کرد و دل حق از این عشق آزرد و او را از این قربانی خوش نیامد و از آن منصرف شد و آن را به وقتی دیگر وا گذارد. شاید تأخیر قربانی حق به سبب تردید حضرت ابراهیم علیهالسلام در مرتبه نخست باشد که در ذبح اسماعیل آنگونه که شایسته امر حق بود، سرعت عمل نداشت. ابراهیم به خاطر سختی کار یا شیرینتر از عسل نبودن این کار نزد وی، در بریدن سر اسماعیل تعلل کرد و حق نیز قربانی وی را نگرفت، اما صبر نمود. حق بردباری پیشه ساخت تا آن که حضرت محمّد صلیاللهعلیهوآله پا به عرصه ناسوت گزارد و راضی شد حسین علیهالسلام برای حق قربانی شود و خداوند آن قربانی را از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله پذیرفت.
حق تعالی فرصت را به گونهای فراهم ساخت که گُلهای سرسبد آفرینش در دامان رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله رشد یابند، و حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام ، حضرت
(۱۲۸)
امیرمؤمنان علیهالسلام ، حضرت امام حسن علیهالسلام ، حضرت محسن علیهالسلام و حضرت امام حسین علیهالسلام با فرزندان و خویشان ایشان، وقتی به کمال رسیدند، به قربانگاه حق بروند و حق نیز پذیرای قربانی آن بزرگواران شد، ولی دست خود را ناپدید و ناشناخته گرداند. دستانی که حسین علیهالسلام را در آغوش خود کشید و آن حضرت علیهالسلام را با همه خویشان و یاران به جوار خود برد، برای حق بود و کمتر کسی است که بتواند این دست را ببیند؛ در حالی که این دستان به قدری ملموس بود که چیز دیگری در هستی کارگر نبود.
بذر قربانی امام حسین علیهالسلام با رحلت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله توسط حق کاشته شد و او صحنه را برای مشاهده قتل عاشق پاکتر از گل خویش، حضرت سالار شهیدان علیهالسلام آماده گرداند. این صحنه به اندازهای دیدنی بود که حضرت زینب علیهاالسلام آن را با «ما رأیت إلاّ جمیلا»(۱) برای تاریخ ثبت نمود. جمیل بودن این صحنه خونین، در همان است که دست حق از پس پرده بیرون آمد و همه آن را مشاهده کردند؛ نه این که حق بر آن بود تا نقشی زند و مردم به نقش بپردازند و نقاش را از یاد برند. خداوند در ماجرای پر غوغای کربلا ـ که عشق را تمام ماجرا و نهایت ظهور بود ـ هر آنچه را از دنیا میگرفت و هر که را از ناسوت جدا میکرد، برای خود بر میگزید و او را در آغوش خود جای میداد و این داستان پرسوز و گداز چه شیرین است؛ هرچند که حق چنان کهنهکار است که نمیگذارد دست او حتی در این صحنه سراسر عشق، شور و حماسه نمایان و آفتابی شود.
- بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۱۱۶٫
(۱۲۹)
او قربانی ابراهیم علیهالسلام را رها نمود و حسین زهرا علیهماالسلام را به قربانگاه کشید و او را به عنوان قربانی پذیرفت تا سرانجامِ عشق را به همه بنمایاند و آنان که لاف عاشقی میزنند از آنان که در عاشقی راستقامت میمانند، جدا گردند. او قربانگاه را آماده نمود و حسین علیهالسلام کودکان و عزیزان خود را به قربانگاه فرستاد. اینک این ابراهیم نبود که فرزند میفرستد؛ بلکه سرداری بود که سربازان و یاران بهتر از فرزند را به میدان میفرستاد! اینک این ابراهیم نبود که پاره تن را به دست پرنوازش خود به قربانی میفرستد؛ بلکه این حسین علیهالسلام بود که فرزندان برادر و فرزندان خود را که پاره تن وی بودند، به دست تیغهای تیز جلادان بدخیم و شوم میفرستاد. این ابراهیم نبود که فرزند را به روی زمین میخواباند؛ بلکه حسین بود که فرزندی شیرخواره و شش ماهه را به آغوش میگیرد و او را رو به خود نگاه میدارد و سپس او را برای حق به قربانی میبرد. این اسماعیل نبود که با آه و ناله فریاد میزند که: پدر! از فرزند خود حیا مکن و خنجرت را بر حنجرم بکش؛ بلکه این علیاصغر علیهالسلام بود که بعد از بریده شدنِ سر با تیری سه شعبه که گوش تا گوش او را از هم جدا کرده بود، لبخند بر لبان کودکانه و معصومانهاش نشسته بود و گل شور و شوق بود که در موج خون گم میشد.
این ابراهیم نبود که یکی را به قربانگاه میفرستاد، بلکه این حسین است که هفتاد یار را یک به یک به مسلخ میبرد و در انجام، او بود که خود را به زیر شمشیرها میکشید با پیراهنی کهنه که آن را نیز به دست خود پاره پاره نمود تا به همه برساند: شمشیرها، اگر دین جدم محمّد با کشته شدنم زنده میماند، پس بر سرم فرود آیید و من خود، آن را از پیراهنم شروع میکنم! چه سخت است و چه سان جانسوز است! فریاد یا جداه، یا رسول اللّهِ زینب حسین بود که
(۱۳۰)
اوج این مصیبت شگرف را نشان میداد.
عشق را رازهایی پنهانی و مخفی است که «سِرّ» به شمار میرود. کسی که صاحب جهل و عناد است و راهی نرفته و تجربهای نیندوخته است، آن را انکار میکند و از این سخنان رو بر میگرداند و کسی که به چنین اموری معرفت دارد، آن را بزرگ میشمرد. عشق را اموری پنهانی است که وهم از درک آن عاجز و زبان از بیان آن خسته و ناتوان است. عشق آیتهایی دارد که تنها بر قلب عاشق میریزد. آیههایی که ناآشنا به انکار آن بر میخیزد و دل وی به آن آرامش نمییابد و نمیتواند به آن اقرار کند و آگاه و آشنا نیز آن را عزیز میشمرد.
شگرفترین کتاب آسمانی عشق، کربلای امام حسین علیهالسلام است که بر آن پیامبر عشق نازل شد. آن حضرت، پیامبر عشق و کربلای او، قامت رسای تمامی عشق و صاحبلوای همه عشاق حقیقی است. اوست که در میدان عشق، تنها دُرّدانه حق بود و گوی سبقت را از همگان ربود و خود را قامت رسای جمال و جلال حق و عشق حقیقی او ساخت؛ چنانکه این بلندا در دعای عرفه ثبت شده است. حضرت سیدالشهدا علیهالسلام در این دعا با شور و حالی عاشقانه میفرمایند: «یا من لا یعلم کیف هو إلاّ هو، یا من لا یعلم ما هو إلاّ هو، یا من لا یعلمه إلاّ هو» که در آن، سخن از ذات پروردگار و هویت و وحدت اوست. و سپس این فراز را میآورند: «یا مولای مَنْ أنت؟ أنت الذی أنعمت، أنت الذی أقسمت، أنت الذی أجملت» که قرب و لقای ایشان را نشان میدهد و پی در پی «أنت، أنت» میگویند و بعد از آن، مثل عاشق و معشوقی که با هم نرد عشق میبازند «أنا» سر میدهد و میفرماید: «أنا یا الهی ألمعترف بذنوبی، أنا الذی أطمعت، أنا الذی أخطأت، أنا الذی هممت» هم از خدا و هم از خود
(۱۳۱)
میگویند، تا اینکه در این دعا به مقامی میرسند که دیگر نه «تو» میماند و نه «من»، و میفرمایند: «لا إله إلاّ أنت»؛ فقط تو هستی، «سبحانک إنی کنت من الظالمین، لا إله إلاّ أنت، سبحانک إنّی کنت من المستغفرین»، نه؛ خدایا! «من» نه، فقط «تو».
این دعا در کربلاست که به صورت عملی نمایش داده میشود. جایی که امام حسین علیهالسلام تمام نرد عشق را بازی میکند و تمام جام وحدت را سر میکشد و اینگونه است که ما ایشان را «پیغمبر عشق» مینامیم. اگر پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله خاتم مرسلان است و اگر پدر ایشان حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام امام اول و آخر و اساس ولایت است، امام حسین علیهالسلام پیغمبر عشق است و کربلایی که امام حسین علیهالسلام دارد برای هیچ یک از اولیای الهی محقق نشده است. این ویژگی امام حسین علیهالسلام است که روز عاشورا نسبت به تمام موجودی خویش قمار عشق، بازی میکند. این همان قمار عشق است که از آن به «پاکباختگی» تعبیر میکنند.
ظهر عاشورا جمال مبارک ایشان ملکوتی میشود، آنقدر زیبا میشود کأنّه حق تعالی را به زمین و به کربلا کشیده است و میفرماید: «یا سیوف خذینی»؛ شمشیرها مرا را در بر بگیرید. این همان دعای عرفه و عید قربان است! وقتی حضرت میفرماید: «شمشیرها مرا را در بر بگیرید»، خداست که در زمین کربلا قرار میگیرد. اینجا دیگر جای ابراهیم و اسماعیل نیست که «وَفَدَینَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ»(۱) و گوسفندی (حیوانی) فدا شود. در این روز، امام حسین علیهالسلام تمام عشق را در وجود خویش خالی میکند و حق را به تمام قامت به کربلا میکشاند
- صافات / ۱۰۷٫
(۱۳۲)
و تمامی دعای عرفه حضرت اباعبداللّه علیهالسلام در کربلا تجسم پیدا میکند.
فهم و درک عشق امام حسین علیهالسلام و معرفت به قتلگاه عشاق نینوا هنوز در توان بشر امروز نیست و آنان فقط از ماجرای کربلا خبری میشنوند و از حسین اسمی! امید است که آن حضرت دل همه را به عالم عشق رهنمون و چشم همگان را به آن حقیقت باز نماید.
کربلا قمار عشق است. عشق در پی خرابی عاشق است و او را به فنا و تَلاشی میخواند؛ تا آن گاه که خودی در عاشق نماند و وی قمار عشق را در آن منظر ببازد! عاشق در عشق خود فروریزی خویش را رفته رفته احساس میکند. عشق، میدان ریزش است؛ ریزشی که سقوط نیست، بلکه ترفیع و بر شدن به عالم قدس جبروت و بسیار بالاتر از آن، به مقام ذات بدون اسم و رسم است.
عاشق در مقام تعین، غیر از حق چیزی نمیخواهد و چیزی را نیز بر آن مقدّم نمیداند؛ چون اوست که اول و آخر است و کسی قبل و یا بعد از آن نیست. قبل یا بعدی برای حق متصور نیست تا بتوان چیزی را بر جناب ایشان ترجیح داد و در مقام لاتعین، وصفی نمیماند و حتی اسم حق نیز خود تعین است و در مقام لا اسمی چنین عنوانی نیز نمیباشد و «حق» نیز به لحاظ لاتعین بر او عنوان میشود و این معنای بلند، همان چیزی است که عاشق در پی آن است.
عاشق به حق تعالی عشق میورزد، ولی رضایت و عشقورزی با او، اشتغال او نیست و تنها به حق و معشوق اهتمام دارد و به چیزی جز آن اعتنا نمیکند و حرکت وی عشقی و وجودی است. وجدان غیر از اراده عاشق است، بلکه فقط اراده حق است که کارگر میباشد. عشق، امری برتر از اراده و اختیار است و عاشق از خود ارادهای ندارد تا حق را اراده کند. عشق، همان وصول است و
(۱۳۳)
عاشق یعنی واجد عشق و معشوق. عاشق، کسی است که به معشوق وصول پیدا کرده است و کسی که به محبوب خود وصول ندارد، شایق است؛ بنابراین شوق، طلب محبوب، و عشق، حفظ موجود است.
عشق به سبب شور، شوق، حزن و سوزی که دارد، باطن را تلطیف میکند و به آن لطافت میبخشد و جان آدمی را با سوهان درد صیقل میدهد. این درد است که بر حقیقت عشق وارد میشود. درد، مخصوص ناسوتیان است و قدسیانِ ملکوت را با آن که عشق است، درد نیست. درد ویژه آدم ناسوتی است که حقیقت عشق، او را نشانه میرود و کیمیای سعادت را با مدد گرفتن از گریه و اشک، در دل آدمی قرار میدهد. دل عاشق، کاسه چشمش میباشد و کاسه چشم تنها ظهور دل عاشق است و این دل و چشم است که از ترکیب اشک و خون و سوز و آه، آب حیات میسازد و کوره وجود آدمی را حرارت میبخشد و تمام ناخالصی دل را پاک میگرداند و عاشق را در مقابل معشوق چنان فانی میسازد که سر بر خاک تذلل میسپارد و بس. گریه شعار عاشق است و علاج عاشق، اشک است. مناجات و راز و نیاز و عشقبازی بدون اشک و آه میسر نمیشود و عاشق در طریق معشوق، سکینه و وقار و شجاعت نمیشناسد و رشادت وی تذلل است و بس.
آن کس که عشق ندارد مرده است و آن کس که عشق به خود ندیده است، کیست؟ مگو و مپرس که یافت نمیشود؛ ولی عشق به معنای زلال و پاکی که دارد، نصیب کمتر کسی میشود. آن کس که دلش را درد عشق و سوز هجر دریده باشد، معنای این درد شیرین را میشناسد.
عشق، حقیقت است و عشق مجازی وجود ندارد. عشقِ چهرهها و دیدهها،
(۱۳۴)
گزیدهای از ظهور حقیقت عشق است که دل در گرو آن میافتد و این خود بلای عاشقان است که اگر با ولایش همراه گردد، عشق حق دل عاشق را به شور وا میدارد؛ تا جایی که بیچهره، مهر محبوب را در خود ببیند و حدیث غیر فراموشش شود و تنها اوست که عاشق صادق خواهد بود و این است معنای آن شعر که گوید:
من هرچه خواندهام همه از یادم رفت
الاّ حدیث دوست که تکرار میکنم
شعر عشق
«عشق»، احساسی قوی و عاطفهای سرشار و دلی نازکتر از نور و بلور به آدمی میدهد و چنین کسی نمیتواند شعر نداشته باشد. عاشقی که سینهچاک ناله سر میدهد، نمیتواند شعر و سخن نداشته باشد و شور وصل، شوق دیدار یا غم هجر، کلمه کلمه جان او نگردد و از او نریزد. او نمودهای آفریده خود را واژه واژه درد عشق و مثنوی راز و نیاز قرار میدهد:
خدایی که ما را به جان آفرید
ز عشق خود آورده ما را پدید
خدایی که جز او همه باطل است
اگر این نداند کسی، جاهل است
فرو بند و درکش عنان زبان
که باشد محبت به شور و فغان(۱)
منزل عشق، دل است و دلی نیست که عشق نداشته باشد، وگرنه دل نیست:
جهان شد سینه و آن شوقِ پنهان
جهانْ دل، عشق از آن گشته نمایان
جهان، عکسی بود از روی آن ماه
چه گویم تا شوی از گفته آگاه؟
جهان باشد مثال حقتعالی
تعالی اللّهَ از این تمثال والا!(۲)
عشق حرکتآفرین است. حرکتی که بر دل مینشیند و آن را به درد وا میدارد. دل جای درد است و دلی نیست که از درد جدا نباشد. دل ماتمکدهای از غم یا دهکدهای از سرور است؛ بهجز دل اولیای خدا که وسعتی بیش از این مفاهیم دارد و به اسم و رسمی در نمیآید. دل بسان آتشکده است و چیزی جز آه سوزان در آن نیست. آهی که نتیجه درد و سوز است. دل همان تنها دهکدهای است که دروازهاش به سوی حق تعالی باز است. دل سالک زود میشکند و زود میسوزد، دود میشود، میبُرد، میریزد، پاره میشود، آب میشود و در آب غرق میگردد و دوباره دل میشود. دل میشکند و شکسته آن نیز باز میشکند و دل میشود و این شکستن، خود کارها میکند و چه بسا عرش خدا را به کار وا
۱ـ کلیات دیوان نکو، راز و نیاز، مثنوی: کاسه فکرم.
۲ـ پیشین، مثنوی: سیر وجود.
(۱۳۶)
میدارد.
رنج فراوان عاشق در مسیر سلوک، تاب و توان از هر کسی میبرد. مسیری که در آن،دل دادن به غیر، بیدلی است؛ همانطور که دل بریدن از غیر، رسیدن به حضور دل است. تنها محرم و همدم دل همان آه، سوز و درد است. دل میسوزد، سوخته آن نیز باز میسوزد و این سوز و ساز همینطور ادامه پیدا میکند تا پشت آتش را بر خاک بمالد و بر آن چیره گردد:
تا شدم از «ذاتْ» آگه، سوختم
چشم دل بر هر دو عالم دوختم
سوختم، تا آن که خود را ساختم
عشق و فطرت را به هم درباختم
پا نهادم بر فراز هرچه بود
تا رسیدم بر سر ملک وجود(۱)
دل چنان به ایثار و گذشت میافتد که از خود نیز میگذرد و بیدل میشود. همین دل، گاه آیینهدار خلعت حق تعالی میشود و دلهای بس پاک و والایی چون حضرات اولیای الهی علیهمالسلام را به بار میآورد که دم زدن از آنان محتاج دم است، وگرنه بیادبی است.
جگر این دل میسوزد، اگرچه آهی در خود ندارد، و چشم آن میبیند، بی آن که نگاهی داشته باشد. جگری که میسوزد، دم سر نمیدهد؛ بلکه دود بر میآورد و آن کس که دود بر میآورد، جگر ندارد که دم سر دهد؛ بلکه این
۱ـ پیشین، مثنوی: جمال حضرت حق.
(۱۳۷)
سوخته دل اوست که فانی میگردد. من پارهای از این شکستنها، سوختنها، دود شدنها و آهها و آتشهایی را که در نهاد خود داشتهام، در این اشعار آوردهام؛ اشعاری که بیت بیت آن، حکایت غمی سوزان و نهادی جگرسوز است، که مثنویهای «کلیات دیوان نکو» را سوختهای از من، و شرارهای از این آتش نموده است:
بارها من گرد تو گردیدهام
کی ز عشق تو قراری دیدهام؟
هرچه گردیدم به گردت بیامان
جان نشد آرام، ای آرام جان!
جان و دل باشد به صد آه و فغان
گفت شاید از تو هم آید امان
کی مرا آمد ز تو رمز و نشان،
عشوهای یا نازی از چشم و زبان؟
آتش آمد تا که «حق» آموختم
در دل و جان، عشق او افروختم
سوختم چون که ز سر تا پای جان
رنج و شور و غم به جانم شد روان
تا بریدم جامه از نو، باز دوخت
گه پَر و گه بال و گه سینه بسوخت
من به سوز و تو به سازی دلخوشی
من اسیر و تو به نازی دلخوشی
بارها شد ذکر من ذکر وصال
تا رسد روزی مرا ترک ملال!
لیک بگذشت آن همه اندیشهام
عاشقی شد در حقیقت پیشهام
پرسم از تو شمع دل، افسانه را
رسم انصافت چه شد پروانه را؟!
گفت دایم شمع را گردشکنان
تا که افتاد و رهید از قید جان
شعله شد پروانه و پرواز کرد
شمع، تنها بزم جان آغاز کرد(۱)
۱ـ پیشین، مثنوی: درد اشتیاق.
این مثنویها حکایت ماجرای خدا و من است؛ خدایی که پیوسته میآفریند و به عشق نیز آفرینش دارد:
عشق او مستم نموده این چنین
عشق او راز دلم را شد قرین
راز عشق است این که ما را هست جان
عشق باشد پیش هر ذره عیان
سوز عشق است و دلِ فریادها
میدمد غم بر رخ فرهادها
لیلی و مجنون ز عشق آمد پدید
ورنه کی خاک این چنین گُل پرورید؟(۲)
۲ـ پیشین، مثنوی: عشق و عاشقی.
حکایت این مثنوی، حکایت عشق و دل است. این مثنوی میگوید هستی بدون عشق نمیباشد و حق تعالی خود عشق کامل است. هستی را عشق برپا میکند. شور، حرکت، تلاش و زحمت هر کس و هر چیز از کارگاه عشق است و عشق است که در عالم جنبش بهپا میکند و موجودات را از خمودی و سستی باز میدارد:
اگر ذره جنبد، بود رقص او
تو در رقص ذره، خدا را بجو
حیات جهان را همه جنبش اوست
که خود جنبش «حق» سراسر ز «هو»ست
بود «هو حق» و «حق» بود «هو» تمام
دمیده به هستی سراسر مقام
مقامش سراپرده این دل است
که فارغ ز غوغای آب و گل است
دلم هست با «حق» چنان یکصدا
تجلی «حق» بر دلم شد بقا
نجنبم، مگر با ظهوری از او
نچرخم، مگر با حضوری از او
منم کهنه مستی به هنگام هوش
گهی دل خموش و گهی در خروش
نکو عاشق و چهره چهره به «هو»ست
که بنیان هستی از او موبهموست(۱)
خداوند اولین و آخرین عاشق هستی است، بدون آن که اولین و آخرینی داشته باشد. او عاشقِ عشقبازی است و همه را با عشق به مسلخ میکشد و همه هم با عشق به مسلخ میروند و عاشقانه و بیقرار میمیرند و جام دلبری سر میکشند. و این عشقبازی خداوند با پدیدههای خویش است. و این بازی
۱ـ پیشین، مثنوی: کاسه فکرم.
(۱۴۰)
چنان ادامه مییابد تا به بینیازی عاشق از معشوق در راستایی بیپایان بینجامد و بنده نیز همچون خدای خویش نغمه بینیازی میسراید و در نقطه پایانِ بیپایان هستی، سر میساید:
کجا زو سخن گفتن آسان بود!
مگر ذات او گوی میدان بود؟!
به عرفان بود غایتم ذات «هو»
به هر ذره، ذاتش بود موبهمو
از آن ذات اگر با کسی دم زنم
نماند مجالی مرا بیش و کم
فرو بندم این لب ز گفتن کنون
بهفرصت شود راز از این دل برون(۱)
۱ـ پیشین، مثنوی: مناجات منظوم.
او به جایی میرسد که روزی دادن را عشق خدا میداند و روزی خوردن را عشق خود؛ بدون آن که یکی بر دیگری منّتی داشته باشد. خدای متعال عاشق است و هرجا بنده رود، در پی او و همراه وی میرود و بنده را حفظ و نگاهداری میکند. عاشق، راه گریزی ندارد و عشق را گریزی نیست؛ چرا که در عشق، همه بیدام در دام هستند و هیچ کس را از عشق گریزی نیست. عشق نه اول و آخر دارد و نه بُرش و ریزش:
دل من به عشقش گرفتار شد
فنا گشت و خود لیس فیالدار شد
بهناگه رها گشتم از جسم و تن!
جدا گشتم از جمع و از انجمن
ندیدم بهجز آتشی در وجود
فقط عشق «حق» بود و دیگر نبود
خودی شد نمادِ علیل و ذلیل
به نزد کمال و جمال و جلیل
دگر هرچه دیدم همه نور بود!
بهجز نور «هو»، خود نه میسور بود
چو با نور «حق» میشدم در ظهور
فراوان شدم در سفر، غرق نور
شدم غرق ذاتش، ولی بیحجاب
رسیدم به آن ذات، بی هر نقاب
چو دیدم نگارم، نماندم قرار
نمود او خمارم به صد نور و نار
بدیدم صفات جمال و جلال
به ذات «حق» اندر کمال و وصال
بدیدم سراپا، جمال «وجود»
که بر ذات خود، سجدهها مینمود
سجودی، نه با وصف عنوانیاش!
نمودی، نه با رسم سبحانیاش!
نهان را چو دیدم به چشم عیان
بدیدم خداوندْ پاک و جوان
جمالش بود چهره هر جمال
وصالش، وصال دل هر کمال
چو دیدم جمال خود و هرچه بود
جمال خدا بود و دیگر نبود
جهان او، جهاندار او، دار او
نهان او، نهانخانه او، یار او(۱)
کسی که به عشق میرسد، ولایت در او متولد میگردد. ولایت، فرزند عشق است. ولایت وقتی در آدمی تحقق مییابد که وجود عاشق، آتش عشق گردد و در آن ذوب شود:
۱ـ پیشین، مثنوی: پیر من؛ علی علیهالسلام .
(۱۴۲)
امامت، بود دین و ایمان من
از اول به آخر، شده جان من
از آدم به خاتم ، علی تا علی
حسین و حسن، مهدی منجلی
گل عصمت حق که زهرا بود
خود او در مَثَل، نور اعلی بود
به کوی و حریم حرمهای پاک
بگردم خدایا ز «لو» تا به «لاک»
امامان حق را شدم، من غلام
بود اعتقادم همین یک کلام!
به مهدی و زهراببستم دلم
به مهر همانان سرشته گِلم
امید فرج دارم از لطف او
که سازد جهان را خوش و نیکخو(۱)
دلی میتواند عاشق گردد که شکسته شود و وقتی از دلی شعر میجوشد که شکن در شکن شود. صاحب دل نیز خود رضایت به شکستن دل خویش دارد؛ از اینرو، سر به تیغ عشق مینهد و جرّاح عشق آن را میبُرّد و میدوزد، میبرد و میدوزد و تا این عشق ادامه دارد، این بریدن و دوختن نیز ادامه دارد و از آن خون و بلاست که جاری است
۱ـ پیشین، مثنوی: بود و نمود.
(۱۴۳)
و کسی که به ژرفای عشق دست یابد، درگیری با حق از او برداشته میشود؛ همانگونه که خداوند که عاشق بندگان خویش است، با آنان درگیر نمیشود:
حسن مطلع با دل و جان یار شد
جان و دل خود غرق نور و نار شد
آنچه میماند بهجا، عشق خداست
هرچه گویی غیر حق، یکسر خطاست
عاشقم من، عاشقم من، عاشقم
از دو عالم در ره «حق» فارغم
کی کند دنیا مرا در خود اسیر؟
گشته از عشقت دل و جانم دلیر
عشق من خود تحفهای باشد ز دوست
عاشقی در این جهان از بهر اوست
نیست عشق من به غیر از روی دوست
چهره چهره، دل به دل در روبهروست
من به دل بر حضرتش عاشق شدم
هستی من گشته عشقش بیش و کم
هستیام عشق است، عشق آن جناب!
شد دل و جانم ز عشقش نابِ ناب
من ظهورم از وجود دلبر است
بودِ من هر دم ز بود دلبر است
جان من خود پرتویی از جان اوست
غلغل این دل، همه از آنِ «هو»ست
ذات «حق» چون فعل او با من بود
من که باشم؟ «حق» مرا روشن بود
ذات ما ناید به مصداق دو تا
این کجا و آن کجا؟ هر یک جدا!
گرچه یکتا، لیک نز جنس عدد
یک وجود است او: «هو اللّه الصمد»!
او بود لطف و کرم، عشق و صفا
او غنی و او سخی، او باوفا
او بود ذاتِ حقیقت، او خدا
من به دل، سوز و گداز و ماجرا
او بود ذات بقا اندر بقا
من کیام؟ هر دم فنا اندر فنا!
چون فنای من همه از «هو» بود
عین باقی در بقایش او بود(۱)
۱ـ پیشین، مثنوی: عشق و عاشقی.
اگر کسی خواهان حق شود، خداوند کمکم دنیا و محبت و آرزوی آن را از او میگیرد و این شخص تغییر هویت میدهد و با ریتم حق حرکت مینماید و عشقِ زنده ماندنش این است که در پی حق است و به عشقِ در پی حق بودن، زنده است. او در این مرحله حاضر است تمامی دنیا و آخرت را بدهد و همراه حق باشد. حق نیز دنیا و آخرت را از او میگیرد و با او همکلام و همنشین میشود. در این صورت است که بنده و خداوند هر دو عاشق هم میگردند و عاشق به حق میرسد و از این که تعلقی ندارد، ناراحت هم نیست:
من خدا را دیدهام با چشم سر
هم شنیده صوت حق را مستمر
لمس کردم جلوههای خاطرش
باطنش را دیدهام چون ظاهرش
هرچه میگویم بود عین وصول
نه تو کافر شو، نه از ما کن قبول!(۱)
این عشق اولیای خداست؛ آنان که هیچ اعتراضی به حق ندارند. باید توجه داشت که همه عشق دارند، ولی در این که در عشق خود صادق باشند یا خیر، با هم متفاوتاند. ویژگی اولیای خدا صدق و صفا در عشق است. آنان که در عشق مقام دارند، هر فرمانی را که از جانب خداوند رسد، با جان و دل پذیرا میشوند و آن را به اجرا میگذارند. کمال محبت آن است که بغض از دل برداشته شود و محبت به خدا، به خود و به خلق، تمامی دل را فرا گرفته باشد و سالک، خویش و غیر را ظهور حق تعالی ببیند. راه عشق و محبت، راه اصلی سلوک و سیر حقیقی آدمی است که آدمی را با سه منزل ترک طمع از خلق، از خود و از خداوند، به سرمنزل وصول میرساند. و البته این محبوبان الهی هستند که در این سیر، به فنا و بقای ذاتی عشق، سیر داده میشوند.
اساس دین را حب تشکیل میدهد. در دنیا چیزی جز محبت و عشق، برای انسان حقیقت ندارد. حقیقتی که این مثنوی بر اساس آن پرداخته شده است:
مدارا کن تو خود خلق خدا را
که فعل «حق» بود در دیده ما را
محبت کن به سرتاپای هستی
محبت گر نمایی، حقپرستی
اگر موری تو دیدی در بیابان
میازارش به هر حالی که بتوان
اگر خاری ز پایت خون بریزد
بخر نازش که هر جا هست ایزد
دهد بیگانهات گر رنج بسیار
تو با او کن محبت بر سر دار
تو خود منصوری، ای فرزند آدم!
کجا آدم نماید جنگ هر دم؟!
میانِ دار اگر دیدی سر خویش
ز رحمت کن تفقد بر بداندیش
محبت پیشه کن بر قهر دشمن
که میباشد همین اندیشه من:
محبت کن، به هر کس پیشت آید
چه بیگانه، چه قوم و خویشت آید
محبت کن، به آهوی غزالی
محبت کن، نشان هر جا نهالی
محبت دین و ایمان است، ای دوست!
محبت اصل عرفان است، ای دوست!
محبت مسلک اندیشمندان
محبت کیمیای عشق و عرفان
حقیقت را چرا میجویی از غیر
محبت شد نهال پاکی و خیر
محبت یکهتاز هرچه میدان
محبت، خود بود سیمای یزدان
محبت، منزل حق و حقیقت
محبت، ریشه شرع و طریقت
شریعت گرچه خود مهر آفرین است
محبت در طریقت اصل دین است
محبت کن به هر معشوق و یاری
اگر آسودهای یا بیقراری
بود معشوق تو در هر کناری
نوازش کن وجود بیقراری
همه عالم بود معشوق جانان
چه گویی؟ کی مجاز آمد ز یزدان؟
از این معشوقه تو سرمشق بگزین
که عالم شد رخ معشوق شیرین(۲)
۱ـ پیشین، مثنوی: جناب حضرت حق.
۲ـ پیشین، مثنوی: سیر وجود.
***
(۱۴۷)
(۱۴۸)
(۱۴۹)