محبوب عشق

 

محبوب عشق

فصل ششم: خون دل


 


عریانی عشق

یکی از قالب‌های شعری که اهمیت خاص دارد «رباعی» است. رباعی از عالی‌ترین قالب‌های شعری است که کوتاهی، پیوستگی و آراستگی، از امتیازات آن است. پیشینه آن به پیش از اسلام می‌رسد و هر موضوع و محتوایی را می‌توان در این قالب آورد. رباعی می‌تواند عاشقانه، حکمت‌آمیز، عارفانه و یا با هر موضوع دیگری باشد.

رباعی شعری است با چهار مصراع، که مصراع‌های اول، دوم و چهارم آن باید هم‌قافیه باشد و قافیه در مصراع سوم آزاد است.

وزن رباعی، آهنگ «لا حول ولا قوة إلاّ باللّه» را دارد. دو مصراع نخست طرح مبانی، مصراع سوم آماده‌سازی و مصراع چهارم بیان اصل مقصود را به صورت عریان بر عهده دارد.


ماجرای عشق

جلد هفتم «کلیات دیوان نکو» در قالب رباعی سروده شده است. این رباعی‌ها شرح دل پر سوز و گدازی است که به یک نظر در کودکی، حق را دیده و یک‌جا

(۱۷۰)

ترک دنیا کرده است. کسی که راه پر پیچ و خم عشق را دوان دوان درنوردیده و او را کشان کشان بر سنگلاخ‌های ناسوت دوانده‌اند و راه‌های قرب و رؤیت را بر او هموار ساخته و او را به حالی واداشتند که مگو و مپرس. به حالی که دستار از سر برداشته و خرقه بر بدن دریده و پوستین بر تن پاره کرده و نعلین به دور افکنده است. او سر جدا، دست بریده و پا رها، بی‌تن و من، از جا و بی‌جا به‌پا خواسته و از مسجد بیرون شده و از مدرسه دور گردیده، خرابات رها نموده و دیر کنار گذاشته و حیرت پشت سر نهاده، تا به بیابانی راه یافته که به آن «ذات هو» می‌گویند. در آن میانِ بی‌میان – که دور از هر اسم و عنوان است و خنده بر طور می‌زند ـ چنان رها گشته که «رها» و «رفته» نیز از دل خسته گردیده و «رفتن» نیز درمانده شده است. به تخته‌سنگی مهیب به نام «هیبت» استقرار یافته و بر پیکان آن صخره، که تنها نمود هویت است، اتراق نموده و به چالاکی فنا تکیه زده؛ چنان‌که هنوز هم آن‌چنان از رؤیتش سرمست و مدهوش است که مگو و مپرس.

در رباعی‌های کلیات دیوان نکو، از آن بلندای بلندی‌ها گفته‌ام و چشم‌اندازی را که از بالا نظاره کرده‌ام، با جست‌وجویی که به تندی و با نگاهی که به تیزی داشته‌ام، در بیت بیت آن آورده‌ام. در این اشعار، شرح تنهایی خود را گفته‌ام؛ هم‌چنان که هم تنهای تنهایم و هم رهای رهای رها. آتشِ آه و سوز درد نهان، جانم را خاکستر نموده و آن را بر باد داده است. در آن‌جا از می ناب، مستی گرفته، و از صهبای عشق، صافی شده و گِرد «وجودش» بی‌نهایت طواف نموده‌ام. این رباعی‌ها بعضی از نگاه‌های بی‌گاه و همیشگی من است که در

(۱۷۱)

گوشه گوشه‌های فنا، در هاله هاله‌های بقا، از زلف آشنا، با چشمه صفا، از دیده وفا برخاسته و گذشته از قضا، از لوح و از رضا، با تک‌نوای نای به خلوت‌سرای دل، دل را به حیرت واداشته‌ام.

فریاد این رباعی‌ها آوایی شیوا، صدایی رسا، نوایی گویا، صلایی کشیده به هر سوی و هر کجا، از لطفِ بی‌کرانِ آن «همیشه و هرجا عیان» است که آهوان بیابان ناسوت و مه‌وشان دیار ملکوت و گل‌رخان وادی جبروت و عنقای عالم هاهوت و صاحب سماع هر باهوت و بی‌هوت را به رقص آورده است.

در این رباعی‌ها همواره از «عشق» گفته‌ام و واژه واژه و مصرع مصرع و بیت بیت و رباعی رباعی، عاشقی آورده‌ام؛ همان‌طور که خدای ما خدایی عاشق است و به عشق است که کارپردزای دارد. خدایی که معلمی عاشق را به پیامبری برگزید. خدایی که زهره زهرا علیهاالسلام را ناموس خویش قرار داد و آغاز آفرینش را با نور امیرمؤمنان علی علیه‌السلام نهاد و چون «یاعلی» گفت، عشق آغاز شد. خدایی که حسین علیه‌السلام پیامبر عشق اوست و عاشورا زیباترین تبلور عشق در تمام پدیده‌های هستی است. خدایی که امام سجاد علیه‌السلام را دارد که صحیفه عشق را رقم زده است. عاشورا برای ما، با آن که کانون قیام و انقلاب است، نمایش عشق است.

من واژه‌هایی مانند «دل»، «عشق» و دیگر لفظ‌هایی را که در مسیر تحقق و وصول به این دو حقیقت رخ می‌نماید، بسیار دوست دارم. واژه‌هایی مانند: دریادلی، محبت، رفاقت، نرم‌خویی، ملایمت، متانت، کرامت، صدق، صافی، صفا، پاکی، عطوفت، مهر، صلح، امیدواری، بزرگواری، کریم بودن و کریمانه

(۱۷۲)

زیستن، قرب، مهربانی، رحم، گذشت، ایثار، بخشش، فروتنی، افتادگی، روشنی، دوستی، سعه صدر، انبساط، نوازش، سرور، شادمانی، ملاحت، لبخند، آشنایی، راحتی، انس، حمایت، پناه، صمیمیت، مرحمت ، لطافت، مهرورزی، آراستگی، مغفرت، شفقت، رأفت، رونق، نشاط، سلامت، برادری، حرارت، گرمی، پویایی، انصاف، درستی، صدق، عنایت، فرح، میمنت، خوبی، شوخی، شیدایی، غوغایی، نجیبی، شیرینی، نوع‌دوستی و ده‌ها واژه دیگر که تمامی، نوعی از مرحمت و عشق را حکایت دارد.

دقت بر این واژه‌ها نشان می‌دهد عشق بدون جمعیت ممکن نیست. عاشق کسی است که به جمعیت و فنا رسیده است و خودی نمی‌بیند و غرق در معشوق است. کسی جمعیت و فنا دارد که به ذات حق تعالی وصول داشته باشد. کسی می‌تواند با دیده عشق به تمامی پدیده‌ها بنگرد و زیبایی‌های هستی را به تماشا بنشیند که وصول به ذات بدون اسم و رسم و تعین برای او حاصل شده باشد. اوست که می‌تواند به صورت عنایی، حبی و از سر عشق، با حق تعالی و پدیده‌های هستی مواجه شود و هر کار و هر لحظه خود را به عشق حق تبارک و تعالی مبارک و پرمیمنت سازد.

کسی که عشق دارد، به آتش آن سوخته است و چیزی نمی‌خواهد. او هرچه را دارد به دیگران می‌دهد؛ زیرا متاع دنیا و آخرت به کار او نمی‌آید.


معجزه عشق

حقیقت این است که دنیا و ناسوت، جز عشق آن، تمام خوابی است که به اندک زمانی می‌گذرد. از دنیا، تنها عشق به خداوند و پدیده‌های اوست که می‌ماند و بس. عاشقی که بتواند ناز حق تعالی و بندگان او را به جان بخرد و جان خود را با صداقت تمام تقدیم دارد. این عاشق واصل به مقام ذات است که

(۱۷۳)

جز خدا و پدیده‌های او، دردی ندارد. عاشقی که فنا و تلاشی دارد و اهل بلا و درد و ولاست و چیزی جز فنا در بساط او نمانده است. کسی می‌تواند عشق داشته باشد که دارای جمعیت باشد و بلندای جمعیت جز با تَلاشی و فنا به دست نمی‌آید. کسی که به فنا می‌رسد، خداوند جای او می‌نشیند و من و ما از او برمی‌خیزد. فنای عشق سبب می‌شود عاشق تازه پر شود و احساس ضعف و کمبود در شخصیت و خالی بودن، از او برداشته شود و آرام گیرد.

این معجزه عشق است که تندی، خشونت، شیطنت، حسرت، عقده، مکر، ناآرامی، دل‌نگرانی، نیاز، دعوا، جنجال، اختناق، آشوب، آزار، ظلم، سخت‌دلی، قساوت، سستی، رخوت، بی‌عرضگی، ترس، سبک‌مغزی، عصبانیت، بغض، هوا، هوس، فقر، بزدلی، کینه، غل، دلخوری، دل‌سنگینی، دل‌چرکینی، وحشی‌گری، گستاخی، بی‌شرمی، اسارت، استکبار، استبداد، تجاوز، تعدی، فساد، طغیان، معصیت، دروغ، نفاق، ریا، سالوس‌بازی، عناد، سادیسمِ خشونت، مزاحمت، التهاب، اضطراب، قتل، غضب، مکر، فتنه، اکراه، غرور، خشکی، غم، اندوه، یأس، فلاکت و بدبختی، کجی، کاستی، توطئه، بدبینی، انتقام، جنایت، آلودگی، تلخی، تندی، دگمی، خشکی، بی‌مزگی، زورگویی و نقمت و در یک کلمه، هر هوسی را به تمامی از نفس می‌زداید.

بدترین آسیب آن نفسی که با عشق به دل نرسیده و ناپاک و چرکین شده است، این است که کم‌تر می‌تواند خود را مهار کند و خویش را از بدی و کژی دور سازد. صاحب چنین نفسی حاضر است برای گرفتن انتقام و بیرون ریختن چرکی که در دل دارد، دست به هر جنایتی آلوده نماید و هر حرمتی را بشکند و هر سخنی را بگوید و به هر صورتی سیلی بزند و به هر چهره‌ای آب دهان

(۱۷۴)

بیندازد و هر غیبت، تهمت و افترایی را به هر کسی ـ هرچند والاترین افراد زمان باشند ـ روا دارد و بدتر از همه، هر دلی را بشکند.

نفس اگر با مرحمت مهار نشود و ناپاک و چرکین گردد، برای آدمی هیچ نمی‌ماند و به‌راحتی هر گمراهی را می‌پذیرد و نابودی خود را با دست چرکین خویش امضا می‌کند و بر آن مهر نکبت می‌نهد. چنین کسی همواره آشفته و مضطرب است و رفته رفته به انواع وسواس دچار می‌شود. از بدترین آسیب‌های نداشتن مرحمت و کثیف بودن دل، واقع‌بین نبودن است. دلِ چرکین چنان به بدبینی گرفتار می‌شود که حتی تمیزی را چرک، محبت را سیاست، و صاحب محبت را بیهوده دنیای سیاست فریاد می‌کند.

نفسی که به محبت، مرحمت و عشق نیفتاده است «لطف زندگانی» و «ظرافت هستی» را درک نمی‌کند. این عاشق است که عشق سنگ، سوز بلبل و ناله شمع را درک می‌کند و همه را عین عشق می‌بیند و هیچ یک را سیاهی ظلمت و از غاسقات نمی‌یابد. او عشق فرشته‌ها و صفای ملکوت را نیز به نیکی می‌شناسد. او هر فرد ناسوتی‌ای را ملکوتی می‌سازد و ملکوتیان را به ناسوت می‌کشد. او ملکوتی به ناسوت می‌آید و ناسوتی به ملکوت می‌رود؛ به گونه‌ای که فرشتگان عاشق خود را به ناسوت خویش آلوده می‌کند.

این مرحمت، مهر، محبت و عشق است که گواراترین میوه آفریده خداوند مهربان است و حق میوه‌ای شیرین‌تر از محبت نیافریده است. بشر، میوه‌ای شیرین‌تر از محبت نچشیده است. مهر و محبت، لطف و دوستی نسبت به هر چیز و هر کس، شیرینی خاص خود را دارد و محبت به حق تعالی،

(۱۷۵)

طعم مخصوصی دارد و آب حیات آدمی و وجود و بقای انسان بامحبت است.

کسی که از عشق سیراب است، هیچ عقده‌ای ندارد و هیچ‌گاه تحقیر نمی‌شود و حسرتی در وجود او نیست. او مثل زمینی زراعی است که همواره و به موقع سیراب می‌گردد، بدون آن‌که به لجن بگراید؛ یعنی زیاده‌روی هم ندارد و در عشق نیز تناسب را رعایت می‌نماید؛ برخلاف کسانی که مزه‌ای از عشق می‌چشند، اما از آن سیراب نمی‌شوند و در عشق کم می‌آورند، یا به جنون کشیده می‌شوند و یا اسیر افراط و تفریط می‌گردند. اولیا خدا چون از عشق سیراب هستند، هیچ‌گاه به جنون مبتلا نمی‌شوند. غیر از اهل ایمان واقعی، دیگران اعم از کسانی که ایمانی ندارند یا ایمان آنان صوری است، همه به نوعی به بیماری روانی دچار هستند. می‌شود این بیماری حسرت، عقده و کمبود یا زیاده‌روی باشد و می‌شود تفریط یا افراط در هوس‌رانی باشد. جنایت‌ها، کشتارها، سرقت‌ها و انواع انحرافات، به سبب کمبودها و حسرت‌هایی است که بر جان افراد نشسته است. هیچ فرد معمولی نیست که دل وی به یک کاستی مبتلا نباشد؛ اما هیچ کاستی‌ای در وجود اولیای الهی نیست و کسی نمی‌تواند کم‌ترین حقارتی در وجود آنان بیابد. برای نمونه، حضرت زکریا علیه‌السلام فرزندی نداشت و افراد جامعه، او را از این بابت تحقیر می‌کردند؛ تحقیرهایی عرفی و همه کس فهم. ولی از حضرت زکریا تنها صلابت دیده می‌شد و هیچ گونه عقده، رنجش و حسرتی ـ حتی به خدا ـ در وجود او نبود و گله و شکایتی از کسی نداشت. البته این فشارها گاهی خستگی به آدمی وارد می‌آورد؛ به این معنا که برای مقاومت، نیاز به کسب انرژی از

(۱۷۶)

خداست. اولیای خدا چنین حالتی داشتند. آنان چنان از عشق سیراب می‌شوند که دیگر چیزی نمی‌تواند آنان را آزار دهد و دل آنان را زخمی و جریحه‌دار نماید و به اصطلاح، هیچ‌گاه کم نمی‌آورند.

مرتبه نازله عشق در ناسوت بوده و ناسوتِ عشق، شهوت است. ماهیت عشق به خدا با عشق به مظاهر وی تفاوتی ندارد. کسی که عاشق است، چه خدا را در آغوش بگیرد و چه زلیخا را، هر دو عشق حق تعالی است. اولیای خدا این‌گونه هستند که از هر چیزی کام خود را می‌گیرند. برای همین است که منطق الطیر داشته و زبان حیوانات را می‌دانستند یا فصل‌الخطاب بوده‌اند. آن‌ها هم از هر چیزی کام می‌گیرند و هم به هر چیز و هر کس کام می‌دهند و هیچ‌گاه عاجز از کام‌یابی و کام دادن نیستند و چون این توان را دارند که از هر چیزی استفاده کنند، عقده و حسرتی در وجود آنان نیست؛ زیرا آنان توان استفاده از هر چیزی را دارند.

کسی که به عشق مبتلاست، از درد و سوز جدا نمی‌شود. اگر دلی درد و سوز نداشته باشد و بی‌ایمان، بی‌خیال، بریده و خشک باشد، به عشق نمی‌رسد و عشقی در آن نیست. دلی که ناهنجاری در آن باشد، نه عاشق می‌شود و نه معشوق. کسی که از عشق سیراب است، کارش به تیمارستان، سادیسم، جنون، خود آزاری و غیر آزاری نمی‌کشد. خود آزاری و غیر آزاری‌ها دلیل بر بیماری است، نه عشق. عشق بی‌نیازی می‌آورد. کسی که عاشق است، سلطان تمامی عوالم است. جز اولیای خدا همه کمبود دارند و کمبود، آدمی را به هر گناهی وا می‌دارد. اولیای خدا کمبودی ندارند. آنان در نیستی هم کوس هستی سر

(۱۷۷)

می‌دهند و کام خود را از هر چیزی می‌گیرند و از آن چیزهایی که دارند، کام با هر چیزی را نصیب خود می‌سازند؛ چون بر تمامی کاربری‌های چیزهایی که دارند آگاه هستند و کام از یک چیز، کام از تمامی چیزها را برای آنان جبران می‌کند و کام از یک چیز، نسبت به چیزهایی که در اختیار ندارند، همانند داروی مشابه عمل می‌نماید.

هیچ‌گاه نمی‌توان اولیای خداوند را به چیزی بست و آنان را محدود نمود، بلکه آنان همواره «ابن الوقت» و به تعبیر ما «کون مطلق» هستند. آنان به گاه نبرد، رقص کنان زیر شمشیرها می‌روند؛ همان‌طور که در حجله، سجاده صفا می‌گسترانند. عشق برای همه دوست‌داشتنی است، ولی همان‌طور که زمانی بی‌سوادی بر دنیا چیره بود، هم‌اکنون نیز بی‌عشقی بر آن چیره است و همان‌طور که سواد تعلیمی است و بی‌سوادی به‌طور نسبی ریشه‌کن شده است، می‌شود عشق را با تبیین و تحلیل صحیح و درست، به مردم آموزش داد تا زمینه ارتقای مرتبه وجودی آنان فراهم آید. اگر اسلام ناب محمدی در دست مسلمانان بود و آنان به کیمیای ولایت علوی و فاطمی رسیده بودند، چنین در این عصر زمین‌گیر نمی‌شدند و از کیمیای عشق بی‌بهره نمی‌گشتند. بدون عشق و ایمان نمی‌توان از چیزی ـ آن‌گونه که حق کام گرفتن از آن است ـ کام گرفت. البته این جمله‌ای است از طومار بلند عشق که باید آن را در جایی مستقل پی‌گیر بود.


عشق؛ وصول به ذات

مرحمت، محبت و عشق را باید تعبیر دیگری از شعور و درک وصف یا ذات

(۱۷۸)

دانست. کسی که به درک وصف یا ذات وجود و پدیده‌های آن برسد، به محبت و عشق آن‌ها رسیده است و چنین کسی است که می‌تواند خیر هر پدیده را به آن برساند؛ زیرا مرحمت، چیزی جز رساندن خیر به دیگران نیست.

شناخت خیر پدیده‌ها و مصلحت آن‌ها نیاز به آگاهی از اوصاف و ذات دارد. تفاوت محبت و عشق نیز در همین نکته است. محبت همواره به صفات مطلوب تعلق می‌گیرد و این عشق است که تنها ذات مطلوب را می‌خواهد و به آن تعلق می‌گیرد. از طرفی تنها مطلوبی که طلب آن عشق است، حق تعالی است؛ زیرا عشق به ذات تعلق می‌گیرد و تنها چیزی که ذات دارد حق تعالی است و پدیده‌های هستی تمامی ظهور و نمود هستند و هیچ یک ذات و استقلال ندارد. کسی که حق تعالی را نشناسد به عشق نمی‌رسد. اطلاق عشق بر محبت‌هایی که میان پدیده‌هاست، چنان‌چه بدون لحاظ حق تعالی باشد، کاربرد واژه در غیر مصداق خود است. کسی که شعور وصول به حق تعالی را داشته باشد، دست خدا را در میان تمامی دست‌ها می‌بیند و در مقام نزول، هویتِ ساری و معیت قیومی او را می‌یابد و در مرتبه صعود، به واحدیت و احدیت می‌رسد و در لا تعین است که هر دو را با هم دارد.

خداوند، عشق است. حیات و زندگی نیز عشق است. هیچ زندگی‌ای نیست که تازگی، شیرینی، شیوایی و صفا نداشته باشد و هیچ زندگی‌ای نیست که زیبا نباشد: «انّ اللّه جمیل ویحبّ الجمال»(۱)؛ جمیل، خداوند است و جمال، آفریده اوست. خداوند، تمامی پدیده‌های خود را دوست دارد؛ چنان‌که «انّ اللّه جمال

  1. الکافی، ج ۶، ص ۴۳۸٫

(۱۷۹)

ویحبّ الجمیل» نیز درست است و خداوند هم زیبایی است و هم زیبا؛ و از این روست که خویش را دوست دارد.

عشق در کسی پیدا می‌شود که نرم باشد و سعی نماید سختی و صعوبت را از خود بردارد. دلی که دچار جمود و سختی باشد، نمی‌تواند ترنم عشق را بپذیرد. جمود و سختی بزرگ‌ترین مانع برای عشق است. دل‌هایی که لطیف هستند و افرادی که مدرن و پیشرفته زندگی می‌کنند و افراد فهمیده یا صاحب علم نوری ـ نه علم ناری که استکبار، جمود، تنگ‌نظری و استبداد می‌آورد ـ و یا صاحب هنر و حرفه می‌باشند، استعداد عاشقی دارند. استعداد عشق به چنین افرادی فشار وارد می‌آورد و آنان برای رهایی از این فشار، به هنر، حرفه، صنعت، علم، فلسفه، شعر و مانند آن، رو می‌آورند؛ چرا که دست خود را از رسیدن به معشوق، کوتاه می‌بینند. هر چه لطافت و ظرافت فرد بیش‌تر باشد، عشق شدت بیش‌تری می‌یابد.

کسی که دل دارد و دارای لطف و صفاست می‌تواند به عشق هم برسد. پس عشق، کمالی است که در اهل کمال، لطف و صفا جلوه می‌کند؛ چرا که دل آنان تا حرارت و گرمی نداشته باشد، از پتک کمالاتی مانند علم و هنر و شعر، نقش نمی‌پذیرد.


وفای عشق

در ناسوت، عشقی عشق است که تنها کفن باعث جدایی، آن هم جدایی تن‌ها شود و روح‌ها بر وحدت خود باقی است. عشقی که اگر تیغ بر رگ او

(۱۸۰)

گذاشتند، باز هم به پای معشوق خود بایستد. عشق پاک ناسوت و رفاقتِ صادقانه آن، چنین است. اگر کسی به حقیقت عشق برسد، پر از وفا می‌شود. کسی که وفا در او نباشد، به آسمانی راه نمی‌یابد و او را در میانه راه بازمی‌گردانند و مزه‌ای از عشق نمی‌چشد. این وفاداران و جوان‌مردان هستند که به عشق می‌رسند و هرچه بالاتر روند، به فرودستان خود عشق والاتری دارند. چنین کسی است که می‌تواند به خداوند برسد. حق تعالی هیچ کس را تنها نمی‌گذارد و هر کسی را که دست در دست او داشته باشد، با خود می‌برد. شمشیرهای برنده او را به رقص می‌آورند و وی در میدان رقص خونین شمشیرها به عشق می‌رود و با رگ گردن خود بر تیغه شمشیرها بوسه می‌آورد. او چون وفا دارد، پروا و ترس را نمی‌شناسد و تیزی هیچ شمشیری، برای او ترس و تهدید نمی‌آورد.

کسی که به بلندای بدون اسم و رسم عشق رسیده است، وفایی دارد که کسی را در راه رها نمی‌کند و کشته و زخمی ندارد و همگان را با خود، به سلامت می‌برد. این که اولیای خدا، مانند پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام ، حتی نمی‌خواهند مانند ابولهب‌ها و ابن‌ملجم‌ها گمراه شوند، به همین جهت است و این که پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله در راه هدایت آنان این گونه التماس و خواهش می‌کنند، به خاطر این است که می‌خواهند همه را با خود ببرند و از همین روست که خداوند به ایشان می‌فرماید: «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَفْسَک عَلَی آَثَارِهِمْ إِنْ لَمْ یؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِیثِ أَسَفا»(۱) و نیز «لَعَلَّک بَاخِعٌ نَفْسَک أَلاَّ یکونُوا مُؤْمِنِینَ»(۲)؛ «از این که ایمان نمی‌آورند، خود را به زحمت می‌اندازی و می‌خواهی خود را هلاک

۱ـ کهف / ۶٫

  1. شعراء / ۳٫

(۱۸۱)

نمایی!» خطبه‌هایی نیز که امام حسین علیه‌السلام از سر عشق، برای شقی‌ترین قوم دوران می‌خواندند، گویای همین حقیقت است.


مقام جمعی عشق

برترین مرتبه عشقِ خلقی، به مقام جمعی آن است. مقام جمعی عشق، جمع میان اوج و حضیض عشق است، که عاشق خواه در ملکوت باشد یا در ناسوت، عشق را دارد و هیچ یک نه تنها مزاحم دیگری نیست، بلکه مددکار یک‌دیگر می‌باشند و این بر شدت آن می‌افزاید. مقامی که می‌تواند میان تمامی شأن‌ها که آن به آن در حال نو شدن است و تازه به تازه ظهور می‌یابد، جمع نماید و تمامی مراتب را که وحدت دارد، حفظ کند.

مقام جمعی، تمرکز بر اصل عشق است و میان هیچ متعلقی تفاوتی نمی‌دهد و مصادیقی که دارد، تبدلات آن به شمار می‌رود.

انسان است که می‌تواند عشق کامل و تمام را داشته باشد و ظهور عشق حق تعالی گردد؛ زیرا اوست که می‌تواند به مقام جمعی عشق نایل شود و آن را بالانس و میزان نماید.


وحدت عشق

کسی که به سوی عشق گام بر می‌دارد، رفته رفته خلق و خوی معشوق را به خود می‌گیرد و شیوه زندگی خود را همانند او می‌نماید و ارتباط روحی و قرب و انس آنان چنان تنگاتنگ می‌شود که نخست به اتحاد و سپس به وحدت میان روح عاشق و معشوق می‌انجامد.

عاشق، کسی است که فانی است و از او چیزی نمانده است؛ از این رو، عاشق

(۱۸۲)

همان معشوق است. این وحدت، وحدت حقیقی است و چنین نیست که عاشق با صورت علمی معشوق یگانگی داشته باشد و وجود بیرونی و عینی او را نخواهد و به همان دل خوش نماید؛ بلکه این روح عینی معشوق است که در کالبد عاشق حلول می‌کند و با روح عاشق وحدت می‌یابد و هر دو روح، یکی می‌شود و آن هم روح معشوق است.

عاشق با وصول به عشق است که فانی می‌شود و خودی برای او نمی‌ماند. درست است که عاشق به معشوق وصول می‌یابد و با او به وحدت می‌رسد، اما عشق هیچ‌گاه پایان و سیری ندارد.

عاشق همواره در پی آن است که با معشوق باشد. عاشق، قرب و نزدیکی به معشوق را می‌خواهد، اما دل او آرام نمی‌گیرد. وی هم‌نشینی و حضور محضر معشوق را می‌خواهد، اما باز هم قرار ندارد و می‌خواهد به تنهایی با معشوق باشد؛ اما باز دل او تسکین نمی‌یابد و می‌خواهد او را ببوسد و ببوید و تنگ در آغوش بگیرد؛ اما حرارت وی هنوز او را به شوق و اضطراب و پریشانی می‌اندازد و اشتهایی سیری‌ناپذیر به او می‌دهد. عشق، سیری ندارد و چون روح، مجرد و نامحدود است حتی با وحدت دو روح، همواره بر شدت وحدت افزوده می‌شود و عاشق در کنه بی پایان معشوق است که سِیر می‌کند.

بر این اساس، در معرکه عشق، اتحاد، حلول و وحدت به معنای خاص خود ممکن و شدنی است. اولیای خدا در معرکه حلول و وحدت، سر و جان و دین و هستی از دست داده‌اند. آنان از تمامی اسما و از هر تعینی می‌گذرند و بی تعین می‌شوند و تماشای عشق حق به ذات دارند.

(۱۸۳)


خون عشق

عشقِ به ذات، آتش و خون دارد. چنین عشقی هم‌چون آتشکده‌ای است که با خون فروزان است. محبوبان را با عشق، به آتش می‌کشند؛ از این رو وارد شده است: «ما منّا إلاّ مسموم أو مقتول»(۱). کسی که مسموم نمی‌شود یا شهید نمی‌گردد، محبوب ذاتی نیست. قمار عشق، آن زمان است که آخرین قطره خون شهید می‌چکد، این نرد عشق است. عشق در کربلای پیامبر عشق ـ امام حسین علیه‌السلام ـ است و کربلاست که بارانداز عاشقان سینه‌چاک نامیده شده است. تمامی انبیای الهی باید در مکتب او عشق بیاموزند. عشق در زهرای مرضیه علیهاالسلام است که در فراق پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله اشک می‌ریزد و ناله سر می‌دهد، به گونه‌ای که اهالی مدینه، به ویژه دشمنان، تحمل اشک‌های آن حضرت علیهاالسلام را ندارند و ایشان در پی اعتراض آنان، به بیت الاحزان می‌روند. گریه آن حضرت علیهاالسلام شدت هجر ایشان را می‌رساند.

این اولیای خدا هستند که عاشق می‌باشند و درد، هجر و سوز حق تعالی را دارند. هجر، فراق، سوز، گداز، اشک و درد، نرد عشق است که عاشق می‌بازد. عشق، خود را تمام باختن است. عشق یعنی باختن. عشق،قماری است با باخت کامل؛ قماری که برد ندارد. کربلا بهترین نمونه عشق است. چهره‌ای از پیش ساخته شده که تمامی پیامبران از آن آگاه بوده و به آن خبر می‌داده‌اند. کربلا سرزمین عشق است. کربلا عشقستان حق تعالی است. عاقبت عشق خون است. این خون عین محبت است. برای همین است که خون، گرم و قرمز است. رنگ قرمز آن مظهر جلال است. خون است که شهادت می‌آورد و شهید

  1. بحار الانوار، ج ۲۷، ص ۲۱۷٫

(۱۸۴)

جبروت حق را دارد. جبروتی که ناسوت را مستحکم می‌کند؛ چنان‌چه با شهادت امام حسین علیه‌السلام از هر سنگی خون می‌آمد. فهم این مطلب بسیار سنگین است و مسلمانان وقتی به این نکته خواهند رسید که تمدن عظیم علمی خود را در ده‌ها سال دیگر به دست آورند و با بررسی‌های دقیق و روان‌کاوانه وقایع کربلا، به شناخت حقایق آن دست یابند. اگر دانشگاه‌ها روزی مهد معرفتِ ربوبیت گردد، آن‌گاه آخرین درس آن، مقتل کربلاست. در آن زمان است که می‌شود از کربلای امام حسین علیه‌السلام گفت، نه امروز که مسلمانان انحطاط را پذیرفته‌اند.


رباعی عشق

رباعی‌های کلیات دیوان شیدایی نکو، می‌خواهد از «عشق ذاتی و جمعی» بگوید. رباعی که قالب مشترک میان زبان‌های فارسی، عربی و ترکی است، به دلیل موزون بودنِ «ایقاعات» بیانی و نزدیک بودن به ضرب‌آهنگ‌های زبانی در «بحر متقارب»، به عنوان قالبی کوتاه، زیبا و مفید در پرهیز از اطناب، همیشه گویای مقاصد و مطالب فاخر، به ویژه «عشق» بوده است. در این اثر، پرداختن به این قالب شعری، برای ارایه این معنا بوده است؛ چنان‌که برای نمونه می‌توان رباعی زیر را مثال آورد:

حرف دل آزاده من از عشق است

شعر و غزل ساده من از عشق است

عشق است مرا رسم و ره آزادی

(۱۸۵)

شیرینی این باده من از عشق است(۱)

***

روشن‌دلِ باصفا بگردد واصل!

گر طالب حقی همه دَم شو عاقل

«عشق» است و «محبت» آن‌چه باید آموخت!

بیهوده مکن عمر، به هر ره باطل(۲)

***

رفتم ز همه، چون که جز او نیست مرا

آن کس که جز او هست، بگو کیست مرا!

بیهوده نگویمت که حق را دیدم

جز حضرت حق، بگو دگر چیست مرا(۳)

***

سرگشته دورانم و جانم به تو خوش

آشفته روانم و روانم به تو خوش

شد یاد تو همواره مرا مونس جان

آزرده دل از هر دو جهانم به تو خوش!(۴)

***

دردا که جهان در خور عاقل نبود

۱- کلیات دیوان نکو، خون دل، رباعی: حرف من آزاده.

۲- پیشین، رباعی: روشن‌دل.

۳- پیشین، رباعی: وحدت حق.

۴- پیشین، رباعی: سرگشته.

(۱۸۶)

بی‌رنج، یکی عاقل کامل نبود

بگذر ز غم و رنج و بلای سالک

تا دل نرسد به حق که واصل نبود!(۱)

***

رفتی اگر از سر دو عالم، عاقل!

آن‌گه تو شوی به جان، جهانی کامل

از عقلِ تو همواره مَلَک حیران است

با هرچه خطا، تو را ببیند قابل!(۲)

***

سودای تو برد از دل من نقش جهان را

ذات تو به من داده چنین نام و نشان را

جز بر تو مرا دیده نباشد نظرانداز

برد از سر من دیدن تو ظن و گمان را(۳)

***

اِدریس کجا دولتِ ایمان من مست

داوود کجا کسوت پنهانِ منِ مست

آسوده دل افتاد ز ملک دو جهان دل

غرقم پی ذات، این شده عرفانِ منِ مست(۴)

از ساختار که بگذریم، باید از معنای این رباعی‌ها بگوییم. این رباعی‌ها

۱- پیشین، رباعی: دردا.

۲- پیشین، رباعی: از سر دو عالم.

۳- پیشین، رباعی: سودای تو.

۴- پیشین، رباعی: دو جهان دل.

(۱۸۷)

بیان احساس من مفتون است که دیوانه خوش خرامی‌های آن تمام ماجرا می‌باشم. مفتونی که غوغایی شده و از هر قید جداست. این رباعی‌ها حدیث شیدایی‌ام است از شراره‌های شراب سرخ عشق و حکایت شوریدگی یغمایی‌ام از غمزه‌های مست آن بی‌پرواست:

اول قدم منزل حق، بی‌قدم است

سر تا سر عیب تو در این بیش و کم است

بگذر ز تمام آن‌چه در سر داری

بی یار، جهان پر از دو صد سوز و غم است(۱)

***

شد رونق دل یقین و دیگر همه هیچ

شد فرصت گل، بچین و دیگر همه هیچ

آسوده شو از گردش چرخِ همه‌رنگ

سهم تو بود همین و دیگر همه هیچ(۲)

***

بگذر ز بود یا که نبود و ز خویش و غیر

بگذر ز هرچه محفل و مسجد، کنِشت و دیر

حق را گزین، برو، بنشین رو به روی او

تا محو او شوی به تماشا چو اهل خیر(۳)

***

دیوانه شدم ز مکر استاد ازل

۱- پیشین، رباعی: منزل حق.

۲- پیشین، رباعی: چرخ همه رنگ.

۳- پیشین، رباعی: اهل خیر.

(۱۸۸)

ز آن جلوه که او نهاد در لات و هبل

گر نیست هنر به جلوه، این معرکه چیست؟!

بر ما ز چه گشته چیره شیطان دغل؟!(۱)

ما دل‌شدگانیم، به جان تو قسم

در خط امانیم، به جان تو قسم

در راه خداوند جهان با دل خویش

افتاده ز جانیم، به جان تو قسم(۲)

***

چیرگی و خیرگی ساختار در رباعی‌های زیر نیز مفتون شرح عاشقانه اوست:

لب با لب دلدار چه حالی دارد

جان در کف آن یار، چه حالی دارد

بسپار دلت را به دمِ مضرابش

با زخمه او، تار چه حالی دارد!(۳)

***

دارد دو جهان چهره زیبای نُمود

کرده همه مُلک پر از جلوه بود

دوزخ بود آن دلی که دور است از حق

جنت بود آن دلی که پُر گشته ز جود(۴)

***

با عشق شدم به سیر عالم ظاهر

۱- پیشین، رباعی: جلوه‌های استاد.

۲- پیشین، رباعی: دل‌شدگان.

۳- پیشین، رباعی: لب دلدار.

۴- پیشین، رباعی: جلوه بود.

(۱۸۹)

با عشق گذشتم ز غیاب و حاضر

عشق است مرا سلسله جنبان وجود

عشق است به جمله دل و جانم ناظر(۱)

***

یکی از زیباترین و «خوانا»ترین دل‌انگیزانه‌های آن که «ایهام» ناخوانده و خوانا را با خود دارد، رباعی زیر است:

دادی به بلا دلم، تماشایم کن

در خلوت دل بیا و پیدایم کن

بیگانه نی‌ام، مباش بیگانه من

ناخوانده بیا، عزیز خوانایم کن!(۲)

***

در پایان باید گفت: اشعار دیوان حاضر به صورت کامل جوششی است. البته این بدان معنا نیست که زلال این آثار جوششی به هیچ وجه از مجرای بلورین کوشش و برون‌گرایی حظی نبرده است، ولی غلبه جوششی بودن این آثار سبب شده است عارفانگی بر شاعرانگی آن چیره باشد و برتری واژگان شاعرانه این دیوان با محتوای عارفانه آن است، که بلندای آن، عرفان محبوبان است. ویژگی برجسته این دیوان، ارایه عرفان محبوبی در سِحر ماندگار هنر و نقش زیبا و جاودانه واژگان شعری است. گاه بیتی از این دیوان، چنان در ارایه قرب محبوبی و عشق ذاتی اوج و بلندا می‌گیرد، که به اندازه

۱- پیشین، رباعی: سلسله.

۲- پیشین، رباعی: در خلوت دل.

(۱۹۰)

صدها دل صافی و بی‌کرانه، رؤیت و معرفت می‌آورد. رؤیتی نمادین که معجزه آن، عریانی و زبان تأویل شریعت برای آشنایان، و زیبایی استعاره و رندانگی برای محجوبان است:

عقل منِ دیوانه چو رفت از سر خویش

بیرون شده از حکمِ دلم هر پس و پیش

هستی همه واحد و منم وحدت آن

کثرت تو رها کن، مشو آزرده، پریش(۱)

***

۱- پیشین، رباعی: عقل من دیوانه.

(۱۹۱)

(۱۹۲)

(۱۹۳)

(۱۹۴)

مطالب مرتبط