محبوب عشق

 

محبوب عشق

فصل دوم: نقد صافی



میراث ادبیات عرفانی

اندیشه بشر در مسیر تاریخ، تحولات گوناگونی را پیشِ رو داشته و این امر، جهان‌بینی متفاوتی را برای انسان ایجاد نموده است. پیچیده‌ترین اندیشه‌ها را می‌توان در دنیای اسلام دید که فراوانی افراد و افکار متفاوت و دوره‌های گوناگون آن چشم‌گیر است، که در چهره‌ای کلی می‌توان همه آن را در سه بخش اندیشه‌های کلامی، فلسفی و عرفانی تقسیم نمود. موضوع نوشتار حاضر تنها در حوزه عرفان اسلامی است.

میراث عرفانی ما خود دارای دو زبان نثر و نظم است. می‌توان آثار منظوم عرفانی را به لحاظ کیفی بسیار بیش از آثار نثری دانست. اما این میراث عظیم و گسترده با همه بلندایی که دارد، خالی از کاستی و خلل نیست. ما با آن که زحمات علمی گذشتگان را بسیار ارج می‌نهیم، ضرورت دارد نوشته‌ها، سخنان و مشکلات آنان را به فراخور حال و به تفصیل و در کمال انصاف و آگاهی، مورد بازاندیشی قرار دهیم.

متأسفانه، شاعران عرفانی ما بحث‌های کلامی، فلسفی و عرفانی را با هم خلط کرده‌اند و در میان اندیشه‌های عرفانی آنان، گاه به کلام یا فلسفه‌ای رو

(۵۵)

آورده‌اند که با فرهنگ عرفانی آنان سازگار نیست و یا از عرفانی سخن گفته‌اند که عرفان نبوده و مطابق با واقع نمی‌باشد. معرفتی که آنان در شعرهای خود ادعا می‌کنند، گاه حقیقتی ندارد و این امر، مشکلات بسیاری را در میان دوستداران آنان نیز پدید آورده و سبب هرج و مرج اندیشاری فراوانی در میان توده‌هایی از جامعه که به آثار آنان اقبال نشان داده‌اند، گردیده است؛ چرا که گاه بیتی از اشعار آنان، که حامل گزاره‌ای فلسفی، عرفانی یا اخلاقی و معنوی است چنان در میان مردم به اشتهار رسیده که مردم با آن معامله مسلّمات را می‌نمایند و گاه هم‌چون مثلی، زبانزد خاص و عام گردیده است.

حقیقت آن است که دیوان هر شاعری آیینه جهان‌بینی اوست و ارایه جهان‌بینی درست و روشمند که همه اجزای آن هماهنگ باشد، بدون داشتن نظام فلسفی و عرفانی درست ممکن نیست. شناخت هر شاعری در پرتو شناخت جهان‌بینی یا نگاه او به هستی شکل می‌پذیرد و از این روست که می‌توان در عالم شعر و شاعری، شاعران را به تحسین یا محاکمه کشید و به بررسی درستی و نادرستی دیدگاه‌های منظوم آنان پرداخت و با ارایه دلیل‌های محکم و منطقی، عقاید و باورهایی را که ریشه درست و اصل برهانی ندارد، بازشناخت و با روشن‌گری در این زمینه، فرهنگ مردمی را از آن کاستی‌ها دور داشت و این کم‌ترین حقی است که گذشتگان نسبت به ما دارند و بهترین خدمتی است که می‌توانیم به آیندگان خود داشته باشیم.

بر ماست که به عنوان وارث، این میراث را پاس بداریم و مشکلات آنان را برطرف سازیم؛ چرا که وارث افزوده بر این که میراث را حفظ و از آن استفاده می‌کند، باید خود نیز مولد و نوآور باشد.

(۵۶)

تاکنون این مهم که قضاوت در مورد اندیشه‌های شعر و محاکمه شاعران و بازشناسی اندیشه‌های آنان باشد، چندان پی‌گیری نشده است و محتوای اشعاری که گفته می‌شود، کم‌تر مورد نقد قرار گرفته است. نقدهایی که به شاعران می‌شده است، بیش‌تر درباره امور شکلی و آرایه‌های ادبی و ساختار صوری دور می‌زده یا به صورت شب‌نشینی‌ها و شب‌های شعر برگزار می‌شده است و نقدی عمیق و اساسی از آن در دست نیست؛ در حالی که لازم است به محاکمه شاعران رو آورد. این در حالی است که با شناخت جهان‌بینی شاعران، می‌توان نقاط قوّت و ضعف هریک را به خوبی بازشناخت و مراتب عرفانی و علمی هر شاعری را به دست آورد و به طبقه‌بندی علمی، عرفانی و معنوی یا شکلی آنان رسید و در جهت سلامت و ارتقای فرهنگی گام برداشت. برای نمونه، باید جایگاه شاعرانی بنام هم‌چون حافظ، سعدی، سنایی و مولوی یا دیگر شاعران را در منظومه‌های عرفانی موجود بازشناخت و مراتب و کمالات و مشکلات آنان را بررسید.

در عرفان اسلامی به طور خاص، بعد از جناب محی‌الدین عربی، بسیاری از عارفانی که زبان شعری داشته‌اند، از کتاب‌ها و اندیشه‌های وی پیروی نموده‌اند، در نتیجه، مشکلاتی که ابن عربی در نظام عرفانی خود با آن روبه‌روست به اشعار آنان راه یافته است و این امر، نقد و بررسی شعر عرفانی را ضروری می‌سازد.

پس از ابن عربی، کارهای انجام شده در عرفان، بیش‌تر حاشیه‌ای، ذیلی، شرحی و توصیفی بوده و عرفان نتوانسته است حیات و نشاط علمی و زنده خود را تاکنون باز یابد؛ اگرچه عرفان نظری جناب ابن‌عربی که میراث اسلامی عظیمی به شمار می‌رود، برای عصر خود بزرگ بوده است، اما پاسخ‌گوی

(۵۷)

نیازهای اندیشاری و کرداری بلند توحیدی و فرهنگ عمیق معرفتی و ولایی امروز ما نیست و باید در این زمینه به ژرف‌اندیشی، پژوهش و تربیت محققان شایسته همت گمارد تا بلکه آنان در طول زمان، نظام درست عرفان اسلامی را پایه گذاری کنند و کاستی‌های عرفان موجود را ـ که حتی تا درون دورترین خانه‌ها راه یافته و آثار و نشانه‌های خود را در قلب و جان مردم نهادینه نموده است ـ برطرف نمایند.

همان‌گونه که گذشت، نوشته‌های عرفانی پس از شیخ، چیزی جز شرح و بسط مطالب وی نیست و پس از دو کتاب «فصوص الحکم» و «فتوحات مکیة»، نمی‌توان نوآوری گسترده‌ای در میان کتاب‌های پرشمار عرفانی مشاهده نمود. متأسفانه بسیاری از عرفان آموزان نوآموز می‌باشند و هم‌چون بسیاری از دیگر علوم اسلامی، به حفظ آن‌چه در کتاب‌هاست، بسنده نموده و از خود فکری تازه و خلاّق ارایه نداده‌اند. چنین افرادی باعث تقلید در عرفان اسلامی شده و در نتیجه، زیان فراوانی به آن وارد کرده‌اند. چنین عرفان آموزانی، عارف چسبیده و منفصل هستند و تنها هر چه را که دیگران گفته‌اند، تکرار می‌کنند و از خود فکر، تحقیق، تلاش، کوشش و تکاپو ندارند و بی آن که در آن دخالتی داشته باشند، تنها حافظان و امانت‌داران میراث گذشتگان به شمار می‌روند.

تقلید در عرفان سبب شده است که بیش‌تر مفاهیم وارد در شعر عرفانی، تکراری گردد و انسان با خواندن یک دیوان شعر، به همه آن‌چه دیگر شاعران عرفانی گفته‌اند، آگاهی یابد. افزوده بر این، شاعران ـ از جمله خواجه شیراز ـ با اطمینان به اندیشه‌های دیگران، فراوانی از مفاهیم اشتباه را در

(۵۸)

شعرهای خود به‌زیبایی تکرار کرده‌اند.

هم‌اینک در عرفان اسلامی متنی جامع، سالم، گویا و پیراسته از مطالب غیر علمی وجود ندارد. برای مثال، با این که نوشته‌های محی‌الدین و قونوی از بهترین متن‌های عرفانی است، اما اشکالات اعتقادی، فلسفی، عرفانی، دینی و عقلی فراوانی را در خود جای داده است و هیچ یک متنی شیعی، ولایی، فلسفی و اعتقادی منقّح، جامع و کامل نیست و همین مشکلات در دیوان‌های شعری شاعرانی که تابع اندیشه‌های آنان بوده‌اند، راه یافته است. اگر علاقمندان به این دانش، راه تقلید را در پیش گیرند، آنان نیز در دام اندیشه‌های خطای آنان گرفتار می‌آیند.

عرفان ما با آن که بلندایی عالی و چشمگیر دارد، متأسفانه بسیار می‌شود که درگیر مباحث پوچ و تکراری و سخنان بی‌اساس و انحرافی و ناروا گشته که هر یک به تناسب خود، ضربه محکمی بر پیکره این علم ـ که هم عروس تازگی‌ها و هم مادر و ریشه علوم دانسته می‌شود ـ وارد ساخته است.

منابع بسیاری از مبانی عرفانی، منقولاتی مخدوش و بی‌اساس و مطالبی سست و غیر برهانی و همراه با تعصب و خودمحوری است که بیش‌تر، مبانی و معتقدات کلامی ـ آن هم از نوع انحرافی و باطل آن ـ می‌باشد و این امر، چهره عرفان اسلامی را آلوده ساخته است.


دیوان حافظ

یکی از شاعران بنام عرفان که به «لسان الغیب»، «ترجمان الاسرار» و «طوطی گویای اسرار» شهره است، خواجه شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی

(۵۹)

است. عارفی که دیده دلش به نور یقظه روشن شده است.

حافظ، نفوذ کلامی بس شگرف و قبول خاطری عام دارد که همه مردم ایران زمین و بسیاری از مردم جهان به او اقبال دارند و آموزه‌های دیوان وی، دل و جان همگان را پر نموده است و مردم ما بسیاری از عقاید و باورهای خود را بر اساس داده‌های اشعار وی هماهنگ ساخته‌اند.

حافظ گرایش بسیاری به علوم بلاغی داشته و در اشعار وی دقایق بلاغت، بسیار به کار رفته است. در واقع وی یافته‌های عرفانی خویش را در قالب شعری که بر ساخت آن تعمد داشته، ارایه نموده و در این راه، از علم بلاغت یاری بسیاری گرفته است. وی بسیار در بند مناسبات لفظی بوده و به نازک‌اندیشی‌های بلاغی، فراوان توجه نموده است.

حافظ در هر بیت از غزل‌های خود معنایی جدید را با خواننده در میان می‌گذارد و چنین نیست که وی از ابتدا تا پایان غزل، یک معنا را پی بگیرد. هر غزل وی معانی و مضامین بسیاری را در خود جای داده و همین امر، آن را برای تفأل و رسم فال‌گشایی ـ که مردم آن را روزنی به جهان غیب می‌دانند ـ مناسب ساخته است.

اندیشه حافظ ریشه در آموزه‌ها و عرفان شیخ اکبر، ابن‌عربی دارد و بسیاری از گزاره‌های عرفانی ابن عربی در دیوان او منعکس شده است.

عرفان حافظ همانند عرفان شیخ، عرفان محبی است و نه عرفان محبوبان. وی تنها توانسته است به بیان ظرایف سلوک و عرفان به زبان عارفی محبی بپردازد، اما قادر بر بیان واقعیت‌های دیار عارفان واصل و وادی عیاران

(۶۰)

سینه‌چاک و محبوبان سرگشته حق، که عرفان حقیقی در نزد آنان است، نمی‌باشد. دیوان حافظ و حتی کتاب‌های درسی موجود در عرفان، فرسنگ‌ها از عرفان محبوبان فاصله دارد. تفاوت میان عرفان محبی و عرفان محبوبی در غزلِ «دولت عشق» که در نقد و استقبال غزل زیر آمده است، خود را بیش‌تر نشان می‌دهد. جناب حافظ رحمه‌الله در توصیف عرفان خود چنین می‌فرماید:

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سرّ قضا

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست؟

کمر کوه کم است از کمر مور این‌جا

ناامید از در رحمت مشو ای باده‌پرست

به‌جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد

زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر

چمن‌آرای جهان خوش‌تر ازین غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

یعنی از وصل تواش نیست به‌جز باد به دست

نقد و استقبال سروده یاد شده را در غزل «دولت عشق»

(۶۱)

چنین آورده‌ایم:

گشته‌ام دم همه دم از قد و بالای تو مست

شده‌ام شهره به دلدادگی از روز الست

دیده را باز گرفتم ز نگاهت، گفتم

دیده و چهره چه باشد، که دلم زان بگسست

خوش گذشتم ز وضو بر سر آن چشمه عشق

چون گرفت از من شوریده همه هرچه که هست

او مرا آگهی از سِرّ قضا بخشیده است

عاشق ذات تو را باده و ساغر بشکست

ما نخواهیم قضا و قدر از طالع خویش

چون گذشتیم هم از چهره و از چهره‌پرست

زیر این طارم فیروزه به مستی خوش باش

کام دل بُرد هر آن کس که به نزدت بنشست

غنچه‌اش را به لب آوردم و رفتم ز وجود

بِگشودم درِ این باب هر آن بند که بست

دولت عشق و سلیمانی حافظ چه بْوَد؟!

در دلم نیست به‌جز رشته وصل‌ات در دست

بوده‌ام آن‌چه که او بوده، شدم هستی هست

رفته‌ام از سر هستی، چه بلندی و چه پست

ذات پاکش به نظر کشت مرا در پی عشق

نازم آن تیر نظر را که رها شد از شست

شد نکو فانی آن ذات و بقا یافت از او

زین سبب شد که دلم از غم ایام برست(۱)

۱- کلیات دیوان نکو، غزل: دولت عشق.

هرچند حافظ در عرفان، تنها جام یقظه را نوشیده است، اما سبوی وی چنان کم‌پیمانه است که چنین به سرمستی افتاده و خود را شهره عالم و آدم نموده است. او می‌فرماید:

روزگاری است که سودای بتان دین من است

غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده جان‌بین باید

وین کجا مرتبه چشم جهان‌بین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

کین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

وی تنها سودای بتان و نظر بر چهره زیبارخان دارد و حسن شهرت خود را بدون محبت و ارادت، به رخ این و آن می‌کشد؛ در حالی که عارف محبوبی جز عشق و مستی و دوستی با همگان نمی‌شناسد؛ چنان‌که در این شعر گفته‌ایم:

عشق و مستی و صفا با همگان، دین من است

درد و رنج ضعفا در دل غمگین من است

آن که بیند سر و روی تو به پنهان و عیان

دیده شوخ من و جام جهان‌بین من است

یار من در همه عالم به همه ارض و سما

چلچراغی است کز آن پرتو پروین من است

سربه‌سر جمله زوایای دل آگاهم

آیت عشق و، همین مایه تحسین من است

من گذشتم ز سَرِ فقر و شدم حیران‌ات

عشق تو حشمت و خود، مایه تمکین من است(۱)

در نخستین غزل دیوان حافظ، درست است که جناب وی هرچند به تشبه، تمنای شراب عشق دارد، اما عشق او چنان ژرف و جان وی چندان مست نیست که از مشکل‌های راه نهراسد و از خون‌ریزی جعد مشکین یار برآشفته نگردد و از تازگی دیدار در منزل منزل بیداری شکفته شود و چهره در هم ننماید؛ چرا که او فقط «شوق دیدار» دارد و «خمار» از نگاه یار است نه عاشقی که مست مست است؛ چنان‌که می‌فرماید:

ألا یا أیها السّاقی أدر کأسا وناوِلها

که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کآخر صبا ز آن طرّه بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان، چه امن عیش، چون هر دم

  1. پیشین، غزل: همت عاشقی.

(۶۴)

جرس فریاد می‌دارد که بر بندید محمل‌ها

او برای خماری دل خویش گوش هوش به خلق می‌دهد و کسوت موعظه می‌پوشد که از پیر دست برمدار؛ چون او تنها کسی است که آگاهِ راه است. او بدون دلدار خویش، به گردابی دل نمی‌دهد؛ زیرا دریا از تاریکی و موج خالی نیست. وی از بدنامی‌ها استقبال نمی‌کند؛ اگرچه ترسِ از دست رفتن نام نیک و مقام شیخی خویش بر او چیره است. دنیا برای او بار تعلق است، نه چهره شهود آن یار هر جایی؛ همان‌طور که باز می‌فرماید:

به می‌سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبک‌باران ساحل‌ها

همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل‌ها

حضوری گر همی خواهی، از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دَع الدّنیا و أَهملها

به عکسِ این شعر که نسیم یقظه در آن است و معنایی از وصول در آن نیست، شعر مستانِ سینه‌چاک، عارفی را به نمایش می‌گذارد که تمامی منازل و فراتر از منزل را به یک لحظه پیموده است و از جراحت دل خود که به خلیدگی تیغ عشق، پاره پاره شده است، نه تنها به شِکوه نمی‌گراید، بلکه با این زخم‌ها و زخمه‌هاست که زنده و سرخوش است و مشکلی نمی‌شناسد؛ چنان‌که این معنا

(۶۵)

را در استقبال و نقد غزل نخست جناب حافظ، چنین آورده‌ایم:

من آن رندم که می‌دانم همه زیر و بم دل‌ها

که با رندی چه خوش طی کرده‌ام یکباره منزل‌ها

صبا و نافه و بوی‌اش بود یک طره مویم

جهان ظاهر شده است از من، چه می‌گویی ز مشکل‌ها

تمام دلبران گشتند بس مجذوب و حیرانم

دلم شد سینه سینا، از او شد جمله حاصل‌ها

نگار دلربایم خوش گرفت از رخ نقاب آخر

عیانْ شور و شر از ما شد، هم از ما این شمایل‌ها

مرا منزل بود امن و دلم شد در طرب هر دم

جرس در راه ما کی رانده ناهنگام محمل‌ها

شبم روز است و دورم از هراس موج و گردابی

شد از ما موج این دریا، هم از دل رامْ ساحل‌ها(۱)

محبوبانِ بزم الهی چنان در عشق جوان‌اند و سینه‌ای گسترده دارند که هیچ پیر عشق آزموده‌ای در مستی به آنان نمی‌رسد. یار برای آنان بی‌پرده است، و در منزل امن معشوق مأوا دارند. نه رؤیای بدنامی می‌بینند و نه در بند شهره نام‌اند و نه سیمای عیش و طرب خود را به سحر می‌گذارند؛ که نوش آنان دایمی و دولت ایشان ابدی است. بر هر امر کلان آگاه هستند و کاری بر آنان به غفلت هجوم نمی‌آورد. طبیعت در دست فرمان آنان است که کارپردازی دارد و

  1. پیشین، غزل نوای عشق.

(۶۶)

حادثه ناگهانی برای آنان نیست. دل دریایی ایشان آرامشی همیشگی دارد که هیچ‌گاه ناآرام نمی‌گردد و دل‌آرامی همیشگی دارند که از ایشان جدایی ندارد و پیوستگی آن نیز به عشق است. این درهم‌آمیختگی عاشقانه، آنان را به گرمای صفایی می‌رساند که چیزی جز نیکویی و شیرینی نمی‌چشند که چنین می‌سرایند:

رها از دلق و سجاده، زدم با دلبرم باده

به‌دور از چشم بیگانه، جدا از جمعِ غافل‌ها

چه جای کام و خودکامی، چه باک از نام و بدنامی

که نقش جان من هرجا دهد رونق به محفل‌ها

دم من از نی هستی نوای آفرین دارد

نفیر نایم آدم را به رقص آرد چو بسمل‌ها

بود موجودی‌ام عشق و مرام و مذهبم عشق است

ابد را در ازل دیدم به‌دور از چشم عاقل‌ها

حضور و غیبتم باشد به ذات حق تماشاگر

نکو کی شکوه‌ای دارد؟ «أدر کأسا وناولها»(۱)

حافظ ؛ در دومین شعر خود در پی آن است که معشوقی دل او را به دست آورد؛ در حالی که دل وی صبر و بردباری، از دست شهرآشوبی‌های معشوق نهاده است:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

  1. پیشین.

(۶۷)

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت

کنار آب رکناباد و گلگشت مصلاّ را

فغان کاین لولیان شوخِ شیرین‌کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

اما محبوبانی که در این دیوان از آنان یاد می‌شود، در ناز و غنج و دلال حق، بزمی مدام دارند؛ بزمی که حتی بهشت برین بر آن آفرین می‌گوید و بخشش سمرقند و بخارا را در برابر آن، جلوه‌ای نیست. محبوبان، دلی گسترده دارند که هزاران شهرآشوب برِ آنان چون یک ناز است و این گونه است که معشوق با عشق آنان به رقص می‌آید؛ همان‌طور که گفته‌ایم:

اسیر عشق آن تُرکم که خوش برده دل ما را

اگرچه خال هندو شد سبب رخسار زیبا را

بده ساقی می باقی ز خُّم آفرینِش تا

که جنّت‌آفرین گوید میان سینه، سینا را

من از این لولی لوده بدیدم صد هزاران را

که در غوغای دل کشتند از ما جمله پیدا را

ظهور عشق‌ام و عشق‌ام به رقص آورده آن دلبر

نه آن که نقص و استغنا سبب شد دلبر ما را

دمم خود از دمِ عشق است و وجدم چنگ ایجادی

(۶۸)

که ظاهر کرده حسن چهره یوسف، زلیخا را(۱)

محبت در شعر حافظ کم‌رنگ می‌نماید و شاعر را به دشت و صحرا حواله می‌دهد. شاعری که اگر زمانی کوتاه و زودگذر به بزم سرای محبوب حاضر می‌شود، از رنگ اغیار پاکی ندارد و اگر سر از غیر بر گیرد نیز از زمانه کوتاه بزم، کوتاه‌تر است و زود سر در لاک غم خویش فرو می‌هلد:

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبّان بادپیما را

در عرفان محبوبان، محبت عمود خیمه معرفت است و کسی که عشق عمیق ندارد، یار هر جایی را نمی‌شناسد و نمی‌بیند. عشقی که برای آنان هر پاسخی را نبات ساخته است و هر کرده محبوب بر خوشی و خرمی آنان می‌افزاید. محبوبانی که جز نشست و برخاست با او نمی‌شناسند و جز زیبایی از زیبارخ یکتا نمی‌خواهد:

صبا به دلبر مستم بگو معمّا را

که خود به دار محبت سپرده او ما را

نوای حق به جهان دل‌نشین و بی‌همتاست

کجا مجال دهد طوطی شکرخارا

جمال ناز تو برد از دلم غم غربت

  1. پیشین، غزل: رقص دل.

(۶۹)

نگاه دولت دل شد نگارِ شیدا را

صفا و مهر و محبت سلاح رندی شد

شکار خواهی اگر کرد مرغ دانا را

جمالِ خوش بدهد جلوه‌ای دگر بر دل

که دیده داده به دل، رمز و راز سیما را

چو با حبیب نشینی، ز غیر، دل بر گیر

که یاد غیر سزا نیست اهل معنا را

جمال تو همه حسن و جلال تو حسن است

تفاوتی نکند قهر و لطف، زیبا را

سرودِ زُهره ندارد تعجّب از سر عشق

که رقصِ ذره به وجد آورد مسیحا را

به حسن چهره هستی رسیده‌ام، ای مه!

نه غیر را به دلم ره دهم نه پروا را

نکو نه خصم تو بیند، نه غیر تو خواهد

نه در دلش بدهد ره به‌جز تو رعنا را(۱)

حافظ با آن که می‌خواهد از مصلحت‌سنجی دور شود و طریق عاشقی و خرابی پیشه نماید، ولی نمی‌تواند طریقی بپیماید که خودی نبیند و ارزش دولت خویش را پاس ندارد؛ چرا که او با آن که ادعای خرابی دارد، از دل خویش جدایی ندارد. وی دل‌گیر و دل‌آشوب می‌شود و آه حسرت بر می‌آورد و آرزوی آبادی دل

  1. پیشین، غزل: سرود زهره.

(۷۰)

خویش را با نوشیدن پیمانهْ پیمانهْ شراب ناب دارد. وی راه را از چاه تشخیص می‌دهد و بی‌قراری خویش را می‌بیند که نمی‌تواند قراری داشته باشد:

صلاح کار کجا و من خراب کجا؟!

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا؟!

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست، صبوری کدام و خواب کجا

در عرفان محبوبی، عاشق جز حضور یار نمی‌بیند و فارغ از دل خویش و از هر غیر است. او نه دلی می‌شناسد و نه خویشی و فقط و فقط حق می‌بیند و چهره پر ناز و قامت طناز یار را که چهره جلوه وی همه راه است و ماهتاب و همه برایش رفیقی آشناست که عداوت ندارد و جز تیغ جلال سطوتِ آن آفتابِ هر جایی نیست. تیغی که نه تنها از آن پروایی نیست، که عاشق هم رسوای آن است و هم شیدای بوسه نهادن بر لبه برّان و تیزی سوزان آن:

حضور یار کجا، آن دل خراب کجا

غبار ابر کجا و سرشک ناب کجا

دلم رمیده ز غیر و بریده‌ام از خویش

صلاح کار کجا و خُم شراب کجا

(۷۱)

جلال دوست همان دشمنان محبوب‌اند

دل سراب کجا، عین آفتاب کجا

وجود، خود همه راه است و چاه نیست در پیش

رُهاب دل به کمین شد، دگر شتاب کجا

به‌دورم از غم حافظ، حضور حق دارم

نکو کجا، غم و اندیشه عذاب کجا(۱)

از کاستی‌های عرفان حافظ، افزون بر نقصی که در شناخت توحید و مراتب هستی دارد، این است که به قلندری متمایل است و وی کناره‌گیری از دنیا و عزلت را ارج می‌نهد؛ چنان‌که می‌گوید:

گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد

فتح آن در نظر رحمت درویشان است

حافظ با مقام شامخی که در بیان ظرافت‌ها دارد و با وجود دقت‌هایی که در مسایل و مبانی معرفتی به کار برده و دیگران را با زبان سحرآمیز خود تحت تأثیر قرار داده است؛ ولی خود سرگردانی و انزوا و بی‌میلی به مظاهر مادی عالم و آدم را تشویق می‌کند و این امر سبب می‌شود که برگزیدن مسیر مشخص، طریق پویا و روش متحرک و زنده، از علاقمندان به وی سلب شود؛ به طوری که نمی‌توان آنان را در هیچ قیام و حرکتی اجتماعی پیشتاز دید و عرفان وی در هیچ یک از جهات اجتماعی کارآمد نمی‌باشد. گوشه انزوا، قفس، محل و مأوای خلوت و خلسه و جایگاه چله‌های بی‌مورد عارفان بی‌درد و قلندران بی‌کار

  1. پیشین، غزل: جمال محبوب.

(۷۲)

بوده است.

انسان هم‌چون حضرات انبیای الهی و امامان و اولیای حق تعالی علیهم‌السلام شیفته عرفان و محبت و توحید و مست جام مهر و وفا و بنده وحدت و صفا و شاهد راز دل و یابنده مردان حق و رونده طی طریق است؛ ولی نه در عدم، نه در نیستی، نه در پوچ، نه در هیچ، نه در توهم و خیال و نه در انزوا و تنهایی یا ریش و سبیل و دلق و کشکول گدایی.

به امید روزی که زمزمه ذکر و ترنّم عرفان در میدان مبارزه و دلیری با صدای پرصلابت صلاح و سلاح دمساز گردد. آن‌گاه است که دیگر شرک و بت‌پرستی از جهان رخت بر می‌کند و استعمار مهیب از دنیای ما کوچ می‌کند. به امید روزی که عارفان، حامیان دین و حافظان نوامیس مسلمانان و پیشتازان جامعه بشری و داعیه‌داران حرمت و حراستِ محرومان جامعه و مردم باشند! روزی که عرفان واقعی، بدون بوق و منتشا(۱) و سبیل و ریش رهبر اندیشه بشر باشد. روزی که دیگر بی‌تفاوتی‌ها کنار رود و عارفان، مردم جامعه را زیر پر و بال اندیشه و نبوغ خود گیرند، روزی که روز رهایی از کجی و حرمان است.

توصیه به انزواطلبی عارفان و قلندر مسلکی و درویش پیشگی در جای جای دیوان حافظ دیده می‌شود و این کتاب با تمامی ظرافت‌ها و نازک‌اندیشی‌های خاصی که در آن به کار رفته است، متأسفانه انبوهی از مباحث زاید، تکراری و اندیشه‌های باطل و بی‌اساس و غیر علمی و غیر

  1. عصایی که درویشان به دست می‌گیرند.

(۷۳)

فلسفی و بدون پشتوانه درست را در خود جای داده است:

زبان شعر تو یکسر قلندری باشد

چرا که صوفی دل‌خسته هم خسارت کرد

در این‌جا تنها خاطرنشان می‌گردد که عرفان توحیدی که راستای بلند حیات بشری است با کمال تأسف و اندوه، اسیر دستِ آلوده استعمار گشته و در نتیجه، این موهبت الهی نیز در پنجه خشن استعمار و چهره عفریت بی‌مرام، آلوده به تظاهر و خودنمایی و بدعت‌ها شده است.

استعمار، در کنار عرفای بزرگ اسلام و مردان عظیم و چهره‌های نابغه الهی، عناصر ساختگی و مرشدان سودجوی عارف‌مآب فراوانی را قرار داده تا راه حقیقت و مرام طریقت ـ که حقیقت و کمال شریعت است ـ در نزد همگان بی‌ارزش و تاریک گردد و چون عنصری زشت، نازیبا، ناتوان و بی‌خاصیت ظاهر گردد؛ تا جایی که علم عرفان و آموزش آن همانند دیگر مواهب الهی از دست اهل آن بیرون شده و اندک اندک و به مرور زمان به صورت حزبی و فرقه‌ای، در حاشیه دین و دنیا، با نام اسلام، اسیرِ فعالیت‌های سیاسی استعمار گشته است.

توحید و وحدت و پاک‌باختگی آن مردان الهی با چهره «خانقاه» و «بوق» و «منتشا» و «ریش» و «سبیل» و «بوق علی‌شاهی» و «دوغ علی‌شاهی»، و مانند آن، معامله و معاوضه شده و جای خود را به آن واگذار نموده است؛ چنان که در میادین عرفانی، دیگر اثر و خبری از عرفان توحیدی و حتی عرفان دیروز یافت نمی‌گردد. در این محافل عرفانی، همه چیز یافت می‌شود غیر از عرفان. در پایانِ آن محافل نیز فقط برای خالی نبودن عریضه، خود را به شامی ساده و

(۷۴)

چند شعر و بیان کراماتی چند ـ راست یا دروغ ـ از پیشینیان، مردم ساده و ناآگاه را سرگرم می‌کنند. این در حالی است که فراوانی از این سردمداران در خدمت استعمار و بازی‌گران سیاسی قرار دارند و دسته‌ای از آن‌ها فقیر نمایانی هستند که باید نام آن‌ها را در شمار فقرای میلیاردر و یا به مراتب خیلی بالاتر از این آمار و ارقام قرار داد.

استعمار، چنان این بدنامی را نهادینه و فرهنگ نموده که اگر کسی چیزی در عرفان داشته باشد، هرگز حاضر به اظهار آن نمی‌باشد و با آن‌که در قرآن کریم و در روایات بسیاری از حضرات معصومین علیهم‌السلام ، حقایقی درباره ذکر و مناجات به ما رسیده است و با آن‌که اسلام دین درک و شعور و عشق و ذکر و حال است، ولی هرگز کسی جرأت ندارد که از آن استفاده نماید؛ تا جایی که شاید در بعضی موارد، استعمال الفاظی هم‌چون «هو» مجوّز شرعی نداشته باشد. استعمار از لفظ «هو» که سراسر قرآن کریم و دین را فرا گرفته است، نگذشته و چه فتنه‌ها از این لفظ به‌پا نموده و آن همه کیمیای ذکر و اندیشه را که اثرات بسیارِ وجودی و ایجادی در دل سالک دارد، از فرهنگ مردم و عالمان خارج نموده و تمام سیر و سلوک و اخلاق عرفانی را تنها ابزار دست سبیل‌های کلفت نموده است؛ آن هم به سبک خانقاهی که فراوانی از آن‌ها با هر مرام و مسلکی می‌سازند و اهل آن همیشه دعاگوی هر استعمارگری می‌باشند.

آنان حلقه‌های وسیع ذکر در سطح زنان و مردانی دارند که از هیچ زشتی‌ای باز نمی‌ایستند، ذکر «ناد علیا مظهر العجائب» را هر هفته تکرار می‌کنند و این ذکر را هم‌چون اهل کلیسا مشکل‌گشای همه گناهان و نواقص سراسر هفته قرار می‌دهند. این بازی استعمار با توحیدِ به ظاهر عرفانی است که شاید در این عصر، بسیار روشن باشد و نیاز به بررسی بیش‌تر نداشته باشد؛ اگرچه چگونگی

(۷۵)

و رموز گردانندگان داخلی و خارجی آن، بررسی بیش‌تری می‌طلبد و فرصت دیگری را اقتضا می‌نماید.

باشد تا عرفان اسلامی بر اساس دین بی‌پیرایه اسلام و شریعت ناب محمدی و ولایت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام و دریافت‌های حضوری، عرفانی و برهانی و خالی از هر پیرایه و دور از هر کشف خیالی، به‌طور کامل شکل گیرد و عرفان، این تنها مأخذ مباحث بلند معرفتی، اساس سالم علمی و عملی و کاربرد اجتماعی خود را باز یابد.

برای نیل به این هدف مقدس، باید بعد از تحلیل مباحث و بررسی دلایل و کاوش در بازیابی مبانی، آن هم به‌طور صحیح، در راستای بازشناسی و بازیابی مسایل و تنظیم مراتب، متنی کامل بر اساس توحید خالص و با همان دید بلند عرفان ولایی ترتیب داد تا رهروان سیر و سلوک و عاشقان شاهد و ناظر را از هر گونه انزوای اجتماعی و دشمن پروری باز دارد و عرفان اسلامی عریان از هر پیرایه و بد آموزی به صحنه روزگار و صفحه جان و دل انسان بازگردد؛ چنان‌که ما در بررسی، بازاندیشی و نقد متون دینی و نیز متون درسی عرفان نظری و عملی، این کار را در طول سالیانی دراز به انجام رسانده‌ایم و امید است فرصت ارایه و عرضه آن به جامعه اسلامی و جهان اسلام و دنیای انسانی فراهم گردد.


نقد صافی

«نقد صافی» به استقبال و نقد دیوان حافظ و داده‌های شعری عارف بزرگوار شیراز می‌پردازد و تفاوت عرفان محبوبی و محبی را می‌نمایاند.

(۷۶)

شیوه ما در عرفان نظری و عملی، ترک طمع و پیرایه‌ها در سه منزل به ترتیب زیر است: نفی طمع از غیر، نفی طمع از خود و نفی طمع از حق. تمام مراحل و منازل عرفانی در این سه منزل نهفته است که در واقع یک منزل است و به نفی طمع از دل سالک باز می‌گردد. دل واصل، چهره حقیقی جان سالک است که ابراز ظهور تعین ربوبی است که نفی و غیری در حریم ذات و ظهورش نیست.

در نوشته‌های عرفانی خود بارها آورده‌ام که سالک برای رسیدن به حق و وصول به کمالات الهی، باید خواسته‌ای جز حضرت حق تعالی نداشته باشد و به دست آوردن این معنا این‌گونه است که سالک، طمع از غیر، از خود و از حق بردارد. مقامات عرفان به لحاظ منزل و مقام، منحصر در همین سه امر است و تقسیم آن به هفت شهر عشق یا صد منزل یا هزار مقام و بیش‌تر یا کم‌تر، اساس عرفان ما نیست. باید توجه داشت که طمع از غیر برداشتن، به معنای رهایی یا جدایی یا ریزش و بریدن از عالم و آدم نیست، بلکه به عشق حق با خلق بودن و خدا داشتن بدون شایبه شرک، سالوس و ریا می‌باشد. طمع از خود برداشتن، ترک خود نمودن نیست، بلکه به خاطر خدا خود را داشتن است. مقام نهایی و ترک طمع از حق تعالی، مهم‌تر و رسیدن به آن سخت‌تر است. سالک باید به جایی برسد که بگوید: خدایا، اگر در راه تو سلوک می‌کنم و ریاضت می‌کشم و سوز و گداز و محبت و عشق دارم، نه به خاطر این است که تو صاحب دنیا و آخرت و دارای بهشتی و بی‌نیاز از همه می‌باشی و نه از ترس جهنم و عذاب، و نه خواسته‌ای سبب قرب من به توست، بلکه، اگر بر فرض

(۷۷)

محال تو گدای کوچه‌نشین هم باشی، باز من تو را دوست دارم و تنها تو را می‌پرستم و از تو اطاعت می‌کنم و هماره برایت نوای «سبوح قدوس» سر می‌دهم و ذکر «ایاک ایاک» را در هر لحظه با خود دارم؛ زیرا به طمعِ چیزی به‌سوی تو نیامده‌ام که با نداری‌ات باز گردم؛ چنان‌که گفته‌ایم:

دیوانه تو هستم، محو جمال ماهت

سیمای حق‌پرستی، برد از دلم هوا را

بیگانه‌ام ز «غیر»ت، بر تو طمع ندارم

در دست خد ندارم من کاسه گدا را

دل، زنده از کلامِ شورآفرین عشق است

در گفتمان «حق» بین، رندان پارسا را(۱)

بیان حاضر، اوج کمال است؛ چرا که به‌طور معمول، دوستی و رفاقت‌ها آلوده به طمع و خواسته‌های بجا یا نابجاست، با آن که دوستی، هنگامی چهره راستین دارد که تنها با انگیزه عشق باشد.

نداشتن احساس و حالت انتظار نسبت به هیچ چیز و هیچ کس ـ که همان وصول کامل است ـ و دل‌نبستن طمع‌گونه، حتی به عنایت‌های الهی، واقعیتی است دست یافتنی:

دل در حضور یار و مگو انتظار چیست؟!

اسباب عیش و صحبت باغ و بهار چیست(۲)

اما حافظ گوید:

۱- پیشین، غزل: جمال وجود.

  1. پیشین، غزل: درون پرده.

(۷۸)

خوش‌تر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست؟

موجودی و نقد هر انسانی «نقد» است و به صورت کامل به فعلیت رسیده و نباید منتظر اضافه باشد و چون «نقد» است، باید مواظب باشد از نقد خود غافل نشود. انتظار زاید را باید کنار گذاشت. این سخن، بسیار بلند، پیچیده و مهم است که در تیررس ویژگان معرفت نیز نیست و تنها در خور محبوبان الهی است که خرابی خود را به آبادانی حق می‌یابند؛ چنان‌که گفته‌ایم:

خیر هر کس بوده نقد عمر پاکش دم‌به دم

در طریق عاشقی جانا کسی گمراه نیست(۱)

ما منتظر اضافه از خواسته حق نیستیم، به حق حرمت می‌گذاریم و ظهور تعین خویش را که خویش حق است پیش رو می‌نهیم، و این کار آسانی است. هرگاه حضرت حق بگوید: بدو، با آن که دویدن صورت است، می‌دویم و چنان‌چه بگوید: بخور، می‌خوریم. این شخص حضرت حق است که با خوردن و بدون خوردن به ما نیرو می‌بخشد. اوست که دل دارد و چه دلی نیز دارد. آن دل می‌شکند و چه بسیار هم می‌شکند. دل او هم از ما می‌شکند و هم از خود و دل‌نازک‌ترین است و چه بسیار هم نازک است. دل او نازک‌تر از دلی است که ما داریم و به خواب دلش خوابیدن چه شایسته و به راه دلش رفتن چه وارستگی است. کسانی که حق را دیده‌اند، این گونه او را توصیف می‌کنند، نه آن‌چنان که عارفان محب گویند که حق تعین ندارد و تنها مُعین است و متَعین نیست که در

  1. پیشین، غزل: خودفروشان.

(۷۹)

ظرف ذات چنین است؛ در حالی که حق است که: «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»(۱). یومی که مرتبه است و شأنی که بی‌حد است و «هو» نیز اسم ذات است که به تعین در مقام فعل می‌شکند.

برخی به سبب غفلت و توهم خویش، در برابر حق می‌ایستند و از پذیرش حق سر بر می‌تابند و چون کار دنیا بر قاعده و حساب است، تحمل ناآگاهی خود را ندارند؛ اگرچه این امر پاسخ‌گوی ناآگاهی‌های آدمی نمی‌باشد. زمان کاشتن، همه می‌کارند و کسی مانع دیگری نیست و هر کس باید برای برداشت بکارد و در بند درو باشد.

ممکن است کسی خود را بهتر از دیگران بشناسد و به استناد احادیثی که شیعیان را بهترین می‌داند، ادعا کند که وی بهترین است؛ اما بیان این مهم، سنگین و بسی دشوار است و در خور هر پندار نیست. البته، به طور کلی خیر هر کس به وی می‌رسد و این دلیل بر بهتر بودن کسی نیست.

گاهی ممکن است کسی را به فردی حواله دهند که مرتبه معنوی وی به ظاهر از او بسی پایین‌تر است؛ اما کرده خداوند این گونه می‌باشد. گاهی روش معکوس را برای رساندن خیر به دیگری پیش می‌گیرد؛ از این رو، آگاهی از سَر و سِرّ حق دشوار است؛ اگرچه حقیقت مراتب پدیده‌های هستی بر تفاضل است و اولویت مرجوح بر راجح در کار نیست.

انسان ببیند که حق چه عظمتی دارد و با این حال دایم در مرتبه فعل می‌شکند: «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ». هر شأنی یک چهره اوست که می‌پاید،

  1. رحمن / ۲۹٫

(۸۰)

گرچه دل شکسته‌تر از او نیست، پُر شکسته‌تر از او کیست که: «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»؛ هرچند لا اسم له و لا رسم له است. حق با آن که روشمند است و پرگاری دقیق و سیستمی ظریف دارد و مانند مهندس مکانیک عمل می‌کند، اما چنین نیست که روشمند، و با پرگار و خط‌کش پیش آید و هر کس نمی‌تواند به روشنی او را دریابد و بیان کند. آنان که به روش و با پرگار و اندازه آمده‌اند، یا ساده‌اند یا مشکل‌دار و او خود این گونه می‌خواهد؛ اما عده‌ای خواسته خود را بر خواسته حق ترجیح می‌دهند و اندکی خدا را تحمل می‌کنند که اینان و گروه پیشین پایین‌ترین‌اند و گروهی که خواسته‌ای ندارند بالاترین‌اند و چنین رؤیتی ارزش است و معیار سنجش در ارزش همین امر است و بس. اگر بدانیم حقیقت چیست و ارزش کدام است و چه بهایی دارد، آرام آرام و اندک اندک دل از غیر بر خواهیم داشت.

پس ای برادر، فقط در پای نقد بایست و دم نزن؛ هر چه از حق آمد، پاس بدار، هر چه دیدی، رها کن و حق را دریاب. این معنا در اشعار ما بسیار به چشم می‌آید؛ چنان که گفته‌ایم:

جز تو بر چهره تو دیده کس ناظر نیست

جز لب غنچه تو، ذکر تو را ذاکر نیست(۱)

به عکس شعر حافظ که از خودی خود فاصله نمی‌گیرد:

مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست

  1. پیشین، غزل: نقد دو جهان.

(۸۱)

دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست

آیا می‌شود انسان با خدای خود رفیق شود و طمعی به او و نعمت‌های بی‌پایان او نداشته باشد و بگوید: خدایا، ما با تو دوست هستیم امّا نه به خاطر داشتن‌ات و اگر بر فرض محال، خداوند متعال از خدایی کنار رود و یا مفلس شود، باز ما با او رفیقیم و کنار او می‌نشینیم و یا رب یا رب می‌گوییم. آیا ممکن است آدمی به جایی برسد که اگر خداوند بنده‌ای نیز شود یا گدایی کوچه‌نشین گردد، رفاقت و دوستی ما با او پابرجا بماند و آن‌گاه غزل عشق سر دهیم و بگوییم: «مَا عَبَدْتُک خَوْفا مِنْ نَارِک وَلاَ طَمَعا فِی جَنَّتِک وَلَکنْ وَجَدْتُک أهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُک»(۱) من نه از آتش تو می‌ترسم و نه چشم طمع به بهشت تو دوخته‌ام.

عشق را نباید با طمع مخلوط کرد که هر جا طمع است، عشق ناب نیست. عشق است و درد عشق که دیگر طمع نیست. باب ولایت، باب طمع نیست و به همین جهت اولیای خدا هیچ طمعی ندارند. عشق و عرفان طمع ندارد و البته ولایت ذاتی با ولایت آبگوشتی و ظاهری تفاوت دارد. انسان با طمع به آفرینش رسیده و با آن عجین گشته است، اما آیا می‌تواند کسی را دوست داشته باشد بدون آن که چیزی از او بخواهد؟ آیا می‌شود خود را دوست داشت، ولی از خود چیزی نخواست؟ مگر ممکن است مردم را دوست داشت و از آن‌ها چیزی طلب نکرد؟! آیا می‌شود رابطه انسان با خداوند نیز چنین باشد؟

با وجود طمع، نمی‌شود عاشق شد و نمی‌توان مزه عشق را چشید. هرچند

  1. بحار الانوار، ج ۴۱، ص ۱۴٫

(۸۲)

باید نمک و نخود آش را نیز از خدا خواست، اما عاشقی و عرفان با این امر تفاوت دارد و باب عشق؛ ن همعشق ناب و پاک، مقوله‌ای جدا از خواستن است. در این وادی، خواستن خود به امر اوست:

دل گشته غرق عشقت، بی شکوه و شکایت

عشق جمال جانان شد شوری از حکایت

حرفی ز مزد و منّت، هرگز نمی‌توان زد

وقتی دم ظهورت بر ما بود عنایت!

رندان تشنه لب را حاجت به کس نباشد

سیرابِ عشق و فارغ از آب هر ولایت

رفتم که دل بپیچم در زلف چون کمندش

من سرخوشم که دارد عشقش سر حمایت

مشکل به ره نباشد در وصل خوب‌رویان

فارغ شو از نهایت، بی‌وصلی و بدایت

تو حافظ کتابی، من عاشق نگاهم

تو راوی کلامی، من فارغ از روایت(۱)

جناب حافظ عارفی است که صاحب روش مستقلی در سلوک نیست؛ هرچند روشن است که بیان وی شیرین و دل‌پذیر است و از این رو، قبول خاطر عام می‌افتد؛ اما آن‌چه از عرفان ارایه می‌دهد، تنها پیروی است و از این روست که در رساندن پیام‌های عرفانی، به معنای بلند و دقیق آن، آسیب می‌رساند.

عارفان به ترتیب منازلی که دارند بر سه قسم تشبّهی، تخلّقی و تحقّقی می‌باشند. حضرت حافظ عارفی تشبُّهی، شوریده و قلندرمآب است و به تخلُّق

  1. پیشین، غزل: جور حبیب.

(۸۳)

و تحقُّق نرسیده است. ما از این مراتب، در فصل هفتم این کتاب، سخن می‌گوییم. اولیای خدا که به تخلق و تحقق و تشخص می‌رسند، رنگ و بوی دیگری دارند، اگرچه ممکن است هیچ کدام نیز نتوانند همانند حافظ به زیبایی شعر بگویند و دقایق علم بلاغت و مناسبات لفظی را در بیان خود بیاورند. شعر آنان شعر خون است و دود از دل شعر در می‌آورند.

حافظ عالمی چیره‌دست و استادی بزرگ بوده که بر کتاب عظیم بلاغی «مطوّل» حاشیه زده و استاد این علم و کتاب یاد شده بوده و قرآن کریم را با چهارده قرائت می‌خوانده است ـ هرچند شأن محقق، خواندن قرآن با یک روایت است ـ اما شعرهای وی از تشبُّه در نمی‌گذرد و هیچ یک رنگ و بوی عرفان عینی محبوبان را ندارد.

در دیوان حافظ به هیچ وجه نمی‌توان رد پایی از توحید جمعی و عارفان محبوبی ـ و حتی پایین‌تر از آن را ـ دید و با آن که حافظ عارفی تشبهی است، اما نتوانسته به چنین عرفانی تشبه جوید؛ چرا که حتی گزارشی از این عرفان را در دست نداشته و استادی که از این عرفان با او سخن گوید، به خود ندیده است.

بنابراین، یکی از مشکلات و آسیب‌های عمده‌ای که در دیوان حافظ دیده می‌شود تصوری است که از خدا ارایه می‌نماید. وی کم‌ترین بیان دقیق را از حضرت حق و وحدت شخصی وجود و ظهور خلق، ارایه نمی‌دهد و همانند جناب ابن‌عربی، جهت منفی وحدت را ـ که اوهام دیدن خلق است ـ در شعر خود دارد؛ آن‌جا که می‌گوید:

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

(۸۴)

در نقد این بیت آورده‌ام:

جلوه روی تو چون زد به همه قامت و قد

حق عیان، کی پی پیدایش اوهام افتاد(۱)

وی درباره جبر و اختیار چنین نظرگاهی دارد:

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی

فرازِ مسند خورشید تکیه‌گاه من است

گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش و گو گناه من است

تکیه گاه عارف محقق نه مسند خورشید است، بلکه مقام بی‌اسم و رسمی است که از آن نتوان سخن گفت؛ همان‌گونه که حدیث جبر و اختیار در نگاه ما، با توجه به مُشاعی بودنِ عالمِ نمود، معنا می‌یابد؛ البته اگر بحث عشق در میان نباشد، وگرنه جز کشش معشوق ـ که برتر از جبر و اختیار است ـ در میان نیست:

غرض ز روی توام وحدت تماشا بود

سیاهِ خال نگارم به حق گواه من است

شکسته تیغ اجل، رفته خیمه‌ام بر باد

وصول ذات و حیات تو رسم و راه من است

تو اختیار و ادب را ز ما مبین ای دوست

ظهور عشق تو پیوسته خود گناه من است

به ذات توست امیدم که عین عشق است آن

  1. پیشین، غزل: جام عشق.

(۸۵)

رهیدن از سر غیرت که غیر، چاه من است

میان طاق دو ابروی توست دیده و دل

که خال طاق دو ابروت سجده‌گاه من است

رهیدم از سر ریب و ریا و تقوا هم

برون ز هرچه دو رویی، خطِ نگاه من است

نکو بریده ز هر چهره، زشت و زیبا چیست؟!

حضور و رؤیت حق، سربه‌سر پناه من است(۱)

حافظ در دیوان خود درباره بسیاری از امور مبدء و معاد و آغاز و انجام آفرینش، جایگاه آدمی در نظام خلقت، سِرّ قدر، عقل، عشق، علم، ریاضت و نقد و نکوهش دنیا و بسیاری از گزاره‌های فلسفی و عرفانی سخن گفته است که بسیاری از آن، نیازمند پیرایش و نقد است.

«نقد صافی» بر این مهم بوده است که آسیب‌های نظام معرفتی حافظ را شناسایی کند و با زبان شعر و استقبال، به نقد و تصحیح آن بپردازد.

در این‌جا برای آشنایی خواننده با برخی از تفاوت‌های اساسی و ژرف دو عرفان تشبهی و تحققی، نمونه‌هایی دیگر از این تقابل را آورده و سخن گفتن تفصیلی و گسترده در این رابطه، به مقامی دیگر واگذاشته می‌شود. حافظ گوید:

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذّت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

  1. پیشین، غزل: خیال خال.

(۸۶)

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

غزل «لطف یار» را در استقبال و نقد شعر یاد شده آورده‌ام:

در ذات دیدمت، نه درون پیاله‌ای

هستی حریف و شاهد عیش مدام ما

عشق رُخت، حیات دل و شور زندگی است

ذاتت بود مقام وصول دوام ما(۱)

* * *

حافظ در شعر دیگری به خیال خود مشغول و مسرور است و از حضور یار محروم است و محجوب:

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست

به رغم مدّعیانی که منع عشق کنند

جمال چهره تو حجّت موجّه ماست

به صورت از نظر ما اگرچه محجوب است

همیشه در نظر خاطر مرفّه ماست

به عکسِ شوریده‌دلی که کنش و رویشی جز با گام حق ندارد و برای او نه گامی است و نه دامی:

طنین گام تو هرجا رفیق و همره ماست

ز چشم ناز تو پر زخمه، جان آگه ماست

  1. پیشین، غزل: لطف دوست.

(۸۷)

صفای عشرت حسنت بریده بند از عشق

که منع مدعیان، آیت موجّه ماست

رخ تو از نظر من نمی‌شود محجوب

که سرسرای وجودت دل مرفّه ماست(۱)

جناب حافظ، رواق چشم را برای دیدار معشوق آماده می‌نماید:

رواق منظر چشم من آشیانه توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست

اما عاشق تحقّقی، فرش سرخ‌فام دل را برای گام‌های معشوق پهن می‌نماید:

سریر سرخ دل از مهر آشیانه توست

صفای چهره‌ام از سرسرای خانه توست

ز عشق ظاهر و باطن کشیده‌ام چون سر

نوای ذات تو در جان هم از بهانه توست(۲)

دیوان حافظ در بسیاری از اشعار خود نمی‌تواند از خویشتنِ خویش بگذرد:

دل سراپرده محبت اوست

دیده آیینه‌دار طلعت اوست

  1. پیشین، غزل: حریم حرم.
  2. پیشین، غزل: سریر سرخ دل.

(۸۸)

من که سر در نیاوردم به دو کون

گردنم زیر بار منّت اوست

تو و طوبی و ما و قامت یار

فکر هر کس به‌قدر همّت اوست

گر من آلوده دامنم چه عجب

همه عالم گواه عصمت اوست

هستی در نگاه عارف محبوب نمی‌تواند از عصمت خالی باشد:

هستی آیینه‌دار طلعت اوست

هرچه ظاهر شد از محبت اوست

من ندارم ز خود، خودی هرگز

گردنم بس که زیر منّت اوست!

قامت آن پری، قیامتِ من

طاقتم چهره‌ای ز همّت اوست

نیست آلوده‌ای، عجب نبود

هرچه ما را بود ز عصمت اوست!(۱)

جناب حافظ به گفته خود، تنها جرعه‌ای از جام دوست نوشیده و تنها سوسویی از پرتو نور یقظه در قلب او تابیدن گرفته است که چنین غوغایی می‌شود:

سر ز مستی بر نگیرد تا به‌صبح روز حشر

  1. پیشین، غزل: دولت حق.

(۸۹)

هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

بس نگویم شمّه‌ای از شرح شوق خود، از آنک

دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

برخلاف سینه‌چاکان رند که جام خود را شکسته و دریا دریا باده از دست بی‌کرانه یار سر کشیده‌اند:

مستم و بشکسته‌ام، جام می‌ام را از ازل

دجله دجله چون بنوشم می، چه حاجت جام دوست!

من که گویم یکسر از دیدار و شوق و شور یار

می‌کند غوغا همیشه در دلم پیغام دوست(۱)

  1. پیشین، غزل: بام دوست.

حافظ در غوغای خود چنین می‌گوید:

اگرچه عرض هنر پیش یار بی‌ادبی است

زبان خموش ولیکن دهان پر از عربی است

پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن

بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبی است

درین چمن گل بی‌خار کس نچید آری

چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است

او گلی نیست که خاری حس نکرده باشد؛ در حالی که عالم ذره ذره گل و گل‌پرور است:

هنر، ظهور جمالش بود، نه بی‌ادبی است

به هر مقام و مقالی، به پارس یا عربی است

پری و دیو، خراب ظهور او هستند

جمال دیو و پری را چه جای بوالعجبی است

هر آن‌چه خار و گل است از صفای دولت اوست

صفای مصطفوی یا شرار بولهبی است(۱)

حافظ در ابتدای راه است که از عشق چنین می‌گوید:

راهی است راه عشق که هیچ‌اش کناره نیست

آن‌جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گـه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

چرا که از عشق باید تصویر دیگری ارایه داد:

عشق است بی‌کران که غمش را کناره نیست

جان هست بی‌بها، که به هر غصه چاره نیست

جان در کف است و منتظر یک اشارت است

عاشق اسیر دغدغه استخاره نیست(۲)

او عشق ناتمام خود را در غزل زیر آشکارا بیان داشته است؛ زیرا کسی که روی جمال محبوب را سیر ندیده باشد، در عشق خود تقصیر دارد:

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه‌پیکر او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بر بست و به گردش نرسیدیم و برفت

  1. پیشین، غزل: دیو و پری.
  2. پیشین، غزل: دم عشق.

(۹۱)

در پاسخ وی باید بی‌کرانی عشق را چنین معنا نمود:

لحظه لحظه ز لبش، لعل چشیدیم و برفت

غنچه غنچه، گل بشکفته بچیدیم و برفت

رفت و گویی که مرا برد به همراه خودش

دم‌به دم بر سر وصلش برسیدیم و برفت(۱)

او با آن که خود را بلند همت می‌داند، اما نظر وی در شعرهای او چندان بلندایی ندارد:

جان بی‌جمال جانان، میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد، حقّا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی ز آن دل‌سِتان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

چرا که عارف متشخص، شهودی دیگر دارد و حق‌تعالی را با تمامی پدیده‌ها می‌بیند:

جان بی‌وصال جانان، دل در جهان ندارد

بی‌فیض آن دل‌آرا، یک ذره جان ندارد

سرتاسر دو عالم باشد نشان آن ماه

گر تو خبر نداری، او این نشان ندارد(۲)

ما تفاوت‌های عرفان تخلّقی محبوبان با عرفان محبّی و تشبّهی خواجه حافظ رحمه‌الله را در کتاب «محبوبان و محبان» آورده‌ایم.

  1. پیشین، غزل: آتشخانه دل.
  2. پیشین، غزل: چنگ شکسته.

(۹۲)

نکته‌ای را که در نهایت باید بی‌پرده و با تمام فروتنی و ادب بیان داشت، این است که حافظ شیرازی دُردانه و یک‌دانه غزل و شعر فارسی است. درست است که «کلیات دیوان نکو» معنا را بیش‌تر در خود دارد و از محبوبان و عرفان ولایی سخن می‌گوید، اما این حافظ است که نغز کلام و کلام نغز را با خود دارد؛ چنان‌چه در پایان غزل «رقص دل» گفته‌ام:

غزل هرچند از حافظ بسی نغز است و بس زیبا

ولی بی‌پرده می‌بیند نکو همواره معنا را(۱)

***

  1. پیشین، غزل: رقص دل.

(۹۳)

(۹۴)

(۹۵)

مطالب مرتبط