به نام آن که نیست مانندش
(۱)
(۲)
مویهٔ: ۲۴
غزال مست
حضرت آیتاللّه محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)
استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله
(۴۶۱ ـ ۴۸۰)
(۳)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | غزال مست: استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله (۴۶۱ – ۴۸۰)/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۷. |
مشخصات ظاهری | : | ۸۰ ص.؛ ۱۴/۵ × ۲۱/۵ سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۲۴. |
شابک | : | دوره: ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶ ؛ ۶۰۰۰۰ریال: ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۵۸-۸ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
عنوان دیگر | : | استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله (۴۶۱ – ۴۸۰). |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
موضوع | : | Persian poetry — 20th century |
موضوع | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین |
موضوع | : | Hafiz, Shamsoddin Muhammad, 14th century — Tazmin (literature) |
موضوع | : | شعر فارسی — قرن ۸ق. |
موضوع | : | Persian poetry — 14th century |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲ /ک۹۳غ۴۳ ۱۳۹۷ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۵۲۴۰۸۵۷ |
(۴)
فهرست مطالب
۹
پیشگفتار
۱۵
غزل: ۱
استقبال: دفن بیکفن
۱۹
غزل: ۲
استقبال: امان
۲۳
غزل: ۳
استقبال: مرغوله
۲۶
غزل: ۴
استقبال: سرّ و علن
(۵)
۲۹
غزل: ۵
استقبال: تو را خواهم
۳۲
غزل: ۶
استقبال: دشمن دین خدا
۳۶
غزل: ۷
استقبال: فاتحه و نان
۳۹
غزل: ۸
استقبال: روحم
۴۲
غزل: ۹
استقبال: مشکن
۴۵
غزل: ۱۰
استقبال: روح من
۴۸
غزل: ۱۱
استقبال: لذت و کام
(۶)
۵۱
غزل: ۱۲
استقبال: خرافات
۵۵
غزل: ۱۳
استقبال: به حق رسیدن
۵۸
غزل: ۱۴
استقبال: عشق و معرفت
۶۱
غزل: ۱۵
استقبال: دریای پرتلاطم
۶۴
غزل: ۱۶
استقبال: حجابت
۶۷
غزل: ۱۷
استقبال: دربهدر
۷۰
غزل: ۱۸
استقبال: حشر برتر
(۷)
۷۵
غزل: ۱۹
استقبال: سوزن به سوزن
۷۸
غزل: ۲۰
استقبال: قهر دیده
* * *
(۸)
پیشگفتار
محبی با آنکه همانند محبوبی در هستهٔ مرکزی ذات، تمامی کمالات را به موهبت و به فعلیت ندارد، اما هم عنایت ربانی را در داشتن استعداد سلوک در باطن خویش دارد و هم به گامهای حق، طریق شوریدگی و مسیر شیفتگی را البته به ارادت و با ارادهای مشاعی میپوید:
بارها گفتهام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه به خود میپویم
محبوبی که حب حق را با خود دارد، بر مشیت پویش دارد، نه به اراده. در نظام ارادی محبی، اقتضا و علل جزیی، اختیاری مشاعی به محبی داده است؛ اما در نظام مشیت، محبوبی کششهای معشوق را عاشقانه و با تمام رضایت میپوید و لطف جمال و قهر جلال برای او تفاوتی ندارد:
(۹)
یار من گفته و من هم چه بسی میگویم
او کند هرچه شود من همه آن میپویم
محبی که نگاهی ناقص و نارسا در شناخت هستی و پدیدههای آن دارد، نظام ارادی جمعی و مشاعی را نمیشناسد و جبرگرایی و سرنوشت محتوم را برای خویش قایل است:
در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند
آن چه استاد ازل گفت بگو میگویم
محبوبی نظام عشق و مشیت را دارد که امری ورای جبر و اختیار است و پویش کششهای معشوق میباشد:
جبر من نیست ولی بوده همین نکته قبول
آنچه یارم به دلم گفت همان میجویم
محبی سعادت و شقاوت را امری پیشینی و بهطور کلی بیرون از دایرهٔ ارادهٔ آدمی میداند:
من اگر خارم اگر گُل چمنآرایی هست
که از آن دستْ که میپروردم میرویم
محبوبی دل را صاحب ارادهٔ جمعی و مشاعی در پویش کششهای معشوق میشمرد. پدیدههای هستی تمامی به اقتضا کار میپردازند و آنکه بذر علل جزیی گندم سلامت و سعادت را پیگیر شود، گندم میدرود نه جو. گتره و گسیخته در هیچ پدیدهای رخ نمیدهد و جبر و زور بر چیزی چیره نمیشود:
(۱۰)
خار و گل همچو من است عاشق و سرکندهٔ او
از همان دست که میپروردم میرویم
محبی که محصول ریاضت و تلاش است، در تناقضی آشکار، نظام «وَأَنْ لَیسَ لِلاْءِنْسَانِ إِلاَّ مَا سَعَی»(۱) داشتههای خود را یافتههای سعی خویش و خرمن کوشش خود میشمرد، نه نتیجهٔ جبر آینهواری و طوطیصفتی، و بر آن است تا برخلاف پیآمد جبرگرایی، کیمیاگری بیابد و به اقتضای طمعورزی خود، گوهر خویش را هم تأیید کند و ارجمندی آن را بها دهد و هم عیاری مضاعف بخشد:
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحبنظری، میجویم
محبوبی بندهٔ عزیز و گوهر دردانهٔ حقتعالی است. البته تمامی پدیدهها ظهور و دردانهٔ یکدانه و تکرارناپذیر حقتعالی میباشند، اما ویژگی محبوبی این است که جمعیت اکمل و اتم کمالات را واجد است و اعلی و اقدم و اقرب جایگاه را نسبت به حقتعالی دارد و محبوب و برگزیدهٔ اوست:
گوهر دل شده از حق به منِ افتاده
نی ز من گوهر من، صاحب آن همسویم
- نجم / ۳۹٫
(۱۱)
محبی از شرک ظاهرنمایی و ریا خالی نیست. او به پندار خویش با داشتن میول باطنی اینگونه ملمعگرایی را برای خویش نکوهیده نمیشمرد و باز خط ممتد خودبینی و ارجنهادن به خود را پی میگیرد:
گرچه با دلق ملمّع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا میشویم
محبوبی به عنایت حقتعالی از هرگونه رجس و پلیدی و شرک و ریا و عیبی دور است و پاکی موهبتی دارد؛ چنانکه قرآن کریم میفرماید: «إِنَّمَا یرِیدُ اللَّهُ لِیذْهِبَ عَنْکمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیتِ وَیطَهِّرَکمْ تَطْهِیرا»(۱) محبوبی، گُل سرسبد خداست که گِلش نیز از اوست:
برو از عیب و می و دلق و ریا
ز همه ریب و ریا جان و دلم میشویم
محبی که با مشتاقی در عشق، مشاقی میکند، نظام کششی عشق را نمیشناسد و آن را در تناقضی آشکار با بیت پیشین و با غفلت از مفاد آن، به جبر تحویل میبرد:
خنده و گریهٔ عشاق ز جایی دگر است
میسرایم به شب و وقت سحر میمویم
محبوبی تمامی پدیدههای هستی را ظهور جمالی، جلالی یا کمالی
- احزاب / ۳۳٫
(۱۲)
میداند، اما تمامی آنها دارای اقتضاءات پیشین میباشند، نه علیت تام در ظهور چهرههای خود. بنابراین اقتضاءات خیر یا شرّ آنان قابل تبدیل و تغییر در ذیل نظام مشاعی و جمعی میباشد و انسان، واجد اختیار و نیروی عقلورزی برای انتخاب میباشد. همچنین اینکه انسان صفت کلی کمالی توانایی بر عصیان را دارد، به معنای خیر بودن تحقق و فعلیت عصیان از وی نمیباشد، بلکه مقام فعلیت از مقام این توانمندی جداست. محبوبی که جمعیت اتمّ و اکمل کمالات را دارد، به توانمندی موهبتی نیروی بازدارندگی از عصیان مسلح میباشد. او فراتر از اراده، ذیل مشیت حقتعالی میباشد و به ریتم خداوند، آهنگ شادی یا مویههای غمگنانه دارد:
خنده و گریهٔ من بوده به وصل جانان
بس که بویم گل خود، همره آن میمویم
محبی تجربههایی محسوس از می بیداریبخش و هشیارسازِ «یقظه» دارد و همین احساسهای تجربی سبب میشود که انکارگرایان را وقعی ننهد و پیرانههای آنان را پیرایههایی بیش نشمرد؛ اما او در استقامت خود، از خلق و از پدیدهها فراتر نمیرود و محصور در آنان است:
حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن میبویم
محبوبی نگاه حقی به هر حادثهای دارد و حق بر مدار او و او بر محور
(۱۳)
حق میباشد. محبوبی چهرهٔ ذات الهی را در هر آنی میپوید و خداوند نیز در همین چهرهٔ اطلاقی برای او ظهوری پر از صفا و عشق و نازکی و لطف دارد و البته محبوبی برای این رؤیت یکتانگار، تمکنی پر از همت و صفا دارد و مستانه خریدار سر دار میشود. محبوبی سرشت بلاکشی دارد و برای آن مقاوم است. او به استقبال تیغهای بلا میرود و سیر سرخ خود را رقم میزند؛ چرا که محبوبی ذاتی جز با شهادت، به دیدار معشوق نمیرود:
برو از عیب و ز خاک و می و میخانه و مُشک
مشک من دلبر من بوده که بس میبویم
عاشق و مست و خرابم ز لبش شیدایم
هر کجا رو بکند، من بنمایم رویم
نشدم راحت و آرام بهجز خون و بلا
به سرم ریزد و گویم: «بده»، این شد خویم
شد نکو خونی آن یار پریچهرهٔ ناز
ای خوش آن دم که بگیرد ز صفا بازویم
ستایش برای خداست
(۱۴)
غزل شماره ۴۶۱ : دیوان حافظ
خواجه:
گرچه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان مُلْک صبحگهیم
گنج در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم
نکو:
دفن بیکفن
بنه نه، خصم و دشمنان پادشهیم
قصه کوته! بگو که پر گنهیم
کی تو را بوده گنج و یا شاهی
جام گیتینما نه، خاک رهیم
(۱۵)
خواجه:
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقه گنهیم
شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آیینهٔ رخ چو مهیم
شاه بیداربخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم
نکو:
در حضورش مکن تو بدمستی
بحر «حق»، نسیم صبحگهیم
شاهد دل بود مرا آن یار
خاک راهش شدیم و همچو مهیم
باز گفتی ز شاه ویرانگر
ما به قدر جویی بر او ننهیم
(۱۶)
خواجه:
گو غنیمت شمار همّت ما
که تو در خواب و ما به دیدهگهیم
شاه منصور واقف است که ما
روی همّت به هر کجا که نهیم
دشمنان را ز خون کفن سازیم
دوستان را قبای فتح دهیم
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم
نکو:
بوده بیرحمی تو این گفته
خونی بیکفن پشته کنیم
وامصیبت گدای ما شد شیر
گفته که شیر و افعی سیهیم
(۱۷)
خواجه:
وام حافظ بگو که بازدهند
کردهای اعتراف و ما گوهیم
نکو:
با گدایی تو در پی مالی
کردهای اعتراف و ما گُوَهیم
عارف و سالک گدا هرگز
بیخبر از تمام کوه و کهیم
مال شاه و ریا به ما مردود
برِ یار نکو چه بیسپهیم
(۱۸)
غزل شماره ۴۶۲ : دیوان حافظ
خواجه:
چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
آن گُل که هردم در دست خاری است
گو شرم بادت از عندلیبان
نکو:
امان
بیهوده گویند جانا طبیبان
گر راست باشد بهر ندیمان
گل بهر خار است، دیگر چه گویی
شرمش دگر چیست از عندلیبان؟
(۱۹)
خواجه:
ما درد پنهان با یار گفتیم
نتوان نهفتن درد از طبیبان
یارب امان ده تا باز بیند
چشم محبانْ روی حبیبان
دُرج محبت بر مُهر خود نیست
یارب مبادا کام رقیبان
ای منعم آخر بر خوان وصلت
تا چند باشم از بینصیبان
نکو:
دردت زدی جار، صبرت نباشد
بگذر ز غوغا، کن قصه پنهان
بگذر! امان چیست؟ دنیا چنین است
چشم محبان، گردیده گریان
مهر و محبت، دیگر چه باشد
کام دل افتد، بر این رقیبان
منعم رها کن، وصلت چه باشد؟
شد وصل دنیا، از بینصیبان
(۲۰)
خواجه:
حافظ نگشتی رسوای گیتی
گر میشنیدی پند ادیبان
نکو:
رسوای عالم، گردیده بسیار
دوری کن از آن پند ادیبان
شد این جهان خود ویرانهای نو
راحت بگیرش، راحت شو از آن
خود میرود آن با اشک و زاری
دنیای تو بس خواهند عزیزان
گر بیمتاعی، قربی نداری
بر تو دگر نیست چشمان گریان
جنسش چنین است دنیای فانی
رزقش بود غم، با رنگ حرمان
آسوده باش و، فریاد وانِه
هرگز نباشد آسوده دوران
(۲۱)
فقر و فلاکت بر بینوا شد
دولت گرفته گرگان و شیران
یک دو سه روزی با داد و فریاد
ز آن پس فنایی، این بوده پایان
بگذر نکو تو، رؤیا تمام است
جان رفته از تن، تن رفته از جان
(۲۲)
غزل شماره ۴۶۳ : دیوان حافظ
خواجه:
میسوزم از فراقت رو از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یارب بلا بگردان
مه جلوه مینماید بر سبزِ خِنگِ گردون
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان
نکو:
مرغوله(۱)
دل شد همه به راهت، بر دل وفا بگردان
وصل تو شد بلایم از من بلا مگردان
دلبر نخواهم این مه بر سبز خِنگ گردون
- پیچ و تابِ موی پیچیده.
(۲۳)
آسوده با تو باشم روی از صفا مگردان
خواجه:
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
بر سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
مَرغوله را بگردان یعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
دوران چو مینویسد بر عارض بتان خط
یارب نوشتهٔ بد از یار ما بگردان
نکو:
غارت شده وجودم آشفته گشته این دل
ما را به خود گرفتی، رویت به ما بگردان
مَرغوله شد نصیبم، گیرم هر آنچه شد آن
رفتم ز شب دلآرا تو خود صبا مگردان
دل دادهام به رویت، دستم بگیر و بنما
رویت به من فراوان، از سر به پا مگردان
جانا به نزد تو مه آرامشم تمام است
(۲۴)
راحت بیا تو بنشین رو از قفا بگردان
خواجه:
حافظ ز خوبرویان قسمت جز این قدر نیست
گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان
نکو:
رفتم ز خوبرویان، آنها وفا ندارند
گر تو نمیپسندی، حکم قضا بگردان
من مست و بیهوایم، راحت شدم ز عالم
ای بت به تو اسیرم، از من جفا بگردان
جان نکو مریض است از شدت وصالت
راحت بگیر بر من، از من رضا مگردان
(۲۵)
غزل شماره ۴۶۴ : دیوان حافظ
خواجه:
یارب آن آهوی مشکین به خُتن باز رسان
وان سهی سرو روان را به چمن باز رسان
دل آزردهٔ ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن باز رسان
نکو:
سِرّ و علن
ای مهیندلبر من سِرّ و علن باز رسان
به برت این من نالان، ذوالمنن! باز رسان
من فدایی تو گشتم، تو عزیز همگان
روح آزردهٔ من را تو به تن باز رسان
(۲۶)
خواجه:
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مهروی مرا نیز به من باز رسان
سخن این است که ما بیتو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک سخن گیر و سخن باز رسان
سنگ و گِل گشت عقیق از اثر گریهٔ من
یا رب آن گوهر رخشان به یمن باز رسان
نکو:
به تو بستم دل خود، دل بگرفتم ز همه
دلبر من به من آن زلف چمن باز رسان
شد حیات من دیوانه ز تو ناز و عزیز
از لب لعل تو آن لطف سخن باز رسان
گوهر یار دلآرای من از لاهوت است
به من آن داده، چرا خود ز یمن باز رسان؟
(۲۷)
خواجه:
آنکه بودی وطنش دیدهٔ حافظ یارب
به مرادش ز غریبی به وطن باز رسان
نکو:
والهام مست و خرابم به بر یار عزیز
به من ای یار، خودت را ـ نه زَغَن ـ باز رسان
وطن من شده ذات تو گرامی یارم
ای نگارا، من دلدادهٔ حیران به وطن باز رسان
بی تو درمانده و حیران شدهام دلبر ناز
این نکو، این سر من، بیتو و من باز رسان
(۲۸)
غزل شماره ۴۶۵ : دیوان حافظ
خواجه:
خدا را کم نشین با خرقهپوشان
رخ از رندان بیسامان مپوشان
در این خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای میفروشان
نکو:
تو را خواهم
نخواهم ای عزیر، آن خرقهپوشان
من از رندان بیسامان بپوشان
ز خرقه رفتم و هم از قبا هم
شدم از قوم مِیخواران، گریزان
(۲۹)
خواجه:
چو مستم کردهای مستور منشین
چو نوشم دادهای زهرم منوشان
تو نازکطبعی و طاقت نداری
گرانیهای مشتی دلقپوشان
در این صوفیوشان دردی ندیدم
که صافی بادْ عیشِ دُردنوشان
نکو:
نمودی مستم و برکن تو دامن
چو نوشم دادهای، زهرم بنوشان
تو را خواهم نگار ناز و مستم
نباشم همره آن دلقپوشان
نمیخواهم طریق صوفیان را
گذشتم از بر آن دُردنوشان
(۳۰)
خواجه:
لب میگون و چشم مست بگشای
که از شوقت می لعل است جوشان
بیا در زرق این سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربطخروشان
ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینهای چون دیگ جوشان
نکو:
لب لعل تو را خواهم دمادم
از آن کنج لبت جانم بجوشان
از این سالوسیان حالم بههم خورد
رها کردم همه بربط فروشان
تویی سالک به سوز از دین و عرفان
شدی در غربت حق دیگ جوشان
نکو مست و خراب تو عزیز است
رهایم کن ز جمله دین فروشان
(۳۱)
غزل شماره ۴۶۶ : دیوان حافظ
خواجه:
شاه شمشادقدان خسرو شیریندهنان
که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت کای چشم و چراغ همه شیرینسخنان
نکو:
دشمن دین خدا
من به ننگم از شه و از خسروان
دشمن دین خدا، نامردمان
شاخ شمشاد نه شاهی بود و سلطانی
این تملق چه بود در بر این جمله خسان
(۳۲)
خواجه:
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بندهٔ ما شو و برخور ز همه سیمتنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و ایمن گذر از اهرمنان
کمتر از ذره نیای پست مشو مِهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان
نکو:
برو از واژهٔ پیرایهٔ درویشی، دوست!
گرچه هستی تو چراغی به همه خوشسخنان
فقر کرده چه خرابی به روانِ شادت
بندگی آورد این فقر برایت ای جان
ناز و اطفار و غرور همه باشد یکسوی
غمزه و ناز دغل میکندت سیمتنان
یار من خصم ندارد، همه هستی از اوست
باشد از او همهٔ خصم وَ یا اهرمنان
ذره ذره همه هستی به چرخ است مدام
همچو خورشید بچرخند همه پیر و جوان
(۳۳)
خواجه:
پیر پیمانهکش ما که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمانشکنان
بر جهان تکیه مکن گر قدحی مِی داری
شادی زهرهجبینان خور و نازکبدنان
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم
که شهیدان کهاند این همه خونینکفنان
نکو:
پیر پیرایه که باشد که روانش چه بوَد؟
مردم رفته به باد از بر پیمانشکنان
بر عمل تکیه مکن، عشق و صفایی بگزین
زندهای تو، و تو خود کشته ز نازکبدنان
تربت خاک ره حق شهدای راهند
کم بگو از شهدا، وز همه خونینکفنان
مرد راهند و گذشتند ز دور ناسوت
بیکفن، بیسر و تن جمله شده بیبدنان
(۳۴)
خواجه:
گفت حافظ من و تو محرم این راز نهایم
از می لعل حکایت کن و سیمینذقنان
نکو:
خوش بگفتی که نِهای، کم سخن از آنها گو
زر و سیمی بطلب از بر سیمینذقنان
اهل راه حق و پاکان جهان آنانند
جمله مردان خدا بوده از این تشنهلبان
خاک پای رهشان از همه برتر باشد
بگذر از حرف و سخن، روی سوی حق بکشان
خونیام من، نه که باکم ز فداییشدنات
اهل راه کرم، آن است که داده است جهان
آنکه خونش به تن است بگذرد از این دنیا
بگذر از حرف و سخن، گرچه نکو نعرهزنان
(۳۵)
غزل شماره ۴۶۷ : دیوان حافظ
خواجه:
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پیات روان
نکو:
فاتحه و نان
فاتحه بوده ذکر حق، نان به بینوا رسان
آدمیی تو سیر کن، یا بده بر کسی تو نان
مرده که رفته، زندهای از بر خویش شاد کن
(۳۶)
حمله به ظالمی نما بر سر ظلم بیامان
خواجه:
ای که طبیب خستهای روی و زبان من ببین
کز دم و دود سینهام بار دل است بر زبان
گرچو تبِ استخوان من کرد ز مهرْ گرم و رفت
همچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان
باز نشان حرارتم ز آبِ دو دیده و ببین
نبض مرا که میدهد هیچ ز زندگی نشان
نکو:
در بر آدمی چه بس ظلم و ستم زیاد شد
خون به ره است و کوچهها از بر جمله ناکسان
درد درون سینهام کرده کباب این دلم
از دم و دود سینهام، سوخته گشته این زبان
تب به بدن زد آتشم، سوز دلم کباب شد
نرم شده در این بدن هر عصبی و استخوان
چشمهٔ چشمهسار من خشک شده ز ریشهاش
(۳۷)
گشته بدن دم دلم، رفته ز زندگی نشان
خواجه:
حال دلم چو خال تو هست در آتشش وطن
جسمم از آن چو چشم تو خسته شدست و ناتوان
آنکه مدام شیشهام از می لعل داده است
شیشهام از چه میبَرد پیش طبیبْ هر زمان؟
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان
نکو:
حال دلم تباه شد زد به سرای سینهام
لیک به یار دلربا، شد همه هستیام توان
لعل لبش حیات دل، زنده شدم ز بوسهاش
گشت لبش طبیب جان، فارغم از خط زمان
شور دلم شرر شد و گشته شراره جان من
نی به زمین جانْ دلم، نکتهٔ ماجرا بخوان
صورت صوت این دلم هست حیات دلبرم
(۳۸)
نغمهٔ جان مست من شد همه بهر او جوان
شد دل من هواییاش جان من آشنای اوست
زد به نکو جداییاش از همه جان و این جهان
(۳۹)
غزل شماره ۴۶۸ : دیوان حافظ
خواجه:
مرغ دلم طایری است قدسی عرش آشیان
از قفس تن ملول، سیر شده از جهان
از در این خاکدان، چون بپرد مرغ ما
باز نشیمن کند، بر سر آن آشیان
نکو:
روحم
روح من عنقا بوَد، هست عقابِ جوان
مرغ نیام هان، که طاووس حقم در جهان
دیر من است این جهان کبک دلم روح اوست
(۴۰)
بگذرد از دل جهان تا که رود به آسمان
خواجه:
چون بپرد زین جهان، سدره بود جای او
تکیهگه باز ما، کنگرهٔ عرش دان
سایهٔ دولت فتد، بر سر عالم بسی
گر بزند مرغ ما، بال و پری در جهان
در دو جهانش مکان، نیست به جز فوق چرخ
کآنِ وی آن معدن است، جان وی از لامکان
نکو:
میرود از آسمان، سِدره بود منزلم
عرش رسد، زان سپس ذات رسد بیامان
خود چه بگویم ز ذات، رفت تعینش ز بر
فرش نه و عرش نه، نی تن و روح و روان
شد به نزول ظهور خلق از آنان بهپا
بعدِ هزار عالمی چرخ بشد خود عیان
گشت زمان و مکان، روح و بدن شد پدید
(۴۱)
یکسره خوش آفرید چهرهٔ شاد این جهان
خواجه:
عالم علوی بود، جلوهگه مرغ ما
آبخور او بود، گلشن باغ جنان
چون دم وحدت زنی، حافظ شوریدهحال
خانهٔ توحید کش، بر ورق انس و جان
نکو:
چهره به چهره شده، نقش تمام زمین
تا که بشد سیر آن جنت خلدآشیان
زندگی جن و انس، جرگهٔ خوش شد از او
وحدت و توحید حق شد همهٔ انس و جان
ذرّه به ذرّه همه کرده بیانْ وحدتش
نغمهٔ توحید حق، شد به عیان و نهان
هستی حق را ببین، رونق او شد بشر
بوده نکو بیپناه، چهره بهچهره نشان
(۴۲)
غزل شماره ۴۶۹ : دیوان حافظ
خواجه:
بهار و گل طربانگیز گشت و توبهشکن
به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن
طریق صدق بیاموز ز آب صافی دل
به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن
نکو:
مشکن
دلم ز رونق دنیا برفته، دل مشکن
بیا ز جان خرابم هر آنچه غم برکن
صفا و صدق گرفتم ز آب مروارید
دلم شده همه صافی چو سرو باغ و چمن
جمال دلبر نازم گرفته این دل را
شکنج گیسوی مشکین به من زده بس فن
(۴۳)
خواجه:
رسید باد صبا غنچه از هوا داری
ز خود برون شد و بر تن درید پیراهن
ز دستبرد صبا گرد گُل کلاله ببین
شکنج گیسوی سنبل نگر به روی سمن
عروس غنچه بدین زیور و تبسم خوش
معاینه دل و دین میبَرد به وجه حسن
نکو:
نگار مست من افتاده بر سر و رویم
فشانده گیسوی مشکین، دریده پیراهن
جمال او بزده جلوه در سحرگاهان
سفیدچهرهٔ او کرده این دلم روشن
لب چو غنچهٔ او میکند تبسّمها
به دیدهٔ خوش و شاداب و چهرهٔ احسن
(۴۴)
خواجه:
صفیر بلبل شوریده و نفیر هَزار
برای وصل گُل آمد برون ز بیت حَزَن
حدیث غصهٔ دوران ز جام جو حافظ
به قول مطرب و فتوای پیر صاحب فن
نکو:
صفیر رونق و خودْ آن نفیر هستیها
به وصل دلبر من شد به وادی ایمن
رواج و رونق دل بوده بر نکو رونق
که رفته از بر من ماجرای اهریمن
(۴۵)
غزل شماره ۴۷۰ : دیوان حافظ
خواجه:
چو گُل هردم به بویت جامه بر تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گُل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
نکو:
روح من
بود او روح و روحش بوده در من
همه هستی بود روح و دگر تن
تنم من، او مرا روح و روان است
دریدم پیرهن تا ناف دامن
(۴۶)
خواجه:
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس با دوستْ دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیمْ آهن
ببار ای شمع اشک از دیده چون میغ
که سوز دل شود بر خَلق روشن
نکو:
نگار من گل آسودهجان است
شدم راحت به نزد گل به گلشن
مرا دشمن نباشد در همه دهر
بود انسان به خود همواره دشمن
تنم در دل بود، دل بوده در تن
دل و جانم شده چون آب و آهن
دلم آتشسرایی ژرف و داغ است
حرارت شد در آن، بس بوده روشن
(۴۷)
خواجه:
مرو کز سینهام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مَشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل را بست در زلف تو حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن
نکو:
بود سینه به من یک کورهای داغ
بیا پتکی بزن، این کوره بشکن
دلم پر گشته از آه جگرسوز
در آه خود دلم خوش کرده مسکن
نعیم من جهیم من شد امروز
نباشد شادی دل قدر روزن
جهان ما شده غرق تباهی
شد علم و دین و دل خود جملگی فن
خدایا، ده دل و دین را صفایی
نکو را در بر دشمن میفکن
(۴۸)
غزل شماره ۴۷۱ : دیوان حافظ
خواجه:
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟
تا ببینیم که سرانجام چه خواهد بودن؟
پیر میخانه چه خوش گفت معمّایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن؟
نکو:
لذت و کام
خوشتر از لذت و از کام چه خواهد بودن؟
خوشتر از عشرت ایام چه خواهد بودن؟
دل به دست آور و بگذار ستم را از دست
(۴۹)
برتر از خوبی فرجام چه خواهد بودن؟
خواجه:
باده خور غم مخور و پند مقلّد مشنو
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن؟
غم دل چند توان خورد که ایام نماند
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن؟
مرغ کمحوصله را گو، سر خود گیر و برو
رحم آنکس که نهد دامْ چه خواهد بودن؟
نکو:
غم مخور، پند شنو، عشق تو را باشد بس
بهتر از دوری از این عام چه خواهد بودن؟
غم مخور! فرصت ایام نمانَد هرگز
آنچه مانده است ز عمر تو، چه خواهد بودن؟
حوصله بوده در این حوصلهٔ من ز ازل
چه کند آنکه نهد دام چه خواهد بودن؟
(۵۰)
خواجه:
دسترنج تو همان بِهْ که شود صرف به کام
ورنه دانی که به ناکام چه خواهد بودن؟
پیر میخانه همیخواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن؟
بُردم از ره دلِ حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن؟
نکو:
دل و هستی همه بوده است به کام من مست
کام دل با دل ناکام چه خواهد بودن؟
دل من در بر عنّاب وجود و گل یاس
گر شد آزرده و بدنام، چه خواهد بودن؟
شد نکو در بر تو دلزده در این دوران
(۵۱)
گرچه هستم به برت رام، چه خواهد بودن؟
(۵۲)
غزل شماره ۴۷۲ : دیوان حافظ
خواجه:
منم که شُهرهٔ شهرم به عشقورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن
نکو:
خرافات
منم که بوده وجودم به عشقورزیدن
نداده چشم مرا حق، برای بد دیدن
وفا و عشق و ملامت گرفته جانم را
که ضعف دل سبب آمد تو را به رنجیدن
(۵۳)
خواجه:
به مِیپرستی از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بیعملان واجب است نشنیدن
نکو:
زدم به نقش هویت همه ظهور خویش
نبوده من به من و رفته خودپرستیدن
دل است و راز و، بپوشیدناش به چه معناست
به حق بگو که چگونه است راز پوشیدن
رود ز علم حقیقی و یا نمیبیند
مگو که فهم کنی، گو که چیست آن دیدن
دلم بهغیر سخنهای یار نپْسندد
(۵۴)
که غیر گفتهٔ یارم سزاست نشنیدن
خواجه:
مراد ما ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردمِ چشم از رخ تو گل چیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه
کشش چو نبْود از آنسو چه سود کوشیدن؟
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
نکو:
همه وجود من است چهرهٔ تماشاییات
که لب بگیرم و گل لحظهلحظه خوش چیدن
جدا ز اسم و صفت، من تو را به جان دارم
به ذات تو برسم، این مراست کوشیدن
گذر کنم ز همه هستیات به ذات مات
درون ذات بگردم، خوش است گردیدن
(۵۵)
خواجه:
مبوس جز لب معشوق و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
نکو:
ببوسم آن لب لعل تو شاد و بیپروا
مرا چو آب حیات است لب تو بوسیدن
گرفته این دل من نقش عاشق مجنون
نما به جان من آنچه که بوده بگزیدن
نکو به عشق تو مست است، ازل نمیدانم
ابد چه بوده؟ دلم بر تو دیده رقصیدن!
(۵۶)
غزل شماره ۴۷۳ : دیوان حافظ
خواجه:
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستانِ جانی مشکل بود بریدن
نکو:
به حق رسیدن
دلم نشد به دولت و به گدا و به خسروی دیدن
صفا و عشق و محبت خوشم که بگزیدن
طمع به جان نباید حتی ز یار جانی هم
(۵۷)
ز حضرت حق هم راحت طمع باید ببریدن
خواجه:
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وانجا به نیکنامی پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل، راز نهفته گفتن
گه سرِّ عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت کز این دو راه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
نکو:
تنها به عشق یارم دل دادهام سراسر
در هر کجا و هرچه بیپیرهن دریدن
هرگاه بیگل و مل در محضرش نشینم
تنها صدای او را از هر زبان شنیدن
در کنج آن لبانش خوش بودهام به هستی
بوسم لبش ولیکن زشت است لبگزیدن
سالک! دو راه کی شد؟ وحدت بود تو را خوش
(۵۸)
چون ذره ذره هستی باشد به حق رسیدن
خواجه:
گویی برفت حافظ از یاد شاه منصور
یارب به یادش آور درویش پروریدن
نکو:
لعنت به شاه منصور، نفرین ز شاه گفتن
حق بوده در مقام انسانپروریدن
بگذر ز ملک ناسوت، رو از میان این دهر
این دو بود به دنیا، رفتار بد خزیدن
عشق و صفای عالم، با حق شود فراهم
با حق به ملک هستی، خوش بوده آرمیدن
دیگر نکو رها کن این سالک گرفتار
دوری ز هر دو عالم، خوش در برش لمیدن
(۵۹)
غزل شماره ۴۷۴ : دیوان حافظ
خواجه:
ای روی ماهمنظر تو نوبهار حُسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بیقرار تو پیدا قرار حسن
نکو:
عشق و معرفت
جانا تویی به هر نفسی نوبهار حسن
باشد لب خوش تو همان خود مدار حسن
چشم تو زد به عالم سحر و به جادوی
آشفتگی عالم ما شد قرار حسن
(۶۰)
خواجه:
ماهی نتافت چون رخت از برج نیکویی
سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن
خرّم شد از ملاحت تو عهد دلبری
فرّخ شد از لطافت تو روزگار حسن
از دام زلف و دانه خال تو در جهان
یک مرغِ دل نماند نگشته شکار حسن
نکو:
هستی شده است یکسره مظهر به هر جمال
فیض رخات به عالم ما، جویبار حسن
حسن جهان که عشق بود شد ز روی یار
از تو بود به هر دو جهان روزگار حسن
شد دام و دانه هم ز تو در این جهان ما
ما را ز تو شود همه یکسر شکار حسن
(۶۱)
خواجه:
دایم به لطف دایهٔ طبع از میان جان
میپرورد به ناز تو را در کنار حسن
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
کآب حیات میخورد از جویبار حسن
حافظ طمع برید که بیند نظیر تو
دیار نیست غیر تو اندر دیار حسن
نکو:
از تو چو زندهام به همه عشق و معرفت
تو متن و هم کنار و منم بس کنار حسن
از لعل تازهٔ بوده تازه دهر
عالم بود چه خوش همه چون گلعذار حسن
آری، طمع بِبُر ز تماشای غیر حق
دیار و دار او بود و او دیار حسن
عالم منم به تو دلبر چه خوش بود ای یار
هستی بود ذره به ذره خود عیار حسن
جانا نکو سپرده دلش را به دست تو
(۶۲)
از دل بگیر هرچه که مانده غبار حسن
(۶۳)
غزل شماره ۴۷۵ : دیوان حافظ
خواجه:
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالمِ فانی شود خراب
ما را ز جام بادهٔ گلگون خراب کن
نکو:
دریای پرتلاطم
من مست و هم خرابدلم، دل به خواب کن
آسوده منگری به دلم، بس شتاب کن
جانا نبوده بهر دلم فرصتی دگر
(۶۴)
با غنچهٔ لبت دل زارم خراب کن
خواجه:
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گِل ما کوزهها کند
زنهار کاسهٔ سر ما پر شراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام بادهٔ صافی خطاب کن
همچون حباب، دیده به روی قدح گشای
وین خانه را قیاس اساس از حباب کن
نکو:
هردم که خیزم و همه بینم جمال تو
گویم بر آن لبت که لبم پر ز آب کن
بگذر ز کوزه و ز شراب و ز کاسهاش
در راه حق بکوش و محاسن خضاب کن
هر لحظه در ره حق شو به تند و تیز
(۶۵)
دریای پرتلاطم حق چون حباب کن
خواجه:
ایام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد
ساقی به دور بادهٔ گلگون شتاب کن
کار صواب بادهپرستی است حافظا
برخیز و روی عزم به کار صواب کن
نکو:
ایام عمر میرود امروز پس بیا
عمرت به رونق دلها حساب کن
کار صواب بوده دفاع از ره خدا
جانا بیا تو خود همه کار صواب کن
رنگ دلم بود همه رنگ خدای من
آماده است جان و، فدای رباب کن
باشد رباب من رب عالیمقام من
جانا بده به نکو کام دل، تو ثواب کن
(۶۶)
غزل شماره ۴۷۶ : دیوان حافظ
خواجه:
گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن
یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن
بگشا به عشوه نرگسِ پرخواب مست را
وز رشک چشمِ نرگسِ رعنا پرآب کن
نکو:
حجابت
جانا بیا و حجابت خراب کن
عریان نما دل و، ترک نقاب کن
بگشا جمال ناز و رخ مست خویش
ما را ز رؤیت رخ خود بیحساب کن
خطی ز فیض روی تو آمد به سوی ما
وز نرگست دو دیدهٔ من پر ز آب کن
(۶۷)
خواجه:
بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را
چون شیشههای دیدهٔ ما پر گلاب کن
بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن
زآنجا که رسم و عادت عاشقکشی توست
شمشیر کین به خون دل ما خضاب کن
نکو:
از لطف فیض، دل ما را سبک نما
ای گل بیا و این دل من پرگلاب کن
در دور داوری تو شدی خود نگار خوش
بنگر به حالم و دل و جان را کباب کن
جانا به حال غربت تو دل خراب شد
دلدار و یارمی، تو بیا و شتاب کن
عاشقکشی شده رسم تو بهر ما
با کنج آن لبت رخ ما را خضاب کن
(۶۸)
خواجه:
ما بخت خویش و خوی تو را آزمودهایم
با دیگران قدح کش و با ما عتاب کن
حافظ وصال میطلبد از ره دعا
یارب دعای خستهدلان مستجاب کن
نکو:
تیغ لبت بزده بند بند من
خواهی عنایتی بنما، خواه عتاب کن
ما با تو دلبریم و دعایم نمیشود
خونم بریز و لب بگشا و ثواب کن
من عاشق وصال توام ای همه وجود
تیرم به قلب میزن و جانم تو ناب کن
دیگر نکو نه پی قصد و عزم شد
افتادهام تو خود به برم آ، صواب کن
(۶۹)
غزل شماره ۴۷۷ : دیوان حافظ
خواجه:
ای شام ز کوی ما گذر کن
وی صبح به حال ما نظر کن
از ظلمت شب تنم بفرسود
یارب شب ظلمتم سحر کن
نکو:
دربهدر
جانا دل من تو دربهدر کن
این طفل یسیر، بیپدر کن
روزم ببر و شبم بده خوش
شب را تو بیا و بیسحر کن
(۷۰)
خواجه:
ای باد سحر بگوی با یار
خود را بر تیغ او سپر کن
کو کشته شدم به داغ هجرت
بر کشتهٔ خویشتن نظر کن
از زلف کمانکشش بپرهیز
وز ناوک غمزهاش حذر کن
نکو:
در موج حوادثم تو بشکن
این سینه به تیغ خود سپر کن
از وصل تو کشته گشته این دل
بر کشتهٔ خود کمی نظر کن
از دیدهٔ پر ز خون مپرهیز
حاشا که بگویمت حذر کن
(۷۱)
خواجه:
حافظ اگرت هوای وصل است
برخیز هَلا و ترک سَر کن
چون یار سر وفا ندارد
از دست جفای او سفر کن
ای دل چو نمیرسی به مقصد
دم درکش و قصه مختصر کن
نکو:
با خفتگی تو وصل، خود چیست؟
هیچم تو مگو که ترک سر کن
یارم همه هستیاش وفا شد
کی بوده جفا؟ بر او سفر کن!
در ره نمانده هیچگه کس
لیکن تو سخن به مختصر کن
من تشنهٔ کشتن تو هستم
یا میکش و یا فکر دگر کن
جان و سر این نکو فدایت
اینک تو بیا و دست بهسر کن
(۷۲)
غزل شماره ۴۷۸ : دیوان حافظ
خواجه:
ز در درآ و شبستان ما منور کن
دماغ مجلس روحانیان معطّر کن
به چشم و ابروی جانان سپردهام دل و جان
ز در درآ و تماشای باغ و منظر کن
نکو:
حشر برتر
نگار من به دل آی و دلم منوّر کن
فضای جان و دلم را بیا معطر کن
به عشق پاک تو دلبر سپردهام جان را
به جان من بنشین و نظر به منظر کن
(۷۳)
خواجه:
از آن شمایل و الطاف حسن خوش که تو راست
میان بزم حریفان چو شمع بر سر کن
ز خاک مجلس ما ای نسیم باغ بهشت
ببر شمامه و چون عود و عطر مجمر کن
طمع به نقد وصال تو حد ما نبوَد
حوالتیم بدان لعل همچو شکر کن
نکو:
هر آنچه چهره به من بوده از جمال توست
بیا بزن سر و جانم، تنی تو بیسر کن
بکش تو تیغ و بزن زخمهای بر این جانم
به آتشِ دل و خون، چهرهام چو مجمَر کن
وصال من شده هردم، طمع رها بنما
وصال آن لب لعلت مرا چو شکر کن
(۷۴)
خواجه:
چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند
کرشمه بر سمن و ناز بر صنوبر کن
ستارهٔ شب هجران نمیفشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه بر کن
از این مرقع پشمینه نیک در ننگم
به یک کرشمهٔ صوفیوشم قلندر کن
فضولْنفس حکایت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن
نکو:
تویی و قد رسایت، بزن به من قهری
کرشمهٔ تو مرا کشته، چه صنوبر کن؟
برو ز درد و ز هجران، ز فقر و شام و چراغ
بیا به دل بنشین و تو حشر برتر کن
شده ریا و تباهی بلای هر دوران
رها بشو تو ز دلق و رها قلندر کن
چه بوده صوفی و ساقی، سماع و رقص کور؟
صفا و عشق و محبت به سینهٔ تَر کن
(۷۵)
خواجه:
وگر فقیه نصیحت کند که می مخورید
پیالهای بدهش گو دِماغ را تَر کن
لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده
بدین لطیفه دِماغ خرد معطر کن
حجاب دیدهٔ ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن
نکو:
برو ز فقه تباهی، نصیحتی مپسند
جمال حق بطلب، نی که کار دیگر کن
لب نگار ببوسم، پیالهام چه بود؟
خرد خوش است و ز عشقش لبی برابر کن
حجاب چهره و صورت دریدهام در دل
جمال شاد و رخ او به فصل آخر کن
(۷۶)
خواجه:
پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
نکو:
به عیش و عشق دگر گو ملامتم چه بود
صفای سیرت و صورت به قلب و پیکر کن
نکوی زندهدلم، سایهای ندارد دل
کنار سایهٔ عشقش صفا به سرور کن
(۷۷)
غزل شماره ۴۷۹ : دیوان حافظ
خواجه:
دلم را شد سر زلف تو مسکن
بدینسانش فرو مگذار و مشکن
وگر دل سرکشد چون زلف از خط
به دست آرش ولی در پاش مفکن
چو شمع ار پیشم آیی در شب تار
شود چشمم به دیدار تو روشن
نکو:
سوزن به سوزن
دلم از بهر تو گردیده مسکن
مرو هرگز دل دردانه مشکن
دلم از دولت عشق تو زنده است
بگیر این دل، مرا از دیده مفکن
چو بر جانم نشستی، دل چه زیباست
دلم از نور تو گردیده روشن
(۷۸)
خواجه:
به گلزارم چه کار اکنون که گشته است
جهان بر چشمم از رویت چو گلشن
ز سرو قامتت ننشینم آزاد
همه تن گر زبان باشم چو سوسن
ز مهرت گر بتابم ذرهای روی
چو خورشیدم فرو آید ز روزن
نکو:
بهشت جاودان من تویی تو
تو جنت هستی و گلزار و گلشن
تویی بر من قناری، لاله و گل
تویی بلبل، تویی همواره سوسن
بود فیض تو بر من همت دل
به من شد همت تو رخش و توسن
سراپای جهان نور دلم شد
کجا دل میرود در پای روزن
(۷۹)
خواجه:
کجا بر تُنگ شکر دست یابد
گر اندیشد مگس از باد بیزن
چو حافظ ماجرای عشقبازی
نمیگوید کسی بر وجه احسن
نکو:
سحرگاهان تویی همراز این دل
به تو نجوا کنم با تو شوم من
برو سالک کجایت عشقبازی است
گدای بینوایی، پر ز رهزن
منم مست و منم آزادهٔ دهر
رهایم از جهان و جان و این تن
به خون خود نشستم از ازل من
بیا تیغت بکش آماده گردن
منم خونی، منم عاشق، تو معشوق
بکش ما را و یا بر آتشم زن
نکویم تو بیا غربتکشم کن
ستان جانم، بکش سوزن بهسوزن
(۸۰)
غزل شماره ۴۸۰ : دیوان حافظ
خواجه:
کرشمهای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق بازار سامری بشکن
به باد ده سر و دستار عالمی یعنی
کلاه گوشه به آیین دلبری بشکن
نکو:
قهر دیده
به برق نرگس مستت تو ساحری بشکن
کرشمهای کن و بازار سامری بشکن
ببر ز دیر و کلیسا و هرچه سالوس است
(۸۱)
هر آنچه مکر و دغل را به دلبری بشکن
خواجه:
به زلف گوی که آیین سرکشی بگذار
به طره گوی که قلب ستمگری بشکن
برون خرام و ببر گوی نیکی از همه کس
سزای حور ده و رونق پری بشکن
به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن
نکو:
به قهر دیدهٔ خود برکن این ستمکاران
به شور چشم سیاهت ستمگری بشکن
نظر نما و بزن نغمه بر همه دستان
به ناز کنج لبت حوری و پری بشکن
به زخمههای خوشت چرخ را به هم بر زن
ز ماه و خور بکش و چرخ و مشتری بشکن
(۸۲)
خواجه:
چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش ز سر زلف عنبری بشکن
چو عندلیب فصاحت فروش شد حافظ
تو رونقش به سخنگفتنِ دری بشکن
نکو:
همه ترنّم باد و همه کشاکش آب
به دست گرفته و زلفین عنبری بشکن
تمام گفتهٔ مردم تو با لسان وحی
همه لسان خوش و گفتن دری بشکن
تو خود تویی و تمام جهانیان هیچ
گذر ز هیچ و بیا هرچه سروری بشکن
نشسته دل به کنار عزیز سرمستم
نکو! چه بوده که گویی قلندری بشکن
(۸۳)