غریب یکتا
غریب یکتا

غریب یکتا

غزلیات ۱۲۴۱ ـ۱۲۷۷


 شناسنامه:

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : غریب یکتا : غزلیات (۱۲۷۷-۱۲۴۱)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳ .‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۶۰ ص.‬؛ ۵/۱۴×۵/۲۱س‌م.
‏شابک : ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۷۷-۹
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۷۷۳۸۶۵

 غریب یکتا


 پیش‌گفتار

«رِفق»، سبب مغازلهٔ صمیمی میان محبوبی و محبوب می‌شود و دل‌گفته‌هایی ساده از جنس غزل «تشنهٔ می» این کتاب را رقم می‌زند. محبوبی در رؤیت محبوبْ مستغرق است، ولی غم وصل و درد فراق نیز با اوست. محبوبی هنگامی که از غم این دلِ محزون، ولی سرمست می‌گوید، محبوبْ برای او ناز می‌آورد؛ نازی که محبوبی خریدار آن می‌گردد و از ناز حق‌تعالی که در چهرهٔ آتش و درد عشق و بلاها می‌باشد، استقبال می‌کند. حق‌تعالی نیز دمی که می‌خواهد برای خویش غزل عشق ساز کند، گوش به ترنم‌های دل محبوبی می‌سپارد. دلی که نوای آن را پایانی نیست و هر آهنگی را در خود دارد. آهنگی که به خلوص نواخته می‌شود و نوایی که صاف و بی‌پیرایه است و خَش دل‌آزارِ «غیر» و «خودخواهی» از آن دور است؛ وگرنه ولی محبوبی الهی رند تشنه‌لبی است که سیراب، بی‌نیاز و در کمالِ استغناست:

ای نگار نازنین، ناز و ادایت تا به کی؟

جان زدی آتش، بیا آلوده کن دل را به می

خنکای وفا را تنها از وفاداری رفیقی می‌توان یافت که بی‌زوال و پایدار باشد و آن رفیق پایدار، جز پرودگار نیست. حق‌تعالی هر بنده را به عشق در آغوش خود گرفته است و انتظار آن را می‌برد که بنده بوسه‌ای گرم بر رخسار او آورد و بزم محبت برپا کند؛ ولی عاشقِ خرسند به آن‌چه که برای وی هست، تلاشی عاشقانه و در خور برای این بزم وصل و هم‌آغوشی با حق‌تعالی ندارد؛ در حالی که خداوندِ مرحمت و عشق، دلی ریش ریشْ از انتظارِ مهرورزی و مرحمت‌پردازی بنده، دارد؛ و ولی محبوبی را در عشق خود مستغرق می‌دارد؛ عشقی که خریدار نازهای معشوق می‌گردد و برای آن، لحظه به لحظه تشنه‌تر می‌گردد:

 ای به قربان تو و غنج و تبسّم‌های تو

تشنه‌ام بر جرعه‌های می، به چنگ و ساز و نی

محبوبی مدام دل به حق می‌دهد و بر رضای حق‌تعالی می‌ماند، اما می‌سوزد، تشنه‌تر می‌شود و می‌سازد؛ هرچند این تشنگی از جنبهٔ خلقی محبوبی است، جنبهٔ حقی بر آن غالب و چیره است و از آن جدایی ندارد.

کسی که جامی شراب عنایت روحانی در محفل قدسی حق‌تعالی زده باشد، مجنون می‌گردد و بی‌عار، و دیگر قهر چنگ و لطف ساز و نی برای او تفاوتی ندارد، بلکه او در هر جمالی جلالی و در هر جلالی چهرهٔ لطف و جمال را مشاهده می‌کند و کمال‌نگر می‌گردد.

این عشق است که هستی محبوبی را به حق رسانده و جز با قامت یار و ذات بی‌تعین، معنا نمی‌یابد و به بی‌شماره (صفر) و بی‌وصفی می‌نشیند و در عشق جمعی مستغرق می‌گردد. کسی که چهرهٔ جمعی عشق را دارد این توان را دارد که با همه مهربان باشد؛ هرچند آنان بدخواه و دشمن او باشند. او از هر چیزی رضاست. عشق تا چهرهٔ جمعی به خود نگیرد، پاک نیست. عشق پاک، بدون جمعیت ممکن نیست. جمعیت، تحقق تمامی صفات پرودگار در خود و وصول به تمامی اسمای الهی است. عشقی که همنشینی با ذات حق‌تعالی دارد:

جان فدای روی شاد و چهرهٔ عشق تو باد

وصف خود بگذار و ذاتم ده به‌دور از هرچه شی

این نگاه، نهایت به وحدت می‌انجامد و بنیاد دویی را بر می‌اندازد و مرگ سرد تن را سبب می‌شود؛ مرگی که باز نمی‌تواند جان اندوه و غم را از او بگیرد و بار سترگ آن را اندکی از این اسیر سِیرِ تماشا و آرزومند وصل بکاهد و تنها سفارش بردباری برای او دارد.

دیده دل غوغای هستی در حضور حضرتت

دل نمی‌خواهد دگر رخسار و رفتاری ز فی

وصول به ذات بدون اسم و رسم، دل محبوبی را مست و سرخوش می‌دارد و او را از سایهٔ غیر و مرحمت‌های او، فارغ و راحت می‌سازد و رؤیایی بهجت‌انگیز از چهرهٔ دلربای قرب حق به او می‌چشاند. حق‌تعالی با جمال عشق خود بر دل محبوبی تکیه می‌زند و او را از قهر جلالِ هجر ذات دور می‌دارد؛ تکیه‌گاهی که غوغایی از تمام ماجراست و هر سایه‌ای را در خود دارد:

قهر تو در من بود هجران ذات بی‌مثال 

شد نکو قرب ظهور و کرده او هر سایه طی

کسی که قرب ظهور و مقام جمعی عشق را دارد، هر سایه‌ای با اوست، به این معنا که از نهادِ هر ذره و دل او باخبر و آگاه است و مسیر ویژه و طبیعی هر کسی را می‌شناسد. در جای دیگر گفته‌ایم ولی محبوبی با سریانی که از باب حضور حق‌تعالی در دل خود و ولایت و قرب اعطایی او دارد، همواره هویتی مَعی، ساری و قیومی با تمامی پدیده‌ها دارد و هر درد یا خوشامدی نخست بر دل اوست که می‌نشیند.

* * *

خدای را سپاس


 

 « ۱ »

سرابِ جهان

در دستگاه نوا و گوشه‌های نغمه و زمزمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

سراپای جهان باشد سرابی

اگرچه سر کند با آفتابی

بود دنیا چو غاری پیچ در پیچ

که وحشت‌آفرین آید به خوابی

مرام مردمان گردیده سودا

برای آب و نان، یا که کبابی

بدا بر حال این خیل جفاکار

که تیغ تیزشان بُرّد حسابی

همه در بند دنیا کور و کر بین

ولی در دستشان چنگ و ربابی

بیا ای سارق دین، بگذر از «حق»!

بگو با ما تو یک حرف حسابی

به جانِ مرغ سر کنده، خدایا!

ندیدم فرد دارای کتابی!

جهانْ غیب و به غیبت گشته غایب

نگار «حق»! بیا و کن شتابی

نمی‌بینم به‌جز تو با حقیقت

تو خود بر قامت حق، آفتابی

نکو در سیر این دریا غریب است

اگرچه هست در بحرت حبابی

 

(۴)


 

« ۲ »

ایام کاهلی

در دستگاه شور و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)

ــ ــU ــ / U ــU U ــ / ــ U ــ /U ــ

مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

کی شد سزا که تو پریشان کنی دلی؟

گر بشکنی دلی، چه کم از خاک یا گِلی؟

در راه عیش کوش و غزل سر ده از امید

بیهوده خیره مشو، کن تو تأملی

عشق و صفا و دلبری از تو سزد، بیا

خلوت گزین به پاکی و تو کن تحملی

دل در خور محبت و مهر و عطوفت است

کی داده بذر ظلم و ستم بر تو حاصلی؟

بگذر ز رنج و محنت و اندوه، ای نکو!

خود را نگاه کن پسِ ایام کاهلی

(۵)


 

« ۳ »

خوش بود

در دستگاه شور شیراز و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

دوست دارم همهٔ عمر کنارم باشی

مایهٔ دلخوشی و عیش و قرارم باشی

سال‌ها در پی تنهایی خود گم بودم

آرزو کرد دلم، باز تو یارم باشی

مستم و عاشق و دیوانه، ندارم پروا

تو شدی هر دو جهانم، که نگارم باشی!

باصفای تو کند دل به برم بدمستی!

جام می در کف، اگر باز کنارم باشی

شد نکو از خط پندار جهان، آسوده

چون که پندار منی، دار و ندارم باشی!

(۶)


 

« ۴ »

سینهٔ دل

در دستگاه همایون و گوشهٔ نعره مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

چشم تو مه کرده، دلم هوایی

غنچه لبت به دل شد آشنایی

روی تو کرده دل من بی‌قرار

چهره گشا تا برود جدایی

سایهٔ غربت زده قید حیات

کی به دل افتد غزل رهایی؟!

سینهٔ دل چهرهٔ همت بود

فنا نی‌ام، تا تو به جان بقایی

شاهد تو هست نکو به خلوت

رفته دل از غربت و بینوایی


« ۵ »

دولت دویی

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن

ــU ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: خفیف مسدّس محذوف

 

گشته‌ام محو و مات زیبایی

در دل این جهان رؤیایی

شـاهـدم بر شـهادت و شـورَش

زخمه زد نغمهٔ اهورایی

دل شد از پرده‌های غم بیرون

ساز دل زد نوای رسوایی

گفتمت مایهٔ رهاوم(۱) ده

تا نشینم برت، به تنهایی

بی‌خبر شد نکو و رفت از خود

با نوای عراق صحرایی

 

  1. رهاو، نام گوشه‌ای در دستگاه افشاری است.

 


 

 « ۶ »

جمال حقیقت

در دستگاه ماهور و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: مفاعلن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف

 

شب و نماز و زن و عطرِ مِهر و تنهایی

بود «جمال» حقیقت به عشق و شیدایی

گذشتم از سر عالم، رهایم از تشویش

به بزم عشق و محبت، ز جام مینایی

چنان به نازکای دلم زد نگار بی‌پروا

که رفته است ز جانم امید بینایی

تنم نشسته به خاک و فتاده از هستی

نمانده در دلم از غصه هیچ پروایی

شب و شراب و دم و عطرِ عشق حق خواهم

گزیده دل ز دو عالم، همین، به تنهایی!

به بزم عالم و آدم ندیده‌ام خیری

به غیر آن‌چه که گفتم: چه خوب و زیبایی!

شراب سرخ لب و سینهٔ بلورینت

گرفته جان نکو را، به باد رسوایی

 


 

 « ۷ »

بی‌خبری

در دستگاه راست پنج‌گاه و گوشهٔ زنگوله مناسب است

وزن عروضی:فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ

بحر: رمل مسدّس مخبون محذوف

 

دُر بُوَد در دل پاکم، تو چرا بی‌خبری؟!

طالعت من بنوشتم، تو چرا بی‌خبری؟!

بگذر از مسجد و میخانه و دیر

راهب و پیر و کنِشتم، تو چرا بی‌خبری؟!

رفتم از جَلوت و خَلوت شده‌ام مظهر ذات!

حق بود حور و بهشتم، تو چرا بی‌خبری؟!

پرتو پاکی و مهرم، هم‌چو مهتاب، عیان

دور از صحبت زشتم، تو چرا بی‌خبری؟!

سینه‌سای دل من گشته سراپردهٔ ذات

چون نکو جان‌وسرشتم، تو چرا بی‌خبری؟!


« ۸ »

ماه بیابانی

در دستگاه همایون و گوشهٔ نعره مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن

ــ U ــ U / ــ ــ ــ / ــ U ــ U / ــ ــ ــ

فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن

بحر: مقتضب

 

ای مه بیابانی، رخشی و به میدانی

زیر پای خود را بین، تا سری بجنبانی

جان فدای تو دلبر، می‌دهم به راهت سر

دلنشین به هر جولان، چون سمند می‌مانی!

دیدمت ز بس زیبا، در برت شدم شیدا

ای نگار بی‌همتا، جان جان و تو جانانی

تا شدی مرا دلدار، دل رها شد از اغیار

جان من فدایت یار، در تو گشته‌ام فانی!

شد نکو فدای تو، جان و دل برای تو

حرف عاشقت بشنو، آشکار و پنهانی


« ۹ »

رؤیای جدایی

در دستگاه دشتی و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون

 

دل مرا گفت شبی: وه که چه ویرانه‌سرایی!

گفتم ای دل، تو چرا این همه ویرانه نمایی؟!

فارغ از مُلک و مکانم، رخ حقم به تماشا

چه خوش عالم همه حق باشد و من مهر خدایی!

دولت حق بود آسوده ز پیرایهٔ دشمن

گرچه دشمن به دل و جان زده رؤیای جدایی

سینهٔ دهر چه خوش بسته به خود رخنهٔ دل را

فارغ آمد دل و جانم ز سر شغل گدایی

شد نکو چهره به چهره همه جا دیدهٔ حق

تا که رفت از سر سالوس و همه دین ریایی


« ۱۰ »

نصرت بیچارگان

در دستگاه شور و گوشهٔ راک هندی مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

هرگز مخواه این‌که پریشان کنی دلی

گر باخبر ز آخرتی، یا که عاقلی!

بگذر ز جور و ستم، از بلا گریز

فارغ شو از ستیز، به حق، گر که عاملی

نیکی نما که نصرت بیچارگان، خوش است

آسودگی گزین، تو اگر رندِ قابلی

شادی بود زمینهٔ میل و رضای حق

شادی ببخش، گر به سعادت تو مایلی

جان نکو! نگر به سراپای کار خویش

گر پاکباز راه حقی و تو کاملی


« ۱۱ »

چهرهٔ جانان

در دستگاه دشتستانی

و گوشه‌های میگلی و لیلی و مجنون مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف (وزن غالب مثنوی‌های شعر فارسی)

 

آدمی؛ چون صاحب پیمان تویی

خوب و بد را اول و پایان، تویی

آن‌چه باشد در جهان از نیک و بد

جملگی را مشکل و آسان تویی

آن‌چه باشد در دل جود و وجود

از تو باشد؛ جملگی را جان تویی

هر که جنبد در جهان از صدر و ذیل

جنبشش در ظاهر و پنهان تویی

آن‌که می‌خندد در این دنیای ما

خنده‌اش در چهرهٔ جانان تویی

هر بیانی در کلام عاقلی

سین و صادش در الف پنهان تویی

آید آن‌چه در جهان از بیش و کم

جملگی را باطن و عنوان تویی

چهرهٔ تنهایی من بوده‌ای

صاحب هر دوره و دوران تویی

در دل هر ذره چون هستی عیان

ماهتابی، چهرهٔ تابان تویی

ای نکو! هستی تو او، او خود من است

او خدا و چهره‌اش ـ انسان ـ تویی!

 (۱۳)


 

« ۱۲ »

ماه دو عالم

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ نغمه مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

در فکر تو بودم که تو فکرم برُبودی

از یاد برفتم، چو تو گفتی که چه بودی

فکر من و یاد تو و این حیرت بی‌حدّ

گر نگذرد از مرز دویی، گو که چه سودی؟!

آسوده شدم در بر تو دلبر طنّاز

ای ماه دو عالم، ز تو شد هرچه نُمودی

مستانگی عالم و آدم همه از توست

گردیده ز تو هرچه که شد گفت و شنودی

آسوده نکو! دم مزن از آن مه طنّاز

زیرا که از او مانده به‌جا حسن و درودی

 

(۱۴)


 

« ۱۳ »

بی‌همتا

در دستگاه ماهور و گوشهٔ نعره مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)

ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ

مستفعل مفعولن مستفعل مفعولن (عروض نوین)

بحر: هزج مثمن اخرب

 

آسوده بگیر این جان، از من، تو به آسانی

جانی که بود از تو، باید که «تو» بستانی!

گردیده نُمود تو، سرتاسر هستی خود:

چون شیر به هر بیشه، یا گل به گلستانی

رونق‌کدهٔ عشقی، شیرازهٔ تقدیری

در ظرف همه عالم، آکنده ز عنوانی

آسودهٔ دورانی، هم صاحب هر دولت

هم لطف همه عالم، هم شاهد هر جانی

گردیده نکو سرمست، از رونق پنهانت

ای دلبر بی‌همتا، تو جانی و جانانی

 

(۱۵)


 

« ۱۴ »

چنگ اجل

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

دل به دست آور و مشکن دل مینای کسی

حسن خود بین و نشو محو تماشای کسی

غافل از چنگ اجل سر نکشد، صاحب دل!

با بدی پای مزن بر سر دنیای کسی!

بگذر از مشغلهٔ ملک و مکان در این دهر

مکن آلوده به غم چهرهٔ زیبای کسی

شاهد سِرّ ازل بوده دلم در همه دم

تا شوم سایه‌نشین قد رعنای کسی

چهره بر چهره بده دل به سراپردهٔ غیب

بوده دل دیدهٔ پر چهرهٔ والای کسی

صدف درج وفا در تو بود، جان نکو!

شده‌ام محو قد و قامت والای کسی


« ۱۵ »

عطر شوق

در دستگاه شور و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعلن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف

 

سزای این دل دیوانه را تو می‌دانی؟!

که غرق فتنه شده، هر دم از گران جانی!

چه رنجشی به دل از غصه‌ها نیاید باز

ندید شوق وصالت، دگر به آسانی

صفای سینهٔ عالم، رسد همه از تو

به چشم، مست و به لب، می‌کنی غزل‌خوانی

نگاه من به جهان هم نصیب عشقت باد

که لطف حسن تو گردید، این چنین بانی

اسیر روی تو شد چون نکو به هر محفل

شود که ساده بخوانی مرا به مهمانی؟!

 

(۱۷)


 

« ۱۶ »

کشاکش دهر

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ خجسته مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

ای ماه آسمانم، جز از تو دل برستی

بر تو بود امیدم، هنگام اوج و پستی

عیشی دگر نخواهم، غیر از حضورت، ای جان!

راهم بده به کویت، جانا به چیره‌دستی

ذاتت رها به جان و فارغ ز غیر ذاتم

جز وصل کو نصیبی، از شور و شوق و مستی

مستم به مستی تو، در این کشاکش دهر

افتاده‌ام ز باده، دورم ز می‌پرستی

گشته نکو فدایت، در اوج دوری از خویش

هستی چو در نهادم، دورم ز قید هستی


« ۱۷ »

ردای من

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ رجز مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

ای همه هستی! تو خدای منی

راحت جان، شور و نوای منی

جمجمهٔ دهر نجوید تو را؟!

من ز تو، اما تو ورای منی

سینهٔ سینای تو شد جان من

چهره‌ام و روح صفای منی

سـر بـه سـر عـالـم بـه تـو قائم چو ما

لطف زمین، رنگ هوای منی

غیر تو هرگز نپسندد دلم

من ز توام، هم تو برای منی

آتش جانم ز تو شد شعله‌ور

گو به نکو، رمز رضای منی!

 


 

« ۱۸ »

قوت شب و روز

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ نغمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف

 

ای که درمانم به هجران کرده‌ای!

دل از این درمان، پشیمان کرده‌ای

عاشقت هستم بسی دیوانه‌وار

این پشیمان را، پریشان کرده‌ای

مانده دل در شور و شوق وصل تو

لذتم را خوب آسان کرده‌ای

شاهدم بر ماجرای بیش و کم

بیش و کم، در سینه ویران کرده‌ای

دل ندارد جز تو زیبارو، رفیق

با فراقت، دیده گریان کرده‌ای

گریه گردیده است قوتِ روز و شب

روزی‌ام را چون فراوان کرده‌ای!

راحت دل گشته وصل تو، عزیز!

در دلم، چون عشق پنهان کرده‌ای

ذات پاکت شد اگر مأوای دل

مست و مجنون را تو حیران کرده‌ای

راحتم باشد خط حیرانی‌ات

چون نکو، با درد، درمان کرده‌ای!

 (۲۰)


 

« ۱۹ »

تماشای نگاه

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

دلم افتاد در غرقاب آهی

شدم محو تماشای نگاهی

چو دیدم محضر پاکش، به جانم

به خود گفتم: بدان، کم‌تر ز کاهی!

چو دیدم آن قد و بالای نازت

بگفتم، خوش خوشان: جانا چه ماهی!

نشستم در بر آن دلبر مست

دمادم، هر زمان، نه آن که گاهی

به من شد یار و کار و دین و دنیا

نمی‌خواهم روم، بی یار، راهی!

نکو هرگز نبیند، غیر از او را

که غیرِ او ندارد خود پناهی


« ۲۰ »

عمر کوتاه ظالم

در دستگاه ماهور و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

ظلم ظالم کرده دولت‌خانه‌ام ویرانه‌ای

گر که عاقل بنگرد، بیند مرا دیوانه‌ای؟!

شد ستمگر مایهٔ سودای بیش و کم، چنین

تا بسوزاند به دل، سودای هر کاشانه‌ای

هرچه در خود بنگرم، بینم ستمگر را ضعیف

کی بترسد جان من از دهشتِ افسانه‌ای؟!

فارغ از دین است و عقل و حکمت و شور و شعور

در میان مردمان باشد، به‌حق بیگانه‌ای!

شمع جانم کرده خاموش و شکسته جام دل

در کف ظلمش شدم بی بال و پر پروانه‌ای

عمر کوتاهش به سر آید، کند خود را هلاک

مثل این که بر سر سنگی خورَد پیمانه‌ای

رفتم از دنیا، نکو! دیگر مگو از آن پلید

دورم از مسجد، کجا باشد می و میخانه‌ای؟!

 (۲۲)


 

« ۲۱ »

دل درمانده

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ مثنوی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

به‌دور از شادی و لطف و صفایی

جهان شد از ستم، غوغاسرایی

فقیر و بینوا درمانده مانده

مددکاری ندارد، یا دوایی!

جنایت شد به محرومان فراوان

که هر دم بیند از ظالم جفایی

ستمگر کرده دنیا را پر از رنج

ستمدیده ندارد، آشنایی!

دل درمانده را اندوه پر کرد

کجا دارد خوشی، هر بینوایی؟!

همه راحت‌مداران، بی غم و درد

به‌دور از ترس و وحشت از خدایی!

خدایا، ده نکو را همت از خویش!

که از حق گوید و هم حق‌ستایی

 

(۲۳)


 

« ۲۲ »

دود و دم

در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

مگو جانا، که دنیا بوده از کی؟

کجا رفت آذر و تا کی بود، دی؟

کجا رفته دنی دنیای پیشین

حکومت‌های خوش در خطهٔ ری!

بود دنیا کلاف پیچ در پیچ

همه دود و دم است و ساغر و می

همه رفتند و ما هم می‌رویم، چون

که باشد جمله دنیا غرق در فِی

صفا و سادگی لطف جهان است

اگرچه می‌شود این جمله هم، طی!

نکو، آزادگی کن پیشه یکسر

مپرس از ملک دارا، یا جم و کی!


« ۲۳ »

جمع هستی

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مسدس سالم

 

نمی‌پویم به غیر از راه تو، راهی

به کوهی سر کنم یا در ته چاهی

دلم غرق امید و عشق و ایمان است

فراوان دارد این دل در درون، آهی

ندارد دل به خود، غیر از وصال تو

همیشه در برت هستم، نه گه‌گاهی

مرا عشق تو برد از یاد دیگرها

نمی‌خواهم ببینم غیر تو، ماهی

دلم شاد و رُخم مست و لبم شیدا

ز بهر دیدن رویت شدم کاهی

نمی‌بینم به خود، غیر از تو را دلبر

به جمع هستی عالم، شهنشاهی

نکو در محضر تو، شاد و خرسند است

ندارد غیر تو یاری، تو آگاهی

(۲۵)


 

« ۲۴ »

مرشد دین

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

رفته‌ام از سر هستی و ندارم نمدی

بی‌خبر از دو جهان، نیست برایم سبدی

هندسه نیست به ذهنم، که حسابی نبود

یک، دو بیهوده شده، نیست به بختم نودی

می‌کند ظلم و ستم، آن که پر از فضل و کمال

می‌زند بر سر و پشت همگان، هم لگدی

کبر و نِخوت شده سرمایهٔ سردمداران

بر سریر آن‌که نشسته، بنگر دیو و دَدی!

جنگلی، هیچ نمانده که جهان رفته ز دست

رفته پاکی ز جهان، چون که نمانده خردی

زشتی و پستی دنیا همه از مرشد دین

خلقِ افتاده به حرمان، شده درگیر بدی

رفته پیمانه ز دست، دوست نمانده به میان

دشمنی کشته همه، باز مگو کو سندی؟!

شد نکو معرکه از بهر خبیثان پلید

چه کند تا نرود در خط آثار رَدی

 

(۲۶)


 

« ۲۵ »

دورنمای توحید

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

نکند دل هوس چهره و دیدار بدی

هرچه بیند همه جسم است و سراپا، جسدی

شد تباهی، غزل شوم جهان تا امروز

رفته از دست وفا، نیست به دوران خردی

سایهٔ لطف و صفا گشته کریه و بی‌روح

شکل آن مرده که خفته، به میان لحدی

عشق و پاکی چه بود؟ منظرهٔ زیبا چیست؟

رفته چشم و دل پاک و نبود معتمدی

صاحب سِرّم و بیگانه ز هر ناسالم

عاشقم بر حق و دل گشته سراسر احدی

حق‌پرستم به‌خدا، زنده دلم در دوران

برسد دم به دم از جانب مولا علیه‌السلام مددی

شد نکو زندهٔ حق، دورنمای توحید

گرچه افتاده ز دنیا و ندارد سندی!

 

(۲۷)


 

« ۲۶ »

چند قناری

در دستگاه شور و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

ندارم دلبرا، ایل و تباری

مرا مونس تویی و چند قناری

زمستان آمدم در سطح دنیا

اگر چه روح من باشد بهاری!

منم تنها که افتادم ز ناسوت

رها گشته دل از هر کار و باری

شدم مست جمال تو دلآرا

تو زیبایی و تو دریاکناری؟!

حضور تو، حضور مخلص توست

قدت داده به این قامت، قراری

ندای دل شد از نجوای ذاتت

مرا لعل لبت داده عیاری

نکو بیگانه رفت، از این دل و جان

که تا دیدم تو را، در هر گذاری

 

(۲۸)


 

« ۲۷ »

خرمن هستی

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

جهان بیهوده بازار است در این خرمن هستی

گرفت آتش اگر آخر، سراسر دامن هستی

فضای لطف و ایمان و صفا رفت از دل دوران

شده پاره در این میدان، بسی پیراهن هستی

دل و دین گشته ویرانه، به ملک حق‌نشینان هم

شده هم‌چون جهنم این زمان اهریمنِ هستی

اسیر ظلم و بی دینی بود علم و هنر ما را

شده کعبه در این دوران خراب از بودنِ هستی!

غم و غربت به غیبت بهر مردم گشته پیرایه

خدایا، گو کجا باشد به دنیا، میهن هستی؟

نکو بگذر ز بدمستی، برو از کشور شیطان!

که در این غربتِ سوزان، شدی اهریمن هستی


« ۲۸ »

تو هستی

در دستگاه شور و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

خدایا، دلبر شادم، تو هستی

نهاد و یاد و فریادم تو هستی

تویی شور و شعور و هم غرورم

دَمِ داد و دلِ یادم، تو هستی

تو هستی رونق صبح ظهورم

به آب و آتش، ایجادم تو هستی

تویی خاک گِل سرخوردهٔ من

تو آه و ناله، فریادم تو هستی

تو نفسی و نَفَس، سینه، سر و جان

که هم قبض و هم آزادم تو هستی

همه ملک جهان خاک وجودت

به عالم، جانِ آبادم تو هستی

من و عشق و شعور و شور و مستی

به هر عالم گُل شادم، تو هستی

منم دلدادهٔ دارِ محبت

همان نازاد و همزادم، تو هستی

تویی هر ذره و هم پیر و پیکر

ضمیر جمع و اِفرادم، تو هستی

نکو دلدادهٔ حسنِ مرامت

که رنگ داد و بیدادم، تو هستی

 

(۳۰)


 

« ۲۹ »

خاطرهٔ جانم

در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)

ــ ــ U /U ــ ــ ــ / ــ ــ U / U ــ ــ ــ

مستفعلن مفعولن مستفعلن مفعولن (عروض نوین)

بحر: هزج مثمن اخرب

 

ای خاطرهٔ جانم، ای رونق تنهایی!

ای رمز و رضای دل، در چهرهٔ رسوایی!

آسوده دلم با توست، با نغمهٔ ناسوتی

در خلوت یکتایی، فارغ ز من و مایی

من خاک دل ذاتم، افتاده ز افلاکم

در سینهٔ پاک تو، دل گشته تماشایی!

من با تو شدم یکجا، در باطن و هم ظاهر

در ذرهٔ هر خاکی، بی‌دیدهٔ بینایی

هستم به همه قامت، در سلسلهٔ هستی

بی‌چهره شدم پیدا، در دولت شیدایی

دل گشته نکو زنده، از همت پاک عشق

دلدادهٔ هر رویم، مشتاق هر آوایی

 

(۳۱)


 

« ۳۰ »

شیدای هستی

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دلا، خوش از سر هر فتنه رستی!

ندانم من به غیر از عشق و مستی

منم دنیا، منم عقبا، منم حق

منم تنها، منم شیدای هستی

منم، آزاده در دنیای غربت

منم، افتاده از غوغای پستی

منم عاشق، دلم غرق جنون است

بزن بر تار دل، آرام دستی

نمی‌رنجم ز تو هرگز دلآرا!

دلآرایی که دل، صد بار خستی

نکو آزرده خاطر کی شد از تو؟

اگرچه بارها دل را شکستی


« ۳۱ »

دو عالم وصل

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن (عروض نوین)

ــ U ــ U / ــ ــ ــ / ــ U ــ U / ــ ــ ــ

فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن (عروض سنتی)

بحر: مقتضب

قالب: غزل دوری

 

گشته عالمِ بالا، چون فضای رعنایی

خوش جلال و هم پویا، با جمال زیبایی

ذره ذرهٔ عالم، پاک و شاد و شیرین است

چهره چهره شد، زیرا دل شده تماشایی

رونق دلم سنگ است، دیدهٔ امیدم خاک

رفته از سرم غیر و شور و شوقِ شیدایی

سینه سینه هر چهره، راحت دلم باشد

عاشقم به وصل حق، دل کند چه غوغایی!

عشق من شده وصل و وصل من شده عشقم

در دلم دو عالم شد، ای نکو چه پروایی؟!

 

(۳۳)


 

« ۳۲ »

دستار و دار

در دستگاه همایون و گوشهٔ گلریز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

ندارد دین در این دوران عیاری

به دین پیرایه‌ها شد بی‌شماری

شده چالش به دین، بسیار بسیار

نه پاسخ دارد و نه حکمِ کاری!

بود گمراهی دین از شیاطین

برای مردمان، دستار و داری

یکی دستار دارد، آن یکی دار

کزین دو، مردمان را رنج و زاری

خدایا، ده به خود توفیق هر روز

که برگیری از این دین، کج‌مداری

نکو آشفته از ظلم و ستم شد

نشد گرچه به دنیا پایداری


« ۳۳ »

پیرایه

در دستگاه دوگاه و گوشهٔ نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

شده پیرایه سودای تباهی

کشیده هر گروهی را به راهی

ندارد باطن و دور از دلیل است

ستم در آن بود هر دم، نه گاهی

بود پیرایه، آن بی اصل و ریشه

که رانده هر گروهی را به چاهی

ز پیرایه رها شد حق ولیکن

بود سنت به‌جا، از جاه و شاهی

کند پیرایه مردم را گرفتار

به نادانی و باطل، هرچه خواهی!

نکو بگذر ز پیرایه، که سازد

جهان را در تباهی، روسیاهی

 

(۳۵)


 

« ۳۴ »

غریب یکتا

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

تویی جان و برای من حبیبی

نه بیگانه، نه غیری، نه رقیبی

درون جان من هستی، فراوان

تویی پیر من و بر دل طبیبی

تویی در جان من مست و خرامان

تویی دستان، نوای عندلیبی

اگرچه غرق عنوان در جهانی

ولی یکتایی و یکتا غریبی

تویی پاک و زلال و صاف و شیرین

تو در کار جهان، حق را نصیبی

اگرچه قاهری و عین قدرت

ولی با بندگانت پر شکیبی

همه باید که از تو خیر خواهند!

که بر هر بنده، منجی و مجیبی

نکو گرچه تو را خوش می‌شناسد

ولی باللَهْ، تو هم خیلی عجیبی!

 


 

 « ۳۵ »

خودستایی

در دستگاه همایون و گوشهٔ ناقوس مناسب است

وزن عروضی: فعلات فاعلاتن فَعَلات فاعلاتن

U U ــ U / ــ U ــ ــ / U U ــ U / ــ U ــ ــ

بحر: رمل مثمن مشکول

 

چه خوش آن که تو به رویم، درِ ذات خود گشایی

که تو را رفیق هستم، نه منم به تو گدایی

به دلم نشسته‌ای تو، به همه قیامت و قد

چو قد و قیامت تو، شده بهر من خدایی

دم همت تو هستم، به همه عوالم، آری

تو انیس و مونس من، به طریق حق‌ستایی

به قرار تو نشستم، بَرِ ذره ذرهٔ خلق

نکند سر قرارت، به برم دمی نیایی!

تو همه حقیقت و حق، نبود به جز تو دلبر

چه خوشم که تو دلآرا، به دلم رخ‌ات نمایی

ز تو شد صفای هستی، ز تو شد ظهور عالم

تو حقیقت ثباتی، نه «لن» و نه آن‌که «لا»یی!

من دل‌شکسته جانا، بگذشتم از سر غیر

که نکو در این زمانه، شده غرقِ پارسایی

 

(۳۷)


 

« ۳۶ »

شاهدسرا

در دستگاه ماهور و گوشهٔ رهاو مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ

بحر: رمل مثمن سالم

 

باده می‌خواهم، از آن می شادخوارانش تو باشی

می‌فروش و ساقی این جامِ حیرانش تو باشی

درد می‌خواهم، همان دردی که درمانش نباشد

جلوه می‌خواهم ز جانی که غزلخوانش تو باشی

عاشقم، مستم، خرابم، ده شرابی از نگاهت

تا در این سینه فقط، معشوق و جانانش تو باشی!

دل شده شوریده‌حال و رفته از غوغای مستی

آرزویم هست آن‌که راحتْ‌آسانش تو باشی

دیده‌ام بزم صفا را، شاهدم لطف و عطا را

دل به خود گوید که باید عشق پنهانش تو باشی!

شد نکو شاهدسرای شهد شیرین محبت؟

دل به من امید داده، سیر و عنوانش تو باشی


« ۳۷ »

تشنهٔ می

در دستگاه شور و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

ای نگار نازنین، ناز و ادایت تا به کی؟

جان زدی آتش، بیا آلوده کن دل را به می

ای به قربان تو و غنج و تبسّم‌های تو

تشنه‌ام بر جرعه‌های می، به چنگ و ساز و نی

جان فدای روی شاد و چهرهٔ عشق تو باد

وصف خود بگذار و ذاتم ده به‌دور از هرچه شی

دیده دل غوغای هستی در حضور حضرتت

دل نمی‌خواهد دگر رخسار و رفتاری ز فی

قهر تو در من بود هجران ذات بی‌مثال

شد نکو قرب ظهور و کرده او هر سایه طی

 

مطالب مرتبط