به نام آن که نیست مانندش
(۱)
(۲)
مویهٔ: ۱۵
عشق و دام
حضرت آیتاللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)
استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله
(۳۰۰ ـ ۲۸۱)
(۳)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان قراردادی | : | دیوان .برگزیده Divan .Selection |
عنوان و نام پديدآور | : | عشق و دام : نقد و استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله( ۲۸۱-۳۰۰)/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۷. |
مشخصات ظاهری | : | ۹۲ ص.؛ ۱۴/۵×۲۱/۵ سم. |
فروست | : | مویه؛ ۱۵. |
شابک | : | دوره:۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶ ؛ ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۴۹-۶ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
موضوع | : | Persian poetry — 20th century |
موضوع | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین |
موضوع | : | Hafiz, Shamsoddin Muhammad, 14th century — Tazmin (literature) |
موضوع | : | شعر فارسی — قرن ۸ق. |
موضوع | : | Persian poetry — 14th century |
شناسه افزوده | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان. برگزیده |
شناسه افزوده | : | Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan . selections |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲ /ک۹۳ع۵ ۱۳۹۷ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۵۲۳۷۳۴۳ |
(۴)
فهرست مطالب
۹
پیشگفتار
۱۸
غزل: ۱
استقبال: عشق نگار
۲۲
غزل: ۲
استقبال: نگار شبانه
۲۵
غزل: ۳
استقبال: نفْس رحمانی
۲۹
غزل: ۴
استقبال: مهر و ماه
(۵)
۳۳
غزل: ۵
استقبال: گل رعنا
۳۸
غزل: ۶
استقبال: پاییز زمانه
۴۳
غزل: ۷
استقبال: جزم همت و دعا
۴۷
غزل: ۸
استقبال: حیات دو عالم
۵۰
غزل: ۹
استقبال: قرب یار
۵۲
غزل: ۱۰
استقبال: غمزهٔ عشق
۵۵
غزل: ۱۱
استقبال: داغ شقایق
(۶)
۵۸
غزل: ۱۲
استقبال: کمون حیرت ذات
۶۱
غزل: ۱۳
استقبال: طوفان رحمانی
۶۴
غزل: ۱۴
استقبال: عشق و خرد
۶۹
غزل: ۱۵
استقبال: نفرین به روی شهان
۷۴
غزل: ۱۶
استقبال: حضرت رباب
۷۹
غزل: ۱۷
استقبال: دلبر عیار
۸۳
غزل: ۱۸
استقبال: جان طوفانزده
(۷)
۸۷
غزل: ۱۹
استقبال: روزگار تو
۹۱
غزل: ۲۰
استقبال: فجر دل
* * *
(۸)
پیشگفتار
محبی که بخت خود را با اقبال تحصیل خویش و کارنمای تلاش، گشا مییابد و وادی وادی محنت و بلا را بهویژه در اودیهٔ نفس پیموده است، قرب نمییابد؛ زیرا ولایت و قرب، امری تمام موهبتی است. او میپندارد رنج دانه افکندن در زمین اکتساب، با بارش عنایت لازم است؛ اما ممکن است محبی را به ساحت ولایت قرب، اندرون نبرند. این، تجربهٔ دردناک سلوک سخت محبی است:
ز دل برآمدم و کار بر نمیآید
ز خود به در شدم و یار در نمیآید
محبوبی، در هستهٔ مرکزی ذات، زاده میشود. دل محبوبی، بزم مدام محبوب است و یار از همان سپیدهٔ ازل، در آن مقامی پایدار و بیزوال دارد. تفاوت آشکار محبوبی با محبان در این است که محبوبی را از مقام بیتعین ذات به ناسوت فرود میآورند و در تمامی
(۹)
مراتب، سیری قربی و حقانی دارد، اما محبان از خاک ناسوت به لایههای فراتر فراز مییابند و سیری ارضی و خلقی دارند:
نشسته او به دلم کار بر نمیآید
وصال دل بشد و یار در نمیآید
محبان پیجوی خدا و مشتاق بلندیها میگردند؛ هرچند با گامهای عنایت خداوند، به ریاضت و تلاش میافتند و در نتیجهٔ این کوشش، ممکن است توفیق زیارت و رؤیت وجه الهی را بیابند و ممکن است وصولی نیابند:
مگر به روی دلارای یار من، ورنه
به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید
محبوبان را خداوند محبوب میدارد. چشم محبوبان از همان ابتدا به خداوند باز میشود. چشم آنان از مشاهدهٔ خداوند پر میشود؛ به گونهای که دیگر هیچ چیزی نمیبینند و غیر نمیشناسند. محبان چون سیری از پایین به بالا دارند، غیرهای فراوانی میبینند و به همین امور، بهویژه به استاد خویش و صاحبان ولایت، دل خوش میدارند و همان را جای خدا بر میدارند:
سالکان ارضی، محبانی مشتاق و تابع احساس و انگیخته هستند و به اقتضای فراز و نشیبهایی که سلوک دارد، با خطرها و خطورات
(۱۰)
آمیختهاند و گاه انعکاس به ضد مییابند و چه بسا در درازناکی اودیهٔ بلاها و محنتهای سخت و پیدرپی امتحانها همچون ابلیس، به عداوت و دشمنی میافتند:
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمیآید
محبوبی، سالک نیست و سیر ارضی ندارد؛ بلکه از همان ابتدا برشونده (طیار)، هرجایی (دوّار)، مطلق، بیقید، آزاد و آزاده (عیار) میباشد و از همه مهمتر، او محبوب خداوند است و خداوند، او را دوست دارد. محبوبی ذاتی به هیچوجه سقوط، لغزش، افول و هبوط ندارد. محبوبی، عاشقی است فارغ از ناسوت و گمراهیهای آن. محبوبی با بلا، باران میشود و به هزاران مصیبت پیچیده میشود، اما گمراهی و معصیت ندارد و لحظهای از حق جدا نمیگردد:
دلم شده به وصالت رها از این دوران
بلای تو به دلم کارگر نمیآید
محبی با آرزو و امید، و با انتظار و حسرت، و با آینده و آمال، و با شوریدگی و شیدایی و شیفتگی همراه است:
چنان به حسرت خاک در تو میمیرم
که آب زندگیام در نظر نمیآید
محبوبی «دم» را غنیمت میشمرد و «اکنون» را دارد و تازگیهای نو به نو و تکرارناپذیرِ «لحظه»هایی را که نه انتظار آینده را دارد و نه از غم
(۱۱)
گذشته رنج میبرد. او از حسرت گذشته و خوف آینده در فراغت است و تنها بر «وقت حال» خیره میگردد. او نه در اخلاص است، نه از مخلَصان است؛ بلکه خلاص تمام و کمال، اوست. محبوبی گفتهها و دیدههای خود را نیز ندارد و چون چیزی ندارد، از محاسبه پاک، و نسبت به گذشته بیباک است:
به عمر رفته شدم خیره در دلم هردم
که هرچه گفته و دیدم دگر نمیآید
محبی، شوریدهٔ ریاضت است و بسیاری و فراوانی حکایتسازی را ارج مینهد. او خرمن خرمن، سخن از شوریدگی دارد. او در تشبّه به دلباختگان، شیفتهای غوغایی است و آرزوی آن دارد که گوشی ارزان بیابد تا او را به تحلیلهای خیالِ مشتاقانهٔ خویش وادارد؛ رؤیاهایی عاری از نتیجهٔ کاربردی و عینی. او بسیار شیرین و هنرمندانه لفظ میپرورد، اما معنا با او نیست:
بَسَمْ حکایتِ دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
محبوبی، قصهٔ عشق برای نسیم سحری نمیپردازد؛ بلکه او در وصل با نسیم سحری، مزه یار را میچشد. محبوبی را کسی یارای همراهی نیست تا حکایت دل به او باز گوید. محبوبی از گفتن فارغ و از سفتنِ دُرّ خلاص است و هیچ دلی تحمل سوزهای صعب و سازهای مستعصب او را ندارد:
(۱۲)
شنیدن وزش صبحدم شده کارم
که حلّ مشکل من با سحر نمیآید
محبی در فناسازی خویش اکراه دارد و از فدا و قربانی شدن و از بلاهای دوست، هرجا که بتواند فرار میکند تا آسیبی به او نرسد. محبی، بلاکش نیست و خود او نیز که امتحانها و تهدیدهای فراوانی را از ناحیهٔ معشوق تجربه کرده است، بهنیکی میداند که اگر بلاباران شدن جدی شود، او بلاگریز است:
فدای دوست نکردیم عمر و مال و، دریغ
که کار عشق ز ما این قدر نمیآید
محبوبان، هوایی آسمانی دارند. آنان زمینی نیستند و هیچگاه تعلق خاکی به خود نمیگیرند. آنان یکان یکان اسمای حق را سان دیدهاند و تمام حق را زیارت کردهاند، و مدام در هوای ذات هستند. قربانی شدن برای ملاقات ذات، آرزوی دیرینهٔ آنان است و برای همین اشتیاق، بلاها را با عشق میپذیرند و رقصکنان زیر شمشیرهای بلا میروند، بدون آنکه اندیشهٔ «تغییر قضا» و «فرار از قدر به قضا» را داشته باشند. آنان زیر تیغ مشیتِ بلاخیز حق مینشینند و اندیشهٔ کمترین بازدارندگی را به خود راه نمیدهند. اولیای محبوبی هیچ مانع و رادعی ندارند و هیچ بلا و مصیبتی آنان را از سیر احدی حقی باز نمیدارد. اگر تمامی عالم و آدم، بدخواه آنان شوند و اگر خداوند همه را علیه آنان برانگیزاند، هیچگاه رفوزه و مردود نمیشوند و دل از ذات
(۱۳)
برنمیدارند. اولیای کمّل محبوبی اگر در زیر سنگ سختِ هزاران آسیاب بلا، توسط دغلبازان معاند و روبهان بدژن، بلاباران شوند و یکان یکان سلولهای آنان را به آب جوش و لیزر بسوزانند، عایقی از عشق دارند و در مشیت خداوند میمانند و «شاء أن یراک قتیلا» را نقش عشق میدهند. آنان با مشیت حق زیست دارند نه با ارادهٔ خویش. اولیای کمل محبوبی اگر هزاراران بار نمدپیچ و لگدمال شوند، به مشیت حق، حکم ازلی حق را پیش میبرند. آنان یک سیر بازگشتناپذیر دارند و «احدیالسیر» میباشند و همان راه خود را با پشت سر گذاشتن تمامی موانع و بدخواهیها میروند. خداوند، بندگان خود را با ولی محبوبی خویش به دوئل میخواند و او را تنها و غریب در میان انبوهی از بدخواهان میگذارد و میگوید: اگر میتوانید، تیر خلاصِ «جدایی او از من» را به او شلیک نمایید. این درحالی است که خداوند به تمامی بدخواهان نیز مدد میرساند تا هرچه میتوانند بر ولی محبوبی او فشار آورند و حتی گاه خود به صورت مستقیم و با رشتهٔ سببسوزی وارد میشود و بر او بلا میآورد. همچنین خداوند گاه شقیترین اشقیای زمان را اجیر میکند تا تمامی ظهور و دولت ولی محبوبی را خُرد و پودر سازد و همهکس و همه چیز را از او بگیرد؛ اما آفرین بر وفای اولیای محبوبی ذاتی، که دست از حق برنمیدارند. هر بلایی آنان را جلای بیشتری میدهد و هر خردشدنی بر رونق آنان میافزاید و بطلان و تاریکی و خباثت
(۱۴)
بدخواهانِ پنهانشده در پردههای ضخیم دغل و سالوس را آشکاری میدهد. اولیای محبوبی «احدیالسیر» را از دو نشانهٔ آنان میتوان شناخت: یکی غیرعادی بودن سیر و کیفیت بالای آن، و دیگری از فراوانی موانع و بلاها و از استواری او بر موضع خود، و از همه مهمتر از توسعه، رشد، پیشرفت و نفوذ روزافزون وی در میان مردم با همهٔ بدخواهیهایی که علیه او میشود. به زبان ساده، با همهٔ مانعتراشیها و دسیسههایی که علیه او میشود، نه تنها کار محبوبی بر زمین نمیماند و هیچ قضا و قدری در آن کارگر نمیافتد، بلکه با هر آزاری، بدخواهان او تار و مار میشوند و اوست که بیش از پیش، زیباتر میدرخشد:
فدای دوست شده هستیام به صدها بار
قضا نگشته به کار و، قدر نمیآید
محبی، طمعورز است و از خودخواهی، توقع و انتظار جدایی ندارد. او برای رسیدن به خواستهٔ خود، ابایی ندارد که محبوب را سیبل تیرهای دعای خود کند و خواهشهای ملتمسانه، عاجزانه و اصرارهای پیدرپی و سماجتگونه داشته باشد. او اگر به خواهش و توقع خود نرسد، خویش را مغموم و مغبون مییابد و با زبانی گلایهآلود برمیآشوبد:
همیشه تیر سحرگاه من خطا نشدی
کنون چه شد که یکی کارگر نمیآید
(۱۵)
محبوبی را نه طمعی است و نه آرزویی، نه دعایی، نه انتظاری و نه توقعی. محبوبی با آنکه مقام جمعی دارد و هریک از اسمای الهی برای او دلبری میکند و «جبّار» برای او همانقدر شیرین است که «لطیف»، اما دل بر هیچ یک نمیدهد؛ نه بر مُظهِر، نه بر مَظهَر. او به هیچ یک از اسمای الهی (با همهٔ زیبایی و شکوهی که دارند ـ و به آثار شگفت آنها طمع ندارد و عاشقی پاک است. او نه گداست، نه حتی برای خداوند دست گدایی برمیدارد و نه گداپرور است. محبوبی از ازل این همه راه آمده است تا بگوید: «خدایا، دوستت دارم». او در ناسوت، تنها رجز «انّی احبّک» سر میدهد و برای او «عبادت و عشق وجودی» میآورد که «انّی وجدتک اهلاً للعبادة»:
به عشق و الفت دلبر چرا که تیر خطاست؟
به دوست تیرکشی این اثر نمیآید
محبی در حال غیربینی، غیرگریزی دارد. او از خلق خدا بیزار و رمیده است؛ نه به این معنا که غیری نمیبیند، بلکه چون درگیر غیر و آلام آنان است، از آنان گریزپای شده است:
بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقهٔ زلفت به در نمیآید
محبوبی غیری نمیبیند تا از آن بگریزد. او چهره چهره یار میبیند. او در صفایی مستغرق است که صنعتِ معشوق را نقش معبود مییابد، نه غیر محبوب. نگاه ناز آنان به خدا، نگاه از اوست که بر او راه
(۱۶)
میجوید. او همه را دوست دارد، همانطور که خدا را. بهطور کلی او غیر خدا نمیبیند؛ خدایی که بیطمع و با عشق پاک دوست میدارد. او خدا و همه پدیدههای او را دوست دارد؛ پدیدههایی که «غیر» نیستند. محبوبی فقط خدا را دوست دارد و خدا را فقط دوست دارد؛ یعنی دوستی او برای رفع حاجت و رسیدن به طمع و خواستهای نیست. او خلق را نیز به همینگونه دوست دارد. او خدا را فقط به خاطر خود خدا دوست دارد. او در عشق مستغرق است. او اسم اعظم خدا را هم دارد اما خدا را به خاطر اسم اعظمش نمیخواهد؛ بلکه خدا را فقط به عشق خدا دوست دارد. او این همه راه آمده است تا فقط بگوید: «خدایا! دوستت دارم و دلم برای تو تنگ شده بود که به میهمانیات آمدم و دیگر هیچ». محبوبی، فقط عشق است، بدون هیچگونه حاجت و نیازی:
دلِ رمیدهام از غیر، رفته بس آسان
به سوی دلبر نازم نظر نمیآید
صفا و رونق دل زد دلم به تنهایی
بگشته الفت یارم، خبر نمیآید
نکو نشسته به پایش، بریده از هر غیر
نمیشود که بگویم گذر نمیآید
ستایش از آن خداست
(۱۷)
غزل شماره ۲۸۱ : دیوان حافظ
خواجه:
اگر به بادهٔ مشکین دلم کشد شاید
که بوی خیر ز زهد و ریا نمیآید
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
نکو:
عشق نگار
اگر اسیر نگارم شود دلم شاید
که دل به غیر جمالش دگر نمیآید
ز دین و عقل و ز عرفان دلم بُرید آخر
که عشق و مستی دل رفته و بفرماید
اگر به عشق گرایی، بلا شود همراه
تو را به هر کش و قوسی چه خوب میپاید
(۱۸)
خواجه:
طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
مقیم حلقهٔ ذکر است دل بدان امید
که حلقهای ز سر زلف یار بگشاید
نخواهد این چمن از سرو و لاله خالی ماند
یکی همی رود و دیگری همی آید
نکو:
که اصل هر گنهی خود طمع بوَد ای دوست
رها شو از بر آن، تا که او ببخشاید
امید و حلقهٔ ذکرت بَرَد به بیراهه
صفا به پیش بیاور که چهره بگشاید
اگرچه وادی عشقش نبوده خالی، لیک
به خلوت است و، صفا از برش همی آید
(۱۹)
خواجه:
تو را که حسن خداداده است و حجلهٔ بخت
چه حاجت است که مشاطهات بیاراید
ز دل گواهی اخلاص ما بپرس و ببین
که هرچه هست در آیینه روی بنماید
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بیغش
کنون بهجز دل خوش هیچ در نمیباید
نکو:
صفای چهرهٔ حق برده دل ز من یکجا
به بزم دلبر زیبا که رخ بیاراید
خلاص بایدت، اخلاص نیست کافی
بریز هرچه که باشد، چرا که بنماید
تمام جلوهٔ ظاهر بِنِه برِ اطفال
سفیر عشق به وادی غم خوشش باید
(۲۰)
خواجه:
جمیلهای است عروس جهان ولی هشدار
که این مخدره در عقد کس نمیپاید
به لایه گفتمش ای ماهرخ، چه باشد اگر
به بوسهای ز تو دلخستهای بیاساید
به خنده گفت که حافظ، خدای را مپسند
که بوسهٔ تو رخ ماه را بیالاید
نکو:
جمیلهای نبود در دل بلا هرگز
به ظرف دولت نسوان، نه عقد را پاید
عجب شده به تو عرفان که بس زمینی شد
بلا و خون و دم دل، کجا بیاساید؟
جگر به تیغ دمم رفته، تو همی خندی
هوای ظاهر قلبم دگر بیاراید
من و بلا و خط خون و آن اهورایی
گرفته آه دلم را از آنچه افزاید
نکو دهد دم دل در دل بلاخیزش
هزار بادیه باید که دل به خون زاید
(۲۱)
غزل شماره ۲۸۲ : دیوان حافظ
خواجه:
معاشران، ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
چو در میان مراد آورید دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید
نکو:
نگار شبانه
هماره یار و نگار شبانه یاد آرید
صفا و مرحمت مخلصانه یاد آرید
برو ز عهد و امید و مراد دستاویز
ز عشق و مستی آن در میانه یاد آرید
(۲۲)
خواجه:
چو عکس باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقانْ به سرود و ترانه یاد آرید
به وقت سرخوشی از آه و نالهٔ عشاق
به صوت و نغمهٔ چنگ و چغانه یاد آرید
نمیخورند زمانی غم وفاداران
ز بیوفایی دور زمانه یاد آرید
سمند دولت اگر تند و سرکش است ولی
ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید
نکو:
چرا که عکس ببینی تو رقص ساقی را
به خون کشد چو مرا او، ترانه یاد آرید
شده زمانه پر از غم، نبوده کس را خوش
ز شور و عشق و صفای زمانه یاد آرید
نبوده غمخور تو غیر «حق» کسی، جانم!
وفا کجا به زمانه؟ بهانه یاد آرید
سمند ظلم و ستم میکشد دم خلقش
ز میخ و تیغ و ز آن تازیانه یاد آرید
(۲۳)
خواجه:
به وقت مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید
نکو:
جلال و قدرت «حق» هر ستم کنَد از جا
ز هر ستمگری در این آستانه یاد آرید
ندیدهام به دلم جز جمال محبوبم
ز قرب و رؤیت او این ترانه یاد آرید
نکو کشید قد حسن وی چه بیپایان
که دُور نقش ظهور، عارفانه یاد آرید
(۲۴)
غزل شماره ۲۸۳ : دیوان حافظ
خواجه:
ابر آذاری برآمد، باد نوروزی وزید
وجه مِی میخواهم و مطرب که میگوید رسید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسهام
ای فلک این شرمساری تا به کی باید کشید
نکو:
نفْس رحمانی
از نسیم نفْس رحمانی چه خوش فیضی وزید
بر دل و جانم ز لطف حق بسی رؤیا رسید
شاهدان در جلوه و هریک رها از کیسهاند
در جفا دارند کیسه، بس که رسوایی کشید
(۲۵)
خواجه:
قحط جود است آبروی خود نمیباید فروخت
باده و گل از بهای خرقه میباید خرید
غالباً خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی کردم دعا و صبح آمین میدمید
با لبی و صد هزاران خنده گل آمد به باغ
از کریمی گوییا از گوشهای بویی شنید
نکو:
جود و خرقه گر بهایی شد، تهی گشت از صفا
باده و گل بهر عشق است، از چه میباید خرید؟
کو دعا و ورد آمین خوش این روزگار!
چهرهٔ عاشق که مست است و بر او باید دمید
گل به باغ و لب به یار و هر دو لب دارند، لیک
این کجا و آن کجا؟ کی گویم و چه میشنید؟
(۲۶)
خواجه:
دامنی گر چاک شد در عالم رندی، چه باک؟
جامهای در نیکنامی نیز میباید درید
این لطایف کز لب لعل تو من گفتم، که گفت؟
وان تطاول کز سر زلف تو من دیدم، که دید؟
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشهگیران را ز آسایش طمع باید برید
نکو:
دامنش پرچاک باید، کیسهاش پرچاک نیست
بیصفا گر گشت دامن، باید آن را بردرید
آن لب لعل و سر زلف نگارم برده دل
پس که گفت و چه شنید؟ بیگانه آنکه گفته دید
عدل سلطانی بود پیرایه، کم گو دمبهدم
ظلم سلطان هرچه میخواهی شده «هل من مزید»
(۲۷)
خواجه:
تیر عاشقکش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعر ترش خون میچکید
نکو:
کشتن عاشق نه با تیر است، باشد با لبش
از لب پاکش به قلبم قطره قطره خون چکید
عاشق و دیوانه و مست و خراب است آن نگار
گشتهام خانهخراب او که از دستم رهید
دل بگیر از هر طمع، باشد طمع اصل گناه
باید از این عدل افسانه طمعها را برید
شد نکو در نزد «حق» بس سینهچاکی از قدیم
او مراد جان من باشد، منم بر او مرید
(۲۸)
غزل شماره ۲۸۴ : دیوان حافظ
خواجه:
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
نکو:
مهر و ماه
به ننگم آنکه تو گویی که پادشاه رسید
اگرچه لطف و محبت به مهر و ماه رسید
چه بوده بخت و کجا شد؟ رها کن اینها را!
نه عدل بوده و دادی، که دادخواه رسید
(۲۹)
خواجه:
سپهر دور خوش اکنون زند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد، به اوج ماه رسید
نکو:
هزار لعنت و نفرین به شاه میباید
کجاست کام دل و، گو چه کس به گاه رسید؟
دگر نبوده به دنیا بهجز فریب و رنج
نه ایمن است و نه راه و نه مرد راه رسید
عطا و رونق «حق» هست خیر مخصوصش
به هر کسی که دهد، او به عزّ و جاه رسید
عزیز مصر بزد چرخ و چین آن هوسش
صفا و پاکی یوسف علیهالسلام ، ز قعر چاه رسید
(۳۰)
خواجه:
کجاست صوفی دجال چشم ملحد شکل
بگو بسوز که مهدی دینپناه رسید
صبا بگو که چهها بر سرم در این غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو جانا بر این اسیر فراق
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
نکو:
برو ز صوفی و دجال و همردیفانش
نصیبشان ز ره عشق گرد و کاه رسید
حقیقتی به ره است، ارچه دههزاران سال
که گفتهات که چنین زود که دینپناه رسید؟
مرا به سوز و غم و درد عشق آزردند
دلم شده پر از آتش، هزار آه رسید
مرا فراق رخ دوست زد بسی آتش
دلم خوش است به روزی که قرص ماه رسید
(۳۱)
خواجه:
مرو به خواب، که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیمشب و درس صبحگاه رسید
نکو:
صفای باطن تو میرسد به شور عشق
کجا ز ورد و ز صبح و ز بارگاه رسید؟
اگرچه هست به کوشش، ولی نه این کافی است
که خیر تو ز «حق» آید، نه از پگاه رسید
نکو! حکایت این قصّه هست بس روشن
بود به عشق و به رحمت ز «حق» هر آنچه رسید
(۳۲)
غزل شماره ۲۸۵ : دیوان حافظ
خواجه:
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال عید بر ابروی یار باید دید
شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی یارم گهی که وسمه کشید
نکو:
گل رعنا
چه کس به مغبچگان بلور وسمه کشید
هلال عشق و صفا را به ذات باید دید
شکسته چیست برش باد از جگر پاچید
بگو که وسمه چه باشد؟ به تیغ باید چید!
(۳۳)
خواجه:
مپوش روی و مشو در خط از تفرج حسن
که خواند خط تو بر روی «وإنیکاد» دمید
مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت
که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید
بیا که با تو بگویم غم و ملالت دل
چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنید
نکو:
حجاب دلبر من از ازل به عریانی است
ببین خَد و رخ یار و به روی او بدمید
نسیم صبح و چمن جلوههای آن زیباست
به عشق آن گل رعنا دل و جگر بدرید
هوای این دل من شد هوایی آن دوست
نه حرف بود و کلامی، نه گفتی و نه شنید
(۳۴)
خواجه:
نبود چنگ و رباب و گل و نبید که بود
گل وجود من آغشتهٔ شراب و نبید
بهای وصل تو گر جان بود، خریدارم
که جنس خوب مبصّر به هرچه دید، خرید
مریز آب سرشکم که بی تو دور از تو
چو باد میشد و در خاک راه میغلتید
نکو:
گذشت چنگ و رباب و رباب من اینجاست
شراب چهره تمام است، ذات چهره برید
معامله مکن و این طمع فرو بگذار
نه جنس بود نگارم نه آنکه کس بخرید
به عشق تو شدهام فانی از سر هستی
نزول من به وجودت به هرچه شد غلتید
(۳۵)
خواجه:
چو ماه، روی تو در زیر زلف میدیدم
شبم به روی تو روشن چو روز میگردید
به لب رسید مرا جان و برنیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید
ز انقلاب زمانه طمع مدار که چرخ
به صبح بر رخ عالم از این صفت خندید
دلم ز زلف تو شوریده بود میدانم
که پیش روی تو بر خود چو مار میپیچید
نکو:
همان شکستهٔ زلفت بریده جانم را
نه روز دارم و نه شب، به ذات میگردید
همه تلاش محبان به رنج و زحمت شد
خیال خام بود این، به یار کی برسید؟!
ز انقلاب زمانه نبوده جز وصفش
طمع شده بر آن کس که بایدش خندید
دلت ز حُول و ولا شد به شور، نز زلفش
همین شد آن جهتش که چو مار میپیچید
(۳۶)
خواجه:
ز شوق لعل تو حافظ نوشت شعری چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید
نکو:
نصیب لعل لبش شد مکیدنی بر من
چکیده از لبش آبی به مثل مروارید
دلم فتاده به ذات و رهیده از هستی
به عشق ذات ندیدم جز او که میبارید
نکو شکستهٔ ذات است و رو بههر جایی
نه فکر بود و نمود و نه در دلم امّید
(۳۷)
غزل شماره ۲۸۶ : دیوان حافظ
خواجه:
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد، مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد، بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل، نقاب گل که درید؟
نکو:
پاییز زمانه
زمانه گشته چو پاییز و سبزهای ندمید
سجّیه گشته ریا و نبوده هیچ نبید
سفیر مرغ چه باشد؟ قد قناری کو؟!
فغان به جان من افتاد، اهرمن چه گزید؟!
(۳۸)
خواجه:
ز روی ساقی مهوش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
چنان کرشمهٔ ساقی دلم ز دست ببرد
که با کس دگرم نیست روی گفت و شنید
من این مُرقّع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر بادهفروشش به جرعهای نخرید
نکو:
به فرصت است و طمع لحظه لحظه میآید
خط بنفشه رها شد، دگر نه بردارید
بزد کرشمهٔ ساقی تمام شور و شَرَم
که رفته از بر جانم فضای گفت و شنید
همین مرقّع رنگین تو را هوایی کرد
وگرنه ریب و ریا را چهکس بگو که خرید؟
(۳۹)
خواجه:
به کوی عشق منِه بی دلیل راه قدم
که گم شد آنکه در این ره به رهبری نرسید
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
کسی که سیب زنخدان شاهدی نگزید
مکن ز غصّه شکایت که در طریق ادب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید
نکو:
به کوی عشق بود هرکه را دلیل راه
که «حق» بود همه هادی، اگر به راه رسید
گزیدن حَیوانی سزای رندی نیست
که سیب چانهٔ او بوده همچو مروارید
شکایت و غم دل کار اهل دل نبْوَد
که این صفت نبود بهر آنکه عشقش را دید
(۴۰)
خواجه:
عجایب ره عشق ای رفیق بسیار است
ز پیش آهوی این دشت شیر نر برمید
خدای را مددی ای دلیل راه حرم
که نیست بادیهٔ عشق را کرانه پدید
گلی نچید ز بستان آرزو دل من
مگر نسیم مروّت در این چمن نوزید
بهار میگذرد، مهرگسترا دریاب
که رفت موسم و عاشق هنوز مِی نچشید
نکو:
عجب چه دور ز حق است آنکه این را گفت
جمال حضرتش عشق است و پردهها ندرید
دلیل راه مودّت، خودش بود در راه
نهایتش نه کسی گفته، نه کسی بشنید
دلت شده ز خیالات و آرزوها پر
غزل دگر مَسُرا، چون مروّتش بوزید
مکن بهانه و عیبی، بر این دلیل راه
که هرکه را ندهند این، ندیدم آن که چشید
(۴۱)
خواجه:
شراب نوش کن و جام زر به حافظ ده
که پادشه ز کرم جرم صوفیان بخشید
نکو:
گدایی در شاهان نشسته در خونش
هزار لعنت و نفرین بر این شهان عنید
چه سفتهها که بگویی تو با کلام ای وای!
نه واقع است و درست، اینکه بوده خود تحدید
غزلسرایی غافل، بَرَد دل از خلقی
کلام سالم و خوش، کم کند کسی تهدید
صفا و رسم طریقت، نه این بوَد ای جان!
نکو کجا بکند صوفی خسی ترصید؟
(۴۲)
غزل شماره ۲۸۷ : دیوان حافظ
خواجه:
بوی خوش تو هرکه ز باد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنید
اینش سزا نبود دل حقگزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید
نکو:
جزم همّت و دعا
از کی ترنّم حق را صبا شنید؟
گر بشنود کسی سخن آشنا شنید
بدبینی تو کرده دلت را خراب عقل
در محضر جمال، چه کس ناسزا شنید!
(۴۳)
خواجه:
ای شاه حسن، چشم به حال گدا فکن
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید
خوش میکنم به بادهٔ مشکین مشام جان
کز دلقپوش صومعه بوی ریا شنید
سِرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که بادهفروش از کجا شنید
ما باده زیر خرقه نه امروز میکشیم
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید
نکو:
از شاه و هم گدا که بگویی، بدم شود
نفرین به حکایت شاهی که گدا شنید
مستی و می صفا به دل سالکان دهد
کی کس ز دلق و صومعه غیر از ریا شنید؟
سِرّ خدا نشنیده است میفروش
آنکس که خود فتاده ز ره از کجا شنید؟!
باده کنار خرقه نباشد به خیر کس
آن پیر میفروش هم این ماجرا شنید
(۴۴)
خواجه:
یارب! کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه دید و چهها شنید
ما می به بانگ چنگ نه امروز میخوریم
بس دیر شد که گنبد چرخ این صدا شنید
ساقی بیا که عشق ندا میکند بلند
آنکس که گفت قصّهٔ ما هم ز ما شنید
پند حکیم عین صواب است و محض خیر
فرخنده بخت آن که به سمع رضا شنید
نکو:
محرم به آدمی نبود غیر حضرتش
اما نگویدت که چه دید و چه را شنید
خلوت، دلت جلا بدهد ای عزیز من
گر بانگ سر دهی چه بد است این صدا شنید
عشق است و در خفا، نه صدا سر دهد بلند
هر کس که قصّه سر دهد، او خود ز ما شنید
پند و نصیحت و وعظ است بیاثر
آسان بود اگر دل کس از رضا شنید
(۴۵)
خواجه:
حافظ وظیفهٔ تو دعا گفتن است و بس
در بندِ آن مباش که نشنید یا شنید
نکو:
صرف دعا و ترک اجابت بر آن دعا
در بند آن بباش که نشنید یا شنید
سالک به جزم قدرت و همّت کند دعا
باید ندای «استجب» یار را شنید
آمادهٔ وصال تو دلبر بههر زمان
جانا! نکو نوای خوش آشنا شنید
(۴۶)
غزل شماره ۲۸۸ : دیوان حافظ
خواجه:
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است، بدین قصهاش دراز کنید
حضور مجلس انس است و دوستان جمعاند
«وَ إن یکاد» بخوانید و در فراز کنید
نکو:
حیات دو عالم
به زلف یار نشد دست، چه که گره باز کنید؟
برو ز قصّهٔ او، دست سپس دراز کنید
حضور محفل انسش چو میکده باشد
نشد چو بسته دری، خود چه را فراز کنید؟
(۴۷)
خواجه:
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید
به جان دوست که غم پردهٔ شما نَدَرَد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
نکو:
همه حیات دو عالم هماره شد از عشق
نبوده مرده کسی، زنده را نماز کنید
میان عاشق و معشوق نیست هیچ فرقی
که ناز چهره به او هست نی نیاز کنید
غم است و سوز دل تو ز سوی دیگرها
ز اعتماد به سوی دگر کارساز کنید
(۴۸)
خواجه:
نخست موعظهٔ پیر میفروش این است
که از معاشر ناجنس احتراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
وگر طلب کند اِنعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
نکو:
تو بندگان خدا را مکن جدا از هم
که از تفاوت مخلوق احتراز کنید
برو ز اهل حق و اهل راز و هر غیری
ز اهل چنگ و رباب هم به رمز و راز کنید
طلب، نیاز و گدایی، شده چه رسمی زشت
هماره یاد از آن دلنواز کنید
سلوک ظاهرِ خوش هم که نیست در عرفان
اگر که عارف وارسته است، لحاظ کنید
نکو به عشق و محبت نشسته دور از غیر
نکن تو خلط به ظاهر، در آن حکم بر جواز کنید
(۴۹)
غزل شماره ۲۸۹ : دیوان حافظ
خواجه:
بنویس دلا به یار کاغذ
بفرست به آن نگار کاغذ
ای باد صبا! ببر به آن شوخ
از عاشق بیقرار کاغذ
هرگز ننویسد او جوابم
بنویسم اگر هزار کاغذ
نکو:
قرب یار
لازم نبود به یار، کاغذ
یارم به برم، گذار کاغذ
او بوده برم به مثل جانم
کی بوده به ما قرار کاغذ؟
بدبین مشو بر نگار نازم
او هست، بِنِه کنار کاغذ
(۵۰)
خواجه:
تا نام تو نقش شد بر او، ماند
بر صفحهٔ روزگار کاغذ
بنویس ز روی مهربانی
بر حافظ دلفگار کاغذ
نکو:
با دلبر شاد خود منم مست
نی حاجت من هزار کاغذ
کاغذ بود از برای دوری
برگو چه بود جوار، کاغذ
قرب من و او کنار هم هست
کی بوده به از نگار، کاغذ؟
آسوده دلم کنار یار است
حاجت چه بود دیار، کاغذ؟
آسوده شده نکو به دلدار
با یارم و نی به کار، کاغذ
(۵۱)
غزل شماره ۲۹۰ : دیوان حافظ
خواجه:
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم، راحت جانی به من آر
قلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک درِ دوست نشانی به من آر
نکو:
غمزهٔ عشق
ای نگار دل من! آن می جانی به من آر
روح من گشته به تو، روح و روانی به من آر
جان و دل بهر تو بوده ز ازل، من چه کنم؟
از برِ اسم و صفتها تو نشانی به من آر
(۵۲)
خواجه:
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزهٔ او تیر و کمانی به من آر
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازهجوانی به من آر
منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند، روانی به من آر
نکو:
برو خود ساز تو ای سالک درمانده به راه
غمزهٔ او همه عشق است، کمانی به من آر
غم و فُرقت، به غریبی بدهد رونق دل
برو از پیر و جوانی، تو نهانی به من آر
منکر ساغر و می اهل رهِ حق نبود
او فقط دغدغهاش اینکه تو نانی به من آر
(۵۳)
خواجه:
ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر
دلم از دست بشد دوش که حافظ میگفت
کای صبا نَکهتی از کوی فلانی به من آر
نکو:
عشرت دل برِ دلبر نه به ملک است و زمان
شد قضا عین امان، گو که وزانی به من آر
دل بکش از برِ کوی شَه و سلطان و امیر
راحت آن است که گویی تو حسانی به من آر
شد نکو فارغ از ایام خوش ناسوتی
جمله گویم به برش دُرج گرانی به من آر
(۵۴)
غزل شماره ۲۹۱ : دیوان حافظ
خواجه:
ای باد مشکبو بگذر سوی آن نگار
بگشا گره ز زلفش و بویی به من بیار
با او بگو که ای مه نامهربان من
بازآ که عاشقان تو مُردند از انتظار
نکو:
داغ شقایق
من مستم و چه خوش شدهام غرق آن نگار
جانان من! تو خود به دلم جمله خود بیار
وصف و فراق او همهدم بوده سربهسر
بیتابی و جسارت و مردن بهجا گذار
(۵۵)
خواجه:
دل دادهایم و مهر تو از جان خریدهایم
بر ما جفا و جور فراقت روا مدار
کردی به روزگار فراموش بنده را
زنهار عهد یار وفادار یاد آر
ای دل بساز با غم هجران و صبر کن
ای دیده در فراقش از این بیش خون مبار
باری خیال دوست ز پیش نظر مشوی
چون بر وصال یار نداریم اختیار
نکو:
جور و جفا و خریداریاش مکن ای دوست
توصیف وی به چنین واژهها روا تو مدار
هرگز فرامُشات نکند یار نازنین
او دمبهدم مرا به دل و جان کند نثار
صبر و فراق یار شود خشت عاشقی
تا وصل روی دوست، به هرلحظه خون ببار
دلبر به بَر نشسته و خندد بهروی تو
وصل و فراق یار دُوسو باشد اختیار
(۵۶)
خواجه:
حافظ! تو تا به کی غم حال جهان خوری
بسیار غم مخور که جهان نیست پایدار
نکو:
سالک بسی به ظرف مشقت فتاده است
ورنه جهان به نزد خدا هست پایدار
من عاشقم، به سِرّ و نهان من آتش است
میسوزم و بمیرم و دل هست بیقرار
از بهر دوست سوخت جانم بسی، ولیک
زنده شدم به پیش رخاش من هزاربار
داغ دلم ز داغ شقایق فزونتر است
او گریه کرده برایم به پای دار
من راضیام از او و هم او راضی از من است
حرفی ندارم و همه جانم به خون ببار
جانم فدای تو به همه سوز و هر گداز
تو در وسط شدی، تو جمالی بههر کنار
دیگر نکو نمانده، مرا نفله کن به خود
هرچند نزد یار ز سختی کنم هوار
(۵۷)
غزل شماره ۲۹۲ : دیوان حافظ
خواجه:
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق مسکین خبر دریغ مدار
به شکر آنکه شکفتی به کام دل ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
نکو:
کمون حیرتِ ذات
نگار من! ز خطایم گذر دریغ مدار
ز حسن ذات خوش خود خبر دریغ مدار
کمون حیرت ذاتت کشیده رسم حسن
بیا وصال سحرگه مرا دریغ مدار
(۵۸)
خواجه:
مراد ما همه موقوف یک کرشمهٔ توست
ز دوستان قدیم این قدر دریغ مدار
حریف بزم تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی، نظر دریغ مدار
جهان و هرچه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
مکارم تو به آفاق میبرد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار
نکو:
قضای دل همه ربط ظهور ماهت شد
به چرخش نظر خود قدر دریغ مدار
فنای بزم تو گشتم به فرصت شورَت
به حُسن شادِ ظهورت نظر دریغ مدار
(۵۹)
خواجه:
چو ذکر خیر طلب میکنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار
کنون که چشمهٔ نوش است لعل شیرینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
غبار غم برود حالْ به شود حافظ
تو آبِ دیده از این رهگذر دریغ مدار
نکو:
طلب چه باشد و زر؟ سالک! این چه عرفان است؟!
کرم نما به فقیران و زر دریغ مدار
هماره لعل لبش چشمهسار یاقوت است
کنون چه باشد و اینکه شکر دریغ مدار
غبار غم ز دلم رفته صدهزاران سال
تو آتش از دل من بیحذر دریغ مدار
قد و جمال حبیبم شکسته هر وادی
تو این جفا مپسند و اثر دریغ مدار
نکو به بزم خوش او نشسته تا به ابد
عزیز دل! ز من این را دگر دریغ مدار
(۶۰)
غزل شماره ۲۹۳ : دیوان حافظ
خواجه:
عاشق زارم، مرا با کفر و با ایمان چه کار؟
کشتهٔ یارم، مرا با وصل و با هجران چه کار؟
از لب جانان نمییابم نشان زندگی
پس مرا ای جان من، با جان بیجانان چه کار؟
نکو:
طوفان رحمانی
مست یارم، بیقرارم، با خط حرمان چه کار؟
دُردی یارم به رخسارم، پی پنهان چه کار؟
بوده جانان بهر من یکسر حیات و زندگی
در بر دورانِ دل با هجر از جانان چه کار؟
(۶۱)
خواجه:
کشتهٔ عشقم، مرا از شحنهٔ دوران چه غم؟
مفلس عورم، مرا با زمرهٔ دیوان چه کار؟
قبله و محراب من ابروی دلدار است و بس
این دل شوریده را با این چه و با آن چه کار؟
چونکه اندر هر دو عالم یار میباید مرا
با بهشت و دوزخ و با حور و با غلمان چه کار؟
هرکه از خود شد مجرد در طریق عاشقی
از غم و دردش چه آگاهی و با درمان چه کار؟
نکو:
عاشقم، آزادهام، دور از سر دُور و مدار
بیخبر از دین و دنیا با خط دیوان چه کار؟
بوده ذات او مرا محراب و هم قبله مدام
فعل و وصف و اسم و رسمش در دل حیران چه کار؟
ای عزیز دل! منم آسوده از دُور وجود
یار و گفتار و بهشت و حور و با غلمان چه کار؟
رفتهام از عاشقی در مسلخ پرتیغ و خون
خون و تیغش میخورم با مرگ و با درمان چه کار؟
(۶۲)
خواجه:
صورت ایوان چه خواهی، سیرت مردان گزین
مرد عاشقپیشه را با صورت ایوان چه کار؟
حافظا، گر عاشق و مستی، دگر ره باز گوی
عاشق زارم مرا با کفر و با ایمان چه کار؟
نکو:
یاری و عاشقکشی حق است و من گردن نَهَم
این دل عاشق به هجران و دل نالان چه کار؟
این منم مست و خراب روی زیبای تو دوست
کفر و ایمانم چه باشد؟ گو مرا غفران چه کار؟
رقص دل، شور وجود و بازی لعل لبش
بوده این کارم، مرا با چهرهٔ هجران چه کار؟
عاشق رخسار جانانم به پنهان وجود
هست در آغوش دل، دل را به قرب جان چه کار؟
مستم و مست او بود، طوفان رحمانی چه شد؟
در دل پنهانْ نکو، بودن به این دوران چه کار؟
(۶۳)
غزل شماره ۲۹۴ : دیوان حافظ
خواجه:
الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالیات شکر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار
نکو:
عشق و خرد
دلآرا دلبرم، رو کن به اسرار
منم در محضر تو یار و دلدار
به نزد تو شدم شیدای شیدا
نبینم جز لب و روی و خط یار
(۶۴)
خواجه:
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معمّا پرده بردار
به روی ما زن از ساغر گلابی
که خواب آلودهایم ای بخت بیدار
چه ره بود اینکه زد در پرده مطرب
که میرقصند با هم مست و هشیار
نکو:
سخن سربسته گفتن رفته از تو
معمّا را گذار و دیده بردار
برو از بخت و خوابْآلوده بگذر
بزن ساغر، به مستی باش بیدار
زند زخمه به سازش مطرب عشق
به رقص، او مستِ مست و بوده هوشیار
(۶۵)
خواجه:
از این افیون که ساقی در می افکنْد
حریفان را نه سر مانَد و نه دستار
خرد هرچند نقد کاینات است
چه سنجد پیش عشق کیمیاکار
سکندر را نمیبخشند آبی
به زور و زر میسر نیست این کار
نکو:
نه افیون است و شور مِی چنین است
ز مستی رفته سر همراه دستار
خرد، عشق است و فرزندِ خرد، عشق
که ایندو بوده هریک کیمیاکار
سکندر نی به دنبال زر و زور
صفای باطنش شد در پی کار
(۶۶)
خواجه:
بیا و حال اهل درد بشنو
حدیث جان مپرس از نقش دیوار
به مستوران مگو اسرار مستی
به لفظ اندک و معنی بسیار
بت چینی عدوی جان ما گشت
خداوندا، دل و دینم نگهدار
نکو:
کجا، کی اهل دردی تا که گوید؟
نگوید او، ببین از حال و رفتار
اگر مست است اسرارش بداند
ندارد با کسی گفتار بسیار
عجب چینی بههر دُوره زند تیغ
ز تیغش ای خدا ملّت نگهدار
(۶۷)
خواجه:
به یمن رایت منصورشاهی
علم شد حافظ اندر نظم اشعار
خداوندی به جای بندگان کرد
خداوندا، ز آفاتش نگهدار
نکو:
دوصد نفرین بههر شاه ستمگر
تملّق کم نما در نظم اشعار
خداوندا، بکش تو جمله شاهان
ز بد تا بدتر آفاتش کن هموار
چه گویم، پُرتملق بودهای تو
وگرنه رفته بودی بر سر دار
تو کی منصور و دارش راشناسی؟
گمانم بوده زآنها سبک آثار
نکو! منصور و سالک این نخواهد
اگرچه بوده این سالک به پندار
(۶۸)
غزل شماره ۲۹۵ : دیوان حافظ
خواجه:
عید است و موسم گل و یاران در انتظار
ساقی به روی شاه ببین ماه و، می بیار
دل برگرفته بودم از ایام گل، ولی
کاری نکرد همت پاکان روزگار
نکو:
نفرین به روی شهان
عید است و مهر و عشق و صفا گشته برقرار
نفرین به روی گند شهان، اسم از آن میار
شه را چه نسبتی است به پاکان بیریا
شاهان ستم کنند، نه پاکانِ روزگار
(۶۹)
خواجه:
گر فوت شد سحور، چه نقصان، صبوح هست
از می کنند روزهگشا طالبان یار
جز نقد جان به دست ندارم، شراب کو؟
کان نیز بر کرشمهٔ ساقی کنم نثار
خوش دولتی است خرم و خوش خسروی کریم
یارب، ز چشمزخم زبانش نگاه دار
نکو:
یارا، بگو صبوح سحوری به دست کیست؟
از حق مدد بخواه، نه از طالبان یار
شد نقد جان و جام شرابم به دست یار
چیزی به دست نی که کنم بهر تو نثار
نفرین به جانِ خسروِ بیرحم دونصفت
در دوزخش تو خدایا نگاه دار
(۷۰)
خواجه:
مِی خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد
جام مرصّع تو بدین درّ شاهوار
دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن
از فیض جام قصهٔ جمشید کامکار
ای دل جناب عشق بلند است همّتی
نیکو شنو حدیث و تو این قصه گوش دار
نکو:
شد ساقی و می نابم به وحی «حق»
این جان من شده با دُرّ خوشگوار
تو بستهای دلت به شه و دولت و وزیر
نفرین به هرچه قصهٔ جمشید نابهکار
بگذر ز شاه و، عشق و محبت به دست گیر
بگذشته فرصتش که بگویم تو گوش دار
(۷۱)
خواجه:
زآنجا که پردهپوشی خلق کریم توست
بر قلب ما ببخش که نقدیست کمعیار
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقهٔ رند شرابخوار
نکو:
بگذر ز پردهپوشی و خلق کریم، تو
دوری نما ز شاه و وزیران بیعیار
آلودهدامنی است به تو این فکر بدمسیر
«تسبیح شیخ و خرقهٔ رند و شرابخوار»
تسبیح و خرقه و مردان حق که بود
سالک برو ز حیلهٔ سالوس نابهکار
(۷۲)
خواجه:
حافظ، چو رفت روزه و گل نیز میرود
ناچار باده نوش که از دست رفت کار
نکو:
ژولیدگی، ببسته درِ خیر حق به دل
ناچار باده نوش که خود نیست وقت کار
مستم به عشق و پاکی و شور دلم به حق
جان نکو فدای همه حقِ آشکار
(۷۳)
غزل شماره ۲۹۶ : دیوان حافظ
خواجه:
ساقیا مایهٔ شباب بیار
یک دو ساغر شراب ناب بیار
داروی درد عشق یعنی می
کاوست درمان شیخ و شاب بیار
نکو:
حضرت رباب
دلبرا! لعل با شتاب بیار
زان شرابی که هست ناب بیار
داروی درد من بود آن لب
خوش تو درمان شیخ و شاب بیار
(۷۴)
خواجه:
آفتاب است و ماه باده و جام
در میان مَه آفتاب بیار
غم دوران مخور که رفت و نرفت
نغمهٔ بربط و رباب بیار
میکند عقل سرکشی تمام
گردنش را زِ می طناب بیار
نکو:
شد هوا صاف و فصل عشق رسید
رخ و روی چو آفتاب بیار
رفته عمر و زمان غنیمت دان
لب آن حضرت رباب بیار
عقل صافی من بود بر عشق
کاملش کن تو لب خراب بیار
(۷۵)
خواجه:
بَرزن این آتش مرا آبی
یعنی آن آتشِ چو آب بیار
گُل اگر رفت گو به شادی رو
بادهٔ ناب چون گلاب بیار
غُلغُل قمری ار نمانْد رواست
قُلقُل شیشهٔ شراب بیار
نکو:
آتش دل بزن تو بر آبی
لب لعل و خوش و پُرآب بیار
گل چه خوش رفت و غنچه بر عشق است
آن لب مست و پر گلاب بیار
گر نباشد چمن که باکی نیست
آن لب شاد و پر شراب بیار
(۷۶)
خواجه:
یا صواب است یا خطا خوردن
گر خطا هست و گر صواب بیار
وصل او جز به خواب نتوان دید
دارویی کوست اصلِ خواب بیار
گر چه مستم سه چار جام دگر
تا به کلّی شوم خراب بیار
نکو:
لب، هلالش خوش است و غنچه چو گل
غنچه گرچه خوش است صواب بیار
لب صافی خوش است وقت خواب
لب بیار و سپس تو خواب بیار
گرچه خوابم رود، تو لب بگذار
گر شود لب، تو بیحساب بیار
(۷۷)
خواجه:
یک دو رطل گران به حافظ ده
گر گناه است و گر ثواب بیار
نکو:
تو به خوابم بیا و ده بس لب
لب تو بوده خوش ثواب بیار
می صافی نشد به روز ما
لب چو هست، آن لب کباب بیار
لب، لب و بوده هرچه گویی لب
بر نکو زان لبان گلاب بیار
(۷۸)
غزل شماره ۲۹۷ : دیوان حافظ
خواجه:
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژدهٔ دلدار بیار
نکتهای روحفزا از دهن یار بگوی
نامهای خوشخبر از عالم اسرار بیار
نکو:
دلبر عیار
ای صبا! خوشخبری از بر آن یار بیار
بهر من، آن مهِ دلبردهٔ دلدار بیار
یار هستی به برم، گو ز لبت دلبر ناز
از حقیقت به دلم یک،دوصد اسرار بیار
(۷۹)
خواجه:
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بیغباری که پدید آید از اغیار بیار
روزگاری است که دل چهرهٔ مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینهکردار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیدهٔ خونبار بیار
نکو:
دل به نزد تو نشسته غزل حسن صفا
نفحات نَفَس و لعل شکربار بیار
به صفای تو، که باشد به برم شاد و عزیز؟!
از دل صافی تو، نی که ز اغیار بیار
دلبرا، این دل من یکسره مسحور تو شد
بر دلم آن نظر، آیینهٔ کردار بیار
این دلم شاد کن و کن تو خرابم از خویش
دلبرا، بهر دلم، آن لب خونبار بیار
(۸۰)
خواجه:
دل دیوانه به زنجیر نمیآید باز
حلقهای از خم آن طرّهٔ طرّار بیار
خامی و سادهدلی شیوهٔ جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
با اسیران قفس مژدهٔ گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بیدوست
خندهای زآن لب شیرین شکربار بیار
نکو:
منِ دیوانه نتابم به خودم غیر از عشق
بر من آن روی خوش و طرهٔ طرّار بیار
من نه خامم نه که ساده، تو بزن این رگ من
بر دل من خبر از دلبر عیار بیار
دل من رفت پی ذاتِ پر از حیرت تو
از سر چهره شدم دور، به من دار بیار
یار من بوده به بر بیخبر از هر دو جهان
بهر من آن لب پُرخندهٔ پربار بیار
(۸۱)
خواجه:
دلق حافظ به چه ارزد؟ به میاش رنگین کن!
وانگهش مست و خراب از سر بازار بیار
نکو:
ده به آبش، که چنین خرقه ندارد طالب
برو در خانهٔ خمّار، نه بازار بیار
شدهام مست و خراب ازل و هم ابدم
عاشقم مست و خرابم، تو بس اطفار بیار
بشو از هر دو جهان بیخبر و ما را باش
که نکو مست تو شد، مژدهٔ دیدار بیار
(۸۲)
غزل شماره ۲۹۸ : دیوان حافظ
خواجه:
روی بنمای و وجود خودم از یاد بِبَر
خرمنِ سوختگان را همه گو باد ببر
ما که دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
نکو:
جان طوفانزده
چون تو در جان منی، جان من از یاد ببر
خرمن سوختهام را تو بیا باد ببر
جان طوفانزدهام را به بلا دادم خوش
این دل «لمیزلی» را تو ز بنیاد ببر
(۸۳)
خواجه:
زلف چون عنبر خامش که ببوید؟ هیهات!
ای دل خامْ طمع، این سخن از یاد ببر
سینه گو شعلهٔ آتشکدهٔ پارس بکش
دیده گو آب رخ دجلهٔ بغداد ببر
سعی ناکرده در این راه بهجایی نرسی
مزد اگر میطلبی، طاعت استاد ببر
دوش میگفت به مژگان درازت بکشم
یارب، از خاطرش اندیشهٔ بیداد ببر
نکو:
من و زلفت، قد و بالا، لب و رویات، هیهات!
بیطمع بودهام ای مه، تو من آزاد ببر
سینه گو آتش بیداد ستم را دَرکش
دیده! تو سیل بشو، حاکم شدّاد ببر
من به نزد تو دلارا شدهام غرق فنا
دل و جانم بزن و با همه بیداد ببر
(۸۴)
خواجه:
روز مرگم نفسی وعدهٔ دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
بعد از این چهرهٔ زرد من و خاک در دوست
باده پیش آور و این جان غم آباد ببر
نکو:
مرگ من رفته ز تن، هست حیاتم یکسر
لحد و گور و کفن چیست، تو اجساد ببر
دولت و پیر مغان هر دو به من ناچیز است
عشق و پاکی و صفا ده، تو خود افراد ببر
رنگ سرخم چو لب یار عزیزم باشد
باده و می ببرم، با دل بس شاد ببر
(۸۵)
خواجه:
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر
نکو:
خاطر یار بوَد صاف و بلند و خوش و تیز
هرچه عشق است بیار و همه الحاد ببر
دلم ای دلبر من در بر تو گشت چه مات
هرچه بر من تو نمایی، شده امداد ببر
عاشق و مست و خرابم، بده خود را بر من
ببر از من تو، من و هرچه شده داد ببر
غزل صبح قیامت به نکو باشد هیچ
شد قیامت قد تو، توشه و هر زاد ببر
(۸۶)
غزل شماره ۲۹۹ : دیوان حافظ
خواجه:
ای بُرده نرد حُسن ز خوبان روزگار
قدت به راستی چو سهی سرو جویبار
الحق وجود نقش و نشان دهان تو
موهوم نقطهای است نه پنهان نه آشکار
نکو:
روزگار تو
ای ماه من که از تو بود شاد روزگار
از تو بود گل و گلزار و جویبار
عالم بود همه محو جمال تو
هستی تو، لیک نه پنهان و آشکار
(۸۷)
خواجه:
دادیم دل به دست خط و خال و زلف تو
از دست هرسه تا چه کشد این دل فگار
با ده هزار دشمن اگر یار با من است
دانم مصاف را و نترسم ز کارزار
عشقت چو در سراچهٔ دل خانهگیر شد
زین در اگر به در شوم آیم به اضطرار
گر سرو پیش قد تو سر میکشد مرنج
عقل طویل را نبود هیچ اعتبار
نکو:
دادم دلم به تو دلبر به سیر خویش
روزی به عشق و یکی لحظه دلفکار
با تو بود دلم، پی دیگر کجا رود؟
عشقت مرا همه کار است و کارزار
عشقت بداده دلم را قرار خویش
با عشق میروم، نه که با حال اضطرار
سرو و گلم شده از چهرهٔ تو شاد
عشق و صفا ز تو گشته است برقرار
(۸۸)
خواجه:
منصوبهٔ هوای تو حافظ کنون چو باخت
در شش در غمت دلش افتاد مهرهوار
نکو:
این سلسله به جهان بوده از تو یار
بیمهره بوده یکی یا که مهرهدار
آسودهخاطرم به کنار تو دلبرم
از تو شده دل من خوش پُراعتبار
ساقی و شاهد و می در دلم نشست
دل بوده در برت چه فرحبخش و خوشگوار
جانم تویی و تو جانانِ جانمی
مستم به تو همه جان، جانم ای نگار
در عشق تو شده جانم، به جان تو
رفتم ز خویش و شدم از تو استوار
(۸۹)
فریاد کی کشم، تو بزن تیغ بر تنم
یارم تویی، همه یارم تو، ای هوار
خواهی بکش بزن این رگ ز من تو زود
خواهم کشی تو بکش عاشقت به دار
مرگ و حیات من نبود بیوجود تو
هردو یکی به دلم جمله روی یار
دیگر نکو چه کند با تو ای عزیز
خاکم به خاک و خدایم خوش ای نگار
(۹۰)
غزل شماره ۳۰۰ : دیوان حافظ
خواجه:
شب قدر است و طی شد نامهٔ هَجْر
سلام فیه حتّی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابتقدم باش
که در این ره نباشد کار بیاجر
نکو:
فجرِ دل
دل من بوده در دامان هر هَجر
بیا بگشا دل نالان تو در فجر
منم آن عاشق بیاصل و ریشه
نمیخواهد دلم یک ذرّهای اَجر
(۹۱)
خواجه:
من از رندی نخواهم کرد توبه
ولو آذَیتَنی بالهجر و الحَجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول، آه از این زجر
بر آ ای صبح روشن دل، خدا را!
که بس تاریک میبینم شب هَجر
وفا خواهی، جفاکش باش حافظ
فانَّ الرِّبْحَ و الخُسرانَ فی التَّجْر
نکو:
نه رندم من، نه دل دارم به توبه
خوشم باشد ز سویات هجر و هم حجر
تو را دیدم بدادم خویش راحت
تطاول چیست؟ سرمستم من از زجر
شب و روز من و تو هست یکسان
نکو هرگز نبوده در پی تجر
(۹۲)