عاشق چالاک
عاشق چالاک

 وصل دلدار ازل در همه دم حاصل ماست

رونق و لطف، سراسر نظرِ کامل ماست

 



شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : عاشق چالاک: غزلیات (۲۴۰-۲۰۱)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫، ۱۳۹۳.‭‬
‏مشخصات ظاهری : ۸۲ ص .‏‫؛۵/۱۴×۵/۲۱ س‌م.‭‬
‏فروست : مویه‌ی‏‫؛۶.‭‬
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۴۵-۸‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭۳۷۷۰۲۵۴‬

 


 پیش‌گفتار

آیا می‌شود پدیده‌ای باشد که دل وی نقطه عطف حق‌تعالی باشد و خداوند پی در پی بر دل او نظر داشته باشد؟ غزل «لطف حضور» از محبوبان ازلی و ابدی حق‌تعالی می‌گوید؛ آنان که نه تنها در لطفی مدام از عشقْ خستگی و بریدگی ندارند، بلکه همواره خجسته‌تر و پرطراوت‌تر می‌شوند:

 وصل دلدار ازل در همه دم حاصل ماست

رونق و لطف، سراسر نظرِ کامل ماست

مقربانی که برای دیده‌های حق‌تعالی شگرف‌ترین تماشا را رقم زده‌اند:

 بی‌خبر از سَرِ غیر و به دم قرب و حضور 

 آشکارا دل دلبر همه دم مایل ماست

لطف حضور حق‌تعالی با بنده محبوبی است و البته محبوبان نیز ارج‌شناس این حضور بی‌تعین و فارغ از اسم و عنوان و رسم و وصف و نشانه می‌باشند:

 در پی لطف حضورش بدهم هر دو جهان

قدر حق در بر هستی به سَرِ عاقل ماست

مقرّب محبوب در عشق جمعی مستغرق است. کسی که چهره جمعی عشق را دارد این توان را دارد که با همه مهربان باشد؛ هرچند آنان بدخواه و دشمن او باشند. او از هر چیزی رضاست. عشق تا چهره جمعی به خود نگیرد، پاک نیست. عشق پاک، بدون جمعیت ممکن نیست. جمعیت، تحقق تمامی صفات پرودگار در خود و وصول به تمامی اسمای الهی است. عشقی که همنشینی با ذات حق‌تعالی دارد:

بی‌خبر گشته دل از چهره پیدا و نهان

 چهره همتِ عالم همه دم عامل ماست

کسی که همت عالم و مقام جمعی دارد، از نهادِ هر ذره و دل او باخبر و آگاه است و مسیر ویژه و طبیعی هر کسی را می‌شناسد. او با سریانی که از باب حضور حق‌تعالی در دل خود و ولایت و قرب اعطایی او دارد، همواره هویتی مَعی، ساری و قیومی با تمامی پدیده‌ها دارد و هر درد یا خوشامدی نخست بر دل اوست که می‌نشیند:

 شد نکو در دل عالم به همه چهره نهان

چون که این چهره پنهان به دل واصل ماست

خدای را سپاس

 


 « ۱ »

محور عشق

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

جز حضورت در دل و جانم هوس ای یار نیست

غیر راز عشق تو، در سینه‌ام اسرار نیست

روی تو برده دلم را هرچه می‌خواهی بگو

در دل من جز رخ ماهت، سرِ دیدار نیست

شد جمال تو وصالم، رفت از دل، غیر تو

جز تو در این دل برای من نگارا یار نیست

من نمی‌دانم چه باید داشت بهتر از سکوت

چون تو هستی، من دگر با دیگرانم کار نیست

چشم من گر بر جمالت خیره می‌مانَد بسی!

چون به‌جز تو در دیار دل یکی دیار نیست

فکر من بر محور عشق تو می‌چرخد؛ چرا؟

چون وجودم غیر تو در چرخشش پندار نیست

روز و شب با فکر تو سر می‌کنم عمر، ای عزیز!

غیر تو در دور هستی، از کسی آثار نیست

هر دو عالم خود نویدی از ظهور روی توست

جز متاع تو دگر کالا در این بازار نیست

از همه زیبارخان، هرچند بگزیدم تو را

چون تو هرگز در میانِ گل‌رخان، دلدار نیست

این همه نقش و نگار عالم هستی، تویی

صانع هستی تویی، جز تو کسی معمار نیست

شد دلم پر سوز و آه و حسرت از رؤیای خویش

دل به دست آور که از تو بر کسی آزار نیست

شد نکو بیمار هجرت ای حضور پایدار

گرچه در بزم تو لایق، چهره بیمار نیست

 


 « ۲ »

زیبای محشر

در دستگاه سه‌گاه و گوشه زنگوله مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

در دلم غیر از جمال شاد دلبر، هیچ نیست

در سرم غیر از مه زیبای محشر، هیچ نیست

دل گرفتار جمال بی مثالت بود و هست

در نگاه من به‌جز تو ماه‌پیکر، هیچ نیست

جلوه‌ای از حسن روی‌ات برد موسی را به طور

جز تجلی تو در ما ، نور دیگر هیچ نیست

دم‌به‌دم مِی، می‌زنم بی جام و خُمّ و بی حریف

لیک بی‌همراهی ساقی، ساغر هیچ نیست

شد همه آیین و دینم رؤیت رخسار دوست

بر سرم تاجی به غیر از حی داور، هیچ نیست

مبدء و مقصد تویی، ظاهر تویی، باطن تویی

جز تو هرگز در جهان مولا و سرور، هیچ نیست

گر کسی یارم نشد، باکی نباشد، دوست هست

جز حبیب من، به عالم مهرپرور هیچ نیست

آرزویی جز وصالت نیست ما را در جهان

در دلم از عشق تو دُردانه، برتر هیچ نیست

شد گل رخسار شادت پیشتاز رؤیتم

جز تو در چشمان من مرئی و منظر، هیچ نیست

دل گذشت از هر مَجازی بی تمنای رفیق

این دلم غیر از جمال تو به فکر هیچ نیست

جان تو هرگز ندیدم در دو عالم جز رخ‌ات

جز تو در جان و دلم دلدارِ دیگر، هیچ نیست

سوختم بس که نکو، خاکسترم شد خاک طور

با دَم این آتشم، طوفان اخگر هیچ نیست

 


 « ۳ »

رنگ و روی دنیا

در دستگاه چارگاه و قطعه چاوشی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

دل شده آزاد و خندان، خوش‌خرام و مستِ مست

چون گرفتم سر من از سجاده و صد پینه بست

فارغم از پیر دنیایی پر ریب و ریا

چون خلایق را بَرَد با خود به سوی ذیل و پست

اهل این دنیا شبیه عنکبوت‌اند و مگس

باید از دنیا و اهلش دل بگیری هرچه هست

باید از دنیا گذشت و دل برید از این عجوز

جز پلیدی، از گیاهِ پست ناسوتی نرست

پاک بگذشتم من از آباد و ویران جهان

گرچه دل همواره با لطف غمش درهم شکست

دل به خود آمد، گذشت از خود چو دید آن ماهروی

یک نهیبی زد به خود، تا از دو عالم چهره جست

گفتم ای دل بگذر از دنیا و غیر و خود، همه

خوش رهایم کرد و از هرچه تعلق شُست دست!

ذات «حق» را دیدم و «حق» شد عیان در جان من

تار و پود هر دو عالم رفت و غم از دل گسست

رفتم از اندیشه و فکر و خیال و وهم و ظن

خالی از غیرش شدم، در دل جمال «حق» نشست

دورم از ریب و ریا و فارغ از فکر دویی

غرق عشقم، مستِ مستم، باده‌نوش و می‌پرست

کی نکو می‌رنجد از آزار نااهلان دون

شد به «حق» مأنوس و دل ز آزارشان هرگز نخست

 


 « ۴ »

باطن چهره‌ها

در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن

ــU ــ ــ / U ــU ــ / ــ ــ

بحر: خفیف مسدّس محذوف(۱)

 

از پس این دو روزه، فردایی است

بین در آن معرکه چه غوغایی است!

چشم دنیا چو می‌شود بینا

محضر «حق» عجب تماشایی است

باطن چهره‌ها شود پیدا

سینه‌ها هر یکی چو سینایی است

ذره ذره یکی یکی هر دم

ناطق و خوش‌زبان و گویایی است

هر کسی می‌شود به «حق» دانا

در وجودش اگر که دانایی است

کی کند خدعه هر که حق باشد؟!

کی ریا دارد آن که «حق» رایی است؟!

هر که در راه حق زند خوش گام

کم‌ترین حاصلش چه دارایی است

نه سزاوار وصف تو دنیاست

ذره ذره همه سر و پایی است

محضر ذات «حق» همه پیداست

رنگ خوبی، چه رنگ زیبایی است!

خوبی از هرچه باشد از هر کس

مثل کوه بلند بالایی است

جلوه جمال او، انسان!

وَه که سیمای «حق»، چه سیمایی است!

لطف «حق» گر بگیردش در بر

کی نکو در هراس تنهایی است؟

 

  1. این وزن برای قطعه و مثنوی و قالب‌های نوین، مانند چارپاره، به کار می‌رود که در این قالب، بسیار خوش‌آهنگ است؛ اما در غزل‌های کوتاه نیز استفاده می‌شود.

 « ۵ »

جادوی تو

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

بی سر و پا شدم از عشق تو بس در کویت

سرخوش و مست و خرابم همه دم از رویت

خوش گذر کرده‌ام از هر هوس پر خم و پیچ

تا شدم راحت و خوش، تکیه زدم پهلویت

مسجد و دیر و کلیسا همه دادم بر باد

جان و دل بوده ز بس در پی خُلق و خویت

چوب و چوگان تو را بر سر دنیا دیدم

یادم آمد که شده جمجمه من گویت

گفتمت من که دگر خود نشِناسم هرگز

خوش ز تو ریخت به جان و دل من جادویت

تا رسیدم به حضور، از سر من عقل پرید

بی‌خبر شد دلم آن‌گاه که شد همسویت

مست و دیوانه شدم بی خبر از خانه خویش

تا که دیدم منم آن طاق تمام ابرویت

طاقتم رفت و من از غصه پریشان گشتم

با صد آشفتگی از همهمه گیسویت

شد پریشانی من بیش‌تر از آن‌چه که بود

چون که دیدم دل و دستم به میان مویت

بی‌خبر از همگان گشت دلم وقت سحر

تا بیفتاد نگاهم به رخ دلجویت

خاطرم گشت مشوش که نکو دیگر کیست؟

تا شدم غرق خود از خال خوش هندویت

 


« ۶ »

ذکر غریبان

در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمن مخبون محذوف

 

جفای کهنه‌جهان از برای دربه‌دری است

صفای بزم غریبان ز شوق بی‌خبری است

سپیده و گل و مل در چمن‌سرای غریب

چو دل، شکسته و حیرانِ آه و شور و شری است

دلم نه در پی باده، نه در پی باغ است

نه مونسی، نه نگاری، نه یار و همسفری است

غریب و بی‌وطن و بی‌دیار و بی‌یارم

رفیق غربتِ دل، نغمه‌های پر شرری است

دلم اگرچه ز بی‌مهری رفیقان سوخت

ولی درون دلم آه و ناله، خوش اثری است

نگشته‌ام ز غریبی، غمین و دردآلود

که وصل و قرب من از «حق» به وقت هر سحری است

خمارِ گوشه چشمم کشیده خط غریب

صفا و رونق ظاهر برای «حق»نگری است

به‌جز صفای غریبی، دگر متاعم نیست

تمام غربت و درد جهان ز بی‌ثمری است

غریبم و غم غربت شده نوای دل

دلم شکسته ز غربت، چه روح بی‌خبری است

نکو به غربت دل، خوش کشیده دامنِ دوست

به قرب غربت «حق» شد هر آن‌چه دربه‌دری است

 


  « ۷ »

شیخ و شاب

در دستگاه چارگاه و گوشه نعره مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رمل مثمن محذوف

 

سربه سر هست ادعا در تو، حقیقت پس کجاست؟

کی رسد کس را در این گفتار، تا گوید خطاست؟!

شیخ و شاب و مفتی و عارف، همه طفل رهند

مرد «حق» پنهان بود، او خود نهان از چشم‌هاست

حال خوبان است این، حال بدان دیگر مپرس

مانده در گِل پایشان، هرچند ظاهر پرصداست

«حق» به نسبت اندک و کم‌رنگ و کم‌سو بوده است

آن‌چنان کاندر جهان گویی که «حق» ناآشناست

شد ستم‌های فراوان در لوای علم و دین

باطنش رونق ندارد، گرچه ظاهر باصفاست

«حق» گران‌سنگ است و کم‌تر در کف آید، دم مزن!

تا صفا از «حق» بجویی، باز کاری پربلاست

باطن دیدار «حق» دارد بسی دشوارها

ظاهر پُر های و هو را گو که باطن در جفاست

دور پرگار حقیقت چه ظریف است و دقیق

این تسلسل، ظاهر است و در میانش ماجراست!

معرفت کم، ادعا بی‌انتها در هر سری

خون دل‌ها می‌خورد آن کس که «حق» از او رضاست

او نشسته در میان کفر و شرک و ظلم و بیداد و گناه

لیک پنهان کرده خود، گوید دلم جنت‌سراست!

من که بگذشتم ز هر بی‌راهه، بر من شد عیان

«حق» چه بی‌پیرایه دیدم بی‌سبب، بی‌کمّ و کاست

از پس آن، «حق» به من رو کرد از جان صاف‌تر

بی همه رنگ و نما و خالی از ریب و ریاست

بار دیگر در جهان کردم سفرها ای نکو

تا به گوش دل شنیدم «هو حق» و «حق هو» خداست

 


« ۸ »

صید باطل

در دستگاه چارگاه و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رمل مثمن محذوف

 

عاشق روی تو ماهم، دل پر از عشق و صفاست

رفتم از ریب و ریا، گرچه به دل بس ماجراست

محو روی‌ات گشتم و رفتم من از خود ناگهان

تا که دیدم من خدا را شاه و شاهم خود گداست

بر تو دل بستم، بریدم از سر بود و نُمود

عاشق روی‌ات شدم، هرچند در نشو و نماست

کافرم من یا مسلمان، مشرکم یا بت‌پرست

«حق» خریدارم شد و ما را نه بیعی و شراست

رند و مستِ ساده و دیوانه و کافر منم

کن رها سجاده‌ای را که نمازش با هواست

شیخ و مفتی، قاضی و استاد و پیر خودستا

صید باطل می‌کنند و این چنین صیدی فناست

من فدای هرچه کفر و هرچه بت، هر بت‌پرست

دورم از ایمان ظاهر که پر از ریب و ریاست

گبرِ گبرم، این به از ایمان مشتی خرمدار

خرمداران خود خرانند و تو می‌گویی کجاست

آن که در عیش و طرب راحت شده همراهِ دوست

او همان مرد «حق» است و مرد «حق»، روح خداست

«حق» شفا و مرد «حق» شافی است از الطاف دوست

دیگران دردند و مرد «حق» به هر دردی دواست

ای نکو، سر گیر و دل بر کن ز دنیا هرچه هست

آن‌چه جانان خواهد از تو، عشق و پاکی و وفاست

   


 

« ۹ »

مرغ سر کنده

در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی:فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رمل مسدّس محذوف

 

خرقه من کی قبایی و عباست

دل ز یوغِ دلق و سجاده رهاست

مذهب من عشق و دل زنده به عشق

عاشقم، عاشق دلش دور از جفاست

بگذر از عنوان و نام و ننگ و عار

مرد «حق» افتاده از این دست و پاست

دل بده در راه معشوق ازل

محضر «حق» را بجو که باصفاست

سر کش از این عالم و دوری بزن

یاد غم از دل رها کن که خطاست

چهره «کن» گشته خود لطف لبش

ذکر «حق» بر درد بی‌درمان دواست

سینه‌چاکم، سیرم از دار و دیار

دلبری دارم که دور از هر فناست

درد و درمانم تویی، ای نازنین!

عاشقم، حکم تو جانا حکم ماست

سر سپردم بر تو، می‌نازم به عشق

می‌خورد خونِ دل و این دل رضاست

خوش خبر داری تو از درد نکو

مرغ جانش از ازل خود سر جداست

 


 « ۱۰ »

وابسته محبت

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمن مخبون محذوف

 

وفا و مهر و محبت، جمال انسان است

وگرنه ظلم و ستم، وصف حال گرگان است

به لطف «حق» شده عالم چنین سراسر خوش

نگو که مهر و محبت ز دیده پنهان است

هماره دست نوازش بکش تو بر گل و خار

نگو که دیده ندارد، مگو که بی جان است

اگر وفا کنی آخر جزای آن بینی

جزای مهر و محبت ز «حق» فراوان است

هر آن که زشتی و نامردمی روا دارد

بریده از خود و خالی دلش ز ایمان است

جهان نمانَد و ماند جزای کار تو

ز خوبی و بدی و هرچه را که عنوان است

هر آن‌چه دیدم و دیدی، بدیدمش امروز

تو هم ببینی و دانی که «حق» نمایان است

رضا و لطف و صفا زنده می‌کند جان را

خوشی و خوبی و پاکی، بقای دوران است

وفا و مهر و محبت، غذای روحانی است

غذای روحِ همه خوش‌دلان و خوبان است

نکو ز بس که دلش از زمانه رنجیده است

ملول از دد و دیو است و محو جانان است

 


 « ۱۱ »

دو خم ابرو

در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

دل و دین رفت ز کف چون که بدیدم رویت

طاقتم طاق شد از آن دو خم ابرویت

از سر چرخش و چینِ تو دلم گشت خراب

دلم آشفته شد آن دم که بدیدم مویت

جلوه‌ها می‌رسد از تو، همه بی چون و چرا

دل بریده است ز هر جلوه بَرِ بازویت

نه مرا خویش و تبار و نه کس و کاری هست

چون که دل گشته فدایی به برِ گیسویت

بازی بود و نُمود توام، ای دلبر مست!

ناز و غنجی بنما، تا بزنم «حق هو»یت

قیل و قالِ نظرم شد همگی بی حاصل

هر دم آواره عشقم ز رخ نیکویت

چشم‌بندی است جهان، شعبده‌بازی است حریف

جان و قلب همه عالم شده یکسر کویت

بند دل از همه کس با کرمت بُبْریدم

آن‌چه کردی تو به من، بوده مرام و خویت

همه خوبی من از لطف تو پیدا گشته

هرچه بر ما برسد، هست همه از سویت

چون بود با تو نکو، غصه ندارد؛ زیرا

لطف‌ها کرده به من، آن دو لب دلجویت

 


 

« ۱۲ »

دلق و سجاده

در دستگاه ماهور و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

علم و فن و هنر و فضل، به جان چون ننشست!

روزگاری است که رندی شده کار من مست

لا ابالی شده‌ام جمله به دوران کمال

دل بریدم ز خود و از همه آن‌چه که هست

دین اگر دین عدو، مرشد اگر ترسایی است

کافرم من به چنین دین و دل از آن بگسست

دورم از این همه جهل و همه رسوایی و ظلم

که روا گشته به ما از طرفِ دشمنِ پست

کفر و دین بوده ظهور منش انسانی

نه فقط نقش و نگار و نه فقط بندی و بست

دلق و سجاده و ریش و همه پیرایه بریز

هرچه بینی، همه کفر است به دل یا که به دست

سیرم از دین تو کافر که در آن عشقی نیست

جان فدای شه حسنی که در او نیست شکست

ای جمالت همه «حق»، باز کن از چهره نقاب

رشته جان من از غصه دوری بگسست

ای ثمر از دل زهرا علیهاالسلام و همه باغ بهشت

مهدی و هادی خلقی و به ما ناز بس است

قامت «حق» بنما، پرده‌دری کن به جهان

تا در آیند همه خلق، نکو از بن‌بست

 


 « ۱۳ »

جمجمه دهر

در دستگاه ابوعطا و گوشه مهربانی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

خوش جهانی است جهان با قد رعنای تو دوست

خوش بیانی است بیان از لب زیبای تو دوست

سربه سر قول و غزل تعبیه در گفتار است

چون که هستی است همه وصف سر و پای تو دوست

عاشقم بر همه هستی، همه خوبان و بدان

هست هستی جهان یکسره سیمای تو دوست

مژدگانی من آید همه از سوی تو خوش

چشم دارم همه دم بر قد و بالای تو دوست

دورم از هرچه که بود و همه هرچه که هست

چشم من در همه عالم شده بینای تو دوست

دل بریدم ز همه، گرچه نبود آسانم

دل نهادم به سر لطف و تسلای تو دوست

آری، این جمجمه دهر نه مأوای من است

مسکن دل شده گیسوی دلآرای تو دوست

باقی‌ام من به بقای تو، نمیرم؛ هرگز

زنده‌ام من ز ازل از سر آوای تو دوست

ساقی آن باده هستی که به این ساغر ریخت

تا ابد من شده‌ام مست ز صهبای تو دوست

شد نکو آگه از اسرار نهانی و برفت

تا عیان دید قد و قامت رعنای تو دوست

 


 

« ۱۴ »

لقای قامت

در دستگاه چارگاه و گوشه ضربی شش هشتم مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)

 

عاشقی در این جهان همواره خود کار من است

دورم از عقل و خرد، کاین دو دگر عار من است

دل بریدم از دو عالم، چون که دیدم روی تو

جز وصال قامتت، کی در دل زار من است؟

گل‌پرستم، گل تویی، گل‌خانه من کوی توست

چون در این گل‌خانه، زیباتر ز گل، خار من است؟!

دل گرفتارت شد و رفت از سر خویش و تبار

در دو عالم بهترین دلبر، به «حق» یار من است

نغمه‌ام باشد شکن‌های سر زلف کج‌ات

آن شکن‌های سر زلف تو خود تار من است

گشته بر دوش دلم سنگین، غم هجران تو

این غم هجرت به دوش دل، همه بار من است

دل اسیر زلف خوشبوی و نگارین تو شد

کی کسی غیر از تو در عالم جلودار من است؟

دادن سر در ره تو کم‌ترین کار من است

دور عشق و چرخ هستی، حلقه دار من است

هجر تو کاهید جانم، ای نگار نازنین!

شِکوه‌ای بر لب ندارم؛ چون که آزار من است

یا رب از لطف تو من مست و خراب افتاده‌ام

دل خراب از خویش و این ویرانه، بازار من است

سختی جان نکو همواره از هجران توست

هجر روی تو، هماره کار دشوار من است

 


 

« ۱۵ »

کار من

در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

مستم و دیوانه‌ام، دیوانگی کار من است

از همه بیگانه‌ام، چون دلبرم یار من است

یار من بیگانه با عالم نموده جان من

چون که در هستی فقط او یار و دلدار من است

مستی من فارغ از میخانه و پیمانه است

باده و پیمانه و میخانه، آثار من است

من شکستم باده و خمخانه و جام می‌ات

آن که بی این‌ها کند مستی، هوادار من است

مستم و رَستم، شکستم قالب ملک وجود

بی‌خراباتم، خرابم، سُبحه زنّار من است

با همه مستی، زدم سر بر سرای سِرّ دوست

ناگهان دیدم مه مستی که هشیار من است

گفتمش: تو مستی و من سرخوش از مستی تو

بی‌سخن گفتا: خموش است آن که بیدار من است

رفتم از هوش و بریدم از غم سودای دل

ناگه آمد بر سرم، سرّی که پندار من است

ذکر روز و شام من هستی، نظرگاهم تویی

آن قدر که جز رخ‌ات هر چهره، آزار من است

من گرفتار توام، جانا، نکو حیران توست

آن‌چنان غرقم که دیدار تو، دیدار من است

 


 

« ۱۶ »

بلای تو

در دستگاه شور و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مستفعل فاعلات مفعولاتن

ــ ــ U U / ــ U ــ U/ ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مسدس اخرب مکفوف مقبوض (از اوزان رباعی)

 

جان را به بلای تو نهادم، ای دوست!

با دشمن تو من به عنادم، ای دوست

من در دل خود جز تو ندارم یاری

از دوستی‌ات همیشه شادم، ای دوست

در فکر تو بودم ز ازل بس بی‌تاب

چون مام جهان، بهر تو زادم، ای دوست

در خاطرم از جمله جهان ماندی، چون

جز تو که کسی نمانده یادم، ای دوست؟!

غیر از تو پسندی به دل از هستی نیست

من هستی خود بهر تو دادم، ای دوست

در نزد فقیر تو کم از خاک منم

با خصم تو چون آتش و بادم، ای دوست

دیوانه‌صفت گرد رخت می‌گردم

شد مرگْ کمم، ده تو زیادم، ای دوست

بر چرخ بلندت بزدم دوری چند

نی غم به دل از این که فتادم، ای دوست

فکرم نه از این است که دل شد ویران

پیدا شد از این مرتبه آدم، ای دوست

با آن که تو را دیده بسی دیده، ولی

این راز به کس من نگشادم، ای دوست

چون برده ز دل عشق تو همواره شکیب

بشنو تو نکو شکوه و دادم، ای دوست

 


 

« ۱۷ »

گوشه چشم

در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

یا رب، بنما گوشه چشمی به گدایت!

حالا که شده دل، همه راضی به رضایت

بیگانه شدم با همه اسباب دو عالم

چشم و دل و هوشم شده مدهوش ندایت

در فکر تو بودم همه دم با دم هستی

گوش و دل و جانم همه شد محو صدایت

با لطف تو دل چاره کند هستی ما را

جانم به فدای تو و ژرفای وفایت

شادی من از عشق نمایان تو باشد

دل‌زنده شدم از گذر عشق و صفایت

من در ره تو پای نهادم همه عمر

تا بلکه کنم زندگی و عمر، فدایت

از ملک دو عالم به امید تو رهیدم

باشد که بیابم به نهان، گنج لقایت

مفتون تو، مجنون تو گشتم به دو عالم

گه راضی تقدیر شدم، گه به قضایت

از سر بکشیدم دو سر ملک وجودت

بر دل بنهادم همه دم داغ ولایت

رفتم ز دیار خود و از دار و ندارم

تا این که نکو هم برسد خود به سرایت

 


 

 « ۱۸ »

جمال دوست

در دستگاه همایون و گوشه شهناز مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعل مستفعلن فعل

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــU ــ /U ــ

مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن

بحر: مضارع مثمن

 

چون زنده گشته‌ام به جهان با جمال دوست

آسوده بوده جان و دلم در وصال دوست

من هستم و بمانم و همراهم از ازل

حکم ابد پذیرم و بینم جلال دوست

از رؤیت جمال تو جانم کشیده پر

برتَر شدم ز مَلَک، بی‌ملال دوست

دردانه‌ام به نزد عزیزی همیشه مست

هرگز ندیده چشم دلم جز کمال دوست

من عاشقم به عشق جهان‌سوز بی هوس

بگزیده‌ام دل و جان با حلال دوست

آب حیات و چشمه کوثر مرا چه سود!

زیرا که مستم از آن شراب زلال دوست

نصرت به من تمام و عدو را چه فرصت است

تا بنگرد به وعده خام زوال دوست

قدّم خمید و دل زدم از هرچه بود و هست

آن‌گه که دید دیده من خوش هلال دوست

از خود بریدم و رفتم به ناکجاآباد

تا آن که دل رود از خویش و ماند خیال دوست

جان نکو چکیده ز چنگ ظریف یار

زیرا شد او اسیر رخِ بی‌مثال دوست

 


 

 « ۱۹ »

دیدار یار

در دستگاه همایون و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رمل مثمن محذوف

 

هرچه در دنیا ببینم، باشد آن رخسار دوست

هرچه رؤیا دیده‌ام، دیدم بود بیدار دوست

ذره ذره جمله عالم بود معشوق من

عاشقم بر هرچه در عالم بود آثار دوست

می‌پرستم هرچه بینم با تمام شور و شرّ

چون که در عالم ندیدم من به‌جز گل‌نار دوست

«حق»پرستم، می‌پرستم خلق آن زیبا صنم

هر بتی و هر صنم باشد بسی هشیار دوست

کفر و ایمان بوده هر دو در دلم ای نازنین

گاه می‌گویم ز کفر زلف و گه رخسار دوست

دل سرای دیده گردیده ز سودای الست

دین و دنیا شد مرا حیرانی کردار دوست

مسجد و دیر و کنِشت و بت‌سرا و خانقاه

منزل و مأوای یارم هست تا بازار دوست؟!

بت‌پرست و کافر و گبر و همه ناباوران

جملگی در باورند و یکسرند عیار دوست

مستم و دیوانه‌ام من بت‌پرست و کافرم

گرچه بیگانه ز خویشم، دل شده دلدار دوست

«حق» به من بنشست و بنشستم به «حق» بی شور و شر

آن‌چه بر من بوده آسان، کی بود دشوار دوست

من خمارم، بی قرارم، دل به دنبال تو ماه

عشق تو کرده شکارم، گشته دل بیمار دوست

ای نکو بس کن سخن، داروغه آمد با چماق

سِرّ بپوشان، باخدا شو، بگذر از آزار دوست

 


 

« ۲۰ »

به دل نشسته

در دستگاه چارگاه و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب

 

عاشق به خدا شدن، همه کار من است

آن کس که به دل نشانده‌ام، یار من است

دل بی‌خبر از جمله سراپای وجود

اسباب جهان، شهود و آثار من است

بیگانه شدم من از سر هستی خویش

اندیشه من هماره دلدار من است

با دیده نظر کنم ز دل بر رخ تو

یک دیده نظر به غیر تو، عار من است

آن آتش دوزخت به من نیست گران

هجر رخ تو دوزخ و هم نار من است

آن کس که اسیر رخ تو بوده، منم

آن دل که غمین بود، دل زار من است

من زنده تو گُلِ سراپا نورم

این هر دو جهان چهره گل و خار من است

هر نغمه که می‌زند، دلی بوده ز دوست

هر زمزمه‌ای از دو لب تار من است

شیرین‌تری از عسل که شهد است و شکر

شوری جهان ز چشم بیمار من است

فقر و غم و درد و محنت و رنج و ستم

یکسر همه خود متاع بازار من است

دل گشته ز هجر روی او مست و خراب

من خوابم و او هماره بیدار من است

فارغ ز غمِ بود و نبود است نکو

بردار تو دل ز من که دل، بار من است

 


 

« ۲۱ »

سراپرده دوست

در دستگاه ابوعطا و گوشه بوسلیک مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

سربه سر خیره شدم من به سراپای تو دوست

باطن و ظاهر من در بر تو چون سر و روست

بوده‌ام حسن خداداد و شدم حسن خدا

یکسره هرچه ظهور از سر و مغز و رگ و پوست

هیبتم هیبت «حق»، دولت من دولت اوست

کسوتم کسوت «حق» است و ز حقّم همه خوست

مظهر کامل پیدا و نهانت شده‌ام

در یم فیض تو چون آب خوشی در دلِ جوست

ساغر جان من از باده «حق» پر شده است

یکسر از «حق» شده پر، آن‌چه در این جام و سبوست

«حق» به خلوت ننشیند که منم در بر او

سایه‌بانی دلم بر سر هر جلوه اوست

روی «حق» روی من و چهره من چهره «حق»

جمله این سویی‌ام و دلبر من در همه سوست

پرده بردارم و گویم همه اسرار تو را

چون منم این همه اسرار نهانی که مگوست؟!

گر تو خواهی برسی بر همه عالم، به خود آی

تا به «حق» زنده شوی، سر بزنی هرچه عدوست

من همه صورت و معنایم و پیدا و نهان

خاتم و ختم خلایق شده روحم که نکوست

 


 

« ۲۲ »

کوه باد

در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مستفعل فاعلات مفعولاتن

ــ ــ U U / ــ U ــ U/ ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مسدس اخرب مکفوف مقبوض

 

حرصِ دل آدمی چو کوهِ باد است

جانش همه دم همهمه صیاد است

گر مُلک زمین را همه از خود سازد

باز از پی ملک آسمان‌آباد است

فعلیت حرص در تو بسازد غوغا

در قُوّه، دلِ تو هم‌چنان نوزاد است

آن کس که طمع کند، کند باز طمع

هر بی طمعی، به کم‌ترین‌ها شاد است

بسیار نموده کس هلاک این سگ حرص

بیچاره ز حرصِ خویش در فریاد است

از حرص و طمع جهان شده جمله خراب

زین مایه بود جهان که بی‌بنیاد است

این حرص و طمع کند تو را بیچاره

طرفی نبری، از آن‌که بس نرّاد است

دوری ز طمع، کند تو را آزاده

کار خوش و دوری ز سر بیداد است

بگذر ز سر حرص و نبند دل بر آن

راحت‌طلبی نکن، زمان حدّاد است

دوری چو زنی تو خود نبینی خود را

چرخی بزن و بدان که رقص آزاد است

در ظرف وجود من و تو روح چه شد؟

بیهوده بود هر که پی الحاد است

عاقل ز پی نصرت خود، راهی شد

دیوانه همیشه در پی امداد است

فریادِ فراوان، سخنی از «حق» نیست

هر کس که ز «حق» دم بزند، ناشاد است

یا رب برسان تو مهدی علیه‌السلام صاحب را

تا آن‌که کشد کسی که بس شیاد است

صحبت ز جفا مکن، نکو می‌دانی

فریاد من از رحیمی جلاد است

 


 

 « ۲۳ »

چهره هستی

در دستگاه سه‌گاه و گوشه مهربانی مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

 

جلوه رخسار من، دم به‌دم از روی اوست

آب حیاتم بود، لطف فراوان دوست

مرگ و حیات من است در خم ابروی تو

سِرّ سویدای دل، زلف توام موبه موست

عاشق بیچاره‌ام، تشنه دیدار دوست

تشنه دیدار دوست، آن که نباشد عدوست

عاشقی‌ام شد ز تو، تو شده‌ای دلبرم

در پی هر کوششی جذبه چو آب و سبوست

عشق من آشفتگی را بکشید از میان

زمزمه دوست دوست، بر لب من آبروست

فاش همی گویمت من به تو دل بسته‌ام

از سر سودای تو جمله مرا خُلق و خوست

بر همه گویم تویی اشک دل تشنه‌ام

تشنگی‌ام برطرف کی شود از مغز و پوست

دلبر مستم چنان، بوده همه مست و من

مستم از آن مستی‌اش، دل نه پی گفت‌وگوست

جلوه باطن مرا خوش بکشید از میان

ذکر درونی من در همه دم ذکر «هو»ست

هستی خوش‌خیم من از همه ببرید و رفت

نیست مرا غیر دوست، دل نه پی جست‌وجوست

عاشق و دیوانه‌ام، مستم و مجنون تو

آن که جنونش شده شهرت مجنون نکوست

 


 

« ۲۴ »

زیباپرست

در دستگاه چارگاه و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

عاشقم، زیباپرستم، زنده دیدار دوست

دل گرفتار آمد و شد سربه‌سر در کار دوست

چشم من چون دید آن رخسار زیبا را به جمع

جان برید از خویش و یکسر گشت دل، بیمار دوست

جان فدای روی زیبایش، همانا مهر و کین

باشد از صد فتنه زیبایی رخسار دوست

عاشقم بر روی زیبای مهان و مه‌وشان

هرچه گل باشد، بود از گلشن و گلزار دوست

می‌پرستم جمله هستی را به هر رنگ و رخی

هرچه در عالم ببینی، هست از آثار دوست

نغمه جان می‌نوازم با نوای ساز او

چون که دل باشد سراسر تشنه دیدار دوست

من شکستم سینه عریان نفسم را به خویش

تا دلم یکسر شود گنجینه اسرار دوست

دل گرفتار تو گردید و شدم دیوانه‌ات

عقلم از سر رفت و هوشم گشت خود پندار دوست

سینه‌ای دارم پر از هجران و درد اشتیاق

در دلم افتاده سودایی خوش از افکار دوست

ای نکو دیوانه‌ای، دیوانگی را کن رها

کو دویی یا دوری‌ای؟ کی دیده کس آزار دوست؟

 


 

 « ۲۵ »

خال رخ

در دستگاه ماهور و گوشه نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

ز روی ماه تو در دل هزاران راز پنهان است

دلِ مست منِ مجنون، همیشه بر تو مهمان است

جمالت آفرین دارد، بنازم من وقار تو

تو جمعی و به هر خلوت، دلِ دلداده سوزان است

تو کشتی عاشقان خود، به زخمی از خم ابرو

بنازم عاشق پرپر که چون گل از تو خندان است

من سر کنده بی‌دل، گرفتار تو گردیدم

مران از خود مرا ای مه! که دل از دیده گریان است

نخواهم ملک عالم را، نمی‌خواهم من و مایی

دلم از غیر تو جانا، دمادم خود گریزان است

فدای تو دو صد عالم، بلاگردان تو آدم

ظهور چهره ماه تو در هر دیده، انسان است

بود خال رخ ماهت، سیه‌روزی من جانا

به کنج لب نشستم، چون «تویی» در من نمایان است

ظهورم من، تویی هستی، فقیری کی بود در من؟

چو تو باشی نگار من، غنا در جانم آسان است

رفیقی و رفیقت من، نخواهم از تو من چیزی

وجود از تو، ظهور از من، مرا این طرفه عنوان است

ز غیر تو گل رعنا، نکو آزرده‌دل باشد

دلِ آزرده را بنگر، که در او غم فراوان است

 


 

« ۲۶ »

عاقل و یقین

در دستگاه بیات ترک و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

آن که فکر عاقبت باشد، فهیم و عاقل است

گر رها سازد جهان، آگاه و اهل و کامل است

هرچه از خوبی و پاکی در تو باشد، آن «حق» است

آن‌چه غیر از «حق» بود، یکسر وبال و باطل است

خانه و مال و منال و خویش و فرزند و عیال

یک دو روزی در میان، بر وصل دلبر حایل است!

هرچه داری خود بدان در این جهان ماند به‌جا

این جهان دریایی و پایان کارش ساحل است

یکه و تنها چو ماندی در میان گور خویش

آن زمان دانی که هر کس خود ز حال‌ات غافل است

هرچه آن‌جا ناله و فریاد کردی، بیهده است

کس به نزد تو نیاید، جز هر آن‌چه در دل است

خوش بود حال کسانی که به‌حق مرد حق‌اند

مرد «حق» است آن که بر هر خیر و خوبی مایل است

در خود آورده همه عالم بدون عیب و نقص

نفس او بر لذت «حق» و حقیقت، نایل است

ای خوشا مردان «حق» و صاحبان معرفت

ای خوشا آن عارفی کاو قرب «حق» را واصل است

در میان آن همه پیر و فقیر حق‌طلب

این نکوی دل شکسته، ذات «حق» را سائل است

 


 

 « ۲۷ »

شمع و گل و پروانه

در دستگاه شور و گوشه شهناز مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیلُ مفاعیلُ فعولن

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

افسوس که شمع و گل و پروانه من سوخت!

آن روح امید و گل گل‌خانه من سوخت

سوز دل و ساز دل و سودای دلم رفت

غم آمد و بر دل شد و غمخانه من سوخت

رفتم ز حیات و ز سر هستی موجود

آن‌گه که به قرب‌ات همه ویرانه من سوخت

صیاد جفاپیشه هر جایی من کو؟

تا آن که ببیند خط پایانه من سوخت

آزرده دلم شد ز سر دولت فانی

آن دم که ز لطف تو هواخانه من سوخت

سر دادم و دل دادم و آزاده شدم من

بی آن که بگویم ز چه کاشانه من سوخت

آماده‌ام از بهر سراپرده غیب‌ات

از بهر رخ‌ات همره دردانه من سوخت

جام می و سجاده من گشته بهانه

پیمانه شکست و خُم و خمخانه من سوخت

آن‌گه که شدم یکسره همراه حضورت

از خود شدم و پا و سر و شانه من سوخت

از سوزش دل، پرده دریدم به همه قد

تا گفت نکو یکسره سامانه من سوخت

 


 « ۲۸ »

شعر دل

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

عاشقم بر تو و بر زلف دلآرای تو دوست

در دلم نیست به‌جز چهره زیبای تو دوست

خانه دل شده آماده دیدار تو یار

خود تو بنما، شده دل در پی پیدای تو دوست

گوشه گوشه دلم قامت تو سایه زده

دل شده دل‌زده از بحر تمنّای تو دوست

شده محبوب دل من سر بند دو لبت

طور دل گشته به من سینه سینای تو دوست

من بریدم ز دو عالم به هوای رخ تو

رخ نما تا بِرَهم از سر سودای تو دوست

جمله هستی به هوای تو به چشمم شده «تو»

تو حقی و دل من یکسره شیدای تو دوست

تو به چشم منی و من همه در چشم توام

همه دم بوده دلم محو تماشای تو دوست

دل برفت از سر غیر و چه خوش افتاد ز خویش

تا به خود دید همه قامت والای تو دوست

شد نمازم غزلی از سر تنهایی خویش

ورنه نازی ز نیازم شده صهبای تو دوست

رفتم از آن‌چه که دیدم، شدم از دیده خموش

گشته‌ام یکسره من زنده به غوغای تو دوست

شعر من شعر دل است و دل من دیده توست

شد نکو دیده تو، دیده سر و پای تو دوست

 


 

 « ۲۹ »

گوهر فطرت

در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

مفعول مفاعیل مفاعیلُ فعولن

ــ ــ U/U ــ ــ U/U ــ ــU /U ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

مرغ سحری را تو نکن هیچ مذمت

زیرا به نوایش دهدت «حق» دم دولت

پروانه سکوت ار کند و دم نزند هیچ

این خود بود از باطن آن چهره و صورت

پس بوده جهان چهره به چهره دم پاکش

افتاده جهان سر به سر از دیده حکمت

هر ذره به عالم شده از کلک دم دوست

باشد اثر همهمه باطن عزت

شد ملک و مکان خود سِمَتِ چهره لطفت

باشد ز سراپرده تو شاهد کسوت

باید بدانی که شده نام تو انسان

باشد به کمینت همه جا فتنه ظلمت

این آدم بیچاره پر نخوت بیمار

از فرط کجی، دل شده بس مرکز نکبت

گر شد دل آدم به هوای نَفَس «حق»

یابد چه بلندی و شود صاحب شوکت

گر بگذرد آدم ز سر زشتی دوران

بیند ز صفای دم «حق» ساحت رحمت

جانا تو نکو را بده آسودگی و خیر

آن‌سان که بدادی به دلش گوهر فطرت

 


 

« ۳۰ »

گیج و منگ

در دستگاه چارگاه و گوشه ضربی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور

 

بر سر خلق خدا چون تو جفاکاری نیست

چون خسی باشی و جان تو به‌جز خاری نیست

جور و ظلم تو بود بر سر خلق حیران

جز غم و رنج تو بر ملت ما باری نیست

باخبر باش که نی لطف خدا همراهت

چهره برگیر که بهر تو دگر یاری نیست

خوابی و بی‌خبر از بزم صفا و سرّی

در تو جز جهل و ستم، چهره هوشیاری نیست

بی‌خبر از سر ظلم و ستمی بر دگران

جز ستم در سر تو سایه پرگاری نیست

مدعی! گرچه تو هستی به سَر و سِرّ جهان

لیکن اندر دل تو ذره آثاری نیست

دیده‌ای باده مستان، نکشیدی بر سر

دلِ تو جز ز پی هیبت زنّاری نیست

پیکر کفری و دور است دل از دین تو منگ

کافرم من به مرام تو و ز آن عاری نیست

دین تو زور و ستیز و ستم و بیداد است

کی تو کم از مغولی، بهر تو تاتاری نیست

بوده فریاد تو دعوی اناالحق بر خلق

فارغ از «حقّی» و در جمجمه پنداری نیست

شعبده سرکنی و دین بفروشی یکسر

دین برای تو به جز آلت و ابزاری نیست

بی‌خبر از همه خلقی و نداری مشکل

بر تو و جهل تو از هیچ کس انکاری نیست

منگ و گیجی و به‌خود مانده چو حیوان در گل

فارغ از جمجمه‌ای «حق» به تو انگاری نیست

رفتم از دین تو من جان نکو ای غافل

گرچه با غیر تو هم هیچ مرا کاری نیست

 


 

« ۳۱ »

مه تابان

در دستگاه شور شیراز و گوشه شهناز مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن

ــ ــ U /U ــ ــ ــ / ــ ــ U /U ــ ــ ــ

مستفعلن مفعولن مستفعلن مفعولن

بحر: هزج مثمن اخرب

قالب: غزل دوری

 

من عاشق و مجنونم بر زلف پریشانت

دیوانه و مفتونم از لعل بدخشانت

بر روی تو سرمستم، از هر دو جهان رَستم

محو تو دل و جانم آشفته چشمانت

دُردی‌کش و مخمورم از صبح ازل جانا

تا شام ابد مستم، ز آن چهره خندانت

عشق من دیوانه، دل کرده اسیر تو

شد میل و رضای من، رخساره قرآنت

دلداده بی تابم، برد عشق تب و تابم

افتاده به دام تو، همواره پریشانت

پرگار وجود تو، گردیده ظهور من

هستم به همه کسوت، از ظاهر و پنهانت

دیوانه‌تر از من کیست؟ ای دلبر بی‌همتا

بیهوده نگردیدم در عشق تو حیرانت

عشق من حیران را بی فتنه مبین آخر

کردم همه جانم را یکباره به قربانت

من بی تو و تو بی من، هرگز نشود شیرین

آسوده نما جانم، کآسوده کنم جانت

غیر از تو مه تابان، کی دیده نکو دیگر

بنما تو نصیب من، انوار فروزانت

 


 

« ۳۲ »

پرتو رخ

در دستگاه ابوعطا و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور

 

در بر دیده من جز تو کمان‌داری نیست

بر قد و قامت تو، یارِ هواداری نیست

می‌زنم باده چو از ساغر خُمخانه عشق

مست و مدهوشم و با غیر توام کاری نیست

جمله عالم بود از پرتو لطف روی‌ات

جز تو در هر دو جهان، جان من آثاری نیست

آن‌چه ظاهر شده در دایره ملک وجود

هست پندار تو و غیر تو پنداری نیست

من به خود دیده‌ام آن چهره شادت بسیار

جز منِ کنده نشسته، به تو دلداری نیست

مدعی گشته فراوان و حقیقت شد کم

غیر من، در برت آشفته و بیماری نیست

بی‌خبر از همه عالم شدم و حیرانم

چون که دیدم به‌جز از روی تو دیداری نیست

دل هرجایی من گشته برون از عالم

این دل غمزده را دکه و بازاری نیست

سرسرای دل من صحنه دیدار توست

کاش دانی که به‌جز من، به تو غم‌خواری نیست

در همه عالم و آدم به همه قامت و قد

جز غم هجر توام، شِکوه و آزاری نیست

همه کفر و، همه شرک و، همه عصیان و گناه

خطّ روی تو بود، غیر تو پرگاری نیست

در سراپرده هر ذره نشستی تو چنان

تا ببینم به جهان غیر تو دیاری نیست

شد نکو باخبر از همهمه دور دمت

در دل هر دو جهان، جز تو مرا یاری نیست

  


 

« ۳۳ »

عالم قدس

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی:فاعلاتن فعلاتن فعلن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مسدّس مخبون مقصور

 

مرد «حق»، آن که ز غیر آزاد است

از سر نفس و خودی افتادَ است

گشته آزاد و رها در خلوت

فارغ از همهمه بیداد است

آدم از مُلک و مَلَک برتر شد

از دم او دم «حق» آباد است

بوده عشقش به «حق» از همت دل

این دل از همت او دل‌شاد است

دل رها کن ز سر ظن و گمان

با گمان، جان و دلت بر باد است

عشق تو برده دل از پا تا سر

دل ز هجران تو در فریاد است

بر وصالت همه دم بستم دل

کام دل جز دم تو نگشادَ است

رفته از جان و دلم هر نقشی

تا مهین چهره تو در یاد است

تو همه خویش و تباری بر من

جز تو کی کس به برم استاد است

دل نکو را شده طور سینا

از تو هر لحظه به من امداد است

 


 

« ۳۴ »

مرد حق

در دستگاه چارگاه و گوشه نعره مناسب است

وزن عروضی:فاعلاتن فعلاتن فعلن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مسدّس مخبون مقصور

 

مرد «حق» با کرم و آزاد است

چون دلش از دم «حق» آباد است

خوبی و عشق و صفا ما را بس

زشت باد آن که پی بیداد است

چهره «حق» همه حسن و خوبی است

هست کور آن که ز «حق» ناشاد است

گشته عالم همه سر تا پا عشق

بهر عاشق، دم تو امداد است

عاشق مست و نظرباز منم

جان و دل یکسره در فریاد است

رفتم از ملک و مکان و از خویش

جز جمالت نه کسی در یاد است

تو فقط رونق این دل هستی

غیر تو از نظرم افتادَ است

دل به غوغای وجودت دادم

کز ظهورت دو جهان بنیاد است

دل من غیر تو نبیند هرگز

دیده بر غیر رخ‌ات نگشادَ است

صاحب سِرّم و سوداگر دوست

دم به دم دل به برش نوزاد است

شد نکو بی خبر از هر پیمان

غیر «حق» هرچه بود، بر باد است

 


 

« ۳۵ »

چه زیبا!

در دستگاه شور و گوشه شهناز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رمل مثمن محذوف

 

سربه‌سر عالم بوَد حق، چهره چهره روی اوست

گرچه در ظاهر به تو یار است، یا آن که عدوست

چهره چهره او جمال و دیده دیده چشم او

قطره قطره شد گوارا آن‌چه در جام و سبوست

جمله جمله بوده هستی، خود جمال آن عزیز

او برای هر دو عالم ذره ذره آبروست

قرب و بعد هر دو عالم در قرار وصل اوست

جمله هستی به سوی هم، همه خود سوبه سوست

بی‌خبر گشته نکو از غیر و با حق در وصال

این چنین وصلی برای من چه زیبا و نکوست

 


 

« ۳۶ »

لطف حضور

در دستگاه چارگاه و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

وصل دلدار ازل در همه دم حاصل ماست

رونق و لطف سراسر نظرِ کامل ماست

بی‌خبر از سر غیر و به دم قرب و حضور

آشکارا دل دلبر همه دم مایل ماست

در پی لطف حضورش بدهم هر دو جهان

قدر حق در بر هستی به سر عاقل ماست

بی‌خبر گشته دل از چهره پیدا و نهان

چهره همت عالم همه دم عامل ماست

شد نکو در دل عالم به همه چهره نهان

چون که این چهره پنهان به دل واصل ماست

 


 « ۳۷ »

فدای لب تو

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

جان من ذره و آن ذره فدای لب توست

هستی هر دو جهان، کم ز صفای لب توست

روز گرمی تو به شام دل من، دلبر ناز

به من این آتش دل خود ز دمای لب توست

دلبر ناز من ای لطف همه ملک وجود

باخبر باش که هستی به هوای لب توست

چهره هستی ما بوده همه غرق ظهور

خدمت هر دو جهان، حق ادای لب توست

باخبر بوده دلم از قدم ذره به دل

دلبرا! جان نکو غرق نوای لب توست

 


 

« ۳۸ »

بر سر هستی

در دستگاه سه‌گاه و گوشه منصوری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

عقل و هوش از سر من رفته و مستی چه خوش است

پای خود گر بنهم بر سر هستی چه خوش است

باشد اندک به من عمر و شده فرسوده چو هیچ

گر به صدق ای دل من حق بپرستی چه خوش است

بی‌خبر از همه عالم شده جان و دل من

گر که از غیر رخش دل بگسستی چه خوش است

فارغ از غیر و رها از سر بیگانه شدم

دل! اگر بر رخ حق دیده نبستی، چه خوش است

بهر خود نیست دلم من به کسی دل ندهم

گر نکو از سر غیرش تو برستی چه خوش است

 


 

« ۳۹ »

مات جمال

در دستگاه سه‌گاه و گوشه نغمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

حسرتم هست غم زلف پریشان تو دوست

هجر من بوده خود از ظاهر و پنهان تو دوست

یا تو خود را برسان یا بِبَر از من غم دل

عاشقم بر قد و بالای نمایان تو دوست

من فدای تو شدم ای مه زیبای وجود

گشته دل مات جمال خوش و شایان تو دوست

حضرت عشقی و لطف تو شده ناله دل

بوده این دل همه دم رخش خرامان تو دوست

شد نکو عاشق و دلداده دیرینه تو

بوده او مست و غزل‌خوان و پریشان تو دوست

 


 

 « ۴۰ »

عشق نهان

در دستگاه سه‌گاه و گوشه نغمه مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل

مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)

ــ ــU / ــ U ــU /U ــ ــ U / ــ U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

جانم پر از وفا و دلم هم پر از خداست!

چون عشق او هماره نهان در درون ماست

ما او شدیم و خود او بوده شخص دل

ما چهره حقیم و خود او چهره چهره‌هاست

نردم اگر فتاد که مهره به باد برفت

اما دلم همیشه ز عشقش پر از صفاست

سر در رهش نهادم و رفتم از این و آن

دلبر ز دل رضا بود و دل از او رضاست

غیر از وصال او همه بیهوده زندگی است

در راه او قدم زدم، این ره پر از بلاست

جان نکو بود به ید باکفایتش

یکسر جهانِ پر از او، پر هم از نواست

 

مطالب مرتبط