صاحب‌خانه

صاحب‌خانه

صاحب‌خانه

دلم از دست دنیا، بی‌قرار است

مصیبت‌نامه‌ام بیش از هزار است



 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : صاحب خانه: غزلیات (۴۰۰-۳۶۱)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫، ۱۳۹۳.‭‬
‏مشخصات ظاهری : ۷۳ ص.‏‫؛ ۵/۱۴×۵/۲۱ س‌م.‭‬
‏فروست : مویه‌ی‏‫؛ ۱۰.‬
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۴۹-۶‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭۳۷۷۰۳۳۴‬

 


 پیش‌گفتار

بنیاد عرفان محبوبی «فنا»، «تلاشی» و «خرابی» و خلاص سازی زمینه‌های خَلقی است! مقرّب محبوبی، عشقی پاک و ناب را به صورت عنایی در خود دارد. عاشق نمی‌خواهد چیزی به دست آورد؛ بلکه نه چیزی در دست دارد و نه دست دارد. او بی‌تن، بی‌جبه و بی‌پیرهن است و جهت خَلقی او در جهت ربی وی مستغرق است و هر تعینی را از دست نهاده و بی‌تعین گردیده است:

دلم خراب تو شد، کو دگر دلی آباد؟

رها ز پیرهنم، جان و تن برفت از یاد

سرخوشی محبوبان به این است که حق دارند، دارایی آنان حق است و جز حق نیست؛ همان‌طور که دارایی همگان جز حق نیست؛ چون جز حق، وجودی نیست و پدیده‌ها در ظهور خویش مستغرق‌اند. سوزش آتش عشق حق، محبوبی را خریدار سر دار و جور و جفای یار می‌سازد؛ چرا که جور و جفای او، هم‌چون عشق و لطف، از اوست که آن را روا می‌دارد، و از اوست که بر اوست و محبوبی تنها سودای حق دارد و بس:

 به شوق جور و جفایت دلم شده خرسند

ز جور لطف تو سر می‌دهم دو صد فریاد

عاشق محبوبی، خود را به شلاق‌های عشق ـ که هجر، فراق، سوز، گداز، اشک و درد است ـ می‌سپارد. این‌ها نرد عشق است که او می‌بازد. عشق، یعنی باختن. عشق، قماری است با باخت کامل. قماری که برد ندارد. عاقبتِ عشق، خون است و خون. عشق، حکایت پر سوز و گذار دل، و درد و ناله و اشک و آه و سوز است. قمار عشق، آن زمان است که آخرین قطره خون شهید می‌چکد. این برترین نرد عشق است. برای محبوبی تمامی پدیده‌ها مهره نرد است که در دست حق‌تعالی است و البته در ماجرای هر پدیده‌ای، این حق‌تعالی است که حریف بی‌بدیل و بدون رقیب است:

هر آن‌چه بوده به پیش تو مهره نرد است

حریف کهنه کجا شد به نزد تو نرّاد

ناسوت، در دل خود، سخن‌های ناگفته فراوانی از عشق و صفای محبوبان الهی دارد. چاه مولا علی علیه‌السلام اسراری سر به مهر با خود دارد؛ ولی این رازها را جز به صاحبان صدق باز نمی‌گوید:

 سخن به سینه دنیا بسی فراوان است

کجاست صدق و صفا تا کند دلی را شاد

دنیای امروز، دنیای تباهی و سیاهی‌هاست و ظلمتِ غیبتِ صاحب ولایت، آن را دیجور ساخته است:

 ز بس که معرکه دیدم در این دیار سپنج

نگشته جان ز تباهی آن، دمی آزاد

فقر، جان‌های بسیاری را کشته است. جان‌هایی که اگر در این زندان کشنده روانْ گرفتار نبودند، به صفای ملکوت آسمان‌ها نیز راه می‌یافتند. افسوس که هیچ صاحب ثروت و دولتی همراهی نکرد تا از آنان دستگیری شود:

هزار کشته برون شد ز فقر و هیچ نپرس

که صاحب دِرَم و مُکنتم نکرد امداد

 هستند مدعیانی که از مهر و وفا سخن می‌گویند؛ ولی مهر و وفا از جانی بر می‌آید که اسیر نفس و هوس‌های آن نباشد. دلی که هنوز از قید نفس آزاد نگردیده است، نباید لاف عشق به میان آورد که جز هوس و خودخواهی در او نیست؛ زیرا که خود را به چهره مهر و محبت به خلق، بزک کرده است:

تو لاف مهر و وفا گرچه می‌زنی زنهار

نخور فریب دلت را که می‌کند بیداد

نفس اگر مهار نشده باشد و خود را تنها به کمالات صوری و ظاهری ایمانی آراسته باشد، انانیتی می‌یابد که خود را از آن‌چه هست بزرگ‌تر جلوه می‌دهد و خود را مدّعی می‌سازد، تا جایی که حتی حاضر است «أَنَا رَبُّکمُ الاْءَعْلَی»(۱) سر دهد. چنین نفسی در رفتارهای اجتماعی خود به توهم گرفتار می‌آید و مکر و خدعه و پنهان‌کاری، عادت اصلی وی می‌گردد؛ به گونه‌ای که حتی با خود صادق نیست و نمی‌تواند تمایلات خود را به صورت مشروع ارضا سازد. وی بر چهره واقعی خود ماسک غفلت می‌نهد و در کنار دوستان خود حقیقتی دیگر از خویش نمایش می‌دهد. نفس هنگامی که در انانیت خود گرفتار باشد، انانیت آن بزرگ‌تر از تعین و محدودی آن جلوه می‌نماید. نفسی که حقیقت ندارد و فقط دارای هیکل و ادعاست. گاه صاحب چنین نفسی، با یک دنیا ادعا می‌پندارد کار نیک می‌کند؛ در حالی که جز بدی نمی‌پردازد:

«قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکمْ بِالاْءَخْسَرِینَ أَعْمَالاً. الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَهُمْ یحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یحْسِنُونَ صُنْعا»(۲)؛

بگو: آیا آگاهتان گردانم از زیان‌کارترین مردم. آنان کسانی‌اند که کوشش‌شان در زندگی دنیا به انحراف رفته و خود می‌پندارند که کاری نیک می‌پردازند.

نفس قدرت زینت‌گری دارد. نفسِ مزینه چنان چهره ظاهر را نقش ولایت و توحید می‌زند که فرد، غیر خود را باطل محض یا فاسق و فاجر می‌داند؛ ولی همین نفس ـ که گاه می‌شود حتی ادعای ولایت برای خود دارد ـ چون به قتلگاه معصیت می‌رسد، شتاب‌زده قربانی آن می‌شود. نفس مزینه، فرد را خوش‌سیما نشان می‌دهد. سیمایی که هیچ آفت و آسیبی در آن نیست:

اسیر ظاهر زیبای خود نشو انسان

که دیو و دد شده از ظن تو بسی پر باد

نفس آدمی همواره در مقام زینت‌دهی به خود است و آن را در چهره‌ای خوب و نیکو آرایشی از رنگ ایمان و درستی می‌دهد؛ در حالی که اژدهایی خفته در عصر یخ‌بندانِ رذیلت‌های آن است و آفتاب تموز می‌تواند آتشفشانی از آن را گدازه گدازه کند، در آن صورت، صدها شعله سوزنده است که از گوشه و کنار آن زبانه می‌زند و از آن چهره‌ای بدتر از شمر و حرمله می‌سازد.

نباید ساده و زودباور بود و فریب ظاهر نفس را خورد و نباید زود، خود یا دیگری را باور کرد:

امان ز غفلت امروز و فرصت فردا 

 که می‌زند به سرم فکر هرچه بادا باد

مظاهر ناسوت، دوام و بقایی ندارد و هر پدیده‌ای باید از این منزل بگذرد و به سرای آخرت در آید. درست است که عالم دنیا خود حقیقت دارد و دایمی است، اما ناسوتیان تنها دوره‌ای کوتاه را در آن منزل می‌کنند و باید در بامدادانِ مرگ، به منزلی دیگر کوچ نمایند. این نکته بسیار مهم است که آدمی ناسوت را یک مسیر و یک ایستارگاه موقت و حجله‌ای لحظه‌ای و آنی و دَمی بداند که عروس آن دایمی نیست و فقط همین لحظه است تا او چه رزمی در این بزم آورد. رزمی که چهره ابد او را خواهد ساخت. نمی‌توان و نباید به عروسی که ابدی نیست و اصالت ندارد، دل بست؛ بلکه باید به آن تنها به عنوان یک ابزار رزم برای بزم عشق ناسوت نگریست و نگاه آلی به آن داشت و خود را با آن، برای جهان‌های دیگری که پیش روی آدمی قرار می‌گیرد ـ و از همه آن به جهان واپسین یاد می‌شود ـ آماده نمود. همه سوز و ساز، موت و حیات و تکلیف دنیا و بزک عروس لحظه‌ای آن، برای بروز جوهر آدمی است. هرچه می‌آید، می‌رود؛ هرچه ساخته شود، خراب می‌گردد و هرچه به‌پا می‌شود، فرو می‌ریزد؛ خواه ساخته دست بشر باشد یا امری طبیعی و آفریده خداوند باشد، و آن‌چه می‌ماند معرفت، نیت و کردار آدمی است. امید است کسی پشیمان و خجلت‌زده خویش نگردد:

عروس حجله دنیا نکو ندارد خیر

که می‌کند به دمی همسری صد داماد

* * *

  1. نازعات / ۲۴٫
  2. کهف / ۱۰۳ ـ ۱۰۴٫

 

خدای را سپاس

 


« ۱ »

بزم مستان

در دستگاه چارگاه و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: فعلات فاعلاتن فَعَلات فاعلاتن

U U ــ U / ــ U ــ ــ / U U ــ U / ــ U ــ ــ

بحر: رمل مثمن مشکول

قالب: غزل دوری

 

دل اگر به عشق و مستی نگراید، آن جماد است

که جهان بت‌پرستی، همه سر به‌سر عناد است

من و عشق و شور و مستی، تو و جمله بت‌پرستی

نرسی به خیر و خوبی، چو دلم که شادِ شاد است

شده‌ام به بزم مستان، می جام آشنایی

بزنم قدح به هر دم، که ز حق مرا مراد است

سر و سینه عاشقانه، بکشیده‌ام به خلوت

به هوای کوی جانان، سر همتم به باد است

دو جهان ظهور هستی، شده چهره نگارم

همه ذره ذره عالم، ز برای حق عباد است

به جوار ذات پاکش، چه نکو رها شد از غم

که ظهورِ عشق و مستی، ز تو در دلم به یاد است

 


« ۲ »

بیهوده‌بازار

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

جهان بیهوده بازار عباد است

نه دنیا سود و توشه است و نه زاد است

بود عمر بشر یک سایه غم

همه دنیای انسان در فساد است

کشیده چهره جان را به پستی

حقیقت اندک و گفته زیاد است

به‌جز اهل صفا، باقی دگر هیچ

که عمر آدمی هم سوی باد است

نکو، بر کن ز دنیا چهره یک بار!

که هر دم در رکود و انجماد است

 


 

« ۳ »

گوهر جان

در دستگاه افشاری و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن(۱)

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

گوهر جان من از منبع جود و کرم است

همت عالی حقم، نه دلم با درم است

دم حق شد همه دم، سایه رخسار وجود

دو جهان در دل من، گوشه باغ ارم است

منگر چهره آشفته و درمانده خلق

که صفای دل مخلوق، خدا را حرم است

می‌رود سیر و بماند به جهان، چهره خلق

که سفرکرده حق در همه دم، لاجرم است

شد نکو کشته حق، رفته ز سرحد وجود

هرچه از حق برسد بر دل و جانم کرم است

 

 

۱- از اوزان پرکاربرد شعر فارسی.

 


 

« ۴ »

خواب خوش

در دستگاه اصفهان و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مستفعلن فَع

ــ ــU ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ

بحر: رجز مثمن مقصور (محذوف)

 

در خواب خوش بودم، که دیدم روی ماهت

ناگاه کردی سوی من چشم سیاهت

از خود رهایم در دل رؤیا به سوی‌ات

تا این دل عاشق بگیری در پناهت

سودای مستی زد رهم را در دل شب

تا حالِ من گردد دمادم دل‌بخواهت

سر کردم آن شب را به نزد تو و ناگه

دیدم که در پس‌کوچه‌ای جان شد گواهت

زآن پی شدم بیدار و گفتم کوچه‌ام کو؟

جان نکو از تن رها شد در نگاهت

 


 

« ۵ »

دین پایدار

در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دلم از دست دنیا، بی‌قرار است

مصیبت‌نامه‌ام بیش از هزار است

نه سر در خوبی و نه دل به زشتی

نه راحت هستم و نه سر به دار است

شده دنیای ما، دنیای بدخیم

که ظلم و کج‌روی‌ها بی‌شمار است

فراوان گشته این دین‌های گمراه

که هر یک دور از عشق نگار است

بود گمراهی دین برملا؛ چون

ز حق دور است و آیین کم‌عیار است

وِلا و پاکی و عشق و محبت

نباشد، آن‌چه می‌باشد شعار است

نکو، بگذر ز سودای زمانه

که دین، حق و حقیقت پایدار است!

 


 

« ۶ »

وحی کریم

در دستگاه همایون و گوشه مویه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دیانت، منبع وحی کریم است

 اگرچه دین باطل خود عقیم است

بود دینْ کفر و کفر از دین جدا نیست

 تفاوت بین این دو، بس وخیم است!

 که می‌داند که دینِ حق کجا، چیست؟!

مگو که جنگ بیهوده، نعیم است

چه کس دین‌دار، یا بی‌دین بود، خود؟!

که، در جنت، که جایش در جحیم است؟

 خدایا، دین خود را کن نصیبم!

که دین پاک تو حق را ندیم است

نکو! بگذر ز زشتی‌های دوران

که خوبی‌ها به دل، هم‌چون نسیم است


 

« ۷ »

دیوانه پرشور

در دستگاه ابوعطا و گوشه خجسته مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

دلربا هست جهان با قد و بالای تو دوست

عاشقم از دل و جان، بر رخ زیبای تو دوست

مستم و عاشقِ دیوانه پر شور و خروش

با همه چشم بدیدم رخ پیدای تو دوست

منم آن بی دلِ بی پا و سرِ تنهایت

که شده است آینه قامت رعنای تو دوست

مستم و خانه خراب رخ زیبای توام

خانه‌ام ذات تو و سینه سینای تو دوست

رفته چون هوش نکو در پی آن قامت و قد

دل و جان نیز فدا شد به سراپای تو دوست

 


 

« ۸ »

دربه‌در

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

نبود در دل من جز غم دیدار تو دوست

عاشقم بر تو که دل هست هوادار تو دوست

بزم چنگ و نی و می، باز به هنگام سحر

برده هوش از سر من، دل شده در کار تو دوست

مستم و غرق جنونم به هوای نگه‌ات

تو مزن قید مرا، دل شده بیمار تو دوست

آتش عشق تو سوزانده همه خیمه دل

دل برفت از سر خود، جان شده غم‌خوار تو دوست

آتش بیشه تو سوخت جنونم به جهان

من شدم دربه‌در و دل شده در کار تو دوست

شد نکو سوخته لطف فراوانت باز

تا بماند همه دم، زنده و بیدار تو دوست

 


 

« ۹ »

شام ابد

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

دل من هست چه خوش مست و غزلخوان تو دوست

بوده چون آب و گِلم از گُل و ریحان تو دوست

حرمم ذات تو باشد، که تویی کعبه دل

مست دیدار توام، در پی پیمان تو دوست

عشق من بَر شده از ملک و مکان و ملکوت

چون فدایت شده‌ام در همه دوران تو دوست

بی‌خبر از دو جهانم، دو جهان غرق تو شد

عاشقم بر تو و هستم خط پنهان تو دوست

دل به تو بسته‌ام از حاشیه امن امید

شور دل زد به سرم، دیدن آسان تو دوست

شد نکو شاهد تنهایی‌ات از صبح ازل

تا همه شام ابد، دل شده حیران تو دوست

 


 

« ۱۰ »

بی‌هم‌نفس

در دستگاه شور و گوشه خجسته مناسب است

وزن عروضی: مستفعل فاعلات مفعولاتن

ــ ــ U U / ــ Uــ U / ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف

 

رنجورم و فریادرسی، دیگر نیست

افتاده ز پا، به بر، کسی دیگر نیست

گردیده به اطراف دلم حشو زیاد

جز خار در این کوچه، خسی دیگر نیست

بشکسته شجاعت زمان در دوران

جز رونق سستِ مگسی، دیگر نیست

گردیده جهان فضای جاسوسی‌ها

راحت دلم از هر جرسی، دیگر نیست

محدود شده فضای ما در دنیا

سهمت به جهان جز قفسی، دیگر نیست

فریاد دلت شده چو ناقوس از ترس

همراه مگو، همنفسی دیگر نیست

فارغ شده دل از نَفَس بیهوده

هرگز دل من را هوسی دیگر نیست

آسوده شد از دولت بیهوده، نکو

ما را به جهان دادرسی دیگر نیست

 


 

 « ۱۱ »

طلسم شکسته

در دستگاه همایون و گوشه مهربانی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دلم افتاده در وادی حیرت

شدم در قرب و افتادم به غربت

شکستم چون طلسم خط ظاهر

بیفتادم از این دنیا و کسوت

شدم در ظرف باطن بی‌هیاهو

بریدم دل به یکباره ز همت

بزد ذات از دل و جانم تعین

شدم بی خود ز خویش و هم ز صولت

الهی، باز نایم در دل خویش!

بماند دل به ذاتت پر صلابت

نکو آرام و افتاده به خاک است

به دور از هر تعین، یا علامت

 


 

 « ۱۲ »

تپش قلب

در دستگاه شور و در گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ فع لن

ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ

مفعول مفاعلن فعولن

بحر: هزج مسدّس اَخرب مقبوض محذوف

 

این کهنه جهان، یکی رباط است

قلبم تپشی پر از حیات است

آسوده شدم به دور هستی

یاقوت لبش به دل نبات است

آغوش تحرکش، مرا کشت

دل در پی سرسرای ذات است

عشق من دل‌شکسته گو چیست؟

وقتی که اسیر او صفات است

تنگم بفشرد و کشت ما را

شد سینه سپید و دیده مات است

عُزّایم و لات و هم هُبل؛ چون

سرریزِ دلم نکو، فرات است

 


 

« ۱۳ »

خراب عشق

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

من خراب عشقم و دیوانه سودای دوست

ظلمت شب زد به جانم، چهره غوغای دوست

ساحلی در تن ندارد جان دریایی من

قطره قطره رفته از جانم، غم پروای دوست

تن مرا بیگانه گردید و بزد قید حیات

شاهدم شد سینه سودایی و شیدای دوست

بی سر و پا شد وجودم، چاک چاک قلب یار

آتشی زد بر دلم از رؤیت پیدای دوست

در دل گور آمدم، فارغ زِ هر غسل و کفن

در تنم شد سردی مرگ از رخ زیبای دوست

شد حریم سینه‌ام آیینه رخسار یار

در دلم بنشسته صوت حق به صد آوای دوست

خون دل خوردم به دنیا از جفای کج‌دلان

شد به جان این خون دل، دُردی‌ترین رؤیای دوست

عشق و ایمانم شده در محضر آن چهره صاف

لب چو گونه، گونه سینه، سینه شد گویای دوست

بگذر از خویش ای نکو، با «حق» هماره خوش نشین

تا که با «حق» جابه‌جا گردی، شوی همپای دوست

 


 

 « ۱۴ »

زنجیر پیرایه

در دستگاه افشاری و گوشه نعره مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دلا زنجیر پیرایه ضخیم است

میان مردمان بس جیم، میم است

شده دژخیمِ دل‌مرده پرستو

به دورش کرکسی هر دم ندیم است

ندارد باطنی؛ زیرا که رذل است

به ظاهر لیک، چون فرد کریم است

ببخشد خون مظلومان به ظالم

که ظالم پیشه‌ای پست و لئیم است

هماره در پی ظاهرفریبی است

ولی در هر ستم، اول سهیم است

برنجاند ز خود طاووس دل را

بود جانی و کارش بس وخیم است

نبوده جز ستم در جان گرگان

غذای جانشان یکسر خصیم است

نکو بگذر ز هر زشت تبه‌کار

که جای او، فقط قعر جحیم است

 


 

« ۱۵ »

مست و مجنون

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

بود حرفم همه این جمله، ای دوست!

که گیرم از سر هر ظالمی پوست

دعا کردم که ظالم پا نگیرد

چو فتنه در دل دنیا، فقط اوست

خوشا آن که ستمگرها بمیرند

که ظالم بی‌حیا و زشت و بدخوست

به هرجا بنگری، جنگ است و فتنه

شکسته از ستم سر یا که پهلوست

ستمگر مست و مجنون است و جانی

برای مردمان گرچه سخن‌گوست

نباشد جز ستم در ترکشش، تیر

از آن خون در جهان، چون آب در جوست

بزن بر فرق هر ظالم، نکو مشت

که دنیا با دم جانی، چه بدبوست!

 


 

« ۱۶ »

سقف آفرینش

در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

چهره خورشیدوش، دردانه کیست؟

رونق پاکی در این افسانه کیست؟

حضرت حق! آشنا کو؟ در کجاست؟

شاهد آن دیده جانانه کیست؟

تو چه می‌دانی که دلبر شاهد است!

قطره قطره، ساقی پیمانه کیست؟

زد به سقف آفرینش چهره بس

در پی هر عاقل و دیوانه کیست؟

زندگی شعر وجود عاشق است

قاتل شمع و گل و پروانه کیست؟

عشق اگر رونق‌سرای جان ماست

در نهاد عشق حق، بیگانه کیست؟

شد نکو در محضرش، تنها غریب

عشق را جز حضرتش، پایانه کیست؟

 


 

 « ۱۷ »

غرق ناز

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

سراپای دو عالم غرق ناز است

که ناز از آن وجود بی‌نیاز است

گُل و بلبل، گِل و سنگ و پرنده

ز لطف و مهر حق پر ناز و راز است

همه هستی به عشق دوست برپاست

وجود ذره در عینِ نماز است

خوشا دنیای ناسوت ربوبی

به سویش دستِ عالم بازِ باز است

اگر مانده کسی در خاک ذلت

بداند مشکلش از حرص و آز است

پلیدی هست از سودای پستی

که با هر اقتضا در سوز و ساز است

نمی‌داند نکو از چه چنین شد

مگر دنیا به هر کاری مُجاز است؟

 


 

 « ۱۸ »

صفای باطن

در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

اصل خوبی‌ها، صفای باطن است

رونق دنیا ز لطف کامن(۱) است

ظاهر دنیا همه خشک است و تر

خیر و خوبی‌ها به خوبان، آمن است

کج‌مداری‌ها بود از ظالمان

هر که کج شد، شأن و نامش خائن است

جان فدای لطف و پاکی و صفا

غیر پاکی را تباهی ضامن است

دل چو دادم بر گل عشق و صفا

آرزوی مهر و پاکی ممکن است

من گذشتم از سر جور و جفا

نقص و زشتی‌ها جفای مُزمِن است

شد نکو آسوده از ملک و مکان

گرچه گنج علم حق را خازن است

 

۱- پنهان، نهفته.

 


 

 « ۱۹ »

دلبر شاد

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

منم مست و دل من شاد شاد است

دو عالم در دل و جانم، نماد است

دلم را برده از رنج و غم و درد

عزیزی که سراپا شادِ شاد است

بود دنیا مرا شور از پی عشق

که حق در چهره گویی پا نهاده است

جمال او مرا شد چهره عشق

که هر ذره بر حق اوفتاده است

مرا توحید عالم شور دل شد

دو عالم در دلم از حق نهاد است

نمی‌بینم به عالم غیر «هو» «هو»

مرا حق در دل هر ذره یاد است

شهود و رقص دل شد چهره شور

دلم در سیر عالم هم‌چو باد است

به چرخ و چین هستی چون نشستم

بدیدم حضرتش خود در عباد است

عبادت صورت ظاهر نباشد

که سیر پاک ذره، عدل و داد است

ستم شرک است و کفر و ناسپاسی

ستمگر کم‌تر از خاک و جماد است

نکو رفت از سر شور و شر خلق

که در خط نهانی اوستاد است

 


 

 « ۲۰ »

دامان ظهور

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

دل من در همه دم غرق بلا بوده و هست

گرچه از هر دو جهان، پاک جدا بوده و هست

عاشق و مست و خرابم، به همه قامت و قد

از سر شور اگر سینه رها بوده و هست

عشق و مستی زده بند دل من از سر غیر

جان آزاده من، در همه جا بوده و هست

جان آسوده‌ام افتاد به دامان ظهور

هرچه در هر دو جهان بوده، ز ما بوده و هست

من چه گویم به تو از حسن جمال ملکوت

ملکوت دل من لطف و عطا بوده و هست

نه بگویم که چه دیدم، نه بگویم که کی‌ام

شد نکو حول و ولا، عشق و صفا بوده و هست

 


 

 « ۲۱ »

ظهور چهره

در دستگاه افشاری و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

بده رونق به چشمانم که جز روی‌ات نگاهی نیست

برای من، به غیر از ذات پاک تو پناهی نیست

همیشه با دلم غرق صفای چهره‌ات بودم

بگو آری که جز ترک تو، ما را اشتباهی نیست

اگر گفتم نمی‌آید به قلبم غیر کوی تو

به غیر از کوی دلجویت، مرا دیرینه راهی نیست

منم مست و خراب لعل لب‌هایت، به هر دیدن

تویی دلبر، به جنب و جوش لب‌هایت گناهی نیست

تویی پشت و پناه من در این دورانِ وانفسا

مرا در دل به غیر از عشق رخسار تو، ماهی نیست

شدم در بند دیدار تو هر لحظه، به امّیدی

اگر دل سوی تو دارم به هر روزی و گاهی نیست

تو می‌دانی که دادم دل به عشقت بی‌محابا من

درون دل به غیر از تو، مرا هرگز گواهی نیست

تو خود دیدی به عشقت می‌زنم پا بر صف دشمن

به‌جز مهر تو در سینه مرا، دیگر سپاهی نیست

دلم آسوده خاطر باشد از گرگان بی‌حاصل

که جز دشمن به نزد تو دلآرایم سیاهی نیست

بیا تا این که در جانم برویی ای نکو دلبر

بهاری چون به سرتاپای دل، جز تو گیاهی نیست

 


 

 « ۲۲ »

دولت عشق

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

دولتِ تو، به دلم لطف نگاه دگر است

همت سینه من، خود ز سپاه دگر است

شده‌ام چله‌نشین رخ زیبای تو یار

چون که زیبایی این ماه، ز ماه دگر است

وصل سالک نبود در گرو ملک و مکان

رونق عارف وارسته ز راه دگر است

گرچه ظلم همگان هست بَرِ خلق جهان

لیک جور منِ آزاده، گناه دگر است

رونق حق به جهان هست هم از دولت عشق

همت جان و جهان، جمله گواه دگر است

من به حق آمده‌ام، از دل حق در بر حق

لیک خود دیدن حق، با گه و گاه دگر است

گر من آزاده سرگشته شدم در دو جهان

آتش سوز دل از دیده و آه دگر است

دلِ دلداده نکو، داده اگر چهره خویش

دولت حضرت حق، حشمت و جاه دگر است

 


 

« ۲۳ »

سرخط ظهور

در دستگاه راست پنج‌گاه و گوشه زنگوله مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

عاشق به تو بودن که خطا هست و خطا نیست

حکم تو به ما نیز روا هست و روا نیست

بیمار تو هستم به قد و قامت هستی

آن غنچه لب از تو دوا هست و دوا نیست

گر تو بزنی ضربه به سرخط ظهورم

آید به سرم هرچه بلا هست و بلا نیست

افتاده دلم در پی دیدار جمالت

با آن که دلم از تو رضا هست و رضا نیست

افسوس، نکو رفته ز دوران خوشِ خویش!

گویی که دلش پر ز صفا هست و صفا نیست

 


 

« ۲۴ »

دیدار حقیقت

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

 نمی‌دانم که در جانم عصب چیست!

شعور و عشق و مستی یا طلب چیست!

صفا و پاکی و دین و مروت

کمال و علم و خوبی یا طرب چیست!

چه باشد جلوه بُت در دل خلق

تفاوت در بُت و رَب از ادب چیست!

 چه می‌آید سر این خلق محروم؟

بگو جانا، عجم یا که عرب چیست؟

شده دنیای ما بازی‌سرا، آه

تعجب می‌کنی، اما عجب چیست!

منم در بند دیدار حقیقت

شراب و مایه‌اش، اصلِ عنب چیست!؟

 میان کفر و ایمان در دل خلق

چه باشد؟ هر یکی را گو سبب چیست؟

نکو! بگذر ز بیداد زمانه

 دمشقی کو؟ دگر شهر حلب چیست؟!

 


 

 « ۲۵ »

تارهای شکسته

در دستگاه شوشتری و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

یا رب امشب در دلم راز و نیازی دیگر است

جان من بنگر که در سوز و گدازی دیگر است

هست در جان و دلم سودای اسرارِ نهان

لیکن امشب در دلم غوغای رازی دیگر است

شور و چنگ دل، مرا کشته به داغ هجر تو

دل به شور نغمه، این دم در فرازی دیگر است

نغمه نغمه در دل و جانم شکسته تارها

باز در غوغای عالم، دل به سازی دیگر است

ناز حق از جان من برده توانِ سوز و ساز

گرچه در نزد تو بودن، لطف و نازی دیگر است!

شد نکو در حالتی خوش، مست و شیدای لبت

با تو بودن، روزگار دلنوازی دیگر است

 


 

« ۲۶ »

عشق پاک

در دستگاه ابوعطا و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مسدس مخبون مقصور (محذوف)

 

کیست ای یار که شیدای تو نیست؟

کشته و زنده رؤیای تو نیست!

من فدای تو شدم در همه عمر

دل به‌جز قامت پیدای تو نیست

نروم جز به ره پاک تو دوست

شوقِ دل جز به تماشای تو نیست

بدهم هرچه ظهور است به باد

میل من کی به تمنای تو نیست؟!

گرچه من عاشق و دور از طمع‌ام

دل رها از سر پروای تو نیست

من فداخانه آغوش توام

چهره، جز چهره زیبای تو نیست

جان من گشته فدای تو فقط

شعر و شورم به‌جز اغوای تو نیست

نازنینی به دل و جان نکو

دل به‌جز چهره خوانای تو نیست

 


 

 « ۲۷ »

عاشق خون‌بار

در دستگاه ابوعطا و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

در دل من غیر تو کس، یار نیست

غیر من‌ات، عاشقِ خون‌بار نیست

کشته تو، مستم و شیدای تو

جز دل من، بهر تو دلدار نیست

دارْ تویی، یارْ تویی، ای صنم

جز تو مرا هیچ خریدار نیست

با تو شدم بی‌خبر از دو جهان

چون بِرَوی، هیچ کس انگار نیست!

رفته نکو از خود و از دیگران

در دو جهان، غیر توام کار نیست

 

 


 

« ۲۸ »

محنت مردم

در دستگاه غم‌انگیز و گوشه کرشمه حصار مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دلم از بهر محرومان کباب است

نهانم از غم مردم خراب است

شدم آزرده از رنج فقیران

که جان رنجیده از هر شیخ و شاب است

ستم گشته فراوان بر یتیمان

ستمگر غافل و عالی‌جناب است!

ضعیف و بینوا باشد گرسنه

توانگر سیر از مرغ و کباب است

به گوشه گوشه دنیا بود ظلم

که ظالم بی‌خبر از هر حساب است

نمی‌خواهم که ظالم را ببینم

نکو آشفته از دار و طناب است

 


 

 « ۲۹ »

زندان جهان

در دستگاه چارگاه و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

 جهان زندان و زندانی اسیر است

اگر باشد جوان، همواره پیر است!

نشد زندان فضای پاک و روشن

 که زندانی نه چابک، نه دلیر است

شده زندان، فضایی از خشونت

که زندانبان، خبیث و بدضمیر است

بشر آزاد و آزادی حق اوست

 خشونت، دشمنِ لطفِ بشیر است

رسد روزی که انسان گردد آزاد

 ز بند یک‌دگر، این بی‌نظیر است!

نکو را این حقیقت هست ثابت

 محقَّق می‌شود، با آن‌که دیر است


 

« ۳۰ »

دل هرجایی

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

شدم عاشق، به معشوقی که نور است

جمالش جلوه‌گاه خاک طور است

کرشمه‌های او برد از دلم صبر

دلم آزاد از شورِ نشور است

صفای دل، مرا رونق فزوده است

نه‌تنها چشم جان، دل پر ز حور است

شدم دلداده روح ظهورش

که بی نور ظهورش، دیده کور است

دل شیدای من شد محو در حق

که بی‌حق، ذره‌ها از دیده دور است

نکو آسوده‌خاطر گشت؛ آری

دلش همواره در غم‌ها صبور است

 


 

« ۳۱ »

چهره نگار

در دستگاه اصفهان و گوشه بوسلیک مناسب است

وزن عروضی: مفاعلن مفاعلن مفاعلن مفاعلن

U ــ U ــ / U ــ U ــ /U ــ U ــ /U ــ U ــ

بحر: هزج مثمن مقبوض (رجز مخبون)

 

گل وجود دلبرم، سراسرش لطافت است

لطافتش برای من حکایتِ عنایت است

رخ‌اش بدیده‌ام چه خوش، به صفحه صفای دل

صفای چهره حق‌اش، برای من سعادت است

تویی تمام این دلم، تویی سراسر وجود

حضور تو به قلب من، نهایت هدایت است

نشسته‌ام به قرب تو، حضور تو به دل رسید

شگرد تربیت تو را به خلق خود، درایت است

جمال پاک یار من، صفای خط دلبری است

نگاه بی‌ریای او به جملگان کفایت است

نکوی رنج‌دیده‌ام، ز فُرقت نگار خود

اگرچه چهره خوشش، به من خط ضمانت است

 


 

 « ۳۲ »

مسجد و بازار

در دستگاه بیات ترک و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

کار من عشق است و بس، دیگر ندارم کار، هیچ

درد من یار است و بس، دیگر نخواهم یار، هیچ

عشق و مستی شد مرا افسانه شمشیر دوست

می‌دهم سر بهر یار و چوبه هر دار، هیچ

خالی از غیر و رهایم از سر بازی دهر

اهل حقم، در بر من مسجد و بازار، هیچ

دل به مظلومان دهم، بیزارم از ظلم و ستم

پیش من آن ظالم فرسوده غدّار، هیچ

دین‌فروشان جهان دزدند و محروم از حق‌اند

چهره دزدان دین در قالب گفتار، هیچ

شد نکو آزرده خاطر از غم بیچارگان

نزد من اهل ستم چون جانی خون‌خوار، هیچ

 


 

 « ۳۳ »

پی دیدار

در دستگاه افشاری و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مسدس سالم

 

دلم چون در پی دیدار دلبر شد

اسیر زلف پرچین تو یکسر شد

منِ مست و جمال ماه تو، بَه‌بَه!

از آن، دل غرق وصل هرچه پیکر شد

بنازم ناز پر شور تو را ای مه

که دل آسوده از غوغای ساغر شد

تو را دیدم به صد چهره به چشم و دل

دل و چشمم تو را تا دید، بهتر شد

جهان یکسر تویی و تو جهانی خود

شد از تو مؤمن و آن کس که کافر شد

تو را دیدم سراپا در قد و قامت

قد و قامت تو هستی و دلم ز آن چهره دیگر شد

جمال تو بزد قید دل و جانم

هزاران دل سراسر پر ز اخگر شد

سر و جانم فدای چشم پر شورت

که از آن چشم شوخ تو، دل و جانم پر از شر شد

من و دیدار روی ماه تو، هیهات!

که از هجران روی تو، دل و جانم به آخر شد

وصال تو نکو را بوده در هر دم

جمال تو به جان من برابر شد

 


 

« ۳۴ »

توانمند و ناتوان

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

جهان دنیای بی‌پایان ما شد

به هر روز و شبش غوغا به پا شد

بمانَد آن که دارد دولت و جاه

به سختی افتد آن‌که بینوا شد

تو را شد علم و قدرت زندگانی

که نابود از جهان بی این دو تا شد

توانمندان دنیا در ستیزند

ضعیفان کشته و «حق» بی‌صدا شد

گرفتند از فقیران هر نَفَس را

ز بهر مفلسان کی نو قبا شد

چه بس کشتند از مردم زن و مرد

شب و روز جهان پر از عزا شد

چه خوش خفت آن غنی با ناز و نعمت

فقیر و ناتوان بی هر ردا شد

عجب صبری بشر ز ین قصه دارد

که پاکی و صفا چون کیمیا شد

نمی‌دانم چه گویم در بر «حق»

که او بر هر جفایی کی رضا شد

عجب صبری تو داری بارالها

چرا راضی دلت بر هر جفا شد؟!

نکو! دیگر مگو حرفی از آن ماه

که آماده به صدها نینوا شد

 


 

 « ۳۵ »

شورِ ستیز

در دستگاه ابوعطا مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)

 

جملگان را می‌کند لطف تو شاد

بگذر از ابلیسِ زشتِ بدنهاد

عشق تو کرد این جهان را پر امید

شاد و خرم شد هر آن ذره که زاد

گرچه شیطان بر همه آرَد هجوم

هست در صنع تو، او مانند باد

لطف تو دارد به دل شور ستیز

از سر قهر تو من رفتم زِ یاد!

مرحمت کردی که شد پیدا جهان

گشته عقبا در جهان خود یک نماد

ماجرای خیر و شر، بیهوده نیست

گرچه در یک ذره باشد یا زیاد

هرچه شد از چهره‌های خشک و تر

باشد از سودای تو نرم و شِداد

در همه عالم گر اندیشه کنی

بگذری از وهم و بینی عدل و داد

در بر آن مه نبینی خودسری

همچو مردان حقیقت‌جوی راد

کن نکو در کوی «حق» خود را شهید

هرچه پیش آید بگو خود باد باد

 


 

« ۳۶ »

چاک دامن

در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

فیض ازلی، شامل حال همگان شد

مشتاق جمال ابدی، هر دو جهان شد

هر ذرّه روان سوی سراپرده غیب است

بی‌چهره پدید آمد و با چهره نهان شد

دل رقصد و پیچد به سراپای وجودت

هر ذره ز عشق رخ تو رقص‌کنان شد

تا دامن پیراهن خود را بزدی چاک!

گفتند گمان قامت آن یار عیان شد

تا گشت دلم در بر آن دامنِ پر چاک

با زخمه برون گشت تن و روح، روان شد

تا در بر تو دلبر صد چهره نشستم

لب بر لب و دل بر دل و صد دیده به جان شد

آن کس که دلش زخمه نخورد از تو، بگو کیست؟

هجر رخ تو سوز دل خرد و کلان شد

باز آ بگشا چشم که تا لطف تو بینم

لطفی که از آن خوش، دل هر پیر و جوان شد

ای چهره‌گشای همه اسرار دل و جان!

بگذر ز سر عشوه که دل غرق فغان شد

دل، عاشق و دیوانه آن چهره شاد است

کم گو! که نکو بی‌خبر از نام و نشان شد

 


 

 « ۳۷ »

باداباد

در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمن مخبون

 

دلم خراب تو شد، کو دگر دلی آباد

رها ز پیرهنم، جان و تن برفت از یاد

به شوق جور و جفایت دلم شده خرسند

ز جور لطف تو سر می‌دهم دو صد فریاد

هر آن‌چه بوده به پیش تو، مهره نرد است

حریف کهنه کجا شد به نزد تو نرّاد؟!

سخن به سینه دنیا بسی فراوان است

کجاست صدق و صفا تا کند دلی را شاد؟

ز بس که معرکه دیدم در این دیار سپنج

نگشته جان ز تباهی آن، دمی آزاد

هزار کشته برون شد ز فقر و هیچ نپرس

که صاحب دِرَم و مکنتم نکرد امداد

تو لاف مهر و وفا گرچه می‌زنی، زنهار

نخور فریب دلت را که می‌کند بیداد

اسیر ظاهر زیبای خود نشو، انسان!

که دیو و دد شده از ظن تو بسی بر باد

امان ز غفلت امروز و فرصت فردا

که می‌زند به سرم فکر هرچه بادا باد

عروس حجله دنیا نکو، ندارد خیر

که می‌کند به دمی همسری صد داماد

 


 

« ۳۸ »

داغ دل

در دستگاه شوشتری و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

عشق من و تو دیگر، شور و شرر ندارد

از مستی پیاپی، دل هم خبر ندارد

از کثرت حضورت، من بی‌خبر ز هجرم

این دل به غیر از عشقت، کاری دگر ندارد

من فارغم ز هستی، تو خود همه وجودی

غیر از محبتت، دلْ کس را به سر ندارد

فارغ‌تر از وجودم، دور از نُمود و بودم

بی اسم و رسم و عنوان، کاین‌ها اثر ندارد

مخمور و مستم از تو، مستی نشسته بر دل

دل گشته بی سر و پا، زیر و زبر ندارد

بگذشتم از مظاهر، ظاهر شدی تو در دل

جز بر وصال ذاتت، این دل نظر ندارد

در کشورِ نمودم، تنها تو خوش نشستی

چون عشق در دل من، بی‌تو ثمر ندارد

تو رمز هر ظهوری، جانم فدای ذاتت

این ما و من چه باشد؟ دل «دو» به سر ندارد!

از بس که ظاهری تو در آشکار و پنهان

جان رفته از هیاهو، خوف از خطر ندارد

جانم فدای روی‌ات، یکسر دَوَد به‌سوی‌ات

در عشق و عشق‌ورزی، کس این هنر ندارد

هرگز نکو نمیرد، چون زنده گشت از عشق

جایی که عشق باشد، مرگی به بر ندارد

 


 

 « ۳۹ »

دیر خراب

در دستگاه افشاری و گوشه نغمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

دل به درد آمد و شد جان به برم درد آباد

بس که دیدم به جهان، جمله سراسر بیداد

شد بلاخانه دل رونق هر پیرایه

از سر دانش امروز به دل دارم داد

آدمی در همه دم هست گرفتار هوس

جز هوس نیست به دل، کی شده او خیرآباد؟

خام فکری تو شد شعبده مدعیان

زور و تزویر و زرت کرده تو را بی بنیاد

چاره اندیشد و از صلح سخن می‌گوید

تا بدزدد ز تو عقل و دل و دینت آزاد

رهنمایان بشر رنج هدایت بردند

لیکن افسوس نشد سود بشر جز فریاد

عاقبت طی شود عمر و تو بمانی در بند

این تنِ مرده رها کن که سرت شد بر باد

من رها کردم و رفتم، تو برو خود را باش

بانگی آخر برسد که نشوی تو دلشاد

زشتی هر عملی خود سبب شرمی هست

که چنین دیر خراب از کجی‌اش گیر افتاد

ای نکو هر که شکفت و گل عمرش را دید

چون عروسی است که در حجله ببیند داماد

 


 

« ۴۰ »

رخ ذات

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

آن ظهوری که بود مَظهر سِرّ معبود

هاتف چهره بود در دل مشهود وجود

کی بُوَد بود و نبود تو گرفتار ظهور

در لباس همگان از تو بُوَد بود و نبود

شد رخ ذات، هویدا به نظر در دلِ جمع

تا نظر کارگشا گشت به هر غیب و شهود

جمله را جمع نمود و بزد اسما و صفات

داده «حق» این همه رونق به مسلمان و جهود

این دل از روز ازل پرده غیبش بگشود

نیک و بد شد به ابد سِرّ سراپرده جود

لب فرو بند و نخور حسرتِ امری که نشد

ز آن‌که سِرّ قدر است آن‌چه تو را «حق» بنمود

عیب‌جویی زِ خَم زلف، رها ساز و برو

که به دل گیرد و گردی ز برِ او مطرود

«حق» یکی، جلوه یکی، عشق یکی، یار یکی است

ورنه پیچیده شود سلسله هر مولود

پرده را برکش و رخساره به دل پنهان کن

مغتنم دار عزیزی که رسد در موعود

بگذر از غیب و شهود و چو نکو خود را باش

یا که از خویش درآ، «حق» بنما، «حق» شو زود

 

مطالب مرتبط