شیدای هستی

 

شیدای هستی

 شیدای هستی



 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : شیدای هستی : غزلیات (۱۰۸۱-۱۱۲۰)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳ .‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۷۹ ص.‬؛ ۵/۱۴×۵/۲۱س‌م.
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۷۳-۱‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭ ۳۷۷۳۸۵۹‬

 


 پیش‌گفتار

دیدار یار، همواره برای مقرب محبوبی فراهم است و این وصل خاص، غوغایی دارد با تغزلی دو سویه و رؤیت صورت زیبای معشوق؛ چنان‌که گفته‌ایم:

سینهٔ سودای تو، غوغای من

صورت زیبای تو، پیدای من

اما این رؤیت و دلدادگی، خون می‌طلبد. چنین دلی را غم قصه‌های ناسوتی نیست؛ از آن جهت که سَمت حقی دارد و بی‌باک بی‌باک، آمادهٔ قربانی خویش است. در این رؤیت‌ها دل خون می‌شود و خون می‌شود و هرگونه خودی، بلکه هر غوغای ناسوتی، بلکه تمامی ماجراهای روزگاران، از آن بریده می‌گردد و خون و دل از هم شناخته نمی‌گردد تا جایی که لحنی جز آوای حق در آن نمی‌ماند. آنان اولیایی هستند که جز سخن دوست، آهنگی سر نمی‌دهند و نوایی نمی‌شنوند:

عاشقم و کشتهٔ تیغ لبت

لحن تو شد وسعت آوای من

محبوبی چون در ساحت ذات حق‌تعالی به بی‌تعین رسیده است، پرده‌دار تمامی غیب‌هاست و کلید گشایش و فتح تمامی گنج‌های پنهانی را در دست دارد و هر رمز و رازی بر دل آیینه‌ای او نمایان و در آوای او آشکار است. از میان این همه نواهای رنگارنگ، او جز بر پرستش وجودی حق‌تعالی فخر حقی نمی‌کند و لحن خویش را لحن حق‌تعالی می‌یابد؛ همان‌طور که تمام ظاهر و پیدای خود را از او می‌بیند و بندگی وجودی برای خداوند دارد و همین بندگی وجودی، او را «رفیق» پر از لطف خداوند ساخته است:

من ز تو هستم، نه به خود ظاهرم

لطف تو پر کرده سراپای من

آن‌چه ویژگی محبوبی است، آشنایی وی با مقام بی اسمی و رسمی حق‌تعالی است، در هر مقام آشکار یا نهان که باشد. این خصوصیتِ منحصر است که محبوبی را چهرهٔ لطف خاص حق‌تعالی می‌سازد. کسی می‌تواند حقیقت بدون تعین و بدون شرط و قید لطف باشد و در هیچ موطنی از مهر، مرحمت و وفا جدایی نداشته باشد، که بی‌دل شده و از خود، خودی و خویشتن نداشته باشد و تنها از عشق حق‌تعالی سرمست باشد و به حرارت لب او حرکت نماید و او را «تب هر ماجرا» یافته، و به «صدق» و «عشق پاک» رسیده باشد. به هر روی، لطف حضور حق‌تعالی با بندهٔ محبوبی است و البته محبوبان نیز ارج‌شناس این حضور بی‌تعین و فارغ از اسم و عنوان و رسم و وصف و نشانه می‌باشند و پیوسته تمنای آن را دارند:

رؤیت تو چهرهٔ کشف من است

ذات تو همواره تمنای من

وصولی که جز با لطف و بلاکشی عاشقانه ممکن نمی‌شود. دل محبوبی هرچند در آغازِ بدون آغاز خود، آن‌گاه که میهمان هیمانِ حق‌تعالی است، چاک بر چاک و زخمه بر زخمه است، اما در عرصهٔ عرصات ناسوت، چنان هیمنه‌ای از عشق دارد که غنچهٔ پر خون دل را باز پرپر و خونین‌تر می‌سازد و آن را سرای نمایش بلاهای بی‌بدیل و تولای بی‌نظیر می‌گرداند. شور عشق و تولاّ، هم نشاط‌آور و سرخوش کننده است و هم موج غم بر زورق شکستهٔ حزن می‌آورد و دل را دریای طوفانی ماتم و تندبادِ حادثه‌های مصیبت‌زا، دورکننده، و ذوق‌دهندهٔ طعمِ عمقِ درد می‌سازد و دل را بلاخانه‌ای سهمگین و مستصعب می‌گرداند:

گشته بلاخانه سرایم دگر

هست وِلای تو تولاّی من

وصولی عمیق که دل را برای دریافت سِرّهای نهانی یار آماده ساخته است و دل محبوبی را نقطهٔ عطف حق‌تعالی ساخته است؛ به‌گونه‌ای که خداوند پی در پی بر دل او نظر دارد. محبوبی ازلی و ابدی حق‌تعالی نه تنها در لطفی مدام از عشقْ خستگی و بریدگی ندارند، بلکه همواره از لقای مدامی که دارد، خجسته‌تر و پرطراوت‌تر و مست‌تر می‌شود:

جان نکو مست لقای تو شد

 سِرّ تو در دل شده غوغای من

* * *

خدای را سپاس

(۲)

 


 

« ۱ »

تولاّی من

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

سینهٔ سودای تو، غوغای من

صورت زیبای تو، پیدای من

عاشقم و کشتهٔ تیغ لبت

لحن تو شد وسعت آوای من

من ز تو هستم، نه به خود ظاهرم

لطف تو پر کرده سراپای من

رؤیت تو چهرهٔ کشف من است

ذات تو همواره تمنای من

گشته بلاخانه سرایم دگر

هست وِلای تو تولاّی من

جان نکو مست لقای تو شد

سِرّ تو در دل شده غوغای من

 

(۳)


 

« ۲ »

آه دل

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ تکیه حصار مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

مات عزیزی شده‌ام بی‌نشان

در پی او دل شده غرق جهان

دید چو دل چهرهٔ هر نازنین

سر بسپرد و به برش، ریخت جان

هست دل از رونق هر ذره شاد

در دل هر ذره شدم بی‌گمان!

چون که شدم عاشق تو بی‌بدیل

باطن هر ذره به دل شد عیان

شاهد تنهایی تو بوده‌ام

در همه عالم به زمین و زمان

عشق تو بت‌خانهٔ دل گشته است

آه دلم، وای سرم، ای امان!

کرده فلک خانه‌خرابم به عشق

تا که رها کرده مرا در خزان

جان تو و جان نکو دلبرم!

چون که روم، خود تو به جانم بمان!

 

(۴)


 

« ۳ »

مهین‌چهره

در دستگاه شور و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

شاهد هر جایی من! یار من!

وصل تو شد در دو جهان، کار من

عشق تو برد از دل من چون توان

چهره نما بر دل بیمار من

در بر دل، غیر توام یار کیست؟

یار تویی، ای همه دیار من!

در دل من جز تو مهین‌چهره کیست؟

ای به جهان دلبر و دلدار من

عشق تو محراب دل بی‌قرار

مهر تو آیینهٔ آثار من

دیده نکو چهرهٔ پاکت بیا

رحم نما بر دل خون‌بار من!


« ۴ »

آخر کلاس

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

عشق چو برد از دل من هر نشان

داده به جانِ دو جهانم امان

هست مرا عاشقی آخر کلاس

سر خط عشق تو منم در جهان

عاشقم و مستم و دیوانه‌ام

رفته ز جانم هوس این و آن

دلبر طنّاز من ای خوش‌مرام!

کرده به دل لطف توام آشیان

گشته ظهورم ز وجود تو شاد

نیست بهار دل من را خزان

جان نکو، تاب و توان منی

در دل پنهان، تو مرا کن نشان!

 

(۶)


 

« ۵ »

نشان بی نشان

در دستگاه دشتی و گوشهٔ میگلی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف

 

از تو گردیده جهانِ جان، جوان

گشته غوغای دو عالم در میان

مست تو گردیده عالم مو به مو

لطف تو داده به هر ذره امان

ذره ذره لطف تو در عالم است

جمله جمله می‌دهد حق را نشان

حق نشان بی‌نشانی‌ها بود

شد جهان بی‌نشان دور از زیان

سر به سر، عالم متاع حق بود

حق گرفته جان عالم در میان

شاهد تنهایی‌ام چون ذات اوست

او بود تنها و تنهایم نهان!

گشته دل جان نکو دور از بروز

ورنه می‌دیدی به حق هستی عیان

 

(۷)


 

« ۶ »

آزاده منم من

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

منم آزاده، آزاده منم، من

که گردیدم جدا از روح و از تن

شدم دیوانه و خوش رَستم از غیر

رها کردم تنِ پولاد و آهن

گرفتم شیشهٔ پستی، به یکبار

به دل گفتم: بیا این شیشه بشکن!

نهال زشتی از جانت برون کن

ز دل بیهودگی را، جمله بَر کن!

نمی‌ماند به دنیا زشت و زیبا

تو زشتی را به خاک ذلت افکن

نکو! اندیشهٔ پاکی نگه دار

رها شو، از دیار و کوی و برزن

 

(۸)


 

« ۷ »

سودای دویی

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ خجسته مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع لن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

سودای دویی برد بشر در خط شیطان

غفلت شده در نقش جهان فاش و نمایان

افتاده حقیقت ز رمق، رفته ز آداب

باطل شده غوغاگر و شد فاتح میدان

دین رفته ز کف، شرک و تباهی شده رایج

آدم به کجی شهره شده در دل دوران

شیرازهٔ پاکی همه جا رفته به تاراج

جان همگان هم به گمان، طی شده آسان

سالوس چه بیهوده زند لافِ انا الحق

آلوده و سرخورده، میان همه حیران

ظلم و ستم و جور و تباهی شده عادت

پاکی و درستی و صفا گشته گریزان

راحتکدهٔ حضرت حق، بت به بغل زد!

سالوس و ریا کرده دل خلق، پریشان

کو منتظری؟! منتظران در خط عشق‌اند!

ای بی‌خبر، این‌گونه مکن جمله هراسان

بگذار نکو، حشمت این بیهده‌گویان

آسوده بیارام و مکن غائله عنوان

 

(۹)


 

« ۸ »

وصل دمادم

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

عاشقم و عشق منی، جان من!

شاهد عشقم شده ایمان من

شاهد هر جایی من، کیست، کیست؟

برده زدل پیکر کفران من

دل شده ماتمکده از هجر دوست

وصلِ دمادم شده آسان من

حضرت حق چهره کند در دلم

تا شکند رونق عنوان من

عاشقم و عاشقی آمد به دل

ظاهر من، گشته چو پنهان من

مست و غزل‌خوانم و دیوانه‌ام

پر شده از عشق تو، دیوان من

دلزده‌ام از خط ناسوتیان

عشق، بقا داده به دوران من

چین دلم، چیده جلالش مگر؟!

گشته جمالش، خط غفران من

ناز رخ‌اش را بکشیدم، زیاد

تا که بشد یکسره خواهان من

بی‌خبر از هر دو جهان، مانده‌ام

ای خبر تازهٔ پایان من!

دل چو نکو، رفته ز سودای خَلق

جان من آسود به جانان من!

(۱۱)


 

« ۹ »

گل پاک وجود

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

دولت حقم، به صف دلبران

پاک‌ترین دل شده در من، نشان

خاک‌تر از خاکم و خاک حقم

نیست به دل صحبتِ ظن و گمان

سینهٔ دهرم، غزل روزگار

نقش جهان گشته به جانم، عیان

صاحب دریای امیدم، از آنْک

دلبر من، کرده به تن آشیان

دل به تو دادم، دل پاکم، تویی

ای همه هستی! به فدای تو جان

غنچه منم، از گل پاک وجود

چاک دل و غنچه ندارد خزان

با توام و دور ز دلدار و یار

رفته ز دل جز تو، در این دل بمان!

ای غزل حسن وجود ازل!

تا به ابد، بر دل من ده امان!

در سر کوی تو بماندم، که تا

صبغه بگیرم ز مکان و زمان

جان نکو، در بر تو زنده است

از تو شدم، زندهٔ خُلد آشیان

 

(۱۲)


 

« ۱۰ »

سرای آسمان

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ زنگوله مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف

 

من نگویم نزد تو، از این و آن

فارغ آمد دل، ز هر ظن و گمان

دل چو دادم بر سراپای وجود

خود نهادم، پا به بام آسمان

تا رها گردیدم از جور و جفا

جان من شد با ملایک هم‌عنان

راز دل شد، ناز خلوت در حضور

تا گذشتم از سرای کهکشان

برزخ و معراج و موقف‌ها گذشت

تا رسید این دل، به نزد جانِ جان

جانِ جان رفت و برفتم از پی‌اش

تا که دیدم جانِ جانان، ناگهان!

در حضورش، قد خمیده، سر به زیر

تا به من گفتا، که اکنون گو اذان!

گفتم و گفتم، که تا با حق شدم

فارغ از فعل و صفاتش، هم‌چنان

ذات دیدم، ذاتِ بی وصف و مثال

بی‌تعین، بی‌مکان و بی‌زمان

گفتمش واصل نما، جانم به ذات!

ذات حق، آن ذاتِ بی نام و نشان

تا رسیدم، دیدمش؛ هیهات و آه!

شد تعین بی‌تعین، بی‌مکان

ناگه آمد بر سرم هوش و حواس

شد نکو ناسوت و دیدم خود عیان

 

(۱۴)


 

« ۱۱ »

شهسوار شب

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی:فاعلاتن فعلاتن فعلن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ

بحر: رمل مسدّس مخبون محذوف

 

شاهد دلبر نازم، به جهان

روح هر راز و نیازم، به جهان

شهسوار شبم و رونق روز

سر به سر غرق نمازم، به جهان

دلبر ناز و عزیزم! بِشِنو

نغمهٔ شور حجازم، به جهان

با حقیقت شده چون جلوه قرین

فارغ از هرچه مجازم، به جهان

جان و دل گشته پر از شور و شعور

در سخن شعبده بازم، به جهان

سینهٔ بی‌تپش زشت رقیب

می‌زند طعنه به سازم، به جهان

نغمهٔ ساز مرا دوست شنید

فارغ از فتنه و آزم، به جهان

شد نکو مست تو، دلدار کریم

از تو هم تشنهٔ نازم، به جهان

 

(۱۵)


 

« ۱۲ »

خط عریان

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

ای مه زیبا و دلآرای من

ای غزل زنده و زیبای من

ای دل هستی، مه خلق آفرین!

ای گل گلزار تماشای من

ای دهن تازهٔ پاک وجود

ای دل اسرار غزل‌های من!

زنده‌ترین ماهِ دل و دین، تویی

ماه‌ترین چهرهٔ مینای من!

صاحب رؤیای شبانگاهی‌ام

تشنهٔ دیدار تو، مولای من!

شور دل ذات توام، بی‌نظر

شهد شکرریز تمنای من

دل، گذر لطف تو شد دم به دم

من به تو آسوده، تو غوغای من!

در بر تو مانده دلم، ای عزیز!

هستِ منی، هستی پیدای من

دیده نکو، ذات تو را بی صفات

ای گُل عریان، خط پروای من!

 

(۱۶)


 

« ۱۳ »

بی‌نشان

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف

 

رونق دنیا بود در بی‌نشان

سر نگیرد چون نشان در این زمان

خلوت و تنهایی و غربت خوش است

رفته از دنیای ما، یکسر امان!

وحدت آیین چو رفت از روزگار

شد فراوان کثرت ما، در جهان

کی تو می‌بینی انیس و مونسی؟!

جست‌وجو کن مونست در آسمان

دل به این دنیا سپردن ابلهی است

آخر دنیا بود، مرگ و زیان

حاصل خیر من و تو، حق بود

که بود حامی به جان رهروان

ذره‌ها هر دم خرامان سوی حق

تا شود حق آشکارا بی‌گمان

یا رب، این دنیا شده غرق فریب

می‌نمایاند چه خوش رنگ خزان

شد دو روزِ عمرِ دنیا، اندکی

از تمام عمرِ دنیای جوان

شد نکو آشفتهٔ روی تو ماه

کی دهد دل بر کسی، جانان جان!

 

(۱۷)


 

« ۱۴ »

بزم قرب

در دستگاه شور و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف

 

دل‌ستیزِ جان گریزم، این زمان

صاحب دولت، به دورِ آسمان

ذره ذره، همّتِ پنهانی‌ام

شد به من آفاق عالم، آشیان

بی‌نصیبم در زمین از ملک تن

حشر و نشرم با حق آید هم‌چنان!

دل بریدم از همه نااهل و اهل

شد وصالم با دلآرایم، عیان

تشنه ماندم در دل ناسوتِ دهر

ساقی‌ام، در بزم قربش هر زمان

مانده‌ام در خلوتِ پاکش هنوز

دور گشته از زمان و از مکان

من کجا و تو کجا، ای جانِ من!

سستی و کندی تو را شد در نهان

نخل امّید تو باشد بوته‌خار

بر کند بادی ز پایه، ناگهان!

فکر فردا کن، که فردا می‌رسد

بر تو در یک لحظه، دور از هر امان

می‌گریزم از دل دنیایی‌ات

تا شوم پابند یار مهربان

شد نکو هم‌خوابهٔ آغوش تو

تا شود دل با تو روزی جاودان

 (۱۹)


 

« ۱۵ »

سودای تنهایی

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف

 

دلبرم فارغ شد از نقش و نشان

جان به قربانش، به هر کوی و مکان

چون که تنهایی بود سودای او

می‌روم تنها به نزدش، هر زمان

حضرت حق، حضرت مولا، منم!

عاشق تو، از دل و جان در جهان

فارغ آمد دل، ز دورِ دلبری

دل به ذاتت داده‌ام دور از نشان

ذات می‌گویم، ولی هیهات و آه

حسرتی دارم به دل، در قعر جان

ذاتی‌ام، ذاتی، نه هیهاتی؛ ولی

غرق هیهاتم به دور از هر گمان!

در حضور ذات، غوغا هیچ نیست

هست غوغا در فضای این و آن

خلوت دل برده هوش من ز سر

بگذر از خود، یا بیا ما را بخوان!

دل ز دنیا فارغ و از آخرت

حق بود جانان من خود آشیان

ظاهر و پنهان من، جانا تویی!

تو به ظاهر: من! منم در تو، نهان

دلبر و دلدار و یار من، تویی

شد نکو از روی زیبایت، عیان

(۲۱)


 

« ۱۶ »

همت ظالمان

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ گلریز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لن

ــU ــ ــ / U ــU ــ / ــ ــ

بحر: خفیف مسدّس محذوف

 

ساز و کار جهان شده بر کین

رفته از جانِ این و آن، آیین

همت ظالمان شده تزویر

این یکی، آن دگر کند نفرین!

ظلم و بیداد ظالمان، هر دم

کرده چشمانِ بینوا خونین

شد ستمگر چنان به خود غره

حرف حق را نمی‌کند، تمکین

از ستمگر جهان شده خسته

او به کار خودش کند، تحسین!

در جهان جز خوشی نمی‌داند!

گرچه باشد نکو، از او غمگین


« ۱۷ »

دو صد نفرین

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ میگلی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن

ــU ــ ــ / U ــU ــ / ــ ــ

بحر: خفیف مسدّس محذوف

 

شد سیاست، ستمگران را دین!

مصلحت شد به کارشان آیین

زور و ظلم و ستم اساس کار

جملگی گفته بر یکی تحسین!

خواری مردمان همه از او

هر که دارد بر او، دو صد نفرین

ظلم و بیداد او، جهان کشته

گشته خلق از جنایتش غمگین

گر که تو راحت جهان خواهی

بگذر از این ستمگر بی‌دین!

گشته خانه‌خرابِ او، مردم

بس که شد جامعه از او خونین

دین شد از کار او، بسی تحریف

اهل باطل کند، بر او تمکین

بگذر از نامِ ناجوانمردش

راحت، او را خدا کشد پایین!

بگذر از غم، نکو! کجا هستی؟!

خانهٔ دل نما به حق آذین!

 

(۲۳)


 

« ۱۸ »

سر زلف

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

برقِ عشقی به دلم زد، که شدم غرق فغان

تا که دیدم رخ ماهش، دل من رفت ز جان

فارغ از راحتی افتادم از آن برج بلند

به دل ساده، مبادا که رسد فصل خزان

دل ناسوت به من داده که باشد به برم

گفتمش: باز مکش بر دل من خط و نشان!

منم آن عاشق شطحی، که شدم چهرهٔ دوست

دل رهایم ز جهان و ز سر خوف و امان

شور دل زد به سرم، تا که زنم بر سر دهر

دولتش آمد و زد، همت حق بر دل و جان

منم و لطف نگاهت، منم و دیدهٔ تو

دلبرا! دیده بگیر از من و ده سِرّ نهان

جان من شد به فدای سر زلف تو، عزیز!

شد نکو خسته و افتاده، کنارش تو بمان

 

(۲۴)


 

« ۱۹ »

چرا ویران نمودی خانهٔ من؟

در دستگاه شور شهناز و گوشهٔ بوسلیک مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

چرا ویران نمودی خانهٔ من؟!

چرا آتش زدی، کاشانهٔ من؟!

شکستی تو دلِ پر طاقتم را

نمودی در به در، دردانهٔ من

چو دیدی مستم و دیوانهٔ عشق:

چرا بشکسته‌ای پیمانهٔ من؟!

چرا مسجد گذرگاه عذاب است؟

چرا ویرانه شد میخانهٔ من؟

تو را هرگز نیامرزد خدایم

که بشکستی دل دیوانهٔ من!

منم عاشق، منم دُردی‌کش دهر

بیازردی دل مستانهٔ من

چو کردی شمع دل خاموش، گویی

که سوزاندی پر پروانهٔ من

نکو دیگر نگوید حرفی از خویش

که تو ناخوانده‌ای افسانهٔ من

 

(۲۵)


 

« ۲۰ »

دو عنوان

در دستگاه چارگاه و گوشه‌های زابل و چاوشی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

مرا باشد به دل، رؤیا فراوان

که بیداری در آن گردیده پنهان

ببینم روز و شب، پیداتر از پیش:

جمال حضرت حق، حی سبحان!

بدیدم حضرت پروردگارم

میان دیده و دل، شاد و خندان

بگفتا: با دلم، بسیار از خود

فراوان شد شکوهش در دل و جان

من آن آشفته و تنهاترینم

به غربت مبتلا، در خویش پنهان

دو عنوان را نمی‌خواهد دلم هیچ:

ستمکاری، دگر سالوسِ ایمان

بود دنیا و دین، در دست ظالم

که دانا باشد از این سه، هراسان

نکو! بگذر ز غوغای زمانه

به حق بنگر، که در دل شد نمایان

 

(۲۶)


 

« ۲۱ »

صنم عشق و امید

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

دل من در هوس زلف تو رفت، از دو جهان

شدم از هجر تو آشفته در این ملک و مکان

محو دیرینهٔ تو گشته‌ام از فیض وجود

شاهد بزم تو هستم به شر و شور زمان

می‌کشم بار ارادت به همه قامت و قد

تا که رخسار تو بینم، همه پیدا و نهان

دل پر خون نه که از همت تو، رفته ز خویش

دل چه باشد که دهم، گو که دهم جان و جهان!

سینه‌چاک توام، ای دلبر هر لحظه جدید

چون تویی با دل من، دور شد از سینه خزان

عاشقم بر تو دلآرا، صنم عشق و امید

در پی وصل و بقایم، نه پی سود و زیان

جان و دل در خطر عشق، نکو را چه بود

آید از سوی تو، هر خوف و خطر یا که امان!

 

(۲۷)


 

« ۲۲ »

ستمدیده بود خویش من

در دستگاه غم‌انگیز و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

منم که بهر محرومان دهم جان

مرا شادی محرومان شد ایمان

ستمدیده بود خویش من، ای دهر!

کنم جان بر فقیران جمله قربان

فقیر و بینوا بر من، امیر است

مرا بیچارگان هستند، سلطان

صفای بینوا، هوش از سرم برد

جفا، بر بینوایان کرد شیطان!

نشستم در نگاهِ هر فقیری:

چرا باشد جهان بر کام دزدان؟!

جهان با این بزرگی، بس بُوَد تنگ

برای مردم محروم دوران؟!

نکو همراه محرومان بماند

که تا آید به سر، دوران حرمان

 

(۲۸)


 

« ۲۳ »

صفا و سادگی

در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

به جان بستم میان دیده، پیمان

که هرگز دل نگردد گرد عنوان!

صفا و سادگی باشد مرامم

نبندم دل به آب و دانه و نان

دلم عاشق شده بی چهره و رنگ

کنار حضرت حق، جان جانان

شدم همراه حق در هر دیاری

که تا راحت دهم، در هر قدم جان!

دل و دلبر به جان و دل عیان شد

ز عشق و مستی و غوغای عرفان

دلم امروز اگر در شور و حال است

به حق واصل شود، هر لحظه آسان!

ندیدم در وصول خود تعلّل

اگرچه بوده‌ام سلطانِ کتمان

دل و جانم فدای حضرت حق

که دارم بر وجودش، محض ایمان

نکو دلدادهٔ دوران پیش است

نه از مردان رنگارنگِ دوران

 

(۲۹)


 

« ۲۴ »

به جانان

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

دلم آتش گرفت از ماه تابان

به شوق وصل او سوزد دل و جان

دل و جان را نشاندم در برِ دوست

نگشتم در برش، هرگز پریشان

به شور و شوق و مستی دل نهادم

رها گردیدم از سودای حِرمان

به دیده جست‌وجو کن رنگ رخ را

به دل جو لحظه لحظه، لطف و احسان!

جمال دلبرِ شوریده، عشق است

که عشق آمد، بزد چاک این گریبان

دلم با عشق چون غوغا به‌پا کرد

رها شد، از سر پیدا و پنهان

فقط مستی و شورِ عشقِ آن ماه

سبب شد تا شدم این‌گونه حیران

نکو در محضر دلبر، خودی باخت

چه خوش باشد که بازی دل به جانان

 

(۳۰)


 

« ۲۵ »

چاک گریبان

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ نعره مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

فقیر و بینوا گردیده حیران

شدند از ناتوانی، غرق حرمان

ستمگر کرده آشفته جهان را

نموده مردمان را بس پریشان

به درد آورده دل‌ها را به دنیا

گرفته جان انسان‌های نالان

تبار ظالمان را می‌شناسم

به هر اسم و به هر شکل و هر عنوان

بود بغض دلم از بهر آن‌ها

ز قابیل ستمگر تا به شیطان

ز شمر و حرمله، تا آن سگِ سعد

از ابن ملجم و صدام دوران

خدایا کن تو احسان مردمان را

که تا جبران شود، این نکبت آسان

به درد آمد دل از جور زمانه

از امروز و غم فردا، فراوان

نکو آزرده خاطر بهر خلق است

که چاک افتاده در دل، تا گریبان

 

(۳۱)


 

« ۲۶ »

خلوتْ‌خانهٔ ماه

در دستگاه نوا و گوشهٔ رهاو مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

نهادم دل بر آن زلف پریشان

چو دیدم چهره‌اش را، در دل و جان

جمال پاک آن گل شد همیشه

به‌دور از ظاهر و پنهان، نمایان

شدم در خلوت شیرین آن ماه

که دیدم او به رقص و پای‌کوبان

به دور او شدم در چرخ و در چین

که افتادم ز پا، در بزم جانان

صفای دل مرا آمد از این بخت

که ناگه دیدم آن آزاده آسان

من و او غرق عشق و عشوه بودیم

که تا گشتم کنارش باز پنهان

نه آیین و نه دین و نه جهان ماند

به‌جز جانان ندیدم در دل و جان

در آن دولت‌سرا تا رفتم از هوش

بدیدم دلبرم در چهر رحمان

مرا دید و بدیدم روح پاکش

همه گل سر به‌سر، او خود گلستان!

مرا عشق دو عالم شد حضورش

به خلوت‌خانهٔ آن ماه تابان

شدم محو رخ زیبانگارم

شب و روزم چو شد خود غرق احسان

نکو دلدادهٔ عشق است و همت

نمی‌گردد دلش هرگز پریشان

 

(۳۳)


 

« ۲۷ »

دین سامری

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

شرّ و شور دو جهان هست ز کین

فتنهٔ بی‌خبران، کشته یقین

دین حق پاک، ولی کو؟ به کجاست؟

سامری کرده عوض چهرهٔ دین

دین و دنیا شده بی روح و رمق

بسته ظالم ره قرآن برین

اگر این رسم ستمگر شده دین؟!

بگذرم از سر دین و آیین

چون ز سالوس و ریا برحذرم

شد نکو شاهد آزاده، چنین


« ۲۸ »

مسلخ عشق

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ شهناز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف (مقصور)

 

به عشق تو دلم رفته ز سامان

به وصل تو گذشته دل خوش از جان

منم مست از سرورت ای مهین یار

ندارم جز به عشقت بر کس ایمان

فدای تو سر و جانم، عزیزم!

برای تو منم پیدا و پنهان

چه سازم؟ عشق تو برده دل از من

سَر و سِرَّم رها از سخت و آسان

نمی‌خواهم بیابم غیر عشقت

ندارم غیر عاشق، هیچ عنوان

ز عشق تو مرا شور و شررهاست

بلاباران شدم از عشق، هر آن

اگر هر دم کشی ما را فراوان

هراسی در دلم ناید از احسان

نمی‌خواهم، دهم جانم به جز تو

ندارم با کسی غیر از تو پیمان

ندارم جز مرام تو به دل دین

بیان سازم مرام پاک قرآن

نکو آید برای تو به مسلخ

کجا شد تیغ تیز تو؟ بچرخان!

 

(۳۵)


 

« ۲۹ »

دشنهٔ مه‌پاره

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع لن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

دیدم که تو مه‌پاره زدی، دشنه بر این جان

رقصیدم و گفتم: که بزن رگ رگم آسان!

شوریده شدم تا که گذشتی ز بدِ من

گفتم که بزن هستی این بی سر و سامان

جان بر کفم و رفته ز من راحت و آرام

گردیده دل از تیغ تو خرسند و شتابان

جانا، به تو دل بسته شدم بی سَر و سِرّی

پیدا شده‌ای در دل من، ای مه تابان

مظلوم و غریبم، نه کسی یار و معینم

پیکار کنم با ستم و ظالم نادان

بیگانه فراوان شده در کوی حقیقت

تو پاک نما، جامعه از ظلم فراوان

دلدادهٔ تو، دیده دل و دین و جهان را

بیگانه‌ستیزم، به قد و قامت انسان

یا رب، ببر از دل عطش جور و جفا را!

تا ظلم و ستم بر کنم از ریشه به دوران

خوش هست نکو، عشق، در این فرصت باقی

از فتنه مگو، تا بِرهی از بر حرمان

 

(۳۶)


 

« ۳۰ »

شاد گردان

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن فعولن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ / U ــ ــ

بحر: هزج مثمن محذوف

 

خداوندا، دل ناشاد ما را، شاد گردان!

ز لطف خود خرابی‌های ما، آباد گردان

غم و اندوه و رنج مردمان گردیده بسیار

ز دست ظلم و ظالم، مردمان آزاد گردان

پریشانی و ناچاری گرفته قوّت مردم

بیا بیچارگان را تو کمی امداد گردان

چه کس مسؤول بیداد است بر مردم، در این فقر

خدایا کن تو نابودش، اسیر باد گردان

(۳۷)


 

« ۳۱ »

گواه من

در دستگاه نوا و گوشهٔ خجسته مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مسدّس (ناقص)

 

تویی جانا، در این دنیا، پناه من

تویی همواره، هر جا، دل‌بخواه من

تویی در حفظ من کوشا، به هر لحظه

تویی لشکر، تویی تنها سپاه من

تویی در چشم من، هر لحظه رؤیایی

تویی دیده، تو هستی هم نگاه من

به هر دو عالم و آدم ندادم دل

تو مه هستی، به هر چهره، گواه من

تویی دل، خود تو هستی باورِ این دل

بشد عشق تو در دوران، گناه من!

تو هستی مقصد و مقصود من، جانا

به هر جا، هر قدم، هستی تو راه من

نکو فارغ بود از غیبتت جانا

حضور تو نصیبم گشته، ماه من!

 

(۳۸)


 

« ۳۲ »

راه دل

در دستگاه ماهور و گوشهٔ منصوری مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

لب لعلت، مرا کرده هراسان

دل و جانم نموده غرق طوفان

دو چشمت داده بر دل، عشق و امّید

اگرچه کرده ناسوتم، پریشان

زدی با شور و مستی، راه دل را

چه راحت پاره کردی این گریبان!

ز درد هجر تو آشفته گشتم

اگر سر رفت و افتادم ز سامان

شدم دیوانهٔ رنج و غم و درد

ز دوری شد دلم از غصه حیران

نکو فارغ شد از غوغای هر درد

چو دید عاشق‌سرای پاک جانان!


« ۳۳ »

میوهٔ سرخ امید

در دستگاه شور و گوشهٔ نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

دلی دارم پر از هر شور و شیرین

صفای حق در آن از لطف دیرین

جهان با این بزرگی در دل آمد

که در یک گوشهٔ دل هست پروین!

به ذات حق شدم بی سینه و سر

رها از جسم و رنگ و نقش و تدوین

به لطف حق، ظهور حق شدم، چون

جمال حق بود در جان من، دین

جلال حق، ظهوری از جمال است

کمال حق به دل بنوشته، آیین!

محبت میوهٔ سبز امید است

نباشد در دلم سودایی از کین

به یمن حق، شدم غرق محبت

محبت گشته در دل، شور و تمکین

منم دور از ستم، دور از خط ظلم

ستمگر گشته یکسر، خط نفرین

محبت: دین و آیین، مهر و عشق است

محبت: خوش خط و خال است و شیرین

شوم یکسر فدای ملک هستی

ز حق تا خلق و هم خوبان چندین

نکو را دین و حق، عشق است یکسر

به دل هر لحظه دارم، ذکر آمین!

 

(۴۰)


 

« ۳۴ »

آذین سینه

در دستگاه شور و گوشهٔ نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

ز دوری تو دل گردیده غمگین

ز خونِ دل، دل و جان گشته رنگین

فراقت هم‌چو درد ناگهانی

شده بر دوش دل هر لحظه سنگین

ز مژگان اشک جاری شد به رخسار

ندارد اشک چون بر دیده تمکین

بلای جان من، گشته غم تو

به آغوشی نما این سینه آذین

تو رفتی تا زمانه رفت از من

زمان گویی شده پر فتنه و کین!

بسا افسرده گردیده به دوران

دل و دین از ستمکاران دیرین

نکو آزرده گردیده در این دم

ز یک دیوانهٔ مغرور و ننگین

 

(۴۱)


 

« ۳۵ »

ببران مخملی

در دستگاه ماهور و گوشهٔ راک عبد اللّه مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

مجنون و بی‌قرارم، اکنون کجایی، ای جان؟!

آشفته و فگارم، از دست شرک شیطان

بیهوده گشته عمرم در کشور تباهی

راحت ندارد این دل از گیر و دار دوران

آسوده‌خاطری کی در این دیار بینی؟

یکسر به جان مردم، افتاده فقر و حرمان

موشانِ کوی عزلت، ببران مخملینند

شیران بیشهٔ حق، در غیبِ صدق، پنهان

افسوس از ره حق، افسوس از دل دین

آسوده خفته دشمن، از دست دینِ حیران!

شرم و حیای دشمن، کابین غیرتش شد

بیهوده بذر پاشند در کشتزار عنوان

آسوده خاطرم بین در این فضای ساده

گویا نکو ندارد، دل در فضای ویران

 

(۴۲)


 

« ۳۶ »

با شما

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ غم‌انگیز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلان

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف (مقصور)

 

با شمایم، مردم بی‌آشیان!

با تو هستم، ای فقیر ناتوان!

با توام آه ای گرفتار ستم!

ای یتیم بی‌پدر، بی‌خانمان!

ای پدر کشته، چه شد آن بینوا؟

کو بگو آن ناتوان زنده جان؟

جنگ بیهوده چه آوردی به سر!

خانه‌ات از چه شده سقفش چنان

کشته گشته مردم از باد خزان

از چه افتاده در و دیوارتان!

لعنت عالم بود بر جنگ تلخ

جنگ شیرینی نیامد در جهان

ای نکو برخیز و بر بیهوده تاز

شد جهان ما جهانِ ناکسان

 

(۴۳)


 

« ۳۷ »

حور منظر

در دستگاه همایون و گوشهٔ مهربانی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

من از ریب و ریای‌ات رفتم از دین

شدم فارغ به ظلم‌ات هم ز آیین!

نمی‌خواهم مسلمانی تزویر

بده سهم مرا از کفرِ بی‌کین

گذشتم از نگار و دار ایمان

رهایم کن ز کید و ظلم و نفرین

زدی بر پای من بند شریعت

شریعت گشته دستاویز بی‌دین

به دنبال جمال پاک ما هم

قرارم رفته و افتادم از زین

جمالِ نازنینِ حور یارم

کند جان و دلم با عشق تزیین

نکو آسوده باش و رو ز سستی

رسد مولا شود آسوده پروین!

 

(۴۴)


 

« ۳۸ »

شط خون

در دستگاه دشتی و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس سالم

 

چهرهٔ عشق تو ما را کرده مجنون

دل از فکر دو عالم برده بیرون

با دل خسته نشستم به نگاهت

ناگهان افتادم از عرش تو بی‌چون

شطِّ خون دیدم از بالای بالا

چه گویم، قصه‌ای جز خون و جز خون؟

آشنای تو برفت از دار هستی

نی چو موسی، بلکه چون غوغای هارون

شد نکو غرق بلایای خط عشق

هم‌چنان شطِّ فرات و رود کارون

 

(۴۵)


 

« ۳۹ »

بُن و بِن

در دستگاه دشتی و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس سالم

 

باشد انسان صاحب سودای باطن

حق بود از بهر او، هر لحظه ضامن

او بود در دور هستی چهره‌ای پاک

هم بود در ظاهر و هم هست باطن

شیرهٔ هستی صفای دولت اوست

هست انسان در دو عالم روح ایمِن

رونق رفتار حق گردید انسان

تا نگردد پیرو افکار موهن

چهرهٔ روح خدایی، ای همه حق

شد نکو فارغ به دنیا از بُن و بِن(۱)

 

۱- فرع.

 (۴۶)


 

« ۴۰ »

دشمن تو

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

دشمن من، دشمن تو شد، بدان!

چهرهٔ غمگین ما گشته عیان

بوریای خانهٔ من هست غم

خون دل در سینه می‌جوشد ز جان

کشتزار سینه‌ام پر شد ز مرگ

مرغکان مردند آسان بی‌امان

انفجار سینه از غم در خفا

کرده باغ بختِ جانم را خزان

جنگل بیگانه برد از من امید

کرده رسوایی زشتش را نهان

گوشه گوشه قلب من شد در طپش

دل نشد آسوده از رنج زمان

من شدم محروم و محرومان زیاد

بی‌خبر گردیده غوغاگر در آن

ناسپاسی رقیبان کشته حق

شد خراب از دست آنان آشیان

رفته از یاد رفیقان ماجرا

شد به عصر بی‌وفایی دل گران

آرزوی هر شکوفه شد به خاک

بی‌وفایی کرده غوغا در جهان

چهرهٔ حق، چهرهٔ باطل شده است

جان من، دل وا کن از بی‌مایگان

شد عروس موشِ موذی غرق عشق

شد نکو داماد عفریتش همان

 

مطالب مرتبط