شور شیدا

به نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۷

شور شیدا

حضرت آیت‌الله العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۱۴۰ـ ۱۲۱)

(۳)

شور شیدا


شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : شورِ شیدا: استقبال بیست غزل از خواجه رحمه‌الله (۱۲۱ – ۱۴۰)/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫،۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۹۰ ص.‬‏‫؛ ‎‎۲۱/۵×۱۴/۵ س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۳۹.
‏شابک : ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۳۸-۰
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏عنوان دیگر : استقبال بیست غزل از خواجه رحمه‌الله (۱۲۱ – ۱۴۰).
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭‭/ک۹۳‭ش۹ ۱۳۹۳‬
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۶۹۶۲۱۳

 

(۴)


فهرست مطالب

 ۹

پیش‌گفتار

۱۹

غزل: ۱

استقبال: جمال ماه

۲۲

غزل: ۲

استقبال: صدچین طرهٔ دل

۲۵

غزل: ۳

استقبال: داغ دل

۲۸

غزل: ۴

استقبال: رخ ماه

(۵)

۳۱

غزل: ۵

استقبال: چشمهٔ ذات

۳۴

غزل: ۶

استقبال: شور و شراب

۳۷

غزل: ۷

استقبال: جمال پاک

۴۰

غزل: ۸

استقبال: رقص ذره

۴۴

غزل: ۹

استقبال: دختر لوطی زمان

۴۷

غزل: ۱۰

استقبال: در خم چوگان

۴۹

غزل: ۱۱

استقبال: جام عشق

(۶)

۵۳

غزل: ۱۲

استقبال: لاف کرامت

۵۶

غزل: ۱۳

استقبال: بهای لب

۵۹

غزل: ۱۴

استقبال: آهوی وحشی

۶۲

غزل: ۱۵

استقبال: شراب و شاهد

۶۵

غزل: ۱۶

استقبال: عشق دیدار

۶۸

غزل: ۱۷

استقبال: ساغر بلورین

۷۲

غزل: ۱۸

استقبال: طوفان بلا

(۷)

۷۵

غزل: ۱۹

استقبال: تعین ذات

۷۹

غزل: ۲۰

استقبال: آشفتهٔ رخسار

* * *

(۸)


پیش‌گفتار

جناب خواجه در دیوان خود بارها تدبیرهای عقلانی(۱) را به حکم عقل، کوچک شمرده و در برابر عشق، تحقیر کرده است:

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد(۲)

ولی این عقل است که زادگاه عشق است. عقل در برابر حُمق قرار دارد، نه جهل و وقتی عقل می‌تواند گوهر عشق را در صدف خود بپروراند که آستین‌نگر نباشد و به بخشش و جان‌بازی خویش توجه ننماید و در پی همای سعادت، بی‌طمع و بی‌منت و با حامل فنا جست‌وجوگری نماید:

جمال عشق باشد خود شکوفه‌زاری از عقلش

کسی عاشق بود کاو عقل دور از آستین دارد

حافظ همان‌گونه که به تحقیر عقل می‌پردازد، شخصیت مردان الهی را نیز

۱٫ دقت شود که عقل فلسفی و غیر آن، در هویت عقل، تغییری ایجاد نمی‌کند.

۲٫ جان در آستین داشتن: آمادهٔ جان‌بازی بودن. چیزی در آستین داشتن، کنایه از آمادهٔ ارایه‌داشتن است.

(۹)

خوار و کوچک می‌نماید و آنان را ضعیف، نحیف و گدای راه‌نشین وصف می‌کند:

به‌خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را

که صدر مجلس عشرت، گدای ره‌نشین دارد

مردان الهی دلبر حق و عزیز دردانهٔ او هستند:

به خواری منگر ای خواجه تو مردان رهِ حق را

چه دولت‌ها ز استغنا، عزیز ره‌نشین دارد

این کوچکی نگاه در استغاثه‌های خواجه نیز دیده می‌شود:

هر آن که جانب اهل وفا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

و این بدان معناست که غزل‌های او نمی‌تواند بار عظمت عشق و بزرگی صفا را در چهرهٔ محبوبان الهی با خود بکشد:

کسی که حرمت عشق و صفا نگه دارد

رسد به مرتبه‌ای که بلا نگه دارد

پیش از این نیز گفتیم: دیدهٔ محب همواره اسباب و علل را پی‌جوست، نه صاحب سبب را؛ چنان‌که در این بیت نیز آمده است:

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

محبّی حتی دل خود را که با اوست و می‌تواند جایگاه حضرت حق گردد، سخنی دلکش نمی‌آورد، ولی محبوبی از همت دل آدم، چنین گوید:

مگو ز لغزش پا و فرشته‌ام هرگز

که همت دل آدم دعا نگه دارد

(۱۰)

این غیربینی در دیدهٔ خواجه بسیار است و معشوق باید با نیشتری بر او زخمه زند تا از غفلت به درآید:

 چو گفتمش که دلم را نگاه‌دار چه گفت

 ز دست بنده چه خیزد، خدا نگه دارد

ولی دید و دیده و دل و دلبرِ اهل محبت و محبوبان، حق است و بس:

زمام دیده نخواهم به دست کس دادن

که دل به بزم محبت، خدا نگه دارد

کوچکی نظرگاه محبان، توان رؤیت لطف حق را در هر چهره‌ای ندارد و برای همین است که تنها حورصفتانی خاص و مورد عنایت را می‌طلبد:

شیوهٔ حور و پری گرچه لطیف است، ولی

 خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

هر ذره‌ای را لطفی است که دیگری را نیست؛ برای همین است که باید خاطرنشان شد:

شیوهٔ حور و پری در خور گفتارت نیست

چون که هر چهره به خود روح و روانی دارد

همان‌طور که در توضیح ادعای عشق، خامی گفتار محبان بیش‌تر هویدا و نمایان می‌شود:

کو حریفی کشِ سرمست، که پیش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنّا ببرد

(۱۱)

چرا که عشق تمنا ندارد و در استغناست:

 تو مزن لاف، که مستی نه سزاوارت شد

عاشق سوخته کی نام تمنّا ببرد؟

این خامی عشق ـ که باید آن را شوق نامید ـ و خماری است که با ترس جمع می‌شود، وگرنه عاشق را هیچ پروا و ترسی نیست:

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

 ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

اما عاشقْ علم، فضل، مال، سر، خون، جان و دل را برای نگاهی می‌دهد:

علم و فضلی که چهل سال کشیدی بر دوش

از چه ترسی که نگاهیش به یغما ببرد

سامری با دُم گاوی که فسون خوانده بر آن

کی تواند که ز موسی یدِ بیضا ببرد؟

 تنگی جام مبین، وسعت دل بین، سالک

سیل غم ترس ندارد که دلت را ببرد

شد نکو در سفر عشق پی ذاتش، چون

صرفه از وصل به پنهان و به پیدا ببرد

محبی، چون از تیغ خم ابرویی می‌گوید که ندیده است، می‌پندارد می‌شود آن را با خون جگر دید زد و حدیث عیش پیش می‌آورد، نه مقام عشق:

نماز در خَمِ آن ابروان محرابی

کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

(۱۲)

خم ابرو، بنیاد محبوبی را بر می‌اندازد، تا چه رسد به محب:

مگو که تیغهٔ آن ابروان، توان دیدن

اگر شود که به خون جگر طهارت کرد!

نماز گرچه میسر شود برابر او

ولی مگو شود آن چهره را زیارت کرد؟!

محب یا به آستان و بارگاه یار نظر دارد و یا به خرابات و میخانه و یا بی می و عنایت معشوق؛ زیرا نگاه وی به زیارت معشوق قد نمی‌دهد:

به آب روشن می، عارفی طهارت کرد

علی الصّباح که میخانه را زیارت کرد

محبوبی در زیارت یار ـ آن هم در اوج سرمستی، نشاط، چهره‌نمایی و غمازی ـ است:

به آب دیده، بارها دلم طهارت کرد

چو یارِ مستِ پری‌چهره را زیارت کرد

محب بر عمل می‌نازد:

خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد

به آب دیده و خون جگر طهارت کرد

محبوبی بر صفای با همگان و دوری از فتنه درود می‌آورد:

 خوشا دلی که بریده کمند عالم را

همیشه دور ز خود فتنه و شرارت کرد

محب، درگیر پندارها و پیرایه‌های قلندری می‌شود؛ در حالی که محبوبی هیچ گاه در این امور سرگردان نمی‌شود:

(۱۳)

 زبان شعر تو یکسر قلندری باشد

نگو که صوفی دلخسته هم خسارت کرد

 برو نکو ز دو عالم، که معرفت این است

 که حق به جلوهٔ ذات، آن‌چه بود غارت کرد

این پیرایه‌گری هم در قلندران است و هم در صوفیان:

صوفی نهاد دام و سر حقّه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقّه باز کرد

محبوبی فقط بر مدار عشق ـ آن هم صاف، ساده و بی‌پیرایه و بدون حقه و فریب ـ حرکت دارد و صفا را همواره ارج می‌نهد؛ به‌گونه‌ای که کسی نیست صفای او را ببیند و او را خداوندگار عشق و مهر نپندارد؛ چرا که او جز حق‌تعالی، همه را نهاده است:

عارف کنار جام و غزل نغمه ساز کرد

 از عشق گفت و از دل خود عقده باز کرد

 بگذار دام و حقه و مکر پلیدها

 بر سالکان صاف، فلک هم نماز کرد

بگذر ز رمز شعبده و حُقّه در کلاه

 رو کن به حق، که خلقت دنیا به ناز کرد

محب خویش را بر دیدهٔ حق‌تعالی نمی‌بیند و بار خود را افتاده می‌پندارد:

ساروان بار من افتاد، خدا را مددی!

که امید کرمم همره این محمل کرد

محبوبی حق‌تعالی را عاشقی می‌داند که هیچ پدیده‌ای را در راه نمی‌گذارد

(۱۴)

و اجازه نمی‌دهد بار کسی بیفتد؛ تا چه رسد به آن‌که آن را بر زمین رها سازد:

ساربان کیست، کی افتاد به ره بار کسی

حق به صد چهره شد و خود به دوصد محمل کرد

محب در فلسفهٔ خویش و هستی‌شناسی خود، مقلد است و بسیار می‌شود که به اشتباه می‌رود:

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ

 چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد

محبوبی در فلسفهٔ خود نه تقلید از فلسفیان دارد و نه بر هستی‌شناسی او نقصی وارد است؛ چرا که عقل او نوریاب از حقیقت هستی است و پیرایه و وسوسه از آن دور است:

چون به امکان تو شدی، شاهرخ‌ات دیگر کیست؟

حکمت ناقص مَشّا، چو تویی غافل کرد

واجب و ممکن تو، ممتنع بی‌هنر است

حق به دل شد، همهٔ درس تو را زایل کرد

 من ظهورم که وجودم شده خود جلوه‌سرا

خشت خامی به دل جن و بشر، جاهل کرد

بی‌خبر گشت نکو از دل و، دل گشت نکو

درک این نکته از آن ماه، مرا عاقل کرد

محب برای خود برنامه‌ریزی و اندیشهٔ فردا و پس از این دارد:

(۱۵)

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

نَفَس به بوی خوشش مشک‌بار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد

محبوبی فقط ناظر محترم است و می‌بیند آن‌چه پیش می‌آید، بدون آن‌که اراده کند. او نقد حال دارد، نه حسرت گذشته و نه هراس آینده و تنها از حق، به حق فرار می‌کند:

کجا رسد که بگویم چه کار خواهم کرد

به یمن دولت حق، قصد یار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق، بس که عادت کرد

بگو به دیده که حالا چه کار خواهم کرد

نفاق چون به دل آید، صفا رود از دل

 فقط کلام تو را اختیار خواهم کرد

 اسیر یار عزیزم به صد سر و قامت

چه همتی است که از حق به حق فرار خواهم کرد

محب چون به شوق مبتلاست، عشق را درنمی‌یابد و آن را از حوصلهٔ آگاهی‌های خود بیرون می‌داند:

مشکل عشق نه در حوصلهٔ دانش ماست

حلّ این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

(۱۶)

محبوبی، عشق را صافی و بدون مشکل یافته است:

 مشکلی عشق ندارد که ز دانش خواهی!

حل مشکل ز پی فکر خطا نتوان کرد

محب در مشاهدهٔ عشق‌ورزی آن لودهٔ هر جایی با هر پدیده‌ای، به غیرت می‌آید، ولی کثرت خلق، مانع از اظهار غیرت اوست:

 غیرتم کشت که محبوب جهانی، لیکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

محبوبی حتی در مقام غیرت، از خویش خالی است و حق‌تعالی است که بر خود غیرت می‌آورد:

غیرت آن است که محبوب جهان باشد خود

گرچه در محضر او ریب و ریا نتوان کرد

محب در عنایت و عشق‌ورزی معشوق به خود، باز معشوق را در نظر نمی‌آورد و غم عشق و بزرگی آن را می‌بیند یا ذهن او به کاستی‌ها درگیر می‌شود و آه نهاد خویش را برجسته می‌سازد:

دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

محبوبی فقط یار را می‌بیند و یار را:

(۱۷)

دیدی ای دل که به من یار وفادار چه کرد؟!

با من مفلس بی‌چارهٔ بیمار چه کرد؟!

دلم از نرگس جادوی هوس‌بازش سوخت

دلبرِ لوده ندیدی به دل زار چه کرد؟!

حق‌تعالی برای محب در نظر وی بی‌مهر است:

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار

طالع بی‌شفقت بین که درین کار چه کرد

حق‌تعالی برای محبوبی، خدایی عاشق است:

مهر جانانهٔ آن یار که از حد بگذشت

طالعِ طلعتِ او با دل غم‌بار چه کرد؟!

خدایی که گاه سر انکار دارد تا بردباری محبوبی عشق را به تماشا نشیند:

هوس از غیر بُریدم به سراپردهٔ یار

یار، امّا تو ندیدی که به انکار چه کرد!

نه فقط دین و دل از دست فرو شد با عشق

بلکه لطف نگهش در سر بازار چه کرد!

شد نکو خانه‌خراب دل دیوانه، ولی

کس نپرسید که با او دل و دلدار چه کرد؟!

ستایش برای خداست

(۱۸)


غزل شماره ۱۲۱: دیوان حافظ

خواجه:

اگر ز کوی تو بویی به من رساند باد

به مژده جان جهان را به باد خواهم داد

اگر چه گرد برانگیختی ز هستی من

غباری از من خاکی به دامنت مفتاد

نکو:

جمال ماه

کنم دمادمِ عمرم جمال ماهت یاد

به عشق تو بِنِشستم، زدم بسی فریاد

هماره در بر تو بوده‌ام به صد سینه

دلم بدیده هماره ز جانب‌ات امداد

به تو شدم همه عاشق به تو شدم سرمست

اگرچه بوده دل من جدا ز هر بیداد

(۱۹)

خواجه:

تو تا به روی من ای نورِ دیده، در بستی

دگر جهان درِ شادی به روی من نگشاد

خیال روی توام دیده می‌کند پر خون

هوای زلف توام عمر می‌دهد بر باد

نه در برابر چشمی نه غایب از نظری

نه یاد می‌کنی از من نه می‌روی از یاد

نکو:

ز روی شاد تو جانا دلم برفت از خویش

ندیده این دل من غیر تو کسی آباد

شده تمام وجودم به عشق تو بودن

دلم به روی تو تنها همی شود دلشاد

بود به نزد تو جانا همه قرار دل

هر آنچه از تو رسد، دارد این دلم آباد

(۲۰)

خواجه:

به جای طعنه اگر تیغ می‌زند دشمن

ز دوست دست نداریم هر چه بادا باد

ز دست عشق تو جان را نمی‌برد حافظ

که جان ز محنت شیرین نمی‌برد فرهاد

نکو:

جمال ناز تو هر دم به محفلم بنشست

دگر برون نشد از آن رخ خوش‌ات امداد

نکو! قرار بگیر و نما برش شادی

که لطف او ببرد از دلت همه الحاد

(۲۱)


غزل شماره ۱۲۲: دیوان حافظ

خواجه:

دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد

من نیز دل به باد دهم، هرچه باد، باد

کارم بدان رسید که همراز خود کنم

هر شام برق لامع و هر بامداد، باد

نکو:

صد چین طرهٔ دل

من دل به عشق داده‌ام و هرچه باد، باد

گر آگهی ز یار سفرکرده، داد باد!

رفته دلم ز هرچه دویی خود به بزم خویش

ای کاش بی‌خبر ز شب و بامداد باد

(۲۲)

خواجه:

در چینِ طرّهٔ تو دلِ بی‌حفاظ من

هرگز نگفت مسکین مألوف، یاد باد

امروز قدر پند عزیزان شناختم

یارب روان ناصح ما از تو شاد باد

خون شد دلم به یاد تو هرگه که در چمن

بند قبای غنچهٔ گل می‌گشاد باد!

نکو:

هر چینش دلم به قفای تو بوده است

ز آن الفتی که مانده به دل از تو یاد باد

گشتم رها ز بند حریفان کینه‌توز

با عیش و نوشِ دلبر مستم که شاد باد!

خون دلم بریخت به هر فرصت نگاه

بند قبای غنچه به هرجا گشاد باد

(۲۳)

خواجه:

از دست رفته بود وجود ضعیف من

صُبحم به بوی وصل تو جان باز داد باد

حافظ! نهاد نیک تو کامت برآورد

جان‌ها فدای مردم نیکونهاد باد

نکو:

بی هر وجود گشته و فارغ ز اصل خویش

نقش وصال یار، مرا قبلِ زاد باد

حافظ کجا فتادی و این کام دل کجاست؟

ما شاد از آن دلیم که نیکونهاد باد

مست از جمال ماه دلآرای او منم

کی جان پاک، جای جم و کیقباد باد؟!

فارغ ز شر، گرفته به حیرت دلم مقام

شاید به دل ترانه و فریاد و داد باد

عالم تهی ز غیر و زمان است و صبح و شام

جانا، نکو تهی ز ثمود و ز عاد باد

(۲۴)


غزل شماره ۱۲۳: دیوان حافظ

خواجه:

روز وصل دوست‌داران یاد باد

یاد باد آن روزگاران یاد باد

کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش شادخواران یاد باد

نکو:

داغ دل

لذت دیدار یاران یاد باد

روزگار آن نگاران یاد باد

غم عسل باشد، نه چون زهر است تلخ

غم کنار شادخواران یاد باد

(۲۵)

خواجه:

گرچه یاران فارغ‌اند از یاد من

از من ایشان را هزاران یاد باد

مبتلا گشتم در این بند و بلا

کوشش آن حق‌گزاران یاد باد

گرچه صد رود است در چشمم مدام

زنده رودِ باغ‌کاران یاد باد

نکو:

کام دل با غم شود شیرین و شاد

وصل دل با دوست‌داران یاد باد

فارغ است از یاد من گر نازنین

نازنین را صدهزاران یاد باد

شد بلا و درد، غوغای دلم

شور و شوق حق‌گزاران یاد باد

بی‌خبر از چشم و دست و سینه‌ام

وصل ذاتش در بهاران، یاد باد

(۲۶)

خواجه:

راز حافظ بعد از این ناگفته ماند

ای دریغا رازداران یاد باد

نكو:

راز خود حافظ نموده برملا

راز دل با رازداران، یاد باد

بی‌دریغ از گفته و نام و نشان

عیش پنهانِ هَزاران یاد باد

زنده گردیدم درون درد و غم

یکه‌تازی سواران یاد باد

داغ دل شد هجر ذات بی‌نشان

داغ دل بر یادگاران یاد باد

شد نکو واصل به آن غوغاسرا

حیرتش از روزگاران یاد باد

(۲۷)


غزل شماره ۱۲۴: دیوان حافظ

خواجه:

جمالت آفتاب هر نظر باد

ز خوبی، روی خوبت خوب‌تر باد

همای زلف شاهین شه‌پرت را

دل شاهان عالم زیر پر باد

کسی کو بستهٔ زلفت نباشد

همیشه غرقه در خون جگر باد

نکو:

رخ ماه

نگویم یار من دور از نظر باد

جمالش در نظرها خوب‌تر باد!

همایون مهر و مه را در ره عشق

چو شاهان جهان، سر زیر پر باد

به زلفت سربه‌سر پیچیده عالم

مگو میخانه زیر و هم زبر باد!

(۲۸)

خواجه:

بُتا چون غمزه‌ات ناوک فشاند

دل مجروح من پیش‌اش سپر باد

چو لعل شکرینت بوسه بخشد

مذاق جان من زو پر شکر باد

مرا از توست هر دم تازه عشقی

تو را هر ساعتی حُسنی دگر باد

نکو:

بود حسن جهان، از لطف روی‌ات

دو عالم از رخ‌ات، خونین جگر باد

من و آن ناوک پر غمزهٔ یار

دلم بر غمزهٔ تیرش سپر باد

شکر از بوسه می‌ریزد دمادم

که شیرین از لبت قند و شکر باد

رخ عشقم ببینم لحظه لحظه

که هر لحظه تو را حسن دگر باد

(۲۹)

خواجه:

به‌جان مشتاق روی توست حافظ

تو را در حال مشتاقان نظر باد

نکو:

شدی حافظ به شوقش غرق شادی؟!

نگاه غم به عیشش مختصر باد

چو خوش رفتم من از غوغای عالم

خوشا آن دل که دور از هر خبر باد

بیفتادم به گرداب خم و پیچ

که تا آن ذات پاک‌ات بی‌شرر باد

شدم حاکم به روز بی کم و بیش

دلم از لطف حکمش برحذر باد

بود عشق و صفایش بر من آسان

نصیبم کاش دیدار سحر باد

نکو رفت از سر سودای هستی

به کامش، تلخ‌کامی بی‌اثر باد

(۳۰)


غزل شماره ۱۲۵: دیوان حافظ

خواجه:

صوفی ار باده به اندازه خورد، نوشش باد

ورنه اندیشهٔ این کار، فراموشش باد

آن که یک جرعه می از دست تواند دادن

دست با شاهد مقصود در آغوشش باد

نکو:

چشمهٔ ذات

صوفی و باده؟! هوس بوده، فراموشش باد!

می وحدت بزند تا که چو من نوشش باد

جرعه‌ای می، به حقیقت به دو عالم ارزد

کاش این دل می و معشوقه در آغوشش باد

(۳۱)

خواجه:

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

شاه ترکان سخن مدعیان می‌شنود

شرمی از مظلمهٔ خون سیاووشش باد

گرچه از کبر سخن با من درویش نگفت

جان فدای شکرین‌پستهٔ خاموشش باد

نکو:

پیر ما گفت: خطا قصهٔ نامفهوم است

خوش بر آن فکر خِردگستر باهوشش باد!

مدعی یاوه‌سرایی نبود بیش، ولیک

شرمی ای کاش از آن خون سیاووشش باد

کسوت رندی و درویشی حافظ از چیست؟

صد زبان خاطره‌گوی لب خاموشش باد

(۳۲)

خواجه:

چشمم از آینه‌داران خط و خالش گشت

لبم از بوسه‌ربایان بر و دوشش باد

نرگس مست نوازش‌کنِ مردم‌دارش

خون عاشق به قدح گر بخورد، نوشش باد

به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ

حلقهٔ بندگی زلف تو در گوشش باد

نکو:

خال زیباش ببوسیدم و چشمم آسود

لبم از چشمهٔ ذاتش همه سرپوش‌اش باد

لودهٔ مستِ نوازش‌گر دلدارم گفت

عاشقی گر که خورد باده، بگو نوشش باد

نه غلامی و نه بنده، نه که زلف و شهرت

حافظ افتاده ز خلوت که بَرِ گوشش باد

زده‌ام خیمه به ذات و به سر زلف وجود

جان فدای قد و بالا و بَر و دوشش باد

شد نکو غالیه‌خوانِ برِ ذاتش هر دم

حافظ ار شهرتی آورده، فراموشش باد

(۳۳)


غزل شماره ۱۲۶: دیوان حافظ

خواجه:

دی پیر می‌فروش که ذکرش به خیر باد

گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد

نکو:

شور و شراب

مستم ز حق، که حق بُوَدم روز و شب به یاد

بی پیر و باده، نموده است جان من آباد

شور و شراب بس که شده پیش غم خجل

درد است و غم به دل از آن‌چه او بداد

نازم به حُسن خلقت او بس که ناز داشت

خود در دلم ز روز ازل جلوه‌ها نهاد

(۳۴)

خواجه:

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ

گفتا قبول کن سخن و هرچه باد باد

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست

از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ

در معرضی که تخت سلیمان رود به باد

نکو:

عشق است قتلگاهِ سر ذات و بحر خون

بنگر به رقص دل، دگرم هرچه باد باد!

سود و زیان و بیع و شرا و هوس بس است

رو کن بر آن‌چه دوست تو را بهر آن بزاد

در نزد من تخت سلیمان چو باد باد و هیچ

جانم بزد به تیغ خط یار و شد چو باد

(۳۵)

خواجه:

حافظ! گرت ز پند حکیمان ملالت است

کوته کنیم قصّه، که عمرت دراز باد

نکو:

حافظ! تهی ز پند حکیمان مساز دل

گر فکر خویش هستی و در بند ازدیاد

ورنه برو ز حکم حکیم و ز پند و عقل

دل ده به خون عشق و به اعطای آن جواد

مستم ز جام جم بی‌بدیل دوست

افتاده از سر هستی دلم ز یاد

جان شد ز قید هر آن‌چه که دیده است

هست او به کاف و نون و رهیده ز بند صاد

دیوانه‌ام به عشق و، فقط در هوای ذات

رفته نکو ز قید غم و، هست شادِ شاد

(۳۶)


غزل شماره ۱۲۷: دیوان حافظ

خواجه:

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

وجود نازکت آزردهٔ گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست

به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

نکو:

جمال پاک

خوش آن که در دو جهان کس نیازمند مباد

جمال یار هم آزرده از گزند مباد

سعادت دو جهان در پی سلامت توست

که قدّ ناز تو ای کاش دردمند مباد

(۳۷)

خواجه:

درین چمن چو درآید خزان به یغمایی

رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد

مجال طعنهٔ بدبین و بدپسند مباد

هر آن‌که روی چو ماهت به چشم بد بیند

بر آتش تو به‌جز جان او سپند مباد

نکو:

جمال ظاهر و باطن ز یمن صحّت توست

اسیر چشم بد هر کسِ نژند مباد

به قامت دل هستی زدی چه یغمایی!

به‌جز شکوه قدّت، هیچ قد، بلند مباد

به حسن دولت تو عشوه می‌کنم آغاز

که جای طعنهٔ هر زشتِ ناپسند مباد

شفا ز یمن مقدم خاری سزد تو را، ای دوست!

دوای جان نشد آن لب، گلاب و قند مباد

(۳۸)

خواجه:

شفا ز گفتهٔ شکرفشان حافظ جوی

که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

نکو:

فدای ذره به ذره جمال هستی شد

نکو چگونه به عشقت پی کمند مباد؟

(۳۹)


غزل شماره ۱۲۸: دیوان حافظ

خواجه:

حسن تو همیشه در فزون باد

روی‌ات همه ساله لاله‌گون باد

اندر سر ما خیال عشقت

هر روز که باد، در فزون باد

نکو:

رقص ذرّه

پیوسته مراحم‌ات فزون باد

شاید که رقیب سرنگون باد

عشقم ز پی خیال روی‌ات

هر لحظه سفید و لاله‌گون باد

(۴۰)

خواجه:

هر سرو که در چمن درآید

در خدمت قامتت نگون باد

چشمی که نه فتنهٔ تو باشد

چون گوهر اشک، غرق خون باد

چشم تو ز بهر دلربایی

در کردن سِحر، ذوفنون باد

نکو:

شد سرو دلم جمال هستی

چون قامت یار، سبزگون باد

هر قطره ربوده دل ز دستم

غرقم به هویتش که چون باد!

چشم و دل من ز فتنه دور است

بی‌سِحر و سَحَر پُر از فنون باد

(۴۱)

خواجه:

هرجا که دلی است در غم تو

بی‌صبر و قرار و بی‌سکون باد

قدّ همه دلبران عالم

پیش الف قدت چو نون باد

هر دل که ز عشق توست خالی

از حلقهٔ وصل تو برون باد

نکو:

هر ذره ز عشق او به رقص است

هم‌چون رخ هو که بی‌سکون باد

شد قامت او قیامت من

آن قد که الف مباد و نون باد

تا دل شده صافی از هوایش

از حلقه کجا دلی برون باد

(۴۲)

خواجه:

لعل تو که هست جان حافظ

دور از لب مردمان دون باد

نکو:

لعل لب او ربوده این دل

بادا که همیشه در فزون باد

گردیده دلم ز عشق او مست

دل از سر هو مباد خون باد

حافظ مکن این‌چنین درشتی

هر چهره نکو مگو نگون باد

(۴۳)


غزل شماره ۱۲۹: دیوان حافظ

خواجه:

دادگرا، فلک تو را جرعه کش پیاله باد

دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد

ذرهٔ کاخ رفعتت راست ز فرط ارتفاع

راهروان وهم را راه هزارساله باد

نکو:

دختر لوطی زمان

از همهٔ غم دلم شکسته این پیاله باد

دشمن دل‌دریده‌ام یکسره او زباله باد

شد دل من به غم بسی در خم و پیچ روزگار

لحظه به لحظه عمر من راه هزار ساله باد

(۴۴)

خواجه:

زلف سیاه پرچمت چشم و چراغ عالم است

جان ز نسیم دولتش در شکن کلاله باد

ای مه برج معدلت مقصد کل ز آدمی

بادهٔ صاف دائمت در قدح و پیاله باد

چون به هوای قامتت زهره شود ترانه ساز

حاسدت از سماع آن همدم آه و ناله باد

نکو:

قلب سیاه دشمنم دودکش جهنم است

من به کنار و او همه خود شکن کلاله باد

این دل پر ز آتشم دود نموده قلب من

لطف تو گر به من رسد این دل من سلاله باد

در دل دیر بس خراب شاهد قتل و غارتم

دشمن کشتگان او همدم آه و ناله باد

(۴۵)

خواجه:

نُه طبق سپهر و آن قرصهٔ سیم و زر که هست

از لب خوان حشمتت سهل‌ترین نواله باد

دختر فکر بکر من همدم صحبت تو شد

مهر چنین عروس را هم به کف‌ات حواله باد

مقصد من در این غزل حجت بندگی بود

لطف عبیدپرورت شاهد این قباله باد

حافظ اگر به وصل تو شاد نشد ز هر غمی

در غم هجر روی تو مونس غم چو لاله باد

نکو:

هرچه شده در این زمان خون بنی‌بشر بریخت

لطف تو گر به ما رسد سینه‌کش نواله باد

دختر لوطی زمان، شهره به ننگ شد، ولی

مهر عروسی‌اش بسی خون بشر حواله باد

رفت بساط بندگی از سر بندگان حق

عشق تو گشته جان من خود سند قباله باد

دل شده غرق خون نکو، پس بگذر ز ماجرا

خصم ستمگر زمان، سفله و هم تفاله باد

(۴۶)


غزل شماره ۱۳۰: دیوان حافظ

خواجه:

خسروا، گوی فلک در خم چوگان تو باد

ساحت کون و مکان، عرصهٔ میدان تو باد

زلف خاتون ظفر، شیفتهٔ پرچم توست

دیدهٔ فتح ابد، عاشق جولان تو باد

نکو:

در خم چوگان

دلبرا، دل همه دم در خم چوگان تو باد

سر هستی به عیان عرصهٔ میدان تو باد

زلف مشکین دو عالم همه دم در کف توست

سینه سینه دلِ هستی پی جولان تو باد

(۴۷)

خواجه:

ای که انشای عطارد صفت شوکت توست

عقل کل، چاکر طغراکش دیوان تو باد

طیرهٔ جلوهٔ طوبی، قد چون سرو تو شد

غیرت خلد برین، ساحت بستان تو باد

نه به تنها حَیوانات و نباتات و جماد

هرچه در عالم امر است، به فرمان تو باد

نکو:

ای که دیدار قیامت، صفت طلعت توست

گوهر هر دو جهان، زیور دیوان تو باد

لطف طوبی ز قد دوزخ تو جلوه‌نماست

جلوه‌گر هرچه گل و خار ز بستان تو باد

رونق چهرهٔ هستی، همه از پرتو توست

سینهٔ صافی من در خط فرمان تو باد

حافظا، هست جهان جلوهٔ آن زیبارو

پاکی جان نکو، جمله چو دامان تو باد

(۴۸)


غزل شماره ۱۳۱: دیوان حافظ

خواجه:

عکس روی تو چو در آینهٔ جام افتاد

عارف از خندهٔ می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد

نکو:

جام عشق

چون طرب بر دلم از غلغلهٔ جام افتاد

وصل جوشید ز دل، زمزمه در کام افتاد

جلوهٔ روی تو چون در همه‌جا رخ بنمود

حق عیان، کی پی پیدایش اوهام افتاد؟

(۴۹)

خواجه:

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود

یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید

کز کجا سِرّ غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم

اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

نکو:

نقش روی مه او عکس و خیالی نبود

زلف یار است که در چهره به این نام افتاد

طلعت عشق به هر جلوه که در آینه کرد

ز آن سَر و سِرّ غمش در دهن عام افتاد

مسجد و دیر و خرابات یکی شد به نظر

بی‌خبر آن که بگوید که ز فرجام افتاد

(۵۰)

خواجه:

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار

هر که در دایرهٔ گردش ایام افتاد

در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی

کار ما با رخ ساقی و لب و جام افتاد

نکو:

شده پرگار دلم لطف پر از اسرارش

فارغ از گردش ناسوت خوش ایام افتاد

من و آن چاه زنخ، هر دو به یک چاره شدیم

او به دام من و دل در کف آن دام افتاد

(۵۱)

خواجه:

زیر شمشیر غمش رقص‌کنان باید رفت

کان که شد کشتهٔ او، نیک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است

این گدا بین که چه شایستهٔ انعام افتاد

صوفیان جمله حریف‌اند و نظرباز، ولی

زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

نکو:

زیر تیغ دهنش رقص کنم تا به ابد

از ازل آن دو خم کنج لبش رام افتاد

خواجه و زمزمهٔ عشق تو، اما عاشق

هم‌چو من کی به رهت، نیک سرانجام افتاد

بی‌خبر گشته‌ام از دغدغهٔ صوفی و رند

حافظ اندر ره حق کی چو نکونام افتاد؟!

(۵۲)


غزل شماره ۱۳۲: دیوان حافظ

خواجه:

دیری است که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صدنامه فرستادم و آن شاهِ سواران

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

نکو:

لاف کرامت

کی بوده که آن یار پیامی نفرستاد؟

یک لحظه نبوده که سلامی نفرستاد!

بی‌آن که فرستم به بَر او خط حسنی

کی بوده که دلدار کلامی نفرستاد؟!

(۵۳)

خواجه:

سوی منِ وحشی‌صفتِ عقل رمیده

آهو روشی کبک خرامی نفرستاد

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

وز آن خط چون سلسله، دامی نفرستاد

فریاد که آن ساقی شکر لب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

نکو:

سوی من صدسینهٔ پرچاک هواخواه

کی شد که مه‌ام کبک خرامی نفرستاد؟

با آن که دلم بوده هوادار هوس، لیک

مرغ دلم آسوده، که دامی نفرستاد

هرچند خماری و خمودی ز سرم رفت

وصلم بدهد، گرچه که جامی نفرستاد!

(۵۴)

خواجه:

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد

گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد

نکو:

از لاف کرامات گذر کن که هوس بود

بهتر که از آن خرقه مقامی نفرستاد

تو طعنه زنی بهر رقیبت که چنین شد

از حسن ادب، اوت غلامی نفرستاد

افتاده نکو از سر هر طعنه و حرفی

کی بوده که آن یار امامی نفرستاد؟!

(۵۵)


غزل شماره ۱۳۳: دیوان حافظ

خواجه:

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

صبر و آرام تواند به من مسکین داد

وآن که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت

هم تواند کرمش دادِ من غمگین داد

نکو:

بهای لب

رونق از چهرهٔ من حق به گُلِ نسرین داد

از صفای دل من صبر به هر مسکین داد

شمعِ بی‌تاب شبستانِ دل یارانم

داده بر من همهٔ آن‌چه که بر پروین داد

مانده گیسوی فلک در کف اندیشهٔ من

از من او رشحهٔ سوزان به دل غمگین داد

(۵۶)

خواجه:

من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم

که عنان دل شیدا به لب شیرین داد

گنج زر گر نبود، کنج قناعت باقی است

آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد

خوش عروسی است جهان از ره صورت، لیکن

هر که پیوست بدو، عمر خودش کاوین داد

نکو:

بی‌طمع شو، که طمع در دل هر آلوده

خون فرهاد، بهای دو لب شیرین داد

گنج زر هم‌چو قناعت شده سودای جهان

کو گدا؟ شاه کجا؟ بر چه کسی آن این داد؟

هوس وصل عروسان به سر عشق افتاد

بهر وصلش دو جهان را به ره کابین داد

(۵۷)

خواجه:

بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی

خاصه اکنون که صبا مژدهٔ فروردین داد

در کف غصهٔ دوران، دل حافظ خون شد

از فراق رخ‌ات ای خواجه قوام‌الدین، داد

نکو:

پسِ وصلِ همه عالم، دل من در راه است

نیک دیدی که صبا مژدهٔ فروردین داد

خون دل، خود لب لعل است، کجایی حافظ!

عیش بنگر که به گل جلوه‌گری تلقین داد

نازم آن لطف جمالی که در آیینهٔ عشق

مهر عالم به من و خصم مرا هم کین داد

فارغ از اسم و صفت رفته‌ام از این عالم

دل پاک منِ آسوده به خود آذین داد

شد نکو بر سر کوی‌اش به دل و دیده مقیم

چون که خاک سر کوی‌اش دل و جان تسکین داد

(۵۸)


غزل شماره ۱۳۴: دیوان حافظ

خواجه:

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

از راه نظر، مرغ دلم گشت هواگیر

ای دیده، نگه کن که به دام که درافتاد

نکو:

آهوی وحشی

بی‌صرفهٔ عشق آن‌چه عیان شد، به سر افتاد

غیر از غم دل، هرچه که شد بی‌اثر افتاد

شاهین دلم رفت ز هر تعبیهٔ زشت

فارغ ز سر دام و رها دل ز در افتاد

(۵۹)

خواجه:

دردا که از آن آهوی مُشکین سیه‌چشم

چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

از رهگذر خاک سر کوی شما بود

هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

مژگان تو تا تیغ جهان‌گیر برآورد

بس کشتهٔ دل‌زنده که بر یک‌دگر افتاد

نکو:

آن آهوی وحشی نظربازِ سیه‌چشم

در خانهٔ دل شد، نه که اندر جگر افتاد

خاک سر کویش اگر از عطر تهی نیست

بی‌نافه نسیم دم او در سحر افتاد

مژگان به کف‌اش بود چه خوش در صف میدان

دیدی که چه‌سان کشته پی یک‌دگر افتاد!

(۶۰)

خواجه:

بس تجربه کردیم درین دیر مکافات

با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد، سنگ سیه لعل نگردد

با طینت اصلی چه کند؟ بدگهر افتاد

حافظ که سر زلف بتان دست کش‌اش بود

بس طرفه حریفی است، کش اکنون به سر افتاد

نکو:

با تجربه گویم که درین دیر بلاخیز

با دلبر ما هر که درافتاد، برافتاد!

سنگ سیه از لعل لب یار بیاموخت:

با پاکدلی هر که تواند، گهر افتاد

حافظ برو از کوی بتان، رو به خط یار

بنگر ز پی‌اش از چه نگاه و نظر افتاد؟

دیوانه نکو شد که گذشت از دو جهان، پاک

تا از سر و سامان، دل او بی‌خبر افتاد

(۶۱)


غزل شماره ۱۳۵: دیوان حافظ

خواجه:

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد

که تاب من به جهان طرّهٔ فلانی داد

دلم خزانهٔ اسرار بود و دست قضا

درش ببست و کلیدش به دلْسِتانی داد

نکو:

شراب و شاهد

سحر که یار، مرا لطف جان‌فشانی داد

نوید جام می از لعل ارغوانی داد

خزانهٔ دل و جان را گرفت و یغما برد

که یاد من همه‌جا رسمِ دلسِتانی داد

(۶۲)

خواجه:

شکسته‌وار به درگاهت آمدم که طبیب

به مومیایی لطف توام نشانی داد

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش

که دست دادش و یاری ناتوانی داد

برو معالجهٔ خود کن ای نصیحت‌گو

شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد؟

نکو:

گذشتم از سر درگاه هر طبیب آسان

ز لطف، چون که به من رسم جان‌فشانی داد

تن و دلش بنهادم که خاطرش با ماست

بنازم آن که خودش را به ناتوانی داد

برو معالجه کن حسرت دل، ای سالک!

شراب و شاهد شیرین به سرگرانی داد

(۶۳)

خواجه:

گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت

دریغ حافظ مسکینِ من چه جانی داد!

نکو:

کجا رقیب و کجا بوده قدر مسکین، وای

دریغ تو بود از آن‌چه خود ندانی داد

رها کن این دل شوریده را و مستی کن

که او بود همه هستی به مهربانی داد

بگو به شاهد شیرین: مرا نصیحت چیست؟

که دل تنعّم عالم، سر جوانی داد!

نکو بیا تو دگر پرده بر مگیر از سِرّ

اگرچه جمله جهان را خط امانی داد

(۶۴)


غزل شماره ۱۳۶: دیوان حافظ

خواجه:

می‌زنم هر نفس از دست فراقت فریاد

آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد

چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان

کز فراق تو چنانم که بداندیش تو باد

نکو:

عشق دیدار

وصل تو کرده خرابم به همه دم فریاد

آه و اشک و دمِ سوزم بشده بس بر باد

شیونم بوده ز عشق رخ ماهت ای یار

کرده وصل تو خرابم ز پی هر بیداد

(۶۵)

خواجه:

روز و شب غصه و خون می‌خورم و چون نخورم

چون ز دیدار تو دورم به چه باشم دلشاد

تا تو از چشم من سوخته‌دل دور شدی

ای بسا چشمهٔ خونین که دل از دیده گشاد

از بن هر مژه صد قطرهٔ خون بیش چکد

چون برآرد دلم از دست فراقت فریاد

نکو:

خون خورم، خون نخورم از قدح ظلم و ستم

گرچه دیدار تو دارد همه جانم دلشاد

نه که دوری، تو شدی جان دلم ای دلبر!

جان من چشمهٔ خونین ز لبانت بگشاد

مژه و ذره‌به‌ذره ز دلم خون می‌ریخت

خون ز دادِ تو به دل، زآن‌که تو دادی فریاد

(۶۶)

خواجه:

حافظ دل‌شده مستغرق یادت شب و روز

تو از این بندهٔ دل‌خسته به کلّی آزاد

نکو:

یاد حافظ چه بود؟ نالهٔ تو دیگر چیست؟

نشد او بندهٔ درگَه، بود او بس آزاد

منِ آزاده گرفتار لب و دامن اوست

دامن و لب بدهم تا که کند او خود داد

هالهٔ سینهٔ حقّم، به همه غائله‌ها

کی نکو در پی رازی شد و رمزی افتاد؟

(۶۷)


غزل شماره ۱۳۷: دیوان حافظ

خواجه:

شراب و عیش نهان چیست؟ کار بی‌بنیاد!

زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد

گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

نکو:

ساغر بلورین

صفا و عشقِ نهان شد مرا به دل بنیاد

گذر ز خرقه به رندی که هرچه باداباد!

گره به دل مزن از این سپهر پر غوغا

که عقدهٔ دل ما را کسی جز او نگشاد

(۶۸)

خواجه:

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ

ازین فسانه هزاران هزار دارد یاد

قدح به شرط ادب گیر ز آن که ترکیبش

ز کاسهٔ سر جمشید و بهمن است و قباد

که آگه است که کاوس و کی کجا رفتند؟!

که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد؟

نکو:

شد انقلاب زمانه حضیض ناسوتم

ندیده چشم فلک ز آن‌چه دارم اندر یاد

به کام ما ز ازل ساغر بلورین داد

نه کاسهٔ سر جَم در بساط ما افتاد

مگو به طعنه که کاوس و کی به حق جمع‌اند

چو ساده تخت سلیمان و جم بود آباد

(۶۹)

خواجه:

ز حسرت لب شیرین، هنوز می‌بینم

که لاله می‌دمد از خون دیدهٔ فرهاد

مگر که لاله بدانست بی‌وفایی دهر

که تا بزاد و بشد، جام می ز کف ننهاد

بیا بیا که زمانی ز مِی خراب شویم

مگر رسیم به گنجی در این خراب‌آباد

نکو:

بگو شود لب شیرین هماره شیرین‌تر!

که حسرت لب شیرین نرفته از فرهاد

وفای دهر ببین و وصال یار نگر

که جملگی ز کف افتاد و فرصتی ننهاد

برو ببین که خرابم به جمع می‌خواران

که هست هرچه خرابی از این خراب‌آباد

(۷۰)

خواجه:

نمی‌دهند اجازت مرا به سیر و سفر

نسیم باد مصلاّ و آب رکناباد

قدح مگیر چو حافظ مگر به نالهٔ چنگ

که بسته‌اند بر ابریشم طرب دلِ شاد

نکو:

به حکم تو نبوَد سیر تو، که سرتاسر

کشانده عطر سحر را به هر مشامی باد

قدح به چنگ دل افتاد و ناله‌اش شور است

ز ریز گوشهٔ مجنون، دلم دمادم شاد

بگو به حافظ سرگشته چون نکو بنگر!

که عشق برده ز جان، تاب ناله و فریاد

(۷۱)


غزل شماره ۱۳۸: دیوان حافظ

خواجه:

گر زلف پریشانت در دست صبا افتد

هر جا که دلی باشد در دام بلا افتد

ما کشتی صبر خود در بحر غم افکندیم

تا آخر از این طوفان هر تخته کجا افتد

نکو:

طوفان بلا

از عشق تو این جانم در دام بلا افتاد

طوفان دلم در ره، چون باد صبا افتاد

بی‌صبر ز شور دل، غم کرد به دل خانه

طوفان بلا بشکن، این قلب کجا افتاد؟

(۷۲)

خواجه:

هر کس به تمنایی فال از رخ او گیرند

بر تختهٔ فیروزی تا قرعه که را افتد

گر زلف سیاهت را من مشک خطا گفتم

در تاب مشو جانا، در گفته خطا افتد

آخر چه زیان افتد سلطان ممالک را

کو را نظری روزی بر حال گدا افتد

نکو:

فالم چه بود سالک؟ کی اهل تمنایم؟

بی‌قرعه بگو این دل، پیش که و کی افتاد؟

آشفتهٔ موی‌ات من، مشک ختنم گو چیست؟

چون ذره به صحرایی هرگز نه خطا افتاد

بیگانه ز سلطانم، دورم ز گدایان نیز

گر او نظری دارد، با عشق و صفا افتاد

(۷۳)

خواجه:

آن باده که دلها را از غم دهد آزادی

پر خونِ جگر گردد چون دور به ما افتد

احوال دل حافظ از دست غم هجران

چون عاشق سرگردان کز دوست جدا افتد

نکو:

در معرکهٔ غم من، بس صحنه بگردانم

خونِ جگرم طی شد، من از دل ما افتاد

احوال خوشم پیداست، رونق چه بسی در ماست

خود جان نکو کی شد از دوست جدا افتاد؟

(۷۴)


غزل شماره ۱۳۹: دیوان حافظ

خواجه:

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

نکو:

تعین ذات

اگر که دیدهٔ آن مه به جام ما افتد؟

همیشه قرعهٔ فالش به نام ما افتد

مقام ما نبود جز تعین ذاتش

خوش آن که از برِ ذاتش دوام ما افتد

چه جای شرط و تحیر؟ چه جای گفتاری؟

اگر همای سعادت به دام ما افتد

(۷۵)

خواجه:

حباب‌وار براندازم از نشاط کلاه

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتّفاق مجال سلام ما افتد؟

نکو:

نشاط چرخ کله شد به بازی طفلان

خوش آن که غفلت دل از مرام ما افتد

هماره ماه مرادم به طالع سعد است

اگر که سایهٔ لطفش به بام ما افتد

به بارگاه بلندش ز هر دلی راه است

چه می‌شود که به یادِ سلام ما افتد؟!

(۷۶)

خواجه:

چو جان فدای لبش شد، خیال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کزین شکار، فراوان به دام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو، بزن فالی

بود که قرعهٔ دولت به نام ما افتد

نکو:

خوشا لبی که دو عالم چکیده از کنجش

شود به یاد دهانش پیام ما افتد

خیال زلف کمندش ربوده دل از ما

مباد آن‌که دلت در خیال خام افتد!

به او امیدم و، این دلم پی فالی

اگر که عطر وجودش بر این مشام افتد

(۷۷)

خواجه:

ز خاک کوی تو هرگه که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

نکو:

اسیر درگه خاصم به محضر پاکش

مخواه که نام نکو در دهان عام افتد

(۷۸)


غزل شماره ۱۴۰: دیوان حافظ

خواجه:

سِرّ سودای تو اندر سرِ ما می‌گردد

تو ببین در سر شوریده چه‌ها می‌گردد

هر که دل در خم چوگان سر زلف تو بست

لاجرم گوی صفت بی سر و پا می‌گردد

نکو:

آشفتهٔ رخسار

شور و غوغای تو اندر سرِ ما می‌گردد

خود بداند که در این قلب چه‌ها می‌گردد

من که آشفتهٔ رخسار تو بودم از پیش

نک ببین کاین دل من بی‌سر و پا می‌گردد

(۷۹)

خواجه:

هرچه بیداد و جفا می‌کند آن دلبر ما

هم‌چنان در پی او دل به وفا می‌گردد

از جفای فلک و غصهٔ دوران، صد بار

بر تنم پیرهن صبر، قبا می‌گردد

از نحیفی و نزاری، تن جان‌پرور من

چون هلالی است که انگشت‌نما می‌گردد

نکو:

برو از این دو صفت از بر آن جانانه

هرچه او کرده به ما دور وفا می‌گردد

برو از غصه که دور فلک است آسوده

صبر تو کو؟ به کجا کهنه‌قبا می‌گردد؟

جان‌نزاری تو خود بوده ز غوغای دلت

با ریاضت رخ‌ات انگشت‌نما می‌گردد

(۸۰)

خواجه:

بلبل طبع من از فرقت گلزار رخ‌اش

دیر گاهی است که بی برگ و نوا می‌گردد

به هواداری آن سروقدِ لاله‌عذار

بسی آشفته و سرگشته چو ما می‌گردد

دل حافظ چو صبا بر سر کوی تو مقیم

دردمندی است به امّید دوا می‌گردد

نکو:

طبع من بوده ز حق در چمن دلدارم

چه بود برگ و نوا؟ غرق صفا می‌گردد!

برو از لاله و سروی که بود آشفته

هرچه بر دل برسد، خود به رضا می‌گردد

من همه عشق و سلامم به سر کوی تو شد

که نکو در پی تو، نه که دوا می‌گردد

(۸۱)

مطالب مرتبط