شرنگ غم
غزلیات ۱۲۰۱ ـ۱۲۴۰
شناسنامه:
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۷۶-۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۷۳۸۶۴ |
عنوان و نام پديدآور | : | شرنگ غم : غزلیات (۱۲۴۰-۱۲۰۱) |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳ . |
مشخصات ظاهری | : | ۸۸ ص.؛ ۵/۱۴×۵/۲۱سم. |
يادداشت | : | این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است. |
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپای مختصر |
شرنگ غم
پیشگفتار
محبوبان الهی، وجود هر پیاله و درون و برون هر کاسهای را با دید حقی و دل حقتعالی دیدهاند و آن را حقتعالی یافتهاند. حقتعالی عصمت دارد و به کسی ظلم نمیکند. از این رو، محبوبان، یار خویش را جمال هستی و کشور امن دیدهاند:
ای دلبر پاکم تو به من خط امانی
هستی دو عالم تویی و جان جهانی
محبوبان، تمام تعین و تعین تمام کمال را در دل هر پدیده و ذرهای مشاهده میکنند و تمامی کمالات هستی را به صورت یکجا در تمامی پدیدهها مییابند و در این رؤیت، تنها چشم بر هویت حق دارند:
گر عاشق روی همه هستم، همه از توست
بیپرده بگویم، تو هم اینی و هم آنی
آنان لطف وصول و صفای رفاقت و دوستی را تنها در مطلق وجود یافتهاند و کشتهٔ آن صفای عشقِ پاک میباشند. مقام ذات حقتعالی تنها پناهگاه کشندهای است که میشود در بیتعینی مهر و عطوفت آن، آرام گرفت. خنکای آیین عشق و صفای سادگی در آنجاست که لمس و ذوق میشود:
من کشتهٔ یک لحظه وصال توام، ای دوست!
ای کاش مرا از بر این عشق نرانی
آنان به راهی غمانگیز و پر سوز میروند که کسی را یارای قدم گذاشتن در آن هیمنهٔ سخت و درد سهمگین نیست:
دل مرده نیام، گرچه که پیرم ز غم دهر
برد از سر و رویم غم تو، رنگ جوانی!
محبوبان، تمام خویش را به تمام حق باختهاند و چیزی برایشان باقی نمانده است تا آن را به غیری دهند و به هیچ وجه غیری نمیبینند و اگر هم نفس میکشند، آن تعین ظهور حق است که میکشند و روح و روان آنان وصول به هویت بیتعین حقتعالی است:
افسرده نگردم ز سر رنج و غم غیر
تا آن که ببینم تو به من روح و روانی
اعتماد به محبوبان بسیار سخت، صعب و مستصعب است و بیشتر مورد رد و انکار قرار میگیرند. افراد عادی نسبت به گفتهها و کردار آنان دلواپس و دلزده هستند. همنشینی و شنیدن سخن محبوبان، بسیار سخت و به تعبیری، صعب و مستصعب است و جان شنونده را با هر آنچه در روان وی هست، بارها و بارها از او میگیرد:
من مستم و دیوانهام از کفر و بسی شرک
آسودهام از رد و قبول همگانی
عشق پاک و عاری از هر گونه غیریت، ماجرای محبوبان است. زجر و سوز و غم برای محبوبان بسیار شیرین است ودر لهیب غم جانکاه خود، گویی غمی به این شیرینی ندارند. آنان خدا را به وجد میآورند و آنقدر از بلاها استقبال میکنند که هر کسی را به تسلیم میکشند؛ طوری که گویی خداوند هم دیگر نمیخواهد برای آنان بلایی بفرستد:
تنها به تو مایل شده دل، بیخبر از غیر
چون گشته تهی از غم و هر باقی و فانی
محبوبان اگر فریاد «أنا الحق» دارند، همانند گفتهٔ منصور نیست که از انانیت باشد؛ بلکه این هویت حق و مسمای اوست. «أنا» اسم ذات و اسم هویت است که با هر پدیدهای، حتی منصور، هست و این همان است که بر موسی نهیب ندیدن وارد میآورد. محبوبان، نخوانده بر حقتعالی سجده میآورند و هیچ گاه نگاه آنان را به جبل طور حواله نمیدهند؛ بلکه همواره بر دل حقی خویش بوده است که حقتعالی را پیوسته مینگرند، بدون آن که پاره پاره شوند یا به غشوه افتند؛ چرا که هستی خویش را به کلی از دست دادهاند و چیزی ندارند تا آشفته شود و از دست رود:
فریاد «أنا الحق» زنم از سینهٔ پر سوز
منصورم و موسی زدهام بانگ «ترانی»
محبوبان الهی، تمام تعین خویش را در هم شکستهاند و بدون جُبّه و جهت خَلقی و بیتعین شدهاند و جبهای جز ذات و مقام «هو» برای آنان نیست. دل آنان «سینایی» است گسترده در هر جایی، که «طور» رؤیت در آن است:
بیجبّه زنم دم ز حق و دیدن رویش
طور دل من، رسته ز هر ملک و مکانی
تعین، قفسی است بر محبوبان. آنان در مقام تعین، غیر از وصول به ذات بیتعین حقتعالی چیزی نمیخواهند، که او اول و آخر است. وصول به مقام بدون اسم و رسم، ریختن هر نام و نشان را میطلبد و آنان تمامی کمالات خود را به حقتعالی واگذار کردهاند:
ای ماه من، ای شهرهٔ آفاق دو عالم!
بشکن قفسم، رفتهام از نام و نشانی
محبوبان، خلوت پنهان و صفای شکستن تعین را میخواهند و دردی جز فراق و سوزی جز هجر احساس نمیکنند و با آن که خستگی را خسته کردهاند، درد را به ناله و غم را به فریاد وا میدارند. فراق از مقام ذات حقتعالی آنان را خسته و آشفته میسازد! باید توجه داشت دیدن خدا آن گونه که هست و در بلندا و اوج زیبایی که پر هیبت مینماید، تنها توسط محبوبان ممکن است:
جانا ببر این دل به خط خلوت پنهان
آشفتهام و خستهام، این قصه تو دانی!
غم و دردی که محبوبان دارند، بر حقیقت عشق وارد میشود. آن کس که درد عشق و سوز هجر دلش را دریده باشد، معنای این درد شیرین برای وصول و پردهگشایی از رخ زیبای یار را میشناسد:
یا آنکه بکش این همه شوق و شرر دل
یا باز نما بر دل من چهره زمانی
بزم آنان از صبح ازل رونق داشته است. آنان با حقیقتِ بدون تعین همراه هستند؛ حقیقتی که دل و عقلی باقی نمیگذارد تا زبان ظاهر را به شکر ـ که واقعیتی خلقی و فعلی است ـ بکشاند:
برده دل و عقلم ز سر بزم دم صبح
کی بوده نکو درصدد شکر زبانی
* * *
خدای را سپاس
(۳)
« ۱ »
دام محبت
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ کرشمه
و نیز در دستگاه شور و گوشهٔ شهناز مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
دلم با غربت و غم گشته همراه
فراقت میکشد دل را سحرگاه
مرا دوری محبوبان شده درد
ندارم در فراق یار، جز آه
نشد هجر من از حق، از بر حق!
بود فرقت ز من، در گاه و بیگاه
دلم آسوده شد از یکهتازی
چو دیدم دلبری با حشمت و جاه
نکو افتاده در دام محبت
نگو از غم، اگر کوه است یا کاه!
(۴)
« ۲ »
هسته هسته
در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن فعولن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ / U ــ ــ
بحر: هزج مثمن مقصور
به هجرانت منم همواره خوار و زار و خسته
ز دوری تو دل گشته پریشان و شکسته
به غربتخانهٔ دهر تو آزرده شد این دل
که رنج و محنت و غم، در به روی خنده بسته
توهّم کرده صید چهره، این دل در حریمات
شدم حیران ذاتت در صفتها، دسته دسته
رها جان گشته از غوغای باطل، با چنین غم
اگر که حق به همت، در دل و جانم نشسته
بود قُوت دلم از لطف حق، مهر و محبت
خیالم نیز از هر زشتی و آزار، رسته
شده جان نکو با عشق حق، همواره زنده
که او با حق نشسته ذره ذره، هسته هسته
(۵)
« ۳ »
درّه و چاه
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
جهان در دورهٔ ما، پر شد از شاه!
ستم رونق گرفت و کوه شد کاه
شده دانش اگرچه بس فراوان
ولی گُم گشته شخصِ خوب و آگاه
ستم ویرانه کرده خانهها را
شده در راه مردم درّه و چاه
گذرگاه صفا شد بسته یکسر
نمانده سوی خوبیها گذرگاه
جهانْ تاریک و ظلمت شد فراوان
که حتی رفت رونق از رخ ماه
نکو! بس کن، مگو جور زمان را
که رفت از دست پاکان، حشمت و جاه
(۶)
« ۴ »
هستی گواه
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مسدس مقصور
من ز عشق تو بیفتادم به راه
بیخبر هستم هم از ناگاه و گاه
در بر تو گشتهام دردانهای
تا شوی آرام دل، بر من پناه!
در دل ناشاد من هستی امید
شام تاریک مرا هستی تو ماه
عاشقم، دیوانهای شوریده حال
از دلم آید برون هم سوز و آه
جز تو، گشتم دور از نابود و بود
تو به من هستی رخ صبح و پگاه
آفریدی، داده بر باد اجل
آب و خاک و آتشم غرق نگاه!
دوزخ تاریک تو شد همچو روز
از چه رو باید شود رویم سیاه
عشق و مستی برده از جانم رمق
بی سر و پایم، نه کفشم، نه کلاه!
بیخبر از چارهسازیها شدم
در غم دل شد نوای من سهگاه
درد من، سوز غم است و شور عشق
در پی هجرات کشم هر لحظه آه!
من تو را خواهم، نمیخواهم کسی
تو مرا داری، بخواهی، یا نخواه!
من زمینم، آسمانم یا توام
از توام، گر کوه باشم، یا که کاه
بودهام حسن تو، یا نقصی ز خویش
مؤمنم یا غرق انبوهِ گناه
بهر تو شورم، بگو یا تلخِ غم
در وصولم، یا شده عمرم تباه!
شد نکو رخسار پاکات، ای کریم!
من کجا غیر توام؟ هستی گواه!
(۸)
« ۵ »
غوغای عصیان
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــU
بحر: رمل مثمن مقصور
شد شر و شور جهان غوغای عصیان و گناه
میکند غم مردمان را در جوانی هم تباه
چون جهان از خوبی خوبان پریشان گشته است
شد بدیها مرهم درماندگان بیپناه
آفرینش پاک و انسان شد گرفتار دغل!
کرده طغیان و گنه، جان و دلش را هم سیاه
آفرین بر هر که باشد چهرهٔ نور و امید
کنده جان از هر کجی، دارد به خوبیها نگاه
شد نکو بیدار دیدار نگار نازنین
فارغ از عیش جهان دل کنده از خورشید و ماه
« ۶ »
رقص عشق
در دستگاه ماهور و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
شور عشقی به جهان، دلبر مهرویانی
رهبر کشور جان، قبلهگه ایمانی
همنشین مَلَک و همسخن رب جلیل
«لن ترانی» ز تو آید، به حقیقت آنی!
درس «حق» مکتبت، ای بازگشای رخ «هو»!
در برت رقصکنان، هر دو جهان قربانی
عاشق روی مهت آمده ذرّات وجود
غنچه از مهر تو بشکفته به هر بستانی
از سر عشق تو گردیده دو عالم پیدا
فارغ از چهرهای و چهرهٔ بیپایانی
دلبرا، با دم تو «حق» سر غوغا دارد!
جمله هستی ز تو و در تو، جهان شد فانی
شور و شوقی به دل بیهوس خلوتیان
که شفاخانهٔ هر دردی و هم درمانی
مشکل از لطف تو آسان شود، ای بیهمتا!
جلوهٔ خوف و رجای همه اِنس و جانی
بر زبان کی سزد آخر که بیارم نامت؟
چون بهجز نام تو کس نیست سزا، عنوانی
ای نکو! بود و نبود دو جهان جمله از اوست!
خوبی هر دو جهان، جان منی، جانانی
(۱۰)
« ۷ »
حکم تو
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
ای مه آخر تو چرا خانه خرابم کردی؟
غم نهادی به دل و دیده، جوابم کردی
سر و سامانْ همه رفت از سرِ مستی با تو
این چه «می» بود که در جام شرابم کردی
افتد از قول و غزل در همگان سوز و گداز
این چه سِرّی است که با لطف، عِقابم کردی
شرط انصاف نباشد که بسوزانی دل
گو سبب چیست که یکباره کبابم کردی؟
دلبرا، شوق من و عشق تو بیحاصل نیست
گرچه هر بار به صد عشوه تو خوابم کردی
وعدهٔ خلد تو را گرچه که باور دارم
از غم دوزخ خود، غرق عذابم کردی
سرخوشم زین غمِ جانسوز و همین نالهٔ ساز
وه که بیزخمهٔ «شور»ی، تو «رهاو»م کردی
رنگ رخسار تو را دید مگر، این دل گفت:
از چه ای ماه، چنین پر تب و تابم کردی؟
رسم تو کشتن عاشق بود، ای بیپروا!
زدیام آتش و با عشق تو آبم کردی
خون دل میخورم و سوز جگر، جان نکو!
نه که بیصرفه چنین گوهر نابم کردی
(۱۲)
« ۸ »
مادر رنجآشنایم
در دستگاه غمانگیز و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
مادرم ای مهربان! روح و روانم تویی
مظهر لطف و صفا، راحت جانم تویی
مهر تو برده دلم، ای همه حاصلم!
روح منی مادرم، راز نهانم تویی
همسفرم شد دمت در سفر زندگی
در پی شام و سحر، دلنگرانم تویی
جلوه حسن تو شد سایه کردار عشق
صفحه پندار دل، نام و نشانم تویی
جلوه زدی سربهسر، بر همه هستیام
صوت تو آهنگ دل، قول و بیانم تویی
من به فدایت شوم، چهره حسن خدا!
دار و ندار دلم، سِرّ و عیانم تویی
درد تو را دیدهام، از پسِ عمری دراز
خوش برسیدم به تو، علم و گمانم تویی
هستی خود دادهای در پی من بر فنا
تا دم وصل بقا، جان جهانم تویی
ای که تو از لطف «حق»، صاحب اُلفت شدی
از تو صفا دیدهام، روح و روانم تویی
مادر رنجآشنا! جان نکو شد فدات
رحمت حق، بر دل و جان و زبانم تویی
« ۹ »
سوز هجر
در دستگاه نوا و گوشهٔ شهرآشوب مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع لن
ــ ــU ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ
بحر: رجز مثمن محذوف
سوز دل پروانه، گو تو که چه میدانی؟
باشد گرفتاری به عاشق، سوز پنهانی
ظاهر حکایت دارد از غوغای هر باطن
کی آید آرامش به دل، جانا به آسانی؟
شمع و گل و پروانه را بین مست و مغرورند
کی رنجِ عاشق شد، سزای جانِ حیوانی؟
تو بلبل شوریده را خوشنغمه پنداری
غافل از این معنا که او گردیده زندانی
شرح حقیقت مشکل است، از خیر آن بگذر!
سودی نیابی جز همین قول و غزلخوانی
شد قید ما و من، قفس، زندانِ تن این است
زندانِ تن بشکن، رها شو از هوسرانی
سوز جگر شد نوش من، در خلوت شبها
تا در دلم پر شد همین آوای رحمانی
دل رفت از کف در غمِ زیبای بطحایی
تن گشت سست از فُرقتت، ای ماه کنعانی
هر دم نشینم در رهت با محنت و زاری
شاید که آیی در برم، گویم که تو آنی؟!
میسوزم از هجرت، جز این راهی ندارم، آه!
تا آید آن روز و رسد هنگام آسانی
دل آرزو دارد ز «حق» دیدار نازت را
کی میشود خوانی مرا، جانا به مهمانی؟
دل شد گرفتارت، رهایم کن ز هجرانت
جان نکو درد دلم را خوب میدانی؟
(۱۶)
« ۱۰ »
بحر دور از ساحل
در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع لن
ــ ــU ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ
بحر: رجز مثمن محذوف
سر دادن آسانم بود، تا بهر تو دادن دلی
جز هجر تو دلبر ندارم در دو عالم مشکلی
از هجر آن یاران خوشم گرچه شدم غمگین، ولی
از هجر تو دلبر به دل دارم چه شور و حاصلی
دور از نگاه دیگران، میخوان مرا در نزد خود
جز محضر پاکیزهٔ تو مه، ندارم محفلی
سودای تو کرده مرا صد سینه چاک روزگار
در طور سینایم بیا، ناگه به وصف عاقلی
از عمق دل تا حس ظاهر بوده راهی بس بلند
با آنکه این ظاهر نباشد غیر آبی و گلی
بیگانه از عمر دو روزه گشته جان من بسی
فرصت برفت و مانده بر ما در دو دنیا کاهلی
درد من نالان اگر بودی یکی، مشکل نبود
صد درد و اندوه و غمِ دل گشته از این عاقلی
عقلم برفت از سر به عشق تو دلآرا نازنین
دیوانه گشتم بر تو در دریای دور از ساحلی
من عاشقم، عشقی که سوزاند سویدای دلم
آتش بزد کاشانهام را دلربای کاملی
دیوانهام، دارد دلم سودای طنازی تو
کی چاره سازد آتش جان مرا یک حایلی
غیر از لقای تو مرا بیهوده میسازد بلی
دیگر نکو را کی مجال سادگی و باطلی
(۱۸)
« ۱۱ »
زادهٔ زهرا (عج)
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
جانم به فدای تو، که با لطف و صفایی
در بین خلایق تو سخی، اهل سخایی
در عرصه که هر کس هنری دارد و کاری
تو عین هنر، چهرهٔ هر چهرهنمایی
در وصف کمال تو قلمها بِشِکسته
عالم شده در بند تو، اما تو رهایی
باشد ز پدر تاج کرامت به سر تو
چون زادهٔ زهرایی و هم سِرّ خدایی
من وصف جمالت نتوانم که نمایم
برتر ز همه عالم و از هر من و مایی
تو جلوه کنی در همه عالم به سَر و سِرّ
جانها به فدایت که همان اصل وفایی
با شور و شعف از تو سرایم غزل عشق
ای مه بنما چهره، که جان را تو ضیایی
سوزم ز فراقت، نه که یعقوب تو هستم
یوسف به فدای تو که مصداق صفایی
از دوری رویت شده سرگشته چنین دل
تا کی تو ز عشاق دلافگار جدایی؟!
جز کنج لبت نیست مرا بوسهٔ همّت
گردیده نکو در سر کوی تو هوایی
(۲۰)
« ۱۲ »
جام صهبای ازل
در دستگاه غمانگیز و گوشههای زمزمه و حزین مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
امشب به کوی عاشقان، فریاد و واویلاستی
از غم جهانِ اِنس و جان، در سوگ و در غوغاستی
گو تشنگانِ عشق را هنگام سرمستی رسید
چون جام صهبای ازل با حضرت زهراستی
شاه شهیدان بیامان، راهی راه «حق» بود
شاهی که نور بیحدش، با نور «حق» آراستی
شاه شهان، سلطان دین، بر انس و جان باشد امین
هنگام سوگ ماتمش، محشر بهپا برخاستی
از قهر «حق» آتش بهپا شد بر زمین کربلا
شور و نوای عاشقی، در دل از او برجاستی
در سوگ آن نور خدا، دل شد سراسر پر نوا
از اوج کرّمنای «حق»، او حضرت والاستی
بر هر دو عالم رهبر است، عشاق را او سرور است
در عشق «حق» بر مؤمنان، همواره او مولاستی
هر کس از او گوید سخن، اشکش روان گردد علن
چون شاه مظلومان به حق، فرزند اَو اَدناستی
فردای محشر چون شود، گردد شفیع مؤمنان
جانم به عشق شاه دین، قالوا بلی گویاستی!
سِرّ ازل، رمز ابد، تنها سزد آن حضرتش
از طینت او شد نکو، چون این جهان برپاستی
(۲۲)
« ۱۳ »
سینهٔ سوزان
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
ای دل، بیا تا رو کنم از رمزِ یک رؤیا، کمی
اظهار «های» و «هو» کنم، از دل کنار همدمی
آخر بیا و چاره کن، این سینهٔ سوزان من
مهمان کن این آواره را، هم بر نگاه خود دمی
هرگز نباشد در دلم، جز سوز و هجرت، ای عزیز!
یک پرتو از لطف رخات، دیوانه سازد عالمی
چیزی ندارم جز غمت، در پهنهٔ صحرای دل
با این همه ژرفای غم، دل هست غرق خرّمی
هر دم نظر کردم به خود، نامد به یادم جز غمت
گفتم به دل، با من بگو: از چه تو هر دم در همی؟
گفتم: چرا غم اینچنین زد شیشهٔ عمرم زمین؟!
گفتا برای آنکه تو، محزون شوی از ماتمی
جانا چه بیپرده سخن گفتی همی در گوش من
ای از تو هر رنج و محن، هر ماتم و درد و غمی!
شد شمع جمعت باطنم، پروانهٔ آتش منم
غمخانه باشد این تنم، زخمم نیابد مرهمی
گفتی: بده! سر دادمت، صد جان و پیکر دادمت
هر آنچه میخواهی ببَر، با دین و ایمانم، همی!
جانم فدای جان تو، کی هست جان در شأن تو؟
هستی بود قربان تو، از جن و حور و آدمی
تا با تو جان شد آشنا، آتش بزد بیگانه را
سر کردهام با قهر تو، از لطف گو با من کمی
عشق تو چون آمد به دل، جان نکو شد خود خجل
ناگه میان نقش دل، دیدم نشسته محرمی
(۲۴)
« ۱۴ »
سوز و غم
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ نغمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
غم و سوز و فراق و محنت و خواری و تنهایی
من و شمع و گل و پروانه و فصلی تماشایی
سرور و شادی و ناز و نگاهِ حیرتآمیزم
شد از آن فتنهٔ چشمت، پر از این شور و شیدایی
شکست و شیون و مِحنت، زیان و آه و سوز و غم
شده ارزانی این دل، ز فرط عشق و رسوایی
پلیدی و بدی و زشتی و تاریکی و ظلمت
در آن دل میکند غوغا که مانده در من و مایی
بزرگی و سخا و جود و لطف و رحم و عزّت را
به یاد آور هم از آن دلِستان، مصداق زیبایی
وفا و مهر و رَوح و راحت و رونق از او در من
ولی در جان من مانده غم و اندوهِ تنهایی
ظهور و روشنی و عیش و صافی و صفا هر دم
شده وصف منِ خاکی، از آن روح اهورایی
ادب در بارگاهش دوری از ترس و توهّم شد
سرم از عشق بر دار است، از این حور تماشایی
روم با عشق و شیدایی، سمندَروار در آتش
نمیترسم، چه باک از دوزخ و آن نار عقبایی
چه گویم من از آن زیبا، که از ما برده دل یکجا
نکو! شیون مکن از سختی این عشق غوغایی
(۲۶)
« ۱۵ »
به گمانم تو همانی
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
جانم به فدای تو که خود عین جهانی
سرتاسر هستی ز تو رمز است و نشانی
آشفتهام از طرهٔ گیسوی تو، ای یار!
آشفتهترم کن که خودت هم پی آنی
من عاشق آن روی دلآرای تو هستم
با عاشق خود لطف چنان کن که تو دانی
تو دلبر سیمینبر طرّاری و طنّاز
در جان و دل تشنهٔ من آب روانی
من از لب تو خونِ جگر میخورم و بس!
شاید ببرم از دل خود عقده، زمانی
سرتاسر هستی شده روی تو دلآرام
خوش مانده نظرگاه من از خط کمانی
من زنده به دیدار توام، ای مه خوشروی
تو روحفزای دل هر پیر و جوانی
شادم ز جمال خوشِ آن ماه پریروی
هر چهره که بینم به گمانم، تو همانی
غم در دل من، از سر هجر تو به پا شد
شد ابر سیه، از خطر سیل نشانی
صنع دو جهان از اثر دوست بدیع است
خیر است ظهور تو، چه عالی و چه دانی
گفتم به دلم سِرّ نکو را نکنی فاش
مُهری به دهانم زد و بگشود معانی
(۲۸)
« ۱۶ »
شرنگ غم
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)
مستفعل مفعولن مستفعل مفعولن (عروض نوین)
ــ ــ U / U ــ ــ ــ / ــ ــ U / U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب
این سبحهٔ صد دانه، تا چند بچرخانی؟!
انسانی و دور از «حق»، آلودهٔ نادانی
کی بوده تمنا از مثل تو خسیس آسان
زیرا که ز راه «حق»، پیوسته جدا مانی
دیوی و دو صد نخوت، در جان تو پنهان است
از مجد و شرف دوری، عفریتی و ظلمانی
با تو چه بگویم از، اسرار دل عاشق؟
پاکی و صفای دل، نبوَد به رجزخوانی
مست می نابم من، ساغر به سرم بشکن
پر کن دل از این باده، یکباره به آسانی
ذکر دل من جانا، جز عشق تو چیزی نیست
«حق هو» کنم و «هو حق»، جانانی و هم جانی
درد و غم و رنج من، یکسر ز فراق توست
هستم پی وصل تو، باشد که نرنجانی
از غیر اگر رَستم، با وصل تو سرمستم
هستی تو شد هستام، در ظاهر و پنهانی
ما شور و شرنگ غم، ریزیم به پیمانه
شاید که تو هجر از ما، یکباره بگردانی
شد از رخ مستورت، لعل لب تو پیدا
ای کاش که همواره، پیدا بشود آنی
هر لحظه نکو خواهد، آن چنگ و رباب و می
تا پرده کشد از رخ، آن دلبر نورانی
(۳۰)
« ۱۷ »
غم دردآشنا
در دستگاه شور شیراز و گوشهٔ غمانگیز مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
به دل دارم غمِ دردْآشنایی
دلم پر درد و دردش از جدایی
صفا و سوز و درد و فرقت و غم
همه در سینهام شد کربلایی
نوای هر دلی هست از سرِ درد
نوای درد من شد بینوایی
فراوان میکشد با سوز، سازش
دل و جان را هزاران رهنمایی
به عشق ظاهر و غوغای پنهان
گدا هم میکند هر دم، خدایی!
گرفتار دلآرامی شدم باز
که شد بند غمش عین رهایی
همه عالم ظهور اوست یکجا
بیا بگذر خود از فکر دوتایی
ز روی او گرفتم هر حجابی
مگر گیرم ز رخسارش صفایی
به او گفتم: جمالت شادِ شاد است!
به هر شادی نهفته ماجرایی
نکو شد مست و رست از هرچه که هست
که در دل نیست جز صوتت صدایی
(۳۲)
« ۱۸ »
خطی به دلتنگی
در دستگاه غمانگیز و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعلن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ
بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف
نگاشتم به زمانه، خطی به دلتنگی
برای آنکه بماند ز من سیه رنگی
دلم گرفته اگرچه در این سراب جهان
نخوردهام غم نامی، نه غصهٔ ننگی
جمال عالم و آدم فدای تو کردم
شده به عشق تو ثابت، چه رومی و زنگی
همیشه بود و نبودم فدای زلفت باد
مگر که بر خم گیسو، زنم دمی چنگی
سفیر هر نفسم میدهد فغان از دل
دل از فراق تو سر را زند به هر سنگی
فراق ماه رخات برده تاب دل از من
بزن که از دل تنگم برآید آهنگی
مرا مباد دمی زیستن جدا از تو
که غیر دوست ندارم مرام و فرهنگی
بریدم از سر و جان و دل و دو صد عالم
که غیر تو نه بدیدم، ز سالِم و لنگی
منم اسیر تو، خود را به عشق میبازم
خمار و مست توام، بی شراب و بی چنگی
همیشه در همه دم طالب تو میباشم
برای وصل تو دل زد، حُدی به اورنگی
نکو امید به وصل تو بسته در هر حال
که بس بود به دلم داغ هجر و دلتنگی
(۳۴)
« ۱۹ »
جمال هستی
در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)
ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب
قالب: غزل دوری
دیوانهام ز عشقت، دلدار من کجایی؟!
راحت نگیرم آسان، هرگه به دل درآیی
من عاشقم به زلفت، معشوق دلربایم!
مُردم هم از فراقت، فریاد از این جدایی
هرچه نظاره کردم، غیر از تو را ندیدم
بر هر دری زدم سر، با شیوهٔ گدایی
طاقت ندارد این دل، ما را رها مکن، آه!
تا کی رود دل از خود، هم در پی صدایی
دیدم تو را به خلوت، بیهر حجاب و کسوت
غرق تنعّم و ناز، آکنده از صفایی
دیدم جمال هستی، جز تو نشد نمایان
ماییم و شور عشقت، در سینه تا رهایی
هر ناروا روایم، هر ناسزا سزایم
شد ذکر «های» و «هویم»، فارغ ز ناروایی
دیگر چه جای حرفی، یا آنکه شکوه از غم
راضی من و تو از هم، هر دو به دلربایی
بر پای تو نهم سر، تنها تویی، تو دلبر
بیزارم آشکارا، از خرقهٔ ریایی
دل برگرفتم از خود، از بیش و کم رهایم
از هر سخن مزن دم، تنها تو پیش مایی
جانا نمانده در دل، رنگ و نشانی از غیر
جز آنکه جانم آخر، هر دم ز دل زدایی
ای تو همه وجودم، شد روشن از تو بودم
جز تو نمانده در دل، هم نوری و ضیایی
هرگز به گوش جانم، در ظاهر و نهانم
نشنیدهام همه عمر، از غیر تو نوایی
وحدت شده شعورم، از هر دویی بهدورم
جان شد نوای شورم، با بانگ آشنایی
از غیر تو گریزد، جان نکو همیشه
چون مینوازی ای یار، خوش نغمهٔ رهایی
(۳۶)
« ۲۰ »
ندای حق
در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
شبی در حال خوش بودم، ندا بر من شد از ماهی
که شو آگاه و برخیز و بکن غوغا اگر خواهی
شدم آگاه از غفلت، رها گشتم ز هر سستی
به رقص آمد سَر و سِرّ، در دل از هر کوه و هر کاهی
میان قلبِ «حق» رقصیدم و چرخی زدم سرخوش
تو گویی «حق» به رقص آمد، نه با قصدی، نه در راهی
کشیدم سر به خلوتها، در این سینه چه بیپروا
زدم از ذکر «هو حق» دَم، دمادم، نه گه و گاهی
عجب شوری، عجب حالی، به دست آمد از این دولت
که سرمست از همه هستی، شدم در عین آگاهی
همه لذت شده ذکر و، همه دولت شده آهم
چنین کسوت کجا، کی دیده بر خود لحظهای شاهی؟!
بریدم از همه، فانی شدم، مست بقا یکجا
که تا در چهرهٔ شادم بشد رخسار آگاهی
سراسر رونق دنیا رسید از شمّهٔ رویاش
بنازم روی نازش را، که از دل برد هر جاهی
بهجز دیدار روی تو عزیزِ ناز و بیمانند
نباشد در دلم غیری، ندارد دل دگر آهی
نکو! رونق بجو از «حق»، بِبُر از غیر، دل یکجا
به ذکر دل بیا «حق» جو، رها کن آمر و ناهی
(۳۸)
« ۲۱ »
خطّ حسن
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
جانا تو خدایی و به «حق» لایق آنی
این هست یقینم، نبود ظن و گمانی
تو عین کمالی و کمال از تو رسیده است
عالَم شده خود بر خط حسن تو، نشانی
تو اولی و آخری و هرچه که هستی است
تو باطن هر سِرّی و همواره عیانی
تو چهرهٔ هر ذره و هم ذره کشانی
تو ثابت و هم مُثبِتِ هر خُرد و کلانی
یا رب، تو الهی و تویی قدرت مطلق
من بندهٔ عاصی، تو همه لطف و امانی
بیتو نه منم من، نه عیان بوده من و ما
با تو شدهام ساکن هر ملک و مکانی
تو لطف به من میکنی از هر طرف، ای دوست!
تلخی تو شیرین و تو شیرینتر از آنی
من عاشقم و مست و منم زندهات، ای یار!
از عشق وصال تو، منم مست معانی
هر داغ رسید از تو، خریدم به دل و جان
جان را بنهادم، که تو خود جان جهانی
بر من برسد هرچه ز تو، راضی و شادم
من زندهٔ حکم توام و هرچه که دانی
لب بستهام از شِکوه، نه در بند سؤالم
دیوانهٔ تو هست نکو، او به تو فانی
(۴۰)
« ۲۲ »
هیهات
در دستگاه شور و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دل به دست آر، نه بشکن دل هر دلداری
گرچه سنگ است و سبو، یا که گُل است و خاری
نظری بر دل خود کن، که چهها میخواهد
به دل و جان دگر کس مرسان آزاری
ظاهر سخت دل آن نیست که داری در سر
از درون، صد گل ناز است، اگر هوشیاری!
ناز سنگی بِکشی، جور تو را میکشد او
ورنه سنگی، نه گُلی، تا که در این انکاری
به گمانم تو فقط شیشه و سر میبینی
جام دل میشکند مثل حباب، انگاری
گر نداری تو به دل مهر و محبت، ای وای!
با همه ویژگیات کمتر از این دیواری
مهر و پاکی و وفا گرچه ز رونق افتاد
میتوان دید به خوبان جهان هر باری
من که دیدم گل زیبای محبت بسیار
شده دل از غم هجر رخ تو بیماری
جز خدا قصهٔ لطف از دگران هیچ نگو
خود از او هست، اگر دیده کسی هم کاری
گر وفا هست بگو پس خط آزار از کیست؟
صاحب سِرّم، اگر راز به من بسپاری
هر دو عالم به همه رنگ و رخاش دیدم، لیک
نیست افسوس به غیر از سخن و گفتاری!
شد نکو عاشق فرهیختهٔ هر خط خوب
شد بدی دلِ خس، مایهٔ هر غدّاری
(۴۲)
« ۲۳ »
روش زندگی
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
اگر دشمن نسازد با تو، ای دوست!
مبادا این که با دشمن بسازی!
حیات آدمی جنگ و ستیز است
نهیبی زن، تو خود کن تاخت و تازی
نگردی رنجه خاطر از عدو، هان!
بهپا خود را، که در پیشش نبازی
همه عمر تو سرتاسر خروش است
خروش خفته در غوغای رازی
مگو جز وصف مردان الهی
اگر اهل دعایی، یا نمازی
بکوش ار زنده میخواهی بمانی!
وگرنه کشته خواهی شد به بازی
ز دشمن گر گریزی، سویت آید
اگر حمله نمایی، سرفرازی
بزن بر فوج دشمن بیمحابا
نترس از کوتهی، یا از درازی
بَرَد آن کس که ترس از دل بگیرد!
نمان، خود در میانِ خوف و آزی
سر از تن، تن ز سر، راحت ستانی
اگر که عاشقی یا دلنوازی
جهان باشد سراسر یک حقیقت
نگنجد هم در آن فکر مجازی
رها کن عیش و نوشِ بی سر و ته
شده آلات جنگی، چنگ و سازی
بزن بر فرق دشمن، بیمحابا
رها شو، گر که اهل سوز و سازی!
بهجز «حق» بر سرم، میری ندارم
نکو دل داده خود بر بینیازی
(۴۴)
« ۲۴ »
سیمای خودپرستی
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)
ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب
هر دورهای، زمانی، باشد به رنگ و رویی
هر کس درون جانش، افتاده خُلق و خویی
دل در پی حیاتش، شیدا شده است و واله
هر چهره نقش و رویی، دارد ز چشم و مویی
هر تن درون نفس و نفس است در جهانی
هر سینه در هوایی، هر دیده خود بهسویی
گه بر فراز هستی، گه در حضیض یک دل
گه در سکوت کامل، گه غرق گفت و گویی
در سرسرای هستی، جای تو بس بلند است
تا آنکه در همه دم، مشغول «های» و «هویی»
گاهی تو بیاساسی، گاهی اساس هستی
میدانِ دهر را تو چوگان، یا که گویی
سرحلقهٔ کمالی، در آدمیت خود
دریا و نهر و رودی، سرچشمه یا که جویی!
در دست دلبری خوش، هر گل صفایش از توست
هر غنچه دارد از تو، هر لحظه رنگ و بویی
جان تو غرق سوز است، سوزش همه کرامت
در این همه غم و سوز، دل دارد آرزویی
سیمای خودپرستی در چهره گرچه داری!
دارد کنار آن مه، هر ذره آبرویی!
راز نکو نگه دار، ای دلبر دلآرام!
سودای «حق»پرستی با ناکسان مگویی!
(۴۶)
« ۲۵ »
جمال ماه تمام
در دستگاه اصفهان و گوشهٔ کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعلن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ
بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف
نموده قامت من خم، جمال زیبایی
که جانِ جانِ من است آن نگارِ رؤیایی
فروغ صبح ازل شد رخی ز انوارش
جمال ماه دلآرا، چگونه بِستایی؟
مقام حسن و جلالش، نه طَرف بازار است
بزن صلای رهایی، به شوق شیدایی
نگار مست و غزلخوان من ندیدی؛ چون
که هست بیهمه صورت، رخاش تماشایی
حجاب صورت و سیرت بریدهام از خود
نظر نما که ببینی، تو بیسر و پایی!
دریده جامه به تن او، که هرچه بادا باد
مگر ندیدهای آن لخت و عورِ هر جایی
بود عزیز من آن شهرهای که در آفاق
هراس و شرم ندارد، ز هر من و مایی
دریده ستر و حجاب از وجودِ خود یکسر
همیشه فارغ و غافل شده ز رسوایی
بود انیسِ غمِ دل به خواری و غربت
عجب رفیق شفیقی به وقت تنهایی
نموده زلف پریشان خود به هر غیری
نبوده چون که برش پردهای و پروایی
حریف من بود آن یار، هر طرف، هرجا
نه صدر و ذیل پذیرد، نه فکر و فردایی
کرشمه دارد از او هر نگار بیپروا
ز بهر عشق رخاش، دل نموده غوغایی
بیا ببین چه جمال و چه قامتی دارد
که میتراود از او، بوی عطر و شیدایی
نکو! نگو تو دگر قصهٔ لطیفآباد
که هست دلبر ما شورِ هر دلآرایی
« ۲۶ »
سَر و سِرّ
در دستگاه راست پنجگاه و گوشههای زنگوله و نغمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
کجا دانی سَر و سِرّی، کجا دانی که میدانی؟!
تو بیبهره ز هر سِرّی، تو دور از راز سبحانی
بود عالم همه سِرّ و از آن شد بیخبر، آدم
کجا علم و چه کس عالِم، که دیده حق به آسانی؟!
سراسر درس و بحث است و فراوان فن و هم بازی
اگرچه در میان آید، به نام علم و عرفانی
سراسر ظن و وهم و شک و ریب است و تباهیها
هر آنچه دانی و داند، سراسر جهل و نادانی!
اگر بحث ادب باشد: سکون و فتح و کسر و ضم
اصول و فقه و عرفان و کلام و فنِ پنهانی
مدار علمها قیل است و قال و رسم و حد و بس
که در اینها بود اعلم، همان ابلیس شیطانی
بهجای علم و عرفان هست در تو فخرِ این معنا
کجا دانی، نداند این حقیقت نفس ظلمانی؟
سر از پا بیخبر از پیش و پس، واماندهای در گل
اگرچه ظاهرت گوید که با فضلی و انسانی
تمام این همه عنوان و قیل و قال در دنیا
بود از نفس دون تا که اسیر لقمهای نانی
همان قرآن که وحی است و بود سِرّ همه عالم
کجا دانی از آن رمزی، مگو که اهل قرآنی؟!
ز عرش و فرش و از کرسی، قضا و هم قدر گویی
ز علم و عین و حق حرفی، به حکمش تو رجزخوانی!
ز سِرّ و از خفا و هرچه بوده یکسر از اَخفا
تو را شعر شد و قولی، چه شد باقی؟ که شد فانی؟
نه این طمس و نه آن محو و دم محقش(۱) بود دنیا
بهدور از این معانی، بیخبر از گوی و میدانی
- طمس، محو و محق، سه منزل از منازل سالکان است. شرح این منازل را در کتاب «سیر سرخ» که گستردهترین شرح بر «منازل السائرین» است، آوردهایم.
« ۲۷ »
جمال دلآرا
در دستگاه راست پنجگاه و گوشههای زنگوله و نغمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
مرا دل بوده سر تا پا همه غوغای رحمانی
رها شد جان ز هر کثرت در آن پیدای وحدانی
به دل در فرصت دیدن، طلب کن بیمحابا تو
جمال آن دلآرا را، بهدور از هر غزلخوانی
سَر و سِرّ همه عالم، بود ذات حق و هستی
بود سِرّ هر آن چیزی وجودش چون که شد بانی
همه عالم بود ذاتش، اگرچه هست خود واحد
چه خواهی تو؟ چه بیند دل؟ چه میدانی چو حیرانی؟!
همه اسرار «حق» را «حق» نهاده در دل اهلش
همه پیچ و خم و بیش و کم و پیدا و پنهانی
گزیده جلوههای «حق»، کشیده ظاهر از باطن
که ظاهر خود بُوَد باطن، به عارف گر شد ارزانی
اگرچه بس مگو دارد دل هر ذره در هر آن
ولی گویا نخواهد گشت ظاهر جز به عنوانی
نکو کم گوی از این معنا، به بزم ناقص دنیا
که اهل سِرّ خموشند و رها از هر غزلخوانی
(۵۰)
« ۲۸ »
رها از من و ما
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
گرفتار آمدم، اما نمیترسم ز تنهایی
رها از هرچه قید و بندم و از هر من و مایی
رها کن رونق دشمن، نمیداند چه میسازد
نمیداند که مانده ناتوان از درک زیبایی
مگو هر ناروا بر من، مگو از چهره باطل
کمال این بس که دارم دشمنی بس پست و هر جایی
خط شطح(۱) من این شد که ندانی تو غم ما را
نبینی در زمان همچون منی هرگز تو دانایی
من آن گوی بلند «حق» ربودم از صف میدان
کجا دارد شب و خلوت، چو من یار توانایی؟!
شده روز و شبم دایم بُروز جلوهای از «حق»
نوای من رباید رونق بازار هر نایی
نخواندی حرفی از عشق و ببین عشقم به سر باشد
نِهای لایق که برخوانی ز عشق «حق» الفبایی
به جان خود رسیدم بر همه پیچ و خم باطن
به هر سوی دلم باشد گلِ رخسار پیدایی
ندارم باک از این دنیای پر خوف و خطر، جانا!
رهایم از همه ناسوت و هر پایین و بالایی
کجا در جانم از سردی باطل هست اندوهی؟
که دورم از غم و اندوه و هیچم نیست پروایی
نکو، آزاده عشق است و فارغ باشد از باطل
نه در دل هست پروایی، نه در سر، فکر دنیایی
- شطح، زمینه عملی سالک است که اگرچه ظاهری خوش ندارد، باطن آن بیاشکال است.
« ۲۹ »
آزادهٔ عشق
در دستگاه ماهور و گوشهٔ چارپاره مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
من آن آزادهٔ عشقم که در من نیست پروایی
رهایم از دویی و فارغ از هر ترس و رسوایی
دلم امن است از «حق» و امید لطف او در سر
ولی این سینه دارد از سَر و سِرّش چه غوغایی
کجا نالد دل نالان من در نزد غیر «حق»؟
که دارم در دل از باور، یقینی پاک و دریایی
رهایم از غم یار و کس و خویش و تبار خود
گریزان از همه باشم، گرفتارم به تنهایی
چو دل بستم به عشق «حق»، میان شهر مهرویان
ندیدم در دو عالم، غیر آن دلبر به زیبایی
نباشد غیر او یار و ندارم غیر او سرور
مرا یکسر «علی » یار و «علی» شور است و شیدایی
«علی» چشم و چراغ من، «علی» میر شجاع من
«علی» نور و شعاع من، به دیده داده بینایی
صدای «حق» همه شد او، بود نطق علی «حق هو»
نکو را «لَیسَ الاّ هو»، شده ورد خوشآوایی
« ۳۰ »
سودای تو
در دستگاه ماهور و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
سودای تو دارم به دل و دیده که دانی
آتش زده بر جان، شرر عشق نهانی
شیرازهٔ بودم شده یکسر شرر تو
آتش زده دل را هوس دیدنِ آنی
ما را نبود جز به تو عشق و سر و سِرّی
از شوق وصالت شده دل غرق جوانی
در آتش عشق تو ببین جان و دلم سوخت
خاکستر جانم شده از عشق، نشانی
ای دلبر طنّاز من، ای ماه پریروی
کی نزد خودت این دل بیمار، نشانی!
برخیز و بیا در بر من، ای مه زیبا
آسوده نیام از غم عشق تو، زمانی
دیوانهٔ روی تو شدم گر همهٔ عمر
دیوانهکشی رسم تو شد، این تو بدانی
من واله و حیران همان قامت نازم!
هر لحظه قیامت شده در چشم، عیانی
ایمان من و کفر تو گردیده همه «حق»
ای مأمن هر کفر، به جانها همه جانی
زیبایی عالم بود از جلوهٔ رویت
تنها نه نکو مست تو شد، بلکه جهانی!
(۵۵)
« ۳۱ »
تو همانی
در دستگاه دشتی و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
ای دلبر پاکم تو به من خط امانی
هستی دو عالم تویی و جان جهانی
گر عاشق روی همه هستم، همه از توست
بیپرده بگویم، تو هم اینی و هم آنی
من کشتهٔ یک لحظه وصال توام، ای دوست!
ای کاش مرا از بر این عشق نرانی
دل مرده نیام، گرچه که پیرم ز غم دهر
برد از سر و رویم غم تو، رنگ جوانی!
افسرده نگردم ز سر رنج و غم غیر
تا آنکه ببینم تو به من روح و روانی
من مستم و دیوانهام از کفر و بسی شرک
آسودهام از رد و قبول همگانی
تنها به تو مایل شده دل، بیخبر از غیر
چون گشته تهی از غمِ هر باقی و فانی
فریاد «أنا الحق» زنم از سینهٔ پر سوز
منصورم و موسی، زدهام بانگ «ترانی»
بیجبّه زنم دم ز حق و دیدن رویش
طور دل من، رسته ز هر ملک و مکانی
ای ماه من، ای شهرهٔ آفاق دو عالم!
بشکن قفسم، رفتهام از نام و نشانی
جانا ببر این دل به خط خلوت پنهان
آشفتهام و خستهام، این قصه تو دانی!
یا آنکه بکش این همه شوق و شرر دل
یا باز نما بر دل من چهره زمانی
برده دل و عقلم ز سر بزم دم صبح
کی بوده نکو درصدد شکر زبانی
(۵۷)
« ۳۲ »
دمبه دم
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
گشته دنیای دنی مقصد هر ناپاکی
زشت و بیمغز و تهی هست و ندارد باکی
میفریبد همه را هر که به رنگ و بویی
شده زین کهنه حریف، عالم و آدم شاکی
شد فنا هر غزل نغز که بیتش ز دل است
باطن زشت جهان باشد از آن خود حاکی
روزهایش همه شام است و شبش ظلمانی
آسمانش چو زمین هست هماره خاکی
دمبه دم میرود و میبرد از هر کس دم
گو چرا خیر و خوشی گشته پر از غمناکی
لذتش بین که چه کوته بود و بیبنیاد
غوره هم نیست به دنیا، چه رسد بر تاکی!
کمتر است ارزش آن از کف صابون در کف
کامِ دل میدهد آن را که بود دلاّکی
ظاهر خوش خط و خالش همه بی مغز و تهی است
گرچه این گِل به جهان کرده گریبان چاکی
کی بیرزد به پشیزی که بگویم همه این
خیمه و شمع و چراغ است نهان در ساکی
فهم آن مشکل و بودن به مقامش آسان
گر بیابی خبر از باطن آن، چالاکی!
رفته مهر «حق» از آن، مانده به جانش باطل
خود نکو بین، اگرت هست دلی افلاکی
(۵۹)
« ۳۳ »
جانم به فدای تو
در دستگاه دشتی و گوشهٔ سلمک مناسب است
وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ مفعولاتن
ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ ــ ــ
مفعول مفاعلن مفاعیلن فع
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب
تو چهرهٔ باطنی و خود پیدایی
بر ما تو امام و سرور و مولایی
من پیر غلامِ توام ای مولا جان!
من دیدهامت که هر زمان با مایی
تو صاحب و سروری همه عالم را
مستِ رخ زیبای تو هر زیبایی
ممکن شود از چشم توام دیداری؟!
ای نور دو چشم من و هر بینایی
مظلومی و بر ستمگرانی دشمن
هم یاور مظلوم به هر غوغایی
در ملک و مکان تویی بقای هستی
جان باد فدایت که چنین والایی
حق جلوه نمود و تو شدی ظاهر او
با آن که یکی هست، تواش همتایی
در کنگرهٔ قسمت «حق»، قاسم تو
آیینهٔ حق به گنبد مینایی
ای شیر خدا، حیدر کرّار، علی علیهالسلام
معراج تویی، طور تویی، سینایی!
تو صاحب ذوالفقاری، ای شیرافکن
دین از تو گرفته رونق و معنایی
لبیک «حق» از تو شد به معراج بلند
بر چهرهٔ حق تو صورت و سیمایی
با آن که نگویمت «خدا»، مولا جان
حقی به نکو و خود به حق آوایی
(۶۱)
« ۳۴ »
غزل حسن تو
در دستگاه شور و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
دلبر دیر آشنا! راحت جانم تویی
ای مه ملک وفا، روح و روانم تویی
کشتهٔ عشقت منم، دادِ من از خود سِتان
چون به توام مبتلا، سِرِّ نهانم تویی
غیر تو دلدار من، خواهش دل نیست کس
تشنهٔ رویات منم، رشتهٔ جانم تویی
من نشنیدم به دل، جز غزل حسن تو
عشق تو دیوان من، شور بیانم تویی
جز تو ندیدم به دل، هیچ امیدی دگر
نام تو آرامشم، ورد زبانم تویی
عقل برفت از سرم، هوش و حواسم کجاست؟!
هوش و حواس منی، حدس و گمانم تویی
با دو جهانم چه کار، بیخبر از آدمم
عمر منی ماه من، جان جهانم تویی
سوز من از عشق تو، درد من از دوری است
رفته دلم از میان، با همگانم تویی
هست نکو منتظر، آه کجایی، بیا
ای مه دیرین من، نام و نشانم تویی
(۶۲)
(۶۳)
« ۳۵ »
دل و دل
در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
«دنیا نیرزد آن که پریشان کنی دلی»
گُل گوی و کم ز گُل تو مگو گر که عاقلی!
هستی آدمی دل و، دل هست ظرف عشق
هشدار، مشکن دل و گل یا که بلبلی
گر پا نهی به ظلم و ستم در مسیر کس
آگاه میشوی که خود از قوم باطلی
گر دل درون سینهٔ تو عشوه میکند
تو زندهای به عشق و صفا، همدم گلی
دانا کسی بُود که تبسم کند به خلق
پرپر کنی اگر که گلی را، تو جاهلی
در ملک عشق خواهی اگر جاودان شوی
بردار دل ز هر دو جهان، ورنه غافلی
قوس وجود تو به کمانش کشیده دل
دریای هستیات زده پهلو به ساحلی
در دل تو خانه کن، به امید وصال حق
گر مرد راه و عارف و رندی و کاملی
عرش خدا بود دل مؤمن، بدی نکن!
بر منتهای رحمت حق، گر که مایلی
مشکن دل کسی که درونش بود خدا
مشکن دل نکو، ندهد بر تو حاصلی
(۶۵)
« ۳۶ »
خاکنشین
در دستگاه افشاری و گوشهٔ ضربی شش هشتم مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
رونقِ یاسمن و سرو و گل و ریحانی
عاشق روی توام، راز دلم میدانی
به هوایت ز ازل باده کشیدم ای دوست
آفرین بر تو که هم حقی و هم رحمانی!
محو روی تو شدم، باده شکستم از شوق
بیخبر از دو جهان دلبر من، یزدانی
آفرین بر قلم صنع تو ای جلوهفروش
که کشیدی به دلم تیغ، بسی پنهانی
من همانم که تویی؛ نه، تو همانی که منم
از برت دور نگردم به دمی یا آنی
فارغم از دو جهان، خاکنشینِ درِ تو
رفته از جان و دلم، هر نفسی، هر جانی
عمر بیهوده کجا رفت؟ بده فرصت وصل!
بهر دیدار تو خواهم که شوم قربانی
بیخبر از دو جهان گشت نکو در بر تو
تا به نزد تو شود نغمهکنان، خود فانی
(۶۶)
« ۳۷ »
بمیرم
در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
همه دم در دلم، جانا عیانی
پس از عمر فراوان هم، همانی
جهانسوزی ز چشم تو، دل آموخت
تویی سوز و تویی عشق جوانی
خمیده قد من از قامت تو
که جانم را همیشه جان جانی
کجا داند مَلَک راز من و تو
که سودای دو عالم را تو دانی
چو دیدم روی ماهت را به خلوت
بگفتم باد قربانت، جهانی!
به نزد تو نشستم، وه چه بسیار!
که میگوید که تو دلبر، نهانی؟!
چرا ترسم که در هجرت بمیرم
که هر دم پیش چشمانم عیانی
بفرما تا برون گردم به جانت
چو شیری در قفای تو، به آنی
زنم بر فرق خصم تو به یک دم
کنم دشمن به فصل تو خزانی
بریدم از دو عالم بهر تو دوست!
نبیند دل به نزد تو زیانی
نکو شد غرق وصل تو جهانسوز
چو روحی، در تن خسته روانی!
(۶۸)
« ۳۸ »
روباه و غراب
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نعره مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
ندارد روزگار ما کتابی
بود دنیا سراپایش سرابی
نبینی غیرت و پاکی فراوان
ولیکن هر طرف بینی نقابی
چه بسیارند زشتیها به دوران
که رفته از کف هر کس حسابی
بهجای ذکر و فکر و رادمردی
بود همّت پی نان و کبابی
شده دین از غریبی، جمله مدفون
روانْ روبَه به دنبال غُرابی
درستی کم بود، خوبی شد اندک
فراوان گشته در عالم خرابی
صفا و لطف دیدار «حق» اندک
نهان گردیده «حق»، خود در حجابی
برفته از دل دنیا خط عشق
کجا باشد کسی فکر عذابی؟!
خطا زد خیمه بر دلهای ناپاک
نه کس فکر صوابی یا ثوابی!
خدایا کن تو لطفی بر دل ما
رسان از رحمتت بر دل سحابی
خدایا کن نکو را غرق رحمت!
که گیرد دم به دم از تو جوابی
(۷۰)
« ۳۹ »
تا به کی؟
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
ای ماه تابان، این چنین زلف پریشان تا به کی؟
دیوانگان کوی تو افتان و خیزان، تا به کی؟
یک دم عنایت کن، بیا، دل غرق همّت کن، بیا
بر ما تو رخصت کن، بیا، سودای هجران، تا به کی؟
جور و جفایت دیده جان، نازت ز دل برده امان
ای نور پیدا و نهان، این نار سوزان، تا به کی؟
من مستم و دیوانهام، از غیر تو بیگانهام
رسته ز آب و دانهام، گم کرده سامان، تا به کی؟
جانا بگو این عشوه چیست؟ غمّازی تو بهر کیست؟
گفتی غمت پاینده نیست، زنجیر و زندان، تا به کی؟
سوز دل زارم ببین، هستم همیشه دل غمین
غرق تمنایم چنین، آشفته، حیران، تا به کی؟
درد مرا هم کن دوا، شد جان و دل از تو رضا
در گوشهٔ عُزلت رها، در بند درمان، تا به کی؟
من مستم و میخوارهام، جانا نباشد چارهام
آزادهای آوارهام، خواری به دوران، تا به کی؟
عشاق رویت دیدهام، از رویشان گل چیدهام
عطر وفا بوییدهام، گو دل پریشان، تا به کی؟
چون از نکو بردی امان، از وصل خود کن شادمان
در کوی تو ای جانِ جان، افتان و خیزان، تـا به کـی؟
(۷۲)
« ۴۰ »
تا کجا؟
در دستگاه ماهور و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)
ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب
قالب: غزل دوری
جانم بسوخت ای مه، دل بیقرار، تا کی؟
هجرت گرفت تابم، این انتظار، تا کی؟
از دوری تو ای مه، سرگشتهام به گیتی
تا کی بنالم از غم، این دل فکار، تا کی؟
مجنون شدم به عشقت، آوارهٔ بیابان
بیتو غریب شهر و دور از دیار، تا کی؟
از دیو و دد ملولم، یا رب، مرا تو دریاب!
از ظالمان نادان، هر دم فرار تا کی؟
جان رفته از کف من، بیمار و دل فکارم
با وعدههای زیبا، زار و نزار تا کی؟
بر تو بود امیدم، از غیر، دل بریدم
نازت به جان خریدم، ناز ای نگار، تا کی؟
بگشای دیده بر من، در من نمانده طاقت
ای نازنین! ندیدن، چشم خمار تا کی؟
خوش دارم اینکه روزی، در نزد تو نشینم
خلوت رها کن ای جان، کنج و کنار، تا کی؟
دل دید زخم بسیار، از چشم تنگ نادان
مرحم نمای جانا، این زخم و عار تا کی؟
رفت از نکو صبوری، فرصت نمانده، باز آ
تا کی سرودن از غم؟ در انتظار تا کی؟!