شاهد تنها

به نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۴

شاهد تنها

حضرت آیت‌الله العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۸۰ـ ۶۱)

(۳)

شاهد تنها


شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : شاهد تنهایی: استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله (۶۱ – ۸۰)/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫،۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۹۶ ص.‬‏‫؛ ‎۲۱/۵×۱۴/۵ س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۳۶.
‏شابک : ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۳۵-۹
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏عنوان دیگر : استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله (۶۱ – ۸۰).
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭/ک۹۳‭ش۲ ۱۳۹۳‬
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲‬
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۶۹۶۲۱۶

 

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۲۸

غزل: ۱

استقبال: هزار مرحله غم

۳۲

غزل: ۲

استقبال: عیش و بلا

۳۶

غزل: ۳

استقبال: کوی عشق

۴۰

غزل: ۴

استقبال: گوشهٔ چشم

(۵)

۴۳

غزل: ۵

استقبال: ذات حق

۴۷

غزل: ۶

استقبال: تحفه

۵۰

غزل: ۷

استقبال: نگین دو خاتم

۵۳

غزل: ۸

استقبال: دولت حق

۵۷

غزل: ۹

استقبال: سرير سرخ دل

۶۱

غزل: ۱۰

استقبال: فیض وجود حق

۶۴

غزل: ۱۱

استقبال: خمار دوست

(۶)

۶۸

غزل: ۱۲

استقبال: حضرت دوست

۷۲

غزل: ۱۳

استقبال: خط وصال

۷۵

غزل: ۱۴

استقبال: بام دوست

۷۸

غزل: ۱۵

استقبال: هزار چهره

۸۱

غزل: ۱۶

استقبال: لطف کریم

۸۵

غزل: ۱۷

استقبال: دولت وصل

۸۸

غزل: ۱۸

استقبال: طاق هستی

(۷)

۹۱

غزل: ۱۹

استقبال: دیو و پری

۹۴

غزل: ۲۰

استقبال: درون پرده

(۸)


پیش‌گفتار

دل عارف محب از حسرت دور نیست و به گفتهٔ خواجه:

 دل صنوبری‌ام هم‌چو بید لرزان است

 ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

ولی عارفان محبوبی نه تنها حسرتی بر دل ندارند، بلکه عالم و آدم را از غنای خود به وجد و رقص در می‌آورند:

 دلم به رقص و، صنوبر ز رقص من رقصان

 که شد قیامتِ قامت، قد صنوبرِ دوست

محب همواره در پی آن است که از بند غم بگریزد و از بلا برهد، و چنین نیست که بلاکش گردد و از آن استقبال کند؛ بلکه دوری از غم و بلا را توقعی لازم برای خود می‌بیند:

 چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

 چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

برخلاف گریزی که محبان از بلایا دارند، محبوبان هم بلاکش می‌گردند و هم نگه‌دار بلا:

(۹)

 منم بلاکش یاری که برده طاقتِ من

 چه جای آن که ببینم به دیده پیکر دوست

همت محبان همواره محدود است و در جایی اوج نمی‌گیرد؛ حتی در آرزوی دوست:

 زلف او دام است و خالش دانهٔ آن دام و من

 بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

اما محبوبان، همت را بندهٔ خود دارند:

 زلف و خالش گرچه دام و دانه باشد، لیک خود

 شد اسیر دام من، تا من شدم در دام دوست

آنان به تمام قامت، از ازل تا به ابد مست و شکسته‌اند و نیازی به گرفتن جام از دست دوست ندارند که جام بر قامت آنان کوتاه است! این تفاوتِ نظرگاه، در استقبال از بیت زیر مشهود است:

 عاشق که شد که یار به‌حالش نظر نکرد؟

 ای خواجه درد نیست، وگرنه طبیب هست

هرچند دردمندی نباشد، نظر بر رخ طبیب داشتن، عشق است:

 عاشق! بیا که خود به دیار عزیز مصر

 بیمار گرچه نیست، در آن‌جا طبیب هست

محب حتی عرضهٔ هنر غزل خود را در پیش یار، بی‌ادبی می‌شمرد؛ در حالی که همین هنر، جلوهٔ جمال اوست؛ چنان‌که محبوبی می‌گوید:

(۱۰)

 هنر، ظهور جمالش بود، نه بی‌ادبی است

 به هر مقام و مقالی، به پارس یا عربی است

آن‌چه در محبوبان نمود دارد، توجه به لطف صفای حضرت حق‌تعالی است؛ ولی محبان چنین التفاتی در نهاد خود ندارند؛ چنان‌چه این بیت، گویی گلایه‌مند است که گلی بی‌خار نیست، ولی چاره‌ای از پذیرش آن ندارد و سر تسلیم از اکراه فرود می‌آورد، نه از رضا و لطف:

 درین چمن گل بی‌خار کس نچید آری

 چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است

رؤیتِ لطف حق، آن هم در هر جا و در هر چهره‌ای، از ویژگی‌های عرفان محبوبی است:

 هر آن‌چه خار و گل است از صفای دولت اوست

 صفای مصطفوی یا شرار بولهبی است

چشم‌پوشی از رؤیت لطف حق در التفات به خود نیز وجود دارد و همین امر سبب می‌شود محبّی در گذر از دنیا و غم روزگار و در مراجعه به خود، باز هم غم داشته باشد و طرب و مستی رؤیت لطف، او را غرقه نسازد:

 پیوند عمر بسته به مویی است، هوش دار!

 غم‌خوار خویش باش، غم روزگار چیست

در حالی که محبوبی هیچ گاه غافل از رؤیت لطفِ چهرهٔ حق‌تعالی نیست:

(۱۱)

 لطف نگار خوش است، بیا در گذر ز غیر

 دیدار یار مغتنم است، کار و بار چیست

 من زنده‌ام به عشق، چه غم از کوتهی عمر

 غم‌های پربهانهٔ این روزگار چیست

جناب حافظ، در توجیه خطا و سهو نیز به دلیل عدم التفات به چهرهٔ لطف پروردگار، به خطا می‌رود:

 سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست

 معنی عفو و رحمت پروردگار چیست؟

در حالی که محبوبی می‌گوید:

 سهو و خطای بنده، ظهور جلال اوست

 ورنه بگو که رحمت آمرزگار چیست؟

او اگر به این چهره هم توجه نماید، باز بدون کاستی نیست و خالِ عیبی را بر آن می‌نهد؛ هرچند به نفی عیبِ ریا باشد:

 روی تو مگر آینهٔ لطف الهی است؟

 حقّا که چنین است و درین، روی و ریا نیست

اما محبوبی لطف حق را برای همه تمام می‌داند:

 آیینهٔ لطفش به همه قد شده ظاهر

 حسنی که از او سر زده همرنگ ریا نیست.

محب در نگاه کوتاه‌نگر خویش، چهرهٔ پری‌وش حق‌تعالی را در هر پدیده مشاهده نمی‌کند و حتی او را در جمع حریفان معرفت نیز نمی‌بیند:

(۱۲)

 باز آی که بی‌روی تو ای شمع دل‌افروز

 در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست

محبوبی به دیدهٔ حق‌تعالی، خداوند را در دل هر ذره‌ای مشاهده می‌کند که هر ذره‌ای را بر قلب خود نشانده است:

 هر ذره که شد راهی راهی، ز پی اوست

 در هر دو جهان بی رخ او عشق و صفا نیست

محب چون آغوش پر مهر حق‌تعالی و پذیرایی گرم او را حس نمی‌کند، خویش را غریب شهر می‌پندارد و توقع دارد خداوند از او پذیرایی داشته باشد و بر او خرده می‌گیرد که چرا غریب‌نواز نیست:

 تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است

 جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست

محبوبی خداوند، هیچ ذره‌ای را غریب نمی‌داند و حق‌تعالی را غریب شهر می‌شمرد؛ غریبی که هم خود او در هر جایی حضور دارد و هم یاد وی:

 گر یار غریب است، حضورش همه جا هست

 یادش همه جا هست، مگر شهر شما نیست؟

محب، خود را ضعیفی نحیف در دست شیری غران و بلاخیز اسیر می‌بیند که چاره‌ای جز تسلیم و سرسپردگی ندارد:

 عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

 با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست

محبوبی نه تنها از تیر ملامت یار هراسی ندارد، که برای خود دلی نمی‌بیند که از شکست آن به لرزه افتد:

(۱۳)

 عاشق به ملامت نکشد بار، که این دل

 بگذشته ز آماج بلا، فکر قضا نیست

محب برای رهایی خویش، به هر چیزی متمسک می‌شود و حتی به خدا و قرآن کریم قسم می‌دهد، تا بلکه جان خویش به سلامت برد:

 ای چنگ فرو برده به‌خونِ دل حافظ

 فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست

محبوبی سر در کف، برای سر دادن آماده است و انتظار اشارهٔ حق‌تعالی را می‌برد؛ زیرا حق‌تعالی هنوز رخصت نداده و رضا نگردیده است:

 گردیده نکو صاحب غوغای انا الحق

 سر در کف و آماده که دلداده رضا نیست

محب وقتی می‌خواهد رجز صبر و بردباری بخواند، آن را به خود نسبت می‌دهد و خویش را تندیس صبر و استقامت مشاهده می‌کند:

 من که در آتش سودای تو آهی نزنم

 کی توان گفت که بر داغ، دلم صابر نیست

محبوبی هر گونه صبر و بردباری یا طاقت از کف دادن را وصف معشوق می‌بیند، نه طاقت خویش:

 هرچه از من تو شنیدی همه بی‌صبری بود

 صبر کن، تا که نگویم مه من صابر نیست!

محب آن‌گاه که بخواهد صبر خود بر ناملایمات را توجیه کند، آن را خیر خویش تعریف می‌کند و باز زنبور خودبینی، بر خویشتن او نیش فرو می‌آورد:

(۱۴)

 در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست

 در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

محبوبی به این مغالطه دچار نمی‌شود که میان سیر عام پدیده‌ها با سیر خاص آن‌ها خلط کند:

 خیر هر کس هست نقد عمر پاکش دم‌به دم

 در طریق عاشقی جانا کسی گمراه نیست

محب زخمه‌ها را می‌بیند و سویهٔ مرهم را نادیده می‌گیرد. او ظاهر یار را عاشق‌کش می‌بیند و باطن حیات‌بخش او را به چشم نمی‌آورد:

 این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمت است

 کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

محبوبی در پی آن است که زخمه‌ها بر دل نشیند؛ زیرا مرهم هر زخمه‌ای را عنایت حق‌تعالی می‌بیند:

 دل که در آتش فتد، آهش بخشکاند نهان

 او نهد مرهم چو بر زخمی، مجال آه نیست

محب در تدبیرهای حساب‌گرانهٔ خویش نیز به خطا می‌رود. او نه حسبة للّه را قایل است و نه نقش اللّه را:

 صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب

 کاندر این طغرا نشان حسبةٌ للّه نیست

محبوبی از حساب‌گری‌ها و تدبیرها فارغ، و در وحدت حق‌تعالی و انتفای کامل، مستغرق است:

(۱۵)

 صاحب دیوانِ قلبم گشته رب العالمین

 در دل من هیچ جایی خالی از اَللّه نیست؟!

 در حریم حضرتش نی فرصت تدبیر و فکر!

 جمله بر حق حاضرند و حاجب و درگاه نیست

محب چون نمی‌تواند جبهٔ تن خویش بر زمین نهد، توهّم ناسازی و بی‌تناسبی، او را در خود فرو می‌برد:

 هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست

 ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

محبوبی تمامی نقش‌های حق‌تعالی را کمال و تمام و از سر فیض

او یافته است:

 هرچه از حق می‌رسد، یکسر خوش و نیکو بود

 دامن فیض حق از بالای کس کوتاه نیست

محب که خود را از سر ناچاری، تسلیم راه شوقی که دارد، نموده است، در واگذاری خویش غم جان خود را دارد و از این غصه، در کاهیدن است و تردیدها او را به اندیشهٔ استخاره پناه می‌دهد:

 راهی است راه عشق که هیچ‌اش کناره نیست

 آن‌جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

 هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

 در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

 

محبوبی خویش را غرق عشق بی‌کران می‌بیند؛ بی کرانه‌ای که اعطای

(۱۶)

جان برای آن ناچیز و بی‌بهاست تا چه رسد به آن که خویش را در آن نیازمند دغدغه ببیند. او می‌گوید مرا بردار و بر دار نه، این جان که چیزی نیست:

 عشق است بی‌کران و غمش را کناره نیست

 جان هست بی‌بها و به هر غصه چاره نیست

 جان در کف است و منتظر یک اشارت است

 عاشق، اسیر دغدغهٔ استخاره نیست

محب از عقل خود فراغت ندارد و عقل، او را بر حضور یار همراهی نمی‌کند و از منع او سخن می‌گوید، ولی شوق محب، سبب می‌شود داده‌های عقلی را نادیده بگیرد:

 ما را ز منع عقل مترسان و می بیار

 کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست!

محبوبی، عقل را ناظر محترمی می‌بیند که دخالت و منعی در کار حق‌تعالی ندارد؛ زیرا عقل، مرز خود را می‌شناسد و می‌داند در دیار یار، کار با کیست:

 عقل است ناظر ساده، به بارگاه حضور

 چون در دیار یار، عقل هم کاره نیست

محب، چون خود از دیدن چهرهٔ حق‌تعالی ناامید است، برای رؤیت، شرط می‌گذارد و از چشم پاک می‌گوید:

(۱۷)

 او را به چشم پاک توان دید چون هلال

 هر دیده جای جلوهٔ آن ماه‌پاره نیست

محبوبی برای رؤیت آن ماه خوش‌گردِ هر جایی، هیچ شرطی قایل نیست و تنها باید پذیرفت: اوست که دیدنی است:

 مه را به هر دو دیده بدیدند این و آن

 لیک آن که دیدنی است جز آن ماه‌پاره نیست!

البته می‌شود گاهی محب هم‌چون محبوبی سخن درست به میان آورد؛ هرچند این امکان، بسیار کم پیش می‌آید و همان اندک نیز در میان توهّم گرفتار است:

 ناظر روی تو صاحب نظران‌اند آری

 سِرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

مصرع نخست، دارای کاستی در اندیشه است و تنها مصرع دوم است که به‌درستی پرداخته شده است:

 دیدهٔ تو ز تو افتاده به چشم آدم

 سِرّ گیسوی تو آری به سری نیست که نیست

محب، دیده‌ای مصلحت‌گرا دارد و هرجا که قافیهٔ وی تنگ آید و خویش را در سردرگمی برای توجیه ببیند، به اندیشهٔ مصلحت، این است و جز این نیست، پناه می‌برد؛ مغالطه‌ای که ارباب سیاست نیز آن را به کیاست در مدیریت خود می‌آورند:

(۱۸)

 مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

 ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست

محبوبی از اندیشهٔ مصلحت‌گرا فارغ است. او حقیقت‌بین است و جز بر حقیقت، راه نمی‌پوید:

 پردهٔ راز نیفتد ز پی مصلحتی

 هرچه گویی به نیستان خبری نیست که نیست

محب ابتدا خود را قهرمان میدان عشق می‌خواند و چون اندکی از مشکلات و سختی‌های آن را مشاهده می‌کند، طاقت می‌نهد، همت می‌ریزد، و شیر مدعی میدان، روباهی می‌شود بی‌دست و پای که دیگری باید او را به دهان بگیرد و ببرد و بیاورد و او جز آه سردِ حسرت، در نهاد خود ندارد:

 شیر در بادیهٔ عشق تو روباه شود

 آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست

محبوبی، مدعی تمام‌عیاری است که هیچ گاه در عیار خود کاستی نمی‌آورد و مقام کمال را همیشه در وزان خود دارد:

 هر که در بادیهٔ عشق بیاید شیر است!

 که بگوید که در این ره خطری نیست که نیست؟

محب با آن‌که غرق در ناز و نعمت است، ناسپاسی و ناخرسندی از خود بروز نمی‌دهد. وی نه نعمت و عنایت را می‌بیند و نه گاه، ادب نگاه می‌دارد:

(۱۹)

 غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است

 در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

محبوبی برای خویشتن، خودی قایل نیست که جسارت رضایت داشته باشد؛ تا چه رسد به ناخرسندی. او خود را خراب دوست می‌بیند؛ همان‌طور که محب را نیز معذور می‌دارد:

 من رضایم ز تو و خواجه چنین است، ای دوست!

 در دل خلقِ تو پیدا، هنری نیست که نیست

 شد نکو بر سر دولتکدهٔ دوست خراب

 گرچه آباد از او، باغ و بری نیست که نیست

محبوبی، عمری دارد ازلی و ابدی:

 فرصتم هست به اندازهٔ بالای ابد

 ساده آن است که گوید زمان این همه نیست!

محب عمر خویش را زمانهٔ ناسوت می‌بیند که وقتی محدود، کوتاه و گذراست و از ابدی که در پیش دارد، غافل است:

 پنج روزی که در این مرحله مهلت داری

 خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست

محب نمی‌تواند بر خرابی خود و مظاهر ناسوتی بردباری داشته باشد و آن را بپذیرد. همهٔ شکوه‌ها و شکایت‌های او، از این وهم گزنده است و همین وهم است که او را به گریه و لابه می‌کشد؛ چرا که نمی‌تواند دل خویش بنهد و از خویشتن خویش ـ که زار شده است ـ دست بردارد و ترک

(۲۰)

عشق گوید. البته این عشق در نهاد او چیزی بیش از شوق نیست؛ اما از آن‌جا که وی نگاهی محدود دارد، مدعی عشقی می‌گردد که با آن‌که تشبّهی است، از حکایت آن نیز بی‌خبر است، تا چه رسد به حقیقت شگرفی که دارد:

 درد عشق ارچه دل از خلق نهان می‌دارد

 حافظ! این دیدهٔ گریان تو بی چیزی نیست

محبوبی از خویشتن خویش و حتی از عشق خود فراغت دارد و سختی‌ها و مشکلات عشق برای او شیرین است:

 هر قدر سخت بگیری، به نظر شیرین است

 دلبرا! مشکل و آسان تو بی چیزی نیست

 خوش زدم بر قد عالم خط سیری زیبا

 ترک دل از سر عنوان تو بی چیزی نیست

 بی‌خبر گشته دلم از سر تقوایش، چون

 به دلم قصهٔ طغیان تو بی چیزی نیست

 شد نکو دلزده از دیر و کنشت و مسجد

 دام گیسوی پریشان تو، بی چیزی نیست!

محب آن‌گاه که بخواهد به حق‌تعالی پناهنده شود، تنها تا آستان او می‌رود:

 جز آستان توام در جهان پناهی نیست

 سر مرا به‌جز این در، حواله‌گاهی نیست

(۲۱)

محبوبی، پناهی جز ذات حق‌تعالی ندارد:

 به غیر کنج لبت گرچه جایگاهی نیست

 پناه من بود آن، چون دگر پناهی نیست

محب چون به غیربینی مبتلاست، هم دشمن و بدخواه می‌بیند و هم برای جدال با دشمن، در جست و جوی سلاح بر می‌آید؛ سلاحی که در توان و در دسترس او باشد و وی نخواهد برای تحصیل آن زحمتی بر خود هموار سازد که همانا رجزخوانی تیغ ناله است؛ از این رو، هم‌چون کسانی که آخرین سنگر فتح‌ناپذیر خویش را گریه می‌دانند، ناله سر می‌دهد:

 عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم

 که تیغ ما به‌جز از ناله‌ای و آهی نیست

محبوبی در جدال با بدخواهان، خم ابروی یار را می‌بیند و در این معرکه، اسم اعظم آه به میان می‌آورد:

 عدو چو تیغ کشد، می‌زنی به ابرویش

 برای من به حضرت تو غیر اشک و آهی نیست

محب برای معرفت خویش شُکوه خرابات می‌سازد و شگرفی مکتب و مدرسه و رسم و راه را بنیان می‌نهد:

 چرا ز کوی خرابات روی برتابم

 کزین بِه‌ام به جهان هیچ رسم و راهی نیست

(۲۲)

محبوبی تنها بر صفاست که زیست می‌کند:

 بریده‌ام ز خرابات و دیر و بت‌خانه

 مرا به غیر صفا، هیچ رسم و راهی نیست

که هنر مکتب و مدرسه، فاقد عیار است:

 گذشته کار من از آتش و دم و دودی

 که برگ و بار هنر قدر برگ کاهی نیست

محب آن‌گاه که می‌خواهد آزار کسان نداشته باشد، از صدق و

صفا نمی‌گوید:

 مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن

 که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست!

محبوبی، اساس عشق را بر صدق قرار می‌دهد:

 برو به کوی دلآرام و هرچه خواهی کن

 که گر بود سر صدقی، دگر گناهی نیست

محب آن‌گاه که دچار خستگی شود و ناامید از عنایت یار گردد، زبان به هر شکوه‌ای باز می‌کند و از نسبت دادن جور و ستم و بی‌اعتنایی معشوق به خود و حتی دشنام نیز ابایی ندارد:

 دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

 بشکست عهد و ز غم ما هیچ غم نداشت

محبوبی، در بازی عشق، خود را دردانهٔ حق مشاهده می‌کند که گویی معشوق، جز غم او را ندارد و در شطرنج عشق خود، تنها او را مات کرده

(۲۳)

است که تمامی مهره‌چینی‌های او برای محافظت از وی و غزل عشق سفتن با اوست:

 آن یار مهربان سر جور و ستم نداشت

 در سینه‌اش به‌جز غم من هیچ غم نداشت

البته محب وقتی اندکی آرامش می‌یابد، پشیمان می‌شود و از این‌که خرما بر نخیل است و دست او کوتاه، بر بخت خود نفرین می‌کند و جوهر اندیشهٔ خویش به قلم سرنوشت و قسمت می‌آورد:

 بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار

 حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت!

محبوبی جفایی برای معشوق قایل نیست تا نیاز باشد که بافندهٔ گلیم بخت را به نکوهش بگیرد:

 هرگز ندیده چشم دلم خطی از جفا

 بختم ز حسنِ او همه جا جز کرم نداشت

 جانم فدای آن‌که حضورش لطافت است

 کو حاضری که محضر او محترم نداشت؟!

محب آن‌گاه که دور است، آن را از جفای معشوق می‌داند و چنان‌چه

وصل یابد، خود را لایق داشتن بلیط ورود می‌شمرد و ساز لاف هنر خود

کوک می‌کند:

 هر راهرو که ره به حریم درش نبرد

 مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت

(۲۴)

 حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدّعی

 هیچ‌اش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت

محبوبی راه، راهرو و راهبر و گفته و گفته‌پرداز را حق‌تعالی می‌داند و بس:

 او صاحب ره و، رهبر خود او بود

 راهی که در حریم حرم، پیچ و خم نداشت

 خواجه برو فصاحت حق را ز خود مدان

 هستی میان اهل سخن چون تو کم نداشت

 جان نکو سَر و سِرّی جز او ندید

 تنها نوای اوست که خود زیر و بم نداشت

محب هر چیزی را به خود مستند می‌کند، حتی باده‌خواری خویش را، و آن را گناه خویش می‌داند:

 عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه‌سرشت

 که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

 من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

 هر کسی آن دِرَوَد عاقبت کار که کشت

محبوبی، دست حق را در تمامی آستین‌ها عیان می‌بیند:

 زاهدا، دم مزن از پاکی پاکیزه‌سرشت

 که گناه من و تو پاک کند آن‌که نوشت!

 زشت و زیبا همه در چهرهٔ آیینه ببین

 شد سیه یا که سپید، اوست که این هر دو بِکشت

او چون به غیربینی مبتلاست، مقایسه می‌کند و از ایمان و کفر می‌گوید:

(۲۵)

 سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

 مدّعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت

محبوبی جز به عشق مبتلا نیست:

 نه سر و خشت و نه تسلیم و نه سازش، اما

 گشته بنیاد من از عشق، به هر خشت به خشت

او چون در عشق مبتلاست، از معرکهٔ خوب و زشت رهاست:

 عشق او برده ز من هوش ازل تا به ابد

 پرده برگیر خود از معرکهٔ خوبی و زشت

محب حتی اگر به ملکوت آسمان‌ها نظر بیفکند، باز قصهٔ خوب و زشت به میان می‌آورد:

 ناامیدم مکن از سابقهٔ لطف ازل

 تو پس پرده چه دانی که چه خوب است و چه زشت؟

محب اگر به زندگی قدیسان نیز وارد شود، روان وی در پی آن است که نمایشی بسازد تا وی را توجیه کند:

 نه من از پردهٔ تقوا به در افتادم و بس

 پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

محبوبی در هیچ حالی دل از توحید بر نمی‌دارد:

 زاهدا، دم مزن از پاکی پاکیزه‌سرشت

 که گناه من و تو پاک کند آن که نوشت!

(۲۶)

 زشت و زیبا همه در چهرهٔ آیینه ببین

 شد سیه یا که سپید، اوست که این هر دو بکشت

 پیش مستان نبود فرقْ میان من و تو

 عشق او کعبهٔ جان است برِ دیر و کنشت

 نه سر و خشت و نه تسلیم و نه سازش، اما

 گشته بنیاد من از عشق، به هر خشت به خشت

 عشق او برده ز من هوش ازل تا به ابد

 پرده برگیر خود از معرکهٔ خوبی و زشت

 کی من آن قامت افتاده ز تقوا باشم؟!

 بذر توحید زدم بر همهٔ آن‌چه که رِشت

 من نیفتادم و هستم به همه قامت و قد

 پدرم کرده قیامت به دل باغِ بهشت

 حافظا، مستی ما را بنگر در برِ یار

 شد نکو محو رخ‌اش، مسجد و میخانه بِهِشت

ستایش برای خداست

(۲۷)


غزل شماره ۶۱ : دیوان حافظ

خواجه:

به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست

که مونس دم صبحم دعای دولت توست

سرشک من که ز طوفان نوح دست ببرد

ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست

نکو:

هزار مرحله غم

به شوق وصل تو مستم چو از زمان نخست

نگاهِ این دل و دیده، نگاه دیدهٔ توست

سرشک دیدهٔ من بر زدوده هر غیری

رخ تو هرچه دویی را ز دل برایم شست

(۲۸)

خواجه:

بکن معامله‌ای، وین دل شکسته بخر

که با شکستگی ارزد به صدهزار درست

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست

که خواجه خاتم جم یاوه کرد و باز نجست

دلا طمع ببر از لطف بی‌نهایت دوست

چو لاف عشق زدی، سر بباز چابک و چست

نکو:

چنان شکسته‌ای این دل که هیچ کس نخرد

دل شکسته بود بهتر از دلی که درست

انیس درگه حسن تو بوده‌ام، ای دوست!

چه گویم از دل دیوانه‌ای که جز تو نجست

به لطف بی حد تو، بی‌طمع شدم جانا

که عشق تو سر و جانم نموده چابک و چست

(۲۹)

خواجه:

به صدق کوش که خورشید زاید از نفست

که از دروغْ سیه‌روی گشت صبح نخست

شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز

نمی‌کنی به ترحّم نطاق(۱) سلسله سست

نکو:

صفای این دل عاشق فقط تو می‌دانی

که برده عطر وصالت دلم ز روز نخست

ز دست هجر تو دیدم، هزار مرحله غم

نشد ولی دل من زیر بار عشق تو سست

حجاب دلبر مستم مگو که هیهات است

کجا به باغ جمالش گیاه پنهان رُست؟!

۱- کمربند. در این جا منظور گیسوبند است.

(۳۰)

خواجه:

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی

گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست؟

نکو:

اسیر روی تو باشد نکوی بی‌پروا

برفته از بر جانم هر آن‌چه کهنه و نوست

(۳۱)


غزل شماره ۶۲ : دیوان حافظ

 خواجه:

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبلْ مست

صلای سرخوشی ای صوفیان باده‌پرست

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود

ببین که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست

نکو:

عیش و بلا

برفتم از سر هوش و شدم در عالم مست

صلاح کار چه داند حریف باده‌پرست؟

شکفته شد دل من از صفای آن دلدار

چه جای بلبل و گل، دل به خلق حق پیوست

(۳۲)

خواجه:

بیار باده که در بارگاه استغنا

چه پاسبان و چه سلطان، چه‌هوشیار و چه مست

ازین رباط دو در چون ضرورت است رحیل

رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست

نکو:

نه فکر توبه‌ام و فارغ این دل از ننگ است

وجود بی سر و پایم بسی قدح بشکست

اساس توبه اگر باشدت، ز خودخواهی است

تهی ز عشقی و هر دم شکسته خواهی بست

گذر ز باده و ساغر، ز فقر و استغنا

به پاس عشق و صفا از هر آن‌چه بوده و هست

رباط و طاقِ مشیت، رواق و باب رحیل

ضرورت است بر آدم چه سربلند و چه پست

(۳۳)

خواجه:

مقام عیش میسّر نمی‌شود بی‌رنج

بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش

که نیستی است سرانجام هر کمال که هست

نکو:

نژاد من همه حق و، ز حق مرا رونق

بلای عهد بلی شد، مرا ز عهد الست

مقام عیش و بلا را به هم درآمیزم

که حسن جمع وجودم شود ز وحدتْ مست

رهایم از سر بود و نبود این عالم

وصال یارِ مناسب، مرا سرانجام است

(۳۴)

خواجه:

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر

به باد رفت و ازو خواجه هیچ طرْف نبست

به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی

هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست

زبان کلک تو حافظ چه شُکر آن گوید

که گفتهٔ سخنت می‌برند دست به دست

نکو:

وجودِ من پر از عشق و دلم هوایی شد

چو تیر از دل این تیره خاکدان برجست

نکو چکیده از آن ذات و لعل از او بستاند

شراب و شاهد و ساقی بر او چنان دل بست

(۳۵)


غزل شماره ۶۳ : دیوان حافظ

 خواجه:

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟

چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است؟

نکو:

کوی عشق

بی‌قامتت به چشم و تماشا چه حاجت است؟

در کوی تو به گردش و صحرا چه حاجت است؟

دل در حضور توست، چه حاجت به پرسشی؟

در نزد یار، طرح معمّا چه حاجت است؟

(۳۶)

خواجه:

ای پادشاه حسن، خدا را بسوختیم

آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است؟

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم، تمنّا چه حاجت است؟

محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آنِ توست، به یغما چه حاجت است؟

نکو:

او بی‌نیاز هست و منم بی‌طمع از او

با من بگو دگر به تمنّا چه حاجت است؟

فارغ ز حاجت است و سؤال و طلب دلم

در کوی عشق، پرسش بی‌جا چه حاجت است؟

خونی ز دل نمانده که ریزی به فَصدِ خویش

آن را که هیچ نیست، به یغما چه حاجت است؟

(۳۷)

خواجه:

جام جهان‌نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج، خود آن‌جا چه حاجت است؟

آن شد که بار منّت ملاّح بردمی

گوهر چو دست داد، به دریا چه حاجت است؟

ای مدّعی برو که مرا با تو کار نیست

احباب حاضرند، به اعدا چه حاجت است؟

نکو:

منّت نبرده‌ام ز کسی در تمام عمر

گو: هر نصیب را دل دریا چه حاجت است؟

کو مدعی؟ کجاست خصم و چه کس دید از او نصیب؟

دلداده را حمایت و غوغا چه حاجت است؟

(۳۸)

خواجه:

ای عاشق گدا چو لب روح‌بخش یار

می‌داندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است؟

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود

با مدّعی نزاع و محاکا(۱) چه حاجت است؟

نکو:

محبوبم و محب نی‌ام از ذات عشق خویش

آیینه را به اصل تماشا چه حاجت است؟

ما رفته‌ایم از سر سودای شرط و قید

آشنای ذات را به تقاضا چه حاجت است؟

ختم نزاعِ مدعیان چون نشد عیان

ما را به هر اشارت و ایما چه حاجت است؟

ما رفته‌ایم از سَر عالم، نگو چرا

لاشی‌ء را نکو به بر ما چه حاجت است؟

۱- باز گفتن، حکایت کردن.

(۳۹)


غزل شماره ۶۴ : دیوان حافظ

 خواجه:

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

دری دگر زدن اندیشهٔ تبه دانست

زمانه افسر رندی نداد جُز به کسی

که سرفرازی عالم درین کلَه دانست

نکو:

گوشهٔ چشم

هر آن که پیچ و خم و رمز و راز ره دانست

اسیر پستی دنیا شدن، تبه دانست

زمانه دون و کسان رو به پستی آوردند

خوش آن که رونق دل را به هر نگه دانست

مپرس از سپه و تاج قیصر و کسرا

که روزگار، فنا را در این کله دانست؟!

(۴۰)

خواجه:

بر آستانهٔ میخانه هر که یافت رهی

ز فیض جام می، اسرار خانقه دانست

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند

رموز جام‌جم از نقش خاک ره دانست

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب

که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان

چرا که شیوهٔ آن تُرک دل‌سیه دانست

نکو:

کسی که طاق دو ابروی یار خود بوسید

فضای جمله جهان را چو خانقه دانست

هر آن که خط دل از لوح عشق پیدا کرد

جهان سِرّ و خفا را چه بی‌شبه دانست

رهیدم از سر طاعت، طلب مکن خیری

که فعل غیر حق این دل به خود گنه دانست

ز جان گذشته و دورم ز شوخ نرگس او

که شیوه‌های من آن تُرک دل‌سیه دانست

(۴۱)

خواجه:

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم

چنان گریست که ناهید دید و مه دانست

حدیث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان

چه جای محتسب و شحنه، پادشه دانست

بلندمرتبه شاهی که نُه رواق سپهر

نمونه‌ای زِ خَمِ طاق بارگه دانست

نکو:

به لطف کوکب و سِرّ سحرگهان دیدم

قِران طالع خود را که او به مه دانست

حدیث ساغر و ساقی، می و ترنم و چنگ

به من بگو، نهراسم که پادشه دانست

فدای ماه دو عالم، گل امیدم باد

که دل ز غنچهٔ گل، حسن بارگه دانست

بریدم از سر گل تا که روی تو دیدم

نکو ز گوشهٔ چشم تو قعر چَه دانست

(۴۲)


غزل شماره ۶۵ : دیوان حافظ

 خواجه:

۲۵

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

گوهر هر کس از این لعل توانی دانست

قدر مجموعهٔ گُل، مُرغ سحر داند و بس

که نه هر کاو ورقی خواند، معانی دانست

نکو:

ذات حق

دلم از سوز سحر راز نهانی دانست

از غم هجر رخ‌اش، حسن جهانی دانست

وصل حق می‌رسد آن عاشق پیراسته را

که ز حق دید و شنید آن‌چه معانی دانست

(۴۳)

خواجه:

عرضه کردم دو جهان بر دلِ کارافتاده

به‌جز از عشق تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم

محتسب نیز در این عیشِ نهانی دانست

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

ورنه از جانب ما دل‌نگرانی دانست

نکو:

ذات حق چهرهٔ دلسوختگان جلوه دهد

ای خوش آن دل که فنای تنِ فانی دانست

عشق حق در خور آن بی سر و سامان بادا!

که به لطف سحرش روح و روانی دانست

صاحب سِرّ ز سلامت‌طلبی برحذر است

عارف آن است که رمز نگرانی دانست

(۴۴)

خواجه:

سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق

هر که قدر نفس باد یمانی دانست

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

می بیاور که ننازد به گل باغ جهان

هرکه غارت‌گری باد خزانی دانست

نکو:

کیمیا نقد خود از حسن جمالش دارد

که ز عشقش دل من لعل یمانی دانست

چهرهٔ عقل شد از عشق و بود عشق ز عقل

عقل و عشقم به دل آن‌چه تو ندانی دانست

به‌به از آن گل زیبای جهان‌آرایم

که به دل راز خود از باد خزانی دانست

(۴۵)

خواجه:

حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

زَ اثر تربیت آصف ثانی دانست

نکو:

آصف ثانی ما یوسف ثانی باشد

اول او بوده، نبایست که ثانی دانست

دل گرفتار رخ‌اش گشت به تیر مژگان

راز ارژنگ ز اندیشهٔ مانی دانست!

گشتم آزرده‌دل اندر هوس رخسارت

جلوه کن ز آن‌که نکو از تو نشانی دانست

(۴۶)


غزل شماره ۶۶ : دیوان حافظ

 خواجه:

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان

نیم‌شب دوش به بالین من آمد بنشست

نکو:

تحفه

دلبر لودهٔ هرجایی شب تا به سحر مست

پیرهن کنده و افتاده سراسیمه به هر دست

با بسی غنج و دلال و هنر و سحر و فسون، باز

نیم‌شب در بر من ساده و پر وسوسه بنشست

(۴۷)

خواجه:

سر فراگوش من آورد به آواز حزین

گفت: ای عاشق دیرینهٔ من، خوابت هست؟

عاشقی را که چنین بادهٔ شب‌گیر دهند

کافر عشق بود، گر نشود باده‌پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن‌چه او ریخت به پیمانهٔ ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت است وگر بادهٔ مست

نکو:

سربه‌سر گوشهٔ بیداد و حزین کوک چو بنمود

گفت: کای عاشق من! از چه تو را خواب و قرار است؟

عاشق زنده‌دل بی سر و پا، کی بتوانَد

عهد خود با تو در این مرحله بی‌ولوله بگسست

زاهد اَر رفت، بر آن دُردکشان خرده نگیرد

کم نشد عشرتم از تحفهٔ میخانه که بربست

(۴۸)

خواجه:

خندهٔ جام می و زلف گره‌گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبهٔ حافظ بشکست

نکو:

می‌کشد در پی خود گر دل آشفتهٔ من را

کی مرا پیچ‌وخمی بوده در این کوچه و کی‌هست؟!

عشوه و ناز و می و چشم خمار و خمِ گیسو

ای بسا توبهٔ سالک که به هر زمزمه بشکست

شام من خوش بوَد اندر بر آن بی همه کس، چون

که به حشرم نشود روز و از آن طرفه نه بربست

ما نشستیم به هم در پس هر پرده که شد خوش

ذات حق هست برم، وصف از این دیده‌ودل رست

شد نکو کشتهٔ آن یارِ رها بوده ز پروا

تو چه دانی که چه بایسته مرا و چه نبایست؟

(۴۹)


غزل شماره ۶۷ : دیوان حافظ

 خواجه:

آن سیه‌چرده که شیرینی عالم با اوست

چشم می‌گون، لب خندان، دل خرّم با اوست

گرچه شیرین‌دهنان پادشهان‌اند، ولی

او سلیمان زمان است که خاتم با اوست

نکو:

نگین دو خاتم

آن نظرکرده که زیبایی عالم با اوست

رخ شاد و سرِ مست و دل خرّم با اوست

گرچه رفتند پیاپی همه خوبان از دست

جان به قربان نگینی که دو خاتم با اوست

(۵۰)

خواجه:

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک

لاجرم همّت پاکان دو عالم با اوست

خال مشکین که بدان عارض گندم‌گون است

سِرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

دلبر عزم سفر کرد، خدا را یاران!

چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل

کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست

نکو:

نه فقط همره اویند سپاه ملکوت

روح قدسی من ساده دمادم با اوست

هست با آن مه شیرینِ شِکرآمیزم

صد سلیمان که دل عالم و آدم با اوست

دیده بس زخم فراوان دلم از این دوری

کی بنالد کسی از درد، چو مرهم با اوست؟!

ید بیضای کف‌اش نور به عالم داده است

هر دمی معجزهٔ عیسی مریم با اوست!

(۵۱)

خواجه:

حافظ از معتقدان است، گرامی دارش

ز آن‌که بخشایش بس روح مکرّم با اوست

نکو:

حامی سوته‌دلان، دلبر مشتاقان است

یارِ من آن که وفای دل محکم با اوست

آرزوی من درمانده شده دیدارش

دوری از درد و غم و محنت و ماتم با اوست

دارم امید کند پاک جهان را از غم

آن که چشم نگران همه عالم با اوست

جان به لب آمد و دُوری‌اْش به پایان نرسید

گرچه خوش در همه دم خاطرهٔ دم با اوست

سر شود ماتم هجرش، که دلم می‌گوید:

ای نکو شکوه مکن، دولت بی‌غم با اوست!

(۵۲)


غزل شماره ۶۸ : دیوان حافظ

 خواجه:

دل سراپردهٔ محبت اوست

دیده آیینه‌دار طلعت اوست

من که سر در نیاورم به دو کون

گردنم زیر بار منّت اوست

نکو:

دولت حق

هستی آیینه‌دار طلعت اوست

هرچه ظاهر شد از محبت اوست

من ندارم به دل، خودی هرگز

گردنم بس که زیر منّت اوست!

(۵۳)

خواجه:

تو و طوبی و ما و قامت یار

فکر هر کس به‌قدر همّت اوست

گر من آلوده‌دامنم چه عجب!

همه عالم گواه عصمت اوست

من که باشم در آن حرم که صبا

پرده‌دار حریم حرمت اوست

نکو:

قامت آن پری، قیامت من

طاقتم چهره‌ای ز همّت اوست

عشق حق در دلم جلا دارد

چون که هستی جمال حرمت اوست

نیست آلوده‌ای، عجب نبود

هرچه ما را بود ز عصمت اوست!

شد صبا خود نسیم دولت حق

دولتم همتی ز دولت اوست

(۵۴)

خواجه:

بی‌خیالش مباد منظر چشم

زآن‌که این گوشه، جای خلوت اوست

هرگل نو که شد چمن‌آرای

زَ اثر رنگ و بوی صحبت اوست

دور مجنون گذشت و نوبت ماست

هر کسی پنج روز نوبت اوست

نکو:

با وصالش گذشته‌ام از دل

چون که دل خلوتی ز خلوت اوست

هم‌چو گل در سخن طراوت‌زاست

اشتیاق جهان به صحبت اوست

گل، گل است و بود خار هم گل

گلسِتان جهان ز رحمت اوست

در دو عالم که نیست دور کسی

دور ما هم ز دور نوبت اوست

(۵۵)

خواجه:

ملکت عاشقی و گنج طرب

هرچه دارم ز یمن همّت اوست

من و دل گر فدا شدیم چه باک

غرض اندر میان، سلامت اوست

فقر ظاهر مبین که حافظ را

سینه گنجینهٔ محبّت اوست

نکو:

عشق و شادی و شور و شوق و طرب

جلوه‌ای از وصال و عشرت اوست

من که سرمست و شاد و شوخم و شنگ

شادی‌ام یکسر از سلامت اوست

نه فقیرم من و نه دامن پاک

عاشقم عشق من ز عزت اوست

در حضورش نشسته‌ام یکسر

چون نکو رونقی ز کسوت اوست

(۵۶)


غزل شماره ۶۹ : دیوان حافظ

 خواجه:

رواق منظر چشم من آشیانهٔ توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه‌های عجب زیر دام و دانهٔ توست

نکو:

سریر سرخ دل

سریر سرخ دل از مهر آشیانهٔ توست

صفای چهره‌ام از سرسرای خانهٔ توست

ز عشق ظاهر و باطن کشیده‌ام چون سر

نوای ذات تو در جان هم از بهانهٔ توست

(۵۷)

خواجه:

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد

که در چمن، همه گلبانگ عاشقانهٔ توست

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن

که این مفرّح یاقوت در خزانهٔ توست

به تن مقصرم از دولت ملازمتت

ولی خلاصهٔ جان، خاک آستانهٔ توست

نکو:

نوای دلبر و دل، بلبل و گلِ شیدا

میان باغ و چمن بانگ عاشقانهٔ توست

علاج ضعف دلِ من لبت کند، ای دوست!

حواله کن که بسی لعل در خزانهٔ توست

مرا جدا مکن از دولت ملازمتت

کنون که از دو جهان سر بر آستانهٔ توست

(۵۸)

خواجه:

من آن نی‌ام که دهم نقد دل به هر شوخی

درِ خزانه به مهر تو و نشانهٔ توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین‌کار

که توسنی چو فلک رام تازیانهٔ توست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده‌باز

ازین حیل که در انبانهٔ بهانهٔ توست

نکو:

دلم به شوق رخ شوخ تو کند غوغا

که هرچه تیر غم آید، هم از نشانهٔ توست

زمانه شاد و خوش‌الحان بود به دیدارت

قرار سوسن و سوری دم زمانهٔ توست

ز تو بود سَر و سِرّ و ز تو بود فتنه

نشان راز تو خود حیله و فسانهٔ توست

(۵۹)

خواجه:

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین‌سخن ترانهٔ توست

نکو:

سرور محفل انس جهان ز عشق تو شد

نوای عالم و آدم به‌حق ترانهٔ توست

دلم رمیده ز غیر و بریده از عالم

اگرچه بود و نبودم از آب و دانهٔ توست

نکو کشیده ز وحدت زبان کثرت را

بلای شام و سحر، رمز تازیانهٔ توست

(۶۰)


غزل شماره ۷۰ : دیوان حافظ

 خواجه:

دارم امید عاطفتی از جناب دوست

کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او

گرچه پری‌وش است، ولیکن فرشته‌خوست

نکو:

فیض وجود حق

چون زنده‌ام به عشق و صفای جناب دوست

سر در وجود بردن من، خود ز لطف اوست

جرمم به حق همین که دلم گشته مبتلا

امید من همان که نگارم فرشته‌خوست

(۶۱)

خواجه:

چندان گریستیم که هرکس که برگذشت

در اشک ما چو دید روان، گفت: کاین چه جوست

هیچ است آن دهان و نبینم ازو نشان

مویی است آن میان و ندانم که آن‌چه موست

دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت

از دیده‌ام که دم به دم‌اش کار شست و شوست

نکو:

اشکی به رخ نمانده به‌جز خونِ در جگر

خشکیده آب دیده، نه حاجت به طَرْف جوست

بر دلبری که پای تا به سرش آفرین سزاست

فارغ ز هر مجال و درنگی، به جست‌وجوست

نقش خیالم از غم هجرش تهی نگشت

بی‌دیده دیده‌ام رخ آیینه‌گون دوست

(۶۲)

خواجه:

بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد

با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست

عمری است تا ز زلف تو بویی شنیده‌ام

ز آن بوی در مشام دل من هنوز بوست

حافظ بَد است حال پریشان تو، ولی

بر بوی زلف یار، پریشانی‌ات نکوست

نکو:

زلفش که نقش جان مرا کرده پر ز پیچ

ببریده از زبان و دهان هرچه گفت و گوست!

عطری که از ازل به مشامم رسیده است

فیض وجود اوست که خوش عطر و رنگ و بوست

سرمست و ساده‌ام که رهیدم ز هر هراس

آن کاو گرفته جان و دلش ترس و غم، عدوست!

با هستی تو هستم و با مستی تو مست

هر لحظه امتداد نگاه تو آرزوست

من غرق شور و عیش و سرورم به عشق دوست

آن کس که کرده یار، پریشانِ خود، نکوست!

(۶۳)


غزل شماره ۷۱ : دیوان حافظ

 خواجه:

آن پیک نامور که رسید از دیار دوست

آورد حرز جان ز خط مشک‌بار دوست

خوش می‌دهد نشان جلال و جمال یار

خوش می‌کند حکایت عزّ و وقار دوست

نکو:

خمار دوست

آن دم که بیقرار شدم از قرار دوست

رفت از کفم دل و گشتم خمار دوست

هستی فقط نماد جمال و جلال اوست

کو دیده تا نظاره کند بر وقار دوست

(۶۴)

خواجه:

دل دادمش به مژده و خجلت همی برم

زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست

شکر خدا که از مددِ بختِ کارساز

بر حسب آرزوست همهٔ کار و بار دوست

سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار

در گردش‌اند بر حسب اختیار دوست

نکو:

فارغ ز هرچه داد و ستد گشته جان من

آهی نه در بساط که سازم نثار دوست

شکر خدا که همتم از بخت شد برون

نازم به همتی که شود صرف کار دوست

سرتاسر وجود من از شورِ عشق اوست

کی اختیار مانده به‌جز اختیار دوست؟!

(۶۵)

خواجه:

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند

ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

کحل الجواهری به من آر، ای نسیم صبح

ز آن خاک نیک‌بخت که شد ره‌گذار دوست

ماییم و آستانهٔ عشق و سِرّ نیاز

تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست؟

نکو:

کم‌تر ز باد فتنه بگو در حریم یار

من در جوار عشقم و در انتظار دوست

صبح و نسیم و جوهر و کحل و سواد چشم

در رهگذار عشق نمودم نثار دوست

عشقم گذشت از سر خواب و خیال، چون

ناز است و غنج و عشوه دمادم کنار دوست

(۶۶)

خواجه:

دشمن به‌قصد حافظ اگر دم زند چه باک؟

منّت خدای را که نی‌ام شرمسار دوست

نکو:

دشمن چو شد اسیر، به لطفش اسیر کن!

بس دیده‌ام که خصم شود شرمسار دوست

ما در خط وصال خود از خود بریده‌ایم

لطف رخ‌اش نگر که بود کار و بار دوست

لطف نکو و عشق نکو شوق راه شد

آن‌دم که بیقرار شدم از قرار دوست

(۶۷)


غزل شماره ۷۲ : دیوان حافظ

 خواجه:

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

که هرچه بر سر ما می‌رود، ارادت اوست

نظیر دوست ندیدم، اگرچه از مه و مهر

نهادم آیینه‌ها در مقابل رخ دوست

نکو:

حضرت دوست

هماره سرخوش و مستم به عشق حضرت دوست

حیات روح و روانم ز یمن همت اوست

به‌جز جمال تو جانا به کوی می‌زدگان

ندیدم و نشنیدم، تویی همه رگ و پوست

(۶۸)

خواجه:

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد؟

که چون شکنج ورق‌های غنچه، تو بر توست

نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس

بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست

مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را

که باد غالیه‌سا گشت و خاک عنبربوست

نکو:

بیا ببین به دلم شور و عشق پاک‌ات را

اگرچه پرده به پرده چو غنچه تو در توست

سبوکش خُم دهرم، حریف هر سَر و سِرّ

به ملک هر دو جهان، دل قرین سنگ و سبوست

گذشتم از دو جهان، چون به زلف مشکینش

اسیر ذاتم و ذاتش رها ز هر گل و بوست

(۶۹)

خواجه:

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است

فدای قدّ تو هر سروبن که بر لب جوست

زبان ناطقه در وصف شوقْ نالان است

چه جای کلک بریده زبان بیهده‌گوست

رخ تو در دلم آمد، مراد خواهم یافت

چرا که حال نکو، در قفای فال نکوست

نکو:

نثار ناز تو کی می‌کنم گیاهان را؟!

فدای قدّ تو من خود، نه آن‌چه بر لب جوست!

سزای جان که بچیند ز روی گل، لبخند

سزای دل، نه زبان حریف بیهده‌گوست

صفای عشرت حق را بدیده‌ام در خویش

وصال و عیش و طرب، خود به جان ما دلجوست

(۷۰)

خواجه:

نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است

که داغ‌دار ازل هم‌چو لالهٔ خودروست

نکو:

جمال یار عزیزم جهان چو روشن کرد

دلم به عین جمالش بریده از هر سوست

هوس رهیده ز جانم، دل از کفم او برد

همی چو لاله به‌حق بوده کز ازل خودروست

مراد دل به تو دیدم، چو خواجه در شعرم

چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

(۷۱)


غزل شماره ۷۳ : دیوان حافظ

 خواجه:

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست

به‌جان او که به شکرانه جان برافشانم

اگر به‌سوی من آری پیامی از بر دوست

نکو:

خط وصال

صبا اگر نتواند رود به کشور دوست

نسیم شوق دل آرد خبر ز عنبرِ دوست

هزار پرده دریدم که برکنم دل از او

نشد جدا و در آمد پیامی از بر دوست

(۷۲)

خواجه:

وگر چنان که در آن حضرتت نباشد یار

برای دیده بیاور غباری از در دوست

من گدا و تمنّای وصل او هیهات

مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

دل صنوبری‌ام هم‌چو بید لرزان است

ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

نکو:

نگاه وصل چه باشد؟ نُمودِ خلوتی‌اش!

غبار دیده چه باشد؟ بهانهٔ درِ دوست!

به پرده پردهٔ وصلش نشسته‌ام هر دم

چنان که گشته نگاهم سریر منظر دوست

دلم به رقص و صنوبر ز رقص من رقصان

که شد قیامتِ قامت، قد صنوبر دوست

(۷۳)

خواجه:

اگرچه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را

به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

نکو:

کجاست جلوهٔ نوری به‌جز تبسّم یار؟

ظهور عالم و آدم چو مویی از سر دوست

منم بلاکش یاری که برده طاقتِ من

چه جای آن‌که ببینم به دیده پیکر دوست

اسیر زلف وی ار شد دل رمیدهٔ من

فدا کنم سر و جان را فقط برابر دوست

می است و باده و مستی، دلی پر از آتش

چه غم از این که بگویی شکسته ساغر دوست

غمش به جان بخرم، هرچه می‌شود بشود

که بوده بودهٔ من خود صدیق بهتر دوست

غم است و درد من و دلبری خوش و شیرین

نکو غلام کسی شد که گشت چاکر دوست

(۷۴)


غزل شماره ۷۴ : دیوان حافظ

 خواجه:

مرحبا ای پیک مشتاقان، بده پیغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شیداست دایم هم‌چو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

نکو:

بام دوست

من شنیدم از صبا با گوش دل پیغام دوست

شد وجودم جمله لبریز از صفای نام دوست

تا شکستم آن قفس، این دل رها شد از هوس

طوطی‌ام کی دارد آزِ شکر و بادام دوست؟

(۷۵)

خواجه:

زلف او دام است و خالش دانهٔ آن دام و من

بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

سر ز مستی بر نگیرد تا به‌صبح روز حشر

هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

بس نگویم شمّه‌ای از شرح شوق خود، از آنک

دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در دیده هم‌چون توتیا

خاک راهی کان مشرّف گردد از اَقدام دوست

نکو:

زلف و خالش گرچه دام و دانه باشد، لیک خود

شد اسیر دام من، تا من شدم در دام دوست

مستم و بشکسته‌ام، جام می‌ام را از ازل

دجله دجله چون بنوشم می، چه حاجت جام دوست؟

من که گویم یکسر از دیدار و شوق و شور یار

می‌کند غوغا همیشه در دلم پیغام دوست

خاک راهش گرچه گشتم، دیده‌ام شد توتیا!

چشم من شد جایگاهی از برای گام دوست

(۷۶)

خواجه:

میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست

حافظ! اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز

ز آن‌که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

نکو:

میل من با میل او خود بوده همراه از ازل

گشته پیدا کام من از شور و شوق کام دوست

درد و سوز اشتیاقش گرچه زد آتش به دل

با تمام سوز و سازش گشته دل خود رام دوست

درد و درمانم بود دیدار آن یار عزیز

سقف جان بشکست و دل شد بر فراز بام دوست

دلبر نازک‌برِ نازم دهد فرمان به من

تا کنم جان را فدای نرگس آرام دوست

عاشق و آزاده‌ام، بی هر طمع در هجر یار

بر نکو هر لحظه آید غربتی از شام دوست

(۷۷)


غزل شماره ۷۵ : دیوان حافظ

 خواجه:

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست

در غنچه‌ای هنوز و صدت عندلیب هست

گر آمدم به کوی تو، چندان غریب نیست

چو من در آن دیار، هزاران غریب هست

نکو:

هزار چهره

نالان چرا شوی به دلت گر شکیب هست؟

حق را هزار چهره، گل و عندلیب هست

چون بی‌رقیب هست و رقیبش نه غیر اوست

پرهیز کن از این سخن که برایش رقیب هست

(۷۸)

خواجه:

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست

هرجا که هست، پرتو روی حبیب هست

آن‌جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند

ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست

عاشق که شد که یار به‌حالش نظر نکرد؟!

ای خواجه درد نیست، وگرنه طبیب هست

نکو:

مشهور گرچه شد به غریبی، غریب نیست

ناظر به آشنای خود و هم غریب هست

منگر به خانقاه و خرابات، بی‌اساس

هرجا که بنگری به حقیقت حبیب هست

در بارگاه دلبر دلدارِ دل‌شکار

ناقوس دیر و راهب و رسم صلیب هست

عاشق! بیا که خود به دیار عزیز مصر

بیمار گرچه نیست، در آن‌جا، طبیب هست

(۷۹)

خواجه:

فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست

هم قصّهٔ غریب و حدیثی عجیب هست

نکو:

فریاد حافظ و غم ما خود بهانه‌ای است

رنگ قبای اطلس ما کی عجیب هست؟!

هستی بود سؤال و جواب و تو بی‌خبر

سایل اگرچه نیست، به عالم مجیب هست!

این سقف پر ستاره فراوان رسد به دور

هر دوره دوره صبح و غروبش، فریب هست

غافل نشو ز مکر زمان، ساده‌دل نکو

همراه لطف و آن محبتِ او هم نهیب هست

(۸۰)


غزل شماره ۷۶ : دیوان حافظ

 خواجه:

تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده است

دل سودازده از غصّه دو نیم افتاده است

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است

لیکن این هست که این نسخه سقیم افتاده است

نکو:

لطف کریم

از سراپردهٔ غیب تو نسیم افتاده است

در بر حسن تو جانم به دو نیم افتاده است

کشته ما را چو سَر و سِرّ لبت پنهانی

تو مگو دل ز ره دیده سقیم افتاده است

(۸۱)

خواجه:

در خم زلف تو آن خال سیه، دانی چیست؟

نقطهٔ دوده که در حلقهٔ جیم افتاده است

زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار

چیست؟ طاووس که در باغ نعیم افتاده است

دل من در هوس روی تو ای مونس جان

خاک راهی است که در دست نسیم افتاده است

نکو:

خال روی تو شد از همهمهٔ چهرهٔ ما

این سیه‌فام ز لطف تو رجیم افتاده است

آرمیده است به کنج لب خوبان آرام

آن‌چه از رونق حسن تو قویم افتاده است

در بر گلشن حسن تو و آن زلف سیاه

رخ طاووس به جنات نعیم افتاده است

دولت کشور حسن تو بزد نقش حیات

گرچه از هیبت تو دیده به بیم افتاده است

(۸۲)

خواجه:

هم‌چو گرد این تن خاکی نتواند برخاست

از سر کوی تو زان رو که عظیم افتاده است

سایهٔ قدّ تو بر قالبم ای عیسی‌دم

عکس روحی است که بر عظم رمیم افتاده است

نکو:

بی‌طمع دل شده مأنوس سر خاک رهت

چون که او خوش ز سر لطف کریم افتاده است

بر سر کوی تو خاکیم و سرشک غم‌ها

قطره آبی که ز دریای عظیم افتاده است

سایهٔ لطف تو بر قالب ناسوت نشست

چهرهٔ حق به خرابات رمیم افتاده است

(۸۳)

خواجه:

آن که جز کعبه مقامش نَبُد از یاد لبت

بر در میکده دیدم که مقیم افتاده است

حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز

اتحادی است که در عهد قدیم افتاده است

نکو:

شد لبانِ خوش تو جمله زیارتگاهم

زین سبب هست که هر ذره مقیم افتاده است

کعبهٔ اهل صفا گرچه تو هستی، ای دوست!

هستی از کن، نه ز لام و نه ز میم افتاده است

حافظ ار گم شده در کشور پندار، چه باک

رؤیت حق به دل و جان ز قدیم افتاده است

جان گمگشتهٔ گم‌بودهٔ گم‌دیده نکوست

گرچه در کشور ناسوت عقیم افتاده است

(۸۴)


غزل شماره ۷۷ : دیوان حافظ

 خواجه:

بی‌مهر رخ‌ات روز مرا نور نمانده است

وز عمر، مرا جز شب و دیجور نمانده است

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دور از رخ تو، چشم مرا نور نمانده است

نکو:

دولت وصل

جز مهر رخ‌ات در دل من نور نمانده است

وز هجر توام ظلمت دیجور نمانده است

این گریه وداع است مرا با غم جانسوز

غیر از دل درمانده که مستور نمانده است

(۸۵)

خواجه:

می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت

هیهات ازین گوشه که معمور نمانده است

وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت

از دولت هجر تو کنون دور نمانده است

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید

دور از رُخ‌ات این خستهٔ رنجور نمانده است

نکو:

در سایهٔ لطف تو ز بس چهره نمودم

میقات برفت و خبر از طور نمانده است

در گوشهٔ هیهات، خیال از سر من رفت

در جان و تنم غیر تو معمور نمانده است

هجر تو اجل را به دلم جای چنان داد

در دل به‌جز از خاطرهٔ گور نمانده است

گفتا به من خسته رقیب ره وصلت

غیر از تو کسی عاشقِ مهجور نمانده است

(۸۶)

خواجه:

صبر است مرا چارهٔ هجران تو، لیکن

چون صبر توان کرد که مقدور نمانده است؟

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

گو خون جگر ریز که معذور نمانده است

حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده

ماتم‌زده را داعیهٔ سور نمانده است

نکو:

جز صبر چه سازم که دگر چاره ندارم

غیر از غم تو دولت مقدور نمانده است

بی‌خون جگر کنج لب ذات، نهانم

در چهره به‌جز دیدهٔ معذور نمانده است

ما را نه غمِ گریه و نه خنده و درد است

در سینه به‌جز داغ تو ناسور نمانده است

وصل من دلداده به صدچهره عیان بین

کز دولت وصل تو دگر دور نمانده است

گردیده نکو کشتهٔ ذات تو دلآرام

غیر از تو دگر ناظر و منظور نمانده است

(۸۷)


غزل شماره ۷۸ : دیوان حافظ

 خواجه:

یارب این شمع دل‌افروز ز کاشانهٔ کیست

جان ما سوخت، بپرسید که جانانهٔ کیست

حالیا خانه‌برانداز دل و دین من است

تا در آغوش که می‌خسبد و هم‌خانهٔ کیست

نکو:

طاق هستی

یارب، این نغمهٔ جان‌سوز ز کاشانهٔ کیست؟

این که دل برده، ندانم مه جانانهٔ کیست!

برده از ما همه هستی به نگاهی آن دوست

ما ندانیم که آن دلزده هم‌خانهٔ کیست!

(۸۸)

خواجه:

بادهٔ لعل لبش کز لب من دور مباد

راح روح که و پیمان‌دهِ پیمانهٔ کیست

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو

باز پرسید خدا را که به پروانهٔ کیست

می‌دهد هر کس‌اش افسونی و معلوم نشد

که دل نازک او مایل و افسانهٔ کیست

نکو:

بوسه بر لب زد و دل برد و ز ما سخت گریخت

هان بپرسید که سرشار ز پیمانهٔ کیست؟

شمع دل در هوس دوری پروانه بسوخت

یا رب، این عود خوش از گُل‌پَر پروانهٔ کیست؟

جمله در بند فسونش چه فریبی دارند

کیست آن کس که بفهمد پی افسانهٔ کیست؟!

(۸۹)

خواجه:

یارب آن شاه‌وشِ ماه‌رخِ زهره جبین

دُرّ یکتای که و گوهر یک‌دانهٔ کیست؟

گفتم آه از دل دیوانهٔ حافظ بی‌تو

زیر لب خنده‌زنان گفت که دیوانهٔ کیست

نکو:

من نشستم بَر رخسارهٔ آن ساده‌قبا

تا ببینم که دلآرا دُر یک‌دانهٔ کیست

من ز خود رفته و در عشق و جنون غرق شدم

تا بدانی به که عاشق دل و دیوانهٔ کیست

آشنا هر که بود، در پی بیگانهٔ ماست

آشنا کیست؟ ندانیش که بیگانهٔ کیست

گنج مخفی همه او، رونق عالم از اوست

طاق هستی که شد آباد، ز ویرانهٔ کیست؟

باده بشکن که نکو رفته ز مستی وز هوش

چند پرسی که می از دولت خُمخانهٔ کیست؟

(۹۰)


غزل شماره ۷۹ : دیوان حافظ

 خواجه:

اگرچه عرض هنر پیش یار، بی‌ادبی است

زبان خموش، ولیکن دهان پر از عربی است

پَری نهفته رخ و دیو در کرشمهٔ حسن

بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبی است!

نکو:

دیو و پری

هنر، ظهور جمالش بود، نه بی‌ادبی است

به هر مقام و مقالی، به پارس یا عربی است

پری و دیو، خراب ظهور او هستند

جمال دیو و پری را چه جای بوالعجبی است؟!

(۹۱)

خواجه:

درین چمن گل بی‌خار کس نچید، آری

چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است

سبب مپرس که چرخ از چه سفله‌پرور شد

که کام‌بخشی او را بهانه بی‌سببی است

به نیم‌جو نخرم طاق خانقاه و رباط

مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است

نکو:

هر آن‌چه خار و گل است از صفای دولت اوست

صفای مصطفوی یا شرار بولهبی است

امید شمع و چراغش بود به هر سفله

بساط سفله‌گری در مرام بی‌سببی است

به محضرش چه تفاوت میان خانقاه و رباط

چه فرق مصطبه، ایوان و یا خم و طنبی است

(۹۲)

خواجه:

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر

که در نقاب زجاجی و پردهٔ عنبی است

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه

کنون که مست خرابم، صلاح بی‌ادبی است

بیار می که چو حافظ هزارم استظهار

به گریهٔ سحری و نیاز نیم‌شبی است

نکو:

جمال دختر رز، نور چشم هر رند است

اگرچه جنس نقابش زُجاجی و عنبی است

گذر ز عقل و، ادب پیشه کن تو گر رندی

صلاح کار چه باشد چو عیشی و طربی است؟

می و پیاله و مستی، حضور حضرت اوست

چو روز و شب نشناسد، چه جای نیم شبی است؟!

سواد مردم چشمش، بیاض چشم من است

سلامت لب لعلش به جان مرا رطبی است

وجود ساده‌دلی چون نکو نیازارید

که هست محو تماشا به هرچه لعل لبی است

(۹۳)


غزل شماره ۸۰ : دیوان حافظ

 خواجه:

خوش‌تر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست؟

هر وقت خوش که دست دهد، مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

نکو:

درون پرده

دل در حضور یار و مگو انتظار چیست؟!

اسباب عیش و صحبت باغ و بهار چیست؟

کس را به حالِ مغتنم و خوش وقوف نیست

پایان عیش عاشق و فرجام کار چیست

(۹۴)

خواجه:

پیوند عمر بسته به مویی است، هوش دار

غم‌خوار خویش باش، غم روزگار چیست

معنی آب زندگی و روضهٔ ارم

جز طرف جویبار و می خوش‌گوار چیست؟

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند

ما دل به عشوهٔ که دهیم؟ اختیار چیست؟

نکو:

لطف نگار خوش است، بیا در گذر ز غیر

دیدار یار مغتنم است، کار و بار چیست؟

با عشق زنده‌ام، چه غم از کوتهی عمر

غم‌های پربهانهٔ این روزگار چیست؟

آب حیاتِ عشق، وصال تو دلبر است

عیش کنار جوی و می خوش‌گوار چیست؟

مستور و مست هر دو به هم یک قبیله‌اند

ما را به ناز و عشوه بکش، اختیار چیست؟

(۹۵)

خواجه:

راز درون پرده چه داند فلک، خموش!

ای مدّعی نزاع تو با پرده‌دار چیست؟

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست

معنی عفو و رحمت پروردگار چیست؟

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست

تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست

نکو:

ای مدعی! چو راز ندانی، مکن نزاع:

راز درون پرده چه و پرده‌دار چیست!

سهو و خطای بنده ظهور جلال اوست

ورنه بگو که رحمت آمرزگار چیست؟

حافظ! پیاله کم نبود از متاع زهد

دل کوثر است، خواهش می از نگار چیست؟

جان نکوست نقش دلآرای آن نگار

سرمست و بیقرار چو باشد، قرار چیست؟

(۹۶)

 

مطالب مرتبط