زلف آشفته

 

زلف آشفته

مویه: ۵۴

چهار مثنوی بلند در شرح زلف آشفته

و رهای عشقِ عاشق‌کش



شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : زلف آشفته: چهار مثنوی بلند در شرح زلف آشفته و رهای عشق عاشق‌کش
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫، ۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۷۷ ص.‬‏‫؛ ‎۲۱/۵×۱۴/۵ س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۵۴.
‏شابک : ‏‫‭‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۰۹-۰
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : فهرستنويسی كامل اين اثر در نشانی: http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۷۸۱۸۲۳

 

(۵)


فهرست مطالب

پیش‌گفتار / ۷

سیر وجود

مژگان یار / ۱۵

عصمت طبیعت / ۱۸

شخص حضرت حق / ۲۰

مهر و محبت / ۲۱

پیکره ذات وجود / ۲۴

جبّه چیست؟ / ۲۷

گل و خار / ۳۰

دیوانه دوست / ۳۳

حق به حق

(۶)

دم و دام / ۳۵

پرتو حق / ۳۶

طرفه رسوایی / ۳۷

از کعبه برفت / ۳۸

رهایی از غیر / ۴۰

منزل دنیا / ۴۱

گور غم / ۴۴

رضای حق / ۴۶

فکرت

دوبینی / ۴۹

جلوه حق / ۵۱

قسمت ازلی / ۵۲

بی کم و بیش / ۵۴

جهان عشق / ۵۵

عیش و وصال / ۵۸

وصف یار / ۵۹

زاهد نادان / ۶۱

(۷)

زنّار یار

نگار مهر و کین / ۶۵

گریه و خنده / ۶۶

مؤمن و کافر / ۶۹

ساز و نوا / ۷۱

علم دل / ۷۳

مغز و پوست / ۷۴

* * *

(۸)


پیش‌گفتار

حقیقت آدمی و باطن او بی‌پایان است؛ حقیقتی که می‌شود در آن سفر داشت و خویشتن خویش را در آن یافت، بلکه از آن هم گذشت. باطن آدمی پایان‌ناپذیر است و دنیا و آخرت را در سایه خود دارد، بلکه ظهوری کامل و اتم از حضرت دوست است. طلسمِ نخست این راه، تنها با یک رمز گشوده می‌شود و آن، «رهایی از تن» است. کسی که از اسارتِ زندانِ تن رهایی می‌یابد، چون بر هوای نفس خود امیر است، زشت نمی‌پردازد و او جز زیبا و خوب نمی‌یابد و برای او چیزی نیست که طهارت نداشته باشد. او تمامی عوالم، از جمله ناسوت را کتاب حضرت دوست می‌بیند؛ کتابی که پدیده‌های هستی، کلمه‌های آن هستند و مَسّ آن، بدون طهارت، به حکمِ عشق، روا نیست؛ طهارتی که از وضوی عشقِ عاشق‌کش ساخته می‌شود:

«جهان قرآن و روح آن نقوش است

که حق نقاش و نقش او ز هوش است»(۱)

در نگاه عشق، حق‌تعالی ماهروست و دنیا و آخرت، دو ابروی ماهی تمام است؛ بلکه زلف آشفته و رهای اوست.

در نگاه عشق، حق شخص است؛ شخصی که تمامی کمال است؛ شخصی که حقیقت دارد؛ شخصی که خیر محض است؛ شخصی که نقص، کثرت و تشکیک و شرّ در او نیست.

کسی که طلسم نخست این راه را می‌شکند و از «خود» رهایی می‌یابد، به منزل «مدارا با خلق» وارد می‌شود. خَلق، فعل حق است و شایسته محبت، و این برآمده از صفای باطن است؛ صفای باطن، تنها چیزی است که از ماجراهای ناسوتی می‌ماند. نشانِ حق‌پرستی عاشق، محبت او به خَلق و صفا با آنان است. کسی که در جایی نمی‌تواند به خلق خدا محبت کند، در عشق کم آورده است. کسی که در عشق کم بیاورد، جسارت کرده و مستحق برش و تنبیه است. آزارهای خلق در دید عشق، ناز معشوق است. معشوق می‌خواهد عاشق را به چشم خودش بیازماید و یکه‌خواهی او را بسنجد و نشانش دهد، خار بر سر راهش می‌آورد، پی او را بریده می‌دارد و خونش می‌ریزد. کسی که در عشقْ صدق داشته باشد، از این خلیدن خارها و بریده شدن پی‌ها و ریخته شدن خون‌ها، هراسی به خود راه نمی‌دهد؛ بلکه آن را نازِ معشوق می‌بیند و برای

  1. زلف آشفته، ص ۱۸٫

(۱۰)

خریدن ناز معشوق، نیاز (خیرخواهی به خلق و مددکار بودن آن‌ها) و نماز (عبادت و بندگی) می‌آورد و شوقِ عشق نشان می‌دهد. او معشوق را در هر چهره‌ای می‌بیند و عاشق، اگر عاشق صادق باشد، جز نگاه محبت، بر چهره معشوق و خَلق او ندارد. محبت، پایه‌ای‌ترین ریشه در معرفت است. محبت، کیمیای عشق است. محبت، سیمای حق است. خداوند در دلی می‌نشیند که منزل محبت است. کسی در منزل محبت نشسته است که از سر طمع به خلق برخاسته است.

سیر باطن، بی‌پایان است و در این سیرِ بی‌پایان، غمِ ناسوت، جایی ندارد. کسی که غم نان دارد، جز رنگِ گمان و طعم غفلت با او نیست و معجونی از تنوع هوس‌هاست! معجون دنیا جنون «غیربینی» دارد؛ معجونی خواب‌آور، خیال‌زا و پندارگرا.

این‌چنین دنیایی ماری است که چهره‌ای پَری‌رو دارد؛ عجوزه‌ای خوش فریب و حیلت‌ساز؛ آخته خنجری آلوده به زهر، که بی‌پروا خون می‌ریزد. چنین دنیایی، مسلخِ طمع‌ورزان است و دریایی پرموج از انواع فتنه‌ها که به یک موج، فراوان غریق می‌سازد، و تنها امیدِ چاره‌ساز و آخرین رهاآفرینْ «حق» است و بس:

این من به من افسانه شده، چون هر آن

افسانه رها کن که رسم بر پایان

پایانه جان من تو هستی ای دوست

بی‌بهره ز هرچه جز تو باشم، نیکوست!

هر لحظه به عشق تو دلم در کار است

گر خوابم و بیدار، دلم هشیار است

دم می‌رود و نهان به عشق تو همان

سر می‌دهم و پا و دل و روح و روان

گر می‌کشی‌ام، بکش، حلالت جانم!

ور می‌نکشی، ز مِی نما سیرابم(۱)

نشانه گذشتن از «خود» و از میان برداشتن «خویش»، توان محبت به بدخواهان است و نشانه ایمان، برخاستن از تن:

گر تو از خود بگذری، بینی خدا

ورنه کم گو در دعا «یا ربّنا»!

تا به تیمار تنت داری مقام

صحبت از ایمان نفرما، والسّلام(۲)

  1. زلف آشفته، ص ۴۷ ـ ۴۸٫
  2. زلف آشفته، ص ۵۰٫

(۱۲)

خویشتنِ هر کسی همان چیزی است که در پی آن است. آن که انبان خواهد، همان باشد و آن که هستی جوید، سرمست از هستِ آن است. خداوند نیز به هر خویشتنی، همان می‌دهد که در پی آن می‌دود:

در ازل دادی تو هر کس را نصیب

سهم ما از لطف تو «أمَّن یجیب»!

آن که نان می‌خواست، نانش داده‌ای

وان که جان را، هم تو جانش داده‌ای

خوش به‌جا آراستی جان جهان

نظم و ترتیبش نیاید در بیان!

این جهان با جمله خار و گل، به‌پاست

جلوه‌های دلبرِ سرمستِ ماست

هر کسی با هر کسی در گفت و گوست

دلبرِ گم‌کرده را در جست‌وجوست

بنگر این عالم، تمامی گل ببین!

گل ببین، لاله ببین، سنبل ببین

جمله شادی در همه عالم از اوست

این جهان باشد جمال حسن دوست

داستان لیلی و مجنون نَمی

باشد از دریای عشق آدمی

عشق شیرین است یا فرهاد از اوست

عطر گل هم ترجمان عشق «هو»ست

عشق او شد مایه هر های و «هو»

تو کمال خود بجو از عشق او

گر که می‌خواهی بیابی هر کمال

از درون خود بجو خط وصال(۱)

 

  1. پیشین، ص ۵۲ ـ ۵۸٫

(۱۴)

نفوذ به باطن، گذرگارهی دشوار دارد و آن «گذر از عشق» است. عاشق و معشوق و عشق وحدت دارد. تعدد در عشق پاک را مصداقی نیست. آبادی ناسوت به وحدت عاشق و معشوق است. عاشقی نیست که معشوق با او نباشد و پدیده‌ای نیست که عاشق نباشد. برای رسیدن به معشوق باید از «عشق» هم گذشت! کسی که از سر «عشق» برخیزد، به معشوق رسیده است و او دیگر «خودی» ندارد:

همه عالم به زلف یار بسته است!

همه دل‌ها ز ناز یار خسته است(۱)!

کسی که خود نیست نه تن دارد و نه جُبّه. حقیقت عشق، رها کردن تن و جُبّه نیست، که این نکته پنهان وصول و شکست طلسم نخست است، بلکه نکته پنهان‌تر، گذشتن از «جان» است. کسی از جان و دل می‌گذرد که از عشق هم گذشته باشد؛ کسی که از خویش و هم از خویشتنِ خویش و از دل و از جانِ دل هم رهیده باشد؛ کسی که دیده‌ای برای تماشا ندارد و سراپا تماشاست و دیده‌بان دید او حق است:

بگفتم من توام یا تو شدی من؟!

کجا غیر از من و تو هست در تن!

بگفتم آفرین بر این تماشا

هزاران ماه در کوه است و صحرا

من نگویم هرگز از یارم سخن

چون بود با من درون پیرهن

پیرهن را چاک سازم در بدن

تا مگر آید به بر، بی ما و من!

زلف و گیسویش، جهان پژمان کند

هرچه مجنون بنگری، حیران کند(۲)

خدای را سپاس

۱٫پیشین، ص ۲۵٫

۲٫پیشین، ص ۳۲، ۳۴ و ۵۹٫

(۱۶)

(۱۷)


« ۱ »

سیر وجود


مژگان یار

رسیدم چون به مرز وحدت خویش

بدیدم «حق» جدا از مذهب و کیش

بدیدم چون به نزدیک دل آن ماه

بگفتم: واردم کن نزدت ای شاه!

بگفتا: رو به نزد پیر کامل!

نظر کردم، بشد آن چهره حاصل

بگفتم: مرشد من باش، ای دوست!

تویی پیر من و عالم همه اوست

بگفتا با من آن پیر خردمند

که بود او را هزاران نکته از پند:

«نشان حق، بود حق محض عرفان

سراپای وجودش عشق جانان»

شد او پیر من و سلطان حکمت

همای همت و دارای حشمت

بگفتا: گر تو خواهی قرب جانان

سفر کن در وجود خود فراوان

کرم یابی ز انعام الهی

عروج‌ات بگذرد از ماه و ماهی

سفر کن در وجود خود به هر آن

وجودی که ندارد هیچ پایان

وجودی که دو عالم سایه اوست

وجودی که ظهورش گشته خود دوست

وجودی که همه افلاک و انجم

از او آمد پدید و شد در او گم

وجود «عَلّم الاسماء(۱)» تویی تو

زمین و آسمان، یکجا تویی تو

وجود تو بود خود عین جودت

نمودت بود و، بودت شد نمودت

وجود تو بود آن نار سوزان

به جان نسپار و ویران کن تو خود آن

رها کن تن، رها شو از غم جان

که جانان می‌پسندد بهر تو آن

پسندد بر تو حیرانی دوران

پسندد که گذاری در کف‌ات جان

جدا باید ز تو نیک و بد آن

که نیک و بد نباشد، نزد جانان

جهان، خود عین جود و «او» جوادش

به زشت و بد، نباید کرد یادش

همه عالم بود از «حق» هویدا

وجود «حق» نجو تنها به دنیا

طهارت دارد این دنیا سراپا

پلیدی کو؟ کجا باشد هویدا؟

همه عالم کتاب حضرت ماست

همه عالم به ما پنهان و پیداست

تو مَس منما جهان را بی‌طهارت

که قرآن می‌بُرد دست جسارت

سراسر جمله عالم شد چو «او» پاک

جهانْ آیینه، از «او» باشد افلاک

جهان، قرآن و روح آن نقوش است

که «حق»، نقاش و نقش او ز هوش است

۱٫بقره / ۳۱٫

 


عصمت طبیعت

شده خود، سیر ما سیر طبیعت

که عین عصمت است آن خود به طینت

جهانْ زلف و جهانْ مژگان یار است

جهانْ موی و جهانْ چشم نگار است

جهان، اشکی که نی در دیده پیدا

بود پنهان و پیدا در بر ما

جهان، ابروی آن ماه تمام است

جهان، کنج لبانش غرق کام است

جهان، خود غبغب آن روی زیباست

جهان، آری همان غوغای والاست

جهان شد سینه و آن شوقِ پنهان

جهانْ دل، عشق از آن گشته نمایان

جهان، عکسی بود از روی آن ماه

چه گویم تا شوی از گفته آگاه؟

جهان باشد مثال حق‌تعالی

تعالی اللّه‌َ از این تمثال والا!

مثال «حق» کجا شرّ در پی اوست؟!

چرا باطل بگویی از لب دوست

وجود این مثال و آن مُمَثَل

یکی باشد، نه آن که دید احول

نمی‌دانم کجا باشد دویی؟ کو؟!

کجا باشد کجا؟ کم‌تر تو می‌جو!

به استدلال کی یابی مثالش؟

اگر یابی، کجا جای مقالش؟!

تباین گرچه نقل است از بزرگان

بود عین جسارت نزد جانان

دگر تشکیک موهوم است و بی‌جان

که دور است از حقیقت نزد عرفان

اگرچه این به مکتب چون صد آید

برای طفل مکتب، ابجد آید

اگرچه گفته‌اند این را حکیمان

ولی افسوس، نی حق حرف ایشان!

چو تشکیک از مشکک شد هویدا

کجا تشکیک بینی تو در آن جا؟

نه کثرتْ عین وحدت بوده در کار

نه وحدت در دل کثرت شده بار

حقیقت بوده «حق»، «حق» عین وحدت

بود مطلق، چه می‌گویی ز کثرت؟

 


شخص حضرت حق

بگفتا پیر ما: «حق» شخصِ شخص است

وجود حضرتش عاری ز نقص است

حقیقتْ واحد و وحدتْ همه اوست

همه مغز است، از بن تا بر پوست

«احد»او،«واحد»او،«او»هست‌یک‌شخص

کمال «او»، «او» بوَد دور از همه نقص

بود موجود «او»، «او» هست موجود

بود عین وجود و «او» بود جود

چنین حضرت که می‌بینی به عرفان

نپنداری که شر دارد به دامان

سراسر، جمله عالم خیر محض است

کجا شرّی بود در عالم هست؟

شدم عاشق به آن جانانِ سرمست

ز پیدا و ز پنهان و ز هر دست

هر آن موجود کاو آید به کیشم

به صد خفض جناح آید به پیشم

اگر کلبی نجس شد در شریعت

بود محض طهارت در حقیقت

همان کلبی که در قرآن ما هست!

نشاید بی‌طهارت زد بر آن دست

بزن دستی بر آن، گر پارسایی

که باشد کلبِ حق، حق آشنایی

 


مهر و محبت

مدارا کن تو خود خلق خدا را

که فعل «حق» بود در دیده ما را

محبت کن به سرتاپای هستی

محبت گر نمایی، حق‌پرستی

اگر موری تو دیدی در بیابان

میازارش به هر حالی که بتوان

اگر خاری ز پایت خون بریزد

بخر نازش که هر جا هست ایزد

دهد بیگانه‌ات گر رنج بسیار

تو با او کن محبت بر سر دار

تو خود منصوری، ای فرزند آدم!

کجا آدم نماید جنگ هر دم؟!

میانِ دار اگر دیدی سر خویش

ز رحمت کن تفقد بر بداندیش

محبت پیشه کن بر قهر دشمن

که می‌باشد همین اندیشه من:

محبت کن، به هر کس پیشت آید

چه بیگانه، چه قوم و خویشت آید

محبت کن، به آهوی غزالی

محبت کن، نشان هر جا نهالی

محبت دین و ایمان است، ای دوست!

محبت اصل عرفان است، ای دوست!

محبت مسلک اندیشمندان

محبت کیمیای عشق و عرفان

حقیقت را چرا می‌جویی از غیر

محبت شد نهال پاکی و خیر

محبت یکه‌تاز هرچه میدان

محبت، خود بود سیمای یزدان

محبت، منزل حق و حقیقت

محبت، ریشه شرع و طریقت

شریعت گرچه خود مهر آفرین است

محبت در طریقت اصل دین است

محبت کن به هر معشوق و یاری

اگر آسوده‌ای یا بی‌قراری

بود معشوق تو در هر کناری

نوازش کن وجود بی‌قراری

همه عالم بود معشوق جانان

چه گویی؟ کی مجاز آمد ز یزدان؟

از این معشوقه تو سرمشق بگزین

که عالم شد رخ معشوق شیرین

 


پیکره ذات وجود

مرا در دل سخن‌های برین است:

کجا معشوق و عاشق را دو دین است؟

جهان با عاشق و معشوق برپاست

نه آن‌که عاشق و معشوق تنهاست!

نوازش کن جهان را مثل آن کور

که تا یابی درونت جلوه نور

تو عاشق بوده‌ای بر ذات پاک‌ات

کجا معشوق باشد غیر ذاتت؟

تو ای عاشق به نفس خویش بنگر

گرفتار خودی، از عشق بگذر!

گرت کافر بگوید کفر دینم

سزاوارش بود، این شد یقینم

حقیقت را شنو، زاهد رها کن!

بهانه کفر و دین شد، میل ما کن

همه جنگ جهان، صلح نهانی است

همه ظلم عیان، عدل کیانی است

اگر سوزی رسد، سازی است پنهان

وگر ناری رسد، نورش همی دان

اگر گمراه بینی در طریقت

تو گمراهی و دارد او حقیقت

همه عالم به زلف یار بسته است!

همه دل‌ها ز ناز یار خسته است!

نمی‌گویم که ما مجبور یاریم

ولیکن اختیاری هم نداریم!

کجا ما و تو را خود اختیار است

جسارت می‌کنی بر «حق»، چه کار است؟!

کجا مجبور یا مختار باشی؟

کجا جز با حقیقت یار باشی؟!

کجا «ما» و کجا «من» گشت پیدا؟!

کجا بود این حقیقت از من و ما؟!

حقیقت، پیکر ذات وجود است

حقیقت، عنصر بود و نمود است

نمودت باز می‌گردد به بودت

نه سلبی شد، ثبوت عین وجودت

وجود تو چه باشد؟ عین جودت!

نمودت بود و بودت شد نمودت

برو از ملک جان تا ملک جانان

گذر کن از تن و «من» تا به جانان

گذر کن از جهانِ پیچ در پیچ

به غیر از «حق» بود عالم همه هیچ

تو را عالم پر از وهم و خیال است

به غیر از زلف او کثرت محال است!

بود ممکن خیالی هم‌چو معدوم

وجودش ذهن و آن هم هست محروم

بود غیرش به عالم خود خیالی

کجا غیر است تا باشد مثالی؟!

نظر بنمای در ملک وجودش

که تا خود بنگری بود و نمودش

دگر آن دم نباشد ملک و بودی

همه بود است و دیگر خود نمودی

چو هر موجود بر تو اتکا کرد

یکایک جمله را بودت به‌پا کرد

 


جبّه چیست؟

تو اَللَّه، اَللَّه از تو گشت پیدا

تو اللَّه، حامی اسمای حسنی

نهال عاشق و معشوق برکن

غزال عالِم و معلوم سر زن

کجا عبد و کجا معبود، بودی؟!

همه پنهان و تو مشهود بودی

منم اللَّه، کجا شد جُبّه بر تن

که گویم «لَیسَ» بعد از «جُبَّتی» من

اگرچه گفته منصور باشد

ولی جان «نکو» خود عور باشد

«نکو» دیگر ندارد جبه بر تن

کجا تن شد «نکو» را جز یکی من؟!

اگر منصور گفته «جبه من»

به او ظاهر نگردیده به‌جز تن!

اگر بینم رُخش در جنت نور

بگویم این سخن از تو بود دور:

بگو پس جبه‌ات چون شد؟ کجا شد؟

چگونه آن سخن بر تو روا شد؟

ادب را کی سزایی، گر چنینی؟!

جزایت، آن که خود بر دار بینی!

کجا توحید، خود با جبه سازد

از این رو، جُبه آخر رنگ بازد

به دارت گر کشیدند از پی زور

بود بهر قصور جبه، ای عور

تو گفتی جبه دارم از حمایت

تو پنداشتی که تن شد از برایت

سزایت دار حق شد بی‌رضایت

که تا بر تو رساند حق کفایت

سخن گویم چو از پنهانِ پنهان

شنو نطق حقیقت در پی آن

تو گر فکر تنی، اندر گمانی!

رها کن جان که خود تو جان جانی

منم قرآن و دیگر هرچه خواهی

نی‌ام من پشه‌ای یا مرغ و ماهی

منم منزل به منزل، پیر عرفان

منم مرشد، ز بهر تو به قرآن

منم آن کس که از او جان بجویی

منم آن کس که تو مهمان اویی

اگر من گفتم ای یاران خمارم!

خمار و بی‌قرار آن نگارم!

شدم در عالم بالا چو پیدا

بدیدم آن نگار مست و زیبا

جمال نازنینِ یار دیدم

ز خویش و خویشتن یکجا رهیدم

بدیدم تا رخ آن یار زیبا

دلم یکباره خود شد کنده از جا

چو دیدم آن نگار مست و رعنا

رخم ناگه در او گردید پیدا

چو دیدم، گفت صدها آفرینم

که با اوج و حضیضش همنشینم

نگه کردم چه شیرین روی آن ماه

مجالش کو؟ کجا باشد تو را آه؟!

بدیدم از کمین‌ها تا کمانش

که عاجز خود زبان شد از بیانش

بدیدم بس نهان را از عیانش

رسیدم با همین دل تا همانش

ولی تا پرده‌ها از ما رها شد

ندیدم دلبر از ما کی جدا شد

به‌ناگه شد همی مکشوف بر ما

که بر ما نیست جز ما یار رعنا


گل و خار

همه عالم ز من گردید پیدا

ز پنهان و ز پیدا جمع شد ما

از این زلفم همه کثرت هویداست

که وحدت در نهان، خود کارفرماست

دو لب در من حیات جاودان است

دو ابروی کمان هم آسمان است

چو دیدم خال لب، گفتم دگر «لا»

که شیطان هم از این «لا» گشت پیدا

رخ من، خال و خال من رخ من!

گل من خار و خار من گل من!

شدم نزدیک‌تر چون در بَرِ خویش

بگشتم از تحیر کافِر کیش

گرفتم دامنم را آمدم پیش

رسیدم تا به مرز باور خویش

نه پیش و پس بماند و نه جهاتم

شدم تنها و تنها از صفاتم

صفاتم عین ذات و ذاتِ ماتم

دگر نه ذات و نه دیگر ذواتم

بدیدم ناگه آن دم، نفخ جان را

زمین و آسمان و هم جهان را

همه خوبان و پاکان دلآرا

همی موسی و عیسی، خضر دانا

علی دیدم، ولی دیدم، نبی (ص)هم

شعیب و یونس و حوا و آدم

شدم نار و خلیل و طور و موسی

بگفتم «لن ترانی» بی سر و پا

شدم فرعون و هم بحر مروت

شدم غرق درون خود ز دولت

شدم قارون و رفتم در بر خویش

کجا موسی بود من، یا ز من بیش؟!

فراوان شد وجودم تا به پایان

کجا یابد خبر، کس زین همه جان؟!

به یک دم تا که گفتم این سخن را

به روی او بدیدم خویشتن را

بگفتم: من توام یا تو شدی من؟!

کجا غیر از من و تو بوده در تن؟!

سراسر، جمله عالم ماه من شد

اسیرْ این جان من در پیرهن شد

چو «من» در پیرهن گردید پنهان

همین «ما و منی» آمد به میدان

اسیر ما و من گردید زاهد

نصیبش شد بسی گفتار زاید

یکی بندد دل خود را به دنیا

یکی دیگر بود عطشانِ عقبا

یکی هادی یکی مهدی به دین شد

مریدْ آن یک، مرادْ این یک ز کین شد


دیوانه دوست

همه عالم شده دیوانه دوست

یکی بیش و یکی کم، دجله و جوست!

ولی من مست و مخمورم نگارا!

به‌دور از نار و از نورم، نگارا!

دل دیوانه خود را چه گویم

رها کن قصه را از بیش و از کم

اگر خواهی بیابی حالت من!

برو کم‌تر بزن بر جهل دامن

بود کم‌تر حقیقت این سخن‌ها

سخنْ قول و غزل، معنا شده ما

شده معنا درون دیده همراه

گرفتارم در این عالم، به صد آه

در این پندار گشتم چون که پیدا

رسیدم در بر ناسوتِ زیبا

بگفتم: آفرین بر این تماشا

هزاران ماه در کوه است و صحرا

نکو! دیگر سخن کوتاه باید

تو را جان و دلت آگاه باید

 


« ۲ »

حق به حق


بی‌نهایت «دم»

مشو غافل از خویشتن، ای بشر!

تو مقصود حقی و او را ثمر

گهی محو علم و گهی در وجود

گهی محو باطن، گهی در نُمود

به ظاهر، به باطن، بهشت و جحیم

ز بهر تو باشد، تو را شد ندیم

تو در راه حقی، حقیقت بجو

که از باطن خود رسی نزد «هو»

بود در دلم بس عوالم به یاد

که در هر یکی، حق بساطی نهاد

نه یک، نه دو، نه صد بُود، نه هزار

که جمعش بود بی عداد و شمار

بود جمع عالم برون از حساب

نه صدر و نه ذیلی بَرِ این کتاب

هر آن کس که گوید، بود شبه جمع

ندیده ز نور خدا قدر شمع

تو بس بی‌خبر هستی از این جهان

مکن ادعا بس چنین و چنان!

بود سیر انسان در این ماجرا

همه سربه‌سر، عین عشق و صفا

فنا و بقا شد ز لطفش عیان

ز دنیا و عقبا، ز مُلک و مکان

 


پرتو حق

تو «حق» را ببین سربه سر در جهان

که گشته عوالم ز لطفش عیان

ظهور تو شد چهره‌ای از فراق

بود چینشی با ملاک و سیاق

کجا حد و مرزی بدیدی به خود؟

که اسمای «حق»، خود ظهور تو شد

نه نقشی به باطن، نه چونی و چند

به ظاهر نبوده تو را قید و بند

بود «حق» به هر ذره ذره عیان

به هر ذره‌ای نقش «هو حق» بخوان!

اگرچه بود از تو هر لطف و قهر

بزن دورها در سراپای دهر

به هر دورِ خود منزلی بین عیان

ز پیش و پس تو بود این جهان

ز ایام هستی دمی عمر توست

چه شور و چه شیرین، چه محکم چه سُست

چگونه تو وامانده و رانده‌ای؟!

ز احوال خود بیش و کم خوانده‌ای

نگو ماندی از لطف، لطفش بقاست

که لطفش به‌تو تا قیامت به‌پاست

چرا نقص و پستی به تو چیره شد

چرا چشم شیطان به تو خیره شد؟

تو را کرده دنیا گرفتار خویش

دلت هر زمان پر هراس و پریش

کند جمله دنیا تو را کور و کر

گریزان شو از شرّ و ز آن کن حذر

نسازد رهایت به دور تمام

خط او بخوان و بشو محو جام

حذر کن ز دنیا، برو ای پسر!

وگرنه تلف می‌شوی بی‌ثمر

 


طرفه رسوایی

اسبابِ بسی نقص و کجی شد دنیا

این مِیل، تو را کرده به هر جا رسوا

دارد به تو صدها نظر بد دنیا

گر خط امان دهد، ندارد امضا

برخیز تو از سر طبیعت یکجا

ورنه که تلف شوی تو در این دنیا

کم خور غمِ ناسوت و از آن دوری کن

خشکانده بسی امیدها را از بُن

برکن غم دنیا ز دل رنجورت

برخیز از این نفس و شب دیجورت!

بگذار زمان و هم زمین را آسان

مأوا نشود تو را نه این و نه آن

راحت نبود ترک چنین معجونی

گر تو ز پی هوس روی، مغبونی

آسان نبود ترک چنین دنیایی

گر نگذری از آن، همه جا تنهایی

گفتن بود آسان و ولی در باطن

همواره بود دهر، تو را بس خائن

 

 


از کعبه برفت

در کعبه «حق» آمد و هنگام نماز

از کعبه عشق، سیرِ «حق» کرد آغاز

در کعبه شد و برفت از ملک وجود

در جان و دلش نبُد کسی جز معبود؟

آن کیست که چون علی بود پاک‌نهاد

مولا ز «حق» است و «حق» نهادش بنیاد

دیوانه او منم، بگیر و بر بند!

تا مست وی‌ام، نبینم از غیر گزند

من گویم از او، که جمله از اوست سخن

مهرش همه جا نشسته بر سینه من

بی او نبود چهره ذرات عیان

سربسته بگویمت، تو نکته برخوان!

با نام علی علیه‌السلام کند دلم بس غوغا

چون ترس ندارد این دلم با مولا

هرکس به کسی نازد و من بر مولا

پرواز کنم ز عشق او، بی‌پروا

آهنگ و طنین قلب من یا «مولا»ست

عنقای وجود من علی اعلاست

مردان خدا ترک مرامش نکنند

هم ترک مضامین کلامش نکنند

 


پیر ظاهر نما

بگذر ز سر غیر، رها کن دنیا

دنیا نه سزاوار تو باشد جانا!

در ظرف جهان، هر آن‌که می‌بیند راه

هرگز نفتد به پا و یا سر در چاه

هرگز نبود منزل باقی دنیا

ظاهر همه زیبا و نهان نازیبا

خوابی بود و خیال و پنداری خوش

بگذر ز جهان، اگر دلی داری خوش!

دنیا بود آن پیرزن ظاهرساز

باطن چو عجوزه، ظاهرش بس طنّاز

بیچاره کسی که خو کند بر کارش!

غافل شود از مرام پرآزارش

دنیا بود آن پلی که چون شد برپا

عهدی نبود به قامتش در فردا

باید که گذر کنی از آن پیوسته

تا این که نسازدت به دوران، خسته!

ماری بود این عروس پیرِ دنیا!

خوش‌رو بود او، ولی کشد بی‌پروا

چون حرف وفا زدی، پریشان گردی

گر تکیه کنی بر آن، پشیمان گردی

چون خنجر او هست به خون آلوده

بگذر ز وفای آن‌که خود نابوده

وقتی که زدت نیش، چه درمان دارد؟!

از نرمی آن گذر، که حرمان دارد


 

منزل دنیا

در منزل دنیا که کم از دریا نیست

انواع خطر نشسته و پیدا نیست

گولش نخوری که گند بسیار در اوست

او طعمه خود خورَد ز مغزش تا پوست

موجش چو یکی نعره زند، گیرد جان

بسیار فرو برده به مسلخ یاران!

دنیا به تو گر رخ بنماید یک روز

هشدار، که تا خویش نبینی پیروز

هر کس که از آن بهره برد، نیش خورد

عمرش گذرد، غصه و غم بیش خورد

بر کشتی کهنه جهان پا مگذار

تا غرق نسازدت به ناگه در کار

امروز گر از عیش و طرب لبریزی

فردا ندهد جز غم دوران چیزی

هیچش نبود شرط وفا، این دنیا

کی صرفه دهد زندگی فردا را؟!

در ظاهر اگرچه پُر شد از زیبایی

در باطن خود نهان کند رسوایی

این جاده برای تو نظیر گور است

گر می‌نروی، می‌بردت، چون زور است

باشد چو عروس و زینتش بسیار است

تنها به شبی و به دمی دلدار است

در مردن و هم در کفن و در گورت

بنگر تو خودت را، که نسازد عورت؟

آن‌جا که تویی، جز تو نباشد دیگر

خوب و بد تو مانده و خشتی بر سر

بند کفن‌ات را بکند باز، کسی

کو زن که دهد تو را صفای نفسی؟

هم حجله گور و حجله تازه عروس

هر دو به هم آید چو لب غنچه و بوس!

آن حجله و این حجله دوتا نیست، بدان

این کثرت و وحدت، از تو آمد به میان

این حجله بود حق، چه به شب یا در روز

از زشتی و خوبی تو کرده است بُروز

شد حجله نو عروس اگر در آخر

با بوس و کنار و ناز، خود زیباتر

دنیا چه خوش و پاک بود بر خوبان

خود دوزخ پرنار بود بر دیوان

این میکده بهر جمع خوبان دام است!

فردا می و پاکی و نگار و جام است

دنیای بدان مزبله‌ای تاریک است

دوزخ بود و جحیم و ره باریک است

خود بِدْروی آن چیز که کشتی در آن

از نیک و بدی، ز طاعت و از عصیان

از ظاهر خود، حیله مخور، باور کن

در باطن خود بجوی هر ریشه و بُن

یا رب، تو از آب و نان نما دور مرا

دورم ز غم فقر و غم گور نما!

 


گور غم

گورم بنما روشن و در آن ظلمت

یا رب، تو بیاور آن چراغ رحمت

این دل به کسی جز تو ندارد رغبت

پس در دل من بریز هر دم حکمت

جز هجر توام در دل و جان نیست غمی

خالی نشود دل از غمت هیچ دَمی

عشق تو ستانده از دلم پروا را

فکر تو ربوده خواب و هم رؤیا را

صبح ازلم شده ابد بی‌تغییر

دل برده قضا، مرا رضا شد تقدیر

 


جهان در جهان

من بی‌خبر از بود و نبود خویشم

در عشق تو از روز ازل درویشم

من بی‌خبر و هست خبر در جانم

جانم همه عنوان و جهان، جانانم

آیینه ذرات وجودم عالم

«حق» پرده کشید و من بگشتم آدم

آدم به دم است و دم ظهوری از «او»ست

معراج خدا در دل آدم از «هو»ست

این دم ز «وجود» چون که ظاهر گردد

پنهان نشود دمی، که حاضر گردد

شد حاضر و محضر و حضوری پنهان

این شأن اله است که در ما شد جان

اوصاف و تعدد معانی در ما

ز آن چهره بی‌تعین آمد یکجا

فارغ ز تعینی رقم زد عالم

هم جمله جهان و آدم و هم خاتم

عالم متعین به همه وصف از «او»ست

فارغ ز تعین بنگر ذاتش «هو»ست

گردیده به باطن و به ظاهر این‌سان

آن نامتعین که تو دیدیش عیان

با نغمه «هو» فارغم از خود بنما

از خاک وجود من، منیت بگشا

خواهم ز تو اوصاف و معانی جانا!

بر جام دلم بده می معنا را

یا رب، تو ببر ز جان من غوغا را

بشکن به دلم تکبّر کسرا را

دستم تو بگیر و وا کن آن را از سر

تا آن که ببینم از تو لطفی دیگر

 


رضای حق

من راضی‌ام از تو، ای خدای عالم!

از جان و دلم بِبُر هوس را هر دم

دل در پی نصرت تو دارم یکجا

هرگز به دلم ز کس نباشد پروا

آزرده نی‌ام ز رنجِ غربت، وز غم

انس تو دهد به دل امیدی محکم

با آن که کشیدم به راهت بس رنج

لیکن لب لعل تو مرا باشد گنج

آشفته نی‌ام از سر سودای دل

با همت تو بریدم از آب و گل

راحت شدم از خوف و طمع در دنیا

از عشق تو گشته این دلم بی‌پروا

در راه تو دیده‌ام بلاها بسیار

از دیدن هر بلا مرا ناید عار

در رنج و بلا مرا بپیچان هر دم

چون پیچش تو بَرَد ز این دل هر غم

هرگز نهراسم ز بلایا وز درد

عشقت همه جا مرا گرفتارت کرد

دل را غم هجران تو سازد حیران

هستم همه دم از غم هجرت پژمان

اندوه فراق خود ببر از جانم

با وصل خودت بده جلا بر حالم

در محضر تو ز هجر و وصل‌ات مستم

خواهی تو بگیر یا رها کن دستم!

گردیده‌ام از بهر تو بی پا، بی سر

فارغ ز دو عالم آمدم، ای دلبر!

این من به من افسانه شده، چون هر آن

افسانه رها کن که رسم بر پایان

پایانه جان من تو هستی ای دوست

بی‌بهره ز هرچه جز تو باشم، نیکوست!

هر لحظه به عشق تو دلم در کار است

گر خوابم و بیدار، دلم هشیار است

دم می‌رود و نهان به عشق تو همان

سر می‌دهم و پا و دل و روح و روان

گر می‌کشی‌ام، بکش، حلالت جانم!

ور می‌نکشی، ز مِی نما سیرابم

وصل تو بود فصل وجودم یکسر

آماده وصل تو منم، اینک سر!

گردیده نکو ز عشق روی‌ات فانی

با وصل تو باشد به همین مهمانی

 


« ۳ »

فکرت


دوبینی

هر کسی در فکر و پندار خودی است

این خودی، خود حاصل آن بی‌خودی است

فکر خود بودن بود عین زوال

فکر خود منما که تا یابی کمال!

چون به خود مانی، شوی فرسوده دل

عین گمراهی بود این آب و گِل

فکر بهتر کن برای خویشتن

کن رها جان از کلافِ ما و من!

فکر آب و نان نباشد کار تو

کار تو باشد غم دلدار تو

بگذر از خود، وز سر سود و زیان

مهر خود را بر دل دشمن نشان

گر تو از خود بگذری، بینی خدا

ورنه کم گو در دعا «یا ربّنا»!

تا به تیمار تنت داری مقام

صحبت از ایمان نفرما، والسّلام

تا که پندار تو خام است این چنین

جسم و روحت را خورد خاک زمین

رهبر جانت نگردی، ای پسر!

تا روانی از پی هر خشک و تر

تا تویی آشفته نان و قفس

این دوبینی هست با تو هر نفس

چند فکر لقمه نانی و بس؟!

چون بجویی جان، شوی دور از هوس

گر پی انبان روی، باشی همان

ور پی معشوق باشی، هستی آن!

چون که فکرت جلوه هستی توست

فکر تو هستی و سرمستی توست

ظاهر از باطن شده عنوان تو

باطن از «حق» می‌شود هر لحظه نو

گر تو نان خواهی، رسد از نزد او

ور تو جان خواهی، دگر جز جان مجو

هان چرا کاهل نشستی ای گدا؟!

هر دو عالم را طلب کن از خدا

هرچه خواهی می‌دهد یکسر، عزیز!

آبروی خویش بهر نان مریز!

آن‌چه آید بر تو، می‌آید از او

عفو و شدّت نیز می‌باشد از او

 


جلوه حق

هرچه می‌آید مرا خوش در دهن

نطق «حق» است آن، کجا باشد ز من؟

من کجا و تو کجا در این سخن؟

او بود خود در میان انجمن

انجمن شد جمع، جمع تن به تن

تن به تن شد جمع و دیگر بس، سخن!

دیده بگشای و جمال «حق» نگر

گر دوبین چشمت نباشد، ای پسر!

چون که احول از رُخ‌اش بیگانه شد

جهل او خود علت افسانه شد

او بود حیران و دایم در زیان

نقص او سازد دلش را ناتوان

قیمت نقصان چو تاوان می‌دهد

زین سبب احول بود در نیک و بد

پس اگر احول نه‌ای از چشمِ دل

بر خودت بنگر، شوی شاید خجل!

گر توانی عکس رخساری کشید

می‌توانی، حُسن «حق» در جلوه دید

 


قسمت ازلی

در ازل دادی تو هر کس را نصیب

سهم ما از لطف تو «أمَّن یجیب»!

آن که نان می‌خواست، نانش داده‌ای

وان که جان را، هم تو جانش داده‌ای

خوش به‌جا آراستی جان جهان

نظم و ترتیبش نیاید در بیان!

خیر هر کس شد به جانش چون نهان

گوهر آمد گوهر و خس شد خسان

خوش بود آن جایگاه مه‌وشان

زنده بادا جلوه‌هایش هر زمان:

چشم و ابرو، خال و خط و این دهن

خوش بگیرد جای در وجهِ حَسن

چشم تو شد چشمه‌سار عالمی

بوده‌ای در جلوه‌های خاتمی

گرچه ابرو تیغ برّانی بود

خط تو، خود حرز هر جانی بود

خال لب کرده ز شیطانی عبور

جلوه خطش شد از این خاک دور

گرچه «احمد» خط بُوَد غیرش خیال

خال لب، دادش جمال بی‌مثال

لب بود عین «علی علیه‌السلام » بر ملک دل

لام او «لم یولد»، این غوغا بهل!

گیسویت موج پریشانی ماست

خوش نگر این سلسله خود تا کجاست؟!

گر خبر داری، قَدَر شد سِرّ «حق»

«حق» کند پژمان بهار هر ورق

 


بی کم و بیش

نرگس مستی بود چون جان و دل

جان و دل باشد میان آب و گل

نرگس خود وا کن ای جانِ نکو

چون «نکو» دارد نکویی را از او

این جهان با جمله خار و گل، به‌پاست

جلوه‌های دلبرِ سرمستِ ماست

هر کسی با هر کسی در گفت و گوست

دلبرِ گم‌کرده را در جست‌وجوست

بنگر این عالم، تمامی گل ببین!

گل ببین، لاله ببین، سنبل ببین

نیک بنگر در جهان جاودان

تا رسی از ملک تن بر ملک جان

بعد از آن، جان را رها ساز از وجود

تا رسی بر کوی آن ربّ وَدود

خرده‌ای گر آیدت خود در نظر

خرده در جانت بود، ای بی‌خبر!

از چه رفتی از بر حسن تمام؟

از چه غفلت در تو کرده خوش مقام؟

او بود مطلق، تو هم هستی عزیز

از چه در خود پرورانی این ستیز

کی به دور از او چنین است و چنان؟

شد جهان از فیض او باغ جنان

آمده فیض از مقام ذات «هو»

اسم و وصف و نغمه شد از ذات او

دولت و همت به تو چون داده او

نصرت خود را تو در غیری مجو!

 


جهان عشق

جمله شادی در همه عالم از اوست

این جهان باشد جمال حسن دوست

جمله عالم طالب عشقش بود

شد اسیر قهر و لطفش خوب و بد

عشق «حق» باشد همیشه هستِ ما

جملگی معشوق و عاشق، حق‌نما

عشق هر ذره شد از اسم «ودود»

عشق من از لطف او دارد نُمود

لطف او بر ما صفا را خوش نمود

ورنه از ایمان و کفر من چه سود؟

داستان لیلی و مجنون نَمی

باشد از دریای عشق آدمی

عشق شیرین است یا فرهاد از اوست

عطر گل هم ترجمان عشق «هو»ست

خسرو و شیرین دو رخساره ز «هو»ست

چاک، دامانِ تو هم‌چون گل از اوست

تو نپنداری که عشقِ ظاهر است

ظاهر و باطن تو را یک خاطر است

لطف «حق» شد دستگیر هر غریق

هر غریقی هست با بحرش رفیق

هر کسی بر دلربایی عاشق است

در حقیقت عشق «حق» را لایق است

ابتدای عشق باشد دردسر

عاقبت، عاشق شود بی پا و سر!

عشق و ایمان می‌دهد از حق خبر

گر نباشد تن، کجا جان را اثر؟!

بلبل از عشق است فریادش به دل

چون که بیند جلوه گُل را به گِل

گل اگر خرّم بود، خرّم از اوست!

شد قیاس این و آن چون مغز و پوست

خرمی از عشق باشد، نی ز جان

کی به‌جز عشقش روان سازی روان؟

شد ز عشقش جلوه‌ها در بوستان

زنده است عاشق میان دوستان

نازِ عشقش را ببین هرجا عیان

چهره‌های ناز او بنگر به جان

عشق گل پر کرده جان بلبلان

گل بود عاشق به بلبل هم‌چنان

گر شکسته شور بلبل خود به دل

گل بود شرمنده از این آب و گل

 


عیش و وصال

ای برادر، تو به خود اندیشه کن!

از درون خود، کمالی پیشه کن

پیشه کن در خویش، دیدار جمال

چون که باشد عالمی از او مثال

او وصال و او خصال و او قرار

عشق او کرده است ما را پایدار

عشق او شد مایه هر های و هو

تو کمال خود بجو از عشق او

گر که می‌خواهی بیابی هر کمال

از درون خود بجو خط وصال

چون تو هستی جلوه جانان من

مظهری بر چهره پنهان من!

بر درون بنگر که خود آیینه‌ای

تو همان آیینه دیرینه‌ای

روی «حق» را در جمالت دیده‌ام

خال او را از رخ‌ات بگزیده‌ام

من تو را دیدم، ندیدم ماسوا

تو شدی من، من شدم ظاهر تو را

زلف نیکویش اگر خوش رنگ و بوست

هر چه آید بر سرت، از زلف اوست

من نگویم هرگز از یارم سخن

چون بود با من درون پیرهن

 


وصف یار

پیرهن را چاک سازم بر بدن

تا مگر آید به بر، بی ما و من!

زلف و گیسویش، جهان پژمان کند

هرچه مجنون بنگری، حیران کند

طاق کسری، تخت پیشانی اوست

آن یدِ بیضا، غزل‌خوانی اوست

چشم او نور است، اما نور دل

جلوه می‌گیرد از او در طورِ دل

گرچه چشم او تو را فانی کند

زلف او، دل نیز زندانی کند

لب مگو، قیطان ناز نسترن

باشد ابرو چون کمان تیرزن

آن لب و ابرو که من دیدم به او

عشق عالم هست، غیر از وی نگو!

هر که را زیبایی دندان از اوست

جلوه‌های دلبران آیینه‌خوست

چون بیاض چین به چین و کنگره

در مثل باشد به مثل دایره

غبغب او هست رخساری ز «حق»

در رخ هر صفحه یا در هر ورق

سینه شد گویی سراشیب ظهور

می‌دهد آیینه را از خود عبور

سینه پاک بلوری هم‌چو حور

ز آن دو لیمو هر ستاره گشته کور

سینه و آن دو ستاره در جهان

آسمان باشد درونش اختران

اختران از او شده زیبا نشان

ورنه کو نور و کجا گشته عیان؟!

ناف دل در آن نمای پیکرش

بس! نمی‌گوید کسی از دلبرش!

از دلش چون گویمت هر آن سخن؟

چون سخن بر هم زند این انجمن!

ماجرای آن قد و قامت جداست

از قد و قامت، قیامت‌ها به‌پاست

چهره چهره، گونه گونه، چین به چین

هست غوغایی ز عرش اندر زمین

عرش و فرش و کرسی و لوح و قلم

هست عکسی از همان زیبا صنم

می‌کنم کوته سخن زین ماجرا

چون که هست او دلبرِ دل‌آشنا

هر چه ز آن مه گویمت با رمز و راز

کن تو پیدا نکته‌هایش در نماز

 


زاهد نادان

زاهد نادان که فکرش هست خام

بهر ما گوید سخن‌ها ناتمام

او کجا فهمد از این دل ماجرا؟!

او گمان کفر دارد بر خدا

گویمش: این رمزِ من با دلبر است

دلبرم نازک‌بر و خوش‌پیکر است

من ز «حق» گویم سخن با شوق و ذوق

جانم از نامش بود در شور و شوق!

تو برو سوی بهشت جاودان

نان و آبت می‌رسد هر دم در آن

هرچه می‌خواهی بود در آن جنان

از می و حور و قصور و آب و نان

مجلس بزم است، اما جاودان

هرچه می‌خواهی بخور آشفته جان

سهم تو از رزق «حق» شد این غذا

قسمتت این است از «حق»، زاهدا!

لیک ما را نیست از خوردن سخن

نه قصور و حور و نه باغ عدن

من کجا و نان و آب تو کجا؟!

من شدم عاشق به دیدار خدا

عاشقم بر زلف و بر گیسوی «حق»

بر جمال و روی بس دلجوی «حق»

بر مه دلجوی خوش سیمای او

آن رخ خوش‌خوی آتش‌زای او

قرب «حق» را برگزیدم از عدن

«یکشفُ عن ساق»(۱) یوما فی زَمن

سوز و ساز «حق» ز دل برده امان

تا مگر چنگی زنم بر زلف جان

من بهشت جاودان بی زلف یار

نیست مقبولم، وگر باشد هزار!

پس خلاصه یک سخن، دیگر تمام

هست جانِ گُل در این گِل، والسلام!

گر نکو هستی، دگر کوته کلام

ور نه‌ای خوش، آمد این از ما پیام

۱٫ قلم / ۴۲٫

 


« ۴ »

زنّار یار


نگار مهر و کین

ای نگار من، نگار مهر و کین

ای که زنّار کهینی و مِهین

ای تو معشوق تمام انس و جان

ای تو عاشق بر مکان و لامکان

عاشق و معشوق، هر دو خود تویی

این حقیقت برده از جانم دویی

عشق یوسف هم زلیخا در نهان

خسرو و شیرینِ ملک عاشقان

بلبل و گل نغمه شوق تو شد

عشق این دو جلوه ذوق تو شد

سینه مجروح من جای تو شد

نای من پر نغمه از نای تو شد

این همه افسانه در ملک جهان

بهر تو خوانده زمان در هر بیان

ذره ذره مهر اگر آمد پدید

باز هم سوی تو عشق حق رسید

از تو شد پژمرده گل‌های جوان

از تو شد آشفته ذهن عاشقان!

داغِ هر افسرده‌ای، ای جان جان!

شور عشقی در میان دلبران!

شادی آمد از تو، ای جانا پدید

هر امیدی از تو می‌جوید نوید

غنچه را خنده ز تو پیدا شده است

سوز بلبل از تو پرسودا شده است

شور عشقت جان‌فزای زندگی است

سوز هجرت مایه افسردگی است


گریه و خنده

گریه گر شد روزی روز و شبش

آن که خندید، از تو خندان شد لبش

گریه و خنده دو وصف فعل ماست

فعل ما از وصف ذات او رهاست

جمله خوب و بد عالم از اوست

جلوه‌های تابه‌تا و روبه‌روست

کافر و زاهد دو وصف ظاهر است

آن‌چه باشد در دو چهره طاهر است

زهد پوشالی غم دوران بود

کافری بهتر از آن ایمان بود

کافری افسانه باشد، ای عمو!

کفر شد خود صورت ایمان او

زاهد نادان کجا، کافر کجا؟!

کافر از ایمان او گشته رها

کفر از ایمان و ایمان هست از او

زاهد نادان بود با حق دورو

زین سبب گویم به فریاد جلی

کافرم، کافر ز زهد و تنبلی

کفر و ایمان، زهد و وجدانم شد او

درد و درمان، رنج و هجرانم شد او

اهل دل را در هوای خود بهل!

ما و من نی در مرام اهل دل

هست حق یکسر همان ذات جلی

کی نماید جلوه در هر تنبلی؟!

ذات حق پیدا و او پیدای اوست

آن که منکر بر نوای ذات «هو»ست

ظاهر و باطن، می اوصاف اوست

اول و آخر ز جام صاف اوست

عالم و دانا، حکیم و داور او!

قادر و حی و مرید و سرور او!

هم ازل او، هم ابد او، هم همه

کن همیشه ذکر نامش زمزمه

ذات او نفی صفات زاید است

هر صفت بر ذات پاکش شاهد است

ذات او بر هر صفت شد آبرو

نفی بنما هر صفت را هم از او

وصف او شد عجز تو چون در مرام

نفی اوصافش بکن در هر مقام

وصف لفظی، ناشی از عجز تو شد

ورنه وصفش جلوه ذات است خود!


مؤمن و کافر

این سخن‌ها گرچه گفتی از ادب

شرک و کفری از تو باشد بهر رب!

ذات حق، برتر بود از بود و شد

گر بیابی حق، ببینی کفر خود

او که جان را نقش مهر آیین زد

خود بداند ذات ما را خوب و بد!

پس بیا با من بشو خود هم‌نفس

تا ببینی راز او در هر نفس

هان، بیا تا بگذریم از ملک جان

جان و دل را هم رها سازیم از آن

گر بگویم از تجلیات او

مرگ من بینی و گویی مرگ کو؟

باشد او در کفر و ایمان، جمله جمع

کفر و ایمان بوده بر او هم‌چو شمع

کافرم چون در دیار زاهدان

مؤمن و کافر نبین بر او نشان

کافرم هم کافر عنوان تو

عاشقم هم عاشق هجران تو

کافرم چون کافری بی پا و سر

کاسه ایمان ندارم خشک و تر

کافرم، ایمان من آماده کن

رمز دل را بهر من تو ساده کن

ساده کن آن ذات بی چون و چرا

تا ببینم آن جمال بی‌ردا

ساده کن هم جلوه‌های دلبری

تا که بینم من تو را در پیکری

ساده کن خود در جمال دلبری

تا ببینم دل چگونه می‌بری!

گر ببینم مهر و لطفت را عیان

مردنم دیگر نمی‌گردد گران

سوختم از قامت رعنای تو

رحم کن بر من، بیا حرفم شنو!

ذات می‌خواهم به‌دور از بیش و کم

زلف می‌خواهم پر از هر پیچ و خم

ذات می‌خواهم به‌دور از بود و شد

پیرهن برکن، به من بنما تو خود

دل به دنبال نگار بی‌مثل

بی‌خبر از مکر و نیرنگ و دغل

رو نقاب روی خود را باز کن

غمزه صد دیده را آغاز کن

من فدای قامت زیبای تو

پیرهن بر کن، بیا حرفم شنو

من فدای دیده بیمار تو

جان نثار غمزه بسیار تو

لطف بر من کن که بینم بی‌حجاب

جمله آن پیکر میان آفتاب!

می‌شوم آیینه‌ات تا روبه‌رو

نغمه‌ها سازم ز عشقت مو به مو


ساز و نوا

دل اگر رقصد به صد ساز و نوا

می‌نمایانم تو را راز رضا

چون به رقص آید همی با چنگ و ساز

ساز من گردد پر از آواز، باز

پرده «عشاق» من شد راز تو

نغمه «ماهور» هم آواز تو

سر دهم یکسر «رهاو» پر فغان

«دشتی» و «گَبری» و «شش‌هشتم» ز جان

از «حجاز» خود تو را رقصان کنم

مه میان آسمان عریان کنم

زمزمه از «شوشتر» ریزم به ساز

با «غم‌انگیزم» گزارم صد نماز

از «سه‌گاهم» تا «عراقی» نغمه زن

«چارگاه» و «راست‌پنجه» کار من

گر شنیدی تو ز پروانه سخن

قصد کن در ساز پروانه وطن

مثنوی زد ریشه بس در پیشه‌ام

معنوی شد ذکر و هم اندیشه‌ام

این سخن‌ها شد قرار ما و تو

معنی آن را تو از دلبر شنو

بوده دل از بهر عشقش بی‌قرار

عاشقم بر یار؛ با غیرش چه کار؟!

اهل دل را قُوت جان باشد غزل

وصف یارم کار من شد از ازل

گر تو داری خود سر زهد و ریا

یا که ظاهر می‌خری، بگذر ز ما!

زهدیان سوی دگر هستند جمع

عاشقان این‌جا همه شمع‌اند، شمع!


علم دل

این که شد هرجا کلامم پیچ پیچ

وصف آن دلدار و دیگر جمله هیچ!

علم دل علم است و باقی کسب و کار

جز به علم دل نمی‌یابی قرار

علم دل در جان من اندیشه شد

رهروان را مسلک و هم پیشه شد

ساقی و مطرب، نگار و جانِ جان

گر که با جانان به هم شد، کن نهان

تو نهانش کن که این خود، کار ماست!

کار ما پنهان و پنهان آشناست

گفتمت رازی من از سِرّ خفا

گوش کن با گوش دل این گفته را

سِرّ پنهانی کجا، زاهد کجا؟!

ذکر رحمانی کجا آرد خطا؟

آن که ذکرش نغمه نادان بود

پیرو و، هم‌مسلک شیطان بود

زهد «حق» باشد نه از باب ریا

ذکر «حق» گو خود نه چون کور و عصا

زاهدا، با ما چه می‌گویی سخن؟!

من چه گویم با تو در این انجمن!

ما کجا و تو کجا، ای بی‌امان!

ای که در خود کرده‌ای تو آشیان!

تو چه می‌دانی، چه باشد سوز و ساز؟!

کار تو وصفِ مجاز است از نماز!


مغز و پوست

عاشقم چون بر جمال ماه دوست

دل به رویش دادم و دیدارم اوست

روح معنا شد به جانم آشکار

دل برای دلبرم شد بی‌قرار

نقش تو شد همت دار و ندار

عشق من باشد تماشای نگار

تو پی بازیچه بودن در خیال

من گرفتارم به زلف آن جمال

بگذر از ما، این جفا بردار زود!

شد چماق و چوب و تکفیرت چه سود؟!

هان بِبُر از بیخ و بن این چوب را

یا نهان کن آلت آشوب را

چوب تکفیرت ببر از بیخ و بن

یا نهان هرجا که می‌خواهی بکن

دل ز دست زهد تو آزرده شد

روح و جان از کار تو افسرده شد

ما شدیم جان و جهان جاودان

تو فقط تن هستی و چند استخوان

پیرهن‌ها پاره شد بس در بدن

یا بدن فرسوده شد در پیرهن!

امتحان کن، گر نداری خود یقین

کار و بار خود به چشم خویش ببین!

اندکی رو کن به میدان عمل

بین که زهدت گشته پر مکر و دغل

این تو و این گوی میدانِ اُمید

چوب و چوگانی بزن، وقتش رسید

خیز و بگذر از فریب و از ریا

رو کن از جان سوی حق، سوی صفا

از جفا پیوسته خود اندیشه کن

مهربانی کن، وفا را پیشه کن

سوی بازار محبت رو نما

بگذر از غوغای هر مکر و دغا

هر که این جا بنگرد سوی درون

می‌برد سود از تماشایش فزون

می‌رسد هر دم ندای الرحیل

الرحیل، ای ساکنان رود نیل!

رود نیلم گفتی و کردی کباب

موسی و فرعون و بحر حق شد آب؟!

آب گوید جنگ فرعون و خدا!

کی کنم باور خدا این ماجرا؟!

لب فرو بندم که زاهد در خفاست

نامناسب یار و یاری پر جفاست

فرصتی باید نکو از بحر حق

کام جویم، راز گویم بر ورق

مطالب مرتبط